عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۲ - غدیریه ورودیه در ورود مسعود حضرت صابر علیشاه
صد شکر که کام دل مهجور برآمد
شد روز وصال و شب هجران بسر آمد
آن طالع فرخنده میمون ز درآمد
آن یار سفرکردهٔ ما از سفر آمد
نینی که بدل بود و کنون درنظر آمد
چشم همه روشن شد از آن مطلع انوار
چندی به میان بود اگر بعد مراحل
ما را نبد آن مرحلهها پرده و حایل
چشم و دل ما هست بر آن ماه دو منزل
از دیده اگر رفت مکان بودش در دل
زین خانه بدان خانه شد آنشمع محافل
حالی شد از آن خانه بدین خانه دگر بار
خوش آمد و آمد غم احباب بپایان
وین طرفه که آن عید دل افروز محبان
با عید غدیر از نجف آمد به صفاهان
سوغاتی از این به نتوان یافت بدوران
سازیم نثار وی و سوغات وی ار جان
داریم از این همت کم خجلت بسیار
باری شده سیل نعم حضرت باری
اندر حق ما سوختگان ساری و جاری
بر نعمت دیدار کنم شکرگذاری
یا در صفت عید کنم صفحهنگاری
یا شرح دهم از نفس باد بهاری
کزوی شده پر لاله و گل دامن گلزار
هان عید غدیر آمدهای ساقی مهوش
وز خامه قدرت شده گل کشت منقش
ما راست ز غم دل چو دو زلف تو مشوش
بر خرمن غم خیز و بزن ز آب میآتش
تا پیش گل روی تو با نغمه دلکش
بلبل صفت از عید کنم تهنیت اظهار
در طرف چمن بین که چسان طوطی و طغرل
دراج و تذرو و بط و موسیجه و صلصل
از نغمه مستانه در انداخته غلغل
بر رسته ز گل ختمی و خیری و قرنفل
غم میبرد از دل به تماشا ورق گل
چون دفتر مدح شه دین حیدر کرار
سلطان نجف شیر خدا شاه ولایت
داماد نبی شمع شبستان هدایت
کش امر دو کونستی در کف کفایت
قرآن به مدیحش ز خدا آیت آیت
در دین خدا گر نبدش سعی و حمایت
بالله نه ز دین بود نشانی نه ز دیندار
موجود جهان گشته برای علی و بس
گردون شده گردان به هوای علی و بس
خورشید بود بنده رای علی و بس
آندل که دلست آمده جای علی و بس
دین نزد خدا هست ولای علی و بس
هان آیه اکملت مرا شاهد گفتار
از اوست بپا طارم ایوان معلق
وز اوست بجا هیأت افلاک مطبق
بازار وجود از کرمش یافته رونق
این نکته مرا گشته به تحقیق محقق
هرکس کند انکار شئون علی الحق
دارد به خدائی خدا شبه و انکار
من در خم چوگان وی افتاده چو گویم
وز لطمه چوگانش دوان سوی بسویم
نی چون دگران در بدرو کوی بکویم
عمری است نصیری وی و بنده اویم
عار آیدم از اینکه نهان کرده نگویم
امید که محفوظ و مصون داردم از نار
صابر علی آن شاه که بیشبه و نظیر است
هر سال مهیا زوی این جشن غدیر است
با همت والای وی اندیشه قصیر است
بر قدرت او مات نه خود عقل صغیر است
کاین مسئله شامل به صغیر و بکبیر است
من قدرته فاعتبروا یا اولی الابصار
شد روز وصال و شب هجران بسر آمد
آن طالع فرخنده میمون ز درآمد
آن یار سفرکردهٔ ما از سفر آمد
نینی که بدل بود و کنون درنظر آمد
چشم همه روشن شد از آن مطلع انوار
چندی به میان بود اگر بعد مراحل
ما را نبد آن مرحلهها پرده و حایل
چشم و دل ما هست بر آن ماه دو منزل
از دیده اگر رفت مکان بودش در دل
زین خانه بدان خانه شد آنشمع محافل
حالی شد از آن خانه بدین خانه دگر بار
خوش آمد و آمد غم احباب بپایان
وین طرفه که آن عید دل افروز محبان
با عید غدیر از نجف آمد به صفاهان
سوغاتی از این به نتوان یافت بدوران
سازیم نثار وی و سوغات وی ار جان
داریم از این همت کم خجلت بسیار
باری شده سیل نعم حضرت باری
اندر حق ما سوختگان ساری و جاری
بر نعمت دیدار کنم شکرگذاری
یا در صفت عید کنم صفحهنگاری
یا شرح دهم از نفس باد بهاری
کزوی شده پر لاله و گل دامن گلزار
هان عید غدیر آمدهای ساقی مهوش
وز خامه قدرت شده گل کشت منقش
ما راست ز غم دل چو دو زلف تو مشوش
بر خرمن غم خیز و بزن ز آب میآتش
تا پیش گل روی تو با نغمه دلکش
بلبل صفت از عید کنم تهنیت اظهار
در طرف چمن بین که چسان طوطی و طغرل
دراج و تذرو و بط و موسیجه و صلصل
از نغمه مستانه در انداخته غلغل
بر رسته ز گل ختمی و خیری و قرنفل
غم میبرد از دل به تماشا ورق گل
چون دفتر مدح شه دین حیدر کرار
سلطان نجف شیر خدا شاه ولایت
داماد نبی شمع شبستان هدایت
کش امر دو کونستی در کف کفایت
قرآن به مدیحش ز خدا آیت آیت
در دین خدا گر نبدش سعی و حمایت
بالله نه ز دین بود نشانی نه ز دیندار
موجود جهان گشته برای علی و بس
گردون شده گردان به هوای علی و بس
خورشید بود بنده رای علی و بس
آندل که دلست آمده جای علی و بس
دین نزد خدا هست ولای علی و بس
هان آیه اکملت مرا شاهد گفتار
از اوست بپا طارم ایوان معلق
وز اوست بجا هیأت افلاک مطبق
بازار وجود از کرمش یافته رونق
این نکته مرا گشته به تحقیق محقق
هرکس کند انکار شئون علی الحق
دارد به خدائی خدا شبه و انکار
من در خم چوگان وی افتاده چو گویم
وز لطمه چوگانش دوان سوی بسویم
نی چون دگران در بدرو کوی بکویم
عمری است نصیری وی و بنده اویم
عار آیدم از اینکه نهان کرده نگویم
امید که محفوظ و مصون داردم از نار
صابر علی آن شاه که بیشبه و نظیر است
هر سال مهیا زوی این جشن غدیر است
با همت والای وی اندیشه قصیر است
بر قدرت او مات نه خود عقل صغیر است
کاین مسئله شامل به صغیر و بکبیر است
من قدرته فاعتبروا یا اولی الابصار
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۳ - در مدح اعلیحضرت بقیهالله عجلالله تعالی فرجه
گل چو انوشیروان باز بر افروخت چهر
چمن شد از روشنی چو رای بوذرجمهر
معدلت اظهار کرد گردش وارون سپهر
مانی قدرت نگاشت نقش بدیعی ز مهر
در همه گل کشت شد تواتر ماه و مهر
برآمد از هر شجر شکوفه سیاره وار
بباغ غربال ابر لؤلؤ تر بیخته
خاک چمن سر بسر به عنبر آمیخته
لاله چو من داغ هجر بر جگر انگیخته
مگر که پیوند آن ز یار بگسیخته
باد صبا از ختن اگر نه بگریخته
از چه سبب بر مشام مشگ نماید نثار
گل ز درخشندگی سراج و هاج شد
زاغ عز ازیل وش از چمن اخراج شد
شاخ صنوبر ز نو مسکن دراج شد
سار انا الحق زنان بر سر هر کاج شد
باز مگر آسمان به فکر حلاج شد
دوباره منصور را مگر مکان شد بدار
ترک من ای مر مرا نداده از کام کام
وی الف قامتم کرده ز آلام لام
نبرده از من مگر بوقت دشنام نام
فکنده از گیسوان مرا بر اندام دام
مرغ دلم کردهای خوش ای دلارام رام
ربودهئی دل ز من گشته با غیار یار
بیا که زد لاله سر در چمن از ماء وطین
شد ز شقایق دمن رشگ بهشت برین
روح فزا میوزد بر لب ماء معین
نسیم گاه از یسار شمیم گاه از یمین
بکبک و بلبل مگر شادی و غم شد قرین
کان خندد قاه قاه وین نالد زار زار
بفرودین بوستان چون ارم آباد شد
به اردی اطفال باغ از رحم آزاد شد
پس الفت دایگان عیان ز خرداد شد
گه امر ارشادشان به تیر و مرداد شد
گاه بخورشید و ابر گه بمه و باد شد
تا همه را پرورید قدرت پروردگار
بعد ز مرد بباغ سیم و زر آورد شاخ
سیم و زر آمد پدید یا گهر آورد شاخ
گهر نمودار گشت یا ثمر آورد شاخ
ثمر پدیدار شد یا شکر آورد شاخ
راز نهان هرچه داشت در نظر آورد شاخ
بلی ندارد نهان راز کسی روزگار
درخت نارنج باز بباغ آورده بر
وز پی تاراج دل جلوه کند درنظر
یا پی چذب کلیم گشته فروزان شجر
یا نه کلیم است و دست ز جیب کرده بدر
یا که زبرجد فروش دارد گوئی ز زر
یا کره آفتاب سر زده از کوهسار
لیمو گوئی یکی حقه پر از شکر است
رنگ وی و طعم وی هر دو شگفتآور است
کان چورخ عاشقان ز هجر یار اصفر است
وین چو لب دلبران دلکش و جانپرور است
بعاشقی ماند این کانهمه خود دلبر است
یعنی از خود تهی است لیک پر است از نگار
سیب نموده عیان چهره چون آفتاب
یا که عروسی ز رخ فکنده یکسو نقاب
غرور حسنش همی منع کند از حجاب
یا نه که داماد راست کف بلورین خضاب
فتاده یا عاشقی ز پا بحال خراب
گرفته او را ببر دلبر گلگون عذار
تاک کهن سال بین چه خوش جوان آمده
خوشه انگور وی وقت روان آمده
تاک است انگور از آن باز عیان آمده
یا نه که پروین پدید در آسمان آمده
یا نه که صهبا فروش به بوستان آمده
وین بکفش شیشههاست پرز میخوشگوار
مدتی امرود چشم به سیر بستان گشود
حال فواکه بدید و صف لطایف شنود
پخته شد و از همهگوی نکوئی ربود
روز بروزش همی لطف و حلاوت فزود
تا که بشه میوهگی زمانه وی را ستود
نسبت شاهی ورا ماند بنام استوار
گویی استاد صنع ساخته اندر چمن
گنبدی از به ولی زرد چو رخسار من
رایحه آن زند طعنه به مشگ ختن
ز اهل حبش چند تن گرفته در وی وطن
یا که بکوه اندرند فرقهٔی از اهرمن
یا نه بروم آمده است قافله زنگبار
طرفه بنائی عیان ز صنع معمار بین
خجسته شهری ز نار بر سر اشجار بین
بشیوه شهر لوط ورا نگونسار بین
دکه مرجان فروش جمله بازار بین
به دور هر دکهاش ز نقره دیوار بین
وز زر احمر نگروی را برج و حصار
این همه کاید پدید ز غیب نقش عجب
دانی در روزگار کیست بدانها سبب
صاحب عصر و زمان واسطه خلق و رب
یار و معین فرق پشت و پناه شعب
شبل علی ولی سبط رسول عرب
سر خدای احد خاتم هشت و چهار
آنکه نگردد فلک جز که بفرمان او
ماه کند کسب نور از رخ رخشان او
هست عطارد یکی طفل دبستان او
در دو جهان بر مدار دست ز دامان او
هرچه که خواهی بخواه از در احسان او
که در دو عالم بود بدست او اختیار
ای شه دنیا و دین ای خلف بوتراب
گرچه نهان کردهٔی روی به پشت حجاب
لیک ز لطف تواند خلق جهان کامیاب
چنانکه از پشت ابر فیض دهد آفتاب
صغیر مداح تست ای شه مالک رقاب
جز به تو در نشأتین نباشد امیدوار
چمن شد از روشنی چو رای بوذرجمهر
معدلت اظهار کرد گردش وارون سپهر
مانی قدرت نگاشت نقش بدیعی ز مهر
در همه گل کشت شد تواتر ماه و مهر
برآمد از هر شجر شکوفه سیاره وار
بباغ غربال ابر لؤلؤ تر بیخته
خاک چمن سر بسر به عنبر آمیخته
لاله چو من داغ هجر بر جگر انگیخته
مگر که پیوند آن ز یار بگسیخته
باد صبا از ختن اگر نه بگریخته
از چه سبب بر مشام مشگ نماید نثار
گل ز درخشندگی سراج و هاج شد
زاغ عز ازیل وش از چمن اخراج شد
شاخ صنوبر ز نو مسکن دراج شد
سار انا الحق زنان بر سر هر کاج شد
باز مگر آسمان به فکر حلاج شد
دوباره منصور را مگر مکان شد بدار
ترک من ای مر مرا نداده از کام کام
وی الف قامتم کرده ز آلام لام
نبرده از من مگر بوقت دشنام نام
فکنده از گیسوان مرا بر اندام دام
مرغ دلم کردهای خوش ای دلارام رام
ربودهئی دل ز من گشته با غیار یار
بیا که زد لاله سر در چمن از ماء وطین
شد ز شقایق دمن رشگ بهشت برین
روح فزا میوزد بر لب ماء معین
نسیم گاه از یسار شمیم گاه از یمین
بکبک و بلبل مگر شادی و غم شد قرین
کان خندد قاه قاه وین نالد زار زار
بفرودین بوستان چون ارم آباد شد
به اردی اطفال باغ از رحم آزاد شد
پس الفت دایگان عیان ز خرداد شد
گه امر ارشادشان به تیر و مرداد شد
گاه بخورشید و ابر گه بمه و باد شد
تا همه را پرورید قدرت پروردگار
بعد ز مرد بباغ سیم و زر آورد شاخ
سیم و زر آمد پدید یا گهر آورد شاخ
گهر نمودار گشت یا ثمر آورد شاخ
ثمر پدیدار شد یا شکر آورد شاخ
راز نهان هرچه داشت در نظر آورد شاخ
بلی ندارد نهان راز کسی روزگار
درخت نارنج باز بباغ آورده بر
وز پی تاراج دل جلوه کند درنظر
یا پی چذب کلیم گشته فروزان شجر
یا نه کلیم است و دست ز جیب کرده بدر
