عبارات مورد جستجو در ۱۸۶۸ گوهر پیدا شد:
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
قائم مقام فراهانی : اشعار عربی
در نکوهش صدر اعظم وقت
لابهاء لادهاء لابیان لاعباره
فیما ذاتدعی یا مدهی شغل الوزاره
ابقطرام قواره ام بقدکالمناره
ام بغارین لکل منهما الف مغاره
قل متی فرزنت یا بیدق شطرنج الشراره
و متی اقرشت یا الام من رهط الفزاره
ان یرانی الفلک الاعظم یوما بالحقاره
این امثالک یا منتوف من تلک الجساره
اتری تخفض قدری بعد ترک الاستزاره
قل لنا من انت حتی تنبغی منک الزیاره
انت نفخ صادر فی صدر ایوان الصداره
سافرمن داره کانت لک الجعره جاره
نعم ما بلغت بالآمال من تلک السفاره
فافعلن ما شئت من غیظ و طیش و حراره
وا طلب الاموال من حیث تری لقیا التجاره
واضعفن عشرا علیها تاره من بعد تاره
انما الا ملاک من عشریک فی نهب و غاره
و کذا الملاک فی عدم و عسرو خساره
و بحکم یا قومنا غربانکم صارت مظاره
هل یرجی عاقل من علقم الاالمراره
ذهبت عن دوحه الدوله والدین النضاره
فهو بالله لقرع الشرع و العرف حجاره
و هو فی مخزن بیت المال من دارالاماره
فاعل بالله ما یفعل بالانبارفاره
او کما تفعل فی محتلج القطن شراره
هل سمعتم سرقه نظهر فی زی التجاره
اورایتم رشوه تحت غشاء الاستعاره
فیه سرقل ما یدرج فی طی العباره
قلت نبذا منه و العاقل یکفیه الاشاره
انا بیکار بودی الحق ام الهمه کاره
فیما ذاتدعی یا مدهی شغل الوزاره
ابقطرام قواره ام بقدکالمناره
ام بغارین لکل منهما الف مغاره
قل متی فرزنت یا بیدق شطرنج الشراره
و متی اقرشت یا الام من رهط الفزاره
ان یرانی الفلک الاعظم یوما بالحقاره
این امثالک یا منتوف من تلک الجساره
اتری تخفض قدری بعد ترک الاستزاره
قل لنا من انت حتی تنبغی منک الزیاره
انت نفخ صادر فی صدر ایوان الصداره
سافرمن داره کانت لک الجعره جاره
نعم ما بلغت بالآمال من تلک السفاره
فافعلن ما شئت من غیظ و طیش و حراره
وا طلب الاموال من حیث تری لقیا التجاره
واضعفن عشرا علیها تاره من بعد تاره
انما الا ملاک من عشریک فی نهب و غاره
و کذا الملاک فی عدم و عسرو خساره
و بحکم یا قومنا غربانکم صارت مظاره
هل یرجی عاقل من علقم الاالمراره
ذهبت عن دوحه الدوله والدین النضاره
فهو بالله لقرع الشرع و العرف حجاره
و هو فی مخزن بیت المال من دارالاماره
فاعل بالله ما یفعل بالانبارفاره
او کما تفعل فی محتلج القطن شراره
هل سمعتم سرقه نظهر فی زی التجاره
اورایتم رشوه تحت غشاء الاستعاره
فیه سرقل ما یدرج فی طی العباره
قلت نبذا منه و العاقل یکفیه الاشاره
انا بیکار بودی الحق ام الهمه کاره
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۵
جلایر شرح دیگر را بیان کن
گهر آور نثار این و آن کن
ولی عهد شهنشاه جوان بخت
که ز آغاز آمد او شایسته تخت
ثنایش ذکر لب کن صبح تا شام
بقایش خواه از قیوم علام
وجودش فیض بخش خاص و عام است
از این اندر دو عالم نیک نام است
که تیغ او پناه ملک و دین شد
یکی سدی است لیکن آهنین شد
چو سدی کو سکندر بست بر آب
بیانی می کنم نیکو تو دریاب
که بستن سد به آبی از کم و بیش
چو ممکن هست، چندان نیست تشویش
ولی از آتش سوزان گریزند
چه سان خلق جهان با او ستیزند؟
ز آتش صعب تر چون نیست در کار
خدا زان خلق را ترساند از نار
ولی عهد شه از این تیغ تیزش
که سی سال است با آتش ستیزش،
به پاس دین درین دریای آتش
ببسته سدی اما سخت و دلکش
نموده حفظ خرمن های دین را
از آن آتش مصون دین مبین را
هر آن کس شکر این نعمت ندارد
ندانم بهره ای از عقل دارد؟
چه داند آن که دستش دور از آتش
بود بر گردن یاران مه وش
عراق و فارس تا سر حد کرمان
ز دارالمرز گویم تا خراسان
یکی در فکر عیش و ناز و نوش است
یکی هشیار و آن دیگر خموش است
یکی را شوق گل کاری به سرهست
یکی فکرش همه در جمع زر هست
یکی بر پا نموده کاخ دلکش
درو هم شمع و فرش و آب و آتش
یکی بر ترمه و بر پول نازد
به سودا کار خود را خوب سازد
یکی گوید که: چون رستم کنم رزم
نه در میدان، ولی در مجلس بزم
یکی دیگر به تدبیرات و حیله
به خورشید گوید:«ای نور قبیله»
یکی با همگنانش در جدال است
بگوید: صلح نزد من محال است
نخواهد خلق را یک روز راحت
زمین بخل را دارد مساحت
بگوید: کس ز من به تر نباشد
که من زور و زرم کم تر نباشد
یکی سرکش ولی بسیار مغرور
که گویا هست دایم مست و مخمور
ندیده توپ هفتاد و دو پوندی
چو رعد و برق پر زورست و تندی
نشسته سایه های سرو آزاد
کجا جنگ ارس را کرده او یاد؟
یکی خربوزه گرسنگ و گرگاب
خورد با نعمت الوان کند خواب
نه ببریده به سکین جز خیاری
نه دیده رنگ خون جز آب ناری
یکی لیمو خورد بر دفع صفرا
کجا دیده جهان سرد و گرما؟
بدیده جنگ، لیکن از خروسی
زمین آتش فشان دید از عروسی
کجا خوردند افسوس و دریغی
کجا آغشته در خون دیده تیغی؟
کجا هم جان و مالش را تلف دید
کجا تیغی ز خصمانش به کف دید؟
کجا تاراج کرد و گشت تاراج
کجا تن را به دشمن کرد آماج؟
کجا بر نان خشکی کرده افطار
ز جان بگذشته سر برده به کهسار؟
کجا وی را سپاهی در کمین بود
کجا در بحر آتش های کین بود؟
کجا بشنید ضرب و طعن اغیار
نبودش وقت حاجت هیچ دینار؟
رفاه خلق چون بودیش مقصود
خدا هر مشکلش را زود بگشود
مشقت چون برای مرد باشد
که راحت بهر هر بی درد باشد
بلی هر کس پسندد کرده خویش
نمی گویم سخن دیگر از این بیش
ولی افسانه باشد این خیالات
خیالات است گویند از محالات
خدا داند که هر کس قابل چیست
سزاوار جهان داری است یا نیست؟
چو خورشید جهان آرا در آید
ستاره محو و عمر او سر آید
شهنشاه است چون خورشید تابان
ولی عهدست چون ضوء نمایان
ولی نبود جدا ضو چون ز خورشید
یکی باشد اگر نامش دو گردید
بود این لازم و ملزوم با هم
یکی بادام باشد لیک توام
ولی داند شهنشاه جهان دار
که او بر سروری بودی سزاوار
جلایر حسب حالی را بگفتی
در معنی به نوک کلک سفتی
بکن ختم سخن را بر دعایش
چون حدت نیست تعریف و ثنایش
خداوندا پناه آن و این باش
جهان را گو مدامی این چنین باش
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
شود آماده آرد در کنارش
حسودش خون جگر، با غم قرین باد
جهان تا هست هم خوار و حزین باد
جلایر را کنی از رحمتت شاد
ز قید غم شها سازیش آزاد
گهر آور نثار این و آن کن
ولی عهد شهنشاه جوان بخت
که ز آغاز آمد او شایسته تخت
ثنایش ذکر لب کن صبح تا شام
بقایش خواه از قیوم علام
وجودش فیض بخش خاص و عام است
از این اندر دو عالم نیک نام است
که تیغ او پناه ملک و دین شد
یکی سدی است لیکن آهنین شد
چو سدی کو سکندر بست بر آب
بیانی می کنم نیکو تو دریاب
که بستن سد به آبی از کم و بیش
چو ممکن هست، چندان نیست تشویش
ولی از آتش سوزان گریزند
چه سان خلق جهان با او ستیزند؟
ز آتش صعب تر چون نیست در کار
خدا زان خلق را ترساند از نار
ولی عهد شه از این تیغ تیزش
که سی سال است با آتش ستیزش،
به پاس دین درین دریای آتش
ببسته سدی اما سخت و دلکش
نموده حفظ خرمن های دین را
از آن آتش مصون دین مبین را
هر آن کس شکر این نعمت ندارد
ندانم بهره ای از عقل دارد؟
چه داند آن که دستش دور از آتش
بود بر گردن یاران مه وش
عراق و فارس تا سر حد کرمان
ز دارالمرز گویم تا خراسان
یکی در فکر عیش و ناز و نوش است
یکی هشیار و آن دیگر خموش است
یکی را شوق گل کاری به سرهست
یکی فکرش همه در جمع زر هست
یکی بر پا نموده کاخ دلکش
درو هم شمع و فرش و آب و آتش
یکی بر ترمه و بر پول نازد
به سودا کار خود را خوب سازد
یکی گوید که: چون رستم کنم رزم
نه در میدان، ولی در مجلس بزم
یکی دیگر به تدبیرات و حیله
به خورشید گوید:«ای نور قبیله»
یکی با همگنانش در جدال است
بگوید: صلح نزد من محال است
نخواهد خلق را یک روز راحت
زمین بخل را دارد مساحت
بگوید: کس ز من به تر نباشد
که من زور و زرم کم تر نباشد
یکی سرکش ولی بسیار مغرور
که گویا هست دایم مست و مخمور
ندیده توپ هفتاد و دو پوندی
چو رعد و برق پر زورست و تندی
نشسته سایه های سرو آزاد
کجا جنگ ارس را کرده او یاد؟
یکی خربوزه گرسنگ و گرگاب
خورد با نعمت الوان کند خواب
نه ببریده به سکین جز خیاری
نه دیده رنگ خون جز آب ناری
یکی لیمو خورد بر دفع صفرا
کجا دیده جهان سرد و گرما؟
بدیده جنگ، لیکن از خروسی
زمین آتش فشان دید از عروسی
کجا خوردند افسوس و دریغی
کجا آغشته در خون دیده تیغی؟
کجا هم جان و مالش را تلف دید
کجا تیغی ز خصمانش به کف دید؟
کجا تاراج کرد و گشت تاراج
کجا تن را به دشمن کرد آماج؟
کجا بر نان خشکی کرده افطار
ز جان بگذشته سر برده به کهسار؟
کجا وی را سپاهی در کمین بود
کجا در بحر آتش های کین بود؟
کجا بشنید ضرب و طعن اغیار
نبودش وقت حاجت هیچ دینار؟
رفاه خلق چون بودیش مقصود
خدا هر مشکلش را زود بگشود
مشقت چون برای مرد باشد
که راحت بهر هر بی درد باشد
بلی هر کس پسندد کرده خویش
نمی گویم سخن دیگر از این بیش
ولی افسانه باشد این خیالات
خیالات است گویند از محالات
خدا داند که هر کس قابل چیست
سزاوار جهان داری است یا نیست؟
چو خورشید جهان آرا در آید
ستاره محو و عمر او سر آید
شهنشاه است چون خورشید تابان
ولی عهدست چون ضوء نمایان
ولی نبود جدا ضو چون ز خورشید
یکی باشد اگر نامش دو گردید
بود این لازم و ملزوم با هم
یکی بادام باشد لیک توام
ولی داند شهنشاه جهان دار
که او بر سروری بودی سزاوار
جلایر حسب حالی را بگفتی
در معنی به نوک کلک سفتی
بکن ختم سخن را بر دعایش
چون حدت نیست تعریف و ثنایش
خداوندا پناه آن و این باش
جهان را گو مدامی این چنین باش
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
شود آماده آرد در کنارش
حسودش خون جگر، با غم قرین باد
جهان تا هست هم خوار و حزین باد
جلایر را کنی از رحمتت شاد
ز قید غم شها سازیش آزاد
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۱۸
جلایر: شاه ظل کردگارست
پناه او امان از روزگارست
دعای شاه عباس جوان بخت
که ز آغازست او شایسته تخت،
به تو فرض است چون حمد و دعایش
بگو: هر انجمن نعت و ثنایش
دعایش ذکر لب کن کام یابی
تو کم نامی زلطفش، نام یابی
خداوندا به حق نور پاکان
به سوز سینه های درد ناکان
به حق دین احمد نور اطهار
به آل پاک او هشت است و هم چار
به حق چارده معصوم پاکی
وجود شه نه بیند دردناکی
تنش را از الم محفوظ داری
زعمر جاودان محظوظ داری
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده داری در کنارش
مدامی کامیاب و کامران باد
جهان تا هست بر او چون جنان باد
حسودش را به عالم نیست گردان
به حق آبروی شاه مردان
رسانی دولتش را نسل بر نسل
کنی بر مهدی آل نبی وصل
جلایر چون ثنا خوانی تو بر شاه
چه غم داری؟ مرامت هست دل خواه
که شه دینت ادا سازد ز احسان
مکن ز اندیشه خاطر را پریشان
پناه او امان از روزگارست
دعای شاه عباس جوان بخت
که ز آغازست او شایسته تخت،
به تو فرض است چون حمد و دعایش
بگو: هر انجمن نعت و ثنایش
دعایش ذکر لب کن کام یابی
تو کم نامی زلطفش، نام یابی
خداوندا به حق نور پاکان
به سوز سینه های درد ناکان
به حق دین احمد نور اطهار
به آل پاک او هشت است و هم چار
به حق چارده معصوم پاکی
وجود شه نه بیند دردناکی
تنش را از الم محفوظ داری
زعمر جاودان محظوظ داری
هر آن چیزی که خواهد روزگارش
همه آماده داری در کنارش
مدامی کامیاب و کامران باد
جهان تا هست بر او چون جنان باد
حسودش را به عالم نیست گردان
به حق آبروی شاه مردان
رسانی دولتش را نسل بر نسل
کنی بر مهدی آل نبی وصل
جلایر چون ثنا خوانی تو بر شاه
چه غم داری؟ مرامت هست دل خواه
که شه دینت ادا سازد ز احسان
مکن ز اندیشه خاطر را پریشان
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۱
جلایر رو دعایش گیر از سر
به غیر از حمد و نعت از جمله بگذر
خداوندا به نور پاک احمد
وجود او نه بیند در جهان بد
مرام و مطلبش بادا مهیا
نه بیند غیر شادی رنج دنیا
زمام اختیار ملک ایران
دهی دستش به حق شاه مردان
به هر اقلیم سازش حکم جاری
نماند بر دل پاکش غباری
حسودش را به غم ها مبتلا کن
تنش را حامل رنج و بلا کن
جهان تا هست گو بر کام او باد
به حق مصحف و بالنون والصاد
جلایر عنبری بر روی کافور
بریز از کلک گوهر بار پر نور
ز بحر فکر غوصی کن نکوباب
برون آور در ناسفته از آب
ز درهای گران مایه به دامن
بیار و جمله در راه شه افکن
تو غواصی و در باید به بازار،
بیاری زان که داری خوش خریدار
ثنا و نعت شه ورد زبان کن
وز آن نام خوشش شیرین، زبان کن
ولی عهد شهنشاه زمانه
که شه عباس آن شاه یگانه،
چو لایق بر سریر سروری بود
ولی عهدش شهنشه نام فرمود
نه هر کس در خور اکلیل و تخت است
جهان داری نمودن کار سخت است
زخاتم چون توان گشتن سلیمان؟
سلیمان بایدش خاتم نه دیوان
خداوند جهان لایق چو دیدش
میان سروران او را گزیدش
فراغت در جهان از عدل وجودش
همه گردن کشان سر بر سجودش
همه کان مروت هست و انصاف
دعا گویش بود از قاف تا قاف
خورند از کان جودش پیر و برنا
بسی مسکین به عهدش شد توانا
همه آسوده خلق از زحمت و رنج
گشوده بر رخ عالم در گنج
به جز آسوده کاری نیست کاری
بحمدالله نکوشد روزگاری
شبان میش گرگ است این زمانه
حمام و باز شد هم آشیانه
نه بیند هیچ تن رنج و اذیت
همه در مهد امن آمد رعیت
کند دیوان موری چون سلیمان
ندارد بیم کس از مال و از جان
به قانون شریعت راه پوید
کجا شیطان به بارش راه جوید؟
شده سدی میان کفر و اسلام
پناه ملک و دینش حی اعلام
به شاهی این چنین کس شد سزاوار
نه آنانی که باشند مردم آزار
خداوندا پناهش باش ز آسیب
که داد او ملک و دین را زینت و زیب
جلایر گر تو داری حسب حالی
به خاک پای شه ده عرض حالی
که شه باب امید و رحم وجودست
بحمدالله همه عرض تو سودست
دو بابت بود عرض این جلایر
شها حکم حضور و امر ناظر
کرم کردی ز ناظر گشت کوتاه
شود عرض حضورش نیز دل خواه
شماری از کرم چون بندگانت
که بی مانع ببوسند آستانت
دعا گو را همه آمال این است
که رسم باب و اربابش همین است
به سر چون عشق و شوق خدمت شاه،
بدارد از چه دستش هست کوتاه؟
اگر فرمان دهی بی منع حاجب
که بی عذر او نسازد ترک واجب
به او چون واجب آید بوسد او در
چرا محروم و محزون است و مضطر؟
نه آن هم بنده ای از بندگان است
چرا محروم گاه از آستان است؟
ز اصناف اراذل در حسب نیست
بداند شه که بی اصل و نسب نیست
خصوص امروز عالی قدر و جاه است
