عبارات مورد جستجو در ۲۰۷۳ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳
لطف تو به ما نه این چنین می‌بایست
دشنام تو شیرین‌تر ازین می‌بایست
با روی ترش تبسّمی هم جا داشت
بیمار ترا سکنجبین می‌بایست
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۶۱
در عهد تو حسن را زکاتی نبود
پیمان و وفای را ثباتی نبود
سهلست اگر روی ز من گردانی
این هم خالی ز التفاتی نبود
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
در آرزوی وصال آن خوشرفتار
زان‌رو که خلا محال باشد هر بار
خلوتگه دیده از همه پردازم
شاید که به دیده‌ام درآید ناچار
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۸
دورم ز تو ای نگار خاکم بر سر
سیلی خور روزگار خاکم بر سر
از شعله جدا چو اخگرم زنده هنوز
خاکم بر سر هزار خاکم بر سر
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۷۹
در سایة سرو قدت ای مایة ناز
از بهر وصال دل حسرت پرداز
خواهم شبکی چون شب هجران بی‌صبح
با فرصتکی چون سر زلف تو دراز
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۱
تا چند ز کس تاب جفا آرد کس
گفتم به تو بس جفا و، بیرحمی، بس
آخر تن و جان خسته‌ای چند کشد
در عشق تو بار ناله بر دوش نفس
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۸۸
فیّاض شدم ز وضع یاران دلتنگ
زین بلهوسان کناره به صد فرسنگ
من شیشه و این سگ روشان سنگدلند
صورت نپذیرد الفت شیشه و سنگ
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۷
ای دوست که با چهرة زردیم از تو
چون نالة خود تمام دردیم از تو
کاری که گمان نبود دیدیم از خویش
صبری که نداشتیم کردیم از تو
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۰
دلگیر بود نالة بلبل بی‌تو
پر دردسرست نشئة مل بی‌تو
بی‌تاب بود طرّة سنبل بی‌تو
نوبر نکند شکفتگی گل بی‌تو
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۴۶
رفتی رفتی ز پیشم ای جان رفتی
چون صبح طرب ز شام هجران رفتی
آلودگی صحبت ما ننگت بود
چون شعله ز ما کشیده دامان رفتی
فیاض لاهیجی : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۲
ای آنکه به چهره کمتر از باغ نیی
در دل سیهی چو لالهٔ داغ نیی
از جستن صیدی چون من از بند غمت
داغم من و داغم که چرا داغ نیی
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۳۷ - وله
ای چهره و لعل تو یکی نور و یکی نار
از نور توام آذر و ازنار تو آزار
رخسار تو نوریست که هی نار دهد بر
لبهای تو ناریست که هی نور دهد بار
ای خط تو چون مور ولی مور دل آشوب
وی زلف تو چون مار ولی مارتن اوبار
ازمار تو نالان و ضعیفم همه چون مور
وز مور تو پیچان و ذلیلم همه چون مار
تا حسن تو گشته چو صمد شهره باسلام
تا نقش تو کرده چو صنم جلوه بکفار
زنار گروهی شده از شوق تو تسبیح
تسبیح فریقی شده ازعشق تو زنار
عیسی برد ارعلت و بیضا کند ارگرم
لعل و رخت اینگونه نباشد بکردار
