عبارات مورد جستجو در ۲۰۶ گوهر پیدا شد:
ابن یمین فَرومَدی : قصاید
شمارهٔ ٨٧ - ایضاً در تهنیت عید و مدح وجیه الدین مسعود
فرخنده باد مقدم عید خجسته فر
بر روزگار دولت دارای بحر و بر
فرمانده بسیط زمین سرور زمان
سلطان وجیه دولت و دین شاه دادگر
آن صفدر زمانه که در شأن رایتش
نازل شد از سپهر برین آیت ظفر
تاراج حادثات به بدخواه ملک او
نگذاشت غیر دیده و لب هیچ خشگ و تر
ای صد هزار بنده چو محمود بر درت
بسته ایاز وار بفرمانبری کمر
بهر نثار حضرت میمونت روز عید
ابن یمین اگر چه ندارد بدست زر
لیکن ز بحر خاطر در بار در ثنات
اینک نثار میکند از جان و دل گهر
تا حکم آب بر سر آتش بود روان
تا بر بساط خاک بود باد را گذر
از تیغ همچو آتش و آبت گه مصاف
بادا عدوی تو از خاک پست تر
بر روزگار دولت دارای بحر و بر
فرمانده بسیط زمین سرور زمان
سلطان وجیه دولت و دین شاه دادگر
آن صفدر زمانه که در شأن رایتش
نازل شد از سپهر برین آیت ظفر
تاراج حادثات به بدخواه ملک او
نگذاشت غیر دیده و لب هیچ خشگ و تر
ای صد هزار بنده چو محمود بر درت
بسته ایاز وار بفرمانبری کمر
بهر نثار حضرت میمونت روز عید
ابن یمین اگر چه ندارد بدست زر
لیکن ز بحر خاطر در بار در ثنات
اینک نثار میکند از جان و دل گهر
تا حکم آب بر سر آتش بود روان
تا بر بساط خاک بود باد را گذر
از تیغ همچو آتش و آبت گه مصاف
بادا عدوی تو از خاک پست تر
ابن یمین فَرومَدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
ای ترک بده باده گلفام که عیدست
وز دست مده جام غم انجام که عیدست
از رنج مه روزه چو جستی بسلامت
بزم طرب آرای بهنگام که عیدست
اعلام طرب عاقل اگر می نفرازد
او را ز سر علم کن اعلام که عیدست
می رونق ایام نشاط و طرب آمد
دریاب کنون رونق ایام که عید است
از تلخی می شاید اگر ترک شکر لب
شین ین کندم بار دگر کام که عیدست
ابروی تو چون ماه نوام دوش گه شام
فرمود که می نوش هم از بام که عیدست
ای ابن یمین چند نشینی بدر زهد
برخیز سوی میکده بخرام که عیدست
وز دست مده جام غم انجام که عیدست
از رنج مه روزه چو جستی بسلامت
بزم طرب آرای بهنگام که عیدست
اعلام طرب عاقل اگر می نفرازد
او را ز سر علم کن اعلام که عیدست
می رونق ایام نشاط و طرب آمد
دریاب کنون رونق ایام که عید است
از تلخی می شاید اگر ترک شکر لب
شین ین کندم بار دگر کام که عیدست
ابروی تو چون ماه نوام دوش گه شام
فرمود که می نوش هم از بام که عیدست
ای ابن یمین چند نشینی بدر زهد
برخیز سوی میکده بخرام که عیدست
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٣١٧
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ٨٧۵
مرا مبشر فرخنده فال خوش خبری
بگوش هوش رسانید موسم سحری
چه گفت گفت که پیدا شد از سپهر کرم
طلوع کوکب صبح نجاح را اثری
بیمن طالع میمون و فال سعد رسید
وزیر شاهنشانرا ز لطف حق پسری
پسر مگوی که از شاخ مکرمت ثمریست
عزیز ملک جهانی و مصر جان شکری
نه در زمان پدر دهر را چو او پسری
نه بر زمین پسری یافت همچو او پدری
چو نیست ابن یمین را نثار زر پاشی
نثار مقدم میمونش میکند گهری
بقای دولت این هر دو باد تا گه حشر
که ملک و ملت ازین هر دو یافت زیب و فری
بگوش هوش رسانید موسم سحری
چه گفت گفت که پیدا شد از سپهر کرم
طلوع کوکب صبح نجاح را اثری
بیمن طالع میمون و فال سعد رسید
وزیر شاهنشانرا ز لطف حق پسری
پسر مگوی که از شاخ مکرمت ثمریست
عزیز ملک جهانی و مصر جان شکری
نه در زمان پدر دهر را چو او پسری
نه بر زمین پسری یافت همچو او پدری
چو نیست ابن یمین را نثار زر پاشی
نثار مقدم میمونش میکند گهری
بقای دولت این هر دو باد تا گه حشر
که ملک و ملت ازین هر دو یافت زیب و فری
ابن یمین فَرومَدی : ترکیبات
شمارهٔ ٣ - ترجیع بند تهنیت عید و مدح امیر توکال قتلغ
مه عید از افق چون گشت طالع
مکن اوقات خویش ای دوست ضایع
بنقد امروز عشرت کن که فردا
که داند تا چه خواهد گشت واقع
یقین میدان که سعد و نحس گیتی
نخواهد شد بتدبیر تو راجع
مده نقد از برای نسیه از دست
که دیگر گون نگردد حکم صانع
زمانی بی شراب ناب منشین
اگر چه حکم شرعت هست مانع
که بهر یک مضرت هیچ عاقل
نگیرد ترک بسیاری منافع
بخواه از ترک شیرین لب شرابی
چو پند نیکخواهان تلخ و نافع
می روشن که بر گردون ز عکسش
شود در تیره شب خورشید طالع
می گلرنگ گلبوی گل افشان
چو رأی خسرو آفاق لامع
