عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۱
حزین لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۸
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۷ - در وصف حسن
بر وبرز ، چون سرو آراسته
نهالی ز گلزار جان خاسته
دو ابرو کمان کش، دو زلف از کمند
درافکنده آزاد دلها، به بند
صف محشر، آشوب مژگان او
به خون تشنگان، تیغ بندان او
خطش دفتر زهد را برنوشت
غمش شادی بخت را، سرنوشت
رخش لاله ها را، جگر سوخته
چراغ دل و دیده، فروخته
چو پرتو به دل، یاد آن رو زند
به مینو، مرا سینه پهلو زند
نهالی ز گلزار جان خاسته
دو ابرو کمان کش، دو زلف از کمند
درافکنده آزاد دلها، به بند
صف محشر، آشوب مژگان او
به خون تشنگان، تیغ بندان او
خطش دفتر زهد را برنوشت
غمش شادی بخت را، سرنوشت
رخش لاله ها را، جگر سوخته
چراغ دل و دیده، فروخته
چو پرتو به دل، یاد آن رو زند
به مینو، مرا سینه پهلو زند
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۹ - صفت تیغ
تناور نهنگی ست شمشیر او
سر شرزه شیر است، نخجیر او
قضا را به کشور بود مرزبان
زبان اجل را بود ترجمان
بدانسان که گل، جامه سازد، کفن
کند لخت چرم شخ کرگدن
ز یک حملهاش، در سپنجی سرای
طرفدار پنجم، درافتد ز پای؟!
چو لقمه به دم، قاف را بشکرد
جگرگاه البرز را بر دَرد
خط سرنوشت یلان راست، کیش
تراشیدن بیستون راست، نیش
ازو خاک در لرزه چون برگ بید
به یک جو روان، آب و آتش که دید؟
ز سهمش قد تیر گردون، کمان
برش، پیکر فتح را پشتوان
ز خون در برش ارغوانی پرند
سران، از خم جوهرش در کمند
به صیدافکنی، چون درآید دلیر
فتد لرزه بر گردهٔ نرّه شیر
خمش، بارگاه ظفر را رواق
دمش، از دو پیکر ببرد نطاق
کند نام هستی ز بد کیش، حک
دو یک پنج نوبت زند بر فلک
سر شرزه شیر است، نخجیر او
قضا را به کشور بود مرزبان
زبان اجل را بود ترجمان
بدانسان که گل، جامه سازد، کفن
کند لخت چرم شخ کرگدن
ز یک حملهاش، در سپنجی سرای
طرفدار پنجم، درافتد ز پای؟!
چو لقمه به دم، قاف را بشکرد
جگرگاه البرز را بر دَرد
خط سرنوشت یلان راست، کیش
تراشیدن بیستون راست، نیش
ازو خاک در لرزه چون برگ بید
به یک جو روان، آب و آتش که دید؟
ز سهمش قد تیر گردون، کمان
برش، پیکر فتح را پشتوان
ز خون در برش ارغوانی پرند
سران، از خم جوهرش در کمند
به صیدافکنی، چون درآید دلیر
فتد لرزه بر گردهٔ نرّه شیر
خمش، بارگاه ظفر را رواق
دمش، از دو پیکر ببرد نطاق
کند نام هستی ز بد کیش، حک
دو یک پنج نوبت زند بر فلک
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۰ - صفت اسب
خرامنده کوهی، فلک پیکری
شتابنده ابری، گران لنگری
به جستن، ز برق دمان گرمتر
به رفتن، ز آب روان نرمتر
به سوی فرازی که بالا رود
عنان بر عنانِ ثریّا رود
نشیبی چو آید ورا پیش پا
چنان اندر آید، که تیر قضا
چو خور را به چوگان سم، گو کند
خور از خوشدلی، رقص پهلو کند
چو ایام بدخواه آید به سر
رسد بر سرش از اجل پیشتر
عنان کش شود گاه تندی چنان
که راز نهان بر لب رازدان
دمی تا فلک چون نگه طی کند
صبا را چو نقش قدم، پی کند
یکی بُرز بالاست، گردون شکوه
زمین از فشار سُم او ستوه
سرِ کوه البرز را زاشُتُلم
فرو کوبد از گرز پولاد سُم
شتابنده ابری، گران لنگری
به جستن، ز برق دمان گرمتر
به رفتن، ز آب روان نرمتر
به سوی فرازی که بالا رود
عنان بر عنانِ ثریّا رود
نشیبی چو آید ورا پیش پا
چنان اندر آید، که تیر قضا
چو خور را به چوگان سم، گو کند
خور از خوشدلی، رقص پهلو کند
چو ایام بدخواه آید به سر
رسد بر سرش از اجل پیشتر
عنان کش شود گاه تندی چنان
که راز نهان بر لب رازدان
دمی تا فلک چون نگه طی کند
صبا را چو نقش قدم، پی کند
یکی بُرز بالاست، گردون شکوه
زمین از فشار سُم او ستوه
سرِ کوه البرز را زاشُتُلم
فرو کوبد از گرز پولاد سُم
حزین لاهیجی : فرهنگ نامه
بخش ۱۷ - در توصیف دارالسلطنه اصفهان گوید
گرامی ترین عضو انسان دل است
سواد جهان را سپاهان دل است
معنبر زمینش، به مینو زند
اساسش، به افلاک پهلو زند
مشام، از شمیمش، مروّح نشان
نسیمش به فردوس، دامن فشان
یکی از دل افتادگانش، حرم
ز گلخن نشینان کویش، ارم
ز خاکش نخیزد غبار خطی
که از سبزه دارد بهار خطی
گذشته ست هر برج او زآسمان
چو مستان میخانه کش، سرگران
در آن باره، نظّاره ماند ز تک
فرازش سماک و نشیبش سمک
حصاری بود، در حصارش سپهر
یکی ذرّه، در عرصه اش ماه و مهر
بدیدی اگر، سدّ زاینده رود
سکندر خجل از سد خویش بود
اگر تر کند خضر، از آن آب لب
سکندر کند در دل خاک، تب
پلش، لجّه پیمای پایندگیست
که هر چشمه اش، چشمهٔ زندگی ست
طرب خیز خاکش، روان پرورد
هوایش، مسیحا دمان پرورد
اویس، ار درین شهر جا داشتی
پرستش، هوا را روا داشتی
به هرکوچه او، دو صد کشور است
که شهری به هر خانهٔ او، در است
ز خاک رهش، سرمه مردمک
براو، دیدهء روشنان فلک
تماشای هر قصر عالی جناب
فکنده کلاه از سر آفتاب
به هر کلبه، هر حجره و هر رواق
به موزونی و دلپذیریست طاق
زند فال سعد از خیابان خویش
که دارد جداول ز تقویم، بیش
به چشمی که سروش شود جلوه گر
ز بالا بلندان، بپوشد نظر
گلش، چون بهار تماشا شود
تماشا، به صد شیوه شیدا شود
چنارش که چون صوفیان است، مست
فشاند به کونین، از وجد دست
ز تر میوه های لطافت سرشت
به باغش، توان یافت کام از بهشت
جهان جوست آن خاک فیروزمند
بود مصر، در هر دِهَش، شهربند
به هر گام او سلسبیلی سبیل
بجا خشک ماند ازآن خاک، نیل
اساسش نگردد ز دوران، خراب
گرفته ست گل عدل و دادش در آب
سرافراز، از آن خطّه شد تخت و تاج
خُوَرنق به کاخش فرستد، خراج
شکوهش، شگرف است سنجیده را
کند خیره، چشم جهان دیده را
چه گویم ز دانش پژوهان او؟
