عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۲۸ - از لالابک تقاضایی کند
ای جهان را دفین به دست تو در
چون معادن هزار سرمایه
دولتت را دوام همخانه
مدتت را زمانه همسایه
گردن و گوش آفرینش را
رسمهای تو گشته پیرایه
جود را پروریده همت تو
راست چونان که طفل را دایه
ملکی در محاسن و اخلاق
زان نداری محاسن و خایه
آفتابی و در مراتب جاه
آفتابت فروترین پایه
چیست کز تابش تو در نورند
همه آفاق و بنده در سایه
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۴ - قطعهٔ زیر از حکیم شجاعی است که به انوری نوشته است
ای انوری تویی که به فضل و هنر سزند
احرار روزگار و افاضل ترا رهی
بودند در قدیم امیران و شاعران
واکنون شدت مسلم بر شاعران شهی
هستت خبر که هستم دور از تو ناتوان
اشکم چو ناردانه و رخسار چون بهی
مشغول بوده‌ای که نکردی عیادتم
یا خود مرا محل عیادت نمی‌نهی
نی‌نی ز ابلهی است مرا از تو این طمع
خیزد چنین طمع به حقیقت ز ابلهی
با رنج ناتوانی ای دوستان مرا
دل گشت پر ز انده و از صبر شد تهی
گوید طبیب بهتری امروز غم مخور
اینک برفت علت و آغاز شد بهی
غم این غمست و بس که ز من فوت می‌شود
در بزم صدر عالم رسم سه‌شنبهی
آن جنت نعیم اگر در جهان بود
ممکن ظهور جنت ماوی، فتلک هی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۵ - انوری در جواب شجاع‌الدین خالد بلخی گفته و عذر تقصیر خواسته است
شجاعی ای خط و شعر تو دام و دانهٔ عقل
هزار مرغ چو من صید دام و دانهٔ تو
ز من زمین خداوند من ببوس و بگوی
که ای زمانهٔ فضل و هنر زمانهٔ تو
نزاد مادر گیتی به صد هزار قران
نه چون تو یا چو جگرگوشهٔ یگانهٔ تو
چو گردکی که رساند زمین به دامن تو
چو مویکی که ستاند هوا ز شانهٔ تو
اگر ز روی ضرورت کرانه کردم دوش
ز خدمت تو و بیرون شدم ز خانهٔ تو
تو بر زمانه نه آن پر گشاده سیمرغی
که خوابگاه مگس شاید آشیانهٔ تو
ز جاه تو چه عجب کاختران کرانه کنند
بر آسمان ز موازات آسمانهٔ تو
مرا ز خدمت تو جاه تست مانع و بس
که حایلست مرا جاه بی‌کرانهٔ تو
وگرنه مردمک چشم من چه خواهد آن
که معتکف بنشیند بر آستانهٔ تو
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۳۶ - ستایش سرای مجدالدین ابوالحسن عمرانی
این همایون در فرخنده‌سرای
تا ابد باد در اقبال به پای
چوبش ایمن شده از فرسودن
زیر این گنبد گیتی‌فرسای
اندرو خاصیت مغناطیس
کاهن از طبع درو گیرد جای
نتوانند ز رفعت پیمود
آستانش انجم گیتی‌پیمای
لفظ و معنی صریرش همه این
مرحبا خواجه درآ خواجه درآی
مجد دین بوالحسن عمرانی
که زاحسانش سرشته است خدای
آسمانی نه به تدبیر به قدر
آفتابی نه به تحویل به رای
کان چو قدرت نبود روزافزون
وین چو رایت نبود نورافزای
ای تصاویر سخا را قلمت
گشته ز انگشت کرم چهره‌گشای
دشمنانت همه انگشت‌گزای
دوستانت همه انگشت‌نمای
دست تو گلبن باغ کرمست
بلبل کلک برو وحی‌سرای
تا فلک در پی تحصیل کمال
دایم از شوق بود ناپروای
کار از روی بزرگی و شرف
کارفرمای فلک را فرمای
طبل بدخواه تو در زیر گلیم
وز غم حادثه نالنده چو نای
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۷ - در وصف بزرگی و کرم صاحب ترمد
دی ز من پرسید معروفی ز معروفان بلخ
