عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۷
جانا به نظر قد تو سرو چمن آمد
شمع رخت آرایش هر انجمن آمد
پیرایه باقوت لیت درج گهر شد
مشاطة گلبرگ رخت یاسمن آمد
بشکست دل پسته خندان ز خجالت
هر بار که ننگ شکرت در سخن آمد
کوته نظر است آنکه ترا سرو سهی گفت
کسی رو ندید هست که در پیرهن آمد
هر یک بوسه از آن لعل شکر بار بمن ده
در پسته ننگ نو پر شکر بمن آمد
بر خوان سخن طبع کمال است شکر ریز
تا وصف لب لعل تواش در دهن آمد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۲۲
آن میرکه در سماع سوزی دارد
سگ روی غلام همچو یوزی دارد
گویند غلام او خطی دارد سبز
خط نی که ولی جوال دوزی دارد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۳۸
مرا هست اکثر غزل هفت بیت
چو گفتار سلمان نرفته زیاد
که حافظ همی خواندش در عراق
بلند و روان همچو سبع شداد
به بنیاد هر هفت چون آسمان
کزین جنس بیتی ندارد عماد
کمال خجندی : مقطعات
شمارهٔ ۴۹
باغی است پر از گل معانی
دیوان کمال تازه اش دار
شعر دگران چو خار اشتر
پیرامن او بجای دیوار
تا سنبل و نرگسش نچینند
دزدان گل ریاض اشعار
کمال خجندی : رباعیات
شمارهٔ ۲۵
شمعی که به رخسار نکو بودی گرم
دید آن رخ و چون موم شدش آن دل نرم
پیش قد و چشم و خدمتش در بستان
نرگس ز حیا برآید و یرو از شرم
صامت بروجردی : اشعار مصیبت
شمارهٔ ۱۱ - در مدح شهاب ثاقب علی بن ابی‌طالب(ع)
جهان فرتوت باز چمید زی فرهی
کدورت فصل دی نهاد رو بربهی
چمان شد اندر چمن دوباره سرو سهی
بشیر فرورد داد به بلبلان آگهی
که گل بسر بر نهاد دوباره تاج شهی
فغان و آشوب را کنید از سریله
کشیده خیل طیور به گرد هم دائره
به دشت زردشت و ارچکاوک و قبره
نوای پا زند و زند کشند از حنجره
چون مقربان قمریان ز میمنه میسره
به گوش انسان زنند صغیر ما اکفره
فکنده بلبلل به باغ ز یک طرف بلبله
اگر چه ضحاک دی به حیله و رنگ و ریو
گرفت اورنگ جم زمانه را شد خدیو
فر فریدون گرفت جهان چو گودرز و گیو
و یا چو رستم که رفت به جنگ اسپند دیو
نمود از جا بلند سیامک آسا غریو
فکندش اندر بدن سپند سان و لو برای او
بهار را با خزان ره جدل بود تنگ
یکی به هیبت هژیر یکی به هیئت پلنگ
به خون هم لاله‌گون نموده در جنگ چنگ
ز چهره روزگار پریده از بیم رنگ
که تا که افتد ز پا سر که آید به سنگ
رود که زین رستخیز رهد که زین غایله
که ناگهان از فلک رسید جیش حمل
شهاب ریزان سحاب شد از تگرگ اجل
به رجم دیوان همی به پیشه کوه و تل
به قلب ایشان فکند تزلزلی از جدل
چنان که شیر خدا بر در جنگ جمل
به کاخ کفر او فکند ز تیغ خود زلزله
وصی خیرالبشر سمی یزدان علی
قوام کون وجود نظام کیهان علی
مدیر قانون شرع مدار ایمان علی
به حصر قل مایکون ولی سبحان علی
بطون اهل الکتاب ظهور فرمان علی
به شان او فاتحه به نام او به سلمه
چو ذات یزدان جدا ز ضد و ندوشیبا
مفاد اسوار غیب رموز لاریب فیه
الا فصلوا علیه و آله والبنیه
که هست وجه اللهی به حضرت او وجیه
بسر الا علیم به معنی لافقیه
ز فته او گشته حل دقایق مشکله
شهی که اندر غدیر به حکم حی قدیر
گرفت بازوی او شه بشیر و نذیر
نمود بر کائنات همه صعیر و کبیر
که کرده بر مومنان خدا علی را امیر
صلاح شادی زدند تمام برنا و پیر
که بخ‌بخ از این مقام خوشا به این منزله
چو شد تعلق‌پذیر اراده کردگار
به هستی آب و خاک به خلقت باد و نار
که معنی کنت کنز شود به خلق آشکار
