عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۵
روز وصل است و دل غم دیده ما شاد نیست
طفل ما در صبح نوروزی چنین آزاد نیست
ای نسیم از زلف او بردار دست رعشه دار
ناخن این کار در سر پنجه شمشاد نیست
داغ چندین لاله و گل دید و خاکستر نشد
مرغ جان سختی چو من در بیضه فولاد نیست
تا به گردن زیر بار منت نشو و نماست
سرو از بار تعلق در چمن آزاد نیست
بر سر آزادطبعان، سایه بال هما
در گرانی هیچ کم از تیشه فولاد نیست
از نگاه عجز ما شمشیر می افتد ز دست
دیده ما را نبستن صرفه جلاد نیست
تیشه را بایست اول بر سر خسرو زدن
جوهر مردانگی در طینت فرهاد نیست
پیش عاشق در بلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک بی سراغ خانه صیاد نیست
دست ارباب قلم را یکقلم بر چوب بست
در سخن چون صائب ما هیچ کس استاد نیست
طفل ما در صبح نوروزی چنین آزاد نیست
ای نسیم از زلف او بردار دست رعشه دار
ناخن این کار در سر پنجه شمشاد نیست
داغ چندین لاله و گل دید و خاکستر نشد
مرغ جان سختی چو من در بیضه فولاد نیست
تا به گردن زیر بار منت نشو و نماست
سرو از بار تعلق در چمن آزاد نیست
بر سر آزادطبعان، سایه بال هما
در گرانی هیچ کم از تیشه فولاد نیست
از نگاه عجز ما شمشیر می افتد ز دست
دیده ما را نبستن صرفه جلاد نیست
تیشه را بایست اول بر سر خسرو زدن
جوهر مردانگی در طینت فرهاد نیست
پیش عاشق در بلا بودن به از بیم بلاست
مرغ زیرک بی سراغ خانه صیاد نیست
دست ارباب قلم را یکقلم بر چوب بست
در سخن چون صائب ما هیچ کس استاد نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۶
صیقل آیینه دل غیر آه سرد نیست
هر که را در دل نباشد آه، مرد درد نیست
ای که خود را در دل ما زشت منظر دیده ای
رنگ خود را چاره کن، آیینه ما زرد نیست
دیده را در بسته وقف حسرت او کرده ایم
از نسیم مصر مارا چشم راه آورد نیست
میکشان در روز باران خسرو وقت خودند
ابر گوهربار، کم از گنج باد آورد نیست
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است
در درون خانه آیینه راه گرد نیست
سنگ در عصمت سرای جام جم می افکند
گر نریزد خون واعظ دختر رزمرد نیست!
روز باران، گر شب آدینه باشد، می کشد
صائب ما در میان میکشان بی درد نیست
هر که را در دل نباشد آه، مرد درد نیست
ای که خود را در دل ما زشت منظر دیده ای
رنگ خود را چاره کن، آیینه ما زرد نیست
دیده را در بسته وقف حسرت او کرده ایم
از نسیم مصر مارا چشم راه آورد نیست
میکشان در روز باران خسرو وقت خودند
ابر گوهربار، کم از گنج باد آورد نیست
سینه صافان را غباری گر بود بر چهره است
در درون خانه آیینه راه گرد نیست
سنگ در عصمت سرای جام جم می افکند
گر نریزد خون واعظ دختر رزمرد نیست!
روز باران، گر شب آدینه باشد، می کشد
صائب ما در میان میکشان بی درد نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۷
نیست تا پاک از غرضها در سخاوت سود نیست
در تلاش نام، سیم و زر فشاندن جود نیست
خواب غفلت پرده چشم غلط بین می شود
ورنه در مهد زمین آسودگی موجود نیست
آه را از درد و داغ عشق باشد بال و پر
نگذرد از پشت لب آهی که دردآلود نیست
می کند آب و علف ضایع درین بستانسرا
هر که از گفتار و کردارش دلی خشنود نیست
سیل را از بحر بی پایان گذشتن مشکل است
سنگ راهی شوق را چون منزل مقصود نیست
بوی خون می آید از گلهای این بستانسرا
سرو این گلزار کم از تیغ زهرآلود نیست
تیغ معذورست در کوتاهی زلف ایاز
سرکشی با پادشاهان عاقبت محمود نیست
زهر را بر خود گوارا می کند نفس خسیس
جز زیان عام مردم، تاجران را سود نیست
دیده ناقص بصیرت از هنر افتد به عیب
چشم روزن را نصیب از شمع غیر از دود نیست
بوی تسلیم از گلستان رضا نشنیده است
کوته اندیشی که از وضع جهان خشنود نیست
