عبارات مورد جستجو در ۱۴۸ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۳۸ - فصل (علاج خشم واجب است)
بدان که علاج خشم واجب است که بیشتر خلق را خشم به دوزخ برد. و علاج وی دو جنس است: یکی جنس وی چون مسهل است که بیخ و مادت آن از باطن بر کند و جنس دوم مثل سکنجبین است که تسکین کند و مادت نبرد.
و جنس اول که مثل مسهل است آن است که نگاه کند که سبب خشم اندر باطن چیست. آن اسباب را از بیخ بکند. و آن را پنج سبب است.
سبب اول کبر است که متکبر به اندک مایه ای سخن یا معاملت که در خلاف تعظیم وی بود خشمگین شود. باید که کبر را به تواضع بشکند و بداند که وی از جنس بندگان دیگر است که فضل به اخلاق نیکو بود و کبر از اخلاق بد است و جز به تواضع کبر باطل نشود.
سبب دوم عجب است که اندر شأن خویشتن اعتقادی دارد. و علاج آن است که خود را بشناسد و تمامی علاج کبر و عجب به جای خود گفته شود.
سبب سیم مزاح است که اندر بیشتر احوال به خشم ادا کند. باید که خویشتن را به جد مشغول کند اندر شناختن کار آخرت و حاصل کردن کار و اخلاق نیکو و از مزاح باز ایستد. و همچنین پر خندیدن و سخریت کردن به خشم ادا کند. باید که خود را از آن صیانت کند و اگر دیگری بر وی استهزا کند خود از آن اعراض کند.
سبب چهارم ملامت کردن و عیب کردن است که این نیز سبب خشم گردد از هردو جانب. و علاج آن بود که بداند بی عیب خدای تعالی است و هرکه عیب خود باشد عیب دیگران نرسد. و ملامت همین سبیل. پس اگر به عیب و ملامت خود مشغول شود تا خشم دیگری از میان برخیزد اولیتر.
سبب پنجم حرص و آز بود بر زیادت مال و جاه که بدان حاجت بسیار شود و هرکه بخیل بود به یک دانگ که از وی بشود خشمگین گردد و هرکه طامع بود به یک لقمه که از وی فوت شود خشمناک گردد و این همه اخلاق بد است.
و اصل خشم این است. و علاج این هم علمی است و هم عملی. اما علمی آن است که آفت و شر وی بداند که ضرر آن بر وی اندر دین و دنیا تا به چه حد است تا به دل از آن نفور شود، آنگاه به علاج عملی مشغول گردد و آن باشد که از این صفات به مخالفت برخیزد که علاج همه به مخالفت هوا و هوس و اخلاق بد است. چنان که اندر ریاضت نفس بگفتیم. و انگیختن خشم و اخلاق بد بیشتر از آن است که مخالطت با گروهی کنند که خشم بر ایشان غالب باشد و باشد که آن را شجاعت و صلابت نام کنند و بدان فخر آورند. و حکایت کنند که فلان بزرگ به یک کلمه فلان را بکشت یا خان و مال او ببرد که کس زهره نداشتی که بر خلاف وی سخن گفتی که وی مردی مردانه بود و مردان چنین باشند و فرا گذاشتن آن خواری و بی حمیتی و ناکسی باشد، پس خشم را که خوی سگان است شجاعت و مردانگی نام نهاده باشد و حلم که اخلاق پیغمبران است ناکسی و بی حمیّتی نام کند. و کار شیطان این است که به تلبیس و به الفاظ زشت از اخلاق نیکو باز می دارد و به الفاظ نیکو به اخلاق بد دعوت می کند. و عاقل داند که اگر راندن هیجان خشم از مردی بودی، بایستی که زنان و کودکان و پیران ضعیف نفس و بیماران به خشم نزدیکتر نبودندی و معلوم است که این قوم زودتر خشم گیرند. بلکه هیچ مردی در آن نرسد که کسی با خشم خویش برآید. و این صفت انبیاست (ع). و آن دیگر صفت کردان و ترکان و عرب و کسانی که به سباع و بهایم نزدیکتراند. بنگر که بزرگی در آن باشد که مانند انبیا باشی یا مانند غافلان و ابلهان باشی؟
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۵۳ - فایده های مال
اما فایده های مال دو قسم است: یکی دنیاوی و این را به شرح حاجت نبود که همه کس شناسد و دیگر دینی است و آن سه نوع است:
نوع اول آن است که بر خویشتن نفقه کنی یا اندر عبادت یا اندر ساز عبادت. اما عبادت چون حج و غزا بود که مالی که بر خویشتن به کار برد، اندر عین عبادت بود. و اما آنچه اندر ساز عبادت بود نان جامه و قدر کفایت بود که بدان قوت عبادتها و فراغت همه عبادتها حاصل آید که هرچه جز بدان به عبادت نتوان رسید آن نیز عین عبادت بود و هرکه را قدر کفایت نبود همه روز به تن و به دل به طلب کفایت مشغول بود و از عبادت که لبالب آن ذکر و فکر است بازماند، پس قدر کفایت که برای فراقت عبادت بود و از فواید دین بود و از جمله دنیا نباشد و این در نیت و اندیشه بگردد تا قبله دل چه بود. اگر قبله فراغت راه آخرت بود قدر کفایت زاد راه بود و هم از راه بود.
شیخ ابوالقاسم گرگانی رحمهم الله را ضیاعی بود حلال که از آن کفایت وی آمدی. یک روز غله آورده بودند. از خواجه ابوعلی فارمدی رحمهم الله شنیدم که از آن غله یک مشت برگرفت و گفت این با توکل بیشتر متوکلان عوض نکنم و به حقیقت این کسی شناسد که به مراقبت دل مشغول بود که بداند که فراغت از کفایت چه مددها دهند در رفتن راه دین را.
نوع دوم آن که به مردمان دهند. و این چهار قسم بود:
قسم اول صدقه بود و ثواب آن و برکات دعای درویشان و همت ایشان و خشنودی ایشان اندر دین و دنیا بزرگ بود و کسی که مال ندارد از این عاجز بود.
قسم دوم مروت باشد که میزبانی کند با برادران، اگرچه توانگر بودند. نیکویی کند و هدیه دهد و مواسات کند و به حق مردمان قیام کند و رسمها به جای آورد که این اگرچه با توانگران بود محمود باشد و صفت سخا بدین حاصل آید و سخا بزرگترین اخلاق است چنان که مدح وی بیابد.
قسم سیم آن که عرض خویش بدان نگاه دارد، چنان که مثلا به شاعر دهد، به عوان دهد و به کسانی که به وی طمع دارند و اگر ندهد زبان دراز کنند و غیبت گویند و فحش دهند. و رسول (ص) گفته است، «هرچه بدان عرض خویش از زبان بدگویان نگاه دارند آن صدقه ای بود که راه غیبت و فحش بر ایشان بسته بود. آفت دلمشغولی بدان از خویشتن بازداشته بود که اگر نکند باشد که وی نیز اندر مکافات آید و عداوت نیز دراز شود و این نیز جز به مال نتوان کرد.
قسم چهارم آن که به کسانی دهد که خدمت وی کنند که هرکس که همه کارهای خویش به دست خویش کند چون رفتن و شستن و پختن و خریدن و ساختن و غیر آن، همه روزگار وی بشود. و فرض عین هرکسی آن است که دیگری بدان قیام نتوان کرد و آن ذکر و فکر است و هرچه نیابت را بدان راهی است روزگار بدان ببردن دریغ بود که عمر مختصر است و اجل نزدیک و راه سفر آخرت دراز و زاد وی بسیار باید. و هر نفسی غنیمتی بزرگ است به هیچ کار که از آن گریز بود مشغول نباید بود و این جز به مال راست نیاید که اندر وجه خدمتکاران کند تا این رنجها از وی بازداند. و کارها به نفس خویش سبب ثواب بود ولیکن این کار کسی بود که درجه وی چنان باشد که طاعت وی به تن باشد نه به دل، اما کسی که اهل معاملت بود به طریق علم، وی باید که دیگری کند تا سبب فراغت وی بود به کاری که عزیز از آن بود که به تن کند.
نوع سیم آن بود که به کسی معین ندهد ولیکن خیرات عام کند، چون پلها و رباطها و مساجد و بیمارستان و وقف بر درویشان و غیر این، خیرات عام بود و روزگار دراز بماند و دعا و برکت از پس مرگ وی همی رسد. و این نیز جز به مال نتوان کرد. این است فواید مال اندر دین.
اما فواید وی اندر دنیا پوشیده نیست که بدان عزیز بود و مکرم شود و از خلق بی نیاز بود و خلق به وی حاجتمند باشند و دوستان و برادران بسیار به دست آورد و در دل همگان محبوب بود و به چشم حقارت به وی ننگرند و امثال این.
غزالی : رکن سوم - رکن مهلکات
بخش ۶۲ - پیدا کردن افسون مال
بدان که مثل مال همچون مار است که اندر وی زهر و تریاک است چنان که گفتیم و هرکه افسون مار نداند و دست به وی برد هلاک شود. و بدان سبب است که روا نیست که کسی گوید اندر صحابه کسانی بودند که توانگر بودند چون عبدالرحمن بن عوف رضی الله عنه پس در توانگری عیبی نیست و این همچنان بود که کودکی معزمی می بیند که دست فرا مار کند و اندر سله جمع همی کند. پندارد که از آن همی برگیرد که نرم است و اندر دست خوش است. وی نیز به گرفتن ایستد و ناگاه هلاک شود.
و افسون مال پنج است:
اول آن که بدانی که مال را به چه آفریده اند، چنان که گفتیم که برای ساز قوت و جامه و مسکن که ضرورت تن آدمی است. و تن برای حواس است و حواس برای عقل است و عقل برای دل تا به معرفت حق تعالی آراسته شود. چون این بدانست، دل اندر وی به قدر مقصود وی بندد و اندر آن مقصود حکمت وی به کار دارد.
دوم آن که جهت دخل نگاه دارد تا از حرام و شبهت و از جهتی که اندر مروت قدح کند چون رشوت و گدایی و مزد حمامی و امثال این نبود.
سوم آن که مقدار وی نگاه دارد تا پیش از حاجت جمع نکند و هرچه زیادت از حاجت است که نه برای زاد راه دین بدان حاجت است حق اهل حاجت شناسد. چون محتاجی پدید آید زیادت از حاجت از آن وی است. از وی بازنگیرد. اگر قوت ایثار ندارد اندر محل حاجت تقصیر نکند.
چهارم آن که خرج نگاه دارد تا جز به اقتصار به کار نبرد و به اندک قناعت کند و به حق خرج کند که خرج کردن نه به حق همچون کسب کردن نه از حق است.
پنجم آن که نیت اندر دخل و خرج نگاهداشت درست کند و نیکو. آنچه به دست آورد برای فراغت عبادت به دست آورد و آنچه دست بدارد برای زهد و استحقار دنیا دست بدارد و برای آن تا دل از اندیشه وی صیانت کند که به ذکر حق تعالی پردازد و آنچه نگاه دارد برای حاجتی مهم نگاه دارد که اندر راه دین بود و اندر فراغت راه دین. و منتظر حاجت باشد تا خرج کند و چون چنین کند مال وی را زیان ندارد و نصیب وی از مال تریاق باشد نه زهر.
و برای این گفت علی مرتضی (ع)، «اگر کسی هرچه روی زمین مال است به دست آورد وی زاهد است اگرچه توانگرترین خلق است و اگر به ترک همه بگوید و نه برای حق تعالی است، وی زاهد نیست». باید که نیت کار عبادت و راه آخرت بود تا بر حرکت که کند. اگر همه قضای حاجت بود یا طعام خوردن بود، همه عبادت بود و بر همه ثواب یابد که راه دین را به همه حاجت است، ولیکن کار نیست دارد. و چون بیشتر خلق از این عاجز باشند و این افسون و عزایم نشناسند و اگر شناسند به کار ندارند، اولیتر آن بود که از مال بسیار دور بوند تا توانند که اگر بسیاری مال سبب بطر و غفلت نبود، آخر از درجات آخرت کمتر بکند و این خسرانی تمام باشد.
و چون عبدالرحمن عوف رضی الله عنه فرمان یافت، بسیار مال از وی بماند. بعضی از صحابه گفتند که ما از وی همی ترسیم از این مال بسیار که گذاشت. کعب اخبار گفت، «سبحان الله! چه می ترسید؟ مالی که از حلال به دست آورد و به حق خرج کرد و آنچه بگذاشت حلال بود چه بیم بود؟» خبر به بوذر رسید. بیرون آمد. خشمناک شد و استخوان شتری به دست گرفت و کعب را همی جست تا بزند. کعب بگریخت و به سرای عثمان اندر شد و در پس پشت وی پنهان شد. بوذر اندر شد و گفت، «هان ای جهود! به چه تو همی گوئی چه زیان بدان که از عبدالحمن عوف بازماند؟ و رسول (ص) یک روز به اُحُد همی شد و من با وی بودم. گفت: یا بوذر! یا رسول الله! گفت: مالداران کمترین و واپس ترینانند اندر قیامت، الا آن که از راست و چپ و پیش و پس اندر راه حق تعالی نفقه کنند. یا بوذر نخواهم که مرا چند کوه احد زر باشد و هم در راه خدای تعالی نفقه کنم و آن روز که بمیرم از من دو قیراط بازماند. رسول (ص) چنین گفته باشد و تو جهود به چه چنین گوئی؟ دروغ زنی؟» این بگفت و هیچ کس وی را جواب نداد.
