عبارات مورد جستجو در ۱۱۲ گوهر پیدا شد:
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۸۲ - گرمابهبان ما را به گرمابه راه نداد
و چون به آن جا رسیدیم از برهنگی و عاجزی به دیوانگان ماننده بودیم و سه ماه بود که موی سر بازنکرده بودیم و خواستم که در گرمابه روم باشد که گرم شوم که هوا سرد بود و جامه نبود و من و برادرم هریک به لنگی کهنه پوشیده بودیم وپلاس پاره ای در پشت بسته از سرما، گفتم اکنون ما را که در حمام گذارد. خرجینکی بود که کتاب در آن مینهادم و بفروختم و از بهای آن درمکی چند سیاه در کاغذی کردم که به گرمابه بان دهم تا باشد که ما را دمکی زیادت تر در گرمابه بگذارد که شوخ از خود باز کنم. چون آن درمکها پیش او نهادم در ما نگرست پنداشت که ما دیوانه ایم. گفت بروید که هم اکنون مردم از گرمابه بیرون آیند و نگذاشت که ما به گرمابه در رویم. از آن جا با خجالت بیرون آمدیم و به شتاب برفتیم. کودکان به بازی میکردند پنداشتند که ما دیوانگانیم در پی ما افتادند و سنگ میانداختند و بانگ میکردند. ما به گوشه ای باز شدیم و به تعجب در کار دنیا مینگریستیم و مکاری از ما سی دینار مغربی میخواست و هیچ چاره ندانستیم جز آن که وزیر ملک اهواز که او را ابوالفتح علی بن احمد میگفتند مردی اهل بود و فضل داشت از شعر و ادب و هم کرمی تمام به بصره آمده با ابناء و حاشیه و آن جا مقام کرده اما در شغلی نبود. پس مرا در آن حال با مردی پارسی که هم از اهل فضل بود آشنایی افتاده بود و او را با وزیر صحبتی بودی و هر وقت نزد او تردد کردی و این پارسی هم دست تنگ بود و وسعتی نداشت که حال مرا مرمتی کند، احوال مرا نزد وزیر باز گفت. چون وزیر بشنید مردی را با اسبی نزدیک من فرستاد که چنان که هستی برنشین و نزدیک من آی. من از بدحالی و برهنگی شرم داشتم و رفتن مناسب ندیدم. رقعه ای نوشتم و عذری خواستم و گفتم که بعد از این به خدمت رسم و غرض من دو چیز بود یکی بینوایی دوم گفتم همانا او را تصور شود که مرا د رفضل مرتبه ای است زیادت تا چون بر رقعه من اطلاع یابد قیاس کند که مرا اهلیت چیست تا چون به خدمت او حاضر شوم خجالت نبرم. در حال سی دینار فرستاد که این را به بهای تن جامه بدهید. از آن دو دست جامه نیکو ساختم و روز سیوم به ممجلس وزیر شدیم. مردی اهل و ادیب و فاضل و نیکو منظر و متواضع دیدیم و متدین و خوش سخن و چهار پسر داشت مهترین جوانی فصیح و ادیب و عاقل و او را رئیس ابوعبدالله احمد بن علی بن احمد گفتندی مردی شاعر و دبیر بود و خردمند و پرهیزکار، ما را نزدیک خویش بازگرفت و از اول شعبان تا نیمه رمضان آن جا بودیم و آن چه آن اعرابی کرای شتر بر ما داشت به سی دینار هم این وزیر بفرمود تا بدو دادند و مرا از آن رنج آزاد کردند، خدای تبارک و تعالی ما را به انعام و اکرام به راه دریا گسیل کرد چنان که در کرامت و فراغ به پارس رسیدیم از برکات آن آزاد مرد که خدای عز وجل از آزادمردان خشنود باد.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۸۸ - پس از بصره
فی الجمله منتصف شوال سنه ثلث و اربعین و اربعمایه از بصره بیرون آمدیم و در زورق نشستیم از شهر ابله تا چهار فرسنگ که میآمدیم از هر دو طرف نهر باغ و بستان و کوشک و منظر بود که هیچ بریده نشد و شاخهها از این نهر به هر جانب باز میشد که هر یک مقداری رودی بود. چون به شق عثمان رسیدیم فرود آمدیم برابر شهر ابله و آن جا مقام کردیم، هفدهم در کشتی بزرگ که آن را بوصی میگفتند نشستیم و خلق بسیار از جوانب که آن کشتی را میدیدند دعا میکردند که یا بوصی سلکک الله تعالی.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۱ - مهروبان
و چون از خشاب بگذشتیم چنان که نابه دید ناپدید شد دیگری بر شکل آن به دید آمد اما بر سر این خانه گنبدی نبود همانا تمام نتوانستهاند کردن ف و از آن جا به شهر مهروبان رسیدیم. شهری بزرگ است بر لب دریا نهاده بر جانب شرقی و بازاری بزرگ دارد و جامعی نیکو اما آب ایشان از باران بود و غیر از آب باران چاه و کاریز نبود که آب شیرین دهد. ایشان را حوضها و آبگیرها باشد که هرگز تنگی آب نبود، و در آن جا سه کاروانسرای بزرگ ساختهاند هر یک از آن چون حصاری است محکم و عالی، و در مسجد آدینه آن جا بر منبر نام یعقوب لیث دیدم نوشته. پرسیدم از یکی که حال چگونه بوده است گفت که یعقوب لیث تا این شهر گرفته بود ولیکن دیگر هیچ امیر خراسان را آن قوت نبوده است. و در این تاریخ که من آن جا رسیدم این شهر به دست پسران اباکالنجار بود که ملک پارس بود. و خواربار یعنی ماکول این شهر از شهرها و ولایتها برند که آن جا به جز ماهی چیزی نباشد، و این شهر باجگاهی است و کشتی بندان، و چون از آن جا به جانب جنوب بر کنار دریا بروند ناحیت توه و کازرون باشد و من در این شهر مهروبان بماندم به سبب آن که گفتند راهها ناایمن است از آن که پسران اباکالنجار را با هم جنگ و خصومت بود و هر یک سری میکشیدند و ملک مشوش کشته بود.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۳ - لردگان و لنجان
و اول محرم از آن جا برفتیم و به راه کوهستان روی به اصفهان نهادیم. در راه به کوهی رسیدیم، دره تنگ بود. عام گفتندی این کوه را بهرام گور به شمشیر بریده است و آن را شمشیر برید میگفتند و آن جا آبی عظیم دیدیم که از دست راست ما از سوراخ بیرون میآمد و از جایی بلند فرو میدوید و عوام میگفتند این آب به تابستان مدام میآید و چون زمستان شود باز ایستد و یخ بندد، و به لوردغان رسیدیم که از ارجان تا آن جا چهل فرسنگ بود و این لوردغان سر حدپارس است، و از آن جا به خان لنجان رسیدیم و بر دروازه شهر نام سلطان طغرل بیک نوشته دیدم و از آن جا به شهر اصفهان هفت فرسنگ بود. مردم خان لنجان عظیم ایمن و آسوده بودند هریک به کار و کدخدایی خود مشغول.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۴ - اصفهان
از آن جا برفتیم هشتم صفر سنه اربع و اربعین و اربعمایه بود که به شهر اصفهان رسیدیم. از بصره تا اصفهان صد و هشتاد فرسنگ باشد. شهری است بر هامون نهاده، آب و هوایی خوش دارد و هرجا که ده گز چاره فرو برند آبی سرد خوش بیرون آید وشهر دیواری حصین بلند دارد و دروازهها و جنگ گاهها ساخته و بر همه بارو کنگره ساخته و در شهر جوی های آب روان و بناهای نیکو و مرتفع و در میان شهر مسجد آدینه بزرگ نیکو و باروی شهر را گفتند سه فرسنگ و نیم است و اندرون شهر همه آبادان که هیچ از وی خراب ندیدم و بازارهای بسیار، و بازاری دیدم از آن صرافان که اندر او دویست مرد صراف بود و هر بازاری را دربندری و دروازه ای و همه محلتها و کوچهها را همچنین دربندها و دروازه های محکم و کاروانسراهای پاکیزه بود و کوچه ای بود که آن را کو طراز میگفتند و در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو و در هر یک بیاعان و حجره داران بسیار نشسته و این کاروان که ما با ایشان همراه بودیم یک هزار و سیصد خروار بار داشتند که در آن شهر رفتیم هیچ بازدید نیامد که چگونه فرو آمدند که هیچ جا تنگی موضع نبود و نه تعذر مقام و علوفه. و چون سلطان طغرل بیک ابوطالب محمدبن میکاییل بن سلجوق رحمة الله علیه آن شهر گرفته بود مردی جوان آن جا گماشته بود نیشابوری، دبیری نیک با خط نیکو، مردی آهسته، نیکو لقا و او راخواجه عمید میگفتند، فضل دوست بود و خوش سخن و کریم. و سلطان فرموده بود که سه سال از مردم هیچ چیز نخواهند و او بر آن میرفت و پراکندگان همه روی به وطن نهاده بودند واین مرد از دبیران شوری بوده بود و پیش از رسیدن ما قحطی عظیم افتاده بود اما چون ما آن جا رسیدیم جو میدرویدند و یک من و نیم نان گندم به طک درم عدل و سه من نان جوین هم و مردم آن جا میگفتند هرگز بدین شهر هشت من نان کم تر به یک درم عدل و سه من نان جوین هم و مردم آن جا میگفتند هرگز بدین شهر هشت من نان کم تر به یک درم کس ندیده است، و من در همه زمین پارسی گویان شهری نیکوتر و جامع تر و آبادان تر از اصفهان ندیدم، و گفتند اگر گندم و جو و دیگر حبوب بیست سال نهند تباه نشود و بعضی چیزها به زیان میآید اما روستا همچنان است که بود، و به سبب آن که کاروان دیرتر به راه میافتاد بیست روز در اصفهان بماندم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۵ - از اصفهان تا طبس
بیست و هشتم صفر بیرون آمدیم، به دیهی رسیدیم که آن را هیثماباد گویند و از آن جا به راه صحرا و کوه مسکیان به قصبه نایین آمدیم و از سپاهان تا آن جا سی فرسنگ بود، و از نایین چهل و سه فرسنگ برفتیم به دیه کرمه از ناحیه بیابان که این ناحیه ده دوازده پاره دیه باشد و آن موضعی گرم است و درخت های خرما بود و این ناحیه کوفجان داشته بودند در قدیم و در این تاریخ که ما رسیدیم امیر گیلکی این ناحیه از ایشان ستده بود و نایبی از آن خود به دیهی که حصارکی دارد و آن را پیاده گویند بنشانده و آن ولایت را ضبط میکند و راهها ایمن میدارد و اگر کوفجان به راه زدن دوند سرهنگان امیر گیلبکی به راه ایشان میفرستد وایشان را بگیرند و مال بستانند و بکشند و از محافظت آن بزرگ این راه این بود و خلق آسوده، خدای تبارک و تالی همه پادشاهان عادل را حافظ و ناصر و معین باد و بروان های گذشتگان رحمت کناد. و در این راه بیابان به هر دو فرسنگ گنبدکها به سبب آن است تا مردم راه گم نکنند و نیز به گرما و سرما لحظه ای در آن جا آسایشی کنند. و در راه رطگ روان دیدیم عظیم که هر که از نشان بگردد از میان آن ریگ بیرون نتواند آمدن و هلاک شود. و از آن بگذشتیم زمینی شور به دید آمد برجوشیده که شش فرسنگ چنین بود که اگر از راه کسی یک سو شدی فرو رفتی. و از آن جا به راه رباط زبیده که آن را رباط مرا میگویند برفتیم و آن رباط را پنج چاه آب است که اگر رباط و آب نبودی کس از آن بیابان گذر نکردی و از آن جا به چهارده طبس آمدیم به دیهی که آن را رستاباد میگفتند. و نهم ربیع الاول به طبس رسیدیم و از سپاهان تا طبس صد و ده فرسنگ میگفتند.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۶ - طبس
طبس شهری انبوه است اگرچه به روستا نماید و آب اندک باشد و زراعت کم تر کنند، خرماستانها باشد و بساتین و چون از آن جا سوی شمال روند نیشابور به چهل فرسنگ باشد و چون سوی جنوب به خبیص روند به راه بیابان چهل فرسنگ باشد و سوی مشرق کوهی محکم است و در آن وقت امیر آن شهر گیلکی بن محمد بود و به شمشیر گرفته بود و عظیم ایمن و آسوده بودند مردم آن جا چنان که به شب در سراهای نبستندی و ستور در کویها باشد با آن که شهر را دیوار نباشد و هیچ زن را زهره نباشد که با مرد بیگانه سخن گوید و اگر گفتی هر دو را بکشتندی و همچنین دزد و خونی نبود از پاس و عدل او. و از آنچه من در عرب و عجم دیدم از عدل و امن به چهار موضع دیدم یکی به ناحیت دشت در ایام لشکر خان، دوم به دیلمستان در زمان امیر امیران جستان بن ابراهیم، سیوم در ایام المستنصربالله امیرالمومنین، چهارم به طبس در ایام امیر ابوالحسن گیلکی بن محمد و چندان که بگشتم به ایمنی این چهار موضع ندیدم و نشنیدم، و ما را هفده روز به طبس نگاه داشت و ضیافتها کرد و به وقت رفتن صلت فرمود و عذرها خواست. ایزد سبحانه و تعالی از او خشنود باد، رکابداری از آن خود با من فرستاد تا زوزن که هفتاد و دو فرسنگ باشد. چون از طبس دوازده بیامدیم قصبه ای بود که آن را رقه میگویند. آب های روان داشت و زرع و باغ و درخت و بارو و مسجد آدینه و دیهها و مزارع تمام دارد.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۷ - پس از طبس
نهم ربیع الاول از رقه برفتیم و دوازدهم ماه به شهر تون رسیدیم. میان رقه و تون بیست فرسنگ است، شهر تون شهر بزرگ بوده است اما در آن وقت که من دیدم اغلب خراب بود و بر صحرایی نهاده است و آب روان و کاریز دارد و بر جانب شرقی باغ های بسیار بود و حصاری محکم داشت. گفتند در این شهر چهارصد کارگاه بوده است که زیلو بافتندی و در شهر درخت پسته بسیار بود در سرایها و مردم بلخ و تخارستان پندارند که پسته جز بر کوه نروید و نباشد. و چون از تون برفتیم آن مرد گیلکی مرا حکایت کرد که وقتی ما از تون به کنابد میرفتی» دزدان بیرون آمدند و بر ما غلبه کردند. چند نفر از بیم خود را در چاه کاریز افکندند بعد از آن یکی را از آن جماعت پدری مشفق بود بیامد و یکی را به مزد گرفت و در آن چاه گذاشت تا پسر او را بیرون آورد. چندان ریسمان و رسن که آن جماعت داشتند حاضر کردند و مردم بسیار بیامدند. هفتصد گز رسن فرو رفت تا آن مرد به بن چاه رسید، رسن در آن پسر بست و او را مرده برکشیدند و آن مرد چون بیرون آمد گفت که آبی عظیم در این کاریز روان است و آن کاریز چهار فرسنگ میرود و آن گفتند کیخسرو فرموده است کردن.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۸ - قاین
و بیست و سیوم شهر ربیع الاخر به شهر قاین رسیدیم. از تون تا آن جا هجده فرسنگ میدارند اما کاروان به چهار روز تواند شدن که فرسنگ های گران است. قاین شهری بزرگ و حصین است و گرد شهرستان خندقی دارد و مسجد آدینه به شهرستان اندر است و آن جا که مقصوره است طاقی عظیم بزرگ است چنان که در خراسان از آن بزرگ تر ندیدم و آن طاق نه درخور آن مسجد است و عمارت همه شهر به گنبد است. و از قاین چون به جانب مشرق شمال روند و به هجده فرسنگی زوزن است و جنوبی تا هرات سی فرسنگ. به قاین مردی دیدم که او را ابومنصور محمدبن دوست میگفتند از هر علمی با خبر بود. از طب و نجوم و منطق چیزی از من پرسید که چه گویی بیرون این افلاک و انجم چیست. گفتم نام چیز بر آن افتد که داخل این افلاک است و بر دیگر نه. گفت چه گویی بیرون از این گنبدها معنی است یا نه. گفتم چاره نیست که عالم محدود است و حد او فلک الافلاک و حد آن را گویند که از جز او جدا باشد و چون حال دانسته شد واجب کند که بیرون افلاک نه چون اندرون باشد. گفت پس آن معنی را که عقل اثبات میکند نهایت است از آن جانب اگر نه اگر نهایتش هست تا کجاست و اگر نهایتش نیست نامتناهی چگونه فنا پذیرد و از این شیوه سخنی چند میرفت و گفت که بسیار تحیر در این خورده ام. گفتم که نخورده است. فی الجمله به سبب تشویشی که در زوزن بود از جهت عبید نیشابوری وتمرد رییس زوزن یک ماه به قاین بماندم و رکابدار امیر گیلکی را از آن جا باز گردانیدم. و از قاین به عزم سرخس بیرون آمدیم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۹۹ - سرخس، مروالرود، باریاب و سنگلان
دوم جمادی الاخر به شهر سرخس رسیدیم وا ز بصره تا سرخس سیصد و نود فرسنگ حساب کردیم. از سرخس به راه رباط جعفری و رباط عمروی و رباط نعمتی که آن هر سه رباط نزدیک هم بر راه است بیامدیم. دوازدهم جمادی الاخر به شهر مروالرود رسیدیم و بعد از دو روز بیرون شدیم به راه آب گرم. نوزدهم ماه به باریاب رسیدیم. سی وشش فرسنگ بود و امیر خراسان جعفری بیک ابوسلیمان داود بن میکاییل بن سلجوق بود و وی به شبورغان بود وسوی مرو خواست رفتن که دارالملک وی بود و ما به سبب ناایمنی راه سوی سنگلان رفتیم.