بود گوهر دانش، از کان او
حقیقت شناسان هر خوب و زشت
ملک کیش، مردان قدسی سرشت
جواهر فروشان کلک و زبان
فلک سیرهوشان روشن روان
نکو محضران پسندیده کیش
مراقب حضوران غایب ز خویش
مَهِ نو رکابان خورشید رخش
سکندر گدایان اقلیم بخش
خلیل آیتان مسیحا نفس
دلیلان سرگشته فریادرس
جهان سرورانند، روشن روان
که خالی مبادا، از ایشان جهان
سواد جهان را سپاهان دل است
معنبر زمینش، به مینو زند
اساسش، به افلاک پهلو زند
مشام، از شمیمش، مروّح نشان
نسیمش به فردوس، دامن فشان
یکی از دل افتادگانش، حرم
ز گلخن نشینان کویش، ارم
ز خاکش نخیزد غبار خطی
که از سبزه دارد بهار خطی
گذشته ست هر برج او زآسمان
چو مستان میخانه کش، سرگران
در آن باره، نظّاره ماند ز تک
فرازش سماک و نشیبش سمک
حصاری بود، در حصارش سپهر
یکی ذرّه، در عرصه اش ماه و مهر
بدیدی اگر، سدّ زاینده رود
سکندر خجل از سد خویش بود
اگر تر کند خضر، از آن آب لب
سکندر کند در دل خاک، تب
پلش، لجّه پیمای پایندگیست
که هر چشمه اش، چشمهٔ زندگی ست
طرب خیز خاکش، روان پرورد
هوایش، مسیحا دمان پرورد
اویس، ار درین شهر جا داشتی
پرستش، هوا را روا داشتی
به هرکوچه او، دو صد کشور است
که شهری به هر خانهٔ او، در است
ز خاک رهش، سرمه مردمک
براو، دیدهء روشنان فلک
تماشای هر قصر عالی جناب
فکنده کلاه از سر آفتاب
به هر کلبه، هر حجره و هر رواق
به موزونی و دلپذیریست طاق
زند فال سعد از خیابان خویش
که دارد جداول ز تقویم، بیش
به چشمی که سروش شود جلوه گر
ز بالا بلندان، بپوشد نظر
گلش، چون بهار تماشا شود
تماشا، به صد شیوه شیدا شود
چنارش که چون صوفیان است، مست
فشاند به کونین، از وجد دست
ز تر میوه های لطافت سرشت
به باغش، توان یافت کام از بهشت
جهان جوست آن خاک فیروزمند
بود مصر، در هر دِهَش، شهربند
به هر گام او سلسبیلی سبیل
بجا خشک ماند ازآن خاک، نیل
اساسش نگردد ز دوران، خراب
گرفته ست گل عدل و دادش در آب
سرافراز، از آن خطّه شد تخت و تاج
خُوَرنق به کاخش فرستد، خراج
شکوهش، شگرف است سنجیده را
کند خیره، چشم جهان دیده را
چه گویم ز دانش پژوهان او؟
بود گوهر دانش، از کان او
حقیقت شناسان هر خوب و زشت
ملک کیش، مردان قدسی سرشت
جواهر فروشان کلک و زبان
فلک سیرهوشان روشن روان
نکو محضران پسندیده کیش
مراقب حضوران غایب ز خویش
مَهِ نو رکابان خورشید رخش
سکندر گدایان اقلیم بخش
خلیل آیتان مسیحا نفس
دلیلان سرگشته فریادرس
جهان سرورانند، روشن روان
که خالی مبادا، از ایشان جهان
نیر تبریزی : سایر اشعار
شمارهٔ ۷
نیر تبریزی : لآلی منظومه
بخش ۶۳ - من کلام نیر رحمه الله القصیده الموسومه بالندبه فی مدح حضرت حجه صلوات الله علیه
عج للمسیر و سرفی البیدو القلل
ان العلی فی ستون الانیق الذلل
خض فی الفلاو اصحبت الاسادفی اجم
و اترک مغازله الغزلان للغزل
او کان للمرومن عز و مکرمه
فی دارولم یهاجر سیدالرسل
لم یبق فی الدارممن کنت تعهدهم
الا لفیف من الانذال و السفل
فاربی بنفسک ان تفتاد شمیتهم
وع المعاطن الا نعام و اعتزل
مهما نزلت بارض فائت نادیها
واقر سلاماً علی الادآب و ارتحل
ما ان لفیف اخابوس بمسغبه
فاعطف علیه وکن هنه علی وجل
و ان اردت قری قوم تسامر هم
فات القبور فمافی الحی من رجل
خلت ربوع العلی ابلها فعذت
تبکی علیه الصدی بالویل والهبل
خان الزمان رجالا یبخلون علی
عز القیاد و ما القوم من بخل
قضوا فلالفضایا ما ابوحسن
ولا لهیجائها من فارس بطل
توازتهم اناس لا خلاق لهم
ارث الثعاب الاسادنی الا کل
قوماً اذا اسجر ذالود رو سهم
واستغفر والله من قول بلاعمل
طیر اذا حملوا جمل اذا اقتضوا
یا بدع ولد زناه الطیر بالجمل
یشیهون بمن سادو املا بسهم
و رزقه العین لا نحور بالکحل
تقلد العلم قوم من ذونی سفه
یفوتهم باقل فی حلبته الجدل
فخامل جهله بین الوری مثل
یرزی مقاله افلاطون فی المثل
تعمر الدهر حتی کل ناظره
فاحذر نعامه ان تکوی مع الابل
سر فی بطون الثری یا خارمقتحما
وقف علی کل رسم دارس عطل
و انع المکارم ثم اقصد مآتها
و عزایتا مهابا الفادح الجلل
ما اوحش الدار لولا فرحته الحول
ما انکدالعیش لولا سرعه الاجل
القی المکارم نفسی فی غیابتها
کانی یوسف فی اخوه جهل
واستجهل المجد مقداری فغادرتی
تعلو ملابس عزمی غبره العطل
کافی کحله فی عین ذی کمه
لواننی صارم فی کف ذیشیلل
الدهر انزلنی حتی قرنت الی
غوغاء امثلهم عثمان فی المثل
سموسنام العلی والمکرمات ولا
من ناقه لهم فیما ولا جبل
صبوالی بیعه میشومه جعلت
شوری یوصی بهالات الی هبل
اجبل قدحی بها والطرف فیه قذی
منها ولکن بسبق السیف للعدل
یا دار تبریز لاحییت من وطن
الیک عنی فمالی فیک من علل
ان کت جنه فردوس فطب نزلا
فقد و هبتک مالی فیک من ازل
دعنی و رحلی و خلامی و راحلتی
واربع علیک رضینا منک بالنقل
فیما الوقوف بدار الهون غربها
الا مکاشره الاذناب و العکل
یاحبذا موقفی فی الربع من اضم
فی صفو عیش بلاغول ولا کسل
کم من لیال به ضحیاء مقمره
مذیر کاس المنی فیما بلاد غل
یوماً علی دجله الزور اعلی سرر
یوما علی هور کوفان علی کلل
یوماً بسامره اکرم بها سکناً
تحمی العظام بها من رفته الشمل
اخری بخیر سقاه الله من حرم
فی طیب ترهنه برد من العلل
خبات عدن بها من کل فاکهته
قطوفها ذلّلت من کف مجترل
و باسقات نخیل کاالعروس اذا
قامت وقد اسدلست للفاحم الرجل
تحکی زوارقها برجا علی فلک
تقل سیاره تفتر بالاصل
یا نفس صبراً علی ریب الزمان فلا
تخطی السلامه الا خلفه الحلل
هل تشهق العین الاکل و یخطر
ان العبون لفی شغل عن الحمل
ماللّرجال نصیب فی مغانمه
الدّهرقن ذوات القنج والشهل
هونی و مونی علی حر الظماء جدعاً
اجل شانک آن ترضین بالسمل
ان ادبرت عنی الدّنیا فلا بطر
فی جوهر السیف ما یغنی عن الخلل
حملّت اوقار عز لاتقوم علی