یک روز کاروانی شترعبدالحمن از بازرگانی از یمن بازرسیدند. بانگ و غلبه اندر مدینه افتاد. عایشه رضی الله عنه گفت، «این چیست؟» بگفتند که شتران عبدالرحمن اند. گفت، «راست گفت رسول (ص)». خبر به عبدالرحمن رسید. بدین کلمه دلمشغول شد. اندر وقت پیش عایشه آمد و گفت، «یا عایشه! رسول چه گفت؟» گفت، «رسول گفت بهشت به من نمودند. درویشان و اصحاب را دیدم همی شدند و همی دویدند به شتاب و هیچ توانگر را ندیدم مگر عبدالحمن عوف را که نمی توانست رفت. همی خزید به دست و پای تا اندر بهشت شد». عبدالرحمن گفت، «این شتران و هرچه بر این شتران است سبل کردم و جمله غلامان را آزاد کردم تا باشد که من نیز با ایشان به هم بتوانم رفت». رسول (ص) گفت، «پیشین کس از توانگران امت من که به بهشت شوند تو باشی. اندر نتوانی شد مگر به جهد و حیله و خزیدن».
و از بزرگان یکی همی گوید که نخواهم که هر روز هزار دینار کسب کنم از حلال و اندر راه حق تعالی نفقه کنم و اگر چه بدان از نماز و جماعت بازنمانم. گفتند چرا؟ گفت تا اندر موقف سوال نگویند: بنده من از کجا آوردی و به چه خرج کردی و به چه نفقه کردی؟ گفت طاقت آن سوال و حساب ندارم.
رسول (ص) گفت، «مردی را بیاورند روز قیامت که مال از حرام کسب کرده باشد و به حرام خرج کرده و به دوزخ برند. و دیگری را بیاورند که از حلال کسب کرده باشد و به حرام خرج کرده و به دوزخ برند. و دیگری را بیاورند که از حرام کسب کرده باشد و به حلال خرج کرده و به دوزخ برند. پس چهارم را بیاورند که از حرام کسب کرده باشد و به حلال و به حق خرج کرده. گویند این را بدارید که اندر طلب این مال تقصیر کرده بود اندر طهارتی یا اندر رکوعی یا اندر سجودی و نه به وقت خویش و نه به شرط کرده باشد. گوید یارب از حلال کسب کردم و به حق خرج کردم و اندر هیچ فریضه تقصیر نکردم. گوید باشد که جامه ابریشمین و اسب و تجمل داشته باشی و بر سبیل فخر و بارنامه بخرامیده باشی. گوید بارخدایا اندر هیچ فریضه تقصیر نکردم و بدین مال تفاخر نکردم. گوید باشد که اندر حق یتیمی یا مسکینی یا همسایه یا خویشی تقصیر کرده باشی. گوید بارخدایا از حلال به دست آوردم و به حق خرج کردم و اندر فرایض تقصیر نکردم و مال فخر نکردم و اندر حق همه تقصیر نکردم.
پس این همه بیایند و در وی آوزند و گویند بارخدایا وی را اندر میان ما مال دادی نعمت. وی را از حق ما بپرس. از یک یک بپرسند اگر هیچ تقصیر نکرده باشد گویند اکنون بایست و شکر این نعمت بیاور و به هر لقمه که بخوردی و به هر لذتی که بیافتی شکر آن بیاور، همچنین می پرسند. و بدین سبب بوده است که هیچ بزرگی را اندر توانگری رغبت نبوده است که اگر عذاب نباشد حساب باشد بدین صفت، بلکه رسول (ص) که قدوه امت است درویشی برای این اختیار کرد تا امت بشناسند که درویشی بهتر از توانگری.
عمران حصین گوید که مرا با رسول (ص) گستاخی بود. یک روز گفت، «بیا تا به عیادت فاطمه شویم». چون به در خانه وی رسیدیم در بزد و گفت، «السلام علیکم! درآیم؟» گفت، «درآی» گفت، «من و آن تن که با من است؟» گفت، «یا رسول الله بر همه اندام من هیچ چیز نیست مگر گلیمی کهنه». گفت، «بر سر اندر گیر و به خویشتن فراگیر». گفت، «اگر برگیرم پای برهنه بماند». ازاری کهنه به وی داد که این سر فراگیر. پس اندر شد و گفت، «چگونه ای فرزند عزیز؟» وی گفت، «سخت بیمار و دردمند و رنج از آن زیادت همی شود که گرسنه ام با این بیماری و هیچ چیز ندارم و نمی یابم که بخرم و طاقت گرسنگی نمی دارم». رسول الله بگریست و گفت، «جزع مکن که به خدای که سیم روز است که هیچ نچشیده ام و من بر خدای تعالی از تو گرامی ترم و اگر خواستی بدادی ولیکن آخرت بر دنیا اختیار کرده ام». آنگاه دست بر دوش وی زد و گفت، «بشارت باد تو را که سیده زنان اهل بهشتی». گفت، «آسیه زن فرعون و مادر عیسی، مریم چه اند؟» گفت، «هریکی از ایشان سیده زنان عالم خویش اند و تو سیده زنان همه عالمی. و شما همه اندر خانه ها باشد به قصب آراسته و اندر وی نه بانگ و نه رنج و مشغله. پس گفت، «بسنده کن به پسر عم من و شوهر خویش که تو را جفت کسی کرده ام که سید است اندر دنیا و سید است اندر آخرت.
و روایت کرده اند که مردی با عیسی (ع) گفت، «خواهم که اندر صحبت تو باشم». با وی به هم برفتند تا به کنار جوی و سه نان داشتند. مرد یکی بذر دید و عیسی (ع) به کناره جو شده بود. چون بازآمد نان ندید. گفت، «که برگرفت؟» گفت، «ندانم». پس از آنجا بگذشتند. آهویی همی آمد با دو بچه. عیسی (ع) یکی را آواز داد. نزدیک وی آمد وی را بکشت و اندر وقت بریان شد و هردو سیر بخوردند. پس گفت، «زنده شو». زنده شد به فرمان خدای تعالی. پس آن مرد را گفت، «بدان خدای که این معجزه به تو نمود بگو تا نان کجا شد؟» گفت، «ندانم». از آنجا برفتند. به رودی آب رسیدند. عیسی (ع) دست وی بگرفت و هردو بر روی آب بگذشتند. گفت، «بدان خدای که این معجزه به تو نمود. بگو تا نان کجا شد؟» گفت، «ندانم. از آنجا برفتند و به جائی رسیدند که ریگ بسیار بود. عیسی (ع) آن ریگ جمع کرد و گفت، «به فرمان خدای زر کرد». همه زر شد. پس سه قسمت کرد و گفت، «یک قسمت مرا و یک قسمت تو را و یک قسمت آن را که نان دارد». مرد از حرص زر که بدید مقر آمد که نان من دارم. عیسی (ع) گفت، «هر سه تو را» و به وی بگذاشت و برفت. دو مرد فراوی رسیدند و خواستند که وی را بکشند و زر ببرند. گفت، «مرا مکشید و هریکی از ما سیکی برگیرد». پس گفتند، «یکی را بفرستیم تا ما را طعامی آرد». این مرد بشد و طعام خرید و با خویش گفت، «افسوس باشد که این زر ببرند. من زهر اندر این طعام کنم تا ایشان بخورند و بمیرند و من جمله زر برگیرم». و آن دو کس گفتند، «چه بوده است که زر به وی باید داد؟ چون بازآید وی را بکشیم و زرها برگیریم». چون بازآمد وی را بکشتند و ایشان هردو طعام بخوردند و بمردند. زر جمله بماند. عیسی (ع) بر آنجا بگذشت. زر جمله آنجا دید و هرسه کشته. گفت، «یا اصحاب! دنیا چنین باشد. از وی حذر کنید». پس از این حکایت معلوم شد که اگر استاد باشد و معزم باشد اولیتر که اندر مال ننگرد و گرد وی نگردد مگر به قدر حاجت که مار افساء را آخر هلاک به دست مار بود.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۹۰ - فصل (ادخار برای چه کسانی اولی تر است)
بدان که اگر کسی چنان بود که ادخار نکند دل وی مضطرب خواهد شد و چشم بر خلق خواهد داشت، وی را ادخار اولی تر. بلکه اگر چنان بود که دل وی آرام نگیرد و به ذکر و فکر مشغول نشود، مگر که ضیاعی دارد که کفایت وی درآید، وی را این اولیتر که به قدر کفایت ضیاع دارد که مقصود از این همه دل است تا به ذکر خدای تعالی مستغرق شود. و بعضی از دلها چنان است که بودن مال وی را مشغول دارد و در درویشی شاکر بود، این شریف بود، و بعضی آن که بی قدر کفایت شاکر نبود، این کس را ضیاع اولیتر، اما آن که بی زیادتی و تحمل شاکر نباشد، این دل نه از جمله دلهای اهل دین است، این خود در حساب نیاید.
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۱۲۴ - درجات طول امل
بدان که خلق اندر این متفاوتند: کس بود که آن خواهد که همیشه در دنیا می بود. چنان که حق تعالی گفت، «یود احدهم لو یعمر الف سنه» و کس بود که خواهد که پیر شود و کس بود که یک سال امید بیش ندارد تدبیر سال دیگر نکند، و کس بود که روزی بیش امید ندارد، تدبیر فردا نکند. چنان که عیسی (ع) گفت، «اندوه روزی فردا مبرید، که اگر اجل مانده باشد، روزی مانده باشد، و اگر زندگانی نمانده باشد رنج روزی دیگران چه کشی؟»
و کس باشد که یک ساعت نیز امید ندارد، چنان که رسول (ص) تیمم کرد به وقت آب تاختن که نباید که به آب نرسد. و کس بود که مرگ در پیش چشم وی باشد و هیچ غایب نبود، چنان که رسول (ص) معاذ را پرسید از حقیقت ایمان وی. گفت، «هیچ گام برنگرفتم که نپنداشتم که دیگر برنگیرم».
و اسود حبشی نماز می کردی و از هر جایی می نگریدی. گفتندی چه می نگری؟ گفتی، «تا ملک الموت از کدام سو فراز آید».
و در جمله خلق در این متفاوتند و هرکه امید یک ماه بیش ندارد وی را فضل است آن که امید چهل روز دارد مثلا و اثر آن در معاملت وی پیدا آید که کسی را دو برابر باشد غایب. یکی تا ماهی دو رسد و یکی تا سالی. تدبیر کار این کند که تا ماهی می آید و در تدبیر آن دیگر تاخیر کند. پس هر کسی باشد که پندارد که کوتاه امل است، ولکن نشان آن شتاب و مبادرت است به عمل و به غنیمت داشتن یک نفس که مهلت می دهند. چنان که رسول (ص) گفت، «پنج چیز بیش از پنج چیز به غنیمت گیرید: «جوانی پیش از پیری و تندرستی پیش از بیماری و توانگری پیش از درویشی و فراغت پیش از شغل و زندگانی پیش از مرگ». و گفت، «دو نعمت است که بیشتر خلق مغبونند در آن: تندرستی و فراغت».
و رسول (ص) چون اثر غفلتی دیدی از صحابه،منادی کردی میان ایشان که مرگ آمد و آورد اما شقاوت و اما سعادت. و حذیفه می گوید، «هیچ روز نیست که نه بامداد منادی می کند که ای مردمان الرحیل، الرحیل». و داوود طایی را دیدند که به شتاب می شد به نماز. گفتند، «این چه شتاب است؟» گفت، «لشکر در شهر است. منتظر منند». یعنی مردگان گورستان تا مرا نبرند برنخواهند خاست از اینجا. ابوموسی اشعری به آخر عمر جهد بسیار همی کرد. گفتند، «اگر رفق کنی چه بود؟» گفت، اسب را که بدوانند همه جهدهای خویش به آخر میدان بکند و این آخر میدان عمرم است که مرگ نزدیک رسید، از این جهد هیچ بازنگیرم».
خواجه نصیرالدین طوسی : مقدمه
بخش ۵ - فهرست کتاب و آن مشتمل بر سه مقاله و سی فصل است
مقالت اول: در تهذیب اخلاق و آن مشتمل بردو قسم است.
قسم اول: در مبادی، و آن مشتمل برهفت فصل است.
فصل اول: در معرفت موضوع و مبادی این نوع.
فصل دوم: در معرفت نفس انسانی که آن را نفس ناطقه خوانند.
فصل سیم: در تعدید قوتهای نفس انسانی و تمییز آن از دیگر قوی .
فصل چهارم: در آنکه انسان اشرف موجودات این عالم است.
فصل پنجم: در بیان آنکه نفس انسانی را کمالی و نقصانی هست.
فصل ششم: در بیان آنکه کمال نفس در چیست و کسر کسانی که مخالفت حق کرده اند در آن باب.
فصل هفتم: در بیان خیر و سعادت که مطلوب از رسیدن به کمال آنست.
قسم دوم: در مقاصد، و آن مشتمل بر ده فصل است.
فصل اول: در حد و حقیقت خلق و بیان آنکه تغییر اخلاق ممکن است .
فصل دوم: در آنکه صناعت تهذیب اخلاق شریفترین صناعاتست.
فصل سیم: در آنکه اجناس فضایل که مکارم اخلاق عبارت ازان است چند است.
فصل چهارم: در انواعی که تحت اجناس فضایل باشد.
فصل پنجم: در حصر اضداد آن اجناس که اصناف رذایل باشد.
فصل ششم: در فرق میان فضایل و آنچه شبیه فضایل بود از احوال.
فصل هفتم: در بیان شرف عدالت بر دیگر فضایل و شرح احوال و اقسام آن.
فصل هشتم: در ترتیب اکتساب فضایل و مراتب سعادات.
فصل نهم: در حفظ صحت نفس که آن بر محافظت فضایل مقصور بود.
فصل دهم: در معالجت امراض نفس و آن بر ازالت رذایل مقدر بود.
مقالت دوم: در تدبیر منازل و آن پنج فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به منازل و معرفت ارکان و تقدیم مقدمات آن.
فصل دوم: در معرفت سیاست و تدبیر اموال و اقوات.
فصل سیم: در معرفت سیاست و تدبیر اهل.
فصل چهارم: در معرفت سیاست و تدبیر اولاد و تأدیب ایشان.
فصل پنجم: در معرفت سیاست و تدبیر خدم و عبید.