زمین شود مستقر زمان شود برقرار
نهال توحید را عیان کند برگ و بار
شد از وجود علی مشیتش حامله
وجوب را گر بود تمکن اندر لباس
وجود او را وجود خرد نمودی قیاس
برم سپاسش که او برد خدا را سپاس
سفائن کن فکان بوی سواحل شناس
کمیت ایجاد را عنایت او عطاس
عروس اسلام را اطاعتش مرسله
زهی امامی که هست ز قدر والای او
قبای امکان قصیر به قد زیبای او
بود به دست قضا سواد امضای او
سر اطاعت قدر نهاده بر پای او
کراهی بنگرد اگر به سیمای او
شود هبوطش صعود سوانح نازله
تبارک الله از آن خدای کت آفرید
که کارت از بندگی کنون به جایی رسید
که تفعل و ماتشاء و تحکیم ما ترید
چه از صغار و کبار چه از سیاه و سفید
به درک اوصاف او کسی نیارد رسید
که کار فقه و اصول نباشد این مسئله
چرا سوی کربلا شها به این عز و جاه
نیامدی چون حسین گرفت با اشک و آه
صغیر ششماهه را ز خیمه چون قصر ماه
به جانب کوفیان ببرد در رزمگاه
بگفت رحمی کنید که مانده‌ایم ای سپاه
من و همین شیر خوار به جای یک سلسله
زده تک تشنگی شراره بر پیکرش
ز بس که ناخن زده است به سینه مادرش
نه هوش مانده بسر نه تاب در پیکرش
از این فراتی که هست ز جده اطهرش
چه باشد ارتر کنید لب الم پرورش
که با اجل نبودش به جز کمی فاصله
در آخر از پی کسبی شهنشه حق‌پرست
چو دید ین قوم را ز ساغر کفر مست
نمود او را بلند به نزد آن خلق پست
چو مصحف کردگار گرفت بر روی دست
ولی فتاد آن زمان برکن ایمان شکست
که از کمان برگشاد خدنک کین حرمله
چو حلق آن بی‌زبان درید تیر عدو
به بازوی شاه کرد گلوی او را رفو
به خنده لب بر گشاد که داشتم آرزو
شوم به راه پدر ز خون خود سرخ‌رو
به سوی باغ جنان شدم روان کامجو
که تابه (صامت) دهم به روز محشرصله
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵۷
تا برخسار مه از غالیه چوگان زده ای
رقم غالیه سان بر مه تابان زده ای
بلبل مست نمی آید از این حال به هوش
چو سرا پرده مشکین به گلستان زده ای
سنبل تازه بر آن عارض گلرنگ ترا
خط سبزیست که بر دفتر خوبان زده ای
با چنین قامت زیبا که تو داری صنما
و بر راستی سرو خرامان زده ای
تا چرا سر دل خویش ندارد به زبان
آتش اندر دهن شمع شبستان زده ای
زان لبان شکر افشان همه شب تا به سحر
بوسه بر جام می باده پرستان زده ای
از چه باب است کمال اینکه ز نادانی خویش
حلقه بی ادبی بر در جانان زده ای
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵
حسن تو را ممالک دل ها مسخر است
مقبل کسی که وصل تو او را میسر است
بر منزل مبارک تو هر که بگذرد
گوید که این خلاصه هر هفت کشور است
آبش چو کو ثر است و چو در سنگ ریزه ها
بادش نسیم عنبر و خاکش معصفر است
چشم و دل از مشاهده ات بی نصیب نیست
نقشت چو بر صحیفه جانم مصور است
آن آفتاب را که بسوزد شعاع او
چشم عقول روی چو ماه تو مظهر است
کحل جواهر است غبار منازلش
زان چشم عاشقان تو دایم منور است
گلزار چون بهشت شود فصل نو بهار
جانم فدای آن که ازین هر دو خوشتر است
گفتم بدسرو اگر چه خرامیدنت خوش است
بالای خوش خرام دلارام دیگر است
در جان نیشکر نبود آن حلاوتی
کاندر لب و حدیث و دهان تو مضمر است
از بندگیت دورم و جان با تو در حضور
جایی که نیست خلوت جان چشم بر در است
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
دوستان از دوستان یاد آورید
عهد یار مهربان یاد آورید
گر ز یاری یک زمان آسوده اید
