عبارات مورد جستجو در ۳۰۱۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۰ - وله ایضا
رستم و بهرام را بهم چه مصاف است
این دو خلف را بهم چه خشم و خلاف است
مایهٔ سودا در این صداع چه چیز است
سود محاکا در این حدیث چه لاف است
معجز این گر نهنگ بحر فشان است
حجت آن اژدهای کوه شکاف است
از پی یک صرهای ز سیم و زر زرد
بر دو محک سپیدشان چه مصاف است
هر دو چو صبح از عمود گنبد کافند
صبح بلی از عمود گنبد کاف است
آب زدند آسیای کام ز کینه
کینه چه دارند کاسیا به کفاف است
هر دو الوفند و از سر دو الفشان
از پی میم است جنگ نز پی کاف است
بر در تسعین کنند جنگ شبان روز
درگه عشرین ز جنگ هر دو معاف است
گر ز یک انگشتری خاصهٔ جمشید
دیو چهارم به پیششان به طواف است
دیو دلی میکنند بر سر خاتم
خاتم جمشید داشتن نه گزاف است
ناف بر این شغلشان زده است زمانه
خاک چنین شغل خون آهوی ناف است
بس کن خاقانیا مطایبه زیرا
باطن او درد و ظاهرش همه صاف است
ساحری از قاف تا به قاف تو داری
مشرق و مغرب تو را دو نقطهٔ قاف است
قبلهٔ هرکس کسی است قبلهٔ جانت
تاج سر خاندان عبد مناف است
بر شعرا نطق شد حرام به دورت
سحر حلال آنکه با دم تو مضاف است
بافتن ریسمان نه معجزه باشد
معجز داود بین که آهن باف است
این دو خلف را بهم چه خشم و خلاف است
مایهٔ سودا در این صداع چه چیز است
سود محاکا در این حدیث چه لاف است
معجز این گر نهنگ بحر فشان است
حجت آن اژدهای کوه شکاف است
از پی یک صرهای ز سیم و زر زرد
بر دو محک سپیدشان چه مصاف است
هر دو چو صبح از عمود گنبد کافند
صبح بلی از عمود گنبد کاف است
آب زدند آسیای کام ز کینه
کینه چه دارند کاسیا به کفاف است
هر دو الوفند و از سر دو الفشان
از پی میم است جنگ نز پی کاف است
بر در تسعین کنند جنگ شبان روز
درگه عشرین ز جنگ هر دو معاف است
گر ز یک انگشتری خاصهٔ جمشید
دیو چهارم به پیششان به طواف است
دیو دلی میکنند بر سر خاتم
خاتم جمشید داشتن نه گزاف است
ناف بر این شغلشان زده است زمانه
خاک چنین شغل خون آهوی ناف است
بس کن خاقانیا مطایبه زیرا
باطن او درد و ظاهرش همه صاف است
ساحری از قاف تا به قاف تو داری
مشرق و مغرب تو را دو نقطهٔ قاف است
قبلهٔ هرکس کسی است قبلهٔ جانت
تاج سر خاندان عبد مناف است
بر شعرا نطق شد حرام به دورت
سحر حلال آنکه با دم تو مضاف است
بافتن ریسمان نه معجزه باشد
معجز داود بین که آهن باف است
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۵ - در عزلت و حکمت و موعظه و ریاضت و انتباه و ارشاد
ما را دلی است زله خور خوان صبحگاه
جانی است خاک جرعهٔ مستان صبحگاه
جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب
دل گشت مور ریزه خور از خوان صبحگاه
غربال بیختیم به عمری که یافتیم
زر عیاردار به میزان صبحگاه
بس نقد گم ببودهٔ مردان که یافتند
رندان خاک بیز به میدان صبحگاه
دولت دوید و هفت در آسمان گشاد
چون بر زدیم حلقه به سندان صبحگاه
زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات
بردیم روزنامه به دیوان صبحگاه
اول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیک
الب ارسلان شدیم به پایان صبحگاه
بیآرزوی ملک به زیر گلیم فقر
کوبیم کوس بر در ایوان صبحگاه
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه
نقب افکنیم نیم شب از دور تا بریم
پی بر سر خزینهٔ پنهان صبحگاه
بیترس تیغ و دار بگوئیم تا کهایم
نقب افکن خزینهٔ ترکان صبحگاه
صور روان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پردهٔ دستان صبحگاه
چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه
چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم
بحری ز دست ساقی دوران صبحگاه
گفتی شما چگونه و چون است نزلتان
ماشا و نزل ما ز شبستان صبحگاه
آتش زنیم هفت علفخانهٔ فلک
چون بنگریم نزل فراوان صبحگاه
خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر
بستان گشاد نامه به عنوان صبحگاه
تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز
ابجد نخواندهای به دبستان صبحگاه
بیاع خان جان مجاهز دلان عشق
جز صبح نیست جان تو و جان صبحگاه
گفتی شما کهاید و چه مرغید و چیستید
سیمرغ نیمروز و سلیمان صبحگاه
ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند
مرغان شب شناس نواخوان صبحگاه
صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغی است فربه از پی قربان صبحگاه
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه
سحرا که بر قوارهٔ سیمین مه کنیم
چون برکشیم سر ز گریبان صبحگاه
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه
گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار
دلهای ماست آینهگردان صبحگاه
خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند
آری گدای روزی و سلطان صبحگاه
چون ژاله و صبا و شباهنگ همچنین
معزول روز باش و عملران صبحگاه
جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه
تا ما نهیم نام تو خاقان صبحگاه
از دم سیاه کن رخ دیو سپید روز
چون دیو نفس توست سلیمان صبحگاه
میلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شب
درکش به چشم روز به فرمان صبحگاه
از خوان دل به نزل سرای ازل درآی
بفرست زلهای سوی اخوان صبحگاه
یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند
دریاکشان ره زده عطشان صبحگاه
ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک
وز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاه
چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست
دل در تو یونسی است زبان دان صبحگاه
بر شاه نیمروز کمین کن که آه توست
هر نیم شب کمانکش مردان صبحگاه
هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
بنشان غبار غصه به باران صبحگاه
چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک
چون نای بیزبان زنی الحان صبحگاه
گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست
بر گنج خود تو باش نگهبان صبحگاه