ناصرخسرو : سفرنامه
بخش ۱۰۰ - پایان سفر
از آن جا به راه سه دره سوی بلخ آمدیم و چون به رباط سه دره رسیدیم شنیدیم که برادرم خواجه ابوالفتح عبدالجلیل در طایفه وزیر امیر خراسان است که او را ابونصر میگفتند و هفت سال بود که من از خراسان رفته بودم چون به دستگرد رسیدیم نقل و بنه دیدم که سوی شبورقان میرفت. برادرم که با من بود پرسید که این از کیست. گفتند از آن وزیر. گفت از کجا میآیید، گفتیم از حج. گفت خواجه من ابوالفتح عبدالجلیل را دو برادر بودند از چندین سال به حج رفته واو پیوسته در اشتیاق ایشان است و از هرکه خبر ایشان میپرسد نشان نمی دهند. برادرم گفت ما نامه ناصر آورده ایم چون خواجه تو برسد بدو بدهیم. چون لحظه ای برآمدکاروان به راه ایستاد و ما هم به راه ایستادیم و آن کهتر گفت اکنون خواجه من برسد و اگر شما را نیابد دلتنگ شود اگر نامه مرا دهید تا بدو دهم دلخوش شود. برادرم گفت تو نامه ناصر میخواهی یا خود ناصر را میخواهی. اینک ناصر. آن کهتر از شادی چنان شد که ندانست چه کند و ماسوی شهر بلخ رفتیم به راه میان روستا و برادرم خواجه ابوالفتح به راه دشت به دستگرد آمد و در خدمت وزیر به سوی امیر خراسان میرفت. چون احوال ما بشنید از دستگرد بازگشت و بر سر پل جموکیان بنشست تا آن که ما برسیدیم و آن روز شنبه بیست و ششم ماه جمادی الاخر سنه اربع و اربعین و اربعمایه بود و بعد از آن که هیچ امید نداشتیم و به دفعات در وقایع مهلکه افتاده بودیم و از جان ناامید گشته به همدیگر رسیدیم و به دیدار یکدیگر شاد شدیم و خدای سبحانه و تعالی را بدان شکرها گذاردیم و بدین تاریخ به شهر بلخ رسیدیم و حسب حال این سه بیت گفتم :
رنج و عنای جهان اگرچه درازست
با بد و با نیک بی گمان به سرآید
چون مسافر زبهر ماست شب و روز
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید
ما سفر برگذشتی گذرانیم
تا سفرناگذشتنی به درآید
و مسافت راه که از بلخ به مصر شدیم و از آن جا به مکه و به راه بصره به پارس رسیدیم و به بلخ آمدیم غیر آن که به اطراف به زیارتها و غیره رفته بودیم دوهزار ودویست و بیست فرسنگ بود، و این سرگذشت آنچه دیده بودم به راستی شرح دادم و بعضی که به روایتها شنیدم اگر در آن جا خلافی باشد خوانندگان از این ضعیف ندانند و مواخذت و نکوهش نکنند واگر ایزد سبحانه و تعالی توفیق دهد چون سفر طرف مشرق کرده شود آنچه مشاهده افتد به این ضم کرده شود، ان شاءالله تعالی وحده العزیز و الحمدلله رب العالمین و الصلوة علی محمد و آله و اصحابه اجمعین.
تمام
رنج و عنای جهان اگرچه درازست
با بد و با نیک بی گمان به سرآید
چون مسافر زبهر ماست شب و روز
هرچه یکی رفت بر اثر دگر آید
ما سفر برگذشتی گذرانیم
تا سفرناگذشتنی به درآید
و مسافت راه که از بلخ به مصر شدیم و از آن جا به مکه و به راه بصره به پارس رسیدیم و به بلخ آمدیم غیر آن که به اطراف به زیارتها و غیره رفته بودیم دوهزار ودویست و بیست فرسنگ بود، و این سرگذشت آنچه دیده بودم به راستی شرح دادم و بعضی که به روایتها شنیدم اگر در آن جا خلافی باشد خوانندگان از این ضعیف ندانند و مواخذت و نکوهش نکنند واگر ایزد سبحانه و تعالی توفیق دهد چون سفر طرف مشرق کرده شود آنچه مشاهده افتد به این ضم کرده شود، ان شاءالله تعالی وحده العزیز و الحمدلله رب العالمین و الصلوة علی محمد و آله و اصحابه اجمعین.
تمام
اسدی توسی : گرشاسپنامه
به کشتی نشستن
چو سه روز بگذشت و شد راست باد
به کشتی نشستند و رفتند شاد
به دریا و خشکی ز کشتی کشان
هر آن کس که داد از شگفتی نشان
برفتند سیصد هزاران فزون
بدیدند از جانور گونه گون
چه برسان پرّنده و چارپای
چه هم گونه دیو مردم نمای
یکی را سه رو ، پای و چنگل هزار
یکی بهره را سر دو و چشم چار
یکی را دُم ماهی و چنگ شیر
دهان از بَرِ سینه و چشم زیر
یکی را تن اسپ و خرطوم پیل
رخش لعل و اندام همرنگ نیل
یکی را سر گاو و یشک نهنگ
یکی را تن مردم و شاخ رنگ
همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب با یکدگر
چنین تا کُهی کآن نه بس دور بود
سَر مرز او نزد فیصور بود
به کشتی نشستند و رفتند شاد
به دریا و خشکی ز کشتی کشان
هر آن کس که داد از شگفتی نشان
برفتند سیصد هزاران فزون
بدیدند از جانور گونه گون
چه برسان پرّنده و چارپای
چه هم گونه دیو مردم نمای
یکی را سه رو ، پای و چنگل هزار
یکی بهره را سر دو و چشم چار
یکی را دُم ماهی و چنگ شیر
دهان از بَرِ سینه و چشم زیر
یکی را تن اسپ و خرطوم پیل
رخش لعل و اندام همرنگ نیل
یکی را سر گاو و یشک نهنگ
یکی را تن مردم و شاخ رنگ
همه زین نشان گونه گون جانور
نمودند در آب با یکدگر
چنین تا کُهی کآن نه بس دور بود
سَر مرز او نزد فیصور بود
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیره ای که استرنگ داشت
سَرِ هفته ز آن جا گرفتند راه
رسیدند زی خوش یکی جایگاه
جزیری که هفتاد فرسنگ بیش
پر از خیزران بود و پر گاومیش
از آن گاومیشان همه دشت و غار
فکندند ایرانیان بی شمار
بجز هندوان هر که خورد از سپاه
که خوردنش هندو شمارد گناه
گِرَد ماده را مادر و نر پدر
از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر
بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب
یکی دشت دیدند سر در نشیب
همه خاک او نرم چون توتیا
برو مردمی رُسته همچون گیا
سر و روی و موی و تن و پا و دست
چو اندام ما هم بر اینسان که هست
همه چیزشان بد نبدشان توان
چه باشد تن مردم بی روان
هم از آن گیاهای با بوی و رنگ
شناسنده خوانده ورا استرنگ
از آن هر که کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم به جای
به گاوان از آن چند کندند و برد
مرآن گاوکان کند بر جای مرد
از آن پس ز نیشکر و خیزران
ببردند و شد بار کشتی گران
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدند جایی فراز
کهی پُر دهار و شکسته دره
دهارش همه کان زر یکسره
بسی پشه هر سو به پرواز بود
که هر پشه ای مهتر از باز بود
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژ آکند بگذاشتند
ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر
بکشتند سی مرد را بیشتر
همان مورچه بُد مِه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند
نخستی ز سختی تنش خشت و تیر
فکندند از آن چند هر گرد گیر
ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند
نشیمنش را کان ِ زر یافتند
همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ
چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ
پراکنده در غار و که هر کسی
به کشتی کشیدند از آن زر بسی
ز بهر شگفتی همیدون به بند
ببردند از آن مور و زآن پشه چند
رسیدند زی خوش یکی جایگاه
جزیری که هفتاد فرسنگ بیش
پر از خیزران بود و پر گاومیش
از آن گاومیشان همه دشت و غار
فکندند ایرانیان بی شمار
بجز هندوان هر که خورد از سپاه
که خوردنش هندو شمارد گناه
گِرَد ماده را مادر و نر پدر
از آن کاین دهد شیر و آن کشت و بر
بَرِ دامن آن کُه اندر نهیب
یکی دشت دیدند سر در نشیب
همه خاک او نرم چون توتیا
برو مردمی رُسته همچون گیا
سر و روی و موی و تن و پا و دست
چو اندام ما هم بر اینسان که هست
همه چیزشان بد نبدشان توان
چه باشد تن مردم بی روان
هم از آن گیاهای با بوی و رنگ
شناسنده خوانده ورا استرنگ
از آن هر که کندی فتادی ز پای
چو ایشان شدی بی روان هم به جای
به گاوان از آن چند کندند و برد
مرآن گاوکان کند بر جای مرد
از آن پس ز نیشکر و خیزران
ببردند و شد بار کشتی گران
براندند دلشاد سه روز باز
چهارم رسیدند جایی فراز
کهی پُر دهار و شکسته دره
دهارش همه کان زر یکسره
بسی پشه هر سو به پرواز بود
که هر پشه ای مهتر از باز بود
بسان سنان نیشتر داشتند
همی بر کژ آکند بگذاشتند
ز لشکر به زخم سَرِ نیشتر
بکشتند سی مرد را بیشتر
همان مورچه بُد مِه از گوسپند
که در مرد جستی چو شیر نژند
نخستی ز سختی تنش خشت و تیر
فکندند از آن چند هر گرد گیر
ازو بر پَی ِ هر که بشتافتند
نشیمنش را کان ِ زر یافتند
همه زرّ او چون گیا شاخ شاخ
چه بر شخّ برسته چه بر سنگلاخ
پراکنده در غار و که هر کسی
به کشتی کشیدند از آن زر بسی
ز بهر شگفتی همیدون به بند
ببردند از آن مور و زآن پشه چند
اسدی توسی : گرشاسپنامه
شگفتی جزیره ای که مردم سربینی بریده داشت
چو ده روز رفتند ره کمّ و بیش
جزیری دگر خرّم آمد به پیش
ز هر گوشه صد میل بیشه به هم
چه رمح و چه صندل چه عود و بقم
همه مردمش پاک برنا و پیر
به دیده چو خون و به چهره چو قیر
سَرِ بینی هر یک انداخته
بسفته درو حلقها ساخته
دل ِ پهلوان گشت از آن بد گمان
ز ملاّح پرسید هم در زمان
که این بدبدیشان چه بدخواه کرد
کِشان سفت بینی و کوتاه کرد
اگر تافتند این بزرگان ز راه
ز خردانش باری چه آمد گناه
بخندید ملاح و گفت از نخست
چنین آمد آیین ایشان دُرست
به فرزند ازین گونه مادر کند
کش آرایش زرّ و زیور کند
همان هفته بُرّد که جان آیدش
بسنبد به گوهر بیارایدش
ازین گر ترا جای بخشا یشست
به نزدیک ایشان از آرایشست
شنیدم ز دانای فرهنگ دوست
که زی هر کس آیین شهرش نکوست
بگشت آن همه کوه و بیشه سپاه
شگفتی بسی بُد به هر جایگاه
چه از کان ارزیز وز سیم و زر
چه ز الماس وز گونه گونه گهر
پراکنده سیماب در هر مغاک
چه در بوته بگداخته سیم پاک
بد از کهربا زرد گوهر در آب
درخشنده چون در سپهر آفتاب
هم از گوز هندی فراوان درخت
جهان کرده پر بانگشان باد سخت
که بر شاخشان مرد اگر صدهزار
شدندی ، نبودی یکی آشکار
از آن بوم و بر هر چشان رأی بود
ببردند و رفتند از آن جای زود
جزیری دگر خرّم آمد به پیش
ز هر گوشه صد میل بیشه به هم
چه رمح و چه صندل چه عود و بقم
همه مردمش پاک برنا و پیر
به دیده چو خون و به چهره چو قیر
سَرِ بینی هر یک انداخته
بسفته درو حلقها ساخته
دل ِ پهلوان گشت از آن بد گمان
ز ملاّح پرسید هم در زمان
که این بدبدیشان چه بدخواه کرد
کِشان سفت بینی و کوتاه کرد
اگر تافتند این بزرگان ز راه
ز خردانش باری چه آمد گناه
بخندید ملاح و گفت از نخست
چنین آمد آیین ایشان دُرست
به فرزند ازین گونه مادر کند
کش آرایش زرّ و زیور کند
همان هفته بُرّد که جان آیدش
بسنبد به گوهر بیارایدش
ازین گر ترا جای بخشا یشست
به نزدیک ایشان از آرایشست
شنیدم ز دانای فرهنگ دوست
که زی هر کس آیین شهرش نکوست
بگشت آن همه کوه و بیشه سپاه
شگفتی بسی بُد به هر جایگاه
چه از کان ارزیز وز سیم و زر
چه ز الماس وز گونه گونه گهر
پراکنده سیماب در هر مغاک
چه در بوته بگداخته سیم پاک
بد از کهربا زرد گوهر در آب
درخشنده چون در سپهر آفتاب
هم از گوز هندی فراوان درخت
جهان کرده پر بانگشان باد سخت
که بر شاخشان مرد اگر صدهزار
شدندی ، نبودی یکی آشکار
از آن بوم و بر هر چشان رأی بود
ببردند و رفتند از آن جای زود