امیر شهنشان تو کال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
بیار ای ساقی گلرخ شرابی
بزن بر آتش اندوه آبی
بآبی گرد غم از دل بشوئی
که دار همچو آتش التهابی
شراب لعل را بین گر ندیدی
که بندد آب از آتش نفابی
مده وقت صبوحی هرگز از دست
که باشد صبح خیزانرا ثوابی
مکن چندین درنگ آخر چو دانی
که دارد عمر در رفتن شتابی
سبکتر در ده آن رطل گرانرا
ببزم خسروی گردون جنابی
جهان مکرمت را قهرمانی
سپهر معدلت را آفتابی
سرافرازی که گردون سر نتابد
ز خط حکم او در هیچ بابی
جوانبختی که در مسند ندیدست
سپهر پیر چون او کامیابی
امیر شهنشان توکال قلتغ
سر گردنکشان تو کال قتلغ
جهانداری که از لطف الهی
مسخر گشتش از مه تا بماهی
نبیند کنه قدرش دیده عقل
که یارد دید اشیا را کماهی
سزد گر خیمه نه پشت گردون
کند در روز بارش بارگاهی
سپهدار سپهر پنجمینش
یکی باشد ز ترکان سپاهی
نسازد زهره جز بر یاد بزمش
بهنگام طرب ساز ملاهی
ز شرم کهربا گون خامه او
بر آرد تیر گردون رنگ کاهی
بود معنی روشن زیر خطش
چو آب زندگانی در سیاهی
جهان شد امن و آبادان بدورش
که بادا با تسلسل بی تناهی
شد انجم چاکر او ور نباشد
کند معزول فی الحالش ز شاهی
امیر شهنشان توکال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
سرافراز جهان دارای عالم
بهمت کار ساز آل آدم
سپهر گوی پیکر پیش قدرش
بخدمت قد زده چو کان صفت خم
بنزد خلق روح افزاش با دست
دم جان پرور عیسی مریم
جهان زیر نگین حکم دارد
سلیمان وش ولی بیسعی خاتم
بیا ابن یمین چون عالم او را
بتأیید الهی شد مسلم
بخلوت چشم بد را ان یکادی
همی خوان از ره اخلاص هر دم
تعالی الله زهی میمون جنابی
که روی اوست عید اهل عالم
بعید ار تهنیت گوید کس او را
نگویم من جز این از بیش و از کم
که ماه عید را فرخنده بادا
همایون طلعت نوئین اعظم
امیر شهنشان توکال قتلغ
سرگردنکشان توکال قتلغ
مکن اوقات خویش ای دوست ضایع
بنقد امروز عشرت کن که فردا
که داند تا چه خواهد گشت واقع
یقین میدان که سعد و نحس گیتی
نخواهد شد بتدبیر تو راجع
مده نقد از برای نسیه از دست
که دیگر گون نگردد حکم صانع
زمانی بی شراب ناب منشین
اگر چه حکم شرعت هست مانع
که بهر یک مضرت هیچ عاقل
نگیرد ترک بسیاری منافع
بخواه از ترک شیرین لب شرابی
چو پند نیکخواهان تلخ و نافع
می روشن که بر گردون ز عکسش
شود در تیره شب خورشید طالع
می گلرنگ گلبوی گل افشان
چو رأی خسرو آفاق لامع
امیر شهنشان تو کال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
بیار ای ساقی گلرخ شرابی
بزن بر آتش اندوه آبی
بآبی گرد غم از دل بشوئی
که دار همچو آتش التهابی
شراب لعل را بین گر ندیدی
که بندد آب از آتش نفابی
مده وقت صبوحی هرگز از دست
که باشد صبح خیزانرا ثوابی
مکن چندین درنگ آخر چو دانی
که دارد عمر در رفتن شتابی
سبکتر در ده آن رطل گرانرا
ببزم خسروی گردون جنابی
جهان مکرمت را قهرمانی
سپهر معدلت را آفتابی
سرافرازی که گردون سر نتابد
ز خط حکم او در هیچ بابی
جوانبختی که در مسند ندیدست
سپهر پیر چون او کامیابی
امیر شهنشان توکال قلتغ
سر گردنکشان تو کال قتلغ
جهانداری که از لطف الهی
مسخر گشتش از مه تا بماهی
نبیند کنه قدرش دیده عقل
که یارد دید اشیا را کماهی
سزد گر خیمه نه پشت گردون
کند در روز بارش بارگاهی
سپهدار سپهر پنجمینش
یکی باشد ز ترکان سپاهی
نسازد زهره جز بر یاد بزمش
بهنگام طرب ساز ملاهی
ز شرم کهربا گون خامه او
بر آرد تیر گردون رنگ کاهی
بود معنی روشن زیر خطش
چو آب زندگانی در سیاهی
جهان شد امن و آبادان بدورش
که بادا با تسلسل بی تناهی
شد انجم چاکر او ور نباشد
کند معزول فی الحالش ز شاهی
امیر شهنشان توکال قتلغ
سر گردنکشان توکال قتلغ
سرافراز جهان دارای عالم
بهمت کار ساز آل آدم
سپهر گوی پیکر پیش قدرش
بخدمت قد زده چو کان صفت خم
بنزد خلق روح افزاش با دست
دم جان پرور عیسی مریم
جهان زیر نگین حکم دارد
سلیمان وش ولی بیسعی خاتم
بیا ابن یمین چون عالم او را
بتأیید الهی شد مسلم
بخلوت چشم بد را ان یکادی
همی خوان از ره اخلاص هر دم
تعالی الله زهی میمون جنابی
که روی اوست عید اهل عالم
بعید ار تهنیت گوید کس او را
نگویم من جز این از بیش و از کم
که ماه عید را فرخنده بادا
همایون طلعت نوئین اعظم
امیر شهنشان توکال قتلغ
سرگردنکشان توکال قتلغ
محیط قمی : هفت شهر عشق
شمارهٔ ۱۱۶ - در مدح آقا سید صادق طباطبایی
