عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱
مرا شاه بالای خواجه نشانده است
از آن خواجه آزرده برخاست از جا
چه بایستش آزردن از سایهٔ حق
که نوری است این سایه از حق تعالی
نه زیر قلم جای لوح است چونان
که بالای کرسی است عرش معلا
نداند که از دور پرگار قدرت
بود نقطهٔ کل بر از خط اجزا
معما بر از ابجد آمد به معنی
چو معنی که هم برتر آمد ز اسما
بخور از بر عنبر آمد به مجلس
عقول از بر انفس آمد به مبدا
کواکب بود زیر پای ملایک
حواری بود بر زبردست حورا
ببین نه طبق برتر از هفت قلعه
ببین هفت خاتون بر از چار ماما
زمین زیر به کو کثیف است و ساکن
فلک به ز بر کو لطیف است و دروا
الف را بر اعداد مرقوم ببینی
که اعداد فرعند و او اصل و والا
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا
قیاس از درختان بستان چه گیری
ببین شاخ و بیخ درختان دانا
هنرمند کی زیر نادان نشنید
که بالای سرطان نشسته است جوزا
نه لعل از بر خاتم زر نشیند
نه لعل و زر کل چنین است عمدا
دبیری چو من زیردست وزیری
ندارند حاشا که دارند حاشا
دبیر است خازن به اسرار پنهان
وزیر است ضامن به اشکال پیدا
دبیری ورای وزیری است یعنی
عطارد ورای قمر یافت ماوا
چو ریگی است تیرهگران سایه نادان
چو آبی است روشن سبکروح دانا
نه آب از بر ریگ باشد به چشمه
نه عنبر بر از آب باشد به دریا
گران سایه زیر سبکروح بهتر
چو سنگ سیه زیر آب مصفا
دو سنگ است بالا و زیر اسیا را
گران سیر زیر و سبک سیر بالا
از آن خواجه آزرده برخاست از جا
چه بایستش آزردن از سایهٔ حق
که نوری است این سایه از حق تعالی
نه زیر قلم جای لوح است چونان
که بالای کرسی است عرش معلا
نداند که از دور پرگار قدرت
بود نقطهٔ کل بر از خط اجزا
معما بر از ابجد آمد به معنی
چو معنی که هم برتر آمد ز اسما
بخور از بر عنبر آمد به مجلس
عقول از بر انفس آمد به مبدا
کواکب بود زیر پای ملایک
حواری بود بر زبردست حورا
ببین نه طبق برتر از هفت قلعه
ببین هفت خاتون بر از چار ماما
زمین زیر به کو کثیف است و ساکن
فلک به ز بر کو لطیف است و دروا
الف را بر اعداد مرقوم ببینی
که اعداد فرعند و او اصل و والا
نه شاخ از بر بیخ باشد مرتب
نه بار از بر برگ باشد مهیا
قیاس از درختان بستان چه گیری
ببین شاخ و بیخ درختان دانا
هنرمند کی زیر نادان نشنید
که بالای سرطان نشسته است جوزا
نه لعل از بر خاتم زر نشیند
نه لعل و زر کل چنین است عمدا
دبیری چو من زیردست وزیری
ندارند حاشا که دارند حاشا
دبیر است خازن به اسرار پنهان
وزیر است ضامن به اشکال پیدا
دبیری ورای وزیری است یعنی
عطارد ورای قمر یافت ماوا
چو ریگی است تیرهگران سایه نادان
چو آبی است روشن سبکروح دانا
نه آب از بر ریگ باشد به چشمه
نه عنبر بر از آب باشد به دریا
گران سایه زیر سبکروح بهتر
چو سنگ سیه زیر آب مصفا
دو سنگ است بالا و زیر اسیا را
گران سیر زیر و سبک سیر بالا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳ - در شکایت و حکمت
همه کارم ز دور آسمانی
چو دور آسمان شد زیر و بالا
لبم بیآب چون دندان شانه است
