عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
تلاوت غم ...
شهامتِ مصلوب
بر دار ِ نان .
در این کویر ِ بسیط
نیازمندی های عمومی
در ناگزیری ِ پیگیر ِ این نیاز
شب را به قامت هر بامداد
آویختم
بر این دهانه ی سیراب ناپذیر
این نیاز ...
باید که کور باد این نیاز هرزه دَرایی ...
*
برخیز و همراه ما بخوان
چاوُشی
بر افتخار تمامتِ ترسویان
دراین شبان ِ ساکتِ غم بار .
باید سپیده
سلاح ِ
شهامتِ ما باشد ...
بر دار ِ نان .
در این کویر ِ بسیط
نیازمندی های عمومی
در ناگزیری ِ پیگیر ِ این نیاز
شب را به قامت هر بامداد
آویختم
بر این دهانه ی سیراب ناپذیر
این نیاز ...
باید که کور باد این نیاز هرزه دَرایی ...
*
برخیز و همراه ما بخوان
چاوُشی
بر افتخار تمامتِ ترسویان
دراین شبان ِ ساکتِ غم بار .
باید سپیده
سلاح ِ
شهامتِ ما باشد ...
خسرو گلسرخی : خسرو گلسرخی
قبل از اعدام ...
خون ِ ما
می شکفد بر برفْ ،
اسفندی .
خون ِ ما
می شکفد بر
لاله .
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران .
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ سربازان
خون ِ ما
پیرهن ِ
خاکِ
ماست ...
*
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ آزادی را
می سازد ...
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ فرداها را
می سازد
........
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ
سربازان ...
می شکفد بر برفْ ،
اسفندی .
خون ِ ما
می شکفد بر
لاله .
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران .
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ سربازان
خون ِ ما
پیرهن ِ
خاکِ
ماست ...
*
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ آزادی را
می سازد ...
نم نم ِ باران
با خون ِ ما
شهر ِ فرداها را
می سازد
........
خون ِ ما
پیرهن ِ کارگران
خون ِ ما
پیرهن ِ دهقانان
خون ِ ما
پیرهن ِ
سربازان ...
شاه اسماعیل صفوی ( خطایی ) : گزیدهٔ اشعار ترکی
قیرخلار میدانی
قیرخلار میدانینا واردیم,
گل بری, ائی جان, دئدیلر.
عزت ایله سلام وئردیم,
گل, ایشده مئیدن, دئدیلر.
قیرخلار بیر یئرده دوردولار,
اوتور دئیه, یئر وئردیلر,
اؤنومه سوربا سردیلر,
ال لوبمایا سون, دئدیلر.
قیرخلارین قلبی دورودور,
گلنین قلبین آریدیر,
گلیشین هاردان بریدیر,
سؤیله, سن کیمسن? - دئدیلر.
گیر سیماه, بئله اوینا,
سیلینسین, آچیلسین آینا,
قیرخ ایل قازاندا دور قاینا,
داها چیی, بو تن, دئدیلر.
گؤردویونو گؤزون ایله,
سؤیلهمه سن سؤزون ایله,
اوندان سونرا بیزیم ایله,
اولاسان مئهمان, دئدیلر.
دوشمه دونیا مؤهنتینه,
طالب اول حاق حضرتینه,
آبی-زمزم شربتینه,
بارمابینی بن, دئدیلر.
شیخ خطای نه دیر حالین,
حاقا شوکر ائت, قالدیر الین,
قئیبتدن کسه گؤر دیلین,
هر قولا یئیسن, دئدیلر.
گل بری, ائی جان, دئدیلر.
عزت ایله سلام وئردیم,
گل, ایشده مئیدن, دئدیلر.
قیرخلار بیر یئرده دوردولار,
اوتور دئیه, یئر وئردیلر,
اؤنومه سوربا سردیلر,
ال لوبمایا سون, دئدیلر.
قیرخلارین قلبی دورودور,
گلنین قلبین آریدیر,
گلیشین هاردان بریدیر,
سؤیله, سن کیمسن? - دئدیلر.
گیر سیماه, بئله اوینا,
سیلینسین, آچیلسین آینا,
قیرخ ایل قازاندا دور قاینا,
داها چیی, بو تن, دئدیلر.
گؤردویونو گؤزون ایله,
سؤیلهمه سن سؤزون ایله,
اوندان سونرا بیزیم ایله,
اولاسان مئهمان, دئدیلر.
دوشمه دونیا مؤهنتینه,
طالب اول حاق حضرتینه,
آبی-زمزم شربتینه,
بارمابینی بن, دئدیلر.
شیخ خطای نه دیر حالین,
حاقا شوکر ائت, قالدیر الین,
قئیبتدن کسه گؤر دیلین,
هر قولا یئیسن, دئدیلر.
سلطان باهو : غزلیات
غزل ۵۲
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۵
چنان ببریدی آخر رشته های آشنایی را
که نتوان داد داد شکوه روز جدایی را
پس از هم خانگی چندان بیابان در میان آمد
کبوتر بر نتابد خط شرح بینوائی را
کسی کاو باشد از اهل سعادت چون روا دارد
به حرف دشمن دین ترک احباب خدایی را
چنان دانم که ناگه دامن از وصلت بر افشانم
که تا بینی جزای این همه بی اعتنائی را
بشی گفتم مشو زنهار مغرور تلفطها
که لطف و قهر یکسان است رند لاابالی را
بود بس ناروا در ناز و نعمت ناسپاسی ها
چسان هرگز روا دارد خدا این ناروائی را
که نتوان داد داد شکوه روز جدایی را
پس از هم خانگی چندان بیابان در میان آمد
کبوتر بر نتابد خط شرح بینوائی را
کسی کاو باشد از اهل سعادت چون روا دارد
به حرف دشمن دین ترک احباب خدایی را
چنان دانم که ناگه دامن از وصلت بر افشانم
که تا بینی جزای این همه بی اعتنائی را
بشی گفتم مشو زنهار مغرور تلفطها
که لطف و قهر یکسان است رند لاابالی را
بود بس ناروا در ناز و نعمت ناسپاسی ها
چسان هرگز روا دارد خدا این ناروائی را
مولانا خالد نقشبندی : غزلیات
غزل شماره ۲۲
به اکسیر وحیل هر خاک راهی زر نخواهد شد
همه بد اصل سنگی در بها گوهر نخواهد شد
سلیمانی نزیبد هر که را خاتم بود
در کف و آن کو آینه می سازد اسکندر نخواهد شد
همه کس خویش را عاشق تواند کرد چون بلبل
ولی پروانه وش جویای ترک سر نخواهد شد
همه گلگون سواری خسرو پرویز نتواند گفت
همه زیبا رخی شیرین صفت دلبر نخواهد شد
به عالم هر که بینی خالد بیچاره است اما
چون ابراهیم کس زیبنده افسر نخواهد شد
همه بد اصل سنگی در بها گوهر نخواهد شد
سلیمانی نزیبد هر که را خاتم بود
در کف و آن کو آینه می سازد اسکندر نخواهد شد
همه کس خویش را عاشق تواند کرد چون بلبل
ولی پروانه وش جویای ترک سر نخواهد شد
همه گلگون سواری خسرو پرویز نتواند گفت
همه زیبا رخی شیرین صفت دلبر نخواهد شد
به عالم هر که بینی خالد بیچاره است اما
چون ابراهیم کس زیبنده افسر نخواهد شد
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح امیرنظام گروسی در زمان حیات پدر گفته
حَسَبِ مرد هنرمند به فضلست و ادب
شکر ایزد که مرا فضل و ادب گشته حَسَب
نَسَب من هنر است و حَسَبِ من ادبست
وین منم خود شده رویِ حسب و پشت نسب
ای بسا شب که پی کسبِ هنر کردم روز
ای بسا روز که در اخذِ ادب کردم شب
مَرکَبَم فضل و کمالست و منم را کِبِ او
پاک و فرخنده چنین راکب و چونین مَرکَب
اَب و اُمِّ هنرم ، فخر به خود دارم و بس
نه که چون بی هنری فخر کنم بر اُم و اَب
مرد آن نیست که بر اصل و نسب فخر کند
مرد آنست کز او فخر کند اصل و نسب
نیست مرد آن که بود معتبر از منصب خویش
مرد آنست کز او معتبر آید منصب
چون امیر الامرا صدرِ اجّل میر نظام
معدنِ دانش و کانِ هنر و بحرِ ادب
طلبِ دولت و عزّت ننماید زیراک
دولت و عزّت او را بنماید طلب
ز رُخَش تابد مردی چو ستاره ز فلک
ز کَفَش زایَد رادی چو شراره ز لهب
راد میرا به همه عید ترا عرضه دهم
چامه یی لفظ همه طیّب و معنی اَطیَب
تا پسند افتد بر رأی تو و افزاییم
خِلعت و منصب و سیم و زر و اِنعام و لقب
لیک گویی که تو خود گفته یی این یا پدرت
من ندادم عدمِ طبعِ مرا چیست سبب ؟
طبعِ من تازه جوانیست و ازو پیرِ کهن
طبع او بی طرب و طبعِ مسنت اصلِ طرب
گاه گویی پدرت کرده تصرّف در شعر
من تصرّف کنم اشعار پدر را اغلب
شاید ار هست مرا آنچه نباشد در وی
ز آن که در خَمر بود آنچه نباشد به عِنَب
دیگری گوید اگر شعر عجب نیست ولی
من اگر شعر بگویم بود آن سخت عجب
نه منم ساخته از مِس دگران از نقره
نه منم ریخته از نقره و آنان ز ذَهَب
ای که دست تو بُوَد بحرِ عطا گاهِ سخا
ای که شخصِ تو بود قهرِ خدا گاه غضب
ثَعلَب از عدلِ تو رنجه نشود از ضَیغَم
ضیغم از بیمِ تو پنجه نزند بر ثَعلَب
هَرَبِ شخص ز مرگ است ولی دشمنِ تو
ز هراسِ تو نماید به سویِ مرگ هَرب
ناصرِ دولت سلطانی با تیغ و سِنان
حافظِ ملّتِ ایرانی با حِبر و قَصَب
تو سر جمله امیرانی و ایشان ذَنَبَند
همه تابع به تو چونانکه به رأُس است ذَنَب
کلکِ تو بر عدویِ دولت آن کرد که کرد
ذوالفقار اَسَدُاللّه علی با مَرحَب
تا مَهِ شَوّال آید ز پیِ ماهِ صیام
تا مَهِ شعبان آید ز پسِ ماهِ رجب
دوستانت همه در نعمت و در عیش و نشاط
دشمنانت همه در محنت و در رنج و تعب
بهرۀ حاسد تو بادا اندوه و ملال
قسمت ناصح تو بادا شادی و طرب
شکر ایزد که مرا فضل و ادب گشته حَسَب
نَسَب من هنر است و حَسَبِ من ادبست
وین منم خود شده رویِ حسب و پشت نسب
ای بسا شب که پی کسبِ هنر کردم روز
ای بسا روز که در اخذِ ادب کردم شب
مَرکَبَم فضل و کمالست و منم را کِبِ او
پاک و فرخنده چنین راکب و چونین مَرکَب
اَب و اُمِّ هنرم ، فخر به خود دارم و بس
نه که چون بی هنری فخر کنم بر اُم و اَب
مرد آن نیست که بر اصل و نسب فخر کند
مرد آنست کز او فخر کند اصل و نسب
نیست مرد آن که بود معتبر از منصب خویش
مرد آنست کز او معتبر آید منصب
چون امیر الامرا صدرِ اجّل میر نظام
معدنِ دانش و کانِ هنر و بحرِ ادب
طلبِ دولت و عزّت ننماید زیراک
دولت و عزّت او را بنماید طلب
ز رُخَش تابد مردی چو ستاره ز فلک
ز کَفَش زایَد رادی چو شراره ز لهب
راد میرا به همه عید ترا عرضه دهم
چامه یی لفظ همه طیّب و معنی اَطیَب
تا پسند افتد بر رأی تو و افزاییم
خِلعت و منصب و سیم و زر و اِنعام و لقب
لیک گویی که تو خود گفته یی این یا پدرت
من ندادم عدمِ طبعِ مرا چیست سبب ؟
طبعِ من تازه جوانیست و ازو پیرِ کهن
طبع او بی طرب و طبعِ مسنت اصلِ طرب
گاه گویی پدرت کرده تصرّف در شعر
من تصرّف کنم اشعار پدر را اغلب
شاید ار هست مرا آنچه نباشد در وی
ز آن که در خَمر بود آنچه نباشد به عِنَب
دیگری گوید اگر شعر عجب نیست ولی
من اگر شعر بگویم بود آن سخت عجب
نه منم ساخته از مِس دگران از نقره
نه منم ریخته از نقره و آنان ز ذَهَب
ای که دست تو بُوَد بحرِ عطا گاهِ سخا
ای که شخصِ تو بود قهرِ خدا گاه غضب
ثَعلَب از عدلِ تو رنجه نشود از ضَیغَم
ضیغم از بیمِ تو پنجه نزند بر ثَعلَب
هَرَبِ شخص ز مرگ است ولی دشمنِ تو
ز هراسِ تو نماید به سویِ مرگ هَرب
ناصرِ دولت سلطانی با تیغ و سِنان
