عبارات مورد جستجو در ۱۹۸ گوهر پیدا شد:
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۴
تیر تدبیر تو در کیش ندارم، چه کنم؟
سپر جور تو با خویش ندارم، چه کنم؟
خلق گویند که: ترکش کن و عهدش بشکن
ای عزیزان، چو من این کیش ندارم چه کنم؟
بزنی ناوک و دل شکر نگوید چه کند؟
بزنی خنجر و سر پیش ندارم چه کنم؟
طبعم اندیشهٔ سودای تو کردست و خطاست
چارهٔ طبع بداندیش ندارم چه کنم؟
طاقت ناوک چشم تو مرا نیست ولیک
چون زدی درد جگر ریش ندارم چه کنم؟
جان فدا کردم و گفتی که: نه اندر خور ماست
در جهان چون من ازین بیش ندارم چه کنم؟
هر کرا دولت وصل تو بود محتشمست
این سعادت من درویش ندارم چه کنم؟
دی غمت گفت که: بیگانه مشو با خویشان
من بیگانه سر خویش ندارم چه کنم؟
گشت قربان غمت اوحدی و می‌گوید:
تیر تدبیر تو در کیش ندارم چه کنم؟
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۹
بر سر کویت ای پسر، پی سپرم، دریغ من!
با غم رویت از جهان میگذرم، دریغ من!
با تو نشست دشمنم روی به روی و من چنین
دور نشسته در شما می‌نگرم، دریغ من!
برد گمان که به شود خسته دلم به وصل تو
دیدم و روز وصل خود زارترم، دریغ من!
از در خود برانیم هر دم و من به حکم تو
میروم و نمی‌روی از نظرم، دریغ من!
دل به تو شاد وآنگهی چشم تو در کمین جان
من ز فریب چشم تو بی‌خبرم، دریغ من!
تن به رخ تو زنده بود، از تو برید و مرده شد
بر تن مرده بی‌رخت مویه گرم، دریغ من!
لعل لب تو خون من خورده چنین و آنگهی
من ز درخت قامتت بر نخورم، دریغ من!
رفت برون بسان آب از ره دیده خون دل
آتش دل برون نرفت از جگرم، دریغ من!
از ستمت خلاص دل نیست، که هر کجا روم
هجر تو می‌رود روان بر اثرم،دریغ من!
چشم ترا چنانکه من دیدم و فتنهای او
گر ز تو جان برد کسی، من نبرم، دریغ من!
نیست دریغ کاوحدی برد خطر ز دست تو
من که ز دست خویشتن در خطرم، دریغ من!
اوحدی مراغه‌ای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۷
ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده
دل من کافر چشم تو به غارت برده
بر دل شیفته هجر تو جفاها کرده
از تن سوخته مهر تو مهارت برده
دل ما را، که سپاهی نتوانستی برد
غمزهٔ شوخ تو در نیم اشارت برده
دوستان را همه خون ریخته چشم تو وز آن
دشمنان در همه آفاق بشارت برده
شوق روی تو به زنجیر کشش هر سحری
بر سر کوی تو ما را به زیارت برده
من ازین دیدهٔ خونبار شبی می‌بینم
سیل برخاسته و شهر و عمارت برده
بی‌تو هر وقت که آهنگ نمازی بکنم
اشک خون چهرهٔ ما را ز طهارت برده
اوحدی پیش دهان تو زبان بسته بماند
گر چه بود از دگران گوی عبارت برده
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۸
بدانکه بوی تو آورد صبحدم بادم
وگرنه از چه سبب دل بباد می‌دادم
عنان باد نخواهم ز دست داد کنون
ولی چه سود که در دست نیست جز بادم
مرا حکایت آن مرغ زیرک آمد یاد
بپای خویش چو در دام عشقت افتادم
ز دست دیده دلم روز و شب بفریادست
اگر چه من همه از دست دل بفریادم
مگر که سر بدهم ورنه من ز سر ننهم
امید وصل درین ره چو پای بنهادم
چو دجله گشت کنارم در آرزوی شبی
که باد صبحدم آرد نسیم بغدادم
گمان مبر که فراموش کردمت هیهات
ز پیشم ار چه برفتی نرفتی از یادم
مگر بگوش تو فریاد من رساند باد
وگرنه گر تو توئی کی رسی بفریادم
مگو که شیفته بر گلبنی شدی خواجو
که بیتو از گل و بلبل چو سوسن آزادم
هاتف اصفهانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
به حریم خلوت خود شبی چه شود نهفته بخوانیم
به کنار من بنشینی و به کنار خود بنشانیم
من اگر چه پیرم و ناتوان تو ز آستان خودت مران
که گذشته در غمت ای جوان همه روزگار جوانیم
منم ای برید و دو چشم تر ز فراق آن مه نوسفر
به مراد خود برسی اگر به مراد خود برسانیم
چو برآرم از ستمش فغان گله سر کنم من خسته جان
برد از شکایت خود زبان به تفقدات زبانیم
به هزار خنجرم ار عیان زند از دلم رود آن زمان
که نوازد آن مه مهربان به یکی نگاه نهانیم
ز سموم سرکش این چمن همه سوخت چون بر و برگ من
چه طمع به ابر بهاری و چه زیان ز باد خزانیم
شده‌ام چو هاتف بینوا به بلای هجر تو مبتلا
نرسد بلا به تو دلرباگر ازین بلا برهانیم
باباطاهر عریان همدانی : دوبیتی‌ها
دوبیتی شمارهٔ ۱۷۴
ته سر ورزان مو سودای ته ورزان
گریبان بلرزان وا ته لرزان
کفن در کردنم صحرای محشر
هران وینان احوال ته پرسان
سیف فرغانی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
