عبارات مورد جستجو در ۱۳۷۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۷
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۰
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۳
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۳۷۴
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۵۷۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۶۸۵
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۶۹
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۷۷۱
کمالالدین اسماعیل : رباعیات
شمارهٔ ۸۱۱
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۰
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۶۲ - وله ایضا
نظر می کنم در جهان بخت را
به از درگاه تو منظور نیست
یقین شد ظفر را که در روزگار
بجز رایت خواجه منصور نیست
کجا قهر تو سایه بر وی فکند
در آن خطّه خورشید را نور نیست
دماغ جهان از سر کلک تو
شب و روز بی مشک و کافور نیست
چرا پیش لطف تو دم می زند
صبا گر به لطف تو مغرور نیست؟
خلوص دعا گو بر آن سان که هست
زرای منیر تو مستور نیست
سیه کن چو شب روزم، ار صدق من
بنزد تو چون صبح مشهور نیست
چه مرد عتاب تو باشد رهی ؟
که این پایۀ خان و فغفور نیست
اگر نیست پذرفته اعذار من
پس اندر جهان هیچ معذور نیست
دعاییست در دست من، چون کنم؟
مرا چون جز این قدر مقدور نیست
هر آنچ آن صوابست نزدیک تو
دعاگو از آن مصلحت دور نیست
چو کام جهان از برم دور باد
دلم گر بدان خدمت آزور نیست
همه زلّتی هست در جای عفو
مگر شرک کان جرم مغفور نیست
به از درگاه تو منظور نیست
یقین شد ظفر را که در روزگار
بجز رایت خواجه منصور نیست
کجا قهر تو سایه بر وی فکند
در آن خطّه خورشید را نور نیست
دماغ جهان از سر کلک تو
شب و روز بی مشک و کافور نیست
چرا پیش لطف تو دم می زند
صبا گر به لطف تو مغرور نیست؟
خلوص دعا گو بر آن سان که هست
زرای منیر تو مستور نیست
سیه کن چو شب روزم، ار صدق من
بنزد تو چون صبح مشهور نیست
چه مرد عتاب تو باشد رهی ؟
که این پایۀ خان و فغفور نیست
اگر نیست پذرفته اعذار من
پس اندر جهان هیچ معذور نیست
دعاییست در دست من، چون کنم؟
مرا چون جز این قدر مقدور نیست
هر آنچ آن صوابست نزدیک تو
دعاگو از آن مصلحت دور نیست
چو کام جهان از برم دور باد
دلم گر بدان خدمت آزور نیست
همه زلّتی هست در جای عفو
مگر شرک کان جرم مغفور نیست
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۱۳ - وله ایضا
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۷۷
بزرگوارا من در میان اهل عراق
به نعمت تو که محسود همگنان بودم
هموم و وحشت غربت بر آن تنعم و ناز
که داشتم به وطن اختیار فرمودم
چو طبع میل بدین خطه کرد و بود خطا
صواب دیدم و با او خلاف ننمودم
خرد نصیحت من کرد و من نکردم گوش
زمانه پند همی داد و من بنشنودم
دو سال خدمت این قوم کردم و امروز
ز بخت شاکر و از روزگار خشنودم
به جام هیچ بزرگی شبی نبردم دست
به نان هیچ کریمی دهن بنگشودم
خمار باده پارین هنوز در سرمست
که لب به جرعه ای از جام کس نیالودم
چو مدتی بکشیدم عنا بدانستم
که خاک خوردم چون مار و باد پیمودم
به ترک گفتم و رفتم چو اندرین دولت
چو دنب خر ز گزی هیچ می نیفرودم
به نعمت تو که محسود همگنان بودم
هموم و وحشت غربت بر آن تنعم و ناز
که داشتم به وطن اختیار فرمودم
چو طبع میل بدین خطه کرد و بود خطا
صواب دیدم و با او خلاف ننمودم
خرد نصیحت من کرد و من نکردم گوش
زمانه پند همی داد و من بنشنودم
دو سال خدمت این قوم کردم و امروز
ز بخت شاکر و از روزگار خشنودم
به جام هیچ بزرگی شبی نبردم دست
به نان هیچ کریمی دهن بنگشودم
خمار باده پارین هنوز در سرمست