ازین دندان کن آئینه سیما
که این زنگاری آئینهوش را
چو شانه باز نشناسم سر از پا
دلم مرغی است در قل بسته چون سنگ
چو سیم قل هواللهی مصفا
وگر سنگ آب نطق من پذیرد
بخواند قل هوالله طوطی آسا
مرا گوئی چرا بالا نیائی
که از بالا رسد مردم به بالا
من اینجا همچو سنگ منجنیقم
که پستی قسمتم باشد ز بالا
مرا سر بسته نتوان داشت بر پای
به پیش راعنا گویان رعنا
مگسران کردن از شهپر طاوس
عجب زشت است بر طاووس زیبا
اگر شهباز بگریزد چو سیمرغ
ز روی رشک معذور است ازیرا
چرا دارد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا
دل من دیگ سنگین نیست ویحک
که چون بشکست بتوان بست عمدا
بلورین جام را ماند دل من
که چون شد رخنه نپذیرد مداوا
جهان خاقانیا شخصی است بیسر
دو دست آن شخص را امروز و فردا
گر امروزت به دستی جلوه کرده است
کند فردا به دیگر دست رسوا
چو دور آسمان شد زیر و بالا
لبم بیآب چون دندان شانه است
ازین دندان کن آئینه سیما
که این زنگاری آئینهوش را
چو شانه باز نشناسم سر از پا
دلم مرغی است در قل بسته چون سنگ
چو سیم قل هواللهی مصفا
وگر سنگ آب نطق من پذیرد
بخواند قل هوالله طوطی آسا
مرا گوئی چرا بالا نیائی
که از بالا رسد مردم به بالا
من اینجا همچو سنگ منجنیقم
که پستی قسمتم باشد ز بالا
مرا سر بسته نتوان داشت بر پای
به پیش راعنا گویان رعنا
مگسران کردن از شهپر طاوس
عجب زشت است بر طاووس زیبا
اگر شهباز بگریزد چو سیمرغ
ز روی رشک معذور است ازیرا
چرا دارد مگس دستار فوطه
چرا پوشد ملخ رانین دیبا
دل من دیگ سنگین نیست ویحک
که چون بشکست بتوان بست عمدا
بلورین جام را ماند دل من
که چون شد رخنه نپذیرد مداوا
جهان خاقانیا شخصی است بیسر
دو دست آن شخص را امروز و فردا
گر امروزت به دستی جلوه کرده است
کند فردا به دیگر دست رسوا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۵ - در حکمت و پند
خاقانیا به جاه مشو غره غمروار
گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا
کاندر جهان چو بهمن و جمشید صد هزار
زادند و مرد و کار جهان هم بر آن نوا
رفت آنچه رفت و روی زمین همچنان نژند
بود آنچه بود و پشت فلک همچنان دو تا
نه در نبات این بدلی آمد از قدر
نه در نجوم آن خللی آمد از قضا
ما و تو بگذریم و پس از ما بسی بود
دور فلک به کار و قرار زمین بجا
و آخر به نفخ صور کند قهر کردگار
بند فلک گسسته و جرم زمین هبا
گر خود به جاه بهمن و جمشیدی از قضا
کاندر جهان چو بهمن و جمشید صد هزار
زادند و مرد و کار جهان هم بر آن نوا
رفت آنچه رفت و روی زمین همچنان نژند
بود آنچه بود و پشت فلک همچنان دو تا
نه در نبات این بدلی آمد از قدر
نه در نجوم آن خللی آمد از قضا
ما و تو بگذریم و پس از ما بسی بود
دور فلک به کار و قرار زمین بجا
و آخر به نفخ صور کند قهر کردگار
بند فلک گسسته و جرم زمین هبا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۶
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۸ - در مدح
ضمانش کرد به صد سال عمر و مهر نهاد
قبالهدار ازل نامهٔ ضمانش را