وقت دوری آن زمان یاد آورید
چون بگوید نکته یی شیرین لبی
آن لب شکتر فشان یاد آورید
تشنگان را در میان بادیه
سبزه و آب روان یاد آورید
طوطی شیرین نفس را در قفس
کشور هندوستان یاد آورید
جان علوی را درین زندان خاک
مجلس روحانیان یاد آورید
آدم محبوس را در آب و گل
از بهشت جاودان یاد آورید
این جهان چون منزل راحت نبود
عیش های آن جهان یاد آورید
در زمان از بی زمانی دم زنید
در مکان از لامکان یاد آورید
از همام این نظم را چون بشنوید
بیت آن صاحب قرآن یاد آورید
پیل را هندوستان یاد آورید
مرغ را از آشیان یاد آورید
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
ماه ز مشرق طلوع کرد چو رویت تمام
نسی که بود مه که زو مهر کند نور وام
ماه فلک را قدی نیست چو سرو سهی
سرو سهی را رخی نیست چو ماه تمام
هر دو تو داری و بس نیست نظیر تو کس
طوطی جان در قفس شد شکرت را غلام
چون که پریشان شود زلف خوشت نیم روز
شب رو عیار را کار شود با نظام
باز نداند کسی نیم شب از نیم روز
پای چو بیرون نهی نیم شبی از مقام
نیست تنت ز آب و خاک هست همه جان پاک
گشت مجسم مگر روح لطیف همام
عاجزم از وصف تو یک سخنم بیش نیست
خاتم خو بان تویی ختم کنم والسلام
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
دیگر نخوانم جان تورا زیرا که از جان خوشتری
از حسن خوبان نشمرم حسنت که ایشان خوشتری
تشبیه رویت کردمی در حسن هر باری به مه
چون نیک وا دیدم بسی از ماه تابان خوشتری
در بوستان گل دیده ام سنبل بسی بوییده ام
از رو وموای خوش پسرهم زین وهم زان خوشتری
چون زلف عنبر بار خود داری پریشان کار من
لیکن چو از باد صبا گردد پریشان خوشتری
از ناز چون بر رهگذر قصد خرامیدن کنی
و هر کس که بیند گویدت سروا خرامان خوشتری
هشیار خوبی ای پسر می نوش می کن زان سبب
کز باده چون از باد سرو افتان و خیزان خوشتری
چون بلبل گلزار حسنی ای همام خسته دل
در مدح گلزار رخش دایم سرایان خوشتری
همام تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۱
در غیر تم که با خود همراز و همنشینی
در آب عکس خود را زنهار تا نبینی
آیینه را نخواهم در صحبتت که زانجا
دانی که تا چه غایت زیبا و نازنینی
آنکه که دیده باشی روبی بدین ملاحت
از خود به سر نیایی با ما کجا نشینی
زلف تو را نگویم عنبر کادب نباشد
با گرد خاک کویت گویم که عنبرینی
خورشید پیش رویت آید به سجده گوید
ای صانعی که از گل خورشید آفرینی
هر کار لب تو دیده انگشت و لب گزیده
حیران حسن رویت صورتگران چینی
گل کیست تا به رویت نسبت کند همامش
با مشک تا به مویت گوید که همچنینی
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۴
معشوقه به گرمابه شبی با ما بود
ما را ز فروغ چهره خورشید نمود
گل بر سر گل می زد و من می گفتم
خورشید به گل کجا توانی اندود
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۴۶
هر گه که قدح پر از می ناب شود
از عکس می ناب چو عناب شود
آبش لب یار می برد نیست عجب
با لعل گر آبگینه بی آب شود
همام تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۸۷
اینت نرسد که بر تنم رشک بری
زیرا که برو رشک برد ماه و پری
ای روی تو برده آب گلبرگ طری
سبحان الله ز گل بسی خوبتری
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در منقبت و توسّل به حضرت ولی عصر (عج)
نی خامه دارد سر خوش نوایی
کهن بلبل آهنگ دستان سرایی
بیا مطرب امشب، رَهِ تازه سرکن
