عبارات مورد جستجو در ۱۲۳۱ گوهر پیدا شد:
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱ - باب اول در ابتداء حالت شیخ ما ابوسعید بن ابی الخیر قدس اللّه روُحَه العزیز
من و ما نگفته است و هرکجا ذکر خویش کرده است گفته است ایشان چنین گفتند و ایشان چنین کردند، و اگر این دعاگوی درین مجموع سخن شیخ برین منوال راند که بر لفظ مبارک او رفته است و سیاقت سخن از برای تبرّک هم بران قرار نگاه دارد، از فهم عوام دور افتد و بعضی از خوانندگان بل که بیشتر در نظم سخن و ترتیب معانی به غلط افتند، و پیوسته این معنی که شیخ به لفظ ایشان خویشتن را خواسته است، در پیش خاطر حفظ نتوانند داشت و بریشان دشوار باشد، خاصه بر کسی که اول کتاب را مطالعه نکرده باشد و این معنی ندانسته. پس این دعاگوی به حکم این اعذار هر کجا کی شیخ لفظ ایشان گفته است لفظ ما یادکرده است چه این لفظ در میان خلق معهود و متداولست و به فهم خوانندگان نزدیکتر. اما این معنی میباید دانست که هر کجا که ما یاد کردهایم، بر لفظ مبارک شیخ ایشان رفته است و العاقل یکفیه الاشارة.
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۲
و بدانک پدر شیخ ما را قدس اللّه روحه العزیز بوالخیر خواندندی و در میهنه بابو بوالخیر گفتندی. و او عطار بوده است و مردی با ورع و دیانت، و از شریعت و طریقت بآگاهی، و پیوسته نشست او با اهل صفه و اصحاب طریقت بوده است
و ولادت شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز روز یکشنبه غرۀ ماه محرم سنۀ سبع و خمسین و ثلثمایه بوده است.
و پدر شیخ ما با جمعی عزیزان این طایفه در میهنه نشستی داشتی که در هفتۀ هر شب به خانۀ یکی از آن جمع حاضر آمدندی و اگر عزیزی و غریبی رسیده بودی حاضر کردندی و چون چیزی بکار بردندی و از نماز واوراد فارغ شدندی سماع کردندی. یک شب بابوبوالخیر بدعوت درویشان میشد والدۀ شیخ رحمة اللّه علیها از وی التماس کرد که بوسعید را با هم ببر تا نظر درویشان و عزیزان بر وی افتد، بابوبوالخیر شیخ را با خویش برد، چون به سماع مشغول شدند قوّال این بیت بگفت، بیت:
این عشق بلی عطای درویشانست
خود را کشتن ولایت ایشانست
دینار و درم نه زینت مردانست
جان کرده نثار کار آن مردانست
چون قوّال این بیت بگفت درویشان را حالتی پدید آمد و این شب تا روز برین بیت رقص میکردند و در آن حالت بودند و از بسیاری که قوّال این بیت بگفت شیخ یاد گرفت. چون بخانه باز آمدند شیخ پدر را گفت که آن بیت که آن قوّال میگفت و درویشان از استماع آن خوش گفته بودند، چه معنی دارد؟ پدر شیخ گفت خاموش کی تو معنی آن درنیابی، ترا با آن چه کار! بعد از آن چون شیخ را حالت بدان درجه رسید و پدر شیخ بابو بوالخیر برحمت خدای پیوست، شیخ در میان سخن این بیت بسیار گفتی و گفتی بابو بوالخیر امروز میباید تا با او بگوییم که تو خود نمیدانستای کی چه میشنیدهای آن وقت
و ولادت شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز روز یکشنبه غرۀ ماه محرم سنۀ سبع و خمسین و ثلثمایه بوده است.
و پدر شیخ ما با جمعی عزیزان این طایفه در میهنه نشستی داشتی که در هفتۀ هر شب به خانۀ یکی از آن جمع حاضر آمدندی و اگر عزیزی و غریبی رسیده بودی حاضر کردندی و چون چیزی بکار بردندی و از نماز واوراد فارغ شدندی سماع کردندی. یک شب بابوبوالخیر بدعوت درویشان میشد والدۀ شیخ رحمة اللّه علیها از وی التماس کرد که بوسعید را با هم ببر تا نظر درویشان و عزیزان بر وی افتد، بابوبوالخیر شیخ را با خویش برد، چون به سماع مشغول شدند قوّال این بیت بگفت، بیت:
این عشق بلی عطای درویشانست
خود را کشتن ولایت ایشانست
دینار و درم نه زینت مردانست
جان کرده نثار کار آن مردانست
چون قوّال این بیت بگفت درویشان را حالتی پدید آمد و این شب تا روز برین بیت رقص میکردند و در آن حالت بودند و از بسیاری که قوّال این بیت بگفت شیخ یاد گرفت. چون بخانه باز آمدند شیخ پدر را گفت که آن بیت که آن قوّال میگفت و درویشان از استماع آن خوش گفته بودند، چه معنی دارد؟ پدر شیخ گفت خاموش کی تو معنی آن درنیابی، ترا با آن چه کار! بعد از آن چون شیخ را حالت بدان درجه رسید و پدر شیخ بابو بوالخیر برحمت خدای پیوست، شیخ در میان سخن این بیت بسیار گفتی و گفتی بابو بوالخیر امروز میباید تا با او بگوییم که تو خود نمیدانستای کی چه میشنیدهای آن وقت
محمد بن منور : باب اول - در ابتداء حالت شیخ
بخش ۱۰
پس پیر بوالفضل شیخ را بامیهنه فرستاد و گفت بخدمت والده مشغول شو. شیخ متوجه شد و بمیهنه آمد و در آن صومعه کی نشست او بود بنشست، و قاعدۀ زهد برزیدن گرفت، و وسواسی عظیم پدید آمد، چنانک در و دیوار میشستی و در وضو چندین آفتابه آب بریختی و بهر نمازی غسلی کردی. و هرگز بر هیچ در و دیوار تکیه نکردی، و پهلو برهیچ فراش ننهادی و درین مدت پیراهنی تنها داشتی، بهر وقتی کی بدریدی پارهای بروی دوختی، تا چنان شد کی آن پیراهن بیست من گشته بود. وهرگز با هیچ کس خصومت نکرد. و الا بوقت ضرورت با کس سخن نگفت، و درین مدت بروز هیچ نخورد و جز بیک تا نان روزه نگشاد و به شب بیدار بودی. و در صومعۀ خویش در میان دیوار به مقدار بالا و پهنای خویش جایگاهی ساخت، و در بروی اندر آویخت. چون در آنجا شدی در سرای و در خانه ودر آن موضع جمله ببستی و به ذکر مشغول بودی، و گوشهای خویش به پنبه بگرفتی تا هیچ آواز نشنود، که خاطر او بشولد. و پیوسته مراقبت سر خویش میکرد تا جز حقّ سبحانه و تعالی هیچ چیز بر دل وی نگذرد. و به کلی از خلق اعراض کرد. چون مدتی برین بگذشت طاقت صحبت خلق نمیداشت، و دیدار خلق زحمت راه او میآمد. پیوسته به صحراها میشدی و در کوه و بیابانها میگشتی، و از مباحاة صحرا میخوردی، و یک ماه و بیست روز در صحرا گم شدی، چنانک پدر او شب و روز او را میطلبیدی و نیافتی، تا مگر کسی از مردمان میهنه بهیزم شدندی، و یا به زراعت، و یا کاروانی شیخ را جایی در صحرا بدیدندی، خبر به پدر شیخ آوردندی، پدر برفتی و وی را باز آوردی، و شیخ از برای رضاء پدر باز آمدی. چون روزی چند مقام کردی طاقت زحمت خلق نداشتی، بگریختی و به کوه و بیابان.
بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید، از وی سؤال کردند کی ای شیخ، ما ترا در آن وقت با پیری مهیب میدیدیم، آن پیر که بود؟ شیخ گفت خضر بود، علیه السلام
و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم، کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز میشدم، در راه مهنه، در بر او میرفتم، فرا کوهی این بیچاره را گفت: یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عزّ و جلّ ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی وَرَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم، و برد و فرسنگی حرو و تیاران است. پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده، و ما نیز بسی اینجا بودهایم. شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد، چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد، سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی. چون پارهای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد، در خواب شدیم، در وقت فروافتیدیم. چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا، زینهار خواستیم. خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک، آنرا ز عقل گویند. و رباطیست در راه طوس، از مهنه تا آنجا دو فرسنگ، در دامن کوه، آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند. شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود، در وقت بسته بود، ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم، والده فرادرمیآمد و میگفت: وا درای، وادرای! و ما جوابی نیکو میگفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و میرفتیم تا رباط گورستان، چون آنجا فرا رسیدیم، پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم. رباط وان فراز آمد و در بگشاد، و بران کفش ما مینگریست و میگفت: این چنین روزی بازین گل و وحل، کفش وی خشکست! وی را عجب میآمد. ما در شدیم، خانۀ بود، در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم، گفتیم یا بار خدای، یا خداوند بحقّ تو و بحقّ بار خدایی تو و بحقّ خداوندی تو، بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو، کی هرچ ایشان خواستهاند و تو ایشان را بدادهای، و هر چه نخواستهاند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کردهای، و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو، که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی. چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم.
این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی، و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود، دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد، زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است.
پس شیخ ما پیوسته از خلق میگریختی و درین مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول میبودی، و پدر شیخ پیوسته او را میجستی تا بعد یک ماه یا کم یا بیش بنگریزد.
بعد از آن کی شیخ را حالت بدان درجه رسید، از وی سؤال کردند کی ای شیخ، ما ترا در آن وقت با پیری مهیب میدیدیم، آن پیر که بود؟ شیخ گفت خضر بود، علیه السلام
و به خط شیخ ابوالقسم جنید بن علی الشرمقانی دیدم، کی نبشته بود کی من با شیخ بوسعید قدس اللّه روحه العزیز میشدم، در راه مهنه، در بر او میرفتم، فرا کوهی این بیچاره را گفت: یا اباالقسم این کوه آنست که خدای عزّ و جلّ ادریس را علیه السلم ازینجا به آسمان برد کی وَرَفَعْناهُ مَکاناً عَلِیًّا و اشارت به کوهی کرد کی معروفست به صومعۀ ادریس علیه السلم، و برد و فرسنگی حرو و تیاران است. پس شیخ گفت درین کوه کسانی باشند کی از شرق و غرب بیایند و شب اینجا باشند و بسیاری مسجدهاست کرده، و ما نیز بسی اینجا بودهایم. شبی ما درین کوه بودیم تلی است چنانک پارۀ از کوه بیرون دارد، چنانک اگر کسی بر آنجا رود و فرونگرد، سجاده برآن تل فرو کردیم و با نفس گفتیم کی اگر در خواب شوی پاره پاره گردی. چون پارهای از قرآن برخواندیم و به سجود رفتیم خواب غلبه کرد، در خواب شدیم، در وقت فروافتیدیم. چون از خواب بیدار شدیم خود را دیدیم در هوا، زینهار خواستیم. خداوند تعالی ما را از هوا با سر کوه آورد به فضل خویش و بیشتر نشست شیخ برباط کهن بودی و آن رباطیست بر کنار میهنه بر سر راه بدروازۀ میهنه نزدیک، آنرا ز عقل گویند. و رباطیست در راه طوس، از مهنه تا آنجا دو فرسنگ، در دامن کوه، آنرا رباط سر کله خوانند و بر دروازۀ میهنه کی بگورستان شوند. شیخ گفت روزی گلی بود بنیرو و ما را دلتنگی بود، در وقت بسته بود، ما بیامدیم و بر در سرای بنشستیم، والده فرادرمیآمد و میگفت: وا درای، وادرای! و ما جوابی نیکو میگفتیم چون دانستیم که وی برفت ما برخاستیم و کفش در انگشت گرفتیم و میرفتیم تا رباط گورستان، چون آنجا فرا رسیدیم، پای را بشستیم و کفش در پای کردیم و در بزدیم. رباط وان فراز آمد و در بگشاد، و بران کفش ما مینگریست و میگفت: این چنین روزی بازین گل و وحل، کفش وی خشکست! وی را عجب میآمد. ما در شدیم، خانۀ بود، در آنجا شدیم و چوبکی فراز پس درافکندیم، گفتیم یا بار خدای، یا خداوند بحقّ تو و بحقّ بار خدایی تو و بحقّ خداوندی تو، بتو و به عظمت تو و به جلال تو و به کبریایی تو و به سلطانی تو و به سبحانی تو و به کامرانی تو، کی هرچ ایشان خواستهاند و تو ایشان را بدادهای، و هر چه نخواستهاند و فهم ایشان بدان نرسیده است و تو ایشان را مخصوص کردهای، و هرچ در علم مخزون و مکنون تست که کس را بدان اطلاع نیست و کس را بدان راه نیست و کس آنرا نشناخته است و ندانسته است مگر تو، که آنرا ازین بنده دریغ نداری و مقصودها حاصل کنی. چون این دعا بکردیم باز بیرون آمدیم و باز باسرای آمدیم.
این جمله عبادت گاههای شیخ بوده است که چون در میهنه بودی بیشتر درین مواضع بودی و اینجا قرار گرفتی، و بسیار مواضع دیگر هست که اگر ذکر آن کرده شود، دراز گردد و در ذکر آن فایده بیش ازین نبود کی اگر کسی را خدای توفیق دهد و بدینجای رسد، زیارت کند و داند کی این مواضع قدمگاه این بزرگوار عصر ویگانۀ جهان بوده است.