یا که زبرجد فروش دارد گوئی ز زر
یا کره آفتاب سر زده از کوهسار
لیمو گوئی یکی حقه پر از شکر است
رنگ وی و طعم وی هر دو شگفتآور است
کان چورخ عاشقان ز هجر یار اصفر است
وین چو لب دلبران دلکش و جانپرور است
بعاشقی ماند این کانهمه خود دلبر است
یعنی از خود تهی است لیک پر است از نگار
سیب نموده عیان چهره چون آفتاب
یا که عروسی ز رخ فکنده یکسو نقاب
غرور حسنش همی منع کند از حجاب
یا نه که داماد راست کف بلورین خضاب
فتاده یا عاشقی ز پا بحال خراب
گرفته او را ببر دلبر گلگون عذار
تاک کهن سال بین چه خوش جوان آمده
خوشه انگور وی وقت روان آمده
تاک است انگور از آن باز عیان آمده
یا نه که پروین پدید در آسمان آمده
یا نه که صهبا فروش به بوستان آمده
وین بکفش شیشههاست پرز میخوشگوار
مدتی امرود چشم به سیر بستان گشود
حال فواکه بدید و صف لطایف شنود
پخته شد و از همهگوی نکوئی ربود
روز بروزش همی لطف و حلاوت فزود
تا که بشه میوهگی زمانه وی را ستود
نسبت شاهی ورا ماند بنام استوار
گویی استاد صنع ساخته اندر چمن
گنبدی از به ولی زرد چو رخسار من
رایحه آن زند طعنه به مشگ ختن
ز اهل حبش چند تن گرفته در وی وطن
یا که بکوه اندرند فرقهٔی از اهرمن
یا نه بروم آمده است قافله زنگبار
طرفه بنائی عیان ز صنع معمار بین
خجسته شهری ز نار بر سر اشجار بین
بشیوه شهر لوط ورا نگونسار بین
دکه مرجان فروش جمله بازار بین
به دور هر دکهاش ز نقره دیوار بین
وز زر احمر نگروی را برج و حصار
این همه کاید پدید ز غیب نقش عجب
دانی در روزگار کیست بدانها سبب
صاحب عصر و زمان واسطه خلق و رب
یار و معین فرق پشت و پناه شعب
شبل علی ولی سبط رسول عرب
سر خدای احد خاتم هشت و چهار
آنکه نگردد فلک جز که بفرمان او
ماه کند کسب نور از رخ رخشان او
هست عطارد یکی طفل دبستان او
در دو جهان بر مدار دست ز دامان او
هرچه که خواهی بخواه از در احسان او
که در دو عالم بود بدست او اختیار
ای شه دنیا و دین ای خلف بوتراب
گرچه نهان کردهٔی روی به پشت حجاب
لیک ز لطف تواند خلق جهان کامیاب
چنانکه از پشت ابر فیض دهد آفتاب
صغیر مداح تست ای شه مالک رقاب
جز به تو در نشأتین نباشد امیدوار
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۴ - در تهنیت عید مولود حضرت مولی الموالی علی علیهالسلام
بفرودین شد چمن غیرت باغ بهشت
خرمی افراشت بازرایت برطرف کشت
طوبی قدا الا ساقی حوری سرشت
حالی نتوان ز کف کوزه میرا بهشت
میده کز خاک ما کوزه بسازند و خشت
گه بسرخم رویم گه بکف میفروش
کرده ورود بهار دهر کهن را جوان
غصه زدا شد زمین روح فزا شد زمان
بطرف هر کشتزار بصحن هر بوستان
جشنی باشد پدید بزمی باشد عیان
رودی دارد سرود تاری دارد فغان
نائی دارد نوا چنگی دارد خروش
وقت غنیمت شمار روی ز عشرت متاب
بملک جم دل منه بجام جم کن شراب
چه تختها شد نگون چه ملکها شد خراب
چه روزها از فلک تافت همین آفتاب
بر سر کاووس و کی بر تن افراسیاب
بر حشم کیقباد بر خدم داریوش
غنچه لبا ای لبت کرده مرا میپرست
گل ز رخت منفعل سرو ز بالات پست
در خم زلفت چو من هرکه شود پای بست
دین و دل و عقل و هوش میرود او را ز دست
زانکه تو از کفر زلف زانکه تو از چشم مست
آفت دینی و دل رهزن عقلی و هوش
یارانی خود همین ورد زبانم تویی
نور دل آرام تن روح روانم تویی
صبر و قرار و شکیب تاب و توانم تویی
ماحصل زندگی سود و زیانم تویی
سخن کنم مختصر من تن و جانم تویی
نخواهیم گر هلاک روی خود از من مپوش
سروقدا خیز و جای جوی بر اطراف جو
بجام چون آفتاب بریز ای ماه رو
مئی که آتش زند بخرمن آرزو
مئی که مستند از آن شیشه و جام و سبو
مئی که هر گه رود مستی را در گلو
از همه ممکنات ندا برآید که نوش
مئی که یک قطرهاش طعنه بقلزم زند
غمینی ار نوشدش کف بترنم زند
شعاعش از خم علم بچرخ هفتم زند
ز صافی و روشنی راه بر انجم زند
مئی که هر لحظه جوش آن میدر خم زند
زمزمه یا علی برآید از خم بگوش
از آن میم مست کن ای برهت جان سبیل
تا که شوم مدح خوان بساقی سلسبیل
صهر رسول امم سر خدای جلیل
علی که ارزاق را آمده جودش کفیل
روز و شبان میرسد از آن خدا را وکیل
مائده جن و انس رزق طیور و وحوش
جان نبی نفس کل مطهر ذات احد
در ملل و در فرق در ازل و در ابد
او ناهی از صنم او داعی بر صمد
آنکه بوصفش شوم چون برقم مستعد
مداد غیبم بکلک همی نماید مدد
لسان قدسم بگوش همی رساند سروش
هو العلی العظیم هو السمیع البصیر
هو العزیز الحکیم هو اللطیف الخبیر
بکل شیئی علیم بکل شیئی قدیر
قربش میدان جنان بعدش میدان سعیر
گر بجنان مایلی دل زولایش مگیر
جزره عشقش مپوی جز پی قربش مکوش
خانه خدا گر نبود چه بود آخر سبب
که تافت در کعبه رخ چو خور بماه رجب
ظهور او کشف کرد هر آنچه بد محتجب
که را بود اینمقام جز آنشه ذو نسب
که بر شکست بتان نهد بفرمان رب
خواجه کونین را پای ز رفعت بدوش
چون زحلش بر در است خاک نشین مشتری
مریخش در رکاب همی کند لشگری
بشمس مر زهره را توان دهد برتری
عطاردش چون مه است در خط فرمانبری
شد از بخاری پدید سپهر نیلوفری
روز نخستین بزد بحر عطایش چو جوش
گر او نبودی نبود ز ما سواله اثر
نداشت هرگز وجود شیئی از خشک و تر
نه کوه بود و نه تل نه بحر بود و نه بر
نه لوح بدنی قلم نه شمس بدنی قمر
نه صبح بدنی مسانه شام بدنی سحر
نه هفته و ماه و سال نه دی نه فردا نه دوش
هر آنکه چون من بود ز جان غلام علی
دو گیتیش شامل است لطف مدام علی
میگذرد از صراط بلطف عام علی
بر لب کوثر خورد باده ز جام علی
کس ار بدوزخ دمد ز صدق نام علی
آتش آن را کند نسیم رحمت خموش
یا علی ای عقل کل واله و حیران تو
خیل رسل را بود چنگ بدامان تو
صغیر آنکو شده ز جان ثنا خوان تو
طبعش جوئی بود ز بحر احسان تو
که فیض از آن جاریست بهر محبان تو
چه بهر مدحت سرا چه بهر مدحت نیوش
خرمی افراشت بازرایت برطرف کشت
طوبی قدا الا ساقی حوری سرشت
حالی نتوان ز کف کوزه میرا بهشت
میده کز خاک ما کوزه بسازند و خشت
گه بسرخم رویم گه بکف میفروش
کرده ورود بهار دهر کهن را جوان
غصه زدا شد زمین روح فزا شد زمان
بطرف هر کشتزار بصحن هر بوستان
جشنی باشد پدید بزمی باشد عیان
رودی دارد سرود تاری دارد فغان
نائی دارد نوا چنگی دارد خروش
وقت غنیمت شمار روی ز عشرت متاب
بملک جم دل منه بجام جم کن شراب
چه تختها شد نگون چه ملکها شد خراب
چه روزها از فلک تافت همین آفتاب
بر سر کاووس و کی بر تن افراسیاب
بر حشم کیقباد بر خدم داریوش
غنچه لبا ای لبت کرده مرا میپرست
گل ز رخت منفعل سرو ز بالات پست
در خم زلفت چو من هرکه شود پای بست
دین و دل و عقل و هوش میرود او را ز دست
زانکه تو از کفر زلف زانکه تو از چشم مست
آفت دینی و دل رهزن عقلی و هوش
یارانی خود همین ورد زبانم تویی
نور دل آرام تن روح روانم تویی
صبر و قرار و شکیب تاب و توانم تویی
ماحصل زندگی سود و زیانم تویی
سخن کنم مختصر من تن و جانم تویی
نخواهیم گر هلاک روی خود از من مپوش
سروقدا خیز و جای جوی بر اطراف جو
بجام چون آفتاب بریز ای ماه رو
مئی که آتش زند بخرمن آرزو
مئی که مستند از آن شیشه و جام و سبو
مئی که هر گه رود مستی را در گلو
از همه ممکنات ندا برآید که نوش
مئی که یک قطرهاش طعنه بقلزم زند
غمینی ار نوشدش کف بترنم زند
شعاعش از خم علم بچرخ هفتم زند
ز صافی و روشنی راه بر انجم زند
مئی که هر لحظه جوش آن میدر خم زند
زمزمه یا علی برآید از خم بگوش
از آن میم مست کن ای برهت جان سبیل
تا که شوم مدح خوان بساقی سلسبیل
صهر رسول امم سر خدای جلیل
علی که ارزاق را آمده جودش کفیل
روز و شبان میرسد از آن خدا را وکیل
مائده جن و انس رزق طیور و وحوش
جان نبی نفس کل مطهر ذات احد
در ملل و در فرق در ازل و در ابد
او ناهی از صنم او داعی بر صمد
آنکه بوصفش شوم چون برقم مستعد
مداد غیبم بکلک همی نماید مدد
لسان قدسم بگوش همی رساند سروش
هو العلی العظیم هو السمیع البصیر
هو العزیز الحکیم هو اللطیف الخبیر
بکل شیئی علیم بکل شیئی قدیر
قربش میدان جنان بعدش میدان سعیر
گر بجنان مایلی دل زولایش مگیر
جزره عشقش مپوی جز پی قربش مکوش
خانه خدا گر نبود چه بود آخر سبب
که تافت در کعبه رخ چو خور بماه رجب
ظهور او کشف کرد هر آنچه بد محتجب
که را بود اینمقام جز آنشه ذو نسب
که بر شکست بتان نهد بفرمان رب
خواجه کونین را پای ز رفعت بدوش
چون زحلش بر در است خاک نشین مشتری
مریخش در رکاب همی کند لشگری
بشمس مر زهره را توان دهد برتری
عطاردش چون مه است در خط فرمانبری
شد از بخاری پدید سپهر نیلوفری
روز نخستین بزد بحر عطایش چو جوش
گر او نبودی نبود ز ما سواله اثر
نداشت هرگز وجود شیئی از خشک و تر
نه کوه بود و نه تل نه بحر بود و نه بر
نه لوح بدنی قلم نه شمس بدنی قمر
نه صبح بدنی مسانه شام بدنی سحر
نه هفته و ماه و سال نه دی نه فردا نه دوش
هر آنکه چون من بود ز جان غلام علی
دو گیتیش شامل است لطف مدام علی
میگذرد از صراط بلطف عام علی
بر لب کوثر خورد باده ز جام علی
کس ار بدوزخ دمد ز صدق نام علی
آتش آن را کند نسیم رحمت خموش
یا علی ای عقل کل واله و حیران تو
خیل رسل را بود چنگ بدامان تو
صغیر آنکو شده ز جان ثنا خوان تو
طبعش جوئی بود ز بحر احسان تو
که فیض از آن جاریست بهر محبان تو
چه بهر مدحت سرا چه بهر مدحت نیوش
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۵ - در تهنیت عید مولود - در ماه رجب ۱۳۳۹ هجریقمری
مرحبا للعید فیالعید الشریف فیالشریف
خاصه فصل فرودین و ویژه از بعد خریف
با غزلخوانی ظریف و با دلارامی لطیف
با دلارامی لطیف و با غزلخوانی ظریف
اعتکاف اندر گلستان جست باید ای حریف
جست باید ایحریف اندر گلستان اعتکاف
کوهسارانرا دگر مشعوف گشت از رنگ رنگ
چون زبرجد سبز شد فرسنک تا فرسنک سنگ
مطر با وقت است تا آری بسوی چنگ چنگ
بلکه میبایست نگذاری دمی از چنگ چنگ
ساقیا درساتکین بنما مئی گلرنگ رنگ
درد نی بل بادهئی چون چشمه انصاف صاف
در چنین جشنی که بیمی میکند آرام رم
میکشد زیر لحد از کاسه سر جام جم
چند باشد دیده من از غم ایام یم
به که گیرم جام و از نی بشنوم الهام هم
لافم از عشق وزنم با یار سیم اندام دم
میزند مفتی گر از تصنیف و از تألیف لاف
خیره شد چشم فلک از بسکه در روی زمین
در جنوب و در شمال و در یسار و در یمین
گشت پیدا شد عیان آمد پدید از ماء و طین
سوسن و سنبل گل و نسرین شقیق و یاسمین
گلستانرا گر بخوانم حالیا خلد برین
گر نکاهم قدر آن هرگز نگفتستم گزاف
طفل غنچه میگشاید لب بهر صبح صبیح
بر فراز شاخ چون در دامن مریم مسیح
سر بسر انجیل میخوانند مرغان فصیح
کبک و دراج و تذر و عندلیب و بوالملیح
گر بیابد آگهی زین جوش وزین جشن ملیح
سوی بستان میشتابد بیگمان عنقاز قاف
باد نوروزی ز بستان رفت خاک و برد گرد
گلرخان کردند رو در باغ بهر سیر ورد
دسته دسته جوقه جوقه زوج زوج و فرد فرد
گل ز گل سرزد بنفش و طوسی و اسپید زرد
نازم آن صباغ رنگآمیز کاین تدبیر کرد
ریخت در خم آب و رنگ آورد با صد اختلاف
در هوا دارد صبا همراه خود برگ سمن
یا بشیر از بهر یعقوب دل آرد پیرهن
