عبارات مورد جستجو در ۹۶۷۱ گوهر پیدا شد:
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۲۹
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۳۰
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۴۷
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶۰
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۷۳
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۸۹
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۹۲
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۳
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۲
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۶
نظیری نیشابوری : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۹
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۳
تا زنده است دل، نیست لذت پذیر دنیا
کی میشود نمک سود، ماهی ز شور دریا؟!
چون سایه، چند افتی در پای قصر و ایوان؟
بردار دست از شهر، بگذار سر بصحرا
با سوز عشق باشد، روشن طریق مقصد
آتش بلد نخواهد هرگز براه بالا
با کوچکان بیامیز تا روشناس گردی
گرچه جلی بود خط، بی نقطه نیست خوانا
ای نوجوان مکش سر، از پندهای واعظ
از اره زخمها خورد، تا شد نهال رعنا
کی میشود نمک سود، ماهی ز شور دریا؟!
چون سایه، چند افتی در پای قصر و ایوان؟
بردار دست از شهر، بگذار سر بصحرا
با سوز عشق باشد، روشن طریق مقصد
آتش بلد نخواهد هرگز براه بالا
با کوچکان بیامیز تا روشناس گردی
گرچه جلی بود خط، بی نقطه نیست خوانا
ای نوجوان مکش سر، از پندهای واعظ
از اره زخمها خورد، تا شد نهال رعنا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
بهار است و از اشکم گل به دامن میکند صحرا
ز جوش لاله یا خون گریه بر من میکند صحرا
نیفتد تا براه عاقلی از بیخودی مجنون
به هر سو آتشی از لاله روشن میکند صحرا
لباس بی لباسی برقد دیوانه میدوزد
که از جو رشته و از خار سوزن میکند صحرا
ز یک روزن که باشد در سرا روشن شود محفل
سراسر این جهان را بر تو روزن می کند صحرا
مخور غم خرمیها هست از پی تیره روزی را
چراغ گل زدود ابر روشن میکند صحرا
نه خاراست آنکه در پا میخلد هرگام مجنون را
زدل خار غمش بیرون بسوزن میکند صحرا
ازین بی آبرو مردم رمیدن زنده ام دارد
کند با ماهیان بحر آنچه بامن میکند صحرا
چرا مجنون نگردد روز و شب بر گرد او واعظ
غبارش پاک از خاطر به دامن می کند صحرا
ز جوش لاله یا خون گریه بر من میکند صحرا
نیفتد تا براه عاقلی از بیخودی مجنون
به هر سو آتشی از لاله روشن میکند صحرا
لباس بی لباسی برقد دیوانه میدوزد
که از جو رشته و از خار سوزن میکند صحرا
ز یک روزن که باشد در سرا روشن شود محفل
سراسر این جهان را بر تو روزن می کند صحرا
مخور غم خرمیها هست از پی تیره روزی را
چراغ گل زدود ابر روشن میکند صحرا
نه خاراست آنکه در پا میخلد هرگام مجنون را
زدل خار غمش بیرون بسوزن میکند صحرا
ازین بی آبرو مردم رمیدن زنده ام دارد
کند با ماهیان بحر آنچه بامن میکند صحرا
چرا مجنون نگردد روز و شب بر گرد او واعظ
غبارش پاک از خاطر به دامن می کند صحرا
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ز کیفیت بود هر گوشه صد میخانه در صحرا
بود هر سبزه و گل شیشه پیمانه در صحرا
نه عاقل گشته ام در شهر و نی دیوانه در صحرا
نه در شهر است ما آوارگان را جا نه در صحرا
ز بس وا می شود از هر نسیم آشفتگان را دل
عجب دانم که خواهد زلف لیلی شانه در صحرا
بود از ابر مشک باده کیفیتش بر لب
از آن سیل بهاری می رود مستانه در صحرا
کسی آزاد از بند علایق نیست مجنون هم
