عبارات مورد جستجو در ۱۰۶۳ گوهر پیدا شد:
غزالی : رکن چهارم - رکن منجیات
بخش ۳۰ - حقیقت رجا
بدان که هرکه در مستقبل نیکویی چشم دارد این چشمداشت وی را باشد که رجا گویند و باشد که تمنی گویند و باشد که غرور گویند. و احمقان و ابلهان اینها از یکدیگر بازندانند و پندارند که این همه امید است و رجای محمود است، و این نه چنان است، بلکه اگر کسی تخمی نیک طلب کند و در زمین نرم افگند و خارر و گیاه پاک کند و به وقت آب دهد و چشم دارد که ارتفاع بردارد، چون خدای تعالی صواعق نگاه دارد و آفت دفع کند، این چشم داشتن را امید گویند.
و اگر تخم نیکو طلب نکند و در زمین نرم نیفکند و از خار و گیاه پاک نکند و آب ندهد و ارتفاع چشم دارد، این را غرور گویند و حماقت نه رجا. و اگر تخم نیک در زمین پاک افگند و زمین از خار و گیاه پاک کند، ولکن آب ندارد و چشم می دارد که باران آید، جایی که باران آنجا غالب نباشد، ولکن محال نیز نباشد این را تمنی گویند.
همچنین هرکه تخم ایمان درست در صحرای سینه بنهد و سینه از خار و اخلاق بد پاک بکند و به مواظبت بر طاعت درخت ایمان را آب دهد و چشم دارد از فضل خدای تعالی تا آفات دور دارد، تا به وقت مرگ همچنین بماند و ایمان به سلامت ببرد، این را امید گویند. و نشان این آن بود که در مستقبل به هرچه ممکن بود هیچ تقصیر نکند و تعهد بازنگیرد که فروگذاشت تعهد گشت از نومیدی بود نه از امید.
اما اگر تخم ایمان پوسیده بود یعنی یقین درست نبود یا درست بود، لکن سینه از اخلاق بد پاک نکند و به طاعت آب ندهد چشم داشتن رحمت از حماقت بود نه از امید، چنان که رسول (ص) گفت، «الاحمق من اتبع نفسه هواها و تمنی علی الله عزوجل، احمق آن بود که هرچه خواهد کند و رحمت چشم می دارد»، که حق تعالی می گوید، «فخلف من بعدهم خلف ورثوالکتاب یاخذون عرض هذا الادنی و یقولون سیغفرلنا» مذمت کرد کسانی را که پس از انبیا علم به ایشان رسید، ولکن به دنیا مشغول شدند و گفتند چشم داریم که خدای تعالی بر ما رحمت کند.
پس هرچه اسباب است از آنچه به اختیار بنده تعلق دارد، چون تمام شد ثمرت چشم داشتن رجا باشد و چون اسباب ویران باشد چشم داشتن حماقت بود و غرور و اگر نه ویران بود و نه آبادان آروز باشد. و رسول (ص) گفت، «لیس الدین بالتمنی کار دین به آرزو راست نیاید»، پس هرکه توبه کند باید که امید قبول دارد و هرکه توبه نکرد، لکن به سبب معصیت خود اندوهگین و رنجور بود و چشم می دارد که خدای تعالی وی را توبه دهد این رجاست که رنجوی وی سبب آن است که به توبه کشد. اما اگر رنجور نبود و توبه چشم دارد غرور بود اگرچه ابلهان امید نام کنند.
خدای تعالی می گوید، «والذین هاجروا و جاهدوا الی فی سبیل الله اولئک یرجعون رحمه الله، کسانی که ایمان آورند و آرزوی خویش در شهر و سرای خویش بگذاشتند و غربت اختیار کردند و با کفار جهاد نمودند، ایشان را جای امید است به رحمت ما»، یحیی بن معاذ گوید، «هیچ حماقت نیست بیش از آن که تخم آتش می پراکند و به بهشت چشم می دارد. و سرای مطیعان می جوید و کار عاصیان می کند. و عمل ناکرده را ثواب می بیوسد».
و یکی بود که وی را زیدالخیل گفتندی. رسول (ص) را گفت، «آمده ام تا از تو بپرسم که نشان آن که خدای تعالی به وی شر خواسته باشد چیست؟ و نشان آن که به وی خیر خواهد چیست؟» و گفت، «هر روز برخیزی به چه صفت باشی؟» گفت، «چنان که خیر را و اهل خیر را دوست دارم و اگر خیری پدید آید بزودی بکنم و ثواب آن به یقین بشناسم و اگر از من فوت شود اندوهگین باشم و در آرزوی آن بمانم». گفت، «این است نشان آن که به تو خیر خواسته است. و اگر کاری دیگر خواستی تو را بدان مشغول کردی و آنگاه باک نداشتی که در کدام وادی از وادیهای دنیا تو را هلاک کردی».
