عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۵۶ - حکایت عتاب کردن حق سبحانه خلیل را علیه الصلوة والسلام و رسیدن آن پیر آتش پرست به دولت اسلام
روزیش وانگرفتم روزی
که نداری دل دین اندوزی
چه شود گر تو هم از سفره خویش
دهیش یک دو سه لقمه کم و بیش
از عقب داد خلیل آوازش
گفت بر خوان کرم دمسازش
پیر پرسید که ای لجه جود
از پی منع عطا بهر چه بود
گفت با پیر خطابی که رسید
وان جگر سوز عتابی که رسید
پیر گفت آن که کند گاه خطاب
آشنا را پی بیگانه عتاب
راه بیگانگیش چون سپرم
ز آشناییش چرا برنخورم
رو در آن قبله احسان آورد
دست بگرفتش و ایمان آورد
پیری از نور هدی بیگانه
چهره پر دود ز آتشخانه
کرد از معبد خود عزم رحیل
میهمان شد به سر خوان خلیل
چون خلیل آن خللش در دین دید
بر سر خوان خودش نپسندید
گشت با واهب روزی بگرو
یا ازین مایده برخیز و برو
پیر برخاست که ای نیک نهاد
دین خود را به شکم نتوان داد
با لبی خشک و دهان ناخورد
روی ازان مرحله در راه آورد
آمد از عالم بالا به خلیل
وحی کای در همه اخلاق جمیل
گر چه آن پیر نه بر دین تو بود
منعش از طعنه نه آیین تو بود
عمر او بیشتر از هفتاد است
که در آن معبد کفر آباد است
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۶۴ - عقد نوزدهم در محبت که میل دل است به مطالعه کمال صفات و انجذاب روح به مشاهده جمال ذات
ای دلت شاه سراپرده عشق
جان تو زخم بلا خورده عشق
عشق پروانه شمع ازل است
داغ پروانگیش لم یزل است
بی قراری سپهر از عشق است
گرم رفتاری مهر از عشق است
خاک یک جرعه ازان جام گرفت
که درین دایره آرام گرفت
دل بی عشق تن بی جان است
جان ازو زنده جاویدان است
گوهر زندگی از عشق طلب
گنج پایندگی از عشق طلب
مرده خوان هر که نه از وی زنده ست
نیست دان هر چه نه زو پاینده ست
عشق هر جا بود اکسیرگر است
مس ز خاصیت اکسیر زر است
گونه چون زر عشاق گواست
کانچه شد گفته بود روشن و راست
عشق نی کار جهان ساختن است
بلکه نقد دل و جان باختن است
عشق نی دلق بقا دوختن است
بلکه با داغ فنا سوختن است
عاشق آن دان که ز خود باز رهد
نغمه ترک خودی ساز دهد
نه ره دولت و دنیا سپرد
نه سوی نعمت عقبی نگرد
قبله همت او دوست بود
هر چه جز دوست همه پوست بود
آنچه با دوست دهد پیوندش
شود از فرط محبت بندش
گر دمد خار ز پیرامن او
که سوی دوست کشد دامن او
بود آن خار به از گلزارش
عین راحت شمرد آزارش
وانچه از دوست حجابش گردد
بر رخ وصل نقابش گردد
گر چه خود مردمک دیده بود
پیش چشمش نه پسندیده بود
غم او شادی جانش باشد
نام او ورد زبانش باشد
گر به ذکرش گذراند همه سال
ننشیند به دلش گرد ملال
گوی گردد خم چوگانش را
سر نهد ضربت فرمانش را
نزند دم چو بگوید که بمیر
شود از جام اجل جرعه پذیر
نشود رنجه ز بد خوبی او
نزید جز به رضا جویی او
ترک خشنودی اغیار کند
به رضای دل او کار کند
خیره ماند چو جمالش بیند
لال گردد چو دلالش بیند
باشد از لذت صحبت رقصان
لیک شوقش نپذیرد نقصان
هر دمش حیرت دیگر زاید
هر نفس شوق دگر افزاید
گر چه در بحر بود کشتی وار
عاقبت خشک لب آید به کنار
هر نفس صد نفر از حور و پری
گر کند بر نظرش جلوه گری
کم فتد جانب آنها نظرش
نفرت افزون شود از هر نفرش
غنچه سان باشدش از روز بهی
دل پر از یار و ز اغیار تهی
نه چو نرگس که چو بگشاید چشم
بر همه خار و گلش آید چشم
گل همان در نظرش خار همان
نشود بهر گل از خار رمان
به رخ تازه گل و خشک گیاه
نکند جز به یکی چشم نگاه
نیست این قاعده عشق و وفا
نیست این لازمه صدق و صفا
یا مکن بیهده از عشق خروش
یا نظر زانچه نه معشوق بپوش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۷۳ - عقد بیست و دوم در قرب که عبارت است از استغراق وجود سالک در عین جمع به غیبت از همه چیز تا غایتی که از صفت قرب نیز
ای زده در صف دوران دم قرب
ره فراوان ز تو تا عالم قرب
روز قرب آمد و دوری شب تار
روز چون نیست به شب گیر قرار
دور ازین روز شب تاریکی
چند چون صبحدم از نزدیکی
چون دهد دولت نزدیکی دست
به ادب بایدت از دور نشست
گر به نزدیکی خود مغروری
غم خود خور که به غایت دوری
پاکبازان که دم قرب زدند
نام خود بر درم قرب زدند
پا کشیدند ازین دیر مغاک
رخت بردند ز مطموره خاک
بر سر آب نهادند قدم
برتر از باد کشیدند علم
گرم از آتش بگذشتند چو دود
پای کوبان به سر چرخ کبود
یک یک اوراق فلک طی کردند
روی در کرسی و عرش آوردند
ساختند از سر کرسی پایه
عرش افکند به سرشان سایه
سر بدان سایه فرو نامدشان
خواب در سایه نکو نامدشان
مدد از دولت سرمد جستند
ظلمت سایگی از خود شستند
صد در از لطف گشود ایشان را
قرب بر قرب فزود ایشان را
چشمشان سرمه اقبال کشید
دیدن قرب نشد پرده دید
غرقه در وصل و ز وصل آگه نی
جز ازان قبله اصل آگه نی
پرده قربتشان آمده جا
فارغ از پرده در خوف و رجا
لیکن آنان که ز قرب آگاهند
جان ز آگاهی آن می کاهند
گر چه از قرب نوازش یابند
هر دم از بیم گدازش یابند
که مباد آن به زوال انجامد
به دل اندوه و ملال آرامد
حالشان باشد ازان دیگرگون
دیده پر آب بود دل پر خون
چهره دولتشان گردد زرد
نفس عشرتشان آید سرد
شعله در رشته جان اندازد
شمع سان از تف آن بگدازند
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۸۶ - حکایت کعبه روی که به سبب راستی از کید ناراستی برست و آن ناراست به برکت راستی وی به راستان پیوست
رهروی کعبه تمنا می داشت
