عبارات مورد جستجو در ۲۳۲ گوهر پیدا شد:
محتشم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۲ - قطعه
ای مهین آصفی که عالم را
آستان تو ملجاء است و پناه
وی گزین سروری که بر کرمت
راستان دو عالمند گواه
وزرای دگر که داشته‌اند
عزت و شان خود به جود نگاه
چون ازیشان چو شاعران دگر
همت من نبوده احسان خواه
جو و کاهی برای استر من
می‌فرستاده‌اند بی‌اکراه
تو که از لطف خالق رازق
بر همه فایقی به حشمت و جاه
یا چو حکام سابق از احسان
بفرست از برای او جو و کاه
یا برای ملازمان دگر
بستان از من این بلای سیاه
ورنه مانند برق خرمن‌سوز
سر به صحراش میدهم ناگاه
کز تف شعله‌های آتش جوع
نگذراد درین حدود گیاه
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۳ - در مدح نظام الملک قوام الدین
ایا نظام ممالک قوام روی زمین
تو آفتابی و صدر تو آسمان‌وار است
ز دور خامهٔ تو شرق و غرب بیرون نیست
که بر محیط جهان خامهٔ تو پرگار است
ز بس که بر سم اسبت لب کفات رسید
سم سمند تو را لعل نعل و مسمار است
به دست عدل تو باشه پر عقاب برید
کبوتران را مقراض نوک منقار است
فسون خصم تو بحران مغز سرسام است
که مغز خصم به سرسام حقد بیمار است
مرا به دولت تو همتی است رفعت جوی
نه در خور نسب و نه سزای مقدار است
به نیم بیت مرا بدره‌ها دهند ملوک
تو کدخدای ملوکی تو را همین کار است
بدان طمع که رسانی بهای دستارم
شریف وعده که فرموده‌ای دوم بار است
به انتظار اشارات تو که هان فردا
دلم نماند بجای و چه جای گفتار است
به سعد و نحسی کاین آید آن دگر برود
گذشت مدتی و خاطرم گران بار است
نه لفظ من به تقاضای سرد معروف است
نه صدر تو به مواعید کژ سزاوار است
خدای داند اگر آن، بها به نیم سخن
کراکند وگر آن خود هزار دینار است
سرم که نیم جو ارزد به نزد همت تو
به بخشش زر و دستار بس گران بار است
گر این جگر خوری ارزد بهای صد دستار
سرم چنان که سبک‌بار هست سگسار است
به دل معاینه آید مرا که دستاری
ز من برند که این را بها و بازار است
کنون به عرض صله خاطر من آشوب است
کنون به جای درم در کف من آزار است
تو گر بها دهی آن داده را زکات شمار
بده زکات بدان کس که گنج اسرار است
به وام کن زر و زین مختصر مرا دریاب
چه وام خیزد ازین مختصر پدیدار است
کرم کن و بخر از دست وام خواهانم
که بر من از کرمت وام‌های بسیار است
ز گنج مردی این مایه وام من بگزار
که وام شکر تو بر گردن من انبار است
ازین معامله ار خود زیان کند کرمت
دلم ز خدمت تو وز خدای بیزار است
بده قراضگکی تا عطات پندارم
مگو که سوختهٔ من چه خام پندار است
به چشم‌های جگر گوشه‌ات که بیش مرا
مخور جگر که مرا خود فلک جگر خوار است
به جان شاه که در نگذرانی از امروز
که نگذرم ز سر این صداع و ناچار است
به خاک پای تو کان هست خون بهای سرم
که حاجتم به بهاء تمام دستار است
به شعر گر صله خواهم تو مال‌ها بخشی
بر آن مگیر که این مایه حق اشعار است
به یک دو بیت نود اقچه داد کافی کور
به راوی من کو مدح خوان احرار است
تو را که صاحب کافی خریطه‌کش زیبد
چهل درست که بخشش کنی چه دشوار است
به مرد مردمی آخر که صلت چو منی
کم از قراضهٔ معلول قلب کردار است
بهای خیر طلب می‌کنم بدین زاری
تبارک الله کارم نگر که چون زار است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵۲ - در تقاضای ده شتر از امیر الحاج
ای که هر دم ز تبت خلقت
صد شتر بار مشک در سفرند
گردن اشتران دهی پر زر
به کسانی که سرور هنرند
تا تو اشتر سواری اندر فید
خار و حنظل به فید گلشکرند
پیش اشتر دلی چو خاقانی
یاد تو جز به جام جم نخورند
دوش در ره بمانده‌اند مرا
اشتری ده که زیر بار درند
اشتری ده ه بار من بکشد
ور فروشم به تازیی بخرند
ور بندهی دهمت صد دشنام
که یکی ز آن به اشتری نبرند
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۳۳۱ - از بزرگی درخواست کاغذ سپید کند
زندگانی مجلس سامی در اقبال تمام
چون ابد بی‌منتها باد و چو دوران بر دوام
آرزومندی به خدمت بیش از آن دارد دلم
کاندرین خدمت توان کردن به شرح آن قیام
هست اومیدم به صنع و لطف حق عز اسمه
کاتصالی باشدم با مجلس عالی به کام
باد معلومش که من خادم به شعر بلفرج
تا بدیدستم ولوعی داشتستم بس تمام
شعر چند الحق به دست آورده‌ام فیما مضی