مقالت سیم: در سیاست مدن و آن هشت فصل است.
فصل اول: در سبب احتیاج به تمدن و شرح ماهیت و فضیلت این علم.
فصل دوم: در فضیلت محبت که ارتباط اجتماعات بدان بود و اقسام آن.
فصل سیم: در اقسام اجتماعات و شرح احوال مدن.
فصل چهارم: در سیاست ملک و آداب ملوک.
فصل پنجم: در سیاست خدمت و آداب اتباع ملوک.
فصل ششم: در فضیلت صداقت و کیفیت معاشرت با اصدقا.
فصل هفتم: در کیفیت معاشرت با اصناف خلق.
فصل هشتم: در وصایای منسوب به افلاطون، نافع در همه ابواب، و ختم کتاب برآن کرده آید. و بالله التوفیق.
و پیش از خوض در مطلوب می گوییم آنچه در این کتاب تحریر می افتد از جوامع حکمت عملی، بر سبیل نقل و حکایت و طریق اخبار و روایت از حکمای متقدم و متأخر بازگفته می آید بی آنکه در تحقیق حق و ابطال باطل شروعی رود، یا به اعتبار معتقد ترجیح رائی و تزییف مذهبی خوض کرده شود پس اگر متأمل را در نکته ای اشتباهی افتد یا مسأله ای را محل اعتراض شمرد باید که داند محرر آن صاحب عهده جواب و ضامن استکشاف از وجه صواب نیست؛ همگنان را از حضرت الهی که منبع فیض رحمت و مصدر نور هدایت است توفیق استرشاد می باید خواست، و همت بر ادراک حق حقیقی و تحصیل خیر کلی مقدر می داشت، تا به مطالب جاودانی و مقاصد دو جهانی برسند والله ولی الفضل و ملهم العقل، منه المبدأ و الیه المنتهی.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت دوم در تدبیر منازل
فصل اول
به حکم آنکه مردم در تبقیه شخص، به غذا محتاج است، و غذای نوع انسانی بی تدبیری صناعی چون کشتن و درودن و پاک کردن و نرم کردن و سرشتن و پختن مهیا نه، و تمهید این اسباب به معاونت معاونان و آلات و ادوات بکار داشتن و روزگار دراز دران صرف کردن صورت بندد، نه چون غذای دیگر حیوانات، که به حسب طبیعت ساخته و پرداخته است تا انبعاث ایشان بر طلب علف و آب مقصور بود بر وقت تقاضای طبیعت، و چون تسکین سورت جوع و عطش کنند از حرکت بازایستند؛ و اقتصار مردم بر مقدار حاجت روز به روز، چون ترتیب آنقدر غذا که وظیفه هر روزی بود به یک روز ساختن محال است، موجب انقطاع ماده و اختلال معیشت بود.
پس از این جهت به ادخار اسباب معاش، و حفظ آن از دیگر ابنای جنس که در حاجت مشارک اند، احتیاج افتاد، و محافظت، بی مکانی که غذا و قوت در آن مکان تباه نشود و در وقت خواب و بیداری و به روز و به شب دست طالبان و غاصبان ازان کوتاه دارد، صورت نبندد.
پس به ساختن منازل حاجت آمد، و چون مردم را به ترتیب صناعتی که بر تحصیل غذا مشتمل باشد مشغول باید بود از حفظ آن مقدار که ذخیره نهاده بود غافل ماند، پس از این روی به معاونی که به نیابت او اکثر اوقات در منزل مقیم باشد و به حفظ ذخایر اقوات و اغذیه مشغول، محتاج شد و این احتیاج به حسب تبقیه شخص است.
و اما به حسب تبقیه نوع نیز به جفتی که تناسل و توالد بر وجود او موقوف باشد احتیاج بود، پس حکمت الهی چنان اقتضا کرد که هر مردی جفتی گیرد تا هم به محافظت منزل و مافیه قیام نماید، و هم کار تناسل به توسل او تمام شود، و هم در تقلد یک شخص دو مهم را شرط خفت مؤونت مرعی بود. و چون توالد حاصل آید و فرزند بی تربیت و حضانت پدر و مادر بقا نمی یابد و به نشو و نما نمی رسد تکفل امور او نیز واجب گشت، و چون جماعتی انبوه شوند، یعنی مرد و زن و فرزندان، و ترتیب اقوات این جماعت و ازاحت علل ایشان بر یک شخص دشوار تواند بود، پس به اعوان و خدم احتیاج ظاهر شد، و بدین جماعت که ارکان منازل اند نظام حال معاش صورت بست. پس از این بحث معلوم شد که ارکان منزل پنج اند پدر و مادر و فرزند و خادم و قوت.
و چون نظام هر کثرتی به وجهی از تألیف تواند بود، که مقتضی نوعی از توحد باشد، در نظام منزل نیز به تدبیری صناعی که موجب آن تألیف باشد ضرورت افتاد، و از جماعت مذکور صاحب منزل به اهتمام آن مهم اویتر بود، از این روی ریاست قوم برو مقرر شد و سیاست جماعت بدو مفوض گشت، تا تدبیر منزل بر وجهی که مقتضی نظام اهل منزل بود به تقدیم رساند.
و همچنان که شبان رمه گوسفند را بر وجه مصلحت بچراند، و به علفزار و آبشخور موافق برد، و از مضرت سباع و آفات سماوی و ارضی نگاه دارد، و مساکن تابستانی و زمستانی و نیمروزی و شبانگاهی بر حسب صلاحی که هر وقت اقتضا کند مرتب گرداند، تا هم امور معیشت او و هم نظام حال ایشان حاصل شود، مدبر منزل نیز به رعایت مصالح اقوات و ارزاق و ترتیب امور معاش و سیاست احوال جماعت به ترغیب و ترهیب و وعد و وعید و زجر و تکلیف و رفق و مناقشت و لطف و عنف قیام کند، تا هر یک به کمالی که به حسب شخص بدان متوجه باشند برسند، و همگنان در نظام حالی که مقتضی سهولت تعیش بود مشارکت یابند.
و بباید دانست که مراد از منزل در این موضع نه خانه است که از خشت و گل و سنگ و چوب کنند، بل که از تألیفی مخصوص است که میان شوهر و زن و والد و مولود و خادم و مخدوم و متمول و مال افتد، مسکن ایشان چه از چوب و سنگ بود و چه از خیمه و خرگاه و چه از سایه درخت و غار کوه.
پس صناعت « تدبیر منزل » که آن را حکمت منزلی خوانند نظر باشد در حال این جماعت بر وجهی که مقتضی مصلحت عموم بود در تیسیر اسباب معاش و توصل به کمالی که به حسب اشتراک مطلوب باشد؛ و چون عموم اشخاص نوع، چه ملک و چه رعیت و چه فاضل و چه مفضول، بدین نوع تألیف و تدبیر محتاج اند، و هر کسی در مرتبه خود به تقلد امر جماعتی، که او راعی ایشان بود و ایشان رعیت او، مکلف، منفعت این علم عام و ناگزیر باشد و فواید آن هم در دین و هم در دنیا شامل، و از اینجا فرموده است صاحب شریعت، علیه السلام، که کلکم راع و کلکم مسؤول عن رعیته.
و قدمای حکما را در این نوع اقوال بسیار بوده است، اما نقل کتب ایشان در این فن از لغت یونانی به لغت عربی اتفاق نیفتاده است، مگر مختصری از سخن ابروسن که در دست متأخران موجود است و متأخران، به آرای صائب و اذهان صافی در تهذیب و ترتیب این صناعت، و استنباط قوانین و اصول آن بر حسب اقتضای عقول، غایت جهد مبذول داشته اند و آن را مدون و مجلد گردانیده. و خواجه رئیس ابوعلی الحسین بن عبد الله بن سینا را رساله ایست در این باب که با کمال بلاغت شرط ایجاز رعایت کرده است، خلاصه ای از آن رساله با این مقاله نقل کرده آمد، و آن را به دیگر مواعظ و آداب که از متقدمان و متأخران منقول بود موشح گردانیده شد، انشاء الله به نظر ارتضای اهل فضل مشرف شود، انه ولی التوفیق.
و بباید دانست که اصل کلی در تدبیر منزل آن بود که همچنان که طبیب در حال بدن انسان نظر کند، از جهت اعتدالی که به حسب ترکب اعضا مجموع ترکیب را حاصل آید، و آن اعتدال مقتضی صحت بدن و مصدر افعال بود بر وجه کمال، تا اگر آن اعتدال موجود بود آن را محافظت کند، و اگر مفقود بود استعادت نماید، و چون در عضوی از اعضا خللی حادث شود درعلاج آن عضو مصلحت عموم اعضا نگاه دارد، و خاصه مصلحت عضوی رئیس که مجاور او بود به قصد اول، و بعد ازان مصلحت آن عضو به قصد ثانی، به حدی که اگر صلاح عموم اعضا در قطع و کی آن عضو بود قطع نظر کند از اصلاح آن عضو، و به قطع و قلع آن مبالات نکند تا فساد به دیگر اعضا سرایت نکند هم بر این نسق مدبر منزل را رعایت صلاح عموم اهل منزل واجب بود، و نظر او به قصد اول بر اعتدالی که در تألیف افتد مقصور، و محافظت آن اعتدال یا استردادش بر وجه صواب مقدر، و در تدبیر حال یک یک شخص به معالجه ای که طبیب یک یک عضو را کند مقتدی؛ چه هر یکی از ارکان منزل به نسبت با منزل به مثابت هر یکی از اعضای مردم باشند به نسبت با مجموع بنیت، بعضی رئیس و بعضی مرؤوس و بعضی خسیس و بعضی شریف، و هر چند هر عضوی را اعتدالی و فعلی خاص بود لیکن فعل همه اعضا به مشارکت و معاونت غایت همه افعال بود. همچنین هر شخصی را از اشخاص اهل منزل طبعی و خاصیتی بود به انفراد، و حرکات او متوجه به مقصدی خاص که از افعال جماعت نظامی که در منزل مطلوب بود حاصل آید، و مدبر منزل که به منزلت طبیب بود از وجهی، و به منزلت یک عضو که شریف تر بود از اعضا به اعتباری، باید که بر طبیعت و خاصیت و فعل هر شخصی از اشخاص اهل منزل واقف بود، و بر اعتدالی که از تألیف آن افعال حاصل آید واقف، تا ایشان را به کمالی که مقتضی نظام منزل بود برساند، و اگر مرضی حادث شود آن را زایل کند.
و اگرچه اعتبار حال منزل از وضع صناعت خارج است، چنانکه گفتیم، اما افضل احوال منزل که مسکن بود چنان بود که بنیادهای آن استوار باشد، و سقفها به ارتفاع مایل، و درها گشاده، چنانکه در اختلاف به تکلفی احتیاج نیفتد، و مساکن مردان از مساکن زنان مفروز، و مقامگاه هر فصلی و موسمی به حسب آن وقت معد، و موضع ذخایر و اموال به حصانت موصوف، و احتیاطی که به دفع آفات تعلق دارد، مانند حرق و غرق و نقب دزدان و تعرض هوام، به تقدیم رسانیده، و در مسکن مردم آنچه توقی از زلازل اقتضا کند، یعنی ساحت فراخ و دکانهای افراشته، مرعی، و با وجود کثرت مرافق و محال شرایط تناسب اوضاع محفوظ.
و از همه مهم تر اعتبار حال جوار، تا به مجاورت اهل شر و فساد و کسانی که موذی طبع باشند مبتلا نشود، و از آفت وحشت و انفراد ایمن ماند. و افلاطون حکیم منزل در کوی زرگران گرفته بود، از حکمت آن استعلام کردند، فرمود که « تا اگر خواب بر چشم من غالب شود و از تفکر و مطالعه منع کند آواز ادوات ایشان مرا بیدار کند ».
و هو احکم و اعلم.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت دوم در تدبیر منازل
فصل دوم
چون نوع مردم به ادخار اقوات و ارزاق مضطر است، چنانکه در فصل گذشته یاد کردیم، و بقای بعضی اقوات در زمانی بیشتر ناممکن، پس به جمع مالابد و اقتنای مایحتاج از هر جنسی احتیاج افتاد، تا اگر بعضی اجناس در معرض تلف آید بعضی که از فساد دورتر بود بماند، و به سبب ضرورت معاملات و وجوه اخذ و اعطا، چنانکه در مقاله گذشته گفته ایم، به دینار که حافظ عدالت و مقوم کلی و ناموس اصغر است حاجت بود، و به عزت وجود او و معادلت اندکی از جنس او با بسیاری از دیگر چیزها، مؤونت نقل اقوات از مساکن به مساکن دورتر مکفی شد، بدان وجه که، چون نقل اندک او که قیمت اقوات بسیار بود قائم مقام نقل اقوات بسیار بود، از کلفت و مشقت حمل آن استغنا افتد، و همچنین به رزانت جوهر و استحکام مزاج و کمال ترکیب او که مستدعی بقا بود ثبات و قوام فواید مکتسب صورت بست، چه استحالت و فنای او مقتضی احباط مشقتی بود که در طریق کسب ارزاق و جمع مقتنیات افتاده باشد، و به قول او به نزدیک اصناف امم شمول منفعت او همگنان را منظوم شد، و بدین دقایق حکمت کمالی که در امور معیشت تعلق به طبیعت داشت لطف الهی و عنایت یزدانی از حد قوت به حیز فعل رسانید، و آنچه تعلق به صناعت دارد مانند دیگر امور صناعی با نظر و تدبیر نوع انسانی حواله افتاد.
و بعد از تقدیم این مقدمه گوییم: نظر در حال مال بر سه وجه تواند بود، یکی به اعتبار دخل، و دوم به اعتبار حفظ، و سیم به اعتبار خرج. اما دخل یا سبب آن به کفایت و تدبیر منوط بود یا نبود. اول مانند صناعات و تجارات، و دوم مانند مواریث و عطایا. و تجارت، به سبب آنکه به مایه مشروط بود، و مایه در معرض تعرض اسباب زوال، در وثوق و استمرار از صناعت و حرفت قاصر باشد.