ملولیم از رندی و پارسایی
شکستند عهد وفا دوستداران
همین غم بود غم، درست آشنایی
خوشا صلح کلّ و خوشا طرز مستان
بس است از حریفان چون و چرایی
غباری که برخیزد از کوی حرمان
به چشم امیدم کند توتیایی
ز تأثیر غمهای آتش عذاران
کند گونه کاهیم، کهربایی
دهد ارمغان، کلک معنی نگارم
به صورت طرازان چین و ختایی
نشسته ست بر تخت یونان فطرت
فلاطون دانش، به خاقان ستایی
امام امم صاحب عصر، مهدی
که نامش علم شد به مشکل گشایی
فلک کرده هر صبح با کاسهٔ مهر
ز دربار دردی کشانش گدایی
درین خاکدان بر سر افتادگان را
کند سایهٔ صعوهٔ او همایی
در اندیشه چون بگذرد پای بوسش
سخن آید از خامه بیرون حنایی
ز تشریف ابر کفش در بهاران
کند شاهد غنچه گلگون قبایی
ز گرد سم دشت پیما سمندش
برد دیدهٔ مهر و مه روشنایی
گهی پویه مجنون، به صحرانوردی
گهی جلوه لیلی، به شیرین ادایی
تکاور نهادی که از چستی آن
فرو مانده گردون ز بی دست و پایی
دهد پویه اش برق را درس حیرت
کند سایه اش خصم را اژدهایی
خدیوا، به طور سخن آن کلیمم
که کلکم علم شد به معجز نمایی
به بلبل چه نسبت نواسنجیم را؟
منم شهری عشق و او روستایی
ز خورشید تابانِ داغ دل من
بود بزم افلاک را روشنایی
به وصفت فرومانده غوّاص فکرم
که بارآرد اندیشه، حیرت فزایی
فلک شش جهت می زند چار نوبت
به نام تو کوس مظفّر لوایی
شکم، چرخ دزدد، کمرکوه بازد
کند گر شکوه تو تیغ آزمایی
جدایی ز خاک درت نیست ممکن
کزو دیده ام جذبهٔ کهربایی
لبم چون صدف پیش فیض تو باز است
ز ابر کفت قطره دارم گدایی
نباشد به درد تو گر آشنا، دل
میان تن و جان مباد آشنایی
مرا عشق سرکش، زند شعله در دل
مرادی ندارم ز مدحت سرایی
به وصفت که اندیشه کوتاه از آن است
به جاهت که باشد جلال خدایی
که درکلبه ام نیست نقش تعلّق
کند پهلوی خشک من بوریایی
نگردد به هم آشنا حاش لله
خراباتی رند و حرف ریایی
منم رند مطلق، چه کفر و چه ایمان
منم مست جام می کبریایی
کند، گر بود گوشهٔ چشمی از تو
کمین نکتهٔ کلک من بوالعلایی
طمع نیست یک جو ز اَبنای دهرم
نمی آید از رهزنان رهنمایی
ز طوفان رهاندن نمی آید از خس
ز دریادلان آید این ناخدایی
نگردد به بیگانگان آشنا، دل
غریبم درین شهر چون روستایی
غم من بود منت غمگساران
شکست استخوان مرا مومیایی
عجب دارم از پستی طالع خود
که کرده ست در نارسایی، رسایی
حزین، خامه سرکن که وقت دعا شد
نفس را به تأثیر دِه آشنایی
زبان درکش، از حد سخن رفت بیرون
درین پرده عیب است خارج نوایی
بود شهره جودت، به مسکین نوازی
نشان آستانت به حاجت روایی
سمر، نام نیکت به گیتی سراسر
علم دست و تیغت به کشورگشایی
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۴۹ - در شکایت از روزگار
نبندی دل ای بخرد هوشیار
به جادوی نیرنگی روزگار
فریبنده دیوی ست زرّین پرند
سیه دل نگاریست سیمین عذار
فریبا نگردی به دستان او
که کردهست بازوی رستم نزار
فراغت نخسبی در ایوان او
که سیل است و ارکانش نااستوار
چه بالین و بستر گران کرده ای؟
که ابر است و بام تو سوراخ دار
به انس سرای سپنجی مپیچ
که ناپایدار است و بی اعتبار
ننازی به مهر سپهر دو رنگ
نبازی به این مهرهٔ کم عیار
کمین کش کمانی ست بس کینه توز
جگر دوز تیری ست غافل شکار
گرفته ست چالاک رخش از حریف
فکنده ست بر خاک، سام سوار
دریده ست درع نریمان به زور
بریده ست شریان شیران هزار
زره کرده چرم هژبران ز تیر