بیضا است عذار تو و زلفین تو لرزان
عیسی است لبان تو و چشمان تو بیمار
سبز است اگر سرو و سپید است اگر ماه
در قد تو وخد تو بر عکس بود کار
پرسیم بود سرو توزان جسم چو زیبق
پر سبزه بود ماه توزان خط چو زنگار
معروف بود روی تو بر لاله خود روی
موصوف بود موی تو بر نافه تاتار
گر روی تو شد لاله مرا از چه بدل داغ
ور موی تو شد نافه مرا از چه جهان تار
گیرم که بود چشم تو نخجیر بآئین
گیرم که بود زلف تو زنجیر بهنجار
گر چشم تو نخجیر منم از چه رمیده
ور زلف تو زنجیر منم ازچه گرفتار
از روی توام در رزم دهم پشت بمیدان
بی پشت تو در بزم نهم روی بدیوار
از روی توام بیم و به پشت توام امید
ادبار تو اقبالم و اقبال تو ادبار
صد قوم ز جمعیت خالت بدلی ریش
صد خیل ز سرمستی چشمت بتنی زار
گر حال تو شد جمع چه تاوان به پریشان
ورچشم تو شد مست چه تقصیر به هشیار
شیرینی و شوری زنمک خیزد و شکر
وز این دولب و روی تو شد مختلف آثار
روی نمکینت همه ترش است بجلوه
لعل شکرینت همه تلخ است بگفتار
ابریست دو زلفت که از او دیده من تر
برقیست دو چهرت که از او کلبه من تار
گر زلف تو شد ابر منم از چه مطر ریز
ور چهر تو شد برق منم ار چه شرر بار
تا چند کنی فخر ز ابرو بمه نو
کاین دعوی کم را نسزد شبهه بسیار
ابروی تو به ازمه نو لیک مه نو
شرمنده زنعل قرس قدوه ابرار
نو باوه عبدالعلی راد محمد
مستوفی ملک ملک و زبده احرار
آن صدرقدر قدر که صد همچو مه و بدر
یمن قدم و یسر کفش راست پرستار
حشوی زبرات وی و آفاق گرانسنگ
فردی زسیاق وی وکونین سبکبار
لوحیست بنزد قلمش قرصه خورشید
فرشیست بزیر قدمش گنبد دوار
خلاق فلک راست کهین بنده مجبور
مخلوق زمین راست مهین خواجه مختار
ای مصدر انعام و تکلف که نباشد
در صورت جمع تو بجز خرج پدیدار
شد مفرده دفتر اسهام حوادث
از عدل تو من ذلک افنای ستمکار
فهرست سدادی تو از آن فکرت نقاد
عنوان صلاحی تو ازآن طبع هشیوار
درهندسه حفظ تو اشکال ریاضی
چون نقش صور برفلک آینه کردار
بر خوان تو همرنگ چه مملوک و چه مالک
با برتو همسنگ چه قطمیر وچه قنطار
خود یزد چه باشد نبود گر چو تواش میر
خود چیست صدف گر ندهد لؤلؤ شهوار
میرا تو گهرسنج و خردمندی و دانی
کامروز چو جیحون نزند کس دم از اشعار
لیکن من از این نام ندیدم بجز از ننگ
چون بخت بخوابد چه کند دیده بیدار
تا برز برقامت ترکان شکر لب
شیرین بودآن پشت بخم طره طراّر
احباب تو بر تخت نعم باد سرافراز
اعدای تو ازدار نقم باد نگونسار
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - وله
آن پسر بچه حور است مگر یا غلمان
کز جنان مست برون تاخته یکسر به جهان
مست گشته زمی کوثر و جنگیده بحور
وزجنان سوی جهان رانده نهان از غلمان
از می کوثر و مستی عجب اندر عجب است
خاصه جنگیدن و رنجیدن و رفتن زجنان
اثر سیلی حور است هنوزش در چهر
بلکه بوی می خلد است هنوزش بدهان
خون چکد گوئی از دورخ او جای عرق
می بود گوئی در دو لب او جای بیان
