عبارات مورد جستجو در ۹۶ گوهر پیدا شد:
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۸ - کشته شدن ازرق شامی به دست شاهزاده ی گرامی
همی گفت کز زاده ی بوتراب
مرا خانه ی دودمان شد خراب
چو کوهی ز آهن بر آمد به زین
هیون تاخت در دشت کین خشمگین
به آیینه ی روی فرزند شاه
چو شد روبرو گفت آن کینه خواه
که ای هاشمی کودک نامور
بکشتی زمن چار نامی پسر
که همتای هر یک به مردی نبود
ز تاری سواران با کبر و خود
هم ایدون به خون درکشم پیکرت
ز مرگت بسوزم دل مادرت
بغرید مردانه هاشم نژاد
که ای بد گهر مردناپاکزاد
چه نالی تو بر چار فرزند خویش
چه سوزی به داغ جگر بند خویش
غم خویش خور سوک ایشان مدار
که اینک سرآرم تو را روزگار
به ناگاه چشم خداوند دین
به ازرق فتاد اندر آن دشت کین
که یکران به رزم جوان تاخته
سنان دلیری برافراخته
به پور برادر بترسید سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
برآورد گریان دو دست نیاز
به درگاه داد آور چاره ساز
بگفت ای خدای بی انباز من
که هستی نیوشنده ی راز من
در این کارزارش یکی یار باش
یتیم حسن (ع) را نگهدار باش
بده چیره دستیش بردشمنا
به مرگش مسوزان روان منا
خدایا ببخشا جوانیش را
میاور به سر زندگانیش را
دراین گفتگو بود فرخنده شاه
که ناگه خروش آمد از رزمگاه
سنان یلی کرد ازرق دراز
سوی مینمه قاسم سرفراز
گران کرد قاسم رکاب سمند
سبک نیزه بر نیزه ی او فکند
چو اندر میان طعن چندی گذشت
رخ ازرق از خشم چون قیر گشت
سنانی بزد بر بر اسب مرد
که ماند او پیاده به دشت نبرد
یکی اسب زرینه بر گستوان
شهنشه فرستاد بهر جوان
جوان زد بن نیزه را برزمین
چو پران تذروی در آمد به زین
خروشان سوی ازرق آورد روی
بدو حمله ور گشت پرخاشجوی
به دست دویل شد دو تیغ آخته
دو بازو به جنگ آمد افراخته
که از بیم شیر فلک باخت رنگ
بیفکند بهرام خنجر زچنگ
چو بر تیغ بگشود چشم
هم آورد بد گوهر آمد به خشم
بگفت این پرند آور آبدار
خود از کشته پور من است ای سوار
به زهر آب خورده است این تیغ تیز
که با وی همی جست خواهی ستیز
بدو گفت شهزاده ی نامدار
بدین سرفشان تیغ زهر آبدار
هم ایدون فرستمت سوی پسر
که مهمانش گردد به دوزخ پدر
ازین تیغ نوشانمت زهر مرگ
کفن سازمت آهنین ساز وبرگ
نبیند سرت زین سپس خود جنگ
نه ترکش به کار آیدت نی خدنگ
بسایم چو افتد ز زین پیکرت
به نعل سم باره آهن سرت
شنیدستم این ازسواران کار
که هشیار مردی تو در کارزار
بسی از فنون نبرد آگهی
کنون بینمت مغز ازهش تهی
ابرباره ناکرده تنگ استوار
چرا تاختی سوی جنگ ای سوار
یکی درنگر تنگ بگسسته را
ابر باره ستوار نابسته را
خم آورد بال ازرق بد گهر
که برتنگ توسن گشاید نظر
ندادش مجال آسمان یلی
بیفراشت بازو چو جدش علی (ع)
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
سپه را همه گشت دل پر زبیم
بدو از جهان آفرین آفرین
رسید از بلند آسمان بر زمین