و اگر تخم نیکو طلب نکند و در زمین نرم نیفکند و از خار و گیاه پاک نکند و آب ندهد و ارتفاع چشم دارد، این را غرور گویند و حماقت نه رجا. و اگر تخم نیک در زمین پاک افگند و زمین از خار و گیاه پاک کند، ولکن آب ندارد و چشم می دارد که باران آید، جایی که باران آنجا غالب نباشد، ولکن محال نیز نباشد این را تمنی گویند.
همچنین هرکه تخم ایمان درست در صحرای سینه بنهد و سینه از خار و اخلاق بد پاک بکند و به مواظبت بر طاعت درخت ایمان را آب دهد و چشم دارد از فضل خدای تعالی تا آفات دور دارد، تا به وقت مرگ همچنین بماند و ایمان به سلامت ببرد، این را امید گویند. و نشان این آن بود که در مستقبل به هرچه ممکن بود هیچ تقصیر نکند و تعهد بازنگیرد که فروگذاشت تعهد گشت از نومیدی بود نه از امید.
اما اگر تخم ایمان پوسیده بود یعنی یقین درست نبود یا درست بود، لکن سینه از اخلاق بد پاک نکند و به طاعت آب ندهد چشم داشتن رحمت از حماقت بود نه از امید، چنان که رسول (ص) گفت، «الاحمق من اتبع نفسه هواها و تمنی علی الله عزوجل، احمق آن بود که هرچه خواهد کند و رحمت چشم می دارد»، که حق تعالی می گوید، «فخلف من بعدهم خلف ورثوالکتاب یاخذون عرض هذا الادنی و یقولون سیغفرلنا» مذمت کرد کسانی را که پس از انبیا علم به ایشان رسید، ولکن به دنیا مشغول شدند و گفتند چشم داریم که خدای تعالی بر ما رحمت کند.
پس هرچه اسباب است از آنچه به اختیار بنده تعلق دارد، چون تمام شد ثمرت چشم داشتن رجا باشد و چون اسباب ویران باشد چشم داشتن حماقت بود و غرور و اگر نه ویران بود و نه آبادان آروز باشد. و رسول (ص) گفت، «لیس الدین بالتمنی کار دین به آرزو راست نیاید»، پس هرکه توبه کند باید که امید قبول دارد و هرکه توبه نکرد، لکن به سبب معصیت خود اندوهگین و رنجور بود و چشم می دارد که خدای تعالی وی را توبه دهد این رجاست که رنجوی وی سبب آن است که به توبه کشد. اما اگر رنجور نبود و توبه چشم دارد غرور بود اگرچه ابلهان امید نام کنند.
خدای تعالی می گوید، «والذین هاجروا و جاهدوا الی فی سبیل الله اولئک یرجعون رحمه الله، کسانی که ایمان آورند و آرزوی خویش در شهر و سرای خویش بگذاشتند و غربت اختیار کردند و با کفار جهاد نمودند، ایشان را جای امید است به رحمت ما»، یحیی بن معاذ گوید، «هیچ حماقت نیست بیش از آن که تخم آتش می پراکند و به بهشت چشم می دارد. و سرای مطیعان می جوید و کار عاصیان می کند. و عمل ناکرده را ثواب می بیوسد».
و یکی بود که وی را زیدالخیل گفتندی. رسول (ص) را گفت، «آمده ام تا از تو بپرسم که نشان آن که خدای تعالی به وی شر خواسته باشد چیست؟ و نشان آن که به وی خیر خواهد چیست؟» و گفت، «هر روز برخیزی به چه صفت باشی؟» گفت، «چنان که خیر را و اهل خیر را دوست دارم و اگر خیری پدید آید بزودی بکنم و ثواب آن به یقین بشناسم و اگر از من فوت شود اندوهگین باشم و در آرزوی آن بمانم». گفت، «این است نشان آن که به تو خیر خواسته است. و اگر کاری دیگر خواستی تو را بدان مشغول کردی و آنگاه باک نداشتی که در کدام وادی از وادیهای دنیا تو را هلاک کردی».
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۱
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۳
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۴۲ - به یکی از کسان خویش به جندق نگاشته
چهارم ماه گذشته دو نامه که یکی خط حسن بود از تو بمن رسید خسته جان را مژده تندرستی های تو تاب و توانی تازه انگیخت و فرسوده تن را رامش و روانی دل آسا آورد، شعر:
هشت چیزم هشت چیز افتاد از این نیکو نوشت
ای ترا گوهر گزارش وی نگارش مشک ناب
بزم بستان خار خیزی داد دستان سوگ سور
درد درمان رنج رامش باد باران آتش آب
گویا به دستی که دلخواه دوستان بود، کار فرزندی را در سرکار والا نشستی نخاست، و روان پویه پرورد درآن دستگاه که سیم هم سنگ خاک است و گوهر هم رنگ ریگ، گنج کامی اندوخته نگشت. همانا سرکار والا هنوز اندیشه در کار مرزبانی نبسته اند و سزای پایه خویش و مایه کشور خدائی بر دستوانه بست و گشاد و ستد و داد ننشسته دلتنگ مباش و بر هنجار و منش هستی پاس اندیش درنگ زی. این شاخ برومند که همایون درختی از جویبار بهشت است و سرسبزی افزای صد جهان باغ و کشت دیر یا زود سایه های دراز دامن خواهد افکند و شایه های شیرین و جان گوار در گریبان دور و نزدیک خواهد ریخت.
