عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶ - وقال ایضآ یمدح الصّدر السّعید عمادالاسلام الخجندی نورالله ضریحه
جهان سروری و پشت دودمان خجند
که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل
که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر
خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود
بدستگیری این دولت جوان برخاست
ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست
شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست
زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست
چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست
نخست روز که دست تو رسم جود نهاد
غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست
نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست
چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش
بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست
ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی
برای بندگیش سرو بوستان برخاست
فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد
هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست
میان آب تیّمم گزید مردم چشم
بدان غبارکت از خاک آستان برخاست
خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا
بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست
عروس فضل ترا باش تا بیارایند
که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست
مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید
ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست
نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا
بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست
چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر
سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست
زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف
چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست
بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر
دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست
که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها
تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست
چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا
که طفل ناطقت از حجرۀ دهان برخاست
بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی
که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست
برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد
اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست
چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست
بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست
ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا
که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست
از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن
وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست
چو برنخیزد دستار هرگز از سرما
نشاید از سر دستار جاودان برخاست
گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم
توانم از سر دستار خواجگان برخاست
مکن ملامت بنده که اصل این فتنه
نخست باری از آن دست در فشان برخاست
بعون لطف تو دستار هم بدست آرم
وگر چه واسطۀ عون از میان برخاست
که بندگیّ ترا اسمان بجان برخاست
نهال تو بر بستان سرای دانش و فضل
که با مکاشفه ات روشن از نهان برخاست
چو برگرفت بیانت تتق ز روی ضمیر
خرد چه گفت؟ زهی سحر کز بیان برخاست
جهان ز پیری یکباره در سر آمده بود
بدستگیری این دولت جوان برخاست
ثبات حزم تو گویی بزد، زمین بنشست
شکوه قدر ترا دید آسمان برخاست
زمانه نعرۀ الله اکبر اندر بست
چو تیر عزم تو از خانۀ کمان برخاست
نخست روز که دست تو رسم جود نهاد
غریو گرد ز هستیّ بحر و کان برخاست
نشست بر قلم انگشتت و منادی زد
که از ذخیرۀ دریا و کان امان برخاست
چو خارپشت بقصد عدو هم از تن خویش
بجای هر سر مویش یکی سنان برخاست
ز خلق و خوی تو می کرد سوسن آزادی
برای بندگیش سرو بوستان برخاست
فروغ رای تو در نیم شب تجلّی کرد
هزار صبح بیک دم زهر کران برخاست
میان آب تیّمم گزید مردم چشم
بدان غبارکت از خاک آستان برخاست
خمیر مایۀ ادبار بود خصم ترا
بمانده بود ترش تا ز بهر نان برخاست
عروس فضل ترا باش تا بیارایند
که خود زبستر تحصیل این زمان برخاست
مبارکیّ دم خلق تو بباغ رسید
ز خواب نرگس بیمار ناتوان برخاست
نمی دهم بقلم شرح شوق، زانکه مرا
بدین سبب قلم از خاطر و بنان برخاست
چه من ز فرقت صدرت چه عاشقی که بقهر
سحرگهی ز برش یاردلستان برخاست
زهی مقصّر وآنگه توقّع تشریف
چنین ظریف جوانی ز اصفهان برخاست
بزرگوارا بشنو حکایتی که پریر
دلم بعربده با من ز ناگهان برخاست
که شد ز موسم انعام خواجه مدّتها
تو خفته یی و نخواهی برای آن برخاست
چراش یاد نیاری، ز خامشی مانا
که طفل ناطقت از حجرۀ دهان برخاست
بخشم گفتمش ایمه چه ژاژ میخایی
که این فلانه چنین خفت و آن فلان برخاست
برو تو فارغ بنشین که رسم تو برسد
اگر دو روز پس ماند نه جهان برخاست
چنین حدیثی رفتست و حق بدست ویست
بیک ره از سر انصاف چون توان برخاست
ز سر من برون نشود ذوق آن عمامه مرا
که تاج کسری با او ز یک مکان برخاست
از آن شرف سر من بر سر آمد از همه تن
وزین حسد ز تنم ناله و فغان برخاست
چو برنخیزد دستار هرگز از سرما
نشاید از سر دستار جاودان برخاست
گرفتم از سر دستار خویش بر خیزم
توانم از سر دستار خواجگان برخاست
مکن ملامت بنده که اصل این فتنه
نخست باری از آن دست در فشان برخاست
بعون لطف تو دستار هم بدست آرم
وگر چه واسطۀ عون از میان برخاست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - ایضاً له
پناه و قدوۀ حکّام عصر صدر جهان
تویی که حکم ترا روزگار محکومست
محیط دایرۀ چرخ با جلالت تو
چو نقطه ییست که در ذهن عقل موهومست
ز پهلوی کرمت آرزو شکم پر کرد
بدان صفت که کنون حاجتش به هاضومست
چنان مسخّر رای تو گشت شمع فلک
که در تصرّف او همچو پارۀ مومست
بیاد خلق تو بر دست نو بهار نهند
شقایقی که بصورت رحیث مختومست
پیاپی از چه فتد عطسه های صبح ارنه
ز نفحۀ گل خلقت سپهر مزکومست
بر مهابتت ار لاف پر دلی زد شیر
تو عفو کن هذیانات او که محمومست
زر از دورویی و زردی بدشمنت ماند
از آن زنکبت ایّام خوار و مظلومست
گهی شکسته بود گاه بسته گاه ز ده
گهی ز سیلی و گاه از تپانچه مرحومست
گهی بخنجر گازش میان دو نیم کنند
گهی ز دست ترازو بسنگ مرجومست
کهش برستۀ بازار در کشند بروی
گهش در آتش سوزان مقام معلومست
گه از شکنجّ سکّه رخش پر آژنگست
گهیش چهره ز دندان گاز مثلومست
گهیش خرج کنند و گهیش دفن کنند
ببین مشابهت دشمنت که چون شومست
جوامع هنر بنده حرص خدمت تست
اگر چه حرص بنزدیک عقل مذمومست
چو من ز چرخ کنم استزادتی گوید
دگر چه باید آنرا که خواجه مخدومست؟
مرا ز حلقۀ درست چو حلقه بر در زد
فلک که خود بچنین کارکرد موسومست
خلوص معتقد بنده اندرین خدمت
جهانیان را در سلک علم منظومست
چنین که حرمان بر حال بنده مستولیست
چه جای جبّه و دستان وورسم و مرسومست
ز خاک پای تو کش می برند دست بدست
ببین که مردم چشمم چگونه محرومست
تویی که حکم ترا روزگار محکومست
محیط دایرۀ چرخ با جلالت تو
چو نقطه ییست که در ذهن عقل موهومست
ز پهلوی کرمت آرزو شکم پر کرد
بدان صفت که کنون حاجتش به هاضومست
چنان مسخّر رای تو گشت شمع فلک
که در تصرّف او همچو پارۀ مومست
بیاد خلق تو بر دست نو بهار نهند
شقایقی که بصورت رحیث مختومست
پیاپی از چه فتد عطسه های صبح ارنه
ز نفحۀ گل خلقت سپهر مزکومست
بر مهابتت ار لاف پر دلی زد شیر
تو عفو کن هذیانات او که محمومست
زر از دورویی و زردی بدشمنت ماند
از آن زنکبت ایّام خوار و مظلومست
گهی شکسته بود گاه بسته گاه ز ده
گهی ز سیلی و گاه از تپانچه مرحومست
گهی بخنجر گازش میان دو نیم کنند
گهی ز دست ترازو بسنگ مرجومست
کهش برستۀ بازار در کشند بروی
گهش در آتش سوزان مقام معلومست
گه از شکنجّ سکّه رخش پر آژنگست
گهیش چهره ز دندان گاز مثلومست
گهیش خرج کنند و گهیش دفن کنند
ببین مشابهت دشمنت که چون شومست
جوامع هنر بنده حرص خدمت تست
اگر چه حرص بنزدیک عقل مذمومست
چو من ز چرخ کنم استزادتی گوید
دگر چه باید آنرا که خواجه مخدومست؟
مرا ز حلقۀ درست چو حلقه بر در زد
فلک که خود بچنین کارکرد موسومست
خلوص معتقد بنده اندرین خدمت
جهانیان را در سلک علم منظومست
چنین که حرمان بر حال بنده مستولیست
چه جای جبّه و دستان وورسم و مرسومست
ز خاک پای تو کش می برند دست بدست
ببین که مردم چشمم چگونه محرومست
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۳ - و قال ایضاً یمدحه
اصفهان خرّمست ومردم شاد
این چنین عهدکس ندارد یاد
عدل سلطان واعتدال بهار
کرد یکبارگی جهان آباد
نه بجز لاله هست سوخته دل
نه بجزچنگ میکند فریاد
کله نرگس وقباچۀ گل
این عروسست گویی آن داماد
تن واندام یاسمین وسمن
بس لطیفست درغلالۀ لاد
زلف راتاب میدهد سنبل
جعد را شانه میزند شمشاد
بگل ولاله داده اند مگر
لب شیرین وسینۀ فرهاد
بس که رشکست برسپاهانش
دجله اشکیست بررخ بغداد
این همه چیست؟ عدل صدرجهان
شرف الدّین علی که دیرزیاد
آن سخاپیشۀ سخن پرور
آن کرم گستر کریم نژاد
مستفاد ازحکایت خلقش
خوش زبانی سوسن آزاد
مستعار ازشمایل کرمش
تازه روییّ باغ در خرداد
این مربیّ فضل وپشت هنر
ای خداوند دست وهمّت راد
بسته گرددبرو زبان نیاز
هرکه درمدح تو زبان بگشاد
دامن عمراو نگیرد مرگ
هرکه سازد ز درگه توملاذ
لرزه براستخوان رمح افتد
چون کنداز صریر کلک تویاد
نکنددفع، سدّ اسکندر
تیرعزم ترا بگاه گشاد
هفت تو جوشن فلک ببرد
چون کنی تیغ حکم را انفاذ
تا بدادی تو داد مظلومان
داد خویش اززمانه بسته داد
کس چنین عدل ودادنقل نکرد
نه ز نوشیروان ونه زقباد
هرکجارایت توسایه فکند
نام آن بقعه گشت عدل آباد
درمی سیم ازشکوفه بزور
می نیاردکه در رباید باد
تاترازو بهاش برنکشید
خوشه یک جو باسب ترک نداد
کهربایی که بدمحصّل کاه
اوهم ازشغل خویش باز استاد
نیزه تاگوشۀ کلاه تو دید
کله آهنین ز سر بنهاد
تا کمان صیت عدل توبشنید
مسرعی رابه فتنه نفرستاد
کژی اززلف دلبران برخاست
فتنه ازچشم نیکوان افتاد
صیرفی شد بروزگار توسنگ
جوهری شدبعدل تو پولاد
قاصدان خدنگ راپی کرد
سهم بأس توازطریق نفاد
هم بجای آرد ار تو فرمایی
باز را دایگیّ بچّه خاد
کس پراکنده نیست جزگلبرگ
هیچ مظلوم نیست جز بیداد
هرکجا رای پیروبخت جوان
بهم آمد،چنین نهد بنیاد
همچنین همچنین همی فرمای
ای فلک رفعت فرشته نهاد
تا باقبال توتمام شود
این بنا را که کرده یی والاد
چه ذخیره از این به اندوزی
که شود غمگنی ز تو دلشاد
اهل این شهر در حیات و ممات
از تو هم فارغند و هم آزاد
هر که اکنون بمرد، فارغ مرد
وانکه اکنون بزاد، ایمن زاد
از پی عمر جان درازی تو
تا که اندر کشد صد و هفتاد
هر کس از خاص و عام و خرد و بزرگ
پاره یی عمر خود بعمر تو داد
همه چیزت چنانکه باید هست
از همه چیز عمرت افزون باد
این چنین عهدکس ندارد یاد
عدل سلطان واعتدال بهار
کرد یکبارگی جهان آباد
نه بجز لاله هست سوخته دل
نه بجزچنگ میکند فریاد
کله نرگس وقباچۀ گل
این عروسست گویی آن داماد
تن واندام یاسمین وسمن
بس لطیفست درغلالۀ لاد
زلف راتاب میدهد سنبل
جعد را شانه میزند شمشاد
بگل ولاله داده اند مگر
لب شیرین وسینۀ فرهاد
بس که رشکست برسپاهانش
دجله اشکیست بررخ بغداد
این همه چیست؟ عدل صدرجهان
شرف الدّین علی که دیرزیاد
آن سخاپیشۀ سخن پرور
آن کرم گستر کریم نژاد
مستفاد ازحکایت خلقش
خوش زبانی سوسن آزاد
مستعار ازشمایل کرمش
تازه روییّ باغ در خرداد
این مربیّ فضل وپشت هنر
ای خداوند دست وهمّت راد
بسته گرددبرو زبان نیاز
هرکه درمدح تو زبان بگشاد
دامن عمراو نگیرد مرگ
هرکه سازد ز درگه توملاذ
لرزه براستخوان رمح افتد
چون کنداز صریر کلک تویاد
نکنددفع، سدّ اسکندر
تیرعزم ترا بگاه گشاد
هفت تو جوشن فلک ببرد
چون کنی تیغ حکم را انفاذ
تا بدادی تو داد مظلومان
داد خویش اززمانه بسته داد
کس چنین عدل ودادنقل نکرد
نه ز نوشیروان ونه زقباد
هرکجارایت توسایه فکند
نام آن بقعه گشت عدل آباد
درمی سیم ازشکوفه بزور
می نیاردکه در رباید باد
تاترازو بهاش برنکشید
خوشه یک جو باسب ترک نداد
کهربایی که بدمحصّل کاه
اوهم ازشغل خویش باز استاد
نیزه تاگوشۀ کلاه تو دید
کله آهنین ز سر بنهاد
تا کمان صیت عدل توبشنید
مسرعی رابه فتنه نفرستاد
کژی اززلف دلبران برخاست
فتنه ازچشم نیکوان افتاد
صیرفی شد بروزگار توسنگ
جوهری شدبعدل تو پولاد
قاصدان خدنگ راپی کرد
سهم بأس توازطریق نفاد
هم بجای آرد ار تو فرمایی
باز را دایگیّ بچّه خاد
کس پراکنده نیست جزگلبرگ
هیچ مظلوم نیست جز بیداد
هرکجا رای پیروبخت جوان
بهم آمد،چنین نهد بنیاد
همچنین همچنین همی فرمای
ای فلک رفعت فرشته نهاد
تا باقبال توتمام شود
این بنا را که کرده یی والاد
چه ذخیره از این به اندوزی
که شود غمگنی ز تو دلشاد
اهل این شهر در حیات و ممات
از تو هم فارغند و هم آزاد
هر که اکنون بمرد، فارغ مرد
وانکه اکنون بزاد، ایمن زاد
از پی عمر جان درازی تو
تا که اندر کشد صد و هفتاد
هر کس از خاص و عام و خرد و بزرگ
پاره یی عمر خود بعمر تو داد
همه چیزت چنانکه باید هست
از همه چیز عمرت افزون باد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۳۸ - وله ایضاً یمدح الملک المعظم مظفرالدّین الاعظم
همیشه تازمین وآسمان باد
شکوه پادشاه کامران باد
سرشاهان پناه تاجداران
که ازملکش تمتّع جاودان باد
سرتیغش جهانراجان ستان شد
دم جان بخش اوجان جهان باد
زآب تیغ اوآتش برافروخت
ز رای پیراودولت جوان باد
میان درخدمتش هرکونبندد
چونیزه تارکش جای سنان باد
بمدح وآفرین دست و بازوش
ظفرچون خنجرش رطب اللّسان باد
بگاه گریه اشک چشم خصمش
زبی آبی بشکل ناردان باد
چوکوزه چشم خصمش آبدانست
چوکوره ازدهان آتش فشان باد
لقاطات زبان خامۀ او
میان اهل معنی داستان باد
سخارا جلوه گاه آن آستین است
امل راتکیه گاه آن آستان باد
زبان تیغ اوچون ماجرا گفت
سرخصمش بخرده درمیان باد
برایوان شرف درقصر دولت
زتیغ هندی او پاسبان باد
زدست درفشانش روز بخشش
همه روی زمین چون آسمان باد
هرآن گوهرکه لفظش باهم آورد
پراکنده بسعی آن بنان باد
شکوه و زور بازوی معانی
ازآن کلک ضعیف ناتوان باد
عقود گوهر از دست و زبانش
نثاردامن آخرزمان باد
حیات ملک ازآب خنجر اوست
بجوی نصرت آب او روان باد
زباران کمانش خانۀ خصم
زبر زیر و تهی همچون کمان باد
کسی راکزخلافش دل سبک شد
علاجش زان سرگرز گران باد
زبان دشمنش آغشته درخون
چوپسته خون گرفته دردهان باد
کرم باعادت اوهمنشین است
ظفرباموکب اوهم عنان باد
جوانمردا ! شها ! پیروز بختا !
