عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۳ گوهر پیدا شد:
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۱ - کتاب القطعات و النصایح
شنیدم شد ز مغروری و مستی
ز بر دستی دچار زیردستی
نکرد اندیشه از دهر دورنگی
بزد بر فرق آن بیچاره سنگی
روان گردید خون از جای سنگش
نبود این مرد چون جای درنگش
گرفت آن سنگ و محزون از زمانه
به سوی منزل خود شد روانه
قضا را گشت اندر درگه شاه
همان ظالم ز مغضوبان درگاه
به زیر آورد از اورنک و جامش
نشمین داد در زندان و چاهش
چو اندر کنج زندانش مقر شد
همان مظلوم از وی باخبر شد
سوی زندان روان شد با دل تنگ
بزد از قهر بر فرقش همان سنگ
بنالید و بزارید و فغان کرد
خروش بی‌کسی از دل برآورد
که ای بی‌رحم کم فرصت که بودی
که بر داغ دلم داغی فزودی
بگفتا آن کسم کز زیردستی
سرم از سنگ بی‌باکی شکستی
در آن روزی که بر سر سنگ خوردم
نمودم صبر و بی‌تابی نکردم
چو آمد دامن فرصت به دستم
سرم بشکستی و فرقت شکستم
ز نخل سرکش خود میوه خوردی
سزای کرده‌های خویش بردی
غرض گر خواجه و حکمرانی
مده آزار کس تا می‌توانی
گرفتم من که نارد بر تو کس دست
خدای دادخواهی در میان هست
مگر ای بی‌خبر از کین شعاری
خبر از آه مظلومان نداری
که گر مظلوم بهر دادخواهی
شبی آهی کشد یا صبحگاهی
خدا را برق غیرت برفروزد
تو را تا هر کجا خواهد بسوزد
بلی (صامت) سزای جنگ، جنگ است
کلوخ انداز را پاداش سنگ است
صامت بروجردی : کتاب القطعات و النصایح
شمارهٔ ۸ - اخبار خیرالبشر(ص) از روز محشر
چنین فرمود آن شاهنشه دین
شفیع المذنبین ختم النبیین
که چون گردد صباح روز محشر
بپا میزان عدل حی داور
بیاید بنده از جرم دربند
به دیوان خانه عدل خداوند
ندا آید بدو کای بنده من
ز عصیان سر بزیر افکنده من
گناهان تو می‌آید به یادت
که آتش افکند اندر نهادت
چه کردی در فلان روز و فلان شب
نیندیشیدی از پایان مطلب
به عالم بی‌وفایی‌ها نمودی
ز درگاهم جدایی‌ها نمودی
شمارد حق چنانیک یک گناهش
کند از هر رگناهی دل تباه
حجاب از کار آن بد کار گیرد
ز جرمش سر به سر اقرار گیرد
رسد تا بر گناهی کز قباحت
رسیده تا بسر حد فضاحت
نماند طاقت نطق و بیانش
زبانش لال گردد در دهانش
ندا آید که ای بدکار چونی
متاع معصیت دربار چونی
نمی‌ترسیدی آن روز از عذابم
نمی‌گویی چرا اکنون جوابم
چنین گوید که ای پروردگارم
چه گویم شرمسارم شرمسارم
سر شرمندگی در پیش دارم
حیا از کرده‌های خویش دارم
ندا آید که تو با آن لئامت
حیا کردی ز ممن با این کرامت
من اولی در خیایم گر رحیمم
گنه‌بخش و خطاپوش و کریمم
گذشتم از همه جرم و گناهت
ببخشیدم تو را بر این حیایت
بیا (صامت) دگر رو با خدا کن
گنه تا کی برو دیگر حیا کن
حیا دارد ثمرها جاودانی
حیا را پیشه کن تا می‌توانی
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۱۳ - قطعه در شکایت بعضی از مردم زمان خود
قدر هر سفله، از تو گشت علم
ای سپهر خَم، این چه انصاف است
از تو، امروز کافی الملکیست
هرکه تمغای کون اوقاف است
تا که سگ یافت می شود، ندهی
به هما استخوان، که اسراف است
پرنیان باف، تخته کرده دکان
روز بازار بوریاباف است
لب معنی، به مهر خاموشیست
سر و سرمایه در جهان لاف است
سفله پس کیست در زمانه؟ بگو
ارذل النّفس اگر ز اشراف است
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۱ - حکایت
فرود آمد از تخت شاهی قباد
که عمر است کاه و اجل تندباد
بیاراست پیرایه بخش جهان
سریر کیانی به نوشیروان
جوان بود شهزادهٔ شیرگیر
به بازو تهمتن، به همّت دلیر
ز نیرنگ ایام نادیده رنج
سپه بیکران بود و آماده گنج
فلک رام بود و جهانش به کام
زمین زیر فرمان، زمانش غلام
دو پیکر خط بندگی داده بود
به خدمت کمر بسته استاده بود
به دولت جهاندار باهوش و رای
خدا بنده بود و خرد آزمای
نبودی سرش پای بند غرور
سلیمان، گران سر نباشد به مور
چو بنشست بر تخت فرماندهی
ره عدل بگزید و رسم مهی
ز عدل قویدست کشورگشای
کشید از میان جور، یکباره پای
همایون فرخنده بگشود بال
بیاراست ملک و ببخشید مال
شدی تلخ گر عیش یک تن ز خلق
گره می شدش آب شیرین به حلق
یکی گفتش ای خسرو دادگر
به عدل این چنین کس نبسته کمر
به رنج اندری در رفاه عباد
تو را شهریاری که تعلیم داد؟
جهاندار، گفتش به عهد صغر
که بودم به نخجیرگه با پدر
به سنگی سگی را یکی پا شکست
به چُستی قضا نیز بگشاد دست
شکست از لگد پای آن سنگ زن
یکی باره، با سُمّ خارا شکن
به تقدیر فرمانده دادگر
چه دیدم پس از چند گام دگر
که شد در زمین پای یکران نهان
نیامد برون، تا شکست استخوان
چو دیدم به اندک زمان این سه چیز
مهیا مکافات را با ستیز
مرا باز شد دیدهٔ اعتبار
عجب ماندم ازگردش روزگار
مروّت کشید آستین دلم
شد انصاف نقش نگین دلم
برآنم که تا عمر بخشد خدای
برون ننهم از جادهٔ عدل پای
حزین لاهیجی : صفیر دل
بخش ۲۲ - حکایت
نهادیم پای سفر در طریق
سفر کرده ای چند، با هم رفیق
به شهری رسیدیم از رودبار
که بودند از ظلم والی فگار
قضا درد دندان به والی گماشت
بجز قلع دیگر علاجی نداشت
سبک یک دو دندان چو بیچاره کند
گرانتر شد آن درد بر مستمند
بیاسود مسکین ز درد آن زمان
که دندان نماندش دگر در دهان
شد القصّه آن روز فرخ چو چاشت
دهان بود چون معده، دندان نداشت
شد افسانه در شهر و کو، این حدیث
که کندند دندان گرگ خبیث
چو گل بود خندان لب آن رمه
که کندیم دندان ظالم همه
یکی از رفیقان من این چو دید
شگفت آمدش، لب به دندان گزید
بگفت ای عزیزان بیدار بخت
مرا عبرت آمد ازین حال، سخت
که از ساقی چرخ دیرینه دور
به جام است پاداش انصاف و جور
ازین پیشتر، مدّتی در سفر
فتاد از ره مصر و شامم گذر
رسیدم به شهری در اقصای روم
طرفدار پیری در آن مرز و بوم
نکو سیرت و عدل پیرایه بود
عطابخش و انصاف سرمایه بود
در آن ضعف پیری ز دندان او
شنیدم یکی گشت نقصان او
زبان صدف شد چو آن دُرّ پاک
غلامی نهان کرد در زیر خاک
کشاورزها کیسه پرداختند
مزارش زیارتگهی ساختند
همه شب طعام و گل و شمع بود
به مجمر بر آتش نهادند عود
وضیع و شریفند در این دیار
خوش و شاد از درد این شهریار
ز دندان او تا به دندان این
تفاوت بود ازا آسمان اتاا زمین
شگفت آید و هست جای شگفت
مرا باید از این دو عبرت گرفت
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب بیستم:اندر کارزار کردن
ای پسر، چون در کارزار باشی آنجا درنگ و سستی شرط نیست، چنانک بیش از آنک خصم بر تو شام خورد تو بر وی چاشت خورده باشی و چون در میان کارزار افتاده باشی هیچ تقصیر مکن و بر جان خود مبخشای، که کسی را که بگور باید خفتن بخانه نخسپد بهیچ حال، چنانک من گفتم بزفان طبری {رباعی:
سی دشمن بشر تو داری رمونه
نهراسم و رمیر کهون وردونه
چنین گنه دونا که: بوین هرزونه
بگور خته نخسه آنکس بخونه}
و هم این معنی را بپارسی گویم، تا همه کس را معلوم شود:
گر شیر شود عدو چه پیدا چه نهفت
با شیر بشمشیر سخن باید گفت
آنرا که بگور خفت باید بی‌جفت
با جفت بخان خویش نتواند خفت
در معرکه تا یک گام پیش توانی نهاد یک گام بازپس منه و چون در میان خصمان گرفتار آمدی از جنگ میآسای، که از جنگ خصمان را بچنگ توان آورد، تا با تو حرکات روز بهی می‌بینند ایشان نیز از تو همی شکوهند و اندر آن جای مرگ را بر دل خویش خوش گردان و البته مترس و دلیر باش، که شمشیر کوتاه بر دست دلاوران دراز گردد، بکوشیدن تقصیر مکن، اگر هیچ گونه در تو ترسی و سستی پدید آید اگر هزار جان داری یکی نبری و کمترین کس بر تو چیره گردد و تو آنگاه کشته گردی و به بدنامی نامت برآید و چون بمبارزی در میان مردان معروف شوی چون تو تهاون کنی از زیان برآیی و در میان همسران خویش شرم زده باشی و چون نام و نان نه باشد کم آزاری در میان همالان خویش حاصل شود و مرگ از چنان زندگانی بهتر باشد، بنام نیکو مردن به که بنام بد زیستن:
بنام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن مرگ راست
اما بخون ناحق دلیر مباش و خون هیچ مسلمان حلال مدار، الا خون صعلوکان و دزدان و نباشان و خون کسی که در شریعت خون وی ریختن واجب شود، که بلای دو جهان بخون ناحق باز بسته باشد؛ اول در قیامت مکافات آن بیابی و اندرین جهان زشت نام گردی و هیچ کهتر بر تو ایمن نباشد و اومید خدمت‌گاران از تو منقطع گردد و خلق از تو نفور شوند و بدل دشمن تو باشند و همه مکافاتی در آن جهان بخون ناحق باشد، که من در کتابها خوانده‌ام و بتجربه معلوم کرده کی مکافات بدی هم درین جهان بمردم رسد. پس اگر این کس را طالع نیک افتاده باشد ناچار باولاد او برسد؛ پس الله الله بر خود و فرزندان خود ببخشای و خون ناحق مریز، اما بخون حق که صلاحی در آن بسته باشد تقصیر مکن، که آن تقصیر فساد کار تو گردد، چنانک از جد من شمس‌المعالی حکایت کنند که وی مردی بود سخت قتال، گناه هیچ‌کس عفو نتوانستی کردن که مردی بد بود و از بدی او لشکر برو کینه‌ور گشتند و با عم من فلک‌المعالی یکی شدند؛ وی بیامد و پدر خویش شمس‌المعالی را بگرفت بضرورت، که لشکر گفتند که: اگر تو درین کار با ما یکی نباشی ما این ملک به بیگانه دهیم. چون دانست کی ملک از خاندان ایشان بخواهد شد بضرورت از جهت ملک این کار بکرد و او را بگرفتند و بند کردند و در مهدی نهادند و موکلان بر وی گماشتند و او را بقلعهٔ جناشک فرستادند و از جملهٔ موکلان مردی بود نام او عبدالله جماره و در آن راه که با وی همی‌رفتند شمس المعالی این مرد را گفت: یا عبدالله، هیچ دانی این کار که کرد و این تدبیر چون بود که بدین بزرگی شغلی برفت و من نتوانستم دانست؟ عبدالله گفت: این کار فلان و فلان کرده است، بر پنج سفهسالار نام برد که این شغل بکردند و لشکر را بفریفتند و در میان این شغل من بودم که عبدالله‌ام و همه را من سوگند دادم و بدین جایگاه رسانیدم و لکن تو این کار را از من مبین، از خود بین، که ترا این شغل از کشتن بسیار افتاد نه از گشتن لشکر. شمس‌المعالی گفت: تو غلطی، مرا این شغل از مردم ناکشتن افتاد، اگر این شغل بر عقل رفتی ترا و این پنج کس را می‌ببایست و اگر چنین کردمی کار من بصلاح بودی و من بسلامت بودمی و این بدان گفتم تا در آن می‌باید کرد تقصیر نکنی و آنچ نگزیرد سخت نگیری و نیز هرگز خادم کردن عادت نکنی، که این برابر خون کردنست، از بهر شهوت خویش نسل مسلمانی از جهان منقطع کنی بزرگ‌تر بیدادی نباشد، اگر خادم باید خود خادم کرده بیابی و بزه او بر گردن یکی دیگر باشد و تن خود را ازین گناه بازداشته باشی. اما در حدیث کارزار کردن چنانک فرمودم چنان باش و بر خویشتن مبخشای، که تا تن خویش خوردنی سگان نکنی نام خویش را نام شیران نتوانی کرد، {بدان که هر روزی بزاید روزی بمیرد، چه جانور سه نوع است: ناطق حی، ناطق میت، حی میت، یعنی فرشتگان و آدمیان و وحوش و طیور و در کتابی خوانده‌ام از آن پارسیان بخط پهلوی که زردشت را گفتند جانور چند نوع است؟ هم برین گونه جواب داد، گفت زبانی گویا و زبانی گویا میرا و زبانی میرا. پس معلوم شد که همه زنده بمیرد و کس پیش از اجل نمیرد، پس کارزار از اعتقاد باید کردن و کوشا بودن تا نام و نان حاصل آید، در حدیث مرگ و مردن امیرالمؤمنین علی بن ابی‌طالب علیه السلام گوید: مت {بوم} الذی ولدت، من آن روز مردم که بزادم و هر گه که از حدیثی بحدیث دیگر روم بسیار بگویم ولکن گفته‌اند: بسیاردان بسیارگو باشد؛ آمدم با سر سخن: بدان که نام و نان بدست آید و چون بدست آوردی جهد آن کن که مال جمع کنی و نگاه میداری و خرج بموجب می‌کنی.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی‌ام: اندر آیین عقوبت کردن و عفو کردن
ای پسر، بدان و آگاه باش و بهر گناهی مردم را مستوجب عقوبت مدان و اگر کسی گناه کند از خویشتن در دل عذر گناه او بخواه، که آدمی است و نخست گناه آدم کرد، چنانک من گویم، بیت:
گر من روزی ز خدمتت گشتم فرد
صد راه دلم از تو پشیمانی خورد
جانا بیکی گناه از بنده مگرد
من آدمیم گنه نخست آدم کرد
و بر خیره عقوبت مکن، تا بی‌گناه سزای عقوبت نگردی و بهر چیزی خشم‌ناک مشو و در وقت خشم ضجرت فرو خوردن عادت کن و چون گناهی را از تو عفو خواهند عفو کن و عفو کردن بر خود واجب دان، اگر چه گناهی سخت بود، که بنده اگر گناه‌کار نباشد عفو خداوند پیدا نیاید، چون مکافات گناه کرده باشی آنگاه حلم تو چه باشد و چون عفو کردن واجب دانی از شرف بزرگی خالی نباشی و چون عفو کردی او را سرزنش مکن و از آن گناه یاد میآر، که آنگاه چنان باشد که عفو نکرده باشی؛ اما تو گناهی مکن که ترا عذر باید خواست و چون کردی از عذر خواستن ننگ مدار، که تا ستیزه منقطع شود؛ اما اگر کسی گناهی کند که مستوجب عقوبت باشد حد عقوبت او نگر و اندر خور گناه او عقوبت فرمای، که خداوندان انصاف چنین گفته‌اند که: عقوبت سزای گناه باید کرد، اما من چنین می‌گویم که: اگر کسی گناهی کند و بدان گناه مستوجب عقوبت گردد تو بسزای آن گناه او را عقوبت کن، تا طریق تعلم و آزرم و رحمت فراموش نکرده باشی، چنان باید که یک درم گناه را نیم درم عقوبت فرمایی، تا هم از کریمان باشی و هم از شایستگان، که نشاید که کریمان کار بی‌رحمان کنند.
حکایت: شنودم که بروزگار معاویه قومی گناهی کرده بودند که کشتن بر ایشان واجب بود، معاویه ایشان را گردن زدن فرمود؛ پس در آن ساعت که گردن ایشان می‌زدند یکی را پیش آوردند که بکشند؛ آن مرد گفت: یا امیرالمؤمنین، هر چه با ما خواهی کرد سزای ماست و من بگناه خویش مقرم، اما از بهر حق تعالی از من دو سخن بشنو و جواب بده. گفت: بگوی. گفت: همه عالم حلم و کرم تو دانسته‌اند، اگر ما این گناه بر پادشاهی کردیمی که چون تو کریم و حلیم نبودی پادشاه با ما چه کردی؟ معاویه گفت: همین کردی که من می‌کنم. آن مرد گفت: پس حلیمی و کریمی تو ما را چه سود دارد، که تو همان کنی و بی‌رحمتی همان؟ معاویه گفت: اگر این سخن پیشتر گفتی همه را عفو کردمی، اکنون آنها که مانده‌اند همه را عفو کردم.
پس چون مجرم عذر خواهد اجابت کن و هیچ گناه مدان که بعذر نیرزد و اگر حاجتمندی را بتو حاجتی افتد از ممکنات که دین را زیان ندارد و در مهمات دنیا وی خللی نبود از بهر مایهٔ دنیا دل آن نیازمند باز مزن و آن کس را بی‌قضای حاجت باز مگردان و ظن آن حاجتمند را در خویشتن فاسد مکن، که آن مرد تا در تو گمان نیک نبرد از تو حاجت نخواهد و او در وقت حاجت اسیر تو باشد و گفته‌اند که: حاجتمندی دوم اسیریست و بر اسیران رحمت باید کرد، که اسیر کشتن ستوده نیست، بل که نکوهیده است، پس درین معنی تقصیر روا مدار، تا محمدت هر دو جهانی یابی و اگر ترا بکسی حاجتی باشد اول نگر تا آن مرد کریم است یا نی و یا لئیم است، اگر مرد کریم بود حاجت بخواه و فرصت نگاه دار و بوقتی که تنگ‌دل بود مخواه و نیز پیش از طعام بر گرسنگی حاجت مخواه و در حاجت خواستن سخن نکو بیندیش و بنشین و قاعدهٔ نیکو فرو نه و آنگاه مخلص سخن بدان حاجت بیرون برو اندر سخن گفتن بسیار تلطف نمای که تلطف در حاجت خویش دوم شفیع است و اگر حاجت بدانی خواستن بهیچ حال بی‌قضاء حاجت برنگردی، چنانک من می‌گویم، بیت:
ای دل خواهی که زی دلآرام رسی
بی‌تیماری بدآن مه تام رسی
باری بمراد وی بزی ای دل از آنک
گر دانی خواست کامه در کام رسی
و بهر که محتاج باشی خویشتن چون چاکر و بندهٔ او ساز؛ چون اجابت یابی بهر جایی شکر کن، که حق تعالی می‌فرماید: لئن شکرتم لازیدنکم و خدای تعالی شاکران را دوست دارد و نیز شکر کردن حاجت نخستین را امید روا شدن حاجت دومین باشد؛ اگر حاجت تو روا نکند از بخت خویش گله کن و از آن مکن، که اگر وی از گلهٔ تو باک داشتی خود حاجت تو روا کردی و اگر مرد لئیم و بخیل باشد بهشیاری ازو هیچ مخواه که ندهد و بوقت مستی خواه، که لئیمان و بخیلان بوقت مستی سخی‌تر باشند، اگر چه دیگر روز پشیمان شوند و اگر حاجت بلئیمی افتد خویشتن را بجای رحمت دان، که گفته‌اند: سه کس بجای رحمت باشند: خردمندی که زیر دست {بی} خردی باشد و قویئی که ضعیفی برو مستولی باشد و کریمی که محتاج لئیمی باشد و بدانک ازین سخن ها که در مقدمه گفتیم و بپرداختیم و از هر نوعی فصلی گفتیم بر موجب طاقت خویش خواستم که بتمامی داد سخن بدهم، از پیشها نیز یاد کردم، تا این نیز بخوانی و بدانی، که مگر بدان حاجت افتد، از بهر آنک خواستم که علم اولین و آخرین من دانستمی و ترا بیآموختمی و معلوم تو گردانیدمی، تا مگر بوقت مرگ بی‌غم تو ازین جهان بیرون شدمی، اگر چه من خود در دانش پیاده‌ام و اگر نیز چیزی دانم گفتار من چه فایده کند، که تو از من چنان شنوی که من از پدر خویش شنیدم، پس ترا جای ملامت نیست، که من خود داد از خویشتن بدهم تا بداور حاجت نباشد؛ اما اگر تو شنوی و اگر نه در هر پیشه سخنی چند بگویم، تا در سخن بخیلی نکرده باشم، که آنچ مرا طبع دست داد بگفتن و الله اعلم بالصواب.
عنصرالمعالی : قابوس‌نامه
باب سی و یکم: اندر طالب علمی و فقیهی
بدان ای پسر و آگاه باش که در اول سخن گفتم که از پیشها نیز یاد کنم و غرض پیشه نه دوکان داری است، که هر کاری را مردم بر دست گیرد آن چون پیشهٔ باشد، باید که آن کار نیک بداند، تا از آن کار بر بتواند خوردن؛ اکنون چنانک می‌بینم، هیچ پیشه و کاری نیست که آدمی آن بجوید که آن پیشه را از داستان و نظام راستی مستغنی دانی، الا همه را ترتیب دانستن باید و پیشه بسیارست، هر یکی را جدا شرح ممکن نشود، که کتاب دراز گردد و از اصل و نهاد بشود، ولکن هر صفت که هست از سه وجه است: یا علمی که تعلق به پیشهٔ دارد، یا پیشهٔ که تعلق بعلم دارد، {یا خود پیشه‌ایست بصرافت خرد}، اما علمی که تعلق بپیشهٔ دارد جز طبیبی و منجمی و مهندسی و مساحی و شاعری و مانند این و پیشهٔ که تعلق بعلم دارد خنیاگری و بیطاری و مانند این و این هر یکی را سامانیست، چون تو رسم و سامان آن ندانی اگر چه استاد باشی در آن باب همچون اسیری باشی و پیشها خود معروفست، بشرح کردن حاجت نیست، چندانک صورت بندد سامان هر یک بتو نمایم، از بهر آنک از دو بیرون نیست: یا خود ترا بدین دانستن حاجت افتد، از اتفاق روزگار و حوادث زمانه، باری بوقت نیاز از اسرار هر یک آگاه باشی، اگر نیاز نبود هم مهتری باشی، که مهتران را علم پیشها دانستن لابدست. بدان ای پسر که از هیچ علمی برنتوانی خورد الا آخرتی، که اگر خواهی که از علم دنیایی بر خوری نتوانی، مگر بحرفهٔ در وی آمیزی، چون علم شرع که در روزگار قضا و قسام و کرسی داری و مذکری نرود و نفع دنیا بعالم نرسد و در نجوم یا تقویم‌گری و مولودگری و فال‌گویی و آرایش‌گری بجد و هزل درو نرود نفع دنیا بمنجم نرسد و در طب تا دستکاری و رنگ‌آمیزی و هلیله‌دهی باصواب و ناصواب در وی نرود مراد دنیایی طبیب را حاصل نشود، پس بزرگوارترین علمی علم دینست، که اصول آن بر دوام توحید است و فروع آن احکام شرع و بحرفهٔ آن نفع دنیاست، پس ای پسر تا توانی گرد علم دین گرد، تا دنیا و آخرت بدست آید، اما اگر توفیق یابی نخست اصول دین راست کن و آنگاه فروع، که بی‌اصول فروع تقلید بود.