شهنشه فرستاد وی را درود
وزان زخم مردانه او را ستود
چو از زین فتاد آن دو نیمه سوار
شد او را یله باره ی راهوار
بر آن نامور باره ی تیزگام
زر آموده زین و ستام و لگام
گزین پور سبط رسول امین
بزد آن بن نیزه را بر زمین
بجست از بر باره ی راهوار
برآب اسب زرینه زین شد سوار
یدک ساخت اسب خود و سوی شاه
به پیروزی آمد از آن رزمگاه
چو پیش آمد از باره گی شد فرمود
دو رخ بر رکاب شهنشاه سود
ز رخ سودنش بررکاب هیون
رکاب آهنین بود شد سیمگون
همی گفت زار ای شه نینوای
جهان را خداوند فرمانروای
از این رزمگه سرفراز آمدم
بکشتم بسی خصم وباز آمدم
چو ارزق دلیری فکندم به خاک
نمودم برو، جوشنش چاک چاک
فکندم در این پهنه پیکرش را
همان چار پور دلاورش را
به پاداش این خدمت ای شهریار
یکی جرعه آبم بده خوشگوار
که از تشنگی در تنم تاب نیست
بخواهم کنون مردن ار آب نیست
تو آب آفرین من چنین تشنه لب
دهم جان دراین کارزار ای عجب
شهنشه چو دید آنهمه لابه اش
ز مژگان به رخسار خونابه اش
سرتاجدار اندر افکند زیر
زمین را نمود از سر شک آبگیر
بگفت ای زرویت دلم شاد کام
نکو جستی امروز در جنگ نام
هزار آفرین بر دلیریت باد
بدان پنجه و زور شیریت باد
روان منت برخی جان شود
ز کار تو خشنود یزدان شود
چه سازم که در دست من آب نیست
ز شرم تو در تن مرا تاب نیست
دم دیگرت ساقی سلسبیل
به مینو کند آب کوثر سبیل
دم آخرین است لختی بچم
به بدرود غمدیده گان حرم
کزین رزم دیگر نیایی تو باز
نسازد کسی دیده سوی تو باز
مرا خانه ی دودمان شد خراب
چو کوهی ز آهن بر آمد به زین
هیون تاخت در دشت کین خشمگین
به آیینه ی روی فرزند شاه
چو شد روبرو گفت آن کینه خواه
که ای هاشمی کودک نامور
بکشتی زمن چار نامی پسر
که همتای هر یک به مردی نبود
ز تاری سواران با کبر و خود
هم ایدون به خون درکشم پیکرت
ز مرگت بسوزم دل مادرت
بغرید مردانه هاشم نژاد
که ای بد گهر مردناپاکزاد
چه نالی تو بر چار فرزند خویش
چه سوزی به داغ جگر بند خویش
غم خویش خور سوک ایشان مدار
که اینک سرآرم تو را روزگار
به ناگاه چشم خداوند دین
به ازرق فتاد اندر آن دشت کین
که یکران به رزم جوان تاخته
سنان دلیری برافراخته
به پور برادر بترسید سخت
فرو ریخت خون از مژه لخت لخت
برآورد گریان دو دست نیاز
به درگاه داد آور چاره ساز
بگفت ای خدای بی انباز من
که هستی نیوشنده ی راز من
در این کارزارش یکی یار باش
یتیم حسن (ع) را نگهدار باش
بده چیره دستیش بردشمنا
به مرگش مسوزان روان منا
خدایا ببخشا جوانیش را
میاور به سر زندگانیش را
دراین گفتگو بود فرخنده شاه
که ناگه خروش آمد از رزمگاه
سنان یلی کرد ازرق دراز
سوی مینمه قاسم سرفراز
گران کرد قاسم رکاب سمند
سبک نیزه بر نیزه ی او فکند
چو اندر میان طعن چندی گذشت
رخ ازرق از خشم چون قیر گشت
سنانی بزد بر بر اسب مرد
که ماند او پیاده به دشت نبرد
یکی اسب زرینه بر گستوان
شهنشه فرستاد بهر جوان
