عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
جلال عضد : مفردات
شمارهٔ ۲۸ - حسن
نام شاهی ست که شد صورت و معنیش حسن
آخر صبح و کنار سمن و طرف چمن
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
آن شوخ دل‌آر رخ زیباش لطیف است
بر روی چو گل زلف چلیپاش لطیف است
چشم سیه‌اش نام خدا معدن ناز است
طرز نگه نرگس شهلاش لطیف است
هر لحظه کند جلوه چو طاووس به رنگی
ای دل نگران شو که تماشاش لطیف است
رخسار گل و لب گل و بالا گل و تن گل
چون دسته گل جملهٔ اعضاش لطیف است
در وصف رخ و لعل و خط و قامت رعناش
قصاب چه گویم که سراپاش لطیف است
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۰
بتی دارم به حسن از کافرستان کافرستان‌تر
زبان از لعل و لعل از شکّرستان شکّرستان‌تر
رخش چون مهر اما پاره‌ای از مهر تابان‌تر
دو ابرو ماه عید اما ز ماه اندک نمایان‌تر
گذارش بر ره دل‌ها فتد گر از قضا روزی
درآید مست ناز از رخشِ همت گرم‌جولان‌تر
به قصد عاشقان چون لاله گلگون کرد عارض را
گلستان جهان گریده از حسنش گلستان‌تر
چو بر من رفت عکس عارضش در عین بیتابی
شدم در دیدنش یک پیرهن زآیینه حیران‌تر
ز جا برخاستم بگرفتم از شادی عنانش را
چو دیدم هست امروز آن بت از هر روز مستان‌تر
به مژگان برد دست غمزه و رو کرد بر جانم
که خونم را ز خون دیگران ریزد نمایان‌تر
شدم تسلیم تا آب شهادت نوشم از تیغش
پشیمان بود شد یکباره زین احسان پشیمان‌تر
فرو باریدم آب حسرت از چشمِ تر و گفتم
که هرگز من ندیدم از تو یاری سست‌پیمان‌تر
پس آنگه گفت شعری چند می‌خواهم بیان سازی
که گردم در تبسم اندکی از پسته خندان‌تر
مرا آمد به خاطر یک غزل در شأن حسن او
بگفتم بشنو ای رخسارت از خورشید تابان‌تر
قصاب کاشانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
حسن تو از نور است و جان، نیمی از این نیمی از آن
وز شیر و شکّر آن دهان، نیمی از این نیمی از آن
آب نبات و انگبین بسیار جمع آمد که شد
لعل تو ای شیرین زبان نیمی از این نیمی از آن
رو داد چندین گفتگو با مشگ و عنبر تا از آن
خال رخت آمد عیان نیمی از این نیمی از آن
گویا قد سرو تو را با جان و دل در این چمن
پیوند کرده باغبان نیمی از این نیمی از آن
در گلشن خوبی شده از لاله و گل عارضت
ای دل نواز عاشقان نیمی از این نیمی از آن
آشوب این نه آسمان یا شورش کون و مکان
شد پیچ و تاب آن میان نیمی از این نیمی از آن
در چشم مستت هر یکی دارند نیمی از دلم
آسان گرفتن کی توان نیمی از این نیمی از آن
زد از جمال لاله‌گون وز چشم مست پرفسون
قصاب را آتش به جان نیمی از این نیمی از آن
قصاب کاشانی : ترکیبات
شمارهٔ ۱۰
زندگی خوب است اما گوشه گلزارکی
طبخکی دلدارکی در ضمن خدمتگارکی
می‌کنم اظهار کی من با شما هموارکی
در جهان ای یارکان البته باید یارکی
نازک و خوبک لطف دلبرک دلدارکی
گل‌رخک گرم‌اختلاطک جانیک مه‌پیکرک
جاهلک لیلی‌وشک خوش‌نغمئک لب‌شکّرک
خوش‌ملنگک محرمک زنّارزلفک کافرک
شاهدک شنگ و ملیحک چابکک سیمین‌برک
گل‌لبک غنچه‌دهانک سادهک خوش‌باورک
لاابالیئک حریفک سبزهک هم‌صحبتک
شوخ‌چشمک کم‌رقیبک پرفنک بافرصتک
درددانک جلوه‌دارک کاردانک آفتک
عارفک رندک ندیمک ماهرویک لعبتک
ترککی شوخک ظریفک دلبرک دلدارکی