فصل: پس اگر از پیشها چنین که گفتم طالب علمی باشی پرهیزگار و قانع باش و علم دوست و دنیا دشمن و بردبار و خفیف روح و دیر خواب و زود خیز و حریص بکتابت و متواضع و ناملول از کار و حافظ و مکرر کلام و متفحص سیر و متجسس اسرار و عالم دوست و با حرمت و اندر آموختن حریص و بی‌شرم و حق‌شناس استاد خود، باید که کتابها و اجزا و قلم و قلمدان و محبره و کارد قلم تراش و مانند این چیز ها با تو بود و جز ازین دیگر دل تو بچیزی نباشد و هر چه بشنوی یاد گرفتن و باز گفتن و کم سخن و دور اندیش باش، بتقلید راضی مشو، هر طالب علمی که بدین صفت بود زود یگانه روزگار گردد.
فصل: و اگر عالمی مفتی باشی با دیانت باش و بسیار حفظ و بسیار درس و در عبادت و نماز و روزه تجاوز مکن و دو روی مباش، پاک تن و پاک جامه باش و حاضر جواب و هیچ مسئله را تا نکو نیندیشی فتوی مکن بی‌حجتی و بتقلید خود قانع مباش و بتقلید کس کار مکن و رأی خود عالی بین و بر وجهین و قولین قناعت مکن و جز بخط معتمدان کار مکن، هر کتابی را و جز وی را مقدم مدار، اگر روایتی شنوی براویان سخن مجهول منگر، براویان معروف شنو و بر خبر آحاد اعتماد مکن، مگر که براویان معتمد و از خبر متواتر بگریز و مجتهد باش و بتعصب سخن مگوی و اگر مناظره کنی بخصم نگر، اگر قوت او داری و دانی کی سخن او سقط شود مداخله کن بمسئلها و الا سخن را موقوف گردان و بیک مثال قناعت کن و بیک حجت طرد و عکس مگوی، هم سخن اول را نگاه دار تا سخن بازپسین را تباه نکند و اگر مناظرهٔ فقها بود ابتدا خبر مقدم دار و خبر را بقیاس و ممکنات گوی و در مناظرهٔ اصولی موجبات و ناموجبات و ناممکنات بهم عیب نبود، جهد کن تا غرض معلوم گردانی و سخن با زینت گوی، دم بریده مگوی و نیز دم دراز و بی‌معنی مگوی.
فصل: پس ای پسر اگر مذکر باشی حافظ باش و یاد بسیار دار و بر کرسی جلد بنشین و مناظره مکن الا که دانی خصم ضعیف است و بر کرسی هر چه خواهی دعوی کن و اگر سایل باشد باک نبود و تو زبان را فصیح دار و چنان دان که مجلسیان تو بهایم‌اند، چنانک خواهی همی‌گوی، تا بسخن در نمانی ولکن تن و جامه پاک دار و مریدان نعار دار، چنانک در مجلس تو نشسته باشند، تا بهر نکتهٔ که تو بگویی وی نعرهٔ زند و مجلس گرم کند، چون مردمان بگریند تو نیز وقت وقت بگری و اگر در سخنی درمانی باک مدار و بصلوات و تهلیل مشغول باش و بر کرسی گران جان مباش و ترش روی، که آنگاه مجلس تو همچو تو گران جان باشد، از بهر آنک گفته‌اند: کل شیئی من الثقیل ثقیل و متحرک باش بوقت گقتن و در میان گرمی زود سست مشو و مادام مستمع را نگر و اگر مستمع مسکنه خواهد آن گوی و اگر فسانه خواهد فسانه گوی، چون بدانی که عام خریدار چه باشد و چون قبولت افتاد باک مدار، بشیرین سخنی و ببهترین چیز همی‌فروش، کی بوقت قبول بخرند، لکن در قبول دایم با ترس باش، که خصم در قبول پدیدار آید و بجایی که قبول نبود قرار مگیر و هر سؤالی که بر کرسی کنند آن را که دانی جواب ده و آن را که ندانی بگو دعایی خواسته‌اند و سخنی که در مجلس گفتی یاددار، تا دیگر باره مکرر نشود و بهر وقت تازه‌روی باش و در شهر ها بسیار منشین، که مذکران و فال گویان را روزی در پای باشد و در قبول روی تازه دار و ناموس مذکری نگاه دار و همیشه تن و جامه پاک دار و نیز معاملت شرعی بظاهر و باطن خوب دار، چون نماز و روزهٔ بطوع و چرب زبان باش و در بازار مباش، که عام بسیار نگرد، تا بچشم عام عزیز باشی و از قرین بد پرهیز کن و ادب کرسی نگاه دار و این شرط جای دیگر یاد کرده‌ایم و از تکبر و دروغ و رشوت دور باش و خلق را آن فرمای کردن که خود کنی، تا عالمی منصف تو باشند و علم نیکو بدان و آنچ دانستی بعبارتی نیکو بکار بر تا خجل نشوی و بدعوی کردن بی‌معنی و در سخن گفتن و موعظه دادن هر چه گویی با خوف و رجا گوی، یک‌بارگی خلق را از رحمت خدای نومید مگردان و نیز یک‌باره خلق را بی‌طاعتی ببهشت مفرست و بیشتر آن گوی که در آن ماهر باشی و نیک معلوم تو گشته باشد، تا در سخن دعوی بی‌حجت نکرده باشی، که ثمرت دعوی بی‌حجت شرمساری آرد. پس اگر از دانشمندی بدرجهٔ بزرگ افتی و قاضی شوی و چون قضا یافتی حمول و آهسته باش و زیرک و تیز فهم و صاحب تدبیر و بیش بین و مردم شناس و صاحب سیاست و دانا بعلم دین و شناسندهٔ طریق هر دو گروه و از احتیال هر گروه و ترتیب هر مذهبی و هر قومی آگاه باش، باید که حیل القضاة ترا معلوم باشد، تا اگر مظلومی بحکم آید و او را گواه نباشد و بر وی ظلمی میرود و حقی از وی باطل میشود آن مظلوم را فریاد رسی و بتدبیر و حیله حق آن مستحق را بوی رسانی.
حکایت: مردی بود بطبرستان، او را قاضی القضاة ابوالعباس رویانی گفتندی؛ مردی بود مشهور و با علم و ورع و بیش‌بین و باتدبیر، وقتی بمجلس او مردی بحکم آمد و صد دینار بر دیگری دعوی کرد. قاضی خصم را پرسید، خصم انکار کرد. قاضی مدعی را گفت: گوا داری؟ گفت ندارم. قاضی
گفت: پس خصم را سوگند دهم. مدعی زار بگریست و گفت: ای قاضی، سوگندش مده، که سوگند بدروغ خورد و باک ندارد. قاضی گفت: من از شریعت نتوانم بیرون شدن، یا ترا گواه باید، یا وی را سوگند دهم. مرد در پیش قاضی در خاک بغلتید و گفت: زینهار! مرا گواه نیست، وی سوگند بخورد و من مظلوم و مغبون بمانم، تدبیر کار من کن. قاضی چون بر آن جمله زاری مرد بدید دانست که وی راست میگوید، گفت یا خواجه، قصهٔ وام دادن با من بگوی، تا بدانم که اصل این چگونه بوده است. مظلوم گفت: ایها القاضی، این مردی بود چندین ساله دوست من، اتفاق را بر پرستاری عاشق شد، قیمت صد و پنجاه دینار و هیچ وجهی نداشت، شب و روز چون شیفتگان می‌گریست و زاری میکرد؛ روزی بتماشا رفته بودیم، من و وی تنها بر دشت همی‌گشتیم، زمانی بنشستیم، این مرد سخن کنیزک همی‌گفت و زار زار می‌گریست، دلم بر وی بسوخت که بیست ساله دوست من بود، او را گفتم: ای فلان، ترا زر نیست بتمامی بهاء وی و مرا نیست، هیچ‌کس دانی که ترا درین معنی فریاد رسد و مرا در همه املاک صد دینارست، بسالهاء دراز جمع کرده‌ام، این صد دینار بتو دهم، باقی تو وجهی بساز تا کنیزک بخری و یک ماهی بداری، پس از ماهی بفروشی و زر بمن باز دهی؛ این مرد در پیش من در خاک بغلتید و سوگند خورد که یک ماه بدارم و بعد از آن اگر بزیان یا بسود خواهند بفروشم و زر بتو دهم؛ من زر از میان بگشادم و بدو دادم و من بودم و او و حق تعالی، اکنون چهار ماه برآمد، نه زر می‌بینم و نه کنیزک می‌فروشد. قاضی گفت: کجا نشسته بودی درین وقت که زر بدو دادی؟ گفت: بزیر درختی. قاضی گفت: چون بزیر درخت بودی چرا گفتی گواه ندارم؟ پس خصم را گفت: هم اینجا بنشین پیش من و مدعی را گفت: دل مشغول مدار و زیر آن درخت رو و بگوی که قاضی ترا می‌بخواند و اول دو رکعت نماز بگزار و چندبار بر پیغامبر صلوات ده و بعد از آن بگو که: قاضی میگوید بیا و گواهی ده. خصم تبسم کرد، قاضی بدید و نادیده کرد و بر خویشتن بجوشید. مدعی گفت: ایها القاضی، میترسم که آن درخت بفرمان من نیآید. قاضی گفت: این مهر من ببر و درخت را بگوی که: این مهر قاضی است، میگوید که: بیا و گواهی ده، چنانک بر تست پیش من. مرد مهر قاضی بستاند و برفت، خصم هم آنجا پیش قاضی بنشست؛ قاضی بحکمهای دیگر مشغول شد و خود بدین مرد نگاه نکرد، تا یک‌بار در میان حکمی که میکرد روی سوی این مرد کرد و گفت: فلان آنجا رسیده باشد؟ و گفت: نی هنوز، ای قاضی و قاضی بحکم مشغول شد، آن مرد مهر ببرد و بر درخت عرضه کرد و گفت: ترا قاضی همی‌خواند، چون زمانی بنشست دانست که از درخت جواب نیآید، غمگین برگشت و پیش قاضی آمد و گفت: ایها القاضی، رفتم و مهر عرضه کردم، نیامد. قاضی گفت: تو در غلطی که درخت آمد و گواهی بداد؛ روی بخصم کرد و گفت: زر این مرد بده. مرد گفت: تا من اینجا نشسته‌ام هیچ درختی نیامد و گواهی نداد. قاضی گفت: هیچ درختی نیآمد و گواهی نداد، اما اگر زر در زیر آن درخت از وی نگرفتهٔ چون من پرسیدم که این مرد بدرخت رسیده باشد، گفتی: نی هنوز، که ازینجا تا آنجا دورست، اگر زر نستانده بودی در زیر آن درخت، ترا بچه معلوم شد که وی آنجا نرسیده است، چون زر ازو نستانده بودی مرا بگفتی که: کدام درخت؟ و من هیچ درخت نمی‌شناسم، که من در زیر آن درخت از وی زر نگرفته باشم و من نمی‌دانم که وی کجا رفته است؛ مرد را الزام کرد و زر از وی بستاند و بخداوند داد.