جوان زد بن نیزه را برزمین
چو پران تذروی در آمد به زین
خروشان سوی ازرق آورد روی
بدو حمله ور گشت پرخاشجوی
به دست دویل شد دو تیغ آخته
دو بازو به جنگ آمد افراخته
که از بیم شیر فلک باخت رنگ
بیفکند بهرام خنجر زچنگ
چو بر تیغ بگشود چشم
هم آورد بد گوهر آمد به خشم
بگفت این پرند آور آبدار
خود از کشته پور من است ای سوار
به زهر آب خورده است این تیغ تیز
که با وی همی جست خواهی ستیز
بدو گفت شهزاده ی نامدار
بدین سرفشان تیغ زهر آبدار
هم ایدون فرستمت سوی پسر
که مهمانش گردد به دوزخ پدر
ازین تیغ نوشانمت زهر مرگ
کفن سازمت آهنین ساز وبرگ
نبیند سرت زین سپس خود جنگ
نه ترکش به کار آیدت نی خدنگ
بسایم چو افتد ز زین پیکرت
به نعل سم باره آهن سرت
شنیدستم این ازسواران کار
که هشیار مردی تو در کارزار
بسی از فنون نبرد آگهی
کنون بینمت مغز ازهش تهی
ابرباره ناکرده تنگ استوار
چرا تاختی سوی جنگ ای سوار
یکی درنگر تنگ بگسسته را
ابر باره ستوار نابسته را
خم آورد بال ازرق بد گهر
که برتنگ توسن گشاید نظر
ندادش مجال آسمان یلی
بیفراشت بازو چو جدش علی (ع)
بزد تیغ و کرد از میانش دونیم
سپه را همه گشت دل پر زبیم
بدو از جهان آفرین آفرین
رسید از بلند آسمان بر زمین
شهنشه فرستاد وی را درود
وزان زخم مردانه او را ستود
چو از زین فتاد آن دو نیمه سوار
شد او را یله باره ی راهوار
بر آن نامور باره ی تیزگام
زر آموده زین و ستام و لگام
گزین پور سبط رسول امین
بزد آن بن نیزه را بر زمین
بجست از بر باره ی راهوار
برآب اسب زرینه زین شد سوار
یدک ساخت اسب خود و سوی شاه
به پیروزی آمد از آن رزمگاه
چو پیش آمد از باره گی شد فرمود
دو رخ بر رکاب شهنشاه سود
ز رخ سودنش بررکاب هیون
رکاب آهنین بود شد سیمگون
همی گفت زار ای شه نینوای
جهان را خداوند فرمانروای
از این رزمگه سرفراز آمدم
بکشتم بسی خصم وباز آمدم
چو ارزق دلیری فکندم به خاک
نمودم برو، جوشنش چاک چاک
فکندم در این پهنه پیکرش را
همان چار پور دلاورش را
به پاداش این خدمت ای شهریار
یکی جرعه آبم بده خوشگوار
که از تشنگی در تنم تاب نیست
بخواهم کنون مردن ار آب نیست
تو آب آفرین من چنین تشنه لب
دهم جان دراین کارزار ای عجب
شهنشه چو دید آنهمه لابه اش
ز مژگان به رخسار خونابه اش
سرتاجدار اندر افکند زیر
زمین را نمود از سر شک آبگیر
بگفت ای زرویت دلم شاد کام
نکو جستی امروز در جنگ نام
هزار آفرین بر دلیریت باد
بدان پنجه و زور شیریت باد
روان منت برخی جان شود
ز کار تو خشنود یزدان شود
چه سازم که در دست من آب نیست
ز شرم تو در تن مرا تاب نیست
دم دیگرت ساقی سلسبیل
به مینو کند آب کوثر سبیل
دم آخرین است لختی بچم
به بدرود غمدیده گان حرم
کزین رزم دیگر نیایی تو باز
نسازد کسی دیده سوی تو باز
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۹۷ - کشته شدن شهاب برادر طارق
چو شد کشته طارق بد اختر شهاب