که چاکر بر در عالم پناه است
خدا داندکه فیضی با سعادت
نباشد پیش او به تر ز خدمت
یکی ساعت شر فیاب حضورت
شود در پیشگاه باسرورت
ز ملک و مال عالم هست افزون
که در دستش فتد بی حرف و بی چون
هر آن کس این نداند چون دوابی
نفهمیده مگر خوردی و خوابی
نه هر ناطق حقیقت هست آدم
بود ناطق که از حیوان بود کم
به عرضم قلب پاک شه گواه است
که صدق و کذب تشخیصش ز شاه است
جلایر بر دعا کوش و ثنایش
بخواه از قادر بی چون بقایش
خداوندا به حق ذات بی چون
که تا گردد چنین این چرخ گردون،
بگردد بر مرام و مدعایش
ولی جاوید بنمائی بقایش
ز آسیب زمان محفوظ باشد
ز عمر جاودان محظوظ باشد
کنی حکمش روان از مه به ماهی
به کام دل نماید پادشاهی
رقیب و حاسد او را تلف ساز
تن هر دو به تیر غم هدف ساز
به غیر از حمد و نعت از جمله بگذر
خداوندا به نور پاک احمد
وجود او نه بیند در جهان بد
مرام و مطلبش بادا مهیا
نه بیند غیر شادی رنج دنیا
زمام اختیار ملک ایران
دهی دستش به حق شاه مردان
به هر اقلیم سازش حکم جاری
نماند بر دل پاکش غباری
حسودش را به غم ها مبتلا کن
تنش را حامل رنج و بلا کن
جهان تا هست گو بر کام او باد
به حق مصحف و بالنون والصاد
جلایر عنبری بر روی کافور
بریز از کلک گوهر بار پر نور
ز بحر فکر غوصی کن نکوباب
برون آور در ناسفته از آب
ز درهای گران مایه به دامن
بیار و جمله در راه شه افکن
تو غواصی و در باید به بازار،
بیاری زان که داری خوش خریدار
ثنا و نعت شه ورد زبان کن
وز آن نام خوشش شیرین، زبان کن
ولی عهد شهنشاه زمانه
که شه عباس آن شاه یگانه،
چو لایق بر سریر سروری بود
ولی عهدش شهنشه نام فرمود
نه هر کس در خور اکلیل و تخت است
جهان داری نمودن کار سخت است
زخاتم چون توان گشتن سلیمان؟
سلیمان بایدش خاتم نه دیوان
خداوند جهان لایق چو دیدش
میان سروران او را گزیدش
فراغت در جهان از عدل وجودش
همه گردن کشان سر بر سجودش
همه کان مروت هست و انصاف
دعا گویش بود از قاف تا قاف
خورند از کان جودش پیر و برنا
بسی مسکین به عهدش شد توانا
همه آسوده خلق از زحمت و رنج
گشوده بر رخ عالم در گنج
به جز آسوده کاری نیست کاری
بحمدالله نکوشد روزگاری
شبان میش گرگ است این زمانه
حمام و باز شد هم آشیانه
نه بیند هیچ تن رنج و اذیت
همه در مهد امن آمد رعیت
کند دیوان موری چون سلیمان
ندارد بیم کس از مال و از جان
به قانون شریعت راه پوید
کجا شیطان به بارش راه جوید؟
شده سدی میان کفر و اسلام
پناه ملک و دینش حی اعلام
به شاهی این چنین کس شد سزاوار
نه آنانی که باشند مردم آزار
خداوندا پناهش باش ز آسیب
که داد او ملک و دین را زینت و زیب
جلایر گر تو داری حسب حالی
به خاک پای شه ده عرض حالی
که شه باب امید و رحم وجودست
بحمدالله همه عرض تو سودست
دو بابت بود عرض این جلایر
شها حکم حضور و امر ناظر
کرم کردی ز ناظر گشت کوتاه
شود عرض حضورش نیز دل خواه
شماری از کرم چون بندگانت
که بی مانع ببوسند آستانت
دعا گو را همه آمال این است
که رسم باب و اربابش همین است
به سر چون عشق و شوق خدمت شاه،
بدارد از چه دستش هست کوتاه؟
اگر فرمان دهی بی منع حاجب
که بی عذر او نسازد ترک واجب
به او چون واجب آید بوسد او در
چرا محروم و محزون است و مضطر؟
نه آن هم بنده ای از بندگان است
چرا محروم گاه از آستان است؟
ز اصناف اراذل در حسب نیست
بداند شه که بی اصل و نسب نیست
خصوص امروز عالی قدر و جاه است
که چاکر بر در عالم پناه است
خدا داندکه فیضی با سعادت
نباشد پیش او به تر ز خدمت
یکی ساعت شر فیاب حضورت
شود در پیشگاه باسرورت
ز ملک و مال عالم هست افزون
که در دستش فتد بی حرف و بی چون
هر آن کس این نداند چون دوابی
نفهمیده مگر خوردی و خوابی
نه هر ناطق حقیقت هست آدم
بود ناطق که از حیوان بود کم
به عرضم قلب پاک شه گواه است
که صدق و کذب تشخیصش ز شاه است
جلایر بر دعا کوش و ثنایش
بخواه از قادر بی چون بقایش
خداوندا به حق ذات بی چون
که تا گردد چنین این چرخ گردون،
بگردد بر مرام و مدعایش
ولی جاوید بنمائی بقایش
ز آسیب زمان محفوظ باشد
ز عمر جاودان محظوظ باشد
کنی حکمش روان از مه به ماهی
به کام دل نماید پادشاهی
رقیب و حاسد او را تلف ساز
تن هر دو به تیر غم هدف ساز
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲۲
جلایر هست شیرین کامت از شاه
بحمدالله مرامت گشت دل خواه
جلایر لولو شهوار آور
نسفته گوهری در وار آور
ولی عهد شهنشاه جهان دار
ثنایش فرض دان ز آغاز هر کار
که او چون لایق اکلیل و تخت است
خداوندش معین و یار، بخت است
که از یک فکر بکرش خلق آزاد
شود آن گه که دست سعی بگشاد
مشیر و هم مشارش عقل کامل
نماید مشکلات سخت را حل
همه دیدند و دانند اهتمامش
عطاردگاه دانش شد غلامش
درنگ و صبر و حلم و استقامت
چو دید از او زحل دارد اقامت
به گاه رزم تیغش تیز و خون خوار
شده مریخ ز آن رو سرخ رخسار
مربی هست چون رای دبیرش
به هرکس خاصه بر بدر منیرش
شده برجیس سرگردان و حیران
که چون گردد غلام شاه ایران؟
زند ناهید چنگی و چغانه
به بزم پر سرور آن یگانه
بحمدالله همه کارش نکوشد
هر آن چه خواستی آن قسم او شد
فرستادی به روس از راه فرهنگ
یکی فرزند و شد گر خاطرت تنگ،
چه غم شام فراقش خوش سرآمد
امیرزاده خسرو رفت و آمد
هر آن فرمودیش آن قسم او کرد
دل صد پاره دشمن رفو کرد
نمودی دوستی چون با شه روس
از آن در دست حاسد ماند افسوس
از این تدبیر آسودند چندان
همه لب های دولت خواه خندان
همان عهدی که از خامی شکستند
به پخته کاریت محکم به بستند
بلی فرزند فرزانه چنین است
همه کردار او نیک و گزین است
نشان از باب دارد آن خردمند
از آن فرمودیش فرزانه فرزند
همان نوری که از خور گشت ظاهر
موثر چون خورست این هست باهر
بحمدالله که از رای خبیرت
ز تدبیرات علم با منیرت،
میان کفر و دین سدی به بستی
که هیچ از اهل دین ز اول نه خستی
بشارت عرض این است بر شهنشاه
که کار روس شد این قسم کوتاه
ولی پیموده راهی آگه از کار
بباید رفت و آن جا کرد اظهار
که نشمارند آسان این حکایت
شود عرض از بدایت تا نهایت
بدانند قدر این تدبیر و فرهنگ
خورد بر شیشه هر حاسدی سنگ
شود معلوم کار خام و پخته
نباید ماند این مشکل نهفته
کزین پس اهتمامی در همه کار
بفرمایند و یاد آرند کردار
که مشکل کی شود آسان به دانی
کلیدش هست دست کاردانی
چو کارت با خداوند جلیل است
گلستان آتشت هم چون خلیل است
رفاه خلق جستی از خداوند
خداوندت بدارد شاد و خرسند
نمی خواهی اذیت بر خلایق
به هر کاری نمائی خوش دقایق
به قانون شریعت راه پوئی
به غیر از امر حق حکمی نگوئی
رعایا و برایا جمله خشنود
زیانی نیست در عهدت مگر سود
زعدلت بره پیش گرگ خفته
که را یارا که حرف جبر گفته؟
در جود و کرم بر خلق یک سر
گشودی ای خدیو دادگستر
بخواهی خلق را در مهد راحت
ندیده کس به عهدت هیچ محنت
خلایق روز و شب از پیر و برنا
دعا گویند تا گردی توانا
مخالف با مرامت چرخ گردون،
نگردد تا نگردد فام گل گون
خدا عمرت حیات خضر سازد
میان سرورانت خوش نوازد
توئی چون ملجا هم ترک و تاجیک
از آن آیند جستت دور و نزدیک
تعدی چون کنند اطراف دیگر
شده بابت امید خلق این در
گشایش بر درت داده خداوند
که غمگین هر که آمد رفت خرسند
الهی این در امید بگشای
تو این دولت به شه جاوید بنمای
چو دادی از ره تدبیر و دانش
زمام کار دست اهل بینش
ز اولاد رسول و خیر خواهی
دهد بر ذات پاکش حق گواهی
به غیر از نیک خواهی نیست کارش
به خاص و عام دادی اختیارش
چو او قائم مقام حضرت شاه
به شد، دست تعدی گشت کوتاه
همه احکام محکم حکم شاه است
نظام ملک در معنی گواه است
جلایر کن دعا و ختم کن عرض
دعای ذات پاکش هست چون فرض
الهی تا جهان را نام باشد
به هر آینده اش یک عام باشد
رود اندوه و آید بخت و اقبال
به هر روز و به هر ماه و به هر سال
حسودش در به در بر هر دیاری
نباشد در حیات او قراری
همه احباب او در عیش و شادی
دهد جان دشمنش در نامرادی
بحمدالله مرامت گشت دل خواه
جلایر لولو شهوار آور
نسفته گوهری در وار آور
ولی عهد شهنشاه جهان دار
ثنایش فرض دان ز آغاز هر کار
که او چون لایق اکلیل و تخت است
خداوندش معین و یار، بخت است
که از یک فکر بکرش خلق آزاد
شود آن گه که دست سعی بگشاد
مشیر و هم مشارش عقل کامل
نماید مشکلات سخت را حل
همه دیدند و دانند اهتمامش
عطاردگاه دانش شد غلامش
درنگ و صبر و حلم و استقامت
چو دید از او زحل دارد اقامت
به گاه رزم تیغش تیز و خون خوار
شده مریخ ز آن رو سرخ رخسار
مربی هست چون رای دبیرش
به هرکس خاصه بر بدر منیرش
شده برجیس سرگردان و حیران
که چون گردد غلام شاه ایران؟
زند ناهید چنگی و چغانه
به بزم پر سرور آن یگانه
بحمدالله همه کارش نکوشد
هر آن چه خواستی آن قسم او شد
فرستادی به روس از راه فرهنگ
یکی فرزند و شد گر خاطرت تنگ،
چه غم شام فراقش خوش سرآمد
امیرزاده خسرو رفت و آمد
هر آن فرمودیش آن قسم او کرد
دل صد پاره دشمن رفو کرد
نمودی دوستی چون با شه روس
از آن در دست حاسد ماند افسوس
از این تدبیر آسودند چندان
همه لب های دولت خواه خندان
همان عهدی که از خامی شکستند
به پخته کاریت محکم به بستند
بلی فرزند فرزانه چنین است
همه کردار او نیک و گزین است
نشان از باب دارد آن خردمند
از آن فرمودیش فرزانه فرزند
همان نوری که از خور گشت ظاهر
موثر چون خورست این هست باهر
بحمدالله که از رای خبیرت
ز تدبیرات علم با منیرت،
میان کفر و دین سدی به بستی
که هیچ از اهل دین ز اول نه خستی
بشارت عرض این است بر شهنشاه
که کار روس شد این قسم کوتاه
ولی پیموده راهی آگه از کار
بباید رفت و آن جا کرد اظهار
که نشمارند آسان این حکایت
شود عرض از بدایت تا نهایت
بدانند قدر این تدبیر و فرهنگ
خورد بر شیشه هر حاسدی سنگ
شود معلوم کار خام و پخته
نباید ماند این مشکل نهفته
کزین پس اهتمامی در همه کار
بفرمایند و یاد آرند کردار
که مشکل کی شود آسان به دانی
کلیدش هست دست کاردانی
چو کارت با خداوند جلیل است
گلستان آتشت هم چون خلیل است
رفاه خلق جستی از خداوند
خداوندت بدارد شاد و خرسند
نمی خواهی اذیت بر خلایق
به هر کاری نمائی خوش دقایق
به قانون شریعت راه پوئی
به غیر از امر حق حکمی نگوئی
رعایا و برایا جمله خشنود
زیانی نیست در عهدت مگر سود
زعدلت بره پیش گرگ خفته
که را یارا که حرف جبر گفته؟
در جود و کرم بر خلق یک سر
گشودی ای خدیو دادگستر
بخواهی خلق را در مهد راحت
ندیده کس به عهدت هیچ محنت
خلایق روز و شب از پیر و برنا
دعا گویند تا گردی توانا
مخالف با مرامت چرخ گردون،
نگردد تا نگردد فام گل گون
خدا عمرت حیات خضر سازد
میان سرورانت خوش نوازد
توئی چون ملجا هم ترک و تاجیک
از آن آیند جستت دور و نزدیک
تعدی چون کنند اطراف دیگر
شده بابت امید خلق این در
گشایش بر درت داده خداوند
که غمگین هر که آمد رفت خرسند
الهی این در امید بگشای
تو این دولت به شه جاوید بنمای
چو دادی از ره تدبیر و دانش
زمام کار دست اهل بینش
ز اولاد رسول و خیر خواهی
دهد بر ذات پاکش حق گواهی
به غیر از نیک خواهی نیست کارش
به خاص و عام دادی اختیارش
چو او قائم مقام حضرت شاه
به شد، دست تعدی گشت کوتاه
همه احکام محکم حکم شاه است
نظام ملک در معنی گواه است
جلایر کن دعا و ختم کن عرض
دعای ذات پاکش هست چون فرض
الهی تا جهان را نام باشد
به هر آینده اش یک عام باشد
رود اندوه و آید بخت و اقبال
به هر روز و به هر ماه و به هر سال
حسودش در به در بر هر دیاری
نباشد در حیات او قراری
همه احباب او در عیش و شادی
دهد جان دشمنش در نامرادی
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۱
جلایر: بر دعا کن ختم این عرض
دعای ذات پاکش مرترا فرض
ولیکن رفته در فکر و خیالی
که آیا چیست این غوغای حالی؟
یکی ز آغاز دانم تا به آخر
نکردی عرض حق بر شاه ظاهر
خداوندا جزای مفسدان چیست
مخالف گوی دربار شهان کیست؟
گر ابلیس لعین گردید ملعون
ولی این نوع آدم یا ازو دون
دهی مزدش خداوندا به دارین
سیه رو سازی این کس را به دارین
غرض الصلح خیر بهر هر کار
خدا فرمود در قرآن به تکرار
ولی عهد از پی تدبیر و فرهنگ
به سوی صلح عزمش کرد آهنگ
به هنگامی اساس ملک چیده
که هر دانا ز سر هوشش پریده
میان خصم چون سدسکندر
بماند و بست نیکو سدی از سر
به تدبیر و صلاح و ملک داری
به دشمن دوست شد داده قراری
صلاح مملکت، خیر خلایق
نموده طرح صلحی با دقایق
چو رفت این صلح خیر اندیش از پیش
که دولت امن گشت از هول و تشویش،
بشد مقبول شاه نیک اقبال
که از دربار اعلی رفت اهمال
که هر کاری ولی عهدش نمودی
در آن سودا هزاران سود بودی
به گاه رزم عزمش بود محکم
به هنگام صلاح او هست اعلم
همه کارش قبول شاه گردید
بحمدالله خوش و دل خواه گردید
خلایق در رفاه و ملک آباد
بگفتند هست این دولت خداداد
خداوندا به حق ذات پاکان
به سوز سینه هر درد ناکان
به معصومان و مظلومان سراسر
به حق شافع صحرای محشر
فزون کن عمر و مال و جاه اورا
ز کیوان بر کنی خرگاه اورا
بداری خصم اورا خوار و مسکین
به حق مصطفی ختم النبییین.
دعای ذات پاکش مرترا فرض
ولیکن رفته در فکر و خیالی
که آیا چیست این غوغای حالی؟
یکی ز آغاز دانم تا به آخر
نکردی عرض حق بر شاه ظاهر
خداوندا جزای مفسدان چیست
مخالف گوی دربار شهان کیست؟
گر ابلیس لعین گردید ملعون
ولی این نوع آدم یا ازو دون
دهی مزدش خداوندا به دارین
سیه رو سازی این کس را به دارین
غرض الصلح خیر بهر هر کار
خدا فرمود در قرآن به تکرار
ولی عهد از پی تدبیر و فرهنگ
به سوی صلح عزمش کرد آهنگ
به هنگامی اساس ملک چیده
که هر دانا ز سر هوشش پریده
میان خصم چون سدسکندر
بماند و بست نیکو سدی از سر
به تدبیر و صلاح و ملک داری
به دشمن دوست شد داده قراری
صلاح مملکت، خیر خلایق
نموده طرح صلحی با دقایق
چو رفت این صلح خیر اندیش از پیش
که دولت امن گشت از هول و تشویش،
بشد مقبول شاه نیک اقبال
که از دربار اعلی رفت اهمال
که هر کاری ولی عهدش نمودی
در آن سودا هزاران سود بودی
به گاه رزم عزمش بود محکم
به هنگام صلاح او هست اعلم
همه کارش قبول شاه گردید
بحمدالله خوش و دل خواه گردید
خلایق در رفاه و ملک آباد
بگفتند هست این دولت خداداد
خداوندا به حق ذات پاکان
به سوز سینه هر درد ناکان
به معصومان و مظلومان سراسر
به حق شافع صحرای محشر
فزون کن عمر و مال و جاه اورا
ز کیوان بر کنی خرگاه اورا
بداری خصم اورا خوار و مسکین
به حق مصطفی ختم النبییین.