پس همه حکمها از کتاب نکنند، از خویشتن نیز باید که چنین استخراجها کنند و تدبیر ها سازند و دیگر باید که در خانهٔ خویش سخت متواضع باشی، اما در مجلس حکم هر چند هیوب تر نشینی و ترش روی و بی‌خنده تر با جاه و حشمت باشی و گران سایه و اندک گوی و از شنیدن سخن و حکم کردن البته ملول مباش و از خویشتن ضجرت منمای و صابر باش و مسئلهٔ که افتد اعتماد بر رأی خویش مکن و از مفتیان نیز مشورت خواه و مادام رأی خویش روشن دار و پیوسته خالی مباش از درس و مسئله و مذهب، چنانک گفتم تجربتها نیز بکار دار، که در شریعت رأی قاضی نیز برابر شرعست و بسیار حکم بود که از رای شرع گران آید و قاضی سبک بگیرد و چون قاضی مجتهد باشد روا باشد؛ پس قاضی باید که زاهد و تقی و پارسا و مجتهد باشد و باید که بچند وقت حکم نکند: اول بر گرسنگی و دوم بر تشنگی و سیوم بوقت گرمابه برآمدن و چهارم بوقت دلتنگی و پنجم بوقت اندیشهٔ دنیایی که پیش آید و وکیلان جلد باید که دارد و نگذارد که در وقت حکم پیش وی قصه و سرگذشت گویند و شرح حال خویش نمایند، بر قاضی شرط حکم کردنست نه متفحصی، که بسیار تفحص بود که ناکرده به باشد از کرده و سخن کوتاه کند، زود حواله بگواه و سوگند کند و جایی که داند که مال بسیارست و مردم بی‌باک‌اند تجربتی و تجسسی که بداند کرد بکند، هیچ تقصیر نکند و سهل نگیرد و معدلان نیک را مادام با خود دارد و هرگز حکم کرده باز نشکافد و امر خود قوی و محکم دارد و هرگز بدست خویش قباله و منشور ننویسد، الا که ضرورتی باشد و خط خود را عزیز دارد و سخن خود را سجل کند و بهترین هنری قاضی را علم است و ورع. پس اگر این صناعت نورزی و این توفیق نیابی و نیز لشکری پیشه نباشی باری طریق تجارت بر دست گیر، تا مگر از آن نفعی یابی، که هر چه از روی تجارت باشد حلال باشد و بنزدیک همه کس پسندیده بود و بالله توفیق.
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۵ - من لطایف افکاره فی مدح سلطان ابواسحق طاب ثراه
پیش ازین کاین چارطاق هفت منظر کرده اند
وز فروغ مهر عالم را منوّر کرده اند
پیش از آن کانواع موجودات در صبح وجود
سر ز بالین کمین گاه عدم بر کرده اند
محضر فرماندهی بر نام خسرو بسته اند
پادشاهی جهان بر وی مقرّر کرده اند
مالک ملک و جمال دین که او را در ازل
حامی ملک حق و دین پیمبر کرده اند
برده اند اوّل نموداری ز طاق درگهش
بعد از آن بنیاد این پیروزه منظر کرده اند
یافتند از آفتاب خاطر وقّاد او
ذره ای و نام او خورشید انور کرده اند
دیده اند از بحر دست راد گوهربخش او
قطره ای و نام او دریای اخضر کرده اند
کرده اند از حلم و لطف و عزم و مهرش بازپس
اقتضای خاک و باد و آب و آذر کرده اند
خطبه اقبال او بر چار عنصر خوانده اند
سکه القاب او بر هفت کشور کرده اند
ملک و دین را در پناه او سکونت داده اند
بحر و کان را از نوال او توانگر کرده اند
از ضمیر روشن او جام جم انگیختند
وز ثبات حزم او سدّ سکندر کرده اند
خسروا! عالم ز بهر جاه تو پرداختند
لیکن اندر خورد جاهت بس محقّر کرده اند
پایه قدر ترا آنان که گردون خوانده اند
آسمان را با زمین گویی برابر کرده اند
فی المثل چندان که از چرخ معلّی تا زمین
قبّه قدر ترا از چرخ برتر کرده اند
روز و شب دایم مه و سال از برای اینهاست
جامه کافوری و مشکین که در بر کرده اند
تا برو چوگان تو باشد که آرد سر فرود
هیأت افلاک چون گویی مدوّر کرده اند
وز پی آیینه زین کمیت توسنت
قرص خور را کن تأمّل تا چه در خور کرده اند
در ازل لشکرکشانت را بسان لشکری
نام ها پیروز و منصور و مظّفر کرده اند
از نهیب گرز عالم سوز و لطف و قهر تو
دوزخ و نار و بهشت و حوض کوثر کرده اند
از برای کسب دولت خاصّ و عام از شرق و غرب
همچو اقبال و سعادت رخ بدین در کرده اند
کامرانی کن که در دیوان فطرت بهر تو
هر مرادی را که می خواهی میسّر کرده اند
نیک خواهان ترا افلاک نیکی داده اند
بدسگالان ترا انجم بداختر کرده اند
خسروا ! در خدمتت تقصیر کردم عفو کن
مجرمان هم تکیه ای بر عفو داور کرده اند
خسروان ملک و دین شاهان اقلیم کرم
جرم بی حد دیده اند و عفو بی مر کرده اند
من که دارم حلقه اخلاص تو در گوش جان
پس چرا دایم مرا چون حلقه بر در کرده اند
خود چه حدّ من که شاه از چون منی رنجش کند
لیکن از بی التفاتی خلق باور کرده اند
چار عنصر باد در فرمان جاهت تا ابد
گرچه اعدا با خود این هر چار همبر کرده اند
آتش اندر دل گرفته مانده اندر دست باد
آب از دیده روان و خاک بر سر کرده اند
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹ - در مدح نورالدین جهانگیر پادشاه
جهان نو زنده گشت از حسن تدبیر
به عدل شاه نورالدین جهانگیر
شه صاحبقران و صاحب اقبال
جوانبخت و جوانمرد و جوانسال
به خدمت بسته پیشش دست امید
صد افسر بهمن و صد تخت جمشید
به جامی دولت جمشید بخشد
به ذره منصب خورشید بخشد
نه در عهدش کسی جز عشق غماز
به دورش کس نه زندانی بجز راز
به حلمش کوه خواندن نیز ننگ است
که دست آن ز حلمش زیر سنگ است
سعادت همرکاب تحت شاه است
ظفر همسایۀ ظلّ اله است
ز فضل حق نهاده تاج برسر
سپند دولتش هر هفت کشور
ز رایش پرتوی نور تجلّی
ز لطفش آرزو را صد تسلّی
دماند لطف آن خورشید گوهر
چو خطّ یار ز آتش سبزهٔ تر
ز جود او چنان زر بار سنگ است
که مار گنج را از گنج ننگ است
به هر خانه ز جود شاه بی رنج
هزاران گنج بیش از ضعف شطرنج
ز دست او که در بخشش علَم شد
درم جز پشت ماهی جمع کم شد
کفش نگذاشت تا داده درم را
کنون جام درم بخشد کرم را
دل از دستش چو ملک از عدل آباد
چو طفل از لعب طبعش از کرم شاد
به امر او قضا در کار مشغول
به نهیش اختر بیداد معزول
چنان آراست گیتی را به احسان
که ننماید کسی دل خسته جز کان
کنون عالم چنان خوش می کند زیست
که کس جز طفل در زادن نه بگریست
سم رخشش به جولان روز هیجا
نگارد بر زمین انّا فتحنا
به گاه کین ز عکس خنجر تیز
ز آب زندگانی آتش انگیز
همای رایتش بر هفت کشور
سعادت مایه داد از سایۀ پر
ز عدلش معتدل اضداد سرکش
به ماهی و سمندر آب و آتش
جهان از زلزله شد ایمن آن گاه
که در جان فتنه را جا می کند شاه
نگویم برق در رزمش حسام است
که تیغ برق تیغش را نیام است
به خواب مرگ گر سهمش نماید
ازآن سوی عدم جانها بر آید
زهی اسکندری کش خضر دوران
نشاند گرد راهش ز آب حیوان
نگویم ذات او پروردگار است
خلاف او خلاف کردگار است
ترا همتایی حق بود یارا
اگر مانند می بودی خدا را
خدا چون خود نیارد آفریدن
تو مثل خود کنی در دم کشیدن
زهی دور شهنشاه همایون
که مداحانش، ممدوحند اکنون
گل مدحش نگ یرد از خرد رنگ
که دارد دست موسی از حنا ننگ
شهنشاها! ز فیض وحی تأثیر
زبانم شد چو تیغ خور جهانگیر
بران تیغی که گیرد ربع مسکون
به دریا شسته باید از جگر خون
نه مدحی گفته ام صاحبقران را
به دریا شسته ام تیغ زبان را
ولی کو بخت آنم کز روایی
زرم یابد عیار پادشایی
به دارالضرب طبعم اخچۀ ماه
چو نقد خور شود از سکّۀ شاه
سزد گر من ز صرّافان هراسم
که قلب بخت خود را می شناسم
قفای طالعم را تیره اختر
به پیشانی گره چون سک ۀ زر
مرا اختر نه ثابت شد نه سیار
چه بخت است این نه درخواب و نه بیدار
به جان یابم امان گر از لب شاه
ز حال خویش، شه را سازم آگاه
ز بی عیبی زمانم خویشتن را
جز این عیبی ندانم خویشتن را
فلک صید من و من دل کبابم
به دریا گوهری محتاج آبم
خجل از خود چو ناز بی خریدار
گره در دل چو خو ی ابروی یار
خریداری ندارم با که نازم
دمی با نامرادی هم بسازم
به دانش نازم از طالع به جانم
به جان ارزان ولی قیمت گرانم
ز خود بهتر شناسم هر خری را
مبادا بخت بد نیک اختری را
ز بخت بد مسیحی خر پرستم
نیامد یک جوی طالع به دستم
ز جام یأس مستی همچو من کو
مسیح خرپرستی همچو من کو
بود تا آسمان بالا زمین زیر
هراسد آهو از سر پنجۀ شیر
شه و شهزادگان جاوید اقبال
ولایت شاد بادا از زر و مال
وزیران نکو خواهانش یکسر
به دولت غیرت خاقان و قیصر
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۴ - آغاز داستان رام و سیتا
شکر گفتار این شیرین فسانه
بدین آهنگ بسرود این ترانه
که رایی بود اندر کشور هند
به زیر خاتمش بنگاله تا سند
به شهر اود نامش راجه جسرَت
ز تختش آسمان می برد حسرت
ز عدلش آتش و پنبه شده خویش
برادر خوانده خواندی گرگ را میش
به دورش بس که گیتی بود خرّم
نمانده نام غم جز در سپرغم
ز اقبالش جهان را عید نوروز
به بزم و رزم چون خورشید فیروز
به فرمانش به بستان کرده بلبل
تغیر نام نا فرمانی از گل
کشیده تیغ تیزش خنجر مهر
عقیم از فتنه گشته مادر دهر
ز دست آرزو بخشش در آفاق
شکسته قدر زر چون رنگ عشاق
گریزان آز از ملکش به فرسنگ
گرفتن کفر بود و خواستن ننگ
به کام دولتش ناز و تمنّا
مراد همتش یک یک مهیا
نکرده لیک بخت نوجوانش
چراغی روشن اندر خاندانش
به صد جان آرزو می کرد فرزند
نمی شد نخل امیدش برومند
ز نیسانش صدفها می شدی پر
نمی آمد به کف سر رشتۀ در
ز بی اولادی خود داشت افسوس
که از اولاد ماند نام و ناموس
ازان گویند عمرش جاودان باد
که عمر اندر حقیقت هست اولاد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۶۱ - کشته شدن بال از دست رام و راضی شدن سگریو و انگد و رام
ز غار آخر بر آمد بال دلتنگ
سلاح جنگ کرد ه تختۀ سنگ
به کین چون اره دندان تیز کرده
به خونریزی برادر ریز کرده
به ناگه از کمین زد ناوک رام
بدان تندی به دست مرگ شد رام
به جان کندن نظر بر قاتل انداخت
دلش تیر ملامت را هدف ساخت
که مشهوری به داد و دانش و دین