گل چو یوسف میفروشد حسن در مصر چمن
چون خریداران بگردش از ریاحین انجمن
سنبلستش از خریداران یک و جای ثمن
گیسوان بگشوده گوید من عجوزم اینکلاف
داده بارعام در میخانه پیر میفروش
آنکه لطفش کرده ما را حلقه منت بگوش
آمده میدرخم و در شیشه و ساغر بجوش
رفته هر سو با دهخواران یک ز دست و یک ز هوش
ساقی از دریا رساند میبخیل بادهنوش
ورنه خم کی میدهد امروز مستان را کفاف
هیچ دانی چیست بر این عیش بیپایان سبب
وزچه ذرات جهان در رقص و وجدند و طرب
بهر آن کامد قرین نوروز با ماه رجب
کاندران در کعبه ظاهر شد علی میرعرب
آفتاب ملک دین شاهنشه والا نسب
خسرو عمر افکن عنترکش مرحب شکاف
مظهر ذات و صفات کبریا پا تا بسر
زوج زهرای مطهر بن عم خیرالبشر
جان جان سر سویدا تاب تن نور بصر
حاکم حکم قضا و آمر امر قدر
هم زمین باشد بگردون از جنابش مفتخر
هم فلک دارد بپستی پیش کاخش اعتراف
سیل خون کردی روان رفتی چو در میدان کین
مشرکین را ریختی هی سر ز تن هی تن ز زین
آفرین بر دست و تیغش آمد از جان آفرین
چرخ چون آگاه گشت از زور و بازوئی چنین
تا شود ایمن ز نیش ذوالفقارش از زمین
اینهمه بالا گرفت از بس بخود دزدید ناف
گر کس از سر علی مرتضی آگاه شد
میتوان گفتن که آگاه او ز سر الله شد
چون منور عرصهٔ آفاق از آن ماه شد
در میان لشگر انفس ظهور شاه شد
چون حریم کعبه آنشه را تولدگاه شد
تا قیامت اهل عالم میکنند آنرا طواف
ملک هستی راست او شاه و بخیلش بیگمان
انبیاء خدمتگذارانند بهر کسبشان
آدم و الیاس و خضر این سه وجود پاک جان
ملک او را زارعند و آبیار و دشتبان
با ید و بیضای آنسان موسیش باشد شبان
با چنان حشمت سلیمانش بود زنبیل باف
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یا علی ای نفس پاک حضرت ختمی مآب
من نیم هرچند قابل لیک گر بودی صواب
در مدیحت میگرفتم از رخ مطلب نقاب
بایدم ناچار گفتن کردهئی خیبر خراب
یا بگویم کشتهای بن عبدود را در مصاف
ای دو عالم در یک انسان ای علی مرتضی
ای که بستودت خداوند جهان در هل اتی
هم وجودت معنی کافی بقول قل کفی
هم مدیحت روز و شب ورد زبان مصطفی
غیر تیغت سیف نی الا وجودت لافتی
وین سخن جبریل گفت و او نمیگوید خلاف
کلب درگاهت صغیرم من که از فرط گناه
نامهام چون روی و رویم گشته چون روزم سیاه
در دو عالم غیر درگاه توام نبود پناه
اولاخراهم کنی بر من تو از رحمت نگاه
ثانیا از من نپوشی چشم رحمت هیچگاه
ور رود جرم و خطائی هم مراداری معاف
خاصه فصل فرودین و ویژه از بعد خریف
با غزلخوانی ظریف و با دلارامی لطیف
با دلارامی لطیف و با غزلخوانی ظریف
اعتکاف اندر گلستان جست باید ای حریف
جست باید ایحریف اندر گلستان اعتکاف
کوهسارانرا دگر مشعوف گشت از رنگ رنگ
چون زبرجد سبز شد فرسنک تا فرسنک سنگ
مطر با وقت است تا آری بسوی چنگ چنگ
بلکه میبایست نگذاری دمی از چنگ چنگ
ساقیا درساتکین بنما مئی گلرنگ رنگ
درد نی بل بادهئی چون چشمه انصاف صاف
در چنین جشنی که بیمی میکند آرام رم
میکشد زیر لحد از کاسه سر جام جم
چند باشد دیده من از غم ایام یم
به که گیرم جام و از نی بشنوم الهام هم
لافم از عشق وزنم با یار سیم اندام دم
میزند مفتی گر از تصنیف و از تألیف لاف
خیره شد چشم فلک از بسکه در روی زمین
در جنوب و در شمال و در یسار و در یمین
گشت پیدا شد عیان آمد پدید از ماء و طین
سوسن و سنبل گل و نسرین شقیق و یاسمین
گلستانرا گر بخوانم حالیا خلد برین
گر نکاهم قدر آن هرگز نگفتستم گزاف
طفل غنچه میگشاید لب بهر صبح صبیح
بر فراز شاخ چون در دامن مریم مسیح
سر بسر انجیل میخوانند مرغان فصیح
کبک و دراج و تذر و عندلیب و بوالملیح
گر بیابد آگهی زین جوش وزین جشن ملیح
سوی بستان میشتابد بیگمان عنقاز قاف
باد نوروزی ز بستان رفت خاک و برد گرد
گلرخان کردند رو در باغ بهر سیر ورد
دسته دسته جوقه جوقه زوج زوج و فرد فرد
گل ز گل سرزد بنفش و طوسی و اسپید زرد
نازم آن صباغ رنگآمیز کاین تدبیر کرد
ریخت در خم آب و رنگ آورد با صد اختلاف
در هوا دارد صبا همراه خود برگ سمن
یا بشیر از بهر یعقوب دل آرد پیرهن
گل چو یوسف میفروشد حسن در مصر چمن
چون خریداران بگردش از ریاحین انجمن
سنبلستش از خریداران یک و جای ثمن
گیسوان بگشوده گوید من عجوزم اینکلاف
داده بارعام در میخانه پیر میفروش
آنکه لطفش کرده ما را حلقه منت بگوش
آمده میدرخم و در شیشه و ساغر بجوش
رفته هر سو با دهخواران یک ز دست و یک ز هوش
ساقی از دریا رساند میبخیل بادهنوش
ورنه خم کی میدهد امروز مستان را کفاف
هیچ دانی چیست بر این عیش بیپایان سبب
وزچه ذرات جهان در رقص و وجدند و طرب
بهر آن کامد قرین نوروز با ماه رجب
کاندران در کعبه ظاهر شد علی میرعرب
آفتاب ملک دین شاهنشه والا نسب
خسرو عمر افکن عنترکش مرحب شکاف
مظهر ذات و صفات کبریا پا تا بسر
زوج زهرای مطهر بن عم خیرالبشر
جان جان سر سویدا تاب تن نور بصر
حاکم حکم قضا و آمر امر قدر
هم زمین باشد بگردون از جنابش مفتخر
هم فلک دارد بپستی پیش کاخش اعتراف
سیل خون کردی روان رفتی چو در میدان کین
مشرکین را ریختی هی سر ز تن هی تن ز زین
آفرین بر دست و تیغش آمد از جان آفرین
چرخ چون آگاه گشت از زور و بازوئی چنین
تا شود ایمن ز نیش ذوالفقارش از زمین
اینهمه بالا گرفت از بس بخود دزدید ناف
گر کس از سر علی مرتضی آگاه شد
میتوان گفتن که آگاه او ز سر الله شد
چون منور عرصهٔ آفاق از آن ماه شد
در میان لشگر انفس ظهور شاه شد
چون حریم کعبه آنشه را تولدگاه شد
تا قیامت اهل عالم میکنند آنرا طواف
ملک هستی راست او شاه و بخیلش بیگمان
انبیاء خدمتگذارانند بهر کسبشان
آدم و الیاس و خضر این سه وجود پاک جان
ملک او را زارعند و آبیار و دشتبان
با ید و بیضای آنسان موسیش باشد شبان
با چنان حشمت سلیمانش بود زنبیل باف
یا علی یا ایلیا یا باحسن یا باتراب
یا علی ای نفس پاک حضرت ختمی مآب
من نیم هرچند قابل لیک گر بودی صواب
در مدیحت میگرفتم از رخ مطلب نقاب
بایدم ناچار گفتن کردهئی خیبر خراب
یا بگویم کشتهای بن عبدود را در مصاف
ای دو عالم در یک انسان ای علی مرتضی
ای که بستودت خداوند جهان در هل اتی
هم وجودت معنی کافی بقول قل کفی
هم مدیحت روز و شب ورد زبان مصطفی
غیر تیغت سیف نی الا وجودت لافتی
وین سخن جبریل گفت و او نمیگوید خلاف
کلب درگاهت صغیرم من که از فرط گناه
نامهام چون روی و رویم گشته چون روزم سیاه
در دو عالم غیر درگاه توام نبود پناه
اولاخراهم کنی بر من تو از رحمت نگاه
ثانیا از من نپوشی چشم رحمت هیچگاه
ور رود جرم و خطائی هم مراداری معاف
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۶ - غدیریه در مدح یعسوب الدین امیرالمؤمنین علی علیهالسلام
ز ریا و کبر بگذر جلوات کبریا بین
بمقام سعی دلرا همه روضه الصفا بین
بخم غدیر امروز تجلی خدا بین
بملالقای حق را به لقای مرتضی بین
که خدای جلوهگر شد به لباس مرتضائی
اگرش خدای خوانم بیقین رضا نباشد
و گرش جدای دانم بخدا روا نباشد
اگر او خدا نباشد ز خدا جدا نباشد
بود این عقیده من که گر او خدا نباشد
بخدا قسم که داده است خدا باوخدائی
اگرت خدای بخشد دل پاک و جان طاهر
ببری باین سخن پی که چه اول و چه آخر
برسی بدین معما که بباطن و بظاهر
چو ز چشم جان ببینی بحقیقت مظاهر
علی است و بس که بر خود شده گرم خودنمائی
مدد از علی طلبکن که بهربلا و هر غم
متوسل جنابش دل آدم است و خاتم
چه سمائی مسبح چه زمینی مکرم
بخدای هر دو گیتی ز کسی بهر دو عالم
بجز از علی نیاید هنر گرهگشائی
با ما کن و نواحی بمساکن و مراحل
بقبایل و عشایر بطوایف و سلاسل
همه فیض اوستجاری همه لطف اوست شامل
فلک خمیده بالانه اگر از اوست سائل
بگرفته است بر کف ز چه کاسه گدائی
بود او مؤلف و بس بکتابهای دیرین
بود او مربی و بس بمربیان آئین
رشحات علم دانی به بشر شد از که تلقین
بخدا قسم علی بود که ابتدای تکوین
به ابوالبشر بیاموخت کتاب ابتدائی
اگرت بهشت باید ره آن دهم نشانت
بطریقه علی رو که رساند این بآنت
چو ولای او نداری بسقر بود مکانت
ز نسیم خلد بوئی نبرد مشام جانت
همه عمر اگر بپوئی ره زهد و پارسائی
پی سعد و نحس طالع چه منجمت سرآید
شنوی چو نام حیدر غمت ار ز دل زداید
بدو عالمت یقین حق در میمنت گشاید
و گرت کدورت افزود به رنج و غم فزاید
بوداین محک ترا بس پی بخت آزمائی
علی ای ولی مطلق علی ای امام رهبر
دگران و مال و منصب دگران و تخت و افسر
من و خاک آستانت که بر آن نهادهام سر
بره غمت که رسته است بجای خارنشتر
بتمام ملک عالم ندهم برهنه پائی
علی ایکه جز به عشق تو نبوده های و هویم
علی ایکه جز بذکر تو نبوده گفتگویم
می عشق تست تنها بصراحی و سبویم
پی آب زندگانی ره ظلمت از چه پویم
که رسیدهام بخاک در تو بروشنائی
علی ایکه ذات پاکت زده کوس بیمثالی
ملکوت را تو مالک جبروت را تو والی
بتو زیبد و بس اینهم که خدات خوانده غالی
سر هر کسی نیز زد بکلاه ذوالجلالی
تن هر کسی نزیبد بردای کبریائی
علی ای که هست دلها همگی در آرزویت
بدو مطلبست اینک نظر صغیر سویت
یکی اینکه خوانی او را ز ره کرم بکویت
دگر اینکه بر در حق طلبد ز آبرویت
که دهی ورابکلی تو ز غیر خود رهائی
بمقام سعی دلرا همه روضه الصفا بین
بخم غدیر امروز تجلی خدا بین
بملالقای حق را به لقای مرتضی بین
که خدای جلوهگر شد به لباس مرتضائی
اگرش خدای خوانم بیقین رضا نباشد
و گرش جدای دانم بخدا روا نباشد
اگر او خدا نباشد ز خدا جدا نباشد
بود این عقیده من که گر او خدا نباشد
بخدا قسم که داده است خدا باوخدائی
اگرت خدای بخشد دل پاک و جان طاهر
ببری باین سخن پی که چه اول و چه آخر
برسی بدین معما که بباطن و بظاهر
چو ز چشم جان ببینی بحقیقت مظاهر
علی است و بس که بر خود شده گرم خودنمائی
مدد از علی طلبکن که بهربلا و هر غم
متوسل جنابش دل آدم است و خاتم
چه سمائی مسبح چه زمینی مکرم
بخدای هر دو گیتی ز کسی بهر دو عالم
بجز از علی نیاید هنر گرهگشائی
با ما کن و نواحی بمساکن و مراحل
بقبایل و عشایر بطوایف و سلاسل
همه فیض اوستجاری همه لطف اوست شامل
فلک خمیده بالانه اگر از اوست سائل
بگرفته است بر کف ز چه کاسه گدائی
بود او مؤلف و بس بکتابهای دیرین
بود او مربی و بس بمربیان آئین
رشحات علم دانی به بشر شد از که تلقین
بخدا قسم علی بود که ابتدای تکوین
به ابوالبشر بیاموخت کتاب ابتدائی
اگرت بهشت باید ره آن دهم نشانت
بطریقه علی رو که رساند این بآنت
چو ولای او نداری بسقر بود مکانت
ز نسیم خلد بوئی نبرد مشام جانت
همه عمر اگر بپوئی ره زهد و پارسائی
پی سعد و نحس طالع چه منجمت سرآید
شنوی چو نام حیدر غمت ار ز دل زداید
بدو عالمت یقین حق در میمنت گشاید
و گرت کدورت افزود به رنج و غم فزاید
بوداین محک ترا بس پی بخت آزمائی
علی ای ولی مطلق علی ای امام رهبر
دگران و مال و منصب دگران و تخت و افسر
من و خاک آستانت که بر آن نهادهام سر
بره غمت که رسته است بجای خارنشتر
بتمام ملک عالم ندهم برهنه پائی
علی ایکه جز به عشق تو نبوده های و هویم
علی ایکه جز بذکر تو نبوده گفتگویم
می عشق تست تنها بصراحی و سبویم