فرخنده باد نوروز بر قبله ی خلایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
فرخ سلیل احمد مولی الکرام صادق
آن خواجه ی که آمد چون قلب صافی وی
دامان همتش پاک زآلایش علایق
هر روز او چو نوروز فرخنده باد و فیروز
با روزها شبانش در فرّخی مطابق
گلزار هستی وی شاداب باد و خرم
تا هست چهر معشوق خرّم بهار عاشق
این عیدها که بینی باشد همه مجازی
عید حقیقی ما است آن مظهر حقایق
دارد هرانکه چون او آسوده عالمی را
ذات خجسته ی او است عید همه خلایق
دل ها از او است مسرور سرها از او است پرشور
جان ها به او است مشتاق تنها به او است شایق
با امر پاک یزدان فرمان او است توأم
با گفته ی پیمبر گفتار او موافق
در خورد رتبه ی او گر خیمه ی فرازند
صد بار برتر آید زین مرتفع سرادق
گر بار نخل باسق باشد دُر معانی
کلک دُرر فشانش ماند به نخل باسق
هستش تقرب حق عید و لباس تقوی
آری برای این عید این جامه هست لایق
از چهر شاهد غیب کشف حُجُب نموده
با او گزیده خلوت آسوده از عوایق
با شام تیره گویم شرحی اگر ز رأیش
آن تیره شام گردد روشن چو صبح صادق
از یمن مدحت وی نظم محیط به شکست
نرخ نبات مصری بازار شهد فایق
بابافغانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۰
عید شد هر کس مه نو را مبارکباد کرد
هر گرفتاری بطاق ابرویی دل شاد کرد
گریه ی مستان ز سوز و ناله ی چنگ صبوح
زاهد خلوت نشین را رخنه در اوراد کرد
شام عید از جان خود بی او ملالی داشتم
آمد آن سرو وز قید هستیم آزاد کرد
گرچه کشتن عادت مردم نباشد روز عید
جان فدای چشم او کاین شیوه را بنیاد کرد
رحمتی بود آنکه آمد بر سرم جلوه کنان
این که رفت و همعنان شد با بدان بیداد کرد
بنده ی آن سرو آزادم که در گلگشت عید
دردمندان را به تشریف عیادت شاد کرد
هر سر موی فغانی ناله یی دارد ز شوق
گرچه نتواند ز ضعف آن ناتوان فریاد کرد
هر گرفتاری بطاق ابرویی دل شاد کرد
گریه ی مستان ز سوز و ناله ی چنگ صبوح
زاهد خلوت نشین را رخنه در اوراد کرد
شام عید از جان خود بی او ملالی داشتم
آمد آن سرو وز قید هستیم آزاد کرد
گرچه کشتن عادت مردم نباشد روز عید
جان فدای چشم او کاین شیوه را بنیاد کرد
رحمتی بود آنکه آمد بر سرم جلوه کنان
این که رفت و همعنان شد با بدان بیداد کرد
بنده ی آن سرو آزادم که در گلگشت عید
دردمندان را به تشریف عیادت شاد کرد
هر سر موی فغانی ناله یی دارد ز شوق
گرچه نتواند ز ضعف آن ناتوان فریاد کرد
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۸
این روز پی خجسته میلاد احمد است
روز بروز پرتو انوار سرمد است
هم فرش را بعرش تفوق زمقدش
هم خاک را تفاخر بر فرق فرقد است
از مشعلش چراغ کواکب منور است
از مطبخش سپهر بخاری مصعد است
مریم اگر بفخر زروح مجسم است
آن جان پاک غیرت روح مجرد است
او را بهشت عدن کمین میهمان سراست
جم را گر افتخار بصرح ممرد است
هر جا که طفل مکتب فضلش زبان گشود
آنجا حکیم عقل بتحصیل ابجد است
منسوخ گشت جمله ادیان ما سلف
بشری لکم که نوبت دین مجدد است
امی ولی معلم علم لدنی است
بی سایه لیک سایه او ظل ممتد است
روز بروز پرتو انوار سرمد است
هم فرش را بعرش تفوق زمقدش
هم خاک را تفاخر بر فرق فرقد است
از مشعلش چراغ کواکب منور است
از مطبخش سپهر بخاری مصعد است
مریم اگر بفخر زروح مجسم است
آن جان پاک غیرت روح مجرد است
او را بهشت عدن کمین میهمان سراست
جم را گر افتخار بصرح ممرد است
هر جا که طفل مکتب فضلش زبان گشود
آنجا حکیم عقل بتحصیل ابجد است
منسوخ گشت جمله ادیان ما سلف
بشری لکم که نوبت دین مجدد است
امی ولی معلم علم لدنی است
بی سایه لیک سایه او ظل ممتد است
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۴
سحرم نوبتی شاه چو زد نوبت عید
از در میکده ام مژده رحمت برسید
کای خراباتی مخمور بهل خواب و خمار
کانچه میخواستی از بخت میسر گردید
آمد از پرده برون آن بت پیمان شکن
حرم از مقدم او رشک کلیسا گردید
صنمی را که همه کون و مکانند طفیل
طفل سان پرده برانداخت در آن عید سعید
آنکه گردی بود از دامن او موجودات
از عدم سوی وجود آمد و برقع بکشید
دورها دیده گردون بقدومش نگران
سرو آسا سوی این باغ در این روز چمید
تا که شد خاک حرم مشرق انوار رخش
خاکیان را هه بر عرش بود فخر و مزید
تا که شد مطلع خورشید منور مکه
نور ایمان بهمه کشور امکان تابید
شکوه از بستن میخانه مکن ای خمار
کامده پیر مغان و بکف اوست کلید