حافظِ ملّتِ ایرانی با حِبر و قَصَب
تو سر جمله امیرانی و ایشان ذَنَبَند
همه تابع به تو چونانکه به رأُس است ذَنَب
کلکِ تو بر عدویِ دولت آن کرد که کرد
ذوالفقار اَسَدُاللّه علی با مَرحَب
تا مَهِ شَوّال آید ز پیِ ماهِ صیام
تا مَهِ شعبان آید ز پسِ ماهِ رجب
دوستانت همه در نعمت و در عیش و نشاط
دشمنانت همه در محنت و در رنج و تعب
بهرۀ حاسد تو بادا اندوه و ملال
قسمت ناصح تو بادا شادی و طرب
ایرج میرزا : قصیده ها
در هجو شیخ فصل اللّهِ نوری
حُجَّةُ الاسلام کتک می زند
بر سر و مغزت دَگَنک می زند
گر نرسد بر دَگَنک دستِ او
دست به نعلین و چُسَک می زند
این دو سه دگر هیچ کدامش نشد
با حَنَک و تحتِ حَنَک می زند
تا نشوی پاره خبردار باش
گاه حَنَک را به هَتَک می زند
گر کومکت رستم دستان بود
هم به تو و هم به کومک می زند
ور بکند پا بمیانی فلک
چوب به پاهای فلک می زند
چک زنِ سختی بود این پهلوان
ملتفش باش که چک می زند
دستش اگر بر فکلی ها رسد
گوز یکایک به الک می زند
ور الکِ تنها کافی نشد
هم به الک هم به دولک می زند
گویند آقا همه شب زیرِ جُل
از تو چه پوشیده کَمَک می زند
چون ببرد دست به سیخِ کباب
بر جگرِ ریش نمک می زند
نَرمک نرمک به سرا انگشت خویش
دیم دَدَدَک دیم دَدَدَک می زند
مختصراً هر شب در جوفِ پارک
یارو صد جور کلک می زند
حالا در حضرتِ عبدالعظیم
شیخ درِ دوز و کلک می زند
اِن شاءَاللّه دو روزِ دگر
خیمه از آن جا به دَرَک می زند
منعش اگر کس نکند بی ریا
دست تصرّف به فَدَک می زند
وان جگرِ نازُکَش از بهرِ پول
روزی صد مرتبه لَک می زند
مجلسِ شوراست که با دستِ حق
سیمِ بَدان را به مِحَک می زند
هر جا خواهی به سلامت برو
ملّت اللّهُ مَعَک می زند
قافیه هر چند غلط شد ولی
شیخ ز بیکاری سگ می زند
بر سر و مغزت دَگَنک می زند
گر نرسد بر دَگَنک دستِ او
دست به نعلین و چُسَک می زند
این دو سه دگر هیچ کدامش نشد
با حَنَک و تحتِ حَنَک می زند
تا نشوی پاره خبردار باش
گاه حَنَک را به هَتَک می زند
گر کومکت رستم دستان بود
هم به تو و هم به کومک می زند
ور بکند پا بمیانی فلک
چوب به پاهای فلک می زند
چک زنِ سختی بود این پهلوان
ملتفش باش که چک می زند
دستش اگر بر فکلی ها رسد
گوز یکایک به الک می زند
ور الکِ تنها کافی نشد
هم به الک هم به دولک می زند
گویند آقا همه شب زیرِ جُل
از تو چه پوشیده کَمَک می زند
چون ببرد دست به سیخِ کباب
بر جگرِ ریش نمک می زند
نَرمک نرمک به سرا انگشت خویش
دیم دَدَدَک دیم دَدَدَک می زند
مختصراً هر شب در جوفِ پارک
یارو صد جور کلک می زند
حالا در حضرتِ عبدالعظیم
شیخ درِ دوز و کلک می زند
اِن شاءَاللّه دو روزِ دگر
خیمه از آن جا به دَرَک می زند
منعش اگر کس نکند بی ریا
دست تصرّف به فَدَک می زند
وان جگرِ نازُکَش از بهرِ پول
روزی صد مرتبه لَک می زند
مجلسِ شوراست که با دستِ حق
سیمِ بَدان را به مِحَک می زند
هر جا خواهی به سلامت برو
ملّت اللّهُ مَعَک می زند
قافیه هر چند غلط شد ولی
شیخ ز بیکاری سگ می زند
ایرج میرزا : قصیده ها
انتقاد از حجاب
نقاب دارد و دل را به جلوه آب کند
نعوذباللّه اگر جلوه بی نقاب کند
فقیه شهر به رفعِ حجاب مایل نیست
چرا که هر چه کند حیله در حجاب کند
چو نیست ظاهرِ قرآن به وِفقِ خواهشِ او
رود به باطن و تفسیرِ ناصواب کند
از و دلیل نباید سؤال کرد که گرگ
به هر دلیل که شد برّه را مُجاب کند
کس این معمّا پرسید و من ندانستم
هر آنکه حل کند آن را به من ثواب کند
به غیرِ ملت ایران کدام جانور است
که جفت خود را نادیده انتخاب کند ؟
کجاست همت یک هَیأتی ز پَردِگیان
که مَرد وار ز رخ پرده را جَواب کند
نقاب بر رخ زن سدِّ بابِ معرفت است
کجاست دستِ حقیقت که فتحِ باب کند
بلی نقاب بُوَد کاین گروهِ مُفتی را
به نصفِ مردمِ ما مالِکُ الرِّقاب کند
به زهدِ گربه شبیهست زهدِ حضرتِ شیخ
نه بلکه گر به تَشَبّه به آن جَناب کند
اگر ز آب کمی دستِ گربه تر گردد
بسی تکاند و بر خُشکیَش شتاب کند
به احتیاط ز خود دستِ تر بگیرد دور
چو شیخِ شهر ز آلایش اجتناب کند
کسی که غافل ازین جنس بود پندارد
که آب پنجۀ هر گربه را عذاب کند
ولی چو چشم حریصش فُتَد به ماهیِ حوض
ز سینه تا دُمِ خود را درونِ آب کند
ز من مترس که خانم تُرا خطاب کنم
ازو بترس که همشیره ات خطاب کند
به حیرتم ز که اسرار هیپنوتیسم آموخت
فقیهِ شهر که بیدار را به خواب کند
زنان مکه همه بی نقاب می گردند
بگو بتازد و آن خانه را خراب کند
به دست کس نرسد قرص ماه در دل آب
اگر چه طالبِ آن جهدِ بی حساب کند
تو نیز پردۀ عصمت بپوش و رح بفُروز
بهل که شیخِ دَغا عوعوِ کِلاب کند
به اعتدال ازین پرده مان رهایی نیست
مگر مساعدتی دستِ انقلاب کند
ز هم بدرّد این ابرهایِ تیرۀ شب
وِثاق و کوچه پر از ماه و آفتاب کند
نعوذباللّه اگر جلوه بی نقاب کند
فقیه شهر به رفعِ حجاب مایل نیست
چرا که هر چه کند حیله در حجاب کند
چو نیست ظاهرِ قرآن به وِفقِ خواهشِ او
رود به باطن و تفسیرِ ناصواب کند
از و دلیل نباید سؤال کرد که گرگ
به هر دلیل که شد برّه را مُجاب کند
کس این معمّا پرسید و من ندانستم
هر آنکه حل کند آن را به من ثواب کند
به غیرِ ملت ایران کدام جانور است
که جفت خود را نادیده انتخاب کند ؟
کجاست همت یک هَیأتی ز پَردِگیان
که مَرد وار ز رخ پرده را جَواب کند
نقاب بر رخ زن سدِّ بابِ معرفت است
کجاست دستِ حقیقت که فتحِ باب کند
بلی نقاب بُوَد کاین گروهِ مُفتی را
به نصفِ مردمِ ما مالِکُ الرِّقاب کند
به زهدِ گربه شبیهست زهدِ حضرتِ شیخ
نه بلکه گر به تَشَبّه به آن جَناب کند
اگر ز آب کمی دستِ گربه تر گردد
بسی تکاند و بر خُشکیَش شتاب کند
به احتیاط ز خود دستِ تر بگیرد دور
چو شیخِ شهر ز آلایش اجتناب کند
کسی که غافل ازین جنس بود پندارد
که آب پنجۀ هر گربه را عذاب کند
ولی چو چشم حریصش فُتَد به ماهیِ حوض
ز سینه تا دُمِ خود را درونِ آب کند
ز من مترس که خانم تُرا خطاب کنم
ازو بترس که همشیره ات خطاب کند
به حیرتم ز که اسرار هیپنوتیسم آموخت
فقیهِ شهر که بیدار را به خواب کند
زنان مکه همه بی نقاب می گردند
بگو بتازد و آن خانه را خراب کند
به دست کس نرسد قرص ماه در دل آب
اگر چه طالبِ آن جهدِ بی حساب کند
تو نیز پردۀ عصمت بپوش و رح بفُروز
بهل که شیخِ دَغا عوعوِ کِلاب کند
به اعتدال ازین پرده مان رهایی نیست
مگر مساعدتی دستِ انقلاب کند
ز هم بدرّد این ابرهایِ تیرۀ شب
وِثاق و کوچه پر از ماه و آفتاب کند
ایرج میرزا : قصیده ها
شکوۀ دوستانه از ملک الشّعرایِ بهار
ملکا با تو دگر دوستیِ ما نشود
بعد اگر شد شده است ، امّا حالا نشود
بنشسته است غباری ز تو در خاطر من
که بدین زودی از خاطر من پا نشود
دلم از طیبت پررَیبَتِ تو سخت گرفت
تا شکایت نکنم از تو دلم وا نشود
خواهی ار رفع کدورت شود از خاطر من
عذر خواهی بکن البّته وَاِلّا نشود
گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است
لیک رازِ رفقا باید افشا شود
غزلی گفتم و کلکِ تو مرا رسوا کرد
گرچه هرگز هنری مردم رسوا نشود
اسمِ نان بردم و گفتی تو که نانِ دگران
همچو نانی که خورد حضرتِ والا نشود
محرمانه دو سه خط زیر غزل بنوشتم
گفتم این راز ز کلکِ تو هویدا نشود
سِرِّ من فاش نمودی تو و تقصیرِ تو نیست
شاعری شاعر از این خوب تر اصلا نشود
من جوابِ تو به آیینِ ادب خواهم داد
تا میانِ من و تو معرکه بر پا نشود
تو هنرمندی و من نیز ز اهل هنرم
در میانِ دو هنرمند مُعادا نشود
تو کسی هستی کاندر هنر و فصل و کمال
یک نفر چون تو در این دنیا پیدا نشود
شاهدِ علم و ادب چون به سرای تو رسید
گفت جایی به جهان خوشتر از اینجا نشود
هر که بیتی دو به هم کرد و کلامی دو نوشت
با تو در عرضِ ادب همسر و همّتا نشود
نه مَلِک گردد هر کس که به کف داشت قلم
با یکی جِقّۀ چو بینه کسی شا نشود
نشود سینۀ تو تنگ ز گفتارِ عدو
سیل هرگز سببِ تنگیِ دنیا نشود
غم مخور گر نبود کارِ جهانت به مُراد
کارِ دنیا به مُراد دلِ دانا نشود
رفت مطلب ز میان ، صحبت ما از نان بود
غیر از این صحبت در مملکتِ ما نشود
نان نمی گویم خوبست ولی بد هم نیست
همه خواهیم که بهتر شود امّا نشود
ای که بودی دو سه مه پیش در این ملک خراب
نان نبود آنچه تو می خوردی حاشا نشود
نان از این تُردتر و خوب تر و شیرین تر
نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود
این که طَیبت بُوَد امّا به حقیقت امروز
زحمت خواجۀ ما باید اِخفا نشود
باز ما شاکر و ممنونیم از شخصِ وزیر
کرد کاری که برای نان بَلوا نشود
شاه اگر محتکری چند به دار آویزد
کارِ ازراق بدین سختی گویا نشود
ور ز نانواها یک تن به تنور اندازد
دمِ نانوایی این شورش و غوغا نشود
تا سیاست نبود در کار ، این کار درست
به خداوند تبارک و تعالی نشود
ما همین قدر ز ممتاز تمنّا داریم
غافل از گندم تا آخر جوزا نشود
بس کن ایرج سخن از نان وز جانان می گوی
کار این ملک فره یا بشود یا نشود
بعد اگر شد شده است ، امّا حالا نشود
بنشسته است غباری ز تو در خاطر من
که بدین زودی از خاطر من پا نشود
دلم از طیبت پررَیبَتِ تو سخت گرفت
تا شکایت نکنم از تو دلم وا نشود
خواهی ار رفع کدورت شود از خاطر من
عذر خواهی بکن البّته وَاِلّا نشود
گر چه در دولت مشروطه زبان آزاد است
لیک رازِ رفقا باید افشا شود
غزلی گفتم و کلکِ تو مرا رسوا کرد
گرچه هرگز هنری مردم رسوا نشود
اسمِ نان بردم و گفتی تو که نانِ دگران
همچو نانی که خورد حضرتِ والا نشود
محرمانه دو سه خط زیر غزل بنوشتم
گفتم این راز ز کلکِ تو هویدا نشود
سِرِّ من فاش نمودی تو و تقصیرِ تو نیست
شاعری شاعر از این خوب تر اصلا نشود
من جوابِ تو به آیینِ ادب خواهم داد
تا میانِ من و تو معرکه بر پا نشود
تو هنرمندی و من نیز ز اهل هنرم
در میانِ دو هنرمند مُعادا نشود
تو کسی هستی کاندر هنر و فصل و کمال
یک نفر چون تو در این دنیا پیدا نشود
شاهدِ علم و ادب چون به سرای تو رسید