پی آب زندگانی ره ظلمت از چه پویم
که رسیدهام بخاک در تو بروشنائی
علی ایکه ذات پاکت زده کوس بیمثالی
ملکوت را تو مالک جبروت را تو والی
بتو زیبد و بس اینهم که خدات خوانده غالی
سر هر کسی نیز زد بکلاه ذوالجلالی
تن هر کسی نزیبد بردای کبریائی
علی ای که هست دلها همگی در آرزویت
بدو مطلبست اینک نظر صغیر سویت
یکی اینکه خوانی او را ز ره کرم بکویت
دگر اینکه بر در حق طلبد ز آبرویت
که دهی ورابکلی تو ز غیر خود رهائی
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۷ - غدیریه در مدح زوج بتول ابن عم رسول علی علیهالسلام
امروز من اندر سر سودای دگر دارم
درباره میخوردن تجدید نظر دارم
خشت از سر خم خواهم یکمرتبه بردارم
سرهشته در آن نوشم تا هوش بسر دارم
در میکده مست افتم بیزحمت هشیاری
ای مرغ طرب بالی بگشای و معلق زن
پائی ز سر مستی بر گنبد ازرق زن
حق حق زن و هوهو کن هوهو کن و حقحق زن
بر بیخبران تسخر بر بیبصران دق زن
کان خلوتی غیبی شد شاهد بازاری
با اهل زمین بر گو کز عرش بشیر آمد
خیزید باستقبال آن عرش سریر آمد
بر خیل خراباتی ده مژده که پیر آمد
با جلوه اللهی در خم غدیر آمد
تا حشر ز اهل دل دل برد بعیاری
معشوق ازل از رخ برداشته برقع را
هر دیده کجا بیند آن ماه ملمع را
خفاش شناسد کی خورشید مشعشع را
آری چو کند در برشه دلق مرقع را
هر دیده ظاهر بین افتد به غلط کاری
از وجه هویت بین نی نسبت تمثالی
وجه علی اعلی وجه علی عالی
ای موسی بن عمران جای تو کنون خالی
تا کام دلت یابی از آن ولی والی
جای لن از او بینی صدگونه وفاداری
از خاک رهش گردون اندوخته گوهرها
آراسته گیتی را ز افروخته اخترها
تنها نه کنون باشد او ملجأ مضطرها
هنگام بلا از او جستند پیمبرها
این یک ظفر و نصرت آن یک مدد و یاری
گر او نه همی کردی در حق رسل احسان
تا حشر نیاسودی نوح از الم طوفان
یوسف نشدی آزاد از زاویه زندان
یعقوب نمیکردی طی مرحله هجران
ایوب نمیرستی از بستر بیماری
استاد ملایک شد جبرئیل ز تعلیمش
خاک ره او گردید امکان پی تکریمش
اشیا رقم هستی خواندند ز ترقیمش
چون روز ازل گردون خم گشت بتعظیمش
زان یافت چنین رفعت در عین نگونساری
هرکس بغلامانش داخل شد و محرم شد
میزیبد اگر گوئی او داخل آدم شد
آدم هم از این رتبت انسان مکرم شد
صورت ز علی آورد آنگونه معظم شد
ورنه که سجود آرد بر کهگل فخاری
ای قبله حقجویان محراب دو ابرویت
روی دل مشتاقان از هر طرفی سویت
نه گنبدگردون را پر کرده هیاهویت
در دیر و حرم مجنون بر سلسله مویت
هم مؤمن تسبیحی هم کافر زناری
تبلیغ محمد (ص) را در کارتو میبینم
سر تا سر فرقان را اسرار تو میبینم
روشن همه عالم را ز انوار تو میبینم
در معنی صورتها دیدار تو میبینم
خوابی است خوش این یارب یا معنی بیداری
ای پادشه عالم ما خیل غلامانت
گر باشدمان دستی داریم به دامانت
ما را بکن از احسان خود قابل احسانت
هر عیب و گنه داریم ای ما همه قربانت
میپوش به ستاری میبخش بغفاری
نعمت علی آن اختر کز برج تو تابان شد
در دوده شه صابر بر فقر نگهبان شد
مر جشن غدیرت را ساعی ز دل و جان شد
بس مشگل مسکینان کز لطف وی آسانشد
آسان گذران از وی هر سختی و دشواری
من گرچه صغیر استم با وصف تو دمسازم
پر کرده جهانی را در مدح تو آوازم
شه صابر از این نعمت کرده است سرافرازم
هرکس بکسی نازد من هم بتو مینازم
تا ناز که خود گردد مقرون بسزاواری
درباره میخوردن تجدید نظر دارم
خشت از سر خم خواهم یکمرتبه بردارم
سرهشته در آن نوشم تا هوش بسر دارم
در میکده مست افتم بیزحمت هشیاری
ای مرغ طرب بالی بگشای و معلق زن
پائی ز سر مستی بر گنبد ازرق زن
حق حق زن و هوهو کن هوهو کن و حقحق زن
بر بیخبران تسخر بر بیبصران دق زن
کان خلوتی غیبی شد شاهد بازاری
با اهل زمین بر گو کز عرش بشیر آمد
خیزید باستقبال آن عرش سریر آمد
بر خیل خراباتی ده مژده که پیر آمد
با جلوه اللهی در خم غدیر آمد
تا حشر ز اهل دل دل برد بعیاری
معشوق ازل از رخ برداشته برقع را
هر دیده کجا بیند آن ماه ملمع را
خفاش شناسد کی خورشید مشعشع را
آری چو کند در برشه دلق مرقع را
هر دیده ظاهر بین افتد به غلط کاری
از وجه هویت بین نی نسبت تمثالی
وجه علی اعلی وجه علی عالی
ای موسی بن عمران جای تو کنون خالی
تا کام دلت یابی از آن ولی والی
جای لن از او بینی صدگونه وفاداری
از خاک رهش گردون اندوخته گوهرها
آراسته گیتی را ز افروخته اخترها
تنها نه کنون باشد او ملجأ مضطرها
هنگام بلا از او جستند پیمبرها
این یک ظفر و نصرت آن یک مدد و یاری
گر او نه همی کردی در حق رسل احسان
تا حشر نیاسودی نوح از الم طوفان
یوسف نشدی آزاد از زاویه زندان
یعقوب نمیکردی طی مرحله هجران
ایوب نمیرستی از بستر بیماری
استاد ملایک شد جبرئیل ز تعلیمش
خاک ره او گردید امکان پی تکریمش
اشیا رقم هستی خواندند ز ترقیمش
چون روز ازل گردون خم گشت بتعظیمش
زان یافت چنین رفعت در عین نگونساری
هرکس بغلامانش داخل شد و محرم شد
میزیبد اگر گوئی او داخل آدم شد
آدم هم از این رتبت انسان مکرم شد
صورت ز علی آورد آنگونه معظم شد
ورنه که سجود آرد بر کهگل فخاری
ای قبله حقجویان محراب دو ابرویت
روی دل مشتاقان از هر طرفی سویت
نه گنبدگردون را پر کرده هیاهویت
در دیر و حرم مجنون بر سلسله مویت
هم مؤمن تسبیحی هم کافر زناری
تبلیغ محمد (ص) را در کارتو میبینم
سر تا سر فرقان را اسرار تو میبینم
روشن همه عالم را ز انوار تو میبینم
در معنی صورتها دیدار تو میبینم
خوابی است خوش این یارب یا معنی بیداری
ای پادشه عالم ما خیل غلامانت
گر باشدمان دستی داریم به دامانت
ما را بکن از احسان خود قابل احسانت
هر عیب و گنه داریم ای ما همه قربانت
میپوش به ستاری میبخش بغفاری
نعمت علی آن اختر کز برج تو تابان شد
در دوده شه صابر بر فقر نگهبان شد
مر جشن غدیرت را ساعی ز دل و جان شد
بس مشگل مسکینان کز لطف وی آسانشد
آسان گذران از وی هر سختی و دشواری
من گرچه صغیر استم با وصف تو دمسازم
پر کرده جهانی را در مدح تو آوازم
شه صابر از این نعمت کرده است سرافرازم
هرکس بکسی نازد من هم بتو مینازم
تا ناز که خود گردد مقرون بسزاواری
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۱ - در هر یک بند از این مربع ترکیب شعر دوم از مولوی رومی قدس سره
بنده را نسبت بمولا ز اعتقاد
خود ولا باید کمند انقیاد
زین سبب پیغمبر (ص) با اجتهاد
نام خود و ان علی مولا نهاد
یعنی اینجا بندگی باید ز جان
نیست تنها کافی اقرار لسان
بهر آنکس کز دل و جان دوست جوست
خواست کارد مغز را بیرون ز پوست
گفت هرکس را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست
یعنی ار ما را دو باشد جسم و اسم
لیک یک روحیم پنهان در دو جسم
آن نه مولا کز طمع تاری تند
دست بندد بند بر پایت زند
کیست مولا آنکه آزادت کند
بند رقیت ز پایت بر کند
این چنین مولا نبی یا خود ولی است
یا محمد (ص) یا وصی او علی است
نور ایمان مایه هر شادی است
باعث آزادی و آبادی است
چون بآزادی نبوت هادی است
مؤمنان را ز انبیا آزادی است
هر که آزادی گرفت از مصطفی
بنده شد بر آستان مرتضی
رهروان طی از سر این وادی کنید
جان نثار مقدم هادی کنید
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
عشق حیدر معنی ایمان بود
شادی و آزادی ما آن بود
مژدهای یاران که کام جان رواست
در فشان احمد بوصف مرتضی است
کاروان مصر را رو سوی ماست
بشنوید ای دوستان بانگ در است
آنکه از این مصر معنی غافل است
شهد در کامش چو زهر قاتل است
چونکه بر پا عرصه محشر شود
هم سخن با شیعیان حیدر شود
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزان است ارزانتر شود
چیست شکر ذوق دیدار علی
استماع لحن و گفتار علی
روز بازار است ای سودائیان
خوان اکرام است ای یغمائیان
در شکر غلطید ای حلوائیان
همچو طوطی کوری صفرائیان
چیست صفرا زرد روئی از حسد
که چرا حیدر بدین منصب رسد
شد علی مولا قرار اینست و بس
شهر ما را شهریار اینست و بس
نیشکر کوبید کار اینست و بس
جان بر افشانید یار اینست و بس
عاشقان را روز وصل آمد پدید
چند باید محنت هجران کشید
یار آمد یار ای اهل ولا
خاک راهش دیده را بخشد جلا
نقل بر نقلست و میبر میهلا
بر مناره رو بزن بانگ صلا
در غدیرخم پی انعام عام
ساقی کوثر بکف بگرفته جام
کفر از این موهبت دین میشود
خاک رشک نافه چین میشود
سرکه نه ساله شیرین میشود
سنک مرمر لعل زرین میشود
آری از این مژده اشیا سر بسر
گرم وجد و حالتند از خشک و تر
ریگ هامون جمله چون صاحب فنان
در ترنم متفق با مؤمنان
آفتاب اندر فلک دستک زنان
ذرهها چون عاشقان بازیکنان
نور بلغ تافت بر ختم رسل
عالمی شد غرق نور از جزء و کل
پردهها را عشق منشق میکند
سروحدت را محقق میکند
چشم دولت سحر مطلق میکند
روح شد منصور اناالحق میکند
آنکه فانی گشت در عشق علی
گر انا الحق گفت حق گوید بلی
چون علی را حق چنین تشریف داد
نیست غم گر مدعی محزون فتاد
تو بحال خویشتن میباش شاد
تا بیابی در جهان جان مراد
حزن او را و تو را شادی رواست
حب و بغض مرتضی را این جزاست
گشت قائد گر حسودی حیلهگر
همرهان را برد با خود در سقر
گر خری را میبرد رو به ز سر
گو ببر تو خر مباش و غم مخور
پندهای مولوی را در پذیر
گوش جان بگشا به تضمین صغیر
خود ولا باید کمند انقیاد
زین سبب پیغمبر (ص) با اجتهاد
نام خود و ان علی مولا نهاد
یعنی اینجا بندگی باید ز جان
نیست تنها کافی اقرار لسان
بهر آنکس کز دل و جان دوست جوست
خواست کارد مغز را بیرون ز پوست
گفت هرکس را منم مولا و دوست
ابن عم من علی مولای اوست
یعنی ار ما را دو باشد جسم و اسم
لیک یک روحیم پنهان در دو جسم
آن نه مولا کز طمع تاری تند
دست بندد بند بر پایت زند
کیست مولا آنکه آزادت کند
بند رقیت ز پایت بر کند
این چنین مولا نبی یا خود ولی است
یا محمد (ص) یا وصی او علی است
نور ایمان مایه هر شادی است
باعث آزادی و آبادی است
چون بآزادی نبوت هادی است
مؤمنان را ز انبیا آزادی است
هر که آزادی گرفت از مصطفی
بنده شد بر آستان مرتضی
رهروان طی از سر این وادی کنید
جان نثار مقدم هادی کنید
ای گروه مؤمنان شادی کنید
همچو سرو و سوسن آزادی کنید
عشق حیدر معنی ایمان بود
شادی و آزادی ما آن بود
مژدهای یاران که کام جان رواست
در فشان احمد بوصف مرتضی است
کاروان مصر را رو سوی ماست
بشنوید ای دوستان بانگ در است
آنکه از این مصر معنی غافل است
شهد در کامش چو زهر قاتل است
چونکه بر پا عرصه محشر شود
هم سخن با شیعیان حیدر شود
شهر ما فردا پر از شکر شود
شکر ارزان است ارزانتر شود
چیست شکر ذوق دیدار علی
استماع لحن و گفتار علی
روز بازار است ای سودائیان
خوان اکرام است ای یغمائیان
در شکر غلطید ای حلوائیان
همچو طوطی کوری صفرائیان
چیست صفرا زرد روئی از حسد
که چرا حیدر بدین منصب رسد
شد علی مولا قرار اینست و بس
شهر ما را شهریار اینست و بس
نیشکر کوبید کار اینست و بس
جان بر افشانید یار اینست و بس
عاشقان را روز وصل آمد پدید
چند باید محنت هجران کشید
یار آمد یار ای اهل ولا
خاک راهش دیده را بخشد جلا
نقل بر نقلست و میبر میهلا
