عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴
خدایا روزی این خودپرستان ساز جنت را
که دوزخ جنت است آتشپرستان محبت را
ز هر کنج دل ما صد مراد مرده برخیزد
به محشر در خروش آرند چون صور قیامت را
دل و چشم من و سوادی وصل او معاذالله
که داد این لخت کوه درد و دریای مصیبت را
من و کام نهنگان ناتوان چون گشت بحر غم
ز بس بر ساحل افکند استخوان اهل حسرت را
فصیحی چون سپارم جان مرا تابوت از آتش کن
که از پروانه من آموختم علم محبت را
که دوزخ جنت است آتشپرستان محبت را
ز هر کنج دل ما صد مراد مرده برخیزد
به محشر در خروش آرند چون صور قیامت را
دل و چشم من و سوادی وصل او معاذالله
که داد این لخت کوه درد و دریای مصیبت را
من و کام نهنگان ناتوان چون گشت بحر غم
ز بس بر ساحل افکند استخوان اهل حسرت را
فصیحی چون سپارم جان مرا تابوت از آتش کن
که از پروانه من آموختم علم محبت را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۶
سرمه کوری کشیدم دیده تحقیق را
تا نبینم در لباس صدق هر زندیق را
عاقبت از راه گمراهی برد سوی خودم
آن که نپسندید بر من منت توفیق را
تشنهتر گشتم ز خون دل همانا شوق دوست
چون سراب از تشنگی پر کرد این ابریق را
از دیار عقل بیرون رو که در بازار او
صیقلی زنگی شکست آیینه تصدیق را
عشق را نازم که چون با بینیازی میکشد
باده زندیق سازد خون صد صدیق را
آبروی این ریاکاران فصیحی وه که کرد
غرق دریای خجالت کشتی توفیق را
تا نبینم در لباس صدق هر زندیق را
عاقبت از راه گمراهی برد سوی خودم
آن که نپسندید بر من منت توفیق را
تشنهتر گشتم ز خون دل همانا شوق دوست
چون سراب از تشنگی پر کرد این ابریق را
از دیار عقل بیرون رو که در بازار او
صیقلی زنگی شکست آیینه تصدیق را
عشق را نازم که چون با بینیازی میکشد
باده زندیق سازد خون صد صدیق را
آبروی این ریاکاران فصیحی وه که کرد
غرق دریای خجالت کشتی توفیق را
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
گستاخی نظاره ما جرم جنونست
ورنه دل ازین بیادبی غرقه به خونست
چون ابر بر افتاده مگریید درین باغ
چون برق مخندید که خنده نه شگونست
صد بادیه [را] توشه یک گام فزون نیست
اما چه کنم توسن اقبال حرونست
بدروزی ما خود گنه ماست ولیکن
سررشته کار از کف تدبیر برونست
سرمایه کام دو جهان بخت بلندست
صد شکر فصیحی که ترا بخت زبونست
ورنه دل ازین بیادبی غرقه به خونست
چون ابر بر افتاده مگریید درین باغ
چون برق مخندید که خنده نه شگونست
صد بادیه [را] توشه یک گام فزون نیست
اما چه کنم توسن اقبال حرونست
بدروزی ما خود گنه ماست ولیکن
سررشته کار از کف تدبیر برونست
سرمایه کام دو جهان بخت بلندست
صد شکر فصیحی که ترا بخت زبونست
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
باز دل آوازه زلف پریشانی شنید
قالب فرسوده غم مژده جانی شنید
زورق چشمم به خون غرقست و میرقصد ز ذوق
باز گویی مژده آشوب طوفانی شنید
عشق در رگهای جان رقص نشاط از سر گرفت
شعله شوخی نوید باد دامانی شنید
در دل زخم شهیدان آنچه پنهان داشت عشق
یک به یک دوش از لب چاک گریبانی شنید
سرنوشت داغ ما را خواند پنداری مسیح
کز لب خود دوش حرف عجز درمانی شنید
غنچه ما زین گلستان شبنمی نوبر نکرد
سالها افسانه ابری و بارانی شنید
سالها خود را فصیحی در رهی گم کرده بود
شب سراغ خویش را بر خاک میدانی شنید
قالب فرسوده غم مژده جانی شنید
زورق چشمم به خون غرقست و میرقصد ز ذوق
باز گویی مژده آشوب طوفانی شنید
عشق در رگهای جان رقص نشاط از سر گرفت
شعله شوخی نوید باد دامانی شنید
در دل زخم شهیدان آنچه پنهان داشت عشق
یک به یک دوش از لب چاک گریبانی شنید
سرنوشت داغ ما را خواند پنداری مسیح
کز لب خود دوش حرف عجز درمانی شنید
غنچه ما زین گلستان شبنمی نوبر نکرد
سالها افسانه ابری و بارانی شنید
سالها خود را فصیحی در رهی گم کرده بود
شب سراغ خویش را بر خاک میدانی شنید
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
تا کی چو طفل عقل دم از مهر و کین زنیم
کو همتی که پای بر آن و بر این زنیم
تلخیم در مذاق جهان همچنان اگر
صد بار غوطه در شکر و انگبین زنیم
خاکستریم و باز به صد حیله خویش را
سوزیم تا دمی نفسی آتشین زنیم
گریند شام ماتم ما دوستان ما
چون صبح خنده در نفس واپسین زنیم
خاکیم و بردبار نه آن نازنین زلال
کز جنبش نسیم گره بر جبین زنیم
ز آن شعلهای که سینه آتش کباب اوست
کو یک شرر که در جگر کفر و دین زنیم
دستم نماند بس که فصیحی به سر زدیم
زین پس به جای دست مگر آستین زنیم
کو همتی که پای بر آن و بر این زنیم
تلخیم در مذاق جهان همچنان اگر
صد بار غوطه در شکر و انگبین زنیم
خاکستریم و باز به صد حیله خویش را
سوزیم تا دمی نفسی آتشین زنیم
گریند شام ماتم ما دوستان ما
چون صبح خنده در نفس واپسین زنیم
خاکیم و بردبار نه آن نازنین زلال
کز جنبش نسیم گره بر جبین زنیم
ز آن شعلهای که سینه آتش کباب اوست
کو یک شرر که در جگر کفر و دین زنیم
دستم نماند بس که فصیحی به سر زدیم
زین پس به جای دست مگر آستین زنیم
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲ - بث الشکوی و مدح مولا علیبن ابیطالب علیهالسلام
ز مهر سپهر ار کنم شاد جان را
به صابون مهتاب شویم کتان را
زبانم که هرگز بد کس نگوید
ندانم چه بد گفت این اختران را
که این مهرنام سراپای کینه
همه بر دلم تیر دارد سنان را
سر بینوایی سلامت وگرنه
به آهی توانم گرفتن جهان را
ز لخت جگر غنچهوارم لبالب
تماشا کنی گر گشایم دهان را
ز شعله زبان داشتم لیک عمریست
که گم کردهام همچو اخگر زبان را
گر از پستی من دل آسوده باشد
بلندی مباد این بلند آسمان را
ز بس خاک خواری به سر برفشاندم
