عبارات مورد جستجو در ۱۱۸۹ گوهر پیدا شد:
ادیب الممالک : مقطعات
شمارهٔ ۲۲۵
داورا ای که بهنگام مدیحت بورق
بیزد از خامه مه و مهر و سهیل یمنم
تا بحدیکه همه مدعیان پندارند
مالک مرسله زهره و عقد پرنم
تو همه ماهی و خورشیدی و ابری و نسیم
من خزان دیده و پژمرده گلی در چمنم
آفتابی که بگردون شده تابنده توئی
سایه کافتد از آن، بر زبر خاک منم
خرد بودم من و دادیم بزرگی چندان
که نگنجد بتن ای خواجه دگر پیرهنم
پیرهن بر تن سهل است که از وجد و طرب
جای آنست که بیرون شود از پوست تنم
شیوه بوالحسنی داری وجود علوی
ویژه با من که ز نسل علی «ع » بوالحسنم
برگزیدی ز خردمندان در بارگهم
برکشیدی زسخن سنجان در انجمنم
کرمت ماء معین ریخت بجام هوسم
سخنت در ثمین داد بجای ثمنم
چون تو آوردی و اینجا تو نگهداشتیم
هم تو بردی بر شاهنشه با خویشتنم
می نترسم زبد چرخ و نباشم حیران
کانکه آورده مرا باز برد در وطنم
بیژن آسا ز چه غصه برون آرد باز
رستم فضل تو بی منت دلو و رسنم
تو پرستنده حقی و گر این بنده ترا
نپرستم ز سر صدق کم از برهمنم
ور ترا نیک پرستم همه دانند که من
بنده حقم و از جان عدوی اهرمنم
تو بنامیزد نقاد سخن باشی و من
نیست در مخزن دانش گهری جز سخنم
گر سخن راست سرودم دهنم شیرین کن
ورنه شاید که دو صد مشت زنی بر دهنم
بیزد از خامه مه و مهر و سهیل یمنم
تا بحدیکه همه مدعیان پندارند
مالک مرسله زهره و عقد پرنم
تو همه ماهی و خورشیدی و ابری و نسیم
من خزان دیده و پژمرده گلی در چمنم
آفتابی که بگردون شده تابنده توئی
سایه کافتد از آن، بر زبر خاک منم
خرد بودم من و دادیم بزرگی چندان
که نگنجد بتن ای خواجه دگر پیرهنم
پیرهن بر تن سهل است که از وجد و طرب
جای آنست که بیرون شود از پوست تنم
شیوه بوالحسنی داری وجود علوی
ویژه با من که ز نسل علی «ع » بوالحسنم
برگزیدی ز خردمندان در بارگهم
برکشیدی زسخن سنجان در انجمنم
کرمت ماء معین ریخت بجام هوسم
سخنت در ثمین داد بجای ثمنم
چون تو آوردی و اینجا تو نگهداشتیم
هم تو بردی بر شاهنشه با خویشتنم
می نترسم زبد چرخ و نباشم حیران
کانکه آورده مرا باز برد در وطنم
بیژن آسا ز چه غصه برون آرد باز
رستم فضل تو بی منت دلو و رسنم
تو پرستنده حقی و گر این بنده ترا
نپرستم ز سر صدق کم از برهمنم
ور ترا نیک پرستم همه دانند که من
بنده حقم و از جان عدوی اهرمنم
تو بنامیزد نقاد سخن باشی و من
نیست در مخزن دانش گهری جز سخنم
گر سخن راست سرودم دهنم شیرین کن
ورنه شاید که دو صد مشت زنی بر دهنم
ادیب الممالک : رباعیات طنز
شمارهٔ ۲۷ - روبنده
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۰
ادیب الممالک : فرهنگ پارسی
شمارهٔ ۴۱
ادیب الممالک : اضافات
شمارهٔ ۱۵ - آیین نصیری
ابتدا هست یار و آخر نیز
حکم خاوندگار حی عزیز
آنچه بنوشته اندرین ورق است
شرط و اصل شدن باهل حق است
اهل حق را درین دوازده ماه
ده و دو خدمت است بی اکراه
هر که در راه حق نیاز برد
رو بدرگاه کارساز برد
تاج دولت بسر نهد او را
صد برابر عوض دهد او را
تو برو فیض دست خویش بپاش
کار با دین کس نداشته باش
که همه بندگان او باشند
گر بزرگند یا که او باشند
هر که داخل درین طریقت شد
قرض او روزه حقیقت شد
هست در روزه اولین آداب
شست و شوی تن و لباس در آب
گرچه تطهیر باطن است نخست
هم بظاهر در آب باید شست
پس زمال و طعام و کسوت خویش
کرد باید نیاز بر درویش
وانگهی غسل روزه باید کرد
دل چو می تن چو کوزه باید کرد
روزه تو بود سه روزه تمام
ده بیاران درین سه روزه طعام
از اناث و ذکور و خرد و کبیر
فرض باشد بهر تنی ده سیر
کز برنج لطیف ساز دهند
بر سر خوان دوستان بنهند
لیک بر هر نرینه واجب دان
که خروس همیکند قربان
بایدت این سه روزه برد بسر
شادمان چون بشاخ لاله تر
ز آنکه حق جو همیشه دلشاد است
خانه چون جای حق شد آباد است
چار شب خدمت چهار ملک
فرض باشد ترا درین مسلک
ز آنکه آنان عناصر فلکند
حامی حق و ناصر ملکند
بادبان سفینه عشقند
چار رکن مدینه عشقند
ملکوت خدای را شامل
عرش حق را همی شده حامل
قبض و بسط امور در یدشان
خارج از تخت و فوق مسندشان
آنچه کاری بعشقشان در باغ
روید از خاک جای لاله چراغ
اندرین چار شب زفکرت وهش
گوسفند ار نشد خروس بکش
مرد باید بقدر قوه خویش
فیض بخشد همیشه بر درویش
هر چه افزون دهد عطا و نیاز
حق مر او را زیاده بخشد باز
هشتمین خدمت ای ستوده سیر
هست از بهر میر اسکندر
که نر و ماده هر یکی ده سیر
پخته سازد برنج بهر فقیر
خانه یک خروس در این خبر
فرض باشد وان تزد لاضیر
نهمین دان کلوچه رزبار
آنکه رانده است و هم را ازبار
مایه این کلوچه آرد بود
مرغ و بره بزیر کارد بود
هر چه این خوان نکوتر و بهتر
گوسفند و خروس فربه تر
جای آن بهتری و نیکوئی