بتوجان معانی شادمان باد
گرفته دامن گردون بدندان
ستاره درپی حکمت دوان باد
زبهرفکرتم بربام مدحت
زچرخ هفت پایه نردبا ن باد
چراغ دولتت گیتی فروزست
زلال لطف توآتش نشان باد
سخنهای تونورچشم فضلست
ثنایت گوهرتیغ زبان باد
سلیمانی وداری خاتم ملک
بفرمان توجان انس وجان باد
دل ماکزتومالامال مهرست
زمهرخاتمت بروی نشان باد
ریاض ملک راازدولت تو
هزاران بوستان دربوستان باد
ز روی دوستان وحلق خصمان
شکفته ارغوان درارغوان باد
طراز جمله دیوانهای اشعار
ثنای خسروگیتی ستان باد
رهی گرچه دعاگویست ازدور
درآن حضرت بزودی مدح خوان باد
بسوی حضرتت دیوان بنده
بهینه تحفه یی ازاصفهان باد
همیشه تا بود برچرخ انجم
بقاء خسروصاحب قران باد
مدارآسمان وسیر اختر
چنان کت آرزوباشد،چنان باد
شکوه پادشاه کامران باد
سرشاهان پناه تاجداران
که ازملکش تمتّع جاودان باد
سرتیغش جهانراجان ستان شد
دم جان بخش اوجان جهان باد
زآب تیغ اوآتش برافروخت
ز رای پیراودولت جوان باد
میان درخدمتش هرکونبندد
چونیزه تارکش جای سنان باد
بمدح وآفرین دست و بازوش
ظفرچون خنجرش رطب اللّسان باد
بگاه گریه اشک چشم خصمش
زبی آبی بشکل ناردان باد
چوکوزه چشم خصمش آبدانست
چوکوره ازدهان آتش فشان باد
لقاطات زبان خامۀ او
میان اهل معنی داستان باد
سخارا جلوه گاه آن آستین است
امل راتکیه گاه آن آستان باد
زبان تیغ اوچون ماجرا گفت
سرخصمش بخرده درمیان باد
برایوان شرف درقصر دولت
زتیغ هندی او پاسبان باد
زدست درفشانش روز بخشش
همه روی زمین چون آسمان باد
هرآن گوهرکه لفظش باهم آورد
پراکنده بسعی آن بنان باد
شکوه و زور بازوی معانی
ازآن کلک ضعیف ناتوان باد
عقود گوهر از دست و زبانش
نثاردامن آخرزمان باد
حیات ملک ازآب خنجر اوست
بجوی نصرت آب او روان باد
زباران کمانش خانۀ خصم
زبر زیر و تهی همچون کمان باد
کسی راکزخلافش دل سبک شد
علاجش زان سرگرز گران باد
زبان دشمنش آغشته درخون
چوپسته خون گرفته دردهان باد
کرم باعادت اوهمنشین است
ظفرباموکب اوهم عنان باد
جوانمردا ! شها ! پیروز بختا !
بتوجان معانی شادمان باد
گرفته دامن گردون بدندان
ستاره درپی حکمت دوان باد
زبهرفکرتم بربام مدحت
زچرخ هفت پایه نردبا ن باد
چراغ دولتت گیتی فروزست
زلال لطف توآتش نشان باد
سخنهای تونورچشم فضلست
ثنایت گوهرتیغ زبان باد
سلیمانی وداری خاتم ملک
بفرمان توجان انس وجان باد
دل ماکزتومالامال مهرست
زمهرخاتمت بروی نشان باد
ریاض ملک راازدولت تو
هزاران بوستان دربوستان باد
ز روی دوستان وحلق خصمان
شکفته ارغوان درارغوان باد
طراز جمله دیوانهای اشعار
ثنای خسروگیتی ستان باد
رهی گرچه دعاگویست ازدور
درآن حضرت بزودی مدح خوان باد
بسوی حضرتت دیوان بنده
بهینه تحفه یی ازاصفهان باد
همیشه تا بود برچرخ انجم
بقاء خسروصاحب قران باد
مدارآسمان وسیر اختر
چنان کت آرزوباشد،چنان باد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۲ - وله ایضاً
هر که در...هلد بغا باشد
ور مزکّی شهر ما باشد
وانکه مفسد بود ریم ریشش
ورچه او را لقب ضیا باشد
بر مزکّی چه اعتماد بود
که ربا خوار و خر بغا باشد
چون سر محبره ز عشق قلم
منفذ ...ش بر هوا باشد
بدو تا نان مزوّری سازد
که به از صد انار با باشد
لقمۀ نان خوشیتن نخورد
ور دو هفته ز ناشتا باشد
هم ز ... سو بود فراخ عطا
اگرش همّت عطا باشد
پشتی برزگر کند همه وقت
این هم از غایت دها باشد
کانچنان پشت بسته کو طلبد
کنگ پشتی بروستا باشد
دعوی علم چون کند آن خر
که همه ساله چارپا باشد
شاهدا نرا اگر چه راست کند
دوست دارد که خود دو تا باشد
چون معدّل بود برای خدا؟
آنکه میلش بانحنا باشد
پشت بر هر برادری که کند
بخورد گوشتش، روا باشد؟
هر مزکّی که هست شاهد باز
آن نه از طبع پارسا باشد
آنکه در بسترش حرام رود
لایق بالش قضا باشد؟
هر که او عشوه داد و رشوه ستد
ورچه در حکم پادشا باشد
آخرالامر دست او روزی
چون سر و ریش بلبقا باشد
این عجبتر که گر چه هست دو روی
ستد و دادش از قفا باشد
خان لنجان و جوهر ستان نیز
بر بزرگی او گوا باشد
دیدۀ مقعدش مگر کورست
که همه ساله با عصا باشد؟
اگرش نیست علّتی همه شب
شاف احمر درو چرا باشد؟
حشرانگیز روز فتنه کند
از محالات هر کجا باشد
تیز در ریش آن مزکّی ککو
کار سازش لوا لوا باشد
هر چه از ناسزا توان گفتن
همه در حقّ او سزا باشد
گفتم او را که مرد دانشمند
که به ... در هلد خطا باشد
گفت مرد آن بود که در همه وقت
سنگ زیرین آسیا باشد
تا سر ... خر بوقت نعوظ
نسختی از چراغ پا باشد
تا بصورت معدّل بدروغ
راست بر شکل انحنا باشد
... در ... او نخواهم گفت
زانکه بس حاجتش روا باشد
بر خطر باد ذات او هر جا
کاتش و نفط و بوریا باشد
چشم دارم که داردم معذور
که بدست رهی دعا باشد
ور مزکّی شهر ما باشد
وانکه مفسد بود ریم ریشش
ورچه او را لقب ضیا باشد
بر مزکّی چه اعتماد بود
که ربا خوار و خر بغا باشد
چون سر محبره ز عشق قلم
منفذ ...ش بر هوا باشد
بدو تا نان مزوّری سازد
که به از صد انار با باشد
لقمۀ نان خوشیتن نخورد
ور دو هفته ز ناشتا باشد
هم ز ... سو بود فراخ عطا
اگرش همّت عطا باشد
پشتی برزگر کند همه وقت
این هم از غایت دها باشد
کانچنان پشت بسته کو طلبد
کنگ پشتی بروستا باشد
دعوی علم چون کند آن خر
که همه ساله چارپا باشد
شاهدا نرا اگر چه راست کند
دوست دارد که خود دو تا باشد
چون معدّل بود برای خدا؟
آنکه میلش بانحنا باشد
پشت بر هر برادری که کند
بخورد گوشتش، روا باشد؟
هر مزکّی که هست شاهد باز
آن نه از طبع پارسا باشد
آنکه در بسترش حرام رود
لایق بالش قضا باشد؟
هر که او عشوه داد و رشوه ستد
ورچه در حکم پادشا باشد
آخرالامر دست او روزی
چون سر و ریش بلبقا باشد
این عجبتر که گر چه هست دو روی
ستد و دادش از قفا باشد
خان لنجان و جوهر ستان نیز
بر بزرگی او گوا باشد
دیدۀ مقعدش مگر کورست
که همه ساله با عصا باشد؟
اگرش نیست علّتی همه شب
شاف احمر درو چرا باشد؟
حشرانگیز روز فتنه کند
از محالات هر کجا باشد
تیز در ریش آن مزکّی ککو
کار سازش لوا لوا باشد
هر چه از ناسزا توان گفتن
همه در حقّ او سزا باشد
گفتم او را که مرد دانشمند
که به ... در هلد خطا باشد
گفت مرد آن بود که در همه وقت
سنگ زیرین آسیا باشد
تا سر ... خر بوقت نعوظ
نسختی از چراغ پا باشد
تا بصورت معدّل بدروغ
راست بر شکل انحنا باشد
... در ... او نخواهم گفت
زانکه بس حاجتش روا باشد
بر خطر باد ذات او هر جا
کاتش و نفط و بوریا باشد
چشم دارم که داردم معذور
که بدست رهی دعا باشد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۵۸ - وقال ایضاً و یذکر فیه مصالة الصّدر السّعید رکن الدّین مسعود صاعد و صدر الدّین عمر الخجندی
دلا گرمی کنی شادی، چه داری ؟ گاه آن آمد
زمان خوشدلی دریاب که اکنون آن زمان آمد
چو غنچه گر دلی داری قدم از خویش بیرون نه
که از سودای دلتنگی چنین بیرون توان آمد
گذشت آن روز ناکامی که از بس شورش و فتنه
سر از سودا شد آسیمه ، دل از تنگی بجان آمد
دل از اندوه تو بر تو ، چو غنچه رخ بخون شسته
تن اندر خون دل غرقه ، بسان ناردان آمد
غرور جهل و آه اهل دانش برفلک می شد
وزین آنرا عوض سود و از آن اینرا زیان آمد
بهر مجمع که دیدندی یکی از اهل معنی را
زضجرت این بدان گفتی سبک تر کآن گران آمد
سپاهان گر چو دوزخ بود آنگه ز آتش فتنه
کنون باری بحمدالله چو خرّم بوستان آمد
ز دود عود شد چون جیب مجمر دامن گردون
ز زّر و سیم افشانده زمین چون آسمان آمد
شب کینه بروز مهر حامل بود و ما غافل
گل آسودگی پیدا ز خار امتحان آمد
چکید آب حیات از کام اژدرها ، که دانست آن؟
برآمد لاله از آتش ، کرا این درگمان آمد؟
موصّل شد درخت اتّحاد از شاخ پیوندی
وزان میوه لب خندان و طبع شادمان آمد
خلاف ، الحق درختی بود همچون بید بن بی بر
بجای آن چو برکندند ، گلبرگ جوان آمد
قران مشتری با زهره مسعودست در عالم
ز تأثیرش سعادتهای کلّی را نشان آمد
چو باد آنکس که می انگیخت گرد فتنه از هرسو
بفّر خواجگان اکنون چوآب آتش نشان آمد
کسی کو تیر باران کرد چون قوس قزح از کین
کنون از مهر همچون برق از دل زرفشان آمد
چنان تیر ابابیل آنکه سنگ انداختی کنون
چو طوطی در سخن گفتن شکر ریزش عیان آمد
کسی کو چون خزان از شاخ بر می مند درّاعه
بزر پاشی کنون همدست باد مهرگان آمد
چو میخ آن کز خیانت نقب در دیوار و در می زد
بحفظ زر چو مهر امروز معروف جهان آمد
بعیّاری اگر شمشیر وقتی آمد بر سر
زبطّالی کنون در پای چون اهل زمان آمد
قلم را تیغ اگر وقتی ز تیزی سرزنش کردی
کنونش پای می بوسد ، ربس کش مهربان آمد
برون کرد آتش حدّت زخاطر سنگ آهن دل
زفرط رقّت از چشمش همه آب روان آمد
بسان جرعه دان آنکو حرامی بود و خون خواره
به ذرّه ردّ مظلمت چون سرمه دان آمد
نه آب اکنون زره پوشد ، نه آتش نیزه برگیرد
چنین کاضداد عالم را ز یکدیگر امان آمد
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ بیدستی
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ خیزران آمد
بدین شکرانه می مالد سپر برخاک رخساره
که هرچ آمد بروی او ، ز زخم این و آن آمد
خور ارزد تیغ ، از آن بیمست بر رفتن بدیوارش
و گرمه شب روی کردست ، رویش زرد از آن آمد
نکوبد آهن سرد از سبکساری درین دولت
اگر چه گرز را این سرزنش از من گران آمد
پروپای شد آمد نیست اکنون تیر را زان کوه
خمیده پشت و پی کرده ، زعزلت چون کمان آمد
همی چون موم بگذارد زره را آهنین اعضا
زرشک آنکه رونق باردا و طیلسان آمد
بغیبت نیز در جوشن زبان ننهد سنان زین پس
که توقیع خداوندان ، زبان بند سنان آمد
همی نازد دل دولت همی خندد لب ملّت
که یار شافعیّ الوقت نعمان الزّمان آمد
دو فرزانه ، دو دریا دل ، دو فرمان ده ، دو مولانا
که نوک کلکشان سرّ قضا را ترجمان آمد
بهر چ این کرد در خاطر ، قضا هم دست شد با او
بهر چ آن کرد اندیشه ، قدر هم داستان آمد
خم انگشتریّ این، دو دروازۀ عصمت
نگین خاتم او چارسوگاه امان آمد
ستم را پشت می لرزد چو روی عدل این بیند
امل را جان همی نازد ، چو کلک آن روان آمد
شبستان عروس غیبت تجویف دوات این
نگارستان عقل و جان خطی کز آن بنان آمد
معانیّ یکی باریک و روشن همچو ماه نو
سخنهای یکی چون مه بلند و دلستان آمد
عطای این چو صیت آن ، ز مشرق رفته تا مغرب
ضمیر آن چو رای این ، منیر و غیب دان آمد
کند از آستینهاشان گذر بر دامن سائل
هرآن زرکان بمهر غیب اندر جیب کان آمد
چو چشم احول ارچه جنس صورتشان دو می بیند
بمعنی ذاتشان هر دو یکی چون توأمان آمد
بنامیزد ! بنامیزد ! زهی دولت ! زهی همّت!