نی همانا بچه حوریست که شد دزد بخلد
وآنگهش کرد برون گشت چوآگه رضوان
زانکه اکنون چوباندام ولبش درنگری
دهدت صاف زاستبرق وتسنیم نشان
تاری از طره حور است بهمراهش لیک
در کمرکرده نهان کاین بودم موی میان
شاخی از نخله طوبی است بنزدش اما
جامه پوشیده بر آن کاین بودم سرو روان
سخن ما نکند فهم و نگوید پاسخ
مگر ابنا بهشتند دگرگونه زبان
من همی گویم زلف و ذقنت خونم خورد
او همی بهر طرب گوی زند با چوگان
من همی گویم زابروی ومژه بردی دل
اوهمی سوی هدف تیر گشاید زکمان
عنقریب است که بر پای شود فتنه عام
زین برون گشته زفردوس و درون گشته بجان
فرقه را که بفردا نوزد بوی بهشت
بگذرند امروز از این بچه حور چه سان
خانه ساده پرستان شد از آنشوخ خراب
ما چه کردیم هلاخانه خود آبادان
دل برد عشوه دهد باده خورد پرده درد
نه امیدش بود از سود و نه بیمش ز زیان
یار هر قوم شود عیش بهر بزم کند
کش بتن باشد آزادگی و عیش روان
همه کس صحبت غلمان کند و غیبت حور
بس بهر جیش مکین است و بهر جاش مکان
این یکش هدیه همی آرد ازکوی رنود
و آن یکش وعده همی خواهد در دیر مغان
هر چه گویم بچه حورا مکن این قدر قصور
پا بهر قصر منه مرتبه خویش بدان
دف مزن چنگ مجو جام مکش نردمباز
کین مبر مهر مبر باغ مرو کام مران
جوقه دور تو دارند که رسوا گردد
جبرئیل ارشود اندر بر ایشان مهمان
این جهانست جنان نیست که آزاد چمی
بگذر از الفت رندان و بترس از زندان
گویدم به زجنانست جهان ایمن باش
بس منظم بود از تیغ خدیو کرمان
ناصرالدوله ملکزاده آزاده حمید
آنکه مهری بعیانست و سپهری بنهان
عرشرا خدمت اوکردن کاریست سبک
فرش را مسند او بردن باریست گران
یکسر موی وی ار برز بر کوه نهند
بس وقوراست بگردون رود از کوه فغان
چهر و دستش بخور و ابر نماید هر چند
که نه این است و نه آنست هم اینست و همان
هر چه انجام ورا چرخ شمارد دشوار
نزد دانا دلش آغاز نمودن آسان
گل بیاد رخ او گر شکفد فصل بهار
بود آسوده گریبان وی از چنگ خزان
توسن انگیزد و که را کند از ریشه بنی
و آنگهش سوی نهم چرخ پراند زسنان
در غضب تابد و فرسنگ فراز سر او
مرغ اگر پر زند از نایره گردد بریان
گر بخرطوم دو صد پیل رسد پنجه او
پیچد آنگونه بهم کش گسلد از بنیان
چون در ایوان شودش جای توان یافت به جد
هر چه مرد است بگیتی همه در یک ایوان
چون بمیدان بودش رای توان دید بعین
هر چه شیر است بکیهان همه در یک میدان
مشت پولادوش ار بردهن ببرزند
در دهانش همه چون میخ نشیند دندان
ایکه تا نجم شجاعت اثرت تافته است
پنجه در پنجه مریخ زند مرد جبان
هر ضعیفی است بدور توزبس نیرومند
نه عجب شیشه اگر سرشکند از سندان
گام واپس نگذاری زدلیری که تراست
گر بناگه زکمینگه جهدت شیر ژیان
پی ناورد چو پای تو درآید برکاب
سرکشانرا زفزغ دست بخشکد بعنان
چون بر وبرز ترا شاه بهیجانگرد
خون بتن آیدش از جوش طرب در هیجان
خامه و نامه تو لشکر وکشور را بس
که ازین نظم قرونست و از آن دفع قران