از شما پوشیده چون دارم عزیز شادخی
گفت گیتی را سه دریا داد گیتی آفرین
هریکی زیشان محیط از غایت بی‌برزخی
آن به ترمدوان به موصول وان سه دیگر در هرات
کیست بهتر زین سه عالی موج دریای سخی
گفتم او را حاش لله این تساوی شرط نیست
لاله هرگز کی کند رمحی و سوسن ناچخی
این میان صوفیان باشد که هنگام خطاب
شیخ هدهد را اخی خواند سلیمان را اخی
زانکه اندر خدمت این صاحب صاحب‌قران
مدحتی گویم که حکمش طاعتست از فرخی
منتظم گردد ز ملک موصل و حصن هرات
امتحان را این بهشتی غصه را آن دوزخی
مجلسش را میوه‌کش باشد جمال موصلی
مطبخش را دیگ شو گردد اثیر مطبخی
شادمان زی ای قدر قدرت خداوندی که هست
جای مغلوبی فلک را گر کنون با او چخی
از متانت حبل اقبالت چو شعر بوالفرج
وز عذوبت مشرب عیشت چو نظم فرخی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۴۸ - در مدح عصمةالدین
خداوند من عصمةالدین همیشه
بجز ساکن ستر عصمت مبادی
ز غم جاودان باد در خواب خصمت
تو از بخت بیدار اندی که شادی
تویی عالم داد و دین را مدبر
نه بل خود تو هم عالم دین و دادی
ز کل جهان کس نظیری نزادت
از آن روز کز مادر دهر زادی
تو از عصمت صرف و تایید محضی
نه از آتش و آب وز خاک و بادی
سؤالیست من بنده را بشنو از من
به حق بزرگی و حری و رادی
از آن پس که چندین سوابق نبودم
نگویی به چندان کرم چون فتادی
به هر فرصت از بس رعایت که کردی
به هر موسم از بس عطاها که دادی
چه بد خدمتی کردم آخر که اکنون
چو بدخدمتانم به صحرا نهادی
دو هفته است تا خدمتی در عیادت
مزین به چندین هزار اوستادی
به ستر رفیعت رسیدست بنگر
که تازان به نیک و به بد لب گشادی
چو گردون به بیداد برخاست با من
تو نیز از عنایت فرو ایستادی
نشاید فراموش کردن کسی را
که در هر دعا و ثنایش به یادی
چه گر در دعا قافیه دال گردد
چو لفظ مبادی مثل یا منادی
به یک قافیه سند عیبی نباشد
نگویم که ناید ز من سند بادی
معادی مبادت وگر چاره نبود
مبادی تو هرگز به کام معادی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۵۶ - در شکایت و تقاضای الطاف صاحب
ای صاحبی که صدر وزارت ز جاه تو
با اوج آفتاب زند لاف برتری
فرمان تو که زیر رکابش رود جهان
با روزگار سوده عنان در برابری
بر هر که ابر عاطفتت سایه افکند
تا حشر باقیست چو دریا توانگری
دست تو رازقست و ضمیر تو غیب‌دان
بی‌دعوی خدایی و لاف پیمبری
احوال مبرمی و گدایی شاعران
دانند همگان که مه شعر و مه شاعری
شد مدتی که عزم زمین‌بوس تازه کرد
در خدمت مبارک میمونت انوری
واکنون بر آستانهٔ عالیت روز و شب
کش آسمانه باد پر از ماه و مشتری
از لطف شامل تو طمع دارد این قدر
کاخر چه می‌کنی و کجایی چه می‌خوری
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۶۱ - در مدح فیروزشاه
ای رفته به فرخی و فیروزی
باز آمده در ضمان بهروزی
از لالهٔ رمح و سبزهٔ خنجر
در باغ مصاف کرده نوروزی
چون تیر نهاده کار عالم را
یک ساعته در کمان تو کوزی
تو ناصر دینی و ازین معنی
یزدان همه نصرتت کند روزی
در حمله درنده‌ای و دوزنده
صف می‌دری و جگر همی دوزی
پروانه سمندر ظفر باشد
چون مشعلهٔ سنان برافروزی
فرزین بنهی به عرصه رستم را
آنجا که به لعب اسب کین توزی