به حکم هدیهٔ نوروزی آسمان هر سال
تبرک از شرف آوردی آستانش را
مگر که هرچه شرف داد پای پیش کشید
کنون بقای ابد هدیه داد جانش را
امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل
ز لوح محفوظ املا کند لسانش را
به سوزیان معانی کنی خرید و فروخت
که راس مال کمال است سوزیانش را
خرد به استفادهٔ او برگماشت وقت تمام
به انتجاع رود گوش من بیانش را
به چند وجه مرا هم پناه و هم پدر است
که حق پناه کند از فنا زمانش را
اگرچه پیشهٔ من نیست زیر تیشه شدن
به زیر تیشه شدم خامه و بنانش را
سپهر قدرا هرکس که بر کشیدهٔ توست
سپهر درنکشد خط خط امانش را
پس از چه بود که در من کمان کشید فلک
نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش ریسمانش را
اگر به غصهٔ خصمان فرو شود دل من
روا بود که نکاهد محل روانش را
که قدر مرد کم از پیل نیست کو چو بمرد
همان بها بود آن لحظه استخوانش را
سخن برای زبان در غلاف کام کنند
کجا برات نویسند نام و نانش را
حصار شهر به دست مخالفان بینی
چو تو رقاده نهی چشم پاسبانش را
اگرچه اسب سخن زیر ران خاقانی است
هنوز داغ به نام تو است رانش را
سر سعادت او عمر جاودانی باد
که سر جریده توئی نام جاودانش را
قبالهدار ازل نامهٔ ضمانش را
به حکم هدیهٔ نوروزی آسمان هر سال
تبرک از شرف آوردی آستانش را
مگر که هرچه شرف داد پای پیش کشید
کنون بقای ابد هدیه داد جانش را
امام و سرور هر دو جهان که مفتی عقل
ز لوح محفوظ املا کند لسانش را
به سوزیان معانی کنی خرید و فروخت
که راس مال کمال است سوزیانش را
خرد به استفادهٔ او برگماشت وقت تمام
به انتجاع رود گوش من بیانش را
به چند وجه مرا هم پناه و هم پدر است
که حق پناه کند از فنا زمانش را
اگرچه پیشهٔ من نیست زیر تیشه شدن
به زیر تیشه شدم خامه و بنانش را
سپهر قدرا هرکس که بر کشیدهٔ توست
سپهر درنکشد خط خط امانش را
پس از چه بود که در من کمان کشید فلک
نرفته هیچ خدنگی خطا کمانش را
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش ریسمانش را
اگر به غصهٔ خصمان فرو شود دل من
روا بود که نکاهد محل روانش را
که قدر مرد کم از پیل نیست کو چو بمرد
همان بها بود آن لحظه استخوانش را
سخن برای زبان در غلاف کام کنند
کجا برات نویسند نام و نانش را
حصار شهر به دست مخالفان بینی
چو تو رقاده نهی چشم پاسبانش را
اگرچه اسب سخن زیر ران خاقانی است
هنوز داغ به نام تو است رانش را
سر سعادت او عمر جاودانی باد
که سر جریده توئی نام جاودانش را
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۲ - در حسب حال خود
من که خاقانیم آزاد دلم
که خرد قائد رای است مرا
بیش جان را نکنم زنگ زده
کاینه عیب نمای است مرا
هم فراغ است کز آئینهٔ جان
صیقل زنگ زدای است مرا
نکنم مدح سرائی به دروغ
که زبان صدق سرای است مرا
همه حسن در تن من سلطان است
جز مشامی که گدای است مرا
به توکل زیم اکنون به کسب
که رضا صبر فزای است مرا
نان دو نان نخورم بیش که دین
توشهٔ هر دو سرای است مرا
من تیمم به سر خاک نجس
کی کنم؟ کآب خدای است مرا