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۲
جلایر کلک گوهر ریز کن تیز
نسفته لولو آور راه شه ریز
دعا کن بر بقای دولت شاه
که واجب آمدت درهر سحرگاه
ولی عهد شهنشه کز عدالت
نه بره دید از گرگی عداوت
نموده جای گه در چنگل باز
همان صعوه شده با باز هم راز
به عهد او شبان میش گرگ است
دل غمگین برش جرم بزرگ است
همه اهل ممالک شادمانند
دعاگوی شه و این خانمانند
ز بعد از نعت او سوی حکایت
بکن عرض این حکایت از بدایت
بگو یک داستانی تازه و نغز
برون آور ز معنی سخن مغز
دو دولت چون که عهدش تازه گردید
مسرت های بی اندازه گردید
چو عهد دوستی بستند با روس
نمانده در کف حاسد جز افسوس
ولی عهد سخن سنج نکو رای
چو در میدان صلح روس زد پای،
صلاح دولتش در صلح دیده
قرار صلح نوع خوب چیده
ز هر سو یک امینی، خیرخواهی
به میدان خرد پیموده راهی
جهان دیده، هنرور، آگه از کار
بدیده گرم و سرد چرخ دوار
یکی از نسل خیر المرسلین بود
یکی از ملت عیسی به دین بود
مقابل حق و باطل گشت با هم
چو روز و شب به معنی بوده توام
یکی از دولت ایران سخن گفت
یکی از شاه روس در انجمن گفت
نشستند و بگفتند و شنیدند
طریق صلح نوعی خوب چیدند
یکی از جانب شاه و ولی عهد
شقوق صلح گفت و کرد این عهد
مسیحائی قبول از دولت روس
نموده طبل شادی کوفت بر کوس
یکی جشنی به پا شد اندر آن روز
که شد بر هر دو جانب عید نوروز
نوشتند صورت تقریر این کار
ز آب زر به هم دادند طومار
مفاسد قطع گشت و صلح واقع
به هر جانب نوشتند این وقایع
همه آسوده شد اهل دو دولت
برون رفت از همه دل ها عداوت
یقین است صلح به تر باشد از جنگ
یکی از جهل خیزد یک ز فرهنگ
ولی عهد اهتمام این بفرمود
که باشد خیر هر دو جانب و سود
شه روسی چو شد ممنون این کار
فرستاد او یکی ایلچی مختار
به اعزاز شهنشه سوی ایران
بیامد با مشقت ها به طهران
به همراهش بسی از هدیه داده
که باب دوستی را او گشاده
برادر وار نامه از سر مهر
نوشته بهر این هر دو مه و مهر
اگر صد شکر گویم اندک آید
که این دولت و آن دولت یک آید
ولی این کار از شه زاده دانم
ولی عهد شه آزاده دانم
چو قدر او از این پس بیش باشد
چه خوش عهد وچه خوش اندیش باشد
غرض ایلچی نموده طی این راه
ز شاه روس نامش شد شهنشاه
شرفیاب حضور شاه گردید
همه مقصود او دل خواه گردید
شهنشه کرد او را لطف بسیار
که مهمان بود و هم ایلچی مختار
بلی ایلچی ذوالقدر و مقام است
که این قانون همیشه مستدام است
سپردش پس به یک مرد نکوئی
تعارف دان، یک فرخنده خوئی
که مهمان است در پیش شه روس
به این جا آمده چون هست جاسوس
به مهمان داریش گفت: آن چه باید
سرموئی تعارف کم نشاید
بباید نوع خوبی کرد رفتار
که راضی پس رود نادیده آزار
همه گفتند جان راهش ببازیم
چو امر شه شد او را بر نوازیم
امین الدوله کرد عرض این : شهنشاه
کمین بنده بداند رسم هر راه
هر آن چیزی که باید کرد شاید
کنم کاری به او کز کس نیاید
کنم آن خدمتی کز قاف تا قاف
نکرده بهر ایلچی هیچ اصناف
نباشم ساعتی منفک ز حالش
که آید فکر دیگر در خیالش
شهنشه خاطر آسوده و شاد
از این بابت چرا آرید در یاد
نه مامورم به خدمت های کلی
شود بر خاطر پاکت تسلی
کنم یک خدمتی شایست او را
هر آن چیزی رود بایست او را
جدا شه زادگان را شاه فرمود
که: باید او شود از جمله خشنود
مبادا خاطرش رنجیده گردد
ز اطوار کسی غم دیده گردد
نمودند عرض: کای شاه جوان بخت
جهان بانت ترا هم تاج و هم تخت
چه حاجت این همه تاکید بسیار
نه ما این بندگان باشیم و هشیار
چنان او را نوازش ها نمائیم
در مهر و وفا بروی گشائیم
که هر کس پرسدش از آخر کار
زبان یک باره بندد او ز گفتار
نباشد قدرتش لا ونعم را
نگوید شکوه ای از بیش و کم را
غرض چندی برفت از این حکایت
که کرده بعضی از ایلچی شکایت
پس آن که گشت یک غوغای عامی
به هم افتاده در هم خلق خامی
بسی الواط و عامی بر سرش ریخت
که زان غوغا به خاک و خون در آمیخت
چهل پنجاه کس کشتند ز اهلش
شمردند این عمل را هیچ و سهلش
چو بعضی بخردان را این خبر شد
به سر خاک از ندامت ره سپر شد
خبر دادند خاصان خدمت شاه
ز قتل ایلچی زان خلق گم راه
همه شه زادگان افکنده سر پیش
ز خجلت پیش شاهنشه ز تشویش
نسفته لولو آور راه شه ریز
دعا کن بر بقای دولت شاه
که واجب آمدت درهر سحرگاه
ولی عهد شهنشه کز عدالت
نه بره دید از گرگی عداوت
نموده جای گه در چنگل باز
همان صعوه شده با باز هم راز
به عهد او شبان میش گرگ است
دل غمگین برش جرم بزرگ است
همه اهل ممالک شادمانند
دعاگوی شه و این خانمانند
ز بعد از نعت او سوی حکایت
بکن عرض این حکایت از بدایت
بگو یک داستانی تازه و نغز
برون آور ز معنی سخن مغز
دو دولت چون که عهدش تازه گردید
مسرت های بی اندازه گردید
چو عهد دوستی بستند با روس
نمانده در کف حاسد جز افسوس
ولی عهد سخن سنج نکو رای
چو در میدان صلح روس زد پای،
صلاح دولتش در صلح دیده
قرار صلح نوع خوب چیده
ز هر سو یک امینی، خیرخواهی
به میدان خرد پیموده راهی
جهان دیده، هنرور، آگه از کار
بدیده گرم و سرد چرخ دوار
یکی از نسل خیر المرسلین بود
یکی از ملت عیسی به دین بود
مقابل حق و باطل گشت با هم
چو روز و شب به معنی بوده توام
یکی از دولت ایران سخن گفت
یکی از شاه روس در انجمن گفت
نشستند و بگفتند و شنیدند
طریق صلح نوعی خوب چیدند
یکی از جانب شاه و ولی عهد
شقوق صلح گفت و کرد این عهد
مسیحائی قبول از دولت روس
نموده طبل شادی کوفت بر کوس
یکی جشنی به پا شد اندر آن روز
که شد بر هر دو جانب عید نوروز
نوشتند صورت تقریر این کار
ز آب زر به هم دادند طومار
مفاسد قطع گشت و صلح واقع
به هر جانب نوشتند این وقایع
همه آسوده شد اهل دو دولت
برون رفت از همه دل ها عداوت
یقین است صلح به تر باشد از جنگ
یکی از جهل خیزد یک ز فرهنگ
ولی عهد اهتمام این بفرمود
که باشد خیر هر دو جانب و سود
شه روسی چو شد ممنون این کار
فرستاد او یکی ایلچی مختار
به اعزاز شهنشه سوی ایران
بیامد با مشقت ها به طهران
به همراهش بسی از هدیه داده
که باب دوستی را او گشاده
برادر وار نامه از سر مهر
نوشته بهر این هر دو مه و مهر
اگر صد شکر گویم اندک آید
که این دولت و آن دولت یک آید
ولی این کار از شه زاده دانم
ولی عهد شه آزاده دانم
چو قدر او از این پس بیش باشد
چه خوش عهد وچه خوش اندیش باشد
غرض ایلچی نموده طی این راه
ز شاه روس نامش شد شهنشاه
شرفیاب حضور شاه گردید
همه مقصود او دل خواه گردید
شهنشه کرد او را لطف بسیار
که مهمان بود و هم ایلچی مختار
بلی ایلچی ذوالقدر و مقام است
که این قانون همیشه مستدام است
سپردش پس به یک مرد نکوئی
تعارف دان، یک فرخنده خوئی
که مهمان است در پیش شه روس
به این جا آمده چون هست جاسوس
به مهمان داریش گفت: آن چه باید
سرموئی تعارف کم نشاید
بباید نوع خوبی کرد رفتار
که راضی پس رود نادیده آزار
همه گفتند جان راهش ببازیم
چو امر شه شد او را بر نوازیم
امین الدوله کرد عرض این : شهنشاه
کمین بنده بداند رسم هر راه
هر آن چیزی که باید کرد شاید
کنم کاری به او کز کس نیاید
کنم آن خدمتی کز قاف تا قاف
نکرده بهر ایلچی هیچ اصناف
نباشم ساعتی منفک ز حالش
که آید فکر دیگر در خیالش
شهنشه خاطر آسوده و شاد
از این بابت چرا آرید در یاد
نه مامورم به خدمت های کلی
شود بر خاطر پاکت تسلی
کنم یک خدمتی شایست او را
هر آن چیزی رود بایست او را
جدا شه زادگان را شاه فرمود
که: باید او شود از جمله خشنود
مبادا خاطرش رنجیده گردد
ز اطوار کسی غم دیده گردد
نمودند عرض: کای شاه جوان بخت
جهان بانت ترا هم تاج و هم تخت
چه حاجت این همه تاکید بسیار
نه ما این بندگان باشیم و هشیار
چنان او را نوازش ها نمائیم
در مهر و وفا بروی گشائیم
که هر کس پرسدش از آخر کار
زبان یک باره بندد او ز گفتار
نباشد قدرتش لا ونعم را
نگوید شکوه ای از بیش و کم را
غرض چندی برفت از این حکایت
که کرده بعضی از ایلچی شکایت
پس آن که گشت یک غوغای عامی
به هم افتاده در هم خلق خامی
بسی الواط و عامی بر سرش ریخت
که زان غوغا به خاک و خون در آمیخت
چهل پنجاه کس کشتند ز اهلش
شمردند این عمل را هیچ و سهلش
چو بعضی بخردان را این خبر شد
به سر خاک از ندامت ره سپر شد
خبر دادند خاصان خدمت شاه
ز قتل ایلچی زان خلق گم راه
همه شه زادگان افکنده سر پیش
ز خجلت پیش شاهنشه ز تشویش
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۳
جلایر را در آن درهای مکنون
تو دامن ها ز بحر فکر بیرون
دبیر و عاملان پادشاهی
ز خوف و انفعال و روسیاهی،
سر رشته به روسان داده یک بار
گسسته جملگی را پود هم تار
نموده عرض کاین تقصیر ما نیست
امین الدوله دربار شه کیست؟
چو ما را نیست در کار اختیاری
بدون اذن او سازیم کاری
یقین کردم که باشد او خبردار
چو وی را کرده ای بر جمله مختار
ندانستیم کان بودست در خواب
که بر این آتش حربی زند آب
بزد بر آتش آب و مشتعل شد
بداند شه که باید منفعل شد
گنه کاری تمارض خانه خواهد
جهانی را چرا در غم نشاند
چنین کاری ندارد هیچ کس یاد
چو تیراز شصت شد، بی جاست فریاد
همه دانیم کاشوب دگر شد
شکست این صلح و جنگ روس سرشد
بود امر از شهنشه دست کوتاه
خدا داند نباشد عرض دل خواه
بفرمود این چنین شاه جهان دار
که ای بدبخت خلق زشت کردار
کشم گر جمله را یک سر سزاوار
کدام از بنده سر زد این چنین کار؟
ولی دانست نفس الامر چون شد
زاهمال که این فعل زبون شد؟
نکرد این اقتضا در ملک داری
...
پس آن گه فکرها بسیار فرمود
در اطراف نخیل راه پیمود
ز هر ره دید نبود راه تدبیر
بفرمود: این ندانم چیست تقدیر؟
چه سان از چاره عذرش برآیم
ندانم از کدامین در درآیم؟
ولی عهد ار کند این چاره شاید
که از دست دگر کس ها نیاید
نویسند این زمان فرمان به تبریز
که از آن جا رسد یک دست آویز
چو رسم و کار روسی را بداند
که شاید چاره کار او نماید
و گرنه من ندانم غیر تقدیر
به تقدیر خداوندی چه تدبیر؟
هر آن امری که حکم کردگارست
شوم راضی که او دانای کارست
نه پیچم سر، خدا دانم کریم است
پناه بندگان است و رحیم است
شهنشه چون که کارش با خدا بود
ولی عهدش نکو سعیی بفرمود
ز تدبیرات بکر و اهتمامش
به قسمی خوب برکردی تمامش
به عذر خون ایلچی آن خردمند
فرستاد آن یکی فرزانه فرزند
ولی فرزانه نیکو بیانی
به دل ها آشنا و نکته دانی
جوان بخت، نکو خو، عقل پیری
بسی فرزانه با شوکت امیری
سخن سنجی، جوانی، پخته کاری
ز هر رسم آگهی، کامل عیاری
به پیش شاه روسش عذر خواهی
نماید با دلیل و با گواهی
نموده دوستی را باز تجدید
نموده فکر بکرش باز تمهید
دهد بر وارث او خون بها زر
بشوید گر کلفت پای تا سر
کند محکم دگر عهد شکسته
به بندد رشته ای کز هم گسسته
بحمدالله برفت و کاردان شد
هران چه خواهشی کرد او ، همان شد
به شاه روس چون کردی ملاقات
غبار قلب او شست از مکافات
به دل نگذاشت او هم بک غباری
بلی خسرو نموده شهریاری...
...شد اندر این کار
گشوده عقده های بسته بسیار
نه این گوهر که پاک است این چنین است
همه کارش پسند آن و این است
خدا سازد به زودی باز آید
تفقدها ز باب و شاه یابد
برای قطع و فصل خرج این کار
ز طهران کرد مختار
به این جا آمده سوی ولی عهد
قرار خرج را دید و ستد عهد
صد و هفتاد الف تومان زرناب
کند کوته ولی عهد از همه باب
چو دانستند کوته شد حکایت
زسر بگرفته شد باز این روایت
هم آنانی که آگه بوده زان کار
فسانه گر شدند به تر دگر بار
یکی گوید: دگر این خون بها کیست
صد و هفتاد الف این خرج ها چیست؟
یکی گوید: فدایت ای شهنشاه
قرار رکن گویا بوده دل خواه
یکی گوید: که این هم شد وسیله
که گیرد پول بسیاری به حیله
بود قائم مقامش خوب هشیار
کند هر ساعتی فکری دگر بار
کسی از عهده فکرش نیاید
به بندد هر در، از دیگر در، آید
یکی گوید: که دست آویز کردند
قرار خون که در تبریز کردند
هم آنانی که لب خاموش بودند
در آن غوغا سراسر گوش بودند،
کنون از هر سر آواز جدائی
برون آید نماید یک صدائی
بلی بیشه چو خالی گردد از شیر
غزال ایمن شود از خوف نخجیر
چو بیشه مرغ دارد سبز و پر آب
کجا دارو پلنگ و شیر در خواب
روا باشد که جان سازم نثارش
کشم بردیده خاک ره گذارش
بحمدالله شهنشاه فلک جاه
همه چون داند این ها نیست گم راه
تو دامن ها ز بحر فکر بیرون
دبیر و عاملان پادشاهی
ز خوف و انفعال و روسیاهی،
سر رشته به روسان داده یک بار
گسسته جملگی را پود هم تار
نموده عرض کاین تقصیر ما نیست
امین الدوله دربار شه کیست؟
چو ما را نیست در کار اختیاری
بدون اذن او سازیم کاری
یقین کردم که باشد او خبردار
چو وی را کرده ای بر جمله مختار
ندانستیم کان بودست در خواب
که بر این آتش حربی زند آب
بزد بر آتش آب و مشتعل شد
بداند شه که باید منفعل شد
گنه کاری تمارض خانه خواهد
جهانی را چرا در غم نشاند
چنین کاری ندارد هیچ کس یاد
چو تیراز شصت شد، بی جاست فریاد
همه دانیم کاشوب دگر شد
شکست این صلح و جنگ روس سرشد
بود امر از شهنشه دست کوتاه
خدا داند نباشد عرض دل خواه
بفرمود این چنین شاه جهان دار
که ای بدبخت خلق زشت کردار
کشم گر جمله را یک سر سزاوار
کدام از بنده سر زد این چنین کار؟
ولی دانست نفس الامر چون شد
زاهمال که این فعل زبون شد؟
نکرد این اقتضا در ملک داری
...
پس آن گه فکرها بسیار فرمود
در اطراف نخیل راه پیمود
ز هر ره دید نبود راه تدبیر
بفرمود: این ندانم چیست تقدیر؟
چه سان از چاره عذرش برآیم
ندانم از کدامین در درآیم؟
ولی عهد ار کند این چاره شاید
که از دست دگر کس ها نیاید
نویسند این زمان فرمان به تبریز
که از آن جا رسد یک دست آویز
چو رسم و کار روسی را بداند
که شاید چاره کار او نماید
و گرنه من ندانم غیر تقدیر
به تقدیر خداوندی چه تدبیر؟
هر آن امری که حکم کردگارست
شوم راضی که او دانای کارست
نه پیچم سر، خدا دانم کریم است
پناه بندگان است و رحیم است
شهنشه چون که کارش با خدا بود
ولی عهدش نکو سعیی بفرمود
ز تدبیرات بکر و اهتمامش
به قسمی خوب برکردی تمامش
به عذر خون ایلچی آن خردمند
فرستاد آن یکی فرزانه فرزند
ولی فرزانه نیکو بیانی
به دل ها آشنا و نکته دانی
جوان بخت، نکو خو، عقل پیری
بسی فرزانه با شوکت امیری
سخن سنجی، جوانی، پخته کاری
ز هر رسم آگهی، کامل عیاری
به پیش شاه روسش عذر خواهی
نماید با دلیل و با گواهی
نموده دوستی را باز تجدید
نموده فکر بکرش باز تمهید
دهد بر وارث او خون بها زر
بشوید گر کلفت پای تا سر
کند محکم دگر عهد شکسته
به بندد رشته ای کز هم گسسته
بحمدالله برفت و کاردان شد
هران چه خواهشی کرد او ، همان شد
به شاه روس چون کردی ملاقات
غبار قلب او شست از مکافات
به دل نگذاشت او هم بک غباری
بلی خسرو نموده شهریاری...
...شد اندر این کار
گشوده عقده های بسته بسیار
نه این گوهر که پاک است این چنین است
همه کارش پسند آن و این است
خدا سازد به زودی باز آید
تفقدها ز باب و شاه یابد
برای قطع و فصل خرج این کار
ز طهران کرد مختار
به این جا آمده سوی ولی عهد
قرار خرج را دید و ستد عهد
صد و هفتاد الف تومان زرناب
کند کوته ولی عهد از همه باب
چو دانستند کوته شد حکایت
زسر بگرفته شد باز این روایت
هم آنانی که آگه بوده زان کار
فسانه گر شدند به تر دگر بار
یکی گوید: دگر این خون بها کیست
صد و هفتاد الف این خرج ها چیست؟
یکی گوید: فدایت ای شهنشاه
قرار رکن گویا بوده دل خواه
یکی گوید: که این هم شد وسیله
که گیرد پول بسیاری به حیله
بود قائم مقامش خوب هشیار
کند هر ساعتی فکری دگر بار
کسی از عهده فکرش نیاید
به بندد هر در، از دیگر در، آید
یکی گوید: که دست آویز کردند
قرار خون که در تبریز کردند
هم آنانی که لب خاموش بودند
در آن غوغا سراسر گوش بودند،
کنون از هر سر آواز جدائی
برون آید نماید یک صدائی
بلی بیشه چو خالی گردد از شیر
غزال ایمن شود از خوف نخجیر
چو بیشه مرغ دارد سبز و پر آب
کجا دارو پلنگ و شیر در خواب
روا باشد که جان سازم نثارش
کشم بردیده خاک ره گذارش
بحمدالله شهنشاه فلک جاه
همه چون داند این ها نیست گم راه
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳۶
اگر انصاف باشد باز گویم
جلایر حرف را ز آغاز گویم
وگرنه این سخن ناگفته به تر
در گنج هنر ناسفته به تر
همین روسی که او آورد لشکر
به ملک روس شد شش ماه کم تر
چه شد این ملک را زیر و زبر کرد؟
که روی خاک این غوغا به سر کرد
به هر شهرش رسد آتش برافروخت
تمام دولت عثمانلوی سوخت
شه رومی به پیش اسباب رزمش
مهیا بی جسارت بود عزمش
بود او لشکرش از قاف تا قاف
همه کس داند این ناگفته ام لاف
همان دولت که هتشصد سال پیش است
چه شد اندک زمانی خوار و ریش است؟
مگر سلطان محمود جهان دار
نبودش دز خزینه هیچ دینار؟
مگر توپ و تفنگش کم بد از روس
چرا دارد دریغ و آه و افسوس؟
به یک قصدی چرا روسی بدر رفت
مگر این بود آتش، آن دگر نفت؟
تصور کن که سال آن چنان بود
که جنگ روس و آذربایجان بود
ولی عهد شه آن اقبال فیروز
مقابل با گروهی آتش افروز،
ز حد بیرون قتال و جنگ کردند
به قصد مال و جان آهنگ کردند
بسی سر غازیان شیرافکن
زمیدان عدو ببریده از تن...