که هرچ آن ارزو کردند از گردون چنان آمد
گهر در معرض لفظ شما از خویش لافی زد
از آن جایش دل شمشیر و بند ریسمان آمد
هران مشکل که حلّ آن ، خرد را داشت سرگردان
صریر کلکتان بروی بخندید و برآن آمد
چنان شد لازم را یاتتان نصرت که پنداری
که از وی هر سر سوزن ، درفش کاویان آمد
باقبال شما از خون نگشت آلوده انگشتی
جز آن خونی که از انگشت شاخ ارغنون آمد
چنان شد ساخته در چنگ تدبیر شما عالم
که در وی لحن بر بانگ نوای پاسبان آمد
گهر با تیغ در بازار پیدا می نیارد شد
زصیت صلحتان آوازه تا در اصفحان آمد
بیاساید کنون مسجدّ ،سر افرازد کنون منبر
که با توحید سنّت را بیکجا اقتران آمد
نه از دست قلمتان رمح یارد سر برآوردن
نه از سهم زبانتان تیغ یارد با میان آمد
ضعیفان بر قوی زان سان شدند از عدلتان چیره
که جان پردلان محکوم جسم ناتوان آمد
نیاهخت آفتاب اندر هوایش تیغ بر ذرّه
جهانی را که از حزم موالی سایبان آمد
درای کاروان بانگ ارزند بر کوه ، کی یارد؟
کمر بسته ، کشیده تیغ، پیش کاروان آمد
رهی کو گوشه گیری بود مانند زه از خامی
چو قبضه زاشتباک این دو خانه بامیان آمد
سخن بر یکدیگر پیشی همی جویند در طبعم
همی خواهند پنداری زخاطر در بیان آمد
زبان کلک صفرا وی ، سپسد و خشک بد یکچند
بمدح آن سر انگشتان کنون رطب اللّسان آمد
دوات ار داشت از عطت دماغ خشک از سودا
زبحر مدحتان بازش ، نمی اندر دهان آمد
فلک تاریخ دولت زین همایون عهد می گیرد
که در برج شرف خورشید را با مه قرآن آمد
قوی تر گشت رکن ملّت از پشتیّ صدرالدّین
قوام الدین یکایک را بجای پشتوان آمد
باجماع مسلمانان ، دعای هر دو واجب شد
که بوی امن و آسایش زرنگ صلحشان آمد
فریقین ازتوافقشان همی نازند در نعمت
منم کز خوان انعامم نواله استخوان آمد
قوافی گر چه معیوب است در این نظم می شاید
که از بسیاری معنی چو گنج شا یگان آمد
مبارک باد ومیمون باد این تحویل فرخنده
که مبنای صلاح کار هر دو خا ندان آمد
تمتّع بادتان جاوید ازین درّ گرانمایه
که از عصمت چو اندیشه ، ز اندیشه نهان آمد
زمان خوشدلی دریاب که اکنون آن زمان آمد
چو غنچه گر دلی داری قدم از خویش بیرون نه
که از سودای دلتنگی چنین بیرون توان آمد
گذشت آن روز ناکامی که از بس شورش و فتنه
سر از سودا شد آسیمه ، دل از تنگی بجان آمد
دل از اندوه تو بر تو ، چو غنچه رخ بخون شسته
تن اندر خون دل غرقه ، بسان ناردان آمد
غرور جهل و آه اهل دانش برفلک می شد
وزین آنرا عوض سود و از آن اینرا زیان آمد
بهر مجمع که دیدندی یکی از اهل معنی را
زضجرت این بدان گفتی سبک تر کآن گران آمد
سپاهان گر چو دوزخ بود آنگه ز آتش فتنه
کنون باری بحمدالله چو خرّم بوستان آمد
ز دود عود شد چون جیب مجمر دامن گردون
ز زّر و سیم افشانده زمین چون آسمان آمد
شب کینه بروز مهر حامل بود و ما غافل
گل آسودگی پیدا ز خار امتحان آمد
چکید آب حیات از کام اژدرها ، که دانست آن؟
برآمد لاله از آتش ، کرا این درگمان آمد؟
موصّل شد درخت اتّحاد از شاخ پیوندی
وزان میوه لب خندان و طبع شادمان آمد
خلاف ، الحق درختی بود همچون بید بن بی بر
بجای آن چو برکندند ، گلبرگ جوان آمد
قران مشتری با زهره مسعودست در عالم
ز تأثیرش سعادتهای کلّی را نشان آمد
چو باد آنکس که می انگیخت گرد فتنه از هرسو
بفّر خواجگان اکنون چوآب آتش نشان آمد
کسی کو تیر باران کرد چون قوس قزح از کین
کنون از مهر همچون برق از دل زرفشان آمد
چنان تیر ابابیل آنکه سنگ انداختی کنون
چو طوطی در سخن گفتن شکر ریزش عیان آمد
کسی کو چون خزان از شاخ بر می مند درّاعه
بزر پاشی کنون همدست باد مهرگان آمد
چو میخ آن کز خیانت نقب در دیوار و در می زد
بحفظ زر چو مهر امروز معروف جهان آمد
بعیّاری اگر شمشیر وقتی آمد بر سر
زبطّالی کنون در پای چون اهل زمان آمد
قلم را تیغ اگر وقتی ز تیزی سرزنش کردی
کنونش پای می بوسد ، ربس کش مهربان آمد
برون کرد آتش حدّت زخاطر سنگ آهن دل
زفرط رقّت از چشمش همه آب روان آمد
بسان جرعه دان آنکو حرامی بود و خون خواره
به ذرّه ردّ مظلمت چون سرمه دان آمد
نه آب اکنون زره پوشد ، نه آتش نیزه برگیرد
چنین کاضداد عالم را ز یکدیگر امان آمد
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ بیدستی
همی لرزد بخود بر تیغ، گویی برگ خیزران آمد
بدین شکرانه می مالد سپر برخاک رخساره
که هرچ آمد بروی او ، ز زخم این و آن آمد
خور ارزد تیغ ، از آن بیمست بر رفتن بدیوارش
و گرمه شب روی کردست ، رویش زرد از آن آمد
نکوبد آهن سرد از سبکساری درین دولت
اگر چه گرز را این سرزنش از من گران آمد
پروپای شد آمد نیست اکنون تیر را زان کوه
خمیده پشت و پی کرده ، زعزلت چون کمان آمد
همی چون موم بگذارد زره را آهنین اعضا
زرشک آنکه رونق باردا و طیلسان آمد
بغیبت نیز در جوشن زبان ننهد سنان زین پس
که توقیع خداوندان ، زبان بند سنان آمد
همی نازد دل دولت همی خندد لب ملّت
که یار شافعیّ الوقت نعمان الزّمان آمد
دو فرزانه ، دو دریا دل ، دو فرمان ده ، دو مولانا
که نوک کلکشان سرّ قضا را ترجمان آمد
بهر چ این کرد در خاطر ، قضا هم دست شد با او
بهر چ آن کرد اندیشه ، قدر هم داستان آمد
خم انگشتریّ این، دو دروازۀ عصمت
نگین خاتم او چارسوگاه امان آمد
ستم را پشت می لرزد چو روی عدل این بیند
امل را جان همی نازد ، چو کلک آن روان آمد
شبستان عروس غیبت تجویف دوات این
نگارستان عقل و جان خطی کز آن بنان آمد
معانیّ یکی باریک و روشن همچو ماه نو
سخنهای یکی چون مه بلند و دلستان آمد
عطای این چو صیت آن ، ز مشرق رفته تا مغرب
ضمیر آن چو رای این ، منیر و غیب دان آمد
کند از آستینهاشان گذر بر دامن سائل
هرآن زرکان بمهر غیب اندر جیب کان آمد
چو چشم احول ارچه جنس صورتشان دو می بیند
بمعنی ذاتشان هر دو یکی چون توأمان آمد
بنامیزد ! بنامیزد ! زهی دولت ! زهی همّت!
که هرچ آن ارزو کردند از گردون چنان آمد
گهر در معرض لفظ شما از خویش لافی زد
از آن جایش دل شمشیر و بند ریسمان آمد
هران مشکل که حلّ آن ، خرد را داشت سرگردان
صریر کلکتان بروی بخندید و برآن آمد
چنان شد لازم را یاتتان نصرت که پنداری
که از وی هر سر سوزن ، درفش کاویان آمد
باقبال شما از خون نگشت آلوده انگشتی
جز آن خونی که از انگشت شاخ ارغنون آمد
چنان شد ساخته در چنگ تدبیر شما عالم
که در وی لحن بر بانگ نوای پاسبان آمد
گهر با تیغ در بازار پیدا می نیارد شد
زصیت صلحتان آوازه تا در اصفحان آمد
بیاساید کنون مسجدّ ،سر افرازد کنون منبر
که با توحید سنّت را بیکجا اقتران آمد
نه از دست قلمتان رمح یارد سر برآوردن
نه از سهم زبانتان تیغ یارد با میان آمد
ضعیفان بر قوی زان سان شدند از عدلتان چیره
که جان پردلان محکوم جسم ناتوان آمد
نیاهخت آفتاب اندر هوایش تیغ بر ذرّه
جهانی را که از حزم موالی سایبان آمد
درای کاروان بانگ ارزند بر کوه ، کی یارد؟
کمر بسته ، کشیده تیغ، پیش کاروان آمد
رهی کو گوشه گیری بود مانند زه از خامی
چو قبضه زاشتباک این دو خانه بامیان آمد
سخن بر یکدیگر پیشی همی جویند در طبعم
همی خواهند پنداری زخاطر در بیان آمد
زبان کلک صفرا وی ، سپسد و خشک بد یکچند
بمدح آن سر انگشتان کنون رطب اللّسان آمد
دوات ار داشت از عطت دماغ خشک از سودا
زبحر مدحتان بازش ، نمی اندر دهان آمد
فلک تاریخ دولت زین همایون عهد می گیرد
که در برج شرف خورشید را با مه قرآن آمد
قوی تر گشت رکن ملّت از پشتیّ صدرالدّین
قوام الدین یکایک را بجای پشتوان آمد
باجماع مسلمانان ، دعای هر دو واجب شد
که بوی امن و آسایش زرنگ صلحشان آمد
فریقین ازتوافقشان همی نازند در نعمت
منم کز خوان انعامم نواله استخوان آمد
قوافی گر چه معیوب است در این نظم می شاید
که از بسیاری معنی چو گنج شا یگان آمد
مبارک باد ومیمون باد این تحویل فرخنده
که مبنای صلاح کار هر دو خا ندان آمد
تمتّع بادتان جاوید ازین درّ گرانمایه
که از عصمت چو اندیشه ، ز اندیشه نهان آمد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۶۳ - و قال ایضاً یمدحه
ای صاحبی که دامن جان پرگهر کند
اندیشه چون زبان بثنای تو تر کند
افلاک را مهابت تو پشت پا زند
تمثال را لطافت تو جانور کند
اتش ز لطف طبع تو ممکن که همچو دود
سودای تیز طبعی از سر بدر کند
کلک تو جادویست که بر شب گره زند
عزم تو مسرعیست که از باد پر کند
لفط تو جان مستمعان را کند دراز
صت تو راه مستحقان مختصر کند
ازلطمۀ کسوف نگردد سیاه روی
خورشید اگر ز سایۀ جاهت سپر کند
کمتر وشاقکی که توش تربیت کنی
ازآفتاب و جوزا تیغ و کمر کند
تیر فلک ز عشق ثنای تو هر شبی
تا روز این کند که معانی زبر کند
داند خرد که مقصد او آستان تست
فکرم چو سوی عالم علوی سفر کند
نافه ببوی همدمی فرّ خلق تو
بس انتظار ها که بخون جگر کند
آنجا که خامۀ تو درآمد بگفت و گوی
بی مغز پسته یی که حدیث شکر کند
چون برزبان من گذرد یاد دست تو
همچون شکوفه از دهنم سیم سر کند
رای تو کآفتاب سپهر ممالکست
هر روز سر ز مشرق اقبال بر کند
اینک بسی نماند که در دور عدل تو
بزغاله از دهانۀ شیر آبخور کند
بی کار شد بعهد تو فتنه ز کار خویش
و اکنون قرار داد که کاری دگر کند
صدرا! ز حضرت تو مرا هست باز خواست
هر چند باز خواست کسی معتبر کند
دانم که گردی از کرم خویش شرمسار
از ماجرای حال منت گر خبر کند
روزی تفقّدم نفرمود لطف تو
باآنکه او نوازش هر بی خطر کند
گر بر دلت گذر کنم از کار دور نیست
خاشاک نیز بر دل دریا گذر کند
من گوهرم اگر چه تو سنگم نمی کنی
و آنجا که لطف تست که سنگ گهر کند؟
مثل تو خواجه حاکم این شهر و پس رهی
محتاج آنکه بهر علف کار خر کند
چندین هزار خلق زحاه تو در پناه
شاید که از میانه مرا زاستر کند؟
هم نام و ننگ و عدل تو باشد که روزگار
در نوبت تو فضل مرا پی سپر کند
زین شیوه زندگی بسلامت که من کنم
حقا که کس نکرد و بجان تو گر کند
گر لاف آن زنم که بمن ختم شد سخن
تصدیق من هراینه دیوار و در کند
دور خرابیست جهانرا چه ظن بری
کاکنون کسی عمارت فضل و هنر کند
پروای طبع و شعر محالست تا فلک
هر روز عالمی را زیرو زبر کند
چرخ لجوج طبع بدی نیک پیشه کرد
ور گویمش که نیک نکردی بترکند
ای آفتاب ملک مرا خود تو سنگ گیر
در سنگ نیز تابش خورشید اثر کند
منم خدمت تو از پی کسب شرف کنم
وان کیست خود کزین شرف او را گزر کند
بر سنگ باد کاسۀ آن سرکه او ترا
چون کفۀ ترازو خدمت بزر کند
اینست و بس توقّع داعی که لطف تو
در حال او بچشم عنایت نظر کند
پس بر بساط عدل تو گر رختصتش بود
رفع ظلامۀ دوسه بیدادگر کند
از بیم کم عنایتی صدر روزگار
تا کی رهی تحمّل هر خیره سرکند؟
راهی بده برد ستم ترک سیم بر
کفر آن ستم که برزگر سیم برکند
صدرا هم از تتمّۀ اقبال خود شانس
کایزد حواله گه دفع شر کند
وز موجبات شکر شمارآنکه چون منی
شکر تو نقش جبهت شمس و قمر کند
ذکر و دعای خوب بمردم هراینه
به زانکه خکم مملکت بحرو برکند
عیدت خجسه باد و براین ختم شد سخن
باقی دعا بعادت خود هر سحر کند
اندیشه چون زبان بثنای تو تر کند
افلاک را مهابت تو پشت پا زند
تمثال را لطافت تو جانور کند
اتش ز لطف طبع تو ممکن که همچو دود
سودای تیز طبعی از سر بدر کند
کلک تو جادویست که بر شب گره زند
عزم تو مسرعیست که از باد پر کند
لفط تو جان مستمعان را کند دراز
صت تو راه مستحقان مختصر کند
ازلطمۀ کسوف نگردد سیاه روی
خورشید اگر ز سایۀ جاهت سپر کند
کمتر وشاقکی که توش تربیت کنی
ازآفتاب و جوزا تیغ و کمر کند
تیر فلک ز عشق ثنای تو هر شبی
تا روز این کند که معانی زبر کند
داند خرد که مقصد او آستان تست
فکرم چو سوی عالم علوی سفر کند
نافه ببوی همدمی فرّ خلق تو
بس انتظار ها که بخون جگر کند
آنجا که خامۀ تو درآمد بگفت و گوی
بی مغز پسته یی که حدیث شکر کند
چون برزبان من گذرد یاد دست تو
همچون شکوفه از دهنم سیم سر کند
رای تو کآفتاب سپهر ممالکست
هر روز سر ز مشرق اقبال بر کند
اینک بسی نماند که در دور عدل تو
بزغاله از دهانۀ شیر آبخور کند
بی کار شد بعهد تو فتنه ز کار خویش
و اکنون قرار داد که کاری دگر کند
صدرا! ز حضرت تو مرا هست باز خواست
هر چند باز خواست کسی معتبر کند
دانم که گردی از کرم خویش شرمسار
از ماجرای حال منت گر خبر کند
روزی تفقّدم نفرمود لطف تو
باآنکه او نوازش هر بی خطر کند
گر بر دلت گذر کنم از کار دور نیست
خاشاک نیز بر دل دریا گذر کند
من گوهرم اگر چه تو سنگم نمی کنی
و آنجا که لطف تست که سنگ گهر کند؟
مثل تو خواجه حاکم این شهر و پس رهی
محتاج آنکه بهر علف کار خر کند
چندین هزار خلق زحاه تو در پناه
شاید که از میانه مرا زاستر کند؟
هم نام و ننگ و عدل تو باشد که روزگار
در نوبت تو فضل مرا پی سپر کند
زین شیوه زندگی بسلامت که من کنم
حقا که کس نکرد و بجان تو گر کند
گر لاف آن زنم که بمن ختم شد سخن
تصدیق من هراینه دیوار و در کند
دور خرابیست جهانرا چه ظن بری
کاکنون کسی عمارت فضل و هنر کند
پروای طبع و شعر محالست تا فلک
هر روز عالمی را زیرو زبر کند
چرخ لجوج طبع بدی نیک پیشه کرد
ور گویمش که نیک نکردی بترکند
ای آفتاب ملک مرا خود تو سنگ گیر
در سنگ نیز تابش خورشید اثر کند
منم خدمت تو از پی کسب شرف کنم
وان کیست خود کزین شرف او را گزر کند
بر سنگ باد کاسۀ آن سرکه او ترا
چون کفۀ ترازو خدمت بزر کند
اینست و بس توقّع داعی که لطف تو
در حال او بچشم عنایت نظر کند