بر مناره رو بزن بانگ صلا
در غدیرخم پی انعام عام
ساقی کوثر بکف بگرفته جام
کفر از این موهبت دین میشود
خاک رشک نافه چین میشود
سرکه نه ساله شیرین میشود
سنک مرمر لعل زرین میشود
آری از این مژده اشیا سر بسر
گرم وجد و حالتند از خشک و تر
ریگ هامون جمله چون صاحب فنان
در ترنم متفق با مؤمنان
آفتاب اندر فلک دستک زنان
ذرهها چون عاشقان بازیکنان
نور بلغ تافت بر ختم رسل
عالمی شد غرق نور از جزء و کل
پردهها را عشق منشق میکند
سروحدت را محقق میکند
چشم دولت سحر مطلق میکند
روح شد منصور اناالحق میکند
آنکه فانی گشت در عشق علی
گر انا الحق گفت حق گوید بلی
چون علی را حق چنین تشریف داد
نیست غم گر مدعی محزون فتاد
تو بحال خویشتن میباش شاد
تا بیابی در جهان جان مراد
حزن او را و تو را شادی رواست
حب و بغض مرتضی را این جزاست
گشت قائد گر حسودی حیلهگر
همرهان را برد با خود در سقر
گر خری را میبرد رو به ز سر
گو ببر تو خر مباش و غم مخور
پندهای مولوی را در پذیر
گوش جان بگشا به تضمین صغیر
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۷ - تضمین غزل خواجه حافظ علیهالرحمه
سرشگ دیده دو صد درد را دوا بکند
دل شکسته تن از قیدها رها بکند
دمی حوائج صدساله را روا بکند
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیمهشبی دفع صدبلا بکند
چو صعوه مست مباش و همی ترانه بکش
چو مور بهر خزان دانهٔی بخانه بکش
به شکر بار رضای خدا به شانه بکش
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
کسان ز چهره دل گر نقاب برگیرند
ز چشم دل رمد انقلاب برگیرند
بود که بهردل از دیده خواب برگیرند
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
نشان درد دو چیز است با یقین نزدیک
چو کهر با رخ زرد و چو موتن باریک
تو از طبیب مرنج و بخود نظر کن نیک
طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک
چو درد در تو نه بیند که را دوا بکند
ببین مقام توکل که چون خلیل فکار
گرفت در دل آتش سمند را نه قرار
شد از برای وی آتش بامر حق گلزار
تو با خدای خود انداز کار و دل خوشدار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
مرا که نیست چو من در قفس گرفتاری
بود که مرغ حزینی بطرف گلزاری
رهاندم ز غم از سوز ناله زاری
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند
چه غم که از غم جانان صغیر جان بسپرد
که کس شهید وفا راز مردگان نشمرد
ولی فغان که میاز جام وصل یار نخورد
بسوخت حافظ و بوئی ز زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
دل شکسته تن از قیدها رها بکند
دمی حوائج صدساله را روا بکند
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیمهشبی دفع صدبلا بکند
چو صعوه مست مباش و همی ترانه بکش
چو مور بهر خزان دانهٔی بخانه بکش
به شکر بار رضای خدا به شانه بکش
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
کسان ز چهره دل گر نقاب برگیرند
ز چشم دل رمد انقلاب برگیرند
بود که بهردل از دیده خواب برگیرند
ز ملک تا ملکوتش حجاب برگیرند
هر آن که خدمت جام جهان نما بکند
نشان درد دو چیز است با یقین نزدیک
چو کهر با رخ زرد و چو موتن باریک
تو از طبیب مرنج و بخود نظر کن نیک
طبیب عشق مسیحا دمست و مشفق لیک
چو درد در تو نه بیند که را دوا بکند
ببین مقام توکل که چون خلیل فکار
گرفت در دل آتش سمند را نه قرار
شد از برای وی آتش بامر حق گلزار
تو با خدای خود انداز کار و دل خوشدار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
مرا که نیست چو من در قفس گرفتاری
بود که مرغ حزینی بطرف گلزاری
رهاندم ز غم از سوز ناله زاری
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
بوقت فاتحه صبح یک دعا بکند
چه غم که از غم جانان صغیر جان بسپرد
که کس شهید وفا راز مردگان نشمرد
ولی فغان که میاز جام وصل یار نخورد
بسوخت حافظ و بوئی ز زلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۸ - تضمین غزل خواجه حافظ علیهالرحمه
نی در خیال مال و نه در فکر جاه باش
نی در پی تدارک تخت و کلاه باش
رو بنده علی شه ایمان پناه باش
ایدل غلام شاه جهان باش و شاه باش
پیوسته در حمایت لطف اله باش
یومالجزا که هیچ ندارم ره گریز
چشمم بمصطفی است در آن روز هول خیز
زاهد چه غم گرم دهد از هالکین تمیز
چون احمدم شفیع بود روز رستخیز
گو این تن بلاکش من پرگناه باش
در حشر غیر پرده ناکس نمیدرند
وان دوزخی طیور به طوبی نمیبرند
جز شیعه علی سوی جنت نمیبرند
از خارجی هزار به یک جو نمیخرند
گو کوه تا بکوه منافق سپاه باش
مهر علی و آل به هر دل که اندر است
سرمایه نجات وی از هول محشر است
ایمان بدون ریب تولای حیدر است
آن را که دوستی علی نیست کافر است
گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش
من بنده توام به خدای تو یا علی
دل بستهام به مهر و وفای تو یا علی
جان میدهم به شوق لقای تو یا علی
امروز زندهام به ولای تو یا علی
فردا بروح پاک امامان گواه باش
عرش آستان خدیو زمان و زمین رضا
صاحب حریم کعبه اهل یقین رصا
ای دل برو به کوی امام مبین رضا
قبر امام هشتم و سلطان دین رضا
از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش
این گلستان ک بهره از آن میبرد کلاخ
تو بلبلی برای چه گردی به سنگلاخ
در آن درا بدست فرا دامن فراخ
دستت نمیرسد که بچینی گلی ز شاخ
باری به پای گلبن ایشان گیاه باش
در بندگی نه شرط حسب نی نسب بود
نی فرق در میان عجم با عرب بود
نی جامه سفید جنان را سبب بود
مرد خداشناس که تقوی طلب بود
خواهی سفید جامه و خواهی سیاهباش
صدق و صفا صغیر شعار همیشه کن
انصاف را تو در کف تحقیق تیشه کن
قطع نهال خویش پرستی ز ریشه کن
حافظ طریق بندگی شاه پیشه کن
وانگاه در طریق چو مردان راه باش
نی در پی تدارک تخت و کلاه باش
رو بنده علی شه ایمان پناه باش
ایدل غلام شاه جهان باش و شاه باش
پیوسته در حمایت لطف اله باش
یومالجزا که هیچ ندارم ره گریز
چشمم بمصطفی است در آن روز هول خیز
زاهد چه غم گرم دهد از هالکین تمیز
چون احمدم شفیع بود روز رستخیز
گو این تن بلاکش من پرگناه باش
در حشر غیر پرده ناکس نمیدرند
وان دوزخی طیور به طوبی نمیبرند
جز شیعه علی سوی جنت نمیبرند
از خارجی هزار به یک جو نمیخرند
گو کوه تا بکوه منافق سپاه باش
مهر علی و آل به هر دل که اندر است
سرمایه نجات وی از هول محشر است
ایمان بدون ریب تولای حیدر است
آن را که دوستی علی نیست کافر است
گو زاهد زمانه و گو شیخ راه باش
من بنده توام به خدای تو یا علی
دل بستهام به مهر و وفای تو یا علی
جان میدهم به شوق لقای تو یا علی
امروز زندهام به ولای تو یا علی
فردا بروح پاک امامان گواه باش
عرش آستان خدیو زمان و زمین رضا
صاحب حریم کعبه اهل یقین رصا
ای دل برو به کوی امام مبین رضا
قبر امام هشتم و سلطان دین رضا
از جان ببوس و بر در آن بارگاه باش
این گلستان ک بهره از آن میبرد کلاخ
تو بلبلی برای چه گردی به سنگلاخ
در آن درا بدست فرا دامن فراخ
دستت نمیرسد که بچینی گلی ز شاخ
باری به پای گلبن ایشان گیاه باش
در بندگی نه شرط حسب نی نسب بود
نی فرق در میان عجم با عرب بود
نی جامه سفید جنان را سبب بود
مرد خداشناس که تقوی طلب بود
خواهی سفید جامه و خواهی سیاهباش
صدق و صفا صغیر شعار همیشه کن
انصاف را تو در کف تحقیق تیشه کن
قطع نهال خویش پرستی ز ریشه کن
حافظ طریق بندگی شاه پیشه کن
وانگاه در طریق چو مردان راه باش
صغیر اصفهانی : ترکیبات
شمارهٔ ۲۹ - تضمین غزل گلزار علیهالرحمه
چون ظهور از مغرب آنمهر جهان آرا کند
عالمی روشن بنور طلعت زیبا کند
آسمان را کی رسد تا ناز از بیضا کند
آنحجازی ماه من چون پرده از رخ واکند
آفتاب و ماه را از نور خود رسوا کند
شرع را جمعیت ار جهد عدو چونشد پریش
آیدو با جد ز جد شرع جدید آرد به پیش
کوری چشم حسود ملحد بوجهل کیش
از هلال ابروان بر منکران عشق خویش
معجز شقالقمر ظاهر بیک ایما کند
در مزاج عالم آرد خون فاسد چون شتاب
حکم فصد از خالق عالم رسد بر آنجنانب
تیغ ابرو بر کشد چون ذوالفقار بوتراب
ترک چشمش از خلایق خون بریزد بیحساب
لعل او عیسی صفت اموات را احیا کند
تنگ سازد روزگار از عدل بر قابیلیان
لطفها آرد بحال خسته هابیلیان
گیرد از فرعونیان داد دل حزقیلیان
از پی اتمام حجته بهر اسرائیلیان
همچو موسی ز آستین ظاهر ید بیضا کند
رهروان کوی جانان را دلیل راه کو
جان بلب آمد گدایان را عبور شاه کو
ظلمت شب از حد افزون شد طلوع ماه کو
نار نمرودی فروزان شد خلیلالله کو
تا که آتش بر محبان لاله حمرا کند
بر فرازد بیدق و بیرون کشد تیغ از نیام
نرم سازد زیر پای پیل اعدا را عظام
هم ملک او را سپاه و هم فلک او را غلام
آن وزیر حق چو بنشیند بر اسب انتقام
مات شاهان جهان را زان رخ زیبا کند
زد چو ما را عشق او بر خرمن هستی شرر
سوخت از سر تا بپا افروخت از پا تا بسر
شوق دیدارش چنان داریم کان نور بصر
گر بگیرد جان ما را در بهای یک نظر
تا قیامت شادمان ما را از این سودا کند
حب او بهر محبانش ثواب اندر ثواب
بغض او از بهر اعدایش عقاب اندر عقاب
عاشقانش را چه غم از شورش یومالحساب
هر که امروز از شراب وصل او شد کامیاب
کی بدل اندیشه از هنگامه فردا کند
ای مرید راه حق جز راه عشقش را مپوی
در گلستان ارادت جز گل مهرش مبوی
هر که جوید غیر او نام و نشان از وی مجوی
هرکه را بر سر نباشد شوق دیدارش بگوی
ماتم ایمان خود را در جهان برپا کند
ای که هستی گل ریاض احمد مختار را
کن عطا برگی صغیر خسته افکار را
چند بیند بیگل رویت جفای خار را
ترسم ای گل هجر رویت هستی گلزار را
چون سموم مهرگان فصل خزان یغما کند
عالمی روشن بنور طلعت زیبا کند
آسمان را کی رسد تا ناز از بیضا کند
آنحجازی ماه من چون پرده از رخ واکند
آفتاب و ماه را از نور خود رسوا کند
شرع را جمعیت ار جهد عدو چونشد پریش
آیدو با جد ز جد شرع جدید آرد به پیش
کوری چشم حسود ملحد بوجهل کیش
از هلال ابروان بر منکران عشق خویش
معجز شقالقمر ظاهر بیک ایما کند
در مزاج عالم آرد خون فاسد چون شتاب
حکم فصد از خالق عالم رسد بر آنجنانب
تیغ ابرو بر کشد چون ذوالفقار بوتراب
ترک چشمش از خلایق خون بریزد بیحساب
لعل او عیسی صفت اموات را احیا کند
تنگ سازد روزگار از عدل بر قابیلیان
لطفها آرد بحال خسته هابیلیان
گیرد از فرعونیان داد دل حزقیلیان
از پی اتمام حجته بهر اسرائیلیان
همچو موسی ز آستین ظاهر ید بیضا کند
رهروان کوی جانان را دلیل راه کو
جان بلب آمد گدایان را عبور شاه کو
ظلمت شب از حد افزون شد طلوع ماه کو
نار نمرودی فروزان شد خلیلالله کو
تا که آتش بر محبان لاله حمرا کند
بر فرازد بیدق و بیرون کشد تیغ از نیام
نرم سازد زیر پای پیل اعدا را عظام
هم ملک او را سپاه و هم فلک او را غلام
آن وزیر حق چو بنشیند بر اسب انتقام
مات شاهان جهان را زان رخ زیبا کند
زد چو ما را عشق او بر خرمن هستی شرر
سوخت از سر تا بپا افروخت از پا تا بسر
شوق دیدارش چنان داریم کان نور بصر
گر بگیرد جان ما را در بهای یک نظر