بسی زنده اسیر غازیان شد
که از این جا سوی طهران روان شد
بسی جمعیتی این جا ز روس است
به سلک چاکران خاک بوس است
بدیدند هم ثبات جنگ او را
نظام توپ و هم سرهنگ او را
اگر روزی تکاهل رفت در کار
نه لشکر بود موجود و نه دینار
وگر پولش رسیدی از ضرورت
کجا دستی کشیدی از خصومت
ز تیغ و تیر آتش بار برداشت
دمار از لشکر کفار برداشت
همیشه بود چاپارش به راهی
عریضه داشت بر دربار شاهی
که گر پولی رسد از بهر لشکر
به عون حق بکوبم خصم را سر
کنم پاک آن حدود از جمله ناپاک
به دست خصم نگذارم کفی خاک
حدود ملک را محروس دارم
مصون از دست ظلم روس دارم
مخالف گو چو بودی خدمت شاه
نمودی هر که عرضی لیک، دل خواه
که: قربانت بگردم نیست تشویش
ارس ار هست اندک باشد از پیش
که: آذربایجانی ها بخواهند
به این حیله زر نقدی ستانند
مدار اندیشه از این های و این هوی
پیاده خصم کی آید بدین سوی؟
که خود ایشان نمایند چاره این کار
کرم کردن از این جا نیست در کار
یکی گوید: ارس باشد روایت
همه مقصود پول است این حکایت
شده خوش روس دست او درین کار
که گیرند از خزانه پول بسیار
یکی گوید که: شه با روم سازد
چرا پولی دهد کاری نسازد؟
یکی گوید: یکی گشتند با روس
همیشه از من آن جا هست جاسوس
نویسد بر من از هر باب نامه
رسد هر روز ازو یک روزنامه
به بنده واجب آمد عرض این کار
بود امر از شهنشهه هست مختار
ز نقل روس بوده این سئوالت
بسی نیکو بباید حسب حالت
پیاده لشکری بی زور بینم
مثال مرده های گور بینم
مدار اندیشه خود گردید ضایع
ز من هر جا رسی کن این وقایع
یکی گوید که: گر حکم جدال است
به جز من فتح دیگر را محال است
زشمشیر جهان سوزم بسوزم
چه آتش ها که از کین برفروزم
تعهد می کنم کز روس یک تن
بدر از معرکه نگذارمش من
به حق باشد صدای توپ رزمی
ندیده دیده در شیلان بزمی
خصوصا توپ شصت و چارپوندی
چو رعدی در صدا چون برق تندی
ندیده طبل جنگ و فوج صالدات
پیاده در رخ اسب، فیل شد مات
بگفتی جنگ روس آسان نماید
در آن جا کیست دست و پا گشاید؟
یکی گوید که: تا مارا بود جان
نباید غم خورد شاه جهان بان
نه زر خواهیم و نه زحمت دهیمش
ز مال و جان خود یاری کنیمش
به دشمن جملگی یک باره تازیم
ز جیحون رود خون بر خصم سازیم
یکی گوید که: رفع هر بلائی
فلان زاهد کند با یک دعائی
یکی گوید: زخیرات و مبرات
بدیدم چاره ای از بهر آفات
یکی گوید: میان یقظه و خواب
مقدس آدمی دید، آتش و آب
که آن آب آتش سوزان بگشتی
به جای نار ریحان سبز گشتی
پس آن گه هاتفی داده سروشش
رسیده این سخن بر هر دو گوشش
که آتش کفر هست و آب اسلام
تو ای زاهد بکن بر خلق اعلام
وثوقی چون که با این بنده دارد
از این گونه دقایق ها نگارد
یکی گوید که: آقائی ز کرمان
اقامت داشت چندی شهر کاشان
کنون درالخلافه هست امروز
شناسد اختر این بخت فیروز
ولی از جفر هم با ربط باشد
برش علم غریبه ضبط باشد
شب آدینه جمعی هر که چیزی
بپرسیدند از او، داده تمیزی...
سئوالی شد ز جفرو رمل هم دید
بگفتا شادمان شو هست امید
جلایر حرف را ز آغاز گویم
وگرنه این سخن ناگفته به تر
در گنج هنر ناسفته به تر
همین روسی که او آورد لشکر
به ملک روس شد شش ماه کم تر
چه شد این ملک را زیر و زبر کرد؟
که روی خاک این غوغا به سر کرد
به هر شهرش رسد آتش برافروخت
تمام دولت عثمانلوی سوخت
شه رومی به پیش اسباب رزمش
مهیا بی جسارت بود عزمش
بود او لشکرش از قاف تا قاف
همه کس داند این ناگفته ام لاف
همان دولت که هتشصد سال پیش است
چه شد اندک زمانی خوار و ریش است؟
مگر سلطان محمود جهان دار
نبودش دز خزینه هیچ دینار؟
مگر توپ و تفنگش کم بد از روس
چرا دارد دریغ و آه و افسوس؟
به یک قصدی چرا روسی بدر رفت
مگر این بود آتش، آن دگر نفت؟
تصور کن که سال آن چنان بود
که جنگ روس و آذربایجان بود
ولی عهد شه آن اقبال فیروز
مقابل با گروهی آتش افروز،
ز حد بیرون قتال و جنگ کردند
به قصد مال و جان آهنگ کردند
بسی سر غازیان شیرافکن
زمیدان عدو ببریده از تن...
بسی زنده اسیر غازیان شد
که از این جا سوی طهران روان شد
بسی جمعیتی این جا ز روس است
به سلک چاکران خاک بوس است
بدیدند هم ثبات جنگ او را
نظام توپ و هم سرهنگ او را
اگر روزی تکاهل رفت در کار
نه لشکر بود موجود و نه دینار
وگر پولش رسیدی از ضرورت
کجا دستی کشیدی از خصومت
ز تیغ و تیر آتش بار برداشت
دمار از لشکر کفار برداشت
همیشه بود چاپارش به راهی
عریضه داشت بر دربار شاهی
که گر پولی رسد از بهر لشکر
به عون حق بکوبم خصم را سر
کنم پاک آن حدود از جمله ناپاک
به دست خصم نگذارم کفی خاک
حدود ملک را محروس دارم
مصون از دست ظلم روس دارم
مخالف گو چو بودی خدمت شاه
نمودی هر که عرضی لیک، دل خواه
که: قربانت بگردم نیست تشویش
ارس ار هست اندک باشد از پیش
که: آذربایجانی ها بخواهند
به این حیله زر نقدی ستانند
مدار اندیشه از این های و این هوی
پیاده خصم کی آید بدین سوی؟
که خود ایشان نمایند چاره این کار
کرم کردن از این جا نیست در کار
یکی گوید: ارس باشد روایت
همه مقصود پول است این حکایت
شده خوش روس دست او درین کار
که گیرند از خزانه پول بسیار
یکی گوید که: شه با روم سازد
چرا پولی دهد کاری نسازد؟
یکی گوید: یکی گشتند با روس
همیشه از من آن جا هست جاسوس
نویسد بر من از هر باب نامه
رسد هر روز ازو یک روزنامه
به بنده واجب آمد عرض این کار
بود امر از شهنشهه هست مختار
ز نقل روس بوده این سئوالت
بسی نیکو بباید حسب حالت
پیاده لشکری بی زور بینم
مثال مرده های گور بینم
مدار اندیشه خود گردید ضایع
ز من هر جا رسی کن این وقایع
یکی گوید که: گر حکم جدال است
به جز من فتح دیگر را محال است
زشمشیر جهان سوزم بسوزم
چه آتش ها که از کین برفروزم
تعهد می کنم کز روس یک تن
بدر از معرکه نگذارمش من
به حق باشد صدای توپ رزمی
ندیده دیده در شیلان بزمی
خصوصا توپ شصت و چارپوندی
چو رعدی در صدا چون برق تندی
ندیده طبل جنگ و فوج صالدات
پیاده در رخ اسب، فیل شد مات
بگفتی جنگ روس آسان نماید
در آن جا کیست دست و پا گشاید؟
یکی گوید که: تا مارا بود جان
نباید غم خورد شاه جهان بان
نه زر خواهیم و نه زحمت دهیمش
ز مال و جان خود یاری کنیمش
به دشمن جملگی یک باره تازیم
ز جیحون رود خون بر خصم سازیم
یکی گوید که: رفع هر بلائی
فلان زاهد کند با یک دعائی
یکی گوید: زخیرات و مبرات
بدیدم چاره ای از بهر آفات
یکی گوید: میان یقظه و خواب
مقدس آدمی دید، آتش و آب
که آن آب آتش سوزان بگشتی
به جای نار ریحان سبز گشتی
پس آن گه هاتفی داده سروشش
رسیده این سخن بر هر دو گوشش
که آتش کفر هست و آب اسلام
تو ای زاهد بکن بر خلق اعلام
وثوقی چون که با این بنده دارد
از این گونه دقایق ها نگارد
یکی گوید که: آقائی ز کرمان
اقامت داشت چندی شهر کاشان
کنون درالخلافه هست امروز
شناسد اختر این بخت فیروز
ولی از جفر هم با ربط باشد
برش علم غریبه ضبط باشد
شب آدینه جمعی هر که چیزی
بپرسیدند از او، داده تمیزی...
سئوالی شد ز جفرو رمل هم دید
بگفتا شادمان شو هست امید
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱ - نامهای از قائم مقام به میرزا صادق
مخدوم مطاع مشفق مهربان من، آمنت بمن نور بک الظلم و اوضح بک البهم و جعلک آیه من آیات ملکه و علامه من علامات سلطانه.
رقیمه کریمه رسید و اسباغ مکرمات و ایضاح مبهمات بحمدالهو نمود. گشادن درهای بسته و بستن پیمانهای شکسته همیشه موقوف باشارت انامل فیض شامل بوده و از بغداد تا هرات و از جیحون تا فرات، کمتر آب و خاکی است که بیمن قدوم پاک شما حلاوت امن و طراوت امان نیافته باشد.
خوشا نواحی بغداد و جای فضل و هنر که موکب مسعود وقایع نگار چون نسیم باغ بهار بر آن جا خواهد گذشت و ساحات آن براحات امن و امان مشحون خواهد گشت. خاطر بنده مخلص بالفعل که خبر عزیمت سامی بدان نواحی رسید از کار آن طرف جمع است و به هیچ وجه دغدغه و پریشانی ندارد.
بار اول نیست که بغداد خراب را بیمن قدوم شریف خود آباد کردید، مهام وزیر را بتدبیرات دلپذیر باصلاح آورده باشید.
ای انوریت بنده، چون انوری هزار وقت آن است که بار دیگر آبی بر روی کار آن حدود بیارید و باران رحمت بر خلق آن سامان ببارید. کاندر امید قطره باران نشسته اند. کار ایران و روم از دو سمت بهم بسته است، آنچه متعلق بسمت ارمنیه و ارزته الروم بود، بحمدالله نظمی دارد، و آن چه مربوط به آن سمت است بفضل الله در جنب توجه شما عظمی ندارد. ذکری که در قرارنامه صلح دولتین در باب ایل بابان و سنجاقات کردستان شده بود بطرزی که البته مقروع سمع شریف عالی شده، مقبول طبع اشرف اعلی نیفتاد و کار بتجدید مکالمه از حضرت نیابت سلطنت افتاد و بعون الهی و بخت شاهنشاهی سرعسکر جانب شرق، تقلد وساطت و تعهد کفایت کرده و تاکید و ابرام در تعجیل و ارسال قاسم خان سرهنگ که بسفارت منصوب است نموده، و اینک امروز که هفتم ربیع الثانی است برفاقت توفیقات سبحانی روانه میشود و امید هست که بوضع خوب، بی جنگ و آشوب مقاصد این دولت در آن دولت ساخته شود و بار دیگر تیغ جدال بین المسلمین آخته نگردد.چرا که خواهشهای این دولت همه امور جزئیه مسلمه است و شریعت ما شریعت سهله سَمحِه. دولت روم هم به تائید شاه مردان ضربی خورده و حسابی برده اند؛ همین که ازین طرف سپاهی مستعد برود و قلاع مسترد بشود. ان شاءالله آرامی خواهند گرفت. مردمان اهل سنگین متینی هستند این قدر سبک و تنگ و جاهل نیستند که دنبال گرد صحرا بیفتند، و از پی مرغ در هوا روند. ایلات بابان از آفتاب تابان روشن تر است که نوکر قدیم این دولت قویمند و اگر منکر و مشاجری باشد، برهانی قاطع مثل همراهان سرتیب با نظم و ترتیب و سیف و سنان، طوع العنان در دست دارند؛ خاطرتان جمع باشد و بقلب ثابت و سالن و حواس مجموع مطمئن حرف بزنید و هر چه هوای دلتان و صلاح دولتتان است همان را بکنید و انصاف بدهید. همه باید شکر بکنیم و قدر این دشمنک دانای خودمان را بدانیم، سگشان صد هزار بار بر این دوستهای نادان منحوس، که عیاذاً بالله ملک محروسند شرف دارد.
نه از روسم حکایت کن نه از روم.
بنده مخلص را با حرف و صحبت ملک و دولت چه کار است.
شغلت نفسی عن الدنیا و ما فیها
سید مشفق ونیر مشرق و صاحب صادق و مخدوم موافق من:
آخر چه بلائی تو که در وصف نیابی
بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت
عجز الواصفون عن صفتک، این بار که چاپار آمد،
این چطور مطلب نگاری و دلربائی بود که تا مهر از سر نامة بر گرفتم بی اختیار شعله شوق سرکش شد و خرمن صبر آتش گرفت، من نمیدانم که این جنس سخن را نام چیست.
یک دلیری کنم قرینه شرک
نکنم لا اله الا الله
والسلام
رقیمه کریمه رسید و اسباغ مکرمات و ایضاح مبهمات بحمدالهو نمود. گشادن درهای بسته و بستن پیمانهای شکسته همیشه موقوف باشارت انامل فیض شامل بوده و از بغداد تا هرات و از جیحون تا فرات، کمتر آب و خاکی است که بیمن قدوم پاک شما حلاوت امن و طراوت امان نیافته باشد.
خوشا نواحی بغداد و جای فضل و هنر که موکب مسعود وقایع نگار چون نسیم باغ بهار بر آن جا خواهد گذشت و ساحات آن براحات امن و امان مشحون خواهد گشت. خاطر بنده مخلص بالفعل که خبر عزیمت سامی بدان نواحی رسید از کار آن طرف جمع است و به هیچ وجه دغدغه و پریشانی ندارد.
بار اول نیست که بغداد خراب را بیمن قدوم شریف خود آباد کردید، مهام وزیر را بتدبیرات دلپذیر باصلاح آورده باشید.
ای انوریت بنده، چون انوری هزار وقت آن است که بار دیگر آبی بر روی کار آن حدود بیارید و باران رحمت بر خلق آن سامان ببارید. کاندر امید قطره باران نشسته اند. کار ایران و روم از دو سمت بهم بسته است، آنچه متعلق بسمت ارمنیه و ارزته الروم بود، بحمدالله نظمی دارد، و آن چه مربوط به آن سمت است بفضل الله در جنب توجه شما عظمی ندارد. ذکری که در قرارنامه صلح دولتین در باب ایل بابان و سنجاقات کردستان شده بود بطرزی که البته مقروع سمع شریف عالی شده، مقبول طبع اشرف اعلی نیفتاد و کار بتجدید مکالمه از حضرت نیابت سلطنت افتاد و بعون الهی و بخت شاهنشاهی سرعسکر جانب شرق، تقلد وساطت و تعهد کفایت کرده و تاکید و ابرام در تعجیل و ارسال قاسم خان سرهنگ که بسفارت منصوب است نموده، و اینک امروز که هفتم ربیع الثانی است برفاقت توفیقات سبحانی روانه میشود و امید هست که بوضع خوب، بی جنگ و آشوب مقاصد این دولت در آن دولت ساخته شود و بار دیگر تیغ جدال بین المسلمین آخته نگردد.چرا که خواهشهای این دولت همه امور جزئیه مسلمه است و شریعت ما شریعت سهله سَمحِه. دولت روم هم به تائید شاه مردان ضربی خورده و حسابی برده اند؛ همین که ازین طرف سپاهی مستعد برود و قلاع مسترد بشود. ان شاءالله آرامی خواهند گرفت. مردمان اهل سنگین متینی هستند این قدر سبک و تنگ و جاهل نیستند که دنبال گرد صحرا بیفتند، و از پی مرغ در هوا روند. ایلات بابان از آفتاب تابان روشن تر است که نوکر قدیم این دولت قویمند و اگر منکر و مشاجری باشد، برهانی قاطع مثل همراهان سرتیب با نظم و ترتیب و سیف و سنان، طوع العنان در دست دارند؛ خاطرتان جمع باشد و بقلب ثابت و سالن و حواس مجموع مطمئن حرف بزنید و هر چه هوای دلتان و صلاح دولتتان است همان را بکنید و انصاف بدهید. همه باید شکر بکنیم و قدر این دشمنک دانای خودمان را بدانیم، سگشان صد هزار بار بر این دوستهای نادان منحوس، که عیاذاً بالله ملک محروسند شرف دارد.
نه از روسم حکایت کن نه از روم.
بنده مخلص را با حرف و صحبت ملک و دولت چه کار است.
شغلت نفسی عن الدنیا و ما فیها
سید مشفق ونیر مشرق و صاحب صادق و مخدوم موافق من:
آخر چه بلائی تو که در وصف نیابی
بسیار بگفتیم و نکردیم بیانت
عجز الواصفون عن صفتک، این بار که چاپار آمد،
این چطور مطلب نگاری و دلربائی بود که تا مهر از سر نامة بر گرفتم بی اختیار شعله شوق سرکش شد و خرمن صبر آتش گرفت، من نمیدانم که این جنس سخن را نام چیست.
یک دلیری کنم قرینه شرک
نکنم لا اله الا الله
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲ - خطاب به میرزا محمد علی آشتیانی
عالیجاه مقرب الخاقان میرزا محمدعلی بداند که: تعریف و توصیف چند که از سر عسکر ارزنه الروم، در ضمن شروح مرسله نوشته بود بنظر ما رسید و اگر سرعسکر که از دولت عثمانی وکیل مصالحه است دانا و عارف و واقف است، چنان نیست که وکیلی که ما از این دولت فرستاده باشیم، نادان و جاهل و غافل باشد. آن عالیجاه که او را به آن شدت عالم بآداب مناظره و استاد در فنون محاوره دیده و دانسته است این مطلب را نیز بداند که اگر ما پایه آن عالیجاه را در همین علوم و فنون دون پایه او میدیدیم و بهتر و برتر نمیدانستیم، با وکالت مطلقه در مقابل او نمیفرستادیم.
دیگر آن عالیجاه نوشته است که سرعسکر بهر چه مأذون است ناطق است، و از هر چه مأذون نیست ساکت. و ما تصدیق عرض آن عالیجاه را در این باب میکنیم؛ لکن در نظر آن عالیجاه البته هست که یرملوف با آن که اختیار نامة طالش و قراباغ را در بغل داشت، چون از صدر چندان مبالغه و اصرار نشد و قائم مقام بجنگ جوئی متهم و برکنار شد، همین سخن را اشد بر این تحویل داد وهیچ چیز دیگر نداد و مراجعت نمود. و هر نوکری که از دولتی مأمور چنین خدمتی شود رسم و قاعده این است که همین طور حرف بزند و غیر این نگوید و نکند. آن عالیجاه هم باید بهمین سیاق خود را بسرعسکر بشناساند، لکن: در واقع و نفس الامر خود را بهر چه خیر و صلاح دولت قاهره است مأذون و مختار داند.
و این که آن عالیجاه نوشته بود که رجال عثمانی مردم فارغ البال بی شغل و بیکارند و بتانی و تامل تربیت میشوند و در مکالمات دولتها استادی بهم میرسانند، راست است و فی الحقیقه نوکرهای این دولت هر یک هزار کار و گرفتاری دارند و این طور وسعت ها و فرصت ها در کارترست بر کارترست، و هر که بیارترست بی کاره تر. جناب اقدس الهی جربزه و کیاستی در خلق این جا آفریده که از تانی و آرام و تعلم و تعلیم آن ها هزار بار بهتر و با نفع تر است.