گل‌لبک غنچه‌دهانک سادهک خوش‌باورک
خوش‌خرامک درفشانک خوش‌زبانک ماهرک
چاره‌سازک جان‌گدازک پاک‌بازک ساحرک
ماهرویک محرمک خوش‌اوّلک خوش‌آخرک
عنبرین‌‌خالک مهک مشگین‌خطک گلزارکی
دست‌وپا‌دارک محیلک غمزه‌دانک قابلک
نردبازک خوش‌قمارک بردبارک عاقلک
دل‌نشینک مه‌جبینک بی‌قرینک جاهلک
ساقیک شکّرلبک پسته‌دهانک خوشگلک
مطربک جانک لطیفک تیزفهمک یارکی
سرگرانک هم‌زبانک خوش‌بیانک ماهرک
شعرفهمک شعردانک شعرخوانک شاعرک
باب قصاب لذیذک چرب‌و‌نرمک پیکرک
دنبه‌دارک فربهک سرخ و سفیدک نادرک
نازنینک خوش‌ادائک مهوشک هشیارکی
غروی اصفهانی : مدایح الامام ابی جعفر الباقر علیه السلام
فی مدح الامام ابی جعفر الباقر علیه السلام
بهار آمد هوا چون زلف یارم باز مشگین شد
زمین چون رویش از گلهای رنگارنگ رنگین شد
نگارستان چینی شد زمین از نقش گوناگون
چمن رشک ختن از باسمن و زبوی نسرین شد
دل آشفته شد محو گلی از گلشن طاها
اسیر سنبلی از بوستان آل یاسین شد
چگویم از گل رویش؟ مپرس از سنبل مویش
ز فیض لعل دلجوش مذاق دهر شیرین شد
کرا نیرو که با آن آفتاب رو زند پهلو
که در چوگان حسنش قرص خور چون گوی زرین شد
به میزان تعادل با گل رویش چه باشد گل
که با آن خرمن سنبل کم از یک خوشه پروین شد
جمال جان فزای او ظهور غیب مکنون بود
دو زلف مشکسای او حجاب عزّ و تمکین شد
هم از قصر جلال او بود عرش برین برجی
هم از طور جمال او فروغی طور سینین شد
به باغ استقامت اولین سرو آن قد و قامت
به میدان کرامت شهسوار ملک تکوین شد
شه ملک قدم، مالک رقاب اکرم و اظعم
مه انجم خدم، بدر حقیقت، نیر دین شد
سلیل پاک احمد، زیب و زین مسند سرمد
ابو جعفر محمد، باقر علم نبیین شد
محیط علم ربانی، مدار فیض سبحانی
که در ذات و معانی ثانی عقل نخستین شد
لسان الله ناطق و الدلیل البارع الفارق
مشاکل از بیان دلستانش حل و تبیین شد
حقائق گو، دقائق جو، رقائق جو، شقائق بو
سراج راه حق، کز او رواج دین و آئین شد
درش چون سینۀ سینا برفعت گنبد سینا
لبش جانبخش و روح افزا، دلش بنیاد حق بین شد
مرارتها چشید آن شاه خوبان ار بنی مروان
مگر آن تلخ کامی بهر زهر کین به تمرین شد
عجب نبود گر از آن اخگر سوزان سراپا سوخت
چه او را شاهد بزم حقیقت شمع بالین شد
برای یکه تاز عرصۀ میدان جانبازان
ز جور کینۀ مروانیان اسب اجل زین شد
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۶ - اندر احوال طفولیت رام
چو ماه رام را پرتو عیان شد
هلال عید ماه آسمان شد
چو چشم دایه دید آن پارهٔ نور
بشسته در گلاب و مشک و کافور
به صد جان جای کردش مهد زرین
دهانش از شیرهٔ جان ساخت شیرین
پدر از دیدن او گشت خرسند
دعا بر تربیت افزود صد چند
ببالیدن علَم شد سرو نوخیز
نیارستی برو دیدن نظر تیز
ز ماه افزونی آن رشک خورشید
همی بالید در تن جان امید
به نیسان گشت آن خورشید اقبال
چو ماه چارده در چارده سال
به مکتب رفت علم و دان ش آموخت
عطارد را ز رشک خامه دل سوخت
سلاح جنگ یک یک یاد می کرد
به تیر انداختن دل شاد می کرد
به اندک مدت آن طفل جواندل
چه یک فنی، به هر فن گشت کامل
چو جسرت را دل از اولاد شد شاد
به جا آورد شکرِ حق ز اولاد
به کام بخت فارغ بال بنشست