گفت جایی به جهان خوشتر از اینجا نشود
هر که بیتی دو به هم کرد و کلامی دو نوشت
با تو در عرضِ ادب همسر و همّتا نشود
نه مَلِک گردد هر کس که به کف داشت قلم
با یکی جِقّۀ چو بینه کسی شا نشود
نشود سینۀ تو تنگ ز گفتارِ عدو
سیل هرگز سببِ تنگیِ دنیا نشود
غم مخور گر نبود کارِ جهانت به مُراد
کارِ دنیا به مُراد دلِ دانا نشود
رفت مطلب ز میان ، صحبت ما از نان بود
غیر از این صحبت در مملکتِ ما نشود
نان نمی گویم خوبست ولی بد هم نیست
همه خواهیم که بهتر شود امّا نشود
ای که بودی دو سه مه پیش در این ملک خراب
نان نبود آنچه تو می خوردی حاشا نشود
نان از این تُردتر و خوب تر و شیرین تر
نان سنگک که دگر پشمک و حلوا نشود
این که طَیبت بُوَد امّا به حقیقت امروز
زحمت خواجۀ ما باید اِخفا نشود
باز ما شاکر و ممنونیم از شخصِ وزیر
کرد کاری که برای نان بَلوا نشود
شاه اگر محتکری چند به دار آویزد
کارِ ازراق بدین سختی گویا نشود
ور ز نانواها یک تن به تنور اندازد
دمِ نانوایی این شورش و غوغا نشود
تا سیاست نبود در کار ، این کار درست
به خداوند تبارک و تعالی نشود
ما همین قدر ز ممتاز تمنّا داریم
غافل از گندم تا آخر جوزا نشود
بس کن ایرج سخن از نان وز جانان می گوی
کار این ملک فره یا بشود یا نشود
ایرج میرزا : قصیده ها
اندرز و نصیحت
فکر آن باش که سالِ دگر ای شوخ پسر
روزگارِ تو دِگر گردد و کارِ تو دگر
حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو
که ز روزِ بدِ تو بر تو شدم یادآور
بر تو این موی بود اَقرَبُ مِن حَبلِ وَرید
ای تو در دیدۀ من اَبهی مِن نُورِ بَصَر
موی آنست که چون سرزند از عارضِ تو
همه اعضایت تغییر کند پا تا سر
نه دگر وصف کند کس سرِ زلفت به عبیر
نه دگر مدح کند کس لبِ لعلت به شکر
نه دگر باشد رویِ تو چو ماهِ نَخشَب
نه دگر مانَد قدِّ تو به سرو کَشمَر
گوشَت آن گوشست امّا نبُوَد همچو صدف
چشمت آن چشمست امّا نبُوَد چون عَبهَر
طُرّه ات طرّۀ پیشست ولی کو زنجبر ؟
سینه ات سینۀ قبلست ولی کو مرمر ؟
همچو این مو که کند منعِ ورود از عُشاق
خارِ آهن نکند دفعِ هجوم از سنگر
نه دگر کس زقفای تو فُتَد در کوچه
نه دگر کس به هوای تو سِتَد در معبر
آنکه بر در بُوَد امسال دو چشمش شب و روز
که تو باز آیی و بر خیزد و گیردت به بر
سالِ نو چون به در خانۀ او پای نهی
خادم و حاجبِ او عذرِ تو خواهد بردر
نه کم از موری در فکرِ زمستانت باش
پیش کاین مو به رُخَت چون مور آرد لشکر
من تُرا طفلکِ باهوشی انگاشته ام
طفلِ باهوش نه خود رای بود نه خود سر
گر جوانیست بس ، ار خوشگذارا نیست بس است
آخِرِ حال ببین ، عاقبتِ کار نِگَر
در کلوپ ها نتوان کرد همه وقت نَشاط
در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر
تو به اصل و نسب از سلسلۀ اشرافی
این شرافت را از سلسلۀ خویش مَبَر
وقت را مردم با عقل غنیمت شُمَرند
اگرت عقل بود وقت غنیمت بِشُمَر
تکیه بر حسن مکن در طلبِ علم برای
این درختیست که هر فصل دهد بر تو ثمر
سیمِ امروز ز دستت برود تا فردا
بادبَر باشد چیزی که بُوَد بادآور
خط برون آری نه خط به تو باشد نه سواد
خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخِرَه گردی آخر
کوش کز علم به خود تکیه گهی سازکنی
چون ببندد حسن از خدمتِ تو سازِ سفر
درس را باید زان پیش که ریش آید خواند
نشنیدی که بود درسِ صِغَر نَقشِ حَجَر ؟
دانش و حسن به هم نورِ عَلی نور بُوَد
وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور
علم اگر خواهی با مردمِ عالم بنشین
گِل چو گُل گردد خوشبو چو به گُل شد همبر
ذرّه بر چرخ رسد از اثرِ تابشِ خور
پِشک خوشبو شود از صحبتِ مُشکِ اَذفَر
تو گر از خدمت نیکان نَچِنی غیر از خار
به که در صحبتِ دُونان دِرَوی سِیسَنبَر
چارۀ کار تو این است که من می گویم
باور از من کن و جز من مکن از کس باور
بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند
کانچه از من به تو آید همه خیرست نه شرّ
یکدل و یکجا در خانۀ من منزل کن
آنچنان دان که خود این خریدی با زر
گر چه بی مایه خریدارِ وِصالِ تو شدم
علمِ من بین و به بی مایگی من مَنِگَر
هنری مرد به بدبختی و سختی نزیَد
ور زیَد ، یک دو سه روزی نَبُوَد افزرونتر
من همان طُرفه نویسندۀ وقتم که بردند
مُنشآتم را مشتاقان چون کاغذِ زر
من همان دانا گویندۀ دَهرم که خورند
قَصَب الجَیبِ حدیثم را همچون شکّر
سعدیِ عصرم ، این دفتر و این دیوانم
باورت نیست به دیوانم بین و دفتر
بهترین مردِ شرفمند در این مُلک منم
همنشینِ تو که می باید از من بهتر
هیچ عیبی بجز از فقر ندارم باللّه
فقر فخر است ولی تنها بر پیغمبر
همّتِ عالی با کیسۀ خالی دردی است
که به آن درد گرفتار نگردد کافر
تو مدارا کن امروز به درویشیِ من
من تلافی کنم ار بخت به من شد یاور
ای بسا مفلسِ امروز که فردا شده است
صاحبِ خانه و ده ، مالکِ اسب و استر
من نه آنم که حقوقِ تو فراموش کنم
گر رسد ریشِ تو از عارضِ تو تا به کمر
تا مرا چشم بُوَد در عقبت می نگرم
هم مگر کور شوم کز تو کنم صرفِ نظر
تا مرا پای بُوَد بر اثرت می آیم
مگر آن روز که بیچاره شوم در بِستر
به خدایی که به من فقر و به قارون زر داد
گنجِ قارونم در دیده بود خاکستر
گر چه کردم سخن از فقر تو اندیشه مدار
نه چنان است که در کارِ تو مانم مضطر
با همه فقر کشم جورِ تو دارم جان
با همه ضعف برم بارِ تو تا هست کمر
گرچه آتش بِتَفَد چهرۀ آهنگر ، باز
آرد از کوره برون آهنِ خود آهنگر
من چو خورشیدِ جهان تابم و بینی خورشید
خود برهنه است ولی بر همه بخشد زیور
هر چه از بهر تو لازم شود آماده کنم
گرچه با کدِّیمین باشد و با خونِ جگر
به فدایِ تو کنم جملۀ دارایی خویش
ای رُخَت خوب تر از آینۀ اسکندر
حکم حکمِ تو و فرمایش فرمایشِ توست
تو خداوندی در خانه و من فرمان بَر
نه به رویِ تو بیارم نه به کس شکوه کنم
گر سرم بشکنی ار خانه کنی زیر و زبر
تو به جز خنده نبینی به لبم گرچه مرا
در دل انواع غُصَص باشد و اقسامِ فِکَر
هر چه در کیسه من بینی برگیر و برو
هر چه از خانۀ من می خواهی بردار و ببر
هرچه از جامۀ من بینی خوبست بپوش
جامۀ خوب تر ار هست به بازار ، بخر
پیش رویِ تو نَهَم خوبترین لقمۀ چرب
زیر بالِ تو کشم نرم ترین بالشِ پر
تا توانم نگذارم که تو بی پول شوی
گرچه بفروشم سرداریِ تن را به ضرر
آنچنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم
که زهر با مُدِ این شهر شوی با مُدتر
جامه ات باید با جان متناسب باشد
به پلاس اندر پیچید نَشاید گوهر
پیشِ تو میرم پروانه صفت پیشِ چراغ
دورِ تو گردم چون هاله که بر دورِ قمر
تنگ گیرم به برت نرم بخارم بدنت
من یقیناً به تو دل سوزترم تا مادر
گَردِ سرداری و شلوارِ تو خود پاک کنم
من به تزیینِ تو مشتاق ترم تا نوکر
پیرهن های تُرا جمله خود آهار زنم
من ز آهار زدن واقفم و مستحضر
جا به خلوت دهمت تا که نبینند رخت
تو پسر بچّه تفاوت نکنی با دختر
زیر شلواری و پیراهن و شلوارِ تُرا
شسته و رُفته و ناکرده بیارَمت به بر
کفشِ تو واکس زده جامه اُطو خورده بُوَد
هر سحر کان را در پاکنی این را در بر
یقه ات پاک و کلاهت نو و سردست تمیز
عینک و دستکش و ساعت و پوتین در خور
دستمالت را مخصوص معطّر سازم
نه بدان باید تو خشک کنی عارضِ تر ؟
تر و خشکت کنم آن سان که فراموش کنی
آن شَفَقّت ها کز مادر دیدیّ و پدر
شب اگر بینم کز خواب گران گشته سرت
سینه پیش آرم تا تکیه دهی بروی سر
نفس آهسته کشم دیده به هم نگذارم
تا تو بر سینه ام آرامی شب تا به سحر
ور دلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم
آن چنان نرم زنم کت نشود هیچ خبر
شب بپوشانم رویِ تو چو یک کدبانو
صبح برچینم جایِ تو چو یک خدمتگر
چشم از خواب چو بگشودی پیشِ تو نَهَم
سینی نان و پنیر و کره و شیر و شکر
شانه و آینه و هوله و صابون و گلاب
جمله با سینیِ دیگر نهمت در محضر
آب ریزم که بشویی رخِ همچون قمرت
آن که ناشُسته بَرَد آبِ رخِ شمس و قمر
خود زنم شانه سرِ زلفِ دلارایِ تُرا
نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر
بِسترِ خوابِ من ار تودۀ خاکستر بود
از پیِ خوابِ تو آماده کنم تختِ فنر
صندلی های تُرا نیز فنردار کنیم
صندلی های فنردار بُوَد راحت تر
آرم از بهر تو مشّاق و معلّم لیکِن
درس و مشقت را خود گیرم در تحتِ نظر
سعیِ استاد به کارِ تو نه چون سعیِ من است
دایه هر قدر بُوَد خوب ، نگردد مادر
هر قَدَر خسته کند مشغلۀ روز مرا
شب ز تعلیمِ تو غفلت نکنم هیچ قَدَر
چشم بر هم نزنم گرچه مرا خواب آید
تا تو درسِ خود پاکیزه نمایی از بر
صد غلط داشته باشی همه را می گویم
گربه یک بار نفهمیدی یک بارِ دگر
از کتاب و قلم و قیچی و چاقو و دوات
هر چه دارم به تو خواهم داد ای شوخ پسر
هفته یی یک شب از بهرِ نشاطِ دلِ تو
تار و سنتور فراهم کنم و رامشگر
جمعه ها پول درشه دهمت تا بروی
گه معینیّه ، گهی شِمران ، گه قصرِ قَجَر
ور کنی گاهی در کوه و کمر قصدِ شکار
از پس و پیشِ تو بشتابم در کوه و کمر
هم انیسِ شبِ من باشی و هم مونسِ روز
هم رفیقِ سفرم گردی و هم یارِ حضر
شب که از درس شدی خسته و از مشق کسل
نقل گویم به تو از روی تواریخ و سِیر
قصّه ها بهر تو خوانم که بَرَش هیچ بُوَد
به علی قصۀ عثمان و ابوبکر و عُمَر
یک دو سالی که شوی مهمان در خانۀ من
مرد آراسته یی کردی با فضل و هنر
عربی خوان و زبان دان شوی و تاریخی
صاحبِ بهره ز فقه و ز حدیث و ز خبر
خط نویسی که اگر بیند امیرُالکُتاب
کند فرار که به نوشته یی از وی بهتر
شعر گویی که اگر بشنود آقای مَلِک
آفرین گوید بر شاعر و شاعر پرور
داخلِ خدمتِ دولت کنمت چندی بعد
آیی از جملۀ اعضای دوائر به شُمَر
ابتدا گردی نبّات و سپس آرشیویست
بعد منشی شوی و بعد رئیسِ دفتر
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی
من چنین دیده ام اندر نَفَسِ خویش اثر
آنچه در کارِ تو از دستِ من آید اینست