سبز گردد دگر چه میجوئی
دهمین خدمت تو قربان است
دادن جان براه جانان است
اهل حق را سزد که در همه سال
وقت محصول خود زمال حلال
بره تندرست و فربه و نر
در ره حق همی ببرد سر
بفقیران از آن نواله دهد
می کشان را در آن پیاله دهد
بر تن جانور دریدن دلق
هست بهر رفوی جامه خلق
جانور را همی کشد بنده
کادمی را از آن کند زنده
ورنه آنکس که جان نتاند داد
گر شود جانستان بود بیداد
خدمت یازده که لازم شد
خاص اسفندیار خادم شد
ده و دو خدمت ای نکو هنجار
هست زآن قلی، مصاحب یار
واجب است این دوازده خدمت
زین فزون خیر گشته نی سنت
خیر چون بیشتر اثر بیش است
چون درختت فزون ثمر بیش است
هر که در راه حق نیاز دهد
حق مر او را علاوه باز دهد
طالبا پیرزاده را بشناس
کار او را زکس مگیر قیاس
بپرستش که پیرزاده تست
بسوی حق در گشاده تست
خضر راه تو اوست در ظلمات
وز کف او بنوش آب حیات
هادی تست بر حقیقت عشق
پدر تست در طریقت عشق
چون پدر شد بدان که هیچ پسر
زن نگیرد زخاندان پدر
نیز باید که پیر زاده تو
نبرد زن زخانواده تو
بجز این هر کش اختیار بود
در خور عار و نار و دار بود
نکند طالب آنچه زشت و بدست
نخورد آنچه آفت خرد است
نشود جز زیاد مولا مست
جز بدامان حق نیازد دست
از ربا و دروغ پرهیزد
قول خود با قسم نیامیزد
نام حق را برایگان نبرد
پرده ننگ و نام کس ندرد
حسد و بغض و عجب و کبر و غرور
همگی راز خویش سازد دور
دور باشد زدزدی و تهمت
راست با هر گروه و هر ملت
نکند با کمند و تیر شکار
ترساند بجانور آزار
نشود بیوفا و حق نشناس
عصمت خلق را بدارد پاس
نظر بد بعرض کس نکند
بلواط و زنا هوس نکند
ور بناموس اهل حق بیند
مرگ را بر حیات بگزیند
قتل او واجب است بر باران
که بود در صف تبه کاران
یار بیگانه باش همچون خویش
منگر در نژاد و مذهب و کیش
که همه بندگان یار حقند
کلمات حقند و در ورقند
بهر حق جمله را ستایش کن
ذات حق را بدل نیایش کن
پاک می کن زبان و دیده و دل
دست و تن ظرف و جامه و منزل
همه را شست و شو ده از اخلاص
تا درائی درون خلوت خاص
پاک شو تا رهی زبند نجس
همچو زر وارهی از آهن و مس
نجس آن قی که شد زلب بدرون
هست آن کز دهان شود بیرون
هر چه شد در دهان رسید بدل
هرچه در دل بدوست شد واصل
پس بدل هرچه شد رسید بحق
پاک دان هر چه شد بحق ملحق
نجس آن که شد که از دهان ریزد
با دروغ و دغل در آمیزد
آنچه بیرون شد از دهان مردار
هست کز دوست نیست برخوردار
میوه باغ خلق را مربای
که نکردی تو آن درخت بپای
رایگان خوردن تو باشد زشت
از درختی که آن نه بهر تو کشت
لیک تسکین نفس را ز آن شاخ
اندکی خور ولی مبر در کاخ
از ستوران خود بکشت کسان
ضرر و آفت و زیان مرسان
تنگ بر اهلبیت خویش مگیر
که عیالت گرسنه باد و تو سیر
حق نباشد از آن کسی خرسند
که از او شاد نی زن و فرزند
هیچ زن را طلاق نتوان داد
مگر آن زن که عرض داده بباد
یا رود بی اجازه شوهر
از سرا آن پلید بدگوهر
یا خیانت بمال و نام کند
که حلال ترا حرام کند
آنزمان از وصال او بگریز
همچو خاشاک خشک از آتش تیز
دیده بربند از وصال عروس
چون کند ماکیان صدای خروس
زاده چو عاق بر پدر باشد
یا بمادر دمش هدر باشد
بایدش پند داد اگر از پند
به نشد کشت باید آن فرزند
با زن اجنبی بیک خانه
منشین ای ز داد بیگانه
ویژه چون خانه شد تهی از غیر
شر در آنجا مسلط است بخیر
هست شیطان بر آدمی دشمن
نار بجهد چو سنگ دید آهن
بشنو از من ز روی فکر سخن
بر زن اجنبی نگاه مکن
خور و خفتن مجو فسانه مگوی
خاصه آن بانوی که دارد شوی
همچنین واجب است بر هر زن
نرود رو گشاده در برزن
تن خود را ز چشم نامحرم
باز پوشد کند چو آهو رم
نزد صاحبدلان با گوهر
نیست محرم بزن مگر شوهر
بار سنگین منه به پشت ستور
که ز انصاف و عدل باشد دور
از علیق و علوفه شان تو مکاه
سیرشان کن در آخور از جو وکاه
زان حذر کن که او از بحق نالد
حق دو گوشت زقهر خود مالد
کم فروشی خلاف فرمان است
که ترازوی حق بمیزان است
آنکه با سنگ کم متاع فروخت
آتش از سنگ جست و ریشش سوخت
آب در شیر گاو کرد آن کرد
آمد آن آب و ماده گاو ببرد
میهمان چون درآید از درگاه
باش در پیش او چو خاک براه
با جبین گشاده اش بپذیر
یا گل و نقل و باده اش بپذیر
در برویش مبند و عذر مجوی
تا نبندد خدا درت بر روی
شرم ناداری از میان بردار
هرچه داری بیار و باک مدار
خانه گر از فلان و از بهمان
خانه صاحب حق است و ما مهمان
میهمان را چگونه می شاید
که در حق بدوست نگشاید
ذکر حق کن همیشه بر لب ورد
یاد استاد خود کن ای شاگرد
غم روزی مدار ای کودک
آنکه جان داد نان دهد بیشک
تا نبودی تو گردگار قدیر
کرد پستان مادرت پر شیر
آنکه در کودکیت را نگذاشت
هم پیری نگاه خواهد داشت
سخن مغز را بپوست مگوی
راز بیگانه را بدوست مگوی