لیکنش مادر ازان وا می داشت
کعبه اش بود بلی مادر او
طوف می کرد به گرد سر او
نیک زن رخت چو زین خانه ببست
ثمن خانه اش آورد به دست
زان ثمن کرد چو آمد به شمار
جیب را مخزن پنجه دینار
شد عصا در کف و نعلین به پای
در ره کعبه بیابان پیمای
چون ز ره مرحله ای چند برید
ناگهش راهزی پیش رسید
گفت ای شیخ چه داری در جیب
جیب پر زر بود از صوفی عیب
بود چون راسترو و راست سرشت
شیوه راستی از دست نهشت
گفت در جیب پی توشه راه
نیست دینار زرم جز پنجاه
راهزن گفت برون آور هان
هر چه داری به تنگ جیب نهان
بستد آن را و یکایک بشمرد
بوسه ها داد و بدو باز سپرد
گفت کافتاد ازین راستیم
در کم و کاست کم و کاستیم
صدقت از کذب رهانید مرا
پایه بر چرخ رسانید مرا
ناوک صدق توام صید تو ساخت
آهوی دام و سگ قید تو ساخت
پس به الحاح و نیازی غالب
ساخت بر مرکب خویشش راکب
که به این راحله ره را کن طی
که منت می رسم اینک از پی
سال دیگر به جهان دست فشاند
در پی او به حرم راحله راند
هر دو بودند به هم پیر و مرید
تا اجل رشته صحبت ببرید
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۹۰ - مناجات در انتقال از اخلاص به جود
ای ز بیمت دل عشاق دو نیم
خطر مخلص راه تو عظیم
وای مخلص اگرش آید پیش
خطر دیدن اخلاص ز خویش
دید اخلاص ز خود اشراک است
نعت اشراک نه از ادراک است
کار مخلص همه نقص است و خلل
کسر او تا نه به فتح است بدل
کسر مخلص ز وی و فتح ز توست
کسر او هست به فتح تو درست
بی تو جامی تنی آمد بی روح
بر تن ای روح فشان گنج فتوح
هر عمارت که زدی ویران کن
همچو گنجش به خود آبادان کن
کیست او تا دم اخلاص زند
تا قدم در حرم خاص زند
دار در سایه انعام خودش
بهره مند از کرم عام خودش
مکن از حرص و هوا پا بستش
گوهر جود نه اندر دستش
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱۲۶ - مناجات در انتقال از خود به مطالعه کنندگان
ای رهایی ده هر بیهوشی
مهر بر لب نه هر خاموشی
به هوای تو سخن کوشی ما
به تمنای تو خاموشی ما
گر تو در حرف تهی لطف شگرف
لجه ژرف شود چشمه حرف
ور بر آفاق زنی حمله بیم
قاف تا قاف شود حلقه میم
بعد توست اصل همه تنگی ها
قرب تو مایه یکرنگی ها
دل جامی که بود تنگ از تو
عندلیبیست غم آهنگ از تو
بال پروازش ازین تنگی ده
نکهتش از گل یکرنگی ده
دوز از تار فنا دلق او را
برهان از خود و از خلق او را
عیبش از بی هنران ساز نهان
وز گمان هنرش باز رهان
تا ز عیب و هنر خود آزاد
زید اندر کنف فضل تو شاد
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۱۲ - نخل بیان فضیلت عشق بستن و شاخچه آغاز سبب نظم کتاب به آن پیوستن
دل فارغ ز درد عشق دل نیست
تن بی درد دل جز آب و گل نیست
ز عالم رویت آور در غم عشق
که باشد عالمی خوش عالم عشق
غم عشق از دل کس کم مبادا
دلی بی عشق در عالم مبادا
فلک سرگشته از سودای عشق است
جهان پرفتنه از غوغای عشق است
اسیر عشق شو کازاد باشی
غمش بر سینه نه تا شاد باشی
می عشقت دهد گرمی و مستی
دگر افسردگی و خود پرستی
زیاد عشق عاشق تازگی یافت
ز ذکر او بلند آوازگی یافت
اگر مجنون نه می زین جام خوردی
که او را در دو عالم نام بردی
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولی از عاشقی بیگانه رفتند
نه نامی ماند زیشان نی نشانی
نه در دست زمانه داستانی
بسا مرغان خوش پیکر که هستند
که خلق از ذکر ایشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گویند
حدیث بلبل و پروانه گویند
به گیتی گر چه صد کار آزمایی
همین عشقت دهد از خود رهایی
متاب از عشق رو گر خود مجازیست
که آن بهر حقیقی کارسازیست
به لوح اول «الف بی » تا نخوانی
ز قرآن درس خواندن کی توانی
شنیدم شد مریدی پیش پیری
که باشد در سلوکش دستگیری
بگفت ار پا نشد در عشقت از جای
برو عاشق شو آنگه پیش ما آی
که بی جام می صورت کشیدن
نیاری جرعه معنی چشیدن
ولی باید که در صورت نمانی
وز این پل زود خود را بگذرانی
چو خواهی رخت در منزل نهادن
نباید بر سر پل ایستادن
بحمدالله که تا بودم درین دیر
به راه عاشقی بودم سبک سیر
چو دایه مشک من بی نافه دیده
به تیغ عاشقی نافم بریده
چو مادر بر لبم پستان نهاده ست
ز خونخواری عشقم شیر داده ست
اگر چه موی من اکنون چو شیر است
هنوز آن ذوق شیرم در ضمیر است
به پیری و جوانی نیست چون عشق
دمد بر من دمادم این فسون عشق
که جامی چون شدی در عاشقی پیر
سبکروحی کن و در عاشقی میر
بنه در عشقبازی داستانی
که باشد از تو در عالم نشانی
بکش نقشی ز کلک نکته زایت
که چون از جا روی ماند به جایت
چو از عشق این صدا آمد به گوشم
به استقبال بیرون رفت هوشم
به جان گشتم گرو فرمانبری را
نهادم رسم نو سحرآوری را
بر آنم گر خدا توفیق بخشد
که نخلم میوه تحقیق بخشد
کنم از سوز عشق آن نکته رانی
که سوزد عقل رخت نکته دانی
درین فیروزه گنبد افکنم دود
کنم چشم کواکب گریه آلود
سخن را پایه بر جایی رسانم
که بنوازد به احسنت آسمانم
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۵۷ - انگیز کردن زنان مصر زلیخا را بر فرستادن یوسف علیه السلام به زندان و فرمان بردن زلیخا ایشان را
چو از دستان آن ببریده دستان
همه از خودپرستی بت پرستان
دل یوسف نگشت از عصمت خویش
بسی از پیشتر شد عصمتش بیش
همه خفاش آن خورشید گشتند
ز نور قرب وی نومید گشتند
زلیخا را غبارانگیز کردند
به زندان کردن او تیز کردند
بدو گفتند کای مسکین مظلوم
نبوده مستحقی چون تو محروم