اسدی توسی : گرشاسپنامه
بیرون شدن گرشاسب
پـــس آن گـــه ز دریــا بــه هـــامـــون شـــدنـــد
بـــه یـــک مـــاه از چــیــن بـه بـیرون شــدنــد
هـــمـــی خـــواســـت مـــهـــراج تـــا پـــهــلــوان
بــبــیــنــد هــمــه کــشــور هــنـــدوان
نــمـــایـــدش جــاه و بـــزرگی خـــویـــش
ز بـــس شـــهــر یــاران کـــش آیـــنـــد پــیــش
ســــوی شـــهـــرهــا شــاد دادنـــد روی
شـــد ایـــن آگـــهـــی نـــزد هـــر نــامــجـوی
شـــهـــان و مـــهـــان کـــارســاز آمـــدنـــد
پـــرســـتــنــده از پــیـــش بـــاز آمــدنـــد
هـــمـــه شــــهـــرهــــا گـــشـــت آراســـتـــه
هـــمــــه راه پـــر نـــزل و پـــر خـــواستــه
زمـــیــن بــاغ فـــردوس دیـــدار شـــد
هــــوا ابـــر بـــارنـــده دیـــنـــار شـــد
ز رامـــش جـــهـــان بـــانـــگ خـــنـــیـــا گـــرفــت
ز بـــس درّ کــشـــور ثـــریـــا گـــرفـــت
بــه دشـــتـــی رســـیـــدنـــد روزی ز راه
بـــی انـــدازه بـــر وی ز طــوطــی سیاه
بــــه تـــن پـــاک هــــمـــواره زنـــگـــار گـــون
بـــــه چــــنــــگـــــــــال و منــقــار گلنار گون
زمـــیــن از بـــس انـــبــوه ایـــشـــان بــه هـم
چـــو پـــاشـــیـــده بـــر ســبز دیــبــا بـقم
چـــو دریـــای اخــضـــر کـــه جـــوشــان بود
درود مـــوج بـــر ســـرخ مـــرجـــان بـــود
درخــتــی در آن دشـــت بــر آب کـــنـــد
گـــشــــن بــرگ و شـــاداب شــاخ و بـلند
کــــبـــودش تـــن و بـــرگ یـــکــســره ســپیده
ســـیـــه تــخــمــش و بــار چــون مـــشـــک بـید
هـــمــه شــاخــســارش پــر از طــوطـــیــان
بـــرو ســاخــتــه صـــدهـــزار آشـــیــان
ز شـــاخ و تــنــش هــر کــه کــرد انــدرون
بـــه آهـــن خـــلـــیــده هــمــی زآزمـــون
هــمـــان گـــه خــروشــیـــدن آراســـتــی
وزو چـــون زرگ خـــــون روان خـــاســـتی
گــرفـــتــنــد از طـــوطـــیــان بــی شـــمـــار
دگـــــر روز کــــــردنــــد از آن جـــــا گــذار
بـــه یـــک مـــاه از چــیــن بـه بـیرون شــدنــد
هـــمـــی خـــواســـت مـــهـــراج تـــا پـــهــلــوان
بــبــیــنــد هــمــه کــشــور هــنـــدوان
نــمـــایـــدش جــاه و بـــزرگی خـــویـــش
ز بـــس شـــهــر یــاران کـــش آیـــنـــد پــیــش
ســــوی شـــهـــرهــا شــاد دادنـــد روی
شـــد ایـــن آگـــهـــی نـــزد هـــر نــامــجـوی
شـــهـــان و مـــهـــان کـــارســاز آمـــدنـــد
پـــرســـتــنــده از پــیـــش بـــاز آمــدنـــد
هـــمـــه شــــهـــرهــــا گـــشـــت آراســـتـــه
هـــمــــه راه پـــر نـــزل و پـــر خـــواستــه
زمـــیــن بــاغ فـــردوس دیـــدار شـــد
هــــوا ابـــر بـــارنـــده دیـــنـــار شـــد
ز رامـــش جـــهـــان بـــانـــگ خـــنـــیـــا گـــرفــت
ز بـــس درّ کــشـــور ثـــریـــا گـــرفـــت
بــه دشـــتـــی رســـیـــدنـــد روزی ز راه
بـــی انـــدازه بـــر وی ز طــوطــی سیاه
بــــه تـــن پـــاک هــــمـــواره زنـــگـــار گـــون
بـــــه چــــنــــگـــــــــال و منــقــار گلنار گون
زمـــیــن از بـــس انـــبــوه ایـــشـــان بــه هـم
چـــو پـــاشـــیـــده بـــر ســبز دیــبــا بـقم
چـــو دریـــای اخــضـــر کـــه جـــوشــان بود
درود مـــوج بـــر ســـرخ مـــرجـــان بـــود
درخــتــی در آن دشـــت بــر آب کـــنـــد
گـــشــــن بــرگ و شـــاداب شــاخ و بـلند
کــــبـــودش تـــن و بـــرگ یـــکــســره ســپیده
ســـیـــه تــخــمــش و بــار چــون مـــشـــک بـید
هـــمــه شــاخــســارش پــر از طــوطـــیــان
بـــرو ســاخــتــه صـــدهـــزار آشـــیــان
ز شـــاخ و تــنــش هــر کــه کــرد انــدرون
بـــه آهـــن خـــلـــیــده هــمــی زآزمـــون
هــمـــان گـــه خــروشــیـــدن آراســـتــی
وزو چـــون زرگ خـــــون روان خـــاســـتی
گــرفـــتــنــد از طـــوطـــیــان بــی شـــمـــار
دگـــــر روز کــــــردنــــد از آن جـــــا گــذار
اسدی توسی : گرشاسپنامه
بازگشتن گرشاسب و دیدن شگفتیها
پر از نخل خرما یکی بیشه دید
چنان کآسمان بد درو ناپدید
تو گفتی مگر هر درختی ز بار
عروسیست آراسته حوروار
از آهو همه بیشه بیش از گزاف
از آن آب کافورش آمد ز ناف
به مرز بیابان و ریگ روان
گذر کرد از اندوه رسته روان
بسی زرّ از آن ریگ برداشتند
که یک گام بی زرّ نگذاشتند
چو از ریگ بگذشت و راه دراز
بَر مرغزاری خوش آمد فراز
پر از مرغ رنگین همه مرغزار
به دستان خروشنده هرمرغ زار
از آن خیل مرغان جدا هر کسی
گرفتند از بهر کشتن بسی
به آهن همی حلقشان هر که کشت
بریده نشد جز به سنگ درشت
از آن پس کهی دید برتر ز میغ
که از تیغ او بر زدی ماه تیغ
هر آن مرغ پرّنده اندر هوا
که کردی بر آن کوه رفتن هوا
توانش نبودی پریدن ز جای
مگر همچو پیکان دویدن به پای
همان جا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ
که هر سنگ اگر پاره شد صد هزار
به هر سنگ بر بد پلنگی نگار
از آن هر که بستی یکی بر میان
نکردی پلنگ ژیانش زیان
دگر جای در ره دهی چند دید
بَر کوهی از تازه گل ناپدید
بر آن کوه بتخانه ای ساده سنگ
چو دیبا همه سنگ اورنگ رنگ
یکی تخت پیروزه اندر میان
همه تخت بر پیکر چینیان
ز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمست
درو چاربت دست داده به دست
سخنگوی هر چار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر
نبدشان دل و جان و، بدشان سخن
ندانست کس گفت ایشان ز بن
ولیک ار بدی ده تن از مردمان
جدا هر یکی زو به دیگر زبان
ز هر چاربت گفتگوی و خروش
چو گفتار خویش آمدیشان به گوش
دگر شهری آمدش کوچک ز پیش
در او مردم انبوه از اندازه بیش
به نزدش یکی چشمهء آبگیر
که پهناش نگذاشتی کس به تیر
از آن چشمه شبگیر تا گاه شام
همی ماهی آورد هر کس به دام
بکردندی آن را به خورشید خشک
چو کافور بد رنگ و ، بویش چو مشک
جدا هر کسی رشته ز آن تافتی
چو از پنبه زو جامه ها بافتی
به کوه اندرش چشمه بد نیز چند
به کام اندرون آب هر یک چو قند
به گرما بدی گشته آن آب یخ
به سرما روان از بَر ریگ و شخ
دگر دید بتخانه از زرّ خام
سپیدش در و بام چون سیم خام
میانش یکی تخت سیمینه ساز
بدان تخت زرین بتی خفته باز
سَر سال چو آفتاب از بره
فروزنده کردی جهان یکسره
برآن تخت بت بر سر افراشتی
بجَستی و یک نعره برداشتی
گر آب از دهانش آمدی شاخ شاخ
بر میوه آن سال بودی فراخ
و گر نامدی، داشتندی به فال
که ناچار برخاستی تنگسال
از آن هر کس آگاه گشتی ز پیش
مر آن سال را ساختی کار خویش
برابرش میلی بد انگیخته
از آن میل طبلی در آویخته
کرا دور بودی کس و خویش ویار
به نامش چو بردی زدی کف دو بار
شدی طبل اگر مرده بودی خموش
و گر زنده بودی گرفتی خروش
از آن چند منزل دگر برگذشت
به نخچیر گه بود روزی به دشت
زمین دید یکسر همه ساده ریگ
بر و بوم از او همچو بر جوش دیگ
فروزان در آن ریگ با تف و تاب
دوان ماهیان دید همچون در آب
به اهواز گویند باشد همین
نیابند جایی به دیگر زمین
به بومی بود خشک و از نم تهی
خورندش زنان از پی فربهی
به جایی دگر دید بر سنگلاخ
درختی گشن برگ بسیار شاخ
برو پشم رسته ز میشان فزون
به نرمی چو خز و به سرخی چو خون
یکی شهر بد نزدش آراسته
پر از خوبی و مردم و خواسته
از آن پشم هر کس همی تافتند
وز او فرش و هم جامه ها بافتند
هر آن گه خّرم بهار آمدی
گل آن درخت آشکار آمدی
چو گاوی یکی جانور تیزپوی
ز دریا کنار آمدی نزد اوی
شدی گه گهش پیش غلتان به خاک
چو خواهشگری پیش یزدان پاک
همی تا بدی گل ز نزدش سه ماه
نرفتی، مگر زی چراگاه گاه
چو گلهاش یکسر فرو ریختی
خروشیدن و ناله انگیختی
زدی بر زمین سر ز پیش درخت
همی تا بکردی سرو لخت لخت
شدی باز و تا گل ندیدی به بار
نگشتی به نزد درخت آشکار
از آن جایگه رفت خّرم روان
به پیش آمدش ژرف رودی روان
چو خور برکشیدی به خاور فرود
سوی باختر رفتی آن ژرف زود
چو از باختر باز برتافتی
سوی خاور آن آب بشتافتی
مر آن را ندانست کز چیست کس
شدن روز و شب، بازگشتن ز پس
دو روز از شگفتی همان جا بماند
چو لختی برآسود لشکر براند
یکی پشته دید از گیا حله پوش
بر او سبز مرغی گرفته خروش
خوش آواز مرغی فزون از عقاب
کجا خشک دشتی بدو دور از آب
وی از بهر مرغی بدی آبکش
شدی حوصله کرده پر آب خوش
یکی پشته جستی سراندر هوا
نشستی براو بر کشیدی نوا
که تا هر که مرغی بدی آب جوی
برش تاختندی به آواز اوی
مر آن مرغکان را همه آب سیر
بکردی، پس از پیشه رفتی به زیر
دگر چند که دید یک سو ز راه
نمک سر به سر سرخ و زرد و سیاه
به یک رنگ هر کوه بر گرد اوی
هم از رنگش استاده آبی به جوی
بر راغشان نیستان و غیش
رَم شیر هر سونش از اندازه بیش
یکی گلبن تازه در نیستان
گلش چون قدح در کف می ستان
هر آن غمگنی کآمدی نزد اوی
شدی شاد کآن گل گرفتی به بوی
گرش بیم بودی ز شیر نژند
چو بر شیر رفتی نکردی گزند
اگر چه بدی گلش پژمرده سخت
چو شاخی بریدی کسی ز آن درخت
به می درفکندی شکفته شدی
دگر باره گلهاش کفته شدی
همه نیسان گشت گرد دلیر
به شمشیر بفکند بسیار شیر
دگر مرغکان دید همچون چکاو
همه بانگ رفت از بر چرخ گاو
میان آتشی بر کشیده بلند
خروشان و غلتان درو بی گزند
از آن پهلوان را دو رخ برفروخت
کز آتش همی پّر ایشان نسوخت
به ژوها شنیدم که باشد چنین
جز از بیم شروان دگر نیست این
چنین گفت داننده ای زآن سپاه
که شهری است ایدر به یک روزه راه
به بام آنکه دارد ز هیزم پسیچ
گشادن نیارند از این مرغ هیچ
که آتش براو برفروزدش زود
گرد نعره ز آن آتش تیز و دود
دو هفته چنان چون سمندر بود
ندارد غم ار بآتش اندر بود
کشندش سبک هر که آرد به دست
بدان شهر خوانندش آتش پرست
از آن برد چندی ز بهر شگفت
وز آن دشت روز دگر برگرفت
شد آنجا که گیرد همی روی بوم
ز بهر محیط آب دریای روم
ازین سو بدان سوی دیگر کشید
سوی مرز شیزر سپه در کشید
چنان دید دریا ز بس موج تیز
که بر هم زدی گیتی از رستخیز
تو گفتی زمین رزم سازد همی
سپه ساخت بر چرخ بازد همی
شدست ابر گردش به کین تاختن
سوارانش کوه اند در تاختن
ز شبگیر تانیم شب در خروش
دریدی همی چرخ را موج گوش
ستادی گه نیمشب چون زمین
بدی تاسپیده دمان همچنین
در آن شورش آمد همی زی کنار
شکسته شدی خایهء بی شمار
که هر یک سر موج را تاج بود
به بالا مه از گنبد عاج بود
نه آن خایه دانست کس کز کجاست
نه آن مرغ کز وی چنان خایه خاست
همان جا دگر دید چند آبگیر
پر از مردم خرد همرنگ قیر
که گرز آن یکی ساعتی دور از آب
بماندی، بمردی هم اندر شتاب
دگر جانور دید چندان هزار
که میگشت بر گرد دریا کنار]
شنیدم که شب هم بر آن بوم و بر
ز دریا برآید یکی جانور
ز زردی همه پیکرش زرّ فام
درفشان چو خورشید هنگام بام
تن آنجا که خارد به سنگ اندرون
زمین گردد از موی او زرّ گون