تو خود گو کین چه رسمست و چه آیین
نکردم با تو هرگز دشمنی من
به بید ادم چرا کشتی چو دشمن؟
وگر گویی ستیزه وحشت افز ود
مرا خود با برادر دشمنی بود
چنان دانم کزین ظلم آشکارا
که قایل نیستی روز جزا را
چسان سازی رها دستم ز دامن
که بی موجب گرفتی خون به گردن
عجب تر زانکه اندر عشق سیتا
طمع داری ز هر کس فتح ل نکا
ترا بایست بهر جنگ ده سر
ز من جستن مدد نی از برادر
چه جای جنگ و نیرو با چنین دیو
که معلومست مردیهای سگریو
ز حرف او برآشفت آن خردمند
که این وحشی به آدم میدهد پند
زن کهتر برادر هست دختر
ترا با او زنا کردن چه در خور
چه شد شرمت که با این رو سیاهی
زنی ببهوده لاف بی گناهی
به حد این گنه کشتم یقین دان
چنین کشتن بود بهتر ز احسان
ترا پاک از گنه کردم پس از دیر
بشستم نامۀ تو ز آب شمشیر
چنین مردن به از جان سلامت
بکن شکر و مترسان از قیامت
چو عذر رام شد معقول بر بال
وصیت کرد با آن صاحب اقبال
که بسپردم ترا انگد ولیعهد
به کار او فراوا ن بایدت جهد
چنان کن تا زید فارغ دل از غم
نبیند بی پدر از عم دلش هم
که روزی فتح لنکا ای جوانمرد
کند کاری که نتواند کسی کرد
به انگد نیز گفت ای نور دیده
گران خواب اجل بر من رسیده
مشو نادان تو پور عاقل من
پی خون پدر با رام دشمن
چو دلسوزان به خدمت باش جانباز
به جانبازی سزد بر صاحبان ناز
دگر باید کنون در خدمت عم
گذاری روزگاری شادی و غم
ولی چون او کند از من به بد یاد
بسازی از بد من خاطرش شاد
مرا مستان به رغمش تا توانی
وگرنه دم به خود خاموش مانی
دم آخر همی گفت ای برادر
ز من خوشنود باشی روز محشر
مرا کشتی ولی بشنو وصیت
دریغ از تو نمی دارم نصیحت
نخستین با تو می گویم همی پند
که انگد را نه بینی کم ز فرزند
دویم تارا خردمند است بسیار
نخواهی کرد بی تدبیر او کار
سویم پند اینکه در نزدیک ی و دور
نخواهی شد به لطف رام مغرور
ز کین او به لطف اندر بیندیش
قیاس از من نما بر حالت خویش
مزاج شه به کین با شعله مانَد
که فرق از خویش و بیگانه نداند
وصایا داده داده بال جان داد
ز میمونان به زاری خاست فریاد
به همراهی سگریو بلاکوش
گرفت ارنیل و انگد نعش بر دوش
به آب گنگ غسلی بر زدندش
به رسم هند آتش در زدندش
به ماتم چندگه یکجا نشستند
در آن غم بی سر و بی پا نشستند
به روز سعد پس سگریو را رام
طلب فرمود و کرد ا عزاز و اکرام
به جای بال پس فرمانروا ساخت
به میمونان عالم پادشا ساخت
خطاب شاه میمون یافت زان پس
نه پیچیده سر از فرمان او کس
شد انگد پس به فرمان همایون
ولیعهد وزیر شاه میمون
به کام دل به طالع گشت فیروز
به شادی شد جلوسش در همان روز
زمین بوسید پیش رام در عرض
که جانبازی به کارت شد مرا فرض
به سر پویم به کار تو چه خامه
کنم کاری که ماند کارنامه
ولیکن چون هوای بر شکال است
کنون عزم سفر کردن محالست
بباید صبر کردن تا دو سه ماه
کشم لشکر به فرمانت پس آنگاه
به هجر دوست غرق بحر حرمان
مصاحب را به رفتن داد فرمان
که تو چون من مکن خون دل آشام
برو باری به یار خود بیارام
به تنها ماند زان پس رام و لچمن
لب آبی گزید و ساخت مسکن
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۵ - آمدن رام در شهر و دیدن برادران و شادی کردن رام و جلوس او بر تخت پدر خود
جهان بشکفت از شادی چو گلبن
به استقبال شد برت و سترگن
صلاح موی ژولیده به سر داد
پس آنگه تاج را بر فرق بنهاد
لباس فقر بیرون ساخت از تن
بدل کردند کسوت رام و لچمن
به شادی شد بدل غمهای دیرین
به شهر آیینه ها بستند آیین
بهار افکن رسید از راه بازار
همه شهر از بهارش گشت گلزار
عمارت را بهار نو در آمد
که سنگ و خشت را دیبا برآمد
به هر آیینه عکس رام و سیتا
نموده غیرت کاخ زلیخا
زیارت ک رد اول مادران را
خم افکند از ادب سرو روان را
چو مادر روی آن ابر حیا دید
صدف در یتیم خویش را دید
مژه از گریۀ شادی شدش تر
نثار نور دیده ساخت گوهر
به سیتا نیز شفقت کرد بسیار
کفش هم در فشان شد بهر ایثار
برهمن کرد خوش ساعت همان روز
که خوش باشد جلوس رام فیروز
ز مادر خواست رخصت پور دلکش
که برتخت پدر بنشیندش خوش
به صد خوشنودیش مادر رضا داد
دعا و رخصت از لب توأمان زاد
به رسم هندوان بر تخت بنشست
به دست عدل، پای فتنه بشکست
به داد و عدل ز انسان شد که باید
به لطف و خلق صد چندان که شاید
رعایا را چنان می داشت خرسند
که مادر بر ندارد ناز فرزند
سپاهی را برادر خوانده می خواند
فزون از بهر هر کس لطف می راند
چنان خوش داشت جان هر برادر
که صد بار از پدر شد مهربان تر
به خویشان چون نباشد لطف او بیش
که هر بیگانه را پنداش تی خویش
از آن با هم یکی شد عنصر چار
که جان عدل را شد جسم در کار
چو فارغ دل نشست از شغل شاهی
مسلم گشت بر وی کجکلاهی
وزیران را سپرده شغل هر کار
به قصد دلبر آمد مست دیدار
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱ - قصیده ای است در تبریک ورود ولی عهد از طهران به تبریز
این طارم فرخنده که پیداست زبیدا
بالاتر و والاتر از این گنبد خضرا
گر خود زمی است از چه فلک دارد در زیر
ور خود فلک است از چه زمین دارد بالا؟
چرخی است که سیرش همه بر ماه زماهی
سیلی است که موجش همه، برابر ز دریا
سیلی که سپارد به فلک پیکر خورشید
سیری که نگارد به زمین زهره ی زهرا
آید همه زان اختر رخشنده سیار
زاید همه زین گوهر ارزنده یک تا
مه آرد و اختر چو کند میل به هر سو
زر بارد و زیور چو کشد خیل به هر جا
خورشید جهان گردد ازو تیره و پنهان
خورشید شهان آید ازو روشن و پیدا
اندر دل این گرد بر افروزد گوئی
نوری که فروزان شده بر سینه سینا
من خود به عیان بینم امروز درین دشت
رازی که شنیدم به خبر از شب اسرا
یا موکب مسعود ولی عهد درین روز
بر خرگه عالی رسد از درگه اعلا
باز آمده با کام دل از کعبه مقصود
چون خواجه جن و بشر از مسجد اقصا
زان دشت همه اسب و سوارست سراسر
زان شهر همه نقش و نگارست سراپا
دشت از تک اسبان و سواران دلاور
شهر از قد رعنای جوانان دلارا
خلدی است بیاراسته در ساحت گیتی
چرخی است به پا خاسته از مرکز غبرا
افروخته زین چرخ بسی زهره و پروین
افراخته زان خلد بسی سدره و طوبی
هر سو نگری ماهی آراسته برزین
هر جا گذری سروی پیراسته بر پا
گل روید و سرو امروز در کوچه و برزن
مه پوید و مهر امروز بر پشته و صحرا
مهر و مه و پروین همه در جوشن فولاد
سرو و گل و نسرین همه در جامه دیبا
دیبا همه زیباتر از استبرق جنت
جوشن همه روشن تر از آئینه بیضا
یک قوم گزیده سرانگشت تحیر
یک قوم گزیده لب دیوار تماشا
یک قوم همی آمده از دشت به خرگاه
یک قوم همی آمده از شهر به صحرا
با بخت همی گفتم: کای روسیه آخر
تا کی ز تو باشم من درمانده و دروا
من از تو، به رنج اندر و در صومعه زاهد
امروز به رقص اندر و در مدرسه ملا
گفت: این گنه از تست که گویند ترا نیست
در گفت بد از عرض خود اندیشه و پروا
گفتم: به ملک، گفتند گفت:آری و گفتم:
آوخ که شدم کشته به کام دل اعدا
گفت: از چه هراسی که شه عادل هرگز
بی حجت قاطع نکشد تیغ، بیاسا
گفتم: نه هراسم ز کس الا تو و گرنه
نطق من و تقریر هجاکو، کی، حاشا
گفت: ازمن اگر بیم همی داری بگریز
گفتم: به کجا؟گفت: به خاک در، دارا
عباس شه آن خسرو فرخنده کز آغاز
هم یاور دین آمده، هم داور دنیا
آنک از اثر تربیتش خیزد و ریزد
از ابر نم، از لجه یم، لولو لالا
وان کز نظر مکرمتش آید و زاید
از رز عنب، از آب عنب نشاه صهبا
هر جا ز حدیثش سخنی افتد خیزد
از خاک نی ، از نی، شکر ، از شکر، حلوا
گر پرتو لطفش نبود بار ور آید
کی شاخ به گل، تاک به مل، خار به خرما؟
ور قوت حکمش نبود جلوه گر آید
کی آینه صافی از صخره صما
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲ - در مدح و اندرز ولی عهد
ای خسرو فرخنده که گردنده به حکمت
دور شب و روزست مدار مه و سال است
اینک به ره کعبه درگاه شهنشاه
امروز به حکم تو مرا شد رحال است
این نیز یقین است که دارای جهان را
از رزم تو و بزم تو زین بنده سوال است
پاسخ چه دهم دادگرا خود تو بفرما ی
زین بنده چه زیبنده به جز صدق مقال است؟
بد کیشم اگر پوشم در ملک تو هر جا
باشد خللی گرچه به مقدار خلال است
از جیش تو و عیش تو گر پرسد گویم:
شه دشمن مال است و سپه دشمن مال است
وز گنج تو و رنج تو، گر جوید، گویم:
گنجش به فراق اندر و رنجش به وصال است
وز ملک تو گر پرسد، گویم که : وجودش
در ملک جهان مبداء خیرات و فعال است
هر فعل و اثر کاید از آن مبداء فیاض
با عافیت عاقبت و حسن مآل است
جز آن که درین ملک مگر خون فقیران
بر هر که زجا جست و جفا جست حلال است
ترکی است درین کوچه به همسایگی ما
کز مهر فروزنده فزون تر ز جمال است
دل دزدد، و خون ریزد، و جان گیرد و گوید:
کاین شیوه ماشمه از غنج و دلال است
گر هندوئی از هندوی شه نیست پس از چیست
کو نیز به قتل اندر چون این به قتال است
انصاف من ای شاه ز همسایه من خواه
کانصاف شهان را همه فرخنده به فال است
از ترک من امروز مگر با دلم آن رفت
کز دست تو بر گنج تو در روز نوال است
ورنه ز چه در ملک تو ویرانه دو خانه است
کاین خانه مهر تو، و آن خانه مال است
شاها! به خدائی که ز یک پرتو لطفش
شاهی چو ترا این همه جاه است و جلال است
کاین بخشش بی حدرا، حدی بنه آخر
جود تو مگر جود خدای متعال است؟
کس ریگ بیابان نکند خرج بدین سان
گیرم به مثل مال تو افزون ز، رمال است
تا کف کف فضل تو از بذل حرام است
مال تو به هر کس که طمع کرد حلال است
وین طرفه که از گنج تو هر خام طمع را
مال است و منال است و مر او زر و وبال است
فرداست که چون کیسه تهی شد همه گویند