صد شه به پیاده‌ای براندازد
آنرا که تو بازیی درآموزی
می‌ساز به اختیار من بنده
تا خرمن فتنها همی سوزی
ای روز مخالفانت شب گشته
می‌خور به مراد دل شبانروزی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۴ - معما
ای رای ملک شه معظم
مه‌پرور سال‌بخش ثانی
ای کرده کلیم‌وار عدلت
آبان خدای را شبانی
حقا که شوی به مهر مه بر
دی ماه به موسم خزانی
در دولت تو کراست نیسان
کان دولت هست جاودانی
بادی همه ساله شاد تا هست
روز رجب اصل شادمانی
ای خواجهٔ فیلسوف فاضل
کز فضل یگانهٔ جهانی
گر معنی این لغت به واجب
پیدا کردن نمی‌توانی
تا آخر هر مهی که گفتم
از اول سالش ار برانی
آنگه به شهور نی به ایام
معنیش هر آینه بدانی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۷ - این قطعه در شکایت از ملکشاه و نظام‌الملک گفت و متغیر شدند و فتوحی آنرا جواب گفت
کار کار ملک و دوران دوران وزیر
این ز آصف بدل و آن ز سلیمان ثانی
عالمی از کرم این همه در آسایش
امنی از قلم آن همه در آسانی
جود ایشان رقم رغبت روزی بخشی
عدل ایشان علم کسوت آبادانی
تا جهان بیعت فرمان بری ایشان کرد
هیچ مختار نزد یک دم بی‌فرمانی
غرض چرخ کمالیست که ایشان دارند
چون برآید برهد زین همه سرگردانی
حبذا عرصهٔ ملکی که درو جغد همی
بی‌دریغا نبرد آرزوی ویرانی
مرحبا بسطت جاهی که درو منقطع‌اند
مسرع سایه و خورشید ز بی‌پایانی
نگذرد روزی بر دولت ایشان به مثل
که نه بر مهرهٔ گردن بودش پیشانی
در چنین دولت و من یکتن قانع به کفاف
بیم آنست که آبم ببرد بی‌نانی
نظم و نثری که مرا هست در این ملک مگیر
که از آن روی به صد عاطفتم ارزانی
ملک مصر چه باید که ز اهل کنعان
بی‌خبر باشد خاصه که بود کنعانی
معتبر گر سخنست آنکه از آن مجموعست
خازن خاص ملک دارد اگر بستانی
بس بخوانی نه بر آن شکل که طوطی الحمد
بلکه تفتیش معانی کنی ار بتوانی
هم تو اقرار کنی کانوری از روی سخن
روح پاکیزه برد از سخن روحانی
در حضورست از این نقش یقین می‌شودم
خاصه با مهره در ششدر بی‌سامانی
گر مرا معطی دینار ازین خواهد بود
بی‌نیازند و مرا فاقهٔ جاویدانی
تو که پوشیده همی بینی از دور مرا
حال بیرون و درونم نه همانا دانی
طاق بوطالب نعمه‌ست که دارم ز برون
وز درون پیرهن بلحسن عمرانی
انوری این چه پریشانی و بی‌خویشتنی است
هیچ دانی که سخن بر چه نسق می‌رانی
بر سر خوان قناعت شده همکاسهٔ عقل
چند پرسی چو طفیلی خبر مهمانی
پسر سهل گدا گر شنود حال آرد
کایت کدیه چو عباس خوشک می‌خوانی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۷۸ - فتوحی شاعر بفرمودهٔ شاه و وزیر جواب حکیم را گفت
انوری ای سخن تو به سخا ارزانی
گر به جانت بخرند اهل سخن ارزانی
در سر حکمت و فطنت ز کرامت عقلی
در تن دانش و رامش به لطافت جانی
حجت حقی و مدروس ز تو باطل شد
ازحدالدینی و در دهر نداری ثانی
به گرانمایگی و جود روانی و خرد
وز روان و خرد ار هیچ بود به زانی
گفتی اندر شرف و قدر فزون از ملکم
باری اندر طمع و حرص کم از انسانی
غایت همتت ار کردت سلطان سخن
آیت کدیه چو ارذال چرامی‌خوانی
پیش خاصان مطلب نام ز حکمت چندین
چون خسان در طلب جامه و بند نانی
زاب حکمت چو همی با ملکان ننشینی