همچو خم راز دار و سنگین باش
نه چو گلبن که راز گل زو فاش
دست در کاردار و دیده براه
مفکن جز بروی دوست نگاه
نظرت سوی راه حق باشد
تا تنت در پناه حق باشد
سیدی را که گوسفند و خروس
کرد قربان بده بدستش بوس
وآنگهی پنجشاهی از زر خویش
کن براهش نثار ای درویش
لیک سید چو خارج از ره شد
دستش از وصل دوست کوته شد
نه بر او نذر می رسد نه نیاز
بگل از وی بدیگری پرداز
چون نشینی درون صحبت جمع
همچو پروانه باش ناظر شمع
حرف دنیا مزن در آن محفل
کار تنها مکن بخلوت دل
لب فروبند و گوش هوش گشای
کینه ز آیینه درون بزدای
نظرت را بروی پیر افکن
شاخ انکار را ز ریشه بکن
باش یکباره پای تا سر گوش
دل پر از داستان و لب خاموش
با حریفان یکدل یکرنگ
شاد زی رخ گشاده نی دلتنگ
اهل انکار را بخلوت خاص
مبر ایجان که نیستش اخلاص
یار ما از میانه اغیار
دوست گیرد ولی نگیرد یار
ای پسر دستگیر یاران باش
ساقی بزم میگساران باش
زندگانی را عزیز دار و نکو
در بر زنده سوگ مرده مگو
صبر کن در عزای خویشاوند
شو شکیبا بماتم فرزند
شادمان باش از آنکه بتواند
آنچه بخشیده از تو بستاند
هم ببخشد ترا پس از ستدن
عبث است از تو دست و پای زدن
باش دایم ز قهر حق بهراس
هیچکس را بغیر حق مشناس
کابتدا یار و انتها یار است
حکم خاوندگار در کار است
حکم خاوندگار حی عزیز
آنچه بنوشته اندرین ورق است
شرط و اصل شدن باهل حق است
اهل حق را درین دوازده ماه
ده و دو خدمت است بی اکراه
هر که در راه حق نیاز برد
رو بدرگاه کارساز برد
تاج دولت بسر نهد او را
صد برابر عوض دهد او را
تو برو فیض دست خویش بپاش
کار با دین کس نداشته باش
که همه بندگان او باشند
گر بزرگند یا که او باشند
هر که داخل درین طریقت شد
قرض او روزه حقیقت شد
هست در روزه اولین آداب
شست و شوی تن و لباس در آب
گرچه تطهیر باطن است نخست
هم بظاهر در آب باید شست
پس زمال و طعام و کسوت خویش
کرد باید نیاز بر درویش
وانگهی غسل روزه باید کرد
دل چو می تن چو کوزه باید کرد
روزه تو بود سه روزه تمام
ده بیاران درین سه روزه طعام
از اناث و ذکور و خرد و کبیر
فرض باشد بهر تنی ده سیر
کز برنج لطیف ساز دهند
بر سر خوان دوستان بنهند
لیک بر هر نرینه واجب دان
که خروس همیکند قربان
بایدت این سه روزه برد بسر
شادمان چون بشاخ لاله تر
ز آنکه حق جو همیشه دلشاد است
خانه چون جای حق شد آباد است
چار شب خدمت چهار ملک
فرض باشد ترا درین مسلک
ز آنکه آنان عناصر فلکند
حامی حق و ناصر ملکند
بادبان سفینه عشقند
چار رکن مدینه عشقند
ملکوت خدای را شامل
عرش حق را همی شده حامل
قبض و بسط امور در یدشان
خارج از تخت و فوق مسندشان
آنچه کاری بعشقشان در باغ
روید از خاک جای لاله چراغ
اندرین چار شب زفکرت وهش
گوسفند ار نشد خروس بکش
مرد باید بقدر قوه خویش
فیض بخشد همیشه بر درویش
هر چه افزون دهد عطا و نیاز
حق مر او را زیاده بخشد باز
هشتمین خدمت ای ستوده سیر
هست از بهر میر اسکندر
که نر و ماده هر یکی ده سیر
پخته سازد برنج بهر فقیر
خانه یک خروس در این خبر
فرض باشد وان تزد لاضیر
نهمین دان کلوچه رزبار
آنکه رانده است و هم را ازبار
مایه این کلوچه آرد بود
مرغ و بره بزیر کارد بود
هر چه این خوان نکوتر و بهتر
گوسفند و خروس فربه تر
جای آن بهتری و نیکوئی
سبز گردد دگر چه میجوئی
دهمین خدمت تو قربان است
دادن جان براه جانان است
اهل حق را سزد که در همه سال
وقت محصول خود زمال حلال
بره تندرست و فربه و نر
در ره حق همی ببرد سر
بفقیران از آن نواله دهد
می کشان را در آن پیاله دهد
بر تن جانور دریدن دلق
هست بهر رفوی جامه خلق
جانور را همی کشد بنده
کادمی را از آن کند زنده
ورنه آنکس که جان نتاند داد
گر شود جانستان بود بیداد
خدمت یازده که لازم شد
خاص اسفندیار خادم شد
ده و دو خدمت ای نکو هنجار
هست زآن قلی، مصاحب یار
واجب است این دوازده خدمت
زین فزون خیر گشته نی سنت
خیر چون بیشتر اثر بیش است
چون درختت فزون ثمر بیش است
هر که در راه حق نیاز دهد
حق مر او را علاوه باز دهد
طالبا پیرزاده را بشناس
کار او را زکس مگیر قیاس
بپرستش که پیرزاده تست
بسوی حق در گشاده تست
خضر راه تو اوست در ظلمات
وز کف او بنوش آب حیات
هادی تست بر حقیقت عشق
پدر تست در طریقت عشق
چون پدر شد بدان که هیچ پسر
زن نگیرد زخاندان پدر
نیز باید که پیر زاده تو
نبرد زن زخانواده تو
بجز این هر کش اختیار بود
در خور عار و نار و دار بود
نکند طالب آنچه زشت و بدست
نخورد آنچه آفت خرد است
نشود جز زیاد مولا مست
جز بدامان حق نیازد دست
از ربا و دروغ پرهیزد
قول خود با قسم نیامیزد
نام حق را برایگان نبرد
پرده ننگ و نام کس ندرد
حسد و بغض و عجب و کبر و غرور
همگی راز خویش سازد دور
دور باشد زدزدی و تهمت
راست با هر گروه و هر ملت