بیش از این آرزویی در دل تو هست مگر ؟
روزگارِ تو دِگر گردد و کارِ تو دگر
حسن تو بسته به مویی است ز من رنجه مشو
که ز روزِ بدِ تو بر تو شدم یادآور
بر تو این موی بود اَقرَبُ مِن حَبلِ وَرید
ای تو در دیدۀ من اَبهی مِن نُورِ بَصَر
موی آنست که چون سرزند از عارضِ تو
همه اعضایت تغییر کند پا تا سر
نه دگر وصف کند کس سرِ زلفت به عبیر
نه دگر مدح کند کس لبِ لعلت به شکر
نه دگر باشد رویِ تو چو ماهِ نَخشَب
نه دگر مانَد قدِّ تو به سرو کَشمَر
گوشَت آن گوشست امّا نبُوَد همچو صدف
چشمت آن چشمست امّا نبُوَد چون عَبهَر
طُرّه ات طرّۀ پیشست ولی کو زنجبر ؟
سینه ات سینۀ قبلست ولی کو مرمر ؟
همچو این مو که کند منعِ ورود از عُشاق
خارِ آهن نکند دفعِ هجوم از سنگر
نه دگر کس زقفای تو فُتَد در کوچه
نه دگر کس به هوای تو سِتَد در معبر
آنکه بر در بُوَد امسال دو چشمش شب و روز
که تو باز آیی و بر خیزد و گیردت به بر
سالِ نو چون به در خانۀ او پای نهی
خادم و حاجبِ او عذرِ تو خواهد بردر
نه کم از موری در فکرِ زمستانت باش
پیش کاین مو به رُخَت چون مور آرد لشکر
من تُرا طفلکِ باهوشی انگاشته ام
طفلِ باهوش نه خود رای بود نه خود سر
گر جوانیست بس ، ار خوشگذارا نیست بس است
آخِرِ حال ببین ، عاقبتِ کار نِگَر
در کلوپ ها نتوان کرد همه وقت نَشاط
در هتل ها نتوان برد همه عمر به سر
تو به اصل و نسب از سلسلۀ اشرافی
این شرافت را از سلسلۀ خویش مَبَر
وقت را مردم با عقل غنیمت شُمَرند
اگرت عقل بود وقت غنیمت بِشُمَر
تکیه بر حسن مکن در طلبِ علم برای
این درختیست که هر فصل دهد بر تو ثمر
سیمِ امروز ز دستت برود تا فردا
بادبَر باشد چیزی که بُوَد بادآور
خط برون آری نه خط به تو باشد نه سواد
خَسِرَ الدُّنیا وَ الآخِرَه گردی آخر
کوش کز علم به خود تکیه گهی سازکنی
چون ببندد حسن از خدمتِ تو سازِ سفر
درس را باید زان پیش که ریش آید خواند
نشنیدی که بود درسِ صِغَر نَقشِ حَجَر ؟
دانش و حسن به هم نورِ عَلی نور بُوَد
وه از آن صاحب حسنی که بود دانشور
علم اگر خواهی با مردمِ عالم بنشین
گِل چو گُل گردد خوشبو چو به گُل شد همبر
ذرّه بر چرخ رسد از اثرِ تابشِ خور
پِشک خوشبو شود از صحبتِ مُشکِ اَذفَر
تو گر از خدمت نیکان نَچِنی غیر از خار
به که در صحبتِ دُونان دِرَوی سِیسَنبَر
چارۀ کار تو این است که من می گویم
باور از من کن و جز من مکن از کس باور
بعد از این از همه کس بگسل و با من پیوند
کانچه از من به تو آید همه خیرست نه شرّ
یکدل و یکجا در خانۀ من منزل کن
آنچنان دان که خود این خریدی با زر
گر چه بی مایه خریدارِ وِصالِ تو شدم
علمِ من بین و به بی مایگی من مَنِگَر
هنری مرد به بدبختی و سختی نزیَد
ور زیَد ، یک دو سه روزی نَبُوَد افزرونتر
من همان طُرفه نویسندۀ وقتم که بردند
مُنشآتم را مشتاقان چون کاغذِ زر
من همان دانا گویندۀ دَهرم که خورند
قَصَب الجَیبِ حدیثم را همچون شکّر
سعدیِ عصرم ، این دفتر و این دیوانم
باورت نیست به دیوانم بین و دفتر
بهترین مردِ شرفمند در این مُلک منم
همنشینِ تو که می باید از من بهتر
هیچ عیبی بجز از فقر ندارم باللّه
فقر فخر است ولی تنها بر پیغمبر
همّتِ عالی با کیسۀ خالی دردی است
که به آن درد گرفتار نگردد کافر
تو مدارا کن امروز به درویشیِ من
من تلافی کنم ار بخت به من شد یاور
ای بسا مفلسِ امروز که فردا شده است
صاحبِ خانه و ده ، مالکِ اسب و استر
من نه آنم که حقوقِ تو فراموش کنم
گر رسد ریشِ تو از عارضِ تو تا به کمر
تا مرا چشم بُوَد در عقبت می نگرم
هم مگر کور شوم کز تو کنم صرفِ نظر
تا مرا پای بُوَد بر اثرت می آیم
مگر آن روز که بیچاره شوم در بِستر
به خدایی که به من فقر و به قارون زر داد
گنجِ قارونم در دیده بود خاکستر
گر چه کردم سخن از فقر تو اندیشه مدار
نه چنان است که در کارِ تو مانم مضطر
با همه فقر کشم جورِ تو دارم جان
با همه ضعف برم بارِ تو تا هست کمر
گرچه آتش بِتَفَد چهرۀ آهنگر ، باز
آرد از کوره برون آهنِ خود آهنگر
من چو خورشیدِ جهان تابم و بینی خورشید
خود برهنه است ولی بر همه بخشد زیور
هر چه از بهر تو لازم شود آماده کنم
گرچه با کدِّیمین باشد و با خونِ جگر
به فدایِ تو کنم جملۀ دارایی خویش
ای رُخَت خوب تر از آینۀ اسکندر
حکم حکمِ تو و فرمایش فرمایشِ توست
تو خداوندی در خانه و من فرمان بَر
نه به رویِ تو بیارم نه به کس شکوه کنم
گر سرم بشکنی ار خانه کنی زیر و زبر
تو به جز خنده نبینی به لبم گرچه مرا
در دل انواع غُصَص باشد و اقسامِ فِکَر
هر چه در کیسه من بینی برگیر و برو
هر چه از خانۀ من می خواهی بردار و ببر
هرچه از جامۀ من بینی خوبست بپوش
جامۀ خوب تر ار هست به بازار ، بخر
پیش رویِ تو نَهَم خوبترین لقمۀ چرب
زیر بالِ تو کشم نرم ترین بالشِ پر
تا توانم نگذارم که تو بی پول شوی
گرچه بفروشم سرداریِ تن را به ضرر
آنچنان شیک و مد و خوب نگاهت دارم
که زهر با مُدِ این شهر شوی با مُدتر
جامه ات باید با جان متناسب باشد
به پلاس اندر پیچید نَشاید گوهر
پیشِ تو میرم پروانه صفت پیشِ چراغ
دورِ تو گردم چون هاله که بر دورِ قمر
تنگ گیرم به برت نرم بخارم بدنت
من یقیناً به تو دل سوزترم تا مادر
گَردِ سرداری و شلوارِ تو خود پاک کنم
من به تزیینِ تو مشتاق ترم تا نوکر
پیرهن های تُرا جمله خود آهار زنم
من ز آهار زدن واقفم و مستحضر
جا به خلوت دهمت تا که نبینند رخت
تو پسر بچّه تفاوت نکنی با دختر
زیر شلواری و پیراهن و شلوارِ تُرا
شسته و رُفته و ناکرده بیارَمت به بر
کفشِ تو واکس زده جامه اُطو خورده بُوَد
هر سحر کان را در پاکنی این را در بر
یقه ات پاک و کلاهت نو و سردست تمیز
عینک و دستکش و ساعت و پوتین در خور
دستمالت را مخصوص معطّر سازم
نه بدان باید تو خشک کنی عارضِ تر ؟
تر و خشکت کنم آن سان که فراموش کنی
آن شَفَقّت ها کز مادر دیدیّ و پدر
شب اگر بینم کز خواب گران گشته سرت
سینه پیش آرم تا تکیه دهی بروی سر
نفس آهسته کشم دیده به هم نگذارم
تا تو بر سینه ام آرامی شب تا به سحر
ور دلم خواست که یک بوسه به موی تو زنم
آن چنان نرم زنم کت نشود هیچ خبر
شب بپوشانم رویِ تو چو یک کدبانو
صبح برچینم جایِ تو چو یک خدمتگر
چشم از خواب چو بگشودی پیشِ تو نَهَم
سینی نان و پنیر و کره و شیر و شکر
شانه و آینه و هوله و صابون و گلاب
جمله با سینیِ دیگر نهمت در محضر
آب ریزم که بشویی رخِ همچون قمرت
آن که ناشُسته بَرَد آبِ رخِ شمس و قمر
خود زنم شانه سرِ زلفِ دلارایِ تُرا
نرم و هموار که یک مو نکند شانه هدر
بِسترِ خوابِ من ار تودۀ خاکستر بود
از پیِ خوابِ تو آماده کنم تختِ فنر
صندلی های تُرا نیز فنردار کنیم
صندلی های فنردار بُوَد راحت تر
آرم از بهر تو مشّاق و معلّم لیکِن
درس و مشقت را خود گیرم در تحتِ نظر
سعیِ استاد به کارِ تو نه چون سعیِ من است
دایه هر قدر بُوَد خوب ، نگردد مادر
هر قَدَر خسته کند مشغلۀ روز مرا
شب ز تعلیمِ تو غفلت نکنم هیچ قَدَر
چشم بر هم نزنم گرچه مرا خواب آید
تا تو درسِ خود پاکیزه نمایی از بر
صد غلط داشته باشی همه را می گویم
گربه یک بار نفهمیدی یک بارِ دگر
از کتاب و قلم و قیچی و چاقو و دوات
هر چه دارم به تو خواهم داد ای شوخ پسر
هفته یی یک شب از بهرِ نشاطِ دلِ تو
تار و سنتور فراهم کنم و رامشگر
جمعه ها پول درشه دهمت تا بروی
گه معینیّه ، گهی شِمران ، گه قصرِ قَجَر
ور کنی گاهی در کوه و کمر قصدِ شکار
از پس و پیشِ تو بشتابم در کوه و کمر
هم انیسِ شبِ من باشی و هم مونسِ روز
هم رفیقِ سفرم گردی و هم یارِ حضر
شب که از درس شدی خسته و از مشق کسل
نقل گویم به تو از روی تواریخ و سِیر
قصّه ها بهر تو خوانم که بَرَش هیچ بُوَد
به علی قصۀ عثمان و ابوبکر و عُمَر
یک دو سالی که شوی مهمان در خانۀ من
مرد آراسته یی کردی با فضل و هنر
عربی خوان و زبان دان شوی و تاریخی
صاحبِ بهره ز فقه و ز حدیث و ز خبر
خط نویسی که اگر بیند امیرُالکُتاب
کند فرار که به نوشته یی از وی بهتر
شعر گویی که اگر بشنود آقای مَلِک
آفرین گوید بر شاعر و شاعر پرور
داخلِ خدمتِ دولت کنمت چندی بعد
آیی از جملۀ اعضای دوائر به شُمَر
ابتدا گردی نبّات و سپس آرشیویست
بعد منشی شوی و بعد رئیسِ دفتر
گر خدا خواست رئیس الوزرا نیز شوی
من چنین دیده ام اندر نَفَسِ خویش اثر
آنچه در کارِ تو از دستِ من آید اینست
بیش از این آرزویی در دل تو هست مگر ؟
ایرج میرزا : قصیده ها
مزاح با یکی از وزیران
بیضه ام رنجور شد از بیضه ات دور ای وزیر
پرسشی کن گاه گاه از حالِ رنجور ای وزیر
دیر گاهی شد که از احوالِ تخمم غافلی
این چنین غفلت بود از چون تویی دور ای وزیر
از همان روزی که شد با تو امورِ خارجه
بیضه ام از نو ورم کردست پرزور ای وزیر
این نه آن خایه است کان را دیده ای در کودکی
در بزرگی گشته این اوقات مشهور ای وزیر
چون جراید را دو روز دیگر آزادی دهند
شرحِ آن را دید خواهی جمله مسطور ای وزیر
نسبتاً اندر درشتی دانۀ خرما شدست
بیضه یی کو بود چون یک حبّ انگور ای وزیر
عاقبت چشمِ بدِ مردم بدو آسیب زد
گرچه بود از چشم ها پیوسته مستور ای وزیر
پاک وافوری شدم از بس که گفتند این و آن
بهر تسکینِ وَجَع خوبست وافور ای وزیر
بر ندارم یک قدم از ترسِ جان بی بیضه بند
گشته ام در دستِ تخمِ خویش مقهور ای وزیر
آنچنان حسّاس شد تخمم که زحمت می بَرَد
از طنینِ پشّه ای چون نیشِ زنبور ای وزیر
پی به دردِ من نخواهی برد با این حرف ها
تا نگردد بیضه ات با بیضه ام جور ای وزیر
رحم کرد ایزد که یک تخمم چنین رنجور گشت
هر دو گر می شد شدی نور عَلی نور ای وزیر
خایۀ بیچاره را این زحمت از کیرست و بس
جمله آتش ها بود از گور این کور ای وزیر
کیر کافر کیش یک شب اختیار از من ربود
خورده بودم کاش آن شب حَبِّ کافور ای وزیر
کون صافی بود لیکن میکروب سوزاک داشت
همچو زهری کو بود در جام بُّلور ای وزیر
لَذّتی گر بود یا نه حالی آن لَذّت گذشت