برد هر کسی جامه بافد از وی
چو آتش دهد تاب و چون مشک بوی
ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد
کس اش باز نشناسد از زرّ زرد
از او کمترین جامه شاهوار
به ارزد به دینار گنجی هزار
یکی جامه ز آن تا ببردی به گنج
به کف نآمدی جز به بسیار رنج
جهان پهلوان داشت ز آن جامه شست
که ناید به عمری یکی ز آن به دست
چهل روز نزدیک دریا کنار
شب از بزم ناسود و روز از شکار
در آن مرز بد بیشه بید وغرو
میانش بنی نوژ برتر ز سرو
درو رسته گل صدهزاران فزون
سپیدش گل و برگ زنگارگون
هر آن کس کز آن گل گرفتی به بوی
شدی مست وخواب او فتادی بر اوی
چو بغنودی آن کار دیدی به خواب
کزو شست باید همی تن به آب
ببوئید و شد هر کس از خواب سست
وز آن خواب تنشان ببایست شست
سوی اندلس برد از آن جا سپاه
که آرام نآورد روزی به راه
بر اندلس باز دل شادکام
برآسود یک هفته با بزم و جام
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند راهمبر مه بدید
پر از برف هر که ز بن تا به تیغ
برافراز هر که یکی تیره میغ
به سرما و گرمای سخت شگرف
بر آن کوه ها میغ بودی و برف
بر آن برف بد جانور مه ز پیل
چو مشکی پر از آب همرنگ نیل
گشادند و خوردند هر کس همی
از آن آب خوش شان نبد بس همی
سپه گرد هر کوه بشتافتند
بسی کان سیم سره یافتند
همه در دل سنگ بگداخته
چو آب فسرده برون تاخته
به خروار بردند از آن هر کسی
دگر نیز از ایشان سرآمد بسی
سپهبد هیونان سرکش هزار
به صندوق ها کرد از آن نقره بار
چنان کآسمان بد درو ناپدید
تو گفتی مگر هر درختی ز بار
عروسیست آراسته حوروار
از آهو همه بیشه بیش از گزاف
از آن آب کافورش آمد ز ناف
به مرز بیابان و ریگ روان
گذر کرد از اندوه رسته روان
بسی زرّ از آن ریگ برداشتند
که یک گام بی زرّ نگذاشتند
چو از ریگ بگذشت و راه دراز
بَر مرغزاری خوش آمد فراز
پر از مرغ رنگین همه مرغزار
به دستان خروشنده هرمرغ زار
از آن خیل مرغان جدا هر کسی
گرفتند از بهر کشتن بسی
به آهن همی حلقشان هر که کشت
بریده نشد جز به سنگ درشت
از آن پس کهی دید برتر ز میغ
که از تیغ او بر زدی ماه تیغ
هر آن مرغ پرّنده اندر هوا
که کردی بر آن کوه رفتن هوا
توانش نبودی پریدن ز جای
مگر همچو پیکان دویدن به پای
همان جا دگر سنگ بد جزع رنگ
ز هر سنگ پیدا نگار پلنگ
که هر سنگ اگر پاره شد صد هزار
به هر سنگ بر بد پلنگی نگار
از آن هر که بستی یکی بر میان
نکردی پلنگ ژیانش زیان
دگر جای در ره دهی چند دید
بَر کوهی از تازه گل ناپدید
بر آن کوه بتخانه ای ساده سنگ
چو دیبا همه سنگ اورنگ رنگ
یکی تخت پیروزه اندر میان
همه تخت بر پیکر چینیان
ز زرّ و ز یاقوت و درّ و جمست
درو چاربت دست داده به دست
سخنگوی هر چار با یکدگر
نماینده انگشت و پیچنده سر
نبدشان دل و جان و، بدشان سخن
ندانست کس گفت ایشان ز بن
ولیک ار بدی ده تن از مردمان
جدا هر یکی زو به دیگر زبان
ز هر چاربت گفتگوی و خروش
چو گفتار خویش آمدیشان به گوش
دگر شهری آمدش کوچک ز پیش
در او مردم انبوه از اندازه بیش
به نزدش یکی چشمهء آبگیر
که پهناش نگذاشتی کس به تیر
از آن چشمه شبگیر تا گاه شام
همی ماهی آورد هر کس به دام
بکردندی آن را به خورشید خشک
چو کافور بد رنگ و ، بویش چو مشک
جدا هر کسی رشته ز آن تافتی
چو از پنبه زو جامه ها بافتی
به کوه اندرش چشمه بد نیز چند
به کام اندرون آب هر یک چو قند
به گرما بدی گشته آن آب یخ
به سرما روان از بَر ریگ و شخ
دگر دید بتخانه از زرّ خام
سپیدش در و بام چون سیم خام
میانش یکی تخت سیمینه ساز
بدان تخت زرین بتی خفته باز
سَر سال چو آفتاب از بره
فروزنده کردی جهان یکسره
برآن تخت بت بر سر افراشتی
بجَستی و یک نعره برداشتی
گر آب از دهانش آمدی شاخ شاخ
بر میوه آن سال بودی فراخ
و گر نامدی، داشتندی به فال
که ناچار برخاستی تنگسال
از آن هر کس آگاه گشتی ز پیش
مر آن سال را ساختی کار خویش
برابرش میلی بد انگیخته
از آن میل طبلی در آویخته
کرا دور بودی کس و خویش ویار
به نامش چو بردی زدی کف دو بار
شدی طبل اگر مرده بودی خموش
و گر زنده بودی گرفتی خروش
از آن چند منزل دگر برگذشت
به نخچیر گه بود روزی به دشت
زمین دید یکسر همه ساده ریگ
بر و بوم از او همچو بر جوش دیگ
فروزان در آن ریگ با تف و تاب
دوان ماهیان دید همچون در آب
به اهواز گویند باشد همین
نیابند جایی به دیگر زمین
به بومی بود خشک و از نم تهی
خورندش زنان از پی فربهی
به جایی دگر دید بر سنگلاخ
درختی گشن برگ بسیار شاخ
برو پشم رسته ز میشان فزون
به نرمی چو خز و به سرخی چو خون
یکی شهر بد نزدش آراسته
پر از خوبی و مردم و خواسته
از آن پشم هر کس همی تافتند
وز او فرش و هم جامه ها بافتند
هر آن گه خّرم بهار آمدی
گل آن درخت آشکار آمدی
چو گاوی یکی جانور تیزپوی
ز دریا کنار آمدی نزد اوی
شدی گه گهش پیش غلتان به خاک
چو خواهشگری پیش یزدان پاک
همی تا بدی گل ز نزدش سه ماه
نرفتی، مگر زی چراگاه گاه
چو گلهاش یکسر فرو ریختی
خروشیدن و ناله انگیختی
زدی بر زمین سر ز پیش درخت
همی تا بکردی سرو لخت لخت
شدی باز و تا گل ندیدی به بار
نگشتی به نزد درخت آشکار
از آن جایگه رفت خّرم روان
به پیش آمدش ژرف رودی روان
چو خور برکشیدی به خاور فرود
سوی باختر رفتی آن ژرف زود
چو از باختر باز برتافتی
سوی خاور آن آب بشتافتی
مر آن را ندانست کز چیست کس
شدن روز و شب، بازگشتن ز پس
دو روز از شگفتی همان جا بماند
چو لختی برآسود لشکر براند
یکی پشته دید از گیا حله پوش
بر او سبز مرغی گرفته خروش
خوش آواز مرغی فزون از عقاب
کجا خشک دشتی بدو دور از آب
وی از بهر مرغی بدی آبکش
شدی حوصله کرده پر آب خوش
یکی پشته جستی سراندر هوا
نشستی براو بر کشیدی نوا
که تا هر که مرغی بدی آب جوی
برش تاختندی به آواز اوی
مر آن مرغکان را همه آب سیر
بکردی، پس از پیشه رفتی به زیر
دگر چند که دید یک سو ز راه
نمک سر به سر سرخ و زرد و سیاه
به یک رنگ هر کوه بر گرد اوی
هم از رنگش استاده آبی به جوی
بر راغشان نیستان و غیش
رَم شیر هر سونش از اندازه بیش
یکی گلبن تازه در نیستان
گلش چون قدح در کف می ستان
هر آن غمگنی کآمدی نزد اوی
شدی شاد کآن گل گرفتی به بوی
گرش بیم بودی ز شیر نژند
چو بر شیر رفتی نکردی گزند
اگر چه بدی گلش پژمرده سخت
چو شاخی بریدی کسی ز آن درخت
به می درفکندی شکفته شدی
دگر باره گلهاش کفته شدی
همه نیسان گشت گرد دلیر
به شمشیر بفکند بسیار شیر
دگر مرغکان دید همچون چکاو
همه بانگ رفت از بر چرخ گاو
میان آتشی بر کشیده بلند
خروشان و غلتان درو بی گزند
از آن پهلوان را دو رخ برفروخت
کز آتش همی پّر ایشان نسوخت
به ژوها شنیدم که باشد چنین
جز از بیم شروان دگر نیست این
چنین گفت داننده ای زآن سپاه
که شهری است ایدر به یک روزه راه
به بام آنکه دارد ز هیزم پسیچ
گشادن نیارند از این مرغ هیچ
که آتش براو برفروزدش زود
گرد نعره ز آن آتش تیز و دود
دو هفته چنان چون سمندر بود
ندارد غم ار بآتش اندر بود
کشندش سبک هر که آرد به دست
بدان شهر خوانندش آتش پرست
از آن برد چندی ز بهر شگفت
وز آن دشت روز دگر برگرفت
شد آنجا که گیرد همی روی بوم
ز بهر محیط آب دریای روم
ازین سو بدان سوی دیگر کشید
سوی مرز شیزر سپه در کشید
چنان دید دریا ز بس موج تیز
که بر هم زدی گیتی از رستخیز
تو گفتی زمین رزم سازد همی
سپه ساخت بر چرخ بازد همی
شدست ابر گردش به کین تاختن
سوارانش کوه اند در تاختن
ز شبگیر تانیم شب در خروش
دریدی همی چرخ را موج گوش
ستادی گه نیمشب چون زمین
بدی تاسپیده دمان همچنین
در آن شورش آمد همی زی کنار
شکسته شدی خایهء بی شمار
که هر یک سر موج را تاج بود
به بالا مه از گنبد عاج بود
نه آن خایه دانست کس کز کجاست
نه آن مرغ کز وی چنان خایه خاست
همان جا دگر دید چند آبگیر
پر از مردم خرد همرنگ قیر
که گرز آن یکی ساعتی دور از آب
بماندی، بمردی هم اندر شتاب
دگر جانور دید چندان هزار
که میگشت بر گرد دریا کنار]
شنیدم که شب هم بر آن بوم و بر
ز دریا برآید یکی جانور
ز زردی همه پیکرش زرّ فام
درفشان چو خورشید هنگام بام
تن آنجا که خارد به سنگ اندرون
زمین گردد از موی او زرّ گون
برد هر کسی جامه بافد از وی
چو آتش دهد تاب و چون مشک بوی
ز صد گونه هزمان بدو گرد گرد
کس اش باز نشناسد از زرّ زرد
از او کمترین جامه شاهوار
به ارزد به دینار گنجی هزار
یکی جامه ز آن تا ببردی به گنج
به کف نآمدی جز به بسیار رنج
جهان پهلوان داشت ز آن جامه شست
که ناید به عمری یکی ز آن به دست
چهل روز نزدیک دریا کنار
شب از بزم ناسود و روز از شکار
در آن مرز بد بیشه بید وغرو
میانش بنی نوژ برتر ز سرو
درو رسته گل صدهزاران فزون
سپیدش گل و برگ زنگارگون
هر آن کس کز آن گل گرفتی به بوی
شدی مست وخواب او فتادی بر اوی
چو بغنودی آن کار دیدی به خواب
کزو شست باید همی تن به آب
ببوئید و شد هر کس از خواب سست
وز آن خواب تنشان ببایست شست
سوی اندلس برد از آن جا سپاه
که آرام نآورد روزی به راه
بر اندلس باز دل شادکام
برآسود یک هفته با بزم و جام
سر هفته برداشت و جایی رسید
کهی چند راهمبر مه بدید
پر از برف هر که ز بن تا به تیغ
برافراز هر که یکی تیره میغ
به سرما و گرمای سخت شگرف
بر آن کوه ها میغ بودی و برف
بر آن برف بد جانور مه ز پیل
چو مشکی پر از آب همرنگ نیل
گشادند و خوردند هر کس همی
از آن آب خوش شان نبد بس همی
سپه گرد هر کوه بشتافتند
بسی کان سیم سره یافتند
همه در دل سنگ بگداخته
چو آب فسرده برون تاخته
به خروار بردند از آن هر کسی
دگر نیز از ایشان سرآمد بسی
سپهبد هیونان سرکش هزار
به صندوق ها کرد از آن نقره بار
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۱۸ - سفر نامه
بهشهر ری شدم از دشت خاور
بدیدم کار ملک و کار کشور
بدیدم کشوری خالی ز مردم
همه دیوان فتاده یک به دیگر
دگرگونه شده کار ولایت
نه مهتر مانده بر جای و نه کهتر
نه دیوان مانده و نه کار دیوان
نه لشکر مانده و نه میر لشکر
همه رعیت گدا و خانه ویران
همه دهقانپریش و حالمضطر
تهی تخت جم از جمشید والا
جدا تاج کی از دارای اکبر
نه برپا مانده ازکاوس بنگاه
نه بر جامانده ازگشتاسب افسر
نشسته گرد بر دیهیم نادر
فتاده زنگ در شمشیر سنجر
ربوده دیو ریمن خاتم ملک
ز انگشت سلیمان پیمبر
سپس زان دیو آن انگشتری را
ربوده مردمی از دیو بدتر
نه در دلشان جوانمردی سرشته
نه در گلشان خردمندی مخمر
ستم کرده به نام عدل و انصاف
گزر خورده به یاد قند و شکر
همه پاشان سزای بند و زنجیر
همه سرشان سزای گرز و خنجر
به مشرب چون گدایان و به منصب
وزبرکشور و سالار لشکر
عبید خصم گشتستند و ما را
عبید خویش خوانند اینت منکر
بود شهر زنان اندر فسانه
حدیثی یافه کردار و مشهر
مرا باور نیفتاد آن فسانه
بلی افسانه کس را نیست باور
ولی در شهر ری امسال دیدم
گواه گفتهٔ افسانه گستر
ازیرا روی از آنان تافتم زود
چنان کاز ماده گرگان آهوی نر