آتش حرص چرا در دل و جان بنشانی
نفس را باز کن از شهوت نفسانی خوی
تا دمت در همه احوال بود روحانی
از پس آنکه به یک مهر دو الف ملکی
داشت در بلخ ملکشاه به تو ارزانی
وز پس آنکه هزار دگرت داد وزیر
قرض آن پیر سرخسی شده ترکستانی
وز پس آنکه ز انعام جلال‌الوزراء
به تو هر سال رسد مهری پانصدگانی
ای به دانایی معروف چرا می‌گویی
در ثنایی که فرستادی از نادانی
طاق بوطالب نعمه‌ست که دارم ز برون
وز درون پیرهن بوالحسن عمرانی
چه بخیلی که به چندین رز و چندین نعمت
طاقی و پیرهنی کرد همی نتوانی
پانزده سال فزون باشد تا کشته شدست
بوالحسن آنکه ز احسانش سخن می‌رانی
پیرهن کهنهٔ او گرت به جایست هنوز
پس مخوان پیرهنش گو زره و خفتانی
باقی عمر بس آن پیرهن و طاق ترا
شاید ار ندهی ابرام و دگر نستانی
کدیه و کفر در اشعار شعارست ترا
کفر در مدحی و در کدیه همه کفرانی
با قضا و قدر استاخ چرایی تو چنین
گر قضا و قدر حکم خدا می‌دانی
مغز فضل و حکم و محض معالی مانند
گرز دیوان خود این یک دو ورق گردانی
نعمت آنراست زیادت که همه شکر کند
تو نه‌ای از در نعمت که همه کفرانی
صفت کفر به شعر تو در افزود چنانک
بق‌بق از فاضلی و طنطنه از خاقانی
بر تو ار چند در انواع سخن تاوان نیست
اندرین شعر شکایت ز در تاوانی
گر به فرمان سخنی گفتم مازار از من
زانکه کفرست در این حضرت نافرمانی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۸۱ - ایضا در هجا
گمان مبر که ز بی‌عیبی عمادست آن
که هجو او نکنم یا ز عجز و کم سخنی
مدیح گفت هجا کرده من بسم به عماد
برای من که هجا را بود هجا نکنی
انوری : مقطعات
شمارهٔ ۴۸۴ - در شکایت
تو وزیری و منت مدحت گوی
دست من بی‌عطا روا بینی
شو وزارت به من سپار و مرا
مدحتی گوی تا عطا بینی
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
بوطالب نعمه ای سپهرت طالب
بر تابش آفتاب رایت غالب
در دور زمانه یادگاری نگذاشت
بهتر ز تو گوهری علی بوطالب
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۹
سیاره به خدمت سپرد خاک درت
خورشید که باشد که بود تاج سرت
شد هر دو جهان به بندگی تو مقر
چونان که به بندگی جد و پدرت
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۶
ای شاه ز قدرتی که در بازوی تست
تیر تو به ناوک قضا ماند چست
ورنه که نشاند این چنین چابک و چست
پیکان دوم بر سر سوفار نخست
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
بوطالب نعمه ای گشاده‌دل و دست
با دست و دلت بحر و فلک ناقص و پست
هر زیور کان خدای بر جد تو بست
جز نام پیمبری دگر جمله‌ت هست
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳
ای شاه جهان ملک جهان حسب تراست
وز دولت و اقبال شهی کسب تراست
امروز به یک حمله هزار اسب بگیر
فردا خوارزم و صدهزار اسب تراست
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۷۰
بوطالب نعمه طالب نعمت نیست
زان در کرمش تکلف و منت نیست
در همت او هر دو جهان مختصرست
جز وی ز پیمبریست آن همت نیست
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۰
عمری بادت کزو به رشک آید نوح
راحی به کفت کزو خجل گردد روح
شام همه شبهات به صبح آبستن
صبح همه روزهات ضامن به صبوح