عبارات مورد جستجو در ۱۷۴۶ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۷
مولوی : فیه ما فیه
فصل شصت و ششم - خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ آدمیان همه مظهر میطلبند
خَلَقَ آدَمَ عَلی صُوْرَتِهِ آدمیان همه مظهر میطلبند، بسیار زنان باشند که مستور باشند امّا رو باز کنند تا مطلوبی خود را بیازمایند چنانک تو اُستره را بیازمایی و عاشق بمعشوق میگوید من نخفتم و نخوردم و چنين شدم و چنان شدم بی تو معنیش این باشد که تو مظهر میطلبی مظهر تو منم تا بدو معشوقی فروشی، و همچنين علما و هنرمندان جمله مظهر میطلبند کُنْتُ کَنْزاً مَخْفِیاً فَاحْبَبْتُ اَنْ اَعْرَفُ، خلق آدم علی صورته اَی علی صورة احکامه احکام او در همه خلق پیدا شود، زیرا همه ظلّ حقّند و سایه بشخص ماند، اگر پنج انگشت باز شود سایه نیز باز شود و اگر در رکوع رود سایه هم در رکوع رود و اگر دراز شود هم دراز شود پس خلق طالب طالب مطلوبی و محبوبیاند که خواهند تا همه محبّ او باشند و خاضع، و با اعدای او عدو و با اولیای او دوست، این همه احکام وصفات حقسّت که در ظلّ مینماید غایة ما فی الباب این ظلّ ما از ما بی خبرست، امّا ما باخبریم ولیکن نسبت بعلم خدا این خبرما حکم بیخبری دارد، هرچه در شخص باشد همه در ظلّ ننماید جز بعضی چیزها پس جملهٔ صفات حق درین ظلّ ما ننماید بعضی نماید که وَمَا اُوْتِیْتُمْ مِنَ الْعِلْمِ اِلَّا قَلِیْلاً.
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۴۵ - در ستایش شمسالدین وزیر
جمالالملک شمسالدین جهانیست
که از همر نعمتی او را نشانیست
جهانی گفتم او راوین غلط بود
که هر مویی ز شخص او جهانیست
کفش و زجود بحری وین چه بحریست
دلش در فضل کانی و آنچه کانیست
ضیای حشمت او آفتابیست
علو همت او آسمانیست
دل بیدار او گنج هنر را
چه دانی تا چه مایه قهرمانیست
ز دولت است جاهش را دلیلیست
ز نصرة تیغ عزمش را فسانیست
جز از بهر مهم عون نیست
اگر بر چرخ تیر یا کمانیست
جز از بهر هلاک خسم او نیست
اگر در دهر تیغی یا سنانیست
ایا صدری، که هر نکته ز صدرت
بر ارباب دانش داستانیست
بپیش خاطر تو هست پیدا
هر آنچ اندر همه عالم نهانیست
خسال تو ملک را مقتدایست
جلال تو فلک را دیدبانیست
نه چون گفت کرم را کار گاهست
نه چون کلکت خرد را ترجمانیست
ثریا پای قدرت را رکابیست
مجره دست جاهت را عنانیست
ز حکمت نیست خالی در بد و نیک
اگر وقتی دو کوکب را قرانیست
بعالم نیست، الا حضرت تو
اگر جایی افاضل را مکانیست
بصدرت رخ نهاده هر زمانی
ز اصحاب حوایج کار وانیست
خداوندا، تویی کامل هنر را
ز سعی جاه تو نامی و نانیست
در تست آنکه ابنای خرد را
درو از نکبت گیتی امانیست
ز بهر نقش و نظم مدحت تست
اگر ما را بنایی یا بیانیست
بزرگا، رأی پیر تو رهی را
نکو داند که : چون دانا جوانیست
مرا وقت بیان اندر فصاحت
تو گویی زیر هر مویی زبانیست
بصورت آمدم جویای عزت
که شخصی از حوادث در هوانیست
بحرص سود ، حاشا، هر زمانی
مرا از چرخ گوناگون زیانیست
یقینم شد، چو دیدم حضرت تو
که آخر رنج عالم را کرانیست
مرا حالیست پژمرده و لیکن
دل از دانش چو تازه بوستانیست
کنم جانم را فدای خدمت تو
خود اندر دست من امروز جانیست
نخواهی اینک اهل فضل گویند :
فلان در سایهٔ جاه فلانیست!
دو عاقل را بهم تا اتفاقیست
دو کوکب را بهم تا افترانیست
مبادا جز بکام تو، هر آنجا
که در اطراف عالم کامرانیست
جهان جاتو تو آباد بادا
که صحن جاه تو خوشتر جهانیست
که از همر نعمتی او را نشانیست
جهانی گفتم او راوین غلط بود
که هر مویی ز شخص او جهانیست
کفش و زجود بحری وین چه بحریست
دلش در فضل کانی و آنچه کانیست
ضیای حشمت او آفتابیست
علو همت او آسمانیست
دل بیدار او گنج هنر را
چه دانی تا چه مایه قهرمانیست
ز دولت است جاهش را دلیلیست
ز نصرة تیغ عزمش را فسانیست
جز از بهر مهم عون نیست
اگر بر چرخ تیر یا کمانیست
جز از بهر هلاک خسم او نیست
اگر در دهر تیغی یا سنانیست
ایا صدری، که هر نکته ز صدرت
بر ارباب دانش داستانیست
بپیش خاطر تو هست پیدا
هر آنچ اندر همه عالم نهانیست
خسال تو ملک را مقتدایست
جلال تو فلک را دیدبانیست
نه چون گفت کرم را کار گاهست
نه چون کلکت خرد را ترجمانیست
ثریا پای قدرت را رکابیست
مجره دست جاهت را عنانیست
ز حکمت نیست خالی در بد و نیک
اگر وقتی دو کوکب را قرانیست
بعالم نیست، الا حضرت تو
اگر جایی افاضل را مکانیست
بصدرت رخ نهاده هر زمانی
ز اصحاب حوایج کار وانیست
خداوندا، تویی کامل هنر را
ز سعی جاه تو نامی و نانیست
در تست آنکه ابنای خرد را
درو از نکبت گیتی امانیست
ز بهر نقش و نظم مدحت تست
اگر ما را بنایی یا بیانیست
بزرگا، رأی پیر تو رهی را
نکو داند که : چون دانا جوانیست
مرا وقت بیان اندر فصاحت
تو گویی زیر هر مویی زبانیست
بصورت آمدم جویای عزت
که شخصی از حوادث در هوانیست
بحرص سود ، حاشا، هر زمانی
مرا از چرخ گوناگون زیانیست
یقینم شد، چو دیدم حضرت تو
که آخر رنج عالم را کرانیست
مرا حالیست پژمرده و لیکن
دل از دانش چو تازه بوستانیست
کنم جانم را فدای خدمت تو
خود اندر دست من امروز جانیست
نخواهی اینک اهل فضل گویند :
فلان در سایهٔ جاه فلانیست!