نکند با کمند و تیر شکار
ترساند بجانور آزار
نشود بیوفا و حق نشناس
عصمت خلق را بدارد پاس
نظر بد بعرض کس نکند
بلواط و زنا هوس نکند
ور بناموس اهل حق بیند
مرگ را بر حیات بگزیند
قتل او واجب است بر باران
که بود در صف تبه کاران
یار بیگانه باش همچون خویش
منگر در نژاد و مذهب و کیش
که همه بندگان یار حقند
کلمات حقند و در ورقند
بهر حق جمله را ستایش کن
ذات حق را بدل نیایش کن
پاک می کن زبان و دیده و دل
دست و تن ظرف و جامه و منزل
همه را شست و شو ده از اخلاص
تا درائی درون خلوت خاص
پاک شو تا رهی زبند نجس
همچو زر وارهی از آهن و مس
نجس آن قی که شد زلب بدرون
هست آن کز دهان شود بیرون
هر چه شد در دهان رسید بدل
هرچه در دل بدوست شد واصل
پس بدل هرچه شد رسید بحق
پاک دان هر چه شد بحق ملحق
نجس آن که شد که از دهان ریزد
با دروغ و دغل در آمیزد
آنچه بیرون شد از دهان مردار
هست کز دوست نیست برخوردار
میوه باغ خلق را مربای
که نکردی تو آن درخت بپای
رایگان خوردن تو باشد زشت
از درختی که آن نه بهر تو کشت
لیک تسکین نفس را ز آن شاخ
اندکی خور ولی مبر در کاخ
از ستوران خود بکشت کسان
ضرر و آفت و زیان مرسان
تنگ بر اهلبیت خویش مگیر
که عیالت گرسنه باد و تو سیر
حق نباشد از آن کسی خرسند
که از او شاد نی زن و فرزند
هیچ زن را طلاق نتوان داد
مگر آن زن که عرض داده بباد
یا رود بی اجازه شوهر
از سرا آن پلید بدگوهر
یا خیانت بمال و نام کند
که حلال ترا حرام کند
آنزمان از وصال او بگریز
همچو خاشاک خشک از آتش تیز
دیده بربند از وصال عروس
چون کند ماکیان صدای خروس
زاده چو عاق بر پدر باشد
یا بمادر دمش هدر باشد
بایدش پند داد اگر از پند
به نشد کشت باید آن فرزند
با زن اجنبی بیک خانه
منشین ای ز داد بیگانه
ویژه چون خانه شد تهی از غیر
شر در آنجا مسلط است بخیر
هست شیطان بر آدمی دشمن
نار بجهد چو سنگ دید آهن
بشنو از من ز روی فکر سخن
بر زن اجنبی نگاه مکن
خور و خفتن مجو فسانه مگوی
خاصه آن بانوی که دارد شوی
همچنین واجب است بر هر زن
نرود رو گشاده در برزن
تن خود را ز چشم نامحرم
باز پوشد کند چو آهو رم
نزد صاحبدلان با گوهر
نیست محرم بزن مگر شوهر
بار سنگین منه به پشت ستور
که ز انصاف و عدل باشد دور
از علیق و علوفه شان تو مکاه
سیرشان کن در آخور از جو وکاه
زان حذر کن که او از بحق نالد
حق دو گوشت زقهر خود مالد
کم فروشی خلاف فرمان است
که ترازوی حق بمیزان است
آنکه با سنگ کم متاع فروخت
آتش از سنگ جست و ریشش سوخت
آب در شیر گاو کرد آن کرد
آمد آن آب و ماده گاو ببرد
میهمان چون درآید از درگاه
باش در پیش او چو خاک براه
با جبین گشاده اش بپذیر
یا گل و نقل و باده اش بپذیر
در برویش مبند و عذر مجوی
تا نبندد خدا درت بر روی
شرم ناداری از میان بردار
هرچه داری بیار و باک مدار
خانه گر از فلان و از بهمان
خانه صاحب حق است و ما مهمان
میهمان را چگونه می شاید
که در حق بدوست نگشاید
ذکر حق کن همیشه بر لب ورد
یاد استاد خود کن ای شاگرد
غم روزی مدار ای کودک
آنکه جان داد نان دهد بیشک
تا نبودی تو گردگار قدیر
کرد پستان مادرت پر شیر
آنکه در کودکیت را نگذاشت
هم پیری نگاه خواهد داشت
سخن مغز را بپوست مگوی
راز بیگانه را بدوست مگوی
همچو خم راز دار و سنگین باش
نه چو گلبن که راز گل زو فاش
دست در کاردار و دیده براه
مفکن جز بروی دوست نگاه
نظرت سوی راه حق باشد
تا تنت در پناه حق باشد
سیدی را که گوسفند و خروس
کرد قربان بده بدستش بوس
وآنگهی پنجشاهی از زر خویش
کن براهش نثار ای درویش
لیک سید چو خارج از ره شد
دستش از وصل دوست کوته شد
نه بر او نذر می رسد نه نیاز
بگل از وی بدیگری پرداز
چون نشینی درون صحبت جمع
همچو پروانه باش ناظر شمع
حرف دنیا مزن در آن محفل
کار تنها مکن بخلوت دل
لب فروبند و گوش هوش گشای
کینه ز آیینه درون بزدای
نظرت را بروی پیر افکن
شاخ انکار را ز ریشه بکن
باش یکباره پای تا سر گوش
دل پر از داستان و لب خاموش
با حریفان یکدل یکرنگ
شاد زی رخ گشاده نی دلتنگ
اهل انکار را بخلوت خاص
مبر ایجان که نیستش اخلاص
یار ما از میانه اغیار
دوست گیرد ولی نگیرد یار
ای پسر دستگیر یاران باش
ساقی بزم میگساران باش
زندگانی را عزیز دار و نکو
در بر زنده سوگ مرده مگو
صبر کن در عزای خویشاوند
شو شکیبا بماتم فرزند
شادمان باش از آنکه بتواند
آنچه بخشیده از تو بستاند
هم ببخشد ترا پس از ستدن
عبث است از تو دست و پای زدن
باش دایم ز قهر حق بهراس
هیچکس را بغیر حق مشناس
کابتدا یار و انتها یار است
حکم خاوندگار در کار است
آذر بیگدلی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۸
گدایان را، هوای بزم سلطانی و، سلطانان
نشانده بر در دولت سرا، بیرحم دربانان!