نور پروردهٔ کشف است دلم
که یقین پردهگشای است مرا
ننگ دارم که شوم کرکس طبع
کز خرد نام همای است مرا
بختم انگشت کژ است آوخ از آنک
هنر انگشت نمای است مرا
پاک بودم دم دنیا نزدم
کو جنب بود نشایست مرا
آنچه بایست ندادند به من
وانچه دادند نبایست مرا
که خرد قائد رای است مرا
بیش جان را نکنم زنگ زده
کاینه عیب نمای است مرا
هم فراغ است کز آئینهٔ جان
صیقل زنگ زدای است مرا
نکنم مدح سرائی به دروغ
که زبان صدق سرای است مرا
همه حسن در تن من سلطان است
جز مشامی که گدای است مرا
به توکل زیم اکنون به کسب
که رضا صبر فزای است مرا
نان دو نان نخورم بیش که دین
توشهٔ هر دو سرای است مرا
من تیمم به سر خاک نجس
کی کنم؟ کآب خدای است مرا
نور پروردهٔ کشف است دلم
که یقین پردهگشای است مرا
ننگ دارم که شوم کرکس طبع
کز خرد نام همای است مرا
بختم انگشت کژ است آوخ از آنک
هنر انگشت نمای است مرا
پاک بودم دم دنیا نزدم
کو جنب بود نشایست مرا
آنچه بایست ندادند به من
وانچه دادند نبایست مرا
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۵
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۱
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۸ - در مدح جمال الانام حسام الدین
دوش آن زمان که چشمهٔ زراب آسمان
سیمابوار زین سوی چاه زمین گریخت
مه را گرفته دیدم گفتم ز تیغ میر
جرم فلک پس سپر آهنین گریخت
لرزان ستارگان ز حسام حسام دین
چون سگ گزیدهای که ز ماء معین گریخت
سیمرغ دولت از فزع دیو گوهران
در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت
حرزی است کز قلادهٔ اهریمن خبیث
بگسست و در حمایل روح المین گریخت
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت
طفلی است ماهروی که از مار حمیری
در ماه رایت پسر آبتین گریخت
شمشیر دین نگر که ز شمشیری اهرمن
همچون سروش مرگ ز صور پسین گریخت
خاقانی از تحکم شمشیر حادثات
اندر پناه همت شمشیر دین گریخت
پندار موری از فزع نیش سگ مگش
اندر مشبک مگس انگبین گریخت
یا عنکبوت غار ز آسیب پای پیل
اندر حریم کعبهٔ پیل آفرین گریخت
چون رنجه شد بپرسش من رنج شد ز تن
گفتی که جم درآمد و دیو لعین گریخت
از من گریخت حادثه ز اقبال او چنانک
علت ز باد عیسی گردون نشین گریخت
سیمابوار زین سوی چاه زمین گریخت
مه را گرفته دیدم گفتم ز تیغ میر
جرم فلک پس سپر آهنین گریخت
لرزان ستارگان ز حسام حسام دین
چون سگ گزیدهای که ز ماء معین گریخت
سیمرغ دولت از فزع دیو گوهران
در گوهر حسام سلیمان نگین گریخت
حرزی است کز قلادهٔ اهریمن خبیث
بگسست و در حمایل روح المین گریخت
ترسان عروس ملک چو دخت فراسیاب
در ظل پهلوان تهمتن مکین گریخت
طفلی است ماهروی که از مار حمیری
در ماه رایت پسر آبتین گریخت
شمشیر دین نگر که ز شمشیری اهرمن
همچون سروش مرگ ز صور پسین گریخت
خاقانی از تحکم شمشیر حادثات
اندر پناه همت شمشیر دین گریخت
پندار موری از فزع نیش سگ مگش
اندر مشبک مگس انگبین گریخت
یا عنکبوت غار ز آسیب پای پیل
اندر حریم کعبهٔ پیل آفرین گریخت
چون رنجه شد بپرسش من رنج شد ز تن