و در اکتساب، بر جمله سه شرط رعایت باید کرد، اول احتراز از جور، و دوم احتراز از عار، و سیم احتراز از دناءت، اما جور مانند آنچه به تغلب یا تفاوت وزن وکیل یا طریق اخداع و سرقه بدست آرند، و اما عار مانند آنچه به مجون و مسخرگی و مذلت نفس بدست آرند، و اما دناءت مانند آنچه از صناعتی خسیس بدست آرند با تمکن از صناعتی شریف.
و صناعات سه نوع بود، یکی شریف، و دوم خسیس، و سیم متوسط. اما صناعات شریفه صناعتهایی بود که از حیز نفس باشد نه از حیز بدن، و آن را صناعات احرار و ارباب مروت خوانند، و اکثر آن در سه صنف داخل باشد: اول آنچه تعلق به جوهر عقل دارد، مانند صحت رای و صواب مشورت و حسن تدبیر، و این صناعت وزرا بود؛ و دوم آنچه تعلق به ادب و فضل دارد، مانند کتابت و بلاغت و نجوم و طب و استیفا و مساحت، و این صناعت ادبا و فضلا بود؛ و سیم آنچه تعلق به قوت و شجاعت دارد، مانند سواری و سپاهی گری و ضبط ثغور و دفع اعدا، و این صناعت فروسیت بود.
و اما صناعات خسیسه هم سه نوع بود: یکی آنچه منافی مصلحت عموم مردم بود مانند احتکار و سحر، و این صناعت مفسدان بود؛ و دوم آنچه منافی فضیلتی از فضائل باشد، مانند مسخرگی و مطربی و مقامری، و این صناعت سفها بود؛ و سیم آنچه مقتضی نفرت طبع بود، مانند حجامی و دباعی و کناسی، و این صناعت فرومایگان بود. و به حکم آنکه احکام طبع را به نزدیک عقل قبولی نبود صنف آخر از این اصناف در عقل قبیح نباشد، و باید که از جهت ضرورت جمعی بدان قیام نمایند و دو صنف اول قبیح بود و ازان منع کنند.
و صناعات متوسط دیگر انواع مکاسب و اصناف حرفتها بود، و بعضی ازان ضروری بود مانند زراعت، و بعضی غیرضروری مانند صیاغت، و همچنین بعضی بسیط بود مانند دروگری و آهن گری، و بعضی مرکب بود مانند ترازوگری و کاردگری.
و هر که به صناعتی موسوم شود باید که در آن صناعت تقدم و کمال طلب کند، و به مرتبه نازل قناعت ننماید، و به دناءت همت راضی نشود. و بباید دانست که مردم را هیچ زینت نیکوتر از روزی فراخ نبود، و بهترین اسباب روزی صناعتی بود که بعد از اشتمال بر عدالت به عفت و مروت نزدیک باشد و از شره و طمع و ارتکاب فواحش و تعطیل افگندن در مهمات دور. و هر مال که به مغالبه و مکابره و استکراه غیر و تبعه عار و نام بد و بذل آبروی و بی مروتی و تدنیس عرض و مشغول گردانیدن مردمان از مهمات بدست آید احتراز ازان واجب بود و اگرچه مالی خطیر بود. و آنچه بدین شوائب ملوث نبود آن را صافی تر و مهناتر و میمون تر و با برکه تر باشد شمرد و اگرچه به مقدار حقیر بود.
و اما حفظ مال بی تثمیر میسر نشود، چه خرج ضروریست و دران سه شرط نگاه باید داشت: اول آنکه اختلالی به معیشت اهل منزل راه نیابد؛ و دوم آنکه اختلالی به دیانت و عرض راه نیابد، چه اگر اهل حاجت را با وجود ثروت محروم گذارد در دیانت لایق نبود، و اگر از ایثار بر اکفاء و متعرضان عرض اعراض کند از همت دور باشد؛ و سیم آنکه مرتکب رذیلتی مانند بخل و حرص نگردد.
و چون این شرایط رعایت کند حفظ به سه شرط صورت بندد: اول آنکه خرج با دخل مقابل نبود، و ازان زیادت نیز نبود بل کمتر بود؛ و دوم آنکه در چیزی که تثمیر آن متعذر بود، مانند ملکی که به عمارت آن قیام نتوان کرد، و جوهری که راغب آن عزیزالوجود بود، صرف نکند؛ و سیم آنکه رواج کار طلبد، و سود متواتر و اگرچه اندک بود بر منافع بسیار که بر وجه اتفاق افتد اختیار کند.
و عاقل باید که از ذخیره نهادن اقوات و اموال غافل نباشد تا در اوقات ضرورت و تعذر اکتساب، مانند قحط سالها و نکبات و ایام امراض، صرف کند؛ و گفته اند أولی چنان باشد که شطری از اموال نقود و اثمان بضاعات باشد، و شطری اجناس و امتعه و اقوات و بضاعات، و شطری املاک و ضیاع و مواشی، تا اگر خلل به طرفی راه یابد از دو طرف دیگر جبر آن میسر شود.
و اما خرج و انفاق باید که دران از چهار چیز احتراز کند: اول لؤم و تقتیر، و آن چنان بود که در اخراجات نفس و اهل تنگ فرا گیرد یا از بذل معروف امتناع نماید؛ و دوم اسراف و تبذیر، و آن چنان بود که در وجوه زواید مانند شهوات و لذات صرف کند، و یا زیادت از حد در وجه واجب خرج کند؛ و سیم ریا و مباهات، و آن چنان بود که به طریق تصلف و اظهار ثروت در مقام مرا و مفاخرت انقاق کند؛ و چهارم سوء تدبیر، و آن چنان بود که در بعضی مواضع زیادت از اقتصاد و در بعضی مواضع کمتر ازان بکار برد. و مصارف مال در سه صنف محصور افتد: اول آنچه از روی دیانت و طلب مرضات ایزدی دهند، مانند صدقات و زکوات؛ و دوم آنچه به طریق سخاوت و ایثار و بذل معروف دهند، مانند هدایا و تحف و مبرات و صلات؛ و سیم آنچه از روی ضرورت انفاق کنند، یا در طلب ملایم یا در دفع مضرت؛ اما طلب ملایم مانند اخراجات منزل از وجوه مآکل و ملابس و غیر آن، و اما دفع مضرت مانند آنچه به ظلمه و سفها دهند تا نفس و مال و عرض از ایشان نگاه دارند.
و در صنف اول که غرض طلب قربت بود به حضرت عزت چهار شرط رعایت باید کرد: اول آنکه آنچه دهد به طیب نفس و انشراح صدر دهد، و بران تلهف و تأسف ننماید نه در ضمیر و نه بظاهر؛ و دوم آنکه خالص در طلب رضای معبود خویش دهد، نه به جهت توقع شکری یا انتظار جزائی یا التماس نشر ذکری؛ و سیم آنکه معظم آن به درویشان نهفت نیاز دهد، و هر چند سائل را، تا تواند، باید که محروم نگرداند اما اولی آنکه این قسم از صنف دوم شمرد چه تقرب به حضرت عزت به چیزی که باعث بران از دخل باشد نه از خارج بهتر؛ و چهارم آنکه هتک ستر مستحقان نکند به افشا و اظهار آن.
و در صنف دوم که از افعال اهل فضیلت باشد پنج شرط نگاه باید داشت: اول تعجیل، که با تعجیل مهناتر بود؛ و دوم کتمان، که با کتمان به انجاح نزدیکتر بود و به کرم مناسب تر؛ و سیم تصغیر و تحقیر و اگرچه به وزن و قیمت بسیار باشد؛ و چهارم مواصلت، که انقطاع منسی بود؛ و پنجم وضع معروف در موضع خویش، و الا مانند زراعت در زمین شوره ضایع افتد.
و در صنف سیم یک شرط رعایت باید کرد و آن اقتصاد بود، و در آنچه سبب طلب ملایم باشد باید که به اسراف نزدیکتر بود ازانکه به تقتیر، بدان قدر که موجب محافظت عرض باشد، و آن از قبیل دفع مضرت افتد نه از قبیل اسراف محض، چه اگر به شرایط توسط من کل الوجوه قیام نماید از طعن طاعن و وقیعت بدگوی نجات نیابد، و علت آن بود که انصاف و عدالت در اکثر طبایع مفقود است، و طمع و حسد و بغضاء مرکوز، پس بنای انفاق بر حسب آرای عوام نهادن به سلامت عرض نزدیک تر ازانکه بنای آن بر قاعده سیرت خواص، و میل عوام به تبذیر بود چنانکه میل خواص به تقدیر بود.
اینست قوانین کلی که در باب تمول بدان حاجت افتد و اما جزویات آن بر عاقل پوشیده نماند.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت دوم در تدبیر منازل
فصل پنجم
بباید دانست که خدم و عبید در منزل به منزلت دست و پای و جوارح دیگر باشند از بدن، چه کسی که به جهت غیری تکفل امری کند که به اعانت دست دران حاجت افتد قائم مقام دست آن غیر بوده باشد، و کسی که سعی کند در کاری که قدم در آن کار رنجه باید کرد مشقت قدم کفایت کرده باشد، و کسی که به چشم نگاه دارد چیزی که نظر دران صرف باید کرد زحمتی از بصر بازداشته بود.
و اگر نه وجود این طایفه بود ابواب راحات مسدود گردد، و به توسط قیام و قعود متواتر و حرکات و سکنات مختلف و اقبال و ادبار متوالی، که مقتضی تعب ابدان و سقوط هیبت و ذهاب وقار باشد، به مهمات قیام توان نمود. پس باید که بر وجود این جماعت شکرگزاری بشرط بجای آرند، و ایشان را ودایع خدای، تعالی، شمرند، و انواع رفق و مدارات و لطف و مواسات در استعمال ایشان بکار دارند، چه این صنف مردم را نیز ملال و کلال و فتور و ماندگی به اعضا و جوارح راه یابد، و دواعی حاجات و ارادات در طبایع ایشان مرکوز بود، پس دقیقه انصاف و عدالت رعایت باید کرد و از تعسف و جور اجتناب نمود، تا سیاست خدای به تقدیم رسانیده باشد و شکر نعمت او گزارده.
و طریق اتخاذ خدم آن بود که بعد از معرفت و تجربت تمام و وقوف بر احوال کسی، او را استخدام کنند، و اگر میسر نشود به فراست و حدس و توهم استعانت نمایند، و از صاحب صور متفاوت و خلقتهای مختلف تحاشی واجب دانند، که در اغلب احوال خلق تابع خلق افتد، و در امثال فرس آمده است که نیکوترین چیزی از زشت صورت او بود. و در خبر آمده است که أطلبوا الخیر عند حسان الوجوه. و از معلولان چون اعور و اعرج و ابرص و مانند ایشان تجنب باید نمود، و بر صاحب کیاست و دها اعتماد کردن از احتیاط دور باشد، چه بسیار بود که گربزی و احتیال و مکر با این دو خصلت مقارن افتد، و حیا و عقل اندک بر شهامت بسیار که با وقاحت بود اختیار باید کرد، چه حیا بهترین خصلتهاست در این باب.
و چون خادم میسر شود او را به صناعتی که به صلاحیت آن موسوم باشد مشغول گردانند، و امور او مکفی کنند، و از کاری به کاری و صناعتی به صناعتی تحویل نفرمایند، بل بر آنچه طبع او بدان مایل بود و آلات آن او را حاصل قناعت کنند، چه هر طبیعتی را با صناعتی خاص خاصیتی بود، و اگر از این قانون مجاوزت کنند مانند آن کس باشند که به اسپ حرث کند و گاو را دویدن فرماید. و چون بر کاری انکار خواهد کرد نشاید که انکار او عین صرف باشد از آن کار، چه این فعل تنگدلان و بی صبران باشد. و هر گاه که صرف کند به بدلی بهتر محتاج گردد و حکم بدل همین حکم بود تا از منفعت خدمت محروم ماند.
و در دل خدم باید که مقرر کرده باشد که ایشان را به مفارقت او طریقی و سبیلی نخواهد بود به هیچ وجه و سبب، تا هم به مروت نزدیک باشد و هم به وفا و کرم لایق، و هم خادم شرط شفقت و هوا داری و مناصحت و احتیاط بجای آرد، چه این افعال آنگاه ازو صادر شود که خود را در نعمت و مال مخدوم شریک و مساهم شناسد و از عزل و صرف ایمن بود و چون صورت کند که صاحب او ضعیف رای و واهی ذمت است، و به هر گناهی او را دور خواهد کرد، خویشتن را در خدمت او عاریتی شمرد و مقام او مانند مقام راهگذریان بود، نه در هیچ کار اندیشه کند و نه شرط شفقت نگاه دارد، بلکه همت بر ادخار و جمع از جهت روز مفارقت و جفای سید مقصور دارد.
و اصل بزرگ در خدمت خدم آن بود که باعث ایشان بران محبت بود نه ضرورت، و رجا نه خوف، تا خدمت ناصحان کنند نه خدمت بدبندگان، و باید که اخلال نکند به امور معاش خدم از مآکل و ملابس و غیر آن به هیچ وجه، بلکه آن را بر مالابد خود مقدم دارد و ازاحت علت ایشان در جملگی مایحتاج به تقدیم رساند، و ایشان را اوقات راحت و آسایش تعیین کند، و چنان سازد که اقدام بر اعمالی که بدیشان مفوض بود از روی نشاط و جد کنند نه از سر ملامت و کسل.
