عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۸۹
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۳
ابوسعید ابوالخیر : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۹۶
ابوسعید ابوالخیر : ابیات پراکنده
تکه ۱ - ابیات پراکنده از رباعیات
چون نیست شدی هست ببودی صنما
چون خاک شدی پاک شدی لاجرما
وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست
مرغی به سر کوه نشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
بی غم دل کیست تا بدان مالم دست
بی غم دل زنگیان شوریدهٔ مست
جز درد دل از نظارهٔ خوبان چیست
آن را که دو دست و کیسه از سیم تهیست
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عشق میان ما بماند بی هیچ
آن را که کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد
آنجا که مرا با تو همی هست دیدار
آنجا روم و روی کنم در دیوار
تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار
کین آب حیاتست ز آدم بیزار
گر من به ختن ز یار وادارم دست
باورد و نسا و طوس یار من بس
فاساختن و روی خوش و صفرا کم
تا عهد میان ما بماند محکم
من گبر بدم کنون مسلمان گشتم
بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم
جایی که حدیث تو کند خندانم
خندان خندان به لب برآید جانم
اشتربان را سرد نباید گفتن
او را چو خوشست غریبی و شب رفتن
از ترکستان که بود آرندهٔ تو
گو رو دیگر بیار مانندهٔ تو
زلفت سیهست مشک را کان گشتی
از بس که بجستی تو همه آن گشتی
گر آنچه بگفتهای به پایان نبری
گر شیر شوی زدست ما جان نبری
هر جا که روی دو گاو کارند و خری
خواهی تو بمرو باش خواهی بهری
آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی که گرفتار آیی
چون خاک شدی پاک شدی لاجرما
وای ای مردم داد زعالم برخاست
جرم او کند و عذر مرا باید خواست
مرغی به سر کوه نشست و برخاست
بنگر که از آن کوه چه افزود و چه کاست
بی غم دل کیست تا بدان مالم دست
بی غم دل زنگیان شوریدهٔ مست
جز درد دل از نظارهٔ خوبان چیست
آن را که دو دست و کیسه از سیم تهیست
فاساختن و خوی خوش و صفرا هیچ
تا عشق میان ما بماند بی هیچ
آن را که کلاه سر بباید زد و برد
زانست که او بزرگ را دارد خرد
آنجا که مرا با تو همی هست دیدار
آنجا روم و روی کنم در دیوار
تا با تو تویی ترا بدین حرف چه کار
کین آب حیاتست ز آدم بیزار
گر من به ختن ز یار وادارم دست
باورد و نسا و طوس یار من بس
فاساختن و روی خوش و صفرا کم
تا عهد میان ما بماند محکم
من گبر بدم کنون مسلمان گشتم
بد عهد بدم کنون به فرمان گشتم
جایی که حدیث تو کند خندانم
خندان خندان به لب برآید جانم
اشتربان را سرد نباید گفتن
او را چو خوشست غریبی و شب رفتن
از ترکستان که بود آرندهٔ تو
گو رو دیگر بیار مانندهٔ تو
زلفت سیهست مشک را کان گشتی
از بس که بجستی تو همه آن گشتی
گر آنچه بگفتهای به پایان نبری
گر شیر شوی زدست ما جان نبری
هر جا که روی دو گاو کارند و خری
خواهی تو بمرو باش خواهی بهری
آراسته و مست به بازار آیی
ای دوست نترسی که گرفتار آیی
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۳
کند از جا عاقبت سیلاب چشم تر مرا
همتی یاران! که بگذشته است آب از سر مرا
آتشی سوزاندهام وین گیتی آتش پرست
هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا
گر نکردی جامه و کفش و کله سنگین تنم
چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا
کاشکی یک روز برکندی ز جا این تند باد
و اندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا
خوی با نسرین و سیسنبر گرفتم کاین دو یار
میکنند از روی و از مویت حکایت مر مرا
سوی من بوی تو باد آورد، زین حسرت رقیب
حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا
یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری
جنگ با داور فتد زین گنج باد آور مرا
بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی
اندر این بیغوله جان میآمدی بر سر مرا
دوستان رفتند از این کشور، رقیبان! همتی
تا مگر بیرون کند سلطان از این کشور مرا
هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان
چون سخن گیرند دانایان ز یکدیگر مرا
تا زبان پارسی زنده است، من هم زندهام
ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا
بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند
گیتی کجرو به زندان میدهد کیفر مرا
بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار
قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا
در حق من مرگ تدریجی مگر قایل شدند؟
کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا
مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار
کاش در یکدم شدی پیراهن از خون تر مرا
ای دریغا مرگ آنی کز چنین طول ممات
هر سر مویی همی بر تن زند نشتر مرا
چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک
کودکان اشک درگیرند، گرد اندر مرا
رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان
با تهیدستی و بیبرگی کند مضطر مرا
با چنین درویشی اکنون سخت خرسندم، بهار!
اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا
همتی یاران! که بگذشته است آب از سر مرا
آتشی سوزاندهام وین گیتی آتش پرست
هر زمان پنهان کند در زیر خاکستر مرا
گر نکردی جامه و کفش و کله سنگین تنم
چون گیاه خشک برکندی ز جا صرصر مرا
کاشکی یک روز برکندی ز جا این تند باد
و اندر افکندی درون خانهٔ دلبر مرا
خوی با نسرین و سیسنبر گرفتم کاین دو یار
میکنند از روی و از مویت حکایت مر مرا
سوی من بوی تو باد آورد، زین حسرت رقیب
حیله سازد تا درافتد کار با داور مرا
یافتم گنجی وز آن ترسم که روز داوری
جنگ با داور فتد زین گنج باد آور مرا
بر سر من گر نبودی از خیالت نیتی
اندر این بیغوله جان میآمدی بر سر مرا
دوستان رفتند از این کشور، رقیبان! همتی
تا مگر بیرون کند سلطان از این کشور مرا
هر کجا گیرم قلم در دست و بگشایم زبان
چون سخن گیرند دانایان ز یکدیگر مرا
تا زبان پارسی زنده است، من هم زندهام
ور به خنجر حاسد دون بر درد حنجر مرا
بس که در میدان آزادی کمیتم تند راند
گیتی کجرو به زندان میدهد کیفر مرا
بس که بدخواهان بدم گفتند نزد شهریار
قیمتم بشکست و کرد از خاک ره کمتر مرا
در حق من مرگ تدریجی مگر قایل شدند؟
کاین چنین دارند در زندان به غم همبر مرا
مردم از این مرگ تدریجی و طول احتضار
کاش در یکدم شدی پیراهن از خون تر مرا
ای دریغا مرگ آنی کز چنین طول ممات
هر سر مویی همی بر تن زند نشتر مرا
چون به یاد کودکان از دیده بگشایم سرشک
کودکان اشک درگیرند، گرد اندر مرا
رنج حبس و دوری یاران و فکر کودکان
با تهیدستی و بیبرگی کند مضطر مرا
با چنین درویشی اکنون سخت خرسندم، بهار!