بت پرستان چه پرستید بتان فرخار
که بت مکی ما پرده بتها بدرید
گو کلیما ارنی گوی بسوی کعبه بیا
کز تجلی رخش نوبت دیدار رسید
شکوه از آتش نمرود خلیلا چکنی
کز گلستان دهد این جنت جاوید نوید
ای مسیحا بسردار تو دلگیر مباش
که دم روح قدس بر همه آفاق دمید
دست قدرت همه در دید اعدا بنشاند
خارهائی که زغم در دل احباب خلید
گو به یعقوب که فارتد بصیرا بر خوان
که بشیراز بر یوسف زره مصر رسید
تا کی آشفته بنومیدی و غم باده بنوش
که بود در کف ساقی همه مفتاح امید
بجنت قامت تو سرو را قیام نماند
به پیش طلعت تو گل علی الدوام نماند
از در میکده ام مژده رحمت برسید
کای خراباتی مخمور بهل خواب و خمار
کانچه میخواستی از بخت میسر گردید
آمد از پرده برون آن بت پیمان شکن
حرم از مقدم او رشک کلیسا گردید
صنمی را که همه کون و مکانند طفیل
طفل سان پرده برانداخت در آن عید سعید
آنکه گردی بود از دامن او موجودات
از عدم سوی وجود آمد و برقع بکشید
دورها دیده گردون بقدومش نگران
سرو آسا سوی این باغ در این روز چمید
تا که شد خاک حرم مشرق انوار رخش
خاکیان را هه بر عرش بود فخر و مزید
تا که شد مطلع خورشید منور مکه
نور ایمان بهمه کشور امکان تابید
شکوه از بستن میخانه مکن ای خمار
کامده پیر مغان و بکف اوست کلید
بت پرستان چه پرستید بتان فرخار
که بت مکی ما پرده بتها بدرید
گو کلیما ارنی گوی بسوی کعبه بیا
کز تجلی رخش نوبت دیدار رسید
شکوه از آتش نمرود خلیلا چکنی
کز گلستان دهد این جنت جاوید نوید
ای مسیحا بسردار تو دلگیر مباش
که دم روح قدس بر همه آفاق دمید
دست قدرت همه در دید اعدا بنشاند
خارهائی که زغم در دل احباب خلید
گو به یعقوب که فارتد بصیرا بر خوان
که بشیراز بر یوسف زره مصر رسید
تا کی آشفته بنومیدی و غم باده بنوش
که بود در کف ساقی همه مفتاح امید
بجنت قامت تو سرو را قیام نماند
به پیش طلعت تو گل علی الدوام نماند
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۵۷۸
شب قدر است این یا صبح نوروز
که کوکب سعد گشت و بخت فیروز
نباشد در شب قدر این سعادت
ندارد این صباحت صبح نوروز
بشیر از مصر میآرد بشارت
که کنعان نور دیگر دارد امروز
زنو آتشکده از پارس برخاست
بشارت بر به پیر آتش افروز
دل ار نالد شبی در دام زلفت
نگیری خرده از مرغ نوآموز
سلامت بگذر ای زاهد سلامت
چه میخواهی زعشق عافیت سوز
بگیرم گوش از گفتار ناصح
اگر گوید زخوبان دیده بردوز
رسید آن برق عالم سوز از راه
برو چندان که خواهی خرمن اندوز
نورزی غیر عشق آل طه
طریق عشق زآشفته بیاموز
که کوکب سعد گشت و بخت فیروز
نباشد در شب قدر این سعادت
ندارد این صباحت صبح نوروز
بشیر از مصر میآرد بشارت
که کنعان نور دیگر دارد امروز
زنو آتشکده از پارس برخاست
بشارت بر به پیر آتش افروز
دل ار نالد شبی در دام زلفت
نگیری خرده از مرغ نوآموز
سلامت بگذر ای زاهد سلامت
چه میخواهی زعشق عافیت سوز
بگیرم گوش از گفتار ناصح
اگر گوید زخوبان دیده بردوز
رسید آن برق عالم سوز از راه
برو چندان که خواهی خرمن اندوز
نورزی غیر عشق آل طه
طریق عشق زآشفته بیاموز
سلیم تهرانی : قصاید
شمارهٔ ۱۹ - ایضا در مدح خان مذکور
رسید موسم نوروز و شد جهان خرم
بهار در چمن از سرو برفراخت علم
نشست نامیه بر تخت خسروی در باغ
شکوفه بر سر او می کند نثار، درم
عروس باغ برآراست خویش را کز رشک
چو لاله داغ نهد بر دل ریاض ارم
ز امتزاج هوا شد به گوهر آبستن
ازان فکنده به پیش ابر نوبهار شکم
چو دایگان ز پی زادنش نهاده صدف
ز شاخ مرجان در آب، پنجه ی مریم
حریم کعبه گمان می بری گلستان است
شکفت بس که گل از شاخ آهوان حرم
ز انبساط هوا غنچه چون ستاره ی صبح
ز شاخسار دمد با شکفتگی توأم
نماید از دل گلبن فروغ طلعت گل
چو نور جوهر عیسی ز جبهه ی مریم
کسی کجاست که می گفت صبح را صادق
چنین که ریزد در شیر، آب از شبنم
به وصف ابر بهاری نمی روم، که مباد
چو موی، سبزه برآید مرا ز نوک قلم
به طرف دشت نهان گشت در میانه ی گل
چو داغ لاله، سیه خانه های اهل حشم
ز صوفیان گل و لاله مجمعی ست به باغ
شکوفه است در آن حلقه، پیر پیش قدم
ببین که غنچه ز شبنم شکفته چون گردید
ز آب گرچه همیشه گره شود محکم
ز پر گلی سبد گلفروش را ماند
ز بس که خانه ی بلبل به باغ شد خرم
کند هوای چمن در مزاج اگر تأثیر
شود چو مرهم زنگار سبز، مغز قلم
درین بهار که از عیش، همچو چنبر دف
نوای سور برآید ز حلقه ی ماتم،