نشسته جان فشانان بر سر راهش من و، ترسم
که از من بگذرد با غیر، بر من دامن افشانان
مرا عهدی است با خوبان، بسی محکم؛ چه سود اما
سرو کارم کنون افتاده با این سست پیمانان!
زنند اهل ریا بر میگساران طعن و، در محشر
شوند آلوده دامانان، جدا از پاکدامانان
دهندش اهل دیر و کعبه پند و، بیتو آذر را
نه ذوق الفت اینان، نه شوق صحبت آنان
نشانده بر در دولت سرا، بیرحم دربانان!
نشسته جان فشانان بر سر راهش من و، ترسم
که از من بگذرد با غیر، بر من دامن افشانان
مرا عهدی است با خوبان، بسی محکم؛ چه سود اما
سرو کارم کنون افتاده با این سست پیمانان!
زنند اهل ریا بر میگساران طعن و، در محشر
شوند آلوده دامانان، جدا از پاکدامانان
دهندش اهل دیر و کعبه پند و، بیتو آذر را
نه ذوق الفت اینان، نه شوق صحبت آنان
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۲ - و له علیه الرحمه
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۵۷ - و له قطعه
اصفهان، مصر بود و شد کوفه؛
ای که سر خیل کنیه ور زانی
کس بظلمت رضانه، گر نبود؛
مادرش زانیه، پدر زانی
بر سر خلق، دل نلرزیدت
دلشان گوی کز چه لرزانی؟!
دادی ایمان بهای نان، جان نیز
من دهم زر، که بیخبر زانی
پاره ی نان خوریم هر دو، ولی
بگرانی تو، من به ارزانی
بمن آن پاره نان گوارا باد
بتو این حرص و آز ارزانی
داشتم ز اهل آن دیار شگفت
خوانددهقان پیر برزانی
زاد مردی نزاده مادر دهر
گویی این پیره زن، پسر زا، نی
ترکیب بندها و ترجیع بندها
ای که سر خیل کنیه ور زانی
کس بظلمت رضانه، گر نبود؛
مادرش زانیه، پدر زانی
بر سر خلق، دل نلرزیدت
دلشان گوی کز چه لرزانی؟!
دادی ایمان بهای نان، جان نیز
من دهم زر، که بیخبر زانی
پاره ی نان خوریم هر دو، ولی
بگرانی تو، من به ارزانی
بمن آن پاره نان گوارا باد
بتو این حرص و آز ارزانی
داشتم ز اهل آن دیار شگفت
خوانددهقان پیر برزانی
زاد مردی نزاده مادر دهر
گویی این پیره زن، پسر زا، نی
ترکیب بندها و ترجیع بندها
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۱۹
باز صبح است و برآمد آفتاب
خواجه تا کی بر نمیخیزد ز خواب
نه اثر از عقل داری نه ز عشق
نه گذر در کوفه داری نه دمشق
منکر عشقی تو یعنی عاقلی
پس چرا اینگونه از خود غافلی
عشق اگر کفر است اگر دیوانگیست
خواجه را با عقل هم بیگانگیست
گر تو خود عاقل نه و عاشق نه ای
باز گو ای خواجه آخر پس چه ای
عشق را بگذار گر زان تو نیست
در خور این موهبت جان تو نیست
دور شو از وهم خود خواجه دمی
تا سخن را نیم از دانش همی
نزد هر کو عاقل و داناستی
از کجی بهتر نباشد راستی
آنکه جانش یافت از دانش فروغ
صدق را بهتر شمارد یا دروغ
بخل خوشتر نزد عاقل یا کرم
عدل بهتر پیش دانا یا ستم
طاعت از بنده و یا عصیان نکوست
خواجه شکر خواجه یا کفران نکوست
چستی از چاکر نکو یا کاهلی
آگهی خوشتر بود یا غافلی
خواجگان دانند کار بندگی
سرکشی به یا که سر افکندگی
با چنین کردار اگر شرمنده نیست
خواجه عاقل نیست یا خود بنده نیست
تو مگو هم عاقل و هم بنده ام
بنده ام وز بندگی شرمنده ام
برکریمی خدا دل بسته ام
فارغ و آسوده دل بنشسته ام
خواجه عاقل نیستی پس غافلی
حاش لله کی کرم را قابلی
کردگار ما کریم است و رحیم
رحم او بر بندگان رسمی قدیم
ابر باشد در کرم آری ثمر
لیک از جو گندم آرد کی مطر
می ببارد روز و شب بر طرف دشت
لیک گندم کی بروید جز ز کشت
هم بخاک شوره بارد سال و ماه
هیچ دیدستی برویاند گیاه
گر کرم باشد روا بی احتساب
بولهب را فرق کو با بوتراب
من گمانم این که خواجه عاقل است
لیک در خوابست و از خود غافل است
چشم تن بیدار و چشم جان بخواب
خفته او تا بر سر آرد آفتاب
شرط اول هر که مرد این ره است
چیست دانی او تقومواله است
خواجه باید تا که بر خواند کسی
هم بمالد هم بجنباند بسی
این چنین کاین خواجه خوابش برده است
زنده باشد حاش لله مرده است
مرگ تن پیدا و مرگ جان نهان
مرده باشد لیک نی از تن ز جان
خواجه ترسم رنجه گردد زین خطاب
نی غلط گفتم نه مرگ است این نه خواب
مرده آن باشد که روزی زنده بود
بود بیدار آنکه گویندش غنود
مرده هرگز خاک را کی گفته کس
سنگ را هرگز نگوید گفته کس
از نما باشد جمادی را حیات
هم ز حیوانی بود زنده نبات
زنده حیوانی بانسانی و باز
دارد انسانی بیزدانی نیاز
من گرفتم چاره انسانیت هست
گوش کاری جان یزدانیت هست
گر نه از این چشمه جامی برده ای
زنده باشی حاش لله مرده ای
نسبت طبع جمادی با نبات
نسبت طبع نبات است و حیات
نفس نامی کز جمادش پیکر است
پیکر جانیست کز وی برتر است
جان حیوان قالب جان بشر
جان انسان پیکر جان دگر
آنکه جان می بخشد از جان همه
هم شبان و هم خداوند رمه
ابلهان را جان انسانی نبود
غافلان را جان یزدانی نبود
غافلی گرچه بصورت ابلهی ست