گفتی که جم درآمد و دیو لعین گریخت
از من گریخت حادثه ز اقبال او چنانک
علت ز باد عیسی گردون نشین گریخت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۲۹ - در بیان دوستی و دشمنی خلق
دوست دشمن گشت و دشمن دوست شد خاقانیا
آن زمان کاقبال بیادبار بینی بر درت
تا تو دولت داری آن کت دوستتر دشمنتر است
ز آن که نتواند که بیند شاهد خود در برت
پس چو دولت روی برتابد تو را از هر که هست
دوست تر گشت آنکه بود از ابتدا دشمن ترت
دشمن معشوق خود را دوست دارد هر کسی
این قیاس از خویشتن کن گر نیاید باورت
دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت
دشمن از دوری دولت شد به آخر غم خورت
آن زمان کاقبال بیادبار بینی بر درت
تا تو دولت داری آن کت دوستتر دشمنتر است
ز آن که نتواند که بیند شاهد خود در برت
پس چو دولت روی برتابد تو را از هر که هست
دوست تر گشت آنکه بود از ابتدا دشمن ترت
دشمن معشوق خود را دوست دارد هر کسی
این قیاس از خویشتن کن گر نیاید باورت
دوست از نزدیکی دولت شد اول دشمنت
دشمن از دوری دولت شد به آخر غم خورت
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۰ - در مدح جلال الدین الخزاری
گفتم ای دل بهر دربان جلال
نعل اسب از تاج دانائی فرست
دل جوابم داد کز نعل پیاش
تاج هفت اجرام بالائی فرست
نکتهٔ او دانه و ارواح است مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست
این دو طفل هندو از بام دماغ
بر در صدرش به مولائی فرست
یا ز آب دست و خاک پای او
زقهٔ طفلان دانائی فرست
پیش یکران ضمیرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالائی فرست
حاصل شش روز و نقد چل صباح
یک شبه خرجش که فرمائی فرست
هر بساط ذکر کراید بپوش
هر طراز شکر کرائی فرست
شحنهٔ شرع است منشور بقاش
سوی این نه شهر مینائی فرست
شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهر شحنه سوی غوغائی فرست
از تن و دل چون کنی نون والقلم
نزد شحنه شکل طغرائی فرست
پیش فکر او که رخشد شمسوار
شمس گردون را به حربائی فرست
بهر آذین عروس خاطرش
چرخ اطلس را به دیبائی فرست
او به تنها صد جهان است از هنر
یک جهانش جان به تنهائی فرست
معجز کلی فرستادت به مدح
تو جزاش از سحر اجزائی فرست
او ز گاوت عنبر هندی دهد
تو ز آهو مشک یغمائی فرست
گر نداری خون خشک آهوان
سنبل تر بهر بویائی فرست
دست جم چون راح ریحانیت داد
خوان جم را خل خرمائی فرست
آب زمزم داد بطحائی تو را
از فرات آبی به بطحائی فرست
هفت جوش از آینه دادت تو نیز
پنج نوش از کلک صفرائی فرست
داد نعمتها چو نعمان عرب
شکرها چون حاتم طائی فرست
کوه دانش را چو داود از نفس
منطق الطیر از خوشآوائی فرست
بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستی لحن عنقائی فرست
از دواتت دار ملک تیر را
نیزهٔ بهرام هیجائی فرست
بهر ری کو پار زهرت داده بود
هدیه امسال از شکرخائی فرست
طوطی ری عذرخواه ری بس است
سوی طوطی قند بیضائی فرست
ری بدین طوطی ز هندو رای به
خدمت ری هندی و رائی فرست
روح شیدا شد ز عشق منظرش