دو عاقل را بهم تا اتفاقیست
دو کوکب را بهم تا افترانیست
مبادا جز بکام تو، هر آنجا
که در اطراف عالم کامرانیست
جهان جاتو تو آباد بادا
که صحن جاه تو خوشتر جهانیست
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۷۱ - در مدح شمسالدین وزیر
جز مکارم زشمس دین ناید
سیرت سروران چنین باید
رتبت ملک و زینت دولت
از خصالش همی بیفزاید
معجزات از بیان او خیزد
مکرمات از بنان او زاید
کام دل از زمانه بستاند
هر کش از اعتقاد بستاید
فضل او راه عیب بر بندد
عقل او راز غیب بگشاید
ای بزرگی ، که در خلال جلال
مثل تو دور چرخ ننماید
با لقای تو شمس کی تابد ؟
با عطای تو گنج کی پاید؟
همهٔ ترتیب و تربیت حق را
همت عالی تو فرماید
یمن حزم تو دولت افزورد
امن عزم تو ملت آراید
هر که بگراید او بطاعت تو
هرگزش زهر دهر نگزاید
هر که برتابد از رضای تو سر
سر او روزگار برباید
خامهٔ تو ، که رنگ ملک ازوست
رنگ از روی فضل بزداید
بر بساط نشاطی و قهرت
جان دشمن همی بفرساید
سهمت از خون دل و رخ اعدا
این بپالاید ، و آن بیالاید
عنف و لطف تو وقت کینه و مهر
این نبخشاید، آن ببخشاید
هر که نام عداوت تو برد
بر سر خاک باد بپیماید
باد بر تخت بخت جایگهت
که چنین جایگه ترا شاید
سیرت سروران چنین باید
رتبت ملک و زینت دولت
از خصالش همی بیفزاید
معجزات از بیان او خیزد
مکرمات از بنان او زاید
کام دل از زمانه بستاند
هر کش از اعتقاد بستاید
فضل او راه عیب بر بندد
عقل او راز غیب بگشاید
ای بزرگی ، که در خلال جلال
مثل تو دور چرخ ننماید
با لقای تو شمس کی تابد ؟
با عطای تو گنج کی پاید؟
همهٔ ترتیب و تربیت حق را
همت عالی تو فرماید
یمن حزم تو دولت افزورد
امن عزم تو ملت آراید
هر که بگراید او بطاعت تو
هرگزش زهر دهر نگزاید
هر که برتابد از رضای تو سر
سر او روزگار برباید
خامهٔ تو ، که رنگ ملک ازوست
رنگ از روی فضل بزداید
بر بساط نشاطی و قهرت
جان دشمن همی بفرساید
سهمت از خون دل و رخ اعدا
این بپالاید ، و آن بیالاید
عنف و لطف تو وقت کینه و مهر
این نبخشاید، آن ببخشاید
هر که نام عداوت تو برد
بر سر خاک باد بپیماید
باد بر تخت بخت جایگهت
که چنین جایگه ترا شاید
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح امام حسام الدین ابو حفص عمربن عبدالعزیز بن مازه بخاری
ای از کمال جاه تو ایام را نظام
وی از وفور علم تو اسلام را قوام
هستی حسام دین و ندیدست روزگار
در قمع شرک و نصرة دین چون یک حسام
سلطان اهل علمی و اندر معسکرت
فرش مفخرت ز معالی زند خیام
هم وقف گشته بر تو ز صدیق صدق و زهد
هم ارث مانده با تو ز فاروق زهد و نام
گردون بر آستانهٔ صدر تو داده بوس
گیتی ز تازیانهٔ سهم تو گشته رام
با ارتفاع قدر تو نازل بود فلک
با اصطناع دست تو ممسک بود غمام
از جود تو اطایب ارزاق مرد و زن
وز شکر تو قلاید اعناق خاص و عام
در روضهٔ سعادت تو بخت را نزول
در قبضهٔ سیادت تو چرخ را زمام
حساد را ز کین تو رنجی الخلود
احباب را زمهر تو نازی علی الدوام
افلاک بوده قدر رفیع ترا رهی
ایام گشته جاه عریض ترا غلام
میدان علم چون تو ندیدست یک شجاع
ایوان شرع چون تو ندیدست یک همام
معن بن زایده چو تو نابوده در کرم
قس بن ساعده چو تو نابوده در کلام
اصحاب شرع را بجوار تو التجا
ارباب علم را بپناه تو اعتصام
ار رفته روی فاقه ز جود تو در حجاب
وی مانده تیغ فتنه زجاه تو در نیام
پر آفتست عرصهٔ آفاق و اندرو
آنرا سلامتست که بر تو کند سلام
از حرمت تو سوی خجسته حریم تو
چشم فلک نظر نکند جز باحترام
در صحن شرق و غرب امامی چو تو کجا؟
در کل بر و بحر بزرگی چو تو کدام ؟
بی اقتدار فکرت تو بوده عقل سست
بی التهاب خاطر تو مانده علم خام
از عهد بوحنیفه بعلم تو کس نخاست
ای جان بوحنیفه بعلم تو شاد کلام
ساکن تو در دیار بخارا و سوی تو
آیند طالبان علوم از عراق و شام
هر خطه ای که هست در و شرع مصطفی
شاگرد صدر تست مر آن خطه را امام
یک لفظ تو بوقت افادت هزار بار
بهتر ز اتصاف و نکوتر ز اصطلام
از تو دریده پردهٔ خصمان تو ، بلی
از نور خور دریده شود پردهٔ ظلام
آن چیست از خصایص اسباب مهتری
کایزد نداد ذات شریف ترا تمام ؟
اصل و جلال و بخشش و افضال و علم و حلم
مال و جمال و کوشش و اقبال و نام و کام
ور جمله نام مهتری افزود در جهان
بر غیر تو زوری حقیقت بود حرام
دنیا و دین بسعی تو دارند سال و ماه
شغلی بر استقامت و کاری بر انتظام
در یک زمان شدست کفایت بسی مهم
هر جا که همت تو نمودست اهتمام
از انتقام کردن حساد فارغی
مشغول کی شوند کریمان بانتقام ؟
جرمی بزرگ در گذرانی بعذر خرد
وینست خود ستوده ترین خصلت کرام
آزادگان مشرق و مغرب شدند صید
تا نعمت تو دانه شد و حضرت تو دام
من بنده ، تا ز منشأ خود کرده ام رحیل
وندر جوار مجلس تو جسته ام مقام
از مشرب مواهب تو دیده ام شراب
وز مطعم مکارم تو خورده ام طعام
خون از مودت تو مرا رفته در عروق
مغز از محبت تو مرا رسته در عظام
از خاک حضرت تو بس بر نهاده تاج
وز آب مدحت تو بکف بر گرفته جام
فامست بر رهی حسنات تو و رهی
خواهد گزاردن بثنا و بشکر فام
دارم بگردن و بزبان اندرون مقیم
طوق هوا و سجع ثنای تو چون حمام
زحمت همی نمایم و هر جا که مشربیست
هر چند عذب تر بود ، افزون بود زحام
تا خوردن مدام ، که ام الخبائثست
اندر طریق شرع محرم بود حرام
بر تو حلال باد معالی و بر عدوت
بادا هزار بار محرم تر از مدام
گه بر سریر نعمت و حشمت همی نشین
گه بر بساط دولت و عزت همی خرام
بادا همیشه شام تو در روشنی چو صبح
ای صبح بدسگال تو در تیرگی چو شام
حاصل ترا ز گردش گردون همه مراد
عاید تر از بخشش یزدان همه مرام
وی از وفور علم تو اسلام را قوام
هستی حسام دین و ندیدست روزگار
در قمع شرک و نصرة دین چون یک حسام
سلطان اهل علمی و اندر معسکرت
فرش مفخرت ز معالی زند خیام
هم وقف گشته بر تو ز صدیق صدق و زهد
هم ارث مانده با تو ز فاروق زهد و نام
گردون بر آستانهٔ صدر تو داده بوس
گیتی ز تازیانهٔ سهم تو گشته رام
با ارتفاع قدر تو نازل بود فلک
با اصطناع دست تو ممسک بود غمام
از جود تو اطایب ارزاق مرد و زن
وز شکر تو قلاید اعناق خاص و عام
در روضهٔ سعادت تو بخت را نزول
در قبضهٔ سیادت تو چرخ را زمام
حساد را ز کین تو رنجی الخلود
احباب را زمهر تو نازی علی الدوام
افلاک بوده قدر رفیع ترا رهی
ایام گشته جاه عریض ترا غلام
میدان علم چون تو ندیدست یک شجاع
ایوان شرع چون تو ندیدست یک همام
معن بن زایده چو تو نابوده در کرم
قس بن ساعده چو تو نابوده در کلام
اصحاب شرع را بجوار تو التجا
ارباب علم را بپناه تو اعتصام
ار رفته روی فاقه ز جود تو در حجاب
وی مانده تیغ فتنه زجاه تو در نیام
پر آفتست عرصهٔ آفاق و اندرو
آنرا سلامتست که بر تو کند سلام
از حرمت تو سوی خجسته حریم تو