این دو سه بامداد دیگر که همچنان دیده بخت به خواب است و بازار زیست بی رنگ و آب، بر نرم و درشت بردباری کن و به تلخ و شیرین سازگاری. ششماه یکسال از دل پویه کام پرداختن و دربای زیست و هستی به وام ساختن چندان دشوار و روان آزار نیست. بارها خود آزموده خواهی بود و در بارنامه بزرگان نیز دیده که انجام کارها به هنگام خویش است. خواست پاک یزدان سر موئی پس و پیش نگردد و چرخ کام سوز بر یک هنجار و کیش پیوند و دیر یا زود این خزان را بهاری خواهد رست و این دریای شکیب اوبار را پایان و کناری خواهد زاد.
چاره خامی نه بجوشیدن است و گمارش پخته آرزو نه بکوشیدن، همان مایه که نکوهش همسایه جوینده را به تن آسانی و بی دردی زبان زد و انگشت گزان دارد کوشش و دوندگی باید، بیش از آن هر چه جوشی و کوشی و خرامی و خروشی جز پشیمانی سودی و جز فرسایش تن و جان و پرداخت آسایش دل و روان بهبودی نخواهد داشت.
افلاطون همواره شکفته روی و خرم بود نه گرفته خوی و درهم، پرسیدندش چونست تا هرگز گرداندوه و تیمارت گرد پاک روان نپوید و اگر آسمان و زمین زیروزبر گردد رامش و آرامت کوب آزمای کاستی و زیان نشود؟ فرمود مرا به زشت و زیبا و پشم تا دیبای کیهان آن مایه دلبستگی نیست که اگر گسستگی زاید مایه خستگی فزاید. شدنی ها خواهد شد و بودنی ها خواهد بود. آن خوشتر که هنرمند خرد پیشه کار و کام و ننگ و نام خود را به خواست بار خدا بازمانده، بیش از سرنوشت خویش نخواهد و تن و جان را که به کار دیگر خواسته اند و از آخشیجان دیگر آراسته به بوک و مگر و آز و هوس نکاهد.
میرزا ابوالقاسم را بیش از گفته های پیش در پاس روان و انجام آرزو و شناخت دور و نزدیک و نواخت ترک و تازیک و دیگر چیزهای شما سفارش ها رانده ام و نگارش ها دوانده چنانچه خداوندی های سرکار والا و پهلوداری های میرزا نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، نیازنامه ها در آزادی و بازگشت تو به شاهزاده آسمان آستان آسکون آستین گسسته و پیوسته خواهم فرستاد، به خواست پاک یزدان گرد و دردی که از رهگذار پریشانی بر گونه و دل داری و به دستیاری و پایمردی مردی دیگر پرداخته خواهد شد. رادی پاسدار و پاس اندیش سپاسگزار که در پایان نامه نامی از این بی نشان رانده بود و رازی از روزگار خویش خوانده، درودی خجسته سرود بر سرای که دلخواه سر کار شما نیز دیده و دانستم اندیشه هردوان از یک نهاد است و هر دو را زبند این بستگی، بی آنکه دلی رنجد تلواس رستگی و گشاد گزارش همان است که نگاشته ام و در آنجا نگارش بی پرده روشن و پیدا داشته. اگر در آن سرکار خدای نخواسته گشایشی نخواست و در آمد و سود را سودای بستگی های وی فزایش نرست آگاهی فرستد تا در دیگر کوبیم و چاره کار از جای دیگر جوئیم.
هشت چیزم هشت چیز افتاد از این نیکو نوشت
ای ترا گوهر گزارش وی نگارش مشک ناب
بزم بستان خار خیزی داد دستان سوگ سور
درد درمان رنج رامش باد باران آتش آب
گویا به دستی که دلخواه دوستان بود، کار فرزندی را در سرکار والا نشستی نخاست، و روان پویه پرورد درآن دستگاه که سیم هم سنگ خاک است و گوهر هم رنگ ریگ، گنج کامی اندوخته نگشت. همانا سرکار والا هنوز اندیشه در کار مرزبانی نبسته اند و سزای پایه خویش و مایه کشور خدائی بر دستوانه بست و گشاد و ستد و داد ننشسته دلتنگ مباش و بر هنجار و منش هستی پاس اندیش درنگ زی. این شاخ برومند که همایون درختی از جویبار بهشت است و سرسبزی افزای صد جهان باغ و کشت دیر یا زود سایه های دراز دامن خواهد افکند و شایه های شیرین و جان گوار در گریبان دور و نزدیک خواهد ریخت.