اقلالها یعملات السبعته الذلل
وخرت اعراق مجد وصلها حکم
وفرعها همم باالنلو متصل
و هدو نفس فلانی العیل من جزع
ولا غداه الغنی والنیل من خیل
وزانئی حیم علم قد جبلت بها
لو زالت الراسیات الصلّد لم ازل
وزید لی بسطه سبحان و اهیها
فی العلم لوعال من فی الارض لم اعل
فکم حللت رموزاً طالماً قصرت
عن حلّها حکماء الا عصر الاول
و کم ملکت کنوزاً شدّ ما جهدت
فی نیلها طلّب العلیا ولم تنل
راطنت وصیحی بهادهراً فما انتبهت
لها فکفکفت عنها کف معتقل
لا یوهن الدّهر عزمی من بلابله
البحر من صیحان الرعد فی شغل
بین الجوانح منی ما یخلانی
من ان یکون لذی فضل ید قبلی
لو کنت استاثر الدّنیا و زهرتها
حرصاً علی صعته فی اللّیس والاکل
مکان یحخرنی من طعمها جشب
و من ملا بسهاطم من الحلل
لکنه لسماح لایسا محسنی
الا بانفاق ما فیها بلا مهل
فلو وری البوس ما قدفاته لحکی
تحب الجور لاصفا مدی الاوّل
ولو دری الجود ماقدنا به لبکی
مرّالدهور لا عوازی بکائل
ولو تکن للعلی عینان لا منتبهت
و ما شرتنی بنجس غیر محتفل
لئن حوت شخصی الدنیا فلاعجب
کم لف من دُره فی مطرف سمل
و ان زهانی اضدادی فلا ضجر
من هزوذ یحول من عین ذیکحل
و ان تخاذلنی صبحی فلا و عز
فی منعه النفس ما یکفی عن الحول
لله در عمید فی مقالته
حباه رب العلی من اهناء النزل
و انما رجل الدنیا و واحدها
من لا یعوّل فی الدنیا علی رجل
سهرت حتی حلیت الدهر اشطره
یا نومته الموت زورینی علی ملل
فان اصاب السها من ضجوتی رمد
مهلا فقد قربت شمسی من الطفل
لانرج یا صاح فی الدنیا بلوغ منی
الا لکل خفیف المقل محنقبل
انکان یاتی علی تغییر عادتها
فسیف سبط امیرالمؤمنین منی
الحجه القائم بن العسکری الحسن
الهادی سلاله طه ناسخ المثل
الاروع البطل بن الاروع البطل
بن الاروع البطل بن الاروع البطل
فتاک لامنها فلّاق هامتها
فضاض عامتها فی غیهب الجلل
خلیفه الله فیما بین لابتسی
الدنیا علی الخلق من خاف و مستمل
لولاه فی الارض ما قامت قوامها
الا وساخت بمن فی السهل والجبل
ولا اسقامت مجاری هذا الا کر
السبع الشداد علی قطب بلامیل
ولا استدارت لها شمس علی قمر
ولا استتارت دراری تلکم الشعل
وجه المهیمن فما بین اظهرنا
وصفوه الرسل الها دین للسبل
حلاحل لوزعی حجفل بذخ
سمیدع اریحی سحج بدل
وقدراه ابنی الله حین سری
الی مقام باوج الدس متصل
مصلیاً وجهه کالبدر ملتمع
ونوره بعد فی الاصلاب منتقل
یا باحثا عن ذری علیاه معذره
قدسد دون الثر یا اوجه الحیل
ان قال لافمبیت الکون فی عدم
کما تمثل عنه الکون من آجل
یزاحمون علی استیطاف کعبته
ملائک السبع من راع و مبتهل
شمس غدت من سحاب القدس فی کلکل
لو انها کشفت یوماً لذی بخل
لصاح وجهت وجهی للذی فطر
السماوالارض عن تشریک ذی الحول
انصهصه الغمر عن قولی فقل عذرا
ابا الغریق فلا اخشی من البلل
قد حیرالملا الا علی تهلله
لولم یهلل لباهت منه فی ضلل
هذا اعتذاری فان بالغت فی بکری
الیک عنی فماصب بمعتذل
لا تدعونه الهاً اجل عن کفو
قل فیه ما شئت من وصف ولن تصل
و کیف توصف او تدری حقیقتها
ذات تعالت عن الاضداد والمثل
اعزه الله من اعضا و عزته
بفیلق مابها للدهر من قبیل
ان کفه قصبت فاالدهر فی فشل
منها و ان بسطت فالبحر فی وشل
اختصه الله مراتاً لطلعته
اذصیغ عنصره من آیه الازل
تسوی السما وجهه بالشمس حین عات
و حین زالت عرتها حمره الخجل
یا نقطه فصرت عن حل معجمها
مفاتح صورت من احرف الجمل
الیک فی العود رجعیها ولا عجب
اذانت فی مبتدیعها عله العلل
للجرمد وجزر فی طلاطمه
افیض کیفک مدّغیر منفصل
ماالدهر الا کانسان و انت له
عین بمستحه نور الله بکتحل
ان انکرتک اناس من بنی عمه
فقد کبرت علا من طوق ذی لجل
للشمس فی الارض آیات لجاحندها
و ان غدت من غمام الجوی فی ظلل
ارض بلا حجه سبحان خالقها
عن ترک اعنامه ترعی مع الحمل
و لیس غیتبه عنهم بصائره
فانه ان رناهم غیر منعزل
یذود هذا و یسقی ذاعلی قدر
من حیث لم یشعر وافی العل والنهل
فاالشمس طالعه لیست بکاسفه
لکن عری الدهر عنها عشوه المقل
من غبره قد اثارت فی سقیفتها
انباء علاتها فی اثر مرتحل
غداه اشتغلو عن موت صاحبهم
لم یشهدوه لتکفین دلاعثل
و نا یعواسنته الماضین قبلهم
بعد النبیین حذو النعل بالنعل
فابد عوابدعه لم یخطئو قدما
فیها التخاذ بنی اسرائیل للعجل
وانکره والاحیه الطهر بیعه
وقد اهیبوبنص فی الغدیر جلی
واستغفروا امهم عن بیت عصمتها
یوماً علی بغلته یوماً علی جمل
تباهیته لم یفد نصح الکتاب ولا
نبح الکلاب لها یا شده الثمل
و بایعوا خالهم من بعد ما قتلو
بامر هانعثلا با الغی مشتغل
فاستنهضوه الی حرب الوصی علی
ایوء قاتله یا صیحه الخیل
فعسکر الرجس فی صفین فی قلل
من حزب ابلیس من خیل و من رجل
فشب نار الوغی بین الکماه من
الحربین وانهلت الانبال کالویل
فغمهم آیته الجبار فی ظلل
من الغمام بصوت کالقصیف علی
لا یلتقی شاطئا الا واتبعه
برمیه من شهاب الغصب مشتعل
لوان ما بین قربنها لهم لفدوا
لوکان تفیع سیف الله بالبدل
قدکان یفنی شلا هم برق صارمه
لولا اعتراض دم کالویل منهمل
یحوط حجفر شوس کانهم
ملائک حول عرش الله محتفل
کان ارماحهم فی کفهم کنس
لها ذوائب تنعی القوم باالئلل
کم رکبو من بنی صخر رحی قلل
علی سوی محور العساله الذبل
کم کبوا خیولا فی مکافحه
علی رکوب لها فی الترب منجدل
کانها سفن مددت بر اکبها
یغشاه موج ظلال السیف کالقلل
و لم تنل اولیاء نثار مآربه
سوی عتاق سه من رمح معتقل
فاستر هقیتم صفاح الخافضات علی
رفع المصاحف یالله من دخل
و سیف اشترها باللبین یحصدهم
والقوم ما بین مجدول و منجفل
حتی تشایع رای الما رقبن علی
ترک القتال فیاللخذل والفشل
فحلوه علی التحکیم و اقتنعوا
من الغنیمه بعد الکد بالقفل
ثم انتضوا سیف بقی عمدوه علی
امیر هم یالها من نکث مغترل