و اصلاح خدم را مراتب نگاه باید داشت و انواع تأدیب و تقویم به حسب اصناف جنایات و جرایم استعمال فرمود، و طریق عفو را بکلی مسدود نباید گردانید، و کسی که بعد از توبه مراجعت گناه کند او را چاشنی عقوبت بباید چشانید، و تشدیدی به تقدیم رسانید، و از رشد او نومیدی ننمود مادام که قید حیا برنگرفته باشد و به اصرار و وقاحت معترف نشده؛ و چون به جنایتی فاحش و گناهی زشت که ابقا بران مذموم بود ملوث گردد، و به تأدیب و تهذیب قابل اصلاح نخواهد بود، صواب آن بود که بزودی او را نفی کنند، و الا به مجاورت او دیگر خدم تباه شوند، و فساد ازو به دیگران تعدی کند.
و بنده از آزاد أولی استخدام را، چه بنده به قبول طاعت سید و تأدب به اخلاق و آداب او مایل تر باشد و از مفارقت نومیدتر، و از بندگان اختیار باید کرد خدمت نفس را آنچه عاقل تر و بخردتر و سخن گوی تر و با حیاتر باشد، و تجارت را آنچه عفیف تر و کافی تر و کسوب تر بود، و عمارت عقار را آنچه قوی تر و جلدتر و کارکن تر بود، و رعی چهارپای را آنچه قویدل تر و بلند آوازتر و کم خواب تر بود.
و اصناف بندگان به حسب طبیعت سه است: یکی حر به طبع، و دیگر عبد به طبع، و سیم عبد شهوت. و اول را به منزلت اولاد باید داشت و بر تعلم ادب صالح تحریض فرمود، و دوم را به منزلت دواب و مواشی استعمال باید کرد و مرتاض گردانید، و سیم را به قدر حاجت به مشتهی می باید رسانید و به استهانت و استخفاف کار می فرمود.
و از اصناف امم، عرب به نطق و فصاحت و دها ممتاز باشند، اما به جفای طبع و قوت شهوت موسوم؛ و عجم به عقل و سیاست و نظافت و زیرکی ممتاز باشند، اما به احتیال و حرص موسوم؛ و روم به وفا و امانت و تودد و کفایت ممتاز باشند، اما به بخل و لؤم موسوم؛ و هند به قوت حدس و حس و وهم ممتاز باشند، اما به عجب و بدنیتی و مکر و افتعال موسوم، و ترک به شجاعت و خدمت شایسته و حسن منظر ممتاز باشند، اما به غدر و قساوت و بی حفاظی موسوم.
اینست تمامی سخن در این باب والله اعلم.
خواجه نصیرالدین طوسی : مقالت سیم در سیاست مدن
فصل هفتم
مردم باید که نسبت حال خود با احوال جملگی اصناف خلق اعتبار کند، چه نسبت او با هر صنفی از سه نوع خالی نبود: یا به رتبت بالای آن صنف باشد یا مقابل یا فروتر؛ اگر بالای آن صنف بود در رتبت آن اعتبار او را بر محافظت مرتبه باعث باشد تا به نقصان میل نکند، و اگر مقابل باشد بر ترقی از آن مرتبه در مدارج کمال باعث شود، و اگر فروتر بود در رسیدن به درجه آن صنف جهد نماید. و حال معاشرت هم به اختلاف احوال مراتب مختلف باشد: اما معاشرت با صنف بلندتر از آنچه در باب پنجم یاد کردیم معلوم باشد. و اما معاشرت با صنف مقابل متنوع بود به سه نوع: اول معاشرت با دوستان، و دوم معاشرت با دشمنان، و سیم معاشرت با کسانی که نه دوست باشند و نه دشمن. و دوستان دو صنف باشند: حقیقی و غیرحقیقی، و معاشرت با دوستان حقیقی یاد کرده شد.
و اما دوستان غیرحقیقی که به دوستان حقیقی متشبه باشند و از نوعی تصنع و ملق خالی نه، معاشرت با ایشان چنان باید که به قدر وسع مجامله و احسان کند، و در استمالت و مدارات و صبر و معامله به حسب ظاهر هیچ دقیقه مهمل نگذارد، و اسرار و عیوب خود از ایشان پوشیده دارد، و خواص احادیث و احوال و اسباب منافع و مقادیر اموال همچنین، و به تقصیر ایشان را مؤاخذت نکند و در اهمال حقوق عتاب ننماید و به مکافات آن مشغول نشود تا صلاح ذات البین و اصلاح ایشان مرجو باشد؛ و تواند بود که بعضی به روزگار به درجه اصفیا و اولیای مخلص برسند؛ و باید که به قدر قدرت با ایشان مواسات کند، و تفقد اقارب و متعلقان ایشان لازم داند، و به قضای حاجات و اظهار بشاشت در اختلاط، چه به طبع و چه به تکلف، قیام کند، و در حال ضرورت ایشان را دست گیرد، و فی الجمله اصناف کرم خلق و حسن عهد به تقدیم رساند، تا همه کس را در دوستی او رغبت بیفزاید، و به وقت آنکه در مرتبه ایشان تفاوتی افتد و به جاهی و یا به کرامتی بیشتر برسند در طلب دوستی ایشان نیفزاید، و اتصال و قربت زیادت از معهود نطلبد.
و اما اعدا دو نوع باشند، نزدیک و دور، و هر یک به دو قسم شوند، آشکارا یا نهانی. و اهل حقد از حساب دشمنان ظاهر باشند و اهل حسد از قسم اعدای مخفی، و از دشمن نزدیک احتراز بیشتر باید کرد از جهت وقوف او بر اسرار و عورات، و در مآکل و مشارب و غیر آن ازو احتیاط واجب باید شمرد. و اصل کلی در سیاست اعدا آن بود که اگر به تحمل و مواسات و تلطف ایشان را دوست توان کرد و اصول حقد و عداوت از دلهای ایشان منقطع گردانید خود بهترین تدبیری باشد که تقدیم یافته بود، و الا مادام که به مروتی ریائی و مجاملتی ظاهر یکدیگر را می بینند بر محافظت آن توفر باید نمود و به هیچ نوع در تظاهر دشمنی رخصت نداد، که قمع شر به خیر خیر بود و قمع شر به شر شر؛ و به سفاهت اعدا مبالات نباید نمود و اغضا و تحمل و مدارات استعمال کرد، و از تمادی و منازعت و مناقشت احتراز تمام لازم دانست، چه اظهار عداوت مقتضی ازالت نعم، و تعریض انتقال دول و، استدعای افکار دایم و، هموم متوالی و، اضاعت اموال و کرامت و، تحمل ضیم و مذلت و، سفک دما و، دیگر انواع شرور باشد، و عمری که در تدبیر و تفکر و ممارست و مباشرت این افعال صرف شود هم در دنیا ضایع و منغص بود و هم در دین سبب شقاوت و خسران.
و اسباب عداوت ارادی پنج چیز بود: تنازع در ملک و، تنازع در مرتبه و، تنازع در رغایب و، اقدام بر شهواتی که موجب انتهاک حرم بود و، اختلاف آرا. و طریق توقی از هر صنفی احتراز از سبب آن صنف بود.
و باید که از احوال دشمنان متفحص بود و در تفتیش اخبار ایشان مستقصی، تا بر مکر و خدیعت ایشان واقف گردد و مانند آن فرا پیش گیرد، و بدان بر انتقاض مساعی آن قوم ظفر یابد، و نکایت اعدا در مسامع رؤسا و دیگر مردمان مقرر باید کرد تا سخن مزخرف ایشان قبول نکنند، و مکایدی که سگال اند رواج نیابد، و در اقوال و افعال متهم گردند. و باید که معایب دشمنان نیک معلوم کند و بر نقیر و قطمیر آن واقف گردد و آن را جمع کند، و در اخفای آن شرایط احتیاط نگاه دارد، چه نشر معایب دشمن مقتضی فرسودگی او بود بران، و عدم تأثر ازان، ولیکن چون به قوت خویش آن را ظاهر گرداند کسر و قهر او حاصل آید، و اگر بر بعضی ازان او را تنبیهی کند پیش از نشر، تا چون داند که بر معایب و مثالب او وقوف یافته اند دل شکسته و ضعیف رای گردد، شاید. و در این باب تحری صدق شرط بزرگتر بود، چه کذب از دواعی قوت و استیلای خصم بود. و بر شیم و عادات هر صنفی باید که وقوف یابد تا هر چیزی را به مقابل آن دفع کند، و آنچه موجب قلق و ضجرت ایشان بود همچنین معلوم کند، که ظفر در مضمون آن مدرج بود، و بهترین تدبیری دراین ابواب آن بود که خویشتن را بر اضداد و منازعان تقدمی حقیقی حاصل کند، و در فضایلی که اشتراک میان هر دو جانب صورت بندد سبقت گیرد، تا هم کمال ذات او و هم وهن خصوم تقدیم یافته باشد، و دوستی با دشمنان فرانمودن و با دوستان ایشان موافقت و مخالطت کردن از شرایط حزم و کیاست بود، چه معرفت عورات و مزال أقدام و مواضع عثرات ایشان بدین وجه آسانتر دست دهد.
و تلفظ به دشنام و لعنت و تعرض اعراض دشمنان بغایت مذموم بود و از عقل دور، چه این افعال به نفوس و اموال ایشان مضرتی نرساند، و نفس و ذات مرتکب را فی الحال مضر بود که به سفها تشبه نموده باشد و هم خصوم را مجال دراززبانی و تسلط داده. چنین گویند که شخصی در پیش ابومسلم مروزی زبان به عرض نصر سیار آلوده کرد به تصور آنکه ابومسلم را خوش آید و ازو پسندیده دارد، ابومسلم روی ترش کرد و او را ازان به عنف زجر فرمود، و گفت اگر به سبب غرضی دستها به خون ایشان آلوده می کنیم باری درانکه زبانها به اعراض ایشان آلوده کنیم چه غرض و فایده خواهد بود؟ و چون دشمنان را آفتی رسد که خود ازان ایمن نبود و مانند آن آفت را متوقع و منتظر باشد، البته باید که شماتت ننماید و شادمانی و فرح اظهار نکند که دلیل بطر بود و به معنی آن شماتت هم با خود کرده باشد.
و اگر دشمن به حمایت او آید و از حریم او مأمنی سازد، یا در چیزی که اقتضای وفای امانتی کند اعتمادی نماید، غدر و مکر و خیانت استعمال نکند و مروت و کرم بکار دارد، و چنان کند که ملامت و مذمت به دشمن مخصوص گردد و حسن عهد و نیکو سیرتی او همه کس را معلوم.
و دفع ضرر اعدا را سه مرتبه بود: اول اصلاح ایشان فی انفسهم اگر میسر باشد، و الا اصلاح ذات البین؛ و دوم احتراز از مخالطت ایشان به بعد جوار یا سفری دور که اختیار کند؛ و سیم قهر و قمع، و این آخر همه تدبیرها باشد؛ و با وجود شش شرط بران اقدام توان نمود: اول آنکه دشمن شریر بود به ذات خویش و اصلاح او به هیچ طریق صورت نبندد؛ و دوم آنکه به هیچ وجه از وجوه، جز قهر، خویشتن را از تعرض او خلاصی نبیند؛ و سیم آنکه داند که اگر ظفر او را بود زیادت ازین که این کس ارتکاب خواهد کرد استعمال کند؛ و چهارم آنکه اظهار قصد و سعی در ازالت خیرات ازو مشاهده کرده باشد؛ و پنجم آنکه در قهر او به رذیلتی مانند خیانت و غدر موسوم نشود؛ و ششم آنکه آن را عاقبتی مذموم چه در دنیا و چه در آخرت متوقع نبود، و مع ذلک اگر قهر او به دست دشمنی دیگر کند بهتر، و انتهاز فرصت با وجود مهلت از لوازم حزم باشد.
و اما حسود را به اظهار نعم و مراآت فضایل و دیگر چیزهایی که مستدعی غیظ و ایذای او بود و بر رذیلتی مشتمل نه، رنجور دل و گداخته تن دارد، و از کید او احتراز کند و جهد نماید در آنکه مردمان بر سیرت او واقف شوند.
و اما معاشرت با کسانی که نه دوست باشند و نه دشمن هم مختلف باش، و هر کس را بدانچه مستحق آن بود تلقی کردن به مصلحت نزدیکتر، مثلا نصحا را، و آن قومی باشند که به نصیحت همه کس تبرع نمایند، خدمت کند و با ایشان مخالطت کند و سخن ایشان بشنود و بشاشت و ابتهاج به دیدار ایشان ظاهر گرداند، اما در قبول قول هر کسی مسارعت ننماید و به ظواهر احوال مغرور نشود، بلکه تأمل کند تا بر غرض هر کسی واقف شود و حق از باطل فرق کند، بعد ازان بر وجه اصوب برود، و صلحا را، و آن جماعتی باشند که به اصلاح ذات البین مشغول باشند، از روی تبرع مدح و ثنا گوید، و به کرامات و اصناف تبجیل مخصوص دارد و بدیشان تشبه نماید، چه مذاهب ایشان به نزدیک همه خلق محمود بود، و با سفها حلم بکار دارد و به سفاهت ایشان مبالات و التفات نکند تا از ایذای او اعراض کنند، و اگر به شتم و سفه ایشان مبتلا شود آن را حقیر شمرد، و بدان توجع و تألم فرا ننماید و به مکافات مشغول نشود، بلکه به سکون و تأنی اصلاح حال یا مفارقت و ترک مخالطت ایشان به تقدیم رساند، و تا تواند مجالست این صنف اختیار نکند و مجادله و مجارات ایشان محظور شمرد، و با اهل تکبر تواضع ننماید بلکه به سیرت ایشان با ایشان کار کند تا ازان متألم و منزجر شوند، که التکبر علی المتکبر صدقه، چه تواضع با این قوم موجب استهانت و تحقیر بود و در اصابت خود متیقن شوند، و پندارند که بر همه کس واجب است خدمت و تذلل کردن، و چون ضد این باشد دانند که گناه ایشان را بوده است و یمکن که با سر تواضع و حسن سیرت آیند.