عنان برتافتم سوی خراسان
دل آکنده ز خون و دیدگان تر
به طوس اندر شدم و آنجایگه را
چنان دیدم که نتوان گفتش ایدر
ز طوس اندرگذشتم مردجوبان
چنان چون آشیان جویاکبوتر
چو مادر مر مرا رح زی سفر دید
کلاب افشاند از آن دو تازه عبهر
مراگفت ای نهاده دل بهمحنت
مگرت از آهن و سنگست پیکر
تو رفتی و من ایدر چشم بر راه
بماندم تا تو کی بازآیی از در
چو اکنون آمدی لختی بیاسای
منه برخویشتن رنج مکرر
پس از غربت مکن غربت فراهم
پس از هجران مخر هجران دیگر
بدو گفتم که مردان زمانه
کز ایشان نام باقی مانده نی زر
به محنت کارگیتی راست کردند
نه با زلف کج و بالای دلبر
نگارا نازنینا، مهربانا
تو خرم باش و مگری زین فزونتر
که کار ما یکی کار خداییست
چنین بودست و این باشد مقدر
ببوسیدمش دست و روی و گفتم
خدایت حافظ ای پر مهر مادر
همو رویم فرو بوسید و افشاند
ز مژگان صدهزاران گوهر تر
هنوزم نالهاش پیچیده درگوش
کجا بد مر مرا بگرفته در بر
هنوز آن چشم سرخ و چهر محزون
به پیش دیدهام باشد مصور
هنوز آن مژگان اشک پالای
مرا در دل خلد مانند نشتر
برادر را گرفتم اندر آغوش
نهاده چهره بر رخسار خواهر
برون بردم ز خانه رخت و راندم
به دشت اندر کمیت کوه پیکر
تو گفتی خود که تنینی سیه بود
بر آن تنین ده و دو پا و دو سر
ز پشت اندر دهان بگشوده چون غار
نشسته من میان کامش اندر
روان رهوار من بردامن دشت
خروشان و شتابان وگرانسر
که ناگه تندبادی تیره کردار
وزید از دامن کهسار خاور
بسان لشکر بشکسته کز خصم
گریزد، خاک افشاننده بر سر
برآمد از قفای باد ابری
ز دیوان گنهکاران سیه تر
زمین شد چون بساط سیم کاران
هوا چون روی شاگردان مسگر
از آن صحرا به نام ایزد گذشتم
چان کز نیل، موسیّ پیمبر
شبی بگذاشتم در سخت سرما
پناهیده در آتش چون سمندر
تو گفتی برف نمرود است وراندست
در آذر مر مرا چون پور آزر
سحر خورشید سر برکرد ازکوه
به کردار یکی زرینه مغفر
هوا خوش گشت و خوش گشتم من از آن
رسولان امیر از هردو خوشتر
رسولانش بیاوردند رهوار
همی راندیم در وادی تکاور
مرا در زیر پا زیبا کرنگی
همه تن همچو دیبای مزعفر
ترات او به نرمی چون سماری
سریع او به تندی چون کبوتر
زدوده سمش چون روئینه مطرق
خم گردنش چون زرینه خنجر
فرو آویخته دم، ترکمان باف
چو زلف مرد چینی یک به دیگر
سرینی چون سرین گور، فربی
میانی چون میان شیر، لاغر
چو از خرم دره خرم گذشتم
کشن کوهی درآمد پیشم اندر
بنش در رفته در پهلوی ماهی
سرش بگذشته از برج دو پیکر
چو بر آن تند بالا ژرف دیدم
براندام بر زبان «اللهاکبر»
گذشتم زان کریوهٔ صعب و رستم
ازآن کم رفته بد یک چند برسر
بدیدم نغز و خرم سرزمینی
چو فردوسی به دیدار و به منظر
مهین مرزی ز دادآباد و در وی
خجسته مرزبانی دادگستر
امیری، نامداری، کامکاری
که درس نامداری کرده از بر
دلش چون سینهٔ دریا گشاده
ز دانش اندرو بسیار گوهر
ز میران و مهان چون او ندیدم
بسی بنشستهام با میر و مهتر
سخن گوید به تو چونان که گویی
سخن گوید پدر با پور دلبر
مرا استاد شعر پارسی اوست
به نام ایزد، زهی استاد و سرور
بود در خانهاش بزمی و در وی
یکی خوان و در او هر چیز مضمر
ز شاهانه خورشهای گوارا
ز شربتهای دلخواه مقطر
ز رامشهای پرویزی پیاپی
ز بخششهای محمودی مکرر
مهینپور امیر این بزمگه را
بپاکرده پی سور برادر
امیر نامور مسعود بن صید
که دارد از پدر دیدار و گوهر
زهی پیری که دارد این چنین پور
فری چرخی کش است این گونه اختر
دره گز کز نهیب ظلم، شد زار
درو کار کشاورز و کدیور
کنون گر خطهای آباد خواهی
بیا در این ولایت نیک بنگر
که از تدبیر پور اوستادم
بهبینی اندر او نعمای اوفر
بدیدم کار ملک و کار کشور
بدیدم کشوری خالی ز مردم
همه دیوان فتاده یک به دیگر
دگرگونه شده کار ولایت
نه مهتر مانده بر جای و نه کهتر
نه دیوان مانده و نه کار دیوان
نه لشکر مانده و نه میر لشکر
همه رعیت گدا و خانه ویران
همه دهقانپریش و حالمضطر
تهی تخت جم از جمشید والا
جدا تاج کی از دارای اکبر
نه برپا مانده ازکاوس بنگاه
نه بر جامانده ازگشتاسب افسر
نشسته گرد بر دیهیم نادر
فتاده زنگ در شمشیر سنجر
ربوده دیو ریمن خاتم ملک
ز انگشت سلیمان پیمبر
سپس زان دیو آن انگشتری را
ربوده مردمی از دیو بدتر
نه در دلشان جوانمردی سرشته
نه در گلشان خردمندی مخمر
ستم کرده به نام عدل و انصاف
گزر خورده به یاد قند و شکر
همه پاشان سزای بند و زنجیر
همه سرشان سزای گرز و خنجر
به مشرب چون گدایان و به منصب
وزبرکشور و سالار لشکر
عبید خصم گشتستند و ما را
عبید خویش خوانند اینت منکر
بود شهر زنان اندر فسانه
حدیثی یافه کردار و مشهر
مرا باور نیفتاد آن فسانه
بلی افسانه کس را نیست باور
ولی در شهر ری امسال دیدم
گواه گفتهٔ افسانه گستر
ازیرا روی از آنان تافتم زود
چنان کاز ماده گرگان آهوی نر
عنان برتافتم سوی خراسان
دل آکنده ز خون و دیدگان تر
به طوس اندر شدم و آنجایگه را
چنان دیدم که نتوان گفتش ایدر
ز طوس اندرگذشتم مردجوبان
چنان چون آشیان جویاکبوتر
چو مادر مر مرا رح زی سفر دید
کلاب افشاند از آن دو تازه عبهر
مراگفت ای نهاده دل بهمحنت
مگرت از آهن و سنگست پیکر
تو رفتی و من ایدر چشم بر راه
بماندم تا تو کی بازآیی از در
چو اکنون آمدی لختی بیاسای
منه برخویشتن رنج مکرر
پس از غربت مکن غربت فراهم
پس از هجران مخر هجران دیگر
بدو گفتم که مردان زمانه
کز ایشان نام باقی مانده نی زر
به محنت کارگیتی راست کردند
نه با زلف کج و بالای دلبر
نگارا نازنینا، مهربانا
تو خرم باش و مگری زین فزونتر
که کار ما یکی کار خداییست
چنین بودست و این باشد مقدر
ببوسیدمش دست و روی و گفتم
خدایت حافظ ای پر مهر مادر
همو رویم فرو بوسید و افشاند
ز مژگان صدهزاران گوهر تر
هنوزم نالهاش پیچیده درگوش
کجا بد مر مرا بگرفته در بر
هنوز آن چشم سرخ و چهر محزون
به پیش دیدهام باشد مصور
هنوز آن مژگان اشک پالای
مرا در دل خلد مانند نشتر
برادر را گرفتم اندر آغوش
نهاده چهره بر رخسار خواهر
برون بردم ز خانه رخت و راندم
به دشت اندر کمیت کوه پیکر
تو گفتی خود که تنینی سیه بود
بر آن تنین ده و دو پا و دو سر
ز پشت اندر دهان بگشوده چون غار
نشسته من میان کامش اندر
روان رهوار من بردامن دشت
خروشان و شتابان وگرانسر
که ناگه تندبادی تیره کردار
وزید از دامن کهسار خاور
بسان لشکر بشکسته کز خصم
گریزد، خاک افشاننده بر سر
برآمد از قفای باد ابری
ز دیوان گنهکاران سیه تر
زمین شد چون بساط سیم کاران
هوا چون روی شاگردان مسگر
از آن صحرا به نام ایزد گذشتم
چان کز نیل، موسیّ پیمبر
شبی بگذاشتم در سخت سرما
پناهیده در آتش چون سمندر
تو گفتی برف نمرود است وراندست
در آذر مر مرا چون پور آزر
سحر خورشید سر برکرد ازکوه
به کردار یکی زرینه مغفر
هوا خوش گشت و خوش گشتم من از آن
رسولان امیر از هردو خوشتر
رسولانش بیاوردند رهوار
همی راندیم در وادی تکاور
مرا در زیر پا زیبا کرنگی
همه تن همچو دیبای مزعفر
ترات او به نرمی چون سماری
سریع او به تندی چون کبوتر
زدوده سمش چون روئینه مطرق
خم گردنش چون زرینه خنجر
فرو آویخته دم، ترکمان باف
چو زلف مرد چینی یک به دیگر
سرینی چون سرین گور، فربی
میانی چون میان شیر، لاغر
چو از خرم دره خرم گذشتم
کشن کوهی درآمد پیشم اندر
بنش در رفته در پهلوی ماهی
سرش بگذشته از برج دو پیکر
چو بر آن تند بالا ژرف دیدم
براندام بر زبان «اللهاکبر»
گذشتم زان کریوهٔ صعب و رستم
ازآن کم رفته بد یک چند برسر
بدیدم نغز و خرم سرزمینی
چو فردوسی به دیدار و به منظر
مهین مرزی ز دادآباد و در وی
خجسته مرزبانی دادگستر
امیری، نامداری، کامکاری
که درس نامداری کرده از بر
دلش چون سینهٔ دریا گشاده
ز دانش اندرو بسیار گوهر
ز میران و مهان چون او ندیدم
بسی بنشستهام با میر و مهتر
سخن گوید به تو چونان که گویی
سخن گوید پدر با پور دلبر
مرا استاد شعر پارسی اوست
به نام ایزد، زهی استاد و سرور
بود در خانهاش بزمی و در وی
یکی خوان و در او هر چیز مضمر
ز شاهانه خورشهای گوارا
ز شربتهای دلخواه مقطر
ز رامشهای پرویزی پیاپی
ز بخششهای محمودی مکرر
مهینپور امیر این بزمگه را
بپاکرده پی سور برادر
امیر نامور مسعود بن صید
که دارد از پدر دیدار و گوهر
زهی پیری که دارد این چنین پور
فری چرخی کش است این گونه اختر
دره گز کز نهیب ظلم، شد زار
درو کار کشاورز و کدیور
کنون گر خطهای آباد خواهی
بیا در این ولایت نیک بنگر
که از تدبیر پور اوستادم
بهبینی اندر او نعمای اوفر
ملکالشعرای بهار : قصاید
شمارهٔ ۱۲۲ - هدیه باکو
روزآدینه ببستیم زری رخت سفر
بسپردیم ره دیلم و دریای خزر
بر بساطی بنشستیم سلیمان کردار
که صبا خادم او بود و شمالش چاکر
به یکی پرش از دشت رسیدیم به کوه
به دگر پرش از بحر گذشتیم به بر
رهبرما به سوی قاف یکی هدهد بود
هدهدیغران چون شیر و دمان چون صرصر
بود سیمرغوشی بانگزن و رویینتن
مرغ رویین که شنیده است بدین قوت و فر
پیلتن مرغ فرو خورد مرا با یاران
تا بباکویه فرو ریزدمان از ژاغر
نیمیاز هشتچو بگذشت بهساعت، برخاست
مرغ رویینهتن از جای چو دیوی منکر
مرغ دیده است کسی دیو تن و دیو غریو؟
دیو دیده است کسی مرغوش و مرغسیر؟
دم کشیده به زمین، چشم گشاده به سما
وز دو سو بیحرکت، پهن دو رویین شهپر
کرده گفتی دو ملخ صید و گرفته به دهان
وآندو صید از دو طرفسخت بهقوت زده پر
تا نگیرد کس از او صید وی از جای بجست
همچو سیمرغ که گیرد بهسوی قاف گذر
جست چون برق و گذر کرد ز بالای سحاب
بانگ دو پرهٔ او همچو خروش تندر
داشت دومغز و به هر مغز یکی کارشناس
چشم بر عقربک و دست به سکان اندر
ما چو یونس به درون شکم حوت ولیک
اوبه دریا در و ما در دل جو راهسپر
خطهٔ ری به پس پشت نهادیم و شدیم
از فضای کرج و ساحت قزوین برتر
برف بر تیغهٔ البرز و بر او ابر سپید
کوه بیجنبش و ابر از بر او بازیگر
برنشستند تو گفتی به یکی ببر سطبر
نوعروسانی بنهفته به کتان پیکر
ما گذشتیم ز بالا و گذشتند ز زیر
کاروانها بسی از ابر، به کوه و به کمر
سایه و روشن چون رقعهٔ شطرنج شدی
سطح هر دامنه کش ابرگذشتی ز زبر
ما بر این رقعهٔ شطرنج مقامر بودیم
خصم طوفان بد وما بروی جستیم ظفر
کهسویچپ متمایل شدی وگه سوی راست
گه فروخفتی و گه جستی چون ضیغمنر
عاقبت مرکب ما بیحد و مر اوج گرفت
تا برون راند از آن ورطهٔ پرخوف وخطر
الموت از شکم میغ نمایان، چونانک
ملحدی روی به مندیل بپوشد ز نظر
سرخرود از درهای ژرف سراسیمه دوان
شاهرود از طرفی قطرهزن و خوی گستر
راست چون عاشق و معشوق جدا مانده ز هم
وز دو سوگشته دوان در طلب یکدیگر
دریکی بستر، این هر دو بهم پیوستند
زاد از آن فرخ پیوند یکی خوب پسر
پسری خوب کجا رود سپیدش خوانی
زاد ازآن وصلت و غلتید به خونین بستر
رودبار نزه از زیر تو گفتی که بود
دیبهی سبز و در او نقش ز انواع شجر
رحمتآباد به تن مخمل زنگاری داشت
زیر دامانش نهان وادی وکوه و کردر
برگذشتیم زکهسار و رسیدیم به دشت