هر چه پیش از مرگ می بخشی به سایل همت است
برگ را در برگریز از خود فشاندن جود نیست
صلح کن صائب به داغ عشق ازین عبرت سرا
در بساط آسمان گر اختر مسعود نیست
در تلاش نام، سیم و زر فشاندن جود نیست
خواب غفلت پرده چشم غلط بین می شود
ورنه در مهد زمین آسودگی موجود نیست
آه را از درد و داغ عشق باشد بال و پر
نگذرد از پشت لب آهی که دردآلود نیست
می کند آب و علف ضایع درین بستانسرا
هر که از گفتار و کردارش دلی خشنود نیست
سیل را از بحر بی پایان گذشتن مشکل است
سنگ راهی شوق را چون منزل مقصود نیست
بوی خون می آید از گلهای این بستانسرا
سرو این گلزار کم از تیغ زهرآلود نیست
تیغ معذورست در کوتاهی زلف ایاز
سرکشی با پادشاهان عاقبت محمود نیست
زهر را بر خود گوارا می کند نفس خسیس
جز زیان عام مردم، تاجران را سود نیست
دیده ناقص بصیرت از هنر افتد به عیب
چشم روزن را نصیب از شمع غیر از دود نیست
بوی تسلیم از گلستان رضا نشنیده است
کوته اندیشی که از وضع جهان خشنود نیست
هر چه پیش از مرگ می بخشی به سایل همت است
برگ را در برگریز از خود فشاندن جود نیست
صلح کن صائب به داغ عشق ازین عبرت سرا
در بساط آسمان گر اختر مسعود نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵۸
(عشق عالمسوز را با حسن و ایمان کار نیست
گردن ما در کمند سبحه و زنار نیست)
سهل مشمر هیچ کاری را که در ملک وجود
هر چه آسان بشمری بر خویشتن دشوار نیست
گردن نظاره کوه طور بیجا می کشد
هر سبک سنگی حریف شعله دیدار نیست
پا به دامن کش که در میزان لطف عام او
پای خواب آلود کمتر از دل بیدار نیست
حسن معنی هر که دارد مردم چشم من است
چشم من چون خانه آیینه صورتکار نیست
ما قماش پاکی طینت تماشا می کنیم
با قبای اطلس و زربفت ما را کار نیست
با درشتان تندخویی کن که ناهموار را
همزبانی بهتر از سوهان ناهموار نیست
با خیال روی او در پرده شرم و حیا
خلوتی دارم که بوی پیرهن را بار نیست
بر سر گفتار صائب خواهد آمد زین غزل
هر که را از نغمه پردازان سر گفتار نیست
در حریم پاکبازان بوریا را بار نیست
فقر را با نقشبندان تعلق کار نیست
گردن ما در کمند سبحه و زنار نیست)
سهل مشمر هیچ کاری را که در ملک وجود
هر چه آسان بشمری بر خویشتن دشوار نیست
گردن نظاره کوه طور بیجا می کشد
هر سبک سنگی حریف شعله دیدار نیست
پا به دامن کش که در میزان لطف عام او
پای خواب آلود کمتر از دل بیدار نیست
حسن معنی هر که دارد مردم چشم من است
چشم من چون خانه آیینه صورتکار نیست
ما قماش پاکی طینت تماشا می کنیم
با قبای اطلس و زربفت ما را کار نیست
با درشتان تندخویی کن که ناهموار را
همزبانی بهتر از سوهان ناهموار نیست
با خیال روی او در پرده شرم و حیا
خلوتی دارم که بوی پیرهن را بار نیست
بر سر گفتار صائب خواهد آمد زین غزل
هر که را از نغمه پردازان سر گفتار نیست
در حریم پاکبازان بوریا را بار نیست
فقر را با نقشبندان تعلق کار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۱
عشقبازی کار هر حلاج دعوی دار نیست
هر کمانی در خور طاق بلنددار نیست
شاخ طوبی سر فرو نارد به هر بی بال و پر
هر سر شوریده ای بالانشین دار نیست
پرده پوش خلق باش از صد بلا ایمن نشین
تیره گردد از نفس آیینه چون ستار نیست
گر مجرد سیرتی سر در سر زینت مکن
دشمنی در پی ترا چون طره دستار نیست
تا به گردن در گل تسبیح باشم تا به کی؟
یک سر مو غیرت دین در تو ای زنار نیست
شانه گو از دور دندان بر سر دندان بنه
در حریم زلف او این صد زبان را بار نیست
می توانی سرو اگر مصرع به آن قامت رساند
چون تو یک صاحب طبیعت در همه گلزار نیست
تا شکستم توبه را پروا ندارم از شکست
هر که تایب نیست صائب شیشه اش دربار نیست
هر کمانی در خور طاق بلنددار نیست
شاخ طوبی سر فرو نارد به هر بی بال و پر
هر سر شوریده ای بالانشین دار نیست