برون شد زتاری تنش توش وتاب
به خون برادر بسان گراز
بیفکند اسب از پی ترکتاز
بزد نعره از خشم بر پور شاه
که ای هاشمی کودک رزمخواه
به خون برادر هم اکنون سرت
بیاندازم از نامور پیکرت
چو پور علی بانگ او را شنید
بگفتا چه خوب آمدی ای پلید
که در دوزخ آن دیو نیرنگ باز
به راه تو دارد دو بیننده باز
هم اکنون شود روز عمر توطی
برادر ترا می شتابد ز پی
بگفت این وزد بر کمربند چنگ
ربودش چو کاهی ززین خدنگ
چنانش بیفکند سوی فلک
که گوشش نیوشید بانگ ملک
شهاب بد اختر چو تیر شهاب
زبالا سرازیر شد با شتاب
ز بالا بیامد چو شیطان فرود
علی دست بر قبضه ی تیغ سود
بزد وز میان کرد او را دو نیم
به خاک اندر افتاد دوی رجیم
چو زینگونه کیفر بد اندیش یافت
مهین پور طارق به میدان شتافت
که خود طلحه بد نام آن بد نژاد
ددی بود نستوده تا پاکزاد
به خونخواهی عم و کین پدر
برآهیخت شمشیر بر تاجور
گرفتش سر دست و تیغش زکف
برآورد فرزند شاه نجف
وزان پس یکی نیزه زد بر سرش
که از زین نگونسار شد پیکرش
چو این دید عمر و بن طارق زجای
برانگیخت خارا سم بادپای
هماورد را پور شه چون بدید
سبک آذر آبگون بر کشید
بزد آنچنان بر رگ گردنش
که سر رفت از یاد تاری تنش
به دوزخ در اهریمن بد گهر
دو منزل یکی تاخت سوی پدر
برون شد زتاری تنش توش وتاب
به خون برادر بسان گراز
بیفکند اسب از پی ترکتاز
بزد نعره از خشم بر پور شاه
که ای هاشمی کودک رزمخواه
به خون برادر هم اکنون سرت
بیاندازم از نامور پیکرت
چو پور علی بانگ او را شنید
بگفتا چه خوب آمدی ای پلید
که در دوزخ آن دیو نیرنگ باز
به راه تو دارد دو بیننده باز
هم اکنون شود روز عمر توطی
برادر ترا می شتابد ز پی
بگفت این وزد بر کمربند چنگ
ربودش چو کاهی ززین خدنگ
چنانش بیفکند سوی فلک
که گوشش نیوشید بانگ ملک
شهاب بد اختر چو تیر شهاب
زبالا سرازیر شد با شتاب
ز بالا بیامد چو شیطان فرود
علی دست بر قبضه ی تیغ سود
بزد وز میان کرد او را دو نیم
به خاک اندر افتاد دوی رجیم
چو زینگونه کیفر بد اندیش یافت
مهین پور طارق به میدان شتافت
که خود طلحه بد نام آن بد نژاد
ددی بود نستوده تا پاکزاد
به خونخواهی عم و کین پدر
برآهیخت شمشیر بر تاجور
گرفتش سر دست و تیغش زکف
برآورد فرزند شاه نجف
وزان پس یکی نیزه زد بر سرش
که از زین نگونسار شد پیکرش
چو این دید عمر و بن طارق زجای
برانگیخت خارا سم بادپای
هماورد را پور شه چون بدید
سبک آذر آبگون بر کشید
بزد آنچنان بر رگ گردنش
که سر رفت از یاد تاری تنش
به دوزخ در اهریمن بد گهر
دو منزل یکی تاخت سوی پدر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۲۲ - تعاقب عامر از ابراهیم و کشته شدن آن لئیم
که آن بستگان بند بگسیختند
چو شب بود بس تیره بگریختند
شنیدند افغان او را سپاه
سوی خیمه ی او گرفتند راه
چو عامر از این کارآگاه شد
پر از اخگرش جان گمراه شد
بیامد دمان تا بر روزبان