اصلاح ما شیعوا فی الصیف من لبن
لواجتنی برق ما سل من عمل
هیهات للقید ما قدفت من قرء
هیهات للقوس ما قدزل من اسل
فانقض فیهم ضحی کالصغر بلقطهم
بمخلب السیف بعد النصح والعذل
فلم یغدر لهم فی الارض من اثر
فی غمض دیوسن اولمح ذی سبل
هذا وکم هنوات بعدها بضوی
والرممتینن و دور من بنی سمل
لا یستجیب لسانی ان یفوه بها
فاکتف بوقعه عاشورا ولاتسل
هذا الذی حجب الانصار فنقلبت
من نور طلعه وجه الله فی عطل
لله یوم نیادی فی السماء صحی
باسمه و صماخ القوم فی غفل
تهتز ام القری بشری ابن بجعتها
و زلزلت شرف الادیان والنحل
والارض قد اشرقت من نور فاطرها
و ظلمه اللیل قدولت ولم قول
یا مومنه کلسا فدرمت غایتها
وقعت من حیرتی فی زیت الخطل
فطانت نهتفنی صرعی مفاوزها
ارجع لاترک یا هذا ولا تغل
قدرمت سهباً عریضاً ظالما عقرت
فیه المطایا و قد انت من الجزل
یا سائراً نحو سامرا یوما بها
صرحاً بنور جلال الله مشتمل
احمل لسدّته العلیاء قافیته
من ماحض فی هواهم غیر منتحل
حال الجریض له دون القریض فلا
نوق الی هزج منه ولا رمل
لکنها نقشه من صدر ذی قلق
بین الحشی منه جرح غیر مندمل
قدجاش صدراً بها والحلق فیه شجی
مما دهنه من الاوصاب والفصل
و اذ وقفت علی باب لناحیته
ظل بن عمران فیها غیر منتعل
انزل علی هدوء واهتف لقاطنها
و اندبه عنه و قل یا کعبه الامل
غر العزاء و جل الخطب وانفصمت
عری الرجاء وسدت اوجه الحیل
صبت علی هموم شیبت لممی
لا یستطیع لها رضوی من الثل
و طاف بی ضاریات من نوازلها
تتری کسرب ذئاب طاب بالجمل
عجل فدیتک فی تنفیس ازمیتها
عنی فقد خلق الانسان من عجل
ولا تکلنی الی انفسی فتخذلنی
یا من علیه لدی الاهوال متکلی
من حاد عنک فقد اعیت مذاهبه
دهل سراب للفلا یروی من الفلل
صلی علیک منیث لعرش ما سلکت
بالوحی سبل الهدی محل الخبا الذال
هوالعزیز
ان العلی فی ستون الانیق الذلل
خض فی الفلاو اصحبت الاسادفی اجم
و اترک مغازله الغزلان للغزل
او کان للمرومن عز و مکرمه
فی دارولم یهاجر سیدالرسل
لم یبق فی الدارممن کنت تعهدهم
الا لفیف من الانذال و السفل
فاربی بنفسک ان تفتاد شمیتهم
وع المعاطن الا نعام و اعتزل
مهما نزلت بارض فائت نادیها
واقر سلاماً علی الادآب و ارتحل
ما ان لفیف اخابوس بمسغبه
فاعطف علیه وکن هنه علی وجل
و ان اردت قری قوم تسامر هم
فات القبور فمافی الحی من رجل
خلت ربوع العلی ابلها فعذت
تبکی علیه الصدی بالویل والهبل
خان الزمان رجالا یبخلون علی
عز القیاد و ما القوم من بخل
قضوا فلالفضایا ما ابوحسن
ولا لهیجائها من فارس بطل
توازتهم اناس لا خلاق لهم
ارث الثعاب الاسادنی الا کل
قوماً اذا اسجر ذالود رو سهم
واستغفر والله من قول بلاعمل
طیر اذا حملوا جمل اذا اقتضوا
یا بدع ولد زناه الطیر بالجمل
یشیهون بمن سادو املا بسهم
و رزقه العین لا نحور بالکحل
تقلد العلم قوم من ذونی سفه
یفوتهم باقل فی حلبته الجدل
فخامل جهله بین الوری مثل
یرزی مقاله افلاطون فی المثل
تعمر الدهر حتی کل ناظره
فاحذر نعامه ان تکوی مع الابل
سر فی بطون الثری یا خارمقتحما
وقف علی کل رسم دارس عطل
و انع المکارم ثم اقصد مآتها
و عزایتا مهابا الفادح الجلل
ما اوحش الدار لولا فرحته الحول
ما انکدالعیش لولا سرعه الاجل
القی المکارم نفسی فی غیابتها
کانی یوسف فی اخوه جهل
واستجهل المجد مقداری فغادرتی
تعلو ملابس عزمی غبره العطل
کافی کحله فی عین ذی کمه
لواننی صارم فی کف ذیشیلل
الدهر انزلنی حتی قرنت الی
غوغاء امثلهم عثمان فی المثل
سموسنام العلی والمکرمات ولا
من ناقه لهم فیما ولا جبل
صبوالی بیعه میشومه جعلت
شوری یوصی بهالات الی هبل
اجبل قدحی بها والطرف فیه قذی
منها ولکن بسبق السیف للعدل
یا دار تبریز لاحییت من وطن
الیک عنی فمالی فیک من علل
ان کت جنه فردوس فطب نزلا
فقد و هبتک مالی فیک من ازل
دعنی و رحلی و خلامی و راحلتی
واربع علیک رضینا منک بالنقل
فیما الوقوف بدار الهون غربها
الا مکاشره الاذناب و العکل
یاحبذا موقفی فی الربع من اضم
فی صفو عیش بلاغول ولا کسل
کم من لیال به ضحیاء مقمره
مذیر کاس المنی فیما بلاد غل
یوماً علی دجله الزور اعلی سرر
یوما علی هور کوفان علی کلل
یوماً بسامره اکرم بها سکناً
تحمی العظام بها من رفته الشمل
اخری بخیر سقاه الله من حرم
فی طیب ترهنه برد من العلل
خبات عدن بها من کل فاکهته
قطوفها ذلّلت من کف مجترل
و باسقات نخیل کاالعروس اذا
قامت وقد اسدلست للفاحم الرجل
تحکی زوارقها برجا علی فلک
تقل سیاره تفتر بالاصل
یا نفس صبراً علی ریب الزمان فلا
تخطی السلامه الا خلفه الحلل
هل تشهق العین الاکل و یخطر
ان العبون لفی شغل عن الحمل
ماللّرجال نصیب فی مغانمه
الدّهرقن ذوات القنج والشهل
هونی و مونی علی حر الظماء جدعاً
اجل شانک آن ترضین بالسمل
ان ادبرت عنی الدّنیا فلا بطر
فی جوهر السیف ما یغنی عن الخلل
حملّت اوقار عز لاتقوم علی
اقلالها یعملات السبعته الذلل
وخرت اعراق مجد وصلها حکم
وفرعها همم باالنلو متصل
و هدو نفس فلانی العیل من جزع
ولا غداه الغنی والنیل من خیل
وزانئی حیم علم قد جبلت بها
لو زالت الراسیات الصلّد لم ازل
وزید لی بسطه سبحان و اهیها
فی العلم لوعال من فی الارض لم اعل
فکم حللت رموزاً طالماً قصرت
عن حلّها حکماء الا عصر الاول
و کم ملکت کنوزاً شدّ ما جهدت
فی نیلها طلّب العلیا ولم تنل
راطنت وصیحی بهادهراً فما انتبهت
لها فکفکفت عنها کف معتقل
لا یوهن الدّهر عزمی من بلابله
البحر من صیحان الرعد فی شغل
بین الجوانح منی ما یخلانی
من ان یکون لذی فضل ید قبلی
لو کنت استاثر الدّنیا و زهرتها
حرصاً علی صعته فی اللّیس والاکل
مکان یحخرنی من طعمها جشب
و من ملا بسهاطم من الحلل
لکنه لسماح لایسا محسنی
الا بانفاق ما فیها بلا مهل
فلو وری البوس ما قدفاته لحکی