پرده پوش خلق باش از صد بلا ایمن نشین
تیره گردد از نفس آیینه چون ستار نیست
گر مجرد سیرتی سر در سر زینت مکن
دشمنی در پی ترا چون طره دستار نیست
تا به گردن در گل تسبیح باشم تا به کی؟
یک سر مو غیرت دین در تو ای زنار نیست
شانه گو از دور دندان بر سر دندان بنه
در حریم زلف او این صد زبان را بار نیست
می توانی سرو اگر مصرع به آن قامت رساند
چون تو یک صاحب طبیعت در همه گلزار نیست
تا شکستم توبه را پروا ندارم از شکست
هر که تایب نیست صائب شیشه اش دربار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۲
افسر زرین سر آزاده را در کار نیست
نقش عیب کاسه چینی است چون مودار نیست
باشد از تعبیر این خواب پریشان بی نیاز
اینقدر اندیشه در نظم جهان در کار نیست
مد احسان چون ندارد خامه شاخ بی بری است
نیشتر باشد رگ ابری که گوهربار نیست
مهر بر لب زن که در دیوان آن آیینه رو
طوطیان را آبروی سبزه زنگار نیست
از پرستاران دل افگار را داغی بس است
بهتر از دلسوز، شمعی بر سر بیمار نیست
نگذرد مینای می خشک از لب خاموش جام
پیش ارباب سخاوت حاجت گفتار نیست
باده خواران عیب هم را پرده داری می کنند
بزم می را رخنه ای چون دیده هشیار نیست
سعی در کردار بی گفتار مردان می کنند
رزق ما صائب به جز گفتار بی کردار نیست
نقش عیب کاسه چینی است چون مودار نیست
باشد از تعبیر این خواب پریشان بی نیاز
اینقدر اندیشه در نظم جهان در کار نیست
مد احسان چون ندارد خامه شاخ بی بری است
نیشتر باشد رگ ابری که گوهربار نیست
مهر بر لب زن که در دیوان آن آیینه رو
طوطیان را آبروی سبزه زنگار نیست
از پرستاران دل افگار را داغی بس است
بهتر از دلسوز، شمعی بر سر بیمار نیست
نگذرد مینای می خشک از لب خاموش جام
پیش ارباب سخاوت حاجت گفتار نیست
باده خواران عیب هم را پرده داری می کنند
بزم می را رخنه ای چون دیده هشیار نیست
سعی در کردار بی گفتار مردان می کنند
رزق ما صائب به جز گفتار بی کردار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۴
رحمت ایزد نصیب مردم هشیار نیست
پیش ارباب کرم جرمی چو استغفار نیست
ریشه کرده است آشیان ما چو سنبل در چمن
بلبل ما را هوای رفتن از گلزار نیست
بوته خاری چو مجنون افسر خود می کنند
شعله مغزان را سری با پیچش دستار نیست
زلف از بی رویی خط دست ازان رخسار داشت
هیچ شمشیری بتر از حرف پهلودار نیست
غیر صائب کز نوا در پیش دارد چرخ را (کذا)
بلبل خوش نغمه ای امروز در گلزار نیست
پیش ارباب کرم جرمی چو استغفار نیست
ریشه کرده است آشیان ما چو سنبل در چمن
بلبل ما را هوای رفتن از گلزار نیست
بوته خاری چو مجنون افسر خود می کنند
شعله مغزان را سری با پیچش دستار نیست
زلف از بی رویی خط دست ازان رخسار داشت
هیچ شمشیری بتر از حرف پهلودار نیست
غیر صائب کز نوا در پیش دارد چرخ را (کذا)
بلبل خوش نغمه ای امروز در گلزار نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۳
هر که از دل دور باشد در نظر منظور نیست
هست دایم در نظر آن کس که از دل دور نیست
دشمنی با شوربختان چرخ بیجا می کند
این کباب خوش نمک محتاج چشم شور نیست
می دهد اندوختن داغ پشیمانی ثمر
آتشی چون شهد بهر خانه زنبور نیست
شکوه ها دارد ز شور عشق داغ بوالهوس
دیده بی شرم را حق نمک منظور نیست
از رگ خامی ندارد راه دل در بزم عشق
چینی مودار، باب مجلس فغفور نیست
تیغ را بی دست و پا سازد سپر انداختن
خاک اگر سر پنجه خورشید تابد دور نیست
دشمنان را مهربان سازد دل بی کینه ام
آشنارویم، ز من بیگانگی مقدور نیست
آسمان صائب ز جوش اشک من در هم شکست
شیشه نازک حریف باده پر زور نیست
هست دایم در نظر آن کس که از دل دور نیست
دشمنی با شوربختان چرخ بیجا می کند
این کباب خوش نمک محتاج چشم شور نیست
می دهد اندوختن داغ پشیمانی ثمر