اختر کجرو نرنجاند دمادم گر مرا
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۷
ماندهام در شکنج رنج و تعب
زین بلا وارهان مرا، یارب!
دلم آمد در این خرابه به جان
جانم آمد در این مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام
شدهام از خدای مرگ طلب
ای دریغا لباس علم و هنر
ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس
که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندها! که گذشت
عمر در راه مسلک و مذهب
غم فرزندگان و اهل و عیال
روز عیشم سیه نموده چو شب
با قناعت کجا توان دادن
پاسخ پنج بچهٔ مکتب ؟
بخت بد بین که با چنین حالی
پادشا هم نموده است غضب
کیستم ؟ شاعری قصیده سرای
چیستم ؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم که اندر این زندان
درد باید کشید و گرم و کرب ؟
به یکی تنگنای مانده درون
چون به دیوار، درشده مثقب
روز، محروم دیدن خورشید
شام، ممنوع ریت کوکب
از یکی روزنک همی بینم
پارهای ز آسمان به روز و به شب
شب نبینم همی از آن روزن
جز سر تیر و جز دم عقرب
دزد آزاد و اهل خانه به بند
داوری کردنی است سخت عجب
زین بلا وارهان مرا، یارب!
دلم آمد در این خرابه به جان
جانم آمد در این مغاک به لب
شد چنان سخت زندگی که مدام
شدهام از خدای مرگ طلب
ای دریغا لباس علم و هنر
ای دریغا متاع فضل و ادب
که شد آوردگاه طنز و فسوس
که شد آماجگاه رنج و تعب
آه غبنا و اندها! که گذشت
عمر در راه مسلک و مذهب
غم فرزندگان و اهل و عیال
روز عیشم سیه نموده چو شب
با قناعت کجا توان دادن
پاسخ پنج بچهٔ مکتب ؟
بخت بد بین که با چنین حالی
پادشا هم نموده است غضب
کیستم ؟ شاعری قصیده سرای
چیستم ؟ کاتبی بهار لقب
چیست جرمم که اندر این زندان
درد باید کشید و گرم و کرب ؟
به یکی تنگنای مانده درون
چون به دیوار، درشده مثقب
روز، محروم دیدن خورشید
شام، ممنوع ریت کوکب
از یکی روزنک همی بینم
پارهای ز آسمان به روز و به شب
شب نبینم همی از آن روزن
جز سر تیر و جز دم عقرب
دزد آزاد و اهل خانه به بند
داوری کردنی است سخت عجب
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۹
در شهربند مهر و وفا دلبری نماند
زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند
صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟
آیینه گو مباش چو اسکندری نماند
عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ
بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز
اکنون که از برای تو بال و پری نماند
ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی
زین خشکسال حادثه برگ تری نماند
برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت
کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند
صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
غیر از طریق دام، ره دیگری نماند
آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
طوری به باد رفت کز آن اخگری نماند
هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست
بهر پناه مردم مسکین دری نماند
آداب ملکداری و آیین معدلت
بر باد رفت و ز آن همه جز دفتری نماند
با ناکسان بجوش، که مردانگی فسرد
با جاهلان بساز، که دانشوری نماند
با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
در پایمردی ضعفا، سروری نماند
زین تازه دولتان دنی، خواجهای نخاست
وز خانوادههای کهن مهتری نماند
زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند
آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ
ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند
جز گونههای زرد و لبان سپید رنگ
دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند
یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط
پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند
زیر کلاه عشق و حقیقت سری نماند
صاحبدلی چو نیست، چه سود از وجود دل؟
آیینه گو مباش چو اسکندری نماند
عشق آن چنان گداخت تنم را که بعد مرگ
بر خاک مرقدم کف خاکستری نماند
ای بلبل اسیر! به کنج قفس بساز
اکنون که از برای تو بال و پری نماند
ای باغبان! بسوز که در باغ خرمی
زین خشکسال حادثه برگ تری نماند
برق جفا به باغ حقیقت گلی نهشت
کرم ستم به شاخ فضیلت بری نماند
صیاد ره ببست چنان کز پی نجات
غیر از طریق دام، ره دیگری نماند
آن آتشی که خاک وطن گرم بود از آن
طوری به باد رفت کز آن اخگری نماند
هر در که باز بود، سپهر از جفا ببست
بهر پناه مردم مسکین دری نماند
آداب ملکداری و آیین معدلت
بر باد رفت و ز آن همه جز دفتری نماند
با ناکسان بجوش، که مردانگی فسرد
با جاهلان بساز، که دانشوری نماند
با دستگیری فقرا، منعمی نزیست
در پایمردی ضعفا، سروری نماند
زین تازه دولتان دنی، خواجهای نخاست
وز خانوادههای کهن مهتری نماند
زین ناکسان که مرتبت تازه یافتند
دیگر به هیچ مرتبه جاه و فری نماند
آلوده گشت چشمه به پوز پلید سگ
ای شیر! تشنه میر، که آبشخوری نماند
جز گونههای زرد و لبان سپید رنگ
دیگر به شهر و دهکده، سیم و زری نماند
یاران! قسم به ساغر می، کاندر این بساط
پر ناشده ز خون جگر ساغری نماند
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۰
ای دیو سپید پای در بند!
ای گنبد گیتی! ای دماوند!
از سیم به سر یکی کله خود
ز آهن به میان یکی کمر بند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر، چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیومانند
با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی، تو ای دماوند!
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین! بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاری
ای کوه! نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسردهٔ زمینی
از درد ورم نموده یک چند
شو منفجر ای دل زمانه !
وآن آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خند
ای مادر سر سپید! بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بیمماثل
معجونی ساز بیهمانند
از آتش آه خلق مظلوم
وز شعلهٔ کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز هول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
ز آن گونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا، که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زین بیخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند
ای گنبد گیتی! ای دماوند!
از سیم به سر یکی کله خود
ز آهن به میان یکی کمر بند
تا چشم بشر نبیندت روی
بنهفته به ابر، چهر دلبند
تا وارهی از دم ستوران
وین مردم نحس دیومانند
با شیر سپهر بسته پیمان
با اختر سعد کرده پیوند
چون گشت زمین ز جور گردون
سرد و سیه و خموش و آوند
بنواخت ز خشم بر فلک مشت
آن مشت تویی، تو ای دماوند!