و با اهل فضائل اختلاط کند و ازیشان استفادت واجب شمرد، و معاونت و مساعدت ایشان به غنیمت دارد، و جهد کند تا از زمره ایشان باشد، و با همسایه بد و عشیرت ناسازگار صبر کند و مدارا و مجامله استعمال فرماید، و یقین داند که لئیمان به بدن صابرتر باشند و کریمان به نفس، و هم برین منوال و نمط با هر کسی آنچه عقل اقتضا کند و حزم و کیاست اشارت، بکار می دارد، و در صلاح عموم خلق و صلاح خصوص خود به قدر استطاعت می کوشد.
و اما زیردستان هم اصناف باشند؛ متعلمان را نیکو دارد و در احوال طبایع و سیرتهای ایشان نظر کند، اگر مستعد انواع علوم باشند و به سیرت خیر موسوم، علم ازیشان منع نکند و بران تحمل منتی یا مؤونتی نطلبد، و در ازاحت علت ایشان کوشد، و خداوندان طباع ردیء را که تعلم از روی شره کنند به تهذیب اخلاق فرماید، و بر معایب ایشان تنبیه دهد و به حسب استعداد تکیمل کند، و علمی که سبب توسل ایشان بود به اغراض فاسده ازیشان بازدارد، و بلیدان را بر چیزی که به فهم ایشان نزدیکتر بود و بر فایده مشتمل تر، حث کند، و از تضییع عمر اجتناب فرماید، و سائلان را اگر ملح باشند از الحاح زجر کند و اجابت التماس در توقف دارد مگر که صادق الحاجه باشند، و میان محتاج و طامع تمییز کند و طامع را از طمع باز دارد و به مطلوب نرساند، تا باشد که سبب اصلاح او شود، و محتاج را عطا دهد و با ایشان مواسات کند و در اسباب معاش مدد دهد، و مادام که به إخلالی در امور نفس و عیال مؤدی نبود بر ایشان ایثار کند، و ضعفا را دست گیرد و بر ایشان رحمت نماید، و مظلومان را اعانت کند.
و در همه ابواب خیر نیت راستی و پاکی کند، و به خیر مطلق که منبع خیرات و مفیض کرامات اوست، تعالی و تقدس، تشبه نماید. ان شاء الله، تعالی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۴ - به یکی از دانشمندان جندق نگاشته
سرکار موبد موبدان و گریزگاه نیکان و بدان را بنده ام و خجسته دیدار جان پرورش را از ته دل و بن دندان پرستنده. بارها در باب نگاهداشت و غم خواری و همراهی و رهنمونی احمد نگارش ها کرده ام و کار بند سفارش ها شده اینک آغاز گردآوری گندم و جو و داد و ستد کهنه و نو است. اسمعیل در ری و من در یزد و او با هزار کار پراکنده و درد بی درمان در آن سرزمین اگرش تو در کارها انباز و دست یار نباشی، تن تنها کی گلش از خار و خار از پای بر آید. زنهار به مهرش و گوشه کار گیر و دست پایمردی زیر بار آور. احمد اگر چه به گفت و گواهی تو در چالاکی و زرنگی باد پران است و آتش سوزان، باز با نیرنگ و تیتال مردم آن سامان در شمار پخته خواران و خام کاران خواهد بود. خوشتر آنکه به خویشش وانگذاری و انجام این گونه کارهای گوناگون را که ده مرده کوشش و جوشش باید سرسری نشماری که پای بیچاره در گل و دست ناکامی بر دل خواهد ماند، شعر:
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
گمان نزدیک به کار این است که تا چند روز دیگر اسمعیل از دربار گردون پیشگاه پادشاهی با کارهای ساخته و امیدهای پرداخته فرمان بازگشت یابد و به دستور روزگار گذشته رنج آزمای آن در و دشت گردد. مرا هم از فرگاه بلند خرگاه خدایگانی حاجی امروز که بیستم ماه است، پروانه مهر آمیز رسید، که پس از انجام کارها که در دست است و روانت به ساخت و پرداخت آن پای بست، از سامان یزد برگ و ساز جندق کن و حسینعلی خان را که گماشته من است در هنجار پیشکاری و کارگذاری از هر در استواری بخش.
سر فتنه جویان را به سنگ باز خواست بکوب، و گرد هست و بود بد اندیشان را به جاروب گرفت فرو روب، زشت و زیبای هر چیز و هر کس را به طرزی که دانی و توانی چاره ساز آی و با شتابی هیچ درنگ مرز ری را راه اندیش نشیب و فراز شو.
باری اگر سرکار امید گاهی آقا که جانم برخی پاک روانش باد، بازگشت مرا بدان در گشته که خود نیز در پهنه دیر انجام کویرش سرگشته اند سزا داند و روا بیند، نه باندیشه این کارهای هیچ مایه، به بوی دریافت خجسته دیدار سرکار ایشان و فر آمیزش تو که فراهم ساز دل های پریشان است، روزی دو رخت بازگشت بر بارگی هشتن و این راه آشوب خیز نوشتن و بهمان روش ها که دیدی گرد دهات گشتن و درخت گز و خرما کشتن و پسته و بادام از خاک سرشتن و سبک در گذشتن دریغی نیست، شعر:
من که از دروازه بیرونم نمی بردند خلق
با تو می آیم اگر در چشم سوزن می بری
بیش از این گفت و شنود و بست و گشود، هنجار دیوانگی است نه رفتار فرزانگی. هر گونه فرمایش که بازوی یارا و نیروی آرای منش پرده گشایی و چهره آرائی تواند نگارندگی فرمای که در انجامش کار دوندگی و شمار بندگی به پایان خواهد رفت. زندگی پاینده و کامرانی فزاینده باد.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۳۵ - به یکی از دوستان نگاشته
بر پرند ساده مشک سوده خرمن کرده ای
زیب را پیرایه بر نسرین ز سوسن کرده ای
شیوانامه زیبانگار که خامه گوهر بار سرکارش بدان روش نگاشته و به فرهنگ دری گهرهای گرانبها در آن انباشته بودند، انجمن آرای رسید و روشنی بخش دیده امید گشت. مژده تندرستی سرکار افسرده روان را رامشی بی کران انگیخت و رخت اندوه های کران از سامان دل و روان باز پرداخت. آفرین بر آن دست و پنجه که درین روش کاخی بلند افکند. و بر این منش شاخی برومند افراخت. نه کمند خرده گیران را بر آن دستی و نه از باد گرفت سرد سرایان این را شکستی. جاویدان زبان سخته سنجان بسته ماند و بازار پخته نگاران شکسته نگاران زهی بی شرمی که این تنگ مایه پست پایه را با همه تنگدستی اندیشه پاسخ گریبان گیر است و زالی خرسوار را در این پهنه که یکه تازان سپر انداخته و اسب اندازان به سر تاخته تلواس دار و گیر، شعر:
می سپارم رهی که اول گام
رخش رستم نرفته لنگ آید
ولی چون دشت شوخ چشمی فراخ است و شبرنگ خامه در تکاپوی ناهنجاری گستاخ، لگامی خواهم داد و دو سه گامی خواهم سپرد، درنگ سهلان سنگ سرکاری در سامان سیاه کوه سخت دراز افتاد و فرسوده جان جداماندگان بر گذرگاه چشمداشت و دل نگرانی بااندوهی گران انباز ماند.
دل دور از آن فرگاه مرغی گم کرده آشیان است و تن در طوفان سرشک گسسته لنگر کشتی بی بادبان، رهی را اگر آگهی بود که رنج جدائی و شکنج تنهایی بدین دست کارگر است و جان شکر چار اسبه پیاده از پی تاختمی. امید گاهی آقا سید جعفر گستاخی می ورزد که خرمای نیازی را برادر مهربان آقا حسین بی کم و کاست باز سپرد کام جان شیرین و سپاس راه آورد سرکاری انجام یافت. پنج ابره چادری کار جندق که همراه بار خرمائی فرستاده اند، سه را من برداشتم و به دو به ایشان واگذار افتاد. شره بر آنش داشته که یکی سه هزار از من یک لا پیرهن بستاند و مرا اندیشه آنکه بر این استخوانش باز دهم نیش و اگر به دندانم پوست بر تن و جامه بر اندام پاره کند، دو هزار بیش ندهم. از این رهگذر میانه من و ایشان رزم و ستیز است و ناورد ایران و انگریز، پس از این گیرودارها و گفت و گزارها پیمان بر آن رفت که داوری به سر کار آریم و از آن سرور چاره کار جوئیم. هر چه از آن فرگاه فرمان رسد بی چون و چند و کوب و کند کاربند آئیم و سپاس اندیش پاک خداوند.
باری خود دانی که بام ما تاب لگد ترکتاز و دست انداز ندارد، از چنگ این فزون جوی شره بازم رهائی بخش و به آسودگی آشنائی ده، که کاوش پیوست و کوشش یک دستش کارم به جان برد و کاردم به استخوان، دیده در راه نامه سرکاری باز و از چشمداشت سفید است.
کمترین بنده خاکسار یغما بعد از درودی نیازمندانه می گوید در کار کشت و درود و گردآوری های گندم و جو خواه جندق خواه«هد» خواه نیک خواه بد هر چه هست نگران باش و به دیگران بازممان. خوشه تا خرمن، مشت تا خروار بی آگاهی و فرمان تو ندروند و خرمن نکنند و گردون نرانند و دانه از کاه باز نپردازند و به ترازو و جو سنگ نپیمایند و مزد درودگر و دهقان ندهند و به خانه نبرند. هر چه کنی خود کن و کار خود ناکرده را کار مدان، یکسر جو نیم پرکاه دستمزد برزگر تا مشته ستانرا نگاه مدار، هر چه ماند هر جا دانی بریز و سیاهه بردار و کلید را به دست دائی سپار و سفارش فرمای که چون سال گذشته از شوریده کاری کام شیرین خود تلخ و ابروی احمد را ترش نخواهد. آنچه نوشتم یادت نرود و بادش نبرد که انجام افسوس و دریغ باید خورد، در هر شماری کیش درست کاری گزیدن خوشتر از پشت دست سست هنجاری گزیدن است. کس ندیدم که گم شد از ره راست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۴ - به میرزا اسمعیل هنر نگاشته
شنیدم که اوستادی به دست آورده، و اندیشه ساخت و سامانی پیوست کرده، این پیشه را بر همه کاری پیشی ده و پیشی خواه. زیرا که بنامیزد زن و فرزند ما بسیار است و خانه های یورت آکنده گشاده دامان در کار، چشم از کاست و فزود در آمد و بیرون شد فراپوش و بندبر کیسه و کاسه در این شیوه که نمونه آفریدگاریست گناه انگار، با گل کاری ولکاری نشاید، و در ساخت و پرداخت هر چه کنی و فرازی خودداری نباید، کم و دست ساختن به از بسیار و سست افراختن، شاه نشین و درگاه یک سنگ است، بهاربند و فرگاه یک رنگ.
زن حبیب را که برغوز کج پلاسی و فزون جوئی افتاده به چرب گوئی و نرم خوئی بر سرکار آرو، و رخت از خانه به بازار افکن، مگر آن کریچه تنگ که چون گلوگاه نای و سینه چنگ است، به دست آری، و ویرانه ای که در وی دیوانه به سنگ تلواس آهنگ نیارد رنگ آبادی گیرد، و جای نشست و درنگ افتد، دیده از والا و پست کالا بردوز، و به هر ارزش که بهاسنجان مرزش ستایند و نمایند دو بالا خریدار زی. کاوش ارزانی و گرانی بر کران نه، و اگر به جای گاورس و ارزان سیم سره و زرسارا خواهد بر آن ایست. در هر کوچه و کوی و هر گوشه و سوی که لانه و بنگاه اندیشد و خانه و خرگاه بی خویشتن داری میان خریداری در بند و دست و بازوی دستیاری برگشای، که از نزدیک ما سپاس اندیش و خرسند دور پوید نه روان پریش و پر کند.
در کار درویشان و داد و خواست ایشان خشنودی خدا را دانسته، زیان سود انگار، و پیوسته بد افتاد خویشتن را بهبودی شمر که این شیوه شمار روندگان است، و این پیشه کمین کار بندگان . خواهی گفت این خاتون بی خواجه، سخت دریده دهن و تیتال باز است و پریشان سخن و روده دراز. به بوی لانه موشی این مایه بار سست هوشی بردن و بریاوه سخت کوشی دشوار فروش درنگ آوردن کار من و کیش خردمندان نیست. چار دیواری ویرانه رایگان باز هشتن و از ساخت و ساز خانه گذشتن خوشتر. مصرع: دل تنگ مساز و آب فرهنگ مبر، و گفت و شنود ننگ مخوان که کام اندوزی به کوشیدن است و چاره خامی به جوشیدن.
باری اگرت پای این کار و تاب این بار نه، موبد و دیگر یاران آماده اند و در پهنه پرگوئی و کم شنوی دوش بر دوش وی ایستاده، در پس و پیش بدار و از راست و چپ بر گمار، که به گفت و گزارش رام آرند، و به زاری و زر نه زور و آزار این کار دشوار گذر انجام گیرد، شعر:
نشاید برد انده جز به انده
که نتوان کوفت آهن جز به آهن
و با این همه کاوش و کوش اگر رام نشد و کام نداد بی رنجش از سر این رنج ویرانه و گر خود گنج خانه پرویز است برخیز، و به شیرین زبانی چاره فرسودگی کن و جاودانی مژده آرامش و آسودگی بخش. خانه نیم کاره نوروز و خان تازه بنیاد مهربانو را که هر دو شایان آبادی و نشست است، بر همان بنوره و بنیادی که هست استاد فرست، و بر هنجاری که دانی سخت استوار پایه و پی راست کن. اگر آن گلکار یزدی این دو چنبره را در هشتاد تومان پیمان دهد، چنگش در گریبان زن و بی درنگ زر در دامان ریز ولی سرکاری کاردان بر تراش که همواره در نگاهبانی هشیار باید و پیدا و نهانی بیدار زید تا شمار چستی بر سستی و هنجار درست کاری بر نادرستی بچربد. هم اگر ویرانه پشت خانه ما شد راست و ریسمان کش، بنیادی خارا پی بر پهنای پنج خشت از تهی گاه خندق با گل و آهک و سنگ بر ساز و بر پهلوی برج حسرت زن. آن آکنده زهرچین سار را که از پشت باره سر از پایاب و دلنگ همی برکند، چهل پنجاه پنجره تنگ تنگ بر کن که شورابه خندق و باران و لای خیز دی و بهاران فراخ و آسان در شود، و زیان ویرانی به دیوار خانه ما و لانه ام هانی نیز نرسد.