ز من دل گرفت این کهن خاکدان را
چو از بیضه جستم به صد کامرانی
نهادم درین گلستان آشیان را
چه نیرنگها ساخت چرخ مشعبد
که بر من قفس کرد این گلستان را
رسد مرغ این باغ پردام و دد را
که در بیضه نفرین کند آشیان را
سیه پوشم از جور این چرخ ظالم
که بر من شب تیره کرد این جهان را
چرا ظالمش خوانمی کز عدالت
هدر کرد بر گرگ خون شبان را
ز مهر لئیمان چه حاصل وگرنه
چو رخصت دهم دیده خون فشان را
ز یک غنچه اشک بر شاخ مژگان
به گریه درآرم چو ابر آسمان را
ندارم امید از کسی مهربانی
نه من دیدهام مادر مهربان را
مرا زاد و پرورد و پیش غم افکند
چنان کافکنی پیش سگ استخوان را
نه زال سیهدوک چرخم که دایم
کلافه کنم تار و پود زمان را
نه دهر مخنث مزاجم که گیرم
گهی دوست این را گهی دشمن آن را
مرا عشق از هر دو عالم گزیده
به من داده اقلیم آه و فغان را
برای مدد چرخ من کرده تعیین
پریشانی طره دلبران را
چو دندان افعی و نیش عقارب
سرشتم به زهراب تیغ ربان را
ولی با دل سخت دونان چه سازم
چه باک از دم تیغ سنگ فسان را
مخور لقمه این لئیمان که سازند
کباب سر خوان دل میهمان را
مدان ژاژخایم کزین لقمهخایی
چو من ازندامت نخایی زبان را
چنان گرم دارد تب غم تنم را
که چون شمع سوزم مغز استخوان را
نه خاموش نه با زبانم ندانم
لب خامشی و زبان بیان را
اگر خامشم همچو داغ محبت
که گرداب خون کرده جسم جهان را
اگر با زبانم چرا شیشه باران
دلیرند رزم من سنگ جان را
زرههای گردون ره تیر آهم
نبندد چو بندد دلم زه کمان را
زبانم که خوشخوتر از برگ گل بود
کنون میگزد از درشتی دهان را
اگر دشمنانم ز کین خون بریزند
نخواهم که زحمت دهم دوستان را
طلسمی که از داغ در سینه دارم
کند مهربان خصم نا مهربان را
تو باری دلا زین خرابه سفر کن
سبکبار کن این تن ناتوان را
قناعت به داغی کن ار میتوانی
ببین خرمیهای لالهستان را
سبکرو چو باد بهاران ولیکن
نقط بار دان نکهت گلستان را
گرانی نکو نیست هر گونه باشد
ز گل پرس آسیب گوش گران را
گرانبار سازد چمن را بهاران
مریدند آزاده طبعان خزان را
سپهرا قوی پنجه گرگا مرنجان
مرین یک رمه لاغر نیمجان را
دلیرانه مگشای سر پنجه بر ما
مگر خواب پنداشتستی شبان را
در آن دیده کی خواب را راه باشد
که بیدار دارد نگاهش جهان را
ندانی که چون شیر حق خشم گیرد
چه آرد به سر گرگ رو بهنشان را
کند مرده وارت به یک دم دوپاره
بجنباند ار دست قهرش بنان را
به یک کف هم از آب دریای قهرش
ز گالی کند اخگر اختران را
چرا از فلک نالم استغفرالله
چرا نور مزدور گردد دخان را
سرشکم اگر دست احسان گشاید
به صد آب شویم ز خجلت زبان را
به خار و گل انجمن نیست کارم
که من دوستم صاحب گلستان را
امام به حق مظهر نور مطلق
زمین را مدار و مدیر آسمان را
علی ولی ابر فیض الهی
که شاداب جان کرد جسم جهان را
اگر دایهای همچو لطفت نباشد
مر اطفال امکان بیخانمان را
که جنباند از بهر آرامش ما
شب و روز گهواره آسمان را
پل از موج بندند بر روی دریا
به ملکی که بندی تو سد زمان را
ز صبح قلم در سپهر ثنایت
که دایم محیط است کون و مکان را
کند تازه هر دم طلوع آفتابی
چه خوش آفریدند این آسمان را
زدوده توان ساخت خورشید هرگز
تو این معجز آموختی مر بنان را
کس از کلک بیجان چگونه تواند
ثنای سر و سرور انس و جان را
هم از جوهر اول آید ثنایت
شناسد بلی کالبد قدر جان را
ز طی زمان و مکان بود حرفی
به هم مینمودند مبهم نشان را
چو دلدل به جولان درآمد بیان کرد
ز نقش پی خویش طی مکان را
زبان بر عدو چون سرآورد تیغت
مبرهن ادا کرد طی زمان را
چو امساک دریا و کان دید جودت
بفرمود پاس نظام جهان را
که در چارسوی عناصر فروشند
جگر گوشه بحر و فرزند کان را
چه بحر و چه کان چون تو در بخشش آیی
تهی کیسه سازد ز مغز استخوان را
مهین پادشاها وکیل الها
چه گویم که رایت نداند مر آن را
ولی ز ابجد لفظ تقریر معنی
شد آیین دبستان امکانیان را
در آن روز کز دست قهر آفرینش
زند بر زمین شیشه آسمان را
نفوس از علایق مجرد نشینند
در آیینه بینند تمثال جان را
تو دستم بگیری به دستی که کندی
سبک جانتر از کاه کوه گران را
به دستی که شیرازه تازه بستی
ورقهای فرسوده آسمان را
سبک جان فشانند اطفال امکان
که بر دیده بندند خواب گران را
ز دستی که دارد ز نور ولایت
چو یک نقطه بر روی ناخن جهان را
سیهنامهام را کرم کن قبولی
که غیرت کند داغ زلف بتان را
دعای دگر جوش زد از زبانم
که فرضست آمین آن هر زبان را
چو مازندران ملک تست ای خداوند
نگه دار دهقان مازندران را
نگهدارش از بد که کلب در تست
مرین پادشاه سلیمان مکان را
کریمان چو خوان کرم گسترانند
نوازند اول سگ آستان را
تو خود میزبان جهان کردی او را
نگه دار چون میهمان میزبان را
کرامت کنش امتداد زمانی
که بوسد کف پای صاحب زمان را
پس آنگه به تاج شهادت سرش را
سرافراز کن تا بگیرد جهان را
بسست اینقدر بوالفضولی فصیحی
به راه دگر پیچ ازین ره عنان را
تو آن نیستی کز پی صید معنی
کنی زه ز تار عناکب کمان را
چو خورشید هر صبح از هرزهرایی
گشایی پی خود فروشی دکان را
ترا همتی هست از دولت عشق
که صد ره به از سودخواهی زیان را
نه جولاههای چون حریفان دیگر
که بافی به هم تار و پود بیان را
ز غیب آمد این خلعت از بهر طبعت
که فخرست صد دوده و دودمان را
ازین کاروان معانی که آمد
ز مصر خرد سکه کن نقد جان را
غنیمت شمر مشتری شو که نبود
متاعی بجز یوسف این کاروان را
بجز نعت مولی مرا مطلبی نیست
خدایا تو توفیق ده این زبان را
کز انفاس قدسینژادان علوی
پذیرد شب و روز این ارمغان را
پس آنگه نثار ثنایش نماید
به شرطی که بر سر نهد نقد جان را
به صابون مهتاب شویم کتان را
زبانم که هرگز بد کس نگوید
ندانم چه بد گفت این اختران را