تو مشت درشت روزگاری
از گردش قرنها پس افکند
ای مشت زمین! بر آسمان شو
بر ری بنواز ضربتی چند
نی نی، تو نه مشت روزگاری
ای کوه! نیم ز گفته خرسند
تو قلب فسردهٔ زمینی
از درد ورم نموده یک چند
شو منفجر ای دل زمانه !
وآن آتش خود نهفته مپسند
خامش منشین، سخن همی گوی
افسرده مباش، خوش همی خند
ای مادر سر سپید! بشنو
این پند سیاه بخت فرزند
بگرای چو اژدهای گرزه
بخروش چو شرزه شیر ارغند
ترکیبی ساز بیمماثل
معجونی ساز بیهمانند
از آتش آه خلق مظلوم
وز شعلهٔ کیفر خداوند
ابری بفرست بر سر ری
بارانش ز هول و بیم و آفند
بشکن در دوزخ و برون ریز
بادافره کفر کافری چند
ز آن گونه که بر مدینهٔ عاد
صرصر شرر عدم پراکند
بفکن ز پی این اساس تزویر
بگسل ز هم این نژاد و پیوند
برکن ز بن این بنا، که باید
از ریشه بنای ظلم برکند
زین بیخردان سفله بستان
داد دل مردم خردمند
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۴
بهارا! بهل تا گیاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
در این تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا در این ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سر کن
که روز دگر دادخواهی برآید
بر این خاک تیغ دلیری بجنبد
وز این دشت گرد سپاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلا گرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وز آن گرد، صاحب کلاهی برآید
درخشی ز ابر سیاهی برآید
در این تیرگی صبر کن شام غم را
که از دامن شرق ماهی برآید
بمان تا در این ژرف یخزار تیره
به نیروی خورشید راهی برآید
وطن چاهسار است و بند عزیزان
بمان تا عزیزی ز چاهی برآید
به بیداد بدخواه امروز سر کن
که روز دگر دادخواهی برآید
بر این خاک تیغ دلیری بجنبد
وز این دشت گرد سپاهی برآید
ز دست کس ار هیچ ناید صوابی
بهل تا ز دستی گناهی برآید
مگر از گناهی بلایی بخیزد
مگر از بلایی رفاهی برآید
مگر از میان بلا گرمگاهی
ز حلقوم مظلوم آهی برآید
مگر ز آه مظلوم گردی بخیزد
وز آن گرد، صاحب کلاهی برآید
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۵
نخلی که قد افراشت، به پستی نگراید
شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد
چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگهدار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه
کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است، بگویید ملک را
تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید
شاخی که خم آورد، دگر راست نیاید
ملکی که کهن گشت، دگر تازه نگردد
چو پیر شود مرد، دگر دیر نپاید
فرصت مده از دست، چو وقتی به کف افتاد
کاین مادر اقبال همه ساله نزاید
با همت و با عزم قوی ملک نگهدار
کز دغدغه و سستی کاری نگشاید
گر منزلتی خواهی، با قلب قوی خواه
کز نرمدلی قیمت مردم نفزاید
با عقل مردد نتوان رست ز غوغا
اینجاست که دیوانگیی نیز بباید
یا مرگ رسد ناگه و آسوده شود مرد
یا کام دل از شاهد مقصود برآید
راه عمل این است، بگویید ملک را
تا جز سوی این ره سوی دیگر نگراید
یاران موافق را آزرده نسازد
خصمان منافق را چیره ننماید
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۱۹
سنبل داری به گوشهٔ چمن اندر
نرگس کاری به برگ یاسمن اندر
در عجبم ز آفریدگار کز آن روی
لاله نشاند به شاخ نسترن اندر
ای صنم خوبرو! به جان تو سوگند
کم ز غم آتش زدی به جان و تن اندر
گاهی بیخویشتن شوم ز غم تو
گاه بپیچم همی به خویشتن اندر
سخت بپیچم که هرکه بیند گوید:
« هست مگر کژدمش به پیرهن اندر؟»
زار بنالم چنان که هرکس بیند
زار بنالد به حال زار من اندر
روی تو در تاب تیره زلف تو گویی
حور فتاده به دام اهرمن اندر
دام فریبی است طرهات که مر او را
بافته جادو به صد هزار فن اندر
صد شکن اندر دو زلف داری و باشد
بندی پنهان به زیر هر شکن اندر
صد گره افتد به هر دلی که به گیتی است
گرش به دلها کنند سرشکن اندر
چند کز آن زلف برستردی امروز
مشک نباشد به خطهٔ ختن اندر
زلف سترده مده به باد که در شهر
جادوی افتد میان مرد و زن اندر
جادوی اندر میان خلق میفکن
نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر
جادوی و گربزی چو شد همه جایی
ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر
چون گذرد کارها به حیلت و افسون
هیچ بندهد کسی به علم تن اندر
مردم نیرنگ ساز را به جهان در
جای نباشد مگر به مرزغن اندر
زلفک تو حیلهساز گشت و سیهکار
زآنش ببرند سر بدین زمن اندر
قد تو چون راستی گزید، به پیشش
سجده برم چون به پیش بت، شمن اندر
در غمت ار جان دهم خوش است که مردن
شیرین آید به کام کوهکن اندر
نرگس کاری به برگ یاسمن اندر
در عجبم ز آفریدگار کز آن روی
لاله نشاند به شاخ نسترن اندر
ای صنم خوبرو! به جان تو سوگند
کم ز غم آتش زدی به جان و تن اندر
گاهی بیخویشتن شوم ز غم تو
گاه بپیچم همی به خویشتن اندر
سخت بپیچم که هرکه بیند گوید:
« هست مگر کژدمش به پیرهن اندر؟»
زار بنالم چنان که هرکس بیند
زار بنالد به حال زار من اندر
روی تو در تاب تیره زلف تو گویی
حور فتاده به دام اهرمن اندر
دام فریبی است طرهات که مر او را
بافته جادو به صد هزار فن اندر
صد شکن اندر دو زلف داری و باشد
بندی پنهان به زیر هر شکن اندر
صد گره افتد به هر دلی که به گیتی است
گرش به دلها کنند سرشکن اندر
چند کز آن زلف برستردی امروز
مشک نباشد به خطهٔ ختن اندر
زلف سترده مده به باد که در شهر
جادوی افتد میان مرد و زن اندر
جادوی اندر میان خلق میفکن
نیکو اندیشه کن بدین سخن اندر
جادوی و گربزی چو شد همه جایی
ملک درافتد به حلقهٔ فتن اندر
چون گذرد کارها به حیلت و افسون
هیچ بندهد کسی به علم تن اندر
مردم نیرنگ ساز را به جهان در
جای نباشد مگر به مرزغن اندر
زلفک تو حیلهساز گشت و سیهکار
زآنش ببرند سر بدین زمن اندر
قد تو چون راستی گزید، به پیشش
سجده برم چون به پیش بت، شمن اندر
در غمت ار جان دهم خوش است که مردن
شیرین آید به کام کوهکن اندر
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۰
ای خامه! دو تا شو و به خط مگذر
وی نامه! دژم شو و ز هم بردر
ای فکر! دگر به هیچ ره مگرای
وی وهم! دگر به هیچ سو مگذر
ای گوش! دگر حدیث کس مشنو
وی دیده! دگر به روی کس منگر
ای دست! عنان مکرمت درکش
وی پای ! طریق مردمی مسپر
ای توسن عاطفت! سبکتر چم
وی طایر آرزو! فروتر پر
ای روح غنی! بسوز و عاجز شو
وی طبع سخی! بکاه و زحمت بر
ای علم! از آنچه کاشتی بدرو
وی فضل! از آنچه ساختی برخور
ای حس فره! فسرده شو در پی
وی عقل قوی! خموده شو درسر
ای نفس بزرگ! خرد شو در تن
وی قلب فراخ! تنگ شو در بر
ای بخت بلند! پست شو ایدون
وی اختر سعد! نحس شو ایدر
ای نیروی مردمی! ببر خواری
وی قوت راستی! بکش کیفر
ای گرسنه! جان بده به پیش نان
وی تشنه! بمیر پیش آبشخور
ای آرزوی دراز بهروزی!