به تخت جم به صد اقبال بنشست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۲۴ - آمدن راجه جسرت از شهر اوده در ترهت به جهت کدخدائی رام
دل جسرت به غایت شادمان شد
همان ساعت خوشش آمد روان شد
چو داد این مژده بخت کیقبادی
زده کوس سفر با طبل شادی
به دست نوبتی کوس سفر ساز
به طبل شادمانی شد هم آواز
ز بس شادی برآورده پر و بال
روان فیل و حشم هر یک ز دنبال
به پشت پیل تخت بخت بنهاد
چو زرین قلعه ای بر کوه فولاد
به جانش گشت راحت محنت راه
به شهر ترهت آمد بع د یک ماه
جنک با رام و لچمن چند منزل
به استقبال او رفتند خوشدل
فزود آیینه بندی رونق شهر
غلط گفتم چه شهر آرایش دهر
به شهر آیینه بندی از رخ رام
به نو خورشید بندی یافته نام
فرود آورد اندر جشن گاهی
شده مهمان شاهی کج کلاهی
جنک در پیش جسرت دست بسته
دو زانو از پی خدمت نشسته
ز بس آیین مجلس ساز کرده
زمین بر آسمان صد ناز کرده
به زیر سایه بانها گلعذاران
چو بر گلزار ابر نو بهاران
پریزادان به رقص و نغمه سرگرم
سراپا شوخی و سرتا قدم شرم
جدا هر گوشه بزم میگساران
به نقل و باده سر خوش جرعه خواران
جنک را گفت جسرت چیست تدبیر
به کار خیر نتوان کرد تأخیر
جنک مشاطه را کرده اشارت
که رو اهل حرم را ده بشارت
که سیتا را بپوشانند زیور
عروسانه بیارایند دختر
ز حسنش گرچه بد مشاطه معزول
برای رسم شد در کار مشغول
چو زد شانه به فرق آن پری روی
ز آرایش فرو نگذاشت یک موی
چو دست عشق زلفش از درازی
به پا می کرد با خلخال بازی
ز زلفش موی بافی گشت آیین
که تا نفتد ز پای خویش پایین
چو دیده موی بندش گفت معجر
که دایم بسته بادا این ستمگر
چو زیب کاکل مشکین او دید
بنفشه در چمن زان طره ببرید
به در پر کرد فرق دلستان ر ا
به شب بنموده راه کهکشان را
ز مروارید گوشش زهره بی تاب
که می افزود نور از آتش و آب
به پیشانی چو عقد گوهر آویخت
گل از شبنم به پیشانی عرق ریخت
زمین از سایۀ آن نازنین حور
سرا پا گشته غرق زیور و نور
ز سرمه مست تر شد چشم مستش
ز پان شاداب لعل می پرستش
حدیث آن دهان یارای من نیست
سخن کوته که جای دم زدن نیست
به رو چون خور تُتقها بسته از نور
جمالش بی نقاب از دیده مستور
ز عفت ساخته گلگونه را ساز
حیای او نقابِ مقنع انداز
بسا خون ریخت ناز خود نمایش
به دستش خونبها رنگ حنایش
کف دستش حنا را رنگ بشکست
لب لعلش مگر زد بوسه بر دست
لباس سرخ کرده پای تا فرق
سراپایش ز زیور در گهر غرق
جمالش چون نمود آرایش عشق
بر آرایش فزود آرایش عشق
به پایش گشت رنگ آرای جاوک
شفق را زد به پشت پای جاوک
به سیمین ساق او زر بوسه می داد
خوش آن سیمی که زر در پایش افتاد
چو چشم عاشقان شد گوهر آمای
به بتخانه پرستشگر به یک پای
به خلوتگه برهمن آتش افروخت
ز بعد بید عود هوم چون سوخت
گره زد دامن معشوق و عاشق
نموده با درون ب یرون موافق
بران هر دو دعای بید می خواند
به گرد آتش طاعت بگرداند
ز شادی مست جام بی غش عشق
همی گشتند گرد آتش عشق
به گرد شعله گشت آن چشمۀ نور
که گردد گرد شمعش آتش طور
به شمع روی شان پروانه جان باخت
کز آتش روی ایشان باز نشناخت
بدن برگرد آتش کرده رقصان
به گرد یکدگر گشتند از جان
به گرد خویش خواهم گشتن امروز
که می گردم به گرد آن دل افروز
ز هر جانب مبارکباد برخاست
ز اهل نغمه هم فریاد برداشت
نثار هر دو مه گوهر فشاندند
چو گوهر داده شد اختر فشاندند