این دو سه بامداد دیگر که همچنان دیده بخت به خواب است و بازار زیست بی رنگ و آب، بر نرم و درشت بردباری کن و به تلخ و شیرین سازگاری. ششماه یکسال از دل پویه کام پرداختن و دربای زیست و هستی به وام ساختن چندان دشوار و روان آزار نیست. بارها خود آزموده خواهی بود و در بارنامه بزرگان نیز دیده که انجام کارها به هنگام خویش است. خواست پاک یزدان سر موئی پس و پیش نگردد و چرخ کام سوز بر یک هنجار و کیش پیوند و دیر یا زود این خزان را بهاری خواهد رست و این دریای شکیب اوبار را پایان و کناری خواهد زاد.
چاره خامی نه بجوشیدن است و گمارش پخته آرزو نه بکوشیدن، همان مایه که نکوهش همسایه جوینده را به تن آسانی و بی دردی زبان زد و انگشت گزان دارد کوشش و دوندگی باید، بیش از آن هر چه جوشی و کوشی و خرامی و خروشی جز پشیمانی سودی و جز فرسایش تن و جان و پرداخت آسایش دل و روان بهبودی نخواهد داشت.
افلاطون همواره شکفته روی و خرم بود نه گرفته خوی و درهم، پرسیدندش چونست تا هرگز گرداندوه و تیمارت گرد پاک روان نپوید و اگر آسمان و زمین زیروزبر گردد رامش و آرامت کوب آزمای کاستی و زیان نشود؟ فرمود مرا به زشت و زیبا و پشم تا دیبای کیهان آن مایه دلبستگی نیست که اگر گسستگی زاید مایه خستگی فزاید. شدنی ها خواهد شد و بودنی ها خواهد بود. آن خوشتر که هنرمند خرد پیشه کار و کام و ننگ و نام خود را به خواست بار خدا بازمانده، بیش از سرنوشت خویش نخواهد و تن و جان را که به کار دیگر خواسته اند و از آخشیجان دیگر آراسته به بوک و مگر و آز و هوس نکاهد.
میرزا ابوالقاسم را بیش از گفته های پیش در پاس روان و انجام آرزو و شناخت دور و نزدیک و نواخت ترک و تازیک و دیگر چیزهای شما سفارش ها رانده ام و نگارش ها دوانده چنانچه خداوندی های سرکار والا و پهلوداری های میرزا نیز کاری نساخت و باری نپرداخت، نیازنامه ها در آزادی و بازگشت تو به شاهزاده آسمان آستان آسکون آستین گسسته و پیوسته خواهم فرستاد، به خواست پاک یزدان گرد و دردی که از رهگذار پریشانی بر گونه و دل داری و به دستیاری و پایمردی مردی دیگر پرداخته خواهد شد. رادی پاسدار و پاس اندیش سپاسگزار که در پایان نامه نامی از این بی نشان رانده بود و رازی از روزگار خویش خوانده، درودی خجسته سرود بر سرای که دلخواه سر کار شما نیز دیده و دانستم اندیشه هردوان از یک نهاد است و هر دو را زبند این بستگی، بی آنکه دلی رنجد تلواس رستگی و گشاد گزارش همان است که نگاشته ام و در آنجا نگارش بی پرده روشن و پیدا داشته. اگر در آن سرکار خدای نخواسته گشایشی نخواست و در آمد و سود را سودای بستگی های وی فزایش نرست آگاهی فرستد تا در دیگر کوبیم و چاره کار از جای دیگر جوئیم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۰ - به میرزا محمدعلی خطر نگاشته
خطر، این چند گاه که ریش سفیدی«تبت» و «توحید» بر تو راست و استوار افتاد، تا امروز که انجام نخستین ماه بهار است چه کار کرده ای؟ و از گزو انار ونهال خرما و سنجد و هسته و یونجه و پسته ودیگر درخت های زودگذر و دیر پای چه به بار آورده ای؟ بی کاست و فزود آنچه کنون خرم و سبز است و گمان خوشیدن نیست و امید جوشیدن هست بر نگار و بر شمار و با من فرست تا این راز پوشیدن پیدا و بیکارگی یا کاردانی تو نیز آشکارا شود.
پیش از این ساز و سامان پیله وری و سوداگری نیز پرداخته بودی و با سرمایه کم و سود اندک در ساخته. گاهی آگاهی میدادی و نوید فزایش می فرستادی، چون شد که این هنگامت از آن شیوه نگارش بند بر زبان است و دست بر دهان؟ مگر سرمایه زیان کرد و گلت ناشکفته دست فرسود خزان شد. سود و زیان در این کار ناگزر است و کاست و فزود دست در آغوش یکدیگر، بیک لغزش از پیش رفتن و بدرود پیشه خویش گفتن کار دانشوران و شمار هنر پروران نیست. اگر گرم وگیرا بر سرکار نیائی و به دستور گذشته سوداسنج این بازار نیائی، سبک ساری دیوانه رنگت خواهم دید نه گران دانشی فرزانه سنگ.