پس شیخ ما پیوسته از خلق میگریختی و درین مواضع تنها به عبادت و مجاهدت و ریاضت مشغول میبودی، و پدر شیخ پیوسته او را میجستی تا بعد یک ماه یا کم یا بیش بنگریزد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۲۲
امام الحرمین ابوالمعالی جوینی گفت قدس اللّه روحه العزیز، که چون شیخ بوسعید به نشابور آمد، پدر من او را عظیم منکر بود چنانک پیش او سخن او نتوانستی گفت. یک روز چون از نماز بامداد فارغ شد مرا گفت جامه درپوش تا به زیارت شیخ بوسعید شویم. مرا ازو عجب آمد. پس هر دو برفتیم تا بخانقاه شیخ. چون از در خانقاه در شدیم شیخ گفت: درای ای خلیل خدای به نزدیک حبیب خدای! مرا از آن سخن هم عجب آمد، پدرم درشد، شیخ در صومعه تنها بود، مریدان را آواز داد کی بیایید و مرا بردارید. و شیخ ما در آخر عمر دشوار برتوانستی خاستن، از بس ریاضت کی در اول عهد کرده بود و خود را از پای درآویخته بیشتر برتخت نشستی و پای فرو گذاشتی و بدست بر تخت قوت کردی تا بیمدد کسی برخیزد. دو کس بدویدند از مریدان شیخ و او را برگرفتند. شیخ پدرم را در بر گرفت و لحظۀ بنشستند و سخن گفتند چون ساعتی برآمد، استاد امام درآمد و یک زمان حدیث کردند. استاد امام برخاست و برفت. پدرم از پس پشت استاد امام مینگریست. شیخ دهان بر گوش پدرم نهاد و چیزی بگفت. پدرم بوسی برران شیخ داد. مرا از آن حرکت تعجب زیادت گشت. پس پدرم برخاست و بیرون آمدیم. چون بخانه رسیدیم از پدر سؤال کردم که مرا امروز از سه حالت تعجب آمد: یکی آنک شیخ بوسعید را منکر بودی و مرا بامداد فرمودی کی برخیز تا بزیارت شیخ رویم. و دوم چون به نزدیک شیخ رفتیم گفت درآی ای خلیل خدای به نزدیک حبیب خدای. سیم چون استاد بیرون رفت تو از پس قفای استاد مینگریستی، شیخ چیزی بگوش تو در گفت، تو بوسی برران او نهادی. پدر گفت بدانک من دوش بخواب دیدم کی بموضعی عزیز و متبرّک و جایی خوش میگذشتم، شیخ بوسعید را دیدم که در آن جای مجلس میگفت و خلق بسیار نشسته، من از غایت انکاری که باوی بود روی از آن موضع بگردانیدم. هاتفی آواز داد کی روی از کسی میگردانی که به منزلت حبیب خدای است در زمین! چون بشنیدم مرا غیرت بشریت دامن گرفت با خود اندیشیدم کی اگر او به منزلت حبیب خدایست تا من بمنزلت کی باشم. آواز آمد کی تو بمنزلت خلیل خدایی. من بیدار شدم از آن انکار که مرا با شیخ بود هیچ نمانده بود بلک بعوض هر داوری هزاردوستی پدید آمده بود. امروز به زیارت او شدیم، گفت درآی ای خلیل خدای نزدیک حبیب خدای، باز نمود که من بفراست و کرامت برآنچ تو دوش بخواب دیدۀ اطلاع دارم. چون استاد امام برخاست من بر اثر او مینگریستم، بر خاطرم میگذشت که اگر شیخ درجۀ حبیب دارد و من درجۀ خلیل، درجۀ استاد امام چیست؟ شیخ دهان بر گوش من نهاد و گفت درجۀ کلیم خدای تعالی. از آن اشراف خاطر او بر ضمایر بندگان ایزد سبحانه و تعالی، تعجب کردم و سر فرو بردم و بوسی برران شیخ دادم. من با پدر گفتم حالت این منزلتها چگونه توانم دانست؟ پدرم این حدیث باسناد درست روایتکرد کی رسول میگوید صلعم کی: عُلماءُ اُمَّتی کَاَنْبیاءِ بَنی اِسْرائیل و بعد از آن با پدر به سلام شیخ میرفتم.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۲
استاد عبدالرحمن گفت، کی مقری شیخ ما بود، که روزی شیخ در نشابور مجلس میگفت علویی بود در مجلس شیخ، مگر بدل آن علوی بگذشت کی نسب ماداریم و عزت و دولت شیخ دارد. شیخ در حال روی بدان علوی کرد و گفت یا سید بهتر ازین باید و بهتر ازین باید. آنگه روی به جمع کرد و گفت میدانید کی این سید چه میگوید؟ میگوید کی نسب ما داریم و دولت و عزت آنجاست. بدانک محمد علیه السلام هرچ یافت از نسبت یافت نه از نسب، کی بوجهل و بولهب هم از آن نسب بودند و شما به نسب از آن مهتر قناعت کردهاید و ما همگی خویشتن را در نسبت بدان مهتر بپرداختهایم و هنوز قناعت نمیکنیم، لاجرم از آن دولت و عزت که آن مهتر داشت ما را نصیب کرد و بنمود کی راه به حضرت ما به نسبت است نه به نسب.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۳۳
جدم شیخ الاسلام ابوسعید رحمةاللّه علیه گفت که روزی شیخ ابوسعید قدس اللّه روحه العزیز در نشابور مجلس میگفت. دانشمندی فاضل در مجلس حاضر بود، با خود میاندیشید کی این سخن کی این شیخ میگوید در هفت سبع قرآن نیست. شیخ حالی روی بدان دانشمند کرد و گفت ای دانشمند این سخن کی ما میگوییم در سبع هشتم است. آن دانشمند گفت ای شیخ سبع هشتم کدامست؟ شیخ گفت هفتم سبع آنست که یا اَیُّهَا الرَّسُولُ بَلّغْ ما اُنْزِلَ اِلَیْکَ و هشتم سبع آنست که فَاَوْحی اِلی عَبْدِهِ ما اَوْحی. شما پندارید کی سخن خدای عزوجل محدود و معدودست؟ آن کلام اللّه لانهایة که بر محمد صلی اللّه علیه و سلم این هفت سبع است اما آنچِ در دل بندگان میرساند در حصر وعد نیاید و منقطع نگردد، در هر لحظۀ ازوی رسولی بدل بندگان میرسد چنانک مصطفی صلی اللّه علیه و سلم میفرماید اِتَّقُوا فراسَةَ الْمُؤْمِن فَاِنَّهُ یَنْظُرُ بنُورِ اللّه. پس گفت:
مرا تو راحتمعاینه نه خبر
کجا معاینه آمد خبر چه سود کند
آنگاه گفت در خبر میآید کی پهنای لوح محفوظ چندانست کی به چهار هزار سال اسب تازی میتازی و باریکتر از موی یک خط است، ازآن همه کی بدین خلق بیرون داده است از آدم تا رستخیز همه درآن ماندهاند، از دیگران خود خبر ندارد.
مرا تو راحتمعاینه نه خبر
کجا معاینه آمد خبر چه سود کند
آنگاه گفت در خبر میآید کی پهنای لوح محفوظ چندانست کی به چهار هزار سال اسب تازی میتازی و باریکتر از موی یک خط است، ازآن همه کی بدین خلق بیرون داده است از آدم تا رستخیز همه درآن ماندهاند، از دیگران خود خبر ندارد.