من راقب الناس لم یظفر بحاجته
و فاز بالطیبات الفاتک اللهج
دیگر این که نوشته بود که این کار، کار خطیری است و مزید دقت و اهتمام در آن ضرور است، معلوم است که هرگاه ما پر اعتنا بشان این کار نداشتیم لازم نبود که مثل آن عالیجاه کسی را بفرستیم و ممکن بود که هیچ آدم نفرستیم و بتوسط خارج انگلیس و ایلچی متوقف اسلامبول، همین خواهشی که بالفعل سرعسکر در باب حدود قدیمه میکند امضا بداریم، و مصالحه نامة مضبوط با همین قیود و عهود و شروط که در عهدنامه نادری مسطور و مذکور است بدهیم و بگیریم، چرا که دولت عثمانی بفضل و عنایت ربانی هوس ملک ستانی از ما ندارند و همین که ما هم این هوس را در ملک آنها نکنیم سهل است که از آب خانقین و خاک مریوان تا کوه حلوان و تا پشت دیوار شهر سلماس، هر چه در دست داریم همه را بدهیم، منت ما را میدارند و فوز عظیم می دانند و حاجت زحمت هیچ سفیر و موقوف باستعمال هیچ مکر و تدبیر نیست؛ لکن آن عالیجاه را از جرک کل چاکران برای این کار انتخاب و اختیار کردیم، برای این بود که خود از ظاهر و باطن کار ما آگاه و خبردار است و عدد سپاه و مقدار استعداد و وضع ولایت و گنجایش بضاعت ما را بتحقیق میداند، و از امداد سرکار اقدس سلطانی و قشون عراقی و ولایتی و انعامی که در امثال این وقاف از دربار فلک مدار میشود و سیورساتی که از خوی و ایروان بمصرف سپاه باید برسد حسب الواقع استحضار کلی دارد، و از دو سفری که در دو سال سابق به آن طرف کرده ایم، میزان کار و معیار قیاسی در دست آن عالیجاه هست و در این مدت که وارد ارزنه الروم شده بفرط دراست و کیاست فهمیده خواهد بود که اوضاع امر آل عثمان درین سال و درین حال بر چه منوال است، و علاوه طایفه روم با ولاه آن مرز و بوم در چه قلب و قدم میباشند و سپاه و استعداد و کومک و امداد و سواره اکراد آنها تا چه قدر مجتمع و موجود میتواند شد و در انبار و ذخیره و علیق و جیره وسعت دارند یا بتنگی میگذرانند و اضطراب و انقلابی در رعیت و ولایت هست یا نیست و احتراس و احتسابی از عزیمت ما و هزیمت خود دارند و یا نه؟ و پاشایان اطراف و آقایان اکراد وحشت و دهشتی از ملاقات سرعسکر بهم رسانده اند یا مطمئن و خاطر جمع هستند؟
بالجمله باید آن عالیجاه اوضاع ابن جا و آن جا را بنظر دقت ملاحظه کند و مصلحت دولت قاهره را از آن میانه استخراج و استنباط نماید و از فکر عواقب امور غفلت نکند و حالا که آن عالیجاه کاری دیگر و گرفتاری دیگر ندارد وکیاست ایرانی را با فراغت عثمانی جمع کرده همّ واحد دارد و در یک فن تتبع و تمرن میکند؛ بعد از تقدیم این ملاحظات که باین شرح و تفصیل مرقوم و معلوم داشتیم هر نوع کم و زیادی که در تشخیص حدود و تفصیل عهود صلاح داند مأذون است که بکند؛ و لازم است که هرچه میکند بفرط جرئت و بلندی همت بکند، و اظهار تردید و تشکیک را در اثنای مهام خطیره قبیح و رکیک داند؛ و بجای تشویش و تشکیک توکل و توسل بهم رساند، تا امداد غیبی در رسد و کارهای بسته گشایش یابد.
من راقب الناس مات هما
و فاز باللذه الجسور
امروز امنای دو دولت بزرگ و سپاه و رعیت دو مملکت عظیم چشم و گوش و دل و هوش خود را بکاری که بالفعل در عهدة آن عالیجاه وروف پاشاست داده، شب و روز در انتظارند و دولتهای خارجه از هر طرف در گذر عیون و ابصار دارند و هر قلمی که در این کار نوشته شود و هر قدمی که در این راه گذاشته گردد؛ برای ممالک خطیره و خلایق کثیره در عاجل و آجل موهم حالتین خیر و شر و حیثتین نفع و ضرر میباشد و تا کسی پر بخدا نزدیک نشود و مثل مو باریک نشود محال است که در مضمار حریف پا نخورد و کار خود را از پیش ببرد.
هزار نکتة باریکتر از مو این جاست.
در بحر عمان سفر کردن و از موج طوفان حذر نمودن با هم نمیسازد، باید با کمال جرات اقدام کرد و با علو همت اهتمام نمود و در هر حال بفضل خداو باطن پادشاه لافتی مستظهر بود و کار را بهر جا که قرار گیرد گذراند. دیر در باب شهر زور و زهاب که ما این همه تفصیل را در ملفوفه علیحده داده ایم، باین جهت است که هر چند متابعت نادر و شاه طهماست نقص دولت قاهره نیست و راه بحث بر ما نمیشود، لکن این مطلب را در کل عراق عرب و عجم و مصر و شام و فارس و خراسان و آذربایجان و معدودی از خواص و فضلا و بعضی از قصه خوان ها و تاریخ دان ها می دانند، سایر خلق این چیزها را نمی دانند و نمیفهمند؛ همین قدر در السنه و افواه مذکور و مشهور و در قلوب و اذهان ثابت و نقش پذیر میشود که این ولایت و ایل را تا شاهنشاه فلک بارگاه بمرحوم شاهزاده گذاشته بود نگاهداشت سهل است که اگر مانده بود بغداد را هم میگرفت و تا بما سپردند شش ماه نکشید که از دست دادیم، سهل است که زهاب هم بر روی آن رفت. بر آن عالیجاه معلوم است که ما همیشه همه جا صلاح کل را منظور میکنیم نه صلاح خود را. لکن ارباب ننگ و نام از هیچ چیز نباید بترسند مگر از زیان زبان عوام و ما اگر ازین یک فقره احتیاط کنیم ننگ ما نخواهد بود.
جراحات السنان لها التیام
و لایلتام ما جرح اللسان
زهاب را که بخصوصه قبلة عالم و عالمیان رخصت نداده در باب ایل بابان و ولایت شهر زور وکوی و حریر اگر خدا نخواسته دست آن عالیجاه از دامن هر چاره و گریز کوتاه شود تا این حد هم اذن و اجازت میدهیم که الفاظ مبهمه و فقرات ذواحتمالین در فصلی که موقع ذکر این مطلب است بزور میرزائی و قوة انشائی بگنجاند، که راه سخن برای ما باقی بماند و این تصرف و تسلطی که حالا داریم سلب نشود و از روی عهدنامه بحث بر ما وارد نیاید و این آخر الدواء و آخر العلاج است و معلوم است که هرگاه طورهای دیگر ان شاءالله تعالی از پیش برود البته البته بهتر و خوب تر و باشکوه تر خواهد بود و همچنین جاهاست که از دست دبیر و خامة تدبیر زیاده از هزار نیزه وشمشیر توقع خدمت میتوان داشت.
تحریرا فی شهر شوال المکرم سنه ۱۲۳۸
دیگر آن عالیجاه نوشته است که سرعسکر بهر چه مأذون است ناطق است، و از هر چه مأذون نیست ساکت. و ما تصدیق عرض آن عالیجاه را در این باب میکنیم؛ لکن در نظر آن عالیجاه البته هست که یرملوف با آن که اختیار نامة طالش و قراباغ را در بغل داشت، چون از صدر چندان مبالغه و اصرار نشد و قائم مقام بجنگ جوئی متهم و برکنار شد، همین سخن را اشد بر این تحویل داد وهیچ چیز دیگر نداد و مراجعت نمود. و هر نوکری که از دولتی مأمور چنین خدمتی شود رسم و قاعده این است که همین طور حرف بزند و غیر این نگوید و نکند. آن عالیجاه هم باید بهمین سیاق خود را بسرعسکر بشناساند، لکن: در واقع و نفس الامر خود را بهر چه خیر و صلاح دولت قاهره است مأذون و مختار داند.
و این که آن عالیجاه نوشته بود که رجال عثمانی مردم فارغ البال بی شغل و بیکارند و بتانی و تامل تربیت میشوند و در مکالمات دولتها استادی بهم میرسانند، راست است و فی الحقیقه نوکرهای این دولت هر یک هزار کار و گرفتاری دارند و این طور وسعت ها و فرصت ها در کارترست بر کارترست، و هر که بیارترست بی کاره تر. جناب اقدس الهی جربزه و کیاستی در خلق این جا آفریده که از تانی و آرام و تعلم و تعلیم آن ها هزار بار بهتر و با نفع تر است.
من راقب الناس لم یظفر بحاجته
و فاز بالطیبات الفاتک اللهج
دیگر این که نوشته بود که این کار، کار خطیری است و مزید دقت و اهتمام در آن ضرور است، معلوم است که هرگاه ما پر اعتنا بشان این کار نداشتیم لازم نبود که مثل آن عالیجاه کسی را بفرستیم و ممکن بود که هیچ آدم نفرستیم و بتوسط خارج انگلیس و ایلچی متوقف اسلامبول، همین خواهشی که بالفعل سرعسکر در باب حدود قدیمه میکند امضا بداریم، و مصالحه نامة مضبوط با همین قیود و عهود و شروط که در عهدنامه نادری مسطور و مذکور است بدهیم و بگیریم، چرا که دولت عثمانی بفضل و عنایت ربانی هوس ملک ستانی از ما ندارند و همین که ما هم این هوس را در ملک آنها نکنیم سهل است که از آب خانقین و خاک مریوان تا کوه حلوان و تا پشت دیوار شهر سلماس، هر چه در دست داریم همه را بدهیم، منت ما را میدارند و فوز عظیم می دانند و حاجت زحمت هیچ سفیر و موقوف باستعمال هیچ مکر و تدبیر نیست؛ لکن آن عالیجاه را از جرک کل چاکران برای این کار انتخاب و اختیار کردیم، برای این بود که خود از ظاهر و باطن کار ما آگاه و خبردار است و عدد سپاه و مقدار استعداد و وضع ولایت و گنجایش بضاعت ما را بتحقیق میداند، و از امداد سرکار اقدس سلطانی و قشون عراقی و ولایتی و انعامی که در امثال این وقاف از دربار فلک مدار میشود و سیورساتی که از خوی و ایروان بمصرف سپاه باید برسد حسب الواقع استحضار کلی دارد، و از دو سفری که در دو سال سابق به آن طرف کرده ایم، میزان کار و معیار قیاسی در دست آن عالیجاه هست و در این مدت که وارد ارزنه الروم شده بفرط دراست و کیاست فهمیده خواهد بود که اوضاع امر آل عثمان درین سال و درین حال بر چه منوال است، و علاوه طایفه روم با ولاه آن مرز و بوم در چه قلب و قدم میباشند و سپاه و استعداد و کومک و امداد و سواره اکراد آنها تا چه قدر مجتمع و موجود میتواند شد و در انبار و ذخیره و علیق و جیره وسعت دارند یا بتنگی میگذرانند و اضطراب و انقلابی در رعیت و ولایت هست یا نیست و احتراس و احتسابی از عزیمت ما و هزیمت خود دارند و یا نه؟ و پاشایان اطراف و آقایان اکراد وحشت و دهشتی از ملاقات سرعسکر بهم رسانده اند یا مطمئن و خاطر جمع هستند؟
بالجمله باید آن عالیجاه اوضاع ابن جا و آن جا را بنظر دقت ملاحظه کند و مصلحت دولت قاهره را از آن میانه استخراج و استنباط نماید و از فکر عواقب امور غفلت نکند و حالا که آن عالیجاه کاری دیگر و گرفتاری دیگر ندارد وکیاست ایرانی را با فراغت عثمانی جمع کرده همّ واحد دارد و در یک فن تتبع و تمرن میکند؛ بعد از تقدیم این ملاحظات که باین شرح و تفصیل مرقوم و معلوم داشتیم هر نوع کم و زیادی که در تشخیص حدود و تفصیل عهود صلاح داند مأذون است که بکند؛ و لازم است که هرچه میکند بفرط جرئت و بلندی همت بکند، و اظهار تردید و تشکیک را در اثنای مهام خطیره قبیح و رکیک داند؛ و بجای تشویش و تشکیک توکل و توسل بهم رساند، تا امداد غیبی در رسد و کارهای بسته گشایش یابد.
من راقب الناس مات هما
و فاز باللذه الجسور
امروز امنای دو دولت بزرگ و سپاه و رعیت دو مملکت عظیم چشم و گوش و دل و هوش خود را بکاری که بالفعل در عهدة آن عالیجاه وروف پاشاست داده، شب و روز در انتظارند و دولتهای خارجه از هر طرف در گذر عیون و ابصار دارند و هر قلمی که در این کار نوشته شود و هر قدمی که در این راه گذاشته گردد؛ برای ممالک خطیره و خلایق کثیره در عاجل و آجل موهم حالتین خیر و شر و حیثتین نفع و ضرر میباشد و تا کسی پر بخدا نزدیک نشود و مثل مو باریک نشود محال است که در مضمار حریف پا نخورد و کار خود را از پیش ببرد.
هزار نکتة باریکتر از مو این جاست.
در بحر عمان سفر کردن و از موج طوفان حذر نمودن با هم نمیسازد، باید با کمال جرات اقدام کرد و با علو همت اهتمام نمود و در هر حال بفضل خداو باطن پادشاه لافتی مستظهر بود و کار را بهر جا که قرار گیرد گذراند. دیر در باب شهر زور و زهاب که ما این همه تفصیل را در ملفوفه علیحده داده ایم، باین جهت است که هر چند متابعت نادر و شاه طهماست نقص دولت قاهره نیست و راه بحث بر ما نمیشود، لکن این مطلب را در کل عراق عرب و عجم و مصر و شام و فارس و خراسان و آذربایجان و معدودی از خواص و فضلا و بعضی از قصه خوان ها و تاریخ دان ها می دانند، سایر خلق این چیزها را نمی دانند و نمیفهمند؛ همین قدر در السنه و افواه مذکور و مشهور و در قلوب و اذهان ثابت و نقش پذیر میشود که این ولایت و ایل را تا شاهنشاه فلک بارگاه بمرحوم شاهزاده گذاشته بود نگاهداشت سهل است که اگر مانده بود بغداد را هم میگرفت و تا بما سپردند شش ماه نکشید که از دست دادیم، سهل است که زهاب هم بر روی آن رفت. بر آن عالیجاه معلوم است که ما همیشه همه جا صلاح کل را منظور میکنیم نه صلاح خود را. لکن ارباب ننگ و نام از هیچ چیز نباید بترسند مگر از زیان زبان عوام و ما اگر ازین یک فقره احتیاط کنیم ننگ ما نخواهد بود.
جراحات السنان لها التیام
و لایلتام ما جرح اللسان
زهاب را که بخصوصه قبلة عالم و عالمیان رخصت نداده در باب ایل بابان و ولایت شهر زور وکوی و حریر اگر خدا نخواسته دست آن عالیجاه از دامن هر چاره و گریز کوتاه شود تا این حد هم اذن و اجازت میدهیم که الفاظ مبهمه و فقرات ذواحتمالین در فصلی که موقع ذکر این مطلب است بزور میرزائی و قوة انشائی بگنجاند، که راه سخن برای ما باقی بماند و این تصرف و تسلطی که حالا داریم سلب نشود و از روی عهدنامه بحث بر ما وارد نیاید و این آخر الدواء و آخر العلاج است و معلوم است که هرگاه طورهای دیگر ان شاءالله تعالی از پیش برود البته البته بهتر و خوب تر و باشکوه تر خواهد بود و همچنین جاهاست که از دست دبیر و خامة تدبیر زیاده از هزار نیزه وشمشیر توقع خدمت میتوان داشت.
تحریرا فی شهر شوال المکرم سنه ۱۲۳۸
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۴ - کاغذی است که قائم مقام به وقایع نگار از تبریز نوشته است در زمان حیات نواب نایب السلطنه
جاء الکتاب فجانی روح وریحان و راحه
مما حوی نکتت البراعه و البلاعه و الفصاحه
رقیمه جات شریفه بعد از هزار انتظار رسید و خجالتی کامل دست داد که در عریضه سرکار رکن الدوله در باب ترک رقیمه نگاری و التزام فراموش کاری شما بی ادبی ها کرده بودم، معذر دارید که پر مشتاق بودم و زیاده محروم ماندم؛ باین سبب بی اختیار از روی دلتنگی جسارت نمودم.
گر بکشی حاکمی، ور بنوازی رواست.
شکایتی از عراق و فارس در ضمن مسطورات سرکار ملحوظ شد، فرمودند: بیا که نوبت تبریز و وقت بغداد است.
آدم وزیر آن جاست البته وقایع را خواهید نگاشت باین جا.
نواب نایب السلطنة روحی فداه سخت محکم و استوار بپای کار ایستاده بودند، باز هم کالحبل لا تحرکه العواصف هستند؛ اما شما قدری سست گرفتید که حقیقت آن را ملک خوب مستحضر است.
این جا مذکور و مشهور است که عالیجاه، محمد صادق خان را از فارس یا عراق بر این داشته اند که آن جا بر خلاف عقیدة التفات قدیم باشد؛ بجدم صلوات الله علیه که باور نکردم و نمیکنم اگر العیاذ بالله بهره دو چشم ببینم یا بهر دو گوش بشنوم، چرا ه او: - گل بهشت مخمر در آب حیوان است. بد ندارد و هر چه میکند خوب است، اما من بسر خودت از بس بدم شایسته صد هزار چندانم، تا مراد و حاجی بابا چه بگویند و ملک محمد و مشهدی حسن چه ها از اینجا در دل برده باشند؟
فراق یار که پیش تو پر کاهی نیست – بیا و بر دل بنده و جلایر ببین که کوه الوند است، البرز است و دماوند است. جلایری باقی نمانده، مثل طفل یتیم، مال بی صاحب، متاع بی خریدار. زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم. جلایرنامه طی شد، مقاله استحمامیه ابتر ماند. مثنوی را حسام الدین میگفت نه ملا.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری – یاد آن شب ها خوشا آن روزها. باری از صحبت حضور که مهجوریم، قصیده بدین وزن و رویّ را زودتر ارسال فرمائید که بالمره محروم نباشم، فرمودند این بار وقایع نگار برباعی و دوبیتی ما را مشغول داشت زیاده زحمتی بطبع خود نداد.
والسلام
مما حوی نکتت البراعه و البلاعه و الفصاحه
رقیمه جات شریفه بعد از هزار انتظار رسید و خجالتی کامل دست داد که در عریضه سرکار رکن الدوله در باب ترک رقیمه نگاری و التزام فراموش کاری شما بی ادبی ها کرده بودم، معذر دارید که پر مشتاق بودم و زیاده محروم ماندم؛ باین سبب بی اختیار از روی دلتنگی جسارت نمودم.
گر بکشی حاکمی، ور بنوازی رواست.
شکایتی از عراق و فارس در ضمن مسطورات سرکار ملحوظ شد، فرمودند: بیا که نوبت تبریز و وقت بغداد است.
آدم وزیر آن جاست البته وقایع را خواهید نگاشت باین جا.
نواب نایب السلطنة روحی فداه سخت محکم و استوار بپای کار ایستاده بودند، باز هم کالحبل لا تحرکه العواصف هستند؛ اما شما قدری سست گرفتید که حقیقت آن را ملک خوب مستحضر است.