برای رونمایی تازه باغی
فلک مه داد و حیرت شبچراغی
جنک را چون ز بخت روشن اختر
فرو شد ب ار دختر خوانده از سر
دگر داد و سبک تر کرد گردن
حقیقی دختر خود را به لچمن
دو دختر داشت دیگر از برادر
که با سیتا همی دیدش برابر
یکی زانها به دامان برت بست
دگر را با سترگن رشته پیوست
به یک شب کرد آن هر چار شادی
به نخل بختش آمد بار شادی
برای دختران چار داماد
ز اندیشه فراوان گنجها داد
نیامد از دماغش بوی تنگی
بجز در دادن رخصت درنگی
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۳ - بیان کردن سرپ نکا، حسنِ سیتا را برای راون و عاشق شدن راون
سهی سروی ز رحمت آفریده
به جسم و روح نور حق دمیده
مشکّل گشته نور صبح امید
تراشیده بتی از جِرم خورشید
ندانم کز چه جوهر گشته موجود
که حسنش را محبت کالبد بود
ز موی فرق او تا ناخن پا
چنان کش آرزو خواهد مه یا
چو بردارد نقاب از چهره ناگاه
نماند وام خَور بر گردن ماه
فسونگر نرگسش آهوی بادام
کمان کش غمزه حکم انداز چون رام
مهش بر رخش رعنایی سوار است
به صحرای محبت در شکار است
نبینی شکل چشم و ابروان را
کمان درگردن افکند آهوان را
چو نازش پست سازد پایۀ خویش
به نور خور فرو شد سایۀ خویش
به صد رشوت شود با عشوه همدوش
به منّت ناز را گیرد در آغوش
تبسم چون کند زان لعل شاداب
گران گردد شبه از گوهرِ ناب
بتی کز عشوه سازیها به مستی
کند تکلیف بر حق بت پرستی
مهش رونق فزای حسن و عشق است
تو پنداری خدای حسن و عشق است
تغافل شیوهٔ چشم سیاهش
محبت جوهر تیغ نگاهش
ز زلفش، عشق گشته حلقه در گوش
به بویش تا قیامت مست و مدهوش
ز رویش حسن جان پر نور دارد
ز خالش عشق تخم فتنه کارد
کجا زلفش کند جبریل را صید
که لاغر بیند و واسازد از قید
لب جان پرورش گاه تکل م
کند بر چشمۀ حیوان تب سم
پری دیوانه جان آن پریزاد
غلام زر خریدش، سروِ آزاد
نمودی زو قران سایه و نور
چو دود عنبرین بر شمع کافور
نگاهش را خراجی کشور ناز
ز مژگانش بلا با فتنه انبا ز
رخش از خندهٔ صبح انت خاب است
جهان آرزو را آفتاب است
به صد برقع جمالش بی نقاب است
نه شمعِ مه که عین آف تاب است
چو چشم خود سراپا عین مستی
مثال آینه در خودپرستی
به صد جان آرزو خورشید تابان
رهش می روبد از جاروب مژگان
جمالی در کمال نوجوانی
چو عکس جان در آب زندگانی
دو نارنجش که می نازد بدان صدر
به سختی از دل او جایشان صدر
بدان ماند که گویی دست تقدیر
دو تا مغرورِ سرکش کرد تصویر
وزیران شه حسن ایستاده
ز سختی بر ستادن دل نهاده
مگر زان خودسران شد عشق دلگیر
که استادند بهر عذر تقصیر
چو چشمش نرگس بستان سیه نیست
گر از سرمه دمد زینسان س یه نیست
خدنگ عشوه زان مشکین کمانی
به تیغ انگبین شیرین زبانی
چو در ریزی کند زان درج مرجان
گزد انگشت مرجان در به دندان
میان نازنین مانا چو کم رنگ
دهانش چون دل شوریدگان تنگ
بنازد ز آن میان حسن از ظریفی
تنُک همچون مزاج اندر ضعیفی
چو وصف حسن او بشیند زانسان
به خود در رفت راون، ماند حیران
به افسون سخن برد از سرش هوش
تو گویی جان کشیدش از ره گوش
رخش نادیده، دل از دست داده
به صد جان نعل در آتش نهاده
ز روبه بازیش بر یوسف جان
به تو گرگ کهن شد تیز دندان
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۴۵ - برآمدن سیتا برای گل چیدن و دیدن او آهوی زرین را و فرستادن رام را برای شکار آهوی زرین