که لب به جرعه ای از جام کس نیالودم
چو مدتی بکشیدم عنا بدانستم
که خاک خوردم چون مار و باد پیمودم
به ترک گفتم و رفتم چو اندرین دولت
چو دنب خر ز گزی هیچ می نیفرودم
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
ز لفظ من که رساند به سمع خسرو شرق
که ای کمینه خطابت شهنشه غازی
تویی که پای تو چون در رکاب عزم آید
چو آفتاب ز قدرت بر آسمان تازی
نهان چرخ ببینی چو نیک درنگری
عنان وهم بگیری چو نیک در یازی
چو زیر بار غم آورد اهل دانش را
زمانه از سر بی رحمتی و ناسازی
مثال شاه جهان خواست بنده تا پس از آن
کند به قوت آن بر جهان سر افرازی
از آن سعادت محروم شد هم آخر کار
زهی زمانه که می نگذرد ز یک بازی
مگر به مجلس اعلی نموده اند که من
چو دیگرانم ازین شاعری یک اندازی
چو شعر من به زبان فصیح می گوید
که تو به فضل ز ابنای دهر ممتازی
کمال دانش من کور دید و کر بشنید
به نظم و نثر چه در پارسی چه در تازی
برون ز حکمت و انواع آن در هر باب
مرا رسد که کنم با فلک هم آوازی
مرا چه نسبت با دیگران و این مثل است
که مرغزی را هرگز چه کار با رازی؟
دراز می کشم این قصه را و معذورم
سخن چو گفته شد آن به که دل بپردازی
مرا به گفتن بسیار عیب نتوان کرد
کسی چه عیب کند مشک را به غمازی؟
تو پادشاه جهانی گراین نباشد نیز
روا بود که مرا برکشی و بنوازی
زمانه سر به لئیمی برهنه کرده و تو
ز دهر جز به ردای کرم نمی نازی
چنانک اوست اگر برنگیردم چه عجب
ز چون تویی عجب آید گرم بیندازی
که ای کمینه خطابت شهنشه غازی
تویی که پای تو چون در رکاب عزم آید
چو آفتاب ز قدرت بر آسمان تازی
نهان چرخ ببینی چو نیک درنگری
عنان وهم بگیری چو نیک در یازی
چو زیر بار غم آورد اهل دانش را
زمانه از سر بی رحمتی و ناسازی
مثال شاه جهان خواست بنده تا پس از آن
کند به قوت آن بر جهان سر افرازی
از آن سعادت محروم شد هم آخر کار
زهی زمانه که می نگذرد ز یک بازی
مگر به مجلس اعلی نموده اند که من
چو دیگرانم ازین شاعری یک اندازی
چو شعر من به زبان فصیح می گوید
که تو به فضل ز ابنای دهر ممتازی
کمال دانش من کور دید و کر بشنید
به نظم و نثر چه در پارسی چه در تازی
برون ز حکمت و انواع آن در هر باب
مرا رسد که کنم با فلک هم آوازی
مرا چه نسبت با دیگران و این مثل است
که مرغزی را هرگز چه کار با رازی؟
دراز می کشم این قصه را و معذورم
سخن چو گفته شد آن به که دل بپردازی
مرا به گفتن بسیار عیب نتوان کرد
کسی چه عیب کند مشک را به غمازی؟
تو پادشاه جهانی گراین نباشد نیز
روا بود که مرا برکشی و بنوازی
زمانه سر به لئیمی برهنه کرده و تو
ز دهر جز به ردای کرم نمی نازی
چنانک اوست اگر برنگیردم چه عجب
ز چون تویی عجب آید گرم بیندازی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۶ - تبویب کتاب
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۱۸ - دو تعلیم
گروه سه دیگر جهان گشتگان
همه پخته کاران آغشتگان
ریاضت کشان در فنون هنر
ز اسرارِ مردانِ حق با خبر
ز دنیا و دین بهره برداشته
سر حرص و کین پی سپر داشته
خردمند پاکیزه اخلاق و خو
پرستندۀ رسم و راهِ نکو
به تعلیمِ ایشان شده بهرهمند
به رأی رزین و به بخت بلند
مرا بود در عنفوان شباب
دو تعلیم و هر دو در اندر صواب
یکی با جوانان خودرأیِ مست
در افتادن و دست بردن به دست
یکی با نصیحتگرانِ کهن
مبارکدم و خوشدل و خوشسخن
چو یک هفته با همسران بودمی
تماشا کنان مِیخوران بودمی
هوایِ مقاماتِ پیرانِ راز
مرا بر فگندی ازان جمع باز
زیارت به صاحبدلان بردمی
نسیمی از آن گلستان بردمی
ز قلزم به مقدار ادراکِ خویش
نمآلوده میکردمی خاک خویش
نه خود کز صدفهایِ گوهر نثار
به زیور گران کردمی گوشوار
دمِ عیسوی زنده کردی موات