گره کرده بازوی مردانِ کار
فروکنده گوری ز بهرام گور
کفن کرده خفتان اسفندیار
بزن مطرب آن نای عیسی نفس
بده ساقی آن جام دشمن خمار
بخوان از من این نظم سنجیده نغز
که از مغز گیتی برآرم دمار
به دور آور آن شادی آور قدح
که دلگیرم از گردش روزگار
گران گشته بر دوش من زندگی
شکسته ست پشتم درین زیر بار
به عهدی درین هفت خوانم اسیر
به عمری درین ششدرم سوگوار
درین سجن اندوهگین بی قرین
درین کاخ سیمابگون بی قرار
چه پویم ره شکوهٔ بیکران؟
چه گویم ز حرمان یار و دیار؟
کجا تاب و این سینهٔ شعله خیز؟
کجا خواب و این چشم اختر شمار؟
حزین از نوای پریشان تو
دل غنچه خون است و اشک هزار
بیفکن کنون زخمهای خامه را
که نازک بود تار و کف رعشه دار
حزین لاهیجی : قصاید
شمارهٔ ۵۰ - به یکی از آشنایان خود نوشته است
کشور هند که بادا بری از خوف و خلل
آفتابیش فرازندهٔ قدر است و محل
کز شرف سایهٔ آن باج نهد برخورشید
شرف از پایهٔ او وام کند اوج زحل
آفتاب فلک اعظم دولت، دِدی دَت
کآفتاب فلکش کرده رقم، عبداقل
جلوه اش گر به صنم خانه گذار اندازد
عزّت او شکند رونق عزّی و هبل
ذوق نوشین لب او کرده به شیرین کاری
دل پرشور مرا خانهٔ زنبور عسل
شوق سودازدگان راه نفس راگیرد
نشتر غمزهٔ او،گر نگشاید اکحل
گر گرانقدری او لنگر تمکین فکند
تاگلو غرق کند گاو زمین را به وحل
خرد پیر نیارد گره از کار گشود
هست این عقده مگر نزد خرد لاینحل
از صیاح عرب و فرس و فرنگ و لُر و هند
هر چه مستعمل او نیست، شمارم مهمل
یاد آن غمزه اگر در دل بسمل گذرد
لذّت نوش دهد نشتر چون خار اجل
نیزهٔ خطی او کرده به اجرام سپهر
آن تطاول که مگر میل کند با مکحل
فیل گردون صفت او چو درآید به خرام
افکند صدمهٔ او، گاو زمین را به وحل
حبّذا این چه شکوه است و چه جاه و چه جلال؟
مرحبا، این چه علوّ است و چه شأن و چه محل؟
چون نگیرد سخنم نازکی از فکر دقیق
دارم اندیشهٔ آن موی میان را به بغل
ای سرآمد به هنر بر همه اصحاب کمال
وی سر و سرور و سردفتر ارباب محل
سخنی چند سزاوار تو دارم بشنو
در جهان ما صدق نکتهٔ ما قلَّ و دَل
کِشت دولت نشود سبز،گر از خون عدو
جوهر تیغ تو، جاری ننماید جدول
گر تو ای جان جهان پا نگذاری به میان
کار ایّام شود چون تن بی جان، مهمل
جُست در هند بسی، دیدهٔ انصاف و نیافت
جز تو شایان نثار گهر مدح و غزل
حزین لاهیجی : قطعات
شمارهٔ ۴۹ - در تفاخر ۱
شاعر و شعر شناسان، قلمم را به زبان
رفته ابطای حقی گاه و گه ابطای یلی؟
گاه در طول کند صف شکنی، گاه به عرض
ذوالفقار کف خصم افکن کرار علی
گر گذارد قدمی سوی چپ و راست، سزاست
از تهمتن نبود عیب، به میدان یلی
زلف لیلی ست سوادم، چه پریشان، چه به خم
توبه پرداز به آرایش زلف عملی
نکته گر لاغر و گر فربه، از آن هیچ نکاست
مصحفم گاه بود رحلی و گاهی بغلی
وقفه یک جا نکند خامهٔ نورافشانم
مهر، گاهی اسدی باشد و گاهی حملی
کرده بر دایره ام حلقه به گوش خط یار
رشک خورشید بود نقطهام از بی بدلی
نقش کلکم که بود روشنی چشم خرد
کرده، در دیدهٔ بی نور حسودان، سَبَلی
یابی از خامهٔ من، خضر صفت عمر ابد
بینی از نامه ی من پرتو فیض ازلی
می کند فرق، دماغی که بود بوی شناس
عنبری از من و زین گَندَه دهانان بَصَلی
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۷
هر جلوه که آن نرگس عیار کند
خوبان طراز را دل افگار کند
گر چشم فسونگر نبود بر سر کار
جادوی که در بابلیان کار کند؟