تحب الجور لاصفا مدی الاوّل
ولو دری الجود ماقدنا به لبکی
مرّالدهور لا عوازی بکائل
ولو تکن للعلی عینان لا منتبهت
و ما شرتنی بنجس غیر محتفل
لئن حوت شخصی الدنیا فلاعجب
کم لف من دُره فی مطرف سمل
و ان زهانی اضدادی فلا ضجر
من هزوذ یحول من عین ذیکحل
و ان تخاذلنی صبحی فلا و عز
فی منعه النفس ما یکفی عن الحول
لله در عمید فی مقالته
حباه رب العلی من اهناء النزل
و انما رجل الدنیا و واحدها
من لا یعوّل فی الدنیا علی رجل
سهرت حتی حلیت الدهر اشطره
یا نومته الموت زورینی علی ملل
فان اصاب السها من ضجوتی رمد
مهلا فقد قربت شمسی من الطفل
لانرج یا صاح فی الدنیا بلوغ منی
الا لکل خفیف المقل محنقبل
انکان یاتی علی تغییر عادتها
فسیف سبط امیرالمؤمنین منی
الحجه القائم بن العسکری الحسن
الهادی سلاله طه ناسخ المثل
الاروع البطل بن الاروع البطل
بن الاروع البطل بن الاروع البطل
فتاک لامنها فلّاق هامتها
فضاض عامتها فی غیهب الجلل
خلیفه الله فیما بین لابتسی
الدنیا علی الخلق من خاف و مستمل
لولاه فی الارض ما قامت قوامها
الا وساخت بمن فی السهل والجبل
ولا اسقامت مجاری هذا الا کر
السبع الشداد علی قطب بلامیل
ولا استدارت لها شمس علی قمر
ولا استتارت دراری تلکم الشعل
وجه المهیمن فما بین اظهرنا
وصفوه الرسل الها دین للسبل
حلاحل لوزعی حجفل بذخ
سمیدع اریحی سحج بدل
وقدراه ابنی الله حین سری
الی مقام باوج الدس متصل
مصلیاً وجهه کالبدر ملتمع
ونوره بعد فی الاصلاب منتقل
یا باحثا عن ذری علیاه معذره
قدسد دون الثر یا اوجه الحیل
ان قال لافمبیت الکون فی عدم
کما تمثل عنه الکون من آجل
یزاحمون علی استیطاف کعبته
ملائک السبع من راع و مبتهل
شمس غدت من سحاب القدس فی کلکل
لو انها کشفت یوماً لذی بخل
لصاح وجهت وجهی للذی فطر
السماوالارض عن تشریک ذی الحول
انصهصه الغمر عن قولی فقل عذرا
ابا الغریق فلا اخشی من البلل
قد حیرالملا الا علی تهلله
لولم یهلل لباهت منه فی ضلل
هذا اعتذاری فان بالغت فی بکری
الیک عنی فماصب بمعتذل
لا تدعونه الهاً اجل عن کفو
قل فیه ما شئت من وصف ولن تصل
و کیف توصف او تدری حقیقتها
ذات تعالت عن الاضداد والمثل
اعزه الله من اعضا و عزته
بفیلق مابها للدهر من قبیل
ان کفه قصبت فاالدهر فی فشل
منها و ان بسطت فالبحر فی وشل
اختصه الله مراتاً لطلعته
اذصیغ عنصره من آیه الازل
تسوی السما وجهه بالشمس حین عات
و حین زالت عرتها حمره الخجل
یا نقطه فصرت عن حل معجمها
مفاتح صورت من احرف الجمل
الیک فی العود رجعیها ولا عجب
اذانت فی مبتدیعها عله العلل
للجرمد وجزر فی طلاطمه
افیض کیفک مدّغیر منفصل
ماالدهر الا کانسان و انت له
عین بمستحه نور الله بکتحل
ان انکرتک اناس من بنی عمه
فقد کبرت علا من طوق ذی لجل
للشمس فی الارض آیات لجاحندها
و ان غدت من غمام الجوی فی ظلل
ارض بلا حجه سبحان خالقها
عن ترک اعنامه ترعی مع الحمل
و لیس غیتبه عنهم بصائره
فانه ان رناهم غیر منعزل
یذود هذا و یسقی ذاعلی قدر
من حیث لم یشعر وافی العل والنهل
فاالشمس طالعه لیست بکاسفه
لکن عری الدهر عنها عشوه المقل
من غبره قد اثارت فی سقیفتها
انباء علاتها فی اثر مرتحل
غداه اشتغلو عن موت صاحبهم
لم یشهدوه لتکفین دلاعثل
و نا یعواسنته الماضین قبلهم
بعد النبیین حذو النعل بالنعل
فابد عوابدعه لم یخطئو قدما
فیها التخاذ بنی اسرائیل للعجل
وانکره والاحیه الطهر بیعه
وقد اهیبوبنص فی الغدیر جلی
واستغفروا امهم عن بیت عصمتها
یوماً علی بغلته یوماً علی جمل
تباهیته لم یفد نصح الکتاب ولا
نبح الکلاب لها یا شده الثمل
و بایعوا خالهم من بعد ما قتلو
بامر هانعثلا با الغی مشتغل
فاستنهضوه الی حرب الوصی علی
ایوء قاتله یا صیحه الخیل
فعسکر الرجس فی صفین فی قلل
من حزب ابلیس من خیل و من رجل
فشب نار الوغی بین الکماه من
الحربین وانهلت الانبال کالویل
فغمهم آیته الجبار فی ظلل
من الغمام بصوت کالقصیف علی
لا یلتقی شاطئا الا واتبعه
برمیه من شهاب الغصب مشتعل
لوان ما بین قربنها لهم لفدوا
لوکان تفیع سیف الله بالبدل
قدکان یفنی شلا هم برق صارمه
لولا اعتراض دم کالویل منهمل
یحوط حجفر شوس کانهم
ملائک حول عرش الله محتفل
کان ارماحهم فی کفهم کنس
لها ذوائب تنعی القوم باالئلل
کم رکبو من بنی صخر رحی قلل
علی سوی محور العساله الذبل
کم کبوا خیولا فی مکافحه
علی رکوب لها فی الترب منجدل
کانها سفن مددت بر اکبها
یغشاه موج ظلال السیف کالقلل
و لم تنل اولیاء نثار مآربه
سوی عتاق سه من رمح معتقل
فاستر هقیتم صفاح الخافضات علی
رفع المصاحف یالله من دخل
و سیف اشترها باللبین یحصدهم
والقوم ما بین مجدول و منجفل
حتی تشایع رای الما رقبن علی
ترک القتال فیاللخذل والفشل
فحلوه علی التحکیم و اقتنعوا
من الغنیمه بعد الکد بالقفل
ثم انتضوا سیف بقی عمدوه علی
امیر هم یالها من نکث مغترل
اصلاح ما شیعوا فی الصیف من لبن
لواجتنی برق ما سل من عمل
هیهات للقید ما قدفت من قرء
هیهات للقوس ما قدزل من اسل
فانقض فیهم ضحی کالصغر بلقطهم
بمخلب السیف بعد النصح والعذل
فلم یغدر لهم فی الارض من اثر
فی غمض دیوسن اولمح ذی سبل
هذا وکم هنوات بعدها بضوی
والرممتینن و دور من بنی سمل
لا یستجیب لسانی ان یفوه بها
فاکتف بوقعه عاشورا ولاتسل
هذا الذی حجب الانصار فنقلبت
من نور طلعه وجه الله فی عطل
لله یوم نیادی فی السماء صحی
باسمه و صماخ القوم فی غفل
تهتز ام القری بشری ابن بجعتها
و زلزلت شرف الادیان والنحل
والارض قد اشرقت من نور فاطرها
و ظلمه اللیل قدولت ولم قول
یا مومنه کلسا فدرمت غایتها
وقعت من حیرتی فی زیت الخطل
فطانت نهتفنی صرعی مفاوزها
ارجع لاترک یا هذا ولا تغل
قدرمت سهباً عریضاً ظالما عقرت
فیه المطایا و قد انت من الجزل
