عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۳۲ - المناصفه
مناصف با اضافه تا است انصاف
بخلق و حق و خود بینقص و اجحاف
خود این بر حسن اعمال و سلوک است
چنین حسن عمل کار ملوک است
خود انصافی که با حق در یقین است
رضای عبد از نعمالمعین است
رضا وقتی است کورا اعتراضی
نماند درمکاره وانقباضی
چو داند خود که حق او عدم بود
گرش حق داد هستی از کرم بود
بخلق انصاف این باشد که غیرت
مقدم باشد اندر کل خیرت
چو آنها جمله بر خیر تو جمعند
تو را چون دست و پا و عین و سمعند
بخیراتی که باشد بر تو لایق
خلایق جمله باشند از تو سابق
دو صد تن متفق شد تا که نانی
تو را بر خانه آمد از دکانی
بدینسان جمله نعمتهای عالم
شد از خلقت بهر روزی فراهم
تو هم پس حق هر یک را بجا آر
که هر یک راست بر تو حق بسیار
نباشد گر چنین با خلقت انصاف
شده اندر حقوق جمله اجحاف
چو رفت انصاف باشی پس تو ظالم
بمعنی نیست نفسی از تو سالم
نه تنها ظلم آن باشد که دانی
بسا عدلی که ظلم است آن نهانی
نه تنها باید انصافت بآدم
که باید بر همه ذرات عالم
اگر شیئی بنا موقع شود صرف
شده در حق او اجحاف بیحرف
خوری هر نعمتی باید شود نور
نه کز رتبه نباتی هم فتد دور
دهد گندم چو در جسم تو قوت
رسان گر آدمی بازش بجنت
بخواه از اکل آن عذر پدر را
مکن افزوده جرم بوالبشر را
زهی فرزند کان فخر پدر شد
بهشت از خاک پایش مفتخر شد
چو شد در کعبه مولد او ز مادر
بخاک افتاد نزد حی داور
بسجده بر زمین آمد شد الهام
به ام او که او را کن علی نام
که مشتق ز اسم ما این پاک اسم است
علی اسرار هستی را طلسم است
سجودش را بدان معنی که از خاک
کشید او سر که گردد خاکش افلاک
بهشت از خویش گر عذر پدر خواست
هزاران عذر زان جرم از پسر خواست
که من در امر آدم بیگناهم
ولی از خاک پایت عذر خواهم
گر او از من بناکامی برون شد
دل از حسرت مرا دریای خون شد
بعمر خود کشیدم انتظارت
ولی دانم که از من هست عارت
ز من یاد آوری حال پدر را
بخواهی انتقام بوالبشر را
بچشم آمد که آدم خاک و آبست
از آن غافل که جد بوتراب است
کرم فرما و جرم رفته بپذیر
که خود شرمندهام ناکرده تقصیر
نخورد از گندم او نانی ز غیرت
چه گندم راند آدم را زجنت
حقوق خلق اینسان زو ادا شد
که از حق بر خلایق پیشوا شد
بخلق و حق ز انصافی که بودش
نگشتی منفصل جود و سجودش
بخویش انصاف آن باشد که خدمت
ز مولی با شدت بر قدر نعمت
حساب خود کنی تا در مقابل
عمل با مزد او گردد معادل
اگر دانی که اینمعنی محال است
چو افزون از شمار او را نوالست
ز درک نعمتش اندیشه لنگ است
دو عالم از شمر آن بتنگ است
مکن باری ز نعمت ناشناسی
بنعمتهای منعم ناسپاسی
بود کفران نعمت آنکه اعضا
نباشد بند امر و نهی مولی
نکردی چونکه یکخدمت بجا تو
بده انصاف خود در هر خطا تو
بخلق و حق و خود بینقص و اجحاف
خود این بر حسن اعمال و سلوک است
چنین حسن عمل کار ملوک است
خود انصافی که با حق در یقین است
رضای عبد از نعمالمعین است
رضا وقتی است کورا اعتراضی
نماند درمکاره وانقباضی
چو داند خود که حق او عدم بود
گرش حق داد هستی از کرم بود
بخلق انصاف این باشد که غیرت
مقدم باشد اندر کل خیرت
چو آنها جمله بر خیر تو جمعند
تو را چون دست و پا و عین و سمعند
بخیراتی که باشد بر تو لایق
خلایق جمله باشند از تو سابق
دو صد تن متفق شد تا که نانی
تو را بر خانه آمد از دکانی
بدینسان جمله نعمتهای عالم
شد از خلقت بهر روزی فراهم
تو هم پس حق هر یک را بجا آر
که هر یک راست بر تو حق بسیار
نباشد گر چنین با خلقت انصاف
شده اندر حقوق جمله اجحاف
چو رفت انصاف باشی پس تو ظالم
بمعنی نیست نفسی از تو سالم
نه تنها ظلم آن باشد که دانی
بسا عدلی که ظلم است آن نهانی
نه تنها باید انصافت بآدم
که باید بر همه ذرات عالم
اگر شیئی بنا موقع شود صرف
شده در حق او اجحاف بیحرف
خوری هر نعمتی باید شود نور
نه کز رتبه نباتی هم فتد دور
دهد گندم چو در جسم تو قوت
رسان گر آدمی بازش بجنت
بخواه از اکل آن عذر پدر را
مکن افزوده جرم بوالبشر را
زهی فرزند کان فخر پدر شد
بهشت از خاک پایش مفتخر شد
چو شد در کعبه مولد او ز مادر
بخاک افتاد نزد حی داور
بسجده بر زمین آمد شد الهام
به ام او که او را کن علی نام
که مشتق ز اسم ما این پاک اسم است
علی اسرار هستی را طلسم است
سجودش را بدان معنی که از خاک
کشید او سر که گردد خاکش افلاک
بهشت از خویش گر عذر پدر خواست
هزاران عذر زان جرم از پسر خواست
که من در امر آدم بیگناهم
ولی از خاک پایت عذر خواهم
گر او از من بناکامی برون شد
دل از حسرت مرا دریای خون شد
بعمر خود کشیدم انتظارت
ولی دانم که از من هست عارت
ز من یاد آوری حال پدر را
بخواهی انتقام بوالبشر را
بچشم آمد که آدم خاک و آبست
از آن غافل که جد بوتراب است
کرم فرما و جرم رفته بپذیر
که خود شرمندهام ناکرده تقصیر
نخورد از گندم او نانی ز غیرت
چه گندم راند آدم را زجنت
حقوق خلق اینسان زو ادا شد
که از حق بر خلایق پیشوا شد
بخلق و حق ز انصافی که بودش
نگشتی منفصل جود و سجودش
بخویش انصاف آن باشد که خدمت
ز مولی با شدت بر قدر نعمت
حساب خود کنی تا در مقابل
عمل با مزد او گردد معادل
اگر دانی که اینمعنی محال است
چو افزون از شمار او را نوالست
ز درک نعمتش اندیشه لنگ است
دو عالم از شمر آن بتنگ است
مکن باری ز نعمت ناشناسی
بنعمتهای منعم ناسپاسی
بود کفران نعمت آنکه اعضا
نباشد بند امر و نهی مولی
نکردی چونکه یکخدمت بجا تو
بده انصاف خود در هر خطا تو
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۴۰ - حکایت ابراهیم خاص علیهالرحمه
شهی کونامش ابراهیم خاص است
خود او را در توکل اختصاص است
مسافر بد ببر و بحر عالم
بدون راحله بیزاد و همدم
نمیشد داخل اندر آن دیاری
کش آنجا بد شناسائی و یاری
مگر وقتی بشهری گشت داخل
که بودش شهرت آنجا در فضایل
حدیثش دید اندر عام و خاص است
سخن از زهد ابراهیم خاص است
از آن در نفس خود دید انبساطی
وزان تفریحش آمد احتیاطی
که این زهر است ز او باید حذر کرد
بدل زان پیش کو خواهد اثر کرد