خطهٔ رشت به چشم آمد و دریا به نظر
خطه رشت مگر فرش بهارستان بود
اندرو نقش، ز هر لون و زهر نوع، گهر
از پس پشت یکی سلسله کهسار کبود
پیش رو دشتی هموار ز فیروزهٔ تر
از بر گیلان راندیم به دریا و که دید
سفر دربا بی گفت و شنود بندر
پرتو مهر درخشنده بر امواج کبود
بافتی ماهی سیمینه به نیلی میزر
مرکب آرام و هوا روشن و دریا خاموش
خلوتی بود و سکوتی ز خرد گوباتر
ما خروشان و دمان در دل آن خاموشی
چون به ملک ابدیت وزش وهم بشر
یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد
راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر
«آبشوران» کهن کز مدد پیر مغان
دارد اندر دل او آتش جاوید مقرّ
خاک باکو وطن و مامن دینداران بود
اندر آن عهدکه بر شرق گذشت اسکندر
شهر باکو، نه که دردانه تاج مشرق
خاک باکو، نه که دروازهٔ صلح خاور
تکیه گاه سپه سرخ که همواره بود
زرد از رشک طلای سیهش چهرهٔ زر
خاک باکویه عزیز است و گرامی بر ما
که ز یک نسل و تباپم و زیک اصل و گهر
بیشهای دیدیم آنجا ز مجانیق بلند
وز عمارات قویییکر و عالیمنظر
بیشهای حاصل او نفت سیاه و زر سرخ
خطهای مردم او شیردل و نامآور
قصر در قصر برآورده چه درکوه و چه دشت
چاه در چاه فرو برده چه در بحر و چه بر
خاک او صنعت و آبش هنر و بذرش کار
شجرش علم و شکوفه شرف و میوه ظفر
صبح برجسته ز جاکارگران از پی کار
زیر پا واگن برقی و توکل در سر
مرد دهقان ز سرشوق برد آب به دشت
که شریک است در آن مزرعهٔ جانپرور
باغبان تاک نشاند ز سر رغبت و شوق
خوکند باغ وکشد زحمت و برگیرد بر
کارگر کارکند روز و چو خور چهره نهفت
بنمایش رود و جامه کند نو در بر
هیچ مرد و زن بیکار نیابند آنجای
جز نقوشی که نگارند به دیوار و به در
نه گدا دیدیم آنجای و نه درونش و نه دزد
نه فریبندهٔ دختر نه ربایندهٔ زر
زن و مرد و بچه و پیر و جوان از سر شوق
شغل خود را همگی روز و شبان بسته کمر
اندر آن مملکت از دربدری نیست نشان
اندر آن ناحیت از گرسنگی نیست خبر
دربدر نیست کس آنجا به جز از باد صبا
گرسنه نیست کس آنجا به جز از مرغ سحر
یا تناسانی کاهل که بود دشمن کار
یا دغلبازی گر بز که بود مایهٔ شر
مزد بخشند به میزان توانایی و زور
وان که بیمار و ضعیف است پزشکش یاور
برتر از مزد درتن ملک مکان یابد و جاه
هر هنرییشه و هر عالم و هر دانشور
مزد هر مرد به میزان شعور است و خرد
شغل هرشخص به اندازهٔ هوش است و فکر
ابتکار آنجا بیقدر نماند زبراک
صلتی باشد هرفکر نوی را درخور
اندر آن ملک بود ارزش هر چیز پدید
ارزش کار فزون، ارزش فکر افزونتر
شاعران دیدم آنجا و هنرمندانی
که نبدشان شمر خواستهٔ خو ز بر
مادران را گه زادن رسد از مهر، پزشک
خواهد آن مام پسر زاید و خواهد دختر
کودک اندرکنف لطف پرستارانست
تا رسد مادرش ازکار و بگیرد در بر
کودکستان پس از آن جایگه طفلانست
چون که شد طفل کلان مدرسه آید به اثر
طفل هست از شکم مادر خود تا دم مرگ
به چنین قاعده و نظم قوی مستظهر
چون رودکار به اندازه و نظم آید پیش
نز حسد یابی آثارو نه از بخل خبر
حسد و بخل و نفاق و غرض و دزدی و مکر
ز اختلاف طبقاتست و نظام ابتر
آنیکی غره به مالست ویکی خسته زفقر
آن یکی شاد به نفع است و یکی رنجه ز ضر
ای بسا دانا کز سادهدلی مانده سفیل
وی بسا نادان کز حیله گری نامآور
حیلتاندوز و رباکارکشد جام مراد
خوبشتندار و هنرمند خورد خون جگر
زبنت مرد به علم و هنر و پاکدلی است
هست مکار و فسونساز عدوی کشور
اندر آن خطه که با حیلت و دستان و فریب
مال گرد آید و جاه و شرف و قدر و خطر
مرد بیحیلت و آزاده در او خوار شود
واهل خیرات نسازند در آن ملک مقر
نظم چون گشت خطا، مرد تبه کار دنی
هست پیوسته به عز و به شرف مستبشر
لاجرم خلق درافتند به جنگ طبقات
زان میان جنگ جهانی بگشاید منظر
طمع و حرص و حسد را تو یکی مزرعه دان
کاندرو کینه بکارند و دهد جنگ ثمر
عدل باید، که ستمکار شود مانده زکار
نظم باید، که طمعورز شود رانده ز در
اینچنین قاعده و نظم، من اندر باکو
دیدم و یافتم از گمشدهٔ خویش اثر
وز چنین نظم قوی بود که از لشکر سرخ
شد هزیمت سپه نازی و جیش محور
آفرین گفتم بر باکو و آذربیجان
هم بر آن کس که شد این نظم قوی را رهبر
این همان خاک عزیز است که اندر طلبش
هیتلر از جمله اروپا بهم آورد حشر
راند از اسپانی و ایتالی و بالکان و فرنگ
لشکری بیحد و افروخت به روسیه شرر
لشکر سرخ بدان سیل خروشان ره داد
تا درآیند و درافتند به دام کیفر
مردم شوروی از هر طرفی همچون سیل
برسیدند و براندند به خیل و به نفر
بزدند آن سپه بی حد و راندند از پیش
تا شکست از دد نازی کمر وگردن و سر
از در بالکان وز مرز لهستان و پروس
تا در برلین لشکرنگسست ازلشکر
هیچ شک نیست که در آرزوی خوردن نفت
نو ز لب تشنه بود مهتر نازی به سقر
اگر این نظم شود در همه عالم جاری
نه تنی فربه بینی نه وجودی لاغر
نه یکی منعم بر خیل فقیران سالار
نه یکی نادان بر مردم دانا سرور
*
*
پنج سال افزون بر بیست گذشته است اکنون
کابر استقلال افشانده برین خاک مطر
شد بدین شادی آراسته جشنی و شدند
در وی از هر طرفی گرد بسی نامآور
ما هم از ری سوی همسایه درود آوردیم
که ز همسایه سخن گفت بسی پیغمبر
آذر آبادان همسایهٔ پر مایهٔ ماست
غیر همخونی و هم کیشی و احوال دگر
من برآنم که ز همسایگی روس بزرگ
برد این ملک در آینده حظوظوافر
تا نگویی که ز همسایگی روس مرا
دین و فرهنگ هبا گردد و آداب هدر
دین و آیین تو وابستهٔ اهلیت تو است
نبود دوستی شوروی الزامآور
گر تو نااهل شدی چیست گناه دگران
در چنار کهن از خویش درافتد آذر
روس همسایهٔ مستغنی و قادر خواهد
نه که همسایهٔ نالان و ضعیف و مضطر
*
*
نیمهٔ دوم اردی است به باکو و هنوز
ننموده است گل سرخ سر از غنچه بدر
لیک ما تازه گل سرخ فراوان دیدیم
وبژه روز رژه بر ساحل دریای خزر
بگذشتند ز پیش رخ ما بیستهزار
لعبتانی ز گل و سرو چمن زبباتر
دخترانی همه بر لاله فروهشته کمند
پسرانی همه بر سرو نشانیده قمر
دختران سروقد و لالهرخ و سیماندام
پسران شیردل و تهمتن و کندآور
به گه بزم، فرشته گه رزم، اهریمن
سرو در زیرکله، ببر به زبر مغفر
*
*
من زبان وطن خویشم و دانم به یقین
با زبانست دل مردم ایران همسر
آنچه آرم به زبان راز دل ایرانست
بو که اندر دل یاران کند این راز اثر
کی فراموش کند شوروی نیکنهاد
که شد ایران پل پیروزی او سرتاسر
گشت ما را ستخوان خرد که سالی سهچهار
چرخ ییروزی بر سینهٔ ما داشت گذر
اینک از دوستی متفقین آن خواهیم
که بخواهد پسر خسته و نالان ز پدر
باشد این هدیهٔ باکو اثرکلک بهار
یادگاری که بماند به جهان تا محشر
هست از آنگونه که استاد ابیوردی گفت
«به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»
بسپردیم ره دیلم و دریای خزر
بر بساطی بنشستیم سلیمان کردار
که صبا خادم او بود و شمالش چاکر
به یکی پرش از دشت رسیدیم به کوه
به دگر پرش از بحر گذشتیم به بر
رهبرما به سوی قاف یکی هدهد بود
هدهدیغران چون شیر و دمان چون صرصر
بود سیمرغوشی بانگزن و رویینتن
مرغ رویین که شنیده است بدین قوت و فر
پیلتن مرغ فرو خورد مرا با یاران
تا بباکویه فرو ریزدمان از ژاغر
نیمیاز هشتچو بگذشت بهساعت، برخاست
مرغ رویینهتن از جای چو دیوی منکر
مرغ دیده است کسی دیو تن و دیو غریو؟
دیو دیده است کسی مرغوش و مرغسیر؟
دم کشیده به زمین، چشم گشاده به سما
وز دو سو بیحرکت، پهن دو رویین شهپر
کرده گفتی دو ملخ صید و گرفته به دهان
وآندو صید از دو طرفسخت بهقوت زده پر
تا نگیرد کس از او صید وی از جای بجست
همچو سیمرغ که گیرد بهسوی قاف گذر
جست چون برق و گذر کرد ز بالای سحاب
بانگ دو پرهٔ او همچو خروش تندر
داشت دومغز و به هر مغز یکی کارشناس
چشم بر عقربک و دست به سکان اندر
ما چو یونس به درون شکم حوت ولیک
اوبه دریا در و ما در دل جو راهسپر
خطهٔ ری به پس پشت نهادیم و شدیم
از فضای کرج و ساحت قزوین برتر
برف بر تیغهٔ البرز و بر او ابر سپید
کوه بیجنبش و ابر از بر او بازیگر
برنشستند تو گفتی به یکی ببر سطبر
نوعروسانی بنهفته به کتان پیکر
ما گذشتیم ز بالا و گذشتند ز زیر
کاروانها بسی از ابر، به کوه و به کمر
سایه و روشن چون رقعهٔ شطرنج شدی
سطح هر دامنه کش ابرگذشتی ز زبر
ما بر این رقعهٔ شطرنج مقامر بودیم
خصم طوفان بد وما بروی جستیم ظفر
کهسویچپ متمایل شدی وگه سوی راست
گه فروخفتی و گه جستی چون ضیغمنر
عاقبت مرکب ما بیحد و مر اوج گرفت
تا برون راند از آن ورطهٔ پرخوف وخطر
الموت از شکم میغ نمایان، چونانک
ملحدی روی به مندیل بپوشد ز نظر
سرخرود از درهای ژرف سراسیمه دوان
شاهرود از طرفی قطرهزن و خوی گستر
راست چون عاشق و معشوق جدا مانده ز هم
وز دو سوگشته دوان در طلب یکدیگر
دریکی بستر، این هر دو بهم پیوستند
زاد از آن فرخ پیوند یکی خوب پسر
پسری خوب کجا رود سپیدش خوانی
زاد ازآن وصلت و غلتید به خونین بستر
رودبار نزه از زیر تو گفتی که بود
دیبهی سبز و در او نقش ز انواع شجر
رحمتآباد به تن مخمل زنگاری داشت
زیر دامانش نهان وادی وکوه و کردر
برگذشتیم زکهسار و رسیدیم به دشت
خطهٔ رشت به چشم آمد و دریا به نظر
خطه رشت مگر فرش بهارستان بود
اندرو نقش، ز هر لون و زهر نوع، گهر
از پس پشت یکی سلسله کهسار کبود
پیش رو دشتی هموار ز فیروزهٔ تر
از بر گیلان راندیم به دریا و که دید
سفر دربا بی گفت و شنود بندر
پرتو مهر درخشنده بر امواج کبود
بافتی ماهی سیمینه به نیلی میزر
مرکب آرام و هوا روشن و دریا خاموش
خلوتی بود و سکوتی ز خرد گوباتر
ما خروشان و دمان در دل آن خاموشی
چون به ملک ابدیت وزش وهم بشر
یازده ساعت از آن روز چو بگذشت فتاد
راه ما بر سر خاکی که بودکان هنر
«آبشوران» کهن کز مدد پیر مغان
دارد اندر دل او آتش جاوید مقرّ
خاک باکو وطن و مامن دینداران بود
اندر آن عهدکه بر شرق گذشت اسکندر
شهر باکو، نه که دردانه تاج مشرق
خاک باکو، نه که دروازهٔ صلح خاور
تکیه گاه سپه سرخ که همواره بود
زرد از رشک طلای سیهش چهرهٔ زر
خاک باکویه عزیز است و گرامی بر ما
که ز یک نسل و تباپم و زیک اصل و گهر
بیشهای دیدیم آنجا ز مجانیق بلند
وز عمارات قویییکر و عالیمنظر
بیشهای حاصل او نفت سیاه و زر سرخ
خطهای مردم او شیردل و نامآور
قصر در قصر برآورده چه درکوه و چه دشت
چاه در چاه فرو برده چه در بحر و چه بر
خاک او صنعت و آبش هنر و بذرش کار
شجرش علم و شکوفه شرف و میوه ظفر
صبح برجسته ز جاکارگران از پی کار
زیر پا واگن برقی و توکل در سر
مرد دهقان ز سرشوق برد آب به دشت
که شریک است در آن مزرعهٔ جانپرور
باغبان تاک نشاند ز سر رغبت و شوق
خوکند باغ وکشد زحمت و برگیرد بر
کارگر کارکند روز و چو خور چهره نهفت
بنمایش رود و جامه کند نو در بر
هیچ مرد و زن بیکار نیابند آنجای
جز نقوشی که نگارند به دیوار و به در
نه گدا دیدیم آنجای و نه درونش و نه دزد