بس سخنهای ترا پایه بلند است و متین
ملکش فرق نیارست نمود از فرقان
تا که در برزی و پستی بود اطراف زمین
تا که درسختی و سستی بود اطوار زمان
سر تو سبز و دلت خرم و بختت پیروز
وز رخ سمیبران بارگهت لاله ستان
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۷ - وله
بیکی چشم زدن چشم توام برد ز راه
چشم بد دور زچشمان تو ماشاالله
چشم تو راهزنست و ذقنت چاه فکن
آری افتد به چه آنکس که برون رفت ز راه
لیک اگر زلف تو شد دزد زهی بردن دزد
ور زنخدان تو شد چاه خوشا ماندن چاه
بر رخت زلف چو شامی که بصد بیم و امید
برده ز آن صبح بناگوش بخورشید پناه
نی همانا برخت زلف بلال حبشی است
که بدان نامه سپیدی بودش روی سیاه
مه اگر جلوه گر و ابراگر برق زن است
پس چرا چهره و جعدت بخلافند گواه
چهر رنگین تو ماه است و زند برق چو ابر
جعد مشکین تو ابر است وکند جلوه چو ماه
موی تو مشک و رخت آتش و این طرفه که داشت
مشک را آتش تو نغز و تر و تازه نگاه
نی بود مشک تو جادوگری استاد چنان
کآتش او را نتواند که همی کرد نگاه
خال بر طرف خط سبز تو وان گونه سرخ
همچو خضریست که افراخت در آتش خرگاه
نی خضر پیش لبت زآب بقا دست بشست
و اندر آتش شد و از مقدم او رست گیاه
بسکه موی تو بود نرم و دلاویز و لطیف
گر بخندی کله از تارکت افتد ناگاه
من غلامم کله افتادن ناگاه ترا
که برآن موی دلاویز دریع است کلاه
برگشا بند قبا بازکن آن طوق کمر
که اگر حسن تو پنچ است رسد بر پنجاه
آن میان چند بود خسته از بار کمر
وان بدن چند بود بسته در بند قباه
شاه خوبان توئی اکنون بحقیقت که بود
هم لبت دوست فزا هم مژه ات دشمن کاه
نی که این کاستن دشمن و افزودن دوست
مژه و لعل تو آموخته از آصف شاه
میرزا سیدکاظم فلک جود وکیل
که بود مجدت و عزش ز پدر طاب ثراه
نه همین کار بزرگی به نیاکان برساند
بلکه بگذشت و رسید آنچه ورا بد دلخواه
بس پسرها که تبه کردند اجعلال پدر
زو فزونتر شد با آنکه نگردید تباه
قدر را زوشعف و نی شعف او را از قدر
چاه را زوشرف و نی شرف او را از جاه
ملک تا با دل او سنگ بقندیل خصیم
کلک تا درکف او زنگ بشمشیر سپاه
قطره گر چکد از ابر گهر پاش کفش
چرخ از آن پهنه نیارست گذشتن بشناه
آسمان نیست ولیکن بخطر نزد ملک
آسمانیست که یک رو بودش پشت دوتاه
الحق امروز سزاوار ثنا خامه او است
که بآوازه بلندست و بقامت کوتاه
قامت کوته گویند فتن زاست ولیک
مشنو این را که در آن خاصه صلاح است و رفاه
ایکه از خامه و از چامه و از نامه تست
زیب دیهیم و طراز کمر و رونق گاه
لفظ در کلک تو بنهفته چو یونس درحوت
معنی از محبره آورده چو یوسف از چاه
اندر آن ملک که اعلام شکوه توفراخت
برتر از کوه دگر ملک بود حشمت کاه
دلت از صبح ازل بوده مگر مظهر غیب
که زنیک و بد تا شام ابد شد آگاه
ندهد خرج کف راد تو تمهید سپهر
که تن شیر نتانست کشیدن روباه
عقل را بخت توشد قاعده هر پیشه بلی
بازوی پیر ببایست بدست برناه
صاحبا صدرا تاج الشعرا دور ازتست