کوته گشتی، هنوز کوتهتر
ای غصهٔ زاد و بوم! بیرون شو
بیرون شو و روز خرمی مشمر
کاهندهٔ مردی! ای عجوز ری!
بفزای به رامش و به رامشگر
ای غازه کشیده سرخ بر گونه!
از خون دل هزار نامآور
ره ده به مخنثان بیمعنی
کینتوز به مردمان دانشور
هر شب به کنار ناکسی بغنو
هر روز به روز سفلهای بنگر
ای مرد! حدیث آتشین بس کن
پنهان کن آتشی به خاکستر
صد بار بگفمت کز این مردم
بگریز و فزون مخور غم کشور
زآن پیش که روزگار برگردد
برگرد ز روزگار دونپرور
نشنیدی و نوحه بر وطن کردی
با نثری آتشین و نظمی تر
تو خون خوردی و دیگران نعمت
تو غم بردی و دیگران گوهر
وامروز در این پلید بیغوله
پند دل خویشتن به یاد آور
وی نامه! دژم شو و ز هم بردر
ای فکر! دگر به هیچ ره مگرای
وی وهم! دگر به هیچ سو مگذر
ای گوش! دگر حدیث کس مشنو
وی دیده! دگر به روی کس منگر
ای دست! عنان مکرمت درکش
وی پای ! طریق مردمی مسپر
ای توسن عاطفت! سبکتر چم
وی طایر آرزو! فروتر پر
ای روح غنی! بسوز و عاجز شو
وی طبع سخی! بکاه و زحمت بر
ای علم! از آنچه کاشتی بدرو
وی فضل! از آنچه ساختی برخور
ای حس فره! فسرده شو در پی
وی عقل قوی! خموده شو درسر
ای نفس بزرگ! خرد شو در تن
وی قلب فراخ! تنگ شو در بر
ای بخت بلند! پست شو ایدون
وی اختر سعد! نحس شو ایدر
ای نیروی مردمی! ببر خواری
وی قوت راستی! بکش کیفر
ای گرسنه! جان بده به پیش نان
وی تشنه! بمیر پیش آبشخور
ای آرزوی دراز بهروزی!
کوته گشتی، هنوز کوتهتر
ای غصهٔ زاد و بوم! بیرون شو
بیرون شو و روز خرمی مشمر
کاهندهٔ مردی! ای عجوز ری!
بفزای به رامش و به رامشگر
ای غازه کشیده سرخ بر گونه!
از خون دل هزار نامآور
ره ده به مخنثان بیمعنی
کینتوز به مردمان دانشور
هر شب به کنار ناکسی بغنو
هر روز به روز سفلهای بنگر
ای مرد! حدیث آتشین بس کن
پنهان کن آتشی به خاکستر
صد بار بگفمت کز این مردم
بگریز و فزون مخور غم کشور
زآن پیش که روزگار برگردد
برگرد ز روزگار دونپرور
نشنیدی و نوحه بر وطن کردی
با نثری آتشین و نظمی تر
تو خون خوردی و دیگران نعمت
تو غم بردی و دیگران گوهر
وامروز در این پلید بیغوله
پند دل خویشتن به یاد آور
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۴
بیا تا جهان را به هم برزنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم
صف هشت جنت به هم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بیکران بگذریم
در انوار بیانتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد
وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام از این پوستهای زمخت
برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق
چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟
از این طرز بیهوده یکسو شویم
به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم
به شریان عادات نشتر زنیم
از این بیبها علم و بیمایه خلق
برآییم و با دوست ساغر زنیم
بدین خار و خس آتش اندر زنیم
بجز شک نیفزود از این درس و بحث
همان به که آتش به دفتر زنیم
ره هفت دوزخ به پی بسپریم
صف هشت جنت به هم برزنیم
زمان و مکان را قلم درکشیم
قدم بر سر چرخ و اختر زنیم
از این ظلمت بیکران بگذریم
در انوار بیانتها پر زنیم
مگر وارهیم از غم نیک و بد
وز این خشک و تر خیمه برتر زنیم
چو بادام از این پوستهای زمخت
برآییم و خود را به شکر زنیم
درآییم از این در به نیروی عشق
چرا روز و شب حلقه بر در زنیم؟
از این طرز بیهوده یکسو شویم
به آیین نو نقش دیگر زنیم
قدم بر بساط مجدد نهیم
قلم بر رسوم مقرر زنیم
ز زندان تقلید بیرون جهیم
به شریان عادات نشتر زنیم
از این بیبها علم و بیمایه خلق
برآییم و با دوست ساغر زنیم
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۵
خیز و طعنه بر مه و پروین زن
در دل من آذر برزین زن
بند طره بر من بیدل نه
تیر غمزه بر من غمگین زن
یک گره به طرهٔ مشکین بند
صد گره بر این دل مسکین زن
خواهی ار نی ره تقوا را
زآن دو زلف پرشکن و چین زن
تو بدین لطیفی و زیبایی
رو قدم به لاله و نسرین زن
گه ز غمزه ناوک پیکان گیر
گه ز مژه خنجر و زوبین زن
گر کشی، به خنجر مژگان کش
ور زنی، به ساعد سیمین زن
گر همی بری، دل دانا بر
ور همی زنی، ره آیین زن
گه سرود نغز دلارا ساز
گه نوای خوب نوآیین زن
بامداد، بادهٔ روشن خواه
نیمروز، ساغر زرین زن
زین تذرو و کبک چه جویی خیر؟
رو به شاهباز و به شاهین زن
شو پیاده ز اسب طمع، و آن گاه