نه فریبندهٔ دختر نه ربایندهٔ زر
زن و مرد و بچه و پیر و جوان از سر شوق
شغل خود را همگی روز و شبان بسته کمر
اندر آن مملکت از دربدری نیست نشان
اندر آن ناحیت از گرسنگی نیست خبر
دربدر نیست کس آنجا به جز از باد صبا
گرسنه نیست کس آنجا به جز از مرغ سحر
یا تناسانی کاهل که بود دشمن کار
یا دغلبازی گر بز که بود مایهٔ شر
مزد بخشند به میزان توانایی و زور
وان که بیمار و ضعیف است پزشکش یاور
برتر از مزد درتن ملک مکان یابد و جاه
هر هنرییشه و هر عالم و هر دانشور
مزد هر مرد به میزان شعور است و خرد
شغل هرشخص به اندازهٔ هوش است و فکر
ابتکار آنجا بیقدر نماند زبراک
صلتی باشد هرفکر نوی را درخور
اندر آن ملک بود ارزش هر چیز پدید
ارزش کار فزون، ارزش فکر افزونتر
شاعران دیدم آنجا و هنرمندانی
که نبدشان شمر خواستهٔ خو ز بر
مادران را گه زادن رسد از مهر، پزشک
خواهد آن مام پسر زاید و خواهد دختر
کودک اندرکنف لطف پرستارانست
تا رسد مادرش ازکار و بگیرد در بر
کودکستان پس از آن جایگه طفلانست
چون که شد طفل کلان مدرسه آید به اثر
طفل هست از شکم مادر خود تا دم مرگ
به چنین قاعده و نظم قوی مستظهر
چون رودکار به اندازه و نظم آید پیش
نز حسد یابی آثارو نه از بخل خبر
حسد و بخل و نفاق و غرض و دزدی و مکر
ز اختلاف طبقاتست و نظام ابتر
آنیکی غره به مالست ویکی خسته زفقر
آن یکی شاد به نفع است و یکی رنجه ز ضر
ای بسا دانا کز سادهدلی مانده سفیل
وی بسا نادان کز حیله گری نامآور
حیلتاندوز و رباکارکشد جام مراد
خوبشتندار و هنرمند خورد خون جگر
زبنت مرد به علم و هنر و پاکدلی است
هست مکار و فسونساز عدوی کشور
اندر آن خطه که با حیلت و دستان و فریب
مال گرد آید و جاه و شرف و قدر و خطر
مرد بیحیلت و آزاده در او خوار شود
واهل خیرات نسازند در آن ملک مقر
نظم چون گشت خطا، مرد تبه کار دنی
هست پیوسته به عز و به شرف مستبشر
لاجرم خلق درافتند به جنگ طبقات
زان میان جنگ جهانی بگشاید منظر
طمع و حرص و حسد را تو یکی مزرعه دان
کاندرو کینه بکارند و دهد جنگ ثمر
عدل باید، که ستمکار شود مانده زکار
نظم باید، که طمعورز شود رانده ز در
اینچنین قاعده و نظم، من اندر باکو
دیدم و یافتم از گمشدهٔ خویش اثر
وز چنین نظم قوی بود که از لشکر سرخ
شد هزیمت سپه نازی و جیش محور
آفرین گفتم بر باکو و آذربیجان
هم بر آن کس که شد این نظم قوی را رهبر
این همان خاک عزیز است که اندر طلبش
هیتلر از جمله اروپا بهم آورد حشر
راند از اسپانی و ایتالی و بالکان و فرنگ
لشکری بیحد و افروخت به روسیه شرر
لشکر سرخ بدان سیل خروشان ره داد
تا درآیند و درافتند به دام کیفر
مردم شوروی از هر طرفی همچون سیل
برسیدند و براندند به خیل و به نفر
بزدند آن سپه بی حد و راندند از پیش
تا شکست از دد نازی کمر وگردن و سر
از در بالکان وز مرز لهستان و پروس
تا در برلین لشکرنگسست ازلشکر
هیچ شک نیست که در آرزوی خوردن نفت
نو ز لب تشنه بود مهتر نازی به سقر
اگر این نظم شود در همه عالم جاری
نه تنی فربه بینی نه وجودی لاغر
نه یکی منعم بر خیل فقیران سالار
نه یکی نادان بر مردم دانا سرور
*
*
پنج سال افزون بر بیست گذشته است اکنون
کابر استقلال افشانده برین خاک مطر
شد بدین شادی آراسته جشنی و شدند
در وی از هر طرفی گرد بسی نامآور
ما هم از ری سوی همسایه درود آوردیم
که ز همسایه سخن گفت بسی پیغمبر
آذر آبادان همسایهٔ پر مایهٔ ماست
غیر همخونی و هم کیشی و احوال دگر
من برآنم که ز همسایگی روس بزرگ
برد این ملک در آینده حظوظوافر
تا نگویی که ز همسایگی روس مرا
دین و فرهنگ هبا گردد و آداب هدر
دین و آیین تو وابستهٔ اهلیت تو است
نبود دوستی شوروی الزامآور
گر تو نااهل شدی چیست گناه دگران
در چنار کهن از خویش درافتد آذر
روس همسایهٔ مستغنی و قادر خواهد
نه که همسایهٔ نالان و ضعیف و مضطر
*
*
نیمهٔ دوم اردی است به باکو و هنوز
ننموده است گل سرخ سر از غنچه بدر
لیک ما تازه گل سرخ فراوان دیدیم
وبژه روز رژه بر ساحل دریای خزر
بگذشتند ز پیش رخ ما بیستهزار
لعبتانی ز گل و سرو چمن زبباتر
دخترانی همه بر لاله فروهشته کمند
پسرانی همه بر سرو نشانیده قمر
دختران سروقد و لالهرخ و سیماندام
پسران شیردل و تهمتن و کندآور
به گه بزم، فرشته گه رزم، اهریمن
سرو در زیرکله، ببر به زبر مغفر
*
*
من زبان وطن خویشم و دانم به یقین
با زبانست دل مردم ایران همسر
آنچه آرم به زبان راز دل ایرانست
بو که اندر دل یاران کند این راز اثر
کی فراموش کند شوروی نیکنهاد
که شد ایران پل پیروزی او سرتاسر
گشت ما را ستخوان خرد که سالی سهچهار
چرخ ییروزی بر سینهٔ ما داشت گذر
اینک از دوستی متفقین آن خواهیم
که بخواهد پسر خسته و نالان ز پدر
باشد این هدیهٔ باکو اثرکلک بهار
یادگاری که بماند به جهان تا محشر
هست از آنگونه که استاد ابیوردی گفت
«به سمرقند اگر بگذری ای باد سحر»
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۸ - از تهران تا قمصر
چو از تدریس فارغ شد دماغم
مه خرداد، خرم گشت باغم
دماغ از درس و بحث علم خسته
سر فارغ زمانی نانشسته
نکرده ساعتی رفع کسالت
شد از فرهنگ کاری نو حوالت
حوالت رفت شغلی ناگهانی
کسالتبخش و سخت و رایگانی
به کار امتحانات کذائی
فزوده سال پنجم بر نهائی
ز تهران و ولایات و ایالات
به یکجاگرد شد کل کمالات
فزون از صدهزار اوراق درهم
به معنی متحد چون نقش دِرهم
همه انموذج افکار منحط
غلط املا و بد انشاء و بد خط
سئوالاتی عجایب در عجایب
جواباتی غرایب در غرایب
چو بود از روی بیذوقی سئوالی
نیفزاید به کودک جز ملالی
گل بدبوی، بد بوبد گلابش
سئوال خام، خام افتد جوابش
ادیبانی که این پرسش نوشتند
نیندار گول و نادان، بدسرشتند
همانا تا مرا مغرض نخوانی
سئوال این بود بشنو تا بدانی:
«بدی و وام و بیماری، سه یارند
که گر هستند اندک، بیشمارند»
سئوالی جامع و بحثی تمام است
بهصورتپخته ،درتحقیقخاماست
جواب این سئوال از طفل مکتب
چه خواهد بود جز تکرار مطلب
« کهبدکردنبد استو،دین دین است
سلامتهرکسیرانصبعیناست»
براینمطلب کهخود عین سئوالست
فزودن، موجب رنج و ملال است
دگر پرسش، معانی و بیان بود
ز تشبیهات و از اقسام آن بود
بود سی سال کاین بحث مفصل
شدست از یاد، چون شرح مطول
قناعت شد ز ملا سعد تازی
به «وطواط» و به «شمسقیس» رازی
دوباره زنده کردندش افاضل
که باقی را چو خود سازند فاضل!
دماغ خلق را معیوب کردند
خداشاناجر بخشد، خوب کردند!
تماشا داشت پاسخهای ایشان
تقلبها و الفاظ پریشان
رهم از خانه تا دارالفنون بود
همه جا آفتابم رهنمون بود
هواگرم و من لاغر پیاده
رهم از نیم فرسنگی زیاده
«اتل» در زیر پای پولداران
درشگه بیاثر، چون مهر یاران
درین اثنا کف پایم تول کرد
برآمد دمّل و دکتر عمل کرد
سفارش کرد کز جایت مخور جم
مده پاسخ به دعوتهای مردم
بگفتم عذر دعوت هست آسان
بغیر از دعوت آقای مهران
که در دارالفنون مشغول کار است
همه روزه مرا در انتظار است
دکتر فزون ز اندازه غرغرکرد
ز دلسوزی تغیرکرد دکتر
تغییرهای دکتر بیاثر شد
کف پا نیزهرساعت بترشد
نپنداری که این حرف جفنگیست
کههرجا پایلنگیهست سنگیست
چه درد سر دهم، تا نیمهٔ تیر
کمان شد پشتم از اوراق بیپیر!
ز فرط کار چسبیدم به سیگار
شد از سیگار حلق و معده افکار
درآمد بلعجب ضعفی روان کاه
بماند از مرگ تا من، اندکی راه
تبی آمد خفیف و ضعف بسیار
بلای معده باری بر سر بار
در آن حالت رفیقی از در آمد
مرا چون جان شیرین در برآمد
مرا دید از رمق چیزی نمانده
دگر از مرگ پرهیزی نمانده
بگفت این هفته میمیری، فلانی
مگر از جان خود سیری فلانی؟
بگفتم سیر کَس از جان خود نیست
ولی مرگ اندرین اوقات بد نیست
شود راحت به مردن شخص عادی
ز نامردی و یا از نامرادی
. اگر نامرد بُد، کز پا نشیند
وگرنه روی نامردان نبیند
جوابم داد یار از روی حکمت
که بایدکرد هر دم شکر نعمت
بیا تا سوی قمصر بار بندیم
دو روزی بر بروت ری بخندیم
چو نفتاندود شد این طاق ادکن
هزاران شمع خاموش، گشت روشن
من و یاران به رخش آهنینپی
نشستیم و برون جستیم از ری
میان شهر تهران و قم، آن شب
نخوابیدیم و میراندیم مرکب
«اتل» سنگین و بار ما ز حد بیش
به تنها میزبان از ده عدد بیشا
میان راه پنچر گشت رهوار
فرو ماندیم یک ساعت ز رفتار
سیاوشوش نه از آتش گذشتیم
که در آتش سمندروارگشتیم
میان قریهٔ «دهناد» و «سنسن»
قصیل طاقتم را پاک زد سن
همی تابید خورشید جفاجو
گهی ازپشت سر، گاه از بر رو
توگفتی داغ از آتش برآرند
مرا برگردن و عارض گذارند
ز باد سام، صحرا پر علو شد
«اتل» از شدت گرما جدو شد
به گوشت خورده ریگ و باد سامش
به گوش و چشم ما آمد تمامش
ز پس خورشید و باد سام از پیش
کباب خوبش دیدم در بر خوبش
سموم شورهزار و آفتابم
نمک پاشیدی و کردی کبابم
کبابی، گوشتها را لخته سازد
برآتش نرم نرمک پخته سازد
چو شد پخته نمک پاشد سراسر
نهد بر خوان و بگذارد برابر
بود طباخ کاشان بیسرشته
نمک پاشد، کند آنگه برشته
بود در دست این طباخ رهزن
نمکدان و تنور و بادبیزن
اگر خواهی کباب آدمیزاد
ز «سنسن» عصر شو تا «طاهرآباد»
بدین خوبی کباب با نمک نی
دربغا یخ نی وآب خنک نی
غرض چون شد ز گرما حالتم زار
به ابراهیم گفتم کای وفادار
مگر ملزم شدیم ای یار دلخواه
که این ساعت بپیماییم این راه
بگفت آری! به خونسردی و خنده
ولی غافل ز خون گرم بنده
چو دید ابرام و بیتابی من را
عوض کردیم جای خویشتن را
به پشت گردنش تابید خورشید
ز پهلو باد سامش ریگ پاشید
شکسته شیشه و جای حذر نی
ز پشت و پیش جز داغ و شرر نی
شوفر را گفت در گرما چنین سیر
برای چرخها خوبست یا خیر؟
شوفر دانست کار جمله زار است
خلیل الله با آذر دچار است
بگفت از هر طرف آتش ببارد
درین گرما رزبن طاقت ندارد
رسیدیم از قضا در جو کناری
قناتی، آبگیری، بیدزاری
اتل را راند در زیر درختی
به زیر سایه آسودیم لختی
قناتی سرد و بید سایه کستر
شکنج آبدان چون جعد دلبر
دهان و بینی و چشم و سر و گوش
میان آب سرد افتاد از جوش
ولی از سوی مغرب باد نکبا
هنوز افشاندی آتش بر سر ما
کباب، از باد سوزان، گردن و روی
ولی یخ بسته دست اندر ته جوی
بهشتی بد به دوزخ چیره گشته
بهشت استاده دوزخ رد نگشته
و یا خود آتش نمرود بوده
براهیم این زمان در وی غنوده
گلستان گشته آتش زیر تابش
ولی پیدا شرار اندر هوایش
برافکندند زیلویی لب جوی
خلیل افتاده چون من روی زیلوی
بیاوردند انگور رسیده
سیاه و سرخ و زرد و تازه چیده
یکی چون دیدهٔ آهوی دشتی
یکی چون لعل حوران بهشتی
یکی چون روی عاشق روز هجران
یکی چون اشگ مهجوران حیران
شوفور نیز اندران فرصت به ماشین
فشاند آب خنک در جوی پایین
برستیم اندر آن ساعات معدود
به الطاف خلیل از نار نمرود
از آنجا تا به کاشان تازتازان
ز کاشان تا به قمصر نازنازان
غرض تا پشت قمصر حال این بود
که صحرا آهنین، باد آتشین بود
بدان گرما چنان رفت از تنم زور
که در قمصر فزرتم گشت قمصور!