چو یوسف گر چه نبود حورزادی
نیابی هرگز از وصلش مرادی
شدیم از پند گویی سخت کشتی
زبان کردیم سوهان از درشتی
ولی سوهان نگیرد آهن او
نباشد غیر رو سختی فن او
چو کوره ساز زندان را بر او گرم
بود زان کوره گردد آهنش نرم
چو گردد نرم از آتش طبع پولاد
ازو چیزی تواند ساخت استاد
ز گرمی نرم اگر نتواندش کرد
چه حاصل زانکه کوبد آهن سرد
زلیخا را چو زان جادوزبانان
شد از زندان امید وصل جانان
برای راحت خود رنج از خواست
در آن ویران مقام گنج او ساخت
چو نبود عشق عاشق را کمالی
نبندد جز مراد خود خیالی
طفیل خویش خواهد یار خود را
به کام خویش سازد کار خود را
به بوی یک گل از بستان معشوق
زند صد خار غم بر جان معشوق
زلیا با عزیز آمیخت یک شب
ز دل این غصه بیرون ریخت یک شب
که گشتم زین پسر بدنام در مصر
شدم رسوای خاص و عام در مصر
درین قولند مرد و زن موافق
که من بر وی ز جانم گشته عاشق
درین هامون شکار تیر اویم
به خاک و خون طپان نخجیر اویم
به جانم تیر او چندان نشسته ست
که پیکان بر سر پیکان نشسته ست
سر یک مویم از عشقش تهی نیست
به عشق او ز خویشم آگهی نیست
در آن فکرم که دفع این گمان را
سوی زندان فرستم آن جوان را
به هر کویش به عجز و نامرادی
بگردانم منادی در منادی
که این باشد سزای آن بداندیش
که انبازی کند با خواجه خویش
نیندیشد ز قهر جانخراشش
نهد پای تمنا در فراشش
چو مردم قهر من با او ببینند
ازان ناخوش گمان یکسو نشینند
عزیز اندیشه او را پسندید
ز استصواب آن طبعش بخندید
بگفتا من تفکر پیشه کردم
درین معنی بسی اندیشه کردم
نچیدم گوهری به زانکه سفتی
نیامد در دلم به زانچه گفتی
به دست توست اکنون اختیارش
ز راه خویشتن بنشان غبارش
زلیخا از وی این رخصت چو بشنید
سوی یوسف عنان کید پیچید
که ای کام دل و مقصود جانم
به عالم جز تو مقصودی ندانم
عزیزم با تو بالا دست کرده ست
سرت را زیر حکمم پست کرده ست
اگر خواهم به زندان سازمت جای
وگر خواهم به گردون سایمت پای
بنه سر سرکشی تا چند با من
برآ خوش ناخوشی تا چند با من
قدم زن در مقام سازگاری
مرا از غم رهان خود را ز خواری
اگر کامم دهی کامت برآرم
به اوج کبریا نامت برآرم
وگر نی صد در محنت گشاده
پی زجر تو زندان ایستاده
به رویم خرم و خندان نشینی
ازان بهتر که در زندان نشینی
زبان بگشاد یوسف در خطابش
بداد آنسان که می دانی جوابش
زلیخا از جواب او برآشفت
به سرهنگان بی فرهنگ خود گفت
که زرین افسرش از سر فکندند
خشن پشمینه اش در بر فکندند
ز آهن بند بر سیمش نهادند
به گردن طوق تسلیمش نهادند
به سان عیسی اش بر خر نشاندند
به هر کویی ز مصر آن خر براندند
منادی زن منادی بر کشیده
که هر سرکش غلام شوخ دیده
که گیرد شیوه بی حرمتی پیش
نهد پا در فراش خواجه خویش
بود لایق که همچون ناپسندان
بدین خواری برندش سوی زندان
ولی خلقی ز هر سو در تماشا
همی گفتند حاشا ثم حاشا
کزین روی نکو بدکاری آید
وز این دلدار دل آزاری آید
فرشته ست این به صد پاکی سرشته
نیاید کار شیطان از فرشته
نکو رو می کشد از خوی بد پای
چه خوش گفت آن نکو روی نکورای
که هر کس در جهان نیکوست رویش
بسی بهتر ز روی اوست خویش
به صورت هر که زشت آمد سرشتش
به است از خوی زشتش روی زشتش
چنان کز زشت نیکویی نیاید
ز نیکو نیز بدخویی نیاید
بدینسان تا به زندانش ببردند
به عیاران زندانش سپردند
چو آن دل زنده در زندان درآمد
به جسم مرده گویی جان درآمد
در آن محنتسرا افتاد جوشی
برآمد زان گرفتاران خروشی
شدند از مقدم آن شاه خوبان
همه زنجیریان زنجیر کوبان
به پا شد بندشان قید ارادت
به گردن غلشان طوق سعادت
به شادی شد به دل اندوه ایشان
کم از کاهی غم چون کوه ایشان
بلی هر جا رسد حورا سرشتی
اگر دوزخ بود گردد بهشتی
به هر جا یار گلرخسار گردد
اگر گلخن بود گلزار گردد
چو در زندان گرفت از جنبش آرام
به زندانبان زلیخا داد پیغام
کزین پس محنتش مپسند بر دل
ز گردن غل ز پایش بند بگسل
تن سیمینش از پشمین مفرسای
به زرکش حله سروش را بیارای
بشوی از فرق او گرد نژندی
ز تاج حشمتش ده سربلندی
یکی خانه برای او جدا کن
جدا از دیگران آنجاش جا کن
معطر دار دیوار و درش را
منور ساز طاق و منظرش را
زمینش را ز سندس مفرش انداز
ز استبرق بساط دلکش انداز
در آن خانه چو منزل ساخت یوسف
بساط بندگی انداخت یوسف
رخ آورد آنچنان کش بود عادت
در آن منزل به محرات عبادت
چون مردان در مقام صبر بنشست
به شکر آنکه از کید زنان رست
نیفتد در جهان کس را بلایی
که ناید زان بلا بوی عطایی
اسیری کز بلا باشد هراسان
کند بوی عطا دشوارش آسان
جامی : یوسف و زلیخا
بخش ۶۳ - بیرون آمدن یوسف علیه السلام از زندان و گرامی داشتن پادشاه مر وی را و وفات کردن عزیز مصر و مبتلا شدن زلیخا به تنهایی و جدایی
درین دیر کهن رسمیست دیرین
که بی تلخی نباشد عیش شیرین
خورد نه ماه طفلی در رحم خون
که آید با رخی چون ماه بیرون
بسا سختی که بیند لعل در سنگ
که خورشید درخشانش دهد رنگ
شب یوسف چو بگذشت از درازی
طلوع صبح کردش کارسازی
چو شد کوه گران بر جانش اندوه
برآمد آفتابش از پس کوه
پی تعظیم و اکرام وی از شاه
خطاب آمد به نزدیکان درگاه
کز ایوان شه خورشید اورنگ
به میدانی ز هر جانب دو فرسنگ
دو رویه تا به زندان ایستادند
تجمل های خود را عرضه دادند
چه از زرین کمر سرکش غلامان
همه در خلعت زرکش خرامان
چه از چابکسواران سپاهی
به تازی مرکبان با هم مباهی
چه از خورشید پیکر خوش نوایان