محمد بن منور : فصل اول - حکایات کرامات شیخ
حکایت شمارهٔ ۸۰
جدم شیخ الاسلام ابوسعد گفت از پدرم خواجه بوطاهر شیخ شنیدم که گفت پیری بود در میهنه کی خال والدۀ من بود، او را شبویی گفتندی، پیر معمر بود، قصیرالقامة، کثیف اللحیة، درویش و معیل بود و مجلس شیخ هیچ بنگذاشتی،، روزی در مجلس شیخ حالتی بوی درآمد در میان مجلس بنشست کچون صیدی بحلق آویخته بود. شیخ گفت یا پیر چه بود ترا؟ گفت نمیدانم. شیخ گفت پیر شبویی را میان دربندید و جاروبی بوی دهید تا مسجد میروبد و پاک میدارد. جاروب برگرفت و مسجد را میرُفت. رئیس میهنه خواجه حمویه در پیش شیخ بود، گفت بر دلم بگذشت کی اگر این خدمت برنایی کند لایقتر باشد. شیخ، گفت این پیر را ارادت به پیری پدید آمده است و راه تا نروی به مقصود نرسی. پیر آب در چشم آورد و گفت ای شیخ پیرم و ضعیفم و معیلم، در حقّ من مرحمت فرمای. پس شیخ سر در پیش افکند و گفت آن جاروب از دست بنه که تمام شد. پدرم خواجه بوطاهر گفت کی نماز پیشین گندم صوفیان به آسیامیبردند و روزگار ناایمن کی ابتداء فتنۀ ترکمانان بود، با شیخ گفتم کی به آسیاکرافرستم؟ شیخ فرمود کی پیر را. من او را با درویشی چند فرستادم. چون در اندرون آسیا شدند و در آسیا بستند و گندم آرد میکردند، ترکمانان بدر آسیا آمدند و در بزدند، در باز نکردند، پیر فرا پس درشد و پشت بدر باز نهاد، ترکمانی تیر بشکافت در انداخت تیر بر پشت پیر آمد و و درحال شهید شد، او را بمیهنه آوردند و بدر سرای شیخ نهادند. شیخ چون محاسن سپید او سرخ شده دید از خون، بگریست و میگفت: فَمِنْهُمْ مَنْ قَضی نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ. آنگاه بر جنازۀ او اقبالها کرد و دیگر روز بر سر خاک پیر مجلس گفت. خواجه حمویه گفت در مجلس شیخ بدل من درآمد کی این کشتن پیر چه بود؟ شیخ به کرامات اندیشۀ مرا دانست، روی سوی من کرد و گفت ای خواجه:
چندین چه زنی نظاره گرد میدان
اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان
تا هر که درآید بنهد او دل و جان
فارغ چه کند گرد سرای سلطان
و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر وی فرود آورد و از منبر بزیر آمد.
چندین چه زنی نظاره گرد میدان
اینجا دم اژدهاست و زخم پیلان
تا هر که درآید بنهد او دل و جان
فارغ چه کند گرد سرای سلطان
و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین و دست بر وی فرود آورد و از منبر بزیر آمد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۷۷
شیخ ابوسعید به مرو رودمیشد چون به بغشور رسید جایی ناخوش دید و مردمانی نیکو و بزرگ و بیشتر ایمه و اهل تقوی بودند و چنین گویند که سیصد مرد مفتی و متدین در بغشور بوده است و جمله عوام شهر مصلح بودند. چون شیخ آنجا رسید گفت این شهر دوزخیست بر بهشتیان و از آنجا بمرو الرود شد وقاضی حسین رحمةاللّه علیه چون شیخ را بدید مرید او شد و شیخ چند روز آنجا مقام کرد. درویشی پسر خویش را تطهیر داد و شیخ را با جماعت بخواند، شیخ با صوفیان آنجا شدند، چون چیزی بکار بردند سماع کردند، شیخ را وقت خوش گشت و همچنان در آن حالت برنشست و بخانقاه آمد و صوفیان در خدمت شیخ برفتند و قوّالان میزدند همچنان و بمیان شهر میبرآمدند. و مردمان انکار کردند بر آن و به نزدیک قاضی حسین رفتند و حال باز نمودند. حسین به شیخ ما چیزی نوشت که جماعت را چنین انکاری میباشد و برین حرکت داوری میکنند. شیخ بر ظهر رقعۀ او بنوشت و بقاضی حسین داد:
تعویذ گشت خوی بدآن خوب روی را
ورنه بچشم بد بخورندیش مردمان
قاضی چون این بیت برخواند بگریست و جماعت را آن انکار زائل شد.
تعویذ گشت خوی بدآن خوب روی را
ورنه بچشم بد بخورندیش مردمان
قاضی چون این بیت برخواند بگریست و جماعت را آن انکار زائل شد.
محمد بن منور : فصل دوم - حکایاتی که بر زبان شیخ رفته
حکایت شمارهٔ ۸۱
شیخ گفت روزی مردی دهری بر حلقۀ بوالحسن نوری بگذشت. او را سخنی میرفت از حقّ، که برزفان صوفیان حقّ گویند و بهر زفانی بنام دیگر خوانند خدای را عزوجل، بعضی رحمان خوانند کی روزیشان باید و بعضی رحیم خوانند کی بهشت خواهندو بعضی ملک خوانند کی منزلتشان باید، هر کسی که به چیزی حاجتمند باشند وی را بدان نام خوانند. صوفیان او را حقّ گویند کی بدون او دست به چیزی دیگر نیالایندو با هیچ ننگرند. آنگاه گفت لفظ ایشان پاکتر بود که گویند حقّ، آنگه آن مرد دهری بابوالحسن نوری گفت آنکه میگویند حقّ معنی آن چیست؟ گفت آنکه نیالایند خلقانرا بآلایش فراوان و او خود از همه پاک و شیخ گفت او سبحانست و پاکست از هرچ گویند و اندیشند و نود ونه نامست خدای را در قرآن و در توریة و در انجیل و در زبور و نام مهین سبحانست. چون سبحان بگفتی همه بگفتی و چون همه بگویی و این نگفته باشی. همه درین بسته است چون این بگفتی همه گشاده گردد و گناهان محو گردد و همچنانک پیرزنان تسبیحها دارند هزار دانه و یکی در سر آن کرده باشند و آنرا مؤذن گویند، چون آن بگسلد همه رها آید،همچنان باشد کی چون سبحان بگویی همه بیابی. می در باید کوشید تا سبحان بسیار گفته شود، جملۀ آفرینش سبحان اللّه میگویند لکن تو از غفلت که داری نمیشنوی، آن هزار دستان کی از هزار گونه می الحان گرداند می سبحان گوید و لکن تو می الحان شنوی. خدای تعالی میگوید وَاِنْ مِنْ شیْیءٍ اِلّایُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ وَلکِنْ لاتَفْقَهُونَ تَسْبِیحَهُمْ.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۹۶
شیخ را پرسیدند از معنی این آیت کی وَلذِکر اللّه اکبر گفت معنی آنست کی یاد کرد خداوند بندۀ خویش را بزرگتر. زیرا کی بنده او را یاد نتوان کرد تا از نخست اوبنده را یاد نکند، آن بزرگتر که خداوند بنده را یاد کند و بنده را توفیق دهد تا بنده نیز خداوند را یاد کند. نیکو بنگری او میخود را یاد کند وبنده هیچ کس نیست در میانه، بنده بسیاری بدود و گرد جهان برآید، پندارد که راحتی هست، جایی بیاو نباشد، هرکجا شوی تا اونبود راحت نبود، او خود همه جایی هست، هم اینجا اورا میبینی بیت:
یک چند دویدم و قدم فرسودم
آخر بی تو پدید نامد سودم
تا دست به بیعت وفایت سودم
در خانه نشستم و فرو آسودم
یک چند دویدم و قدم فرسودم
آخر بی تو پدید نامد سودم
تا دست به بیعت وفایت سودم
در خانه نشستم و فرو آسودم
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۹۸