تا قیامت شادمان ما را از این سودا کند
حب او بهر محبانش ثواب اندر ثواب
بغض او از بهر اعدایش عقاب اندر عقاب
عاشقانش را چه غم از شورش یومالحساب
هر که امروز از شراب وصل او شد کامیاب
کی بدل اندیشه از هنگامه فردا کند
ای مرید راه حق جز راه عشقش را مپوی
در گلستان ارادت جز گل مهرش مبوی
هر که جوید غیر او نام و نشان از وی مجوی
هرکه را بر سر نباشد شوق دیدارش بگوی
ماتم ایمان خود را در جهان برپا کند
ای که هستی گل ریاض احمد مختار را
کن عطا برگی صغیر خسته افکار را
چند بیند بیگل رویت جفای خار را
ترسم ای گل هجر رویت هستی گلزار را
چون سموم مهرگان فصل خزان یغما کند
صغیر اصفهانی : ترجیعات
شمارهٔ ۱
مدتی بود در سرای وجود
چشم من خیره بر لقای وجود
داشتم خوش به دیدهٔ عبرت
سیر بستان با صفای وجود
میشکفتم چون غنچه میدیدم
هر گل از باغ دلگشای وجود
میرسیدم به گوش جان هر دم
نغمهٔ دلربا ز نای وجود
روز و شب گوش هوش خود از شوق
داشتم باز بر نوای وجود
اندک اندک کشید میل دلم
جانب بانی بنای وجود
گفتم البته بایدم دانست
که بود صاحب سرای وجود
نزد پیرمغان شدم گفتم
ای وجود منت فدای وجود
در پس پرده دست قدرت کیست
که بپا دارد این لوای وجود
ریخت جام میم به کام و بگفت
گوش دل دار بر ندای وجود
آن زمان این ترانهٔ دلکش
بشنیدم ز ذرههای وجود
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
نقطهای مایهٔ حروف هجاست
خواهی ار امتحان کنی تو رواست
چون سر خامه روی نامه نهی
زیر آن خامه نقطهای پیداست
چون قد یارش ار کشی الف است
که قد او به سرو ماند راست
چون قد ما گرش کشی دالست
که قد ما ز بار عشق دوتاست
الغرض نقطه مایه ی ایجاد
بهر هر حرف از الف تا یاست
شود از نقطه حرفها ظاهر
پس به ترکیب حرفها اسماست
همچنین نقطه وجود علی
بهر ایجاد منشأ و مبداست
نقطه وحدتی که این کثرت
از وجود شریف او برپاست
نقطه ثابتی که غیر از آن
همه گر محو گردد او برجاست
کارهای خدا به دست وی است
دست وی بیگزاف دست خداست
هرچه میآید از عدم به وجود
به لسانی بدین سخن گویاست
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
نیست جز عشق بیبدل ز عدم
به وجود آورندهٔ عالم
عشق آمر بود به ارض و سما
عشق حاکم بود به لوح و قلم
عشق آرد مواصلت به میان
تا همی زاید آدم از آدم
عشق باشد به هر کسی مونس
عشق باشد به هر دلی همدم
شور عشق است اینکه می نگری
در کلیسا و در کنشت و حرم
کس نرفته است بر مقام رفیع
تا نکرده است عشق را سلم
هیچ کاری نمی رود از پیش
ننهد عشق اگر به پیش قدم
کار عشق است کارهای جهان
همه از جزء و کل ز بیش و ز کم
لاجرم از نسیم عشق نگر
بوستان وجود را خُرَّم
مطلبم در بیان عشق اینجاست
عشق کل مرتضی بود فَافهَم
گفتم اینها مگر شوی ای دوست
تو به اسرار این سخن محرم
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
روز و شب مدح بوالحسن گویم
مدح مولای خویشتن گویم
وصف آن جان پاک احمد را
تا که جان باشدم به تن گویم
نیست کارم به خلق روی زمین
همه زان خسرو زمن گویم
همه ز آنشاه ذوالکرم خوانم
همه زان سر ذوالمنن گویم
نزنم دم ز غیر او که خطاست
حق از وثن گویم
تا بود خاک درگهش بیجاست
گر من از نافهٔ ختن گویم
خواهم از رزم گر سخن رانم
همه زان میرصف شکن گویم
خواهم از بزم گر کنم صحبت
همه زان شمع انجمن گویم
وصف آن راز دان سر و علن
گه به سرگاه در علن گویم
او به ارض و سما بود خالق
وین سخن گفت خود نه من گویم
این بگفتم ز قول او که بعید
ننماید چو این سخن گویم
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
بگذر از جسم تا به جان برسی
این رهاساز تا به آن برسی
این مکان زیر پای همت نه
تا به اقلیم لامکان برسی
این قفس جای چون تو بلبل نیست
پر گشا تا به آشیان برسی
ای به ره مانده غافل از رهزن
جهد کن تا به کاروان برسی
راست رو بر نشان اهل طریق
تا بدان یار بینشان برسی
چون صبا ره به پا و سر طی کن
تا به کویش کشان کشان برسی
تا بهار است برگ عیشی چین
زود باشد که بر خزان برسی
خویش را امتحان نما زان پیش
که به میزان امتحان برسی
در گذر از جهان و جهدی کن
که به دارندهٔ جهان برسی
ساز کامل یقین خود که اگر
به یقین روزی ار گمان برسی
نیست حاجت بدین که من گویم
خویش بر کشف این بیان برسی
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
گویمت از مقام درویشان
تا کنی احترام درویشان
از مقاماتشان یکی این بود
توسن نفس رام درویشان
کامشان هست چون رضای خدا
چرخ گردد به کام درویشان
مرغ دولت به بامداد الست
کرد منزل به بام درویشان
آسمان بلند راست قیام
به طفیل قیام درویشان
بر دوام جهان بود علت
ذکر و فکر مدام درویشان
چشم دل برگشای تا نگری
شوکت و احتشام درویشان
خواهی از هر بلا امان یابی
حرز خود ساز نام درویشان
ور به دارَین خواجگی جویی
باش از جان غلام درویشان
فارغ آئی ز کثرت ار نوشی
می وحدت ز جام درویشان
بر تو این نکته واضح و روشن
گردد ار اهتمام درویشان
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
بستهٔ روی و موی جانانم
فارغ از قید کفر و ایمانم
هست عمری که آن پری دارد
همچو گیسوی خود پریشانم
گاه مسرورم و گهی غمگین
گاه خندان و گاه گریانم
گاه دیوانه و گهی عاقل
گاه آزاد و گه به زندانم
گاه مدهوشم و گهی هشیار
گاه خاموش و گه در افغانم
گاه در وصلم و گهی در هجر
گاه معمور و گاه ویرانم
گر تودانی صلاح خود خوش باش
من که در کار خویش حیرانم
لیک شادم که در همه احوال
به علی ولی ثنا خوانم
دارم امید این که در دارین
بنوازد علی ز احسانم
به دو کونم همین بس است صغیر
که غلامی ز شاه مردانم
باری از آنچه بایدم دانست
دانم این و جز این نمیدانم
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
چشم من خیره بر لقای وجود
داشتم خوش به دیدهٔ عبرت
سیر بستان با صفای وجود
میشکفتم چون غنچه میدیدم
هر گل از باغ دلگشای وجود
میرسیدم به گوش جان هر دم
نغمهٔ دلربا ز نای وجود
روز و شب گوش هوش خود از شوق
داشتم باز بر نوای وجود
اندک اندک کشید میل دلم
جانب بانی بنای وجود
گفتم البته بایدم دانست
که بود صاحب سرای وجود
نزد پیرمغان شدم گفتم
ای وجود منت فدای وجود
در پس پرده دست قدرت کیست
که بپا دارد این لوای وجود
ریخت جام میم به کام و بگفت
گوش دل دار بر ندای وجود
آن زمان این ترانهٔ دلکش
بشنیدم ز ذرههای وجود
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
نقطهای مایهٔ حروف هجاست
خواهی ار امتحان کنی تو رواست
چون سر خامه روی نامه نهی
زیر آن خامه نقطهای پیداست
چون قد یارش ار کشی الف است
که قد او به سرو ماند راست
چون قد ما گرش کشی دالست
که قد ما ز بار عشق دوتاست
الغرض نقطه مایه ی ایجاد
بهر هر حرف از الف تا یاست
شود از نقطه حرفها ظاهر
پس به ترکیب حرفها اسماست
همچنین نقطه وجود علی
بهر ایجاد منشأ و مبداست
نقطه وحدتی که این کثرت
از وجود شریف او برپاست
نقطه ثابتی که غیر از آن
همه گر محو گردد او برجاست
کارهای خدا به دست وی است
دست وی بیگزاف دست خداست
هرچه میآید از عدم به وجود
به لسانی بدین سخن گویاست
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
نیست جز عشق بیبدل ز عدم
به وجود آورندهٔ عالم
عشق آمر بود به ارض و سما
عشق حاکم بود به لوح و قلم
عشق آرد مواصلت به میان
تا همی زاید آدم از آدم
عشق باشد به هر کسی مونس
عشق باشد به هر دلی همدم
شور عشق است اینکه می نگری
در کلیسا و در کنشت و حرم
کس نرفته است بر مقام رفیع
تا نکرده است عشق را سلم
هیچ کاری نمی رود از پیش
ننهد عشق اگر به پیش قدم
کار عشق است کارهای جهان
همه از جزء و کل ز بیش و ز کم
لاجرم از نسیم عشق نگر
بوستان وجود را خُرَّم
مطلبم در بیان عشق اینجاست
عشق کل مرتضی بود فَافهَم
گفتم اینها مگر شوی ای دوست
تو به اسرار این سخن محرم
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
روز و شب مدح بوالحسن گویم
مدح مولای خویشتن گویم
وصف آن جان پاک احمد را
تا که جان باشدم به تن گویم
نیست کارم به خلق روی زمین
همه زان خسرو زمن گویم
همه ز آنشاه ذوالکرم خوانم
همه زان سر ذوالمنن گویم
نزنم دم ز غیر او که خطاست
حق از وثن گویم
تا بود خاک درگهش بیجاست
گر من از نافهٔ ختن گویم
خواهم از رزم گر سخن رانم
همه زان میرصف شکن گویم
خواهم از بزم گر کنم صحبت
همه زان شمع انجمن گویم
وصف آن راز دان سر و علن
گه به سرگاه در علن گویم
او به ارض و سما بود خالق
وین سخن گفت خود نه من گویم
این بگفتم ز قول او که بعید
ننماید چو این سخن گویم
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
بگذر از جسم تا به جان برسی
این رهاساز تا به آن برسی
این مکان زیر پای همت نه
تا به اقلیم لامکان برسی
این قفس جای چون تو بلبل نیست
پر گشا تا به آشیان برسی
ای به ره مانده غافل از رهزن
جهد کن تا به کاروان برسی
راست رو بر نشان اهل طریق
تا بدان یار بینشان برسی
چون صبا ره به پا و سر طی کن
تا به کویش کشان کشان برسی
تا بهار است برگ عیشی چین
زود باشد که بر خزان برسی
خویش را امتحان نما زان پیش
که به میزان امتحان برسی
در گذر از جهان و جهدی کن
که به دارندهٔ جهان برسی
ساز کامل یقین خود که اگر
به یقین روزی ار گمان برسی
نیست حاجت بدین که من گویم
خویش بر کشف این بیان برسی
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
گویمت از مقام درویشان
تا کنی احترام درویشان
از مقاماتشان یکی این بود
توسن نفس رام درویشان
کامشان هست چون رضای خدا
چرخ گردد به کام درویشان
مرغ دولت به بامداد الست
کرد منزل به بام درویشان
آسمان بلند راست قیام
به طفیل قیام درویشان
بر دوام جهان بود علت
ذکر و فکر مدام درویشان
چشم دل برگشای تا نگری
شوکت و احتشام درویشان
خواهی از هر بلا امان یابی
حرز خود ساز نام درویشان
ور به دارَین خواجگی جویی
باش از جان غلام درویشان
فارغ آئی ز کثرت ار نوشی
می وحدت ز جام درویشان
بر تو این نکته واضح و روشن
گردد ار اهتمام درویشان
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
بستهٔ روی و موی جانانم
فارغ از قید کفر و ایمانم
هست عمری که آن پری دارد
همچو گیسوی خود پریشانم
گاه مسرورم و گهی غمگین
گاه خندان و گاه گریانم
گاه دیوانه و گهی عاقل
گاه آزاد و گه به زندانم
گاه مدهوشم و گهی هشیار
گاه خاموش و گه در افغانم
گاه در وصلم و گهی در هجر
گاه معمور و گاه ویرانم
گر تودانی صلاح خود خوش باش
من که در کار خویش حیرانم
لیک شادم که در همه احوال
به علی ولی ثنا خوانم
دارم امید این که در دارین
بنوازد علی ز احسانم
به دو کونم همین بس است صغیر
که غلامی ز شاه مردانم
باری از آنچه بایدم دانست
دانم این و جز این نمیدانم
که بنای وجود را بانی
نیست غیر از علی عمرانی
صغیر اصفهانی : ترجیعات
شمارهٔ ۲
دوشین به شرابخانه اندر
رفتم بزنم می مقرر
با پیرمغان مجال صحبت
گردید برای من میسر
بر دست به لابه دادمش بوس
بر پای به ناله سودمش سر
گفتم ز تو بنده را سئوالیست
ای خواجه ی راد بنده پرور
گویند که چون ز گرد نعلین