همچنان در کار باش و بیدار زی که شوریده کاری مایه زیان نیفتد و به آلوده دستی و آز پرستی زبان گزا و انگشت نمای این و آن نشوی. علی یار و عباس را به زبان نغز و رفتار خوش آسوده دار تا هم آنان در کشت و کار و شخم و شیار به گناه تن آسائی آلوده نیایند و هم تواز دشت ناکنده و کشت پراکنده و دیگر کاستی ها که از سردی باغکاران خیزد پیش من شرمسار و فرسوده نپائی.
پیش از این ساز و سامان پیله وری و سوداگری نیز پرداخته بودی و با سرمایه کم و سود اندک در ساخته. گاهی آگاهی میدادی و نوید فزایش می فرستادی، چون شد که این هنگامت از آن شیوه نگارش بند بر زبان است و دست بر دهان؟ مگر سرمایه زیان کرد و گلت ناشکفته دست فرسود خزان شد. سود و زیان در این کار ناگزر است و کاست و فزود دست در آغوش یکدیگر، بیک لغزش از پیش رفتن و بدرود پیشه خویش گفتن کار دانشوران و شمار هنر پروران نیست. اگر گرم وگیرا بر سرکار نیائی و به دستور گذشته سوداسنج این بازار نیائی، سبک ساری دیوانه رنگت خواهم دید نه گران دانشی فرزانه سنگ.
همچنان در کار باش و بیدار زی که شوریده کاری مایه زیان نیفتد و به آلوده دستی و آز پرستی زبان گزا و انگشت نمای این و آن نشوی. علی یار و عباس را به زبان نغز و رفتار خوش آسوده دار تا هم آنان در کشت و کار و شخم و شیار به گناه تن آسائی آلوده نیایند و هم تواز دشت ناکنده و کشت پراکنده و دیگر کاستی ها که از سردی باغکاران خیزد پیش من شرمسار و فرسوده نپائی.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۶۴ - به احمد صفائی فرزند خود نگاشته
کار بسیار داری و دوشی گرانبار، اینگونه فرمایش هات فرسایش آرد و تیشه بر ریشه آسایش زند. ولی چون راست رو و درست کاری و انجام کار مرا به نامیزد چالاک خیز و چست هنجار، ناگزر هر اندیشه که از جان زاید و از دل به زبان گراید با تو رازنامه و پیام رانم و از تو ساز پایان و انجام جویم. پارچه زمینی چارگوش زیر استرخ نهرود از بالا به بند استرخ، از پائین به پای پرچین، از آندست با جوی آب، و از این سو به سامان کویر، شاخ در شاخ است و دوش به دوش کهن دیواری از دیر بازش شکسته و ریخته پیوسته و گسیخته پیرامون کشیده، از تلخ و شورش خار به خرمن و گز به خروار دمیده، برزگرها را به سر کاری خود یا خطر بر شخم و شیار انگیز و هرچه دروی رسته با بیل و تیشه از ریشه بر کن و بر کران انداز. سراپای آنرا چون دشت خیار و کشت خربزه مرز و جوی بربند، و چونان که آب راست و چپ برشیب و فراز خود پای و یک دست پوید تراز کش هموار و هم بندکن. گرداگرد وی چینه واری خربند پست و بلند برساز.پس ارش اندر ارش از آن جسته هسته ها که رسته«خوش خرما» و «خوش چرک» است، و نی های بالیده مالیده راست بالای سر و گوهر درشت استخوان و درست اندام راست و ریسمان کش درفشان و برنشان، و هر دو را در آبیاری و نگاهداری نرم ودرشت و تلخ و شیرین کوب سفارش زن.
امیدوارم به خواست یزدان و کوشش احمد آن مرز کبود و خاک سیاه درختستان و نی زاری گرددکه سال ها مایه روسرخی گشت و سرسبزی دشت باشد، زنهار در این کار چشم سفیدی مباف که رنگ زردی روید. این نیستان و درخت زار باغ کاران را دیر یا زود با روبرگی نخواهد رست و برکشت و کام و دشت هوس باران یا تگرگی نخواهد ریخت. بهر دستور که سرکار موبد و آقا محمد سزا بینند و روا شناسند دو بالا مزدی چشم انباشت و نواختی سپاس انگیز برافزای، و پیش از شخم و شیار و درخت و دیوار در دامن ریز و دام گردن ساز تارگ ها به کار کوشندگی نرم افتد و جان ها به تاب جوشندگی گرم، گزواری شوره زار هسته خیز و نی زار کردن و از مشتی دو گل دیواری بر آوردن شایان بیش ازین بست و گشود و در خورد این مایه گفت و شنود نیست. تاکی آن خاک رست خسته و آن بند سست بسته و آن هسته و نی درهم رسته و گریبان من از چنگ این تلواس رسته آید.