پیلوش به شاه و به فرزین زن
تا طبرزد آوری از حنظل
گردن هوی به تبرزین زن
بنده شو به درگه شه و آنگاه
کوس پادشاهی و تمکین زن
شاه غایب، آن که فلک گویدش
تیغ اگر زنی، به ره دین زن
رو ره امیری چونان گیر
شو در خدیوی چونین زن
بر بساط دادگری پا نه
بر کمیت کینهوری زین زن
گه به حمله بر اثر آن تاز
گه به نیزه بر کتف این زن
دین حق و معنی فرقان را
بر سر خرافهٔ پارین زن
از دیار مشرق بیرون تاز
کوس خسروی به در چین زن
پای بر بساط خواقین نه
تکیه بر سریر سلاطین زن
پیش خیل بدمنشان، شمشیر
چون امیر خندق و صفین زن
بر کران این چمن نوخیز
با سنان آخته پرچین زن
تا به راستی گرود زین پس
بانگ بر جهان کژآیین زن
چهر عدل را ز نو آذین بند
کاخ مجد را ز نو آیین زن
گر فلک ز امر تو سرپیچد
بر دو پاش بندی رویین زن
طبع من زده است در مدحت
نیک بشنو و در تحسین زن
برگشای دست کرم، و آنگاه
بر من فسردهٔ مسکین زن
تا جهان بود، تو بدین آیین
گام بر بساط نوآیین زن
در دل من آذر برزین زن
بند طره بر من بیدل نه
تیر غمزه بر من غمگین زن
یک گره به طرهٔ مشکین بند
صد گره بر این دل مسکین زن
خواهی ار نی ره تقوا را
زآن دو زلف پرشکن و چین زن
تو بدین لطیفی و زیبایی
رو قدم به لاله و نسرین زن
گه ز غمزه ناوک پیکان گیر
گه ز مژه خنجر و زوبین زن
گر کشی، به خنجر مژگان کش
ور زنی، به ساعد سیمین زن
گر همی بری، دل دانا بر
ور همی زنی، ره آیین زن
گه سرود نغز دلارا ساز
گه نوای خوب نوآیین زن
بامداد، بادهٔ روشن خواه
نیمروز، ساغر زرین زن
زین تذرو و کبک چه جویی خیر؟
رو به شاهباز و به شاهین زن
شو پیاده ز اسب طمع، و آن گاه
پیلوش به شاه و به فرزین زن
تا طبرزد آوری از حنظل
گردن هوی به تبرزین زن
بنده شو به درگه شه و آنگاه
کوس پادشاهی و تمکین زن
شاه غایب، آن که فلک گویدش
تیغ اگر زنی، به ره دین زن
رو ره امیری چونان گیر
شو در خدیوی چونین زن
بر بساط دادگری پا نه
بر کمیت کینهوری زین زن
گه به حمله بر اثر آن تاز
گه به نیزه بر کتف این زن
دین حق و معنی فرقان را
بر سر خرافهٔ پارین زن
از دیار مشرق بیرون تاز
کوس خسروی به در چین زن
پای بر بساط خواقین نه
تکیه بر سریر سلاطین زن
پیش خیل بدمنشان، شمشیر
چون امیر خندق و صفین زن
بر کران این چمن نوخیز
با سنان آخته پرچین زن
تا به راستی گرود زین پس
بانگ بر جهان کژآیین زن
چهر عدل را ز نو آذین بند
کاخ مجد را ز نو آیین زن
گر فلک ز امر تو سرپیچد
بر دو پاش بندی رویین زن
طبع من زده است در مدحت
نیک بشنو و در تحسین زن
برگشای دست کرم، و آنگاه
بر من فسردهٔ مسکین زن
تا جهان بود، تو بدین آیین
گام بر بساط نوآیین زن
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۶
ای به روی و به موی، لاله و سوسن!
سبزه داری نهفته در خز ادکن
سوسن تو شکسته بر سر لاله
لالهٔ تو شکفته در بن سوسن
لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان
سر زلف ربوده بوی ز لادن
آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز
فتنهٔ شهری از دو نرگس پرفن
هر کجا دست برزنی به سر زلف
رود از خانه بوی مشک به برزن
زلف را بیهده مکاه که باشد
دل عشاق را به زلف تو مسکن
خود به گردن تو راست خون جهانی
کی رسد دست عاشقانت به گردن؟
نرم گردد کجا دل تو به افغان؟
که به افغان نه نرم گردد آهن
من نجویم به جز هوای دل تو
تو نجویی به جز بلای دل من
نازش تو همه به طرهٔ گیسو
نازش من همه به حجت ذوالمن
مهدیبنالحسن ستودهٔ یزدان
شاه علمآفرین و جهل پراکن
کار گیتی از اوست جمله به سامان
پایهٔ دین از اوست محکم و متقن
خرم آن روی، کش نماید دیدار
فرخ آن دست، کش رسید به دامن
آن که جز راه دوستیش بپوید
از خدایش بود هزار زلیفن
پای از جادهٔ خلافش برکش
دست در دامن ولایش برزن
ای ولی خدای! خیز وز گیتی
بیخ ظلم و بن ستم را برکن
پدری را تویی پسر که هزاران
گردن بت شکست و پشت برهمن
بتگراناند و بتپرستان در دهر
خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن
چند ای خسرو زمانه! به گیتی
بیتو خاصان کنند ناله و شیون؟
به فلک بر فراز رایت نصرت
خاک در چشم دیو خیره بیاکن
خیمهٔ عدل را بهپا کن و بنشین
که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن
قومی از کردگار بیخبران را
جایگاه تو گشته مکمن و مسکن
تیغ خونریزی از نیام برون کن
وز چنین ناکسان تهی کن مکمن
خرم آن روز کاین چنین بنشینی
ای گدای در تو چرخ نشیمن!