نکرده تا سرایت در مزاجم
بباید اهتمام اندر علاجم
بود واجب فرار از دام شهرت
بسا ننگ است به از نام شهرت
بگرمابه روان شد صبحگاهی
لباسی دید از صاحب کلاهی
بخفیه جامه او را ببر کرد
برون رفت و توقف در گذر کرد
چو صاحب جامه شد بیجامه آنجا
بپا کرد از طلب هنگامه آنجا
بگفتند آن فلان شیخ از جفایش
بدزدیده دویدند از قفایش
گرفتند و زدند از بعد دشنام
از آن پس شهره دیگر برثنائی
اگر بنده حقی خواهی چه از خلق
و گر پابند خلقی چیست این دلق
تو با این شهره کی شیخ ریایی
گدای خلق نی مرد خدایی
فقیری کار از خود رستگانست
بحق از ما خلق پیوستگانست
تو خواهی از خلایق جمله تمجید
که این مردیست کامل ز اهل توحید
بر آن نازی که مقبول عوامی
عوامالناس را پس خود غلامی
خود ابراهیم خاص این بس متین کرد
تو پنداری خلاف شرع و دین کرد
کسی را گر خیال آید که این نقل
بود خارج یقین از شرع و از عقل
تو را گویم که سم در هر مزاجی
حرام آمد ولی بهر علاجی
طبیعی گر دهد باشد مناسب
هم استعمال آن در شرع واجب
علاج دل هم از تن نزد عاقل
بود واجب که معنی ز اوست حاصل
ریا ز امراض قلب است و علاجش
بود فروی اگر دانی مزاجش
علاج قلب را او منحصر دید
دوا و درد را از عین سر دید
خود این زان درنظر آید غریبت
که از دین نیست جز عادت نصیبت
نبی گیود شریعتدان مقالم
طریقت هم حقیقت فعل و حالم
بود میزان: قول و فعل و حالش
خلیفه و وارث علم و کمالش
علی گر مظهر ذات قدیم است
صراط عدل از وی مستقیم است
بود میزان: علم و اعتقادات
دگر میزان: احکام و عبادات
هر آن میزان که بنهاد او رواجست
تعدی زان نمودن اعوجاج است
بهر دوریست وارث دین پناهی
رسد میراث شاهان هم بشاهی
رسد میراث احمد با نشانش
با قطاب و خلیفه زادگانش
که هر دوری از آنشه یادگارند
از آن دوده و زان نسل و تبارند
ز فرزندان او باشد یکی خاک
چنان کو بد پدر بر عرش و افلاک
علی را خواند زین ره بوتراب او
که میبودام و أب بر خاک و آب او
فضیلتها در اینخاک است پنهان
کسی داند که دارد ذوق عرفان
هر آنکو پس نتیجه آب و خاک است
توان گفتن که از آن نسل پاکست
بخاصه گر بود آزدهئی او
بتکمیل معانی زادهئی او
بود پس نسل او در هر زمانی
ولییی کویست قطبی حق نشانی
ز قبل و بعد او ز ابنای آدم
بوند از نسل او اقطاب عالم
ز حق دارند در هر رتبه نسبت
باحمد هم بمعنی هم بصورت
صفی اول که مسجود ملک شد
ز خاکی بود و قطب نه فلک شد
همان نوری که آدم زا وصفی گشت
در اصلابش بصفوت مختفی گشت
بپا تا عالم است او منطقی نیست
بهر دور آدمی الا صفی نیست
مخاطب بود هر عصری بلولاک
مخاطب هست هم تا هست افلاک
گر او را یافتی میزان جز او نیست
در این میزان مجال گفتگو نیست
خود او میزان راه عقل و شرعست
باو دایر مدار اصل و فرع است
بباطن عقل از وی ترجمانست
بظاهر شرعش از باطن نشان است
شریعت هر چه او گوید جز آن نیست
حقیقت غیر او کس در میان نیست
زبان را زین بیان قفلیست محکم
نیاید بیش از این در لفظ فافهم
خود او را در توکل اختصاص است
مسافر بد ببر و بحر عالم
بدون راحله بیزاد و همدم
نمیشد داخل اندر آن دیاری
کش آنجا بد شناسائی و یاری
مگر وقتی بشهری گشت داخل
که بودش شهرت آنجا در فضایل
حدیثش دید اندر عام و خاص است
سخن از زهد ابراهیم خاص است
از آن در نفس خود دید انبساطی
وزان تفریحش آمد احتیاطی
که این زهر است ز او باید حذر کرد
بدل زان پیش کو خواهد اثر کرد
نکرده تا سرایت در مزاجم
بباید اهتمام اندر علاجم
بود واجب فرار از دام شهرت
بسا ننگ است به از نام شهرت
بگرمابه روان شد صبحگاهی
لباسی دید از صاحب کلاهی
بخفیه جامه او را ببر کرد
برون رفت و توقف در گذر کرد
چو صاحب جامه شد بیجامه آنجا
بپا کرد از طلب هنگامه آنجا
بگفتند آن فلان شیخ از جفایش
بدزدیده دویدند از قفایش
گرفتند و زدند از بعد دشنام
از آن پس شهره دیگر برثنائی
اگر بنده حقی خواهی چه از خلق
و گر پابند خلقی چیست این دلق
تو با این شهره کی شیخ ریایی
گدای خلق نی مرد خدایی
فقیری کار از خود رستگانست
بحق از ما خلق پیوستگانست
تو خواهی از خلایق جمله تمجید
که این مردیست کامل ز اهل توحید
بر آن نازی که مقبول عوامی
عوامالناس را پس خود غلامی
خود ابراهیم خاص این بس متین کرد
تو پنداری خلاف شرع و دین کرد
کسی را گر خیال آید که این نقل
بود خارج یقین از شرع و از عقل
تو را گویم که سم در هر مزاجی
حرام آمد ولی بهر علاجی
طبیعی گر دهد باشد مناسب
هم استعمال آن در شرع واجب
علاج دل هم از تن نزد عاقل
بود واجب که معنی ز اوست حاصل
ریا ز امراض قلب است و علاجش
بود فروی اگر دانی مزاجش
علاج قلب را او منحصر دید
دوا و درد را از عین سر دید
خود این زان درنظر آید غریبت
که از دین نیست جز عادت نصیبت
نبی گیود شریعتدان مقالم
طریقت هم حقیقت فعل و حالم
بود میزان: قول و فعل و حالش
خلیفه و وارث علم و کمالش
علی گر مظهر ذات قدیم است
صراط عدل از وی مستقیم است
بود میزان: علم و اعتقادات
دگر میزان: احکام و عبادات
هر آن میزان که بنهاد او رواجست
تعدی زان نمودن اعوجاج است
بهر دوریست وارث دین پناهی
رسد میراث شاهان هم بشاهی
رسد میراث احمد با نشانش
با قطاب و خلیفه زادگانش
که هر دوری از آنشه یادگارند
از آن دوده و زان نسل و تبارند
ز فرزندان او باشد یکی خاک
چنان کو بد پدر بر عرش و افلاک
علی را خواند زین ره بوتراب او
که میبودام و أب بر خاک و آب او
فضیلتها در اینخاک است پنهان
کسی داند که دارد ذوق عرفان
هر آنکو پس نتیجه آب و خاک است
توان گفتن که از آن نسل پاکست
بخاصه گر بود آزدهئی او
بتکمیل معانی زادهئی او
بود پس نسل او در هر زمانی
ولییی کویست قطبی حق نشانی
ز قبل و بعد او ز ابنای آدم
بوند از نسل او اقطاب عالم
ز حق دارند در هر رتبه نسبت
باحمد هم بمعنی هم بصورت
صفی اول که مسجود ملک شد
ز خاکی بود و قطب نه فلک شد
همان نوری که آدم زا وصفی گشت
در اصلابش بصفوت مختفی گشت
بپا تا عالم است او منطقی نیست
بهر دور آدمی الا صفی نیست
مخاطب بود هر عصری بلولاک
مخاطب هست هم تا هست افلاک