همچو شیطان که جدا مانده زدرگاه آله
ماتم از هجر تو آنگونه که می نشناسم
پیل از اسب و وزیر از رخ و بیدق از شاه
دل حضور تو خرد جانب تو جان پی تست
منم و این تن وامانده در واشوقاه
یا به یک جذبه دیگر تنم از دست ببر
یا دل و جان و خرد باز فرست از درگاه
روح چون نیست کسی را چه تمتع از تن
تن چو پامال کرب شد چه ثمر از دیباه
تا که رخسار و خط یار بود در انظار
این یکی همچو ثواب آن دگری همچو گناه
باد در جام نکو خواه تو سیال آتش
باد درکام بد اندیش تو خشکیده میاه
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - تغزلی است دراستقبال حکیم عنصری
ایکه نرخ بوسه ات بر ما بنقد جان کنی
جان گران شد یا که خواهی بوسه را ارزان کنی
ظلم برکتان کند مه لیکن ای نازک بدن
تو همان ماهی که بر خود ظلم از کتان کنی
تا کی از چوگان زلف وگوی سیمین ذقن
همچو طفلم فتنه بر این گوی و آن چوگان کنی
گه از آن گو خم نمائی قامتم چوگان صفت
گه بدین چوگان مرا چون گوی سرگردان کنی
چند برقصدم خدنگ رشک رانی ازکمان
پس بکام غیر ایما زابروی و مژگان کنی
گه بعشوه زآن خدنگم گوش مالی چون کمان
گه بغمزه زاین کمانم کارصد پیکان کنی
وقتی اربنمائی از دندان و لب مرجان و در
خواهی ازحسرت لبم را رنجه از دندان کنی
گه از آن مرجانم از چشم افکنی در خوشاب
گه از این درم بدل خونابه چون مرجان کنی
ای بهارستان عاشق ایکه با آن چهر و چشم
محفلم از لاله و نرگس بهارستان کنی
گه از آن نرگس چو لاله سازیم دل داغدار
گه بر این لاله چو دیده نرگسم حیران کنی
جیحون یزدی : مسمطات
شمارهٔ ۵ - ورودیه است
خیر مقدم بخرام ای بت سیمین صدرا
زادک الله تعالی شرفا والقدرا
رخ نما تا ببری ازسر خوبان غدرا
رفته همچو هلال آمده چون بدرا
آب ری خوب نشستت بمزاج و هاج
برسم اسب تو سرها بتراکم نگرم
در پیت دیده رندان ری و قم نگرم
چشمت آلوده بخونریزی مردم نگرم
دل خود را بخم طره تو گم نگرم
بسکه هرگونه دل آورده ای اندر تاراج
سخت عاشق کش و افروخته خد آمده ای
از کدامین در جنت بچه حد آمده ای
رفته ای همچو غزالان و اسد آمده ای
زآن منازل که تو با آن رخ و قد آمده ای
سرو و نسرین برد امسال ملک جای خراج
شاه را سست وفا یا تو فریبیدی سخت
ورنه بودش بکف از طره تودامن بخت
علم قد بلندت ظفر انگیز درخت
هوس تخت گرش بود تو را سینه چو تخت
طلب تاج گرش بود تو را زلف چو تاج
شد ورودت زچه رو بیخبر ای فتنه گل
تا بسوزم زخورت مجمره گرد کاکل
مژده زلف ترا باز دهم برسنبل
کوی توآب زنم از عرق چهره گل
ره تو فرش نمایم ز پرند و دیباج
حالیا رنجه از راه بکش جوشن سیم
جستجو کم کن از اقوام که الملک عقیم
می ذخیره است مرا بهر تو از عهد قدیم
بنشین فارغ و می خورکه بفتوای حکیم
خستگی را بجز از می نبود هیچ علاج
نی غلط گفتم ای ماه زشرمت اخرس
تو بهمراه امیر آمدی این عیشت بس
آسمانراست بدین منزلت و قدر هوس
خدمت میر چو خلد است و بخدا اندرکس
نشود خسته دل از رنج تن و سوء مزاج