رایت دین مصطفی بفرازی
از حد ترک تا مداین و مدین
سبزه داری نهفته در خز ادکن
سوسن تو شکسته بر سر لاله
لالهٔ تو شکفته در بن سوسن
لب لعلت گرفته رنگ ز مرجان
سر زلف ربوده بوی ز لادن
آفت جانی از دو غمزهٔ دلدوز
فتنهٔ شهری از دو نرگس پرفن
هر کجا دست برزنی به سر زلف
رود از خانه بوی مشک به برزن
زلف را بیهده مکاه که باشد
دل عشاق را به زلف تو مسکن
خود به گردن تو راست خون جهانی
کی رسد دست عاشقانت به گردن؟
نرم گردد کجا دل تو به افغان؟
که به افغان نه نرم گردد آهن
من نجویم به جز هوای دل تو
تو نجویی به جز بلای دل من
نازش تو همه به طرهٔ گیسو
نازش من همه به حجت ذوالمن
مهدیبنالحسن ستودهٔ یزدان
شاه علمآفرین و جهل پراکن
کار گیتی از اوست جمله به سامان
پایهٔ دین از اوست محکم و متقن
خرم آن روی، کش نماید دیدار
فرخ آن دست، کش رسید به دامن
آن که جز راه دوستیش بپوید
از خدایش بود هزار زلیفن
پای از جادهٔ خلافش برکش
دست در دامن ولایش برزن
ای ولی خدای! خیز وز گیتی
بیخ ظلم و بن ستم را برکن
پدری را تویی پسر که هزاران
گردن بت شکست و پشت برهمن
بتگراناند و بتپرستان در دهر
خیز و تنشان بسوز و بتشان بشکن
چند ای خسرو زمانه! به گیتی
بیتو خاصان کنند ناله و شیون؟
به فلک بر فراز رایت نصرت
خاک در چشم دیو خیره بیاکن
خیمهٔ عدل را بهپا کن و بنشین
که ستمگر شد این زمانهٔ ریمن
قومی از کردگار بیخبران را
جایگاه تو گشته مکمن و مسکن
تیغ خونریزی از نیام برون کن
وز چنین ناکسان تهی کن مکمن
خرم آن روز کاین چنین بنشینی
ای گدای در تو چرخ نشیمن!
رایت دین مصطفی بفرازی
از حد ترک تا مداین و مدین
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۸
مغز من اقلیم دانش، فکرتم بیدای او
سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او
شعر من انگیخته موجی است از دریای ذوق
من شناور چون نهنگان بر سر دریای او
اژدهای خامهام در خوردن فرعون جهل
چون عصای موسوی پیچان و من موسای او
چون ز مژگان برگشایم خون به درد زاد و بوم
ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او
از نهیب آه من بیدار ماند تا سحر
آسمان با صد هزاران چشم شبپیمای او
تفته چون دوزخ سریرم هر شب از گرمای تب
من چون مرد دوزخی نالنده از گرمای او
محشر کبراست گویی پیکرم، کش تاب تب
دوزخ است و فکر روشن جنتالمأوای او
جنت و دوزخ به یک جا گرد شد بینفخ صور
بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او
از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد
زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او
خون شدم دل، واندر آن هر قطره از پهناوری
قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او
دل چو خونین لجه و چون کشتی بیبادبان
روح من سرگشته در غرقاب محنتزای او
کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه
باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او
خوشتر است از سیم و زر در چشمم آن خاکی کز آن
بردمد با کاسهٔ زر نرگس شهلای او
دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید
نزد من مرز گل و خاک سیهسیمای او
میزنم روز و شبان داد غریبی در وطن
زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او
ای دریغا عرصهٔ پاک خراسان کز شرف
هست ایران چهر و او خال رخ زیبای او
ای دریغا مرغزار توس و آن بنیان تو
بر سر گور حکیم و شاعر دانای او
هرکه چون طوطی سخن گوید در این ویرانه بوم
بوم بندد آشیان بر منزل و مأوای او
فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر
لیک خامش مانده از دعوی لب گویای او
جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چو غار
گوش گردون گشته کر از بانگ استیلای او
آری، آری، هرکه نادانتر، بلندآوازهتر
و آنکه فضلش بیشتر، کوتاهتر آوای او
سینه دریای هنر، دل گوهر یکتای او
شعر من انگیخته موجی است از دریای ذوق
من شناور چون نهنگان بر سر دریای او
اژدهای خامهام در خوردن فرعون جهل
چون عصای موسوی پیچان و من موسای او
چون ز مژگان برگشایم خون به درد زاد و بوم
ارغوانی حله پوشد خاک مشک اندای او
از نهیب آه من بیدار ماند تا سحر
آسمان با صد هزاران چشم شبپیمای او
تفته چون دوزخ سریرم هر شب از گرمای تب
من چون مرد دوزخی نالنده از گرمای او
محشر کبراست گویی پیکرم، کش تاب تب
دوزخ است و فکر روشن جنتالمأوای او
جنت و دوزخ به یک جا گرد شد بینفخ صور
بلعجب هنگامه بین در محشر کبرای او
از دم من شد گریزان دوزخ رشک و حسد
زانکه در نگرفت با من شعلهٔ گیرای او
خون شدم دل، واندر آن هر قطره از پهناوری
قلزمی صد مرد بالا کمترین ژرفای او
دل چو خونین لجه و چون کشتی بیبادبان
روح من سرگشته در غرقاب محنتزای او
کیمیای فکرت من ساخت زر از خاک راه
باز آن زر خاک شد از تاب استغنای او
خوشتر است از سیم و زر در چشمم آن خاکی کز آن
بردمد با کاسهٔ زر نرگس شهلای او
دلرباتر از زر سرخ است و از سیم سپید
نزد من مرز گل و خاک سیهسیمای او
میزنم روز و شبان داد غریبی در وطن
زین قبل دورم ز شهر و مردم کانای او
ای دریغا عرصهٔ پاک خراسان کز شرف
هست ایران چهر و او خال رخ زیبای او
ای دریغا مرغزار توس و آن بنیان تو
بر سر گور حکیم و شاعر دانای او
هرکه چون طوطی سخن گوید در این ویرانه بوم
بوم بندد آشیان بر منزل و مأوای او
فاضلی بینی سراسر از فنون فضل پر
لیک خامش مانده از دعوی لب گویای او
جاهلی بینی به دعوی برگشاده لب چو غار
گوش گردون گشته کر از بانگ استیلای او
آری، آری، هرکه نادانتر، بلندآوازهتر
و آنکه فضلش بیشتر، کوتاهتر آوای او
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۲۹
فغان ز جغد جنگ و مرغوای او
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او
ز من بریده یار آشنای من
کز او بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر، غذای او
همی زند صلای مرگ و نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همی دهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور گرد پارهٔ شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بروزد
به حلقها گره شود هوای او
به رزمگه خدای جنگ بگذرد
چو چشم شیر لعلگون قبای او
به هر زمین که بگذرد، بگسترد
نهیب مرگ و درد ویل و وای او
جهانخواران گنجبر به جنگ بر
مسلطاند و رنج و ابتلای او
ز غول جنگ و جنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
به خاک مشرق از چه رو زنند ره
جهانخواران غرب و اولیای او؟
به نان ارزنت بساز و کن حذر
ز گندم و جو و مس و طلای او
به سان که که سوی کهربا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور و کبریای او
همه فریب و حیلت است و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشک چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
کجاست روزگار صلح و ایمنی؟
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری؟
حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی!