خضِر بودمی خورده آبِ حیات
از آن جمع چون رخت بر بستمی
ضرورت به اضداد پیوستمی
چو بر کف مدامت بود بر دوام
نگهداشت باید رهِ خاص و عام
تو هم ای پسر در سرایِ مجاز
چنان کاقتضا کرد با وقت ساز
بخود رأیی و خود پرستی مرو
که هستی به یک جام مستی گرو
بکوش ای پسر تا زِ مبدای کار
بنای طبیعت نِهی استوار
طبیعت چو بر خمر بنشست راست
پرستیدنِ می مسلّم تراست
اگر عادت از ابتدا بد کنی
خلافِ ره و رسمِ بخرد کنی
شود با تو آن عادتِ بد قدیم
بمانی زِ بد در عذابِ الیم
و گر خوف را رسم نیکو کنی
بدن را به تدریج خوشخو کنی
همه پخته کاران آغشتگان
ریاضت کشان در فنون هنر
ز اسرارِ مردانِ حق با خبر
ز دنیا و دین بهره برداشته
سر حرص و کین پی سپر داشته
خردمند پاکیزه اخلاق و خو
پرستندۀ رسم و راهِ نکو
به تعلیمِ ایشان شده بهرهمند
به رأی رزین و به بخت بلند
مرا بود در عنفوان شباب
دو تعلیم و هر دو در اندر صواب
یکی با جوانان خودرأیِ مست
در افتادن و دست بردن به دست
یکی با نصیحتگرانِ کهن
مبارکدم و خوشدل و خوشسخن
چو یک هفته با همسران بودمی
تماشا کنان مِیخوران بودمی
هوایِ مقاماتِ پیرانِ راز
مرا بر فگندی ازان جمع باز
زیارت به صاحبدلان بردمی
نسیمی از آن گلستان بردمی
ز قلزم به مقدار ادراکِ خویش
نمآلوده میکردمی خاک خویش
نه خود کز صدفهایِ گوهر نثار
به زیور گران کردمی گوشوار
دمِ عیسوی زنده کردی موات
خضِر بودمی خورده آبِ حیات
از آن جمع چون رخت بر بستمی
ضرورت به اضداد پیوستمی
چو بر کف مدامت بود بر دوام
نگهداشت باید رهِ خاص و عام
تو هم ای پسر در سرایِ مجاز
چنان کاقتضا کرد با وقت ساز
بخود رأیی و خود پرستی مرو
که هستی به یک جام مستی گرو
بکوش ای پسر تا زِ مبدای کار
بنای طبیعت نِهی استوار
طبیعت چو بر خمر بنشست راست
پرستیدنِ می مسلّم تراست
اگر عادت از ابتدا بد کنی
خلافِ ره و رسمِ بخرد کنی
شود با تو آن عادتِ بد قدیم
بمانی زِ بد در عذابِ الیم
و گر خوف را رسم نیکو کنی
بدن را به تدریج خوشخو کنی
حکیم نزاری : دستورنامه
بخش ۲۳ - حذر از ناجنس
مکن تا توانی به ناجنس میل
منه خانه بنیاد بر راهِ سیل
بود صحبت ناسزا فیالمثل
چو مستی که افعی نهد در بغل
ز جاهل بترس این مثل هم خوش است
که در زیر خاکسترش آتش است
حذر کن ز هم صحبتِ ناپسند
که از تَخم حنظل محال است قند
چو ضایع کنی بهرۀ روزگار
پشیمانی آن گه نیاید به کار
حریفی مکن با فراتر نشین
وگرنه به حسرت بر آذرنشین
به صابون بشوی از فرومایه دست
وز آن کالفتش با فرومایه هست
فرومایه را رَه مده زینهار
که هرگز به خیرت نیاید به کار
به کُل از حریفِ مُعَربد ببُر
که از خود ندارد خبر چون شتر
بدان تا بدانی که معنیِ دوست
حریفِ وفادارِ پاکیزه خوست
دو مشکل بود هر دو در در کثیف
که بد مست و بد خفت باشد حریف
ازین هر دو واجب شناس احتراز
وگر نه مکن کار بر خود دراز
اگر عاجز آیی به دفع بلا
به دستِ جنونی شوی مبتلا
منه خانه بنیاد بر راهِ سیل
بود صحبت ناسزا فیالمثل
چو مستی که افعی نهد در بغل
ز جاهل بترس این مثل هم خوش است
که در زیر خاکسترش آتش است
حذر کن ز هم صحبتِ ناپسند
که از تَخم حنظل محال است قند
چو ضایع کنی بهرۀ روزگار
پشیمانی آن گه نیاید به کار
حریفی مکن با فراتر نشین
وگرنه به حسرت بر آذرنشین
به صابون بشوی از فرومایه دست
وز آن کالفتش با فرومایه هست
فرومایه را رَه مده زینهار
که هرگز به خیرت نیاید به کار
به کُل از حریفِ مُعَربد ببُر
که از خود ندارد خبر چون شتر
بدان تا بدانی که معنیِ دوست
حریفِ وفادارِ پاکیزه خوست
دو مشکل بود هر دو در در کثیف
که بد مست و بد خفت باشد حریف
ازین هر دو واجب شناس احتراز
وگر نه مکن کار بر خود دراز
اگر عاجز آیی به دفع بلا
به دستِ جنونی شوی مبتلا