غزل شمارهٔ ۴۴
رفتی و نام تو ز زبانم نمی‌رود
و اندیشهٔ تو از دل و جانم نمی‌رود
گرچه حدیث وصل تو کاری نه حد ماست
الا بدین حدیث زبانم نمی‌رود
تو شاهدی نه غایب ازیرا خیال تو
از پیش خاطر نگرانم نمی‌رود
گریم ز درد عشق و نگویم که حال چیست
کاین عذر بیش با همگانم نمی‌رود
خونی روانه کرده‌ام از دیده وین عجب
کز حوض قالب آب روانم نمی‌رود
چندان چو سگ به کوی تو در خفته‌ام که هیچ
از خاک درگه تو نشانم نمی‌رود
ذکر لب تو کرده‌ام ای دوست سالها
هرگز حلاوتش ز دهانم نمی‌رود
از مشرب وصال خود این جان تشنه را
آبی بده که دست به نانم نمی‌رود
دانم یقین که ماه رخی قاتل من است
جز بر تو ای نگار گمانم نمی‌رود
آبم روان ز دیده و خوابم شده ز چشم
اینم همی نیاید و آنم نمی‌رود
از سیف رفت صبر و دل و هردم اندهی
ناخوانده آید و چو برانم نمی‌رود
عبید زاکانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
عشق تو مرا چو خاک ره خواهد کرد
خال تو مرا حال تبه خواهد کرد
زلف تو مرا به باد بر خواهد داد
چشم تو مرا خانه سیه خواهد کرد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۲۷۹
خبرم رسید امشب که نگار خواهی آمد
سر من فدای راهی که سوار خواهی آمد
به لبم رسیده جانم، تو بیا که زنده مانم
پس از آن که من نمانم، به چه کار خواهی آمد
غم و قصه فراقت بکشد چنان که دانم
اگرم چو بخت روزی به کنار خواهی آمد
منم و دلی و آهی ره تو درون این دل
مرو ایمن اندر این ره که فگار خواهی آمد
همه آهوان صحرا سر خود گرفته بر کف
به امید آن که روزی به شکار خواهی آمد
کششی که عشق دارد نگذاردت بدینسان
به جنازه گر نیایی، به مزار خواهی آمد
به یک آمدن ربودی، دل و دین و جان خسرو
چه شود اگر بدین سان دو سه بار خواهی آمد
امیرخسرو دهلوی : غزلیات (گزیدهٔ ناقص)
گزیدهٔ غزل ۴۹۸
هر شب از شوق جامه پاره کنم
عاشقم عاشقم چه چاره کنم؟
از درونم برون نخواهد رفت
گر چه صد جای سینه پاره کنم
انوری : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵۶
آن روز که جان نامهٔ عشق تو بخواند
دل دست زجان بشست و دامن بفشاند
وان صبر که خادمت بدان آسودی
آن نیز بقای عمر تو باد نماند
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵۱
پس بر به جهانی که چو خون در رگ ماست
خون چون خسبد خاصه که خون در رگ ماست
غم نیستکه آثار جنون در رگ ما است
زیرا که فسونگر و فسون در رگ ماست
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۷۲
بار دگر این خسته جگر باز آمد
بیچاره به پا رفت و به سرباز آمد
از شوق تو بر مثال جانهای شریف
سوی ملک از کوی بشر بازآمد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶۷۱
در عشق تو عقل ذوفنون میخسبد
مشتاق در آتش درون میخسبد
بی‌دیده و دل اگر نخسبم چه عجب
خون گشته مرا دو دیده چون میخسبد
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹۷
از آتش تو فتاده جانم در جوش
وز باده تو شده است جانم مدهوش
از حسرت آنکه گیرمت در آغوش
هرجای کنم فغان و هر سوی خروش
مولوی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰۴۰
سودای توام در جنون میزد دوش
دریای دو چشم موج خون میزد دوش
تا نیم شبی خیل خیالت برسید
ورنی جانم خیمه برون میزد دوش
محتشم کاشانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۱
هنوزت به ما کینه برجاست گوئی
هنوزت سرکشتن ماست گوئی
هنوزت به این کشته نا پشیمان
سر جنگ و آهنگ غوغاست گوئی
هنوزت ز کین صورت خشم پنهان
در آیینهٔ چهره پیداست گوئی
هنوزت بدشنام من پیش خوبان
لب تلخ گفتار گویاست گوئی
هنوز استمالت دهت در عذابم
بدآموز آزار فرماست گوئی
هنوز اندران خاطر اسباب کلفت
ز دیرینه‌گیها مهیاست گوئی
کسی این قدر تاب خواری ندارد
دل محتشم سنگ خاراست گوئی
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۱۲
از بس که دلم در بُنِ این قلزم گشت
یک یک مویش زِ شور چون انجم گشت
دی داشتم از جهان زبانی و دلی
امروز زبان گنگ شد و دل گم گشت
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۲۹
چیزی است عجب در دل و جانم که مپرس
مستغرق آن چیز چنانم که مپرس
زین هرچه که در کتابها میبینی
من آن بندانم، این بدانم که مپرس
عطار نیشابوری : باب ششم: در بیان محو شدۀ توحید و فانی در تفرید
شمارهٔ ۸۴
از عشق تو آمدم به جان چتوان کرد
سرگشته شدم گرد جهان چتوان کرد
چیزی که ز مین و آسمان تشنه بدانْسْتْ
من سیر نمیشوم از آن چتوان کرد