چشم فلک نظر نکند جز باحترام
در صحن شرق و غرب امامی چو تو کجا؟
در کل بر و بحر بزرگی چو تو کدام ؟
بی اقتدار فکرت تو بوده عقل سست
بی التهاب خاطر تو مانده علم خام
از عهد بوحنیفه بعلم تو کس نخاست
ای جان بوحنیفه بعلم تو شاد کلام
ساکن تو در دیار بخارا و سوی تو
آیند طالبان علوم از عراق و شام
هر خطه ای که هست در و شرع مصطفی
شاگرد صدر تست مر آن خطه را امام
یک لفظ تو بوقت افادت هزار بار
بهتر ز اتصاف و نکوتر ز اصطلام
از تو دریده پردهٔ خصمان تو ، بلی
از نور خور دریده شود پردهٔ ظلام
آن چیست از خصایص اسباب مهتری
کایزد نداد ذات شریف ترا تمام ؟
اصل و جلال و بخشش و افضال و علم و حلم
مال و جمال و کوشش و اقبال و نام و کام
ور جمله نام مهتری افزود در جهان
بر غیر تو زوری حقیقت بود حرام
دنیا و دین بسعی تو دارند سال و ماه
شغلی بر استقامت و کاری بر انتظام
در یک زمان شدست کفایت بسی مهم
هر جا که همت تو نمودست اهتمام
از انتقام کردن حساد فارغی
مشغول کی شوند کریمان بانتقام ؟
جرمی بزرگ در گذرانی بعذر خرد
وینست خود ستوده ترین خصلت کرام
آزادگان مشرق و مغرب شدند صید
تا نعمت تو دانه شد و حضرت تو دام
من بنده ، تا ز منشأ خود کرده ام رحیل
وندر جوار مجلس تو جسته ام مقام
از مشرب مواهب تو دیده ام شراب
وز مطعم مکارم تو خورده ام طعام
خون از مودت تو مرا رفته در عروق
مغز از محبت تو مرا رسته در عظام
از خاک حضرت تو بس بر نهاده تاج
وز آب مدحت تو بکف بر گرفته جام
فامست بر رهی حسنات تو و رهی
خواهد گزاردن بثنا و بشکر فام
دارم بگردن و بزبان اندرون مقیم
طوق هوا و سجع ثنای تو چون حمام
زحمت همی نمایم و هر جا که مشربیست
هر چند عذب تر بود ، افزون بود زحام
تا خوردن مدام ، که ام الخبائثست
اندر طریق شرع محرم بود حرام
بر تو حلال باد معالی و بر عدوت
بادا هزار بار محرم تر از مدام
گه بر سریر نعمت و حشمت همی نشین
گه بر بساط دولت و عزت همی خرام
بادا همیشه شام تو در روشنی چو صبح
ای صبح بدسگال تو در تیرگی چو شام
حاصل ترا ز گردش گردون همه مراد
عاید تر از بخشش یزدان همه مرام
رشیدالدین وطواط : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - در مدح ملک اتسز
ای علم تو دین را نظام داده
حلم تو زمین را قوام داده
اسباب معالی و محمدت را
طبع و دل تو نظام داده
نصرت بر تو مقام جسته
دولت بکف تو زمام داده
در شرع مروت کف جوادت
فتوای حلال و حرام داده
از گنبد بیدادگر بمردی
انصاف تو داد کرام داده
خلق تو بگل بوی سفته کرده
رای تو همه نور وام داده
اخلاق تو را خالق خلایق
اوصاف معلی تمام داده
افلاک سوی خاک بارگاهت
بر موجب طاعت پیام داده
قدر تو علو چون سپهر جسته
دست تو عطا چون غمام داده
ترتیب مهمات هفت کشور
رای تو بیک احتمام داده
اقرار بشاگردی رشادت
در منهج دین هر امام داده
احباب و اعادیت را جلالت
هم نصرة و هم انهزام داده
آنرا بصف اختصاص برده
وین را بکف انتقام داده
ای رانده بتعجیل و طاغیان را
پندی بزبان حسام داده
بیجاده صفت کسوت زمین را
از خنجر فیروزه فام داده
در معرکه صبح مخالفان را
تیغ تو سیاهی شام داده
دست همه گردان ببند بسته
پای همه شیران بدام داده
از خون و تن خصم دام و دد را
در دشت شراب و طعام داده
بگرفته مهینه ولایتی را
وانگه بکهینه غلام داده
بدخواه تو از ملک و ملک رفته
انصار ترا بوم و بام داده
شد سوخته خرمن ، که داشت مسکین
دل را بطمع های خام داده
ای از لب سیحون نهیب جیشت
آشوب بکفار شام داده
آورده همه مال آل یافث
پس تحفه باولاد سام داده
زین فتح جلیل الخطر ، سعادت
مژده بعراق و بشام داده
باز آمده سوی سرای دولت
اعلام هدی را نظام داده
تدبیر همه شرق و غرب کرده
روزی همه خاص و عام داده
خلقت همه حمد و مدیح گفته
بختت همه کام و مرام داده
ای قبلهٔ اقبال تو قبولت
زوار ترا نان و نام داده
ای جاه مرا ز جور گیتی
در منزل عصمت مقام داده
از حلهٔ راحات جامه کرده
وز بادهٔ لذات جام داده
جان را و روان را سوی امانی
سعی تو نوید خرام داده
من بر تو سلام امید گفته
جود تو جواب سلام داده
در روضهٔ عدل توام زمانه
امروز دلی شاد کام داده
وز بعد پراکندگی ، نوالت
احوال مرا التیام داده
در غالب من خون و مغز برت
تحفه بعروق و عظام داده
تا خیل ضیاهست هر شبانگاه
نوبت بسپاه ظلام داده
بادی تو بناز و بکام و لطفت
احباب ترا ناز و کام داده
ساقی نوایب مخالفت را
از جام مصایب مدام داده
وز چرخ وز انجم موافقت را
اقبال تو اسب و مقام داده
بر اسم تو ورسم ملکت ، ایزد
منشور بقا بر دوام داده
حلم تو زمین را قوام داده
اسباب معالی و محمدت را
طبع و دل تو نظام داده
نصرت بر تو مقام جسته
دولت بکف تو زمام داده
در شرع مروت کف جوادت
فتوای حلال و حرام داده
از گنبد بیدادگر بمردی
انصاف تو داد کرام داده
خلق تو بگل بوی سفته کرده
رای تو همه نور وام داده
اخلاق تو را خالق خلایق
اوصاف معلی تمام داده
افلاک سوی خاک بارگاهت
بر موجب طاعت پیام داده
قدر تو علو چون سپهر جسته
دست تو عطا چون غمام داده
ترتیب مهمات هفت کشور
رای تو بیک احتمام داده
اقرار بشاگردی رشادت
در منهج دین هر امام داده
احباب و اعادیت را جلالت
هم نصرة و هم انهزام داده
آنرا بصف اختصاص برده
وین را بکف انتقام داده
ای رانده بتعجیل و طاغیان را
پندی بزبان حسام داده
بیجاده صفت کسوت زمین را
از خنجر فیروزه فام داده
در معرکه صبح مخالفان را
تیغ تو سیاهی شام داده
دست همه گردان ببند بسته
پای همه شیران بدام داده
از خون و تن خصم دام و دد را
در دشت شراب و طعام داده
بگرفته مهینه ولایتی را
وانگه بکهینه غلام داده
بدخواه تو از ملک و ملک رفته
انصار ترا بوم و بام داده
شد سوخته خرمن ، که داشت مسکین
دل را بطمع های خام داده
ای از لب سیحون نهیب جیشت
آشوب بکفار شام داده
آورده همه مال آل یافث
پس تحفه باولاد سام داده
زین فتح جلیل الخطر ، سعادت
مژده بعراق و بشام داده
باز آمده سوی سرای دولت
اعلام هدی را نظام داده
تدبیر همه شرق و غرب کرده
روزی همه خاص و عام داده
خلقت همه حمد و مدیح گفته
بختت همه کام و مرام داده
ای قبلهٔ اقبال تو قبولت
زوار ترا نان و نام داده
ای جاه مرا ز جور گیتی
در منزل عصمت مقام داده
از حلهٔ راحات جامه کرده
وز بادهٔ لذات جام داده
جان را و روان را سوی امانی
سعی تو نوید خرام داده
من بر تو سلام امید گفته
جود تو جواب سلام داده
در روضهٔ عدل توام زمانه
امروز دلی شاد کام داده
وز بعد پراکندگی ، نوالت
احوال مرا التیام داده
در غالب من خون و مغز برت
تحفه بعروق و عظام داده
تا خیل ضیاهست هر شبانگاه
نوبت بسپاه ظلام داده
بادی تو بناز و بکام و لطفت
احباب ترا ناز و کام داده
ساقی نوایب مخالفت را
از جام مصایب مدام داده
وز چرخ وز انجم موافقت را