که این مهرنام سراپای کینه
همه بر دلم تیر دارد سنان را
سر بینوایی سلامت وگرنه
به آهی توانم گرفتن جهان را
ز لخت جگر غنچهوارم لبالب
تماشا کنی گر گشایم دهان را
ز شعله زبان داشتم لیک عمریست
که گم کردهام همچو اخگر زبان را
گر از پستی من دل آسوده باشد
بلندی مباد این بلند آسمان را
ز بس خاک خواری به سر برفشاندم
ز من دل گرفت این کهن خاکدان را
چو از بیضه جستم به صد کامرانی
نهادم درین گلستان آشیان را
چه نیرنگها ساخت چرخ مشعبد
که بر من قفس کرد این گلستان را
رسد مرغ این باغ پردام و دد را
که در بیضه نفرین کند آشیان را
سیه پوشم از جور این چرخ ظالم
که بر من شب تیره کرد این جهان را
چرا ظالمش خوانمی کز عدالت
هدر کرد بر گرگ خون شبان را
ز مهر لئیمان چه حاصل وگرنه
چو رخصت دهم دیده خون فشان را
ز یک غنچه اشک بر شاخ مژگان
به گریه درآرم چو ابر آسمان را
ندارم امید از کسی مهربانی
نه من دیدهام مادر مهربان را
مرا زاد و پرورد و پیش غم افکند
چنان کافکنی پیش سگ استخوان را
نه زال سیهدوک چرخم که دایم
کلافه کنم تار و پود زمان را
نه دهر مخنث مزاجم که گیرم
گهی دوست این را گهی دشمن آن را
مرا عشق از هر دو عالم گزیده
به من داده اقلیم آه و فغان را
برای مدد چرخ من کرده تعیین
پریشانی طره دلبران را
چو دندان افعی و نیش عقارب
سرشتم به زهراب تیغ ربان را
ولی با دل سخت دونان چه سازم
چه باک از دم تیغ سنگ فسان را
مخور لقمه این لئیمان که سازند
کباب سر خوان دل میهمان را
مدان ژاژخایم کزین لقمهخایی
چو من ازندامت نخایی زبان را
چنان گرم دارد تب غم تنم را
که چون شمع سوزم مغز استخوان را
نه خاموش نه با زبانم ندانم
لب خامشی و زبان بیان را
اگر خامشم همچو داغ محبت
که گرداب خون کرده جسم جهان را
اگر با زبانم چرا شیشه باران
دلیرند رزم من سنگ جان را
زرههای گردون ره تیر آهم
نبندد چو بندد دلم زه کمان را
زبانم که خوشخوتر از برگ گل بود
کنون میگزد از درشتی دهان را
اگر دشمنانم ز کین خون بریزند
نخواهم که زحمت دهم دوستان را
طلسمی که از داغ در سینه دارم
کند مهربان خصم نا مهربان را
تو باری دلا زین خرابه سفر کن
سبکبار کن این تن ناتوان را
قناعت به داغی کن ار میتوانی
ببین خرمیهای لالهستان را
سبکرو چو باد بهاران ولیکن
نقط بار دان نکهت گلستان را
گرانی نکو نیست هر گونه باشد
ز گل پرس آسیب گوش گران را
گرانبار سازد چمن را بهاران
مریدند آزاده طبعان خزان را
سپهرا قوی پنجه گرگا مرنجان
مرین یک رمه لاغر نیمجان را
دلیرانه مگشای سر پنجه بر ما
مگر خواب پنداشتستی شبان را
در آن دیده کی خواب را راه باشد
که بیدار دارد نگاهش جهان را
ندانی که چون شیر حق خشم گیرد
چه آرد به سر گرگ رو بهنشان را
کند مرده وارت به یک دم دوپاره
بجنباند ار دست قهرش بنان را
به یک کف هم از آب دریای قهرش
ز گالی کند اخگر اختران را
چرا از فلک نالم استغفرالله
چرا نور مزدور گردد دخان را
سرشکم اگر دست احسان گشاید
به صد آب شویم ز خجلت زبان را
به خار و گل انجمن نیست کارم
که من دوستم صاحب گلستان را
امام به حق مظهر نور مطلق
زمین را مدار و مدیر آسمان را
علی ولی ابر فیض الهی
که شاداب جان کرد جسم جهان را
اگر دایهای همچو لطفت نباشد
مر اطفال امکان بیخانمان را
که جنباند از بهر آرامش ما
شب و روز گهواره آسمان را
پل از موج بندند بر روی دریا
به ملکی که بندی تو سد زمان را
ز صبح قلم در سپهر ثنایت
که دایم محیط است کون و مکان را
کند تازه هر دم طلوع آفتابی
چه خوش آفریدند این آسمان را
زدوده توان ساخت خورشید هرگز
تو این معجز آموختی مر بنان را
کس از کلک بیجان چگونه تواند
ثنای سر و سرور انس و جان را
هم از جوهر اول آید ثنایت
شناسد بلی کالبد قدر جان را
ز طی زمان و مکان بود حرفی
به هم مینمودند مبهم نشان را
چو دلدل به جولان درآمد بیان کرد
ز نقش پی خویش طی مکان را
زبان بر عدو چون سرآورد تیغت
مبرهن ادا کرد طی زمان را
چو امساک دریا و کان دید جودت
بفرمود پاس نظام جهان را
که در چارسوی عناصر فروشند
جگر گوشه بحر و فرزند کان را
چه بحر و چه کان چون تو در بخشش آیی
تهی کیسه سازد ز مغز استخوان را
مهین پادشاها وکیل الها
چه گویم که رایت نداند مر آن را
ولی ز ابجد لفظ تقریر معنی
شد آیین دبستان امکانیان را
در آن روز کز دست قهر آفرینش
زند بر زمین شیشه آسمان را
نفوس از علایق مجرد نشینند
در آیینه بینند تمثال جان را
تو دستم بگیری به دستی که کندی
سبک جانتر از کاه کوه گران را
به دستی که شیرازه تازه بستی
ورقهای فرسوده آسمان را
سبک جان فشانند اطفال امکان
که بر دیده بندند خواب گران را
ز دستی که دارد ز نور ولایت
چو یک نقطه بر روی ناخن جهان را
سیهنامهام را کرم کن قبولی
که غیرت کند داغ زلف بتان را
دعای دگر جوش زد از زبانم
که فرضست آمین آن هر زبان را
چو مازندران ملک تست ای خداوند
نگه دار دهقان مازندران را
نگهدارش از بد که کلب در تست
مرین پادشاه سلیمان مکان را
کریمان چو خوان کرم گسترانند
نوازند اول سگ آستان را
تو خود میزبان جهان کردی او را
نگه دار چون میهمان میزبان را
کرامت کنش امتداد زمانی
که بوسد کف پای صاحب زمان را
پس آنگه به تاج شهادت سرش را
سرافراز کن تا بگیرد جهان را
بسست اینقدر بوالفضولی فصیحی
به راه دگر پیچ ازین ره عنان را
تو آن نیستی کز پی صید معنی
کنی زه ز تار عناکب کمان را
چو خورشید هر صبح از هرزهرایی
گشایی پی خود فروشی دکان را
ترا همتی هست از دولت عشق
که صد ره به از سودخواهی زیان را
نه جولاههای چون حریفان دیگر
که بافی به هم تار و پود بیان را
ز غیب آمد این خلعت از بهر طبعت
که فخرست صد دوده و دودمان را
ازین کاروان معانی که آمد
ز مصر خرد سکه کن نقد جان را