آتشی چون شهد بهر خانه زنبور نیست
شکوه ها دارد ز شور عشق داغ بوالهوس
دیده بی شرم را حق نمک منظور نیست
از رگ خامی ندارد راه دل در بزم عشق
چینی مودار، باب مجلس فغفور نیست
تیغ را بی دست و پا سازد سپر انداختن
خاک اگر سر پنجه خورشید تابد دور نیست
دشمنان را مهربان سازد دل بی کینه ام
آشنارویم، ز من بیگانگی مقدور نیست
آسمان صائب ز جوش اشک من در هم شکست
شیشه نازک حریف باده پر زور نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۷۴
وصل زلف او به دست کوشش تدبیر نیست
دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست
بارها سیلاب را در نیمه راه افکنده ام
آهنین پایی چو من در حلقه زنجیر نیست
آستین افشانی یوسف، گل وارستگی است
عشق اگر مشاطه می گردد زلیخا پیر نیست
بیقراران نامه بر از سنگ پیدا می کنند
کوهکن را قاصدی بهتر ز جوی شیر نیست
می روی از کوی او صائب دلت را واگذار
این جرس را قوت یک ناله شبگیر نیست
دوری این راه از کوتاهی شبگیر نیست
بارها سیلاب را در نیمه راه افکنده ام
آهنین پایی چو من در حلقه زنجیر نیست
آستین افشانی یوسف، گل وارستگی است
عشق اگر مشاطه می گردد زلیخا پیر نیست
بیقراران نامه بر از سنگ پیدا می کنند
کوهکن را قاصدی بهتر ز جوی شیر نیست
می روی از کوی او صائب دلت را واگذار
این جرس را قوت یک ناله شبگیر نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۲
حاصل دنیای فانی جز غم و تشویش نیست
مد عمر جاودانش آه حسرت بیش نیست
پشه تا بر دیده من خواب شیرین تلخ کرد
گشت معلومم که نوش این جهان بی نیش نیست
تخم حاجتمندی دنیا به قدر آرزوست
هر که را در دل نباشد آرزو درویش نیست
کوشش بی جذبه نتواند به مقصد راه برد
ورنه در راه طلب از من کسی در پیش نیست
زان ز حرف راست لب بستم که غیر از آه سرد
در بساط سینه صبح صداقت کیش نیست
دیگران را گر به حال خویش می آرد خودی
بیخودان را لشکر بیگانه ای جز خویش نیست
شعر خود صائب مخوان بر مردم کوتاه بین
دیر می یابد سخن را هر که دوراندیش نیست
مد عمر جاودانش آه حسرت بیش نیست
پشه تا بر دیده من خواب شیرین تلخ کرد
گشت معلومم که نوش این جهان بی نیش نیست
تخم حاجتمندی دنیا به قدر آرزوست
هر که را در دل نباشد آرزو درویش نیست
کوشش بی جذبه نتواند به مقصد راه برد
ورنه در راه طلب از من کسی در پیش نیست
زان ز حرف راست لب بستم که غیر از آه سرد
در بساط سینه صبح صداقت کیش نیست
دیگران را گر به حال خویش می آرد خودی
بیخودان را لشکر بیگانه ای جز خویش نیست
شعر خود صائب مخوان بر مردم کوتاه بین
دیر می یابد سخن را هر که دوراندیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۳
آه مظلومان برون آید ز لب بی اختیار
ناوک دلدوز را آسودگی در کیش نیست
گرچه از زخم زبان صائب نیاسودیم ما
شکر کز تیغ زبان ما دل کس ریش نیست
در دل بی آرزو راه غم و تشویق نیست
در جهان بی نیازی هیچ کس درویش نیست
از گرانجانی تو در بند علایق مانده ای
پیش آتش این نیستان کوچه راهی بیش نیست
از بلاها می کند ترک خودی ایمن ترا
لشگر بیگانه ای ملک ترا چون خویش نیست
می کند تر نان خشک خود به خوناب جگر
نعمت الوان اگر بر سفره درویش نیست
روزی ممسک ز جمع مال، تشویش است و بس
آنچه می ماند به زنبور از عسل جز نیش نیست
ناوک دلدوز را آسودگی در کیش نیست
گرچه از زخم زبان صائب نیاسودیم ما
شکر کز تیغ زبان ما دل کس ریش نیست
در دل بی آرزو راه غم و تشویق نیست
در جهان بی نیازی هیچ کس درویش نیست
از گرانجانی تو در بند علایق مانده ای
پیش آتش این نیستان کوچه راهی بیش نیست
از بلاها می کند ترک خودی ایمن ترا
لشگر بیگانه ای ملک ترا چون خویش نیست
می کند تر نان خشک خود به خوناب جگر
نعمت الوان اگر بر سفره درویش نیست
روزی ممسک ز جمع مال، تشویش است و بس