قطعه‌ای از عمرو و زید و نکته‌ای از خاص و عام
چون بدان راضی نبودستم طلب می‌کرده‌ام
در سفرگاه مسیر و در حضرگاه مقام
دی همین معنی مگر بر لفظ من خادم برفت
با کریم‌الدین که هست اندر کرم فخر کرام
گفت من دارم یکی از انتخاب شعر او
نسخه‌ای بس بی‌نظیر و شیوه‌ای بس بانظام
عزم دارم کان به روزی چند بنویسم که نیست
شعر او مرغی که آسان اندرون افتد به دام
لیکن از بی‌کاغذی بیتی نکردستم سواد
هست اومیدم که این خدمت چو بگزارد تمام
حالی ار دارد به تایی چند به یا ناسره
دستگیر آید مرا اما عطا اما به وام
از سر گستاخی رفت این سخن با آن بزرگ
تا بدین بی‌خردگی معذور دارد والسلام
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۱۷ - در طلب هیزم
ای ز دست تجاسر خادم
شربهای ملال نوشیده
اختلالی که من دارد
نیست بر خاطر تو پوشیده
بدو ایام بیض و من صایم
وز خطا در صواب کوشیده
نیم جوشیده دیگکی دارم
قلقلش گوش نانیوشیده
از طریق کرم توانی کرد
بدو چوبش تمام جوشیده
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۲
سرخس از جور بی‌آبی و آبی
دریغا روی دارد در خرابی
ز بی‌آبی خلاصش دادی اما
خداوندا خلاصش ده ز آبی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۸ - در تقاضا
خداوندا حریفان آمدستند
که تا با من کنند امشب عدیلی
به زر سیکی نمی‌یابم در این شهر
وگرنه نیست در طبعم بخیلی
اعانت کن مرا امشب به سیکی
و یا بیرون کن اینها را به سیلی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۲۲
ای پیش کفت جود فلک زراقی
ابنای ملوک مجلست را ساقی
من بنده ز پای می‌درآیم ز نیاز
دریاب که جز دمی ندارم باقی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳۱
ای دل طمعم زان همه سرگردانی
نومیدی و درد بود و بی‌درمانی
این کار نه بر امید آن می‌کردم
باری تو که در میان کاری دانی
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
ای آنکه ترا قوت هر بیشی هست
بنگر به دلم، که اندکش ریشی هست
درویشم و دست حاجتی داشته پیش
گر زانکه ترا فراغ درویشی هست
اوحدی مراغه‌ای : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴
چون دوستی روی تو ورزم به نیاز
مگذار به دست دشمن دونم باز
گر سوختنیست جان من هم تو بسوز
ور ساختنیست کار من هم تو بساز
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۶۵
ای نرم دلانیکه وفا میکارید
بر خاک سیه در صفا میبارید
در هر جائی خبر ز حالم دارید
در دست چنین هجر مرا مگذارید
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶۹۲
ای آنکه تو خون عاشقان آشامی
فریاد ز عاشقی و بی‌آرامی
ای دوست منم اسیر دشمن کامی
آخر به تو باز گردد این بدنامی
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۱۸
گرفت نفس غیور اختیار از دستم
مدد کنید که کافر اسیر کرد مرا!
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۹۸۳
ای آن که پای کوه به دامن شکسته‌ای
یک ذرّه صبر هم به من بیقرار بخش
صائب تبریزی : تکبیتهای برگزیده
تک‌بیت شمارهٔ ۱۴۵۲
از پافتادگانیم، در زیر پا نظر کن
از دست‌رفتگانیم، دستی به دست ما ده
عطار نیشابوری : باب اول: در توحیدِ باری عزّ شأنه
شمارهٔ ۱۰۳
تا چند تنم پردهٔ بیچارگیم
تا کی نوشم شربت غمخوارگیم
وقت است که دست گیریم تا برهم
کز پای درافتادهٔ یکبارگیم
عطار نیشابوری : باب بیست و ششم: در صفت گریستن
شمارهٔ ۴۶
گرچه غمم از گریستن بیرونست
هر روز مرا گریستن افزونست
ای ساقی جان فروز! در ده جامی
تا سیر بگریم که دلم پرخونست
عطار نیشابوری : باب چهل و ششم: در معانیی كه تعلّق به صبح دارد
شمارهٔ ۲۸
صبحا! ندمی تو تا که بندی نکنی
یک روز دوای دردمندی نکنی
چون شمع مرا گریهٔ هر شب بس نیست
گر هر روزیم ریشخندی نکنی
فیض کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶
دگر آمد رقیب‌ آزار جان شد
گران شد بار و بار دل گران شد
نه با اغیار جانانرا توان دید
نه بیجانان بجائی میتوان شد
سبک گر ساعتی رفتم ببزمش
در آنساعت رقیب آمد گران شد
چو آمد یار آمد نیز اغیار
چو رفت آزار دل آرام جان شد
نه دل کندن توان از صحبت یار
نه با دشمن مصاحب میتوان شد
مسلمانان مرا راهی نمائید
ازین محنت چه سان بیرون توان شد
گل بیخار نتوان چید ای فیض
ببزمش با رقیبان می‌توان شد