از نظر گو حرز شیدائی فرست
عازر دل مردهای در وی گریز
گو مرا باد مسیحائی فرست
چون توئی خاقان ترکستان طبع
مه رخی با مهر عذرائی فرست
نثر تو نعش و ثریا نظم توست
هدیه نعشی و ثریائی فرست
قدر نظم و نثر او داند به شرط
سوی روضه در دریائی فرست
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوائی فرست
گر توانی هاونی ساز از هلال
خاصه بهر زعفرانسائی فرست
زرگر ساحر صفت را بهر صنع
سیم چینی، زر آبائی فرست
گوید اینجا خاص مهمانت آمدم
اجری خاص از نکورائی فرست
نحل مهمان بهار آید بلی
نزل نحل از باغ گویایی فرست
نحل را برخوان شاخ آور ز جود
پس در آن فضل عسل زائی فرست
این دل صد چشمه را پالونهوار
از برای شهد پالائی فرست
عقل را گفتم چه سازم نزل او
گفت جنت نزل دربائی فرست
آه تو شمع است و اشکت شکر است
شمع و شکر رسم هر جائی فرست
باد را بهر سلیمان رخش ساز
زین زر برکن به رعنائی فرست
هر سحرگاهش دعای صدق ران
پس به سوی عرش فرسائی فرست
وز پی احمد براقی کن ز نور
پس برای چرخ پیمائی فرست
ورنه باری سوی بهمن همتی
تنگ بسته خنگ دارائی فرست
همتم گفتا که ملبوس جلال
دق مصری وشی صنعائی فرست
عصمتش گفت از تکلف درگذر
شش گزی دستار و یکتائی فرست
مشتری فر و عطارد فطنت است
تحفههاش از مدحت آرائی فرست
نی نی از بود تو نتوان تحفه ساخت
تحفه بر قدر توانائی فرست
هرچه بفرستی به رسوائی کشد
دل شفاعت خواه رسوائی است
شعر هم جرم است جان را تحفه ساز
بر امیدم جرم بخشائی فرست
نقد برنائیت دانم مانده نیست
تات گویم نقد برنائی فرست
اشک گرمت باد و باد سرد پس
هر دو را با عقل سودائی فرست
بهر تسبیح سلیمان عصمتی
اشک داودی ز قرائی فرست
یعنی از بستان خاطر نوبری
باز کن در زی زیبائی فرست
قربهای پر کن ز تسنیم ضمیر
روح را با آن به سقائی فرست
گر توانی بهر شیب مقرعهاش
زلف حوران هرچه پیرائی فرست
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
رایت آن صدر والائی فرست
وز بره تا گاو و بزغالهٔ فلک
گوشتی ساز و به مولائی فرست
دانهٔ دل جوجو است و چهره کاه
کاه و جو زین دشت سرمائی فرست
آفتابی شو ز خاک انگیز زر
زی عطارد زر جوزائی فرست
چون توئی خاک سپاهان را مرید
خرجش آنجا نقد اینجائی فرست
نعل اسب از تاج دانائی فرست
دل جوابم داد کز نعل پیاش
تاج هفت اجرام بالائی فرست
نکتهٔ او دانه و ارواح است مرغ
دانه زی مرغان صحرائی فرست
این دو طفل هندو از بام دماغ
بر در صدرش به مولائی فرست
یا ز آب دست و خاک پای او
زقهٔ طفلان دانائی فرست
پیش یکران ضمیرش عقل را
داغ بر رخ کش به لالائی فرست
حاصل شش روز و نقد چل صباح
یک شبه خرجش که فرمائی فرست
هر بساط ذکر کراید بپوش
هر طراز شکر کرائی فرست
شحنهٔ شرع است منشور بقاش
سوی این نه شهر مینائی فرست
شب در آن شهر است غوغا ز اختران
مهر شحنه سوی غوغائی فرست
از تن و دل چون کنی نون والقلم
نزد شحنه شکل طغرائی فرست
پیش فکر او که رخشد شمسوار
شمس گردون را به حربائی فرست
بهر آذین عروس خاطرش
چرخ اطلس را به دیبائی فرست
او به تنها صد جهان است از هنر
یک جهانش جان به تنهائی فرست