زینت ده عرش شد پیمبر
بشنید و بدید اندر آنجا
دست علی و کلام حیدر
الله در آن میان کجا بود
گر بود علی به پرده اندر
گفت از پی حل این معما
کافی نبود هزار دفتر
لیکن کنمت ز بیتی آگاه
زین سِرِّ نهفته ی مُسَتَّر
درحالت مستی اندر این باب
میخواند موافق قلندر
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
رفتم به طواف کعبه شاید
بر دوست کسیم ره نماید
دیدم به طواف خانه رندی
این طرفه کلام میسراید
کاین مولد حیدر است و آن را
از خلق طواف و سجده باید
گفتم که بدین کلام شرحی
برگو که دل از گمان برآید
من آمدهام به دفع حیرت
حرف تو به حیرتم فزاید
این خانهٔ حق بود در اینجا
هر بنده خدای را ستاید
مخصوص علیش گر بدانی
در مذهب مسلمین نشاید
گفتا دگر این سخن نگوئی
زی وحدت اگر دلت گراید
گفتم که ز وحدتم سخنگوی
تا عقده ز کار من گشاید
خندید و به پاسخ من آورد
این بیت که زنگ دل زداید
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به نصیری ای ز مستی
از اوج گرفته جا به پستی
غالی به علی شدی و غافل
از صانع کارگاه هستی
چون شد که ز مغز تو برون رفت
کیفیت بادهٔ الستی
در روز الست رب خود را
گفتی تو بلی و عهد بستی
امروز چه شد به دیگری دل
بر بستی و عهد را شکستی
گفتا مستیز با زبردست
در حالت عجز و زیردستی
پرطعنه مزن به من که چون من
کس مینکند خداپرستی
قائل به خداپرستی من
گردی چو من از خویش رستی
گفتم ز خدا سخن چه گوئی
آخر تو رهین حیدر استی
آشفت ز گفتهٔ من و کرد
این بیت بیان به شور و مستی
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به یکی ز اهل عرفان
کی مشگل خلق از تو آسان
با آن همه شور و شوق دیدار
تسکین ز چه یافت پورعمران
زان ارنی و لن ترانی آخر
بر گو به کجا کشید پایان
محروم شد از سؤال یا دید
دیدار خدای حی سبحان
گفتا که به جز به جذبهٔ حق
موسی ارنی نکرد عنوان
آموخت چو حقطلب به سائل
بر او نکند چگونه احسان
گفتم که به بنده در دو عالم
ممکن نشود لقای یزدان
موسیش چگونه دید گفتا
گردید علی بر او نمایان
گفتم که من از خدای گویم
گویی تو از آن ولی ذیشان
گفتا نشنیدهٔی مگر تو
این بیت که مرده را دهد جان
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به محققی که از خاک
چون کرد مسیح جا بر افلاک
رفت آن گل باغ حق چگونه
بیرون ز میان خار و خاشاک
گفت از پی قتل او مصمم
گشتند چو آن گروه بیباک
او برد سه ره ز ایلیا نام
پس جا به فلک گرفت چالاک
گفتم نشناسم ایلیا را
گفتا که وصی شاه لولاک
گفتم که مسیح باید آندم
یاری طلبد ز ایزد پاک
بر غیر پناه بردن او
دور است ز رای اهل ادراک
گفت آنکه بحق دلیل خلقست
بر غیر برد پناه حاشاک
گفتم که تو گویی از علی جست
امداد و بر آسمان شد از خاک
گفتا ز صغیر بشنو این نقل
تا جان و دلت شود طربناک
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
رفتم بزنم می مقرر
با پیرمغان مجال صحبت
گردید برای من میسر
بر دست به لابه دادمش بوس
بر پای به ناله سودمش سر
گفتم ز تو بنده را سئوالیست
ای خواجه ی راد بنده پرور
گویند که چون ز گرد نعلین
زینت ده عرش شد پیمبر
بشنید و بدید اندر آنجا
دست علی و کلام حیدر
الله در آن میان کجا بود
گر بود علی به پرده اندر
گفت از پی حل این معما
کافی نبود هزار دفتر
لیکن کنمت ز بیتی آگاه
زین سِرِّ نهفته ی مُسَتَّر
درحالت مستی اندر این باب
میخواند موافق قلندر
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
رفتم به طواف کعبه شاید
بر دوست کسیم ره نماید
دیدم به طواف خانه رندی
این طرفه کلام میسراید
کاین مولد حیدر است و آن را
از خلق طواف و سجده باید
گفتم که بدین کلام شرحی
برگو که دل از گمان برآید
من آمدهام به دفع حیرت
حرف تو به حیرتم فزاید
این خانهٔ حق بود در اینجا
هر بنده خدای را ستاید
مخصوص علیش گر بدانی
در مذهب مسلمین نشاید
گفتا دگر این سخن نگوئی
زی وحدت اگر دلت گراید
گفتم که ز وحدتم سخنگوی
تا عقده ز کار من گشاید
خندید و به پاسخ من آورد
این بیت که زنگ دل زداید
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به نصیری ای ز مستی
از اوج گرفته جا به پستی
غالی به علی شدی و غافل
از صانع کارگاه هستی
چون شد که ز مغز تو برون رفت
کیفیت بادهٔ الستی
در روز الست رب خود را
گفتی تو بلی و عهد بستی
امروز چه شد به دیگری دل
بر بستی و عهد را شکستی
گفتا مستیز با زبردست
در حالت عجز و زیردستی
پرطعنه مزن به من که چون من
کس مینکند خداپرستی
قائل به خداپرستی من
گردی چو من از خویش رستی
گفتم ز خدا سخن چه گوئی
آخر تو رهین حیدر استی
آشفت ز گفتهٔ من و کرد
این بیت بیان به شور و مستی
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به یکی ز اهل عرفان
کی مشگل خلق از تو آسان
با آن همه شور و شوق دیدار
تسکین ز چه یافت پورعمران
زان ارنی و لن ترانی آخر
بر گو به کجا کشید پایان
محروم شد از سؤال یا دید
دیدار خدای حی سبحان
گفتا که به جز به جذبهٔ حق
موسی ارنی نکرد عنوان
آموخت چو حقطلب به سائل
بر او نکند چگونه احسان
گفتم که به بنده در دو عالم
ممکن نشود لقای یزدان
موسیش چگونه دید گفتا
گردید علی بر او نمایان
گفتم که من از خدای گویم
گویی تو از آن ولی ذیشان
گفتا نشنیدهٔی مگر تو
این بیت که مرده را دهد جان
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
گفتم به محققی که از خاک
چون کرد مسیح جا بر افلاک
رفت آن گل باغ حق چگونه
بیرون ز میان خار و خاشاک
گفت از پی قتل او مصمم
گشتند چو آن گروه بیباک
او برد سه ره ز ایلیا نام
پس جا به فلک گرفت چالاک
گفتم نشناسم ایلیا را
گفتا که وصی شاه لولاک
گفتم که مسیح باید آندم
یاری طلبد ز ایزد پاک
بر غیر پناه بردن او
دور است ز رای اهل ادراک
گفت آنکه بحق دلیل خلقست
بر غیر برد پناه حاشاک
گفتم که تو گویی از علی جست
امداد و بر آسمان شد از خاک
گفتا ز صغیر بشنو این نقل
تا جان و دلت شود طربناک
در مذهب عارفان آگاه
الله علی علی است الله
صغیر اصفهانی : ترجیعات
شمارهٔ ۳
در ازل علم و قدرت یزدان
ریخت خوش طرح عالم امکان
علم چون هست و قدرت اندر کار
کار انجام یابد و سامان
هنری نیست اندر آن بی این
اثری نیست اندر این بیآن
زین دو یابند تا ابد هستی
جزو جزو وجود خرد و کلان
نیست این نکته قابل انکار
نیست حاجت به حجت و برهان
که شد ایجاد خلق زین دو صفت
از خداوند قادر منان
صفتش راست مظهری لازم
کز نهان آرد آن صفت بعیان
یعنی آید پدید از آن مظهر
در مشیت هر آنچه هست نهان
هست روی سخن در این موضوع
سوی اهل دقایق و عرفان
گوش جان برگشا که در این بیت
مطلب خویش میکنم عنوان
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
دین خود را چو خالق اکبر
خواست القا کند به نوع بشر
منصب خاتمیت اعطا کرد
به حبیبش جناب پیغمبر (ص)
علم خود را ظهور داد از وی
به صلاح جهانیان یکسر
او در انجام امر تنها بود
قدرت خود نمود از حیدر
وز پی نفی کفر بر دستش
شکل لا داد ذوالفقار دو سر
با همان قدرت الهی کند
مرتضی در ز قلعه خیبر
گه به دستش فتاد عمر و از پای
گه ز مرحب دو پاره شد پیکر
لقبش مظهر العجائب شد
ز آنهمه قدرت شگفتآور
جز نبی کس نبود فرمانده
جز علی کس نبود فرمان بر
این دو با اتفاق هم دادند
دین حق را رواج تا محشر
گر شدت ثابت این بیان ای دوست
بکن این بیت را بجان از بر
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
کار پرداز عالمی بامور
عقل و عشقند تا بیوم نشور
فیالمثل عقل گوید انسان را
سروسامان برای تست ضرور
عشق از کوشش و عمل سازد
همه آماده در خور دستور
گویدت عقل از برای بشر
هست لازم بنای کاخ و قصور
عشق آید به پیش و از بهرت
خانه آباد سازد و معمور
در بشر عقل و عشق جزئی بین
کارپرداز در تمام امور
همچنین عقل و عشق کلی دان
عالم کون را سبب بظهور
علم آثار عقل و قدرت را
اثر عشق دان و جذبه و شور
عقل کل احمد است آنکه بود
گنج علم خدای را گنجور
عشق کل مرتضی است آنکه از او
شد عیان قدرت خدای غفور
اهل دل را کند صغیر اکنون
متذکر به مطلب مذکور
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
قلم بلوح نوشت این سخن بخط جلی
نبی مدینه علم و در مدینه علی
در این مدینه از این درد را که در دو جهان
رسی بحصن امان خدای لم یزلی
تو را حقیقت عرفان حق همین باشد
که ره بری بشناسائی نبی و ولی
بجز ولای علی هیچ نیست راه نجات
چنین شده است مقدر ز قادر ازلی
مددچو خواهی از آن مظهر العجائب خواه
که از حق است با حمد خطاب نادعلی
خدای مثل ندارد ولی علی باشد
خدای را مثل اندر مقام بیمثلی
بریخت خون معاند بذوالفقار دو سر
نمود فتح معارک ببازوان یلی
ز عمر و زید بجز عمروعاص از رزمش
نبرد جان بدر آنهم ز فرط بوالحیلی
شها بوصف تو الکن بود لسان صغیر
بدست هیچ ندارد بغیر منفعلی
ریخت خوش طرح عالم امکان
علم چون هست و قدرت اندر کار
کار انجام یابد و سامان
هنری نیست اندر آن بی این
اثری نیست اندر این بیآن
زین دو یابند تا ابد هستی
جزو جزو وجود خرد و کلان
نیست این نکته قابل انکار
نیست حاجت به حجت و برهان
که شد ایجاد خلق زین دو صفت
از خداوند قادر منان
صفتش راست مظهری لازم
کز نهان آرد آن صفت بعیان
یعنی آید پدید از آن مظهر
در مشیت هر آنچه هست نهان
هست روی سخن در این موضوع
سوی اهل دقایق و عرفان
گوش جان برگشا که در این بیت
مطلب خویش میکنم عنوان
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
دین خود را چو خالق اکبر
خواست القا کند به نوع بشر
منصب خاتمیت اعطا کرد
به حبیبش جناب پیغمبر (ص)
علم خود را ظهور داد از وی
به صلاح جهانیان یکسر
او در انجام امر تنها بود
قدرت خود نمود از حیدر
وز پی نفی کفر بر دستش
شکل لا داد ذوالفقار دو سر
با همان قدرت الهی کند
مرتضی در ز قلعه خیبر
گه به دستش فتاد عمر و از پای
گه ز مرحب دو پاره شد پیکر
لقبش مظهر العجائب شد
ز آنهمه قدرت شگفتآور
جز نبی کس نبود فرمانده
جز علی کس نبود فرمان بر
این دو با اتفاق هم دادند
دین حق را رواج تا محشر
گر شدت ثابت این بیان ای دوست
بکن این بیت را بجان از بر
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
کار پرداز عالمی بامور
عقل و عشقند تا بیوم نشور
فیالمثل عقل گوید انسان را
سروسامان برای تست ضرور
عشق از کوشش و عمل سازد
همه آماده در خور دستور
گویدت عقل از برای بشر
هست لازم بنای کاخ و قصور
عشق آید به پیش و از بهرت
خانه آباد سازد و معمور
در بشر عقل و عشق جزئی بین
کارپرداز در تمام امور
همچنین عقل و عشق کلی دان
عالم کون را سبب بظهور
علم آثار عقل و قدرت را
اثر عشق دان و جذبه و شور
عقل کل احمد است آنکه بود
گنج علم خدای را گنجور
عشق کل مرتضی است آنکه از او
شد عیان قدرت خدای غفور
اهل دل را کند صغیر اکنون
متذکر به مطلب مذکور
مظهر علم و قدرت ازلی
ذات پاک محمد است و علی
قلم بلوح نوشت این سخن بخط جلی
نبی مدینه علم و در مدینه علی
در این مدینه از این درد را که در دو جهان
رسی بحصن امان خدای لم یزلی
تو را حقیقت عرفان حق همین باشد