این جا مذکور و مشهور است که عالیجاه، محمد صادق خان را از فارس یا عراق بر این داشته اند که آن جا بر خلاف عقیدة التفات قدیم باشد؛ بجدم صلوات الله علیه که باور نکردم و نمیکنم اگر العیاذ بالله بهره دو چشم ببینم یا بهر دو گوش بشنوم، چرا ه او: - گل بهشت مخمر در آب حیوان است. بد ندارد و هر چه میکند خوب است، اما من بسر خودت از بس بدم شایسته صد هزار چندانم، تا مراد و حاجی بابا چه بگویند و ملک محمد و مشهدی حسن چه ها از اینجا در دل برده باشند؟
فراق یار که پیش تو پر کاهی نیست – بیا و بر دل بنده و جلایر ببین که کوه الوند است، البرز است و دماوند است. جلایری باقی نمانده، مثل طفل یتیم، مال بی صاحب، متاع بی خریدار. زبان بریده بکنجی نشسته صم بکم. جلایرنامه طی شد، مقاله استحمامیه ابتر ماند. مثنوی را حسام الدین میگفت نه ملا.
بلبل از فیض گل آموخت سخن ورنه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش
ای شب هجران تو پنداری برون از روزگاری – یاد آن شب ها خوشا آن روزها. باری از صحبت حضور که مهجوریم، قصیده بدین وزن و رویّ را زودتر ارسال فرمائید که بالمره محروم نباشم، فرمودند این بار وقایع نگار برباعی و دوبیتی ما را مشغول داشت زیاده زحمتی بطبع خود نداد.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۶ - خطاب به عالیجاه میرزا بزرگ نوری
عرضه داشت تالان زده قدیم آه ز افشار آه از این قوم آه از آن دم.
اینها همه سهل است. آه از رقم ترجمان و فرمان تالان و محصل قاجار و دادن ناچار امان از چاقو، امان از مقراض، دو سر خواستند، چار سر دادیم، یکی فرمودند دو تا فرستادیم.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد
یغمای اول که در مقدمه امیر خانی ببنگاه اولاد رسول رسید و آخر تابع له علی ذلک.غارت دویم که در مقدمه سپهداری بخانواده احفاد بتول افتاد، اللهم العن العصابه التی دخلت تبریز و نهبت البیت اللبریز من الچاقوهای التند و المقراضهای التیز.
تالان سیم، که در مقدمه روس میترسم بگویم، منحوس، بکتابخان و کاغذستان و چاقودان، اقل سادات آمد این ها همه کم بود که: تاخت و تاراج چهارم، بفرمان شما و بمحصلی قجر آقا شود؛ تو ایمان داری، اسلام داری مسلمانی کو، مروت کجا؟ زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
هر کس میرسد میپرسد که سارق هائی که شاهزاده برای نایب السلطنة فرستاد دیدیم، بوقچهائی که وزیر برای قائم مقام فرستاد چه شد؟ بی انصاف بی مروت، من چه جواب دهم. رقم ترجمان را در آرم و چاقوی دو سر از کجا بیارم، بشما پیشکش کنم؟ این دیگه چه خواهشی است، چگونه فرمایشی است؟ مگر من تاجر تفلیسم یا صاحب انگلیس، یا چیزی از جائی شنیده اید و به خطره افتاده اید؟ بلی آن دو سری که شما شنیدید شمشیر بود نه چاقو، و جد من داشت نه خود من. بخدا که این سفر بعد از مرخصی از خدمت شما هیچ چیز دو سر ندیدم، مگر یک بره که یکروز قبل از مصالحه میش ملابخشی ترکمان زائید. بنر ایچ آقاسی و وزیر خارجه هم رسید. دو سر داشت و سه گوش و یک تن. مثل آذربایجان که یک ولایتی است در زیر لگد دو دولت روس و شیعه. از دو گوش مدعی آنجا بودند، روم هم حالا از گوشه دیگر درآمد و مدعی ایروان است. فعز زناه بثالث.
والسلام
اینها همه سهل است. آه از رقم ترجمان و فرمان تالان و محصل قاجار و دادن ناچار امان از چاقو، امان از مقراض، دو سر خواستند، چار سر دادیم، یکی فرمودند دو تا فرستادیم.
اللهم العن اول ظالم ظلم حق محمد و آل محمد
یغمای اول که در مقدمه امیر خانی ببنگاه اولاد رسول رسید و آخر تابع له علی ذلک.غارت دویم که در مقدمه سپهداری بخانواده احفاد بتول افتاد، اللهم العن العصابه التی دخلت تبریز و نهبت البیت اللبریز من الچاقوهای التند و المقراضهای التیز.
تالان سیم، که در مقدمه روس میترسم بگویم، منحوس، بکتابخان و کاغذستان و چاقودان، اقل سادات آمد این ها همه کم بود که: تاخت و تاراج چهارم، بفرمان شما و بمحصلی قجر آقا شود؛ تو ایمان داری، اسلام داری مسلمانی کو، مروت کجا؟ زین هر دو نام ماند چو سیمرغ و کیمیا.
هر کس میرسد میپرسد که سارق هائی که شاهزاده برای نایب السلطنة فرستاد دیدیم، بوقچهائی که وزیر برای قائم مقام فرستاد چه شد؟ بی انصاف بی مروت، من چه جواب دهم. رقم ترجمان را در آرم و چاقوی دو سر از کجا بیارم، بشما پیشکش کنم؟ این دیگه چه خواهشی است، چگونه فرمایشی است؟ مگر من تاجر تفلیسم یا صاحب انگلیس، یا چیزی از جائی شنیده اید و به خطره افتاده اید؟ بلی آن دو سری که شما شنیدید شمشیر بود نه چاقو، و جد من داشت نه خود من. بخدا که این سفر بعد از مرخصی از خدمت شما هیچ چیز دو سر ندیدم، مگر یک بره که یکروز قبل از مصالحه میش ملابخشی ترکمان زائید. بنر ایچ آقاسی و وزیر خارجه هم رسید. دو سر داشت و سه گوش و یک تن. مثل آذربایجان که یک ولایتی است در زیر لگد دو دولت روس و شیعه. از دو گوش مدعی آنجا بودند، روم هم حالا از گوشه دیگر درآمد و مدعی ایروان است. فعز زناه بثالث.
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۷ - این مکتوب را معلوم نیست که قائم مقام به کی نوشته است
ماللتراب و رب الارباب.
ای جفای تو ز راحت خوب تر
انتقام تو ز جان محبوب تر
نیش تو این است، نؤشَت چون بود
ذیل عفو جرم پوشت چون بود
شروحی چند که بر حسب فرمایش در طی نگارش آمده بود زیارت شد. آنچه نوشته بودید آفت هوش بود و هر چه فرموده بودید آویزه گوش. خاطر همایون سلطانی مهبط حکمتهای سبحانی است که بنده ناتوان را برحمت بی کران مژدة مرحمت بدهد، لطمه تربیت بزند، زخم و مرهم با هم فرستد و درد و درمان توام. سبقت غضبه رحمه و وسعت کل شیئی نعمه. مهر و قهرش را معنی یکی است و بصورت فرق اندکی. چوب ادیب اگر چه درد آرد، عین درمان است، داروی طبیب اگر چه تلخ باشد نغز و شیرین است.
چه خوش گفت آن مرد داروفروش
شفا بایدت داروی تلخ نوش
این بنده هر چند نادان و ناشناس باشد. چندان ناشکر و ناسپاس نیست که شفا از جفا نداند و کرم از الم نشناسد. کلک الهام سلک شما کار جبرئیل امین داند که هم آیت و عید آرد و هم مژدة امید. لاجرم ظاهر رقومش در هر خط، خطائی از من است و در هر نقطه نکتة ها بر من ولی چون پرتو لحظ از پرده لفظ بچهره معنی افتد هر چه بینی مراحم کریمانه است و مواعظ حکیمانه. ادبنی ربی فاحسن تأدیبی بحمدالله از وصول این نامة وحی و نسخه الهام دلهای خاص و عام بیمن همت خسروی چندان قوی گشت که خرمن دشمن را بیک پر کاه نگیرند و عالمی بدخواه بیک کف خاک در حساب نیاید. نه رنگی از سودا بر صفحه سویدا ماند؛ نه زنگی از وسواس بر آینه حواس. همانا رأی اشرف همایون را با راز عالم بیچون مطابقت بود که تا این معانی نغز بر مجاری لفظ گهربار یار گشت، امداد دور گردون مقوی شد و مسلمین داغستان را دیگر باره مجموع و متفق ساخت که با عزم راسخ در مقابل هجوم روس ثابت و قائم شوند و ناکسی چند از اهل آق قوشه را که هر یک مشتی وجه نقد گرفته جانب کفر رفته بودند بکلی از بیخ و بن برانداخته عبرت دیگران سازند.
یرملوف از این معنی بحسرت مألوف است، و قوم روس بدهشت مانوس، غافل از این که بخت شاهنشاه روی زمین سدهای آهنین در مقابل خصم کشیده است و طرف همت بر حفظ ملک و دین گشاده، بهر سو رو کنند نیز طالع همایون طالع شود و اختر رایت منحوس منکوس گردد.
به کینش اندر بینی عنقا و زحمت و رنج
به مهرش اندر یابی عطا ونعمت و مال
حواله کرد بدیوان مهر و کینش مگر
خدای قسمت آجال و نامة آمال
دیگر در باب مقرب الخاقان میرزا موسی که ضعف نفس و عرض جزئیات و وقوع او را در مواقع معاتبات برد کتاب از این ضعیف محمول داشته اند، بر شماخود که از مطاوی اخبار و سیر آگاه و مستحضرید واضح تر خواهد بود که: نه این بدعت من آوردم بعالم. موسی علی نبیناً و علیه السلام را در قدیم الایام پیوسته رسم و آئین چنین بود که هر وقت از حجت قوم بتنگ می آمد بطرزی بر دامن سو آل چنگ میزد که گاهی برق جلالش میسوخت و گاه پاسخ عنایت میشنید، عالی جاه میرزا موسی نیز اگر در حضرت اعلی عرضی کرده و ضربی خورده، شاید که از انتساب اسمی باشد، نه اکتساب رسمی. بلی، امثال او را از زمره چاکران که بخدمت ثغور مأمورند واجب عینی است که امر جزئی را سخت کلی گرفته هرچه بینند و شنوند بی تأمل در معرض آرند و یک دقیقه مهمل نگذارند، رأی سلطان را سزد که تأیید مهر انور کند. ثوابت و سیار را سخت مختصر گیرد، ولی فرقه بندگان را که بخودی خود مانند چراغ عجایز است، کجا جایز باشد که جرم سها را در نور و بها خرد شمارد، و از برق ضعیفی در جو هوا احتیاط روا ندارد، دریای محیط که بر گرد بسیط است هزاران قلزم و عمان از هر کران بران ریزد که جزر و مدی نخیزد و شور، شیرین نیامیزد؛ بل جمله موج ها این جا ساکن شود و هر چه شور است شیرین گردد و خلاف آبهای خرد و چشمه ساز ضعیف که بفیضی اندک در جوش آیند و بغیضی جزئی خاموشی، گاه تاری و مکدر شوند، گاه صافی و منور.
شاه بحر ژرف جمله آب خورد
جمله را از شاه باید یار برد
والسلام
ای جفای تو ز راحت خوب تر
انتقام تو ز جان محبوب تر
نیش تو این است، نؤشَت چون بود
ذیل عفو جرم پوشت چون بود
شروحی چند که بر حسب فرمایش در طی نگارش آمده بود زیارت شد. آنچه نوشته بودید آفت هوش بود و هر چه فرموده بودید آویزه گوش. خاطر همایون سلطانی مهبط حکمتهای سبحانی است که بنده ناتوان را برحمت بی کران مژدة مرحمت بدهد، لطمه تربیت بزند، زخم و مرهم با هم فرستد و درد و درمان توام. سبقت غضبه رحمه و وسعت کل شیئی نعمه. مهر و قهرش را معنی یکی است و بصورت فرق اندکی. چوب ادیب اگر چه درد آرد، عین درمان است، داروی طبیب اگر چه تلخ باشد نغز و شیرین است.
چه خوش گفت آن مرد داروفروش
شفا بایدت داروی تلخ نوش
این بنده هر چند نادان و ناشناس باشد. چندان ناشکر و ناسپاس نیست که شفا از جفا نداند و کرم از الم نشناسد. کلک الهام سلک شما کار جبرئیل امین داند که هم آیت و عید آرد و هم مژدة امید. لاجرم ظاهر رقومش در هر خط، خطائی از من است و در هر نقطه نکتة ها بر من ولی چون پرتو لحظ از پرده لفظ بچهره معنی افتد هر چه بینی مراحم کریمانه است و مواعظ حکیمانه. ادبنی ربی فاحسن تأدیبی بحمدالله از وصول این نامة وحی و نسخه الهام دلهای خاص و عام بیمن همت خسروی چندان قوی گشت که خرمن دشمن را بیک پر کاه نگیرند و عالمی بدخواه بیک کف خاک در حساب نیاید. نه رنگی از سودا بر صفحه سویدا ماند؛ نه زنگی از وسواس بر آینه حواس. همانا رأی اشرف همایون را با راز عالم بیچون مطابقت بود که تا این معانی نغز بر مجاری لفظ گهربار یار گشت، امداد دور گردون مقوی شد و مسلمین داغستان را دیگر باره مجموع و متفق ساخت که با عزم راسخ در مقابل هجوم روس ثابت و قائم شوند و ناکسی چند از اهل آق قوشه را که هر یک مشتی وجه نقد گرفته جانب کفر رفته بودند بکلی از بیخ و بن برانداخته عبرت دیگران سازند.
یرملوف از این معنی بحسرت مألوف است، و قوم روس بدهشت مانوس، غافل از این که بخت شاهنشاه روی زمین سدهای آهنین در مقابل خصم کشیده است و طرف همت بر حفظ ملک و دین گشاده، بهر سو رو کنند نیز طالع همایون طالع شود و اختر رایت منحوس منکوس گردد.
به کینش اندر بینی عنقا و زحمت و رنج
به مهرش اندر یابی عطا ونعمت و مال
حواله کرد بدیوان مهر و کینش مگر
خدای قسمت آجال و نامة آمال
دیگر در باب مقرب الخاقان میرزا موسی که ضعف نفس و عرض جزئیات و وقوع او را در مواقع معاتبات برد کتاب از این ضعیف محمول داشته اند، بر شماخود که از مطاوی اخبار و سیر آگاه و مستحضرید واضح تر خواهد بود که: نه این بدعت من آوردم بعالم. موسی علی نبیناً و علیه السلام را در قدیم الایام پیوسته رسم و آئین چنین بود که هر وقت از حجت قوم بتنگ می آمد بطرزی بر دامن سو آل چنگ میزد که گاهی برق جلالش میسوخت و گاه پاسخ عنایت میشنید، عالی جاه میرزا موسی نیز اگر در حضرت اعلی عرضی کرده و ضربی خورده، شاید که از انتساب اسمی باشد، نه اکتساب رسمی. بلی، امثال او را از زمره چاکران که بخدمت ثغور مأمورند واجب عینی است که امر جزئی را سخت کلی گرفته هرچه بینند و شنوند بی تأمل در معرض آرند و یک دقیقه مهمل نگذارند، رأی سلطان را سزد که تأیید مهر انور کند. ثوابت و سیار را سخت مختصر گیرد، ولی فرقه بندگان را که بخودی خود مانند چراغ عجایز است، کجا جایز باشد که جرم سها را در نور و بها خرد شمارد، و از برق ضعیفی در جو هوا احتیاط روا ندارد، دریای محیط که بر گرد بسیط است هزاران قلزم و عمان از هر کران بران ریزد که جزر و مدی نخیزد و شور، شیرین نیامیزد؛ بل جمله موج ها این جا ساکن شود و هر چه شور است شیرین گردد و خلاف آبهای خرد و چشمه ساز ضعیف که بفیضی اندک در جوش آیند و بغیضی جزئی خاموشی، گاه تاری و مکدر شوند، گاه صافی و منور.
شاه بحر ژرف جمله آب خورد
جمله را از شاه باید یار برد
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۸ - خطاب به ولیعهد دولت قاهره، نایب السلطنة عباس میرزا طاب الله ثراه
نایب السلطنة بداند که: مقرب الخاقان قائم مقام را که بدربار دولت همایون فرستاده بود، وارد و از مطالب مصحوبی او استحضار حاصل آمد؛ عرض ها را کرد و عذرها را خواست و چون باز ابواب رحمت کریمانه باز بود بسمع قبول اصغا شد؛ و بعز اجابت مقرون گشت. فاستجبناله و نجیناه من الغم و عین الرضا عن کل عیب کلیله.
مقدار فضل و رأفت خدیوانه را خاصه درباره آن فرزند از این جا باید قیاس کرد که بعد از آن چه این دو سال در آن حدود حادث شد باز مطایای عطایاست که پی در پی از خزاین ری با کرورات سته در مرورات خمسه خواهد بود، و اینک تا عشر اول رجب بر وجه یقین بهشر قزوین خواهد رسید. کرم بین و لطف خداوندگار، خبط و خطائی چنان را که بذل و عطائی چنین پاداش باشد خدا داند و بس؛ که اگر مایة خدمت جزئی بنظر میرسید پایه نعمتهای کلی تا کجا منتهی میشد. و ان تعهدوا نعمه الله لا تحصوها.
بالجمله مبلغ پنج کرور از آن بابت بصیغه انعام است، و یک کرور برسم مساعده و وام. تا آن فرزند را بدقولی نزد مردمان غریب و بدنامی در ولایتهای بعید و غریب روی ندهد؛ و ضعنا عنک و زرک – الذی انقض ظهرک. علاوه بر آن خیل و سپاهی که برای تدبیر اعادی و تعمیر خرابی آن فرزند در همین دارالخلافه مجتمع شده اند هر روزه بر وجه استمرار، زاید برده هزار تومان نقد با کمال غبطه و تدقیق صرف جیره و علیق آنهاست و معلوم است معادل پنجاه هزار پیاده وسواه که از ممالک و عراق و اقصی بلاد خراسان و دشت قبچاق احضار بشود درین فصل زمستان که خلاف عادت سپاه کشی ایران است؛ وجه بالاپوش و مواجب و سایر خرجهای واجب آنها بر روی هم کمتر از نفری صد تومان و صد و پنجاه تومان نخواهد شد، سوای دو کرور علی حده که برای تدارک بیوتاب و مخارج و انعامات اتفاقیه این سفر تحویل و بامانت معتمدالدوله تفویض فرمودهایم و سودای دو کرور بقایا ومالیات امسله که بواسطه انقلابات این دو ساله بعضی تخفیف شده و بعضی تکلیف نشده بالتمام باقی محل و موقوف و لم یصل میباشد. این ها همه را که حساب کنی نقصان دخل ما و توفیر خرج دیوان اعلی درین طرف قافلانکوه علی العجاله از بیست کرور گذشته ست و حال آن که اغلب مصارفی که سابقاً از مداخل آن طرف میگذشت از قبیل مواجب سربازان همدان و غیره و وجه معاش سالیانه، سالیانی و شروانی و غیر هما، حتی ماکول و ملبوس متعلقان آن غیره و وجه معاش سالیانه، سالیانی و شروانی و غیر هما، حتی ماکول و ملبوس متعلقان آن فرزند وسایر بالفعل از وجوه خاصه سرکار اقدس میگذر و بس؛ معهذا اندک انصافی ضروراست که همین قدر تحمل و تحمیل بس هست یا باز هم دنباله خواهد داشت.