جانی است خاک جرعهٔ مستان صبحگاه
جان شد نهنگ بحرکش از جام نیم شب
دل گشت مور ریزه خور از خوان صبحگاه
غربال بیختیم به عمری که یافتیم
زر عیاردار به میزان صبحگاه
بس نقد گم ببودهٔ مردان که یافتند
رندان خاک بیز به میدان صبحگاه
دولت دوید و هفت در آسمان گشاد
چون بر زدیم حلقه به سندان صبحگاه
زین یک نفس درآمد و بیرون شد حیات
بردیم روزنامه به دیوان صبحگاه
اول شب ایتکین وثاق آمدیم بلیک
الب ارسلان شدیم به پایان صبحگاه
بیآرزوی ملک به زیر گلیم فقر
کوبیم کوس بر در ایوان صبحگاه
غوغا کنیم یک تنه چون رستم و دریم
درع فراسیاب به پیکان صبحگاه
نقب افکنیم نیم شب از دور تا بریم
پی بر سر خزینهٔ پنهان صبحگاه
بیترس تیغ و دار بگوئیم تا کهایم
نقب افکن خزینهٔ ترکان صبحگاه
صور روان خفته دلانیم چون خروس
آهنگ دان پردهٔ دستان صبحگاه
چندین هزار جرعه که این سبز طشتراست
نوشیم چون شویم به مهمان صبحگاه
چو آب روی درنکشیم ارچه درکشیم
بحری ز دست ساقی دوران صبحگاه
گفتی شما چگونه و چون است نزلتان
ماشا و نزل ما ز شبستان صبحگاه
آتش زنیم هفت علفخانهٔ فلک
چون بنگریم نزل فراوان صبحگاه
خواهی که نزل ما دهدت ده کیای دهر
بستان گشاد نامه به عنوان صبحگاه
تو کی شناسی این چه معماست چون هنوز
ابجد نخواندهای به دبستان صبحگاه
بیاع خان جان مجاهز دلان عشق
جز صبح نیست جان تو و جان صبحگاه
گفتی شما کهاید و چه مرغید و چیستید
سیمرغ نیمروز و سلیمان صبحگاه
ما مرغ عرشییم که بر بانگ ما روند
مرغان شب شناس نواخوان صبحگاه
صبح شما دمی است، دم ما هزار صبح
هر پنج وقت ما شده یکسان صبحگاه
ما را به هر دو صبح دو عید است و جان ما
مرغی است فربه از پی قربان صبحگاه
تسکین جان گرم دلان را کنیم سرد
چون دم برآوریم به دامان صبحگاه
سحرا که بر قوارهٔ سیمین مه کنیم
چون برکشیم سر ز گریبان صبحگاه
بهر بخور مجلس روحانیان عشق
سازیم سینه مجمر سوزان صبحگاه
گر چشم ما گلاب فشان شد عجب مدار
دلهای ماست آینهگردان صبحگاه
خاقانیا مرنج که سلطان گدات خواند
آری گدای روزی و سلطان صبحگاه
چون ژاله و صبا و شباهنگ همچنین
معزول روز باش و عملران صبحگاه
جیحون فشان ز اشک و سمرقند گیر از آه
تا ما نهیم نام تو خاقان صبحگاه
از دم سیاه کن رخ دیو سپید روز
چون دیو نفس توست سلیمان صبحگاه
میلی بساز ز آه وبزن بر پلاس شب
درکش به چشم روز به فرمان صبحگاه
از خوان دل به نزل سرای ازل درآی
بفرست زلهای سوی اخوان صبحگاه
یک گوش ماهیی بده از می که حاضرند
دریاکشان ره زده عطشان صبحگاه
ریزی بریز از آن می ریحانی سرشک
وز بوی جرعه کن دم ریحان صبحگاه
چون ماهی ار بریده زبانی دلت بجاست
دل در تو یونسی است زبان دان صبحگاه
بر شاه نیمروز کمین کن که آه توست
هر نیم شب کمانکش مردان صبحگاه
هر صبح فتح باب کن از انجم سرشک
بنشان غبار غصه به باران صبحگاه
چون بر بطت زبان چه بکار است بهتر آنک
چون نای بیزبان زنی الحان صبحگاه
گم کن زبان که مار نگهبان گنج توست
بر گنج خود تو باش نگهبان صبحگاه
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹۰ - در مدح ابوالفتح شروان شاه منوچهر
در کام صبح از ناف شب مشک است عمدا ریخته
گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته
صبح است گلگون تاخته، شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته
کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته
صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته
شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته
مستان صبوح آموخته وز میفتوح اندوخته
میشمع روح افروخته نقل مهیا ریخته
رضوان کده خم خانهها، حوض جنان پیمانهها
کف بر قدح دردانهها از عقد حورا ریخته
مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم
گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته
زر آب دیدی مینگر، میبرده کار آب زر
ساقی به کار آب در آب محابا ریخته
بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دستها جام سراب افتاده صهبا ریخته
ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها
آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته
مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر
ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته
هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید
آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته
زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان
ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته
سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی
در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته
خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه
وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته
طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین
بر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته
چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس
اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته
ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش
ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته
مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار
چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته
وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در
هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته
وان نی چو مار بیزبان، سوراخها در استخوان
هم استخوانش سرمهدان، هم گوشت ز اعضا ریخته
وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته
از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش
وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته
کاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسهگر
در کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته
راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری
خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته
در دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته
زهره غزلخوان آمده، در زیر و دستان آمده
چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته
خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته
گردون هزاران نرگسه از سقف مینا ریخته
صبح است گلگون تاخته، شمشیر بیرون آخته
بر شب شبیخون ساخته، خونش به عمدا ریخته
کیمخت سبز آسمان، دارد ادیم بیکران
خون شب است این بیگمان بر طاق خضرا ریخته
صبح آمده زرین سلب، نوروز نوراهان طلب
زهره شکاف افتاده شب، وز زهره صفرا ریخته
شب چاه بیژن بسته سر، مشرق گشاده زال زر
خون سیاوشان نگر، بر خاک و خارا ریخته
مستان صبوح آموخته وز میفتوح اندوخته
میشمع روح افروخته نقل مهیا ریخته
رضوان کده خم خانهها، حوض جنان پیمانهها
کف بر قدح دردانهها از عقد حورا ریخته
مرغ از شبستان حرم، میوه ز بستان ارم
گردون ز پستان کرم شیر مصفا ریخته
زر آب دیدی مینگر، میبرده کار آب زر
ساقی به کار آب در آب محابا ریخته
بادام ساقی مست خواب از جرعه شادروان خراب
از دستها جام سراب افتاده صهبا ریخته
ای صبح خیزان می کجا، آن عقل ما را خونبها
آن آبروی کار ما نگذاشت الا ریخته
مرغ صراحی کنده پر، برداشته یک نیمه سر
ور نیم منقار دگر، یاقوت حمرا ریخته
هین جام رخشان دردهید آزاده را جان دردهید
آن پیر دهقان در دهید از شاخ برنا ریخته
زر دوست از دست جهان در پای پیل افتاده دان
ما زیر پای دوستان زر پیل بالا ریخته
سرمست عشق سرکشی، خاکستری در آتشی
در ششدر عذرا وشی، صد خصل عذرا ریخته
خورده به رسم مصطبه، می در سفالین مشربه
وقت مسیح یکشبه، در پای ترسا ریخته
طاق ابروان رامش گزین، در حسن طاق و جفت کین
بر زخمهٔ سحر آفرین، شکر ز آوا ریخته
چنگی طبیب بوالهوس، بگرفته زالی را مجس
اصلع سری کش هر نفس، موئی است در پا ریخته
ربعی نموده پیکرش، خطهای مسطر در برش
ناخن بر آن خطها برش، وقت محاکا ریخته
مهری یکی پیر نزار، آوا برآورده به زار
چون تندر اندر مرغزار جانی به هرجا ریخته
وان هشت تا بربط نگر جان را بهشت هشت در
هر تار ازو طوبی شمر صد میوه هر تا ریخته
وان نی چو مار بیزبان، سوراخها در استخوان
هم استخوانش سرمهدان، هم گوشت ز اعضا ریخته
وان چون هلالی چوب دف، شیدا شده خم کرده کف
ما خون صافی را به کف، از حلق شیدا ریخته
از پوست آهو چنبرش، آهو سرینی همبرش
وز گور و آهو در برش، صید آشکارا ریخته
کاسهٔ رباب از شعر تر، بر نوش قول کاسهگر
در کاسهٔ سرها نگر زان کاسه حلوا ریخته
راوی ز درهای دری، دلال و دلها مشتری
خاقانی اینک جوهری، درهای بیضا ریخته
در دری را از قلم، در رشتهٔ جان کرده ضم
پس باز بگشاده ز هم، بر شاه والا ریخته
زهره غزلخوان آمده، در زیر و دستان آمده
چون زیر دستان آمده بر شه ثریا ریخته
خاقان اکبر کز شرف هستش سلاطین در کنف
باران جود از ابر کف شرقا و غربا ریخته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۱۸ - در مدح دستور نظامالملک صدرالدین محمد
به نیک طالع و فرخنده روز و فرخ فال
به سعد اختر و میمون زمان و خرم حال
به بارگاه وزارت به فرخی بنشست
خدایگان وزیران و قبلهٔ آمال
نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر
سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال
محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند
روان پاک محمد به ایزد متعال
زمانه بخشش و خورشیدرای و گردونقدر
کریمطبع و پسندیدهفعل و خوبخصال
ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان
گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال
به گام عقل مساحت کند محیط فلک
به نور رای تصور کند خیال حیال
بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست
به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ
به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال
حواله کرد به دیوان و مهر و کینش مگر
خدای نامهٔ ارواح و قسمت آجال
به فر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال
به حشمتش بکند دیده تیهو از شاهین
به قوتش بکند پنجه روبه از ریبال
ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست
چو از بخار دخانی زمین گه زلزال
ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب
ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو
از آن عنایت محضی و آدم از صلصال
به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی
درست شد که کمالیست از ورای کمال
اگر به کوه برند از عنایت تو نشان
وگر به بحر برند از سیاست تو مثال
در آن بنفشه به جای خارهٔ صلب
وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال
فلک خرام سمند ترا سزد که بود
جهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعال
ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند
هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال
مه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترس
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
چگونه یازد بدخواه زی تو دست جدل
چگونه آرد بدگوی با تو پای جدال
که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید
فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال
نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش
ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیرنپاید چو آب در غربال
شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان
کنون گهست که با سگ درون شود به جوال
بزرگوارا من بنده گرچه مدت دیر
به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
بخیر بر تو دعا کردهام همی شب و روز
بطبع بر تو ثنا گفتهام همی مه و سال
به خدمت تو چنان تشنه بودهام بخدای
که هیچ تشنه نباشد چنان به آب زلال
به بخت تیرهٔ برگشته گفتم آخر هم
به کام باز بگردد سپهر خیره منال
جمال جاه تو از پرده برگشاید روی
همان قدر تو بر بنده گستراند بال
بحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمین
که بیتو باز ندانستهام یمین ز شمال
به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد
خدای بر من و بر دیگران در اقبال
به ایمنی و خوشی در سرای عمر بمان
بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال
ز رشک چهرهٔ بدخواه تو چو زر عیار
ز اشک دیدهٔ بدگوی تو چو بحر طلال
مباد اختر خصم ترا سعود و شرف
مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال
به سعد اختر و میمون زمان و خرم حال
به بارگاه وزارت به فرخی بنشست
خدایگان وزیران و قبلهٔ آمال
نظام مملکت و صدر دین و صاحب عصر
سپهر رفعت و قدر و جان عز و جلال
محمدآنکه به اقبال او دهد سوگند
روان پاک محمد به ایزد متعال
زمانه بخشش و خورشیدرای و گردونقدر
کریمطبع و پسندیدهفعل و خوبخصال
ببسته از پی حکمش میان زمین و زمان
گشاده از پی حمدش زبان نسا و رجال
به گام عقل مساحت کند محیط فلک
به نور رای تصور کند خیال حیال
بهجنب قدر بلندش مدار انجم پست
به پیش رای مصیبش زبان حجت لال
به کینش اندر مضمر عنا و محنت و مرگ
به مهرش اندر مدغم بقا و نعمت و مال
حواله کرد به دیوان و مهر و کینش مگر
خدای نامهٔ ارواح و قسمت آجال
به فر دولت او شیر فرش ایوانش
تواند ار بکند شیر چرخ را چنگال
به حشمتش بکند دیده تیهو از شاهین
به قوتش بکند پنجه روبه از ریبال
ز بیم او همه عمر استخوان دشمن اوست
چو از بخار دخانی زمین گه زلزال
ز دست بخشش او حاکی است اشک سحاب
ز حزم محکم او راوی است سنگ جبال
دلش ملال نداند همی به بخشش و جود
مگر ز بخشش و جودش ملول گشت ملال
تو آن کسی که سپهرت نپرورید نظیر
تو آن کسی که خدایت نیافرید همال
عنایتی بد و صلصال، اصل آدم و تو
از آن عنایت محضی و آدم از صلصال
به قدر و جاه و شرف از کمال بگذشتی
درست شد که کمالیست از ورای کمال
اگر به کوه برند از عنایت تو نشان
وگر به بحر برند از سیاست تو مثال
در آن بنفشه به جای خارهٔ صلب
وزین پشیزه بریزد ز پشت ماهی دال
فلک خرام سمند ترا سزد که بود
جهان به زیر رکاب و فلک به زیر نعال
ز نعل مرکب و از طبل باز تو گیرند
هلال و بدر به چرخ بلند بر اشکال
مه نوی تو به ملک اندر از خسوف مترس
از آنکه راه نباشد خسوف را به هلال
چگونه یازد بدخواه زی تو دست جدل
چگونه آرد بدگوی با تو پای جدال
که شیر رایت قهرت چو کام بگشاید
فرو شوند هزبران به گوشها چو شکال
نهان از آن ننماید ضمیر او که دلش
ز تف هیبت تو همچو لب شکسته سفال
چو باد در قفس انگار کار دولت خصم
از آنکه دیرنپاید چو آب در غربال
شد آنکه دشمن تو داشت گربه در انبان
کنون گهست که با سگ درون شود به جوال
بزرگوارا من بنده گرچه مدت دیر
به خدمتت نرسیدم ز گردش احوال
بخیر بر تو دعا کردهام همی شب و روز
بطبع بر تو ثنا گفتهام همی مه و سال
به خدمت تو چنان تشنه بودهام بخدای
که هیچ تشنه نباشد چنان به آب زلال
به بخت تیرهٔ برگشته گفتم آخر هم
به کام باز بگردد سپهر خیره منال
جمال جاه تو از پرده برگشاید روی
همان قدر تو بر بنده گستراند بال
بحق خاتم و کلک تو بر یسار و یمین
که بیتو باز ندانستهام یمین ز شمال
به بند چرخ بدم بسته تاکنون که گشاد
خدای بر من و بر دیگران در اقبال
به ایمنی و خوشی در سرای عمر بمان
بفرخی و فرح بر سریر ملک ببال
ز رشک چهرهٔ بدخواه تو چو زر عیار
ز اشک دیدهٔ بدگوی تو چو بحر طلال
مباد اختر خصم ترا سعود و شرف
مباد کوکب خبت ترا هبوط و زوال
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱
ماییم و سرکویی، پر فتنهٔ ناپیدا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا
در وی سر سرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها
بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا
خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل
لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا
با نقد خریدارش آینده به از رفته
با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا
گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا
رسوایی فرق خود در فوطهٔ زرق خود
کمپوش، که خواهد شد پوشیدهٔ ما رسوا
گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب میکن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا
ای اوحدی، ار دریا، گردی مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا
آسوده درو والا، آهسته درو شیدا
در وی سر سرجویان گردان شده از گردن
در وی دل جانبازان تنها شده از تنها
بر لالهٔ بستانش مجنون شده صد لیلی
بر ماه شبستانش وامق شده صد عذرا
خوانیست درین خانه، گسترده به خون دل
لوزینهٔ او وحشت، پالودهٔ او سودا
با نقد خریدارش آینده به از رفته
با نسیهٔ بازارش امروز پس از فردا
گر کوی مغانست این؟ چندین چه فغانست این؟
زین چند و چرا بگذر، تا فرد شوی یکتا
رسوایی فرق خود در فوطهٔ زرق خود
کمپوش، که خواهد شد پوشیدهٔ ما رسوا
گر زانکه ندانستی، برخیز و طلب میکن
ور زانکه بدانستی، این راز مکن پیدا
ای اوحدی، ار دریا، گردی مکن این شورش
زیرا که پس از شورش گوهر ندهد دریا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۸۴
خانهٔ تحقیق را ماه شبستان تویی
انفس و آفاق را میوهٔ بستان تویی
از ره صورت ترا آدم خاکیست نام
چونکه به معنی رسی صورت رحمان تویی
مهد سلیمان کشید باد به تاثیر مهر
مهد سلیمان بهل، مهر سلیمان تویی
داروی دردی که هست از در غیری مخواه
درد دل خویش را دارو و درمان تویی
در کرمآباد جود بر سر خوان وجود
اول نعمت تراست آخر مهمان تویی
آنکه سخن زاد ازو نی سخن آباد ازو
روی سخن در تو کرد زانکه سخندان تویی
دوش طلب گار دوست گشتم و گفت: اوحدی
کانچه طلب میکنی دور مرو، کان تویی
انفس و آفاق را میوهٔ بستان تویی
از ره صورت ترا آدم خاکیست نام
چونکه به معنی رسی صورت رحمان تویی
مهد سلیمان کشید باد به تاثیر مهر
مهد سلیمان بهل، مهر سلیمان تویی
داروی دردی که هست از در غیری مخواه
درد دل خویش را دارو و درمان تویی
در کرمآباد جود بر سر خوان وجود