غنیمت شمر مشتری شو که نبود
متاعی بجز یوسف این کاروان را
بجز نعت مولی مرا مطلبی نیست
خدایا تو توفیق ده این زبان را
کز انفاس قدسینژادان علوی
پذیرد شب و روز این ارمغان را
پس آنگه نثار ثنایش نماید
به شرطی که بر سر نهد نقد جان را
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۳ - مدح حسینخان شاملو
چه معجزست بهار کرشمه افشان را
که از نسیم برافروخت شمع بستان را
ز بس فروغ چراغان باغ بتوان دید
به جیب باد صبا عطرهای پنهان را
کسی که تهمتی بینشست چون نرگس
درون سینه بلبل شمارد افغان را
بیفشرند به سرپنجه نسیم اگر
به فرض زمزمه قمری خوش الحان را
چکد شمیم ریاحین چنانکه آب از گل
ز عطر بس که بینباشتند بستان را
چنان به آب نزاکت سرشته باد بهار
به دور آتش گل خاک پاکدامان را
که سنبل و گلش از بار عکس رنجه کند
چنانکه زلف ز سایه عذار جانان را
کنون که جیب گل از چاک گشته مالامال
به سیر باغ برم من هم این گریبان را
مگر به جلوه چاکی کنند آبادان
معاملان بهار این دیار ویران را
به گوش نالهپرستان نماند راه فسوس
ز جوش نکهت و بانگ هزاردستان را
ازین چمن ز در مطلعی به باغ دگر
روم مگر شنوم شیون هزاران را
چو ناز مژده سامان دهد رگ جان را
به زهر چشم دهد آب نیش مژگان را
شهید جلوه مفلسنواز دوست شوم
که داد خلعت حیرت نگاه عریان را
ستم ز چشم که آموخت باز مژگانم
که ریخت بیگنهی دوش خون طوفان را
مگر که نایب لالهست چشم من همه عمر
که داشت غرقه به خون دایم این گریبان را
درازدستی مژگان ناز بین کز مصر
شکفته روی کند زخم پیر کنعان را
وفا مجوی کزین کیمیا همین نامیست
ولیک تشنه مهل تیغ بیوفایان را
به خرمنم چو فتد آتش این وفاداران
به نرخ آب فروشند باد دامان را
ز بی کسی نکنم شکوه چون کنم که نماند
غمی که مژده چاکی دهد گریبان را
ز سحر چشمبتان سحر چشم ما کم نیست
که کرد در دل اشکی ذخیره عمان را
شکفت سنگ درین نوبهار و دل نشکفت
مگر ز برق دهند آب این گلستان را
جمال کعبه مبیناد آن که پیدا کرد
میان کعبه و ما بدعت بیابان را
علاج رنج پریشانیم کسی داند
که مجتمع کند آن طره پریشان را
زمانه بر سر ما تا کی آورد شبخون
مگر که نیست خبر والی خراسان را
فروغ جبهه دولت حسینخان که بود
جمال عافیت این چارطاق ویران را
زهی شگرفی نامی که عقل نپسندد
که تکیهگاه کند خاتم سلیمان را
ز عدل تو که مهین دشمن پریشانیست
نسیم جمع کند طره پریشان را
به یک بساط نشانی ز حزم کارآگاه
چو زلف و روی دل آرام کفر و ایمان را
قضا به همت عفو تو مردمک سازد
به چشم شاهد عصمت سواد عصیان را
قدر به نیروی حلمت کند طلسمی راست
که افسرد نفس نوح جوش طوفان را
بر آسمان معالی گذشتی و به ساخت
مهابت تو ز رنج غرور کیوان را
به کوی تلخ مذاقان عشق هم بگذر
به شهد وصل بدل ساز زهر هجران را
فلک ترا روش دادگستری آموخت
بلی معلم یوسف کنند زندان را
جهانپناها اکنون که در خراس سپهر
نماند یکشبه روغن چراغ احسان را
ز دهر نام مروت چو مردمی گم شد
فراق معنی بگداخت ز ابنای دهر پیمان را
که چشم من که دو صد بحر خون فزون دارد
به نیم قطره نسازد شکفته مژگان را
به غیر خاک درت کز حوادث ایمن باد
نماند هیچ مفرح مزاج دوران را
قسم به عالم جاهت که دیده مورش
فضا به وام دهد چرخ تنگ میدان را
به چربدستی جودت که رفع منت را
نهان کند به دل قطره بحر عمان را
به باد لطف تو گر بهر دوستان آرد
متاع قافله زلف عنبرافشان را
به ابر قهر تو کاندر نهاد خصم کند
شکفته روی چو گل غنچههای پیکان را
به خنجر تو کزان چشم مست یار آموخت
عطیهای که غنی ساخت باغ و بستان را
که جز مدیح ترا گر پرستدی نفسم
همان بود که پرستیده است شیطان را
به مدحت تو کزان نسخه عقل کل بنوشت
نخست ابجد تعلیم این دبستان را
به مدحگستری منعم ار کنم تقصیر
شکسته باشم عهد الست یزدان را
منم فصیحی آن ذره سرشته ز هیچ
که ننگ بود ز من کارگاه امکان را
چو آفتابم کردی مهل که اندایند
به لای حادثه این آفتاب تابان را
همیشه تا که زبان بهار بسراید
به کام سبزه نورسته شکر نیسان را
زمین دولت تو باد آن چنان خرم
که فیض وام دهد ابر نوبهاران را
که از نسیم برافروخت شمع بستان را
ز بس فروغ چراغان باغ بتوان دید
به جیب باد صبا عطرهای پنهان را
کسی که تهمتی بینشست چون نرگس
درون سینه بلبل شمارد افغان را
بیفشرند به سرپنجه نسیم اگر
به فرض زمزمه قمری خوش الحان را
چکد شمیم ریاحین چنانکه آب از گل
ز عطر بس که بینباشتند بستان را
چنان به آب نزاکت سرشته باد بهار
به دور آتش گل خاک پاکدامان را
که سنبل و گلش از بار عکس رنجه کند
چنانکه زلف ز سایه عذار جانان را
کنون که جیب گل از چاک گشته مالامال
به سیر باغ برم من هم این گریبان را
مگر به جلوه چاکی کنند آبادان
معاملان بهار این دیار ویران را
به گوش نالهپرستان نماند راه فسوس
ز جوش نکهت و بانگ هزاردستان را
ازین چمن ز در مطلعی به باغ دگر
روم مگر شنوم شیون هزاران را
چو ناز مژده سامان دهد رگ جان را
به زهر چشم دهد آب نیش مژگان را
شهید جلوه مفلسنواز دوست شوم
که داد خلعت حیرت نگاه عریان را
ستم ز چشم که آموخت باز مژگانم
که ریخت بیگنهی دوش خون طوفان را
مگر که نایب لالهست چشم من همه عمر
که داشت غرقه به خون دایم این گریبان را
درازدستی مژگان ناز بین کز مصر
شکفته روی کند زخم پیر کنعان را
وفا مجوی کزین کیمیا همین نامیست
ولیک تشنه مهل تیغ بیوفایان را
به خرمنم چو فتد آتش این وفاداران
به نرخ آب فروشند باد دامان را
ز بی کسی نکنم شکوه چون کنم که نماند
غمی که مژده چاکی دهد گریبان را
ز سحر چشمبتان سحر چشم ما کم نیست
که کرد در دل اشکی ذخیره عمان را
شکفت سنگ درین نوبهار و دل نشکفت
مگر ز برق دهند آب این گلستان را