بگفتش رها بادت از تن روان
رها ساختی آن بداندیش را
به شمشیر دادی سرخویش را
چه کردی که از بند آن اژدها
چنین رایگان کرد خود را رها
بگو راست، گر زندگی بایدت
وگرنه به خون، تن، ببالایدت
بدو گفت حاجب که ای کامیاب
تو دانی منم دشمن بوتراب
زیاران او هست بیزاری ام
بود راست گر این نیازاری ام
بدین میخ های چو شاخ درخت
ببستیمشان دست و هم پای سخت
که از سختی بند تا نیم شب
نبدشان ز فریاد، خاموش، لب
چنان آمدی بانگ ایشان به گوش
که پوشیدی از پاسبانان خروش
دمی گشت بیننده ام گرم خواب
چو بیدار گشتم چنین روی زرد
زخشم ارکنی از میانم دو نیم
من این کار را دانم از آن ندیم
به ایشان مگر داشت پنهان سری
که نگذاشت دوشت به افسونگری
بریزی از ایشان به شمشیر، خون
جهان را از این رنج آری برون
همی خواست تا شب نماید رها
به نیرنگشان از دم اژدها
بر او باد نفرین پروردگار
که با حیلت، او راست پیوسته کار
ندارد چو ما از تو این مرد بیم
که باشد شب و روز با تو ندیم
یکی نیک اندیشه را برگمار
ببین تا بود از که اینگونه کار
خدا کرد بربدمنش تیره، رای
سخن های وی دردلش کرد جای
به بر خواندش آن بخت وارون ندیم
نپرسیده کرد از میانش دو نیم
وزان پس به حاجت یکی برگماشت
سبک خود علم سوی هامون فراشت
گروها گروه از پی وی سپاه
پی آن دو تن برگرفتند راه
درآن تیره شب اندران پهندشت
سواران پراکنده شد هفت و هشت
پژوهشکنان ای یل ارجمند
غریوان سپاه و خروشان سمند
زگرد سواران هوا کله بست
زنعل تکاور همی برق جست
توگفتی برست از بن هر گیاه
یکی مرد با نیزه ی کینه خواه
وزان سوی سالار با پای خویش
ره کوفه را داشت پویان به پیش
چو خورشید سر بر زد از تیغ کوه
بدیدش سپهدارگرد گروه
بگفتا: بدان یار کامد سپاه
پس و پشت بنگر به گرد سیاه
شو آماده از بهر ناورد کین
چو شیرافکنان برشکن آستین
بدو گفت مرد ای یل نامدار
زمن چشم ناورد مردان مدار
من این کار دشوار آسان کنم
به بیغوله ای خویش پنهان کنم
تو را می سپارم به یزدان فرد
که هم بخت یاری و هم شیر مرد
بگفت این و بدرود مهتر نمود
به بیراهه ای شد روان همچو دود
سپهبد بدان ره که بودش شتافت
رخ از بیم سوی دگر بر نتافت
پیاده همی رفت زان سان دلیر
پیاده که پوید سوی غاب شیر
نه بیمش زتنهایی خویش بود
نه از های و هوی بداندیش بود
به ناگاه آن شیر پرکین و خشم
درختی کهن شاخش آمد به چشم
به خود گفت آن به که براین درخت
برآیم بیاسایم آنجا دو لخت
چو آسوده گشتم برآیم به راه
که بی اسب نتوان شدن رزمخواه
به نزد درخت آمد آن ارجمند
به شاخش بیفکند پیچان کمند
در انبوه آن شاخ ها شد نهان
تو گفتی که شیری است در نیستان
وزان سوی چون دیو جسته زبند
همی تاخت عامر به هر سو سمند
زبس تاخت از تابش آفتاب
چو دوزخ تنش گشت پر التهاب
چو از دور آن سایه گستر بدید
بزد اسب و خود را بدان سو کشید
گمانش که نزد درخت است آب
ندانست کانجاست مرگش به خواب