زحمتش باقیست با من تا لبِ گور ای وزیر
هر سَحَر دارم امید آنکه دیگر چرک نیست
چون فشارم کلّۀ کیرم شوم بور ای وزیر
بس که دَستور آمد و انواعِ مرهم ها گذاشت
رید بر تخم من بیچاره دَستور ای وزیر
زین جسارت ها که کردم عذر من پذیرُفته دار
شاعرم من شاعران باشند معذور ای وزیر
پرسشی کن گاه گاه از حالِ رنجور ای وزیر
دیر گاهی شد که از احوالِ تخمم غافلی
این چنین غفلت بود از چون تویی دور ای وزیر
از همان روزی که شد با تو امورِ خارجه
بیضه ام از نو ورم کردست پرزور ای وزیر
این نه آن خایه است کان را دیده ای در کودکی
در بزرگی گشته این اوقات مشهور ای وزیر
چون جراید را دو روز دیگر آزادی دهند
شرحِ آن را دید خواهی جمله مسطور ای وزیر
نسبتاً اندر درشتی دانۀ خرما شدست
بیضه یی کو بود چون یک حبّ انگور ای وزیر
عاقبت چشمِ بدِ مردم بدو آسیب زد
گرچه بود از چشم ها پیوسته مستور ای وزیر
پاک وافوری شدم از بس که گفتند این و آن
بهر تسکینِ وَجَع خوبست وافور ای وزیر
بر ندارم یک قدم از ترسِ جان بی بیضه بند
گشته ام در دستِ تخمِ خویش مقهور ای وزیر
آنچنان حسّاس شد تخمم که زحمت می بَرَد
از طنینِ پشّه ای چون نیشِ زنبور ای وزیر
پی به دردِ من نخواهی برد با این حرف ها
تا نگردد بیضه ات با بیضه ام جور ای وزیر
رحم کرد ایزد که یک تخمم چنین رنجور گشت
هر دو گر می شد شدی نور عَلی نور ای وزیر
خایۀ بیچاره را این زحمت از کیرست و بس
جمله آتش ها بود از گور این کور ای وزیر
کیر کافر کیش یک شب اختیار از من ربود
خورده بودم کاش آن شب حَبِّ کافور ای وزیر
کون صافی بود لیکن میکروب سوزاک داشت
همچو زهری کو بود در جام بُّلور ای وزیر
لَذّتی گر بود یا نه حالی آن لَذّت گذشت
زحمتش باقیست با من تا لبِ گور ای وزیر
هر سَحَر دارم امید آنکه دیگر چرک نیست
چون فشارم کلّۀ کیرم شوم بور ای وزیر
بس که دَستور آمد و انواعِ مرهم ها گذاشت
رید بر تخم من بیچاره دَستور ای وزیر
زین جسارت ها که کردم عذر من پذیرُفته دار
شاعرم من شاعران باشند معذور ای وزیر
ایرج میرزا : قصیده ها
مطایبه
پدرش گفته که با من ننشیدند پسرش
مُردَم از غصّه خدا مرگ دهد بر پدرش
گر بمیرد پدرش جایِ غم و ماتم نیست
زنده ام من ، بنوازم ز پدر خوب ترش
لَله را نیز اگر دست به سر می کردم
خوب می شد که کشم دست اُبُوَّت به سرش
بعدِ مرگِ درش کارِ لَله آسانست
به دهن کوبم اگر حرف زند مشتِ زرش
لَله ها قاطِبةً راهبرِ اطفالند
گر دهم سیم کجا خود نشود راهبرش ؟
مادرش بی خبر از عالَمِ ما خواهد بود
گر نسازد لَله از عالَمِ ما با خبرش
باید از فتنۀ دورِ قمرش داشت نگاه
تا نگهدار شود فتنۀ دورِ قمرش
گر خداوند اجابت کند این دعوتِ من
بزند دستِ قضا دستِ قضا بر کمرش
دور و نزدیک خبردار شوم از حالش
حاضر آیم به بَرَش چون شنوم مُحتَضَرش
چهره غمناک کنم ، جامۀ جان چاک کنم
گریه آغاز کنم چون رفقای دگرش
داستان ها کنم از دوستیِ آن مرحوم
قصّه ها سر کنم از خوبیِ خلق و سِیَرَش
تا نگویند تو را با پسرِ غیر چه کار
مادرش را به زنی گیرم و گردم پدرش
باش تا در اثرِ تربیتِ من بینی
چند سالِ دگرش صاحبِ چندین هنرش
حسن خوبست اگر کامِ دل از وی گیری
ثمرش چیست درختی که نچینی ثمرش ؟
ساده را باید یک موی نباشد به سُرین
ظرفِ مودار اگر مفت دهندش ، مَخَرش
همچنان گر دو شبانروز نیابی خورشی
هر غذایی که در او موی ببینی مَخُورش
مُردَم از غصّه خدا مرگ دهد بر پدرش
گر بمیرد پدرش جایِ غم و ماتم نیست
زنده ام من ، بنوازم ز پدر خوب ترش
لَله را نیز اگر دست به سر می کردم
خوب می شد که کشم دست اُبُوَّت به سرش
بعدِ مرگِ درش کارِ لَله آسانست
به دهن کوبم اگر حرف زند مشتِ زرش
لَله ها قاطِبةً راهبرِ اطفالند
گر دهم سیم کجا خود نشود راهبرش ؟
مادرش بی خبر از عالَمِ ما خواهد بود
گر نسازد لَله از عالَمِ ما با خبرش
باید از فتنۀ دورِ قمرش داشت نگاه
تا نگهدار شود فتنۀ دورِ قمرش
گر خداوند اجابت کند این دعوتِ من
بزند دستِ قضا دستِ قضا بر کمرش
دور و نزدیک خبردار شوم از حالش
حاضر آیم به بَرَش چون شنوم مُحتَضَرش
چهره غمناک کنم ، جامۀ جان چاک کنم
گریه آغاز کنم چون رفقای دگرش
داستان ها کنم از دوستیِ آن مرحوم
قصّه ها سر کنم از خوبیِ خلق و سِیَرَش
تا نگویند تو را با پسرِ غیر چه کار
مادرش را به زنی گیرم و گردم پدرش
باش تا در اثرِ تربیتِ من بینی
چند سالِ دگرش صاحبِ چندین هنرش
حسن خوبست اگر کامِ دل از وی گیری
ثمرش چیست درختی که نچینی ثمرش ؟
ساده را باید یک موی نباشد به سُرین
ظرفِ مودار اگر مفت دهندش ، مَخَرش
همچنان گر دو شبانروز نیابی خورشی
هر غذایی که در او موی ببینی مَخُورش
ایرج میرزا : قصیده ها
در مدح امیر نظام
هر که را با سرِ زلفِ سیه افتد کارش
چون سیه کاران آشفته بود بازارش
دی ز کف برد دلم دلبر کی کز درِ حسن
سِجده آرند بتانِ چِگِل و فَرخارش
واعظ ار بیند یک بار دو چشمِ سیهش
وعظ یکسو نهد ، از عشق رود گفتارش
مفتی ار بیند خالِ لبِ لعلش ، یکسر
ز کف اندازد تسبیح و زِ سر دستارش
غارتِ عقل بُوَد دو رخِ چون سرخ گُلش
آفتِ هوش بُوَد دو لبِ شِکّر بارش
دوش با عشق بگفتم که ستایَمَش به شعر
بو که با شعر و غزل حیله کنم در کارش
عشق گفتا که به شعرس نتوان رام نمود
رام نتوانی کردن مگر از دینارش
ور تُرا نبود دینار یکی چامه سُرای
عیدِ قربان چو رسد همرهِ خود بردارش
رُو به دربارِ امیر آور و پس عرضه بدار
آن که بر چرخ همی طعنه زند دربارش
آن امیری که به پیشِ نظرِ همّتِ او
کوهِ زر چون پرِکاه است همه مقدارش
آن امیری که امیرانِ جهان بی اجبار
از بُنِ دندان فرمانبر و خدمتگارش
بحر جود و کرم و فضل و ادب میر نظام
آن که چون لؤلؤِ شهوار بُوَد گفتارش
آن امیری که پیِ طاعتِ او بی اکراه
دست بر سینه ستادند همه احرارش
هر که دشواری در دل بُوَدَش از زر و سیم
کفِ رادِ وی آسان کند آن دشوارش
بختِ بد خواهش خُفتست بد انسان که دگر
نفخۀ صور به محشر نکند بیدارش
خصمِ او نیز سرافراز شود اندر دهر
لیک آن دم که زندستِ اجل بر دارش
دشمنِ او که به تن سر بُوَدش بارِ گران
سبُک از تیغ شرربار نماید بارش
هر که او را به سخن سنجی تصدیف کند
طعنه بر گوهرِ رخشنده زند گفتارش
هست از مرحمت و تربیتِ حضرتِ میر
ایرج ار محکم و سنجیده بُوَد اشعارش
«بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش»
چون سیه کاران آشفته بود بازارش
دی ز کف برد دلم دلبر کی کز درِ حسن
سِجده آرند بتانِ چِگِل و فَرخارش
واعظ ار بیند یک بار دو چشمِ سیهش
وعظ یکسو نهد ، از عشق رود گفتارش
مفتی ار بیند خالِ لبِ لعلش ، یکسر
ز کف اندازد تسبیح و زِ سر دستارش
غارتِ عقل بُوَد دو رخِ چون سرخ گُلش
آفتِ هوش بُوَد دو لبِ شِکّر بارش
دوش با عشق بگفتم که ستایَمَش به شعر
بو که با شعر و غزل حیله کنم در کارش
عشق گفتا که به شعرس نتوان رام نمود
رام نتوانی کردن مگر از دینارش
ور تُرا نبود دینار یکی چامه سُرای
عیدِ قربان چو رسد همرهِ خود بردارش
رُو به دربارِ امیر آور و پس عرضه بدار
آن که بر چرخ همی طعنه زند دربارش
آن امیری که به پیشِ نظرِ همّتِ او
کوهِ زر چون پرِکاه است همه مقدارش
آن امیری که امیرانِ جهان بی اجبار
از بُنِ دندان فرمانبر و خدمتگارش
بحر جود و کرم و فضل و ادب میر نظام
آن که چون لؤلؤِ شهوار بُوَد گفتارش
آن امیری که پیِ طاعتِ او بی اکراه
دست بر سینه ستادند همه احرارش
هر که دشواری در دل بُوَدَش از زر و سیم
کفِ رادِ وی آسان کند آن دشوارش
بختِ بد خواهش خُفتست بد انسان که دگر
نفخۀ صور به محشر نکند بیدارش
خصمِ او نیز سرافراز شود اندر دهر
لیک آن دم که زندستِ اجل بر دارش
دشمنِ او که به تن سر بُوَدش بارِ گران
سبُک از تیغ شرربار نماید بارش
هر که او را به سخن سنجی تصدیف کند
طعنه بر گوهرِ رخشنده زند گفتارش
هست از مرحمت و تربیتِ حضرتِ میر
ایرج ار محکم و سنجیده بُوَد اشعارش
«بلبل از فیض گل آموخت سخن ور نه نبود
این همه قول و غزل تعبیه در منقارش»
ایرج میرزا : قصیده ها
مزاح با ابوالحسن خان
ای بر کچلان دهر سرهنگ
حق حفظ کند سرِ تو از سنگ
ای آکچل، ای ابوالحسنخان
ای تو وزغ و حسین خرچنگ
من چون تو کچل ندیدهام هیچ
نه در کَن و سولَقان، نه در کَنگ
ماهِ فلکی نموده تقلید
از زِفتِ سرت به شکل و از رنگ
باشد کچلی نهان به فرقت
چون نشوه که مُضمَرَ است در بَنگ
آید چو نسیمِ ری به مشهد
از بویِ سرِ تو میشوم منگ
مدهوش کند مسافرین را
بویِ سرت از هزار فرسنگ
گفتی در شعر خود که هستم
من سائسِ صد هزار الدَنگ
رفتی که کنی ز بنده تعریف
هجوَم کردی تو، ای قُرُم دَنگ
سائس یعنی که کارفرما
یا راهنما به صلح یا جنگ
معنایِ سیاست امر و نهی است
خوب است نظر کنی به فرهنگ
کی الدَنگان به من مطیعند
زین نسبت بد بُوَد مرا نَنگ
گر شعرِ دگر کلان جَفَنگ است
شعرِ تو کچلکلاچه اَجفَنگ
ماشاءَالله رفته رفته
خطّت شده مثلِ خطِّ خرچنگ
اینها همه طیبت و مزاح است
از من نشوی ، رفیق ، دلتنگ
در شعر، نه کس تو راست همدوش
در خط، نه کسی تو راست همسنگ
بر چنگ چو پنجه برگشایی
از پنجهٔ بار بَد فُتَد چنگ
سازِ تو عجیبتر ز درویش
نقشِ تو غریبتر ز ارژنگ
تو نی کچلی، سرت پر از موست
وانگاه چه مویِ خوبِ خوشرنگ
تازی تو به علم همچو خرگوش
دیگر متعلّمان چو خرچنگ
اِن شاءَاللّه پیر گردی
گوزم شود از سِبیلت آونگ
از بردن اسمِ داش کاظم
گردید دلم چو قافیه تنگ
صد حیف از آن رفیقِ یکروی
افسوس از آن رفیقِ یکرنگ
تا صبح مرا نمیبَرَد خواب
آید چوخیالِ او شباهنگ
افسوس که رفت و دوستان را
دیگر نرسد به دامنش چنگ
ما نیز رویم از پی او
یعنی که برندمان به اُردَنگ
راهیست که طی نماید آن را
هم اسبِ رونده، هم خرِلنگ
هم آنکه به چاه کرد منزل
هم آنکه به ماه بُرد اورنگ
هم آنکه وزیر شد به تزویر
هم آنکه وکیل شد به نیرنگ
در هم کوبد زمانه ما را
ماییم برنج و آسمان دنگ
حق حفظ کند سرِ تو از سنگ
ای آکچل، ای ابوالحسنخان
ای تو وزغ و حسین خرچنگ