امیدوارم به خواست یزدان و کوشش احمد آن مرز کبود و خاک سیاه درختستان و نی زاری گرددکه سال ها مایه روسرخی گشت و سرسبزی دشت باشد، زنهار در این کار چشم سفیدی مباف که رنگ زردی روید. این نیستان و درخت زار باغ کاران را دیر یا زود با روبرگی نخواهد رست و برکشت و کام و دشت هوس باران یا تگرگی نخواهد ریخت. بهر دستور که سرکار موبد و آقا محمد سزا بینند و روا شناسند دو بالا مزدی چشم انباشت و نواختی سپاس انگیز برافزای، و پیش از شخم و شیار و درخت و دیوار در دامن ریز و دام گردن ساز تارگ ها به کار کوشندگی نرم افتد و جان ها به تاب جوشندگی گرم، گزواری شوره زار هسته خیز و نی زار کردن و از مشتی دو گل دیواری بر آوردن شایان بیش ازین بست و گشود و در خورد این مایه گفت و شنود نیست. تاکی آن خاک رست خسته و آن بند سست بسته و آن هسته و نی درهم رسته و گریبان من از چنگ این تلواس رسته آید.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۷۶ - به میراز حسن نوشته
نامه زیبا نگار شیوا گفتار که از در آزمون بر فرهنگ دری نگار شگری رفته بود، دوده دید پروردش دیده را سرمه سائی کرد و سامان سینه و جان را چون جام جمشید و آئینه خورشید روشنائی بخشود. بی سازش و خوشگوئی و نوازش و دلجوئی نه چندان درست افتاد، و خوش نشست که زبان ساز آفرین و ستایش گیرد، یا چون چهر مهر فروزت زیبائی خدادادش نیازمند پیرایه و آرایش. اگر روزی یک نامه بر همین راه و روش نگار آری و اندک درنگ و کوشش در جستن فرهنگ و بهم در سرشتن که چندان ناهموار نیفتد بکار بری، شش ماه دیگر یکی از نویسندگان صابی رنگ و سخن سنجان صاحب سنگ خواهی شد، مصرع: بدست باش که کاری به جای خویشتن است.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۹ - پاسخ نامه ای است که به دوست جوانی نگاشته (جواب نامه قبلی است)
چراغ دوده و فروغ دیده؛ نامه زیبانگار رنگین گفتار که از در آزمون نگارش رفته، دوده جان پرورش دیده را سرمه سائی کرد، و انجمن دل را چون جام جمشید و آئینه خورشید روشنائی بخشود. بی خوش گوئی و دلجوئی نه چندان خوب نگاشته که کسی را زبان ستایش باشد و یا چون زیبائی خدادادش نیازی به آرایش. به خواست بار خدا اگر روزی یک نامه به همین راه و روش بر نگاری تا شش ماه دیگر یکی از نویسندگان صابی رنگ صاحب سنگ خواهی شد، مصرع: بدست باش که کاری به جای خویشتن است.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۵۸ - از قول میرزا جعفر به پسر عمویش به یزد نگاشته
نامه مرسله هنگامی خوش کرب سوز و طرب ساز افتاد، سپاس صحت را چهرسای آستان نیاز آمدم، قاصد ره نورد است، شرح حالی لازم افتاد، بیستم صفر است، در دارالملک ری با سلامت سخت پی راهی می سپرم وتجدید وصول نامه مخدوم را روزی می شمرم. سبحان الله زهی شگفت که اوضاع عالم اغلب متبدل آمدف اگر همه تصریفات فلک بود و تسبیحات ملک، الا دو چیز بر احوال اول است و در تنگنای نقصان و فتور معطل، ربط من و خط تو که یک جو آیات ترقی و آثار تفاوت ندارد، حیف نیست آسوده خاطر در سواد اعظم با ظهور قابلیت و امکان اکتساب همچنان خطت چنگ کلاغ باشد و نقش چنگل زاغ. من هم این اوقات اغلب در خدمت فلان جهد اندیش مشق تحریرم، اگر دقت کنی از همین نگارش توفیر پیداست تاخیر مکن و تقصیر جایز مدار، که عنقریب اوقات فراغ سپری و جز باد حسرت هیچت در چنگ نخواهد بود. شب عید است و بستگان تو بی دربایست نوروزی همه چشم امید، به قدر ضرورت کفش و غیره خریداری و زود به نشان فرست. که این سال نو از غم های کهنه آزاد آیند.