اقبال تو اسب و مقام داده
بر اسم تو ورسم ملکت ، ایزد
منشور بقا بر دوام داده
رشیدالدین وطواط : مقطعات
شمارهٔ ۱۴ - ترجمه از شعر تازی
رشیدالدین وطواط : رباعیات
شمارهٔ ۲۱ - در شکوه
جامی : دفتر اول
بخش ۷۶ - در بیان آنکه آدمی کل است و سایر اشیا به مثابه اجزا
آدمی چیست برزخی جامع
صورت خلق و حق در او واقع
نسخه مجمل است و مضمونش
ذات حق و صفات بیچونش
متصل با دقایق جبروت
مشتمل بر حقایق ملکوت
باطنش در محیط وحدت غرق
ظاهرش خشک لب به ساحل فرق
یک صفت نیست از صفات خدا
که نه در ذات او بود پیدا
هم علیم است و هم سمیع و بصیر
متکلم مرید و حی و قدیر
همچنین از حقایق عالم
همه چیزی بود در او مدغم
خواهی افلاک و خواهی ارکان گیر
خواه کان یا نبات و حیوان گیر
صورت نیک و بد نوشته در او
سیرت دیو و دد سرشته در او
گرنه مرآت وجه باقی بود
از چه رو شد فرشته را مسجود
بود عکس جمال حضرت پاک
اگر ابلیس پی نبرد چه باک
هر چه در گنج کنت کنز نهان
بود، در وی خدا نمود عیان
خلق را در ظهور پیدایی
هستی اوست علت غایی
زانکه عرفان بود سبب آن را
و اوست مظهر کمال عرفان را
صورت خلق و حق در او واقع
نسخه مجمل است و مضمونش
ذات حق و صفات بیچونش
متصل با دقایق جبروت
مشتمل بر حقایق ملکوت
باطنش در محیط وحدت غرق
ظاهرش خشک لب به ساحل فرق
یک صفت نیست از صفات خدا
که نه در ذات او بود پیدا
هم علیم است و هم سمیع و بصیر
متکلم مرید و حی و قدیر
همچنین از حقایق عالم
همه چیزی بود در او مدغم
خواهی افلاک و خواهی ارکان گیر
خواه کان یا نبات و حیوان گیر
صورت نیک و بد نوشته در او
سیرت دیو و دد سرشته در او
گرنه مرآت وجه باقی بود
از چه رو شد فرشته را مسجود
بود عکس جمال حضرت پاک
اگر ابلیس پی نبرد چه باک
هر چه در گنج کنت کنز نهان
بود، در وی خدا نمود عیان
خلق را در ظهور پیدایی
هستی اوست علت غایی
زانکه عرفان بود سبب آن را
و اوست مظهر کمال عرفان را
جامی : دفتر اول
بخش ۱۴۰ - حکایت بر سبیل تمثیل
جامی : دفتر اول
بخش ۱۶۵ - قصه خلاص کردن مجنون آهو را از دست صیاد به سبب مشابه بودن وی لیلی را
صید جویی به دشت دام نهاد
آهوی وحشیش به دام افتاد
بست پایش چو بود در دل وی
کش برد زنده تا نواحی حی
نا نهاده ز دشت پا بیرون
شد دوچار وی از قضا مجنون
دید آن پای بسته آهو را
خاست از جان خسته آه او را
پیش آن صید پیشه باز دوید
ناله و آه جانگداز کشید
کاخر این صید را چه آزاری
دست و پا بسته اش چرا داری
او به صورت مشابه لیلی ست
گر به لیلی ببخشی اش اولی ست
نرگسش را نداده سرمه جلی
ور نه بودی به عینه لیلی
گردنش را نسوده عقد گهر
ور نه با لیلی آمدی همسر
خواند از شوق یار فرزانه
صد از اینان فسون و افسانه
رام شد صید پیشه ز افسونش
داد رشته به دست مجنونش
دست خود طوق گردن او ساخت
به زبان تفقدش بنواخت
بوسه بر چشم و گردن او داد
رشته از دست و پای او بگشاد
گفت رو رو فدای لیلی باش
همچو من در دعای لیلی باش
لاله می چر به جای خار و گیاه
وز خدا سر خروییش می خواه
سبزه می خور به گرد چشمه و جوی
بهر سر سبزیش دعا می گوی
تا ز لیلی تو را بود بویی
کم مباد از وجود تو مویی
گه چرا کرده در زمین حرم
گه غذا خورده از ریاض ارم
شاد زی از عنایت مولی
در حمای حمایت لیلی
آهوی وحشیش به دام افتاد
بست پایش چو بود در دل وی
کش برد زنده تا نواحی حی
نا نهاده ز دشت پا بیرون
شد دوچار وی از قضا مجنون
دید آن پای بسته آهو را
خاست از جان خسته آه او را
پیش آن صید پیشه باز دوید
ناله و آه جانگداز کشید
کاخر این صید را چه آزاری
دست و پا بسته اش چرا داری
او به صورت مشابه لیلی ست
گر به لیلی ببخشی اش اولی ست
نرگسش را نداده سرمه جلی
ور نه بودی به عینه لیلی
گردنش را نسوده عقد گهر
ور نه با لیلی آمدی همسر
خواند از شوق یار فرزانه
صد از اینان فسون و افسانه
رام شد صید پیشه ز افسونش
داد رشته به دست مجنونش
دست خود طوق گردن او ساخت
به زبان تفقدش بنواخت
بوسه بر چشم و گردن او داد
رشته از دست و پای او بگشاد
گفت رو رو فدای لیلی باش
همچو من در دعای لیلی باش
لاله می چر به جای خار و گیاه
وز خدا سر خروییش می خواه
سبزه می خور به گرد چشمه و جوی
بهر سر سبزیش دعا می گوی
تا ز لیلی تو را بود بویی
کم مباد از وجود تو مویی
گه چرا کرده در زمین حرم
گه غذا خورده از ریاض ارم
شاد زی از عنایت مولی
در حمای حمایت لیلی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۷۵ - در بیان آنکه شرط صحبت آنست که همه اصحاب در معرض آن باشند که چون در یکدیگر عیبی بینند به قول یا فعل دفع آن بکنند
مرد باید که یار جوی بود
یار چون یافت یار شوی بود
شوید از آب لطف و ابر کرم
از ضمیرش غبار غصه و غم
گر نشیند به دامنش گردی
باشد آن گرد بر دلش دردی
تا ز دامانش آن بیفشاند
پا به دامن کشید نتواند
یار چشم است اگر ز شهوت و خشم
مویی افتاده بینی اندر چشم
زود آن موی را ز چشم بچین
موی در وی ز جهل سهل مبین
زانکه در دیده موی ناهنجار
مایه مویه گردد آخر کار
خاربست مژه به گرد بصر
بر خس و خار بسته راه گذر
کز برون رنج آفتی ناگاه
به سواد بصر نیابد راه
یار چون چشم شد تو مژگان باش
گرد او شو به پا چو مژگان فاش
دفع کن هر اذا که از هر سوی
سوی آن چشم روشن آرد روی
لحظه لحظه ز خست و دونی
مخراشش چو موی افزونی
موی افزونی آفت دیده ست
دیده زو هر دم آفتی دیده ست
گر گذاریش دیده کور کند
ور کنی درد و رنج زور کند
بلکه صد پی به کندنش چاره
گر کنی بر دمد دگر باره
نه به کندن توانی از وی رست
نه بر آزار او صبور نشست
خودپسندان ناپسندیده
موی افزونی اند در دیده
دیده از دیدشان نگه می دار
ور نبینی ز دیدشان آزار
ز آتش کیدشان بکش دامن
پیش ازان دم که سوزدت خرمن
آتش کید بر فروخته اند
خرمن بس کسان که سوخته اند
اول اظهار اعتقاد کنند
دم تسلیم و انقیاد زنند
هر کجا پا نهی به راه و گذر
به ارادت نهند آنجا سر
ور به آزارشان بر آری دست
گردن خود کنند پیش تو پست
گر زنی سنگ گوهرش خوانند
بر سر خود چو تاج بنشانند
کانچه آید ازان کف و پنجه
حاش لله که کس شود رنجه
محنت تو کلید راحت ماست
ذلت تو مزید دولت ماست
لله و فی الله است یاری ما
به غرض نیست دوستداری ما
رنج محنت ز دوستان خدای
هست راحت فزای و رنج زدای
داغشان باغ و رنجشان گنج است
گنجشان از کرم گهر سنج است
ما ز آزارشان نیازاریم
قهر ایشان به لطف برداریم
قهرشان بهر امتحان باشد
امتحان فضل و امتنان باشد
در زر خالص آن که دارد شک
زند از بهر امتحانش محک
بر محک چون بود تمام عیار
خرد آن را به قیمت بسیار
بی محک ها درین سرای مجاز
سره از قلب کی شود ممتاز
از مریدان کنند افسانه
که فلان مرد بود و مردانه
صبر بر امتحان شیخ نمود
در دولت به روی خود بگشود
زین مقوله هزار کذب و گزاف