پس همان برکنده بنیاد را راست و ریسمانی تا نزدیک جوی باغچه و از آنجا تا پایان باغ فضل علی سنجیده و خدنگ با گل و آهک و سنگ برنه، و در بند خانه را راست بر شاهراهی که به دریا و دشت کشد فراخ آستانه و بلند آسمانه که شتر با بار همی در تواند شد برکش، تا هر جا فزون یا کم آب و نم دست یارد سود، گل آهک و سنگ باید دیگر تا هر جا کشد گل و خشت به کار افکن. ازآغاز خندق تا انجام در بند پایه و پی از خربند مگذران زیرا که جز این دیوار و خربند و بنیاد و در بند کاری دیگر و شماری بهتر دارم.
چارستونی که پشت خانه بیرونی است نیز در پوش و فراز آن بالاخانه زیبا برانداز و به انجام بر، اشکوب زیرین آن جوسق که سال گذشته افراشتم و گذاشتم، پهنا و پی پایه پایه و پله پله تا جایی که باید در پوش. روان از ساخت و ساز یورت های «چادرگله» و گرمخانه «دادکین» و شکست و بست کوی«مفازه» پست و بلند خوار یا ارجمند آسوده ساز، که باری است بردنی و کاری است کردنی. در انجام این گلکاری هر چه فزون کوشی کم است و فرسوده روانم از تو بدین پایه دستیاری خرم. مزد استاد و شاگرد را بی کاهش و پیش از خواهش بر همان دستور که کیش پیشین ماست، شام به شام درپرداز و نوشته رسید بستان، تا در گردن از این کمینه وام که دامی نای افشار است و ستوران دندان گز و خران لگد زن را پالهنگ و دم افسار رسته گردد، شعر:
سپردم به زنهار اسکندری
تو دانی و فردا و آن داوری
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۰ - به میرزا محمدعلی خطر نگاشته
خطر، این چند گاه که ریش سفیدی«تبت» و «توحید» بر تو راست و استوار افتاد، تا امروز که انجام نخستین ماه بهار است چه کار کرده ای؟ و از گزو انار ونهال خرما و سنجد و هسته و یونجه و پسته ودیگر درخت های زودگذر و دیر پای چه به بار آورده ای؟ بی کاست و فزود آنچه کنون خرم و سبز است و گمان خوشیدن نیست و امید جوشیدن هست بر نگار و بر شمار و با من فرست تا این راز پوشیدن پیدا و بیکارگی یا کاردانی تو نیز آشکارا شود.
پیش از این ساز و سامان پیله وری و سوداگری نیز پرداخته بودی و با سرمایه کم و سود اندک در ساخته. گاهی آگاهی میدادی و نوید فزایش می فرستادی، چون شد که این هنگامت از آن شیوه نگارش بند بر زبان است و دست بر دهان؟ مگر سرمایه زیان کرد و گلت ناشکفته دست فرسود خزان شد. سود و زیان در این کار ناگزر است و کاست و فزود دست در آغوش یکدیگر، بیک لغزش از پیش رفتن و بدرود پیشه خویش گفتن کار دانشوران و شمار هنر پروران نیست. اگر گرم وگیرا بر سرکار نیائی و به دستور گذشته سوداسنج این بازار نیائی، سبک ساری دیوانه رنگت خواهم دید نه گران دانشی فرزانه سنگ.
همچنان در کار باش و بیدار زی که شوریده کاری مایه زیان نیفتد و به آلوده دستی و آز پرستی زبان گزا و انگشت نمای این و آن نشوی. علی یار و عباس را به زبان نغز و رفتار خوش آسوده دار تا هم آنان در کشت و کار و شخم و شیار به گناه تن آسائی آلوده نیایند و هم تواز دشت ناکنده و کشت پراکنده و دیگر کاستی ها که از سردی باغکاران خیزد پیش من شرمسار و فرسوده نپائی.
بهاءالدین ولد : جزو اول
فصل ۵۰
دلم کاهل‌گونه شده بود از غلبهٔ خواب. زود برخاستم، از خفتن و از سودای فاسد دست شستم و وضو کردم و به نماز ایستادم و دست به تکبیر آوردم، یعنی پردهٔ کاهلی را از خود برکشم و از سر بیرون اندازم.
نی نی! دست از خود و تدبیر خود بدارم و دست به زاری زنم از خود. و چون دست به تکبیر برآرم، انگشت را به گوش خود برسانم که حلقه در گوش تو ام. و باز انگشتان را به سر برم، که سرم را فدای خاک درگهت کردم.
نی نی! دست‌هام را پنجه گشاده از زیر خاک غفلت برآرم چون شاخ درخت انجیر که سر از زیر خاک برآرد به فصل بهار، و اللّه اکبر گویم. و آنگاه خود را گویم که در کار جهان چُست می‌باشی، کارِ اللّه مهمّ تر است. در جمال معشوقان عالم شیدا و دست بر سر داری، عشق حضرت اللّه از آن قوی‌تر است.
سبحانک گفتم، یعنی توییِ تو را ای اللّه هیچ نمی‌دانم، و سبّوحی و نغزیِ تو را هیچ نمی‌دانم، از غایت آنکه همه نغزی‌های جهان مرا مصوّر می‌شود و از هنرهایی و صفت‌هایی که مرا مصوّر می‌شود. گفت اللّه: این صفاتی که تمام و کمال شماست و توی شماست، وجود ناقص است و من منزّهم از وجود و جمال ناقص، تا بدانی که وجود جمال من کامل‌تر است و نغزتر است؛ نه چنانکه خیره شوی و مرا خیال و صفت وعدم نام نهادن گیری. آخر خیال و صفت عدم کم از وجود ناقص باشد، پس مرا ناسزاتر نام می‌‌نهی و عاشق‌تر و واله‌تر نمی‌باشی بر من.
چون این را شنیدم از اللّه، به رکوع رفتم؛ یعنی هرکه به محبّت اللّه ایستاد و عاشق او بود، پشت او خم باید و روی او بر خاک باید.
حاصل، چون خیال و صفت کم از وجود ناقص است اللّه را بدان صفت نکنم.
باز نظر کنم اللّه را، به هر خیال که تشبیه می‌کنم بنگرم که شایسته هست مر هست کردن موجودات را؟ چون شایسته نباشد اللّه را بدان صفت نکنم. و هرچه مرا خوش آید از جمال و آواز و مزه همه را نفی کنم، از وی آن کمال و آن خوشی را ثابت دارم که «لَیْسَ کَمِثْلِهِ شَیْ ء » .
هرکسی که جمال و مزه و حیات و خوشی یافته‌اند از اللّه یافته‌اند، چنانکه حوریان و خلقان بهشت و بهشتیان اختصاصی دارند به حضرت اللّه و به مجاورت اللّه، و از آن مجاورت است که چنان حیات می‌گیرند.
اکنون ای مریدان! هر روز بر جایگاه خویش و در نماز با هم می‌نشینیم و با هم می‌باشیم و چنین چیزی می‌گوییم تا در شما اثری کند و در کار خود گرم باشید، همچنانکه آن مرغ بر آن بیضهٔ خود بنشیند و آن را گرم می‌دارد و از آن چوزگان بیرون می‌آرد از برکت آن گرمی‌ و محافظت وی که از آن بیضه دور نمی‌باشد. باز اگر آن مرغ از آن بیضه برخیزد تا سرد گردد، چیزی بیرون نیاید.
اکنون شما نیز بامداد چون از جای نماز برمی‌خیزید و در کار دیگر و شغل دیگر مشغول می‌باشید، این کار سرد می‌گردد، لاجرم چون چوزگان بیرون نمی‌آیند. اما چون گرم باشید در کار خود، از این گرمی‌ و مراقبهٔ حال خود ببینید که چه مرغان تسبیح پدید آید.
آخر وقت‌های کارها را پدید کرده‌اند و روز را و شب را ترتیب نهاده‌اند. خواب را به وقت خواب و بیداری را به وقت بیداری و نماز را به وقت نماز و کسب را به وقت کسب. چون تو این‌ها را در یکدیگر می‌زنی، لاجرم مزهٔ تو نمی‌ماند.
کارکنندگانِ ملایکه و ستارگان و باد و ابر، گِل شما را به بیل تقدیر از روی زمین تراشیدند تا شما را چنین غنچه‌های گُل کرده‌اند. باش تا دست به دست به کنگرهٔ بهشتتان برسانند تا ببینید که چه رونق می‌گیرید! آخر چشم شما را که به آثار خود بگشادند چنین عاشق شدیت. باش تا چشم شما را به خود بگشایند آنگاه ببینید تا چگونه می‌باشید
و اللّه اعلم.
ایرج میرزا : قطعه ها
تقاضا
ای مِهین صدر فلک مرتبه در دورۀ تو
گر شود رنجه دل اهل هنرشایان نیست
تو هنرمند وزیری و یقین در بَرِ تو
قدر اهل هنر و غیرِ هنر یکسان نیست
با وزیرانِ دگر فرق فراوان داری
آنچه باشد به تو تنها به همه آنان نیست
هفت سیّاره درخشانند از چرخ ولی
هیچ یک مهر صفت نور ده و رخشان نیست
عالم پنج زبان صاحبِ خَطّ مالک رَبط
جامع این همه اوصاف شدن آسان نیست
اوّلین واقفِ اوضاع سیاسی به فرنگ
در حضور تو بجُز طفل َلفبا خوان نیست
بس کخ اوصاف خداوندی در خلقت تُست
گر خداوند بخوانند ترا کفران نیست
لوحش الله از آن خویِ خوش ورویِ نکو
این دو گوهر که ترا داده خدا ارزان نیست
گر به هر روز دو صد وارد و صادر داری
یک دل از طرز پذیرایی تو پژمان نیست
یاد داری که مرا وعدۀ کاری دادی
ای تو آن انسان کاندر گهرت نِسیان نیست
وعدۀ مرد کریم ار نبُوَد جفت وفا
همچو رعدیست که اندر عقبش باران نیست
ور وفا کرد ولیکن نه به هنگام و به وقت
آب سردیست که در موسم تابستان نیست
از پس این سفر شوم مرا کار معاش
سخت شد از تو چه پنهان ز خدا پنهان نیست
آنچه در خانه مرا بود ز اَسباب و اَثاث
رفت برباد و بجز لطف تواش تاوان نیست
تا توانی تو از این سفره به مَردُم بِخُوران
کاندر این خانه کسی تا به ابد مهمان نیست
دارم امّید نویسی به عِمادُ السلطان
حاکم قزوین جز ایرج مدخت خوان نیست
نهج البلاغه : خطبه ها
تشویق به عمل نیکو
و من خطبة له عليه‌السلام في الحث على العمل الصالح
رَحِمَ اَللَّهُ اِمْرَأً سَمِعَ حُكْماً فَوَعَى
وَ دُعِيَ إِلَى رَشَادٍ فَدَنَا