من چون تو کچل ندیدهام هیچ
نه در کَن و سولَقان، نه در کَنگ
ماهِ فلکی نموده تقلید
از زِفتِ سرت به شکل و از رنگ
باشد کچلی نهان به فرقت
چون نشوه که مُضمَرَ است در بَنگ
آید چو نسیمِ ری به مشهد
از بویِ سرِ تو میشوم منگ
مدهوش کند مسافرین را
بویِ سرت از هزار فرسنگ
گفتی در شعر خود که هستم
من سائسِ صد هزار الدَنگ
رفتی که کنی ز بنده تعریف
هجوَم کردی تو، ای قُرُم دَنگ
سائس یعنی که کارفرما
یا راهنما به صلح یا جنگ
معنایِ سیاست امر و نهی است
خوب است نظر کنی به فرهنگ
کی الدَنگان به من مطیعند
زین نسبت بد بُوَد مرا نَنگ
گر شعرِ دگر کلان جَفَنگ است
شعرِ تو کچلکلاچه اَجفَنگ
ماشاءَالله رفته رفته
خطّت شده مثلِ خطِّ خرچنگ
اینها همه طیبت و مزاح است
از من نشوی ، رفیق ، دلتنگ
در شعر، نه کس تو راست همدوش
در خط، نه کسی تو راست همسنگ
بر چنگ چو پنجه برگشایی
از پنجهٔ بار بَد فُتَد چنگ
سازِ تو عجیبتر ز درویش
نقشِ تو غریبتر ز ارژنگ
تو نی کچلی، سرت پر از موست
وانگاه چه مویِ خوبِ خوشرنگ
تازی تو به علم همچو خرگوش
دیگر متعلّمان چو خرچنگ
اِن شاءَاللّه پیر گردی
گوزم شود از سِبیلت آونگ
از بردن اسمِ داش کاظم
گردید دلم چو قافیه تنگ
صد حیف از آن رفیقِ یکروی
افسوس از آن رفیقِ یکرنگ
تا صبح مرا نمیبَرَد خواب
آید چوخیالِ او شباهنگ
افسوس که رفت و دوستان را
دیگر نرسد به دامنش چنگ
ما نیز رویم از پی او
یعنی که برندمان به اُردَنگ
راهیست که طی نماید آن را
هم اسبِ رونده، هم خرِلنگ
هم آنکه به چاه کرد منزل
هم آنکه به ماه بُرد اورنگ
هم آنکه وزیر شد به تزویر
هم آنکه وکیل شد به نیرنگ
در هم کوبد زمانه ما را
ماییم برنج و آسمان دنگ
ایرج میرزا : قصیده ها
وسوسه
دیدم و گفتم نادیده اش انگار کنم
دل سودا زده نگذاشت که این کار کنم
غیر معقول بود منکرِ محسوس شدن
من از این یاوه سُرایی ها بسیار کنم
با پسر مشدیی افتاده سر و کار مرا
که به نتوانم ازو ترک سر و کار کنم
تا مگر روزی از خانه به بازار آید
صبح تا اوّل شب خانه به بازار کنم
بینم از دور و مرا رعشه بر اندام افتد
تکیه از سستی اعصاب به دیوار کنم
اندر آن حال گر انگشت مرا قطع کنند
خبرم نیست که آخی ز دلِ زار کنم
ور سگ هار به من حمله کند در آن حال
قدرتم نی که هزیمت ز سگ هار کنم
ور ذنوبم همه بخشند به یک استعفار
نیست قدرت به زبانم کِاستعفار کنم
کشفِ اسرارِ مرا خواهد اگر غمّازی
بی گمان پیشش کشفِ همه اسرار کنم
الغرض سخت گرفتارم و می نتوانم
تاش بر خویش کم و بیش گفتار کنم
نه بُوَد شاعر و شاعر طلب و شعر شناس
که سرش گرم و دلش نرم به اشعار کنم
نه منجمّ که نِهَم شرم و حیا را به کنار
پیش خورشیدِ رخش صحبتِ اقمار کنم
کیمیا گر نبود کز پیِ مشغولیِ او
صحبت از شمس و قمر ، ثابت و سیّار کنم
مشدی و قلدر و غدّارست این تازه حریف
من چه با مشدی و با قلدر و غدّار کنم
اینقدر هست که گاهی روم از دنبالش
سیر و نظّاره بر آن قامت و رفتار کنم
گویم آهسته که قربان تو گردد جانم
تا بگوید که چه می گفتی ؟ انکار کنم!
چه کنم ؟ چاره جز انکار در آن موقع نیست
به آژان گوید اگر بیشتر اصرار کنم
گر برآشوبد و کوبد لگدی بر شکمم
چه کنم ؟ درد دل خود به که اظهار کنم ؟
ور زند سیلی و از سر کلهم پرت شود
خویش را در سر کو سُخرۀ نُظّار کنم
ور بَرَد دست به شِشلول و به من حمله کند
زهره در بازم و زَهراب به شلوار کنم
شرح این واقعه را گر به جراید ببرند
شهره خود را به سَفَه در همه اقطار کنم
گر رئیس الوزرا بشنود این قصّۀ من
بعد با او به چه رو باید دیدار کنم ؟
ور یکی از وزرا بیند و لبخند زند
این تعنّت به چسان برخورد هموار کنم
مر مرا منصب و ادرارست از دولت و من
بایدم قطعِ ید از منصب و ادرار کنم
من از ابناء ملوکم ، نتوانم که سلوک
با پسر مشدیِ ولگردِ ولنگار کنم
حضرت والا گویند و نویسند مرا
حفظِ این مرتبه را باید بسیار کنم
مر مرا اهل هنر ز اهلِ ادب می دانند
خویش را در نظرِ اهل ادب خوار کنم ؟
نسب از دودۀ قاجار بَرَم ،می باید
فکر خوش رویی از دودۀ قاجار کنم
پسر شاه سزاوارِ من و عشق منست
نه سزاوار بود تَرکِ سزاوار کنم
خانۀ او را تا خانۀ من راه بسیست
فکر همسایۀ دیوار به دیوار کنم
من که اهل قلم و دفتر و نردم ، ز چه روی
آشتی با پسری مشدی و بی عار کنم ؟
او همه رامش در خانۀ خَمّار کند
من چسان رامش در خانۀ خَمّار کنم
روی سکّوی فلان کافه خورم با او چای
در دکانِ چلویی با او ناهار کنم
لاس با زن ها در کوچه و بازار زنم
نَقل خود نُقّلِ سر کوچه و بازار کنم
دمِ هر معرکه یی رحلِ اقامت فکنم
سیرِ قوچ و کَرَک و خرس و بُز و مار کنم
چپق و کیسه نهم جیب و چپق کش گردم
تَرک این عادتِ دیرینه به سیگار کنم
گرچه در پنج زبان افصحِ ناسم دانند
به علی من کَرِتَم شیوۀ گفتار کنم
نشده پشت لبش سبز ، بدان جفتِ سبیل
گویم و در قَسَمِ کذبِ خود اصرار کنم
آبرو را بگذارم سرِ این پارۀ دل
بهر لختی جِگرک سفره قَلَمکار کنم
عاشقی کار سری نیست که سامان خواهد
من سرو سامان چون در سر این کار کنم
با چنین مشدی آمیزشِ من عارِمنست
من همه دعویِ أَلنّار وَ لَاالعار کنم
عاشق بچّۀ مردم شدن اصلا چه ضرور ؟
من چرا بی سببی خود را آزار کنم
چشمِ او باشد اگر نرگسِ شهلاگو باش
من ز تیمار چرا خود را بیمار کنم
او اگر دارد مویِ سیه و رویِ سفید
من چرا روز خود از غصّه شبِ تار کنم
این همه روده درازی شد و شاه اندازی
بایَدَم فکرِ پسر مشدیِ طَرّار کنم
عشق شیریست قوی پنجه و خونخوار و خطاست
پنجه با شیرِ قوی پنجه و خونخوار کنم
کار دشوار بود ، لیک مرا می باید
حیلتی از پیِ آسانیِ دشوار کنم
گر گشاید گره از کار به جادوی و به سِحر
سالها خدمتِ جادوگر و سَحار کنم
او نه یاریست کز او صرِفَنظَر به توان کرد
من نه آن مار که بیم از سخط غار کنم
خواهم ار کار بگردد به مرادِ دل من
به مرادِ دل او باید رفتار کنم
مشدی من خر کی دارد رهوار و مراست
که روم فکر خری مشدی و رهوار کنم
از برای خَرَم از مخمل و قالیِ فی الفور
تُشَک و پالان آماده و طیّار کنم
از سپید و سیه و زرد و بنفش و قرمز
به گُل و گردنِ او مُهرۀ بسیار کنم
دُم و یالش را از بهرِ قشنگی دو سه بار
به حنا گیرم و گلناریِ گلنار کنم
عصر ها باید تغییر دهم شکل و لباس
خویش را هم زی با آن بتِ عیّار کنم
کُلَهِ پوست نِهَم کَلّۀ سر مشدی وار
از قَصَب شال و زِ ابریشم دستار کنم
مَلِکی پوشم از آن ملکی های صحیح
پیشِ مشدی ها خود را پر و پادار کنم
گیرم از مرجان تسبیح درازی در دست
بند و منگوله ز ابریشَمِ زَر تار کنم
یک عبایِ نوِ بوشهریِ اعلا بر دوش
آستر تافته یا مخملِ گلدار کنم
کیسه را پر کنم از اشرافی و اَمپِریال
جایِ زر خاک به دامانِ طلبکار کنم
چو رود یار همه عصر سویِ قصرِ ملِک
من هم البتّه همه عصر همین کار کنم
رَوَم آن جا ولی از راه نه ، از بی راهه
کار را باید پوشیده ز انظار کنم
چون رسیدم خرِ خود پیش خرِ او بندم
خود به تقریبی جا در برِ آن یار کنم
روزِ اوّل طرفِ او نکنم هیچ نگاه
من همه کار به اسلوب و به هَنجار کنم
پای رویِ پا انداخته با صوتِ جَلی
قهوه چی را به برِ خویشتن احضار کنم
شربت و بستنی و قهوه و چایی خواهم
گر چه بی میل بُوَم خواهش هر چار کنم
یک دو روزی نکنم هیچ تعارُف با او
ور کنم مختصر و سرد و سبکبار کنم
وقتِ برخاستن از جیب کشم کیسه برون
هر چه اندر تهِ کیسه ات نگونسار کنم
اشرفی ها را بر دیدۀ او بشمارم
بعد یک مبلغ بر قهوه چی ایثار کنم
من نپرسم که چه دادی و چه قیمت خواهی
جایِ صرفِ دو درم بذلِ دو دینار کنم
خر به زیر آرم و بنشینم و آیم سوی شهر
یک دو روز این عمل خود را تکرار کنم
تا پسر مشدیِ ما بر سر گفتار آید
طرحِ یک مکری چون مردمِ مکّار کنم
روزی افسارِ الاغم را بندم به درخت
گِرِهَش سست تر از عهدِ سپهدار کنم
خرِ من بر کشد اَفسار و جَهَد بر خرِ او
محشرِ خر که شنیدی تو پدیدار کنم
دو خر افتند به هم بنده میانجی گردم
کارِ میر آخور و اقدامِ جلودار کنم
خرِ خود را لگدی چند زنم بر پک و پوز
به خرِ او چورسم نازش و تیمار کنم
عاقبت کار چو تنها نرود از پیشم
صاحبِ آن خرِ دیگر را اِخبار کنم
به همین شیوه میان خود و آن خوب پسر
پایۀ صحبت و الفت را سُتوار کنم
گر بپرسد ز من آن شوخ که این خر خرِتُست
پیشکش گویم و در بردنش اِصرار کنم
بعد از آن چای چو آرند نهم خدمتِ او
عرضِ خدمت را شایسته و سرشار کنم
پشتِ چایی چپقی چند به نافش بندم
هم در آن لحظه منش واقفِ اسرار کنم
کم کم این دوستی از قصر کشد تا خانه
خانه را از رخِ او غیرتِ فرخار کنم
از قضاگر خر او لنگ شد و بارش ماند
خر بدو بخشم تا بارش را بار کنم
دل سودا زده نگذاشت که این کار کنم
غیر معقول بود منکرِ محسوس شدن
من از این یاوه سُرایی ها بسیار کنم
با پسر مشدیی افتاده سر و کار مرا
که به نتوانم ازو ترک سر و کار کنم
تا مگر روزی از خانه به بازار آید
صبح تا اوّل شب خانه به بازار کنم
بینم از دور و مرا رعشه بر اندام افتد
تکیه از سستی اعصاب به دیوار کنم
اندر آن حال گر انگشت مرا قطع کنند
خبرم نیست که آخی ز دلِ زار کنم
ور سگ هار به من حمله کند در آن حال
قدرتم نی که هزیمت ز سگ هار کنم
ور ذنوبم همه بخشند به یک استعفار
نیست قدرت به زبانم کِاستعفار کنم
کشفِ اسرارِ مرا خواهد اگر غمّازی
بی گمان پیشش کشفِ همه اسرار کنم
الغرض سخت گرفتارم و می نتوانم
تاش بر خویش کم و بیش گفتار کنم
نه بُوَد شاعر و شاعر طلب و شعر شناس
که سرش گرم و دلش نرم به اشعار کنم
نه منجمّ که نِهَم شرم و حیا را به کنار
پیش خورشیدِ رخش صحبتِ اقمار کنم
کیمیا گر نبود کز پیِ مشغولیِ او
صحبت از شمس و قمر ، ثابت و سیّار کنم
مشدی و قلدر و غدّارست این تازه حریف
من چه با مشدی و با قلدر و غدّار کنم
اینقدر هست که گاهی روم از دنبالش
سیر و نظّاره بر آن قامت و رفتار کنم
گویم آهسته که قربان تو گردد جانم
تا بگوید که چه می گفتی ؟ انکار کنم!