بلی کار جهان دائم چنین است
زمانی آشتی، گاهی به کین است
جهان هر لحظهای دنگش بگیرد
گهی صلح و گهی جنگش بگیرد
جهان هر دم رهی در پیش دارد
به دستی نوش و دستی نیش دارد
زمانی بر جگرها میزند نیش
زمانی نوشدارو مینهد پیش
اگر نگریزد از میدان او مرد
شود پیروز در پایان ناورد
ولی افسوس از این انسان مضطر
که عمر او کم است و صبر کمتر!
مه خرداد، خرم گشت باغم
دماغ از درس و بحث علم خسته
سر فارغ زمانی نانشسته
نکرده ساعتی رفع کسالت
شد از فرهنگ کاری نو حوالت
حوالت رفت شغلی ناگهانی
کسالتبخش و سخت و رایگانی
به کار امتحانات کذائی
فزوده سال پنجم بر نهائی
ز تهران و ولایات و ایالات
به یکجاگرد شد کل کمالات
فزون از صدهزار اوراق درهم
به معنی متحد چون نقش دِرهم
همه انموذج افکار منحط
غلط املا و بد انشاء و بد خط
سئوالاتی عجایب در عجایب
جواباتی غرایب در غرایب
چو بود از روی بیذوقی سئوالی
نیفزاید به کودک جز ملالی
گل بدبوی، بد بوبد گلابش
سئوال خام، خام افتد جوابش
ادیبانی که این پرسش نوشتند
نیندار گول و نادان، بدسرشتند
همانا تا مرا مغرض نخوانی
سئوال این بود بشنو تا بدانی:
«بدی و وام و بیماری، سه یارند
که گر هستند اندک، بیشمارند»
سئوالی جامع و بحثی تمام است
بهصورتپخته ،درتحقیقخاماست
جواب این سئوال از طفل مکتب
چه خواهد بود جز تکرار مطلب
« کهبدکردنبد استو،دین دین است
سلامتهرکسیرانصبعیناست»
براینمطلب کهخود عین سئوالست
فزودن، موجب رنج و ملال است
دگر پرسش، معانی و بیان بود
ز تشبیهات و از اقسام آن بود
بود سی سال کاین بحث مفصل
شدست از یاد، چون شرح مطول
قناعت شد ز ملا سعد تازی
به «وطواط» و به «شمسقیس» رازی
دوباره زنده کردندش افاضل
که باقی را چو خود سازند فاضل!
دماغ خلق را معیوب کردند
خداشاناجر بخشد، خوب کردند!
تماشا داشت پاسخهای ایشان
تقلبها و الفاظ پریشان
رهم از خانه تا دارالفنون بود
همه جا آفتابم رهنمون بود
هواگرم و من لاغر پیاده
رهم از نیم فرسنگی زیاده
«اتل» در زیر پای پولداران
درشگه بیاثر، چون مهر یاران
درین اثنا کف پایم تول کرد
برآمد دمّل و دکتر عمل کرد
سفارش کرد کز جایت مخور جم
مده پاسخ به دعوتهای مردم
بگفتم عذر دعوت هست آسان
بغیر از دعوت آقای مهران
که در دارالفنون مشغول کار است
همه روزه مرا در انتظار است
دکتر فزون ز اندازه غرغرکرد
ز دلسوزی تغیرکرد دکتر
تغییرهای دکتر بیاثر شد
کف پا نیزهرساعت بترشد
نپنداری که این حرف جفنگیست
کههرجا پایلنگیهست سنگیست
چه درد سر دهم، تا نیمهٔ تیر
کمان شد پشتم از اوراق بیپیر!
ز فرط کار چسبیدم به سیگار
شد از سیگار حلق و معده افکار
درآمد بلعجب ضعفی روان کاه
بماند از مرگ تا من، اندکی راه
تبی آمد خفیف و ضعف بسیار
بلای معده باری بر سر بار
در آن حالت رفیقی از در آمد
مرا چون جان شیرین در برآمد
مرا دید از رمق چیزی نمانده
دگر از مرگ پرهیزی نمانده
بگفت این هفته میمیری، فلانی
مگر از جان خود سیری فلانی؟
بگفتم سیر کَس از جان خود نیست
ولی مرگ اندرین اوقات بد نیست
شود راحت به مردن شخص عادی
ز نامردی و یا از نامرادی
. اگر نامرد بُد، کز پا نشیند
وگرنه روی نامردان نبیند
جوابم داد یار از روی حکمت
که بایدکرد هر دم شکر نعمت
بیا تا سوی قمصر بار بندیم
دو روزی بر بروت ری بخندیم
چو نفتاندود شد این طاق ادکن
هزاران شمع خاموش، گشت روشن
من و یاران به رخش آهنینپی
نشستیم و برون جستیم از ری
میان شهر تهران و قم، آن شب
نخوابیدیم و میراندیم مرکب
«اتل» سنگین و بار ما ز حد بیش
به تنها میزبان از ده عدد بیشا
میان راه پنچر گشت رهوار
فرو ماندیم یک ساعت ز رفتار
سیاوشوش نه از آتش گذشتیم
که در آتش سمندروارگشتیم
میان قریهٔ «دهناد» و «سنسن»
قصیل طاقتم را پاک زد سن
همی تابید خورشید جفاجو
گهی ازپشت سر، گاه از بر رو
توگفتی داغ از آتش برآرند
مرا برگردن و عارض گذارند
ز باد سام، صحرا پر علو شد
«اتل» از شدت گرما جدو شد
به گوشت خورده ریگ و باد سامش
به گوش و چشم ما آمد تمامش
ز پس خورشید و باد سام از پیش
کباب خوبش دیدم در بر خوبش
سموم شورهزار و آفتابم
نمک پاشیدی و کردی کبابم
کبابی، گوشتها را لخته سازد
برآتش نرم نرمک پخته سازد
چو شد پخته نمک پاشد سراسر
نهد بر خوان و بگذارد برابر
بود طباخ کاشان بیسرشته
نمک پاشد، کند آنگه برشته
بود در دست این طباخ رهزن
نمکدان و تنور و بادبیزن
اگر خواهی کباب آدمیزاد
ز «سنسن» عصر شو تا «طاهرآباد»
بدین خوبی کباب با نمک نی
دربغا یخ نی وآب خنک نی
غرض چون شد ز گرما حالتم زار
به ابراهیم گفتم کای وفادار
مگر ملزم شدیم ای یار دلخواه
که این ساعت بپیماییم این راه
بگفت آری! به خونسردی و خنده
ولی غافل ز خون گرم بنده
چو دید ابرام و بیتابی من را
عوض کردیم جای خویشتن را
به پشت گردنش تابید خورشید
ز پهلو باد سامش ریگ پاشید
شکسته شیشه و جای حذر نی
ز پشت و پیش جز داغ و شرر نی
شوفر را گفت در گرما چنین سیر
برای چرخها خوبست یا خیر؟
شوفر دانست کار جمله زار است
خلیل الله با آذر دچار است
بگفت از هر طرف آتش ببارد
درین گرما رزبن طاقت ندارد
رسیدیم از قضا در جو کناری
قناتی، آبگیری، بیدزاری
اتل را راند در زیر درختی
به زیر سایه آسودیم لختی
قناتی سرد و بید سایه کستر
شکنج آبدان چون جعد دلبر
دهان و بینی و چشم و سر و گوش
میان آب سرد افتاد از جوش
ولی از سوی مغرب باد نکبا
هنوز افشاندی آتش بر سر ما
کباب، از باد سوزان، گردن و روی
ولی یخ بسته دست اندر ته جوی
بهشتی بد به دوزخ چیره گشته
بهشت استاده دوزخ رد نگشته
و یا خود آتش نمرود بوده
براهیم این زمان در وی غنوده
گلستان گشته آتش زیر تابش
ولی پیدا شرار اندر هوایش
برافکندند زیلویی لب جوی
خلیل افتاده چون من روی زیلوی
بیاوردند انگور رسیده
سیاه و سرخ و زرد و تازه چیده
یکی چون دیدهٔ آهوی دشتی
یکی چون لعل حوران بهشتی
یکی چون روی عاشق روز هجران
یکی چون اشگ مهجوران حیران
شوفور نیز اندران فرصت به ماشین
فشاند آب خنک در جوی پایین
برستیم اندر آن ساعات معدود
به الطاف خلیل از نار نمرود
از آنجا تا به کاشان تازتازان
ز کاشان تا به قمصر نازنازان
غرض تا پشت قمصر حال این بود
که صحرا آهنین، باد آتشین بود
بدان گرما چنان رفت از تنم زور
که در قمصر فزرتم گشت قمصور!
بلی کار جهان دائم چنین است
زمانی آشتی، گاهی به کین است
جهان هر لحظهای دنگش بگیرد
گهی صلح و گهی جنگش بگیرد
جهان هر دم رهی در پیش دارد
به دستی نوش و دستی نیش دارد
زمانی بر جگرها میزند نیش
زمانی نوشدارو مینهد پیش
اگر نگریزد از میدان او مرد
شود پیروز در پایان ناورد
ولی افسوس از این انسان مضطر
که عمر او کم است و صبر کمتر!
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۳۶ - حکایت
گذر بودمان بر براکوهِ تون
زشهر آمدیم از سحرگه برون
مصاحب زهر گونه جوقی سوار
کشیدیم القصه تا نوبهار
دهی بود فی الجمله پرداخته
ز بیدادِ ظالم برانداخته
شرابی که بر کوتلان باربود
تلف شد ضرورت که ناچار بود
تُهی تنگ و خیک و رهِ فارس پیش
حریفان پریشان ز اندازه بیش
رزی بود در باز رفتم درون
چه گویم که حالم تبه بود چون
در آمد به خشتی سر پای من
خمی گشت پیدا زروی چمن
خمی و چه خم آنگهی پرشراب
شرابی و چون آنگهی چون گلاب
زدم نعرهای و برفتم ز هوش
فتادند یاران من در خروش
چو دیدند حیران فروماندند
دعا بر خداوندِ رز خواندند
درخت از زمین و شراب از درخت
برآید عجب نبود ای نیک بخت
کرامات محض است کز زیر خاک
برآید خمی تا به سر جانِ پاک
از اقبال میخواره نبود عجب
روان گشته از چشمه ماءالعنب
یکی گفت روزی میخواره بین
که ناگه برآمد ز زیرزمین
یکی گفت اگر صاحب بوستان
نیت خیر کردست نیکوست آن
یکی گفت بی چاره وقت گریز
نهادست خنب و برفت است تیز
به شکرانهی فتح بابی چنین
نهادیم سرها همه بر زمین
چو شد خنب خالی به شکرانهای
درونش نهادیم دانگانهای
سر خنب کردیم در حال رُست
سر خود گرفتیم چالاک و چست
زشهر آمدیم از سحرگه برون
مصاحب زهر گونه جوقی سوار
کشیدیم القصه تا نوبهار
دهی بود فی الجمله پرداخته
ز بیدادِ ظالم برانداخته
شرابی که بر کوتلان باربود
تلف شد ضرورت که ناچار بود
تُهی تنگ و خیک و رهِ فارس پیش
حریفان پریشان ز اندازه بیش
رزی بود در باز رفتم درون
چه گویم که حالم تبه بود چون
در آمد به خشتی سر پای من
خمی گشت پیدا زروی چمن
خمی و چه خم آنگهی پرشراب
شرابی و چون آنگهی چون گلاب
زدم نعرهای و برفتم ز هوش
فتادند یاران من در خروش
چو دیدند حیران فروماندند
دعا بر خداوندِ رز خواندند
درخت از زمین و شراب از درخت
برآید عجب نبود ای نیک بخت
کرامات محض است کز زیر خاک
برآید خمی تا به سر جانِ پاک
از اقبال میخواره نبود عجب
روان گشته از چشمه ماءالعنب
یکی گفت روزی میخواره بین
که ناگه برآمد ز زیرزمین
یکی گفت اگر صاحب بوستان
نیت خیر کردست نیکوست آن
یکی گفت بی چاره وقت گریز
نهادست خنب و برفت است تیز
به شکرانهی فتح بابی چنین
نهادیم سرها همه بر زمین
چو شد خنب خالی به شکرانهای
درونش نهادیم دانگانهای
سر خنب کردیم در حال رُست
سر خود گرفتیم چالاک و چست