بلی چندی قبل بر این که سیف الملوک میرزا، طلای مسکوک خزانه عامره را هشتاد کرور میگفت شاید که در خزانه خاطر آن فرزند باقی باشد، شایسته شأن و شوکت ما نیست که بگوییم نداریم و همچو حرفی بزبان بیاوریم، چرا که منعم هر نعمت و وهاب بی منت عم جوده و عز وجوده دست ما را بالاتر از هر دست، و هست ما را افزون تر از هر هست خواسته است.
قد جعلها ربی حقا و قد احسن بی. پس با وصف آن اظهار نیستی کردن و عذر تنگدستی آوردن العیاذ بالله از کفران نعمت و انکار رحمت خواهد بود.
تشکرالله راجیا مستزیدا
انما الشکر موجب لازدیاد
فایادلنا تراها و اید فوق
ایدی الوری و فوق الایادی
اما اگر آن فرزند را شرفیابی آستانه اعلی، ان شاءالله تعالی مرزوق شود بچشم عبرت خواهد دید که چگونه یکبار آکنده ها را پراکنده گشته و اندوخته ها انداخته شده، خدا آگاه تر است که این ها همه را بپاس خاطر آن فرزند و آن که آواره و بی سامان ومورد طعن و توبیخ اخوان و اعوان و رجال و نسوان نشود متحمل شده ایم. آنچه داشتیم در راه تربیت و مرحمت آن فرزند گذاشتیم و نمیدانم بعد از آن که بفضل الله تعالی ممالک اذربایجان تخلیه شد و آن فرزند دوباره استقرار و استقلالی در آنجا حاصل کرد، خدمتی در ازای این همه نعمت ها تقدیم خواهد نمود از قبیل: استرضای مردم و استعداد لشکر و تحصیل دعای خیر و حسن سلوک با دولتهای همسایه که بر خلاف سابق مایة حصول نام نیک دولت باشد و خلاف دستورالعمل اولیای این حضرت نباشد؛ یا باز از یک طرف بحرف هر بی مایة بنای بر هم زنی با هر همسایه خواهد بود و از یک طرف حاجی آقا و حیدرعلی خان خواهد بود و جان و مال مردم آذربایجان و هر طرف فراشی و پیشخدمتی بحکم ولایتی و ظلم رعیتی خواهند پرداخت تا عاقبت بجائی رسد که این بار دیدیم و رسید
حکومت بدست کسانی خطاست
که از دستشان دست ها بر خداست
سهل است، بیا این بار بنا را بر انصاف بگذار، قلب خود را صاف کن و با خدای خود راحت باش و با پادشاه خود راست. برو و بندگان خدا و رعیتهای پادشاه را که سپرده تو باشد خوب راه ببر. درد عاجز را خود برس، حرف عارض را خود بپرس. نوکر هر چه امین باشد از آقای نوکر امین تر نیست؛ چه لازم که رأی خود را در رأی نوکر و چاکر مستهلک سازی وخود بالمره عاطل و مستدرک باشی، خواه قائم مقام باشد و خواه میرزا محمدعلی ومیرزا تقی یا دیگران که همگی آمر وناهی بودند و جملگی خاطر و ساهی شدند. هر گاه وسعت ظرف شان در خور پاسبانی ملکی و پاسداری خلقی بود خدا آنها را نوکر و محکوم نمیکرد و پادشاه آنها را والی میساخت. این نصایح مشفقانه و اوامر ملوکانه را وسیله نجات دارین بدار و بزودی مصالحه را بگذاران، زیاده بر این طول مده؛ حکم همان است که کردهایم وپول همین است که داده ایم، اگر صلح میجویند حاضر و آمادهایم، و اگر جنگ میخواهند تاهمه جا ایستادهایم.
لنا سلم لمن سالم و حرب لمن حربا. اگر کار بجنگ کشید فرزندی شجاع السلطنة با جیوش خراسان و جنود دارالمرز ودارالخلافه حاضرند، و محمدتقی میرزا با جمعیت خود در زرند و سپهدار با سپاه عراق در ساوه، و شیخعلی میرزا با سپاه خود و دستجات خمسه و قراگوزلو و شاهسون و مقدمه بحدود زنجان تعیین شده تا ده هزار سوار و سرباز همدان و کرمانشاهان و گروس و کردستان و غیره از سمت گروس مأمور است بامداد آن فرزند بیاید، هر نوع اجتماعی که از آذربایجان مقدور است هم آن فرزند در فکر باشد و در آن حدود مشغول جدال و جهاد شود.
عسی الله ان یاتی بالفتح والسلام
مقدار فضل و رأفت خدیوانه را خاصه درباره آن فرزند از این جا باید قیاس کرد که بعد از آن چه این دو سال در آن حدود حادث شد باز مطایای عطایاست که پی در پی از خزاین ری با کرورات سته در مرورات خمسه خواهد بود، و اینک تا عشر اول رجب بر وجه یقین بهشر قزوین خواهد رسید. کرم بین و لطف خداوندگار، خبط و خطائی چنان را که بذل و عطائی چنین پاداش باشد خدا داند و بس؛ که اگر مایة خدمت جزئی بنظر میرسید پایه نعمتهای کلی تا کجا منتهی میشد. و ان تعهدوا نعمه الله لا تحصوها.
بالجمله مبلغ پنج کرور از آن بابت بصیغه انعام است، و یک کرور برسم مساعده و وام. تا آن فرزند را بدقولی نزد مردمان غریب و بدنامی در ولایتهای بعید و غریب روی ندهد؛ و ضعنا عنک و زرک – الذی انقض ظهرک. علاوه بر آن خیل و سپاهی که برای تدبیر اعادی و تعمیر خرابی آن فرزند در همین دارالخلافه مجتمع شده اند هر روزه بر وجه استمرار، زاید برده هزار تومان نقد با کمال غبطه و تدقیق صرف جیره و علیق آنهاست و معلوم است معادل پنجاه هزار پیاده وسواه که از ممالک و عراق و اقصی بلاد خراسان و دشت قبچاق احضار بشود درین فصل زمستان که خلاف عادت سپاه کشی ایران است؛ وجه بالاپوش و مواجب و سایر خرجهای واجب آنها بر روی هم کمتر از نفری صد تومان و صد و پنجاه تومان نخواهد شد، سوای دو کرور علی حده که برای تدارک بیوتاب و مخارج و انعامات اتفاقیه این سفر تحویل و بامانت معتمدالدوله تفویض فرمودهایم و سودای دو کرور بقایا ومالیات امسله که بواسطه انقلابات این دو ساله بعضی تخفیف شده و بعضی تکلیف نشده بالتمام باقی محل و موقوف و لم یصل میباشد. این ها همه را که حساب کنی نقصان دخل ما و توفیر خرج دیوان اعلی درین طرف قافلانکوه علی العجاله از بیست کرور گذشته ست و حال آن که اغلب مصارفی که سابقاً از مداخل آن طرف میگذشت از قبیل مواجب سربازان همدان و غیره و وجه معاش سالیانه، سالیانی و شروانی و غیر هما، حتی ماکول و ملبوس متعلقان آن غیره و وجه معاش سالیانه، سالیانی و شروانی و غیر هما، حتی ماکول و ملبوس متعلقان آن فرزند وسایر بالفعل از وجوه خاصه سرکار اقدس میگذر و بس؛ معهذا اندک انصافی ضروراست که همین قدر تحمل و تحمیل بس هست یا باز هم دنباله خواهد داشت.
بلی چندی قبل بر این که سیف الملوک میرزا، طلای مسکوک خزانه عامره را هشتاد کرور میگفت شاید که در خزانه خاطر آن فرزند باقی باشد، شایسته شأن و شوکت ما نیست که بگوییم نداریم و همچو حرفی بزبان بیاوریم، چرا که منعم هر نعمت و وهاب بی منت عم جوده و عز وجوده دست ما را بالاتر از هر دست، و هست ما را افزون تر از هر هست خواسته است.
قد جعلها ربی حقا و قد احسن بی. پس با وصف آن اظهار نیستی کردن و عذر تنگدستی آوردن العیاذ بالله از کفران نعمت و انکار رحمت خواهد بود.
تشکرالله راجیا مستزیدا
انما الشکر موجب لازدیاد
فایادلنا تراها و اید فوق
ایدی الوری و فوق الایادی
اما اگر آن فرزند را شرفیابی آستانه اعلی، ان شاءالله تعالی مرزوق شود بچشم عبرت خواهد دید که چگونه یکبار آکنده ها را پراکنده گشته و اندوخته ها انداخته شده، خدا آگاه تر است که این ها همه را بپاس خاطر آن فرزند و آن که آواره و بی سامان ومورد طعن و توبیخ اخوان و اعوان و رجال و نسوان نشود متحمل شده ایم. آنچه داشتیم در راه تربیت و مرحمت آن فرزند گذاشتیم و نمیدانم بعد از آن که بفضل الله تعالی ممالک اذربایجان تخلیه شد و آن فرزند دوباره استقرار و استقلالی در آنجا حاصل کرد، خدمتی در ازای این همه نعمت ها تقدیم خواهد نمود از قبیل: استرضای مردم و استعداد لشکر و تحصیل دعای خیر و حسن سلوک با دولتهای همسایه که بر خلاف سابق مایة حصول نام نیک دولت باشد و خلاف دستورالعمل اولیای این حضرت نباشد؛ یا باز از یک طرف بحرف هر بی مایة بنای بر هم زنی با هر همسایه خواهد بود و از یک طرف حاجی آقا و حیدرعلی خان خواهد بود و جان و مال مردم آذربایجان و هر طرف فراشی و پیشخدمتی بحکم ولایتی و ظلم رعیتی خواهند پرداخت تا عاقبت بجائی رسد که این بار دیدیم و رسید
حکومت بدست کسانی خطاست
که از دستشان دست ها بر خداست
سهل است، بیا این بار بنا را بر انصاف بگذار، قلب خود را صاف کن و با خدای خود راحت باش و با پادشاه خود راست. برو و بندگان خدا و رعیتهای پادشاه را که سپرده تو باشد خوب راه ببر. درد عاجز را خود برس، حرف عارض را خود بپرس. نوکر هر چه امین باشد از آقای نوکر امین تر نیست؛ چه لازم که رأی خود را در رأی نوکر و چاکر مستهلک سازی وخود بالمره عاطل و مستدرک باشی، خواه قائم مقام باشد و خواه میرزا محمدعلی ومیرزا تقی یا دیگران که همگی آمر وناهی بودند و جملگی خاطر و ساهی شدند. هر گاه وسعت ظرف شان در خور پاسبانی ملکی و پاسداری خلقی بود خدا آنها را نوکر و محکوم نمیکرد و پادشاه آنها را والی میساخت. این نصایح مشفقانه و اوامر ملوکانه را وسیله نجات دارین بدار و بزودی مصالحه را بگذاران، زیاده بر این طول مده؛ حکم همان است که کردهایم وپول همین است که داده ایم، اگر صلح میجویند حاضر و آمادهایم، و اگر جنگ میخواهند تاهمه جا ایستادهایم.
لنا سلم لمن سالم و حرب لمن حربا. اگر کار بجنگ کشید فرزندی شجاع السلطنة با جیوش خراسان و جنود دارالمرز ودارالخلافه حاضرند، و محمدتقی میرزا با جمعیت خود در زرند و سپهدار با سپاه عراق در ساوه، و شیخعلی میرزا با سپاه خود و دستجات خمسه و قراگوزلو و شاهسون و مقدمه بحدود زنجان تعیین شده تا ده هزار سوار و سرباز همدان و کرمانشاهان و گروس و کردستان و غیره از سمت گروس مأمور است بامداد آن فرزند بیاید، هر نوع اجتماعی که از آذربایجان مقدور است هم آن فرزند در فکر باشد و در آن حدود مشغول جدال و جهاد شود.
عسی الله ان یاتی بالفتح والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۱۹ - نامه شاهنشاهی به امپراطور اعظم
اول دفتر بنام ایزد دانا
صانع پروردگار و حی و توانا
وجودی بی مثل و مانند، مبرا از چون و چند که عادل و عالم است و قاهر هر ظالم؛ پاداش هر نیک و بد را اندازه، و حد نهاده بحکمت بالغه خود بدکاران را زجر و عذاب کند و نیکوکاران را اجر و ثواب بخشد و درود نامعدود بر روان پیغمبران راست کار و پیشوایان فرخنده کردار باد.
و بعد، بر رأی حقایق نمای پادشاه ذی جاه انصاف کیش عدالت اندیش، تاجدار با زیب و فر، شهریار بحر وبر، برادر والاگهر خجسته اختر، امپراطور ممالک روسیه و مضافات که دولتش با جاه و خطر است و رایتش با فتح و ظفر؛ مخفی و مستور مماناد که ایلچی آن دولت را در پای تخت این دولت باقتضای حوادث دهر و غوغای کسان او با جهال شهر آسیبی رسید که تدبیر و تداک آن بر ذمه کارگذاران این دوست واقعی واجب و لازم افتاد.
لهذا اولاً: برای تهیة مقدمات عذرخواهی و پاس شوکت و احترام آن برادر گرامی، فرزند ارجمند خود خسرو میرزا بپای تخت دولت بهیه روسیه فرستاد حقیقت ناگاهی این حادثه و ناآگاهی امنای این دولت را در تلونامه صادقانه مرقوم و معلوم داشتیم.
و ثانیاً نظر بکمال یگانگی و اتفاق که مابین این دو حضرت آسمان رفعت هست، انتقام ایلچی مزبور را بر ذمت بسلطنت خود ثابت دانسته هر که را از اهالی و سکان دارالخلافه گمان میرفت که درین کار زشت و کردار ناسزا اندک مدخلیتی تواند داشت، باندازه و استحقاق مورد سیاست و حد و اخراج بلد نمودیم وقبل از وقوع این حادثه ضابطه شهر و محله را محکم نداشته اند عزل و تنبیه و ترجمان کردیم.
بالاتر از این ها همه پاداش و سزائی بود که نسبت بعالیجناب میرزا مسیح وارد آمد با مرتبه اجتهاد در دین اسلام و اقتفا و اقتدائی که زمره خواص و عوام باو داشتند. بواسطه اجتماعی که مردم شهر هنگام حدوث غائله ایلچی در دائره او کرده بودند؛ گذشت و اغماض را نظر باتحاد دولتین شایسته ندیدیم و شفاعت هیچ شفیع و توسط هیچ واسطه در حق او مقبول نیفتاد. پس چون اعلام این گزارش به آن برادر نیکو سیر لازم بود، بتحریر این نامة دوستی علامه پرداخته، اعلام تفاصیل اوضاع را بفرزند موید موفق نایب السلطنة عباس میرزا محول داشتیم. امید از درگاه پروردگار داریم که دم بدم مراتب و داد این دو دولت ابدیت بنیاد در ترقی و ازدیاد باشد و روابط دوستی و یگانگی حضرتین پیوسته بآمد شد رسل و وسایل متاکد و متضاعف گردد. والعاقبه بالعافیه تحریرا فی شهر ربیع الاول سنه ۱۲۴۵
صانع پروردگار و حی و توانا
وجودی بی مثل و مانند، مبرا از چون و چند که عادل و عالم است و قاهر هر ظالم؛ پاداش هر نیک و بد را اندازه، و حد نهاده بحکمت بالغه خود بدکاران را زجر و عذاب کند و نیکوکاران را اجر و ثواب بخشد و درود نامعدود بر روان پیغمبران راست کار و پیشوایان فرخنده کردار باد.
و بعد، بر رأی حقایق نمای پادشاه ذی جاه انصاف کیش عدالت اندیش، تاجدار با زیب و فر، شهریار بحر وبر، برادر والاگهر خجسته اختر، امپراطور ممالک روسیه و مضافات که دولتش با جاه و خطر است و رایتش با فتح و ظفر؛ مخفی و مستور مماناد که ایلچی آن دولت را در پای تخت این دولت باقتضای حوادث دهر و غوغای کسان او با جهال شهر آسیبی رسید که تدبیر و تداک آن بر ذمه کارگذاران این دوست واقعی واجب و لازم افتاد.
لهذا اولاً: برای تهیة مقدمات عذرخواهی و پاس شوکت و احترام آن برادر گرامی، فرزند ارجمند خود خسرو میرزا بپای تخت دولت بهیه روسیه فرستاد حقیقت ناگاهی این حادثه و ناآگاهی امنای این دولت را در تلونامه صادقانه مرقوم و معلوم داشتیم.
و ثانیاً نظر بکمال یگانگی و اتفاق که مابین این دو حضرت آسمان رفعت هست، انتقام ایلچی مزبور را بر ذمت بسلطنت خود ثابت دانسته هر که را از اهالی و سکان دارالخلافه گمان میرفت که درین کار زشت و کردار ناسزا اندک مدخلیتی تواند داشت، باندازه و استحقاق مورد سیاست و حد و اخراج بلد نمودیم وقبل از وقوع این حادثه ضابطه شهر و محله را محکم نداشته اند عزل و تنبیه و ترجمان کردیم.
بالاتر از این ها همه پاداش و سزائی بود که نسبت بعالیجناب میرزا مسیح وارد آمد با مرتبه اجتهاد در دین اسلام و اقتفا و اقتدائی که زمره خواص و عوام باو داشتند. بواسطه اجتماعی که مردم شهر هنگام حدوث غائله ایلچی در دائره او کرده بودند؛ گذشت و اغماض را نظر باتحاد دولتین شایسته ندیدیم و شفاعت هیچ شفیع و توسط هیچ واسطه در حق او مقبول نیفتاد. پس چون اعلام این گزارش به آن برادر نیکو سیر لازم بود، بتحریر این نامة دوستی علامه پرداخته، اعلام تفاصیل اوضاع را بفرزند موید موفق نایب السلطنة عباس میرزا محول داشتیم. امید از درگاه پروردگار داریم که دم بدم مراتب و داد این دو دولت ابدیت بنیاد در ترقی و ازدیاد باشد و روابط دوستی و یگانگی حضرتین پیوسته بآمد شد رسل و وسایل متاکد و متضاعف گردد. والعاقبه بالعافیه تحریرا فی شهر ربیع الاول سنه ۱۲۴۵
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲۱ - رقیمه پادشاه عالم پناه به امپراطور اعظم بعد از ورود دولقاروکی
سپاس و ستایش خداوندی را سزاست که بواسطه ارسال رسل و ابلاغ کتب، بر وفق رفق و سیاق وفاق دلهای رمیده را آرمیده ساخت و امور پریشان را بجمعیت باز آورد و درود نامعدود نیز بر رواق رسولان راست کار و امینان حضرت کردگار که از جانب جناب قدس رفع وحشت از عالم انس کنند، و خاطرهای آگاه را از خطرات اشتباه برآورند و بعد بر آئینه ضمیر آفتاب نظیر پادشاه والاجاه مظفر سپاه ممالک پناه برادر معظم مکرم – نیکخوی نیکخواه، برگزیده حضرت اله واسطه عقد مودت و مصافات امپراطور تمامی ممالک روس ومضافات که رأی صایب زرینش بر خیر و شر قاهر و قار است؛ و حکم محکم متینش در بحر و بر ساری و سایر، و ملک واسع فسیحش از هر جهه مصون و مأمون و تخت عالی رفیعش انباز طارم گردون مرتسم و منقش میداریم که: نامة مهر علامه دوستانه پادشاهانه که مصحوب ایلچی مختار آن دولت در خوش ترین اوقات زیب انجمن وصول گشت و مژدة سلامتی وجود آن دوست یگانه و ظهور محبت ها و مودت های برادرانه خاطر آرزومند را خرم و خرسند ساخت، و چون مدتی بود که مقتضیات قدر و قضا در میان مقصود و دل ها حایل بود، وراه آمد شد رسل و رسایل از حوادثات زمان و شوائب دوران مسدود؛ وصول نامة مزبوره و حصول اتحاد تازه و ارتباط بی اندازه چندان موجب مزید شادمانی و کامرانی گردید که زمانه حسد برد و ستاره چشم بدزد و پایان آن همه شیرینی شادکامی و عشرت بتلخی های اندیشة و حیرت رسید؛ چرا که میرزا گریبایدوف از جانب آن دولت بهیه پایه سفارت و رسالت داشت؛ و مهمان عزیز ارجمند این دولت بود؛ باین سبب پاس اعزاز و اکرام او را چندان میداشتیم و حفظ حراست او را آنقدر لازم میشمردیم که نسبت به هیچ رسول و سفیر آنطور سلوک و رفتار نشده بود؛ غافل از اینکه اقتضای تقدیر بر خلاف اندیشة و تدبیر است و حادثه چنان که تذکر خاطر آن مهر مظاهر ما را بغایت منقبض و ملول میسازد ناگاه و بی خبر روی خواهد داد؛ بر عالم السرایر واضح و ظاهر است که از این غائله ناگزیر تا چه حد تأسف و تأثر داشتیم و هیچ راه تسلی و تسکین نمیجوییم جز اینکه حسن مدرک و صفای وجدان آن پادشاه والاجاه صیقل غبار اشتباه است؛ و البته دریافت کرده اند که حدوث این گونه امور از مردم هوشمند دانا دور است، چه جای آن که العیاذ بالله امثال این شبهه در حق ارکان دولت های قویم و اعیان مملکت های عظیم برود و آن گاه با وصف آن تجدید عهد که مابین دو دولت جاوید مهد شده بود و آنهمه خوشوقتی و شادمانی که از این دوستی و مهربانی داشتیم؛ بلی هر چند مبدأ و منشأ این حادثه جز مشاجره چند نفر کسان ایلچی با چند نفر اوباش بازاری نبود و نوعی اتفاق افتاد که مجال هیچ چاره و تدبیر نشد ولیکن علی ای وجه کان، ارکان این دولت را از نواب آن اعلی حضرت نوع خجلتی هست که غبار ان را جز بآب معذرت خواهی نمیتوان شست و برای انجام این کار و شستن این غبار هیچ تدبیر خوش تر از این بنظر نیامد که فرزند گرامی خود امیرزاده خسرو میرزا را با عالیجاه مقرب الخاقان امیر مختار عساکر نظام ما محمدخان که از معتمدان دربار این دولت است بحضرت آن پادشاه معظم و برادر مکرم مفخم روانه سازیم، و بتحریر این معذرت نامة راستی ختامه پردازیم؛ دیگر اختیار رد وقبول موقوف باقتضای رأی ملک آرای آن دوست بزرگوار است.