کاین عامل بی صرفه سزاوار نکال است
روزی که به حکم تو من و مدعیان را
دیوان جدل نسخه میدان جدال است
کتاب ترا فکر حساب است و کتاب است
حساد مرا مکر و فسادست و حیال است
یک طایفه را زمزمه از بارز و حشواست
یک طایفه را همهه از ماضی و حال است
این طرد مرا جوید و جویای طرادست
وان نزل ترا خواهد و خواهان نزال است
هم باصره از دیدن این طایفه کورست
هم ناطقه از گفتن این واقعه لال است
هم واهمه چون اشتر بگسسته مهارست
هم عاقله چون باره بر بسته عقال است
عقل است که با جهل مرکب به جهادست
جهل است که با عقل مجرد به جدال است
گه کلک و بنان تیز به تحریر جواب است
گه نطق و بیان گرم به تقریر سئوال است
هم تندتر از رمح سنان رمح لسان است
هم کندتر از حد قلم، حد نبال است
تیر فلک افتد به تزلزل که دگر بار
در فرقه کتاب چه قیل است و چه قال است
برجیس همی گوید: کای وای فلانی است
بی چاره درین مخمصه بی خواب و خیال است
بینید و بسی عبرت گیرید که چون او
عالی نسبی با چه گروهی به جوال است
در شهر شما شمس شما را چه فتادست
امروز که با ذوذنبی چند همال است
شاها تو خود امروز تصور کن کان روز
این بنده در آن ورطه هایل به چه حال است
آن کیست که گوید گنه از جود ملک بود
کابنای زمانش همه مانند عیال است
وان کیست که گوید طلب از اهل طمع خاست
کاین طایفه را فرض شبع عین محال است
وان کیست که گوید خود ازین بخشش بی حد
سیم و زر من بیش تر از سنگ و سفال است
بالله همه گویند که این عامل جاهل
در داد و ستد نقص وجودش به کمال است
وان کس که فزون تر خورد از مال تو آن روز
برتر به مقام است و فزون تر به مقال است
زان مردک آهسته سخن گوی حذر کن
کو مارک نرمی است که بس خوش خط و خال است
در دفتر کتاب نه بینی قلمی راست
تا خامه تهمت را بر، نامه مجال است
بر مال خود و جان من ای شاه به بخشای
اکنون که مرا جان و ترا مکنت و مال است
من گفتم و رفتم و گر این گفته گناه است
بگذر تو که بر قاعده سین بلال است
من بی گنه و خدمت دیرینه شفیع است
وز داد تو بیداد بعید است، بدیع است
گو: هر چه تواند بد ما گوید بد گوی
آن جا که نیوشنده بصیرست و سمیع است
یک خدمت و صد تهمت آن خواجه کز آغاز
در قهر بطی آمد و در عفو سریع است
بالله که نیندیشم ازیرا که چه آسیب
از واحد موهوم به موجود جمیع است
گر عفو کند ورنه کند خواجه مطاع است
ور قهر کند یا نه کند بنده مطیع است
جز جاده کوی تو نه دانم، نه شناسم
راهی به خدا، ملک خدا گر چه وسیع است
سی سال تمرع نه توان کرد فراموش
سالی که دو مرعی نه در آن ربع مریع است
اصحاب تو گر جمله بر اعتاب تو جمعند
وین بنده درین بلده وحیدست و ودیع است
این دوری و نزدیکی ازین گردش گردون
نه قاعده تازه و نه رسم بدیع است
بوبکر و عمر بین که به اعناب رسولند
موسی و حسن بین که به بغداد و بقیع است
دیروز به کام از تو مرا شهد و شکر بود
امروز به کام دگران سم نقیع است
زین نیش پس از نوش تو هرگز نخورم غم
چون فصل خریف از پی هر فصل ربیع است
خورشید فلک را به شب ارقعر حضیض است
غم نیست که چون روز شود اوج رفیع است
زودست که چون شام بلا را سحر آید
آن قلب شریف آگه ازین وضع وضیع است
مصباح رجال الحق تا صبح فروزد
نه زیت عجوزی که هجوعش به هیجع است
خود شعشه صدق من است آن که به عالم
ساطع شده چون غره غرای سطیع است
آن طلعت شیداست که طالع شود از شیر
نه هردم کژدم که هزیرش به هزیع است
بالله که به دربان تو عارست که گویند:
باهندوی افلاک قرین است و قریع است
ما را چه که در مدح و هجا باز شماریم
کاین خواجه منوع آمد و آن خواجه منیع است
یازید امین است و فزون تر زامین است
یا عمر و رفیع است و فراتر ز رفیع است
یا شربت این صاف خم و ناب نبیدست
یا قسمت آن لای غم و درد نجیع است
در ملک ملک هم چو منی را چه رجوع است
گر عدل عمیم است و گر قتل ذریع است
بالله که مرا بس بود این بحث که بالفعل
وارد شده در مسئله غبن مبیع است
هم نام من گم نام آن خواجه که شاید
کو شیخ رئیسش به نظر طفل رضیع است
با بنده مصارع بود امروز و تو دانی
کش چرخ بلند از یک آسیب صریع است
آن جامع اضداد که با پاکی دامن
رسوای دو عالم به تولای ربیع است
من در تعب از این که طعینیم لعین است
او در طرب از این که صنیعیش سنیع است
فرق است میان دو ابوالقاسم کورا
احرار قرین این را اشرار قریع است
او روز و شب اندر بر خدام وجیه است
این دم به دم اندر دم صمصام وقیع است
یک روز نباشد که من گوشه نشین را
تهمت نه ز هر گوشه به صد امر فظیع است
گر عدل شهنشه نبود حال من امروز
صدره بتر از حال پسرزاد و کیع است
لیکن به خدا شکر که در درگه اعلی
من بی گنه و خدمت دیرینه شفیع است
روز عیش و طرب و وقت نشاط و شعف است
شادی از هر جهت است و طرب از هر طرف است
شمس را نوبت تحویل به برج حمل است
شاه را نیر اقبال به برج شرف است
چشم گردون همه بر شعشعه سیم و زرست
گوش گیتی همه بر زمزمه نای و دف است
ساقی بزم صبوح است که هنگام صباح
لعل رخشان به لب و کان بدخشان به کف است
جنس جان ها همه در طره ساقی گرو است
نقد کان ها همه از بخشش شاهی تلف است
بخشش شاهی بخشنده، که ذرات وجود
حفظ او را همه از فضل خدا در کنف است
نامور خسرو خصم افکن عباس شه آنک
خصم او ناوک آفات جهان را هدف است
آن که از دست گهربارش در جمله جهان
لعل و یاقوت به ارزانی سنگ و خزف است
وان که امروز به دربارش از خیل شهان
پیش کش های ملوکانه روان هر طرف است
یک طرف خازن و هنگامه بذل نعم است
یک طرف عارض و دستوری عرض تحف است
آسمان بر درش افتاده به سر دم به دم است
خسروان در برش استاده به پا صف به صف است
زهره معجر ز سرافکنده و سر برکرده
بهر نظاره این بزم زنیلی غرف است
چرخ اگر مهر و مه و اخترش آرد به نثار
نه شگفت است که هر پیر کهن را خرف است
زان که هر ثابت و سیاره که باشد به فلک
جمله بر خاک رهش هم چوهشیم و حشف است
دست شاه آن کند امروز که عالم گویند
بالله این بذل و سخانیست که بذر و سرف است
شاه در خنده که خود شیمه والای شهان
جمله با شیوه ابنای جهان مختلف است
طبع دون را به درم داری حرص و طمع است
دست ما را به درم بخشی شوق و شعف است
خاصه امروز که کم باشد اگر بذل کنیم
هر چه در بحر و بر از حاصل کان و صدف است
نه از آن رو که ستاره شمران می گویند
کافتاب فلک امروز به بیت الشرف است
یا ازین راه که آرایش بزم نوروز
یادگاری است که از عهد ملوک سلف است
بل به شکرانه این نعمت عظمی کامروز
روز دارائی سلطان سریر نجف است
خسروا! بنده حدیثی به اجازت گویم:
گر چه بر رای تو خود راز جهان منکشف است
عید خدام تو روزی است که از همت تو
خارکین یک سره از گلبن دین مقتطف است
نه یکی روز نو از سال که در هر در و دشت
روز افزونی و انبوهی آب و علف است
عیدی امروز اگر هست مر آن سائمه راست
که چرا و سمن از بعد هزال و عجف است
نه گروهی که نشینند و به بینند که کفر
برق خاطف بود و دین خدا مختطف است
عید اگر کف ید از دفع اعادی شاید
همه را عید و عید و همه را کف و کف است
نه مگر ننگ بود این که به ملک اسلام
روس رو کرده چو کرکس به هوای جیف است
شاهدان گرچه لطیفند و ظریفند، ولی
این نه هنگام لطایف نه مقام ظرف است
مگر آن گاوک بی شاخ به زاهد ماند
کش نه یک دم تهی از کاه و علف معتلف است
از جهادش همه اعراض و تجافی است ولی
در صلوتش به تصنع همه میل و جنف است
گرنه تقدیم جهاد افتد ازین صوم و صلوه
چه ثواب است که این طایفه را مقترف است
خود تو غواصی و ما جمله شناگر که ترا
در و گوهر به کف و ما همه را لای و کف است
آب بحر ار چه فزون است ولی هر کس را
در خور وسعت و گنجایش کف مغترف است
توئی آن شاه موید که به تایید خدای
درع دینت به بر و تیغ جهادت به کف است
هر کجا رایت صفین مقابل گردد
شاه چون فارس صفین همه جا پیش صف است
جای دارد که همی نازد و بر خود بالد
سلفی کو را مانند تو فرخ خلف است
خوانمت مهر، نه مهری که به چرخ از فلک است
دانمت ماه، نه ماهی که به رنج از کلف است
همه از نعمت تو جمله پی خدمت تست
هر چه در صلب و رحم کون و حصول نطف است
توئی ای شاه جهان آن که دل و جان ترا
مهر سلطان نجف ملتزم و موتلف است
به خدا شیر خدا گر نظری با تو نداشت
هم درین ثغر که صد دشمنش از هر طرف است
با چنین ملک محقر که نه بر وفق حساب
در میان تو و همسایه تو مننصف است
این دو همسایه پر مایه که در مذهب من
وصفشان نیز وبالی است که بر من وصف است
کی چنین عاجز و مقهور شدندی کامروز
هر دو را سر به کتف در شده هم چون کشف است
لیک درنده چو ذیب است و به کین کرده کمین
نه گله محترم است و نه رمه مکتنف است
گرگ با گله قرین است چه جای طرب است
کفر را رخنه به دین است چه جای شعف است
راستی این که نه دین دار و نه دولت خواه است
هر که امروز به تعطیل و کسل متصف است
زان که از کشور اسلام کنون چندین شهر
به ستم مغتصب است و به جفا معتسف است
هر کجا صومعه و مسجد و معبد می بود
همه بت خانه و می خانه و داراللطف است
ما همه واقف ازین قصه و دانای نهان
واقف نیت و فعل و عمل من وقف است
جمله از لطف تو مغرور وز خدمت غافل
اول این بنده که خود هم به خطا معترف است
زان که از چاکر دیرینه نشاید غفلت
بعد سی سال که بر درگه شه معتکف است
عفو کن عفو برین بنده که هم اکنون نیز
اقتصارش به همین حرفت شعر از حرف است
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸ - در تهنیت یکی از فتوحات ولی عهد در جنگ روس
خواب بس ای بخت خفته شب به سر آمد
خیز که صبح است و آفتاب برآمد
خسرو انجم که دی بسیج سفر کرد