با تو گویند و تو ز خاطر صاف
همه را راستگوی پنداری
کذبهاشان به صدق برداری
بنشینی و ریش پهن کنی
بگشایی زبان به خوش سخنی
همه را رازدار خود سازی
راز دل با همه بپردازی
با همه خواه خواجه خواه فقیر
کنی آمیزشی چو شکر و شیر
چون برآید بر این نسق یک چند
شود از هر طرف قوی پیوند
لیک از آزمون گوناگون
آید از پرده حیله ها بیرون
آن غرض ها که بودشان در سر
گردد از قول و فعلشان ظاهر
شود احوال ظاهر ایشان
یوم تبلی السرائر ایشان
خبث سیرت ز صورت و سیما
بر تو گردد یگان یگان پیدا
چون غرض ها شود تو را روشن
دوستان را شوی به جان دشمن
غرض آنجا که بار بگشاید
دوستی را مجال تنگ آید
رخت بندد ز دل وفا و وفاق
خانه گیرد به سینه بغض و نفاق
لیک بهر حقوق پیشینه
داری آن را نهفته در سینه
شرمت آید که از پس یاری
لب گشایی به بغض و کین داری
دل تو از نفاق گیرد هم
کز نفاقت رسد هزار الم
دمبدم حیله ای برانگیزی
که از ایشان به حیله بگریزی
صد دغا و دغل به پیش آرند
حیله های تو باد انگارند
هر طرف صد وسیله انگیزند
تا دگر باره با تو آمیزند
بگذری تو ازان جفا کیشان
وین عجب کز تو نگذرند ایشان
هیچ از ایشان رهید نتوانی
چون شناور به خرس درمانی
یار چون یافت یار شوی بود
شوید از آب لطف و ابر کرم
از ضمیرش غبار غصه و غم
گر نشیند به دامنش گردی
باشد آن گرد بر دلش دردی
تا ز دامانش آن بیفشاند
پا به دامن کشید نتواند
یار چشم است اگر ز شهوت و خشم
مویی افتاده بینی اندر چشم
زود آن موی را ز چشم بچین
موی در وی ز جهل سهل مبین
زانکه در دیده موی ناهنجار
مایه مویه گردد آخر کار
خاربست مژه به گرد بصر
بر خس و خار بسته راه گذر
کز برون رنج آفتی ناگاه
به سواد بصر نیابد راه
یار چون چشم شد تو مژگان باش
گرد او شو به پا چو مژگان فاش
دفع کن هر اذا که از هر سوی
سوی آن چشم روشن آرد روی
لحظه لحظه ز خست و دونی
مخراشش چو موی افزونی
موی افزونی آفت دیده ست
دیده زو هر دم آفتی دیده ست
گر گذاریش دیده کور کند
ور کنی درد و رنج زور کند
بلکه صد پی به کندنش چاره
گر کنی بر دمد دگر باره
نه به کندن توانی از وی رست
نه بر آزار او صبور نشست
خودپسندان ناپسندیده
موی افزونی اند در دیده
دیده از دیدشان نگه می دار
ور نبینی ز دیدشان آزار
ز آتش کیدشان بکش دامن
پیش ازان دم که سوزدت خرمن
آتش کید بر فروخته اند
خرمن بس کسان که سوخته اند
اول اظهار اعتقاد کنند
دم تسلیم و انقیاد زنند
هر کجا پا نهی به راه و گذر
به ارادت نهند آنجا سر
ور به آزارشان بر آری دست
گردن خود کنند پیش تو پست
گر زنی سنگ گوهرش خوانند
بر سر خود چو تاج بنشانند
کانچه آید ازان کف و پنجه
حاش لله که کس شود رنجه
محنت تو کلید راحت ماست
ذلت تو مزید دولت ماست
لله و فی الله است یاری ما
به غرض نیست دوستداری ما
رنج محنت ز دوستان خدای
هست راحت فزای و رنج زدای
داغشان باغ و رنجشان گنج است
گنجشان از کرم گهر سنج است
ما ز آزارشان نیازاریم
قهر ایشان به لطف برداریم
قهرشان بهر امتحان باشد
امتحان فضل و امتنان باشد
در زر خالص آن که دارد شک
زند از بهر امتحانش محک
بر محک چون بود تمام عیار
خرد آن را به قیمت بسیار
بی محک ها درین سرای مجاز
سره از قلب کی شود ممتاز
از مریدان کنند افسانه
که فلان مرد بود و مردانه
صبر بر امتحان شیخ نمود
در دولت به روی خود بگشود
زین مقوله هزار کذب و گزاف
با تو گویند و تو ز خاطر صاف
همه را راستگوی پنداری
کذبهاشان به صدق برداری
بنشینی و ریش پهن کنی
بگشایی زبان به خوش سخنی
همه را رازدار خود سازی
راز دل با همه بپردازی
با همه خواه خواجه خواه فقیر
کنی آمیزشی چو شکر و شیر
چون برآید بر این نسق یک چند
شود از هر طرف قوی پیوند
لیک از آزمون گوناگون
آید از پرده حیله ها بیرون
آن غرض ها که بودشان در سر
گردد از قول و فعلشان ظاهر
شود احوال ظاهر ایشان
یوم تبلی السرائر ایشان
خبث سیرت ز صورت و سیما
بر تو گردد یگان یگان پیدا
چون غرض ها شود تو را روشن
دوستان را شوی به جان دشمن
غرض آنجا که بار بگشاید
دوستی را مجال تنگ آید
رخت بندد ز دل وفا و وفاق
خانه گیرد به سینه بغض و نفاق
لیک بهر حقوق پیشینه
داری آن را نهفته در سینه
شرمت آید که از پس یاری
لب گشایی به بغض و کین داری
دل تو از نفاق گیرد هم
کز نفاقت رسد هزار الم
دمبدم حیله ای برانگیزی
که از ایشان به حیله بگریزی
صد دغا و دغل به پیش آرند
حیله های تو باد انگارند
هر طرف صد وسیله انگیزند
تا دگر باره با تو آمیزند
بگذری تو ازان جفا کیشان
وین عجب کز تو نگذرند ایشان
هیچ از ایشان رهید نتوانی
چون شناور به خرس درمانی
جامی : دفتر سوم
بخش ۵۱ - خاتمه کتاب
جامی از شعر و شاعری باز آی
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر مو شکافتن است
گر چو استاد کارگر همه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
به عبث شکل موشکافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
نکند با تو بیش ازین ایام
کت به بافندگی برآرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ تو را
گر ازین نام نیست ننگ تو را
نه چه گفتم چه جای این سخن است
رای دانا ورای این سخن است
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر نساج را ز نساجی
کار کاید ز کارخانه خیر
در دو عالم بود نشانه خیر
نکند کز طبع خرده دان زاید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
شیوه مادحی چو گیری پیش
مدح شاهان سرفراز اندیش
خاصه شاهی که از مسافت دور
مدت قطع آن سنین و شهور
مخلصی را به تنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و دخول
نه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامه ثنا مرقوم
نه ز نثرش لآلی منثور
دیده در نامه دعا مسطور
به کرامند تحفه یاد کند
به گرامی هدیه شاد کند
چیست آن تحفه بدره زر ناب
وان هدیه عطیه نایاب
بدره ای بی شمار بدر در او
اخترانی بلند قدر در او
بدر تدویر و آفتاب درخش
لون شان طبع را مسرت بخش
عدد اخترانش بی شتلم
از اصول عدد دوازدهم
بر نصاب کواکب مرصود
گر شود کسر وی ز وی مفقود
لعبتانند جمله زرد لباس
به دو رویی به شهر روی شناس
روی سایند اگر به سنگ سیاه
زان شود تابناک سنگ چو ماه
رسته هر یک ز داغ آتش و دود
آتشین داغ بهر جان حسود
آنچه زین بیشتر ز شاه سعید
به فقیران نیکخواه رسید
کف جود ویش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل الذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایه ای دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازان خلخال
کافسری بایدم گران مثقال
زان زری کامد از خزینه شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه زانجا که هست پایه فقر
که مبادا زوال سایه فقر
همه ملک جهان حقیر بود
زانکه آخر فناپذیر بود