چه کنم ؟ چاره جز انکار در آن موقع نیست
به آژان گوید اگر بیشتر اصرار کنم
گر برآشوبد و کوبد لگدی بر شکمم
چه کنم ؟ درد دل خود به که اظهار کنم ؟
ور زند سیلی و از سر کلهم پرت شود
خویش را در سر کو سُخرۀ نُظّار کنم
ور بَرَد دست به شِشلول و به من حمله کند
زهره در بازم و زَهراب به شلوار کنم
شرح این واقعه را گر به جراید ببرند
شهره خود را به سَفَه در همه اقطار کنم
گر رئیس الوزرا بشنود این قصّۀ من
بعد با او به چه رو باید دیدار کنم ؟
ور یکی از وزرا بیند و لبخند زند
این تعنّت به چسان برخورد هموار کنم
مر مرا منصب و ادرارست از دولت و من
بایدم قطعِ ید از منصب و ادرار کنم
من از ابناء ملوکم ، نتوانم که سلوک
با پسر مشدیِ ولگردِ ولنگار کنم
حضرت والا گویند و نویسند مرا
حفظِ این مرتبه را باید بسیار کنم
مر مرا اهل هنر ز اهلِ ادب می دانند
خویش را در نظرِ اهل ادب خوار کنم ؟
نسب از دودۀ قاجار بَرَم ،می باید
فکر خوش رویی از دودۀ قاجار کنم
پسر شاه سزاوارِ من و عشق منست
نه سزاوار بود تَرکِ سزاوار کنم
خانۀ او را تا خانۀ من راه بسیست
فکر همسایۀ دیوار به دیوار کنم
من که اهل قلم و دفتر و نردم ، ز چه روی
آشتی با پسری مشدی و بی عار کنم ؟
او همه رامش در خانۀ خَمّار کند
من چسان رامش در خانۀ خَمّار کنم
روی سکّوی فلان کافه خورم با او چای
در دکانِ چلویی با او ناهار کنم
لاس با زن ها در کوچه و بازار زنم
نَقل خود نُقّلِ سر کوچه و بازار کنم
دمِ هر معرکه یی رحلِ اقامت فکنم
سیرِ قوچ و کَرَک و خرس و بُز و مار کنم
چپق و کیسه نهم جیب و چپق کش گردم
تَرک این عادتِ دیرینه به سیگار کنم
گرچه در پنج زبان افصحِ ناسم دانند
به علی من کَرِتَم شیوۀ گفتار کنم
نشده پشت لبش سبز ، بدان جفتِ سبیل
گویم و در قَسَمِ کذبِ خود اصرار کنم
آبرو را بگذارم سرِ این پارۀ دل
بهر لختی جِگرک سفره قَلَمکار کنم
عاشقی کار سری نیست که سامان خواهد
من سرو سامان چون در سر این کار کنم
با چنین مشدی آمیزشِ من عارِمنست
من همه دعویِ أَلنّار وَ لَاالعار کنم
عاشق بچّۀ مردم شدن اصلا چه ضرور ؟
من چرا بی سببی خود را آزار کنم
چشمِ او باشد اگر نرگسِ شهلاگو باش
من ز تیمار چرا خود را بیمار کنم
او اگر دارد مویِ سیه و رویِ سفید
من چرا روز خود از غصّه شبِ تار کنم
این همه روده درازی شد و شاه اندازی
بایَدَم فکرِ پسر مشدیِ طَرّار کنم
عشق شیریست قوی پنجه و خونخوار و خطاست
پنجه با شیرِ قوی پنجه و خونخوار کنم
کار دشوار بود ، لیک مرا می باید
حیلتی از پیِ آسانیِ دشوار کنم
گر گشاید گره از کار به جادوی و به سِحر
سالها خدمتِ جادوگر و سَحار کنم
او نه یاریست کز او صرِفَنظَر به توان کرد
من نه آن مار که بیم از سخط غار کنم
خواهم ار کار بگردد به مرادِ دل من
به مرادِ دل او باید رفتار کنم
مشدی من خر کی دارد رهوار و مراست
که روم فکر خری مشدی و رهوار کنم
از برای خَرَم از مخمل و قالیِ فی الفور
تُشَک و پالان آماده و طیّار کنم
از سپید و سیه و زرد و بنفش و قرمز
به گُل و گردنِ او مُهرۀ بسیار کنم
دُم و یالش را از بهرِ قشنگی دو سه بار
به حنا گیرم و گلناریِ گلنار کنم
عصر ها باید تغییر دهم شکل و لباس
خویش را هم زی با آن بتِ عیّار کنم
کُلَهِ پوست نِهَم کَلّۀ سر مشدی وار
از قَصَب شال و زِ ابریشم دستار کنم
مَلِکی پوشم از آن ملکی های صحیح
پیشِ مشدی ها خود را پر و پادار کنم
گیرم از مرجان تسبیح درازی در دست
بند و منگوله ز ابریشَمِ زَر تار کنم
یک عبایِ نوِ بوشهریِ اعلا بر دوش
آستر تافته یا مخملِ گلدار کنم
کیسه را پر کنم از اشرافی و اَمپِریال
جایِ زر خاک به دامانِ طلبکار کنم
چو رود یار همه عصر سویِ قصرِ ملِک
من هم البتّه همه عصر همین کار کنم
رَوَم آن جا ولی از راه نه ، از بی راهه
کار را باید پوشیده ز انظار کنم
چون رسیدم خرِ خود پیش خرِ او بندم
خود به تقریبی جا در برِ آن یار کنم
روزِ اوّل طرفِ او نکنم هیچ نگاه
من همه کار به اسلوب و به هَنجار کنم
پای رویِ پا انداخته با صوتِ جَلی
قهوه چی را به برِ خویشتن احضار کنم
شربت و بستنی و قهوه و چایی خواهم
گر چه بی میل بُوَم خواهش هر چار کنم
یک دو روزی نکنم هیچ تعارُف با او
ور کنم مختصر و سرد و سبکبار کنم
وقتِ برخاستن از جیب کشم کیسه برون
هر چه اندر تهِ کیسه ات نگونسار کنم
اشرفی ها را بر دیدۀ او بشمارم
بعد یک مبلغ بر قهوه چی ایثار کنم
من نپرسم که چه دادی و چه قیمت خواهی
جایِ صرفِ دو درم بذلِ دو دینار کنم
خر به زیر آرم و بنشینم و آیم سوی شهر
یک دو روز این عمل خود را تکرار کنم
تا پسر مشدیِ ما بر سر گفتار آید
طرحِ یک مکری چون مردمِ مکّار کنم
روزی افسارِ الاغم را بندم به درخت
گِرِهَش سست تر از عهدِ سپهدار کنم
خرِ من بر کشد اَفسار و جَهَد بر خرِ او
محشرِ خر که شنیدی تو پدیدار کنم
دو خر افتند به هم بنده میانجی گردم
کارِ میر آخور و اقدامِ جلودار کنم
خرِ خود را لگدی چند زنم بر پک و پوز
به خرِ او چورسم نازش و تیمار کنم
عاقبت کار چو تنها نرود از پیشم
صاحبِ آن خرِ دیگر را اِخبار کنم
به همین شیوه میان خود و آن خوب پسر
پایۀ صحبت و الفت را سُتوار کنم
گر بپرسد ز من آن شوخ که این خر خرِتُست
پیشکش گویم و در بردنش اِصرار کنم
بعد از آن چای چو آرند نهم خدمتِ او
عرضِ خدمت را شایسته و سرشار کنم
پشتِ چایی چپقی چند به نافش بندم
هم در آن لحظه منش واقفِ اسرار کنم
کم کم این دوستی از قصر کشد تا خانه
خانه را از رخِ او غیرتِ فرخار کنم
از قضاگر خر او لنگ شد و بارش ماند
خر بدو بخشم تا بارش را بار کنم
ایرج میرزا : قصیده ها
تسلیت به دوستِ پدر مرده
سخت است گرچه مرگِ پدر بر پسر همی
هان ای پسر مخور غم از این بیشتر همی
در روزگار هر پسری بی پدر شود
تنها تو نیستی که شدی بی پدر هی
اسکندرِ کبیر که می رفت از جهان
گفت این سخن به مادرِ خونین جگر همی
کز بعد من عزایی اگر می کنی به پای
طوری بکن که باد پسندیده تر همی
تنها مگری ، عدّه یی از دوستان بخواه
کایند و با تو گریه نمایند سر همی
لیکن چه عدّه یی که نباشند داغدار
زان بیشتر به مرگِ کسانِ دگر همی
با عدّه یی بگَری برایم که پیش از این
ننموده مرگ از درِ ایشان گذر همی
زیرا که داغ دیده بگرید برای خویش
وانگه ترا گُذارَد منّت به سر همی
گر گریه یی کنند کنند از برایِ من
مرگِ کسی نباشد شان در نظر همی
چون خواست مادرش به وصّیت کند عمل
با عدّه یی شود به عزا نوحه گر همی
یک تن که داغ دیده نباشد نیافتند
بشتافتند گرچه به هر کوی و در همی
این گفت دخترم سرِ زا رفته پیش از این
آن گفت مرده شوهرم اندر سفر همی
آن دیگری سرود که از هشت ماهِ قبل
دارم ز فوتِ مادرِ خود دیده تر همی
آن یک بیان نمود که از پنج سالِ پیش
مرگ پدر نموده مرا در بدر همی
القصّه مرگ چون همه کس را گَزیده بود
حاضر نشد به محضرِ او یک نفر همی
چون مادرِ سکندر از این گونه دید حال
دانست سّرِ گفتۀ آن نامور همی
یعنی ببین که هیچکس از مرگ جان نَبُرد
دیگر مکن تو گریه برای پسر همی
بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست
بسی داغ نیست لالۀ باغ بشر همی
سختی چو بالسّویّه بود سهل می شود
چون عامّ شد بلیّه شود کم اثر همی
باری عزیزِ من همه خواهیم مُرد و رفت
زاری مکن که هیچ ندارد ثمر همی
یک مرده سر ز خاک نمی آورد برون
صد سال اگر تو خاک بریزی به سر همی
گفتند زلف کندی و بر خاک ریختی
بر خاک ریخته است کسی مشک تر همی ؟
بر مالِ غیر دست تصّرف مکن دراز
خود را مکن به ظلم و تعدّی سَمَر همی
آن طرّه جایگاهِ دلِ اهلِ دانشست
با این گروه جور مران این قَدَر همی
آن آشیانِ مرغِ دل بی نوایِ ماست
ای باغبان مخواهش زیر و زبر همی
آن طرّه را دو صاحبِ دیگر به غیرِ تست
مالِ منست و مالِ نسیم سحر همی
گر رفت بر سفر پدرت شکر کن که هست
آن مادرِ ستوده ات اندر حضر همی
داری ز خود چهار برادر بزرگتر
هر یک به جای خویش چو یک شیرِ نر همی
بر کَن لباسِ ماتم و افسردگی ز بر
کُن جامۀ شهامت و عزّت به بر همی
از هر خیال بیهُده خود را کنار گیر
مشغول شو به کسب کمال و هنر همی
یکروز درس و مشق مکن ترک زینهار
مپسند وقتِ قیمتیِ خود هَدَر همی
یکروز اگر ز درس گُریزی به جان تو
بگریزم از تو همچو لئیم از ضرر همی
ور پندِ من به سمعِ ارادت کنی قبول
دل بَندَمَت چو مفلسِ بی زر به زر همی
با مادرت به رأفت و طاعت سلوک کن
با خواهرت بجوش چو شیر و شکر همی
پرهیز کن ز مردمِ بی عار و کم عیار
همسر بشو به مردمِ نیکو سیر همی
با آن قدم ز خانه برون نه اگر نهی
کِت بر طریقِ عقلّ شود راهبَر همی
باش از برایِ دیدۀ بد بین به جایِ تیر
شو از برایِ حفظِ شرافت سپر همی
در طبع ساده خویِ بدان آنچنان دود
کاندر میانِ پنبه بیفتد شَرَر همی
قدرِ مرا بدان که چو من هم به روزگار