به عبرانی و سریانی سرایان
سران مصر بیرون از شماره
نثار آور دوان از هر کناره
تهیدستان به امید نثاری
گشاده هر طرف جیب و کناری
چو یوسف شد سوی خسرو روانه
به خلعت های خاص خسروانه
فراز مرکبی از پای تا فرق
چو کوهی گشته در زر و گهر غرق
به هر جا طبله های مشک و عنبر
ز هر سو بدره های زر و گوهر
به راه مرکب او می فشاندند
گدا را از گدایی می رهاندند
چو آمد بارگاه شه پدیدار
فرود آمد ز رخش تیز رفتار
خز و اطلس به پا انداختندش
به پای انداز فرق افراختندش
به بالای خز و اکسون همی رفت
بر اطلس چون مه گردون همی رفت
ز قرب مقدمش چون شه خبر یافت
به استقبال او چون بخت بشتافت
کشیدش در کنار خویشتن تنگ
چو سرو گلرخ و شمشاد گلرنگ
به پهلوی خودش بر تخت بنشاند
به پرسش های خوش با وی سخن راند
نخست از خواب خود پرسید و تعبیر
درآمد لعل نوشینش به تقریر
وز آن پس کردش از هر جا سؤالی
بپرسیدش ز هر کاری و حالی
جواب دلکش و مطبوع گفتش
چنان کامد ازان گفتن شگفتش
در آخر گفت این خوابی که دیدم
ز تو تعبیر آن روشن شنیدم
چه سان تدبیر آن کردم توانم
غم خلق جهان خوردن توانم
بگفتا باید ایام فراخی
که ابرو نم نیفتد در تراخی
منادی کردن اندر هر دیاری
که نبود خلق را جز کشت کاری
به ناخن سنگ خارا را تراشند
ز چهره خوی فشانان دانه پاشند
چو از دانه شود آگنده خوشه
نهندش همچنان از بهر توشه
سنان ها خوشه را زان رسته از تن
که باشد بر رخ خصمان سنان زن
چو گردد خوشه در خانه درنگی
بیاید روزگار قحط و تنگی
برد هر کس برای عیش تیره
به قدر حاجت خود زان ذخیره
ولی هر کار را باید کفیلی
که از دانش بود با وی دلیلی
به دانش غایت آن کار داند
چو داند کار را کردن تواند
ز هر چیزی که در عالم توان یافت
چو من دانا کفیلی کم توان یافت
به من تفویض کن تدبیر این کار
که ناید دیگری چون من پدیدار
چو شاه از وی بدید این کار سازی
به ملک مصر دادش سرفرازی
سپه را بنده فرمان او کرد
زمین را عرصه میدان او کرد
به جای خود به تخت زر نشاندش
به صد عزت عزیز مصر خواندش
چو پا بالای تخت زر نهادی
جهانی زیر تختش سر نهادی
چو رفتی بر سر میدان ز ایوان
رسیدی بانگ چاووشان به کیوان
به هر جانب که طوف اندیش بودی
جنیبت کش هزاران بیش بودی
به هر کشور که بگذشتی سواره
برون بودی سپاهش از شماره
چو یوسف را خدا داد این بلندی
به قدر این بلندی ارجمندی
عزیز مصر را دولت زبون گشت
لوای حشمت او سرنگون گشت
دلش طاقت نیاورد این خلل را
به زودی شد هدف تیر اجل را
زلیخا روی در دیوار غم کرد
ز بار هجر یوسف پشت خم کرد
نه از جاه عزیزش خانه آباد
نه از اندوه یوسف خاطر آزاد
فلک کو دیر مهر و زود کین است
درین حرمانسرا کار وی این است
یکی را برکشد چون خور بر افلاک
یکی را افکند چون سایه بر خاک
خوش آن دانا به هر کاری و باری
که از کارش نگیرد اعتباری
نه از اقبال او گردن فرازد
نه از ادبار او جانش گدازد
جامی : لیلی و مجنون
بخش ۵ - در معنی عشق صادقان و صدق عاشقان
چون صبح ازل ز عشق دم زد
عشق آتش شوق در قلم زد
از لوح عدم قلم سرافراشت
صد نقش بدیع پیکر انگاشت
هستند افلاک زاده عشق
ارکان به زمین فتاده عشق
بی عشق نشان ز نیک و بد نیست
چیزی که ز عشق نیست خود نیست
این سقف بلند لاجوردی
روزان و شبان به گرد گردی
نیلوفر بوستان عشق است
گوی خم صولجان عشق است
مغناطیسی که طبع سنگ است
در آهن سخت کرده چنگ است
عشقیست فتاده آهن آهنگ
سر بر زده از درونه سنگ
زان گیر قیاس دردمندان
در جذبه عشق دلپسندان
بین سنگ که چون درین نشیمن
بی سنگ شود ز شوق آهن
هر چند که عشق دردناک است
آسایش سینه های پاک است
از محنت چرخ باژگون گرد
بی دولت عشق کی رهد مرد
کس ز آدمیان چه دون چه عالی
از معنی عشق نیست خالی
لیکن از دوست فرق تا دوست
افزون باشد ز مغز تا پوست
معشوق یکی زر است و سیم است
بی سیم دلش چو زر دو نیم است
معشوق یکی رز است و باغ است
زینهاش به سینه مانده باغ است
خوش آن که به مهر شاهدی جست
زین دغدغه ها ضمیر خود شست
دل بست به طرفه نازنینی
در مجلس انس خرده بینی
دامن پاکی ز دست اغیار
نی دامن چاک چون گل از خار
خوشتر ز وی آنکه چون اسیری
شد بسته پیر دیده پیری
خجلت ده گل به تازه رویی
رشک سمن از سفید مویی
آیینه روح ها جمالش
مفتاح فتوح ها مقالش
عشقت چو ازین دو جا بخواند
محمل به حقیقتت رساند
صحرای وجود را گل است این
دریای مجاز را پل است این
زین عشق کسی که بی نصیب است
در انجمن جهان غریب است
غافل ز حریم محرمیت
نشنیده نسیم آدمیت
آرند که واعظی سخنور
بر مجلس وعظ سایه گستر
از دفتر عشق نکته می راند
و افسانه عاشقان همی خواند
خر گم شده ای بر او گذر کرد
وز گمشده خودش خبر کرد
زد بانگ که کیست حاضر امروز
کز عشق نبوده خاطر افروز
نی محنت عشق دیده هرگز
نه داغ بتان کشیده هرگز
برخاست ز جای ساده مردی
هرگز ز دلش نزاده دردی
کان کس منم ای ستوده دهر
کز عشق نبوده هرگزم بهر
خر گم شده را بخواند کای یار
اینک خر تو بیار افسار
این را ز خری کزان دژم نیست
جز گوش دراز هیچ کم نیست
سرمایه محرمی ز عشق است
بل ک آدمی آدمی ز عشق است
هر کس که نه عاشق آدمی نیست
شایسته بزم محرمی نیست
جامی به کمند عشق شو بند
بگسل ز همه به عشق پیوند
جز عشق مگوی هیچ و مشنو
حرفی که نه عشق ازان خمش شو
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲ - مناجات در اظهار افتادگی عجز و پیری و به پایمردی عنایت استدعای دستگیری
کرم گسترا عاجز و مضطرم