ز خیل وحشیان سازد حصار خانه در صحرا
دل پردرد با صحرا از آن شد آشنا ما را
که نتوان بهر درمان یافت یک بیگانه در صحرا
ز بس در شهر و بازار جهان سودی نمی بیند
خرد را با جنون سودا کند فرزانه در صحرا
نمیگردد فضای محفلی تنگ از دوصد عاقل
جهانی تنگ می گردد ز یک دیوانه در صحرا
عدو را بر غریبان بسکه دل سوزد عجب نبود
که گردد باد گرد شمع چون پروانه در صحرا
نبودی گر شرف بر شهرها صحرا و هامون را
چرا شد کعبه را با این شرافت خانه در صحرا
به سوی شهر پرکلفت چو دارد بازگشت آخر
از آن رو خاک بر سر میفشاند دانه در صحرا
بدانی روز بد قدر شکست خود که در باران
شماری قصر جنت، یابی ار ویرانه در صحرا
ز هر تل خرمنی فیضی است در هر سو عجب نبود
برآرد همچو مور از خاک سر گر دانه در صحرا
ز پای خفته چون من سیل هم واماند از رفتن
به گوش آید ز بس تکلیف شهر افسانه در صحرا
بچین واعظ گل بو چون نسیم از هر سر برگی
سراب آسا چه گردی بی سر و برگانه در صحرا؟
بود هر سبزه و گل شیشه پیمانه در صحرا
نه عاقل گشته ام در شهر و نی دیوانه در صحرا
نه در شهر است ما آوارگان را جا نه در صحرا
ز بس وا می شود از هر نسیم آشفتگان را دل
عجب دانم که خواهد زلف لیلی شانه در صحرا
بود از ابر مشک باده کیفیتش بر لب
از آن سیل بهاری می رود مستانه در صحرا
کسی آزاد از بند علایق نیست مجنون هم
ز خیل وحشیان سازد حصار خانه در صحرا
دل پردرد با صحرا از آن شد آشنا ما را
که نتوان بهر درمان یافت یک بیگانه در صحرا
ز بس در شهر و بازار جهان سودی نمی بیند
خرد را با جنون سودا کند فرزانه در صحرا
نمیگردد فضای محفلی تنگ از دوصد عاقل
جهانی تنگ می گردد ز یک دیوانه در صحرا
عدو را بر غریبان بسکه دل سوزد عجب نبود
که گردد باد گرد شمع چون پروانه در صحرا
نبودی گر شرف بر شهرها صحرا و هامون را
چرا شد کعبه را با این شرافت خانه در صحرا
به سوی شهر پرکلفت چو دارد بازگشت آخر
از آن رو خاک بر سر میفشاند دانه در صحرا
بدانی روز بد قدر شکست خود که در باران
شماری قصر جنت، یابی ار ویرانه در صحرا
ز هر تل خرمنی فیضی است در هر سو عجب نبود
برآرد همچو مور از خاک سر گر دانه در صحرا
ز پای خفته چون من سیل هم واماند از رفتن
به گوش آید ز بس تکلیف شهر افسانه در صحرا
بچین واعظ گل بو چون نسیم از هر سر برگی
سراب آسا چه گردی بی سر و برگانه در صحرا؟
واعظ قزوینی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴
نوروز گشت و هر رگ ابری بهار را
دست نوازشیست بسر روزگار را
از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب
هر موج گشته شاخ گلی جویبار را
تا جای واکنند کنون بهر گل زدن
از سر نهند اهل غرور اعتبار را
سودای داغ لاله اش از بس به سر زده است
زنجیر کرده اند ز رگ کوهسار را
هر سو گل پیاده به سیلاب آب و رنگ
نبود عجب ز پای درآرد سوار را
بالیده بسکه غنچه ز فیض هوا بخود
در تن نهفته چون دم زنبور خار را
بسیار چیده اند بخود رنگ و بوی گل
کو بی حمیتی که برد نام یار را؟
نزدیک شد که واشودش دل ز نوبهار
واعظ ز دور دیده غم روزگار را
دست نوازشیست بسر روزگار را
از بسکه داده باد صبا برگ گل بآب
هر موج گشته شاخ گلی جویبار را
تا جای واکنند کنون بهر گل زدن
از سر نهند اهل غرور اعتبار را
سودای داغ لاله اش از بس به سر زده است
زنجیر کرده اند ز رگ کوهسار را
هر سو گل پیاده به سیلاب آب و رنگ
نبود عجب ز پای درآرد سوار را
بالیده بسکه غنچه ز فیض هوا بخود
در تن نهفته چون دم زنبور خار را
بسیار چیده اند بخود رنگ و بوی گل
کو بی حمیتی که برد نام یار را؟
نزدیک شد که واشودش دل ز نوبهار
واعظ ز دور دیده غم روزگار را