معجز کلی فرستادت به مدح
تو جزاش از سحر اجزائی فرست
او ز گاوت عنبر هندی دهد
تو ز آهو مشک یغمائی فرست
گر نداری خون خشک آهوان
سنبل تر بهر بویائی فرست
دست جم چون راح ریحانیت داد
خوان جم را خل خرمائی فرست
آب زمزم داد بطحائی تو را
از فرات آبی به بطحائی فرست
هفت جوش از آینه دادت تو نیز
پنج نوش از کلک صفرائی فرست
داد نعمتها چو نعمان عرب
شکرها چون حاتم طائی فرست
کوه دانش را چو داود از نفس
منطق الطیر از خوشآوائی فرست
بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستی لحن عنقائی فرست
از دواتت دار ملک تیر را
نیزهٔ بهرام هیجائی فرست
بهر ری کو پار زهرت داده بود
هدیه امسال از شکرخائی فرست
طوطی ری عذرخواه ری بس است
سوی طوطی قند بیضائی فرست
ری بدین طوطی ز هندو رای به
خدمت ری هندی و رائی فرست
روح شیدا شد ز عشق منظرش
از نظر گو حرز شیدائی فرست
عازر دل مردهای در وی گریز
گو مرا باد مسیحائی فرست
چون توئی خاقان ترکستان طبع
مه رخی با مهر عذرائی فرست
نثر تو نعش و ثریا نظم توست
هدیه نعشی و ثریائی فرست
قدر نظم و نثر او داند به شرط
سوی روضه در دریائی فرست
تخم پیله است آن به دیباجی سپار
زعفران است آن به حلوائی فرست
گر توانی هاونی ساز از هلال
خاصه بهر زعفرانسائی فرست
زرگر ساحر صفت را بهر صنع
سیم چینی، زر آبائی فرست
گوید اینجا خاص مهمانت آمدم
اجری خاص از نکورائی فرست
نحل مهمان بهار آید بلی
نزل نحل از باغ گویایی فرست
نحل را برخوان شاخ آور ز جود
پس در آن فضل عسل زائی فرست
این دل صد چشمه را پالونهوار
از برای شهد پالائی فرست
عقل را گفتم چه سازم نزل او
گفت جنت نزل دربائی فرست
آه تو شمع است و اشکت شکر است
شمع و شکر رسم هر جائی فرست
باد را بهر سلیمان رخش ساز
زین زر برکن به رعنائی فرست
هر سحرگاهش دعای صدق ران
پس به سوی عرش فرسائی فرست
وز پی احمد براقی کن ز نور
پس برای چرخ پیمائی فرست
ورنه باری سوی بهمن همتی
تنگ بسته خنگ دارائی فرست
همتم گفتا که ملبوس جلال
دق مصری وشی صنعائی فرست
عصمتش گفت از تکلف درگذر
شش گزی دستار و یکتائی فرست
مشتری فر و عطارد فطنت است
تحفههاش از مدحت آرائی فرست
نی نی از بود تو نتوان تحفه ساخت
تحفه بر قدر توانائی فرست
هرچه بفرستی به رسوائی کشد
دل شفاعت خواه رسوائی است
شعر هم جرم است جان را تحفه ساز
بر امیدم جرم بخشائی فرست
نقد برنائیت دانم مانده نیست
تات گویم نقد برنائی فرست
اشک گرمت باد و باد سرد پس
هر دو را با عقل سودائی فرست
بهر تسبیح سلیمان عصمتی
اشک داودی ز قرائی فرست
یعنی از بستان خاطر نوبری
باز کن در زی زیبائی فرست
قربهای پر کن ز تسنیم ضمیر
روح را با آن به سقائی فرست
گر توانی بهر شیب مقرعهاش
زلف حوران هرچه پیرائی فرست
وز دو قرص گرم و سرد مهر و ماه
رایت آن صدر والائی فرست
وز بره تا گاو و بزغالهٔ فلک
گوشتی ساز و به مولائی فرست
دانهٔ دل جوجو است و چهره کاه
کاه و جو زین دشت سرمائی فرست
آفتابی شو ز خاک انگیز زر
زی عطارد زر جوزائی فرست
چون توئی خاک سپاهان را مرید
خرجش آنجا نقد اینجائی فرست