پس بر بساط عدل تو گر رختصتش بود
رفع ظلامۀ دوسه بیدادگر کند
از بیم کم عنایتی صدر روزگار
تا کی رهی تحمّل هر خیره سرکند؟
راهی بده برد ستم ترک سیم بر
کفر آن ستم که برزگر سیم برکند
صدرا هم از تتمّۀ اقبال خود شانس
کایزد حواله گه دفع شر کند
وز موجبات شکر شمارآنکه چون منی
شکر تو نقش جبهت شمس و قمر کند
ذکر و دعای خوب بمردم هراینه
به زانکه خکم مملکت بحرو برکند
عیدت خجسه باد و براین ختم شد سخن
باقی دعا بعادت خود هر سحر کند
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۷۴ - و له ایضاً یمدحه
هرکه اوقوّت سخن خواهدبود
ازدرخسروزمن خواهد
میرعادل مظفرالدّین آنک
بردرش آسمان وطن خواهد
آنکه دشمن چونام اوشنود
بفکندخنجر و کفن خواهد
گردن ازطوق حکم اونکشد
هرکه سرراقرین تن خواهد
ابراز لطف او بصد زاری
آب روی گل وسمن خواهد
بوی خلقش شنیده باد صبا
ازخدامرگ نستران خواهد
ای که جان ازهوای بندگیت
علقت خویش با بدان خواهد
گرجلال تو کسوتی دوزد
مهرراگوی پیرهن خواهد
ورضمیر تو شمعی افروزد
ماه رخشنده را لگن خواهد
آن چنان راستی که طبع تراست
بدعا شاخ نارون خواهد
عاریت از قد بداندیشت
زلف سنبل همی شکن خواهد
شاخ خلق ترا بجنباند
بادچون طیرۀ چمن خواهد
زیور از لطف تو اوام کند
غنچه چون زیب انجمن خواهد
رقم خصمیت کشد بر وی
هرکه را چرخ ممتحن خواهد
یزک خشمت افکند درپیش
هرکجا مرگ تاختن خواهد
بهرآن خصم گردن افرازد
که سپهرش قفا زدن خواهد
نیک شرمنده ام که چون طبعت
ازمن بی زبان سخن خواهد
هر کرا جفت حور عین باشد
چون ز ساسی سرای زن خواهد؟
آب روی شمر بود چندانک
بحراز او لؤلؤ عدن خواهد؟
چه کنم گر بخدمتش نارم
هرچه آن رای نیک ظن خواهد
چرخ هم در کنارش اندازد
گر از او خوشۀ پرن خواهد
لطفها میکنی و نیست مرا
پای مردی که عذرمن خواهد
چشم دارم که هم زروی کرم
کرمت عذر خویشتن خواهد
زود باشد نه دیرکام چنانک
دل شاه عدو شکن خواهد
ازدرخسروزمن خواهد
میرعادل مظفرالدّین آنک
بردرش آسمان وطن خواهد
آنکه دشمن چونام اوشنود
بفکندخنجر و کفن خواهد
گردن ازطوق حکم اونکشد
هرکه سرراقرین تن خواهد
ابراز لطف او بصد زاری
آب روی گل وسمن خواهد
بوی خلقش شنیده باد صبا
ازخدامرگ نستران خواهد
ای که جان ازهوای بندگیت
علقت خویش با بدان خواهد
گرجلال تو کسوتی دوزد
مهرراگوی پیرهن خواهد
ورضمیر تو شمعی افروزد
ماه رخشنده را لگن خواهد
آن چنان راستی که طبع تراست
بدعا شاخ نارون خواهد
عاریت از قد بداندیشت
زلف سنبل همی شکن خواهد
شاخ خلق ترا بجنباند
بادچون طیرۀ چمن خواهد
زیور از لطف تو اوام کند
غنچه چون زیب انجمن خواهد
رقم خصمیت کشد بر وی
هرکه را چرخ ممتحن خواهد
یزک خشمت افکند درپیش
هرکجا مرگ تاختن خواهد
بهرآن خصم گردن افرازد
که سپهرش قفا زدن خواهد
نیک شرمنده ام که چون طبعت
ازمن بی زبان سخن خواهد
هر کرا جفت حور عین باشد
چون ز ساسی سرای زن خواهد؟
آب روی شمر بود چندانک
بحراز او لؤلؤ عدن خواهد؟
چه کنم گر بخدمتش نارم
هرچه آن رای نیک ظن خواهد
چرخ هم در کنارش اندازد
گر از او خوشۀ پرن خواهد
لطفها میکنی و نیست مرا
پای مردی که عذرمن خواهد
چشم دارم که هم زروی کرم
کرمت عذر خویشتن خواهد
زود باشد نه دیرکام چنانک
دل شاه عدو شکن خواهد
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۸۷ - و قال ایضآ یمدح الصّدر السّعید رکن الدّین صاعد
منّت خدایرا که علی رغم روزگار
منصور گشت رایت صدر بزگوار
آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام
تایید بریمینش و اقبال بر یسار
سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت
کار جهان بیمن مساعیّ او قرار
هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد
هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار
اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات
تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار
ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر
وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار
گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی
قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟
رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین
می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار
خورشید زرّساو گذارد بکان نخست
پس در حمایت تو کند بر فلک گذار
از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست
زان تا بود لباس جلال تو زرنگار
گرفی المثل بدامن عطف تو در زند
از باد مهرگان بنریزد کف چنار
از دست در فشان تو هر دم نهان شود
اندر سواد خط تو لولوی شاهوار
در خون دیده غلتان غلتان فرو شود
هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار
دل می زند ز شرم تو باد شمال را
کو داد با لطافت تو عرض نو بهار
بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد
چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار
چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد
زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار
یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد
بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار
وامد که با سخای تو پهلو زند کنون
آری! برین قیاس کن احوال روزگار
ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم
وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار
جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای
گوی زمین بمیخ و قار تو استوار
صبح سپید جامه کنون بفکند علم
در مسند سیاه تو چون شرع داد بار
باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود
اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار
لختی بگشت دولت هر جای وانگهی
هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار
خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست
در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار
داری تو احتشام سلیمان و دشمنت
بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار
اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر
از فرق منبر آورد او را بپای دار
آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش
تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار
جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود
زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار
هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست
امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار
هر چند در فراق رکاب مبارکت
یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار
از شوق دست بوس شریفت که کی بود
جانها بلب رسیده و مانده در انتظار
منّت خدای را که هر آنچت مراد بود
بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار
بس روشنست معجزه را سروریّ تو
وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار
ما را برای عین مصوّر نمی شود
این لعبها که رای تو پیرار دید و پار
شکرانه را سزد که نثار درت کنیم
جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار
صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود
وقتست اگر برآوری از جانشان دمار
گر چه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق
خشمی بجای خویش به از عالمی وقار
آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز
افتاد زیر پای درون خاک بر دبار
بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان
بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار
هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست
چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار
شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن
آن به که بر دعا کنم امروز اختصار
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
دولت ملازم درو اقبال یار غار
پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند
یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار
منصور گشت رایت صدر بزگوار
آمد سوی مقّر شرف باز دوستکام
تایید بریمینش و اقبال بر یسار
سلطان شرع خواجۀ سلطان نشان که یافت
کار جهان بیمن مساعیّ او قرار
هم ملک را برای رفیع وی اعتضاد
هم شرع را بگوهر پاک وی افتخار
اخلاق اوست واسطۀ عقد مکرمات
تدبیر اوست رابطۀ ملک شهریار
ای قرص آفتاب زرای تو مستنیر
وی اوج آسمان ز جلال تو مستعار
گفتند ماه و قدر تو هم خانه اند، نی
قدر ترا به صفّ نعال فلک چه کار؟
رسوا شد از دو دست تو بحر ارنه پیش ازین
می راند با دو چشمم لنگی بر اهوار
خورشید زرّساو گذارد بکان نخست
پس در حمایت تو کند بر فلک گذار
از خیط شمس چرخ بز ررشته آزدست
زان تا بود لباس جلال تو زرنگار
گرفی المثل بدامن عطف تو در زند
از باد مهرگان بنریزد کف چنار
از دست در فشان تو هر دم نهان شود
اندر سواد خط تو لولوی شاهوار
در خون دیده غلتان غلتان فرو شود
هر شب ز شرم رای تو خورشید کامکار
دل می زند ز شرم تو باد شمال را
کو داد با لطافت تو عرض نو بهار
بر دشمن تو تیغ کشد مهر بامداد
چون برنهد سپر بسر تیغ کوهسار
چرخ از هلال غاشیه بر دوش میکشد
زانگه که گشت همّت تو بر فلک سوار
یک خرده زر ز کیسۀ خارا برون نداد
بی زخم بیلکیّ و تبرکان خاکسار
وامد که با سخای تو پهلو زند کنون
آری! برین قیاس کن احوال روزگار
ای رتبت جلال تو بیرون ز حدّ وهم
وی منصب رفیع تو بر تر ز هفت وچار
جام فلک بنور ضمیرت جهان نمای
گوی زمین بمیخ و قار تو استوار
صبح سپید جامه کنون بفکند علم
در مسند سیاه تو چون شرع داد بار
باخصم تو طلایۀ فتنه نهان شود
اکنون که گشت رایت عدل تو آشکار
لختی بگشت دولت هر جای وانگهی
هم سدّۀ جناب ترا کرد اختیار
خصم ترا که ارزوی منصب تو خاست
در چشم عقل چون جعلی بود شاد خوار
داری تو احتشام سلیمان و دشمنت
بر کرسی تو چون جسدی بود دود خوار
اقبال پایدار تو اکنون بدست قهر
از فرق منبر آورد او را بپای دار
آسان بود تقلّد تیغ خطیب باش
تا چون کند تقلّد شمشیر آبدار
جز جامۀ سیاه نماندست بر حسود
زان منبر و خطابت و آشوب و گیر و دار
هر کو خلاف رای تونه پایه بر شدست
امروز بر سه پایه رود بهر اعتذار
هر چند در فراق رکاب مبارکت
یک چند بوده ایم غم آلود و سوگوار
از شوق دست بوس شریفت که کی بود
جانها بلب رسیده و مانده در انتظار
منّت خدای را که هر آنچت مراد بود
بی منّتی نهاد ترا بخت در کنار
بس روشنست معجزه را سروریّ تو
وین کور دل حسود نمی گیرد اعتبار
ما را برای عین مصوّر نمی شود
این لعبها که رای تو پیرار دید و پار
شکرانه را سزد که نثار درت کنیم
جانی که داشتیم ز لطف تو یادگار
صدرا! چو هست و باد ترا دست بر حسود
وقتست اگر برآوری از جانشان دمار
گر چه وقار و حلم ستوده ست نزد خلق
خشمی بجای خویش به از عالمی وقار
آتش ز روی تیغ زدن گشت سرفراز
افتاد زیر پای درون خاک بر دبار
بس نغز مطلعیست : صفحنا ، ولی در ان
بیت القصیده چیست؟ و فی الشّر ، گوش دار
هر چند این قصیده نه بر ذوق آرزوست
چون بر بدیهه نظم شد این بار در گذار
شایستۀ مدیح تو چون نیست این سخن
آن به که بر دعا کنم امروز اختصار
عمرت دراز باد و جهانت بکام باد
دولت ملازم درو اقبال یار غار
پیوسته دشمنان تو زین گونه مستمند
یا کشته، یا گریخته، یا بسته در حصار
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - وله ایضاً یمدحه و یذکر الشیّب
موی سپید هست خردمند را نذیر
ای غافل از زمانه بیک موی پند گیر
موی سپید گشت و دم سر میزنم
آری بیکدگر بود این برف وز مهریر
آمد فرو چو برف گران بر سرم نشست
ویرانه یی که هست اساسش خلل پذیر
برگ سمن که جای بنفشه فرو گرفت
پوشید ارغوان مرا کسوت زریر
ترسم شکوفۀ اجلست این که بشکفد
بر شاخسار عمرم در نوبت اخیر
معلوم من نبد که تند دست روزگار
در کارگاه عمر ز شعر سیه حریر
او می کند مسوّدۀ شعر ار بیاض
من می کنم مسوّدۀ شعر خیر خیر
مویم چو حلقه های زره بود و این زمان
از حلقۀ زره بدرخشد همی قتیر
تیر اجل چو یافت نفوذ از کمان شست
گر صد زره بود نکند دفع نیم تیر
دندان لقمه خای چو بر کام من نماند
بهر غذای من فلک از سر گرفت شیر
در شامگاه عمر چو وقت سحر مرا
صبحی دمید از بن هرموی مستطیر
کافور عطر بازپسین است مرد را
کورا فلک عوض دهد از مشک وز عبیر
پیری خمیر مایۀ مرگست ای عجب
از موی کس شنید که آید برون خمیر
دانا که بر سرایر عالم وقوف یافت
عیش و طرب بمذهب او نیست دلپذیر
چون تجربت قوی شد و شهوت ضعیف گشت
حرص و طمع نباشد جز منکر و نکیر
دست از پی عصا بهمه شاخ می زنم
از بهر آنکه نیست مرا پای دستگیر
هر قلّه یی که بر سر او برف جا گرفت
بر دامنش پدید شود چشمه و غدیر
بر قلّۀ سرم چو ز پیری نشست برف
نشگفت اگر پدید شد از چشمم آبگیر
بر عمر نیست هیچ تحسّر چو کرده ام
آنرا بخرج خدمت این صاحب کبیر
سلطان اهل فضل که بر اوج آسمان
سیّارۀ فلک بمرادش کند مسیر
چون روزگار غالب و چون چرخ کینه کش
چون آسمان بلند و چو خورشید بی نظیر
ای ماه فضل را ز گریبان تو طلوع
وی ابر مکرمت ز سر انگشت تو مطیر
روشن شود ز پرتو رای تو چشم او