خواب با مرگ ارچه در صورت یکی ست
خواب را با مرگ ره بی منتهاست
غافی را ز ابلهی بس فرقهاست
خواب آن باشد که بیداریش هست
غافل آن باشد که هشیاریش هست
خواجه را ترسم نباشد زنده جان
ورنه از خوابش رهاندن میتوان
گر ندارد جان اسیر ابلهی
غافلی تبدیل گیرد ز آگهی
خواب غفلت بی علاج و چاره نیست
بی دوا مرگ و بتر زان احمقیست
چاره نپذیرد بلای احمقی
همچو آن کو گشت در فطره شقی
بر همه یکسان تکالیف خدا
تا که عاقل گردد از ابله جدا
ورنه ابله تا قیامت ابله است
زابلهی دست تصرف کوته است
با ازل پیوسته شد سلک ابد
بدنه نیکو گردد و نیکو نه بد
خواجه را در خواب خوش ما ندیم باز
وین سخن خواهد کشیدن بس دراز
عشق کو تا قصه ها کوته کند
عاقلان را غافل و ابله کند
زآگهی خوشتر چه باشد ابلهی
ابلهی شد مایه ی سد آگهی
عقل چون کامل شود آگه شوی
عشق چون حاصل شود ابله شوی
هرکرا زین ابلهی جان خرم است
آگه از سرلکی لایعلم است
گفت پیغمبر امیر آگهان
اکثر اهل جنانند ابلهان
آگهی را آفتی زین ابلهیست
از پس این ابلهی باز آگهیست
صرصر عشق آورد هر سو گذار
نخل آگاهی فرو ریزد ز بار
دست یازد هر کجا بر عاقلی
عاقلی گردد بدل با غافلی
نه بصر نه ذوق و نه سمع و نه لمس
نه دگر حسها کان لم یغن وامس
عشق از اول دشمن آگاهی است
غفلت از نادانی و گمراهی است
تا که از نقش پراکنده ورق
شویی و از عشق آموزی سبق
نفست آمد همچو مرغی در قیاس
بال و پروازش از ادراک حواس
چون بدام افتاد مرغی را گذر
برکند صیادش اول بال و پر
پس رها از حلقه ی دامش کند
اندک اندک پس خورد رامش کند
جایگاهی سازد اندر خانه اش
صبح و شام آماده دارد دانه اش
گه بگه آرد گذاری بر سرش
دستی از رحمت کشد برپیکرش
داردش هر روز با لطفی دگر
باز آرد مرغک از نو بال و پر
پر بر آرد باز و روید بالها
مختلف باشد ولی احوالها
گرچه این پر خود بصورت آن پر است
قوت این پر ز جایی دیگر است
این بصحن خانه رسستت آن بدشت
این قوی از خانه گشتست آن ز گشت
خواجه تا کی بر نمیخیزد ز خواب
نه اثر از عقل داری نه ز عشق
نه گذر در کوفه داری نه دمشق
منکر عشقی تو یعنی عاقلی
پس چرا اینگونه از خود غافلی
عشق اگر کفر است اگر دیوانگیست
خواجه را با عقل هم بیگانگیست
گر تو خود عاقل نه و عاشق نه ای
باز گو ای خواجه آخر پس چه ای
عشق را بگذار گر زان تو نیست
در خور این موهبت جان تو نیست
دور شو از وهم خود خواجه دمی
تا سخن را نیم از دانش همی
نزد هر کو عاقل و داناستی
از کجی بهتر نباشد راستی
آنکه جانش یافت از دانش فروغ
صدق را بهتر شمارد یا دروغ
بخل خوشتر نزد عاقل یا کرم
عدل بهتر پیش دانا یا ستم
طاعت از بنده و یا عصیان نکوست
خواجه شکر خواجه یا کفران نکوست
چستی از چاکر نکو یا کاهلی
آگهی خوشتر بود یا غافلی
خواجگان دانند کار بندگی
سرکشی به یا که سر افکندگی
با چنین کردار اگر شرمنده نیست
خواجه عاقل نیست یا خود بنده نیست
تو مگو هم عاقل و هم بنده ام
بنده ام وز بندگی شرمنده ام
برکریمی خدا دل بسته ام
فارغ و آسوده دل بنشسته ام
خواجه عاقل نیستی پس غافلی
حاش لله کی کرم را قابلی
کردگار ما کریم است و رحیم
رحم او بر بندگان رسمی قدیم
ابر باشد در کرم آری ثمر
لیک از جو گندم آرد کی مطر
می ببارد روز و شب بر طرف دشت
لیک گندم کی بروید جز ز کشت
هم بخاک شوره بارد سال و ماه
هیچ دیدستی برویاند گیاه
گر کرم باشد روا بی احتساب
بولهب را فرق کو با بوتراب
من گمانم این که خواجه عاقل است
لیک در خوابست و از خود غافل است
چشم تن بیدار و چشم جان بخواب
خفته او تا بر سر آرد آفتاب
شرط اول هر که مرد این ره است
چیست دانی او تقومواله است
خواجه باید تا که بر خواند کسی
هم بمالد هم بجنباند بسی
این چنین کاین خواجه خوابش برده است
زنده باشد حاش لله مرده است
مرگ تن پیدا و مرگ جان نهان
مرده باشد لیک نی از تن ز جان
خواجه ترسم رنجه گردد زین خطاب
نی غلط گفتم نه مرگ است این نه خواب
مرده آن باشد که روزی زنده بود
بود بیدار آنکه گویندش غنود
مرده هرگز خاک را کی گفته کس
سنگ را هرگز نگوید گفته کس
از نما باشد جمادی را حیات
هم ز حیوانی بود زنده نبات
زنده حیوانی بانسانی و باز
دارد انسانی بیزدانی نیاز
من گرفتم چاره انسانیت هست
گوش کاری جان یزدانیت هست
گر نه از این چشمه جامی برده ای
زنده باشی حاش لله مرده ای
نسبت طبع جمادی با نبات
نسبت طبع نبات است و حیات
نفس نامی کز جمادش پیکر است
پیکر جانیست کز وی برتر است
جان حیوان قالب جان بشر
جان انسان پیکر جان دگر
آنکه جان می بخشد از جان همه
هم شبان و هم خداوند رمه
ابلهان را جان انسانی نبود
غافلان را جان یزدانی نبود
غافلی گرچه بصورت ابلهی ست
خواب با مرگ ارچه در صورت یکی ست
خواب را با مرگ ره بی منتهاست
غافی را ز ابلهی بس فرقهاست