گر او را یافتی میزان جز او نیست
در این میزان مجال گفتگو نیست
خود او میزان راه عقل و شرعست
باو دایر مدار اصل و فرع است
بباطن عقل از وی ترجمانست
بظاهر شرعش از باطن نشان است
شریعت هر چه او گوید جز آن نیست
حقیقت غیر او کس در میان نیست
زبان را زین بیان قفلیست محکم
نیاید بیش از این در لفظ فافهم
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۵۶ - علامه دفعالریاء للمجاهد
دگر بشنو علامات ریا را
که بری سر ز اخلاص اژدها را
بکف معیاری ار نبود تو را خاص
ریا را کی توان دانست ز اخلاص
نشانی گویم ار باشد بکارت
که تا منزل نیفتد هیچ بارت
ز نفس ار بری آنسر کز ریا رست
دگر میدان که دولت دولت تست
اگر دلق تو گردید از ریا پاک
دگر در ره مدار از نفس دون باک
که او را نیست دیگر دست و پائی
همه زورش بتن بود از ریائی
یکی بنگر که فاعل غیر حق نیست
صباحت خوش جز از رب الفلق نیست
تمام خلق محتاج و فقیرند
تو را کی در شدائد دستگیرند
یکی بنگر که یک عیب ار که خلقت
ببینند از جفا در ند دلقت
بستارالعیوبی دل توان داشت
که یک عمری عیوبت را نهان داشت
بعلام الغیوبی جان توان داد
که عمری پرده پوشید و امان داد
غرض دانی ز خلق ار حاصلی نیست
تو را با خلق این روی و ریا چیست
خیال از خلق و خود یکباره بردار
دل از بیچارگی و چاره بردار
اگر جنبی ز جا جنبده نیست
بجز حق هر چه بینی زنده نیست
همه بادند خلق و نقش حمام
تو بهر صید بادی هشته دام
چو فارغ گردی از شید و ریا تو
نداری هیچ بر کف جز هوا تو
عمل را کن ز بهرد وست خالص
نباشد لایق او فعل ناقص
نه ناقص بلکه بس معیوب و مغشوش
که برداری ز رویش گر که سرپوش
گریزی و زنی بس بر سر از خبط
بصندوق آنچه عمری کرده ضبط
که بری سر ز اخلاص اژدها را
بکف معیاری ار نبود تو را خاص
ریا را کی توان دانست ز اخلاص
نشانی گویم ار باشد بکارت
که تا منزل نیفتد هیچ بارت
ز نفس ار بری آنسر کز ریا رست
دگر میدان که دولت دولت تست
اگر دلق تو گردید از ریا پاک
دگر در ره مدار از نفس دون باک
که او را نیست دیگر دست و پائی
همه زورش بتن بود از ریائی
یکی بنگر که فاعل غیر حق نیست
صباحت خوش جز از رب الفلق نیست
تمام خلق محتاج و فقیرند
تو را کی در شدائد دستگیرند
یکی بنگر که یک عیب ار که خلقت
ببینند از جفا در ند دلقت
بستارالعیوبی دل توان داشت
که یک عمری عیوبت را نهان داشت
بعلام الغیوبی جان توان داد
که عمری پرده پوشید و امان داد
غرض دانی ز خلق ار حاصلی نیست
تو را با خلق این روی و ریا چیست
خیال از خلق و خود یکباره بردار
دل از بیچارگی و چاره بردار
اگر جنبی ز جا جنبده نیست
بجز حق هر چه بینی زنده نیست
همه بادند خلق و نقش حمام
تو بهر صید بادی هشته دام
چو فارغ گردی از شید و ریا تو
نداری هیچ بر کف جز هوا تو
عمل را کن ز بهرد وست خالص
نباشد لایق او فعل ناقص
نه ناقص بلکه بس معیوب و مغشوش
که برداری ز رویش گر که سرپوش
گریزی و زنی بس بر سر از خبط
بصندوق آنچه عمری کرده ضبط
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۱ - العفه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۶۲ - الحلم
سکون و حلم جز ضد غضب نیست
غضبها از حرام است و عجب نیست
کند قوت حلال از غیب یاری
تو را در علم و عقل و بردباری
تو آنرارکن اخلاق و عمل دان
محاسن از حلالت ما حصل دان
حرامت مایه ظلم و شرور است
حلالت منشأ خیر الامور است
نشان خیر باشد عدل و انصاف
توان از عدل کردن جمع اطراف
شجاعت دست عدل اندر فنونست
از آن بینی که هر ظالم جبونست
چو عدل آمد رود ظلم و خیانت
فزاید مر تو را وزن و متانت
نترسی گر جهان جنبد بجنگت
نغلطد از هزاران سیل سنگت
ز طوفانها نلرزد شاخ بیدت
که نبود جز بعون حق امیدت
به ننشیند ز کس گردت بدامان
نباشد هم نبردت کس بمیدان
بود پس حلم معیار شجاعت
وقار از حلم و صبر است از قناعت
غضبها از حرام است و عجب نیست
کند قوت حلال از غیب یاری
تو را در علم و عقل و بردباری
تو آنرارکن اخلاق و عمل دان
محاسن از حلالت ما حصل دان
حرامت مایه ظلم و شرور است
حلالت منشأ خیر الامور است
نشان خیر باشد عدل و انصاف
توان از عدل کردن جمع اطراف
شجاعت دست عدل اندر فنونست
از آن بینی که هر ظالم جبونست
چو عدل آمد رود ظلم و خیانت
فزاید مر تو را وزن و متانت
نترسی گر جهان جنبد بجنگت
نغلطد از هزاران سیل سنگت
ز طوفانها نلرزد شاخ بیدت
که نبود جز بعون حق امیدت
به ننشیند ز کس گردت بدامان
نباشد هم نبردت کس بمیدان
بود پس حلم معیار شجاعت
وقار از حلم و صبر است از قناعت
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۷۹ - النوال
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۸۴ - الواردات
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۴۹۷ - الوصف الذی للحق
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۰۵ - الوقفیه
صفی علیشاه : بحرالحقایق
بخش ۵۲۲ - خاتمهالکتاب
هزاران شکر کین پاکیزه دیوان
رسید از عون ذوالطولم بپایان
ز حق میخواستم عمر و عنایت
که این منظومه آید بر نهایت
تفصل کرد و توفیق بیان داد
حیات و صحت و رزق و امان داد
بدینسان دفتری تا با نکاتش
بپایان آوردم در وصف ذاتش
نیاید گر چه ذاتش در ثنایی
به (لااحصی) ستودش مصطفائی
کجا خاکی تواند کرد ادراک
ثنای آنکه ریزد طرح افلاک
ثنای ممکن از واجب سپاس است
مر او را تا که ادراک و حواس است
سپاس او کنم هر دم هزاران
بنعمتهای بیش از برگ و باران
نمایم اندکی زان تا شماره
بباید عمر و ایامی دوباره
گشایم تا نظر بر رحمت اوست
بچشمم هر چه آید نعمت اوست
یکی زان جمله توفیق بیانست
بجان زین نعمتم بی امتنانست
بیانی خاصه کان باشد بتوحید
بدینسان حق کند بر بنده تایید
صفی نگذاشت باقی در و گوهر
برون از بحر معنی ریخت یکسر
در این دفتر مراعات قوافی
نشد کان بود با مطلب منافی
چه بد مقصود تحقیق معانی
نه شعر و شاعری و نکته دانی
تو دانی ایکه ذکر تست کارم
ز عجز و افتقار وانکسارم
از آنم ناتوان تر کز مذلت
کنم اظهار عجز و فقر و ذلت