بگستر سحاب کرم بر سرم
به عجز و ضعیفی و پیریم بین
ز اسباب قوت فقیریم بین
نه دستی که کاری برآید ازو
نه پایی که راهی گشاید ازو
به بخشایش و لطف دستی گشای
ببخشا بر این پیر بی دست و پای
جوانی که با دل سیاهی گذشت
به موی سیه در تباهی گذشت
سیه مویی از من چو برتافت روی
تو نیز از دل من سیاهی بشوی
چو شد مویم از نور پیری سفید
مگردان ز نور خودم ناامید
دلم را که آمد سیاهی پسند
ز «نور علی نور» کن بهره مند
سیاهی دل شد مرا تو به توی
به دل رفت گویی سیاهی ز مو
بسی در دل این آرزو آیدم
که از دل سیاهی به مو آیدم
ز موی سفید خودم در حجاب
کنم از سواد دل آن را خضاب
گرفتم که از دل شود مو سیاه
چگونه کنم راست پشت دوتاه
چنان مانده ام در نماز خضوع
که نایم دگر با قیام از رکوع
زمانه کمان وار پشتم شکست
ز تا سرکشم بر کمان چله بست
کنون می کشم زین کمان تیر آه
هدف می کنم سینه ی مهر و ماه
چه حاصل ازین تیر گردون گذر
چو هرگز نشد صید کامی دگر
نیندازم آن را ز شست هوس
غرض چیست از آنم تو دانی و بس
نخواهم ز تو خلعت خسروی
کزان گرددم پشت دولت قوی
نخواهم ز تو علم و فضل و هنر
کز افضال و احسان شوم بهره ور
نخواهم ز تو شغل اهل صلاح
کزان گرددم حور و جنت مباح
دلی خواهم از تو پر از درد و داغ
کش از غیر درد تو باشد فراغ
دلی خواهم آزاده از تاب و پیچ
در او غیر یاد تو نگذشته هیچ
دلی خواهم از هر غم و درد پاک
زاندوه نایاب تو دردناک
که تا کنج نابود منزل کنم
ز عالم همه رو در آن دل کنم
کنم نیست نقش کم و بیش را
در آن نیستی گم کنم خویش را
کشم سر به جلباب گم بودگی
ز گم بودگی یابم آسودگی
چو ماهی شوم غرق دریای ژرف
زبان را فرو بندم از صوت و حرف
برم ره به جایی سخن مختصر
که باشم ز نوی و کهن بی خبر
تو بینی به من خویشتن را نه من
تو گویی به من این سخن را نه من
نیایم دگر باز ازان نیستی
شوم مخزن راز ازان نیستی
بدین پایه جامی کسی یافت دست
که در بند هستی نشد پای بست
ز ناقص فروغان نظر برگرفت
فروغ از چراغ پیمبر گرفت
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۲۲ - حکایت آن راستگوی که از ناراستی کج اندیشان به مسافرت بسیار سخن خود را راست کرد
شنیدم که شاهی به هندوستان
برافروخت بزم از رخ دوستان
چو طوطی به هر نکته گویا شدند
به نادر خبرها شکرخا شدند
یکی گفت کاندر دیار عرب
یکی جانور دیده ام بس عجب
شتر پیکری رسته زو بال و پر
ولیکن نه پرنده نی باربر
پی طعمه سوزنده اخگر خورد
چو عنقای مغرب که اختر خورد
بود در دهان وی آتش چو آب
نسوزد گلویش ازان تف و تاب
ز وی هر کس آن قصه را کرد گوش
بر او بانگ زد کای برادر خموش
شتر را به روی زمین پر که دید
و یا طعمه مرغ از اخگر که دید
به دل کی کند خانه مرغ مقال
چو آید فرو ز آشیان محال
چو گوینده انکار ایشان بدید
به سوگند بسیار افغان کشید
ولیکن چو برهان دیگر نداشت
کس آن را به سوگند باور نداشت
ازان جمع فرخنده شرمنده ماند
چو شمع از خجالت سرافکنده ماند
شد آتش ز اندوه و برخاست زود
برون رفت بر خویش پیچان چو دود
ز پا راحله وز جگر زاد کرد
نهان از همه رو به بغداد کرد
شتر مرغی آورد آنجا به دست
به عزم دیار خود احرام بست
پس از سالی آورد سوی شهش
بدان ساخت از صدق خویش آگهش
شه آن را چو دید آفرین کرد و گفت
که ای قول تو بوده با صدق جفت
بود صبح کاذب سخن بی فروغ
نیاید ز صادق زبانان دروغ
ولی کی سزد حرفی از نکته سنج
که باید در اثبات آن برد رنج
لب از دعویی به که داری نگاه
که آری دلیلش ز یکساله راه
بیا ساقیا در ده آن جام صاف
که شوید ز دل رنگ و بوی گزاف
به هر جا که افتد ز عکسش فروغ
به فرسنگ ها رخت بندد دروغ
بیا مطربا زانکه وقت نواست
بزن این نوا را در آهنگ راست
که کج جز گرفتار خواری مباد
به جز راست را رستگاری مباد
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۷ - در نصیحت مجردان که به صحبت زنان آب خود نریزند و وصیت کدخدایان که از فرمانبرداری زنان بپرهیزید
بیا ای چو عیسی تجرد نهاد
تو را زین تجرد تمرد مباد
چو عیسی عنان از تجرد نتافت
سوی آسمان از تجرد شتافت
تعلق به زن دست و پا بستن است
تجرد ازان بند وارستن است
کسی را که بند است بر دست و پای
چه امکان که آسان بجنبد ز جای
ز شهوت اگر مرد دیوانه نیست
ز رسم و ره عقل بیگانه نیست
چرا بند بر دست و پا می نهد
دل و دین به باد هوا می دهد
چه خوش گفت دانا حکیمی که گفت
که دارم ز خواهنده زن شگفت
پدر زن که دختر به چشمش نکوست
دل و دیده اش هر دو روشن به اوست
بود بر دلش دختر آنسان گران
که صد گونه اندوه بر دیگران
کند سیم و زر وام بهر جهیز
که سویش شود رغبت شوی تیز
دو صد حیله در خاطر آویزدش
که تا از دل آن بار برخیزدش
ز ناگه سلیمی ز تدبیر پاک
نهد پا در آن تنگنای هلاک
ز جان پدر گیرد آن بار را
شود طوق کش غل ادبار را
یکی شادکانش ز گردن فتاد
یکی خوش که آن را به گردن نهاد
خرد نام آن کس نه بخرد نهد
که این بار بیهوده بر خود نهد
دو زن چون به هم همنشینی کنند
به کار جهان خرده بینی کنند
بشو دست امید از خیرشان
که در وادی شر بود سیرشان
زن از زن چو در مشورت یافت کام
گرفت افعیی ز افعیی زهر وام
ز زهر مکرر حذر کن حذر
وگر نه ز جان و جهان در گذر
مکن زن وگر زن کنی زینهار
زنی کن بری از همه عیب و عار
چو در گرانمایه روشن گهر
صدف وار بر تیرگان بسته در
جمال وی از چشم بیگانه دور
ز نزدیکی آشنایان نفور
ز حنای کس بر کفش رنگ نی