آنچه می ماند به زنبور از عسل جز نیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۴
صحبت تردامنان با حسن یک دم بیش نیست
یک دو ساعت در گلستان عمر شبنم بیش نیست
گریه در دنبال خنده بیجای من
یک نفس خوشحالی دلهای بی غم بیش نیست
دعوی بیجا زبان تیغ می سازد دراز
مرغ بی هنگام را آوازه یک دم بیش نیست
زود از دنیا سبکروحان گرانی می برند
یک دو ساعت بار روح الله به مریم بیش نیست
چون خموشی را به صد رغبت نگیرد از هوا؟
رزق شمع از روشنی اشک دمادم بیش نیست
می شود روشن گهر را دل سیاه از اعتبار
از حکومت رو سیاهی رزق خاتم بیش نیست
آرزوی بوس و امید کنار از سادگی است
حاصل از خورشیدرویان چشم پر نم بیش نیست
چرخ کم فرصت به روشن گوهران باشد بخیل
خنده صبح جهان افروز یک دم بیش نیست
عیش شیرین نیست صائب رزق نزدیکان حق
آب تلخی در بساط چاه زمزم بیش نیست
یک دو ساعت در گلستان عمر شبنم بیش نیست
گریه در دنبال خنده بیجای من
یک نفس خوشحالی دلهای بی غم بیش نیست
دعوی بیجا زبان تیغ می سازد دراز
مرغ بی هنگام را آوازه یک دم بیش نیست
زود از دنیا سبکروحان گرانی می برند
یک دو ساعت بار روح الله به مریم بیش نیست
چون خموشی را به صد رغبت نگیرد از هوا؟
رزق شمع از روشنی اشک دمادم بیش نیست
می شود روشن گهر را دل سیاه از اعتبار
از حکومت رو سیاهی رزق خاتم بیش نیست
آرزوی بوس و امید کنار از سادگی است
حاصل از خورشیدرویان چشم پر نم بیش نیست
چرخ کم فرصت به روشن گوهران باشد بخیل
خنده صبح جهان افروز یک دم بیش نیست
عیش شیرین نیست صائب رزق نزدیکان حق
آب تلخی در بساط چاه زمزم بیش نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۸۹
آب کن در شیشه ساقی گر شراب صاف نیست
کشتی ما را به خشکی بستن از انصاف نیست
می توانست از زر گل کرد ما را بی نیاز
حیف گوش باغبان را پرده انصاف نیست
گوهر نایاب را بتوان به شیرینی خرید
در بهای بوسه ای گر جان دهی اسراف نیست
گر سخن کیفیتی دارد سرایت می کند
هیچ عیبی اهل معنی را بتر از لاف نیست
پشت بر من می کند هر گاه رویی دید ازو
سینه ام با سینه آیینه زان رو صاف نیست
خرمن مه پیش من یک جو ندارد اعتبار
دانه عنقای ما جز نقطه های قاف نیست
در سخن از عرفی و طالب ندارد کوتهی
عیب صائب این بود کز زمره اسلاف نیست
کشتی ما را به خشکی بستن از انصاف نیست
می توانست از زر گل کرد ما را بی نیاز
حیف گوش باغبان را پرده انصاف نیست
گوهر نایاب را بتوان به شیرینی خرید
در بهای بوسه ای گر جان دهی اسراف نیست
گر سخن کیفیتی دارد سرایت می کند
هیچ عیبی اهل معنی را بتر از لاف نیست
پشت بر من می کند هر گاه رویی دید ازو
سینه ام با سینه آیینه زان رو صاف نیست
خرمن مه پیش من یک جو ندارد اعتبار
دانه عنقای ما جز نقطه های قاف نیست
در سخن از عرفی و طالب ندارد کوتهی
عیب صائب این بود کز زمره اسلاف نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۰
در سر مشکل پسندان نشأه انصاف نیست
ورنه در تعمیر دلها، درد کم از صاف نیست
از جوانان پاکدامانی طمع کردن خطاست
در بهاران آبها در جویباران صاف نیست
دور باش وحشت ما سنگ دارد در بغل
عزلت عنقای ما را احتیاج قاف نیست
نیست بوی آشنا همچون نگاه آشنا
چشم آهوی ختا را نسبتی با ناف نیست
با دم معدود، از بیهوده گویی لب ببند
مفلسان را هیچ عیبی بدتر از اسراف نیست
می کند در پرده، از شرم کرم، احسان وجود
بر لب دریای گوهر، کف ز جوش لاف نیست
در چنین بحری که طوفان می کند آب گهر
کشتی ما را به خشکی بیستن از انصاف نیست
ناقصان صائب ز چرخ بی بصیرت خوشدلند
قلب چون نقدست رایج، هر کجا صراف نیست
ورنه در تعمیر دلها، درد کم از صاف نیست
از جوانان پاکدامانی طمع کردن خطاست
در بهاران آبها در جویباران صاف نیست
دور باش وحشت ما سنگ دارد در بغل