چو غنچه تنگدل از غم مباش، همچون گل
پیاله گیر که پیرامنت نگردد غم
گریزد از دل آشفته، غم ز نکهت می
چنان که می کند از بوی شیر، آهو رم
علاج سوختگان نیست جز می گلگون
شراب، داغ دل لاله را بود مرهم
نشسته تا فلک سفله بر بساط قمار
ندیده ام که کند درد هیچ کس را کم
درین محیط که نتوان ز بیم جان دم زد
دلم ز ضبط نفس چون حباب کرده ورم
کنون که قطره ی باران ز ابر نیسانی
کند چو گریه ی عاشق ترشحی هر دم،
خوش است بزم طرب ساختن در ایوانی
که در صفا به بهشت برین بود توأم
سپهرپایه مقامی که از بلندی قدر
به بام چرخ، لب بام او بود همدم
شکست طاق فلک را، ز بس که می گردد
ستون عرش به تعظیم هر ستونش خم
درو نشاط صلاح است چون به نغمه اصول
درو شراب مباح است چون به گل شبنم
گل بهشت برد رشک بر گل قالی
که فرش گشته همیشه درین خجسته حرم
درو نشاط نماید چو شمع از فانوس
کند ز دور تماشا چو چشم نامحرم
ز رشک باده ی روشن، فروغ مهر به تاب
ز شرم جام طلا، ماه نو زده پس خم
ستاده هر طرفی ساقیان سیمین ساق
به کف شراب چو در دست حوریان زمزم
فکنده چنگ درو دام صحبت از هر تار
رسانده عود به هر مغز سر، بخور نعم
به جوش آمده از مستی بهار نشاط
چو بلبلان نواساز، مطربان با هم
پیاله دست برآورده از برای دعا
که تا به روز قیامت درین خجسته حرم،
بساط عیش و طرب چیده باد و خان در وی
نشسته همچو فریدون، فراز مسند جم
چراغ انجمن دودمان مصطفوی
سحاب گلشن جود، آفتاب اوج کرم
بلندمرتبه اسلام خان گردون قدر
که سرور عرب است و خدایگان عجم
زهی ستوده خصالی که فطرت دو جهان
بود چو عقل نخستین به ذات تو توأم
به عقل و رای تو دایم زند زمانه مثل
به خاک پای تو گردون خورد همیشه قسم
چو عشق، گوهر پاکت وسیله ی ایجاد
چو حسن، ذات شریفت خلاصه ی عالم
به آستان تو خوش الفتی ست مردم را
مگر که بوده ز خاک درت گل آدم؟
شکست در صف دشمن فتد چو خیل نجوم
تو چون بلند کنی همچو صبح، تیغ دودم
ز بیم تیغ تو دشمن ز پهن دشت وجود
چو گردباد به یک پا گریخت تا به عدم
سپند را ضرر از شعله نیست چون یاقوت
ز بس به عهد تو کوتاه گشت دست ستم
به طرف دشت ز آرایش زمان تو شد
ز پنجه شانه کش موی آهوان ضیغم
پر هما که سعادت برند ازو مردم
کند به فرق عدوی تو کار تیغ دودم
عجب نباشد اگر برق از سیاست تو
کند چو توسن بدچشم، از سیاهی رم
چو بحر شعر ز کاغذ اگر سفینه کنند
ز حفظ تو نرسد آفتی به او از نم
به دستبوس تو در دست جم بود تشنه
عقیق دارد ازان در دهان خود خاتم
چنان ز قدر تو آوازه ی بزرگان خفت
که گرد بالش نام شهان شده ست درم
در آن زمان که به پشت سمند برق نژاد
شوی به تیغ زنی همچو آفتاب علم،
ز شرم رزم تو آن روز رو نهان سازد
چو عکس آینه از صفحه صورت رستم
سلیم به که برم دست بر دعا زین پس
که عجز کرد مرا در ثنای او ملزم
همیشه تا که ز نوروز گفتگو باشد
مدام تا که ز عید است نام در عالم
چو زایران حرم از پی طواف آیند
به آستان تو نوروز و عید از پی هم
بهار در چمن از سرو برفراخت علم
نشست نامیه بر تخت خسروی در باغ
شکوفه بر سر او می کند نثار، درم
عروس باغ برآراست خویش را کز رشک
چو لاله داغ نهد بر دل ریاض ارم
ز امتزاج هوا شد به گوهر آبستن
ازان فکنده به پیش ابر نوبهار شکم
چو دایگان ز پی زادنش نهاده صدف
ز شاخ مرجان در آب، پنجه ی مریم
حریم کعبه گمان می بری گلستان است
شکفت بس که گل از شاخ آهوان حرم
ز انبساط هوا غنچه چون ستاره ی صبح
ز شاخسار دمد با شکفتگی توأم
نماید از دل گلبن فروغ طلعت گل
چو نور جوهر عیسی ز جبهه ی مریم
کسی کجاست که می گفت صبح را صادق
چنین که ریزد در شیر، آب از شبنم
به وصف ابر بهاری نمی روم، که مباد
چو موی، سبزه برآید مرا ز نوک قلم
به طرف دشت نهان گشت در میانه ی گل
چو داغ لاله، سیه خانه های اهل حشم
ز صوفیان گل و لاله مجمعی ست به باغ
شکوفه است در آن حلقه، پیر پیش قدم
ببین که غنچه ز شبنم شکفته چون گردید
ز آب گرچه همیشه گره شود محکم
ز پر گلی سبد گلفروش را ماند
ز بس که خانه ی بلبل به باغ شد خرم
کند هوای چمن در مزاج اگر تأثیر
شود چو مرهم زنگار سبز، مغز قلم
درین بهار که از عیش، همچو چنبر دف
نوای سور برآید ز حلقه ی ماتم،
چو غنچه تنگدل از غم مباش، همچون گل
پیاله گیر که پیرامنت نگردد غم
گریزد از دل آشفته، غم ز نکهت می
چنان که می کند از بوی شیر، آهو رم
علاج سوختگان نیست جز می گلگون
شراب، داغ دل لاله را بود مرهم