چو طفلان به هر رنگش آهنگ نی
به جز سبحه نپسوده انگشت او
نخاریده جز ناخنش پشت او
ز گلگونه عصمتش سرخ روی
رخش از خوی شرم گلگونه شوی
ز گردندگانش به خلوتسرای
نکرده به جز چرخ گردنده جای
ز تاب کفش رشته خیط الشعاع
ز آواز چرخش فلک در سماع
نکرده به پیوند کس سرنگون
نرفته چو سوزن درون و برون
چنین زن نیابی به جز در خیال
وگر زانکه یابی به فرض محال
غنیمت شمر دامن پاک او
که از خون صد مرد به خاک او
ولی آنچنان هم زبونش مشو
که داری به فرمان او دل گرو
همی زن بدو رای و می کن خلاف
که اینست رای درونهای صاف
برای زنان کار بهبود نیست
ورای زیان هیچ ازان سود نیست
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۳۹ - داستان خاقان چین که تحفه حقیر به اسکندر فرستاد و به حکمتی شریفش آگاهی داد
سکندر ز اقصای یونان زمین
سپه راند بر قصد خاقان چین
چو آوازه او به خاقان رسید
ز تسکین آن فتنه درمان ندید
ز لشگرگه خود به درگاه او
رسولی روان کرد و همراه او
کنیزی فرستاد و یک تن غلام
یکی دست جامه یکی خوان طعام
سکندر چو آن تحفه ها را بدید
سرانگشت حیرت به دندان گزید
به خود گفت کین تحفه های حقیر
نمی افتد از وی مرا دلپذیر
فرستادن آن بدین انجمن
نه لایق به وی باشد و نی به من
همانا نهان نکته ای خواسته ست
که در چشمش آن را بیاراسته ست
حکیمان که در لشکر خویش داشت
کز ایشان دل حکمت اندیش داشت
به خلوتگه خاص خود خواندشان
به صد گونه تعظیم بنشاندشان
فرو خواند راز دل خویش را
که تا حل کند مشکل خویش را
یکی زان میان گفت کز شاه چین
پیامیست پوشیده سوی تو این
که چون آدمی را مرتب بود
کنیزی که همخوابه شب بود
غلامی توانا به خدمتگری
که در کار سختت دهد یاوری
یکی دست جامه به سالی تمام
پی طعمه هر روز یک خوان طعام
چرا هر زمان رنج دیگر کشد
به هر کشور از دور لشگر کشد
نهد رو به هر ملک تاراج را
رباید ز فرق شهان تاج را
گرفتم که گیتی بگیرد تمام
به دستش دهد ملک و ملت زمام
به کوشش برآید به چرخ بلند
نخواهد شدن بیش ازین بهره مند
همان به که کوس قناعت زند
در رستگاری و طاعت زند
سکندر چو از وی شنید این سخن
درخت انانی شکستش ز بن
بگفت آن که رو در هدایت بود
نصیحت همینش کفایت بود
وز آن پس به خاقان در صلح کوفت
ز راهش غبار خصومت بروفت
شد از خاطر صافی انصاف ده
که از هر چه جوید شه انصاف به
جهان پادشاها در انصاف کوش
ز جام عدالت می صاف نوش
به انصاف و عدل است گیتی به پای
سپاهی چو آن نیست گیتی گشای
اگر ملک خواهی ره عدل پوی
وگر نی ز دل این هوس را بشوی
تهی قبضه از تیر تدبیر باش
به تیغ عدالت جهانگیر باش
چنان زی که گر باشدت شرق جای
کنندت طلب اهل غرب از خدای
نه زانسان که در ری شوی جایگیر
به نفرینت از روم خیزد نفیر
شد از دست ظلم تو کشور خراب
به ملک دگر پا مکن در رکاب
به ملک خودت نیست جز ظلم خوی
چه آری به اقلیم بیگانه روی
رعیت به ظلم تو چون عالمند
ز ظلم تو بر یکدگر ظالمند
به عدل آر رو تا که عادل شوند
همه با تو در عدل یکدل شوند
دل شه چو میل عنایت کند
عنایت به مردم سرایت کند
وگر شیوه ظلم گیرد به پیش
شوند اهل عالم همه ظلم کیش
جامی : خردنامه اسکندری
بخش ۷۴ - تعزیت نامه ارسطو به مادر اسکندر
پی راحت جان آگاه خویش
مهیا کند توشه راه خویش
فن خویش نیکی کن ای نیک زن
که به گر بود نیک زن نیک فن
همه کارها را به یزدان گذار
که بیرون ز تقدیر او نیست کار
سکندر به شاهی ازو راه یافت
به توفیق او جان آگاه یافت
ز عالم نه از بهر سختیش برد
به فیروزی و نیکبختیش برد
نگویم که بر مردنش صبر کن
که بر نزد خود بردنش صبر کن
به صبر ار برآید تو را نام نیک
دهد نام نیکت سرانجام نیک
نگین دار این چرخ فیروزه فام
پی نام نیکو بود والسلام
ارسطو گهر سنج یونان زمین
که بر گنج یونانیان بود امین
چو کلکش سر گنج حکمت شکافت
سکندر ازو یافت نقدی که یافت
ز مرگ سکندر چو آگاه شد
دلش همدم ناله و آه شد
پس از عنبرین خامه پیراستن
به نام خدا نامه آراستن
ز خونابه دل سیاهی سرشت
سوی مادرش عذرخواهی نوشت
که بایستی از فرق پا کردمی
به خاک حریم تو جا کردمی
درین ماتم از دیده خون راندمی
به تسکین دردت فسون خواندمی
ولی ضعف پیریم بسته ست پای
نیارم که یک گام جنبم ز جای
سکندر که سلطان آفاق بود
به سلطانی اندر جهان طاق بود
اگر چه ازین تنگنا رخت بست
مخور غم که رخت از سر تخت بست
به رخ پرده شرمساری نرفت
به کام حسودان به خواری نرفت
نه از نادرستان شکستن رسید
نه از ناکسان زخم دستش رسید
به تیغ قضای خداوند پاک
که باشد روان از سمک تا سماک
به شاهی و فرماندهی جان سپرد
به جز بر همه خلق سلطان نمرد
که رسته ست ازین درد تا او رهد
که جسته ست ازین داغ تا او جهد
درین باغ یک شاخ و یک برگ نیست
که لرزنده از صرصر مرگ نیست
اگر مرده افتاده تیر اوست
وگر زنده در بند تدبیر اوست
گذشته ازو خفته در زیر خاک
و زو مانده آینده در ترس و باک
چه نامهربانی که گردون نکرد
که یکسر ازین حلقه بیرون نکرد
اگر شه و گر کمترین چاکر است
گذارش در آخر بر این چنبر است
خوشا حال آن زیرک پند گیر
که از مرگ غیر است عبرت پذیر
ز مرگ کسانش رسد زندگی
کند زندگی صرف در بندگی
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۹ - در بیان عشق و رهایی از خودپرستی
قصهٔ عاشقان خوش است بسی
سخن عشق دلکش است بسی
تا مرا هوش و مستمع را گوش
هست، ازین قصه کی شوم خاموش؟
هر بن موی، صد دهانم باد!