گر بگذرد خیال تو بر خاطر ضریر
زودا که منقطع شدی ارزانکه نیستی
اقبال تو قوافل ایّام را خفیر
ترسد همی فلک ز شبیخون هیبتت
در پیش خویش خندق از آن ساخت از اثیر
گر رای صائب تو علاج جهان کند
بیمار خامه هم نکند نالۀ صریر
جاه تو برگذشت ز اطراء مادحان
مستغنی است کعبه ز گستردن حصیر
اوج فلک اگر چه بلندست رتبتش
قدرت بلندتر که بر او جست جای گیر
گردون چو تاج اگر چه بگوهر مرصّعست
تو همچو گوهری که کنی تاج را سریر
فرسوده گرددش ز ثنای تو در دهان
ورز آهنست راست چو پیکان زبان تیر
ای از سخای دست تو جیب صدف تهی
وی از لعاب کلک تو چشم هنر قریر
ای صدر روزگار ! مرا در جناب تو
حالیست سخت مشکل و شکلی عجب عسیر
گر خامشم فرامشم از خاطر شریف
وزمن نفور می شوی ار میکنم نفیر
این باد پای خویش رو تازی نژاد فضل
تا چند بسته باشد برآخور حمیر
فریاد ازین خران که ندارد بنزدشان
صد کیسه شعر رونق یک توبره شعیر
چون فضل از فضول متاع جهان بود
ادبار ازین قبیل بود حظّ هر دبیر
دوشیزگان مدح تو شبهای دیر باز
تا روز بوده اند ضمیر مرا سمیر
بعد از نماز و آنچه ز مفروض طاعتست
ورد دعای تست مرا مونس ضمیر
در کنج خانه معتکفم در جوار تو
نه شاعر امیرم و نه مادح وزیر
پیوسته کار خر کنم و بار خر کشم
اندی که بار من نکشد خاطر منیر
آنم که طوطیان خرد را غذا دهد
عنقای مغرب قلمم چون زند صفیر
با این چنین صفیر که عنقا همی زند
هستم ز جور دابّه الارض در زفیر
شش ماه شد که بانگ تظلّم همی زنم
دادم نمی دهند بمعشاری از عشیر
زین جانبم خران دوپا جو همی خورند
زان جانب اسب من بستم میبر دامیر
بازار دولت تو و کاسد متاع فضل؟
طبعی بدین روانی ودر دست غم اسیر؟
گیرم که آب و رونق فضل و هنر نماند
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر؟
فرمان تو مدبّر و دست ستم قوی؟
اقبال تو مجبّر و پای هنر کسیر؟
جاهی بدین بلندی و بنیاد عدل پست؟
صدری بدین بزرگی و دانش چنین صغیر؟
میزان شرع مایل و طیّاه دار تو ؟
نقل دغل روان و چو تو ناقدی بصیر؟
اعیان ظلم دست برآورده وز جهان
مظلومکان بسایۀ جاه تو مستجیر
ظلم شرار دفع توان کرد باک نیست
گر باشد التفاتی از آن رأی مستنیر
بر آتش ارشرار تفوّق همی کند
داند همه کسی که شرارست زودمیر
سرپنجۀ تطاول ایّام بشکنم
گر باشدم عنایت تو یاور و نصیر
بسیار خورده ام غم این دولت جوان
اکنون بخور تو هم غم من ناتوان پیر
در عهد نامردی با زمرۀ خواص
شبها سمیر بوده ام و روزها سفیر
واکنون که استقامت ایّام دولتست
بر طبع تو ثقلیم و در چشم تو حقیر
پشتم دو تاه شد، چو کمانم بخویش کش
کوپای و پر؟ که دور بیندازیم چو تیر
بر مدح تو هزینه شدم عمر نازنین
بر درگهت چو شیر شدم موی همچو قیر
با من بنیک و بد دوسه روزی دگر بساز
کین جای عاریت بنماند بمستعیر
هر چند بوده است در ایِّام دولتم
شغلی بصد شکایت و عزلی بصد زحیر
سیلیّ روزگار بسی نیز خورده ام
گر خورده ام ز خوان جهان قوت ناگزیر
گر راضیست خیره وگرنه اقالتست
گو عمر باز من ده و سیمت بخود پذیر
ای غافل از زمانه بیک موی پند گیر
موی سپید گشت و دم سر میزنم
آری بیکدگر بود این برف وز مهریر
آمد فرو چو برف گران بر سرم نشست
ویرانه یی که هست اساسش خلل پذیر
برگ سمن که جای بنفشه فرو گرفت
پوشید ارغوان مرا کسوت زریر
ترسم شکوفۀ اجلست این که بشکفد
بر شاخسار عمرم در نوبت اخیر
معلوم من نبد که تند دست روزگار
در کارگاه عمر ز شعر سیه حریر
او می کند مسوّدۀ شعر ار بیاض
من می کنم مسوّدۀ شعر خیر خیر
مویم چو حلقه های زره بود و این زمان
از حلقۀ زره بدرخشد همی قتیر
تیر اجل چو یافت نفوذ از کمان شست
گر صد زره بود نکند دفع نیم تیر
دندان لقمه خای چو بر کام من نماند
بهر غذای من فلک از سر گرفت شیر
در شامگاه عمر چو وقت سحر مرا
صبحی دمید از بن هرموی مستطیر
کافور عطر بازپسین است مرد را
کورا فلک عوض دهد از مشک وز عبیر
پیری خمیر مایۀ مرگست ای عجب
از موی کس شنید که آید برون خمیر
دانا که بر سرایر عالم وقوف یافت
عیش و طرب بمذهب او نیست دلپذیر
چون تجربت قوی شد و شهوت ضعیف گشت
حرص و طمع نباشد جز منکر و نکیر
دست از پی عصا بهمه شاخ می زنم
از بهر آنکه نیست مرا پای دستگیر
هر قلّه یی که بر سر او برف جا گرفت
بر دامنش پدید شود چشمه و غدیر
بر قلّۀ سرم چو ز پیری نشست برف
نشگفت اگر پدید شد از چشمم آبگیر
بر عمر نیست هیچ تحسّر چو کرده ام
آنرا بخرج خدمت این صاحب کبیر
سلطان اهل فضل که بر اوج آسمان
سیّارۀ فلک بمرادش کند مسیر
چون روزگار غالب و چون چرخ کینه کش
چون آسمان بلند و چو خورشید بی نظیر
ای ماه فضل را ز گریبان تو طلوع
وی ابر مکرمت ز سر انگشت تو مطیر
روشن شود ز پرتو رای تو چشم او
گر بگذرد خیال تو بر خاطر ضریر
زودا که منقطع شدی ارزانکه نیستی
اقبال تو قوافل ایّام را خفیر
ترسد همی فلک ز شبیخون هیبتت
در پیش خویش خندق از آن ساخت از اثیر
گر رای صائب تو علاج جهان کند
بیمار خامه هم نکند نالۀ صریر
جاه تو برگذشت ز اطراء مادحان
مستغنی است کعبه ز گستردن حصیر
اوج فلک اگر چه بلندست رتبتش
قدرت بلندتر که بر او جست جای گیر
گردون چو تاج اگر چه بگوهر مرصّعست
تو همچو گوهری که کنی تاج را سریر
فرسوده گرددش ز ثنای تو در دهان
ورز آهنست راست چو پیکان زبان تیر
ای از سخای دست تو جیب صدف تهی
وی از لعاب کلک تو چشم هنر قریر
ای صدر روزگار ! مرا در جناب تو
حالیست سخت مشکل و شکلی عجب عسیر
گر خامشم فرامشم از خاطر شریف
وزمن نفور می شوی ار میکنم نفیر
این باد پای خویش رو تازی نژاد فضل
تا چند بسته باشد برآخور حمیر
فریاد ازین خران که ندارد بنزدشان
صد کیسه شعر رونق یک توبره شعیر
چون فضل از فضول متاع جهان بود
ادبار ازین قبیل بود حظّ هر دبیر
دوشیزگان مدح تو شبهای دیر باز
تا روز بوده اند ضمیر مرا سمیر
بعد از نماز و آنچه ز مفروض طاعتست
ورد دعای تست مرا مونس ضمیر
در کنج خانه معتکفم در جوار تو
نه شاعر امیرم و نه مادح وزیر
پیوسته کار خر کنم و بار خر کشم
اندی که بار من نکشد خاطر منیر
آنم که طوطیان خرد را غذا دهد
عنقای مغرب قلمم چون زند صفیر
با این چنین صفیر که عنقا همی زند
هستم ز جور دابّه الارض در زفیر
شش ماه شد که بانگ تظلّم همی زنم
دادم نمی دهند بمعشاری از عشیر
زین جانبم خران دوپا جو همی خورند
زان جانب اسب من بستم میبر دامیر
بازار دولت تو و کاسد متاع فضل؟
طبعی بدین روانی ودر دست غم اسیر؟
گیرم که آب و رونق فضل و هنر نماند
دیوار قصر شرع چرا شد چنین قصیر؟
فرمان تو مدبّر و دست ستم قوی؟
اقبال تو مجبّر و پای هنر کسیر؟
جاهی بدین بلندی و بنیاد عدل پست؟
صدری بدین بزرگی و دانش چنین صغیر؟
میزان شرع مایل و طیّاه دار تو ؟
نقل دغل روان و چو تو ناقدی بصیر؟
اعیان ظلم دست برآورده وز جهان
مظلومکان بسایۀ جاه تو مستجیر
ظلم شرار دفع توان کرد باک نیست
گر باشد التفاتی از آن رأی مستنیر
بر آتش ارشرار تفوّق همی کند
داند همه کسی که شرارست زودمیر
سرپنجۀ تطاول ایّام بشکنم
گر باشدم عنایت تو یاور و نصیر
بسیار خورده ام غم این دولت جوان
اکنون بخور تو هم غم من ناتوان پیر
در عهد نامردی با زمرۀ خواص
شبها سمیر بوده ام و روزها سفیر
واکنون که استقامت ایّام دولتست
بر طبع تو ثقلیم و در چشم تو حقیر
پشتم دو تاه شد، چو کمانم بخویش کش
کوپای و پر؟ که دور بیندازیم چو تیر
بر مدح تو هزینه شدم عمر نازنین
بر درگهت چو شیر شدم موی همچو قیر
با من بنیک و بد دوسه روزی دگر بساز
کین جای عاریت بنماند بمستعیر
هر چند بوده است در ایِّام دولتم
شغلی بصد شکایت و عزلی بصد زحیر
سیلیّ روزگار بسی نیز خورده ام
گر خورده ام ز خوان جهان قوت ناگزیر
گر راضیست خیره وگرنه اقالتست
گو عمر باز من ده و سیمت بخود پذیر
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۲۱ - و قال ایضاً یمدحه
خدایان صدور جهان شهاب الدّین
که مملکت ز شکوه تو می بر داورنگ
تویی که تا قلم تست نوک غمزۀ ملک
با بروان کمان در نیامدست آژنگ
زرشک حلم تو طیّاش سدّ اسکندر
ز نوک کلک تو در خط صحیفۀ ارتنگ
بسوی مردمک چشم دشمنت نرمک
پیام های درشت آورد زبان خدنگ
ز لطف و عنف تو بهرام و زهره هر ساعت
یکی بیارد جنگ و یکی بسازد چنگ
بهر دیار که بویی ز عدل تو برسد
بگردد آنجا از بیم، روی شیراژرنگ
ز تاب خشم تو گر پرتوی بروم رسد
شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ
اگر چه دولت تو سنگ را گهر کردست
سخاوت تو گهر را نکرد هرگز سنگ
بعهد عدل تو نشکست فتنه جز سر زلف
بروزگار تو نگرفت خنجر الّا زنگ
زمانه نقش کرم را که گشته بد مطموس
بخامۀ تو دگر باره میزند بیرنگ
بدست حکم یکی مالش سپهر بده
اگر چه صعب توان کرد پیر را فرهنگ
زمانه ساز جفا خود همیشه ساخته داشت
ولیک تیز ترک می کند کنون آهنگ
بخاص و عام ز بیت الدّواء معدلتت
شکر رسید، چرا می رسد ببنده شرنگ ؟
مبشّران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ
چه دیده یی زمن بی نوا که هر ساعت
زکوی لطف بسوی جفاکنی آهنگ
گهی بتیغ جفای تو عرض من مجروح
گهی بسنگ عتاب تو ای عذرم لنگ
گهی خورم زخری پای پیل برسینه
گهی رسد به دل من زموش زخم پلنگ
چغانه ام که نسازی مرا جزاز پی زخم
بهانه ام که نجویی مرا جز از پی جنگ
چو حاضرم ندهی هرگزم بجز دشنام
چو غایبم نفرستی بمن مر سرهنگ
چو حقه بر در من زد یکی ز درگاهت
شود ز بیم رخ کودکان من نارنگ
چنانکه دیو ز زخم شهاب بگریزد
همی گریزند از نام تو بصد فرسنگ
همه فراخی تنگ شکر زلفظ منست
روامدار دلم همچو چشم ترکان تنگ
اگر چه شد ز زبانم فراخ تنگ شکر
شکر زدست زبان منامدست بتنگ
چو چشم خوبان گشتند جاودان بیمار
زرشک سحر حلالم که هست پر نیرنگ
مرا زدست خرانست سنگ در قندیل
مراز سنگدلانست راه پر خرسنگ
همی زنندم چون خر بچوب و موجب آنک
رباب وارم روزی خری فتاد بچنگ
خری خریدم و آمد خری که بستاند
پیاده من ز دوخر مانده اینت غایت ننگ
چو شیر، ازدم خر، چنگ من جدا نشود
چنانک شیر سپهرست از دم خرچنگ
شتاب اگر نکنم کار خود نکو گردد
که روزگار ندارد بهیچ کار درنگ
برای مفسد و غماز بسته ام گروی
که بسته اند مرا در چنین غریو و غرنگ
کسی که خاطر من بی سبب برنجاند
ز قعر تحت ثری تا باوج هفتو رنگ
بترک تا زد در خانۀ تناسل او
شکسته باد بکوپال قاضی گیرنگ
که مملکت ز شکوه تو می بر داورنگ
تویی که تا قلم تست نوک غمزۀ ملک
با بروان کمان در نیامدست آژنگ
زرشک حلم تو طیّاش سدّ اسکندر
ز نوک کلک تو در خط صحیفۀ ارتنگ
بسوی مردمک چشم دشمنت نرمک
پیام های درشت آورد زبان خدنگ
ز لطف و عنف تو بهرام و زهره هر ساعت
یکی بیارد جنگ و یکی بسازد چنگ
بهر دیار که بویی ز عدل تو برسد
بگردد آنجا از بیم، روی شیراژرنگ
ز تاب خشم تو گر پرتوی بروم رسد
شود زبانۀ آتش دهانه های فرنگ
اگر چه دولت تو سنگ را گهر کردست
سخاوت تو گهر را نکرد هرگز سنگ
بعهد عدل تو نشکست فتنه جز سر زلف
بروزگار تو نگرفت خنجر الّا زنگ
زمانه نقش کرم را که گشته بد مطموس
بخامۀ تو دگر باره میزند بیرنگ
بدست حکم یکی مالش سپهر بده
اگر چه صعب توان کرد پیر را فرهنگ
زمانه ساز جفا خود همیشه ساخته داشت
ولیک تیز ترک می کند کنون آهنگ
بخاص و عام ز بیت الدّواء معدلتت
شکر رسید، چرا می رسد ببنده شرنگ ؟
مبشّران کرم را ندیده هرگز روی
گرفته اند مرا منذران قهر تو تنگ
چه دیده یی زمن بی نوا که هر ساعت
زکوی لطف بسوی جفاکنی آهنگ
گهی بتیغ جفای تو عرض من مجروح
گهی بسنگ عتاب تو ای عذرم لنگ
گهی خورم زخری پای پیل برسینه
گهی رسد به دل من زموش زخم پلنگ
چغانه ام که نسازی مرا جزاز پی زخم
بهانه ام که نجویی مرا جز از پی جنگ
چو حاضرم ندهی هرگزم بجز دشنام
چو غایبم نفرستی بمن مر سرهنگ
چو حقه بر در من زد یکی ز درگاهت
شود ز بیم رخ کودکان من نارنگ
چنانکه دیو ز زخم شهاب بگریزد
همی گریزند از نام تو بصد فرسنگ
همه فراخی تنگ شکر زلفظ منست
روامدار دلم همچو چشم ترکان تنگ
اگر چه شد ز زبانم فراخ تنگ شکر
شکر زدست زبان منامدست بتنگ
چو چشم خوبان گشتند جاودان بیمار
زرشک سحر حلالم که هست پر نیرنگ
مرا زدست خرانست سنگ در قندیل
مراز سنگدلانست راه پر خرسنگ
همی زنندم چون خر بچوب و موجب آنک
رباب وارم روزی خری فتاد بچنگ
خری خریدم و آمد خری که بستاند
پیاده من ز دوخر مانده اینت غایت ننگ
چو شیر، ازدم خر، چنگ من جدا نشود
چنانک شیر سپهرست از دم خرچنگ
شتاب اگر نکنم کار خود نکو گردد
که روزگار ندارد بهیچ کار درنگ
برای مفسد و غماز بسته ام گروی
که بسته اند مرا در چنین غریو و غرنگ
کسی که خاطر من بی سبب برنجاند
ز قعر تحت ثری تا باوج هفتو رنگ
بترک تا زد در خانۀ تناسل او
شکسته باد بکوپال قاضی گیرنگ
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۵۰ - و قال ایضآ یمدحه
ای قلمت با دویت ، طوطی و هندوستان
پیش زبان تو تیغ، هندوی جان برمیان
از نم کلک تو شد ، شاخ امل بارور
وز سم اسب تو ساخت، چشم خرد سرمه دان
عزم ترا شمع سان پشت نه از هیچ روی
خصم ترا نیزه وار، مغز نه در استخوان
درشده با هیبّت ، پیل بسوراخ مور
آمده با بخششت ، از زر صامت فغان
در سخط ودر رضات، مایۀ موت و حیات
راست چو تأثیر فعل، در دل قوّت نهان
دولت تو بشکند، قفل در ارزو
هیبت تو برکشد ، جوشن آب روان
ناوک قهر ترا، چشم عدو خوابگاه
فیض بنان ترا، شکل قلم ناودان