شیخ گفت عزیزتر از سلیمان نیاید و ملک از وی عظیمتر نیامد با این همه بدست وی جز بادی نبود. وَلِسُلَیمانَ الرّیحَ آنگه قدر ملکتش بوی نمودند کی او را از تخت فروآوردند و صخرجنی را بر جای او نشاندند تا همان ملک که وی را بود وی نیز براند آنگه سلیمان را بوی باز نمودند که این مملکت کرای آن نکند کی بوی باز نگری،این را استحقّاق آن نیست که تو گویی هَب لی مُلکَّالا یَنْبَغی لِاَحدٍ مِنْ بَعْدی.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۰۳
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۱۴
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۲۷
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۳۳
شیخ گفت: لما خلق اللّه تعالی الارواح خاطبهم بلاواسطة واسمعهم کلامه کفاحا وقال خلقتکم لتسارونی و اسارکم فان لم تفعلوا فتنا جونی و انا جیکم فان لم تفعلوا فکلّمونی و حدثونّی فان لم تفعلوا فاسمعوا منی ثم قرأ الشیخ: وَاِذا سَمِعُوا ما اُنْزِلَ اِلی الرَّسُولِ تَری اَعْینَهم تَفیضُ مِنَ الدَمْعِ مِمّا عَرَفوا مِنَ الحقّ ثم قال ان کلام اللّه صفة قدیمة مختصة بذاته لیس بحرف ولاصوت و هو مسموع فی ذاته فاذا اسمع عبده من غیر واسطة حرف و لاصوت یسمی مکالمة و مخاطبة و اذا اعتبره علیه بان یخلق فی المحل ما یدل علیه من العبارات و الحروف او غیر ذلک من الدلة فیسمی مناجاة و من شرط هذا القسم الاخیران یتعقبه علم ضروری بان هذا من کلام اللّه فما ورد من الفاظ المسارة و المناجاة و المخاطبة فمحمول علی هذه المعانی و اما الوحی والایجاد فاذا الکلام فی النفس بواسطة رسول من رسله.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۳۷
شیخ را پرسیدند از معنی این خبر ان اللّه تعالی لاینظر الی صورکم ولا الی اموالکم و لکن ینظر الی قلوبکم، جواب داد: قیمة کل امرء قلبه لان الصور هو الصدف بل ینظرون الی الجوهر مختلفة و قیمة کل امرء قلبه و عاقبة کل امرء قلبه و القلب ناظر بالفضل و الرحمة، کذا قال تعالی: ذلِکَ فَضْلُ اللّه یَؤتیهِ مَنْ یَشاءُ یَخْتَصُّ بِرَحْمَتهِ مَنْ یشاءُ.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۳۹
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۶۳
شیخ را سؤال کردند یا شیخ: الفقرُ اَتَمّ اَم الغنی؟ شیخ گفت:
بوالعجب یاری ای یار خراسانی
چاکر بوالعجیبهای خراسانم
پس گفت اتم و اکمل و افضل در شریعت است چون نظر سبحانی خود بر کسی پیدا کند فقرش غنا گردد و غنا فقر، بشریت آینۀ ربوبیت است وی بهرچ آفرید بدان نظر نکرد جز به آدمی انَّ اللّه تَعالی لَمْ یَنْظَر اِلی الدُّنیا مُندَخَلَقها بُغْضاً لَها چون به حدیث آدمی رسید گفت. اِنَّ اللّه تَعالی لایَنْظُرُ اِلی صُوَرِکُمْ وَلا اِلی اَعْمالِکُم وَلکِن یَنْظُرُ اِلی قُلُوبِکُم همۀ عالم رادر آفرید کی امری بس بود کی گفت کُنْ فَکان چون به آدمی رسید از امر درگذشت و گفت خَلَقْتُ بِیَدی و این قالب را بود، چون بارواح رسید گفت وَنفَخْتُ فِیهِ مِن روُحِی.
بوالعجب یاری ای یار خراسانی
چاکر بوالعجیبهای خراسانم
پس گفت اتم و اکمل و افضل در شریعت است چون نظر سبحانی خود بر کسی پیدا کند فقرش غنا گردد و غنا فقر، بشریت آینۀ ربوبیت است وی بهرچ آفرید بدان نظر نکرد جز به آدمی انَّ اللّه تَعالی لَمْ یَنْظَر اِلی الدُّنیا مُندَخَلَقها بُغْضاً لَها چون به حدیث آدمی رسید گفت. اِنَّ اللّه تَعالی لایَنْظُرُ اِلی صُوَرِکُمْ وَلا اِلی اَعْمالِکُم وَلکِن یَنْظُرُ اِلی قُلُوبِکُم همۀ عالم رادر آفرید کی امری بس بود کی گفت کُنْ فَکان چون به آدمی رسید از امر درگذشت و گفت خَلَقْتُ بِیَدی و این قالب را بود، چون بارواح رسید گفت وَنفَخْتُ فِیهِ مِن روُحِی.
محمد بن منور : منقولات
شمارهٔ ۱۷۷
شیخ یک روز سخن مترسمان میگفت پس گفت اول رسمی بود کی مردم بتکلف بکند آنگه آن عادت شود آنگه آن عادت طبیعت شود آنگه آن طبیعت حقّیقت شود. پس شیخ ابوبکر مؤدب را گفت برخیز و دوات و کاغذ بیار تا از رسوم و عادات خانقاهیان فصلی بگوییم، چون بیاورد گفت بنویس و بدانکه اندر عادت و رسوم خانقاهیان ده چیزست کی برخود فریضه دارند به سنت اصحاب صفه رضی اللّه عنهم و اهل خانقاه را صوفی از آن گویند کی صافی باشند و بافعال اهل صفه مقتدی باشند اما این ده چیز کی برخود فریضه دارند و در موافقت کتاب خدای تعالی و سنت مصطفی علیه السلام بود، یکی آنست کی جامه پاک دراند کی گفت وَثِیابکَ فَطَهّر و پیوسته باطهارت باشند کی گفت فیهِ رِجالٌ یُحِبونَ اَنْ یَتَطَهَّرُوا وَاللّه یَحِبُّ المُطَهِّرین دوم آنکه در مسجد یا بقعۀ از خیر نشنیند چنانک گفت یُسَبِّحُ لَهُ فِیها بِالغُدوِّوَالاصالْ رِجالٌ سیم آنکه باول وقت نمازها به جماعت کنند چنانک گفت: وَالَّذِینَ هُمْ عَلی صَلواتِهِمْ یُحافِظون چهارم آنکه به شب بسیار نماز کنند چنانک گفت: وَمِن اللَیلِ فَتَهَجَّدْ بِهِ نافِلةً لکَ پنجم آنکه سحرگاه استغفار و دعا بسیار کند چنانک گفت: وَبِالاَسحارِهُمْ یَسْتَغْفِرُون ششم آنکه بامدادان چندانکه توانند قرآن برخوانند و تا آفتاب برنتابد حدیث نکنند چنانک گفت اِنَّ قُرآنَ الفَجْرِ کانَ مَشهُوداً هفتم آنکه میان نماز شام وخفتن بوردی و ذکری مشغول باشند چنانک گفت وَمِنَ اللَّیلِ فَسَبِّحهُ وَاِدْبارَ النُّجُوم هشتم نیازمندان را و ضعیفان را و هرکه بدیشان پیوست وی را درپذیرند و رنج ایشان بکشند چنانک گفت: وَلا تَطُرد الَّذِینَ یَدْعُونَ ربَّهُمْ بِالغدوَةِ والعَشِّی یُریدُون وَجْهَه نهم آنکه بیموافقت یکدیگر چیزی نخورند چنانک گفت وَالمُوفُونَ بِعَهْدِهِم اِذا عاهَدُوا دهم آنکه بی دستوری یکدیگر غایب نگردند چنانک گفت: وَاِذا کانُوا مَعَهُ عَلی اَمرٍ جامِعٍ لَم یَذْهَبُوا حَتْی یَسْتَأذِنُوه. و جز ازین اوقات فراغت ایشان بسه کار بود یا علم آموختن یا بوردی مشغول بودن یا به کسی راحتی و چیزی رسانیدن. پس هرکه این جمع را دوست داردو بدآنچ تواند ایشان را یاری دهد درفضل و ثواب ایشان شریک باشد کی گفت فَاسْتَجابَ لَهُمْ رَبُّهُمْ اَنَّی اُضیعُ عَمَلَ عامِلٍ مِنکُمْ مِن ذَکَرٍ اَوانُثَی بَعْضُکُمْ مِنْ بَعْضٍ و پیغامبر گفت صلی اللّه علیه من احب قوماً فهو منهم و اندرین قوم باشد آنکه مصطفی گفت رب اشعث اغبرذی طمرین لایؤبه به لواقسم علی اللّه لابره منهم البراء ابن عازب وبا خدای عالم در حقّ ایشان گفت: اُولئِک هُمُ الرّاشِدونَ فَضْلاً مِنَ اللّه وَنِعْمةً وَاللّه عَلِیمٌ حَکیم و صلی اللّه علی محمد و آله اجمعین.