عزلت عنقای ما را احتیاج قاف نیست
نیست بوی آشنا همچون نگاه آشنا
چشم آهوی ختا را نسبتی با ناف نیست
با دم معدود، از بیهوده گویی لب ببند
مفلسان را هیچ عیبی بدتر از اسراف نیست
می کند در پرده، از شرم کرم، احسان وجود
بر لب دریای گوهر، کف ز جوش لاف نیست
در چنین بحری که طوفان می کند آب گهر
کشتی ما را به خشکی بیستن از انصاف نیست
ناقصان صائب ز چرخ بی بصیرت خوشدلند
قلب چون نقدست رایج، هر کجا صراف نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۳
پاکدامان را غمی از تهمت ناپاک نیست
بحر را از پنجه خونین مرجان باک نیست
نیست اگر آب حیا در چشم گردون گو مباش
شکرلله تخم امیدی مرا در خاک نیست
گل به گلچین دست داد و بلبل از غیرت نسوخت
عشق بی غیرت برآید، حسن چون بیباک نیست
می شوند از گردش چشم بتان زیر و زبر
عشقبازان را غمی از گردش افلاک نیست
گر کمند وحتی در عالم ایجاد هست
پیش سربازان به غیر از حلقه فتراک نیست
می شود از خاک افزون دام را حرص شکار
چشم نرم حرص را اندیشه ای از خاک نیست
مصرع برجسته مستغنی است از تحسین خلق
از خس و خاشاک بال شعله ادراک نیست
پاس اوقات شریف از در گشودن مانع است
کعبه حاجت روا در بسته از امساک نیست
بحر را از پنجه خونین مرجان باک نیست
نیست اگر آب حیا در چشم گردون گو مباش
شکرلله تخم امیدی مرا در خاک نیست
گل به گلچین دست داد و بلبل از غیرت نسوخت
عشق بی غیرت برآید، حسن چون بیباک نیست
می شوند از گردش چشم بتان زیر و زبر
عشقبازان را غمی از گردش افلاک نیست
گر کمند وحتی در عالم ایجاد هست
پیش سربازان به غیر از حلقه فتراک نیست
می شود از خاک افزون دام را حرص شکار
چشم نرم حرص را اندیشه ای از خاک نیست
مصرع برجسته مستغنی است از تحسین خلق
از خس و خاشاک بال شعله ادراک نیست
پاس اوقات شریف از در گشودن مانع است
کعبه حاجت روا در بسته از امساک نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۹۶
غافلان را احتیاج باده گلرنگ نیست
خواب چون افتاد سنگین حاجت پاسنگ نیست
برنمی آید دل روشن به روی سخت خلق
جوشن داودیی آیینه را چون زنگ نیست
از شکست ایمن شود هر کس که خود را بشکند
از گل رعنا خزان سنگدل را رنگ نیست
هر که شد محو جمال آسوده گردد از جلال
هیچ پروا عاشق دیوانه را از سنگ نیست
جان آگاه از تن خاکی کدورت می کشد
پای خواب آلود را زحمت ز کفش تنگ نیست
هر مخالف در نیابد نغمه عشاق را
ناله بلبل به گوش بیغمان آهنگ نیست
خارخار آشیان را گر ز دل بیرون کند
چار دیوار قفس صائب به بلبل تنگ نیست
خواب چون افتاد سنگین حاجت پاسنگ نیست
برنمی آید دل روشن به روی سخت خلق
جوشن داودیی آیینه را چون زنگ نیست
از شکست ایمن شود هر کس که خود را بشکند
از گل رعنا خزان سنگدل را رنگ نیست
هر که شد محو جمال آسوده گردد از جلال
هیچ پروا عاشق دیوانه را از سنگ نیست
جان آگاه از تن خاکی کدورت می کشد
پای خواب آلود را زحمت ز کفش تنگ نیست
هر مخالف در نیابد نغمه عشاق را
ناله بلبل به گوش بیغمان آهنگ نیست
خارخار آشیان را گر ز دل بیرون کند
چار دیوار قفس صائب به بلبل تنگ نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۰
صبر بر زخم گرانسنگ ملامت سهل نیست
توتیا گشتن به زیر کوه طاقت سهل نیست
مور قانع یافت از دست سلیمان پایتخت
بر جگر دندان فشردن از قناعت سهل نیست
عشق عالمسوز را چون برق، آتش زیر پاست
ورنه زخم خار صحرای ملامت سهل نیست
خار این وادی شلاین تر ز خون ناحق است
از علایق، چیدن دامان رغبت سهل نیست
درد یعقوبی ندارد چشم خواب آلود ما
ورنه از کف دادن دامان فرصت سهل نیست
کم مدان تقصیر پیری را که در هنگام صبح
گر همه یک چشم باشد، خواب غفلت سهل نیست
من گرفتم سیل ناصاف مرا کردند صاف
خجلت ناصافی از دریای رحمت سهل نیست
بر تو از کوتاه بینی خون دل شد ناگوار