به گل چیدن برآمد ناگهان حور
خرامان شد به گلشن سروی از نور
به پابوسش فتاده سبزه در پای
گل از دستش به جنت یافته جای
فتادن هر کجا می خواست پایش
نسیم از شاخ گل می روفت جایش
خرامان در چمن از بس صفائی
کف پایش به رنگ گل حنا ئی
دماندی جابه جا آن سرو چالاک
ز نقش پای خود نیلوفر از خاک
بهاران مست گشت از بوی آن گل
چو گل شد بستۀ آن موی کاکل
چمن شد با بهار تازه همدوش
بهار کهنه را کرده فراموش
به پا انداز پیش رنگ پایش
بهاران رنگ و بو کرده فدایش
ز شرم نوشخند آن لب نوش
سمن را خنده در لب شد فراموش
ز رنگ و بوی آن رشک بهاران
در افتاد آتشی در لاله زاران
دل صد پاره گل بنهاد در دست
که چیزی غیر ازینم نیست بر دست
ز مرغان چمن برخاست فریاد
که این گلزار خندان جاودان باد
گهی رخسار گل را آب دادی
گهی زلف بنفشه تاب دادی
گهی دستی به لاله برگشادی
به داغ ت ازه اش مرهم نهادی
گهی نشکسته رنگ گل شکستی
گهی چون مه به گل گلگونه بستی
گه از شیرینی لبهای چون قند
به غنچه داده تعلیمِ شکرخند
گه از دست چنارش نکته بر دست
گهی از جام لاله نرگسش مست
گه از ناز آن نگاه چشم مخمور
کشان در چشم نرگس سرمۀ نور
گهی از سرو نخل ق امت آراست
که قد سرو زان مسطر کند راست
گه از پنجه به بازی و تغافل
نمودی شانه سنبل را به کاکل
به گوش گل گهی گفتی نهانی
گه از سوسن سخن چینی زبانی
گهی چیدن به دستش بوسه زد جای
سخن گفتا به طالع یافت آنجای
هر آن گل را جا در جیب خود داد
ز گلزاری به گلزار برافتاد
پری را دید در گلگشت ماریچ
به شکل آهوی زر گشت ماریچ
طلسمی کرده خود را ساخت آهو
منقش تر ز نفش اسب جادو
به افسون گشت از حالی به حالی
چو شاه چین شده زرین غزالی
سیه رنگ و سفیدش گنگ تا جون
مرّصع پشم او چون ریش فرعون
دو ماه یکشبه یکجا دو شاخش
گهرها عقد بسته با دو شاخش
تنش روزانه رخشان کرم شب تاب
مشَعبد خوش نما دردیده چون خواب
چو سیتا چشم بر آهو سیه کرد
دوان آمد غزال ناز پرورد
به کام تشنه آمد از روانی
به پای خویش آب زندگانی
بگفت ای رام برخیز و بیا بین
که ماندم در عجب ز آهوی زرین
کمان بر گیر صیدش کن بیا زود
که دارد پوستین خوش گوهر اندود
مرا از پوستش در دل قیاس است
که هم پیرایه باشد هم لباس است
چنین دانم چنان پوشاک و زیور
ندارد دختر فغفور و قیصر
چنین آهو ندیدم هیچ جایی
که باشد جابه جا او را صفایی
تعجب دید رام از آهوی زر
سخن را کرد رو سوی برادر
به صحرا هیچ آهو زین نمط نیست
گرش خواند غزالی بر غلط نیست
چو من پویم به صید او به صحرا
تو اینجا کن نگهبانی صنم را
به دیوانم عداوت در میان است
پری را پاسبانی کن که جان است
به هر کار که مشکل پیشت آید
جتاوِ کرگس امدادت نماید
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۷۱ - روان شدن هنونت برای خبر گرفتن سیتا
چو ابروی هلال از وسمه گون طاق
اشارت باز شد با چشم عشاق
به رسم شبروان آن آفت دهر
به جاسوسی آن مه رفت در شهر
سوی در بند قلعه شد نخستین
نه قلعه آسمانی دید زر ین
ز اسباب تحصن یافت یکسر
پر از آتش بسان منقل زر
به کنگر های زر ین شعله چون نار
نمودی بوالعجب شکل گل نار
فراوان توپ هر سو جا ن زدایی
دهان بگشاده رویین اژدهایی