اینک امروز باز از سفر آمد
آینه عالم ار به زنگ فرو رفت
باز فروزان ز صیقل سحر آمد
دیده ز خواب و خمار شوی که گوئی
دولت بیدارم این زمان به سر آمد
در بگشا، پرده بر فراز که اینک
حلقه به جنبش فتاد و بانگ در آمد
بار دگر آن به خشم رفته ما را
بر سر بیمار خود مگر گذر آمد
از بر ما برگرفت و محنت ما خواست
فضل خدا بین که باز چون به بر آمد
شرم کنم گر کنم نثار رهش جان
زان که به غایت حقیر و مختصر آمد
شکر قدومش بگو، نه شکوه جورش
جورش اگر چه فزون ز حد و مر آمد
خواست که با ما کند ز بد بتر اما
در نظر ما ز خوب، خوب تر آمد
جور خوش آید از آن که در چمن حسن
سرو قدش هم ز ناز بارور آمد
سرو که آزاد و بی ثمر بود از چه
سوری و نسرین و سنبلش ثمر آمد
خود ملک است آن پسر به صورت انسان
یا پری اندر شمایل بشر آمد
زان لب و دندان به حیرتم که تو گوئی
حقه مرجان و رشته گهر آمد
تا لب شیرین به گفتگو نه گشاید
کی شکر از لعل و گل ز گلشکر آمد؟
زنده شود جان از او چنان که مگر باز
معجز دیگر زعیسی دگر آمد
خاصه چو ناگه ز در، درآید و گوید:
مژده بده کز قدوم شه خبر آمد
خیز و به درگاه شه شتاب که اینک
شاه بر اورنگ بارگاه برآمد
خسرو غازی ابوالمظفر عباس
آمد و با فتح و نصرت و ظفر آمد
آن که مگر برق تیغ اوست که هر جا
خرمنی از کفر دید شعله ور آمد
وان که مگر باغ لطف اوست که هر جا
ساحتی از صدق یافت جلوه گر آمد
صید شهان جمله وحش و طیر بود، لیک
صید شه ماست هرچه شیر نر آمد
گر چه شکارش بهانه بود ولیکن
در همه جا این حدیث مشتهر آمد
کز حد مسقو قرال روس به ناگاه
رو به ولایات لیسه و خزر آمد
وز حد تفلیس لشکری به تغلب
زی سپه ایروان به شور و شرآمد
شه چو شنید این سخن به صید برون تاخت
تا به سر آن گروه بد سیر آمد
پس خبر آمد به شاه روس که اینک
موکب شه هم چو سیل منحدر آمد
چاره ندید او جز آن که باز به مسقو
راند و به حیلت ز راه صلح در آمد
لشکر تفلیس و گنجه نیز به ناچار
جانب بنگاه خویش پی سپر آمد
جمله به عذر از خطای خویش که ما را
دیو بدین کار زشت راه بر آمد
ورنه کفی خاک و مشتی از خس و خاشاک
سیل دمان را چرا به رهگذر آمد
الغرض از عزم شه چو لشکر دشمن
جمله به سان جراد منتشر آمد
شاه به بخشود و گفت جرم عدو نیز
چون طلبد زینهار مغتفر آمد
لیک قضا و قدر چو چشم به راهند
تا چه صلاح ملیک مقتدر آمد
صاحب روس اندران کریوه وطن ساخت
کش سر شیطان شکوفه شجر آمد
زین طمع او را که عهد شاهان بشکست
نفع نیامد که سر به سر ضرر آمد
خواست که سود آورد ازین سفر اما
مرگ همی سود او ازین سفر آمد
عهد شکن کام دل نیابد هرگز
گرچه خداوند حشمت و حشر آمد
دادگرا آن یگانه گوهر رخشان
چیست که هم تیغ تیز و هم سپر آمد
گر سپر دین نه تیغ تست پس از چه
در کف تست آن که کف من کفر آمد
تیغ تو روز جهاد کافر تیغ است
لیک به گاه حفاظ دین سپر آمد
شمس فلک مدرک قمر نبود لیک
رای تو شمسی که مدرک قمر آمد
نور خور از روی ماه تست و گرنه
مه زچه رو عاریت سنان زخور آمد
گرچه ز بخت تو خصم خام طمع را
دولت ایام زندگی به سر آمد
لیک ز روس ایمنی مجوی که دشمن
هر چه بود خرد تر بزرگ تر آمد
چند هزاران خیل و حشم را
گم شده کوار شماره یک نفر آمد
آتش اگر خفت بس بود که چو برخاست
باز نسیمی ز جا به شعله در آمد
کشور ما بین اگر چه حاکم پیشین
کرد بد امروز خوب در نظر آمد
گر پدر پخته از حکومت ما رفت
از پس او خام قلتبان پسر آمد
دشمن همسایه وانگهی شده نزدیک
چون دو مصارع که دست در کمر آ مد
فرصت جوید نه صلح و شاه جهان را
کاری در پیش سخت و پر خطر آمد
زان که هم اسباب صلح باید و هم جنگ
جمع دو ضد کار چون تو پر هنر آمد
ورنه، نه باور کند خرد که به یک جا
ماء معین جفت نار مستعر آمد
جز تو که داند که کار دولت و دین را
از چه رسد نفع و از کجا ضرر آمد
ژاژ طبیبان بی خرد مشنو زانک
فکر همین کار علت سهر آمد
خاصه به وقتی چنین از دل و دستت
مخزن گیتی تهی ز سیم و زر آمد
عالم در خواب و شاه عالم بیدار
یاور و یارش خدای دادگر آمد
جان و سر عالمی به عدل و به انصاف
شاه چنین را فدای جان و سر آمد
دادگرا دور از آستان تو یک چند
در سقرم هم چو عاصیان مقر آمد
ترسم کآرد ملال شرح غم ارنه
شرح دهم هر چه زین غمم به سرآمد
تا تو برفتی به جای خوان نوالت
ما حضرم جمله پاره جگر آمد
گرچه برای من و عدوی من امسال
از تو همه بیم و ضرب و سیم و زر آمد
لیک مرا ضرب و بیم و سیم و زر از تو
جمله به یک طرز و طور در نظر آمد
زان که ترا خواهم و هران چه تو خواهی
غایت آمال منش بر اثر آمد
دور ز بزم تو لطف خازن خلدم
سخت تر از عنف مالک سقر آمد
آن توئی ای پادشاه بس که ز دستت
تلخی حنظل حلاوت شکر آمد
ورنه ز هر کس که جز تو باشد بالله
شهد به کامم ز زهر تلخ تر آمد
افسر اگر بر سرم نهند تو گوئی
بر سرم از دهر دهره و تبر آمد
خواب و نه بر خاک آستان توام سر
چشم کجا آشنا به نیشتر آمد
ریزه خور خوان تست این که پس از تو
ماحضرش جمله پاره جگر آمد
شکر خدا را که زنده ماندم چندانک
خاک درت باز سرمه بصر آمد
شرط حیات رهی دعای تو باشد
گرچه دعای شریطه مختصر آمد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۱ - قطعه ای است که قائم مقام از جانب میرزاذره گفته
خسروا! ای آن که خدام درت از یک نظر
ذره را برتر ز خورشید جهان آرا کنند
هر کجا از لای نفی مردمی باشد سخن
قامت ذات ترا پیرایه از الا کنند
مر ترا فر سکندر داد یزدان از ازل
دیگران گر خویشتن را خود لقب دارا کنند
کیستند این خودپسندان کار زوی هم سری
با غلامان رکاب حضرت والا کنند؟
تیغ تو بنیاد خصم از ملک دنیا برفکند
کاین فقیران راحتی در ساحت دنیا کنند
بالله از انصاف باشد خود گنه از تیغ تست
گر غنی گردند و بر تو عرض استغنا کنند
گر، نه بودی تیغ تو اینان کجا پیدا بدند
کاین همه باد و بروت و عرضه را پیدا کنند؟
غارتی کاکنون به بنگاه رعایا می کنند
چون تو بایستی که بر لشکرگه اعدا کنند
لشکر اعدا بهل، اینان که من شان دیده ام
کافرم گر حمله جز بر پشمک و حلوا کنند!
چون تو نه نشاندی به جای خویششان اکنون به جاست
گر زجا خیزند و هر دم دعوی بی جا کنند
بحثی ار باشد به تیغ تست و سرهنگان تو
زو همی ترسند و بحث بی جهت بر پا کنند
خود گناه ما چه بود آخر که فراشان تو
چوب و بند آرند و پای بنده را بالا کنند؟
وان گهی ناپاک زادی را که اصل فتنه اوست
قد نازیبا طراز خلعت دیبا کنند
پای او بایست بالا کرد و دست ذره را
شایدی از گنج شه پر لولو لالا کنند
ایزد آنان را جزا بدهد که زیبا را چنین
بی جهت پیش تو زشت و زشت را زیبا کنند
آه ازین اخوان که خود قصد برادر چون کنند
باز خود در ماتمش افغان و واویلا کنند
یوسف صدیق را خود در تک چاه افکنند
پیش یعقوب حزین بس شیون و غوغا کنند
هم رکابان من ار این قوم کافر نعمتند
بالله از من بوالعجب تر خود بسی پیدا کنند
با وجود بوتراب بن ابی قحافه را
در جهان، قائم مقام سید بطحا کنند
میل جنسیت به بین کاین قوم نادان تا چه حد
عظم بر نادان نهند و ظلم بر دانا کنند
تا یکی گوساله بر پا خیزد و بانگی کند
دین او گیرند و نقض بیعت موسی کنند
عیسی بی چاره گر یک دم فرود آید ز خر
رو، به خر آرند چست و پشت بر عیسی کنند
بس چراغ بی فروغ از روغن لاف و دروغ
بر فروزند و عدیل مشعل بیضا کنند
صد اساس بی ثبات از کذب ومین و ترهات
بهر هر بی چاره در هر ساعتی بر پا کنند
یک دو جوز پوچ اگر آید به کفشان از نشاط
پای کوبان، کف زنان، صد فخر بر جوزا کنند
بالله ار این قوم نادان فرق گوهر از خزف
یا زمرد از علف، یا خار از خرما کنند؟
گاه چون من چاکری مداح و خدمت کار را
بی گنه بر درگهت مستوجب یاسا کنند
گاه زنگانی جهودی را که از اعدام بود
در وجود آرند و شمع مجمع شورا کنند
پس چنان در جوف او باد مکاید در، دمند
کاهل نوبت خانه دم اندر دم سرنا کنند
تا به زرق و شید ادنی مدبر مطرود را
در خور قرب بساط بزم اوادنی کنند
رانده در گاه حق ابلیس بر تلبیس را
عارج معراج اوج مسجد اقصی کنند
دعوت باغ شمال اندر شب قدر وصال
ثانی اثنین حدیث لیله اسری کنند
نیستند ار سامری در ساحری پس این گروه
از چه نطق اعجم گوساله را گویا کنند
ورنه اعجاز مسیح آورده اند آخر چه سان
مرده پژمرده صد ساله را احیا کنند؟
ورنه شیادند بایستی کزان ده روزه حرف
هر یکی خود را به عدل و راستی هم تا کنند
وعده ها را گر وفا بودی کنون بایست دید
کاندرین هنگام چون هنگامه و غوغا کنند؟
در بر عرش جلال اندر احادیث طوال
عرض خدمت ها دهند و وضع منت ها کنند
لیک اکنون زان چه گفتند و شنیدیم و گذشت
خامشی گیرند پیش و جمله را حاشا کنند
ور بگوئی کاین خطا بود و تو کردی ، در جواب
روی و پیشانی ز روی و آهن و خارا کنند
گاه بی شرمی عیاذا بالله اندر گفت گوی
روی سخت خویش هم چون صخره صما کنند
گر کریمان دست خود دریا کنند این قوم نیز
همزه بگذارند جای دال و پس دریا کنند
با چنین قوم ال خناس آن بد آموزان ناس
شاید ار از منصب خود جمله استعفا کنند
منشی اند ایشان خدا ناخواسته اکنون ولی
در حق ماکاش قدی کمترک انشا کنند
بیم آن داریم کز بس نیشمان بر دل زنند
تنگ مان آرند و نطق بسته مان را وا کنند
نی خطا گفتم نشاید ساق ایشان را گزید
گر هزاران زخم گاز اندر دو ساق ما کنند
خود طلیق عرض خویشند این جماعت کی سزاست
کز زبان شاعران اندیشه و پروا کنند؟
لیک ذره خردتر زان است کاندر بزم تو
خبث او گویند و او را آن قدر رسوا کنند
خود زبان شان چون قلم ببریده باد آخر دروغ
تا چه حد بر رای ملک آرای تو املا کنند؟
تو همی شادان و خندان باش و صد زین ها بتر