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۵ - خواجه حافظ فرماید
وقت را غنیمت دان آنقدر که بتوانی
حاصل از حیات جان ایندمست تا دانی
در جواب آن
ای که ده جهت داری جامه زمستانی
بر تن خودت کن بار آنقدر که بتوانی
بر نهالی اطلس چون دهی شب آسایش
حاصل از حیات جان آندمست تا دانی
پیش رخت ابیاری گفت راز مخفی دان
با طبیب نامحرم حال راز پنهانی
دل زمعجر روبند کوش داشت دانستم
چشم بند زردوزی میرد به پیشانی
هر که رخت سرما را غم نخورد نادم شد
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
پیر خرقه ات گویم پیشک از ره کسوت
هر زمان که در پوشی رخت صوف جرجانی
رخت صوفک ایقاری داد تو نخواهد داد
جهد کن که از ارمک داد خویش بستانی
حاصل از حیات جان ایندمست تا دانی
در جواب آن
ای که ده جهت داری جامه زمستانی
بر تن خودت کن بار آنقدر که بتوانی
بر نهالی اطلس چون دهی شب آسایش
حاصل از حیات جان آندمست تا دانی
پیش رخت ابیاری گفت راز مخفی دان
با طبیب نامحرم حال راز پنهانی
دل زمعجر روبند کوش داشت دانستم
چشم بند زردوزی میرد به پیشانی
هر که رخت سرما را غم نخورد نادم شد
عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
پیر خرقه ات گویم پیشک از ره کسوت
هر زمان که در پوشی رخت صوف جرجانی
رخت صوفک ایقاری داد تو نخواهد داد
جهد کن که از ارمک داد خویش بستانی
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۱
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۵۶
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۰
گر نیستی از عاشقان از عاشقی افسانه کن
خون دل از چشمت روان نبود، اناری دانه کن
از باده عشقت اگر ذوقی نیامد در جگر
باری بتقلید و سمر یک ناله مستانه کن
بر سنگ زن پیمانه را در هم شکن در دانه را
ویرانه ساز این خانه را با خانه در ویرانه کن
هم شیشه بر خار افکن هم خیمه بر صحرا فکن
هم رخت بر دریا فکن هم خوی با دیوانه کن
تا کی در این بیت الحزن بنشسته ای مانند زن
گام از پی مردان بزن یا همتی مردانه کن
خون دل از چشمت روان نبود، اناری دانه کن
از باده عشقت اگر ذوقی نیامد در جگر
باری بتقلید و سمر یک ناله مستانه کن
بر سنگ زن پیمانه را در هم شکن در دانه را
ویرانه ساز این خانه را با خانه در ویرانه کن
هم شیشه بر خار افکن هم خیمه بر صحرا فکن
هم رخت بر دریا فکن هم خوی با دیوانه کن
تا کی در این بیت الحزن بنشسته ای مانند زن
گام از پی مردان بزن یا همتی مردانه کن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
روز و شب بیهده با اختر خود جنگ مکن
بر دل خویش فراخای جهان تنگ مکن
هر چه دانی که بانجام نیاری بردن
هم ز آغاز بر او بنگر و آهنگ مکن
دل داننده بود آئینه صورت غیب
بعبث آینه را دستخوش زنگ مکن
پیش فرزانه دانا ره استیزه مپوی
مستی و عربده بر دانش و فرهنگ مکن
ننگ نادانی از ننگ تعلم بیش است
ای فرومایه ز آموزش کس ننگ مکن
پیشرفت همه کارت بجهان راستی است
قوت کار خود از حیله و نیرنگ مکن
چاره از صبر بجو حادثه را، نی زجزع
دل اگر تنگ شود حوصله را تنگ مکن
بر دل خویش فراخای جهان تنگ مکن
هر چه دانی که بانجام نیاری بردن
هم ز آغاز بر او بنگر و آهنگ مکن
دل داننده بود آئینه صورت غیب
بعبث آینه را دستخوش زنگ مکن
پیش فرزانه دانا ره استیزه مپوی
مستی و عربده بر دانش و فرهنگ مکن
ننگ نادانی از ننگ تعلم بیش است
ای فرومایه ز آموزش کس ننگ مکن
پیشرفت همه کارت بجهان راستی است
قوت کار خود از حیله و نیرنگ مکن
چاره از صبر بجو حادثه را، نی زجزع
دل اگر تنگ شود حوصله را تنگ مکن
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
کس را مسنج جز بترازوی خویشتن
و از کس مرنج نیز بجز خوی خویشتن
ای هوشمند سوی رفیقان نظر فکن
چونانکه می نظر فکنی سوی خویشتن
چندین مپوی گرد پزشکان بیخرد
در خود بجوی مرهم و داوری خویشتن