هر دهان، جای صد زبانم باد!
هر زبانی به صد بیان گویا
تا کنم قصه‌های عشق املا
آنکه عشاق پیش او میرند،
سبق زندگی از او گیرند،
تا نمیری نباشی ارزنده
که به انفاس او شوی زنده
هست ازین مردگی مراد مرا
آنکه خواهند صوفیان به فنا
نه فنایی که جان ز تن برود
بل فنایی که ما و من برود
شوی از ما و من به کلی صاف
نشود با تو هیچ چیز مضاف
نزنی هرگز از اضافت دم
از اضافت کنی چون تنوین رم
هم ز نو وارهی و هم ز کهن
نگذرد بر زبانت گاه سخن:
«کفش من»، «تاج من»، «عمامهٔ من»
«رکوهٔ من»، «عصا و جامهٔ من»
زآنکه هر کس که از منی وارست
یک من او را هزار من بارست
صد من‌اش بار بر سر و گردن،
به که یک بار بر زبانش من!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۱۰
خرسی از حرص طعمه بر لب رود
بهر ماهی گرفتن آمده بود
ناگه از آب ماهی‌ای برجست
برد حالی به صید ماهی دست
پایش از جای شد، در آب افتاد
پوستین ز آن خطا در آب نهاد
آب بس تیز بود و پهناور
خرس مسکین در آب شد مضطر
دست و پا زد بسی و سود نداشت
عاقبت خویش را به آب گذاشت
از بلا چون به حیله نتوان رست
باید آنجا ز حیله شستن دست
بر سر آب چرخ‌زن می‌رفت
دست شسته ز جان و تن می‌رفت
دو شناور ز دور بر لب آب
بهر کاری همی شدند شتاب
چشمشان ناگهان فتاد بر آن
از تحیر شدند خیره در آن
کن چه چیز است، مرده یا زنده‌ست؟
پوستی از قماش آگنده‌ست؟
آن یکی بر کناره منزل ساخت
و آن دگر خویش را در آب انداخت
آشنا کرد تا به آن برسید
خرس خود مخلصی همی طلبید
در شناور دو دست زد محکم
باز ماند از شنا، شناور هم
اندر آن موج، گشته از جان سیر
گاه بالا همی شد و، گه زیر
یار چون دید حال او ز کنار
بانگ برداشت کای گرامی یار!
گر گران است پوست، بگذارش!
هم بدان موج آب بسپارش!
گفت: «من پوست را گذشته‌ام
دست از پوست بازداشته‌ام»
پوست از من همی ندارد دست
بلکه پشتم به زور پنجه شکست!»
جهد کن جهد، ای برادر! بوک
پوست دانی ز خرس و خیک ز خوک
نبری خرس را ز دور گمان
پوستی پر قماش و رخت گران
نکنی خوک را ز جهل، خیال
خیکی از شهد ناب، مالامال
گر تو گویی: «ستوده نیست بسی
که نهی خرس و خوک نام کسی»
گویم: «آری، ولی بداندیشی
که‌ش نباشد بجز بدی کیشی،
جز بدی و ددی نداند هیچ
مرکب بخردی نراند، هیچ،
خرس یا خوک اگر نهندش نام
باشد آن خرس و خوک را دشنام!»
ای خدا دل گرفت ازین سخن‌ام!
چند بیهود گفت و گوی کنم؟
زین سخن مهر بر زبانم نه!
هر چه مذموم، از آن امانم ده!
از بدی و ددی، مده سازم!
وز بدان و ددان رهان بازم!
جامی : سلسلةالذهب
بخش ۲۵ - معالجه کردن بوعلی سینا آن صاحب مالیخولیا را
بود در عهد بوعلی سینا
آن به کنه اصول طب بینا
ز آل بویه یکی ستوده خصال
شد ز ماخولیا پریشانحال
بانگ می‌زد که:«کم بود در ده
هیچ گاوی بسان من فربه
آشپز گر پزد هریسه ز من
گرددش گنج سیم، کیسه ز من
زود باشید حلق من ببرید!
به دکان هریسه‌پز سپرید!»
صبح تا شام حال او این بود
با حریفان مقال او این بود
نگذشتی ز روز و شب دانگی
که چو گاوان نبودی‌اش بانگی
که: «بزودی به کارد یا خنجر
بکشیدم که می‌شوم لاغر!»
تا به جایی رسید کو نه غذا
خوردیی از دست هیچ کس، نه دوا
اهل طب راه عجز بسپردند
استعانت به بوعلی بردند
گفت: «سویش قدم نهید از راه
مژده‌گویان! که بامداد پگاه
می‌رسد بهر کشتن‌ات به شتاب
دشنه در دست، خواجهٔ قصاب»
رفت ازین مژده زو گرانیها
کرد اظهار شادمانیها
بامدادان که بوعلی برخاست
شد سوی منزلش که: «گاو کجاست؟»
آمد و خفت در میان سرای
که، «منم گاو، هان و هان، پیش آی!»