چه جای آنکه با صد بینوائی
در آیم در مقام خودنمائی
توتلقین هر چه کردی گفتم آنرا
نجنبانم بمیل خود زبانرا
کیم من تا ز خود جنبد زبانم
تو جنبانندهئی من ناتوانم
نه انسان ناتوانی کو بنادر
بجنبانیدن موئیست قادر
زبان من بجنبش چون قلم بود
اسیر دست کاتب در رقم بود
قلم پس گر خطا رفت او ز مقصود
کند صاحب قلم اصلاح آن زود
بهر طوری که خواهی میدهی سیر
بهر حال امر ما کن ختم بر خیر
ز مولی بر دعا شد عبد مأمور
وگر نه بنده را هست از ادب دور
چه حق است اولی و آخر بلاغیر
نگردد ختم امری جز که بر خیر
نباشد باطن و ظاهر بجز او
هو الاول هوالآخر هوالهو
رسید از عون ذوالطولم بپایان
ز حق میخواستم عمر و عنایت
که این منظومه آید بر نهایت
تفصل کرد و توفیق بیان داد
حیات و صحت و رزق و امان داد
بدینسان دفتری تا با نکاتش
بپایان آوردم در وصف ذاتش
نیاید گر چه ذاتش در ثنایی
به (لااحصی) ستودش مصطفائی
کجا خاکی تواند کرد ادراک
ثنای آنکه ریزد طرح افلاک
ثنای ممکن از واجب سپاس است
مر او را تا که ادراک و حواس است
سپاس او کنم هر دم هزاران
بنعمتهای بیش از برگ و باران
نمایم اندکی زان تا شماره
بباید عمر و ایامی دوباره
گشایم تا نظر بر رحمت اوست
بچشمم هر چه آید نعمت اوست
یکی زان جمله توفیق بیانست
بجان زین نعمتم بی امتنانست
بیانی خاصه کان باشد بتوحید
بدینسان حق کند بر بنده تایید
صفی نگذاشت باقی در و گوهر
برون از بحر معنی ریخت یکسر
در این دفتر مراعات قوافی
نشد کان بود با مطلب منافی
چه بد مقصود تحقیق معانی
نه شعر و شاعری و نکته دانی
تو دانی ایکه ذکر تست کارم
ز عجز و افتقار وانکسارم
از آنم ناتوان تر کز مذلت
کنم اظهار عجز و فقر و ذلت
چه جای آنکه با صد بینوائی
در آیم در مقام خودنمائی
توتلقین هر چه کردی گفتم آنرا
نجنبانم بمیل خود زبانرا
کیم من تا ز خود جنبد زبانم
تو جنبانندهئی من ناتوانم
نه انسان ناتوانی کو بنادر
بجنبانیدن موئیست قادر
زبان من بجنبش چون قلم بود
اسیر دست کاتب در رقم بود
قلم پس گر خطا رفت او ز مقصود
کند صاحب قلم اصلاح آن زود
بهر طوری که خواهی میدهی سیر
بهر حال امر ما کن ختم بر خیر
ز مولی بر دعا شد عبد مأمور
وگر نه بنده را هست از ادب دور
چه حق است اولی و آخر بلاغیر
نگردد ختم امری جز که بر خیر
نباشد باطن و ظاهر بجز او
هو الاول هوالآخر هوالهو
صوفی محمد هروی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷
ساقیا عید صیام آمد و نوروز رسید
سبزه از هر طرفی چون خط معشوق دمید
می کند بلبل شوریده حکایت به چمن
انتظاری که به وصل گل سیراب کشید
کی گشاید به چمن از طربی عید دلش
همچو من هر که بود از رخ دلدار بعید
گو غنیمت شمر امروز که بس ارزان است
هر که سودای بتی را به دو عالم بخرید
اشک من در هوس خاک کف پای حبیب
سالها رفت در آن کوی و به گردش نرسید
روح را گشت میسر شرف پابوسش
دل اگر دولت وصل تو به جان می طلبید
در ره عشق تو صوفی شده سرگردان آه
نیست این بادیه را هیچ کرانی چو بدید
سبزه از هر طرفی چون خط معشوق دمید
می کند بلبل شوریده حکایت به چمن
انتظاری که به وصل گل سیراب کشید
کی گشاید به چمن از طربی عید دلش
همچو من هر که بود از رخ دلدار بعید
گو غنیمت شمر امروز که بس ارزان است
هر که سودای بتی را به دو عالم بخرید
اشک من در هوس خاک کف پای حبیب
سالها رفت در آن کوی و به گردش نرسید
روح را گشت میسر شرف پابوسش
دل اگر دولت وصل تو به جان می طلبید
در ره عشق تو صوفی شده سرگردان آه
نیست این بادیه را هیچ کرانی چو بدید
صوفی محمد هروی : قصاید
شمارهٔ ۱ - فی مناقبت امیرالمومنین
گفتم به دل که از سخن خوش چه خوشترست
گفتا حدیث دوست که خوشتر ز شکر است
هر جا حدیث دوست به نیکی عیان شود
از عطر آن حدیث دل و جان معطر ست
باشد رکیک هر چه دوبارش کنند یاد
الا حدیث دوست که غیر مکررست
دانی و گر نه با تو بگویم که دوست کیست
الله و مصطفی و دگر دوست حیدرست
گفته است مصطفای معلای مجتبی
من شهر علمم و علی آن شهر را درست
بر اولیا مقدم و بر انبیا قریب
زوج بتول و باب شبیر است و شبرست
در گاهواره مار سیه را دو پاره ساخت
زان روز باز در عربش نام حیدرست
چندین هزار قلعه کفار را شکست
زآن کمترینه قلعه مشهور خیبرست
مهر علی است در دل ما همچو جان جهان
بر اولیاء امت احمد چو سرورست
تا کرده و صف رنگ علی گل به بوستان
زان روز باز بین که دهانش پر از زر ست
ما را چه غم ز تشنگی روز رستخیز
آن شاه چون که ساقی آن حوض کوثر ست
آن را که هست در دل از آن شاه کینه ای
بی شک حرام زاده و ناپاک مادرست
در شان اوست آمده امروز«هل اتی»
از آسمان به عالم و این خود مقررست
ای خارجی تو قدر علی کی شناختی
خواب شریف او به عبادت برابر ست
دانی که کی است آن که به دشمن بداد سر
آن شهسوار چابک میدان محشر است
یعنی علی است آن اسدالله غالبا
بشنو به گوش جان زمن این را که در خور ست
نام شریف او که بود مرهم دلم
بر جان خارجی بنگر همچو خنجرست
از هیبت سیاست آن ذوالفقار او
تا روز حشر و لوله در جان قیصرست
ای توتیای دیده من خاک پای تو
تاج سرم ز خاک کف پای قنبرست
مدحش خدای گفت به قرآن و مصطفی
چون ملک دین به یمن قدومش مسخر ست
بحر علوم و کان سجا و شجاعت است
مفتی جن و قاضی باز و کبوترست
در چشم همتش دو جهان کمتر از خسی
بر درگهش هزار چو قیصر قلندرست
ای شهسوار دین نظری کن به حال من
کز محنت زمانه مرا دل مکدرست
دست عنایتی به سر این فقیر مال
چون کمترینه، بنده مسکین این درست
گشته غریق بحر غم ای شاه اولیا
دستش بگیر از کرم این دم که مضطرست
در آخر زمانه فتادیم چون کنیم
وین چرخ دون نواز ببین سفله پرور ست
آماده کرده محنت و غم از برای من
گوید که نوش کن تو که روزی مقدرست
عیش و طرب به مردم ناجنس می دهد
کین قوم را عطای من امروز در خورست
جور زمانه چند کشم یا امیر، من
گوش فلک ز ناله و فریاد من کر ست
وقت است اگر نظر کنی ای شاه اولیا
بر صوفی شکسته که چون خاک این در ست
یارب به حق و حرمت این پنج فرق پاک
کز بوی و مویشان همه عالم معطرست