یا سائراً نحو سامرا یوما بها
صرحاً بنور جلال الله مشتمل
احمل لسدّته العلیاء قافیته
من ماحض فی هواهم غیر منتحل
حال الجریض له دون القریض فلا
نوق الی هزج منه ولا رمل
لکنها نقشه من صدر ذی قلق
بین الحشی منه جرح غیر مندمل
قدجاش صدراً بها والحلق فیه شجی
مما دهنه من الاوصاب والفصل
و اذ وقفت علی باب لناحیته
ظل بن عمران فیها غیر منتعل
انزل علی هدوء واهتف لقاطنها
و اندبه عنه و قل یا کعبه الامل
غر العزاء و جل الخطب وانفصمت
عری الرجاء وسدت اوجه الحیل
صبت علی هموم شیبت لممی
لا یستطیع لها رضوی من الثل
و طاف بی ضاریات من نوازلها
تتری کسرب ذئاب طاب بالجمل
عجل فدیتک فی تنفیس ازمیتها
عنی فقد خلق الانسان من عجل
ولا تکلنی الی انفسی فتخذلنی
یا من علیه لدی الاهوال متکلی
من حاد عنک فقد اعیت مذاهبه
دهل سراب للفلا یروی من الفلل
صلی علیک منیث لعرش ما سلکت
بالوحی سبل الهدی محل الخبا الذال
هوالعزیز
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
بسم نبود که زلفت به قصد دین برخاست
سپاه خط تو هم ناگه از کمین برخاست
ز بس که موی میان تو در خیال من است
چو نال شد تن از او ناله ی حزین برخاست
به اعتدال قد دلربای تو نرسید
اگر چه سرو به صد سال از زمین برخاست
چو گرد ماه ز مشکین کلاله لاله نمود
بنفشه ی ترش از برگ یاسمین برخاست
ز رشک قد تو رضوان بسوخت طوبی را
چو دید سرو قد تو از زمین برخاست
چو دید بر قد دلبر قبای شاهی را
ز جان شاهدی آواز آفرین برخاست
سپاه خط تو هم ناگه از کمین برخاست
ز بس که موی میان تو در خیال من است
چو نال شد تن از او ناله ی حزین برخاست
به اعتدال قد دلربای تو نرسید
اگر چه سرو به صد سال از زمین برخاست
چو گرد ماه ز مشکین کلاله لاله نمود
بنفشه ی ترش از برگ یاسمین برخاست
ز رشک قد تو رضوان بسوخت طوبی را
چو دید سرو قد تو از زمین برخاست
چو دید بر قد دلبر قبای شاهی را
ز جان شاهدی آواز آفرین برخاست
ابراهیم شاهدی دده مغلوی : تک بیت ها
شمارهٔ ۱
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۵ - من لطایف افکاره فی مدح سلطان ابواسحق طاب ثراه
پیش ازین کاین چارطاق هفت منظر کرده اند
وز فروغ مهر عالم را منوّر کرده اند
پیش از آن کانواع موجودات در صبح وجود
سر ز بالین کمین گاه عدم بر کرده اند
محضر فرماندهی بر نام خسرو بسته اند
پادشاهی جهان بر وی مقرّر کرده اند
مالک ملک و جمال دین که او را در ازل
حامی ملک حق و دین پیمبر کرده اند
برده اند اوّل نموداری ز طاق درگهش
بعد از آن بنیاد این پیروزه منظر کرده اند
یافتند از آفتاب خاطر وقّاد او
ذره ای و نام او خورشید انور کرده اند
دیده اند از بحر دست راد گوهربخش او
قطره ای و نام او دریای اخضر کرده اند
کرده اند از حلم و لطف و عزم و مهرش بازپس
اقتضای خاک و باد و آب و آذر کرده اند
خطبه اقبال او بر چار عنصر خوانده اند
سکه القاب او بر هفت کشور کرده اند
ملک و دین را در پناه او سکونت داده اند
بحر و کان را از نوال او توانگر کرده اند
از ضمیر روشن او جام جم انگیختند
وز ثبات حزم او سدّ سکندر کرده اند
خسروا! عالم ز بهر جاه تو پرداختند
لیکن اندر خورد جاهت بس محقّر کرده اند
پایه قدر ترا آنان که گردون خوانده اند
آسمان را با زمین گویی برابر کرده اند
فی المثل چندان که از چرخ معلّی تا زمین
قبّه قدر ترا از چرخ برتر کرده اند
روز و شب دایم مه و سال از برای اینهاست
جامه کافوری و مشکین که در بر کرده اند
تا برو چوگان تو باشد که آرد سر فرود
هیأت افلاک چون گویی مدوّر کرده اند
وز پی آیینه زین کمیت توسنت
قرص خور را کن تأمّل تا چه در خور کرده اند
در ازل لشکرکشانت را بسان لشکری
نام ها پیروز و منصور و مظّفر کرده اند
از نهیب گرز عالم سوز و لطف و قهر تو
دوزخ و نار و بهشت و حوض کوثر کرده اند
از برای کسب دولت خاصّ و عام از شرق و غرب
همچو اقبال و سعادت رخ بدین در کرده اند
کامرانی کن که در دیوان فطرت بهر تو
هر مرادی را که می خواهی میسّر کرده اند
نیک خواهان ترا افلاک نیکی داده اند
بدسگالان ترا انجم بداختر کرده اند
خسروا ! در خدمتت تقصیر کردم عفو کن
مجرمان هم تکیه ای بر عفو داور کرده اند
خسروان ملک و دین شاهان اقلیم کرم
جرم بی حد دیده اند و عفو بی مر کرده اند
من که دارم حلقه اخلاص تو در گوش جان
پس چرا دایم مرا چون حلقه بر در کرده اند
خود چه حدّ من که شاه از چون منی رنجش کند
لیکن از بی التفاتی خلق باور کرده اند
چار عنصر باد در فرمان جاهت تا ابد
گرچه اعدا با خود این هر چار همبر کرده اند
آتش اندر دل گرفته مانده اندر دست باد
آب از دیده روان و خاک بر سر کرده اند
وز فروغ مهر عالم را منوّر کرده اند
پیش از آن کانواع موجودات در صبح وجود
سر ز بالین کمین گاه عدم بر کرده اند
محضر فرماندهی بر نام خسرو بسته اند
پادشاهی جهان بر وی مقرّر کرده اند
مالک ملک و جمال دین که او را در ازل
حامی ملک حق و دین پیمبر کرده اند
برده اند اوّل نموداری ز طاق درگهش
بعد از آن بنیاد این پیروزه منظر کرده اند
یافتند از آفتاب خاطر وقّاد او
ذره ای و نام او خورشید انور کرده اند
دیده اند از بحر دست راد گوهربخش او
قطره ای و نام او دریای اخضر کرده اند
کرده اند از حلم و لطف و عزم و مهرش بازپس
اقتضای خاک و باد و آب و آذر کرده اند
خطبه اقبال او بر چار عنصر خوانده اند
سکه القاب او بر هفت کشور کرده اند
ملک و دین را در پناه او سکونت داده اند
بحر و کان را از نوال او توانگر کرده اند
از ضمیر روشن او جام جم انگیختند
وز ثبات حزم او سدّ سکندر کرده اند
خسروا! عالم ز بهر جاه تو پرداختند
لیکن اندر خورد جاهت بس محقّر کرده اند
پایه قدر ترا آنان که گردون خوانده اند
آسمان را با زمین گویی برابر کرده اند