که ره بری بشناسائی نبی و ولی
بجز ولای علی هیچ نیست راه نجات
چنین شده است مقدر ز قادر ازلی
مددچو خواهی از آن مظهر العجائب خواه
که از حق است با حمد خطاب نادعلی
خدای مثل ندارد ولی علی باشد
خدای را مثل اندر مقام بیمثلی
بریخت خون معاند بذوالفقار دو سر
نمود فتح معارک ببازوان یلی
ز عمر و زید بجز عمروعاص از رزمش
نبرد جان بدر آنهم ز فرط بوالحیلی
شها بوصف تو الکن بود لسان صغیر
بدست هیچ ندارد بغیر منفعلی
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱
ای ازلی ذات از عیوب مبرا
ای ز صفات تو هستی آمده پیدا
بهر ظهور کمال نور صفاتت
کرده کمال ظهور در همه اشیا
کی تو نهان بوده ای ز دیده که باشد
از در و دیوار جلوهٔ تو هویدا
جز تو که از چوب میوهها بنماید
جز تو که آرد ز خاک لاله حمرا
بر سر هر شاخ گل بطرف گلستان
مرغ نباشد مگر به ذکر تو گویا
از تو عیان حسن و عشق هر دو که هستی
صانع زلف مسلسل و دل شیدا
از پی زینت فزائی چمن حسن
آوری از چشم مست نرگس شهلا
بار خدایا تویی که ذکر تو گویند
در همه دیر و حرم کنشت و کلیسا
در طرق اعتقاد سوی تو پویند
جمله یهود و مجوس و مسلم و ترسا
از تو بهر دل که نور معرفتی تافت
دم نتواند زدن دگر ز من و ما
وصف تو را نی همین صغیر نه در خور
مانده در این ره به جا چه پیر و چه برنا
ای ز صفات تو هستی آمده پیدا
بهر ظهور کمال نور صفاتت
کرده کمال ظهور در همه اشیا
کی تو نهان بوده ای ز دیده که باشد
از در و دیوار جلوهٔ تو هویدا
جز تو که از چوب میوهها بنماید
جز تو که آرد ز خاک لاله حمرا
بر سر هر شاخ گل بطرف گلستان
مرغ نباشد مگر به ذکر تو گویا
از تو عیان حسن و عشق هر دو که هستی
صانع زلف مسلسل و دل شیدا
از پی زینت فزائی چمن حسن
آوری از چشم مست نرگس شهلا
بار خدایا تویی که ذکر تو گویند
در همه دیر و حرم کنشت و کلیسا
در طرق اعتقاد سوی تو پویند
جمله یهود و مجوس و مسلم و ترسا
از تو بهر دل که نور معرفتی تافت
دم نتواند زدن دگر ز من و ما
وصف تو را نی همین صغیر نه در خور
مانده در این ره به جا چه پیر و چه برنا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲
ز ممکنات توان دید طلعت او را
که یک یک آینهاند آن جمال نیکو را
گرش مشاهده خواهی ز خویش چشمبپوش
که او ز دیدهٔ خود بین نهان کند رورا
ز خویش گم شو و آنگه خدای را میجوی
که واجبست ز خود گم شدن خداجو را
تهی نکرده ز هر بومشام کی شنوی
شمیم دلکش آن طرهٔ سمن بو را
رواست کار خدایی ز دوستدار خدا
که اتصال به آن بحر باشد این جو را
در آبمذهب عشق و فسانه بین و فسون
میانهٔ ملل این شورش و هیاهو را
مگر صغیر نداند حکایتی جز عشق
که نیست جز سخن عشق بر زبان او را
که یک یک آینهاند آن جمال نیکو را
گرش مشاهده خواهی ز خویش چشمبپوش
که او ز دیدهٔ خود بین نهان کند رورا
ز خویش گم شو و آنگه خدای را میجوی
که واجبست ز خود گم شدن خداجو را
تهی نکرده ز هر بومشام کی شنوی
شمیم دلکش آن طرهٔ سمن بو را
رواست کار خدایی ز دوستدار خدا
که اتصال به آن بحر باشد این جو را
در آبمذهب عشق و فسانه بین و فسون
میانهٔ ملل این شورش و هیاهو را
مگر صغیر نداند حکایتی جز عشق
که نیست جز سخن عشق بر زبان او را
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
تا بود زلف تو اسباب پریشانی ما
رو به سامان ننهد بی سرو سامانی ما
نه تو رحم آوری و نی اجل آید ما را
ار دل سخت تو فریاد و گران جانی ما
دید هرکس رخ تو واله و حیران تو شد
نه همین حسن تو شد باعث حیرانی ما
ز آستین اشگ بیفزود و ز دامان بگذشت
آه از این سیل که دارد سر ویرانی ما
همچو خورشید عیانست که در ملک جهان
مهوشی نیست چو دلدار صفاهانی ما
کافری سخت شد از سستی ما در رده دین
سبب رونق کفر است مسلمانی ما
روز محشر چو سر از خاک لحد برداریم
نام نیکوی تو نقش است به پیشانی ما
نبرد صرفه یقین روز جزا ای زاهد
زهد فاش تو ز می خوردن پنهانی ما
ما صغیر از پی زاهد سوی مسجد نرویم
مسجد ارزانی او میکده ارزانی ما
رو به سامان ننهد بی سرو سامانی ما
نه تو رحم آوری و نی اجل آید ما را
ار دل سخت تو فریاد و گران جانی ما
دید هرکس رخ تو واله و حیران تو شد
نه همین حسن تو شد باعث حیرانی ما
ز آستین اشگ بیفزود و ز دامان بگذشت
آه از این سیل که دارد سر ویرانی ما
همچو خورشید عیانست که در ملک جهان
مهوشی نیست چو دلدار صفاهانی ما
کافری سخت شد از سستی ما در رده دین
سبب رونق کفر است مسلمانی ما
روز محشر چو سر از خاک لحد برداریم
نام نیکوی تو نقش است به پیشانی ما
نبرد صرفه یقین روز جزا ای زاهد
زهد فاش تو ز می خوردن پنهانی ما
ما صغیر از پی زاهد سوی مسجد نرویم
مسجد ارزانی او میکده ارزانی ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
شکرلله که شده جای تو اندر دل ما
بعد از این هیچ نباشد به میان حایل ما
فخر ما خاک نشینان به ملایک این بس
که زدی خیمه تو ای شاه در آب و گل ما
هر کسی حاصلی از عمر جهان دارد و نیست
جز غم عشق تو ای جان جهان حاصل ما
سرفکندیم بپای تو و داریم امید
که قبول افتدت این تحفه ناقابل ما
حالیا سرخوش و مستیم و نداریم خبر
که چه بود و چه شود ماضی و مستقبل ما
تا کی از سر بهوائی به سما مینگری
ای خداجوی خداجوی ز عرش دل ما
باغ فردوس نخواهیم و گلستان ارم
تا سر کوی خرابات بود منزل ما
شکر لله که نشستیم چو در کشتی عشق
گشت چون نوح بیابان نجف ساحل ما
حل مشکل همه از شاه نجف خواه صغیر
که جز از همت او حل نشود مشکل ما
بعد از این هیچ نباشد به میان حایل ما
فخر ما خاک نشینان به ملایک این بس
که زدی خیمه تو ای شاه در آب و گل ما
هر کسی حاصلی از عمر جهان دارد و نیست
جز غم عشق تو ای جان جهان حاصل ما
سرفکندیم بپای تو و داریم امید
که قبول افتدت این تحفه ناقابل ما
حالیا سرخوش و مستیم و نداریم خبر
که چه بود و چه شود ماضی و مستقبل ما
تا کی از سر بهوائی به سما مینگری
ای خداجوی خداجوی ز عرش دل ما
باغ فردوس نخواهیم و گلستان ارم
تا سر کوی خرابات بود منزل ما
شکر لله که نشستیم چو در کشتی عشق
گشت چون نوح بیابان نجف ساحل ما
حل مشکل همه از شاه نجف خواه صغیر
که جز از همت او حل نشود مشکل ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
اگر به جرم محبت کنند پوست مرا
نمیرود به در از سر هوای دوست مرا
رضای دوست گزیدم به خود چو دانستم
که هرچه دوست پسندد همان نکوست مرا
بخواب خوش همه شب مهر و ماه میبینم
ز بسکه در نظر آن یار ماه روست مرا
قدش به چشم پرآبم مدام جلوه گر است
چه احتیاج به سرو کنار جوست مرا
چو من به هر دو جهان پا زند ز سرمستی
هرآنکه نوشد از این می که در سبوست مرا
نمانده در دل من هیچ آرزو لیکن
چو عرش خاک نجف گشتن آرزوست مرا
صغیر کرد غلامی حیدرم آزاد
بلی چه باک ز حشرم که خواجه اوست مرا
نمیرود به در از سر هوای دوست مرا
رضای دوست گزیدم به خود چو دانستم
که هرچه دوست پسندد همان نکوست مرا
بخواب خوش همه شب مهر و ماه میبینم
ز بسکه در نظر آن یار ماه روست مرا
قدش به چشم پرآبم مدام جلوه گر است
چه احتیاج به سرو کنار جوست مرا
چو من به هر دو جهان پا زند ز سرمستی
هرآنکه نوشد از این می که در سبوست مرا
نمانده در دل من هیچ آرزو لیکن
چو عرش خاک نجف گشتن آرزوست مرا
صغیر کرد غلامی حیدرم آزاد
بلی چه باک ز حشرم که خواجه اوست مرا
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
ویرانهٔ آن گنج نهان است دل ما
گنجینهٔ سر دو جهان است دل ما
تا گشته خریدار تو ای گوهر مقصود
فارغ ز غم سود و زیانست دل ما
احوالی از او پرس که اندر خم زلفت
باز آمده از کون و مکانست دل ما
ما را بجنان شیخ همی خواند و غافل
کز یاد رخت باغ جنانست دل ما
پر ساخته از نام و نشان گر چه جهانرا
در کوی تو بی نام و نشانست دل ما
از چشم یقین روی تو دیده است دو صد شکر
وارسته ز هر شک و گمانست دل ما
مقصود دل ما همه مقصود دل توست
رائی که بر آنی تو بر آنست دل ما
چون با همه یکرو شده در ظاهر و باطن
زان محرم اسرار نهانست دل ما
دیریست که از لطمهٔ چوگان محبت
چون گو به سر خویش دوانست دل ما
عمریست که سیرش همه در عرش الهیست
یعنی همه در خود نگرانست دل ما
تا مهر علی کرده در او جای صغیر!
یک شیشه پر از جوهر جانست دل ما
گنجینهٔ سر دو جهان است دل ما
تا گشته خریدار تو ای گوهر مقصود
فارغ ز غم سود و زیانست دل ما
احوالی از او پرس که اندر خم زلفت
باز آمده از کون و مکانست دل ما
ما را بجنان شیخ همی خواند و غافل
کز یاد رخت باغ جنانست دل ما
پر ساخته از نام و نشان گر چه جهانرا
در کوی تو بی نام و نشانست دل ما
از چشم یقین روی تو دیده است دو صد شکر
وارسته ز هر شک و گمانست دل ما
مقصود دل ما همه مقصود دل توست
رائی که بر آنی تو بر آنست دل ما
چون با همه یکرو شده در ظاهر و باطن
زان محرم اسرار نهانست دل ما
دیریست که از لطمهٔ چوگان محبت
چون گو به سر خویش دوانست دل ما
عمریست که سیرش همه در عرش الهیست
یعنی همه در خود نگرانست دل ما
تا مهر علی کرده در او جای صغیر!
یک شیشه پر از جوهر جانست دل ما
صغیر اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶
در روزگار چون گذرد روزگار ما
باقیست نقش کلک بدایع نگار ما
سرخوش به پیشه ئی و شعاریست هر کسی
گردیده عشق پیشه محبت شعار ما
ما را کجا زمانه فراموش میکند
برجاست تا ابد اثر بی شمار ما
بگذاشت هر کسی اثری را به یادگار
مدح علی و آل بود یادگار ما
با مهر مهر احمد و آلش هزار شکر
تصدیق کرده حق سند اعتبار ما
مردن جلال ما بفزاید که بعد مرک
پروانه ایست چرخ ز شمع مزار ما
عشق علی گرفته دل ما به اختیار
غم نیست گر بدست دل است اختیار ما
ما پیروان آل رسولیم و در دو کون
این پیروی بود سبب افتخار ما
تسکین قلب خود به ولای علی دهیم
اینست و بس قرار دل بی قرار ما
نه صحبت از کریم کنیم و نه از لئیم
شکر خدا به کار کسی نیست کار ما
وصاف اولیای خدائیم و بس به ما
آموخته است این عمل آموزگار ما
داریم انتظار ظهور ولی عصر
حق کاش آورد بسر این انتظار ما
با مهر خاندان چه غم از دشمنان صغیر
این دوستی خود آمده محکم حصار ما
باقیست نقش کلک بدایع نگار ما
سرخوش به پیشه ئی و شعاریست هر کسی
گردیده عشق پیشه محبت شعار ما
ما را کجا زمانه فراموش میکند
برجاست تا ابد اثر بی شمار ما
بگذاشت هر کسی اثری را به یادگار
مدح علی و آل بود یادگار ما
با مهر مهر احمد و آلش هزار شکر
تصدیق کرده حق سند اعتبار ما
مردن جلال ما بفزاید که بعد مرک
پروانه ایست چرخ ز شمع مزار ما
عشق علی گرفته دل ما به اختیار
غم نیست گر بدست دل است اختیار ما
ما پیروان آل رسولیم و در دو کون
این پیروی بود سبب افتخار ما
تسکین قلب خود به ولای علی دهیم
اینست و بس قرار دل بی قرار ما
نه صحبت از کریم کنیم و نه از لئیم
شکر خدا به کار کسی نیست کار ما
وصاف اولیای خدائیم و بس به ما
آموخته است این عمل آموزگار ما
داریم انتظار ظهور ولی عصر
حق کاش آورد بسر این انتظار ما
با مهر خاندان چه غم از دشمنان صغیر
این دوستی خود آمده محکم حصار ما