چشم اگر بر منعم افتد، هیچ نعمت سهل نیست
کوهکن از رشک خسرو جان شیرین را سپرد
عشق در هر دل که باشد، زخم غیرت سهل نیست
خوردن گندم برون انداخت آدم را ز خلد
تا بدانی پیش حق یک جو اطاعت سهل نیست
پرده منصور اگر صد چاک شد چون گل سزاست
دم زدن بی پرده از اسرار وحدت سهل نیست
کافر حربی است هر کس نیست راضی از قضا
صائب از قسمت چو نادان شکایت سهل نیست
توتیا گشتن به زیر کوه طاقت سهل نیست
مور قانع یافت از دست سلیمان پایتخت
بر جگر دندان فشردن از قناعت سهل نیست
عشق عالمسوز را چون برق، آتش زیر پاست
ورنه زخم خار صحرای ملامت سهل نیست
خار این وادی شلاین تر ز خون ناحق است
از علایق، چیدن دامان رغبت سهل نیست
درد یعقوبی ندارد چشم خواب آلود ما
ورنه از کف دادن دامان فرصت سهل نیست
کم مدان تقصیر پیری را که در هنگام صبح
گر همه یک چشم باشد، خواب غفلت سهل نیست
من گرفتم سیل ناصاف مرا کردند صاف
خجلت ناصافی از دریای رحمت سهل نیست
بر تو از کوتاه بینی خون دل شد ناگوار
چشم اگر بر منعم افتد، هیچ نعمت سهل نیست
کوهکن از رشک خسرو جان شیرین را سپرد
عشق در هر دل که باشد، زخم غیرت سهل نیست
خوردن گندم برون انداخت آدم را ز خلد
تا بدانی پیش حق یک جو اطاعت سهل نیست
پرده منصور اگر صد چاک شد چون گل سزاست
دم زدن بی پرده از اسرار وحدت سهل نیست
کافر حربی است هر کس نیست راضی از قضا
صائب از قسمت چو نادان شکایت سهل نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۲
خال محتاج کمند زلف عنبرفام نیست
دانه چون افتاد گیرا، احتیاج دام نیست
از نسیمی می توان برداشتن ما را ز خاک
چشم ما چون دیگران بر بوسه و پیغام نیست
شبنمی را کز محیط بیکران افتاد دور
در کنار لاله و آغوش گل آرام نیست
خاک ره شو گر طلبکار دلی، کاین کعبه را
جز غبار خاکساری جامه احرام نیست
باغ عقل است آن که در عمری رساند میوه ای
آفتاب عشق بر هر کس که تابد خام نیست
ترک خودکامی، جهان در شکرستان کردن است
تلخکامی جز نصیب مردم خودکام نیست
کیسه پردازان دنیا غافلند از نقد وقت
ورنه نقدی این چنین در کیسه ایام نیست
در مصیبت خانه دنیا که آزادی است مرگ
خون خود را می خورد مرغی که بی هنگام نیست
می پرد دل بی خرد را بهر اوج اعتبار
طفل ناافتاده را اندیشه ای از بام نیست
شام ماه روزه دارد داغ، صبح عید را
بی تکلف هیچ شهری این قدر خوش شام نیست
جوهر مجنون نداری گرد این وادی مگرد
نیست آهویی درین صحرا که شیراندام نیست
از زبان شکوه ما حسن صائب فارغ است
شکرستان را خبر از تلخی بادام نیست
دانه چون افتاد گیرا، احتیاج دام نیست
از نسیمی می توان برداشتن ما را ز خاک
چشم ما چون دیگران بر بوسه و پیغام نیست
شبنمی را کز محیط بیکران افتاد دور
در کنار لاله و آغوش گل آرام نیست
خاک ره شو گر طلبکار دلی، کاین کعبه را
جز غبار خاکساری جامه احرام نیست
باغ عقل است آن که در عمری رساند میوه ای
آفتاب عشق بر هر کس که تابد خام نیست
ترک خودکامی، جهان در شکرستان کردن است
تلخکامی جز نصیب مردم خودکام نیست
کیسه پردازان دنیا غافلند از نقد وقت
ورنه نقدی این چنین در کیسه ایام نیست
در مصیبت خانه دنیا که آزادی است مرگ
خون خود را می خورد مرغی که بی هنگام نیست
می پرد دل بی خرد را بهر اوج اعتبار
طفل ناافتاده را اندیشه ای از بام نیست
شام ماه روزه دارد داغ، صبح عید را
بی تکلف هیچ شهری این قدر خوش شام نیست
جوهر مجنون نداری گرد این وادی مگرد
نیست آهویی درین صحرا که شیراندام نیست
از زبان شکوه ما حسن صائب فارغ است
شکرستان را خبر از تلخی بادام نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۳
آفت دولت به ابنای زمان معلوم نیست
لقمه چون افتاد فربه استخوان معلوم نیست
از خدنگ عشق چون تیر جگر دوز قضا
از لطافت هیچ جز گرد از نشان معلوم نیست