لیک از آنجا که تحفه شاهیست
یاد کرد کمین هوا خواهیست
برق نور است زاسمان بلند
بر زمین فرود قدر نژند
قدر آن را قیاس نتوان کرد
جز ز شکرش اساس نتوان کرد
با دهان ز قیل و قال خموش
می کنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود در زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
گوش دهر از دعای شه پر باد
داعیان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آن مضمون
به سعادات سرمدی مقرون
همه مقبول و مستجاب شده
همه مقرون به فتح باب شده
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله الحمد و العلی والجود
با خموشی ز شعر دمساز آی
شعر شعر خیال بافتن است
بهر آن شعر مو شکافتن است
گر چو استاد کارگر همه سال
شعر بافی کنی بدین منوال
به عبث شکل موشکافی چند
شعر گویی و شعر بافی چند
نکند با تو بیش ازین ایام
کت به بافندگی برآرد نام
نیست از نام و ننگ رنگ تو را
گر ازین نام نیست ننگ تو را
نه چه گفتم چه جای این سخن است
رای دانا ورای این سخن است
هست همت چو مغز و کار چو پوست
کار هر کس به قدر همت اوست
کار فرخنده گشته از فرهنگ
کارگر را در او چه تهمت ننگ
همت مرد چون بلند بود
در همه کار ارجمند بود
نرسد جز بلند معراجی
خیر نساج را ز نساجی
کار کاید ز کارخانه خیر
در دو عالم بود نشانه خیر
نکند کز طبع خرده دان زاید
بهر شاهان خرده دان شاید
مدح دونان به نغز گفتاری
خرده دان را بود نگونساری
شیوه مادحی چو گیری پیش
مدح شاهان سرفراز اندیش
خاصه شاهی که از مسافت دور
مدت قطع آن سنین و شهور
مخلصی را به تنگنای خمول
بسته بر خود در خروج و دخول
نه ز نظمش جواهر منظوم
خوانده از نامه ثنا مرقوم
نه ز نثرش لآلی منثور
دیده در نامه دعا مسطور
به کرامند تحفه یاد کند
به گرامی هدیه شاد کند
چیست آن تحفه بدره زر ناب
وان هدیه عطیه نایاب
بدره ای بی شمار بدر در او
اخترانی بلند قدر در او
بدر تدویر و آفتاب درخش
لون شان طبع را مسرت بخش
عدد اخترانش بی شتلم
از اصول عدد دوازدهم
بر نصاب کواکب مرصود
گر شود کسر وی ز وی مفقود
لعبتانند جمله زرد لباس
به دو رویی به شهر روی شناس
روی سایند اگر به سنگ سیاه
زان شود تابناک سنگ چو ماه
رسته هر یک ز داغ آتش و دود
آتشین داغ بهر جان حسود
آنچه زین بیشتر ز شاه سعید
به فقیران نیکخواه رسید
کف جود ویش مضاعف ساخت
بحر را شرمسار زان کف ساخت
شاهدی کان سلاسل الذهب است
که ز بختش رسیده این لقب است
پایه ای دارد آنچنان عالی
که هلال آمدش به خلخالی
پای همت کشید ازان خلخال
کافسری بایدم گران مثقال
زان زری کامد از خزینه شاه
با خردمند قاصدی همراه
تا کنم زان به نیروی امید
افسر سرفرازی جاوید
گر چه زانجا که هست پایه فقر
که مبادا زوال سایه فقر
همه ملک جهان حقیر بود
زانکه آخر فناپذیر بود
لیک از آنجا که تحفه شاهیست
یاد کرد کمین هوا خواهیست
برق نور است زاسمان بلند
بر زمین فرود قدر نژند
قدر آن را قیاس نتوان کرد
جز ز شکرش اساس نتوان کرد
با دهان ز قیل و قال خموش
می کنم از زبان حال خروش
آن خروشی که گوش جان شنود
بلکه اهل خرد به آن گرود
گوش سر از سماع آن معزول
گوش سر بر سماع آن مجبول
تا بود در زمانه گفت و شنفت
تا بود قول آشکار و نهفت
گوش دهر از دعای شه پر باد
داعیان را به آن تفاخر باد
هر دعا را بقای آن مضمون
به سعادات سرمدی مقرون
همه مقبول و مستجاب شده
همه مقرون به فتح باب شده
بر همین نکته ختم شد مقصود
لله الحمد و العلی والجود
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۸ - انتقال به مدح گوهر کان فتوت و مشید ارکان اخوت والی ملک جاه و جمال یوسف مصر فضل و افضال اعز الله تعالی انصاره و ضاعف اقتداره
نیکخواهی خاصه کو را یاور است
گشته پیدا با وی از یک گوهر است
کرده جا در سایه ی اقبال او
سایه وار افتاده در دنبال او
هر کجا این آفتاب آن پرتو است
هر کجا آن پیشوا این پیرو است
گر چه بر مهد خلافت زاده است
بر خلافش یک قدم ننهاده است
والی مصر جلال و احتشام
بود از آن رو یوسفش کردند نام
رشک یوسف طلعت زیبای او
چون زلیخا عالمی شیدای او
هر که می آرد رخش را در نظر
می زند گلبانگ ما هذا بشر
گر چه هست او یک برادر شاه را
هست با صد جان برابر شاه را
آمد او شه را برادر یار هم
در زمانه باشد این بسیار کم
گفت با دانشوری آن ساده مرد
کای به دانش نزد هر آزاده فرد
باز کن زین نکته ی پوشیده پوست
که برادر به بود یا یار و دوست
گفت نبود نزد دانا هیچ چیز
زان برادر به که باشد یار نیز
بر سر گردون خدایا ماه و سال
تا فراق فرقدان باشد محال
این دو اختر را به هم تابنده وار
بر سریر مکرمت پاینده دار
گشته پیدا با وی از یک گوهر است
کرده جا در سایه ی اقبال او
سایه وار افتاده در دنبال او
هر کجا این آفتاب آن پرتو است
هر کجا آن پیشوا این پیرو است
گر چه بر مهد خلافت زاده است
بر خلافش یک قدم ننهاده است
والی مصر جلال و احتشام
بود از آن رو یوسفش کردند نام
رشک یوسف طلعت زیبای او
چون زلیخا عالمی شیدای او
هر که می آرد رخش را در نظر
می زند گلبانگ ما هذا بشر
گر چه هست او یک برادر شاه را
هست با صد جان برابر شاه را
آمد او شه را برادر یار هم
در زمانه باشد این بسیار کم
گفت با دانشوری آن ساده مرد
کای به دانش نزد هر آزاده فرد
باز کن زین نکته ی پوشیده پوست
که برادر به بود یا یار و دوست
گفت نبود نزد دانا هیچ چیز
زان برادر به که باشد یار نیز
بر سر گردون خدایا ماه و سال
تا فراق فرقدان باشد محال
این دو اختر را به هم تابنده وار
بر سریر مکرمت پاینده دار
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۷ - در مذمت زنان که محل شهوت موقوف علیه فرزندان است
چاره نبود اهل شهوت را ز زن
صحبت زن هست بیخ عمر کن
زن چه باشد ناقصی در عقل و دین
هیچ ناقص نیست در عالم چنین
دور دان از سیرت اهل کمال
ناقصان را سخره بودن ماه و سال
پیش کامل کو به دانش سرور است
سخره ناقص ز ناقص کمتر است
بر سر خوان عطای ذوالمنن
نیست کافر نعمتی بدتر ز زن
گر دهی صد سال زن را سیم و زر
پای تا سرگیری او را در گهر
جامه از دیبای ششتر دوزیش
خانه از زرین لگن افروزیش
لعل و در آویزه گوشش کنی
شرب زرکش ستر شب پوشش کنی
هم به وقت چاشت هم هنگام شام
خوانش آرایی به گوناگون طعام
چون شود تشنه ز جام گوهری
آبش از سر چشمه خضر آوری
میوه چون خواهد ز تو همچون شهان
نار یزد آری و سیب اصفهان
چون فتد از داوری در تاب و پیچ
جمله اینها پیش او هیچ است هیچ
گویدت ای جانگداز عمر کاه
هیچ چیز از تو ندیدم هیچ گاه
گر چه باشد چهره اش لوح صفا
خالی است آن لوح از حرف وفا
در جهان از زن وفاداری که دید
غیر مکاری و غداری که دید
سالها دست اندر آغوشت کند
چون بتابی رو فراموشت کند
گر تو پیری یار دیگر بایدش