کز غم خلاص کن دل بیچاره مرا
چون در دو کون لطف تو ای دوست بر سر ست
باری است بر دلم که مرا نیست تاب آن
دانی که چیست گفتن آن بس مکررست
دانای درد سینه مجروح من تویی
یارب به لطف خویش دواکن که در خورست
آمد ندا ز عالم غیبم که در خورست
کای مستمند وقت مداوا مقدرست
آید کسی که از اثر لطف و رای او
روی زمین ز نام شریفش منورست
گشته است در جهان سبب امن و عافیت
خاک درش کنون شرف تاج هر سرست
سلطان حسین خوان که زمان عدالتش
بر طاعت مقرب پاکان برابرست
چندان بدار بر سر خلقان این جهان
کین قرص آفتاب به مینا منورست
از یمن همتی که علی داشت بر حسین
ملک هرات و جمله جهانش مسخرست
شاها گرفتن تو جهان را به ضرب راست
از ضرب تیغ نیست که از جای دیگر ست
از روح مصطفی و علی و حسین دان
این دولت شریف تو و این مقررست
ارکان دولتت چو در آیند در مصاف
هر یک زهمت تو به رستم برابرست
بحر محیط و قلزم وعمان و هر چه هست
در پیش همت تو قلیل و محقرست
گردن کشی که سر به فلک سود روح او
پیش رکاب و زین تو امروز چاکرست
شد کوکب سعید چنین نحس ناگهان
اینها زچرخ نیست که از نرد داورست
بگشای چشم عبرت و فرصت شمار عمر
این دم که دولت تو به عالم مظفرست
در عدل کوش و حاجت درمانده ها بر آر
چون حاجت تو نیز بر الله اکبر ست
با خود نبرد جز عمل و نام نیک کس
بشنو به گوش جان ز من این را که در خور ست
یارب بدار دولت و ارکان دولتش
چندان که این سپهر پر از رفعت و فرست
صوفی دعای دولت او گوی روز و شب
چون بی غرض دعای فقیران موثرست
گفتا حدیث دوست که خوشتر ز شکر است
هر جا حدیث دوست به نیکی عیان شود
از عطر آن حدیث دل و جان معطر ست
باشد رکیک هر چه دوبارش کنند یاد
الا حدیث دوست که غیر مکررست
دانی و گر نه با تو بگویم که دوست کیست
الله و مصطفی و دگر دوست حیدرست
گفته است مصطفای معلای مجتبی
من شهر علمم و علی آن شهر را درست
بر اولیا مقدم و بر انبیا قریب
زوج بتول و باب شبیر است و شبرست
در گاهواره مار سیه را دو پاره ساخت
زان روز باز در عربش نام حیدرست
چندین هزار قلعه کفار را شکست
زآن کمترینه قلعه مشهور خیبرست
مهر علی است در دل ما همچو جان جهان
بر اولیاء امت احمد چو سرورست
تا کرده و صف رنگ علی گل به بوستان
زان روز باز بین که دهانش پر از زر ست
ما را چه غم ز تشنگی روز رستخیز
آن شاه چون که ساقی آن حوض کوثر ست
آن را که هست در دل از آن شاه کینه ای
بی شک حرام زاده و ناپاک مادرست
در شان اوست آمده امروز«هل اتی»
از آسمان به عالم و این خود مقررست
ای خارجی تو قدر علی کی شناختی
خواب شریف او به عبادت برابر ست
دانی که کی است آن که به دشمن بداد سر
آن شهسوار چابک میدان محشر است
یعنی علی است آن اسدالله غالبا
بشنو به گوش جان زمن این را که در خور ست
نام شریف او که بود مرهم دلم
بر جان خارجی بنگر همچو خنجرست
از هیبت سیاست آن ذوالفقار او
تا روز حشر و لوله در جان قیصرست
ای توتیای دیده من خاک پای تو
تاج سرم ز خاک کف پای قنبرست
مدحش خدای گفت به قرآن و مصطفی
چون ملک دین به یمن قدومش مسخر ست
بحر علوم و کان سجا و شجاعت است
مفتی جن و قاضی باز و کبوترست
در چشم همتش دو جهان کمتر از خسی
بر درگهش هزار چو قیصر قلندرست
ای شهسوار دین نظری کن به حال من
کز محنت زمانه مرا دل مکدرست
دست عنایتی به سر این فقیر مال
چون کمترینه، بنده مسکین این درست
گشته غریق بحر غم ای شاه اولیا
دستش بگیر از کرم این دم که مضطرست
در آخر زمانه فتادیم چون کنیم
وین چرخ دون نواز ببین سفله پرور ست
آماده کرده محنت و غم از برای من
گوید که نوش کن تو که روزی مقدرست
عیش و طرب به مردم ناجنس می دهد
کین قوم را عطای من امروز در خورست
جور زمانه چند کشم یا امیر، من
گوش فلک ز ناله و فریاد من کر ست
وقت است اگر نظر کنی ای شاه اولیا
بر صوفی شکسته که چون خاک این در ست
یارب به حق و حرمت این پنج فرق پاک
کز بوی و مویشان همه عالم معطرست
کز غم خلاص کن دل بیچاره مرا
چون در دو کون لطف تو ای دوست بر سر ست
باری است بر دلم که مرا نیست تاب آن
دانی که چیست گفتن آن بس مکررست
دانای درد سینه مجروح من تویی
یارب به لطف خویش دواکن که در خورست
آمد ندا ز عالم غیبم که در خورست
کای مستمند وقت مداوا مقدرست
آید کسی که از اثر لطف و رای او
روی زمین ز نام شریفش منورست
گشته است در جهان سبب امن و عافیت
خاک درش کنون شرف تاج هر سرست
سلطان حسین خوان که زمان عدالتش
بر طاعت مقرب پاکان برابرست
چندان بدار بر سر خلقان این جهان
کین قرص آفتاب به مینا منورست
از یمن همتی که علی داشت بر حسین
ملک هرات و جمله جهانش مسخرست
شاها گرفتن تو جهان را به ضرب راست
از ضرب تیغ نیست که از جای دیگر ست
از روح مصطفی و علی و حسین دان
این دولت شریف تو و این مقررست
ارکان دولتت چو در آیند در مصاف
هر یک زهمت تو به رستم برابرست
بحر محیط و قلزم وعمان و هر چه هست
در پیش همت تو قلیل و محقرست
گردن کشی که سر به فلک سود روح او
پیش رکاب و زین تو امروز چاکرست
شد کوکب سعید چنین نحس ناگهان
اینها زچرخ نیست که از نرد داورست
بگشای چشم عبرت و فرصت شمار عمر
این دم که دولت تو به عالم مظفرست
در عدل کوش و حاجت درمانده ها بر آر
چون حاجت تو نیز بر الله اکبر ست
با خود نبرد جز عمل و نام نیک کس
بشنو به گوش جان ز من این را که در خور ست
یارب بدار دولت و ارکان دولتش
چندان که این سپهر پر از رفعت و فرست
صوفی دعای دولت او گوی روز و شب
چون بی غرض دعای فقیران موثرست
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱ - دیوان اطعمه صوفی محمد
حمد بی حد و ثنای بی عدد مر حضرت پروردگاری را که از یک قبضه خاک نمناک صد هزاران هزار طوطی لسان در نطق و بیان به فصاحت در آورده به خوان«فتبارک الله احسن الخالقین رب العالمین.»،
و تحیت و درود و سلام به عدد انفاس الانام بر روضه مطهر پیشوای اهل یقین و سید المرسلین«و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین» باد تا به روز حشر که «ان الله و ملائکته یصلون علی النبی».