در نهج اصطناع، پای مرادت سبک
از سخن انتقام، گوش وقارت گران
با مددت کی بود، عمر پذیرای نقص
باسخطت کی رسد ، سود بگرد زیان؟
گام نیارد گذارد، گرگ در ایام تو
بر زمیی کوفتاد، سایۀ چوب شبان
چون دل مرغ از صفیر، می برمد از نهیب
بارگی ره زنان، از جرس کاروان
تا که نه بس روزگار ، بینی برداشته
راستی عدل تو، گوژی پشت کمان
شد ز نم کلک تو، خشک دهان بحار
گشت ز دست کفت، همچو کف دست کان
مهرۀ پشت عدو، زود فتد درگشاد
چون شود از ضرب تو، بازی نصرت عیان
دست اجل میل خصم، درکشد از نوک تیر
چون که شود گرد حرب، سرمۀ چشم سنان
بر سر نیزه چو دید، عقل سر دشمنت
گفت: بسا سر که شد، در سر زخم زبان
چین جبین تو چون صورت سوهان گرفت
دست اجل تیز کرد ، تیغ فنا رابدان
بحر گر از همّتت ، مایه بدست آورد
جرم صدف بر سحاب، هم نگشاید دهان
چون شود از عدل تو، کند زبان مسنان
هم ز دل بدسگال، سازد سنگ فسان
هر که شب قدر خواست، بهر روائی کام
روز عطا گو ببین، مسند صدر جهان
در هوس آنکه او ، نقش دویتت شود
برخود پیچان بود، طرّۀ حور جنان
گونۀ سرخ انار بر دل پر خون گواست
سرخی روی عدوت ، میدهد از دل نشان
گر چه تو چون نقطه یی ، خانه نشین از خطّت
پای فراتر نبرد، دایرۀ آسمان
ز آتش خشمت شرر، گر بزحل برشود
با همه افسردگی ، حل شود اندر زمان
سر نکند همرهی ، با تن آنکس که او
پیش ضمیر آورد، خصمی این خاندان
لطف سبک سایه ات، عصمت ارواح ماست
باد زره گر بود، گر چه بود ناتوان
جاه تو چون آفتاب شد ز تغیّر مصون
زانک هم از خود بود، حشمت تو جاودان
باز چو نورمهست ،جاه عدو بی درنگ
زانک برد پهلویش ، فربهی از دیگران
چشم بدان دور از آن، مرکب میمون تو
خود نرسد چشم بد، هرگز در گرد آن
چست چو لفظ حکیم، خوب چو خوی کریم
تند چو چشم لئیم ، تیز چو طبع جوان
وقت سکونش ثبات، نسخت رای دلیر
در حرکت مضطرب ، چون دل مرد جبان
برده سبق از قمر، با تک پایش زحل
کرده بسی با شهاب ، چار هلالش قران
تیره شبی صبح دم، پروز اطراف او
همچو درفشان شده ، نور یقین از گمان
از سم او همچو برق، شعله زده آفتاب
وز ره او همچو گرد، برشده چرخ کیان
کرده تقدّم بطبع، غرّه او بر هلال
جسته تحاشی بوصف، صورت او را بیان
هر دو بهم در سباق ، عزم تو و سایه اش
کرده برفتن مری، پاردمش با عنان
گر ببساود بسهو، پهلوی او را رکاب
زان سوی امکان نهد، پای ز حدّ مکان
وربنگاری بدست، پای ورا بی شکیل
هم قصب السبّق کلک، او ببرد از میان
نیک مصوّر نکرد ، سایۀ او را زمین
دیگ تمنّی نپخت، همر هیش را زمان
پای وی ار بر سرش ، جست تقدّم رواست
از شرف آنکه یافت، داغ تو بر روی ران
ای شده چون روزگار، قهر تو مرد آزمای
وی شده چون آفتاب، صیت تو گیتی ستان
تا که منم بوده است، قول من و فعل من
مدحت این خاندان، خدمت این آستان
نیست عیال کسی، طبع رهی در سخن
نقد ضمیرش ببین، بر محک امتحان
تیرگی بخت اوست، این که بجز بنده را
از کرمت روشنست، آب روی و روی نان
از ستم روزگار، هست یکی این که هست
گرسنه شیرژیان ، سیر سگ پاسبان
گر سوی پستی چنین، بنده تراجع کند
زود بقارون رسد، رتبت او ناگهان
غبن بود چون منی، با همه فنّ حقوق
سخرۀ حکم فلان، عرضۀ خشم فلان
ردّ و قبول مرا، با دگران کار نیست
گر تو بخوانی ، بخوان، ور تو برانی، بران
هر چه زباب کرم، لطف تو کرد التزام
کرد باتمام آن ، خواجه نظامت ضمان
این همه اسباب جاه، ساخته در ابتدا
وان همه اقسام فضل، یافته در عنفوان
آنکه هم از بدو عهد، همچو شکوفه رسید
دولت او نوجوان ، سیرت او پیرسان
راستی طبع اوست، مسطر بالای سرو
روشنی رای اوست، آینۀ روی جان
تا ز دم خلق او، لالۀ نعمان شکفت
پیش وی آمد بروی، رنگ گل بوستان
کنه معالیّ او، بیش ز ادراک ماست
پس چه زنم لاف آن ، کوست چنین یا چنان؟
مهر و مه و اخترند، هر سه بهم ای خدا
دار ممتّع بهم، مر همه را سالیان
پیش زبان تو تیغ، هندوی جان برمیان
از نم کلک تو شد ، شاخ امل بارور
وز سم اسب تو ساخت، چشم خرد سرمه دان
عزم ترا شمع سان پشت نه از هیچ روی
خصم ترا نیزه وار، مغز نه در استخوان
درشده با هیبّت ، پیل بسوراخ مور
آمده با بخششت ، از زر صامت فغان
در سخط ودر رضات، مایۀ موت و حیات
راست چو تأثیر فعل، در دل قوّت نهان
دولت تو بشکند، قفل در ارزو
هیبت تو برکشد ، جوشن آب روان
ناوک قهر ترا، چشم عدو خوابگاه
فیض بنان ترا، شکل قلم ناودان
در نهج اصطناع، پای مرادت سبک
از سخن انتقام، گوش وقارت گران
با مددت کی بود، عمر پذیرای نقص
باسخطت کی رسد ، سود بگرد زیان؟
گام نیارد گذارد، گرگ در ایام تو
بر زمیی کوفتاد، سایۀ چوب شبان
چون دل مرغ از صفیر، می برمد از نهیب
بارگی ره زنان، از جرس کاروان
تا که نه بس روزگار ، بینی برداشته
راستی عدل تو، گوژی پشت کمان
شد ز نم کلک تو، خشک دهان بحار
گشت ز دست کفت، همچو کف دست کان
مهرۀ پشت عدو، زود فتد درگشاد
چون شود از ضرب تو، بازی نصرت عیان
دست اجل میل خصم، درکشد از نوک تیر
چون که شود گرد حرب، سرمۀ چشم سنان
بر سر نیزه چو دید، عقل سر دشمنت
گفت: بسا سر که شد، در سر زخم زبان
چین جبین تو چون صورت سوهان گرفت
دست اجل تیز کرد ، تیغ فنا رابدان
بحر گر از همّتت ، مایه بدست آورد
جرم صدف بر سحاب، هم نگشاید دهان
چون شود از عدل تو، کند زبان مسنان
هم ز دل بدسگال، سازد سنگ فسان
هر که شب قدر خواست، بهر روائی کام
روز عطا گو ببین، مسند صدر جهان
در هوس آنکه او ، نقش دویتت شود
برخود پیچان بود، طرّۀ حور جنان
گونۀ سرخ انار بر دل پر خون گواست
سرخی روی عدوت ، میدهد از دل نشان
گر چه تو چون نقطه یی ، خانه نشین از خطّت
پای فراتر نبرد، دایرۀ آسمان
ز آتش خشمت شرر، گر بزحل برشود
با همه افسردگی ، حل شود اندر زمان
سر نکند همرهی ، با تن آنکس که او
پیش ضمیر آورد، خصمی این خاندان
لطف سبک سایه ات، عصمت ارواح ماست
باد زره گر بود، گر چه بود ناتوان
جاه تو چون آفتاب شد ز تغیّر مصون
زانک هم از خود بود، حشمت تو جاودان
باز چو نورمهست ،جاه عدو بی درنگ
زانک برد پهلویش ، فربهی از دیگران
چشم بدان دور از آن، مرکب میمون تو
خود نرسد چشم بد، هرگز در گرد آن
چست چو لفظ حکیم، خوب چو خوی کریم
تند چو چشم لئیم ، تیز چو طبع جوان
وقت سکونش ثبات، نسخت رای دلیر
در حرکت مضطرب ، چون دل مرد جبان
برده سبق از قمر، با تک پایش زحل
کرده بسی با شهاب ، چار هلالش قران
تیره شبی صبح دم، پروز اطراف او
همچو درفشان شده ، نور یقین از گمان
از سم او همچو برق، شعله زده آفتاب
وز ره او همچو گرد، برشده چرخ کیان
کرده تقدّم بطبع، غرّه او بر هلال
جسته تحاشی بوصف، صورت او را بیان
هر دو بهم در سباق ، عزم تو و سایه اش
کرده برفتن مری، پاردمش با عنان
گر ببساود بسهو، پهلوی او را رکاب
زان سوی امکان نهد، پای ز حدّ مکان
وربنگاری بدست، پای ورا بی شکیل
هم قصب السبّق کلک، او ببرد از میان
نیک مصوّر نکرد ، سایۀ او را زمین
دیگ تمنّی نپخت، همر هیش را زمان
پای وی ار بر سرش ، جست تقدّم رواست
از شرف آنکه یافت، داغ تو بر روی ران
ای شده چون روزگار، قهر تو مرد آزمای
وی شده چون آفتاب، صیت تو گیتی ستان
تا که منم بوده است، قول من و فعل من
مدحت این خاندان، خدمت این آستان
نیست عیال کسی، طبع رهی در سخن
نقد ضمیرش ببین، بر محک امتحان
تیرگی بخت اوست، این که بجز بنده را
از کرمت روشنست، آب روی و روی نان
از ستم روزگار، هست یکی این که هست
گرسنه شیرژیان ، سیر سگ پاسبان
گر سوی پستی چنین، بنده تراجع کند
زود بقارون رسد، رتبت او ناگهان
غبن بود چون منی، با همه فنّ حقوق
سخرۀ حکم فلان، عرضۀ خشم فلان
ردّ و قبول مرا، با دگران کار نیست
گر تو بخوانی ، بخوان، ور تو برانی، بران
هر چه زباب کرم، لطف تو کرد التزام
کرد باتمام آن ، خواجه نظامت ضمان
این همه اسباب جاه، ساخته در ابتدا
وان همه اقسام فضل، یافته در عنفوان
آنکه هم از بدو عهد، همچو شکوفه رسید
دولت او نوجوان ، سیرت او پیرسان
راستی طبع اوست، مسطر بالای سرو
روشنی رای اوست، آینۀ روی جان
تا ز دم خلق او، لالۀ نعمان شکفت
پیش وی آمد بروی، رنگ گل بوستان
کنه معالیّ او، بیش ز ادراک ماست
پس چه زنم لاف آن ، کوست چنین یا چنان؟
مهر و مه و اخترند، هر سه بهم ای خدا
دار ممتّع بهم، مر همه را سالیان
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۶۰ - ایضاً له
بزرگوارا! صدرا! تو از تن آسانی
خبر نداری از رنج بی نهایت من
نگویی آخر بی آنکه او گناهی کرد
چرا دریغ بود از فلان عنایت من
دمی نباشد کز صوب بی عنایتیت
برید عزل نیاید سوی ولایت من
قفای محنت بسیار میخورم بی آن
که روشنست بنزدیک کس جنایت من
خلاقت چو منی جستن از بزرگی نیست
که خود پدید بود ابتدا و غایت من
گرفتم آنکه ز من صد گناه حادث شد
نه واجبست بر انعام تو رعایت من؟
مرا توقّع آن بد که اهل زلّت را
برات امن رسد از تو در حمایت من
کجا تصوّر کردم که بی خطا و زلل
بکام خویش رسد دشمن از سعایت من
روا مدار که ناگه ز سورة الاخلاص
چنین بیک ره منسوخ گردد آیت من
مرا بفضل خدا هست آن قدر هنری
که سوی عیش مهّنا کند هدایت من
منم که گر سخنم را سپهر دریابد
برای فخر عطارد کند روایت من
اگر بخدمت گردون سرم فرود آید
همه ز قرص مه و خور دهد جرایت من
کشند حلقه پیراهنش سپاه قبول
هر آن کجا که هنر بر کشید رایت من
مده بدست خران مالشم که حیف بود
که ریش گاوی گوید: زهی کفایت من
ترا چه گوید و در حقّ من چه فرض کند؟
کسی که بشنود از دیگران حکایت من
نشسته من بسپاهان سفیر اشعارم
بچار گوشۀ عالم برد شکایت من
خبر نداری از رنج بی نهایت من
نگویی آخر بی آنکه او گناهی کرد
چرا دریغ بود از فلان عنایت من
دمی نباشد کز صوب بی عنایتیت
برید عزل نیاید سوی ولایت من
قفای محنت بسیار میخورم بی آن
که روشنست بنزدیک کس جنایت من
خلاقت چو منی جستن از بزرگی نیست
که خود پدید بود ابتدا و غایت من
گرفتم آنکه ز من صد گناه حادث شد
نه واجبست بر انعام تو رعایت من؟
مرا توقّع آن بد که اهل زلّت را
برات امن رسد از تو در حمایت من
کجا تصوّر کردم که بی خطا و زلل
بکام خویش رسد دشمن از سعایت من
روا مدار که ناگه ز سورة الاخلاص
چنین بیک ره منسوخ گردد آیت من
مرا بفضل خدا هست آن قدر هنری
که سوی عیش مهّنا کند هدایت من
منم که گر سخنم را سپهر دریابد
برای فخر عطارد کند روایت من
اگر بخدمت گردون سرم فرود آید
همه ز قرص مه و خور دهد جرایت من
کشند حلقه پیراهنش سپاه قبول
هر آن کجا که هنر بر کشید رایت من
مده بدست خران مالشم که حیف بود
که ریش گاوی گوید: زهی کفایت من
ترا چه گوید و در حقّ من چه فرض کند؟
کسی که بشنود از دیگران حکایت من
نشسته من بسپاهان سفیر اشعارم
بچار گوشۀ عالم برد شکایت من
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۳ - وقال ایضاً بمدح الصاحب عمیدالدین الفارسی
بدیدمت نه سر آن معاملت داری
که دست بازکشی یکدم از ستمکاری
تو آن چنان ز شراب غرور سرمستی
که خون خلق بریزیّ و جرعه پنداری
چو آفتاب همی بینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خطّ بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طره خویش
چرا ز چهره نیاموختی نکوکاری ؟
گمان برد که ندانم که خون من که بریخت
بدانک چشم تو خود را نهد ببیماری
تو آن چنان ز شراب غرورسر مستی
که خون خلق بریزی و جرعه پنداری
چو آفتاب همی ببینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خط بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طرۀ خویش
چرا از چهره نیاموختی نکوکاری؟
مرا که خود ز جفای فلک گران بارم
گران سرّی تو در می خورد بسر باری ؟
چو اشک خویش سر اندر جهان نهم زجفات
گرم دمی نکند انده تو دلداری
چنان بخندۀ خونین برون برم گریه
که زهر خنده زند تیغ وقت خون خواری
دلم بچاه زنخدان خود در افکندی
کنون بمشک همی چاه را بینباری
مه چهارده در شب شود پدید و ترا
زماه چارده شب می شود پدیداری
ز عکس آن خط زنگارگون و آن لب لعل
مراست دل چو دل پسته لعل وزنگاری
اگر بطبع کشد دود سرسوی بالا
چرا بپای کشی زلف از نگونسازی
بروز روشن روی تو، زلف هندویت
کشید دست بدل دزدی و بعیّاری
زمن بسرزنش او را بگوی چون دل من
مده بباد سر خویش از سبکساری
بعهد معدلت خواجه فتنه انگیزی
اگر چه بر دلی ای زلف نیک می یاری
حقیقت آصف ثانی که باد هیبت او
ربود از سرگردون کلاه جبّاری
حیات بخش افاضل عمید ملت و دین
در آن دماغ نباشد امید هوشیاری
دماغ هرکه زمهرش تهیست چون نرگس
درآن دماغ نباشد امید هوشیاری
در آب سایه نگوسارکی شود؟ گر هیچ
مثال حکمش بر سطح آب بنگاری
بخواب خوش بغنودست فتنه در عهدش
بحزم و دولت او باز ماند بیداری
زباد سرد کجا آب منعقد گردد؟
بلطف طبعش اگر آب را در آغاری
برآن درخت که باد خلاف او بجهد
عروس او شود از اضطرار منشاری
زهی نموده در ایام توپشیمانی
فلک ز سفلد نوازی، جهان زغداری
بگاه لطف امل را نهی گرانسایه
بگاه عنف، اجل را بمرد شماری
ز فضل و افر سر خیل هر دو اصحابی
بطوق منّت مالک رقاب احراری
سه چارمیل از آن خاک سرمه دان گردد
که از تواضع بر وی دو گام بگزاری
بر وقار تو سنگی نهاد خود را کوه
برو بقهقهه خندید کبک کهساری
کسی که در تو نظر جز بچشم مهر کند
بر او ز تار مژه، اند خصم بگماری
کمال عدل تو کارساز عالم شد
ندید غنچه ز باد صبا دلازاری
سنان که عامل فتنه ست، در ولایت تو