هر کجا آزادگی باشد، نباشد انقلاب
در بساط سرو آثار خزان معلوم نیست
بوسه می خواهد که راه آشنایی وا کند
بر نفس هر چند راه آن دهان معلوم نیست
از شتاب عمر دارد بی خبر غفلت ترا
از هجوم سبزه این آب روان معلوم نیست
تا ز خود بیرون نیایی خویش را نتوان شناخت
عیب تیر کج در آغوش کمان معلوم نیست
می شوی وقت رحیل از غفلت خود باخبر
در حضر سنگینی خواب گران معلوم نیست
طفل داند دایه را حور و بهشت و جوی شیر
زشتی زال جهان بر ناقصان معلوم نیست
بیشتر پاس ادب دارند شرم آلودگان
در گلستانی که آنجا باغبان معلوم نیست
در رگ کان تا بود یاقوت، خون مرده ای است
در خموشی جوهر تیغ زبان معلوم نیست
مشکل است از جستجو آزادگان را یافتن
از سبکباری پی این کاروان معلوم نیست
در غریبی می نماید فکر صائب خویش را
نکهت گل تا بود در گلستان معلوم نیست
لقمه چون افتاد فربه استخوان معلوم نیست
از خدنگ عشق چون تیر جگر دوز قضا
از لطافت هیچ جز گرد از نشان معلوم نیست
هر کجا آزادگی باشد، نباشد انقلاب
در بساط سرو آثار خزان معلوم نیست
بوسه می خواهد که راه آشنایی وا کند
بر نفس هر چند راه آن دهان معلوم نیست
از شتاب عمر دارد بی خبر غفلت ترا
از هجوم سبزه این آب روان معلوم نیست
تا ز خود بیرون نیایی خویش را نتوان شناخت
عیب تیر کج در آغوش کمان معلوم نیست
می شوی وقت رحیل از غفلت خود باخبر
در حضر سنگینی خواب گران معلوم نیست
طفل داند دایه را حور و بهشت و جوی شیر
زشتی زال جهان بر ناقصان معلوم نیست
بیشتر پاس ادب دارند شرم آلودگان
در گلستانی که آنجا باغبان معلوم نیست
در رگ کان تا بود یاقوت، خون مرده ای است
در خموشی جوهر تیغ زبان معلوم نیست
مشکل است از جستجو آزادگان را یافتن
از سبکباری پی این کاروان معلوم نیست
در غریبی می نماید فکر صائب خویش را
نکهت گل تا بود در گلستان معلوم نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۰۸
دلبر از دل نیست غافل، دل اگر آگاه نیست
شاه با تخت است دایم، تخت اگر با شاه نیست
کوه نتوانست پیچیدن عنان سیل را
سالکان را کعبه و بتخانه سنگ راه نیست
در دبستان، لوح هیهات است ماند رو سفید
در جهان آفرینش سینه ای بی آه نیست
خانه من چون صدف از گوهر خود روشن است
گل به چشم روزنم از آفتاب و ماه نیست
حلقه بیجا می زند بر در نوای بلبلان
بوی گل را در حریم بی دماغان راه نیست
سد راه ما نگردد مهر دنیای خسیس
مانع پرواز ما چون چشم، برگ کاه نیست
چون شبان بیدار باشد، گله گو در خواب باش
آدمی را دیده بانی چون دل آگاه نیست
کار مردان نیست با نامرد گردیدن طرف
ورنه دستم از گریبان فلک کوتاه نیست
در بساط خامشان باشد مگر مغز سخن
ورنه حرفی غیر حرف پوچ در افواه نیست
هیچ خاری در بساط هستی از اخلاق بد
دامن جان را شلاین تر ز حب جاه نیست
صائب از گرد علایق صفحه دل را بشوی
زان که هر ناشسته رو را ره درین درگاه نیست
شاه با تخت است دایم، تخت اگر با شاه نیست
کوه نتوانست پیچیدن عنان سیل را
سالکان را کعبه و بتخانه سنگ راه نیست
در دبستان، لوح هیهات است ماند رو سفید
در جهان آفرینش سینه ای بی آه نیست
خانه من چون صدف از گوهر خود روشن است
گل به چشم روزنم از آفتاب و ماه نیست
حلقه بیجا می زند بر در نوای بلبلان
بوی گل را در حریم بی دماغان راه نیست
سد راه ما نگردد مهر دنیای خسیس
مانع پرواز ما چون چشم، برگ کاه نیست
چون شبان بیدار باشد، گله گو در خواب باش
آدمی را دیده بانی چون دل آگاه نیست
کار مردان نیست با نامرد گردیدن طرف
ورنه دستم از گریبان فلک کوتاه نیست
در بساط خامشان باشد مگر مغز سخن
ورنه حرفی غیر حرف پوچ در افواه نیست
هیچ خاری در بساط هستی از اخلاق بد
دامن جان را شلاین تر ز حب جاه نیست
صائب از گرد علایق صفحه دل را بشوی
زان که هر ناشسته رو را ره درین درگاه نیست