اما بعد روزی با دوستان بی اغیار در ایام بهار به حکم«فانظر الی الاثار» گذری به بوستان اتفاق افتاد این جماعت الحاح بسیار کردند که از اشعار جدید به سمع مستمعان رسان که در بوستان گل تازه را حال دیگرست. این فقیر حقیر به حکم ضرورت و پاس انفاس یاران از حقه دهان، ترجمه لسان به سمع مجلسیان رسانیدم، مفهوم این قوم نیافتم.
ناگاه شخصی از اشعار مولانا عبید زاکانی- غفرالله- در بیان آورد. اهتراز و بشاشت در باطنهای این طایقه پیدا گشت و این نوع سخن را نقل مجلس ساختند. با خود گفتم که ای درویش این رنج کشیدن و صنعت و نازکی در اشعار پیدا کردن کمال حماقت است، جامه به اندازه تن خلق می باید دوخت.
خواستم که مانند سخنهای مولانا عبید داستانی ترتیب سازم. از روح پر فتوح اولیاء الهام به دل بیچاره رسید که«الحیاء من الایمان» باز تامل بسیار کردم.
بر خاطر این حقیر خطور کرد که مانند سخنهای مولانا بسحاق، اطعمه ای بساز که مزاحی است مباح و در سلک این آیت در آمده باشی که «و اما بنعمه ربک فحدث» و دیگر« ان تعدوا نعمه الله» و به شکر نعمت پروردگار مشغول گشته باشی که«ان اشکر نعمتک التی.»
چون اشتهای این حقیر غالب بود. به طبع«لئن شکرتم لازیدنکم» این داستان را بنا کردم.
ان شاء الله همه را از معانی این اشعار حظی کامل کرامت گردد به حرمت این آیت که «و لحم طیر مما یشتهون.»
اللهم ارزقنا لجمیع المومنین و المومنات و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.
و تحیت و درود و سلام به عدد انفاس الانام بر روضه مطهر پیشوای اهل یقین و سید المرسلین«و ما ارسلناک الا رحمه للعالمین» باد تا به روز حشر که «ان الله و ملائکته یصلون علی النبی».
اما بعد روزی با دوستان بی اغیار در ایام بهار به حکم«فانظر الی الاثار» گذری به بوستان اتفاق افتاد این جماعت الحاح بسیار کردند که از اشعار جدید به سمع مستمعان رسان که در بوستان گل تازه را حال دیگرست. این فقیر حقیر به حکم ضرورت و پاس انفاس یاران از حقه دهان، ترجمه لسان به سمع مجلسیان رسانیدم، مفهوم این قوم نیافتم.
ناگاه شخصی از اشعار مولانا عبید زاکانی- غفرالله- در بیان آورد. اهتراز و بشاشت در باطنهای این طایقه پیدا گشت و این نوع سخن را نقل مجلس ساختند. با خود گفتم که ای درویش این رنج کشیدن و صنعت و نازکی در اشعار پیدا کردن کمال حماقت است، جامه به اندازه تن خلق می باید دوخت.
خواستم که مانند سخنهای مولانا عبید داستانی ترتیب سازم. از روح پر فتوح اولیاء الهام به دل بیچاره رسید که«الحیاء من الایمان» باز تامل بسیار کردم.
بر خاطر این حقیر خطور کرد که مانند سخنهای مولانا بسحاق، اطعمه ای بساز که مزاحی است مباح و در سلک این آیت در آمده باشی که «و اما بنعمه ربک فحدث» و دیگر« ان تعدوا نعمه الله» و به شکر نعمت پروردگار مشغول گشته باشی که«ان اشکر نعمتک التی.»
چون اشتهای این حقیر غالب بود. به طبع«لئن شکرتم لازیدنکم» این داستان را بنا کردم.
ان شاء الله همه را از معانی این اشعار حظی کامل کرامت گردد به حرمت این آیت که «و لحم طیر مما یشتهون.»
اللهم ارزقنا لجمیع المومنین و المومنات و صلی الله علی محمد و آله اجمعین.