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۷
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۸
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۳۹
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
ای عماد الدین ای صدر زمان
هر زمان صدری تو را خاک در است
چرخ نعمان دوم خواندت و گفت
نعل یحموم توام تاج سر است
من که آتش سرم و باد کلاه
خاک درگاه توام آبخور است
مهر تب یافتم از خدمت تو
زان تبم رفت و عرض برگذر است
قحط جان میبری و قحط کرم
ور تو گوئی ز دو مرسل اثر است
پس ازین نام تو بر خاتم دهر
صدر عیسی دم یوسف نظر است
دیدهای هفت نهان خانهٔ چرخ
که در آن خانه چه ماده چه نر است
هم ببین خانهٔ خاقانی را
که در این خانه چه خشک و چه تر است
رنجهای تا به رخت چاشت خورم
که فلک بر دل من چاشت خور است
برگ مهمانی تو ساختهام
گرچه بس ساختهٔ مختصر است
قدری کوفته و بریان هست
لیک پالودهٔ تر بیشتر است
چیست پالوده سرشک تر من
کوفته سینه و بریان جگر است
هر زمان صدری تو را خاک در است
چرخ نعمان دوم خواندت و گفت
نعل یحموم توام تاج سر است
من که آتش سرم و باد کلاه
خاک درگاه توام آبخور است
مهر تب یافتم از خدمت تو
زان تبم رفت و عرض برگذر است
قحط جان میبری و قحط کرم
ور تو گوئی ز دو مرسل اثر است
پس ازین نام تو بر خاتم دهر
صدر عیسی دم یوسف نظر است
دیدهای هفت نهان خانهٔ چرخ
که در آن خانه چه ماده چه نر است
هم ببین خانهٔ خاقانی را
که در این خانه چه خشک و چه تر است
رنجهای تا به رخت چاشت خورم
که فلک بر دل من چاشت خور است
برگ مهمانی تو ساختهام
گرچه بس ساختهٔ مختصر است
قدری کوفته و بریان هست
لیک پالودهٔ تر بیشتر است
چیست پالوده سرشک تر من
کوفته سینه و بریان جگر است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۴ - در ذم غرور به مال
مشو خاقانیا مغرور دولت
که دولت سایهٔ ناپایدار است
به دولت هر که شد غره چنان دان
که میدانش آتش و او نیسوار است
چو صبح است اول و چون گل به آخر
که این کم عمر آن اندک قرار است
به رنگی کز خم نیلی فلک خاست
مشو خرم که رنگ سوگوار است
در آن منگر که نیل او سراب است
که خود نیلش سراب عمر خوار است
بسا دولت که محنت زادهٔ اوست
که خاکستر ز آتش یادگار است
بسا محنت که دولت، آخر اوست
که دی مه را نتیجه نوبهار است
سر دولت غرور است و میان لهو
به پایانش زوال روزگار است
به می ماند که می فسق است ز اول
میانه مستی و آخر خمار است
که دولت سایهٔ ناپایدار است
به دولت هر که شد غره چنان دان
که میدانش آتش و او نیسوار است
چو صبح است اول و چون گل به آخر
که این کم عمر آن اندک قرار است
به رنگی کز خم نیلی فلک خاست
مشو خرم که رنگ سوگوار است
در آن منگر که نیل او سراب است
که خود نیلش سراب عمر خوار است
بسا دولت که محنت زادهٔ اوست
که خاکستر ز آتش یادگار است
بسا محنت که دولت، آخر اوست
که دی مه را نتیجه نوبهار است
سر دولت غرور است و میان لهو
به پایانش زوال روزگار است
به می ماند که می فسق است ز اول
میانه مستی و آخر خمار است
خاقانی : قطعات
شمارهٔ ۴۵