ز عفریتان هزار اندر هزاران
به هر در بند و هر برجش نگهبان
ز بازارش حسدها برده گلزار
متاع رنگ و بو را روز بازار
به هر خانه به هر منزل به هر بام
زده گلبانگ شادی باده و جام
ز بس وافر به هر کو مشک و کافور
صبا عنبر فروشی خواست با خور
به جاسوسی شد آن میمون پر دل
شناسا کو به کو، منزل به منزل
به هر روزن چو خورشید اندرون رفت
تماشا دیده، وز آنجا برون رفت
بدینسان سوی قصر خاص راو ن
روان شد آن هژبر آسمان کَن
بهشتی بود قصرِ آسمان سای
ستونهایش به ساق عرش همپای
به جای خشت، سیم و زر به دیوار
مه و خورشید کرده بند معمار
همه کهگل ز مشک و زعفرانش
کتاب لاجوردی آسمانش
به شکل گل مرص ع مسندی دید
کز انواع جواهر می درخشید
به پرواز آمدی ز افسون بدانسان
که از باد سحر تخت سلیمان
به شب معزول شمع از شبچراغش
هوس پروانه گشتی بر چراغش
برو آسوده راون بی غم و رنج
چو مار سهمگین بر گوهرین گنج
به یکسو ساقیان ماه پیکر
ایاغ مهرسان لبریز کوثر
به یکسو حوریان نغمه پرداز
به گل رویی لب ش ان بلبل آواز
دل از نغمه ز باده عقل و جا ن مست
دماغ از گل نگاه از حسن شان مست
بغیر از حسن و نغمه دوش بر دوش
نیامد در خیال دیده و گوش
بتان ساقی هم از حسن و هم از می
به یاد خود زده جام پیاپی
بسا ناهیدمنظر ساخته عود
بسا خورشید پیکر سوخته عود
بر آتش عود و مشک ت ر نهاده
خراج هند و چین بر باد داده
دماغش تا به حدی شد معطر
که شد عطار جانها تا به محشر
به شادی دید راون را غمین گشت
بران ابلیس نفرین کرد و بگذشت
به قصر دیگرش رو کرد گستاخ
همی جست آن پری را کاخ در کاخ
زنش مندودری را یافت آنجا
چو کم بود آشنا با روی سیتا
دلش در شک فتاد از موج خوبی
ندیده سرو را پنداشت طوبی
بگفتا هست مانا هیزم و عود
توان دانست لیک از عنبرین دود
زحسنش یادگار عشق جویم
اگر یابم پیام درد گویم
نیابم گر به داغ عشق خرسند
زنم کالای بد بر ریش خاوند
فکنده چون ز نزد یکی نظر را
ز غم بی چاشنی دید آن شکر را
گلش را سرخ و خندان یافت نی زرد
سراپا داغ شد آن آتش سرد
خجل از خود شد و از چشم تر گشت
به نومیدی از آنجا نیز برگشت
سراغ لاله اش چون بود در باغ
در آمد در چمن با مرهم داغ
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۹۵ - بیدار کردن کنب کرن برادر خود را از خواب برای جنگ رام و بیدار شدن کنب کرن
کمر بشکست راون را ز اندوه
که چون آورد هنونت آنچنان کوه
به دل گفتا که وقت کنب کرن است
که این ساعت گران بر ما چو قرن است
کنم بیدار از خواب گرانش
که دشمن خسپد از تیغ و سنانش
گران خوابش، یقین خواب عدم نیست
ولی زو در درازی هیچ کم نیست
بود پیوسته با خوابش سر و کار
چو چشم عاشقان همواره بیدار
چنان چشمش ز بیداری رمیده
که جز در خواب بیداری ندید ه
به راون کنب کرن آ تشین تاب
برادر بود همچون مرگ با خواب
به خفتن داشت عشق آن مرگ پیکر
برادر را بود مهر برادر
چو بخت بد همیشه بود در خواب
ز غفلت همچو مرده سر به سر خواب
بسا کس نامزد شد بهر این کار
که گردد کنب کرن از خواب بیدار
که روزی مرگ آید خواب تا کی ؟
جهانی غرق شد، این آب تا کی؟
اگرچه خفته در خواب گران بود
دمش با نعرهٔ صد پاسبان بود
دمش را نفخ صور انگاشت صد بار
ز خواب مرگ می شد مرده بیدار
کسی کو تا در قصرش رسیدی
چو برگ باد از دم پریدی