اسیری لاهیجی : رسائل
شرح دو بیت از مثنوی
بِسْمِ ٱللّٰهِ ٱلرَّحْمَنِ ٱلرَّحِیمِ
ربّ یسّر و لاتعسّر
حمد و سپاس بیحد بر حضرت احد صمد، و درود و ثنای بیعدّ بر پیغمبر ما محمد متواترا و متوالیا الی الابد؛ اما بعد، بدان ایّدک اللّٰه بنصر من عنده که معنای این بیت که:
زدریای شهادت چون نهنگ لا برآرد هو
تیمّم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش
به اصطلاح این طایفه جمیع اشیاء غیباً کان او شهادة، ملکاً کان او ملکوتا، نقوش اعتبارات هستی مطلقند که وجود حق عبارت از اوست، و در پرده صور جمیع مظاهر ذرات کاینات، آفتاب ذات است که جهت اظهار صفات مختفی و مستتر گشته است.
ما فی التستر بالاکوان من عجب
بل کونها عینها ممنتری عجبا
٭ ٭ ٭
به زیر پرده هر ذره پنهان
جمال جانفزای روی جانان
چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
من و تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنش چه دیرخانه
و تعینات و تشخصات اشیاء، جسمانیاً او روحانیا امور اعتباریاند و اعتباریات مطلقا معدوماتند.
وجود اندر کمال خویش ساری است
تعیّنها اموری اعتباری است
امور اعتباری نیست موجود
عدد بسیار، یک چیز است معدود
و از تعینات و کثرت از جهت عدمیت تعبیر به «لا» میکنند؛ و «هو» اشارات است به ذات بحت من حیث الخفاء و اللاتعیّن؛ و یک حقیقت است که آن را «حقیقه الحقایق» و «هویّت غیب» میخوانند، که از مرتبه خفا و لا تعیّن به مراتب صور مظاهر تعینات ظاهر گشته است. اول به صورت علم اجمالی ظهور کرده که آن را «احدیّة الجمع» و «برزخ البرزخ» میخوانند و آن عبارت از تجلی ذات است لذاته فی ذاته بذاته، از مرتبه علم اجمالی به مرتبه علم تفصیلی که آن را «واحدیت» و «الوهیت» و «جبروت» گویند، و در این مرتبه جمیع اعیان ممکنات ازلاً و ابدا در علم حضرت حق حاضرند، که لحظهای یک ذره از علم وی غایب نمیتواند شد و ماضی و مستقبل در این مقام همه حال است.
ازل عین ابد افتاده با هم
نزول عیسی و ایجاد آدم
و از مرتبه جبروت به مرتبه ملکوت که آن را «عالم ارواح» و «عالم امر» میخوانند علویّاًکان او سفلیاً، و از علم ملکوت به عالم ملک که آن را «عالم شهادت» و «عالم اجسام» میگویند، و از صور بسایط به صور مرکبات که عبارت از معدنیات و نباتات و حیوانات است، و سپس مرتبه انسانی که مرتبه جامعه است میان لطایف و کثایف و علوی و سفلی نهایت تنزلات است. زیرا که جمیع قوا و روحانیت که در مراتب تنزلات ظاهر گشته است، همه با وی هست و جمیع اشیا نسبت به حقیقت انسان جزئند، و جز بالطبع مقدم است بر کل، و جامعیتی که انسان راست هیچ مرتبه دیگر نیست؛ و حضرت عزت در کلام مجید از این معنا خبر میدهد که: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ».
امانت عبارت از جامعیت است؛ و تسمیه انسان به انسان از آن جهت است که او را با جمیع مراتب علوی و سفلی موانست است [از جهت جامعیت، فلهذا جبرئیل که ملک مقرب است]، نسبت به اکمل انبیا که از نوع انسان است به عجز خود اقرار کرده، میفرماید که: «لو دنوت انمله لاحترقت»، و از حال بعضی، کلام الهی خبر میدهد که: «أُوْلَئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»؛
از این تا آن بسی فرق است زنهار
به نادانی مکن خود را گرفتار
بعد از تصدیق این مقدمات، بدان اوصلک اللّٰه الی کمال المعرفه، که آن کس که گفت «ز دریای شهادت چون نهنگ لا بر آرد هو»، از دریای شهادت فنای تعینات [را] مع تعین السالک ایضا میخواهد، و شهادت به معنای شهود است، و شهود عبارت است از ظهور حق به اسم «الماحی» و «المعید» و رفع تعینات درنظر دیده اول سالک، که آن دیده را قوت بصیرت میگویند، که نفس ناطقه انسانی به آن دیده ادراک معانی معقوله و لطایف و ارواح میکند. «چون نهنگ لا بر آرد هو» یعنی: ذات مطلق که «هو» عبارت از آن است نهنگ «لا» را که عبارت از تعین سالک است برآورد، یعنی سالک را از مقام فناء فی اللّٰه به مقام بقاء باللّٰه، و از سیر فی اللّٰه به سیر باللّٰه رساند، و تعیین سالک را به نهنگ تعبیر کرد، از جهت اختفاء جمیع اسماء و صفات الهی در صورت بشری، که «اولیائی تحت قبابی» مصدّق این معناست؛ زیرا که فی الحقیقه قباب عبارت از صورت انسانی است.