جمال کعبه مبیناد آن که پیدا کرد
میان کعبه و ما بدعت بیابان را
علاج رنج پریشانیم کسی داند
که مجتمع کند آن طره پریشان را
زمانه بر سر ما تا کی آورد شبخون
مگر که نیست خبر والی خراسان را
فروغ جبهه دولت حسینخان که بود
جمال عافیت این چارطاق ویران را
زهی شگرفی نامی که عقل نپسندد
که تکیهگاه کند خاتم سلیمان را
ز عدل تو که مهین دشمن پریشانیست
نسیم جمع کند طره پریشان را
به یک بساط نشانی ز حزم کارآگاه
چو زلف و روی دل آرام کفر و ایمان را
قضا به همت عفو تو مردمک سازد
به چشم شاهد عصمت سواد عصیان را
قدر به نیروی حلمت کند طلسمی راست
که افسرد نفس نوح جوش طوفان را
بر آسمان معالی گذشتی و به ساخت
مهابت تو ز رنج غرور کیوان را
به کوی تلخ مذاقان عشق هم بگذر
به شهد وصل بدل ساز زهر هجران را
فلک ترا روش دادگستری آموخت
بلی معلم یوسف کنند زندان را
جهانپناها اکنون که در خراس سپهر
نماند یکشبه روغن چراغ احسان را
ز دهر نام مروت چو مردمی گم شد
فراق معنی بگداخت ز ابنای دهر پیمان را
که چشم من که دو صد بحر خون فزون دارد
به نیم قطره نسازد شکفته مژگان را
به غیر خاک درت کز حوادث ایمن باد
نماند هیچ مفرح مزاج دوران را
قسم به عالم جاهت که دیده مورش
فضا به وام دهد چرخ تنگ میدان را
به چربدستی جودت که رفع منت را
نهان کند به دل قطره بحر عمان را
به باد لطف تو گر بهر دوستان آرد
متاع قافله زلف عنبرافشان را
به ابر قهر تو کاندر نهاد خصم کند
شکفته روی چو گل غنچههای پیکان را
به خنجر تو کزان چشم مست یار آموخت
عطیهای که غنی ساخت باغ و بستان را
که جز مدیح ترا گر پرستدی نفسم
همان بود که پرستیده است شیطان را
به مدحت تو کزان نسخه عقل کل بنوشت
نخست ابجد تعلیم این دبستان را
به مدحگستری منعم ار کنم تقصیر
شکسته باشم عهد الست یزدان را
منم فصیحی آن ذره سرشته ز هیچ
که ننگ بود ز من کارگاه امکان را
چو آفتابم کردی مهل که اندایند
به لای حادثه این آفتاب تابان را
همیشه تا که زبان بهار بسراید
به کام سبزه نورسته شکر نیسان را
زمین دولت تو باد آن چنان خرم
که فیض وام دهد ابر نوبهاران را
فصیحی هروی : قصاید
شمارهٔ ۲۱ - نکوهش اهل ریا و ستایش علیبن موسیالرضا علیهالسلام
دلم بگرفت ز آیین ریاپوشان پالانی
روم از کاروان ناله دزدم دلق عریانی
گهی چون باد برخیزم به پابوس تهی گردی
گهی چون زلف وا افتم در آغوش پریشانی
همه قلبند اما قلب میزانی نه انسانی
همه غولند اما غول شهری نه بیابانی
همه با نار ایمن از حماقت گرم همچشمی
وی خاکسترند از مرده طبعی و گران جانی
کنند از پرده دل صاف خون ظلمت شب رات
ز درد آن حلی بندند بر نور مسلمانی
بیفشارند هردم دیده را از پنجه مژگان
زهاب تیره پندارند بارانیست نیسانی
سرشک از ننگ دامنشان به سوی دیده برگردد
زنند اما ملک را طعنه آلوده دامانی
خریدار تماشایند در بازار طور اما
متاع دیده را رد میکنند از عیب حیرانی
ز چاک سینه میلافند اما جیبشان هرگز
شهید جلوه چاکی نگردید از گرانجانی
جگرشان زمهرپرستان و بردوش نفس بندند
به تار سبحه تزویر بار آتشافشانی
لب و انگشتشان را عدلداور در بهشت آرد
ز فیض ذکرپردازی به یمن سبحهگردانی
ز دیده اشک میخواهند وز دل ناله بیرنجی
متاع درد پندارند دریاییست یا کانی
نه هر جیبی کنداز خشک رود چای دریایی
نه هر اشکی کنداز موجخیز گریه طوفانی
زلیخا نیز آیین جگر بندد ز داغ ما
به آیین دگر بندند محرومان کنعانی
همه بگداختند از تاب خورشید خرد چون شمع
و بال این خسیسال شد کمال نوع انسانی
اگر اینست دینداری در آیین مسلمانان
نه دین دارم اگر دارم دگر ذوق مسلمانی
بشد تیزی ز دندان کلک آهنخای را مانا
ز نام این عبوسان میتراود کنددندانی
وگرنه نشتری میآزمودم بر رگ جانشان
که خون بر خاکشان تا حشر میکرد گل افشانی
پرم زین آشیان گیرد پر جبریل اگر دستم
به سوی مشهد مولی ملوک انسی و جانی
گروهی بینم آنجا خلوتآرایان قدس اما
همه یوسف صفت در پیکر اجسام زندانی
همه خورشید وزین پیکر به گل اندوده ایزدشان
وگرنه میشد این نه ظلمت از یک لمعه طوفانی
زتقوی پای بر خورشید نگذارند ور روزی
شود از سایهشان خورشید پیکر خاک ظلمانی
زمین آید فراهم از پی پابوسشان چندان
که خندد بر دهان دلبران از تنگ میدانی
به جاروب مژه روبند ز اعجاز سبکدستی
نگاه قدسیان را از در و بامش به آسانی
حکیمانند کز راه تفاخر عقل کل نازد
اگر خوانند از طنزش پریشانگوی یونانی
سراپاشان ز نور قدس مانند کف موسی
توان بر صفحه دل خواندشان آیات فرقانی
کریمانند کز تاب حیا گردند خویافشان
به عصیانی اگر بخشند گنج عفو یزدانی
نهم پا اندر آن فردوس بیسر زانکه میدانم
که پایم ایمنست از رنج سر سام پریشانی
گهی در کوثر رحمت برآرم غسل و بربندم
سراپای بدن از سجده آیین همچو پیشانی
گهی گیرم وضو از سلسبیل عفو و بگزارم
نمازی کز سجودم مهر گردد مهر نورانی
ندانم سجده جایز هست بر مهر و مه و انجم
که آرم سجدهای دیگر برای شکر یزدانی
گهی چون باد بر خیزم به گلگشت چمنهایش
سراپا جرم را آرایم از گلهای غفرانی
معماییست جرم من به نام رحمت ایزد
کند حل این معما را زبان علم یزدانی
چراغ محفل ایمن علی موسی جعفر
که از دودش گل خورشید را بخشید رخشانی
زهی از نور امرت پرتو طور جهانگیری
خهی از طور نهیت لمعه رسم جهانبانی
حسود مصحف فضل تو جان داد از حسد اما
شدش شیرازه اوراق دوزخ چین پیشانی
شکنج آستینت گنج رحمت گشت و میترسم
که قصر عرش را در جنبش آرد ذوق ویرانی
کمال نوع انسان را مضاعف در تو کرد ایزد
موخر زانستی در سلسله ایجاد جسمانی
اگر جوید خرد برهان درین دعوی ز من گویم
نه اول چون دو چندان گشت در اعداد شد ثانی
به زور بوالفضولان جانشینت گشت خصم آری
به سعی سامری چندی کند گوساله یزدانی