اول نعمت تراست آخر مهمان تویی
آنکه سخن زاد ازو نی سخن آباد ازو
روی سخن در تو کرد زانکه سخندان تویی
دوش طلب گار دوست گشتم و گفت: اوحدی
کانچه طلب میکنی دور مرو، کان تویی
اوحدی مراغهای : جام جم
در مضمون این کتاب
نامهٔ اولیاست این نامه
مبر این را به شهر هنگامه
اندرین نامه بدیع سرشت
ره دوزخ پدید و راه بهشت
سخن مبدا و معاش و معاد
اندرین چند بیت کردم یاد
صفت بر و صورت فاجر
حیلت دزد و حالت تاجر
سخنی بیتکلفست و صلف
قمری بیتبرقعست و کلف
فکر در گفتنش نه پاینده
ز امهات حضور زاینده
نفس را این بشارتی چندند
به مقاصد اشارتی چندند
نام این نامه «جام جم» کردم
وندرو نقش کل رقم کردم
تا چو رغبت کنی جهان دیدن
هر چه خواهی درو توان دیدن
بشناسی درو که شاه کجاست؟
منزل او کدام و راه کجاست؟
دشمن شاهرا شکست از چیست؟
رنج دیوانه، خواب مست از چیست؟
در این خانه را که یافت کلید؟
رخ این خانگی ز پرده که دید؟
چه مسافت ز گنج تا به طلسم؟
وز مسمی چه مایه راه به اسم؟
باز دانی مقید از مطلق
راه باطل جدا کنی از حق
هیچ دیوت ز ره نیندازد
غول رختت به چه نیندازد
دور باشی ز مکرهای خفی
راه یابی به ملت حنفی
بتو گوید که آدمی چه بود؟
مرد چونست، و مردمی چه بود؟
سخره و رام هر دغل نشوی
به ضلال مبین مثل نشوی
مالت از دزد در امان ماند
حالت از علم بیگمان ماند
باز فکر تو چشم باز کند
موکب روح ترک تاز کند
گول گشتت نباشد از چپ و راست
بازیابی که منزل تو کجاست؟
دیدهٔ عبرتت گشاده شود
دلت از نقش غیر ساده شود
تو به فتحی چنین شوی واصل
و اوحدی را ثوابها حاصل
گر نشاید که عذر ما خواهی
دولت خواجه از خدا خواهی
مبر این را به شهر هنگامه
اندرین نامه بدیع سرشت
ره دوزخ پدید و راه بهشت
سخن مبدا و معاش و معاد
اندرین چند بیت کردم یاد
صفت بر و صورت فاجر
حیلت دزد و حالت تاجر
سخنی بیتکلفست و صلف
قمری بیتبرقعست و کلف
فکر در گفتنش نه پاینده
ز امهات حضور زاینده
نفس را این بشارتی چندند
به مقاصد اشارتی چندند
نام این نامه «جام جم» کردم
وندرو نقش کل رقم کردم
تا چو رغبت کنی جهان دیدن
هر چه خواهی درو توان دیدن
بشناسی درو که شاه کجاست؟
منزل او کدام و راه کجاست؟
دشمن شاهرا شکست از چیست؟
رنج دیوانه، خواب مست از چیست؟
در این خانه را که یافت کلید؟
رخ این خانگی ز پرده که دید؟
چه مسافت ز گنج تا به طلسم؟
وز مسمی چه مایه راه به اسم؟
باز دانی مقید از مطلق
راه باطل جدا کنی از حق
هیچ دیوت ز ره نیندازد
غول رختت به چه نیندازد
دور باشی ز مکرهای خفی
راه یابی به ملت حنفی
بتو گوید که آدمی چه بود؟
مرد چونست، و مردمی چه بود؟
سخره و رام هر دغل نشوی
به ضلال مبین مثل نشوی
مالت از دزد در امان ماند
حالت از علم بیگمان ماند
باز فکر تو چشم باز کند
موکب روح ترک تاز کند
گول گشتت نباشد از چپ و راست
بازیابی که منزل تو کجاست؟
دیدهٔ عبرتت گشاده شود
دلت از نقش غیر ساده شود
تو به فتحی چنین شوی واصل
و اوحدی را ثوابها حاصل
گر نشاید که عذر ما خواهی
دولت خواجه از خدا خواهی
اوحدی مراغهای : جام جم
در تصدیق کرامات اولیا
قوت نفس را مقاماتست
سر آن معجز و کراماتست
نفس چندانکه هست بالاتر
در کرامات و کشف والاتر
از کدورت دلت چو گردد دور
رختت از ظلمت آورند به نور
غیب دان جز به نور نتوان شد
وقت بین بیحضور نتوان شد
دل در آن نور چون مقیم شود
حرکات تو مستقیم شود
باشدت حکم بر وجود و عدم
لیک بیحکم بر نیاری دم
خواهشت چون برای او باشد
تو نباشی، رضای او باشد
تا نگیری صفات روحانی
تا نگردی ز پا و سر فانی
قربت خود کجا دهد شاهت؟
به ولایت کجا بود راهت؟
به محبت چو مبتلا باشی
گاه و بیگاه در بلا باشی
بیولایت ز خوف نتوان رست
تا ولی نیستی تو خوفی هست
به ولایت چو دل ستوده شود
در هیبت برو گشوده شود
چون رسی در مقام محبوبی
زو نبیند دل تو جز خوبی
صورتت صورت فرشته شود
زیر پایت زمین نوشته شود
بر سر آبها روان گردی
غیب گویی و غیبدان گردی
از نظرها نهان توانی شد
مقتدای جهان توانی شد
نگذارد ز لطف صانع تو
که شود هیچ چیز مانع تو
تو مسلم شوی به سلطانی
گه نوازی و گاه رنجانی
آوری اسب قربت اندر زین
به اجابت شود دعات قرین
سر آن معجز و کراماتست
نفس چندانکه هست بالاتر
در کرامات و کشف والاتر
از کدورت دلت چو گردد دور
رختت از ظلمت آورند به نور
غیب دان جز به نور نتوان شد
وقت بین بیحضور نتوان شد
دل در آن نور چون مقیم شود
حرکات تو مستقیم شود
باشدت حکم بر وجود و عدم
لیک بیحکم بر نیاری دم
خواهشت چون برای او باشد
تو نباشی، رضای او باشد
تا نگیری صفات روحانی
تا نگردی ز پا و سر فانی
قربت خود کجا دهد شاهت؟
به ولایت کجا بود راهت؟
به محبت چو مبتلا باشی
گاه و بیگاه در بلا باشی
بیولایت ز خوف نتوان رست
تا ولی نیستی تو خوفی هست
به ولایت چو دل ستوده شود
در هیبت برو گشوده شود
چون رسی در مقام محبوبی
زو نبیند دل تو جز خوبی
صورتت صورت فرشته شود
زیر پایت زمین نوشته شود
بر سر آبها روان گردی
غیب گویی و غیبدان گردی
از نظرها نهان توانی شد
مقتدای جهان توانی شد
نگذارد ز لطف صانع تو
که شود هیچ چیز مانع تو
تو مسلم شوی به سلطانی
گه نوازی و گاه رنجانی
آوری اسب قربت اندر زین
به اجابت شود دعات قرین
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
از سر جان درگذر گر وصل جانان بایدت
بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت
داروی درد محبت ترک درمان کردنست
دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت
دادهئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد
وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت
راه تاریکی نشاید قطع کردن بیدلیل
خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت
از سر یکدانه گندم در نمیآری گذشت
وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت
راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواست
دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت
حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود
حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت
دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست
ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت
بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری
وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت
بر در دل خیمه زن گر عالم جان بایدت
داروی درد محبت ترک درمان کردنست
دردی دردی بنوش ار زانک درمان بایدت
دادهئی خاتم بدست دیو و شادروان بباد
وانگه از دیوانگی ملک سلیمان بایدت
راه تاریکی نشاید قطع کردن بیدلیل
خضر راهی برگزین گر آب حیوان بایدت
از سر یکدانه گندم در نمیآری گذشت
وز برای نزهت دل باغ رضوان بایدت
راه دریا گیر اگر لؤلؤی عمانت هواست
دست دربان بوس اگر تشریف سلطان بایدت
حکم یونان یابد آنکش حکمت یونان بود
حکمت یونان طلب گر حکم یونان بایدت
دل بناکامی بنه گر کام جانت آرزوست
ترک مستوری بده گر عیش مستان بایدت
بی سر و سامان درآ خواجو اگر داری سری
وز سر سر در گذر گر زانک سامان بایدت
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۴
این همه مستی ما مستی مستی دگرست
وین همه هستی ما هستی هستی دگرست
خیز و بیرون ز دو عالم وطنی حاصل کن
که برون از دو جهان جای نشستی دگرست
گفتم از دست تو سرگشتهٔ عالم گشتم
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست
هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست
کس چو من مست نیفتاد ز خمخانهٔ عشق
گر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست
تا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمال
هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست
چون سپر نفکند از غمزهٔ خوبان خواجو
زانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست
وین همه هستی ما هستی هستی دگرست
خیز و بیرون ز دو عالم وطنی حاصل کن
که برون از دو جهان جای نشستی دگرست
گفتم از دست تو سرگشتهٔ عالم گشتم
گفت این سر سبک امروز ز دستی دگرست
تا صبا قلب سر زلف تو در چین بشکست
هر زمان بر من دلخسته شکستی دگرست
کس چو من مست نیفتاد ز خمخانهٔ عشق
گر چه در هر طرف از چشم تو مستی دگرست
تا برآمد ز بناگوش تو خورشید جمال
هر سر زلف تو خورشید پرستی دگرست
چون سپر نفکند از غمزهٔ خوبان خواجو
زانکه آن ناوک دلدوز ز شستی دگرست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۸
گفتم که چرا صورتت از دیده نهانست
گفتا که پری را چکنم رسم چنانست
گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست
گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت
گفتا که ترا نیز مگر میل میانست
گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست
گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست
گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست
گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم
گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست
گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست
گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست
گفتا خمش این کوی خرابات مغانست
گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت
گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست
گفتا که پری را چکنم رسم چنانست
گفتم که نقاب از رخ دلخواه برافکن
گفتا مگرت آرزوی دیدن جانست
گفتم همه هیچست امیدم ز کنارت
گفتا که ترا نیز مگر میل میانست
گفتم که جهان بر من دلتنک چه تنگست
گفتا که مرا همچو دلت تنک دهانست
گفتم که بگو تا بدهم جان گرامی
گفتا که ترا خود ز جهان نقد همانست
گفتم که بیا تا که روان بر تو فشانم
گفتا که گدا بین که چه فرمانش روانست
گفتم که چنانم که مپرس از غم عشقت
گفتا که مرا با تو ارادت نه چنانست
گفتم که ره کعبه بمیخانه کدامست
گفتا خمش این کوی خرابات مغانست
گفتم که چو خواجو نبرم جان ز فراقت
گفتا برو ای خام هنوزت غم آنست
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۸
چو شام شد بشبستان باید کرد
ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد
لباس ازرق صوفی که عین زراقیست
بخون چشم صراحی خضاب باید کرد
لب پیاله و رخسار مردم دیده
ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد
مفرح جگر خسته و دوای خمار
ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد
مدام بهر جگر خوارگان دردیکش
دل پر آتش خونین کباب باید کرد
مهی که منزل او در میان جان منست
کناره از در او از چه باب باید کرد
چو آفتاب کشد روی در حجاب عدم
نظارهٔ قمری شب نقاب باید کرد
برآتش دل ما ریز آب آتش فام
که دفع آتش سوزان به آب باید کرد
اگر بکوی خرابات میکنی مسکن
نخست خانه هستی خراب باید کرد
وگر بچنگ نمیآیدت خوش آوازی
بکنج میکده ساز رباب باید کرد
بروی دوست بروز آور امشب ای خواجو
که در بهشت برین ترک خواب باید کرد
ز ماه نو طلب آفتاب باید کرد
لباس ازرق صوفی که عین زراقیست
بخون چشم صراحی خضاب باید کرد
لب پیاله و رخسار مردم دیده
ز عکس باده چو یاقوت ناب باید کرد
مفرح جگر خسته و دوای خمار
ز لعل ساقی و جام شراب باید کرد
مدام بهر جگر خوارگان دردیکش
دل پر آتش خونین کباب باید کرد
مهی که منزل او در میان جان منست
کناره از در او از چه باب باید کرد
چو آفتاب کشد روی در حجاب عدم
نظارهٔ قمری شب نقاب باید کرد
برآتش دل ما ریز آب آتش فام
که دفع آتش سوزان به آب باید کرد
اگر بکوی خرابات میکنی مسکن
نخست خانه هستی خراب باید کرد
وگر بچنگ نمیآیدت خوش آوازی
بکنج میکده ساز رباب باید کرد
بروی دوست بروز آور امشب ای خواجو
که در بهشت برین ترک خواب باید کرد
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰۴
اهل تحقیق چو در کوی خرابات آیند
از ره میکده بر بام سماوات آیند
تا ببینند مگر نور تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی به میقات آیند
گر کرامت نشمارند می و مستی را
از چه در معرض ارباب کرامات آیند
بر سر کوی خرابات خراب اولیتر
زانکه از بهر خرابی بخرابات آیند