چو من ستون زنخ کرد دست بیکاری
نه گرز کوبد در دولت تو آهن سرد
نه تیغ بارد در نوبت تو خون خواری
چوابر جمله تنش آب گردد و بچکد
اگر بقبضۀ کین کوه را بیفشاری
رواست گر نکند دوستیّ زکرمت
که گرچه رو شناس است هست بازاری
ز موج آب نشد گنبد حباب خراب
در آن دیار که حزم تو کرد معماری
برآستان تو بس شب که آورند بروز
نجوم ثابته درآرزوی مسماری
پناه خلق بدان حلم دوزخ آشامت
ز انتقام تو کورست معدۀ ناری
کمند قهر تو گرباد را گلو گیرد
صبا نفس نزد نیز جز بدشواری
ز حدّ قطع شود همچو تیغ یک دسته
هرآن دورو که بعهد تو کرد طرّاری
بود برآتش و آبش گذر چو اندیشه
کسی که در کنف جاه تست زنهاری
خرد بخامۀ تو از سر تعجّب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری؟
کشید نطق تو خط بر لب شکر سخنان
بدست چرب زبانیّ و نغز گفتاری
بخوش زبانی انگشت نمای اطرافی
ز تیز طبعی مشکل گشای اسراری
سپه کشی متفرّد، مترجمی خاموش
مسخّری متحکّم مقیّدی جاری
دقیقه های سخن زان مخمّرست ترا
که بهر ضبط یکی زان شبی بروز آری
ز بیم سرکلمت گوی گشته یی بزبان
ولی هنوز سیه کام و بسته زنّاری
تویی که چون کمر کارزار در بندی
سردوات که رویین تنست برداری
چوبرنشستی و دادی عنان بمرکب خویش
زمانه با تو برد لنگی برهواری
بیک شبیخون گیسو کشان بروم آری
ز زنگبار دوصد ماه روی فرخاری
مخدّرات ضمیر از تو منفضح گشتند
از آن، بریده زبان و سیاه رخساری
شکم تهی، دهن آلوده یی بخوان کرام
چو من بسرزنش از بهر آن گرفتاری
اگر چه بس که دماغ تو خورد دودچراغ
شدست از اثر آن زبان تو قاری
چو کودکان نوآموز پای درننهی
به هیچ مکتبی الّا بگریه و زاری
زچیست بر سرانگشت رفتنت نرمک
اگر نه مستمع رازهای افکاری ؟
تو پیک عالم غیبی سوی خرمندان
ازآن چو پیکان دایم قرین اسفاری
میان ببسته و پیچیده پای و چهره سیاه
ضعیف پیکر و لاغر ز رنج رفتاری
بیاض روز چو در زیرپای آوردی
نهی از آن پس، سر در دل شب تاری
چو نزد خواجه رسیدی زمین ببوسی و پس
پیام غیبی حرفاً بحرف بگزاری
هنر نوازا ! یکبارگی فرامش گشت
بپشتی کرمت آز را شکم خاری
هوا و خاک سپاهان زیمن مقدم تو
نشسته اند بکحّالی و بعطّاری
درآن مصاف که از روزگار کینه کشند
تو می دهی بکرم اهل فضل یاری
بخدمت تو اگر فخر می کنم باری
که از ملابس نقص است همّتت عاری
تو آن نه ای که بجز راه مکرمت سپری
تو آن نه ای که بجز تخم مردمی کاری
سزد که خواری حرمان کشد معانی من
بلی کشند غریبان هراینه خواری
بپای دار مرا چون نماز همواره
نه همچو روزه که هر سال یک مهم داری
مرا اگر چه گرانم، بخر ، که پرمایه
همه متاع گران را کند خریداری
ز حضرت تو نظر بر حطام دنیا نیست
که کس ز عیسی مریم نجست بیطاری
هنروران بر لطفت و دایع کرمند
ودیعه را بر تو بهر بی حفاظ نسپاری
اگرچه پیروی من باضطرار کند
گر این قصیده بخواند روان مختاری
سخن بپایۀ قدر تو کی رسد؟ چو تو خود
زروی مرتبت افزونت زحدّ مقداری
بسی گفتم و از صد یکی نشد گفته
ازآن ثنا که با ضعاف آن سزاواری
ثنای دست گهر بار تو زبان رهی
نگفت جز ز سر انبساط همکاری
صداع سمع همایون فزون ازین ندهم
بشرط آنکه تو ناگفته گفته انگاری
بسا که اطلس افلاک را بگرداند
بمن یزید بقایت قضا بسمساری
که دست بازکشی یکدم از ستمکاری
تو آن چنان ز شراب غرور سرمستی
که خون خلق بریزیّ و جرعه پنداری
چو آفتاب همی بینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خطّ بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طره خویش
چرا ز چهره نیاموختی نکوکاری ؟
گمان برد که ندانم که خون من که بریخت
بدانک چشم تو خود را نهد ببیماری
تو آن چنان ز شراب غرورسر مستی
که خون خلق بریزی و جرعه پنداری
چو آفتاب همی ببینم آنکه سوی رخت
روانه گردد از اطراف خط بیزاری
همه سیه گری آموختی ز طرۀ خویش
چرا از چهره نیاموختی نکوکاری؟
مرا که خود ز جفای فلک گران بارم
گران سرّی تو در می خورد بسر باری ؟
چو اشک خویش سر اندر جهان نهم زجفات
گرم دمی نکند انده تو دلداری
چنان بخندۀ خونین برون برم گریه
که زهر خنده زند تیغ وقت خون خواری
دلم بچاه زنخدان خود در افکندی
کنون بمشک همی چاه را بینباری
مه چهارده در شب شود پدید و ترا
زماه چارده شب می شود پدیداری
ز عکس آن خط زنگارگون و آن لب لعل
مراست دل چو دل پسته لعل وزنگاری
اگر بطبع کشد دود سرسوی بالا
چرا بپای کشی زلف از نگونسازی
بروز روشن روی تو، زلف هندویت
کشید دست بدل دزدی و بعیّاری
زمن بسرزنش او را بگوی چون دل من
مده بباد سر خویش از سبکساری
بعهد معدلت خواجه فتنه انگیزی
اگر چه بر دلی ای زلف نیک می یاری
حقیقت آصف ثانی که باد هیبت او
ربود از سرگردون کلاه جبّاری
حیات بخش افاضل عمید ملت و دین
در آن دماغ نباشد امید هوشیاری
دماغ هرکه زمهرش تهیست چون نرگس
درآن دماغ نباشد امید هوشیاری
در آب سایه نگوسارکی شود؟ گر هیچ
مثال حکمش بر سطح آب بنگاری
بخواب خوش بغنودست فتنه در عهدش
بحزم و دولت او باز ماند بیداری
زباد سرد کجا آب منعقد گردد؟
بلطف طبعش اگر آب را در آغاری
برآن درخت که باد خلاف او بجهد
عروس او شود از اضطرار منشاری
زهی نموده در ایام توپشیمانی
فلک ز سفلد نوازی، جهان زغداری
بگاه لطف امل را نهی گرانسایه
بگاه عنف، اجل را بمرد شماری
ز فضل و افر سر خیل هر دو اصحابی
بطوق منّت مالک رقاب احراری
سه چارمیل از آن خاک سرمه دان گردد
که از تواضع بر وی دو گام بگزاری
بر وقار تو سنگی نهاد خود را کوه
برو بقهقهه خندید کبک کهساری
کسی که در تو نظر جز بچشم مهر کند
بر او ز تار مژه، اند خصم بگماری
کمال عدل تو کارساز عالم شد
ندید غنچه ز باد صبا دلازاری
سنان که عامل فتنه ست، در ولایت تو
چو من ستون زنخ کرد دست بیکاری
نه گرز کوبد در دولت تو آهن سرد
نه تیغ بارد در نوبت تو خون خواری
چوابر جمله تنش آب گردد و بچکد
اگر بقبضۀ کین کوه را بیفشاری
رواست گر نکند دوستیّ زکرمت
که گرچه رو شناس است هست بازاری
ز موج آب نشد گنبد حباب خراب
در آن دیار که حزم تو کرد معماری
برآستان تو بس شب که آورند بروز
نجوم ثابته درآرزوی مسماری
پناه خلق بدان حلم دوزخ آشامت
ز انتقام تو کورست معدۀ ناری
کمند قهر تو گرباد را گلو گیرد
صبا نفس نزد نیز جز بدشواری
ز حدّ قطع شود همچو تیغ یک دسته
هرآن دورو که بعهد تو کرد طرّاری
بود برآتش و آبش گذر چو اندیشه
کسی که در کنف جاه تست زنهاری
خرد بخامۀ تو از سر تعجّب گفت
چه طوطیی که سراپای پای و منقاری؟
کشید نطق تو خط بر لب شکر سخنان
بدست چرب زبانیّ و نغز گفتاری
بخوش زبانی انگشت نمای اطرافی
ز تیز طبعی مشکل گشای اسراری
سپه کشی متفرّد، مترجمی خاموش
مسخّری متحکّم مقیّدی جاری
دقیقه های سخن زان مخمّرست ترا
که بهر ضبط یکی زان شبی بروز آری
ز بیم سرکلمت گوی گشته یی بزبان
ولی هنوز سیه کام و بسته زنّاری
تویی که چون کمر کارزار در بندی
سردوات که رویین تنست برداری
چوبرنشستی و دادی عنان بمرکب خویش
زمانه با تو برد لنگی برهواری
بیک شبیخون گیسو کشان بروم آری
ز زنگبار دوصد ماه روی فرخاری
مخدّرات ضمیر از تو منفضح گشتند
از آن، بریده زبان و سیاه رخساری
شکم تهی، دهن آلوده یی بخوان کرام
چو من بسرزنش از بهر آن گرفتاری
اگر چه بس که دماغ تو خورد دودچراغ
شدست از اثر آن زبان تو قاری
چو کودکان نوآموز پای درننهی
به هیچ مکتبی الّا بگریه و زاری
زچیست بر سرانگشت رفتنت نرمک
اگر نه مستمع رازهای افکاری ؟
تو پیک عالم غیبی سوی خرمندان
ازآن چو پیکان دایم قرین اسفاری
میان ببسته و پیچیده پای و چهره سیاه
ضعیف پیکر و لاغر ز رنج رفتاری
بیاض روز چو در زیرپای آوردی
نهی از آن پس، سر در دل شب تاری
چو نزد خواجه رسیدی زمین ببوسی و پس
پیام غیبی حرفاً بحرف بگزاری
هنر نوازا ! یکبارگی فرامش گشت
بپشتی کرمت آز را شکم خاری
هوا و خاک سپاهان زیمن مقدم تو
نشسته اند بکحّالی و بعطّاری
درآن مصاف که از روزگار کینه کشند
تو می دهی بکرم اهل فضل یاری
بخدمت تو اگر فخر می کنم باری
که از ملابس نقص است همّتت عاری
تو آن نه ای که بجز راه مکرمت سپری
تو آن نه ای که بجز تخم مردمی کاری
سزد که خواری حرمان کشد معانی من
بلی کشند غریبان هراینه خواری
بپای دار مرا چون نماز همواره
نه همچو روزه که هر سال یک مهم داری
مرا اگر چه گرانم، بخر ، که پرمایه
همه متاع گران را کند خریداری
ز حضرت تو نظر بر حطام دنیا نیست
که کس ز عیسی مریم نجست بیطاری
هنروران بر لطفت و دایع کرمند
ودیعه را بر تو بهر بی حفاظ نسپاری
اگرچه پیروی من باضطرار کند
گر این قصیده بخواند روان مختاری
سخن بپایۀ قدر تو کی رسد؟ چو تو خود
زروی مرتبت افزونت زحدّ مقداری
بسی گفتم و از صد یکی نشد گفته
ازآن ثنا که با ضعاف آن سزاواری
ثنای دست گهر بار تو زبان رهی
نگفت جز ز سر انبساط همکاری
صداع سمع همایون فزون ازین ندهم
بشرط آنکه تو ناگفته گفته انگاری
بسا که اطلس افلاک را بگرداند
بمن یزید بقایت قضا بسمساری
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۷۶ - و له ایضاً یمدحه بعد وفات ابیه و یذکر جلوسه القضاء الرباسه
باقتصاد ارادت نهاد حکم خدای
اساس مصلحت روزگار بر شوو آی
قیاس آن ز شب و روز و ماه و خورمی کن
که چون یکی برود دیگری بگیرد جای
بروج را زپس یکدیگر طلوع بود
ستارگان بتناوب شوند چهره گشای
و لیک بعضی ثابت ترند از بعضی
بیان آن بکنم من بفکر معنی زای
شکوفه میوه به دل در بپیرورد یک چند
بفتد به خاک و شود میوه بوستان آرای
چو دانه سخت شود پای عزم سست کند
به مرغزار بقا سبزه های لطف نمای
نپاید ابرو گهر زیور وجود شود
اگرچه زاید گوهر زابرگردون سای
بپژمرد گل و ماند گلاب پاینده
چو شد چکیده گلاب از گل نشاط افزای
زاصل بر گذر شاخ و سایه دار شود
زیکدگر چو جداکردشان چمن پیرای
زکام برخورد سالها دوم دندان
اگر چه باشد دندان اوّل اندک پای
بآفتاب دهد صبح زندگانی و پس
جهان بگیرد خورشید آسمان پیمای
چنین خلل که ببنیاددین درآمده بود
گر اعتضاد بدین پشتوان نبودی وای!
بخوبتر بدلی، بهترینه موهبتی
چنان زما بستد روزگار جان فرسای
که می بخندد چشمی ز خرّمی قهقه
که می بگرید چشمی ز غصّه هایاهای
بدین معاوضه هم خرّمیم و هم دلتنگ
بدین معامله هم ساکنتم و هم در وای
خدای هر صد سال تازه گرداند
کسی که دین پیمبر بدو شد برپای
چو سال ششصد در طیّ انقضا افتاد
رسید دور بدین سر فراز عالی رای
جهان مکرمت وجود، رکن دین مسعود
خدایگان شریعت ، امام راهنمای
زهی جلال تراجیب چرخ دامن پوش
زهی وقار ترا کوه قاف دست گرای
ز عدل تست که آینه های گردونرا
شود بوقت سحرآه صبح زنگ زدای
ز خطّ عقل فراتر نبرد یارد گام
اگر تو بانگ زنی بر خیال کار افزای
زبان کلک تو کردست نیزه را در بند
که دید چون قلمت مار اژدها افسای
گذشت آب زسر بحر را بعهد سخاوت
کنون کرم کن و برکان بی نوا بخشای
ز سایبان جناب تو باز می گویند
میامنی که حکایت بدی ز فرّهمای
غم حسود تو میخورد چرخ ، عقلش گفت :
که تا همی خوری این غم بروهمی آسای
ز نوک تیر حوادث که می رسد بر وی
مسام خصم تو پرویز نیست خون پالای
بجانسپاری بر درگه تو گردانند
چو کوره آتش خوار و چو گاز آهن خوای
کلاه گوشۀ قهر تو گربه بیند چرخ
بهم فرو شکند طاق او چو چین قبای
بخون دیده همی بسر شد حسود تو خاک
بدان هوس که گلی سازد آفتاب اندای
همی خوردم دم ایّام و می زند لافی
معاند تو که از باد زنده است چو نای
اگر بخواهد رایت جهان شود ایمن
از بر آینه دزد و ز شام قرص ربای
فلک جنابا !جاه تو بیش از این پایه ست
بگام وصیت یکی گرد روزگار برآی
فراز سدره فکندست مطرح تو ، مکن
باوج چرخ قناعت ، بجای خویش گرای
هنر زپای در افتاد، دست او بستان
زبان فضل فرو بست ، بند او بگشای
نگون فکندن اعدا و برکشیدن دوست
تو را نباشد پروا ، بآسمان فرمای
پس آنکه از پی تشریف اینچنین خدمت
غبار درگه خود برجبین او آلای
هنر نوازا ! آنم که در ممالک نظم
عیال هیچ سخنور نیم بفضل خدای
همی نیارم گفتن که خاک پای توام
چرا؟ از آنکه نیم زین گرو خویش ستای
چو سروری تو امروز روشنست که نیست
چو تو مدیح نیوش و چو من مدیح سرای
ولی دو عیب بزرگست این دوعاگو را
چه باشد این دو ؟ سپاهانیست و نیست گدای
زبس که می گدازد تنم زغصه و دود
بجان رسیدم ار این شاعران یافه درای
فغان من همه در گردون خران، که مرا
بجز زبان و دهانی نماند همچو درای
مقصّرم به ادای وظایف مدحت
که از دعا بثنا نیست یک دمم پروای
بسی بجست قضا تا بیکدیگر دریافت
بر آستانۀ تو کامرانی دو سرای
اساس مصلحت روزگار بر شوو آی
قیاس آن ز شب و روز و ماه و خورمی کن
که چون یکی برود دیگری بگیرد جای
بروج را زپس یکدیگر طلوع بود
ستارگان بتناوب شوند چهره گشای
و لیک بعضی ثابت ترند از بعضی
بیان آن بکنم من بفکر معنی زای
شکوفه میوه به دل در بپیرورد یک چند
بفتد به خاک و شود میوه بوستان آرای
چو دانه سخت شود پای عزم سست کند
به مرغزار بقا سبزه های لطف نمای
نپاید ابرو گهر زیور وجود شود
اگرچه زاید گوهر زابرگردون سای
بپژمرد گل و ماند گلاب پاینده
چو شد چکیده گلاب از گل نشاط افزای
زاصل بر گذر شاخ و سایه دار شود
زیکدگر چو جداکردشان چمن پیرای
زکام برخورد سالها دوم دندان
اگر چه باشد دندان اوّل اندک پای
بآفتاب دهد صبح زندگانی و پس
جهان بگیرد خورشید آسمان پیمای
چنین خلل که ببنیاددین درآمده بود
گر اعتضاد بدین پشتوان نبودی وای!