ولی چون آفتاب موسوی مشرقنشین گردد
شود آن صبح کاذب از شقاوت شام ظلمانی
سحاب جود یعنی دست او چون درفشان گردد
طمع گردد کرمسان زیور اوصاف انسانی
سحاب جود گفتم دست او را و خطا کردم
سرودم نغمهای کز شرم زد لب موج عمانی
سحاب از بحر گیرد آب و این چون موج زن گردد
متاع هفت دریا را کند یک قطره طوفانی
کفش با ثروت کونین شد از شرم خویافشان
سحابش خواندم و هم هرزه گفتارم ز نادانی
کشد طغرای رد بر نامه طاعاتم ار قهرت
شود خاصیت حسن عمل در نامه زندانی
وگر مهر قبولت مشتری گردد متاعم را
ستاند در سلم جنس گناهم عفو یزدانی
ترا زیبد مدیح خود چه برهان زینت روشنتر
که از هر حرف مدح خویش چون خورشید تابانی
حسودم خنده زن شد کز خطا گشتم خطاب افشان
بگو گر نیستی آگه که مستم در ثناخوانی
بیا مشکین غزالان بین به روی دفترم صف صف
سیه مست اوفتاده از شراب ناب روحانی
قدیمست این جهان نزد گروهی کز سیه مغزی
گلاب شرک گیرند از گل توحید ایمانی
از آن غافل که بی چوب و رسن این چرخ ازرق را
دین زودی بهم بستند نجاران امکانی
که تا آب وجود آید ز کاریز عدم بیرون
وضو گیرند دربانان آن مرسوم دربانی
نبیند بهرهمندی بیولایت جرم از رحمت
نگردد دیده بی مردمک از سرمه نورانی
معاذالله از آن روزی که در محشر دو عالم را
ز هم چون گوی بربایند لطف و قهر یزدانی
طپد بر نیش خاری جنت از ذوق دلآشوبی
گریزد در شراری دوزخ از بیم تنآسانی
امید و بیم با هم در نبرد آیند کز یکسو
کند خنگت به میدان شفاعت تلخ جولانی
ازل پستر زند چتر و ابد از راه برخیزد
وگرنه رنجه سازد تو سنت را تنگ میدانی
گدازد از خجالت قفلهای معصیت بر در
چو درتازی به سوی گنجهای عفو یزدانی
گنه از پرتو عفوت چنان گردد که شیطان را
شود چون صبح صادق صفحه اعمال نورانی
کرم بوسد رکابت را که هین درکش عنان ورنه
ملایک را شود طاعات ناسور پشیمانی
چو در پیچی عنان خون در تن کر وبیان جوشد
که حرمان شفاعت کردشان بر نامه عنوانی
به یادت قطره خونی که توفیق سفر یابد
ز بس اعضا کنند از بوسه بر پایش گل افشانی
به صد زحمت رسانندش ز دل تا کعبه مژگان
حدی خوانان قدسی و پرستاران روحانی
چو بر مژگان خرامد ناز بر پیچید عنانش را
کند گر دیده روحالقدس بالفرض دامانی
شها امشب که سوی عرش مدحت بال زن گشتم
رهم تا چار ایوان مسیحا بود ظلمانی
چراغ آفتاب آورد عیسی بر سر راهم
نفس بسپرد با من تا کنم صرف ثنا خوانی
کنونم بر سر یک پا چو نخل وادی ایمن
به گلزارت زبان شعلهام مست گل افشانی
سر انگشت قبولی گر بجنبانی معانی را
به زنجیر فسون در لفظ نتوان داشت زندانی
برهنه پا و سر بیرون دوند از ذوق پابوست
مگر از پایشان رفتار دزدد شرم عریانی
فروغ حسن یوسف میزند جوش از در و بامت
منم آن قطره خون کز هجوم ذوق حیرانی
برآرم اربعینی بر سر هر نیش تا روزی
به کام دل رسم در دیده رنجور کنعانی
چه شیرینست با نعتت که الفاظ پریشانم
چون لبها روی هم بوسند هنگام سخنرانی
بهار رحمتا دریای غفرانا کرم موجا
زهی از جلوهات سیراب باغ فضل ربانی
لبی اوردهام بر هر سر مو نذر پابوست
اگر گویی کنم چون آرزو گستاخ میدانی
نوای خون چکان هم بر سر هر لخت دل دارم
اگر رخصت دهی گردم در این گلزار دستانی
ندیدم بهرهای زین دل جز این کز خون رسوایی
گهی اشک مرا سازد عقیقی گاه مرجانی
ندیدم روی بهبودی در این ماتمسرا هرگز
به دست روزگارم همچو دین در دست نصرانی
زوایای دماغ از تار وسواسم بدانسان شد
کز آنجا بار بندد عنکبوت نابسامانی
گهی خاموش بنشینم گهی در ناله گم گردم
پریشانم نمیدانم ولی رسم پریشانی
کفی از ظلمت آوردم که خورشیدی عوض گیرم
ز بازار ولایت این دلم را مهرت ارزانی
تو دینم ده که گر دنیا دهی آشفتهتر گردم
به سعی شانه کی هرگز رهد زلف از پریشانی
فصیجی پر صفیر آشفته شه زاغی تو نی بلبل
که امروز از لبت یک ناله برنامد گلستانی
صفیرآرای باغ قدس یعنی جبرئیل اینجا
نوای وحی نسراید بدان فرخنده الحانی
حریم این حرم خود برنتابد بار این زحمت
برو از کعبه گر داری سر ناقوس گردانی
تو نبضی از دوا و درد خود آگه نهای تن زن
که لقمان را نیاموزد مریض آیین لقمانی
نفس درکش وگر ذوق دعایت مضطرب سازد
به ایین دگر زیبد در این حضرت دعاخوانی
جگر بگداز و راه روضه مژگان بدو بنما
که این خونین سرشک آرد اجابت را به مهمانی
روم از کاروان ناله دزدم دلق عریانی
گهی چون باد برخیزم به پابوس تهی گردی
گهی چون زلف وا افتم در آغوش پریشانی
همه قلبند اما قلب میزانی نه انسانی
همه غولند اما غول شهری نه بیابانی
همه با نار ایمن از حماقت گرم همچشمی
وی خاکسترند از مرده طبعی و گران جانی
کنند از پرده دل صاف خون ظلمت شب رات
ز درد آن حلی بندند بر نور مسلمانی
بیفشارند هردم دیده را از پنجه مژگان
زهاب تیره پندارند بارانیست نیسانی
سرشک از ننگ دامنشان به سوی دیده برگردد
زنند اما ملک را طعنه آلوده دامانی
خریدار تماشایند در بازار طور اما
متاع دیده را رد میکنند از عیب حیرانی
ز چاک سینه میلافند اما جیبشان هرگز
شهید جلوه چاکی نگردید از گرانجانی
جگرشان زمهرپرستان و بردوش نفس بندند
به تار سبحه تزویر بار آتشافشانی
لب و انگشتشان را عدلداور در بهشت آرد
ز فیض ذکرپردازی به یمن سبحهگردانی
ز دیده اشک میخواهند وز دل ناله بیرنجی
متاع درد پندارند دریاییست یا کانی
نه هر جیبی کنداز خشک رود چای دریایی
نه هر اشکی کنداز موجخیز گریه طوفانی
زلیخا نیز آیین جگر بندد ز داغ ما
به آیین دگر بندند محرومان کنعانی
همه بگداختند از تاب خورشید خرد چون شمع
و بال این خسیسال شد کمال نوع انسانی
اگر اینست دینداری در آیین مسلمانان
نه دین دارم اگر دارم دگر ذوق مسلمانی
بشد تیزی ز دندان کلک آهنخای را مانا
ز نام این عبوسان میتراود کنددندانی