همدمی از تو قوی تر بایدش
چون جوانی آید او را در نظر
جای تو خواهد که او بندد کمر
صحبت زن هست بیخ عمر کن
زن چه باشد ناقصی در عقل و دین
هیچ ناقص نیست در عالم چنین
دور دان از سیرت اهل کمال
ناقصان را سخره بودن ماه و سال
پیش کامل کو به دانش سرور است
سخره ناقص ز ناقص کمتر است
بر سر خوان عطای ذوالمنن
نیست کافر نعمتی بدتر ز زن
گر دهی صد سال زن را سیم و زر
پای تا سرگیری او را در گهر
جامه از دیبای ششتر دوزیش
خانه از زرین لگن افروزیش
لعل و در آویزه گوشش کنی
شرب زرکش ستر شب پوشش کنی
هم به وقت چاشت هم هنگام شام
خوانش آرایی به گوناگون طعام
چون شود تشنه ز جام گوهری
آبش از سر چشمه خضر آوری
میوه چون خواهد ز تو همچون شهان
نار یزد آری و سیب اصفهان
چون فتد از داوری در تاب و پیچ
جمله اینها پیش او هیچ است هیچ
گویدت ای جانگداز عمر کاه
هیچ چیز از تو ندیدم هیچ گاه
گر چه باشد چهره اش لوح صفا
خالی است آن لوح از حرف وفا
در جهان از زن وفاداری که دید
غیر مکاری و غداری که دید
سالها دست اندر آغوشت کند
چون بتابی رو فراموشت کند
گر تو پیری یار دیگر بایدش
همدمی از تو قوی تر بایدش
چون جوانی آید او را در نظر
جای تو خواهد که او بندد کمر
جامی : سلامان و ابسال
بخش ۲۸ - حکایت سلیمان علیه السلام و بلقیس که از مقام انصاف سخن گفته اند
بود بلقیس و سلیمان را سخن
روزی اندر کشف سر خویشتن
هر دو را دل بر سر انصاف بود
خاطر از رنگ رعونت صاف بود
گفت شاه دین سلیمان از نخست
گر چه بر من ختم ملک آمد درست
در نیاید روز و شب کس از درم
تا من از اول به دستش ننگرم
کو چه تحفه بهر من آرد به کف
کش فزاید پیش من عز و شرف
بعد ازان بلقیس از سر نهفت
زد دم و از حال خویش این نکته گفت
کز جهان بر من جوانی نگذرد
کاندر او چشمم به حسرت ننگرد
در دلم ناید که ای کاش این جوان
بودیم دمساز جان ناتوان
این بود حال زنان نیک خوی
از زن بدخو نشاید گفت و گو
خواجه فردوسی که دانی بخردش
بر زن نیک است نفرین بدش
کی زن بدگونه نیک آیین بود
پیش نیکان در خور نفرین بود
روزی اندر کشف سر خویشتن
هر دو را دل بر سر انصاف بود
خاطر از رنگ رعونت صاف بود
گفت شاه دین سلیمان از نخست
گر چه بر من ختم ملک آمد درست
در نیاید روز و شب کس از درم
تا من از اول به دستش ننگرم
کو چه تحفه بهر من آرد به کف
کش فزاید پیش من عز و شرف
بعد ازان بلقیس از سر نهفت
زد دم و از حال خویش این نکته گفت
کز جهان بر من جوانی نگذرد
کاندر او چشمم به حسرت ننگرد
در دلم ناید که ای کاش این جوان
بودیم دمساز جان ناتوان
این بود حال زنان نیک خوی
از زن بدخو نشاید گفت و گو
خواجه فردوسی که دانی بخردش
بر زن نیک است نفرین بدش
کی زن بدگونه نیک آیین بود
پیش نیکان در خور نفرین بود
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳۳ - حکایت آن صاحب کرم که بر همیان درم از رشته تدبیر پندگویان بند نهاد
هر چه دهی از سر انصاف ده
قفل عدم بر در اسراف نه
بعد شکستن صدف خویش را
خوار مگردان خلف خویش را
بهره که دیدی ز خداوند خود
ساز ذخیره پی فرزند خود
تا چه بریزد صدفت زیر خاک
بهره ور آید ز تو آن در پاک
گفت که دارم سفری دور پیش
آنچه به دست است کنم زاد خویش
چون بپرد طوطی من زین قفس
بهره فرزند خداوند بس
دل چو قوی گشت به روزی دهم
از پی فرزند چه روزی نهم
جامی ازین به غم فرزند خور
زرد مکن روی وی از مهر زر
زآفت این رهزنش آگاه کن
قبله اش الرزق علی الله کن
دیده وری خواند به عقل سلیم
حرف فنا از ورق زر و سیم
خواست درین دایره تیز رو
سازدش از نقش بقا سکه نو
عقده ز همیان درم برگرفت
جلوه به میدان کرم در گرفت
بی درمان را درم اندوز ساخت
بی کرمان را کرم آموز ساخت
هر زر و سیمی که به درویش داد
آنچه طلب کرد بسی بیش داد
گفت فضولی ز کرم دست تنگ
کای شده پیش تو یکی سیم و سنگ
قفل عدم بر در اسراف نه
بعد شکستن صدف خویش را
خوار مگردان خلف خویش را
بهره که دیدی ز خداوند خود
ساز ذخیره پی فرزند خود
تا چه بریزد صدفت زیر خاک
بهره ور آید ز تو آن در پاک
گفت که دارم سفری دور پیش
آنچه به دست است کنم زاد خویش
چون بپرد طوطی من زین قفس
بهره فرزند خداوند بس
دل چو قوی گشت به روزی دهم
از پی فرزند چه روزی نهم
جامی ازین به غم فرزند خور
زرد مکن روی وی از مهر زر
زآفت این رهزنش آگاه کن
قبله اش الرزق علی الله کن
دیده وری خواند به عقل سلیم
حرف فنا از ورق زر و سیم
خواست درین دایره تیز رو
سازدش از نقش بقا سکه نو
عقده ز همیان درم برگرفت
جلوه به میدان کرم در گرفت
بی درمان را درم اندوز ساخت
بی کرمان را کرم آموز ساخت
هر زر و سیمی که به درویش داد
آنچه طلب کرد بسی بیش داد
گفت فضولی ز کرم دست تنگ
کای شده پیش تو یکی سیم و سنگ
جامی : تحفةالاحرار
بخش ۳۷ - حکایت زنده دلی که با مردگان انس گرفته بود و از زندگان فرار می نمود
زنده دلی از صف افسردگان
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملامت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگ منشان تیز تگ
همچو تگ آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد ازو بر سر راهی سؤال
کین همه از زنده رمیدن چراست
رخت سوی مرده کشیدن چراست
گفت بلندان به مغاک اندراند
پاک نهادان ته خاک اندراند
مرده دلانند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین
همدمی مرده دهد مردگی
صحبت افسرده دل افسردگی
زیر گل آنان که پراکنده اند
گر چه به تن مرده به جان زنده اند
مرده دلی بود مرا پیش ازین
بسته هر چون و چرا پیش ازین
زنده شدم از نظر پاکشان
آب حیاتست مرا خاکشان
جامی ازین مرده دلان گوشه گیر
گوش به خود دار و ز خود توشه گیر
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست
رفت به همسایگی مردگان
پشت ملامت به عمارات کرد
روی ارادت به مزارات کرد
حرف فنا خواند ز هر لوح خاک
روح بقا جست ز هر روح پاک
گشتی ازین سگ منشان تیز تگ
همچو تگ آهوی وحشی ز سگ
کارشناسی پی تفتیش حال
کرد ازو بر سر راهی سؤال
کین همه از زنده رمیدن چراست
رخت سوی مرده کشیدن چراست
گفت بلندان به مغاک اندراند
پاک نهادان ته خاک اندراند
مرده دلانند به روی زمین
بهر چه با مرده شوم همنشین
همدمی مرده دهد مردگی
صحبت افسرده دل افسردگی
زیر گل آنان که پراکنده اند
گر چه به تن مرده به جان زنده اند
مرده دلی بود مرا پیش ازین
بسته هر چون و چرا پیش ازین
زنده شدم از نظر پاکشان
آب حیاتست مرا خاکشان
جامی ازین مرده دلان گوشه گیر
گوش به خود دار و ز خود توشه گیر
هر چه درین دایره بیرون توست
گام سعایت زده در خون توست
جامی : سبحةالابرار
بخش ۴۹ - عقد چهاردهم در شکر که صرف کردن نعمت منعم است در حق گزاری او و اعتراف به عجز و قصور در سپاسداری او
ای که از پات نیابم تا فرق