فرستاده برون در بماندند
پریشان خاطر و اب ت ر بماندند
فکندند از عقب دیوار خانه
درون رفتند آخر زین بهانه
هزاران بوق و کوس طبل شاهی
به گوشش کوفتندی خود کماهی
از آن غوغا که گشتی گوشها ریش
چو از افسانه می شد خواب او بیش
گل آتش به بستر برفشاندند
هزاران پیل بر سینه دواندند
نمک در دیده اش سودند چندان
که چون دریا نمک را دیده شد کان
به بیداری نکرده دیده اش رو
نه غلطیده خود از پهلو به پهلو
ازان خواب گران دلگیر راون
به دیوان کرد این تقریر راون
جزین تدبیر دیگر نیست معلوم
که این آهن به آن آتش شود موم
بباید برد چندین حور منظر
معطر کسوت اندر مشک و عنبر
به خوبی بر همه با ماه خویشان
به مغزش چون در آید بوی ایشان
ازان نکهت ز خواب خوش بر آید
پی نظاره چشمان برگشاید
به شهر اندر زنی کو نازنین بود
اگر مستور در محفل گزین بود
بسان غنچه عطر اندود گشته
روان در خلوت موعود گشته
ز بس در جلوه هر سو پیکر ماه
به موج نور تنگ آمد گذرگاه
خرامیدند کبکان حصاری
به رنگ و بو چو گلهای بهاری
به بوی گلرخان عطرپیرای
از آن خواب گران برخاست از جای
مگر دور قمر آمد پدیدار
کزان خواب گران شد فتنه بیدار
چو آن دیوانه دیو از خواب برخاست
ستون آسمان از قامت آراست
صبوحی بهر او کردند موجود
طعام و باده بر آیین معهود
هزاران خم شراب ارغوانی
سب وی خود فزون تر ز آنچه دانی
برای نقل او کرده مهیا
طعامی توده توده کوه بالا
ز دریا بیش خورده بادهٔ خون
برو ن قل و کباب از کوه افزون
هم ازخون و هم از می گشت بد مست
به پیش تخت راون رفت بنشست
ملا مسیح پانی پتی : رام و سیتا
بخش ۱۰۱ - پادشاهی دادن رام ببیکن را و رفتن در شهر لنکا
چنین گویند روز فتح لنکا
ببیکن گفت با رام صف آرا
که لنکا را تماشا کرده باید
درین رفتن تأمل می نشاید
تفرجها بسی در شهر لنکاست
که شهر زر یکی از دینی هاست
به گرداگرد او زرین حصار است
در و دیوار او گوهر نگار است
جواب آن سخن رام گهر بار
تبسم کرده داده با پرستار
که چشم همتم زین سیر سیر است
ترا بخشیده ام این قلعه دیر است
چو بخشیدم نه اکنون زا ن رام است
نظر کردن برو دانم حرام است
تعال ی الله! چه خوش بود آن زمانه
در آن مردان جوانمرد و یگانه
چهل فرسنگ آن شهر از زر ناب
مرصع از جواهرهای شب تاب
به دم بخشید زآن دیگری کرد
دگر ره بر زبان نامش نیاورد
کنون کس را اگر بخشند یک خس
ستانند این جهان هر بار واپس
ببیکن یافت رخصت رفت در شهر
بنوشد جانشین زهر پا زهر
به تخت زر به سر بنهاد افسر
برادر شست بر جای برادر
زمشرق تا به مغرب نره دیوان
شده فرمانبرانش از دل و جان
جهان از دیرگاه این اسم دارد
کهن را بدرود، نو را بکارد
فلک را غم ز مرگ هیچ کس نیست
دلش را جز دل آزاری هوس نیست
کدامین کس برای خویشتن زیست
که زد خنده سحر گه، شا م بگریست
غم و شادی و مرگ و زندگانی
شب و روزاند با هم تو أمانی
قائم مقام فراهانی : رباعیات
شمارهٔ ۴
در کشور ری که رشگ باغ ارم است
شعر از چه زیادست و شعیر از چه کم است؟
این شهر ری و عروس ملک عجم است
یا آفت دینار و بلای درم است؟
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۲
جلایر در سواری اوستاد ست
به اسب اندازی از رستم زیادست
جرید افکن، تقلا زن، سواری است
تفنگ اندازی، و نیزه گذاری است