وگرنه نشتری میآزمودم بر رگ جانشان
که خون بر خاکشان تا حشر میکرد گل افشانی
پرم زین آشیان گیرد پر جبریل اگر دستم
به سوی مشهد مولی ملوک انسی و جانی
گروهی بینم آنجا خلوتآرایان قدس اما
همه یوسف صفت در پیکر اجسام زندانی
همه خورشید وزین پیکر به گل اندوده ایزدشان
وگرنه میشد این نه ظلمت از یک لمعه طوفانی
زتقوی پای بر خورشید نگذارند ور روزی
شود از سایهشان خورشید پیکر خاک ظلمانی
زمین آید فراهم از پی پابوسشان چندان
که خندد بر دهان دلبران از تنگ میدانی
به جاروب مژه روبند ز اعجاز سبکدستی
نگاه قدسیان را از در و بامش به آسانی
حکیمانند کز راه تفاخر عقل کل نازد
اگر خوانند از طنزش پریشانگوی یونانی
سراپاشان ز نور قدس مانند کف موسی
توان بر صفحه دل خواندشان آیات فرقانی
کریمانند کز تاب حیا گردند خویافشان
به عصیانی اگر بخشند گنج عفو یزدانی
نهم پا اندر آن فردوس بیسر زانکه میدانم
که پایم ایمنست از رنج سر سام پریشانی
گهی در کوثر رحمت برآرم غسل و بربندم
سراپای بدن از سجده آیین همچو پیشانی
گهی گیرم وضو از سلسبیل عفو و بگزارم
نمازی کز سجودم مهر گردد مهر نورانی
ندانم سجده جایز هست بر مهر و مه و انجم
که آرم سجدهای دیگر برای شکر یزدانی
گهی چون باد بر خیزم به گلگشت چمنهایش
سراپا جرم را آرایم از گلهای غفرانی
معماییست جرم من به نام رحمت ایزد
کند حل این معما را زبان علم یزدانی
چراغ محفل ایمن علی موسی جعفر
که از دودش گل خورشید را بخشید رخشانی
زهی از نور امرت پرتو طور جهانگیری
خهی از طور نهیت لمعه رسم جهانبانی
حسود مصحف فضل تو جان داد از حسد اما
شدش شیرازه اوراق دوزخ چین پیشانی
شکنج آستینت گنج رحمت گشت و میترسم
که قصر عرش را در جنبش آرد ذوق ویرانی
کمال نوع انسان را مضاعف در تو کرد ایزد
موخر زانستی در سلسله ایجاد جسمانی
اگر جوید خرد برهان درین دعوی ز من گویم
نه اول چون دو چندان گشت در اعداد شد ثانی
به زور بوالفضولان جانشینت گشت خصم آری
به سعی سامری چندی کند گوساله یزدانی
ولی چون آفتاب موسوی مشرقنشین گردد
شود آن صبح کاذب از شقاوت شام ظلمانی
سحاب جود یعنی دست او چون درفشان گردد
طمع گردد کرمسان زیور اوصاف انسانی
سحاب جود گفتم دست او را و خطا کردم
سرودم نغمهای کز شرم زد لب موج عمانی
سحاب از بحر گیرد آب و این چون موج زن گردد
متاع هفت دریا را کند یک قطره طوفانی
کفش با ثروت کونین شد از شرم خویافشان
سحابش خواندم و هم هرزه گفتارم ز نادانی
کشد طغرای رد بر نامه طاعاتم ار قهرت
شود خاصیت حسن عمل در نامه زندانی
وگر مهر قبولت مشتری گردد متاعم را
ستاند در سلم جنس گناهم عفو یزدانی
ترا زیبد مدیح خود چه برهان زینت روشنتر
که از هر حرف مدح خویش چون خورشید تابانی
حسودم خنده زن شد کز خطا گشتم خطاب افشان
بگو گر نیستی آگه که مستم در ثناخوانی
بیا مشکین غزالان بین به روی دفترم صف صف
سیه مست اوفتاده از شراب ناب روحانی
قدیمست این جهان نزد گروهی کز سیه مغزی
گلاب شرک گیرند از گل توحید ایمانی
از آن غافل که بی چوب و رسن این چرخ ازرق را
دین زودی بهم بستند نجاران امکانی
که تا آب وجود آید ز کاریز عدم بیرون
وضو گیرند دربانان آن مرسوم دربانی
نبیند بهرهمندی بیولایت جرم از رحمت
نگردد دیده بی مردمک از سرمه نورانی
معاذالله از آن روزی که در محشر دو عالم را
ز هم چون گوی بربایند لطف و قهر یزدانی
طپد بر نیش خاری جنت از ذوق دلآشوبی
گریزد در شراری دوزخ از بیم تنآسانی
امید و بیم با هم در نبرد آیند کز یکسو
کند خنگت به میدان شفاعت تلخ جولانی
ازل پستر زند چتر و ابد از راه برخیزد
وگرنه رنجه سازد تو سنت را تنگ میدانی
گدازد از خجالت قفلهای معصیت بر در
چو درتازی به سوی گنجهای عفو یزدانی
گنه از پرتو عفوت چنان گردد که شیطان را
شود چون صبح صادق صفحه اعمال نورانی
کرم بوسد رکابت را که هین درکش عنان ورنه
ملایک را شود طاعات ناسور پشیمانی
چو در پیچی عنان خون در تن کر وبیان جوشد
که حرمان شفاعت کردشان بر نامه عنوانی
به یادت قطره خونی که توفیق سفر یابد
ز بس اعضا کنند از بوسه بر پایش گل افشانی
به صد زحمت رسانندش ز دل تا کعبه مژگان
حدی خوانان قدسی و پرستاران روحانی
چو بر مژگان خرامد ناز بر پیچید عنانش را
کند گر دیده روحالقدس بالفرض دامانی
شها امشب که سوی عرش مدحت بال زن گشتم
رهم تا چار ایوان مسیحا بود ظلمانی
چراغ آفتاب آورد عیسی بر سر راهم
نفس بسپرد با من تا کنم صرف ثنا خوانی
کنونم بر سر یک پا چو نخل وادی ایمن
به گلزارت زبان شعلهام مست گل افشانی
سر انگشت قبولی گر بجنبانی معانی را
به زنجیر فسون در لفظ نتوان داشت زندانی
برهنه پا و سر بیرون دوند از ذوق پابوست
مگر از پایشان رفتار دزدد شرم عریانی
فروغ حسن یوسف میزند جوش از در و بامت
منم آن قطره خون کز هجوم ذوق حیرانی
برآرم اربعینی بر سر هر نیش تا روزی
به کام دل رسم در دیده رنجور کنعانی
چه شیرینست با نعتت که الفاظ پریشانم
چون لبها روی هم بوسند هنگام سخنرانی
بهار رحمتا دریای غفرانا کرم موجا
زهی از جلوهات سیراب باغ فضل ربانی
لبی اوردهام بر هر سر مو نذر پابوست
اگر گویی کنم چون آرزو گستاخ میدانی
نوای خون چکان هم بر سر هر لخت دل دارم
اگر رخصت دهی گردم در این گلزار دستانی
ندیدم بهرهای زین دل جز این کز خون رسوایی
گهی اشک مرا سازد عقیقی گاه مرجانی
ندیدم روی بهبودی در این ماتمسرا هرگز
به دست روزگارم همچو دین در دست نصرانی
زوایای دماغ از تار وسواسم بدانسان شد
کز آنجا بار بندد عنکبوت نابسامانی
گهی خاموش بنشینم گهی در ناله گم گردم
پریشانم نمیدانم ولی رسم پریشانی
کفی از ظلمت آوردم که خورشیدی عوض گیرم
ز بازار ولایت این دلم را مهرت ارزانی