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۲ - فی توحید باری تعالی عز شانه
من شکسته گشایم به صد هزار زبان
ثنای حضرت ذات خدای کون و مکان
مقسمی که فکندست سفره روزی
زلطف عام خود از قاف تا به قاف عیان
زسنگ کرده پدیدار آب بی کیفی
زخاک تیره هزاران هزار گرده نان
ز چوب خشک که آتش بود برو اولی
ببین که میوه پدیدار کرد چند الوان
فسرده کرد جهان را و یخ پدید آورد
برای شربت و آب خنک به تابستان
عسل پدید کند او ز نیش زنبوری
ز شاخ نیشکر و قند کرده است عیان
من فقیر چگویم به این زبان که مراست
کدام نعمت او را در آورم به بیان
چو درد جوع نهان است روز و شب به دلم
به ذکر اطعمه امروز می کنم درمان
همه بیان نعمهای او کند صوفی
که ذکر عیش بود نصف عیش در دوران
ثنای حضرت ذات خدای کون و مکان
مقسمی که فکندست سفره روزی
زلطف عام خود از قاف تا به قاف عیان
زسنگ کرده پدیدار آب بی کیفی
زخاک تیره هزاران هزار گرده نان
ز چوب خشک که آتش بود برو اولی
ببین که میوه پدیدار کرد چند الوان
فسرده کرد جهان را و یخ پدید آورد
برای شربت و آب خنک به تابستان
عسل پدید کند او ز نیش زنبوری
ز شاخ نیشکر و قند کرده است عیان
من فقیر چگویم به این زبان که مراست
کدام نعمت او را در آورم به بیان
چو درد جوع نهان است روز و شب به دلم
به ذکر اطعمه امروز می کنم درمان
همه بیان نعمهای او کند صوفی
که ذکر عیش بود نصف عیش در دوران
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۹۶
فضل خدای را که تواند شمار کرد
یا کیست آن که شکر یکی از هزار کرد
در جواب او
هر کس که دیگ قلیه برنجی به بار کرد
فضل خدای را به جهان آشکار کرد
دیگ هریسه آن که به شب کرد سر به دم
دم خور تو ای عزیز که فکر نهار کرد
غافل مشو ز پختن بغرا که گفته اند
«مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد »
آن کو نپخت کله وگیپا امید داشت
دانه نکشت ابله و دخل انتظار کرد
جانم ز عیش هر دو جهان گشت بی خبر
روزی که صحن قلیه برنجی دو چار کرد
پرهیز کن زگشنگی و گرده شعیر
جنت چو جای مردم پرهیزگار کرد
صوفی اگر چه اطعمه گوید مکن تو عیب
گویم بیان نعمت پروردگار کرد
یا کیست آن که شکر یکی از هزار کرد
در جواب او
هر کس که دیگ قلیه برنجی به بار کرد
فضل خدای را به جهان آشکار کرد
دیگ هریسه آن که به شب کرد سر به دم
دم خور تو ای عزیز که فکر نهار کرد
غافل مشو ز پختن بغرا که گفته اند
«مزد آن گرفت جان برادر که کار کرد »
آن کو نپخت کله وگیپا امید داشت
دانه نکشت ابله و دخل انتظار کرد
جانم ز عیش هر دو جهان گشت بی خبر
روزی که صحن قلیه برنجی دو چار کرد
پرهیز کن زگشنگی و گرده شعیر
جنت چو جای مردم پرهیزگار کرد
صوفی اگر چه اطعمه گوید مکن تو عیب
گویم بیان نعمت پروردگار کرد
صوفی محمد هروی : دیوان اطعمه
بخش ۱۴۵
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۱ - ده نامه
حمد و ثنای ملک بی نظیر
جمله جهان را به کرم دست گیر
اوست دلیل همه سرگشتگان
راه نمایند برگشتگان
روز پدید آرد و روزی دهد
خلق جهان را به کرم نیک و بد
اوست منزه ز همه کاینات
هست چو موصوف به ذات و صفات
خاک زمین را به کرم حی کند
این بجز از حق دگری کی کند
او کند از سنگ پدیدار آب
ساخته طباخ جهان آفتاب
باز ازین سنگ وز پولاد سرد
آتش سوزنده پدیدار کرد
خیمه زربفت سما بی ستون
بر سر عالم کند او سرنگون
مشعله داری کند این آفتاب
بر سر این خلق جهان بی حساب
هر چه کند او به کمال کرم
لطف بود در حق مادم به دم
آورد از کتم عدم در وجود
آدم خاکی ز برای سجود
تاج سعادت به سر او نهاد
بر رخ او چون در عرفان گشاد
کرد شناسا به خود این خاک را
منظر خود ساخت دل پاک را
هر چه دگر در همه عالم است
آن همه از بهر بنی آدم است
آدمی از بهر شناسای اوست
گر بشناسی تو خدا را نکوست
عقل و خرد داد ترا و تمیز
تا بشناسی تو خدا، ای عزیز
گر تو بدانی به یقین از خدا
عشق بود دولت دیگر ترا
آدمی از عشق بود با شرف
عشق چو درست و بدن چون صدف
آدم از آ ن خاک چو موجود شد
بود به او عشق که مسجود شد
نوح نبی باز به آن قوم خاص
یافت ازین عشق زطوفان خلاص
عشق چو آمد سوی موسی چو پیک
نعره برآورد که «انظر الیک»
عشق چو با عیسی مریم رسید
در دم ازین خاک به گردون پرید
باز ببین خاتم پیغمبران
رفت ز عشق، او به سوی لامکان
هر چه بگفت و ز خدا می شنود
آن همه از مرتبه عشق بود
پس تو بیا عشق به بازی مدان
هست حقیقت تو مجازی مدان
ور به مجازی شودش جان گداز
هم به حقیقت کشد او از مجاز
عشق بود مخزن اسرار دوست
او به حقیقی و مجازی نکوست
زنده به عشق است دل آدمی
...
...
عشق عزیز است تو خارش مدار
گر به حقیقت نتوانی رسید
عشق مجازی بکن این دم پدید
جمله جهان را به کرم دست گیر
اوست دلیل همه سرگشتگان
راه نمایند برگشتگان
روز پدید آرد و روزی دهد
خلق جهان را به کرم نیک و بد
اوست منزه ز همه کاینات
هست چو موصوف به ذات و صفات
خاک زمین را به کرم حی کند
این بجز از حق دگری کی کند
او کند از سنگ پدیدار آب
ساخته طباخ جهان آفتاب
باز ازین سنگ وز پولاد سرد
آتش سوزنده پدیدار کرد
خیمه زربفت سما بی ستون
بر سر عالم کند او سرنگون
مشعله داری کند این آفتاب
بر سر این خلق جهان بی حساب
هر چه کند او به کمال کرم
لطف بود در حق مادم به دم
آورد از کتم عدم در وجود
آدم خاکی ز برای سجود
تاج سعادت به سر او نهاد
بر رخ او چون در عرفان گشاد
کرد شناسا به خود این خاک را
منظر خود ساخت دل پاک را
هر چه دگر در همه عالم است
آن همه از بهر بنی آدم است
آدمی از بهر شناسای اوست
گر بشناسی تو خدا را نکوست
عقل و خرد داد ترا و تمیز
تا بشناسی تو خدا، ای عزیز
گر تو بدانی به یقین از خدا
عشق بود دولت دیگر ترا
آدمی از عشق بود با شرف
عشق چو درست و بدن چون صدف
آدم از آ ن خاک چو موجود شد
بود به او عشق که مسجود شد
نوح نبی باز به آن قوم خاص
یافت ازین عشق زطوفان خلاص
عشق چو آمد سوی موسی چو پیک
نعره برآورد که «انظر الیک»
عشق چو با عیسی مریم رسید
در دم ازین خاک به گردون پرید
باز ببین خاتم پیغمبران
رفت ز عشق، او به سوی لامکان
هر چه بگفت و ز خدا می شنود
آن همه از مرتبه عشق بود
پس تو بیا عشق به بازی مدان
هست حقیقت تو مجازی مدان
ور به مجازی شودش جان گداز
هم به حقیقت کشد او از مجاز
عشق بود مخزن اسرار دوست
او به حقیقی و مجازی نکوست
زنده به عشق است دل آدمی
...
...