بخوبتر بدلی، بهترینه موهبتی
چنان زما بستد روزگار جان فرسای
که می بخندد چشمی ز خرّمی قهقه
که می بگرید چشمی ز غصّه هایاهای
بدین معاوضه هم خرّمیم و هم دلتنگ
بدین معامله هم ساکنتم و هم در وای
خدای هر صد سال تازه گرداند
کسی که دین پیمبر بدو شد برپای
چو سال ششصد در طیّ انقضا افتاد
رسید دور بدین سر فراز عالی رای
جهان مکرمت وجود، رکن دین مسعود
خدایگان شریعت ، امام راهنمای
زهی جلال تراجیب چرخ دامن پوش
زهی وقار ترا کوه قاف دست گرای
ز عدل تست که آینه های گردونرا
شود بوقت سحرآه صبح زنگ زدای
ز خطّ عقل فراتر نبرد یارد گام
اگر تو بانگ زنی بر خیال کار افزای
زبان کلک تو کردست نیزه را در بند
که دید چون قلمت مار اژدها افسای
گذشت آب زسر بحر را بعهد سخاوت
کنون کرم کن و برکان بی نوا بخشای
ز سایبان جناب تو باز می گویند
میامنی که حکایت بدی ز فرّهمای
غم حسود تو میخورد چرخ ، عقلش گفت :
که تا همی خوری این غم بروهمی آسای
ز نوک تیر حوادث که می رسد بر وی
مسام خصم تو پرویز نیست خون پالای
بجانسپاری بر درگه تو گردانند
چو کوره آتش خوار و چو گاز آهن خوای
کلاه گوشۀ قهر تو گربه بیند چرخ
بهم فرو شکند طاق او چو چین قبای
بخون دیده همی بسر شد حسود تو خاک
بدان هوس که گلی سازد آفتاب اندای
همی خوردم دم ایّام و می زند لافی
معاند تو که از باد زنده است چو نای
اگر بخواهد رایت جهان شود ایمن
از بر آینه دزد و ز شام قرص ربای
فلک جنابا !جاه تو بیش از این پایه ست
بگام وصیت یکی گرد روزگار برآی
فراز سدره فکندست مطرح تو ، مکن
باوج چرخ قناعت ، بجای خویش گرای
هنر زپای در افتاد، دست او بستان
زبان فضل فرو بست ، بند او بگشای
نگون فکندن اعدا و برکشیدن دوست
تو را نباشد پروا ، بآسمان فرمای
پس آنکه از پی تشریف اینچنین خدمت
غبار درگه خود برجبین او آلای
هنر نوازا ! آنم که در ممالک نظم
عیال هیچ سخنور نیم بفضل خدای
همی نیارم گفتن که خاک پای توام
چرا؟ از آنکه نیم زین گرو خویش ستای
چو سروری تو امروز روشنست که نیست
چو تو مدیح نیوش و چو من مدیح سرای
ولی دو عیب بزرگست این دوعاگو را
چه باشد این دو ؟ سپاهانیست و نیست گدای
زبس که می گدازد تنم زغصه و دود
بجان رسیدم ار این شاعران یافه درای
فغان من همه در گردون خران، که مرا
بجز زبان و دهانی نماند همچو درای
مقصّرم به ادای وظایف مدحت
که از دعا بثنا نیست یک دمم پروای
بسی بجست قضا تا بیکدیگر دریافت
بر آستانۀ تو کامرانی دو سرای
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۰ - وله ایضاً یمدحه ببلد النّشابور
جهان کرم پادشاه شریعت
که هستت بر اقلیم دین شهر یاری
تو آن سرفرازی که فیض بنانت
بریزد همی آب ابر بهاری
تو آنی که روی قدرت توانی
که پیشانی شیر گردون بخاری
تو آن فیض بخشی که در روز جودت
چو کان گشت دریا زبس خاکساری
فلک از سر صدق تو صبگاهی
کند در هوایت چو من جان سپاری
مزاج صبازان سبب روح بخش است
که کردست با خلقت آمیزگاری
درختان لطف ترا میوه آبی
نهنگان خشم ترا معده ناری
قضا کی شدی ضامن رزق مردم ؟
اگر نه کفت را گرفتی بیاری
گشایش زجود تو می یابد ارنی
عروق امل را ببندد مجاری
بگاورسۀ مشک بر صفحۀ سیم
کند کلک تو هر زمان خرده کاری
بقای ابد را به محشر همانا
بمسمار مهرت بود استواری
خور تیغ زن گرچه هرشب زبأست
درین خاک توده گزیند تواری
ضمیر تو هر روز گیسو کشانش
ببازار گیتی برآرد بخواری
وقار ترا کوه می خوانم انصاف
ازین بیشتر چون بود بردباری
بسیلاب انعام تو شسته گردد
ز روی جهان وصمت خاکساری
قضا را بس است این قدر شغل کورا
بدیوان حکمت بود پیشکاری
کسی را که یک ذرّه در سایه گیری
زخورشید تابان سرش برگذاری
سوی مهر اگر بنگرد تیز کینت
چو سایه بخاک اندر افتد بزاری
تو سلطان سیّار کان وجودی
چو خورشید ازین روی لندر مداری
بقدر و بزرگی علی رغم دشمن
بحمدالله امروز هریک هزاری
فلک رفعتا ! پیش صدر توام هیچ
زبان سخن نیست از شرمساری
درین چند روز از جفا آن کشیدم
که گر برشمارم تو باور نداری
چه از خاصۀ خود، چه از خویش و پیوند
چه از شرمساری ، چه از سوگواری
همانا که اندر ازل کار ما را
قرار افتادست بر بی قراری
کسی را که تیره شود آب دولت
زآب حیاتش بود ناگواری
سزاوار آنی و در خورد اینم
که بر ما و بر عجز ما رحمت آری
از آن می نمائیم بر جرم اقدام
که عفوت زما می کند خواستاری
غریب و پراکنده و مستمندیم
تبه حال و حیران زبد روزگاری
نباشد ترا ضایع از کردکارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری
حقوق قدیمیِ ما خود رها کن
نه هستیم آخر ترا زینهاری
چو هرکس رسیدند از دولت تو
باسب و ستور و مهد و عماری
اگر خسته یی را زشوق رکابت
کند فی المثل آرزوی سواری
توقّع چنانست کز من دعا گوی
بحکم کرم این گنه در گذاری
بر اهل نیشابور فرخنده بادا
قدوم تو در دولت کامکاری
که هستت بر اقلیم دین شهر یاری
تو آن سرفرازی که فیض بنانت
بریزد همی آب ابر بهاری
تو آنی که روی قدرت توانی
که پیشانی شیر گردون بخاری
تو آن فیض بخشی که در روز جودت
چو کان گشت دریا زبس خاکساری
فلک از سر صدق تو صبگاهی
کند در هوایت چو من جان سپاری
مزاج صبازان سبب روح بخش است
که کردست با خلقت آمیزگاری
درختان لطف ترا میوه آبی
نهنگان خشم ترا معده ناری
قضا کی شدی ضامن رزق مردم ؟
اگر نه کفت را گرفتی بیاری
گشایش زجود تو می یابد ارنی
عروق امل را ببندد مجاری
بگاورسۀ مشک بر صفحۀ سیم
کند کلک تو هر زمان خرده کاری
بقای ابد را به محشر همانا
بمسمار مهرت بود استواری
خور تیغ زن گرچه هرشب زبأست
درین خاک توده گزیند تواری
ضمیر تو هر روز گیسو کشانش
ببازار گیتی برآرد بخواری
وقار ترا کوه می خوانم انصاف
ازین بیشتر چون بود بردباری
بسیلاب انعام تو شسته گردد
ز روی جهان وصمت خاکساری
قضا را بس است این قدر شغل کورا
بدیوان حکمت بود پیشکاری
کسی را که یک ذرّه در سایه گیری
زخورشید تابان سرش برگذاری
سوی مهر اگر بنگرد تیز کینت
چو سایه بخاک اندر افتد بزاری
تو سلطان سیّار کان وجودی
چو خورشید ازین روی لندر مداری
بقدر و بزرگی علی رغم دشمن
بحمدالله امروز هریک هزاری
فلک رفعتا ! پیش صدر توام هیچ
زبان سخن نیست از شرمساری
درین چند روز از جفا آن کشیدم
که گر برشمارم تو باور نداری
چه از خاصۀ خود، چه از خویش و پیوند
چه از شرمساری ، چه از سوگواری
همانا که اندر ازل کار ما را
قرار افتادست بر بی قراری
کسی را که تیره شود آب دولت
زآب حیاتش بود ناگواری
سزاوار آنی و در خورد اینم
که بر ما و بر عجز ما رحمت آری
از آن می نمائیم بر جرم اقدام
که عفوت زما می کند خواستاری
غریب و پراکنده و مستمندیم
تبه حال و حیران زبد روزگاری
نباشد ترا ضایع از کردکارت
اگر بی کسان را کنی دستیاری
حقوق قدیمیِ ما خود رها کن
نه هستیم آخر ترا زینهاری
چو هرکس رسیدند از دولت تو
باسب و ستور و مهد و عماری
اگر خسته یی را زشوق رکابت
کند فی المثل آرزوی سواری
توقّع چنانست کز من دعا گوی
بحکم کرم این گنه در گذاری
بر اهل نیشابور فرخنده بادا
قدوم تو در دولت کامکاری
کمالالدین اسماعیل : قصاید
شمارهٔ ۱۸۱ - و قال ایضآ یمدحه
ای بتو مملکت و ملّت را
تازه گشته زنو استظهاری
فخر دین صاحب عادل که بشست
دولت تو اثر هر عاری
از کتاب لطفت گل ورقی
وز لباس عدوت شب تاری
نه چو حلم تو بود کم سخنی
نه چو جود تو بود مکثاری
باد بی یاری لطف نزند
صبحدم مروحۀ گلزاری
ابر بی رخصت دستت ننهد
پای بر کنگرۀ کهساری
زد بدست تو کرم بر در بخل
هم ز نوک قلمت مسماری
ای که در نوبت فرماندهیت
جز جهان نیست دگر غدّاری
وی که در عالم دین پروریت
جز جنین نیست دگر خونخواری
اگرت صاحب کافی خوانم
نکند عقل برین انکاری
وگرت آصف ثانی گویم
نبود موجب استغفاری
همه اضداد جهان متّفقند
در زمان چو تو خوب آثاری
بید لرزنده چنان زان سبب است
که برو نام خلافست آری
نکند باده خرابی اکنون
که جهان یافت چو تو معمار ی
در میان هنر و فقر ز زر
کرد اقبال تو شه دیواری
ندمد بی مدد خاک درت
گل حسن از چمن رخساری
نبود بی سخن شکر کفت
بخشش و دانش را دیداری
طوطی عقل شکر خای شود
هر کجا زد قلمت منقاری
جز ز نوک قلمت کس نشنید
که شکر زاد زبان ماری
در ثنای تو زند صبح نفس
که چو من نیست جز اینش کاری
زین سبب چرخ ز خورشید نهد
هر نفس در دهنش دیناری
هان کجایید هنرمندان هین
تیز تر زین نبود بازاری
ای ز خلق آمده بر سر چون چشم
نظری کن سوی ما یکباری
همچو چشم آید بر سر ناچار
هر کجا باشد مردم داری
کار اهل هنر ای صدر جهان
دست در هم ندهد بی یاری
چون نمی دارد شان کس تیمار
هر یکی هست چو بوتیماری
کرمت از پی این طایفه خاص
چه بود گر بکند پیکاری
اندرین عهد که قحط کرمست
بنه از نام نکو انباری
صیت احسان ببهای اندک
می فروشند، بخر بسیاری
رسم بی رسمی گردون دانی
که چنو نیست جفا کرداری
همچو نیشکّر ازو در بندست
هر کجا هست شکر گفتاری
باز با تیغ و کمر چون کوهست
هر گرانجانی و ناهمواری
بارها گفت سخایت که ترا
هست در ذمّت ما ادراری
بده ای خواجه کنون تا برهم
از تقاضای تقاضا باری
هفت سالست بهم پیوسته
رسم داعی که بدی هر باری
غم آنست که، چون در بندم
صد و هفتاد و سه گز دستاری
مدّت عمر تو بادا چندان
که ابد باشد از آن معشاری
تازه گشته زنو استظهاری
فخر دین صاحب عادل که بشست
دولت تو اثر هر عاری
از کتاب لطفت گل ورقی
وز لباس عدوت شب تاری
نه چو حلم تو بود کم سخنی
نه چو جود تو بود مکثاری
باد بی یاری لطف نزند
صبحدم مروحۀ گلزاری
ابر بی رخصت دستت ننهد
پای بر کنگرۀ کهساری
زد بدست تو کرم بر در بخل
هم ز نوک قلمت مسماری
ای که در نوبت فرماندهیت
جز جهان نیست دگر غدّاری
وی که در عالم دین پروریت
جز جنین نیست دگر خونخواری
اگرت صاحب کافی خوانم
نکند عقل برین انکاری
وگرت آصف ثانی گویم
نبود موجب استغفاری
همه اضداد جهان متّفقند
در زمان چو تو خوب آثاری
بید لرزنده چنان زان سبب است
که برو نام خلافست آری
نکند باده خرابی اکنون
که جهان یافت چو تو معمار ی
در میان هنر و فقر ز زر
کرد اقبال تو شه دیواری
ندمد بی مدد خاک درت
گل حسن از چمن رخساری
نبود بی سخن شکر کفت
بخشش و دانش را دیداری
طوطی عقل شکر خای شود
هر کجا زد قلمت منقاری
جز ز نوک قلمت کس نشنید
که شکر زاد زبان ماری
در ثنای تو زند صبح نفس
که چو من نیست جز اینش کاری
زین سبب چرخ ز خورشید نهد
هر نفس در دهنش دیناری
هان کجایید هنرمندان هین
تیز تر زین نبود بازاری
ای ز خلق آمده بر سر چون چشم
نظری کن سوی ما یکباری
همچو چشم آید بر سر ناچار
هر کجا باشد مردم داری
کار اهل هنر ای صدر جهان
دست در هم ندهد بی یاری
چون نمی دارد شان کس تیمار
هر یکی هست چو بوتیماری
کرمت از پی این طایفه خاص
چه بود گر بکند پیکاری
اندرین عهد که قحط کرمست
بنه از نام نکو انباری
صیت احسان ببهای اندک
می فروشند، بخر بسیاری
رسم بی رسمی گردون دانی
که چنو نیست جفا کرداری
همچو نیشکّر ازو در بندست
هر کجا هست شکر گفتاری
باز با تیغ و کمر چون کوهست
هر گرانجانی و ناهمواری
بارها گفت سخایت که ترا
هست در ذمّت ما ادراری
بده ای خواجه کنون تا برهم
از تقاضای تقاضا باری
هفت سالست بهم پیوسته
رسم داعی که بدی هر باری
غم آنست که، چون در بندم
صد و هفتاد و سه گز دستاری
مدّت عمر تو بادا چندان
که ابد باشد از آن معشاری
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - ایضا له
ای عزم تیز تار تو چون عمر درشتاب
چون کار روزگار عطای تو بیحساب
هم نوک خامة تو شده مبدع الصّور
هم دست منّت تو شده مالک الرّقاب
باد شمال کرده به لطف تو انتما
اوج سپهر کرده به قدر تو انتساب
از قهر و لطف تست که مشغول میشوند
لاله بکار آتش و نرگس بکارآب
با رای روشن تو چه سودآفتاب را
جز آنکه گرم گردد و آید در اضطراب
کلک سیه رخ تو میان بسته خادمیست
کابکار غیب ازو نبود هیچ در حجاب
تمییز در زمانه نماندست تا که عقل
گوید همی که لفظ تو و گوهر خوشاب
گردون که زیر سایۀجاهت چو ذرّه ییست
جز در هوای تو نزند تیغ آفتاب
خصم تو هست بر سر دریای اشک خویش
کم عمر و بی قرار و تهی مغز چون حباب
گر غنچه را ز عدل تو دلگرمیی بود
باد صبا درید نیارد برو نقاب
ای صدر روزگار تو دانی که این رهی
هرگز نیامدست به تصدیع آن حناب
دارم ز راه شغل و عمل مختصر دهی
از جور دور کاسة گردون شده خراب
در عهد دولت تو که بر سنگ می زند
لاله ز بیم معدلتت ساغر شراب
چندین شگفت نیست اگر این خراب را
آرد ظهور عدل تو در باب احتساب
کاریست خیر وگر به عنایت مدد دهی
از بندگان دعا وز ایزد بود ثواب
حاجت نیایدت به دعای رهی آزانک
پیوند جان تست دعاهای مستجاب
چون کار روزگار عطای تو بیحساب
هم نوک خامة تو شده مبدع الصّور
هم دست منّت تو شده مالک الرّقاب
باد شمال کرده به لطف تو انتما
اوج سپهر کرده به قدر تو انتساب
از قهر و لطف تست که مشغول میشوند
لاله بکار آتش و نرگس بکارآب
با رای روشن تو چه سودآفتاب را
جز آنکه گرم گردد و آید در اضطراب
کلک سیه رخ تو میان بسته خادمیست
کابکار غیب ازو نبود هیچ در حجاب
تمییز در زمانه نماندست تا که عقل
گوید همی که لفظ تو و گوهر خوشاب
گردون که زیر سایۀجاهت چو ذرّه ییست
جز در هوای تو نزند تیغ آفتاب
خصم تو هست بر سر دریای اشک خویش
کم عمر و بی قرار و تهی مغز چون حباب
گر غنچه را ز عدل تو دلگرمیی بود
باد صبا درید نیارد برو نقاب
ای صدر روزگار تو دانی که این رهی
هرگز نیامدست به تصدیع آن حناب
دارم ز راه شغل و عمل مختصر دهی
از جور دور کاسة گردون شده خراب
در عهد دولت تو که بر سنگ می زند
لاله ز بیم معدلتت ساغر شراب
چندین شگفت نیست اگر این خراب را
آرد ظهور عدل تو در باب احتساب
کاریست خیر وگر به عنایت مدد دهی
از بندگان دعا وز ایزد بود ثواب
حاجت نیایدت به دعای رهی آزانک
پیوند جان تست دعاهای مستجاب
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۳ - ایضاً له
سپهر مجد و کرم عزّدین یگانة دهر
که دست و کلک ترا باقضا مساوقتست
شدست ماه نو اندر جهان مشارالیه
از آنکه باسم اسب توش مطابقتست
بهرچه رای شریفت اشارتی فرمود
سبیل چرخ در آن طاعت و موافقتست
چنان بیمن تو اضداد آشتی کردند
که خوشدلی و هنر را بهم معانقتست
رهی ملازم این حضرتست از دل و جان
بصورت ارچه از آن درگهش مفارقتست
در آن مهم که بجاه تو استعانت رفت
توقّف تو هم از غایت مخالفتست
رهی برابر آن زن بمزد هم باشد
گرین مراقبت از جانب مصادقتست
وگر بطبع برو عاشقی چه درباید؟
ترا که با سروریشی چنان معاشقتست
یکی سوار ز بهر خدای را بفرست
مرا مگیر که خود قدمت مرافتقست
سوار ظلم بنا حق همه جهان بگرفت
بیک سوار بعدل این همه مضایقتست
که دست و کلک ترا باقضا مساوقتست
شدست ماه نو اندر جهان مشارالیه
از آنکه باسم اسب توش مطابقتست
بهرچه رای شریفت اشارتی فرمود
سبیل چرخ در آن طاعت و موافقتست
چنان بیمن تو اضداد آشتی کردند
که خوشدلی و هنر را بهم معانقتست
رهی ملازم این حضرتست از دل و جان
بصورت ارچه از آن درگهش مفارقتست
در آن مهم که بجاه تو استعانت رفت
توقّف تو هم از غایت مخالفتست
رهی برابر آن زن بمزد هم باشد
گرین مراقبت از جانب مصادقتست
وگر بطبع برو عاشقی چه درباید؟
ترا که با سروریشی چنان معاشقتست
یکی سوار ز بهر خدای را بفرست
مرا مگیر که خود قدمت مرافتقست
سوار ظلم بنا حق همه جهان بگرفت
بیک سوار بعدل این همه مضایقتست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۹۰ - ایضا له
ای که از عدل تو هر مظلومی
داد بیدادگر آسان بستد
قابض تو که به تهدید و وعید
ارتفاع همه سیچان بستد
آب دهقانان یکباره ببرد
وز همه برزگران نان بستد
پخته و خام به مردم نگذاشت
حقّ و باطل همه یکسان بستد
چون جو و کاه صحرا برداشت
باقی از خانه گروگان بستد
بیل و دلو و رسن و پشماگند
با جوال و جل و پالان بستد
کلهاز فرق یتیمان بربود
پیرهن از تن عریان بستد
هر چه بد بستداز آن درویشان
تا طلاق زن ایشان بستد
بود منصف تر ازین نامعلوم
لشکر غزلکه خراسان بستد
ملک الموت بد آن قابض تو
که ز بس غصّه مراجان بتد
قدری جو که حوالت کردی
بنداد آن و دو چندان بستد
بود فرمان تو بروی به دو جو
این یکی چون بنداد آن بستد
آنچه گفتی که بده آن بنداد
و آنچه گفتی تو که مستان بستد
باسطی را بکمار ای خواجه
که جو از قابض نتوان بستد
داد بیدادگر آسان بستد
قابض تو که به تهدید و وعید
ارتفاع همه سیچان بستد
آب دهقانان یکباره ببرد
وز همه برزگران نان بستد
پخته و خام به مردم نگذاشت
حقّ و باطل همه یکسان بستد
چون جو و کاه صحرا برداشت
باقی از خانه گروگان بستد
بیل و دلو و رسن و پشماگند
با جوال و جل و پالان بستد
کلهاز فرق یتیمان بربود
پیرهن از تن عریان بستد
هر چه بد بستداز آن درویشان
تا طلاق زن ایشان بستد
بود منصف تر ازین نامعلوم
لشکر غزلکه خراسان بستد
ملک الموت بد آن قابض تو
که ز بس غصّه مراجان بتد
قدری جو که حوالت کردی
بنداد آن و دو چندان بستد
بود فرمان تو بروی به دو جو
این یکی چون بنداد آن بستد
آنچه گفتی که بده آن بنداد
و آنچه گفتی تو که مستان بستد
باسطی را بکمار ای خواجه
که جو از قابض نتوان بستد