نشسته تا فلک سفله بر بساط قمار
ندیده ام که کند درد هیچ کس را کم
درین محیط که نتوان ز بیم جان دم زد
دلم ز ضبط نفس چون حباب کرده ورم
کنون که قطره ی باران ز ابر نیسانی
کند چو گریه ی عاشق ترشحی هر دم،
خوش است بزم طرب ساختن در ایوانی
که در صفا به بهشت برین بود توأم
سپهرپایه مقامی که از بلندی قدر
به بام چرخ، لب بام او بود همدم
شکست طاق فلک را، ز بس که می گردد
ستون عرش به تعظیم هر ستونش خم
درو نشاط صلاح است چون به نغمه اصول
درو شراب مباح است چون به گل شبنم
گل بهشت برد رشک بر گل قالی
که فرش گشته همیشه درین خجسته حرم
درو نشاط نماید چو شمع از فانوس
کند ز دور تماشا چو چشم نامحرم
ز رشک باده ی روشن، فروغ مهر به تاب
ز شرم جام طلا، ماه نو زده پس خم
ستاده هر طرفی ساقیان سیمین ساق
به کف شراب چو در دست حوریان زمزم
فکنده چنگ درو دام صحبت از هر تار
رسانده عود به هر مغز سر، بخور نعم
به جوش آمده از مستی بهار نشاط
چو بلبلان نواساز، مطربان با هم
پیاله دست برآورده از برای دعا
که تا به روز قیامت درین خجسته حرم،
بساط عیش و طرب چیده باد و خان در وی
نشسته همچو فریدون، فراز مسند جم
چراغ انجمن دودمان مصطفوی
سحاب گلشن جود، آفتاب اوج کرم
بلندمرتبه اسلام خان گردون قدر
که سرور عرب است و خدایگان عجم
زهی ستوده خصالی که فطرت دو جهان
بود چو عقل نخستین به ذات تو توأم
به عقل و رای تو دایم زند زمانه مثل
به خاک پای تو گردون خورد همیشه قسم
چو عشق، گوهر پاکت وسیله ی ایجاد
چو حسن، ذات شریفت خلاصه ی عالم
به آستان تو خوش الفتی ست مردم را
مگر که بوده ز خاک درت گل آدم؟
شکست در صف دشمن فتد چو خیل نجوم
تو چون بلند کنی همچو صبح، تیغ دودم
ز بیم تیغ تو دشمن ز پهن دشت وجود
چو گردباد به یک پا گریخت تا به عدم
سپند را ضرر از شعله نیست چون یاقوت
ز بس به عهد تو کوتاه گشت دست ستم
به طرف دشت ز آرایش زمان تو شد
ز پنجه شانه کش موی آهوان ضیغم
پر هما که سعادت برند ازو مردم
کند به فرق عدوی تو کار تیغ دودم
عجب نباشد اگر برق از سیاست تو
کند چو توسن بدچشم، از سیاهی رم
چو بحر شعر ز کاغذ اگر سفینه کنند
ز حفظ تو نرسد آفتی به او از نم
به دستبوس تو در دست جم بود تشنه
عقیق دارد ازان در دهان خود خاتم
چنان ز قدر تو آوازه ی بزرگان خفت
که گرد بالش نام شهان شده ست درم
در آن زمان که به پشت سمند برق نژاد
شوی به تیغ زنی همچو آفتاب علم،
ز شرم رزم تو آن روز رو نهان سازد
چو عکس آینه از صفحه صورت رستم
سلیم به که برم دست بر دعا زین پس
که عجز کرد مرا در ثنای او ملزم
همیشه تا که ز نوروز گفتگو باشد
مدام تا که ز عید است نام در عالم
چو زایران حرم از پی طواف آیند
به آستان تو نوروز و عید از پی هم
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
سلیم تهرانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۷
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
جویای تبریزی : رباعیات
شمارهٔ ۹۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۳
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۱۵
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۴۲ - سعد و سعید
غالب دهلوی : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
ایرانشان : کوشنامه
بخش ۱۳۸ - خواستگاری آتبین دختر طیهور را
فرع را فرستاد با کامداد
بدان سان که بایست پیغام داد
چو هر دو بر شهریار آمدند
به گفتار و پیغام یار آمدند
زمین بوسه دادند و برخاستند
همی آفرینی نو آراستند
نگه کرد خندان سوی کامداد
که چونین چرا بایدت ایستاد؟
چنین داد پاسخ که بی کام شاه
نشاید رسانید پیغام شاه
یکی آرزو خواسته ست آتبین
اگر شاه دستور باشد بر این
بگویم پس آن گه نشنیم ز پای
که فرمان چنین آمده ست از خدای
بخندید و نزدیک خود خواندش
به سوگند بسیار بنشاندش
بدو گفت کاکنون چه گویی بگوی
چه داری به نزدیک من آرزوی
سخن کامداد از سرآغاز کرد
در دانش از هر دری باز کرد
همی گوید آن بنده ی نیکدل
که من خود ز شاه جهانم خجل
ز بس نیکوییها که بر من فزود
ز خویشان و از انجمن برفزود
از آن گه که اندر جهانم پناه
نبود، ایدر ایمن شدم پیش شاه
گرم در بسیلا ندادی نشست
مرا دشمن آورده بودی به دست
همی تا بُوم زنده و بی هراس
ز یزدان و از شاه دارم سپاس
یکی آرزو ماند، شاها، کنون
که گشته ست بختم بدان رهنمون
.....................................