پارسایان که می و میکده را نفی کنند
گر بنوشند مئی جمله در اثبات آیند
ور چو من محرم اسرار خرابات شوند
فارغ از صومعه و زهد و عبادات آیند
بدواخانهٔ الطاف خداوند کرم
دردمندان تمنای مداوات آیند
تشنگان آب اگر از چشمهٔ حیوان جویند
فرض عینست که چون خضر بظلمات آیند
اسب اگر بر سر خواجو بدواند رسدش
آنکه شاهان جهان پیش رخش مات آیند
از ره میکده بر بام سماوات آیند
تا ببینند مگر نور تجلی جمال
همچو موسی ارنی گوی به میقات آیند
گر کرامت نشمارند می و مستی را
از چه در معرض ارباب کرامات آیند
بر سر کوی خرابات خراب اولیتر
زانکه از بهر خرابی بخرابات آیند
پارسایان که می و میکده را نفی کنند
گر بنوشند مئی جمله در اثبات آیند
ور چو من محرم اسرار خرابات شوند
فارغ از صومعه و زهد و عبادات آیند
بدواخانهٔ الطاف خداوند کرم
دردمندان تمنای مداوات آیند
تشنگان آب اگر از چشمهٔ حیوان جویند
فرض عینست که چون خضر بظلمات آیند
اسب اگر بر سر خواجو بدواند رسدش
آنکه شاهان جهان پیش رخش مات آیند
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۴
پیش عاقل نیاز چیست نماز
نزد عاشق نماز چیست نیاز
نغمه سازی بنالهٔ دلسوز
صبحدم میزد این غزل برساز
کای بدل پرده سوز شاهد روز
وی بجان پرده ساز مجلس راز
اگرت بر سرست سایهٔ مهر
سایهئی بر سر سپهر انداز
تا ترا عاقبت شود محمود
همچو محمود شو غلام ایاز
دل دیوانگی بمهر افروز
سر فرزانگی بعشق افراز
مشو از منعمان جاه اندوز
مشو از مفلسان چاه انداز
یا بیا در غم زمانه بسوز
یا برو با غم زمانه بساز
ترک این راه کن که نبود راست
دل بسوی عراق و رو بحجاز
اگرت ساز نیست سوز کجاست
ورت آواز هست کو آواز
خیز خواجو که مرغ گلشن دل
در سماعست و روح در پرواز
باز کن چشم جان که طائر قدس
نشود صید جز بدیده باز
نزد عاشق نماز چیست نیاز
نغمه سازی بنالهٔ دلسوز
صبحدم میزد این غزل برساز
کای بدل پرده سوز شاهد روز
وی بجان پرده ساز مجلس راز
اگرت بر سرست سایهٔ مهر
سایهئی بر سر سپهر انداز
تا ترا عاقبت شود محمود
همچو محمود شو غلام ایاز
دل دیوانگی بمهر افروز
سر فرزانگی بعشق افراز
مشو از منعمان جاه اندوز
مشو از مفلسان چاه انداز
یا بیا در غم زمانه بسوز
یا برو با غم زمانه بساز
ترک این راه کن که نبود راست
دل بسوی عراق و رو بحجاز
اگرت ساز نیست سوز کجاست
ورت آواز هست کو آواز
خیز خواجو که مرغ گلشن دل
در سماعست و روح در پرواز
باز کن چشم جان که طائر قدس
نشود صید جز بدیده باز
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۴
ز لعل عیسویان قصهٔ مسیحا پرس
ز چین زلف بتان معنی چلیپا پرس
اگر ملالتت از سرگذشت ما نبود
سرشک ما نگر و ماجرای دریا پرس
دل شکسته مجنون ز زلف لیلی جوی
حدیث مستی وامق ز چشم عذرا پرس
بهای یوسف کنعان اگر نمیدانی
عزیز من برو از دیدهٔ زلیخا پرس
حکایت لب شکرفشان ز من بشنو
حلاوت شکر از طوطی شکرخا پرس
چو هر سخن که صبا نقش میکند با دوست
بیان حسن گل از بلبلان شیدا پرس
کمال طلعت زیبا و لطف منظر خویش
گرت در آینه روشن نگشت از ما پرس
شب دراز به مژگان ستاره می شمرم
ورت ز من نکند باور از ثریا پرس
گهی که از لب لعلت سخن کند خواجو
بیا در آن دم و از قصهٔ مسیحا پرس
ز چین زلف بتان معنی چلیپا پرس
اگر ملالتت از سرگذشت ما نبود
سرشک ما نگر و ماجرای دریا پرس
دل شکسته مجنون ز زلف لیلی جوی
حدیث مستی وامق ز چشم عذرا پرس
بهای یوسف کنعان اگر نمیدانی
عزیز من برو از دیدهٔ زلیخا پرس
حکایت لب شکرفشان ز من بشنو
حلاوت شکر از طوطی شکرخا پرس
چو هر سخن که صبا نقش میکند با دوست
بیان حسن گل از بلبلان شیدا پرس
کمال طلعت زیبا و لطف منظر خویش
گرت در آینه روشن نگشت از ما پرس
شب دراز به مژگان ستاره می شمرم
ورت ز من نکند باور از ثریا پرس
گهی که از لب لعلت سخن کند خواجو
بیا در آن دم و از قصهٔ مسیحا پرس
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۸
یکدم ز قال بگذر اگر واقفی ز حال
کانرا که حال هست چه حاجت بود بقال
برلوح کائنات مصور نمیشود
نقشی بدین جمال و جمالی بدین کمال
آنجا که یار پرده عزت برافکند
عارف کمال بیند و اهل نظر جمال
خون قدح بمذهب مستان حرام نیست
کز راه شرع خون حرامی بود حلال
جانم بجام لعل تو دارد تعطشی
چون تن به جان و تشنه به سرچشمهٔ زلال
آنها که دام بر گذر صید مینهند
اندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بال
در هر چه هست چون بخیالت نظر کنم
گر جز جمال روی تو بینم زهی خیال
در راه عشق بعد منازل حجاب نیست
دوری گمان مبر که بود مانع وصال
خواجو اگر بعین حقیقت نظر کنی
وصل در جدائی و هجران در اتصال
کانرا که حال هست چه حاجت بود بقال
برلوح کائنات مصور نمیشود
نقشی بدین جمال و جمالی بدین کمال
آنجا که یار پرده عزت برافکند
عارف کمال بیند و اهل نظر جمال
خون قدح بمذهب مستان حرام نیست
کز راه شرع خون حرامی بود حلال
جانم بجام لعل تو دارد تعطشی
چون تن به جان و تشنه به سرچشمهٔ زلال
آنها که دام بر گذر صید مینهند
اندیشه کی کنند ز مرغ شکسته بال
در هر چه هست چون بخیالت نظر کنم
گر جز جمال روی تو بینم زهی خیال
در راه عشق بعد منازل حجاب نیست
دوری گمان مبر که بود مانع وصال
خواجو اگر بعین حقیقت نظر کنی
وصل در جدائی و هجران در اتصال
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۲
مرا که راه نماید کنون به خانهٔ دل
که خاک راهم اگر دل دهم به خانهٔ گل
من آن نیم که ز دینار باشدم شادی
اگر چه بنده باقبال میشود مقبل
چو سرو هر که برآورد نام آزادی
دلش کجا بسهی قامتان شود مائل
مرا قتیل نبیند کسی بضربت تیغ
مگر گهی که ز من منقطع شود قاتل
به راه بادیه مستسقی جمال حرم
بود لبالبش از آب دیدگان منزل
ز چشم ما نرود کاروان بوقت رحیل
به حکم آنکه ز سیلاب نگذرد محمل
اگر چه بر گذرت سائلان بسی هستند
چو آب دیدهٔ ما نیست در رهت سائل
بملک دانش اگر حکم و حکمتت باید
مقیم عالم دیوانگی شوای عاقل
چو وصل و هجر حجابست پیش اهل سلوک
ازین حجاب برون آی تا شوی واصل
مفارقت متصور کجا شود ما را
که نیست هر دو جان در میان ما حائل