بوعلی دست و پاش سخت ببست
کارد بر کارد تیز کرد و نشست
برد قصاب‌وار کف، سوی‌اش
دید هنجار پشت و پهلویش
گفت کاین گاو لاغر است هنوز
مصلحت نیست کشتن‌اش امروز
چند روزی‌ش بر علف بندید!
یک زمان‌اش گرسنه مپسندید!
تا چو فربه شود، برانم تیغ
نبود افسوس ذبح او و، دریغ
دست و پایش ز بند بگشادند
خوردنیهاش پیش بنهادند
هر چه دادندش از غذا و دوا
همه را خورد بی‌خلاف و ابا
تا چو گاوان از آن شود فربه
شد خود او از خیال گاوی، به!
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۱ - مناجات
ای حیات دل هر زنده دلی
سرخ رویی ده هر جا خجلی
چاشنی‌بخش شکر گفتاران
کار شیرین کن شیرین کاران
بر فرازندهٔ فیروزه‌رواق
شمسهٔ زرکش زنگاری‌تاق
تاج به سر نه زرین‌تاجان
عقده بند کمر محتاجان
جرم بخشندهٔ بخشاینده
در بر بر همه بگشاینده
ابر سیرابی تفتیده‌لبان
خوان خرسندی روزی‌طلبان
گنج جان‌سنج به ویرانهٔ جسم
حارس گنج به صد گونه طلسم
دیرپروای به خود بسته دلان
زود پیوند دل از خود گسلان
قفل حکمت نه گنجینهٔ دل
زنگ ظلمت بر آیینهٔ دل
مرهم داغ جگر سوختگان
شادی جان غم اندوختگان
نقد کان از کمر کوه گشای
صبح عیش از شب اندوه نمای
مونس خلوت تنهاشدگان
قبلهٔ وحدت یکتاشدگان
تیر باران فکن، از قوس قزح
از صفا باده ده، از لاله قدح
پردهٔ عصمت گل پیرهنان
حلهٔ رحمت خونین کفنان
خانهٔ نحل ز تو چشمهٔ نوش
دانهٔ نخل ز تو شهد فروش
لب پر از خنده ز تو غنچه به باغ
داغ بر سینه ز تو لالهٔ راغ
غنچه‌سان تنگدل باغ توایم
لاله سان سوختهٔ داغ توایم
هر چه غیر تو رقم کردهٔ توست
گرچه پروردهٔ تو، پردهٔ توست
چند بر طلعت خود پرده نهی؟
پرده بردار که بی‌پرده، بهی!
تازه‌رس قافلهٔ بازپسان،
به قدمگاه کهن بازرسان!
بانگ بر سلسلهٔ عالم زن!
سلک این سلسله را بر هم زن!
عرش را ساق بجنبان از جای!
در فکن پایهٔ کرسی از پای!
بر خم رنگ فلک سنگ انداز!
رخنه‌اش در خم نیرنگ انداز!
رنگ او تیرگی است و تنگی
به ز رنگینی او بیرنگی
هست رنگ همه زین رنگرزی
دست نیلی شده ز انگشت گزی
مهر و مه را بفکن طشت ز بام!
تا برآرند به رسوائی نام
پردهٔ پرده‌نشینان ندرند
وز سر پرده‌دری در گذرند
کمر بستهٔ جوزا بگشای!
گوهر عقد ثریا بگشای!
زهره را چنگ طرب‌زن به زمین!
چند باشد به فلک بزم‌نشین؟
چار دیوار عناصر که به ماه
سرکشیده‌ست ازین مرحله گاه،
مهره مهره بکن‌اش از سر هم!
شو از آن مهره‌کش سلک عدم!
آب را بر سر آتش بگمار!
تا شود آگه، از او دود بر آر!
ز آتش قهر ببر تری آب!
بهر بر عدمش ساز سراب
باد را خاک سیه ریز به فرق!
خاک را کن ز نم توفان غرق!
نامزد کن به زمین زلزله‌ها
ساز از آن عالیه‌ها سافله‌ها!
گاو را ذبح کن از خنجر بیم!
پشت ماهی ببر از اره دو نیم!
هر چه القصه بود زنگ نمای،
همه ز آئینهٔ هستی بزدای!
تا به مشتاقی افزون ز همه
بنگرم روی تو بیرون ز همه
نور پاکی تو و، عالم سایه
سایه با نور بود همسایه
حق همسایگی‌ام دار نگاه!
سایه‌وارم مفکن خوار به راه!
معنی نیک سرانجامی را،
جام صورت بشکن جامی را!
باشد از سایگیان دور شود
ظلمت سایگی‌اش نور شود
آرد از رنگ به بیرنگی روی
یابد از گلشن بیرنگی بوی
جامی : سبحة‌الابرار
بخش ۲۶ - در سماع
ای درین خوابگه بی‌خبران!
بی‌خبر خفته چو کوران و کران!
سر برآور! که درین پرده‌سرای
می‌رسد بانگ سرود از همه جای
بلبل از منبر گل نغمه‌نواز
قمری از سرو سهی زمزمه‌ساز
فاخته چنبر دف کرده ز طوق
از نوا گشته جلاجل زن شوق
لحن قوال شده صومعه‌گیر
نه مرید از دم او جسته نه پیر
مطرب از مصطبهٔ دردکشان
داده از منزل مقصود نشان
بادنی بر دل مستان صبوح
فتح کرده همه ابواب فتوح
عود خاموش ز یک مالش گوش
کودک آساست، بر آورده خروش
چنگ با عقل ره جنگ زده
راه صد دل به یک گهنگ زده
تائب کاسه شکسته ز شراب
به یکی کاسه شده مست رباب
پیر راهب شده ناقوس‌زنان
نوبتی، مقرعه بر کوس‌زنان
بانگ برداشته مرغ سحری
کرده بر خفته‌دلان پرده‌دری
موذن از راحت شب دل کنده
کرده صد مرده به یا حی زنده
چرخ در چرخ ازین بانگ و نوا
کوه در رقص ازین صوت و صدا
ساعی ترک گران‌جانی کن!
شوق را سلسله‌جنبانی کن!
بگسل از پای خود این لنگر گل!
گام زن شو به سوی کشور دل!
آستین بر سر عالم افشان!
دامن از طینت آدم افشان!
سنگ بر شیشهٔ ناموس انداز!
چاک در خرقهٔ سالوس انداز!
نغمهٔ جان شنو از چنگ سماع!
بجه از جسم به آهنگ سماع!
همه ذات جهان در رقص‌اند
رو نهاده به کمال از نقص‌اند
تو هم از نقص قدم نه به کمال!
دامن افشان ز سر جاه و جلال!