هان ای ستبر بازوی استیزه کار، هان
چندین مباش غره ببازوی خویشتن
ترسم که چون پلنگ بافزایش غرور
خود را در افکنی تو بنیروی خویشتن
ای شیر مرد تا بکی از مدح روبهان
پیوسته کور مانی از آهوی خویشتن
همواره می بکوش و تکاپوی کن ولی
غره مشو بسعی و تکاپوی خویشتن
و از کس مرنج نیز بجز خوی خویشتن
ای هوشمند سوی رفیقان نظر فکن
چونانکه می نظر فکنی سوی خویشتن
چندین مپوی گرد پزشکان بیخرد
در خود بجوی مرهم و داوری خویشتن
هان ای ستبر بازوی استیزه کار، هان
چندین مباش غره ببازوی خویشتن
ترسم که چون پلنگ بافزایش غرور
خود را در افکنی تو بنیروی خویشتن
ای شیر مرد تا بکی از مدح روبهان
پیوسته کور مانی از آهوی خویشتن
همواره می بکوش و تکاپوی کن ولی
غره مشو بسعی و تکاپوی خویشتن
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۶
بلند اقبال : بخش سوم
بخش ۴۳ - در عزای شهیدکرببلا شاه لب تشنه سیدالشهدا
بلند اقبال : بخش چهارم
بخش ۲۹ - درشکرگذاری ورضا از خدای تعالی
نظرکن به هر صبح بر کهتران
که تا خویش را بینی از مهتران
چو دیدی چنین ازخدا شکر گو
مکن کوتهی یکدم از شکر او
گر افتدنگاه تو بر شخص کور
بگو شک کت در دوچشم است نور
ببنی کس ار لنگ باشد به راه
توبخرام وشو شکر گواز اله
چو بینی کسی خسته از علت است
همی شکر گوچون تورا صحت است
چوسوی توآرد کسی احتیاج
بگوشکر کو ازتوخواهد علاج
چو بینی نداردکسی سیم وزر
بگوشکر داری توچون بی شمر
کسی را ببینی چو بدبخت وعور
بگوشکر پوشی چوخز وسمور
کسی از تو خواهد چو چیز ای عزیز
بگوشکر کز او نخواهی توچیز
خری را ببینی چو در زیر بار
بگومتصل شکر پروردگار
که در روی دنیا تو را خر نکرد
چو خر زیر بارت ز هر سر نکرد
که تا خویش را بینی از مهتران
چو دیدی چنین ازخدا شکر گو
مکن کوتهی یکدم از شکر او
گر افتدنگاه تو بر شخص کور
بگو شک کت در دوچشم است نور
ببنی کس ار لنگ باشد به راه
توبخرام وشو شکر گواز اله
چو بینی کسی خسته از علت است
همی شکر گوچون تورا صحت است
چوسوی توآرد کسی احتیاج
بگوشکر کو ازتوخواهد علاج
چو بینی نداردکسی سیم وزر
بگوشکر داری توچون بی شمر
کسی را ببینی چو بدبخت وعور
بگوشکر پوشی چوخز وسمور
کسی از تو خواهد چو چیز ای عزیز
بگوشکر کز او نخواهی توچیز
خری را ببینی چو در زیر بار
بگومتصل شکر پروردگار
که در روی دنیا تو را خر نکرد
چو خر زیر بارت ز هر سر نکرد
بلند اقبال : قطعات
شمارهٔ ۶ - قطعه
صابر همدانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
ز آن پیشتر، که چرخ گشاید کتاب صبح
برخیز و باش منتظر فتح باب صبح
تا چون نسیم خرم و مشگین نفس شوی
زنهار پای سعی مکش از جناب صبح
در بامداد دیده ی مرغی بخواب نیست
کمتر نئی ز مرغ، حذر کن ز خواب صبح
یک عمر؟ تا که شهره بروشندلی شوی
شو چون ستاره ی سحری همرکاب صبح
دردا! که نیست قافله ی عمر را درنگ
تا شد شتاب عمر یکی با شتاب صبح
هر صبح برتو می گذرد، صبح دیگر است
یکسان نبود و نیست ایاب و ذهاب صبح
بی روی دوست، خانه ی دل، تیره شد مرا
آنسان که تیره شد، دل شب در غیاب صبح
بسیار بی من و تو زند ماهتاب شب
بسیار بی من و تو دمد آفتاب صبح
(صابر)؟ بیمن همت شب زنده دارها
دارم امید آنکه شوی کامیاب صبح
برخیز و باش منتظر فتح باب صبح
تا چون نسیم خرم و مشگین نفس شوی
زنهار پای سعی مکش از جناب صبح
در بامداد دیده ی مرغی بخواب نیست
کمتر نئی ز مرغ، حذر کن ز خواب صبح
یک عمر؟ تا که شهره بروشندلی شوی
شو چون ستاره ی سحری همرکاب صبح
دردا! که نیست قافله ی عمر را درنگ
تا شد شتاب عمر یکی با شتاب صبح
هر صبح برتو می گذرد، صبح دیگر است
یکسان نبود و نیست ایاب و ذهاب صبح
بی روی دوست، خانه ی دل، تیره شد مرا
آنسان که تیره شد، دل شب در غیاب صبح
بسیار بی من و تو زند ماهتاب شب
بسیار بی من و تو دمد آفتاب صبح
(صابر)؟ بیمن همت شب زنده دارها
دارم امید آنکه شوی کامیاب صبح