که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او
بهار طبع من شکفته شد چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او
بر این چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان
« فغان از این غراب بین و وای او»
که تا ابد بریده باد نای او
بریده باد نای او و تا ابد
گسسته و شکسته پر و پای او
ز من بریده یار آشنای من
کز او بریده باد آشنای او
چه باشد از بلای جنگ صعبتر؟
که کس امان نیابد از بلای او
شراب او ز خون مرد رنجبر
وز استخوان کارگر، غذای او
همی زند صلای مرگ و نیست کس
که جان برد ز صدمت صلای او
همی دهد ندای خوف و میرسد
به هر دلی مهابت ندای او
همی تند چو دیوپای در جهان
به هر طرف کشیده تارهای او
چو خیل مور گرد پارهٔ شکر
فتد به جان آدمی عنای او
به هر زمین که باد جنگ بروزد
به حلقها گره شود هوای او
به رزمگه خدای جنگ بگذرد
چو چشم شیر لعلگون قبای او
به هر زمین که بگذرد، بگسترد
نهیب مرگ و درد ویل و وای او
جهانخواران گنجبر به جنگ بر
مسلطاند و رنج و ابتلای او
ز غول جنگ و جنگبارگی بتر
سرشت جنگباره و بقای او
به خاک مشرق از چه رو زنند ره
جهانخواران غرب و اولیای او؟
به نان ارزنت بساز و کن حذر
ز گندم و جو و مس و طلای او
به سان که که سوی کهربا رود
رود زر تو سوی کیمیای او
نه دوستیش خواهم و نه دشمنی
نه ترسم از غرور و کبریای او
همه فریب و حیلت است و رهزنی
مخور فریب جاه و اعتلای او
غنای اوست اشک چشم رنجبر
مبین به چشم ساده در غنای او
عطاش را نخواهم و لقاش را
که شومتر لقایش از عطای او
لقای او پلید چون عطای وی
عطای وی کریه چون لقای او
کجاست روزگار صلح و ایمنی؟
شکفته مرز و باغ دلگشای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست عهد راستی و مردمی؟
فروغ عشق و تابش ضیای او
کجاست دور یاری و برابری؟
حیات جاودانی و صفای او
فنای جنگ خواهم از خدا که شد
بقای خلق بسته در فنای او
زهی کبوتر سپید آشتی!
که دل برد سرود جانفزای او
رسید وقت آنکه جغد جنگ را
جدا کنند سر به پیش پای او
بهار طبع من شکفته شد چو من
مدیح صلح گفتم و ثنای او
بر این چکامه آفرین کند کسی
که پارسی شناسد و بهای او
شد اقتدا به اوستاد دامغان
« فغان از این غراب بین و وای او»
ملکالشعرای بهار : قصاید
قصیدهٔ ۳۴
بدرود گفت فر جوانی
سستی گرفت چیرهزبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی
شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش پژمان
گشت آن غرور و نخوت فانی
تیر غم نشست به پهلو
چندان که پشت گشت کمانی
شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیهخوانی
هر بامداد خانه شود پر
ز انبوه دوستان زبانی
غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی
آن روز راحتم که گریزم
از چنگ آن گروه، نهانی
گویی پی شکست بزرگان
با دهر کردهاند تبانی
یا رب! دلم شکست در این شهر
حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای
کاین جای دزدی است و عوانی
دزدند، دزد منعم و درویش
پستاند، پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مباد کرانه
در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی
آن کوهسار دلکش و احشام
وآن دلنشین سرود شبانی
و آن شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی
سستی گرفت چیرهزبانی
شد نرم همچو شاخهٔ سوسن
آن کلک همچو تیغ یمانی
شد خاکسار دست حوادث
آن آبدار گوهر کانی
شد آن عذار دلکش پژمان
گشت آن غرور و نخوت فانی
تیر غم نشست به پهلو
چندان که پشت گشت کمانی
شد هفت سال تا ز خراسان
دورم فکند چرخ کیانی
اکنون گرم ز خانه بپرسند
نارم درست داد نشانی
شهر ری آشیانهٔ بوم است
بوم اندر آن به مرثیهخوانی
هر بامداد خانه شود پر
ز انبوه دوستان زبانی
غیبت کنند و قصه سرایند
در شنعت فلان و فلانی
آن روز راحتم که گریزم
از چنگ آن گروه، نهانی
گویی پی شکست بزرگان
با دهر کردهاند تبانی
یا رب! دلم شکست در این شهر
حال دل شکسته تو دانی
من نیستم فراخور این جای
کاین جای دزدی است و عوانی
دزدند، دزد منعم و درویش
پستاند، پست عالی و دانی
سیراب باد خاک خراسان
و ایمن ز حادثات زمانی
در نعمتش مباد کرانه
در مردمش مباد گرانی
آن بنگه شهامت و مردی
آن مرکز امیری و خانی
آن مفتخر به تاج سپاری
آن مشتهر به شاه نشانی
آن کوهسار دلکش و احشام
وآن دلنشین سرود شبانی
و آن شاعران نیکوگفتار
الفاظ نیک و نیک معانی
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴
در خیابان باغ، فصل بهار
میچمید آن گراز پستشعار
بلبلی چند از قفای گراز
بر سر شاخ گل مدیحطراز
گه به بحر طویل و گاه خفیف
میسرودند شعرهای لطیف
در قفای گراز خودکامه
این چکامه سرودی، آن چامه
آن یکی نغمهٔ مغانی داشت
وآن دگر لحن خسروانی داشت
مرغکان گه به شاخه، گاه به ساق
مترنم به شیوهٔ عشاق
گه ز گلبن به خاک جستندی
گه به زیر ستاک جستندی
خوک نادان به عادت جهال
شده سرخوش به نغمهٔ قوال
دم به تحسینشان بجنباندی
گوش واکردی و بخواباندی
نیز گاهی سری تکان دادی
خبرگیهای خود نشان دادی
مرغکان لیک فارغ از آن راز
بینیاز از قبول و رد گراز
زآن به دنبال او روان بودند
که فقیران، گرسنگان بودند
او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین
و آمدی ز آن شیارهاش پدید
کرمهایی لطیف، زرد و سفید
بلبلان رزق خویش میخوردند