.....................................
نهان همچو گوهر به کان اندراست
بسی روشنایی بدان اندراست
مرا شاه والا چو نامی کند
به پیوند خویشم گرامی کند
یکی دخترم بخشد از دختران
سرم بر فرازد چو دیگر مهان
کز اختر چنانیم ای شهریار
کز این تخمه باشد یکی یادگار
که ضحاک را اندر آرد ز پای
بپردازد از جادوی و دیو جای
سخن چون بپایان رسانید مرد
ز دریای دانش برانگیخت گرد
اگر کام خواهی تو از کام بار
بیاموز تا گرددت بخت یار
چو بشنید طیهور پاکیزه کیش
ز غم برنهانی زد انگشت خویش
ز پاسخ زبان را نکرد آزمون
بماند اندر اندیشه ی چه و چون
از اندیشه ی او دل کامداد
به تندی کشید و زبان برگشاد
که درماندن شاه از این کار چیست
به گیتی چو شاه آتبین نیز کیست
به مردی و دیدار و فرهنگ ورای
کجا آفریده ست چون او خدای
نیا، شاه و خود، شاه و شاهش پدر
همه سرکش و خسرو و تاجور
بزرگان که در خاک فرسوده اند
همه بنده ی شاه من بوده اند
گر امروز کارش دگرگون شده ست
که چرخ از ره داد بیرون شده ست
بکاهد همی گاه و افزون شود
جهان هر زمانی دگرگون شود
بدین، با خدای جهان جنگ نیست
شما راز شاه آتبین ننگ نیست
که دارای ایران از آن برتر است
که شایسته ی شاه و اندر خور است
چنین داد پاسخ که از راه داد
همی راست گویی تو ای کامداد
ولیکن بزرگان ز ننگ و نبرد
ندادند دختر به بیگانه مرد
که بیگانه را گرچه شاهی بود
ز دریا بیفتاده ماهی بود
دل مرد بیگانه یکسر دژم
ز هر کس بباید کشیدن ستم
ز گفتار او تیز شد کامداد
بدو گفت کای شاه با کام و داد
چنان است بیگانه چون گفت شاه
ولیکن نه در خور بدین جایگاه
یک اسبه سواری ست شاه آتبین
از او ننگ دارد کسی بر زمین
نبیره ی جهاندار جمشید شاه
که شاهان از او داشتندی کلاه
گرش چرخ بنموده یکچند رنج
بدو بازگردد بزرگی و گنج
نبینی خزان خشک و گل پر زخار
بهار آید و گل برآرد به بار
تو ای شاه، باید که دانی درست
که چون آتبین از تو پیوند جست
مر او را چنین پاسخ آری تو باز
بگیرد چنین داستان را دراز
شود بدگمان از دل شهریار
هم امروز بر بندد از شهر بار
به دستوری شاه بیرون شود
نداند کز این ننگ خود چون شود
کشد خویشتن را به دام هلاک
از این ننگ تن را بپوشد به خاک
چه گوید؟ چو گویند مردان دین
که با شاه پیوند جُست آتبین،
ندیدش سزاوار پیوند خویش
نه شایسته ی شوی فرزند خویش
هنر گر نبودش چه آهوش دید
که زو خویشتن خسرو اندر کشید
چه دل باشد آن دل که از نام و ننگ
نگردد گدازان اگر هست سنگ؟
ز گفتار او سر برآورده شاه
دژم گونه در روی کردش نگاه
جوانی ست، گفت، آتبین خویشکام
به مردی و دانش برآورده نام
ولیکن چو این آرو بشکند
بترسم که بیخ وفا برکند
بداردش یکچند، بگذاردش
بیکباره از رزم برداردش
از آن رنج پیچان شود دخترم
من از درد او رنج و کیفر برم
بدو گفت کای شاه با دین و داد
مر این کار را چاره شاید نهاد
اگر شاه بیند، همه دختران
نماید بدو از کران تا کران
چو زایشان یکی برگزیند به مهر
نگرداند از مهر او نیز چهر
چو یابد پسندیده ی خویشتن
بداردش چون دیده ی خویشتن
چو بگزیندش، پس رها چون کند
وفا جوی مردم جفا چون کند
که مردم نخوانندش اندر زمان
سبکسار خوانند و نامهربان
فروماند طیهور و چاره ندید
ز گفتار پاسخ دم اندر کشید
زبان را چو خستو شدی بند شد
شود مردْ خامش چو خرسند شد
بدو گفت شاه آتبین را بگوی
که از ما برآمد تو را آرزوی
از آن پیشگه بازگشتند شاد
فرع هرچه شد راند با کامداد
یکایگ همه بازگفتش چو بود
دل آتبین شادمانی فزود
فرع را و او را بسی چیز داد
ز دیبا و اسبان تازی نژاد
بدان شادی از جای برخاستند
یکی بزم شاهانه آراستند
بدان سان که بایست پیغام داد
چو هر دو بر شهریار آمدند
به گفتار و پیغام یار آمدند
زمین بوسه دادند و برخاستند
همی آفرینی نو آراستند
نگه کرد خندان سوی کامداد
که چونین چرا بایدت ایستاد؟
چنین داد پاسخ که بی کام شاه
نشاید رسانید پیغام شاه
یکی آرزو خواسته ست آتبین
اگر شاه دستور باشد بر این
بگویم پس آن گه نشنیم ز پای
که فرمان چنین آمده ست از خدای
بخندید و نزدیک خود خواندش
به سوگند بسیار بنشاندش
بدو گفت کاکنون چه گویی بگوی
چه داری به نزدیک من آرزوی
سخن کامداد از سرآغاز کرد
در دانش از هر دری باز کرد
همی گوید آن بنده ی نیکدل
که من خود ز شاه جهانم خجل
ز بس نیکوییها که بر من فزود
ز خویشان و از انجمن برفزود
از آن گه که اندر جهانم پناه
نبود، ایدر ایمن شدم پیش شاه
گرم در بسیلا ندادی نشست
مرا دشمن آورده بودی به دست
همی تا بُوم زنده و بی هراس
ز یزدان و از شاه دارم سپاس
یکی آرزو ماند، شاها، کنون
که گشته ست بختم بدان رهنمون
.....................................