در حق ما گر کنند اعدای ما، گو، تا کنند
من ندانستم که مشتی خار و خس دست مرا
زین سعایت ها جدا زان عروه الوثقی کنند
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۴ - در هجو حاجی حیدر علی خان شیرازی صندوق دار و مهردار ولی عهد عباس میرزا
جهان داور خدیوا آن توئی امروز در عالم
که پشت چرخ گردون پیش خدام تو خم باشد
نحوس چاکرانت از چه گرد آری تو کز طالع
سعود اخترانت جمله در سلک خدم باشد
میان با شگون و بی شگون فرق و تفاوت نه
که در دار حدوث این نکته باوصف قدم باشد
کجا باشد شگون آن ذات مفسد را که افسادش
به عینه هم چو عم در ملک شاهان بل اعم باشد
اگر از تخم اسلاف خودست این ناخلف لاشک
ز بیخ مرده شو شاخی که روید شاخ غم باشد
وگر از دیگران است الحق انصاف این بود کاکنون
به دست دیو زادی بدنژادی مهر جم باشد
ازان دم کاین جهود بد قدم را بسط ید دادی
ترا زحمت پیاپی، درد و محنت دم به دم باشد
گهی رنجور اندر کشور تبریز و خوی مانی
گهی رنج از شکست گنجه و وهن ز کم باشد
بیا این سفله را هالک کن و دستور مالک کن
که نحسی در سقر خوش تر که سعدی در سقم باشد
وجود مانع الجودش قدم اندر عدم بنهاد
که مرد بد قدم به تر که در ملک عدم باشد
سپید نر که داری با سیاه ماده سودا کن
که با جی خوش قدم به تر ز حاجی بد قدم باشد
طلا و نقره گر خواهی بخواه اما بدان این را
که دینار و درم از بهر ایثار و کرم باشد
به هر دهلیزی ار صد گنج پرویزت بود پنهان
همه رنج و الم آرد چو از جورو ستم باشد
ز سر حد فراهان تا حدود شوره گل یک جا
تیول خاص درگاه تو بروجه اتم باشد
ولی زان ملک پر حاصل ترا حاصل چه آخر جز،
حساب دخل و خرج و اکتساب کیف و کم باشد؟
مرا لعنت کن ار با این خیانت پیشه طراران
اگر گنج تو، یم باشد ترا یک قطره نم باشد
سه عشر و نصف کار و احتکار غله قحط آرد
نه خرج موکب شاهی که فیاض النعم باشد
مگر شاه جهان فتحعلی شه آن که در گنجش
خدا داند که چندین الف دینار و درم باشد
کسی دیدست در سی سال دارائی که در دستی
کتاب دفتر توجیه و در دستی قلم باشد؟
ز یک من خاک پنجه بارکاه از غله بگرفتن
چه آسیب اندرین کشور از این خیل و حشم باشد
زیان از صد چنین خیل و حشم ناید درین کشور
بقدر آن که از یک میرزای کج قلم باشد
کسی کو شد امین جان و مال مردمان شاید
امین ملک و مال پادشاه محتشم باشد
ز خاک پارس و زمازندران و خوی چه گم کردی
که از گم کرده هرچ آید به دستت مغتنم باشد
مرا زین درد بی درمان بود زین آستان حرمان
که خادم بی جهت محروم و خائن محترم باشد
چر از دست زشت بد سرشتی زهر غم نوشم
که شهد از دست او زهرست و او بدتر ز سم باشد
نه تنها من ز بیم چون تو سلطانی رمیدستم
کدامین جانور را از نهیب شیر رم باشد
چرا ما را کشی؟ رو دشمن دین خدا را کش
مگر باید که صید تو همین صید حرم باشد؟
اگر زان در بجستم منت ایزد را که پیوستم
به درگاهی که کهف العالم و غوث الامم باشد
حدیث حاتم ارداری بیا ای دادگر بالله
حدیث جرم ها و نعمت تو مختتم باشد
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۳ - در شکایت از حاکم عراق
بیا و راحت جان من ای غلام بیار
منم غلام تو برخیز و یک دو جام بیار
از آن مولد هر خیر و شر به فتوی عقل
صلاح خاص بخواه و فساد عام بیار
ریا و زهد چو ناموس دین به باد بداد
ز جام می مدد از بهر انتقام بیار
سپیده دم چو جهان وارهد زظلمت شب
تو روز روشن در پرده ظلام بیار
گلاب و شانه و آئینه خواه از رخ و زلف
بیاض صبح نهان در سواد شام بیار
وز آن دو سنبل پرتاب عنبرین هر دم
هزار مرغ دل اندر شکنج دام بیار
قبا بپوش و کله برنه و کمر بربند
سنان بخواه و کمان زه کن و حسام بیار
یکی تکاور تازی نژاد برق نهاد
سبک گزین کن و زین بند و در لگام بیار
پی پذیره شدن با هزار شوق و شتاب
مرآن تکاور در پویه و خرام بیار
برای لاشه من نیز چارپائی چست
خموش و بار کش وراهوارورام بیار
به شهر تبریز آمد شه از حدود عراق
بیار باده و با جهد و اهتمام بیار
کلاه و موزه و دستار بنده را هم نیز
چنان که رسم بود در صف سلام بیار
وزان سپس من و احزاب و همرهان مرا
در آن مواکب اقبال و احتشام بیار
وز آن غبار که خیزد ز نعل مرکب شاه
ضیای دیده این عبد مستهام بیار
مرا که حرمت دیرین به باد دادم باز
ازین پذیره شدن عز و احترام بیار
و گر نثاری باید دلی که پیش تو بود
اگر نه بخشی باری به وجه وام بیار
اگر قبول نیفتد بیا و خانه طبع
بروب و هر چه به جا مانده بالتمام بیار
جهان جهان گهر از حکمت و کمال ببر
طبق طبق شکر از منطق و کلام بیار
به خاک درگه شاه جهان محمدشاه
یکی عریضه ازین کمترین غلام بیار
که ای پناه جهان و جهانیان آخر
ترحمی به فقیران مستهام بیار
کمال عجز من اندر نظر میار ولی
جلال جد من آن سیدانام بیار
تفقدی به سزا بر قبیله ای که بود
زنسل طاهر پیغمبر و امام بیار
حقوق خدمت جد و پدر، بجد و پدر
به یاد خویشتن ای شاه شادکام بیار
ترا که گفت که بدنام زن بمزدی را
امیر و حاکم مردان نیک نام بیار؟
وزان سبب همه املاک بنده را یک جا
برون ز قاعده رونق و نظام بیار
بیا ز ملک حلال من آن ستمگر را
که باد نعمت شاهان بدو حرام بیار
و گر نیاری باری مگو ثنائی را
که این مقوله سخن را به اختتام بیار
قائم مقام فراهانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۲۸ - قطعه ای است که از قول عبدالرزاق بیک دنبلی به یکی از عمال نبشته
ای عزیزی که مال و جاه ترا
به فنا و زوال مشتاقم
بالله آن روز و روزگار گذشت
که منت گفتمی ز عشاقم
بس کن این ناز و غمزه کاندر شرع
کرد خواهی سزای احراقم
بعد هفتاد سال عمر مگر
بنده باز از گروه فساقم؟
مرترا حدودق سزاست ولی
من نه حد دارم و نه دقاقم
گر به عقد دوام خدمت تو
بود چند عروس اشواقم
خوب کردی که طالقش کردی
تا خوری بهره ها ز اطلاقم
ورنه خوردی تو راست گو پس کو
دخل شهر و تیول رستا قم؟
ویحک ای نو دکان گشوده که من
شیخ اصناف و پیر اسواقم
چند نازی که این منم کامروز
مشرف مستمر و اطلاقم
اگر اطلاق و مستمر ز تو گشت
نه گران آید آن و نی شاقم
لیکن از نخوت تو رنجم از آنک
من نه مخلوقم و تو خلاقم
تو که تا این دو روزه بودستی
هم چو خر زیر سیخ و شلاقم
گوئی از بنده بندگی خواهی
که کنی مستمال اشفاقم
گه مخور هرگز این نخواهد شد
ور کند شه طناب و تخماقم
تو نه رزاق عبدی و به خدا
بنده آنم که عبد رزاقم
به خدا گر خدا شوی نشوم
بنده ات، ورشوم قرمساقم
کاش رزاق کل حواله کند
جای دیگر برات ارزاقم
ورنه تو رزق چون منی ندهی
که نه شیادم و نه زراقم
رو به خویشان خویشتن بچشان
هر چه ماند از طعوم واذواقم
که به زرقند و شید شهره نه من
که به آیات صدق مصداقم
بهر مشتی قزل دواتی چند
بر در این قرا و آن آقم
من نه میش شقاقیم که برند
گه به ییلاق و گه به قشلاقم
نه بز دنبلی که رزق رسد
گه ز سلماس و گه ز الباقم
بل یکی چاکرم که ورد بود
مدح شه درعشی و اشراقم
گر تو ندهی برات، بدهد نقد
از کف خویش، شاه آفاقم
شاه عباس آن که گر نکنم
شکر احسانش از پدر عاقم
حالی آن چاقچو رو شال و کلاه
چون به سر بر نهند و بر ساقم
در بر تخت شاه خواهی دید
که بر از نه رواق این طاقم
شیر نر را شغال ماده کند
بانک ارعاد و بیم ابراقم
آب در چشم آفتاب آرد
شعله برق تیغ براقم
تیغ من این زبان بود که بود
به تر از تیغ و تیر و مرزاقم
رستخیز آن بود که با تو کنند
کلک حراف و نطق حراقم
خواجه گو: چند ممتحن داری،
گه به اشفاق و گه به اشفاقم؟
چند ازین لعب کودکان بازی
من نه پیرم که طفل قنداقم
من مگر کودکم که بفریبی
گه به مضراب و گه به محراقم
یا یهودم که ترس و بیم دهی
هم زدورماق و هم زوورماقم
یا یکی بچه برزگر کامروز
نو به شهر آمده ز رستاقم
شرم دارای نعال و کعب ز من
که رئیس صدور و اعناقم
آسمان و زمین به من خندند
گر بود با تو عهد و میثاقم
زان که تو اوج ظلم و جوری و من
موجی از بحر عدل و احقاقم
گر توئی درد، بنده درمانم
ور توئی زهر، بنده تریاقم
در عبوست مبادرت ز چه روست
من نه مخلوقم و نه خلاقم
کم کن این کبر و طمطراق که نیست
طاقت این طرنب و این طاقم
نه تو آنی که اکل و شرب تو بود
گه زادرار و گه ز اطلاقم؟
تو همانی که دخل و خرج تو بود
گه ز انعام و گه زانفاقم
چه شد آخر کنون که باید کرد
خاک پای تو کحل آماقم؟
خلق از خلق ناخوش تو شدند
جمله مفتون حسن اخلاقم
تا تو باجور و باجفا جفتی
بنده در مهر و در وفا طاقم
کم به شلتاق و اخذ کوش که من
باطل السحر اخذ و شلتاقم
زان حذر کن که روز عرض حساب
عرضه گردد بطون اوراقم
نه در عدل شه نه راه عراق
بسته اند و نه بنده دستاقم
ای مشیری که عزوجاه ترا
به دوام و ثبات مشتاقم
به مدیحت که یادگار من است
عاشق صادقی ز عشاقم
بوالهوس نیستم معاذالله
نه هوس ناک و نی زفساقم
گرنه مدح تو در سخن گویم
مستحق نکال و احراقم
سر بدخواه و سر بدگو را
من چو بزازم و چو دقاقم
زرق و شید و فسون چرا نخورم
نه فسون سازم و نه زراقم
روزی من حواله بر کف تست
گر چه دانم که کیست رزاقم
چون چنین است بس فراوان به
قسمت اندر میان ارزاقم
تا گزندی نه بینم و نرسد
منت از هر غر و قرمساقم
ور هنرهست چون که بادگران
نسبت اختصاص و اطلاقم
باز گویم که هست با دگری
نسبت اهل شهر و رستاقم
هر چه خواهم رواست زان که ز اخذ
عاریستم بری زشلتاقم
صاحبا نظم را به عمد چنین
گفتم ولیک هست الحاقم
لطفت اریار شد به فهم و ذکا
شهره در روزگار و آفاقم
وانگهی باوفا و صدق و صفا
در زمان فرد و در جهان طاقم
ورنه هستم چو پسته بی مغز
از درون پوچ وز برون چاقم