به پیش روی قیقاج و چپ و راست
زندگوئی به هر جائی دلش خواست
پیاده گشته خفته رو به بالا
به عون حضرت باری تعالی
به چنگی لوله، بر چخماق چنگی
قراول رفته، در پشت تفنگی
تفنگ آورده پهلوی بناگوش
که باشد جانب بالای سر، روش
نشان کرده کلاه یک قراگوز
که پشمش بد بسان پوست مرغوز
حلول اندر نشانه کرده گولی
مثال مذهب شیخ حلولی
سه باج اقلو گرو از منشی نجد
ببرد و عالمی آورد در وجد
سواری نیزه دار از ایل گوران
ز نزدیکا سلیمان خان نه دوران
به میدان جلایر آمد آن روز
که گردد بر جلایر بل که فیروز
کهر جان هم چو آهو در دو آمد
جریدی ازجلایر پرتو آمد
به گوران خورد و گوران بر زمین خورد
معلق از جرید اولین خورد
کهرجان اسم خاص اسب بنده است
که خود از کر ه گی دل چسب بنده است
یکی اسب و دگر منقار قوشم
که شیهش مثل شهنازست به گوشم
صراحی گردن و خوش چشم و سرسخت
قلم باریک و سم گرد و کفل تخت
قائم مقام فراهانی : جلایرنامه
بخش ۳
جلایر هر دو چشمش سرمه دارد
ز پوشن یک عبا، یک ترمه دارد
قبای عاقری پوشد بغل بند
کلاهش از عرق گاهی کند گند
فرنگی باشدش ار خالقی چیت
مصونا عن جنود البئر والبیت
قصب دوزد همیشه زیر جامه
قرینا بالسعاده و السلامه
به دستش گرفتد پول حلالی
خرد از ترمه کشمیر شالی
قصب تنبان و پیراهن کتان است
به پا جوراب کار اصفهان است
کمربندد ولی از بهرخدمت
شود بیگلربیگی، در شهر خدمت
ز چرم ساغری درپاکند کفش
برون آرد ز پا هر جا بود فرش
کلیم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۷
تا یافت عزت از تو مکان گوالیار
سوگند خورده چرخ بجان گوالیار
گرد سپاه شاه جهان گر نمی رسد
بی سرمه بود چشم بتان گوالیار
چون سفره کریم کشیده است قلعه اش
گردان نشسته بر سر خوان گوالیار
از کنگرش که کرده زبان در دهان چرخ
گردون گرفته یاد، زبان گوالیار
این قلعه ایست کز شرف پای بوس شاه
بر چرخ سر کشنده مکان گوالیار
صد رنگ چون بهار شد از خیمه سپاه
در کوچ لشکرست قران گوالیار
از فیض چتر شاه که خورشید پیکرست
گوهر چو لاله رسته زکان گوالیار
از بندگی ثانی صاحبقران کلیم
گردیده سرفراز بسان گوالیار
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۱ - در مدح شاه جهان صاحبقران ثانی
در کف شاه جهان آن ثانی صاحبقران
نیزه را بین جلوه گر چون برق لامع از سحاب
نی غلط گفتم، کفش خورشید اوج رفعتست
نیزه زرین بود خط شعاع آفتاب
رمح او شمعست و مرغ روحها پروانه اش
کانچه در شمع آتشست اندر سنان اوست آب
صفحه عمر عدو را خط کشد روز مصاف
نیزه اش را خطی از بهر همین آمد خطاب
یک نهال و صد ثمر، چون دست ارباب هنر
چون عصای موسوی در هر مصافی کامیاب
گر بدریا افتد از برق سنان او فروغ
در میان آب ماهی را توان کردن کباب
دردل و جان عدو چیزی بجز آتش مباد
تا سنانش را بود از چشمه سار فتح آب
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸ - تعریف از تفنگ شاه جهان
دارد آن عزت تفنگ ثانی صاحبقران
کز شرف خاقان اگر باشد بدوشش می برد
هیبتی دارد که با آن اختلاط دائمی
ماشه می لرزد بخود تا سر بگوشش می برد
کلیم کاشانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹ - ایضا
تفنگ عدو سوز شاه جهان
کزو عمر دشمن شود کاسته
رگ تیره ابریست پررعد و برق
زرعد کف شاه برخاسته