وَ أَخَذَ بِحُجْزَةِ هَادٍ فَنَجَا
رَاقَبَ رَبَّهُ
وَ خَافَ ذَنْبَهُ
قَدَّمَ خَالِصاً
وَ عَمِلَ صَالِحاً
اِكْتَسَبَ مَذْخُوراً
وَ اِجْتَنَبَ مَحْذُوراً
وَ رَمَى غَرَضاً
وَ أَحْرَزَ عِوَضاً
كَابَرَ هَوَاهُ
وَ كَذَّبَ مُنَاهُ
جَعَلَ اَلصَّبْرَ مَطِيَّةَ نَجَاتِهِ
وَ اَلتَّقْوَى عُدَّةَ وَفَاتِهِ
رَكِبَ اَلطَّرِيقَةَ اَلْغَرَّاءَ
وَ لَزِمَ اَلْمَحَجَّةَ اَلْبَيْضَاءَ
اِغْتَنَمَ اَلْمَهَلَ
وَ بَادَرَ اَلْأَجَلَ
وَ تَزَوَّدَ مِنَ اَلْعَمَلِ
نهج البلاغه : خطبه ها
پند دادن مردم
و من خطبة له عليه‌السلام و فيها مواعظ للناس
اَلْحَمْدُ لِلَّهِ اَلْوَاصِلِ اَلْحَمْدَ بِالنِّعَمِ
وَ اَلنِّعَمَ بِالشُّكْرِ
نَحْمَدُهُ عَلَى آلاَئِهِ
كَمَا نَحْمَدُهُ عَلَى بَلاَئِهِ
وَ نَسْتَعِينُهُ عَلَى هَذِهِ اَلنُّفُوسِ اَلْبِطَاءِ عَمَّا أُمِرَتْ بِهِ اَلسِّرَاعِ إِلَى مَا نُهِيَتْ عَنْهُ
وَ نَسْتَغْفِرُهُ مِمَّا أَحَاطَ بِهِ عِلْمُهُ
وَ أَحْصَاهُ كِتَابُهُ
عِلْمٌ غَيْرُ قَاصِرٍ
وَ كِتَابٌ غَيْرُ مُغَادِرٍ
وَ نُؤْمِنُ بِهِ إِيمَانَ مَنْ عَايَنَ اَلْغُيُوبَ
وَ وَقَفَ عَلَى اَلْمَوْعُودِ
إِيمَاناً نَفَى إِخْلاَصُهُ اَلشِّرْكَ
وَ يَقِينُهُ اَلشَّكَّ
وَ نَشْهَدُ أَنْ لاَ إِلَهَ إِلاَّ اَللَّهُ وَحْدَهُ لاَ شَرِيكَ لَهُ
وَ أَنَّ مُحَمَّداً صلى‌الله‌عليه‌وآله‌وسلم عَبْدُهُ وَ رَسُولُهُ
شَهَادَتَيْنِ تُصْعِدَانِ اَلْقَوْلَ
وَ تَرْفَعَانِ اَلْعَمَلَ
لاَ يَخِفُّ مِيزَانٌ تُوضَعَانِ فِيهِ
وَ لاَ يَثْقُلُ مِيزَانٌ تُرْفَعَانِ عَنْهُ
أُوصِيكُمْ عِبَادَ اَللَّهِ بِتَقْوَى اَللَّهِ اَلَّتِي هِيَ اَلزَّادُ وَ بِهَا اَلْمَعَاذُ
زَادٌ مُبْلِغٌ وَ مَعَاذٌ مُنْجِحٌ
دَعَا إِلَيْهَا أَسْمَعُ دَاعٍ
وَ وَعَاهَا خَيْرُ وَاعٍ
فَأَسْمَعَ دَاعِيهَا وَ فَازَ وَاعِيهَا
عِبَادَ اَللَّهِ إِنَّ تَقْوَى اَللَّهِ حَمَتْ أَوْلِيَاءَ اَللَّهِ مَحَارِمَهُ
وَ أَلْزَمَتْ قُلُوبَهُمْ مَخَافَتَهُ
حَتَّى أَسْهَرَتْ لَيَالِيَهُمْ
وَ أَظْمَأَتْ هَوَاجِرَهُمْ
فَأَخَذُوا اَلرَّاحَةَ بِالنَّصَبِ
وَ اَلرِّيَّ بِالظَّمَإِ
وَ اِسْتَقْرَبُوا اَلْأَجَلَ فَبَادَرُوا اَلْعَمَلَ
وَ كَذَّبُوا اَلْأَمَلَ فَلاَحَظُوا اَلْأَجَلَ
ثُمَّ إِنَّ اَلدُّنْيَا دَارُ فَنَاءٍ وَ عَنَاءٍ
وَ غِيَرٍ وَ عِبَرٍ
فَمِنَ اَلْفَنَاءِ أَنَّ اَلدَّهْرَ مُوتِرٌ قَوْسَهُ لاَ تُخْطِئُ سِهَامُهُ
وَ لاَ تُؤْسَى جِرَاحُهُ
يَرْمِي اَلْحَيَّ بِالْمَوْتِ
وَ اَلصَّحِيحَ بِالسَّقَمِ
وَ اَلنَّاجِيَ بِالْعَطَبِ
آكِلٌ لاَ يَشْبَعُ
وَ شَارِبٌ لاَ يَنْقَعُ
وَ مِنَ اَلْعَنَاءِ أَنَّ اَلْمَرْءَ يَجْمَعُ مَا لاَ يَأْكُلُ
وَ يَبْنِي مَا لاَ يَسْكُنُ
ثُمَّ يَخْرُجُ إِلَى اَللَّهِ تَعَالَى لاَ مَالاً حَمَلَ
وَ لاَ بِنَاءً نَقَلَ
وَ مِنْ غِيَرِهَا أَنَّكَ تَرَى اَلْمَرْحُومَ مَغْبُوطاً
وَ اَلْمَغْبُوطَ مَرْحُوماً
لَيْسَ ذَلِكَ إِلاَّ نَعِيماً زَلَّ وَ بُؤْساً نَزَلَ
وَ مِنْ عِبَرِهَا أَنَّ اَلْمَرْءَ يُشْرِفُ عَلَى أَمَلِهِ فَيَقْتَطِعُهُ حُضُورُ أَجَلِهِ
فَلاَ أَمَلٌ يُدْرَكُ
وَ لاَ مُؤَمَّلٌ يُتْرَكُ
فَسُبْحَانَ اَللَّهِ مَا أَعَزَّ سُرُورَهَا
وَ أَظْمَأَ رِيَّهَا
وَ أَضْحَى فَيْئَهَا
لاَ جَاءٍ يُرَدُّ
وَ لاَ مَاضٍ يَرْتَدُّ
فَسُبْحَانَ اَللَّهِ مَا أَقْرَبَ اَلْحَيَّ مِنَ اَلْمَيِّتِ لِلَحَاقِهِ بِهِ
وَ أَبْعَدَ اَلْمَيِّتَ مِنَ اَلْحَيِّ لاِنْقِطَاعِهِ عَنْهُ
إِنَّهُ لَيْسَ شَيْءٌ بِشَرٍّ مِنَ اَلشَّرِّ إِلاَّ عِقَابُهُ
وَ لَيْسَ شَيْءٌ بِخَيْرٍ مِنَ اَلْخَيْرِ إِلاَّ ثَوَابُهُ
وَ كُلُّ شَيْءٍ مِنَ اَلدُّنْيَا سَمَاعُهُ أَعْظَمُ مِنْ عِيَانِهِ
وَ كُلُّ شَيْءٍ مِنَ اَلْآخِرَةِ عِيَانُهُ أَعْظَمُ مِنْ سَمَاعِهِ
فَلْيَكْفِكُمْ مِنَ اَلْعِيَانِ اَلسَّمَاعُ
وَ مِنَ اَلْغَيْبِ اَلْخَبَرُ
وَ اِعْلَمُوا أَنَّ مَا نَقَصَ مِنَ اَلدُّنْيَا وَ زَادَ فِي اَلْآخِرَةِ خَيْرٌ مِمَّا نَقَصَ مِنَ اَلْآخِرَةِ وَ زَادَ فِي اَلدُّنْيَا
فَكَمْ مِنْ مَنْقُوصٍ رَابِحٍ وَ مَزِيدٍ خَاسِرٍ
إِنَّ اَلَّذِي أُمِرْتُمْ بِهِ أَوْسَعُ مِنَ اَلَّذِي نُهِيتُمْ عَنْهُ
وَ مَا أُحِلَّ لَكُمْ أَكْثَرُ مِمَّا حُرِّمَ عَلَيْكُمْ
فَذَرُوا مَا قَلَّ لِمَا كَثُرَ
وَ مَا ضَاقَ لِمَا اِتَّسَعَ
قَدْ تَكَفَّلَ لَكُمْ بِالرِّزْقِ
وَ أُمِرْتُمْ بِالْعَمَلِ
فَلاَ يَكُونَنَّ اَلْمَضْمُونُ لَكُمْ طَلَبُهُ أَوْلَى بِكُمْ مِنَ اَلْمَفْرُوضِ عَلَيْكُمْ عَمَلُهُ
مَعَ أَنَّهُ وَ اَللَّهِ لَقَدِ اِعْتَرَضَ اَلشَّكُّ وَ دَخِلَ اَلْيَقِينُ
حَتَّى كَأَنَّ اَلَّذِي ضُمِنَ لَكُمْ قَدْ فُرِضَ عَلَيْكُمْ
وَ كَأَنَّ اَلَّذِي قَدْ فُرِضَ عَلَيْكُمْ قَدْ وُضِعَ عَنْكُمْ
فَبَادِرُوا اَلْعَمَلَ
وَ خَافُوا بَغْتَةَ اَلْأَجَلِ
فَإِنَّهُ لاَ يُرْجَى مِنْ رَجْعَةِ اَلْعُمُرِ مَا يُرْجَى مِنْ رَجْعَةِ اَلرِّزْقِ
مَا فَاتَ اَلْيَوْمَ مِنَ اَلرِّزْقِ رُجِيَ غَداً زِيَادَتُهُ
وَ مَا فَاتَ أَمْسِ مِنَ اَلْعُمُرِ لَمْ يُرْجَ اَلْيَوْمَ رَجْعَتُهُ
اَلرَّجَاءُ مَعَ اَلْجَائِي
وَ اَلْيَأْسُ مَعَ اَلْمَاضِي
فَ اِتَّقُوا اَللّٰهَ حَقَّ تُقٰاتِهِ وَ لاٰ تَمُوتُنَّ إِلاّٰ وَ أَنْتُمْ مُسْلِمُونَ
نهج البلاغه : خطبه ها
خطاب به یاران به هنگام جنگ صفین
و من كلام له عليه‌السلام قاله لأصحابه في ساحة الحرب بصفين
وَ أَيُّ اِمْرِئٍ مِنْكُمْ أَحَسَّ مِنْ نَفْسِهِ رَبَاطَةَ جَأْشٍ عِنْدَ اَللِّقَاءِ
وَ رَأَى مِنْ أَحَدٍ مِنْ إِخْوَانِهِ فَشَلاً
فَلْيَذُبَّ عَنْ أَخِيهِ بِفَضْلِ نَجْدَتِهِ اَلَّتِي فُضِّلَ بِهَا عَلَيْهِ كَمَا يَذُبُّ عَنْ نَفْسِهِ
فَلَوْ شَاءَ اَللَّهُ لَجَعَلَهُ مِثْلَهُ
إِنَّ اَلْمَوْتَ طَالِبٌ حَثِيثٌ لاَ يَفُوتُهُ اَلْمُقِيمُ
وَ لاَ يُعْجِزُهُ اَلْهَارِبُ
إِنَّ أَكْرَمَ اَلْمَوْتِ اَلْقَتْلُ
وَ اَلَّذِي نَفْسُ اِبْنِ أَبِي طَالِبٍ بِيَدِهِ لَأَلْفُ ضَرْبَةٍ بِالسَّيْفِ أَهْوَنُ عَلَيَّ مِنْ مِيتَةٍ عَلَى اَلْفِرَاشِ فِي غَيْرِ طَاعَةِ اَللَّهِ
و منه وَ كَأَنِّي أَنْظُرُ إِلَيْكُمْ تَكِشُّونَ كَشِيشَ اَلضِّبَابِ
لاَ تَأْخُذُونَ حَقّاً وَ لاَ تَمْنَعُونَ ضَيْماً
قَدْ خُلِّيتُمْ وَ اَلطَّرِيقَ
فَالنَّجَاةُ لِلْمُقْتَحِمِ
وَ اَلْهَلَكَةُ لِلْمُتَلَوِّمِ
نهج البلاغه : خطبه ها
مشاوره نظامى برای نبرد با ایران
و من كلام له عليه‌السلام و قد استشاره عمر بن الخطاب في الشخوص لقتال الفرس بنفسه
إِنَّ هَذَا اَلْأَمْرَ لَمْ يَكُنْ نَصْرُهُ وَ لاَ خِذْلاَنُهُ بِكَثْرَةٍ وَ لاَ بِقِلَّةٍ
وَ هُوَ دِينُ اَللَّهِ اَلَّذِي أَظْهَرَهُ
وَ جُنْدُهُ اَلَّذِي أَعَدَّهُ وَ أَمَدَّهُ
حَتَّى بَلَغَ مَا بَلَغَ
وَ طَلَعَ حَيْثُ طَلَعَ
وَ نَحْنُ عَلَى مَوْعُودٍ مِنَ اَللَّهِ
وَ اَللَّهُ مُنْجِزٌ وَعْدَهُ
وَ نَاصِرٌ جُنْدَهُ
وَ مَكَانُ اَلْقَيِّمِ بِالْأَمْرِ مَكَانُ اَلنِّظَامِ مِنَ اَلْخَرَزِ يَجْمَعُهُ وَ يَضُمُّهُ
فَإِنِ اِنْقَطَعَ اَلنِّظَامُ تَفَرَّقَ اَلْخَرَزُ وَ ذَهَبَ
ثُمَّ لَمْ يَجْتَمِعْ بِحَذَافِيرِهِ أَبَداً
وَ اَلْعَرَبُ اَلْيَوْمَ وَ إِنْ كَانُوا قَلِيلاً فَهُمْ كَثِيرُونَ بِالْإِسْلاَمِ
عَزِيزُونَ بِالاِجْتِمَاعِ
فَكُنْ قُطْباً
وَ اِسْتَدِرِ اَلرَّحَا بِالْعَرَبِ
وَ أَصْلِهِمْ دُونَكَ نَارَ اَلْحَرْبِ
فَإِنَّكَ إِنْ شَخَصْتَ مِنْ هَذِهِ اَلْأَرْضِ اِنْتَقَضَتْ عَلَيْكَ اَلْعَرَبُ مِنْ أَطْرَافِهَا وَ أَقْطَارِهَا
حَتَّى يَكُونَ مَا تَدَعُ وَرَاءَكَ مِنَ اَلْعَوْرَاتِ أَهَمَّ إِلَيْكَ مِمَّا بَيْنَ يَدَيْكَ
إِنَّ اَلْأَعَاجِمَ إِنْ يَنْظُرُوا إِلَيْكَ غَداً يَقُولُوا هَذَا أَصْلُ اَلْعَرَبِ
فَإِذَا اِقْتَطَعْتُمُوهُ اِسْتَرَحْتُمْ
فَيَكُونُ ذَلِكَ أَشَدَّ لِكَلَبِهِمْ عَلَيْكَ
وَ طَمَعِهِمْ فِيكَ
فَأَمَّا مَا ذَكَرْتَ مِنْ مَسِيرِ اَلْقَوْمِ إِلَى قِتَالِ اَلْمُسْلِمِينَ
فَإِنَّ اَللَّهَ سُبْحَانَهُ هُوَ أَكْرَهُ لِمَسِيرِهِمْ مِنْكَ
وَ هُوَ أَقْدَرُ عَلَى تَغْيِيرِ مَا يَكْرَهُ
وَ أَمَّا مَا ذَكَرْتَ مِنْ عَدَدِهِمْ
فَإِنَّا لَمْ نَكُنْ نُقَاتِلُ فِيمَا مَضَى بِالْكَثْرَةِ
وَ إِنَّمَا كُنَّا نُقَاتِلُ بِالنَّصْرِ وَ اَلْمَعُونَةِ