چون رها سخت کمان تیر خود از شست کند
گذر اندر جگر شیر نر مست کند
نیست را همت مردانه او هست کند
گرز او اوج حصین حصن عدوپست کند
گر فراتر ز بروج فلک استش ابراج
ایکه بر خلق بهین دور جهان دوره تست
دوست را پایه زتو سخت شد و دشمن سست
از تو گردید شکست همه آفاق درست
از برتخت ملک آمده به زنخست
همچو احمد که به آمد زنخست از معراج
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۴
مطرب از وصف لبت تا که بیانی دارد
به حقیقت سخنش لطفی و جانی دارد
سرگرانست اگر زلف تو با ما چه عجب
بدوش از دل ما بار گرانی دارد
تا قرین با قمر چهر توشد عقرب زلف
عاشق روی توهر لحظه قرانی دارد
جای خوبان به دل و جای تو برمنظر جان
هرکسی بر حسب خویش مکانی دارد
کی چو لعل تو بود مهر سلیمان آری
مهر تسخیر دل خلق نشانی دارد
ابروانت نه همین تیر جفا راند به من
ماه نو نیز از او پشت کمانی دارد
کهنه شد شهرت شیرین وکنون نوبت ماست
هر صنم عهدی و هرشوخ زبانی دارد
گر غزل شیوه ی جیحون نبود عیبی نیست
هرکسی طبعی و هر طبع زبانی دارد
به عیان اینقدر جور مکن آگه باش
که ملک زاده به من لطف نهانی دارد
آفتاب فلک مرتبه شهزاده رفیع
که فلک پاس درش را جولانی دارد
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
دوش درخواب همی خنجر جانان دیدم
تشنه خوابیدم و سرچشمه حیوان دیدم
چو هلالیست بخورشید جمالت ابرو
که کمالش همه پیوسته بنقصان دیدم
راستی ازذقنت عاقبتم پشت خمید
وه که ازگوی تومن لطمه چوگان دیدم
رست از خاتم لعل تو خط واگه باش
کاندرین مور سر ملک سلیمان دیدم
که بیعقوب دهد مژه یوسف را باز
که منش زنده در آن چاه زنخدان دیدم
زد گریبان مرا چاک و دل ازسینه ربود
آن نکو سینه کزان چاک گریبان دیدم
در چمن کرد چو خط رخش جیحون وصف
عرق از شرم بروی گل و ریحان دیدم
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
تسکین خاطر آورد آن روی مهوشم
یاللعجب که جوش برد از دل آتشم
گر ابروی کمان تو سازد هزار صید
گو یدکه کم نگشته خدنگی زترکشم
قدت بناز دل برد و رخ بعشوه جان
بیچاره من که غارتی این کشاکشم
هردم بدیده صورت زلفت کنم خیال
نقشی بر آب میزنم از بس مشوشم
خال و خط و لب و ذقن و زلف و عارضت
هر یک دو چاره کرده بسودای این ششم
من صرع دار عشقم و نشگفت ای پری
گر پیش ابروان هلالیت در غشم
جیحون شراب چیست که با چشم آن نگار
من می نخورده مستم و بی باده سرخوشم
جیحون یزدی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
کی دست زدامنت بدارم
صد بار زنند اگر بدارم
بالای تو گربلاست ایکاش
میگشت پر از بلا کنارم
دستم نرسد چو خط برآن زلف
بر باد اگر رود غبارم
دل پیش تو باختم بیک خال
بنگر چه حریف خوش قمارم
جان در نبرم زچشم مستت
درکار خود ار چه هوشیارم
درکیش توگر وفا گناه است
بیش از همه من گناهکارم
از عشق سپید رویت اخر
دانم سیه است روزگارم
جیحون بلب تو گشته مشتاق
یعنی که بلب رسیده جانم