فی المثل چندان که از چرخ معلّی تا زمین
قبّه قدر ترا از چرخ برتر کرده اند
روز و شب دایم مه و سال از برای اینهاست
جامه کافوری و مشکین که در بر کرده اند
تا برو چوگان تو باشد که آرد سر فرود
هیأت افلاک چون گویی مدوّر کرده اند
وز پی آیینه زین کمیت توسنت
قرص خور را کن تأمّل تا چه در خور کرده اند
در ازل لشکرکشانت را بسان لشکری
نام ها پیروز و منصور و مظّفر کرده اند
از نهیب گرز عالم سوز و لطف و قهر تو
دوزخ و نار و بهشت و حوض کوثر کرده اند
از برای کسب دولت خاصّ و عام از شرق و غرب
همچو اقبال و سعادت رخ بدین در کرده اند
کامرانی کن که در دیوان فطرت بهر تو
هر مرادی را که می خواهی میسّر کرده اند
نیک خواهان ترا افلاک نیکی داده اند
بدسگالان ترا انجم بداختر کرده اند
خسروا ! در خدمتت تقصیر کردم عفو کن
مجرمان هم تکیه ای بر عفو داور کرده اند
خسروان ملک و دین شاهان اقلیم کرم
جرم بی حد دیده اند و عفو بی مر کرده اند
من که دارم حلقه اخلاص تو در گوش جان
پس چرا دایم مرا چون حلقه بر در کرده اند
خود چه حدّ من که شاه از چون منی رنجش کند
لیکن از بی التفاتی خلق باور کرده اند
چار عنصر باد در فرمان جاهت تا ابد
گرچه اعدا با خود این هر چار همبر کرده اند
آتش اندر دل گرفته مانده اندر دست باد
آب از دیده روان و خاک بر سر کرده اند
جلال عضد : قصاید
شمارهٔ ۸
به صحن گلشن گیتی ز اعتدال بهار
صبا بساط زمرّد فکند دیگر بار
به عاشقان گل و سنبل همی دهند نشان
ز رنگ و چهره معشوق و بوی طرّه یار
بساط سبزه نمودار چرخ وانجم شد
ز بس گهر که ببارید ابر گوهربار
عروس غنچه سوی حجله می رود گویی
که فرش جمله حریر است و راه جمله نثار
ز خاک تیره هوا را به دل غباری بود
درآمد ابر و به کلّی فرونشاند غبار
سپیده دم گذری کن به باغ تا بینی
ز رنگ و بوی ریاحین طراوت گلزار
اگر نه غالیه سوده ست خاکدان چمن
چراست غالیه بو هر گلی که آرد بار
به شکل لاله نظر کن که گویی افکندند
درون حلقه لعل بدخش مشک تتار
فروغ چهره گل بین و مهد زنگاری
چو آفتاب برین چرخ لاجوردی کار
شده ست تازه مگر خون میان لاله و گل
که هست آب زره پوش و بید خنجردار
کنند شام و سحر همچو عاشق و معشوق
شکوفه خنده شیرین و ابر گریه زار
بدین صفت که جهان سبز گشت و خرّم شد
نه از نسیم شمال است و اعتدال بهار
به دور تربیت عدل شاه ملک آرای
به چارسوی جهان سبز شد در و دیوار
جمال چهره اقبال شیخ ابواسحق
که آستان در اوست قبله احرار
خدا یگان فلک حشمت ستاره حشم
جهان پناه ممالک ستان گیتی دار
قضا نفاذ و قدر قدرت و فلک شوکت
زمانه حکم و زمین حلم و آسمان مقدار
سماک رمح و سها ناوک و هلال کمان
زحل مکان و قمر عزم و مشتری دیدار
ستاره شرف و کان جود و بحر سخا
سپهر لطف و جهان وفا و کوه وقار
بشسته چشمه تیغش سپیدی از رخ روز
زدوده خنجر تیزش سیاهی از شب تار
زهی نعوت جلالت برون ز حدّ بیان
خهی صفات کمالت فزون ز حدّ شمار
ز خطبه تو بلند است پایه منبر
ز کنیت تو درست است سکه دینار
مثال کلک تو جاری ست بر سیاه و سپید
ز شرق و غرب جهان تا به روم و هندوبار
ز رشک سرعت کلک و نفاذ منشورت
همی بپیچد بر خود سپهر چون طومار
به نزد همّت تو نه فلک چه وقع آرد
بلی حباب چه وزن آورد به جنب بحار
ز حکم و حلم تو پیدا شد آسمان و زمین
بدان دلیل که آن ثابت است و این سیّار
قضا که هیچ کس آگه نشد ز اسرارش
نهاده است کنون با تو در میان اسرار
زفان فتنه ز قدر تو هست یک نقطه
محیط دایره این هفت قبّه دوّار
منم که مادح این حضرتم به شام و سحر
منم که داعی این دولتم به لیل و نهار
مراست در دو جهان نیم جانی و آن نیز
به خاک نعل سمند تو کرده ام ایثار
درین جهان به وجود تو دارم آسایش
در آن جهان به تولاّت دارم استظهار
چو خاطر تو بر اسرار غیب مطّلع است
چه حاجت است که اخلاص خود کنم اظهار
به حضرت تو فلک را مجال قربت نیست
هزار شکر که دارم بر آستان تو بار
مرا که طوق غلامی ات هست بر گردن
عجب مدار ز من کز سپهر دارم عار
هزار سال اگر شکر نعمتت گویم
هنوز هرچه بگویم یکی بود ز هزار
مرا که سایه تو بر سر است غم نخورم
که چرخ با من و بخت من کند پیکار
به خواب در نرود چشم بخت من هرگز
که پاسبانی من کرد دولت بیدار
همیشه تا که بود خاک را ثبات و درنگ
همیشه تا که بود چرخ را مسیر و مدار
به رکن تخت تو بادا قرار دولت و دین
به گرد چتر تو بادا مدار هفت و چهار
جهان به کام و ستاره غلام و دولت رام
فلک مطیع و سعادت قرین و دولت یار
هزار قرن تو سلطان و من کمینه غلام
هزار سال تو مخدوم و بنده خدمتکار
صبا بساط زمرّد فکند دیگر بار
به عاشقان گل و سنبل همی دهند نشان
ز رنگ و چهره معشوق و بوی طرّه یار
بساط سبزه نمودار چرخ وانجم شد
ز بس گهر که ببارید ابر گوهربار
عروس غنچه سوی حجله می رود گویی
که فرش جمله حریر است و راه جمله نثار
ز خاک تیره هوا را به دل غباری بود
درآمد ابر و به کلّی فرونشاند غبار
سپیده دم گذری کن به باغ تا بینی
ز رنگ و بوی ریاحین طراوت گلزار
اگر نه غالیه سوده ست خاکدان چمن
چراست غالیه بو هر گلی که آرد بار
به شکل لاله نظر کن که گویی افکندند
درون حلقه لعل بدخش مشک تتار
فروغ چهره گل بین و مهد زنگاری
چو آفتاب برین چرخ لاجوردی کار
شده ست تازه مگر خون میان لاله و گل
که هست آب زره پوش و بید خنجردار
کنند شام و سحر همچو عاشق و معشوق
شکوفه خنده شیرین و ابر گریه زار
بدین صفت که جهان سبز گشت و خرّم شد
نه از نسیم شمال است و اعتدال بهار
به دور تربیت عدل شاه ملک آرای
به چارسوی جهان سبز شد در و دیوار
جمال چهره اقبال شیخ ابواسحق
که آستان در اوست قبله احرار
خدا یگان فلک حشمت ستاره حشم
جهان پناه ممالک ستان گیتی دار