در بشر روپوش گشته است آفتاب
فهم کن و اللّٰه اعلم بالصواب
و به نهنگ «لا» از جهت عدمیت تعین و تشخیص تشبیه کرده است و میتواند بود که از دریای شهادت کلمه «لا اله الا اللّٰه» خواسته باشد، و نهنگ «لا» عبارت از کلمه «لا»، و وجه مشابهت میان نهنگ و «لا» افنای اشیاست. یعنی هرگاه که سالک صادق عاشق به کلمه «لا» رفع تعینات کند، و ذات مطلق را که «هو» عبارت از آن است از پرده حجاب کثرت تعینات برآورد، یعنی ظاهر گرداند، تیمم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش.
«نوح» در این محل از صاحب کمالی است که از مرتبه فنا فی اللّٰه به مقام بقاء اللّٰه رسیده، متحقق به جمیع اسماء و صفات الهی شده باشد؛ و در این مقام بود که حضرت رسالت «من رانی رای الحق» و شیخ جنید بغدادی «لیس فی جبّتی سوی اللّٰه» و سلطان بایزید بسطامی «سبحانی ما اعظم شأنی» ، و شیخ منصور «انا الحق» و حضرت نوربخش:
در آن دم که من حق مطلق شوم
نماند دویی جملگی حق شوم
بود علم من علم حیّعلیم
نباشد به جز من خدای عظیم
فرمودند.
این طایفهاند اهل معنا
باقی همه خویشتن پرستند
فانی ز خود و به دوست باقی
این طرفه که نیستند و هستند
و تشبیه چنین کاملی به نوح از آن جهت است که در وقت طوفان هر که متابعت نوح کرد، از موج بلا خلاصی یافت. هر طالبی که تابع چنین کاملی باشد، یقین که از مهالک جهل و معاصی رهیده، محرم سرادقات حضرت الهی خواهد بود.
ز من جان پدر این پند بپذیر
برو دامان صاحب دولتی گیر
که قطره تا صدف را در نیابد
نگردد گوهر و روشن نتابد
و فرض گردیدن تیمم مر نوح را عبارت از آن است که کاملی که در مقام ارشاد غیر باشد، که البته از مقام حقیقت که حال اوست و فی الحقیقه اصل است، به مرتبه شریعت که نسبت به حقیقت فرع است تنزل کند؛ و الا مرشد کامل نباشد.
کس مرد تمام تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده بود موصوف
به علم و زهد و تقوا بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبههای ستر مستور
«در وقت طوفانش» یعنی: در عین ظهور حقیقت که کمال معرفت و یقین که «وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ» عبارت از آن است، از مقام اعلی که خواجگی اشارت بر آن است، به مقام أو ادنی که مقام عبودیت است و غلامی عبارت از آن است، و از مرتبه محو به مرتبه صحو به حکم «لان یهدی الله بک رجلا واحدا خیر لک من الدنیا» جهت تکمیل ناقصان بیاید و؛ تشبیه عین توحید و فنای تعینات به طوفان، از آن جهت کرده است که چنانچه آب مزیل نجاسات است، توحید نیز که عبارت از ظهور حق است، ازالت لوث کثرت نقوش از لوح وجود میکند: نقل است که سید الطایفه، شیخ جنید بغدادی هر گه از شراب باده وصال حضرت محبوب حقیقی مست گشتی، از سر ذوق به سماع در آمدی، و میفرمودی که: این ابناء الملوک من هذه اللذة!
ملک این را دان و دولت این شمر
ذرهای زین عالمی از دین شمر
هر که مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بود
گر بدانستی ملوک روزگار
ذوق یک شربت ز بحر بی کنار
جملگی در خون نشستندی نفور
روی یکدیگر ندیدندی ز دور
مرد همت باش تا راهت دهند
هر زمانی ملک صد شاهت دهند
آن ز همت بود کان شاه بلند
آتشی در خانمان خود فکند
خسروی را چون بسی خسران بدید
صد هزاران ملک صد چندان بدید
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!
ربّ یسّر و لاتعسّر
حمد و سپاس بیحد بر حضرت احد صمد، و درود و ثنای بیعدّ بر پیغمبر ما محمد متواترا و متوالیا الی الابد؛ اما بعد، بدان ایّدک اللّٰه بنصر من عنده که معنای این بیت که:
زدریای شهادت چون نهنگ لا برآرد هو
تیمّم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش
به اصطلاح این طایفه جمیع اشیاء غیباً کان او شهادة، ملکاً کان او ملکوتا، نقوش اعتبارات هستی مطلقند که وجود حق عبارت از اوست، و در پرده صور جمیع مظاهر ذرات کاینات، آفتاب ذات است که جهت اظهار صفات مختفی و مستتر گشته است.
ما فی التستر بالاکوان من عجب
بل کونها عینها ممنتری عجبا
٭ ٭ ٭
به زیر پرده هر ذره پنهان
جمال جانفزای روی جانان
چو برخیزد تو را این پرده از پیش
نماند نیز حکم مذهب و کیش
من و تو چون نماند در میانه
چه کعبه چه کنش چه دیرخانه
و تعینات و تشخصات اشیاء، جسمانیاً او روحانیا امور اعتباریاند و اعتباریات مطلقا معدوماتند.
وجود اندر کمال خویش ساری است
تعیّنها اموری اعتباری است
امور اعتباری نیست موجود
عدد بسیار، یک چیز است معدود
و از تعینات و کثرت از جهت عدمیت تعبیر به «لا» میکنند؛ و «هو» اشارات است به ذات بحت من حیث الخفاء و اللاتعیّن؛ و یک حقیقت است که آن را «حقیقه الحقایق» و «هویّت غیب» میخوانند، که از مرتبه خفا و لا تعیّن به مراتب صور مظاهر تعینات ظاهر گشته است. اول به صورت علم اجمالی ظهور کرده که آن را «احدیّة الجمع» و «برزخ البرزخ» میخوانند و آن عبارت از تجلی ذات است لذاته فی ذاته بذاته، از مرتبه علم اجمالی به مرتبه علم تفصیلی که آن را «واحدیت» و «الوهیت» و «جبروت» گویند، و در این مرتبه جمیع اعیان ممکنات ازلاً و ابدا در علم حضرت حق حاضرند، که لحظهای یک ذره از علم وی غایب نمیتواند شد و ماضی و مستقبل در این مقام همه حال است.
ازل عین ابد افتاده با هم
نزول عیسی و ایجاد آدم
و از مرتبه جبروت به مرتبه ملکوت که آن را «عالم ارواح» و «عالم امر» میخوانند علویّاًکان او سفلیاً، و از علم ملکوت به عالم ملک که آن را «عالم شهادت» و «عالم اجسام» میگویند، و از صور بسایط به صور مرکبات که عبارت از معدنیات و نباتات و حیوانات است، و سپس مرتبه انسانی که مرتبه جامعه است میان لطایف و کثایف و علوی و سفلی نهایت تنزلات است. زیرا که جمیع قوا و روحانیت که در مراتب تنزلات ظاهر گشته است، همه با وی هست و جمیع اشیا نسبت به حقیقت انسان جزئند، و جز بالطبع مقدم است بر کل، و جامعیتی که انسان راست هیچ مرتبه دیگر نیست؛ و حضرت عزت در کلام مجید از این معنا خبر میدهد که: «إِنَّا عَرَضْنَا الْأَمَانَةَ عَلَى السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَالْجِبَالِ فَأَبَیْنَ أَن یَحْمِلْنَهَا وَأَشْفَقْنَ مِنْهَا وَحَمَلَهَا الْإِنسَانُ».