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت بشرط آن که نگوئیم از آنچه رفت حکایت
ایام خجسته فرجام بکام باد والسلام
بیا که نوبت صلح است و دوستی و عنایت بشرط آن که نگوئیم از آنچه رفت حکایت
ایام خجسته فرجام بکام باد والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲۲ - کاغذ نواب نایب السلطنة به امپراطور اعظم که باید نواب خسرو میرزا برساند
خداوندی را ستایش کنیم و نیایش نمائیم که عفوش خطاپوش است و لطفش معذرت نیوش؛ و مهرش از قهرش بیش و فضلش از عدلش بیش و از آن پس مخصوصان جناب قرب و محرمان حرم قدس او را که وجود ذیجودشان موجد صلاح امم است و موجب اصلاح عالم و بعد بر پیشگاه حضور التفات ظهور پادشاه والاجاه قوی شوکت قویم قدرت قدیم دولت عم اکرم امجد افخم امپراطور خجسته طور مبجل معظم معروض و مکشوف میدارد که فرزند گرامی ما خسرو میرزا بحکم محکم اعلی حضرت شاهنشاه والاجاه ممالک پناه و روحنا فداه برای تقدیم معذرت خواهی بحضرت بلند و بارگاه ارجمند آن دولت مأمور است و سبب انتخاب او برای این خدمات همین است که شمول الطاف و مراحم امپراطوری درباره ما بر پیشگاه خاطر مبارک شاهنشاهی مخفی و مستور نیست؛ مدتی بود که ما خود تمنای دریافت حضور آن پادشاه ذیجاه را در خاطر اخلاص ذخایر داشتیم و اکنون که خود باین تمنا نرسیدیم، خورسندی که داریم از همین است که این نعمت و شرف بفرزند نیکبخت ما خواهد رسید؛ پس به هیچ وجه لازم نمیدانیم که از فرزند خود سفارشی عرض کنیم. یا از مکارم امپراطور اعظم اکرم درخواست نمائیم که در مقاصد او نوعی بذل توجه فرمایند که موجب سرافکندگی ما در آستان شاهنشاهی نشود؛ بل باعث سرافرازی ما در این دولت و این مملکت گردد. چرا که در اوقات ضرورت و حاجت مکرر آزمودیم که اشفاق باطنی آن اعلی حضرت بانجاح مقاصد قلبی ما متوجه شده و بی آن که عرض حاجتی نمائیم توجهات ملوکانه در حق ما مبذول آمده است مع هذا شایسته آن است که بعد از فضل خدا بالمره تفویض اختیار بامنای آن دربار کنیم، و مطلقاً در هیچ مطلب عرض و اظهار نکنیم؛ حتی افزونی افسردگی و انبوهی اندوه خود را در حدوث سانحه ایلچی مختار آن دولت بمضامین ذریعه مصحوبی عالیجاه میرزا مسعود محول داشته، تحمیل زحمتی بعاکفان حضرت از تجدید عذر خجلت نکردیم؛ چرا که صفای قلب و خلوص ارادت ما امری نیست که تا حال بر رأی حقایق آگاه آن پادشاه والاجاه در پرده اشتباه مانده باشد و شک نیست که چندان که بر اتحاد و اتفاق عم و پدر بخواست خداوند دادگر افزاید برای ما عین مامول دلخواه است و خلاف آن العیاذ بالله مایة کدورت و اکراه. دیگر امیر کبیر عساگر نظام این مملکت محمدخان از معتمدین دربار این دولت و محرومان خاص ماخوذ میباشد، توقع داریم که در مهام دائره بین الدولتین بنوعی که از این طرف مأذون است از آن جانب سنی الجوانب نیز رخصت عرض یابد و هرگونه فرمایش که نسبت باین دولت باشد بی ملاحظه مغایرت باو مقرر دارند. ایام سلطنت فرجام بکام باد.
والسلام
والسلام
قائم مقام فراهانی : نامههای فارسی
شمارهٔ ۲۵ - خطاب به میرزا موسی خان وزیر
نور چشما: قبلة عالم قبل از عید بمن فرمودند که حاصل احضار تو و معتمد این بود که: شما دو نوکر امین بزرگ شاهید، با هم بنشینید امر خراسان را او حالی تو کند، امر آذربایجان را تو حالی او کن. با هم مشورت کنید و مصلحت دولت شاه را بفهمید و قرار سفر شاه را بدهید و بنای امر این دو سرحد را در خاکپای شاه بگذارید؛ معتمد هشت روز بعد از من وارد شد، شب عید و روز عید بصحبت خارج گذشت، روز بعد از عید پیشکش خراسانی ها را بسلام دیوانخانه آوردند؛ میرزا محمد نائینی عریضه خوان حاضر نبود؛ اسب ها را با شالها و عریضه بحضور آوردند، محمودخان عرض کرد و عریضه را در آورد و هر قدر تنحنح کرد و انتظار کشید هیچ کس از صف میرزاها بیرون نرفت عریضه را بگیرد بخواند، آخر شاه اشارتی فرمود، پسر میرزا اسدالله رفت و عریضه را طوری غلط و بدو مهوع خواند که سلام ملوث شد و شاه متغیر شد و دفعه دیگر که محمودخان آدم ایلخانی را آورد تا عرض کرد، پسر میرزا اسدالله از صف جدا شده و تا نیمه راه رفت و معلوم شد که عریضه را محمودخان همراه نیاورده، میرزا هدایت دمق بصف آمد ومحمودخان دمق از دیوانخانه در رفت و شاه دمق از تخت برخاست و خراسانی ها تعجب کردند و از عمله شاهزاده ها و یتیم اطرافی که پای نقاشخانه و روی مهتابی ظل السلطان که بتماشا ایستاده بودند بی اختیار شلیک خنده بلند شد، شاه بخلوت رفت. اول امین را طلبید که چرا متوجه نشدی، تو چه کاره هستی، شغلت چه چیز است مرده شورت ببرد، در خانه مرا ضایع کردی. امین گفت بمن چه، نه خراسانی دیده ام، نه پیشکش را خبر دارم، نه دخل و تصرف در منشی ها میکنم، نه در عمله حضور ربطی با من است؛ شاه بیشتر متغیر شد؛ معتمد را خواست فرمود شما اصفهانی ها در کوچه های چهار باغ ... میدادید، حالا بعداوت یکدیگر امر در خانه مرا ضایع میکنید، باز بروید پی کسب قدیم خودتان نمیخواهم این جا باشید و هر دو را با خفّ وجوه از حضور اخراج و از عاج فرمود و محمودخان را بمواخذه خواست، الهیارخان دست و پا کرد تقصیر را بر گردن میرزا ابراهیم لشکر نویس خویش معتمد گذاشت، ماده بجز ضعیف ریخت، آن بیچاره را در زیر چوب از پا انداختند و معتمد مفتضح شد و از من تحقیق فرمودند که تو هم در امثال این امور، بمن چه میگویی؟ عرض کردم بله؛ اول ها میگفتم در نظر نایب السلطنة از سگ کمتر بودم و همه کس راه یافته بود و امر در خانه معشوق بود و همه، بمن چه میگفتند. بعد دیدم که تلف میشوم ترک کردم و توبه کردم و حالا چند سال است بمن چه نمیگویم سهل است که، هر کس خوب خدمت کند خود را مستوجب تحسین میدانم؛ هر کس غلط و خطائی کند خودم را مستعد سیاست میکنم و ضرب و تربیت نایب السلطنة را اشهدبالله به هیچ کس جز خودم روا ندارم.
دنیاست در خانه است بی غلط و خطا نمیشود، هر وقت امری اتفاق افتد ضرب حضور را خودم میخورم و ضرب بیرون را خودم میزنم و قوام امر خودم را و در خانه آقای خودم را بهمین ضرب خوردن میدانم، اگر یکروز بالمثل ترک اولی از امیرزاده صادر شود و ضرب آن را من خود نخورم و من خود نزنم خودم را معزول و مخدوم و امر آن در خانه مغشوش و ضایع میدانم، تا حال قائم مقامی بود، ریش سفید بود، احترامی داشت، لله گی داشت، طوری میگذشت. حالا اگر من باین طور نباشم نمیگذرد. نوکرهای بزرگ مثل حسین خان و امیرخان و محمدخان و برادر همین الهیارخان آنجاست، اگر من قابل ضرب خوردن و قادر ضرب زدن نباشم، یک سگ دیگر قحط نیست در جای من ببندند، فرمود پول پر انبار نکردی؛ حکومت بسیار بر خود نبستی، اصفهانی نیستی والا نه آنجا میتوانستی اینطور راه بروی نه اینجا میدانستی اینطور حرف بزنی، باید نایب السلطنة قدر نوکری میرزا بزرگ را بداند، تو قدر پدری او را بدانی؛ کم آدم نبود. قانون اوست که درست راه میرود و عین ها ما همین حرف را وقتی که پول آشتیانی ها در راه بدست دزد افتاد و ملک خریده بودند در سلطانیه از قائم مقام مرحوم شنیدیم و این عرض تو درست پسر، همان حرف اوست و بکار توامیدوار شدیم و خدا بتو توفیق خواهد داد، حالا ما همه را دواندیم و ایلچی باید راه افتد و فردا جشن میدان است و پس فردا اسب دوانی است، و مردمان غریب اینجا هستند و کار و کاغذ و فرمان بسیاری هم در میان است؛ در حقیقت کارگذار ما ظل السلطان است؛ تو و میرزا محمدعلی خان هر یک بکاری که وظیفه شماست اقدام کنید ان شاءالله تعالی معطلی و ناملایم رو ندهد، میرزا محمدعلی خان را خواستند و فرمودند و با هم برآمدیم؛ او بر سر کار آتشبازی و جشن و اسب دوانی و قوچ جنگی و کشتی و پهلوانی رفت و من به خط مستقیم نزد امین و معتمد رفتم و تا عصر هر چه کاغذ و نامة و کار ایلچی و سایر مردم بود بدست خودشان تمام کردم و وقت عصر والده سلطان محمد میرزا واسطه امین شد و او را احضار فرمودند و معتمد بالتبع رفت و باز ضرب بود و ضرب بود و ضرب بود و تکرار حکایات روز من بود و از معتمد پرسیدند که جلال مانع بود نرفتی خودت عریضه بخوانی؟ عرض کرد مقصرم، فرمودند فلانی تو خودت عریضه نمیخوانی؟ عرض کردم خیر، چشم من و آواز برادرم ضعیف است و چند نفر از ما بهتر است و همیشه حاضرند، اگر العیاذ بالله حاضر نباشند، ضرب خوردن با ماست وعریضه خواندن با ما نیست، شاه فرمودند: ما، در آرزوی این هستیم که یک نفر باشد فرمایش ما را موافق خواهش ما بنویسد بتنگ آمده ایم. میرزا خانلر مستوفی است و از او توقع نداریم، معتمد سر باین کار فرو نمیآرد، امین الدوله خر است نمیفهمد، نمیدانم در میان مرزها کسی هست که این خدمت بکند یا نه؟ معتمد عرض کرد گخ: میرزا هدایت و میرزا فضل الله شیرازی و میرزا تقی نوائی ولد میرزا رضاقلی و میرزا بابای آشتیانی هست، شاه جواب نفرمود و برخاست؛ وباز فردا میرزا خانلر را خواست، خدمت تحریر را باو رجوع فرمود و تا حال دیگر بر سر آن حرف نیامده، دو روزیکه از این غوغاها گذشت من و معتمد را خواست و مشورت به میان آورد و من صلاح در این دیدم که شاه را تکلیف باو جان کنم و امر سرحد را کلی به قلم دهم و معتمد، شاه را میل بخراسان می داد و می گفت با روس مماشات صلاح است، یک دومجلس مدعی او شدم و آخرالامر بنای خراسان شد و هر قدر خواستند از من تصدیق بشنوند تا حال نکرده ام و مصلحت را در این سیاق دیدم.
منتظر وصول جواب چاپار سابق هستم، هر روز چاپار برسد روز دیگر بی قضای الهی عازم خواهد شد، فرمودند: ما ایلچی را اینجا نگاه نداشتیم، لکن شما اگر از قاسم خان مطمئن نباشید او را معطل کنید تا خبر برسد، ببینم نگاه میدارند یا نه؟ بی گرو نباشید مثل بابان نکنید.
والسلام علی من اتبع الهدی
دنیاست در خانه است بی غلط و خطا نمیشود، هر وقت امری اتفاق افتد ضرب حضور را خودم میخورم و ضرب بیرون را خودم میزنم و قوام امر خودم را و در خانه آقای خودم را بهمین ضرب خوردن میدانم، اگر یکروز بالمثل ترک اولی از امیرزاده صادر شود و ضرب آن را من خود نخورم و من خود نزنم خودم را معزول و مخدوم و امر آن در خانه مغشوش و ضایع میدانم، تا حال قائم مقامی بود، ریش سفید بود، احترامی داشت، لله گی داشت، طوری میگذشت. حالا اگر من باین طور نباشم نمیگذرد. نوکرهای بزرگ مثل حسین خان و امیرخان و محمدخان و برادر همین الهیارخان آنجاست، اگر من قابل ضرب خوردن و قادر ضرب زدن نباشم، یک سگ دیگر قحط نیست در جای من ببندند، فرمود پول پر انبار نکردی؛ حکومت بسیار بر خود نبستی، اصفهانی نیستی والا نه آنجا میتوانستی اینطور راه بروی نه اینجا میدانستی اینطور حرف بزنی، باید نایب السلطنة قدر نوکری میرزا بزرگ را بداند، تو قدر پدری او را بدانی؛ کم آدم نبود. قانون اوست که درست راه میرود و عین ها ما همین حرف را وقتی که پول آشتیانی ها در راه بدست دزد افتاد و ملک خریده بودند در سلطانیه از قائم مقام مرحوم شنیدیم و این عرض تو درست پسر، همان حرف اوست و بکار توامیدوار شدیم و خدا بتو توفیق خواهد داد، حالا ما همه را دواندیم و ایلچی باید راه افتد و فردا جشن میدان است و پس فردا اسب دوانی است، و مردمان غریب اینجا هستند و کار و کاغذ و فرمان بسیاری هم در میان است؛ در حقیقت کارگذار ما ظل السلطان است؛ تو و میرزا محمدعلی خان هر یک بکاری که وظیفه شماست اقدام کنید ان شاءالله تعالی معطلی و ناملایم رو ندهد، میرزا محمدعلی خان را خواستند و فرمودند و با هم برآمدیم؛ او بر سر کار آتشبازی و جشن و اسب دوانی و قوچ جنگی و کشتی و پهلوانی رفت و من به خط مستقیم نزد امین و معتمد رفتم و تا عصر هر چه کاغذ و نامة و کار ایلچی و سایر مردم بود بدست خودشان تمام کردم و وقت عصر والده سلطان محمد میرزا واسطه امین شد و او را احضار فرمودند و معتمد بالتبع رفت و باز ضرب بود و ضرب بود و ضرب بود و تکرار حکایات روز من بود و از معتمد پرسیدند که جلال مانع بود نرفتی خودت عریضه بخوانی؟ عرض کرد مقصرم، فرمودند فلانی تو خودت عریضه نمیخوانی؟ عرض کردم خیر، چشم من و آواز برادرم ضعیف است و چند نفر از ما بهتر است و همیشه حاضرند، اگر العیاذ بالله حاضر نباشند، ضرب خوردن با ماست وعریضه خواندن با ما نیست، شاه فرمودند: ما، در آرزوی این هستیم که یک نفر باشد فرمایش ما را موافق خواهش ما بنویسد بتنگ آمده ایم. میرزا خانلر مستوفی است و از او توقع نداریم، معتمد سر باین کار فرو نمیآرد، امین الدوله خر است نمیفهمد، نمیدانم در میان مرزها کسی هست که این خدمت بکند یا نه؟ معتمد عرض کرد گخ: میرزا هدایت و میرزا فضل الله شیرازی و میرزا تقی نوائی ولد میرزا رضاقلی و میرزا بابای آشتیانی هست، شاه جواب نفرمود و برخاست؛ وباز فردا میرزا خانلر را خواست، خدمت تحریر را باو رجوع فرمود و تا حال دیگر بر سر آن حرف نیامده، دو روزیکه از این غوغاها گذشت من و معتمد را خواست و مشورت به میان آورد و من صلاح در این دیدم که شاه را تکلیف باو جان کنم و امر سرحد را کلی به قلم دهم و معتمد، شاه را میل بخراسان می داد و می گفت با روس مماشات صلاح است، یک دومجلس مدعی او شدم و آخرالامر بنای خراسان شد و هر قدر خواستند از من تصدیق بشنوند تا حال نکرده ام و مصلحت را در این سیاق دیدم.
منتظر وصول جواب چاپار سابق هستم، هر روز چاپار برسد روز دیگر بی قضای الهی عازم خواهد شد، فرمودند: ما ایلچی را اینجا نگاه نداشتیم، لکن شما اگر از قاسم خان مطمئن نباشید او را معطل کنید تا خبر برسد، ببینم نگاه میدارند یا نه؟ بی گرو نباشید مثل بابان نکنید.
والسلام علی من اتبع الهدی