خواب آن باشد که بیداریش هست
غافل آن باشد که هشیاریش هست
خواجه را ترسم نباشد زنده جان
ورنه از خوابش رهاندن میتوان
گر ندارد جان اسیر ابلهی
غافلی تبدیل گیرد ز آگهی
خواب غفلت بی علاج و چاره نیست
بی دوا مرگ و بتر زان احمقیست
چاره نپذیرد بلای احمقی
همچو آن کو گشت در فطره شقی
بر همه یکسان تکالیف خدا
تا که عاقل گردد از ابله جدا
ورنه ابله تا قیامت ابله است
زابلهی دست تصرف کوته است
با ازل پیوسته شد سلک ابد
بدنه نیکو گردد و نیکو نه بد
خواجه را در خواب خوش ما ندیم باز
وین سخن خواهد کشیدن بس دراز
عشق کو تا قصه ها کوته کند
عاقلان را غافل و ابله کند
زآگهی خوشتر چه باشد ابلهی
ابلهی شد مایه ی سد آگهی
عقل چون کامل شود آگه شوی
عشق چون حاصل شود ابله شوی
هرکرا زین ابلهی جان خرم است
آگه از سرلکی لایعلم است
گفت پیغمبر امیر آگهان
اکثر اهل جنانند ابلهان
آگهی را آفتی زین ابلهیست
از پس این ابلهی باز آگهیست
صرصر عشق آورد هر سو گذار
نخل آگاهی فرو ریزد ز بار
دست یازد هر کجا بر عاقلی
عاقلی گردد بدل با غافلی
نه بصر نه ذوق و نه سمع و نه لمس
نه دگر حسها کان لم یغن وامس
عشق از اول دشمن آگاهی است
غفلت از نادانی و گمراهی است
تا که از نقش پراکنده ورق
شویی و از عشق آموزی سبق
نفست آمد همچو مرغی در قیاس
بال و پروازش از ادراک حواس
چون بدام افتاد مرغی را گذر
برکند صیادش اول بال و پر
پس رها از حلقه ی دامش کند
اندک اندک پس خورد رامش کند
جایگاهی سازد اندر خانه اش
صبح و شام آماده دارد دانه اش
گه بگه آرد گذاری بر سرش
دستی از رحمت کشد برپیکرش
داردش هر روز با لطفی دگر
باز آرد مرغک از نو بال و پر
پر بر آرد باز و روید بالها
مختلف باشد ولی احوالها
گرچه این پر خود بصورت آن پر است
قوت این پر ز جایی دیگر است
این بصحن خانه رسستت آن بدشت
این قوی از خانه گشتست آن ز گشت
نشاط اصفهانی : مثنویات
شمارهٔ ۳۰
کشور جان مرا سلطان تویی
نه همی سلطان که جان جان تویی
ساختی دل را در آن کشور امیر
عقل و فکر این یک دبیر، آن یک وزیر
امتحان را گو امیری چون کند
این وزیری آن دبیری چون کند
در کمین بگذاشتی خیل هوس
ره گشادی سوی دل از پیش و پس
ناگهان بیرون شد آن خیل از کمین
نه اثر بگذاشت از آن نه ازین
جانشین آن امیر اماره شد
شد هوا چیره، خرد بیچاره شد
ابلهی بر صدر دانش جا گزید
دست غفلت نامه ی فکرت درید
گرنه عون تو شود شان دستگیر
تا ابد مانند مسکین و اسیر
ای خداوند د ل ای سلطان جان
این اسیران هوس را وارهان
بس دلیر است ای هوس اندر مصاف
لشگری از قاف دارد تا به قاف
میل تا میلش سپه از میلها
از خیالش خیلها در خیلها
هر در عالم گوشه ای از گاه اوست
شادی و غم توشه ای از راه اوست
در وی افسوس درنگیرد یا فنی
پهلوانی باید و خصم افکنی
قهرمانی پر دلی خونخواره ای
تا که سازد در مصافش چاره ای
آزمودم عقل را در کار نفس
نیست در وی طاقت پیکار نفس
در مصاف این دغل مردی فرست
در علاج این مرض دردی فرست
مرد را دردی بباید، دردکو
درد را مردی بباید، مرد کو
گردها دیدیم و در وی مرد نه
مردها دیدیم و در وی درد نه
عقل گرد این ره و مرد است عشق
عشق هم مرد است و هم درد است عشق
عقل دل را کی رهاند از هوس
مرد مبدان هوس عشق است و بس
نه همی سلطان که جان جان تویی
ساختی دل را در آن کشور امیر
عقل و فکر این یک دبیر، آن یک وزیر
امتحان را گو امیری چون کند
این وزیری آن دبیری چون کند
در کمین بگذاشتی خیل هوس
ره گشادی سوی دل از پیش و پس
ناگهان بیرون شد آن خیل از کمین
نه اثر بگذاشت از آن نه ازین
جانشین آن امیر اماره شد
شد هوا چیره، خرد بیچاره شد
ابلهی بر صدر دانش جا گزید
دست غفلت نامه ی فکرت درید
گرنه عون تو شود شان دستگیر
تا ابد مانند مسکین و اسیر
ای خداوند د ل ای سلطان جان
این اسیران هوس را وارهان
بس دلیر است ای هوس اندر مصاف
لشگری از قاف دارد تا به قاف
میل تا میلش سپه از میلها
از خیالش خیلها در خیلها
هر در عالم گوشه ای از گاه اوست
شادی و غم توشه ای از راه اوست
در وی افسوس درنگیرد یا فنی
پهلوانی باید و خصم افکنی
قهرمانی پر دلی خونخواره ای
تا که سازد در مصافش چاره ای
آزمودم عقل را در کار نفس
نیست در وی طاقت پیکار نفس
در مصاف این دغل مردی فرست
در علاج این مرض دردی فرست
مرد را دردی بباید، دردکو
درد را مردی بباید، مرد کو
گردها دیدیم و در وی مرد نه
مردها دیدیم و در وی درد نه
عقل گرد این ره و مرد است عشق
عشق هم مرد است و هم درد است عشق
عقل دل را کی رهاند از هوس
مرد مبدان هوس عشق است و بس
نشاط اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۵
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
گر زیان ظاهر نمائی در خیال سود باش
یأس تا کی بر امید چهره مقصود باش!