امانت عبارت از جامعیت است؛ و تسمیه انسان به انسان از آن جهت است که او را با جمیع مراتب علوی و سفلی موانست است [از جهت جامعیت، فلهذا جبرئیل که ملک مقرب است]، نسبت به اکمل انبیا که از نوع انسان است به عجز خود اقرار کرده، میفرماید که: «لو دنوت انمله لاحترقت»، و از حال بعضی، کلام الهی خبر میدهد که: «أُوْلَئِکَ کَالأَنْعَامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ»؛
از این تا آن بسی فرق است زنهار
به نادانی مکن خود را گرفتار
بعد از تصدیق این مقدمات، بدان اوصلک اللّٰه الی کمال المعرفه، که آن کس که گفت «ز دریای شهادت چون نهنگ لا بر آرد هو»، از دریای شهادت فنای تعینات [را] مع تعین السالک ایضا میخواهد، و شهادت به معنای شهود است، و شهود عبارت است از ظهور حق به اسم «الماحی» و «المعید» و رفع تعینات درنظر دیده اول سالک، که آن دیده را قوت بصیرت میگویند، که نفس ناطقه انسانی به آن دیده ادراک معانی معقوله و لطایف و ارواح میکند. «چون نهنگ لا بر آرد هو» یعنی: ذات مطلق که «هو» عبارت از آن است نهنگ «لا» را که عبارت از تعین سالک است برآورد، یعنی سالک را از مقام فناء فی اللّٰه به مقام بقاء باللّٰه، و از سیر فی اللّٰه به سیر باللّٰه رساند، و تعیین سالک را به نهنگ تعبیر کرد، از جهت اختفاء جمیع اسماء و صفات الهی در صورت بشری، که «اولیائی تحت قبابی» مصدّق این معناست؛ زیرا که فی الحقیقه قباب عبارت از صورت انسانی است.
در بشر روپوش گشته است آفتاب
فهم کن و اللّٰه اعلم بالصواب
و به نهنگ «لا» از جهت عدمیت تعین و تشخیص تشبیه کرده است و میتواند بود که از دریای شهادت کلمه «لا اله الا اللّٰه» خواسته باشد، و نهنگ «لا» عبارت از کلمه «لا»، و وجه مشابهت میان نهنگ و «لا» افنای اشیاست. یعنی هرگاه که سالک صادق عاشق به کلمه «لا» رفع تعینات کند، و ذات مطلق را که «هو» عبارت از آن است از پرده حجاب کثرت تعینات برآورد، یعنی ظاهر گرداند، تیمم فرض گردد نوح را در وقت طوفانش.
«نوح» در این محل از صاحب کمالی است که از مرتبه فنا فی اللّٰه به مقام بقاء اللّٰه رسیده، متحقق به جمیع اسماء و صفات الهی شده باشد؛ و در این مقام بود که حضرت رسالت «من رانی رای الحق» و شیخ جنید بغدادی «لیس فی جبّتی سوی اللّٰه» و سلطان بایزید بسطامی «سبحانی ما اعظم شأنی» ، و شیخ منصور «انا الحق» و حضرت نوربخش:
در آن دم که من حق مطلق شوم
نماند دویی جملگی حق شوم
بود علم من علم حیّعلیم
نباشد به جز من خدای عظیم
فرمودند.
این طایفهاند اهل معنا
باقی همه خویشتن پرستند
فانی ز خود و به دوست باقی
این طرفه که نیستند و هستند
و تشبیه چنین کاملی به نوح از آن جهت است که در وقت طوفان هر که متابعت نوح کرد، از موج بلا خلاصی یافت. هر طالبی که تابع چنین کاملی باشد، یقین که از مهالک جهل و معاصی رهیده، محرم سرادقات حضرت الهی خواهد بود.
ز من جان پدر این پند بپذیر
برو دامان صاحب دولتی گیر
که قطره تا صدف را در نیابد
نگردد گوهر و روشن نتابد
و فرض گردیدن تیمم مر نوح را عبارت از آن است که کاملی که در مقام ارشاد غیر باشد، که البته از مقام حقیقت که حال اوست و فی الحقیقه اصل است، به مرتبه شریعت که نسبت به حقیقت فرع است تنزل کند؛ و الا مرشد کامل نباشد.
کس مرد تمام تمام است کز تمامی
کند با خواجگی کار غلامی
پس آنگاهی که ببرید او مسافت
نهد حق بر سرش تاج خلافت
بقایی یابد او بعد از فنا باز
رود ز انجام ره دیگر به آغاز
شریعت را شعار خویش سازد
طریقت را دثار خویش سازد
حقیقت خود مقام ذات او دان
شده جامع میان کفر و ایمان
به اخلاق حمیده بود موصوف
به علم و زهد و تقوا بوده معروف
همه با او ولی او از همه دور
به زیر قبههای ستر مستور
«در وقت طوفانش» یعنی: در عین ظهور حقیقت که کمال معرفت و یقین که «وَاعْبُدْ رَبَّکَ حَتَّى یَأْتِیَکَ الْیَقِینُ» عبارت از آن است، از مقام اعلی که خواجگی اشارت بر آن است، به مقام أو ادنی که مقام عبودیت است و غلامی عبارت از آن است، و از مرتبه محو به مرتبه صحو به حکم «لان یهدی الله بک رجلا واحدا خیر لک من الدنیا» جهت تکمیل ناقصان بیاید و؛ تشبیه عین توحید و فنای تعینات به طوفان، از آن جهت کرده است که چنانچه آب مزیل نجاسات است، توحید نیز که عبارت از ظهور حق است، ازالت لوث کثرت نقوش از لوح وجود میکند: نقل است که سید الطایفه، شیخ جنید بغدادی هر گه از شراب باده وصال حضرت محبوب حقیقی مست گشتی، از سر ذوق به سماع در آمدی، و میفرمودی که: این ابناء الملوک من هذه اللذة!
ملک این را دان و دولت این شمر
ذرهای زین عالمی از دین شمر
هر که مست عالم عرفان بود
بر همه خلق جهان سلطان بود
گر بدانستی ملوک روزگار
ذوق یک شربت ز بحر بی کنار
جملگی در خون نشستندی نفور
روی یکدیگر ندیدندی ز دور
مرد همت باش تا راهت دهند
هر زمانی ملک صد شاهت دهند
آن ز همت بود کان شاه بلند
آتشی در خانمان خود فکند
خسروی را چون بسی خسران بدید
صد هزاران ملک صد چندان بدید
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!
به حکم ففی کلّ شی کلّ شی، این بیت محتمل معانی بسیار است. فامّا به مقصود ناظم عارف سالک این معنا که مذکور گشت اقرب نمود؛ از این جهت بر همین اختصار رفت.
اللهم وفق القائلین لمتابعه المرشدین و مبایعه الکاملین و تحصیل کمالات ارباب الیقین بحق خاتم النبیین. یا اکرام الاکرمین و یا ارحم الراحمین، و سلم تسلیما کثیرا!