همه بر خوک چاشت میکردند
جاهلانی که گشتهاند عزیز
نه به حق، بل به نیش و ناخن تیز
پیششان مرغکان ترانه کنند
تا که تدبیر آب و دانه کنند
خوک نادان به لالهزار اندر
مرزها را نموده زیر و زبر
لقمههایی کلان برانگیزد
خردههایی از آن فرو ریزد
مرغکان خردههاش چینه کنند
وز پی کودکان هزینه کنند
نغمهخوانان به بوی چینه چمان
نغمههاشان مدیح محتشمان
حمقا آن به ریش میگیرند
وز کرامات خویش میگیرند
لیک غافل که جز چرندی نیست
غیر افسوس و ریشخندی نیست
میچمید آن گراز پستشعار
بلبلی چند از قفای گراز
بر سر شاخ گل مدیحطراز
گه به بحر طویل و گاه خفیف
میسرودند شعرهای لطیف
در قفای گراز خودکامه
این چکامه سرودی، آن چامه
آن یکی نغمهٔ مغانی داشت
وآن دگر لحن خسروانی داشت
مرغکان گه به شاخه، گاه به ساق
مترنم به شیوهٔ عشاق
گه ز گلبن به خاک جستندی
گه به زیر ستاک جستندی
خوک نادان به عادت جهال
شده سرخوش به نغمهٔ قوال
دم به تحسینشان بجنباندی
گوش واکردی و بخواباندی
نیز گاهی سری تکان دادی
خبرگیهای خود نشان دادی
مرغکان لیک فارغ از آن راز
بینیاز از قبول و رد گراز
زآن به دنبال او روان بودند
که فقیران، گرسنگان بودند
او دریدی به گاز خویش زمین
تا خورد بیخ لاله و نسرین
و آمدی ز آن شیارهاش پدید
کرمهایی لطیف، زرد و سفید
بلبلان رزق خویش میخوردند
همه بر خوک چاشت میکردند
جاهلانی که گشتهاند عزیز
نه به حق، بل به نیش و ناخن تیز
پیششان مرغکان ترانه کنند
تا که تدبیر آب و دانه کنند
خوک نادان به لالهزار اندر
مرزها را نموده زیر و زبر
لقمههایی کلان برانگیزد
خردههایی از آن فرو ریزد
مرغکان خردههاش چینه کنند
وز پی کودکان هزینه کنند
نغمهخوانان به بوی چینه چمان
نغمههاشان مدیح محتشمان
حمقا آن به ریش میگیرند
وز کرامات خویش میگیرند
لیک غافل که جز چرندی نیست
غیر افسوس و ریشخندی نیست
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
شمارهٔ ۱
باز بر شاخسار حیله و فن
انجمن کردهاند زاغ و زغن
زاغ خفته در آشیان هزار
خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط
گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ
آب پوشیده زین خطر جوشن
شد ز بیغوله بوم جانب باغ
شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زآن چمن کشیان جغدان شد
به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ
وز گل دور مانده از گلشن
از کلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین
که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن
دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود
از گل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبعگشای!
وای از فتنهٔ زمستان، وای
بیتو دیهیم لاله گشت نگون
بیتو سلطان باغ گشت گدای
بیتو شد روی سبزه خاکآلود
بیتو شد چشم لاله خونپالای
تو برفتی ز بوستان و خزان
شد ز کافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست
خیمه سروبن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد
لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار
قمریان با خروش هایاهای
این زمان روزگار عزت توست
در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بربند
راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیری است دور مانده ز تو
زود بشتاب و سوی باغ گرای
که به هر گوشهای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است
آوخ از محنت و عنای شما
وای از رنج و ابتلای شما
به رخ خلق باب فتنه گشود
مجلس شوم فتنهزای شما
بیبها ماندهاید و بیقیمت
زآنکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید
نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه
قصه رانم به صهر شاهنشاه
انجمن کردهاند زاغ و زغن
زاغ خفته در آشیان هزار
خار رسته به جایگاه سمن
بلبلان را شکسته بال نشاط
گلبنان را دریده پیراهن
ابر افکنده از تگرگ خدنگ
آب پوشیده زین خطر جوشن
شد ز بیغوله بوم جانب باغ
شد ز ویرانه جغد سوی چمن
زآن چمن کشیان جغدان شد
به که بلبل برون برد مسکن
کیست کز بلبل رمیده ز باغ
وز گل دور مانده از گلشن
از کلام شکوفه و نسرین
وز زبان بنفشه و سوسن
باز گوید به ماه فروردین
که به رنجیم ز آفت بهمن
به گلستان درآی و کوته کن
دست بیگانگان از این مکمن
تا به باغ اندرونت پاس بود
از گل و مل تو را سپاس بود
ای همایون بهار طبعگشای!
وای از فتنهٔ زمستان، وای
بیتو دیهیم لاله گشت نگون
بیتو سلطان باغ گشت گدای
بیتو شد روی سبزه خاکآلود
بیتو شد چشم لاله خونپالای
تو برفتی ز بوستان و خزان
شد ز کافور، بوستان اندای
مخزن سرخ گل برفت از دست
خیمه سروبن فتاد از پای
سنبل و یاسمین بریخت ز باد
لاله و نسترن نماند به جای
بلبلان با فغان زارا زار
قمریان با خروش هایاهای
این زمان روزگار عزت توست
در عزت به روی ما بگشای
باغ را زیوری دگر بربند
راغ را زینتی دگر بخشای
باغ دیری است دور مانده ز تو
زود بشتاب و سوی باغ گرای
که به هر گوشهای ز تو سخنی است
وز خس و خار طرفه انجمنی است
آوخ از محنت و عنای شما
وای از رنج و ابتلای شما
به رخ خلق باب فتنه گشود
مجلس شوم فتنهزای شما
بیبها ماندهاید و بیقیمت
زآنکه رفت از میان بهای شما
دست از این قیل و قال بردارید
نه اگر بر خطاست رای شما
ورنه زین فتنه و حیل ناگاه
قصه رانم به صهر شاهنشاه