بی نشان تیر شهرت چند ای ننگ عدم
یک اثر بگذار اندر عالم موجود باش!
از فروغ شوق زن بر مجمر دل آتشی
بر دماغ اهل عالم چون شمیم عود باش
تا توانی مرکز این حلقه تسلیم شو
شعله شوق محبت گر نباشی دود باش!
شاهد هر کس به قدر دعوی عشق خود است
گر تماشای عیاذش می کنی محمود باش!
چند باشی در هوای بود و نابود جهان؟!
اعتباری نیست اندر بود او نابود باش!
برفشان بر مزرع دل دانه اشک امید
چون سحاب تیره یکسر در خیال جود باش!
غافل از درس ادب لاف محبت تا به کی؟!
محرم اسرار عشقش نیستی مردود باش!
هست تشویش تو از تضعیف تصنیف عمل
از غم بیش و کم عالم گذر خوشنود باش!
بس که دارد نغمه «عشاق » مضراب دگر
تار و پود رشته های پرده این رود باش!
حبذا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
ای ز فرصت بی خبر در هر چه باشی زود باش!
یأس تا کی بر امید چهره مقصود باش!
بی نشان تیر شهرت چند ای ننگ عدم
یک اثر بگذار اندر عالم موجود باش!
از فروغ شوق زن بر مجمر دل آتشی
بر دماغ اهل عالم چون شمیم عود باش
تا توانی مرکز این حلقه تسلیم شو
شعله شوق محبت گر نباشی دود باش!
شاهد هر کس به قدر دعوی عشق خود است
گر تماشای عیاذش می کنی محمود باش!
چند باشی در هوای بود و نابود جهان؟!
اعتباری نیست اندر بود او نابود باش!
برفشان بر مزرع دل دانه اشک امید
چون سحاب تیره یکسر در خیال جود باش!
غافل از درس ادب لاف محبت تا به کی؟!
محرم اسرار عشقش نیستی مردود باش!
هست تشویش تو از تضعیف تصنیف عمل
از غم بیش و کم عالم گذر خوشنود باش!
بس که دارد نغمه «عشاق » مضراب دگر
تار و پود رشته های پرده این رود باش!
حبذا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
ای ز فرصت بی خبر در هر چه باشی زود باش!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶ - مخترع
ساقیا می ده که از هشیاریم دیوانگی است
میکند مجنون و ما را از تهی پیمانگی است
عاقبت بیگانه اند این آشنایان خرم آن
کش طریق آشنایان جهان بیگانگی است
مرد آن نبود که آرد چار زن را در نکاح
کز زن و زن سیرتان بستن نظر مردانگی است
ای دل ار ویران شدی از جور دوران غم مخور
زانکه اندر راه عشق آبادی از ویرانگی است
هست زهد و عافیت افسانه وزین هم خوشم
گه بکوی عشق در رسواییم افسانگی است
عرش پروازند رندان همایونفر ز عشق
شیخ در خلوت فرو رفته چو مرغ خانگی است
خلق روشن چشم ازان شمع شبستان وصال
در گداز و سوز ما را منصب پروانگی است
مست در کوی او فتادم کرده ترک خانمان
در میان راه خواب سگ ز بی کاشانگی است
فانی آنانی که در عالم به هیچی قانعند
نیست از عجز و زبونی بلکه از فرزانگی است
میکند مجنون و ما را از تهی پیمانگی است
عاقبت بیگانه اند این آشنایان خرم آن
کش طریق آشنایان جهان بیگانگی است
مرد آن نبود که آرد چار زن را در نکاح
کز زن و زن سیرتان بستن نظر مردانگی است
ای دل ار ویران شدی از جور دوران غم مخور
زانکه اندر راه عشق آبادی از ویرانگی است
هست زهد و عافیت افسانه وزین هم خوشم
گه بکوی عشق در رسواییم افسانگی است
عرش پروازند رندان همایونفر ز عشق
شیخ در خلوت فرو رفته چو مرغ خانگی است
خلق روشن چشم ازان شمع شبستان وصال
در گداز و سوز ما را منصب پروانگی است
مست در کوی او فتادم کرده ترک خانمان
در میان راه خواب سگ ز بی کاشانگی است
فانی آنانی که در عالم به هیچی قانعند
نیست از عجز و زبونی بلکه از فرزانگی است
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۸
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۹
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۲
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۱۷
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۶
در عهد سخات کس نگوید
کآوازه حاتمی و معنی ست
کس نیست در این زمانه امروز
کورا به عنایتت طمع نیست
درذمت همت تو فرض است
دلداری هر که زاهل معنی ست
از تو ما را شکایتی ست لطیف
وان نه از تست از زمانه ماست
این چه می بود کم فرستادی
که همه شهر پرفسانه ماست
اگر آن را شراب باید خواند
چاه ما پس شرابخانه ماست
سراج الدین غصنی دام فضله
چراغی نیست بل نور الهیست
ز مه تا ماهی او را مستفیدند
که صیت فضلش از مه تا به ماهیست
کآوازه حاتمی و معنی ست
کس نیست در این زمانه امروز
کورا به عنایتت طمع نیست
درذمت همت تو فرض است
دلداری هر که زاهل معنی ست
از تو ما را شکایتی ست لطیف
وان نه از تست از زمانه ماست
این چه می بود کم فرستادی
که همه شهر پرفسانه ماست
اگر آن را شراب باید خواند
چاه ما پس شرابخانه ماست
سراج الدین غصنی دام فضله
چراغی نیست بل نور الهیست
ز مه تا ماهی او را مستفیدند
که صیت فضلش از مه تا به ماهیست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۰