.....................................
نهان همچو گوهر به کان اندراست
بسی روشنایی بدان اندراست
مرا شاه والا چو نامی کند
به پیوند خویشم گرامی کند
یکی دخترم بخشد از دختران
سرم بر فرازد چو دیگر مهان
کز اختر چنانیم ای شهریار
کز این تخمه باشد یکی یادگار
که ضحاک را اندر آرد ز پای
بپردازد از جادوی و دیو جای
سخن چون بپایان رسانید مرد
ز دریای دانش برانگیخت گرد
اگر کام خواهی تو از کام بار
بیاموز تا گرددت بخت یار
چو بشنید طیهور پاکیزه کیش
ز غم برنهانی زد انگشت خویش
ز پاسخ زبان را نکرد آزمون
بماند اندر اندیشه ی چه و چون
از اندیشه ی او دل کامداد
به تندی کشید و زبان برگشاد
که درماندن شاه از این کار چیست
به گیتی چو شاه آتبین نیز کیست
به مردی و دیدار و فرهنگ ورای
کجا آفریده ست چون او خدای
نیا، شاه و خود، شاه و شاهش پدر
همه سرکش و خسرو و تاجور
بزرگان که در خاک فرسوده اند
همه بنده ی شاه من بوده اند
گر امروز کارش دگرگون شده ست
که چرخ از ره داد بیرون شده ست
بکاهد همی گاه و افزون شود
جهان هر زمانی دگرگون شود
بدین، با خدای جهان جنگ نیست
شما راز شاه آتبین ننگ نیست
که دارای ایران از آن برتر است
که شایسته ی شاه و اندر خور است
چنین داد پاسخ که از راه داد
همی راست گویی تو ای کامداد
ولیکن بزرگان ز ننگ و نبرد
ندادند دختر به بیگانه مرد
که بیگانه را گرچه شاهی بود
ز دریا بیفتاده ماهی بود
دل مرد بیگانه یکسر دژم
ز هر کس بباید کشیدن ستم
ز گفتار او تیز شد کامداد
بدو گفت کای شاه با کام و داد
چنان است بیگانه چون گفت شاه
ولیکن نه در خور بدین جایگاه
یک اسبه سواری ست شاه آتبین
از او ننگ دارد کسی بر زمین
نبیره ی جهاندار جمشید شاه
که شاهان از او داشتندی کلاه
گرش چرخ بنموده یکچند رنج
بدو بازگردد بزرگی و گنج
نبینی خزان خشک و گل پر زخار
بهار آید و گل برآرد به بار
تو ای شاه، باید که دانی درست
که چون آتبین از تو پیوند جست
مر او را چنین پاسخ آری تو باز
بگیرد چنین داستان را دراز
شود بدگمان از دل شهریار
هم امروز بر بندد از شهر بار
به دستوری شاه بیرون شود
نداند کز این ننگ خود چون شود
کشد خویشتن را به دام هلاک
از این ننگ تن را بپوشد به خاک
چه گوید؟ چو گویند مردان دین
که با شاه پیوند جُست آتبین،
ندیدش سزاوار پیوند خویش
نه شایسته ی شوی فرزند خویش
هنر گر نبودش چه آهوش دید
که زو خویشتن خسرو اندر کشید
چه دل باشد آن دل که از نام و ننگ
نگردد گدازان اگر هست سنگ؟
ز گفتار او سر برآورده شاه
دژم گونه در روی کردش نگاه
جوانی ست، گفت، آتبین خویشکام
به مردی و دانش برآورده نام
ولیکن چو این آرو بشکند
بترسم که بیخ وفا برکند
بداردش یکچند، بگذاردش
بیکباره از رزم برداردش
از آن رنج پیچان شود دخترم
من از درد او رنج و کیفر برم
بدو گفت کای شاه با دین و داد
مر این کار را چاره شاید نهاد
اگر شاه بیند، همه دختران
نماید بدو از کران تا کران
چو زایشان یکی برگزیند به مهر
نگرداند از مهر او نیز چهر
چو یابد پسندیده ی خویشتن
بداردش چون دیده ی خویشتن
چو بگزیندش، پس رها چون کند
وفا جوی مردم جفا چون کند
که مردم نخوانندش اندر زمان
سبکسار خوانند و نامهربان
فروماند طیهور و چاره ندید
ز گفتار پاسخ دم اندر کشید
زبان را چو خستو شدی بند شد
شود مردْ خامش چو خرسند شد
بدو گفت شاه آتبین را بگوی
که از ما برآمد تو را آرزوی
از آن پیشگه بازگشتند شاد
فرع هرچه شد راند با کامداد
یکایگ همه بازگفتش چو بود
دل آتبین شادمانی فزود
فرع را و او را بسی چیز داد
ز دیبا و اسبان تازی نژاد
بدان شادی از جای برخاستند
یکی بزم شاهانه آراستند