یک عاشقِ درست نبینی دگر همی
هان ای پسر مخور غم از این بیشتر همی
در روزگار هر پسری بی پدر شود
تنها تو نیستی که شدی بی پدر هی
اسکندرِ کبیر که می رفت از جهان
گفت این سخن به مادرِ خونین جگر همی
کز بعد من عزایی اگر می کنی به پای
طوری بکن که باد پسندیده تر همی
تنها مگری ، عدّه یی از دوستان بخواه
کایند و با تو گریه نمایند سر همی
لیکن چه عدّه یی که نباشند داغدار
زان بیشتر به مرگِ کسانِ دگر همی
با عدّه یی بگَری برایم که پیش از این
ننموده مرگ از درِ ایشان گذر همی
زیرا که داغ دیده بگرید برای خویش
وانگه ترا گُذارَد منّت به سر همی
گر گریه یی کنند کنند از برایِ من
مرگِ کسی نباشد شان در نظر همی
چون خواست مادرش به وصّیت کند عمل
با عدّه یی شود به عزا نوحه گر همی
یک تن که داغ دیده نباشد نیافتند
بشتافتند گرچه به هر کوی و در همی
این گفت دخترم سرِ زا رفته پیش از این
آن گفت مرده شوهرم اندر سفر همی
آن دیگری سرود که از هشت ماهِ قبل
دارم ز فوتِ مادرِ خود دیده تر همی
آن یک بیان نمود که از پنج سالِ پیش
مرگ پدر نموده مرا در بدر همی
القصّه مرگ چون همه کس را گَزیده بود
حاضر نشد به محضرِ او یک نفر همی
چون مادرِ سکندر از این گونه دید حال
دانست سّرِ گفتۀ آن نامور همی
یعنی ببین که هیچکس از مرگ جان نَبُرد
دیگر مکن تو گریه برای پسر همی
بر هر که بنگری به همین درد مبتلاست
بسی داغ نیست لالۀ باغ بشر همی
سختی چو بالسّویّه بود سهل می شود
چون عامّ شد بلیّه شود کم اثر همی
باری عزیزِ من همه خواهیم مُرد و رفت
زاری مکن که هیچ ندارد ثمر همی
یک مرده سر ز خاک نمی آورد برون
صد سال اگر تو خاک بریزی به سر همی
گفتند زلف کندی و بر خاک ریختی
بر خاک ریخته است کسی مشک تر همی ؟
بر مالِ غیر دست تصّرف مکن دراز
خود را مکن به ظلم و تعدّی سَمَر همی
آن طرّه جایگاهِ دلِ اهلِ دانشست
با این گروه جور مران این قَدَر همی
آن آشیانِ مرغِ دل بی نوایِ ماست
ای باغبان مخواهش زیر و زبر همی
آن طرّه را دو صاحبِ دیگر به غیرِ تست
مالِ منست و مالِ نسیم سحر همی
گر رفت بر سفر پدرت شکر کن که هست
آن مادرِ ستوده ات اندر حضر همی
داری ز خود چهار برادر بزرگتر
هر یک به جای خویش چو یک شیرِ نر همی
بر کَن لباسِ ماتم و افسردگی ز بر
کُن جامۀ شهامت و عزّت به بر همی
از هر خیال بیهُده خود را کنار گیر
مشغول شو به کسب کمال و هنر همی
یکروز درس و مشق مکن ترک زینهار
مپسند وقتِ قیمتیِ خود هَدَر همی
یکروز اگر ز درس گُریزی به جان تو
بگریزم از تو همچو لئیم از ضرر همی
ور پندِ من به سمعِ ارادت کنی قبول
دل بَندَمَت چو مفلسِ بی زر به زر همی
با مادرت به رأفت و طاعت سلوک کن
با خواهرت بجوش چو شیر و شکر همی
پرهیز کن ز مردمِ بی عار و کم عیار
همسر بشو به مردمِ نیکو سیر همی
با آن قدم ز خانه برون نه اگر نهی
کِت بر طریقِ عقلّ شود راهبَر همی
باش از برایِ دیدۀ بد بین به جایِ تیر
شو از برایِ حفظِ شرافت سپر همی
در طبع ساده خویِ بدان آنچنان دود
کاندر میانِ پنبه بیفتد شَرَر همی
قدرِ مرا بدان که چو من هم به روزگار
یک عاشقِ درست نبینی دگر همی
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۵
طرب افسرده کند دل چو ز حدّ در گذرد
آبِ حیوان بکُشَد نیز چو از سر گذرد
من ازین زندگی یک نهج آزرده شدم
قند اگر هست نخواهم که مکّرر گذرد
گر همه دیدنِ یک سلسله مکروهاتست
کاش این عمر گرانمایه سبکتر گذرد
تو از این خلعتِ هستی چه تفاخر داری
این لباسی است که بر پیکرِ هر خر گذرد
آه از آن روز که بی کسبِ هنر شام شود
وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد
لحظهٔی بیش نبود آنچه ز عمرِ تو گذشت
وانچه باقیست به یک لحظۀ دیگر گذرد
آنهمه شوکت و ناموسِ شهان آخِرِ کار
چند سطریست که بر صفحۀ دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
ای وطن ، زینهمه ابنایِ تو کس یافت نشد
که به راهِ تو نگویم ز سر ، از زر گذرد
نه شریف العلما بگذرد از سیمِ سفید
نه رئیس الوزرا از زرِ احمر گذرد
گر به محشر هم از این جنس دوپا در کارند
وای از آن طرز مظالم که به محشر گذرد
ور یکی زان همه عمّال بُوَد ایرانی
گله ها بینِ خداوند و پیمبر گذرد
این همه نقش که بر صحنۀ گیتی پیداست
سینماییست که از دیدۀ اختر گذرد
عَن قریب است که از عشقِ تو چون پیراهن
سینه را چاک کند ایرج و از سر گذرد
آبِ حیوان بکُشَد نیز چو از سر گذرد
من ازین زندگی یک نهج آزرده شدم
قند اگر هست نخواهم که مکّرر گذرد
گر همه دیدنِ یک سلسله مکروهاتست
کاش این عمر گرانمایه سبکتر گذرد
تو از این خلعتِ هستی چه تفاخر داری
این لباسی است که بر پیکرِ هر خر گذرد
آه از آن روز که بی کسبِ هنر شام شود
وای از آن شام که بی مطرب و ساغر گذرد
لحظهٔی بیش نبود آنچه ز عمرِ تو گذشت
وانچه باقیست به یک لحظۀ دیگر گذرد
آنهمه شوکت و ناموسِ شهان آخِرِ کار
چند سطریست که بر صفحۀ دفتر گذرد
عاقبت در دو سه خط جمع شود از بد و نیک
آنچه یک عمر به دارا و سکندر گذرد
ای وطن ، زینهمه ابنایِ تو کس یافت نشد
که به راهِ تو نگویم ز سر ، از زر گذرد
نه شریف العلما بگذرد از سیمِ سفید
نه رئیس الوزرا از زرِ احمر گذرد
گر به محشر هم از این جنس دوپا در کارند
وای از آن طرز مظالم که به محشر گذرد
ور یکی زان همه عمّال بُوَد ایرانی
گله ها بینِ خداوند و پیمبر گذرد
این همه نقش که بر صحنۀ گیتی پیداست
سینماییست که از دیدۀ اختر گذرد
عَن قریب است که از عشقِ تو چون پیراهن
سینه را چاک کند ایرج و از سر گذرد
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۲
پیرم و آرزویِ وصلِ جوانان دارم
خانه ویران بود و حسرتِ مهمان دارم
عشق باقی به سر و مویِ سر از غصّه سپید
زیرِ خاکسترِ خود آتشِ پنهان دارم
کاش قیدِ پسران خواستمی پیش از وقت
من کخ اصرار به آزادیِ نسوان دارم
آفتِ جان کسان عشق بود یا پیری
چه کنم من که همین دارم و هم آن دارم
همچو آن آهنِ از کوره برون آمده ام
که به سرپُتک و به زیر تنه سِندان دارم
نیست یک لحظه که از یادِ تو فارغ باشم
گرچه پیرم من و در حافظه نقصان دارم
عقل با حافظه در مرتبۀ قدر یکیست
لیک من حیرت ازین عادتِ انسان دارم
گرچه کس دم نزند هیچ ز بی عقلیِ خویش
از چه با ناز دهد شرح که نسیان دارم
جرم از غیر و عقوبت متوجّه بر من
حالِ سبّابۀ اشخاصِ پشیمان دارم
شعرِ بد گفتن و نسبت به رفیقان دادن
یادگاریست که از مردمِ طهران دارم
همه یارانِ خراسانِ من اهلند و ادیب
بی سبب نیست به سر عشقِ خراسان دارم
هر یکی از شعرا تابعِ یک شیطانیست
من درین مغزِ برآشفته دو شیطان دارم
خانه ویران بود و حسرتِ مهمان دارم
عشق باقی به سر و مویِ سر از غصّه سپید
زیرِ خاکسترِ خود آتشِ پنهان دارم
کاش قیدِ پسران خواستمی پیش از وقت
من کخ اصرار به آزادیِ نسوان دارم
آفتِ جان کسان عشق بود یا پیری
چه کنم من که همین دارم و هم آن دارم
همچو آن آهنِ از کوره برون آمده ام
که به سرپُتک و به زیر تنه سِندان دارم
نیست یک لحظه که از یادِ تو فارغ باشم
گرچه پیرم من و در حافظه نقصان دارم
عقل با حافظه در مرتبۀ قدر یکیست
لیک من حیرت ازین عادتِ انسان دارم
گرچه کس دم نزند هیچ ز بی عقلیِ خویش
از چه با ناز دهد شرح که نسیان دارم
جرم از غیر و عقوبت متوجّه بر من
حالِ سبّابۀ اشخاصِ پشیمان دارم
شعرِ بد گفتن و نسبت به رفیقان دادن
یادگاریست که از مردمِ طهران دارم
همه یارانِ خراسانِ من اهلند و ادیب
بی سبب نیست به سر عشقِ خراسان دارم
هر یکی از شعرا تابعِ یک شیطانیست
من درین مغزِ برآشفته دو شیطان دارم
ایرج میرزا : غزل ها
غزل شمارۀ ۱۳
ز یاران آن قَدر بد دیده ام کز یار می ترسم
به بیکاری چنان خو کرده ام کز کار می ترسم
شاپوییها خطر ناکند و ترسیدن از آن واجب
ولی با این خطرناکی من از دستار می ترسم
نه از مار و نه از کژدم نه زین پیمان شکن مردم
از آن شاهنشهِ بی دینِ خلق آزار می ترسم
نمی ترسم نه از مار و نه از شیطان نه از جادو
غم خود را به یکسو هشته از غمخوار می ترسم
چو بی اصرار کار از دست مردم بر نمی آید
چه کار آید ز دست من که از اصرار می ترسم
فراوان گفتنیها هست و باید گفتنش امّا
چه سازم دور دور دیگرست از دار می ترسم
به بیکاری چنان خو کرده ام کز کار می ترسم
شاپوییها خطر ناکند و ترسیدن از آن واجب
ولی با این خطرناکی من از دستار می ترسم
نه از مار و نه از کژدم نه زین پیمان شکن مردم
از آن شاهنشهِ بی دینِ خلق آزار می ترسم
نمی ترسم نه از مار و نه از شیطان نه از جادو
غم خود را به یکسو هشته از غمخوار می ترسم
چو بی اصرار کار از دست مردم بر نمی آید
چه کار آید ز دست من که از اصرار می ترسم
فراوان گفتنیها هست و باید گفتنش امّا
چه سازم دور دور دیگرست از دار می ترسم