تو دینم ده که گر دنیا دهی آشفتهتر گردم
به سعی شانه کی هرگز رهد زلف از پریشانی
فصیجی پر صفیر آشفته شه زاغی تو نی بلبل
که امروز از لبت یک ناله برنامد گلستانی
صفیرآرای باغ قدس یعنی جبرئیل اینجا
نوای وحی نسراید بدان فرخنده الحانی
حریم این حرم خود برنتابد بار این زحمت
برو از کعبه گر داری سر ناقوس گردانی
تو نبضی از دوا و درد خود آگه نهای تن زن
که لقمان را نیاموزد مریض آیین لقمانی
نفس درکش وگر ذوق دعایت مضطرب سازد
به ایین دگر زیبد در این حضرت دعاخوانی
جگر بگداز و راه روضه مژگان بدو بنما
که این خونین سرشک آرد اجابت را به مهمانی
فصیحی هروی : قطعات
شمارهٔ ۳ - هجویه
ای آصف صبا به سلیمان غور گوی
نقل مجالس کرم افسانه شماست
هرگز ندیده سفرهاتان نان و طرفه آنک
مهمانسرای حاتم طی خانه شماست
جز هیچ هیچ نیست درین انجمن مگر
دروازه عدم در کاشانه شماست
امساکوش رعیت بخلست این زمان
همت که خانهزاد سیهخانه شماست
استغفرالله این سخنان هزل و مضحکهست
رزاق جود همت مردانه شماست
نقل مجالس کرم افسانه شماست
هرگز ندیده سفرهاتان نان و طرفه آنک
مهمانسرای حاتم طی خانه شماست
جز هیچ هیچ نیست درین انجمن مگر
دروازه عدم در کاشانه شماست
امساکوش رعیت بخلست این زمان
همت که خانهزاد سیهخانه شماست
استغفرالله این سخنان هزل و مضحکهست
رزاق جود همت مردانه شماست
فصیحی هروی : مثنویات
شمارهٔ ۳
در مزبله کرمکی سحرگاه
در سینه فکند غلغل آه
فیضی طلبید ازین کهنکاخ
تا لب شودش به شکر گستاخ
ناگه ز فراز فضلهای ریخت
کز یک نفسش به شکر آمیخت
در وجد فتاد و مست و مدهوش
تنگ آمد بر بساطش آغوش
میدید مراد در بر خویش
میکرد سجود اختر خویش
ماییم درین جهان بینور
این کرم به فضله گشته مسرور
در فضله طبع گشته خسپوش
بر خاطر فیض گل فراموش
در مزبله جهان خزیده
در دامن فضله پا کشیده
ماییم نهال نابرومند
گشته به خیال اره خرسند
از جلوه برگ و بار محروم
خرسند به میوههای معدوم
ماییم درین نشیمن آز
چون کرکس حرص فضله پرداز
شبکورتر از چراغ مرده
از فضله به فیض ره نبرده
این روشنکان تیرهآمال
هر لحظه ازین شکسته غربال
بر تارک ما هلال بیزند
زین فضله فیض نام ریزند
خود را فلک دهم شماریم
غافل که ز جهل در حصاریم
زین فضله که نغمه ها سرودیم
در جوش جنون به خود نبودیم
کردیم ترنم پریشان
ورنه چو نهی به عقل میزان
از افضل شهر و فاضل ده
این فضله به چار مرتبت به
هشدار فصیحی این چه سوداست
کز مغز زمانه دود برخاست
باز این چه نوای خون چکانست
کز خون رخ داغ گلستانست
بازیچه غم مکن نفس را
در حسرت شعله سوز خس را
گیرم که درون سینه داری
صد دوزخ موج زن حصاری
مگشای در حصار خود را
منمای به کس نگار خود را
کاین مشت جهول تنگ چشمند
گویند قزیم لیک پشمند
چون جلوه کبریات بینند
دلتنگ چو چشم بد نشینند
چون مرد نبرد تو نباشند
تخم حسرت به سینه پاشند
سرچشمه دشمنی گشایند
این تخم کنند ازو برومند
و آنگه نه ترا ز آه بیباک
باید همه را فکند بر خاک
این رنج بر آن نسیم مپسند
خاموش نشین و لب فروبند
آن تفسیر کلام سرمد
آن ترجمه دل محمد
دانش دل کل رمیده اوست
مغز خرد آفریده اوست
این ابجد چار حرف عالم
از نقطه بای اوست محکم
ور زآنکه دو نقش بیش بودی
دال و الفش نقط ربودی
با شاه علم طراز لولاک
ز آن کانه به کانه بود آن پاک
کز رشک حسود کوتهاندیش
احول گشت و ندید یک بیش
در سینه فکند غلغل آه
فیضی طلبید ازین کهنکاخ
تا لب شودش به شکر گستاخ
ناگه ز فراز فضلهای ریخت
کز یک نفسش به شکر آمیخت
در وجد فتاد و مست و مدهوش
تنگ آمد بر بساطش آغوش
میدید مراد در بر خویش
میکرد سجود اختر خویش
ماییم درین جهان بینور
این کرم به فضله گشته مسرور
در فضله طبع گشته خسپوش
بر خاطر فیض گل فراموش
در مزبله جهان خزیده
در دامن فضله پا کشیده
ماییم نهال نابرومند
گشته به خیال اره خرسند
از جلوه برگ و بار محروم
خرسند به میوههای معدوم
ماییم درین نشیمن آز
چون کرکس حرص فضله پرداز
شبکورتر از چراغ مرده
از فضله به فیض ره نبرده
این روشنکان تیرهآمال
هر لحظه ازین شکسته غربال
بر تارک ما هلال بیزند
زین فضله فیض نام ریزند
خود را فلک دهم شماریم
غافل که ز جهل در حصاریم
زین فضله که نغمه ها سرودیم
در جوش جنون به خود نبودیم
کردیم ترنم پریشان
ورنه چو نهی به عقل میزان
از افضل شهر و فاضل ده
این فضله به چار مرتبت به
هشدار فصیحی این چه سوداست
کز مغز زمانه دود برخاست
باز این چه نوای خون چکانست
کز خون رخ داغ گلستانست
بازیچه غم مکن نفس را
در حسرت شعله سوز خس را
گیرم که درون سینه داری
صد دوزخ موج زن حصاری
مگشای در حصار خود را
منمای به کس نگار خود را
کاین مشت جهول تنگ چشمند
گویند قزیم لیک پشمند
چون جلوه کبریات بینند
دلتنگ چو چشم بد نشینند
چون مرد نبرد تو نباشند
تخم حسرت به سینه پاشند
سرچشمه دشمنی گشایند
این تخم کنند ازو برومند
و آنگه نه ترا ز آه بیباک
باید همه را فکند بر خاک
این رنج بر آن نسیم مپسند
خاموش نشین و لب فروبند
آن تفسیر کلام سرمد
آن ترجمه دل محمد
دانش دل کل رمیده اوست
مغز خرد آفریده اوست
این ابجد چار حرف عالم
از نقطه بای اوست محکم
ور زآنکه دو نقش بیش بودی
دال و الفش نقط ربودی
با شاه علم طراز لولاک
ز آن کانه به کانه بود آن پاک
کز رشک حسود کوتهاندیش
احول گشت و ندید یک بیش
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۶
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۳۹
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۲
فصیحی هروی : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۹
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۰
فصیحی هروی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۳۶