عشق عزیز است تو خارش مدار
گر به حقیقت نتوانی رسید
عشق مجازی بکن این دم پدید
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۲۲ - نامه هفتم
عاشق بیچاره چو بیدار شد
مست رخ یار چو هشیار شد
هیچ اثری از رخ دلبر ندید
راست چو ماهی به زمین می طپید
زهره آن نه که برآرد خروش
طاقت آن نی که بباشد خموش
مضطرب و بی سر و سامان شده
عقل درین واقعه حیران شده
گفت خدایا چه کنم این زمان
پیش که گویم غم آن نوجوان
بار خدایا به کمال کرم
دست دلم گیر و برآور ز غم
طاقت این درد ندارم دگر
ای ملک الملک مرا باز خر
بنده درگاه توام یا اله
چاره من کن که تویی پادشاه
از همه عالم شده ام سیر من
می روم از دار جهان دیر من
گر شده ام عاشق و در عشق مست
شکر خدا را که نیم بت پرست
عاشقم امروز، به فریاد درس
جز تو ندارم به جهان هیچ کس
در دل او مهر مرا راه ده
چشم مرا دیدن آن ماه ده
بی رخ او صبر ندارم دگر
پادشها در من مسکین نگر
عاشق درویش درین ناله بود
خادمه اندر عقبش می شنود
باز به دو چشم پر آب، آن زمان
رفت به پیش بت نامهربان
مست رخ یار چو هشیار شد
هیچ اثری از رخ دلبر ندید
راست چو ماهی به زمین می طپید
زهره آن نه که برآرد خروش
طاقت آن نی که بباشد خموش
مضطرب و بی سر و سامان شده
عقل درین واقعه حیران شده
گفت خدایا چه کنم این زمان
پیش که گویم غم آن نوجوان
بار خدایا به کمال کرم
دست دلم گیر و برآور ز غم
طاقت این درد ندارم دگر
ای ملک الملک مرا باز خر
بنده درگاه توام یا اله
چاره من کن که تویی پادشاه
از همه عالم شده ام سیر من
می روم از دار جهان دیر من
گر شده ام عاشق و در عشق مست
شکر خدا را که نیم بت پرست
عاشقم امروز، به فریاد درس
جز تو ندارم به جهان هیچ کس
در دل او مهر مرا راه ده
چشم مرا دیدن آن ماه ده
بی رخ او صبر ندارم دگر
پادشها در من مسکین نگر
عاشق درویش درین ناله بود
خادمه اندر عقبش می شنود
باز به دو چشم پر آب، آن زمان
رفت به پیش بت نامهربان
صوفی محمد هروی : ده نامه
بخش ۳۲ - مناجات
پادشها حرمت مردان دین
حرمت این اهل سما و زمین
حرمت اولاد شریف رسول
حرمت با رفعت زوج بتول
حرمت ایمان و کلام مجید
حرمت آن مرد رهت بایزید
حرمت ده گیسوی آن پنج فرق
کز رخشان گشته عیان غرب و شرق
هم به کمال و کرم مصطفی
با حرم محترم مصطفی
کانچه مرادست مرا در جهان
بر من مسکین پریشان رسان
درد دل ریش مرا چاره کن
فکر دوای دل صد پاره کن
هست مرادی به دلم یا اله
از تو طلب می کنم ای پادشاه
با تو نگویم به زبانی که کیست
زان که تو دانی به نهانی که چیست
حاجت و مقصود دلم را بر آر
هم به کمال و کرم ای کردگار
صوفی بیچاره سگ راه تست
هر چه بود بنده درگاه تست
بار خدایا به کمال کرم
باز رهان جان و دلش را زغم
درد دلش را بکن این دم دوا
هم به کمال و کرم مصطفی
چند بگویم چو نگردد تمام
ختم کنم من به همین والسلام
تم الکتاب بعون الله و حسن توفیقه
فی عاشر ذوالحجه سنه ثمان و سبعین و ثمانمایه سنه ۸۷۸
حرمت این اهل سما و زمین
حرمت اولاد شریف رسول
حرمت با رفعت زوج بتول
حرمت ایمان و کلام مجید
حرمت آن مرد رهت بایزید
حرمت ده گیسوی آن پنج فرق
کز رخشان گشته عیان غرب و شرق
هم به کمال و کرم مصطفی
با حرم محترم مصطفی
کانچه مرادست مرا در جهان
بر من مسکین پریشان رسان
درد دل ریش مرا چاره کن
فکر دوای دل صد پاره کن
هست مرادی به دلم یا اله
از تو طلب می کنم ای پادشاه
با تو نگویم به زبانی که کیست
زان که تو دانی به نهانی که چیست
حاجت و مقصود دلم را بر آر
هم به کمال و کرم ای کردگار
صوفی بیچاره سگ راه تست
هر چه بود بنده درگاه تست
بار خدایا به کمال کرم
باز رهان جان و دلش را زغم
درد دلش را بکن این دم دوا
هم به کمال و کرم مصطفی
چند بگویم چو نگردد تمام
ختم کنم من به همین والسلام
تم الکتاب بعون الله و حسن توفیقه
فی عاشر ذوالحجه سنه ثمان و سبعین و ثمانمایه سنه ۸۷۸
ترکی شیرازی : فصل اول - لطیفهنگاریها
شمارهٔ ۱ - حب احمد و آل
نمی دانم چه می بود این که ساقی داشت در مینا
که از یک جرعه اش آتش به جانم ریخت سرتاپا
همین می بد که مجنون خورد و شد دیوانه ی لیلی
همین می بد که وامق خورد و شد شوریده ی عذرا
بود رنگ همین می از ازل در سرخ گل پنهان
که از عشقش کشد بلبل به حسن بوستان آوا
تجلی گر نکردی رنگ این می در گل سوری
ز عشقش روز و شب افغان نکردی بلبل شیدا
می عشق است این می بی گمان هرکس ز وی نوشد
به جز معشوق نارد در نظر چیز دگر اصلا
بنازم دست ساقی را که تا می ریخت در جامم
من از جامی فکندم از نظر دنیا و مافیها
کنون جز عشق و غیر از عاشقی کاری ندارم من
ز عشق و عاشقی از کس ندارم در جهان پروا
به سو هرکس ندارد عشق نتوان خواند انسانش
که انسانی که عشقش نیست حیوانی بود گویا
غرض از باده و عشق است حب احمد و آلش
که حب احمد و آل است حب خالق یکتا
هر آن کس را که در دل هست حب احمد و آلش
به روز واپسین جایش بود در جنت المأوا
به غیر از این می و این عشق نبود مقصد «ترکی»
چه در ظاهر چه در باطن، چه در دنیا چه در عقبی
که از یک جرعه اش آتش به جانم ریخت سرتاپا
همین می بد که مجنون خورد و شد دیوانه ی لیلی
همین می بد که وامق خورد و شد شوریده ی عذرا
بود رنگ همین می از ازل در سرخ گل پنهان
که از عشقش کشد بلبل به حسن بوستان آوا
تجلی گر نکردی رنگ این می در گل سوری
ز عشقش روز و شب افغان نکردی بلبل شیدا
می عشق است این می بی گمان هرکس ز وی نوشد
به جز معشوق نارد در نظر چیز دگر اصلا
بنازم دست ساقی را که تا می ریخت در جامم
من از جامی فکندم از نظر دنیا و مافیها
کنون جز عشق و غیر از عاشقی کاری ندارم من
ز عشق و عاشقی از کس ندارم در جهان پروا
به سو هرکس ندارد عشق نتوان خواند انسانش
که انسانی که عشقش نیست حیوانی بود گویا
غرض از باده و عشق است حب احمد و آلش
که حب احمد و آل است حب خالق یکتا
هر آن کس را که در دل هست حب احمد و آلش
به روز واپسین جایش بود در جنت المأوا
به غیر از این می و این عشق نبود مقصد «ترکی»
چه در ظاهر چه در باطن، چه در دنیا چه در عقبی