کسی که در حرم جان وطن کند خواجو
بود هر آینه از ساکنان کعبهٔ دل
که خاک راهم اگر دل دهم به خانهٔ گل
من آن نیم که ز دینار باشدم شادی
اگر چه بنده باقبال میشود مقبل
چو سرو هر که برآورد نام آزادی
دلش کجا بسهی قامتان شود مائل
مرا قتیل نبیند کسی بضربت تیغ
مگر گهی که ز من منقطع شود قاتل
به راه بادیه مستسقی جمال حرم
بود لبالبش از آب دیدگان منزل
ز چشم ما نرود کاروان بوقت رحیل
به حکم آنکه ز سیلاب نگذرد محمل
اگر چه بر گذرت سائلان بسی هستند
چو آب دیدهٔ ما نیست در رهت سائل
بملک دانش اگر حکم و حکمتت باید
مقیم عالم دیوانگی شوای عاقل
چو وصل و هجر حجابست پیش اهل سلوک
ازین حجاب برون آی تا شوی واصل
مفارقت متصور کجا شود ما را
که نیست هر دو جان در میان ما حائل
کسی که در حرم جان وطن کند خواجو
بود هر آینه از ساکنان کعبهٔ دل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰۸
خوشا با دوستان در بوستان گل
که خوش باشد بروی دوستان گل
شکوفه مو بدست و ابر دایه
صبا رامین و ویس دلستان گل
سمن را شد نفس باد و روان آب
چمن را گشت تن شمشاد و جان گل
ترنم میکند بر شاخ بلبل
تبسم میکند در بوستان گل
لبش با هم نمیآید از آنروی
که دارد خردهئی زر در دهان گل
کشد در برقبای فستقی سرو
نهد بر سر کلاه سایبان گل
چو باد از روی گل برقع برانداخت
برآمد سرخ همچون ارغوان گل
بگو با بلبل ای باد بهاری
که باز آمد علی رغم زمان گل
دلش سستی کند چون از نهالی
بصحن گلستان آید خزان گل
بیا خواجو که با مرغان شب خیز
نهادست از هوا جان در میان گل
می نوشین روان در ده که بگرفت
چو خسرو ملکت نوشیروان گل
که خوش باشد بروی دوستان گل
شکوفه مو بدست و ابر دایه
صبا رامین و ویس دلستان گل
سمن را شد نفس باد و روان آب
چمن را گشت تن شمشاد و جان گل
ترنم میکند بر شاخ بلبل
تبسم میکند در بوستان گل
لبش با هم نمیآید از آنروی
که دارد خردهئی زر در دهان گل
کشد در برقبای فستقی سرو
نهد بر سر کلاه سایبان گل
چو باد از روی گل برقع برانداخت
برآمد سرخ همچون ارغوان گل
بگو با بلبل ای باد بهاری
که باز آمد علی رغم زمان گل
دلش سستی کند چون از نهالی
بصحن گلستان آید خزان گل
بیا خواجو که با مرغان شب خیز
نهادست از هوا جان در میان گل
می نوشین روان در ده که بگرفت
چو خسرو ملکت نوشیروان گل
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵۲
چو برکشی علم قربت از حریم حرم
ز ما ببادیه یاد آر از طریق کرم
ندانم این نفس روح بخش روحانی
شمیم باغ بهشتست یا نسیم ارم
رقوم دفتر دیوانگی نکو خواند
کسی که بر دلش از بیخودی زدند رقم
مسخرت نشود تختگاه ملک وجود
مگر گهی که زنی خیمه بر جهان عدم
مرا که گنج غمت هست در خرابهٔ دل
چرا به آبی در می سرزنش کنی چو درم
بدور باش فراقم ز خویش دور مدار
اگر چنانکه کنی قتل من بتیغ ستم
کنون که کشتی عمرم فتاده در غرقاب
کجا بساحل شادی رسم ز ورطهٔ غم
چو صید عشق شدم از حرامیم غم نیست
که هیچکس نکند قصد آهوان حرم
چه خیزد ار بنشانی چو خاک شد خواجو
غبار خاطر او را به آب چشم قلم
ز ما ببادیه یاد آر از طریق کرم
ندانم این نفس روح بخش روحانی
شمیم باغ بهشتست یا نسیم ارم
رقوم دفتر دیوانگی نکو خواند
کسی که بر دلش از بیخودی زدند رقم
مسخرت نشود تختگاه ملک وجود
مگر گهی که زنی خیمه بر جهان عدم
مرا که گنج غمت هست در خرابهٔ دل
چرا به آبی در می سرزنش کنی چو درم
بدور باش فراقم ز خویش دور مدار
اگر چنانکه کنی قتل من بتیغ ستم
کنون که کشتی عمرم فتاده در غرقاب
کجا بساحل شادی رسم ز ورطهٔ غم
چو صید عشق شدم از حرامیم غم نیست
که هیچکس نکند قصد آهوان حرم
چه خیزد ار بنشانی چو خاک شد خواجو
غبار خاطر او را به آب چشم قلم
خواجوی کرمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۲
آید ز نی حدیثی هر دم بگوش جانم
کاخر بیا و بشنو دستان و داستانم
من آن نیم که دیدی و آوازهام شنیدی
در من بچشم معنی بنگر که من نه آنم
گر گوش هوش داری بشنو که باز گویم
رمزی چنانکه دانی رازی چنانکه دانم
من بلبل فصیحم من همدم مسیحم
من پرده سوز انسم من پرده ساز جانم
من بادپای روحم من بادبان نوحم
من رازدار غیبم من راوی روانم
گاه ترانه گفتن عقلست دستیارم
در شرح عشق دادن روحست ترجمانم
عیسی روان فزاید چون من نفس برآرم
داود مست گردد چون من زبور خوانم
در گوش هوش پیچد آواز دلنوازم
وز پردهٔ دل آید دستان دلستانم
بی فکر ذکر گویم بیلهجه نغمه آرم
بی حرف صوت سازم بیلب حدیث رانم
پیوسته در خروشم زیرا که زخم دارم
همواره زار و زردم زانرو که ناتوانم
اکنون که صوفی آسا تجریدخرقه کردم
بنگر چو بت پرستان زنار برمیانم
ببریدهاند پایم در ره زدن ولیکن
با این بریده پائی با باد همعنانم
معذورم ار بنالم زیرا که میزنندم
لیکن چه چاره سازم کز خویش در فغانم
وقتی که طفل بودم هم خرقه بود خضرم
اکنون که پیر گشتم همدست کودکانم
خواجو اگر ندانی اسرار این معانی
از شهر بی زبانان معلوم کن زبانم
کاخر بیا و بشنو دستان و داستانم
من آن نیم که دیدی و آوازهام شنیدی
در من بچشم معنی بنگر که من نه آنم
گر گوش هوش داری بشنو که باز گویم
رمزی چنانکه دانی رازی چنانکه دانم
من بلبل فصیحم من همدم مسیحم
من پرده سوز انسم من پرده ساز جانم
من بادپای روحم من بادبان نوحم
من رازدار غیبم من راوی روانم
گاه ترانه گفتن عقلست دستیارم
در شرح عشق دادن روحست ترجمانم
عیسی روان فزاید چون من نفس برآرم
داود مست گردد چون من زبور خوانم
در گوش هوش پیچد آواز دلنوازم
وز پردهٔ دل آید دستان دلستانم
بی فکر ذکر گویم بیلهجه نغمه آرم
بی حرف صوت سازم بیلب حدیث رانم
پیوسته در خروشم زیرا که زخم دارم
همواره زار و زردم زانرو که ناتوانم
اکنون که صوفی آسا تجریدخرقه کردم
بنگر چو بت پرستان زنار برمیانم
ببریدهاند پایم در ره زدن ولیکن
با این بریده پائی با باد همعنانم
معذورم ار بنالم زیرا که میزنندم
لیکن چه چاره سازم کز خویش در فغانم
وقتی که طفل بودم هم خرقه بود خضرم
اکنون که پیر گشتم همدست کودکانم
خواجو اگر ندانی اسرار این معانی
از شهر بی زبانان معلوم کن زبانم