قضا نفاذ و قدر قدرت و فلک شوکت
زمانه حکم و زمین حلم و آسمان مقدار
سماک رمح و سها ناوک و هلال کمان
زحل مکان و قمر عزم و مشتری دیدار
ستاره شرف و کان جود و بحر سخا
سپهر لطف و جهان وفا و کوه وقار
بشسته چشمه تیغش سپیدی از رخ روز
زدوده خنجر تیزش سیاهی از شب تار
زهی نعوت جلالت برون ز حدّ بیان
خهی صفات کمالت فزون ز حدّ شمار
ز خطبه تو بلند است پایه منبر
ز کنیت تو درست است سکه دینار
مثال کلک تو جاری ست بر سیاه و سپید
ز شرق و غرب جهان تا به روم و هندوبار
ز رشک سرعت کلک و نفاذ منشورت
همی بپیچد بر خود سپهر چون طومار
به نزد همّت تو نه فلک چه وقع آرد
بلی حباب چه وزن آورد به جنب بحار
ز حکم و حلم تو پیدا شد آسمان و زمین
بدان دلیل که آن ثابت است و این سیّار
قضا که هیچ کس آگه نشد ز اسرارش
نهاده است کنون با تو در میان اسرار
زفان فتنه ز قدر تو هست یک نقطه
محیط دایره این هفت قبّه دوّار
منم که مادح این حضرتم به شام و سحر
منم که داعی این دولتم به لیل و نهار
مراست در دو جهان نیم جانی و آن نیز
به خاک نعل سمند تو کرده ام ایثار
درین جهان به وجود تو دارم آسایش
در آن جهان به تولاّت دارم استظهار
چو خاطر تو بر اسرار غیب مطّلع است
چه حاجت است که اخلاص خود کنم اظهار
به حضرت تو فلک را مجال قربت نیست
هزار شکر که دارم بر آستان تو بار
مرا که طوق غلامی ات هست بر گردن
عجب مدار ز من کز سپهر دارم عار
هزار سال اگر شکر نعمتت گویم
هنوز هرچه بگویم یکی بود ز هزار
مرا که سایه تو بر سر است غم نخورم
که چرخ با من و بخت من کند پیکار
به خواب در نرود چشم بخت من هرگز
که پاسبانی من کرد دولت بیدار
همیشه تا که بود خاک را ثبات و درنگ
همیشه تا که بود چرخ را مسیر و مدار
به رکن تخت تو بادا قرار دولت و دین
به گرد چتر تو بادا مدار هفت و چهار
جهان به کام و ستاره غلام و دولت رام
فلک مطیع و سعادت قرین و دولت یار
هزار قرن تو سلطان و من کمینه غلام
هزار سال تو مخدوم و بنده خدمتکار
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۳۸
از رخت ارغوان نموداری ست
وز رخم زعفران نموداری ست
نقش سودا که هست بر جانم
لب و خطّت از آن نموداری ست
از ستاره که ریخت مژگانم
از زمین آسمان نموداری ست
روی خوب تو با طراوت حسن
از ریاض جنان نموداری ست
ز آتش و دود و شعله دوزخ
سینه عاشقان نموداری ست
نرگس ناتوان جادویت
از فریب جهان نموداری ست
سر زلفت ز دود دل نقشی ست
لب لعلت ز جان نموداری ست
دیدم از توتیای بینایی
خاک آن آستان نموداری ست
خلق مجروح چشم و ابرویت
کان ز تیر و کمان نموداری ست
حلقه زلف و تیر مژگانت
از کمند و سنان نموداری ست
لاله زار سرشک و روی جلال
از بهار و خزان نموداری ست
وز رخم زعفران نموداری ست
نقش سودا که هست بر جانم
لب و خطّت از آن نموداری ست
از ستاره که ریخت مژگانم
از زمین آسمان نموداری ست
روی خوب تو با طراوت حسن
از ریاض جنان نموداری ست
ز آتش و دود و شعله دوزخ
سینه عاشقان نموداری ست
نرگس ناتوان جادویت
از فریب جهان نموداری ست
سر زلفت ز دود دل نقشی ست
لب لعلت ز جان نموداری ست
دیدم از توتیای بینایی
خاک آن آستان نموداری ست
خلق مجروح چشم و ابرویت
کان ز تیر و کمان نموداری ست
حلقه زلف و تیر مژگانت
از کمند و سنان نموداری ست
لاله زار سرشک و روی جلال
از بهار و خزان نموداری ست
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۱۸۹
گرچه غریق بحر مضایق چو لنگرم
آخر دلی وسیع چو بحری ست در برم
چون بحر اگر چه نیست به جز باد در کفم
از گوهر نسفته چو دریا توانگرم
من صافی اندرون و حریفان دور ما
خونم همی خورند به دستان که ساغرم
از سوز سینه دامن عودی آسمان
دود دلم گرفته تو گویی که مجمرم
چون تیغ اگر برهنه ام از جور روزگار
زانم زبان دراز که پاکیزه گوهرم
آخر دلی وسیع چو بحری ست در برم
چون بحر اگر چه نیست به جز باد در کفم
از گوهر نسفته چو دریا توانگرم
من صافی اندرون و حریفان دور ما
خونم همی خورند به دستان که ساغرم
از سوز سینه دامن عودی آسمان
دود دلم گرفته تو گویی که مجمرم
چون تیغ اگر برهنه ام از جور روزگار
زانم زبان دراز که پاکیزه گوهرم
جلال عضد : غزلیّات
شمارهٔ ۲۶۵
من صورتی چنین نشنیدم به دلبری
یا رب چه گویمت که چه پاکیزه منظری
سایه ز ما دریغ مدار، ای که می کند
در باغ حسن قدّ بلندت صنوبری
قدّ ترا چو سرو چمن دید سجده کرد
گفتا ز من به یک سر و گردن فزون تری
همسایه توام که تو آثار رحمتی
در سایه توام که تو خورشید انوری
معروف گشته نرگس شوخت به دلبری
مشهور گشته غمزه مستت به ساحری
خلقی به رهگذار تو آورده جان به لب
زنهار از آن زمان، که بیایی و بگذری
زیور مبند بر رخ و رخساره ای چو ماه
ای آفتاب حسن! چه محتاج زیوری
چون صبر و هوش رفت برود، کو دلت جلال
باده ای بریخت پاک و تو در بند ساغری
یا رب چه گویمت که چه پاکیزه منظری
سایه ز ما دریغ مدار، ای که می کند
در باغ حسن قدّ بلندت صنوبری
قدّ ترا چو سرو چمن دید سجده کرد
گفتا ز من به یک سر و گردن فزون تری
همسایه توام که تو آثار رحمتی
در سایه توام که تو خورشید انوری
معروف گشته نرگس شوخت به دلبری
مشهور گشته غمزه مستت به ساحری
خلقی به رهگذار تو آورده جان به لب
زنهار از آن زمان، که بیایی و بگذری
زیور مبند بر رخ و رخساره ای چو ماه
ای آفتاب حسن! چه محتاج زیوری
چون صبر و هوش رفت برود، کو دلت جلال
باده ای بریخت پاک و تو در بند ساغری
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۸
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۱۹
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۲۶
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۳۶
جلال عضد : رباعیّات
شمارهٔ ۵۰