یک سر موی نه در نعمت غرق
صفحه جبهه ات آن لوح منیر
که بود لایح ازان سر ضمیر
طرفه لوحیست که بی نقطه و خط
زان توان حرف رضا خواند و سخط
مردمان حبشی پیکر چشم
دیده بانان تو در منظر چشم
ابروان چتر سیه بر سرشان
مانع از آفت تیغ خورشان
گردشان خار مژه پرچین بند
تا ز بیرون نرسد هیچ گزند
گوش بگشاده دهان از دو طرف
تا شود درج گهر همچو صدف
در صدف قطره نیسان افتد
واندر او گوهر احسان افتد
در مشامت ز دو ماشوره سیم
می دهد بوی خوش انفاس نسیم
دهنت کارگه تنگ و بسی
کارها آید ازو هر نفسی
نکته رانی به مددگاری هش
چاشنی گیری شیرین و ترش
لقمه خایی و زلال انگیزی
لقمه ها را به زلال آمیزی
تا نگیرد به گلو راه نفس
طوطی جان نشود تنگ قفس
دست تو کارگزار از چپ و راست
کرده کار همه تن بی کم و کاست
پاک و ناپاک بشوید ز تنت
برد آلایش چرک از بدنت
گفت او راحت احباب و به مشت
مشتکی ساز حریفان درشت
وقت شانه کشیت پنجه گشای
گاه تسبیح تو انگشت نمای
ناخنش زخمه چنگ تن توست
که بر آن نغمه راحت زن توست
نیست چون پای تو صاحب قدمی
کت به مقصود رساند به دمی
ره بری ره سپری گام زنی
پای مرد تو به هر انجمنی
چون صف اهل صفا سازی جای
داردت از مدد ساق به پای
به مذلت چو شوی خاک نشین
مهد عزت نهدت زیر سرین
زانویش را چو کنی کرسی سر
یابی از سر دل عرش خبر
آمد آن آینه شاهد غیب
گر کنی روی در آیینه چه عیب
آنچه زینها به تو پرتوفکن است
لختی از نعمت بیرون تن است
شرح انواع عطاهای درون
باشد از حیز تقریر برون
دل کزین پرده بود پردگیی
نو به نو یافته پروردگیی
عقل و دین پردگی پرده اوست
علم و دانش همه پرورده اوست
وانچه بیرون بود از جان و تنت
لیک در آمدن و زیستنت
باشدش مدخلی آن رحمت توست
وز سر خوان کرم نعمت توست
گر چه آن را نبود حد و قیاس
واجب است از تو بر آن شکر و سپاس
همچنین عافیت از هر چه بلاست
پیش صاحبنظران عین عطاست
نعمت است این که خدا ساخت بری
چشمت از کوری و گوشت ز کری
نعمت است این که دلت داشت نگاه
از غم حشمت و اندیشه جاه
هر چه زین چرخ گره بر گره است
نعمت عافیت از جمله به است
یک بلا یا دو گر آمد به سرت
داشت ایمن ز هزار دگرت
قدر این نعمت اگر می دانی
خاطر از غصه چه می رنجانی
یک سر موی نه در نعمت غرق
صفحه جبهه ات آن لوح منیر
که بود لایح ازان سر ضمیر
طرفه لوحیست که بی نقطه و خط
زان توان حرف رضا خواند و سخط
مردمان حبشی پیکر چشم
دیده بانان تو در منظر چشم
ابروان چتر سیه بر سرشان
مانع از آفت تیغ خورشان
گردشان خار مژه پرچین بند
تا ز بیرون نرسد هیچ گزند
گوش بگشاده دهان از دو طرف
تا شود درج گهر همچو صدف
در صدف قطره نیسان افتد
واندر او گوهر احسان افتد
در مشامت ز دو ماشوره سیم
می دهد بوی خوش انفاس نسیم
دهنت کارگه تنگ و بسی
کارها آید ازو هر نفسی
نکته رانی به مددگاری هش
چاشنی گیری شیرین و ترش
لقمه خایی و زلال انگیزی
لقمه ها را به زلال آمیزی
تا نگیرد به گلو راه نفس
طوطی جان نشود تنگ قفس
دست تو کارگزار از چپ و راست
کرده کار همه تن بی کم و کاست
پاک و ناپاک بشوید ز تنت
برد آلایش چرک از بدنت
گفت او راحت احباب و به مشت
مشتکی ساز حریفان درشت
وقت شانه کشیت پنجه گشای
گاه تسبیح تو انگشت نمای
ناخنش زخمه چنگ تن توست
که بر آن نغمه راحت زن توست
نیست چون پای تو صاحب قدمی
کت به مقصود رساند به دمی
ره بری ره سپری گام زنی
پای مرد تو به هر انجمنی
چون صف اهل صفا سازی جای
داردت از مدد ساق به پای
به مذلت چو شوی خاک نشین
مهد عزت نهدت زیر سرین
زانویش را چو کنی کرسی سر
یابی از سر دل عرش خبر
آمد آن آینه شاهد غیب
گر کنی روی در آیینه چه عیب
آنچه زینها به تو پرتوفکن است
لختی از نعمت بیرون تن است
شرح انواع عطاهای درون
باشد از حیز تقریر برون
دل کزین پرده بود پردگیی
نو به نو یافته پروردگیی
عقل و دین پردگی پرده اوست
علم و دانش همه پرورده اوست
وانچه بیرون بود از جان و تنت
لیک در آمدن و زیستنت
باشدش مدخلی آن رحمت توست
وز سر خوان کرم نعمت توست
گر چه آن را نبود حد و قیاس
واجب است از تو بر آن شکر و سپاس
همچنین عافیت از هر چه بلاست
پیش صاحبنظران عین عطاست
نعمت است این که خدا ساخت بری
چشمت از کوری و گوشت ز کری
نعمت است این که دلت داشت نگاه
از غم حشمت و اندیشه جاه
هر چه زین چرخ گره بر گره است
نعمت عافیت از جمله به است
یک بلا یا دو گر آمد به سرت
داشت ایمن ز هزار دگرت
قدر این نعمت اگر می دانی
خاطر از غصه چه می رنجانی
جامی : سبحةالابرار
بخش ۵۶ - حکایت عتاب کردن حق سبحانه خلیل را علیه الصلوة والسلام و رسیدن آن پیر آتش پرست به دولت اسلام
روزیش وانگرفتم روزی
که نداری دل دین اندوزی
چه شود گر تو هم از سفره خویش
دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش
از عقب داد خلیل آوازش
گفت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که ای لجه جود
از پی منع عطا بهر چه بود
گفت با پیر خطابی که رسید
وان جگر سوز عتابی که رسید
پیر گفت آن که کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب
راه بیگانگیش چون سپرم
ز آشناییش چرا برنخورم
رو در آن قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ایمان آورد
پیری از نور هدی بیگانه
چهره پر دود ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گشت با واهب روزی بگرو
یا ازین مایده برخیز و برو
پیر برخاست که ای نیک نهاد
دین خود را به شکم نتوان داد
با لبی خشک و دهان ناخورد
روی ازان مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل
گر چه آن پیر نه بر دین تو بود
منعش از طعنه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتاد است
که در آن معبد کفر آباد است
که نداری دل دین اندوزی
چه شود گر تو هم از سفره خویش
دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش
از عقب داد خلیل آوازش
گفت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که ای لجه جود
از پی منع عطا بهر چه بود
گفت با پیر خطابی که رسید
وان جگر سوز عتابی که رسید
پیر گفت آن که کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب
راه بیگانگیش چون سپرم
ز آشناییش چرا برنخورم
رو در آن قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ایمان آورد
پیری از نور هدی بیگانه
چهره پر دود ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گشت با واهب روزی بگرو
یا ازین مایده برخیز و برو
پیر برخاست که ای نیک نهاد
دین خود را به شکم نتوان داد
با لبی خشک و دهان ناخورد
روی ازان مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل
گر چه آن پیر نه بر دین تو بود
منعش از طعنه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتاد است
که در آن معبد کفر آباد است