چو آید قضا می شود مرد کور
به پای خود ایدون رود سوی گور
چو روباه را روز آید به شام
دود تا بر شیر سوی کنام
چو آمد ندید اندر آنجای آب
برفت از عطش ازتنش توش و تاب
فرود آمد و اسب را بر درخت
ببست و درآن سایه افکند رخت
کمر برگشود و زخفتان گره
فکند از بر سینه یکسو زره
به دامان همی باد برخود وزید
زگرما چو اژدر همی بردمید
زمان تا زمان سود پهلو به خاک
سروریش پرخاک گشتی رخ بد نهاد
رسیدی به وی چون تف جانگزای
به شیر خدا گفتی او ناسزای
چو بشنید از او سخن های زشت
دلاور از سر، بردباری بهشت
چو باز شکاری زشاخ درخت
به پرواز آمد سوی تیره بخت
بیامد به پیش اندرش ایستاد
چو چشم بداندیش بر وی افتاد
سراسیمه برجست و گفتا: که ای؟
در این شاخ چون مرغ بهر چه ای؟
بگفتا: که هستم براهیم یل
تو را از آسمان می رسم چون اجل
همانم که دوش از جهان آفرین
تو را خواستم کشته از تیغ کین
تو پاسخ بدادی به بیغاره ام
ببستی در آن بند بیچاره ام
ندانستی این را که با کردگار
منش ناید و خود پسندی به کار
هم ایدون به خود زار لختی بموی
زشمشیر من بسته جان آفرین
فرستمت ایدون به دیگر سرای
که دانی کدام است شیر خدای
بگفت این و برسینه ی او نشست
بپیچید موی پلیدش به دست
به خنجر سرش را زتن دور کرد
بر او اشکم کرکسان، گور کرد
زهی دست پرورده ی بو تراب
که بودش دل شیر و چنگ عقاب
کسی را که یزدان بخواهد بلند
زبند و زدارش نیاید گزند
وزان پس به یکران او شد سوار
سرش را به فتراک بر بست زار
بزد اسب و زی کوفه آمد چو باد
وزان سوی مختار فرخ نژاد
چو برزد سر از کوه رخشنده شید
براهیم یل را به لشگر ندید
پژوهش چو بنمود و بازش نیافت
بدانست کو سوی دشمن شتافت
چو شب بود بس تیره بگریختند
شنیدند افغان او را سپاه
سوی خیمه ی او گرفتند راه
چو عامر از این کارآگاه شد
پر از اخگرش جان گمراه شد
بیامد دمان تا بر روزبان
بگفتش رها بادت از تن روان
رها ساختی آن بداندیش را
به شمشیر دادی سرخویش را
چه کردی که از بند آن اژدها
چنین رایگان کرد خود را رها
بگو راست، گر زندگی بایدت
وگرنه به خون، تن، ببالایدت
بدو گفت حاجب که ای کامیاب
تو دانی منم دشمن بوتراب
زیاران او هست بیزاری ام
بود راست گر این نیازاری ام
بدین میخ های چو شاخ درخت
ببستیمشان دست و هم پای سخت
که از سختی بند تا نیم شب
نبدشان ز فریاد، خاموش، لب
چنان آمدی بانگ ایشان به گوش
که پوشیدی از پاسبانان خروش
دمی گشت بیننده ام گرم خواب
چو بیدار گشتم چنین روی زرد
زخشم ارکنی از میانم دو نیم
من این کار را دانم از آن ندیم
به ایشان مگر داشت پنهان سری
که نگذاشت دوشت به افسونگری
بریزی از ایشان به شمشیر، خون
جهان را از این رنج آری برون
همی خواست تا شب نماید رها
به نیرنگشان از دم اژدها
بر او باد نفرین پروردگار
که با حیلت، او راست پیوسته کار
ندارد چو ما از تو این مرد بیم
که باشد شب و روز با تو ندیم
یکی نیک اندیشه را برگمار
ببین تا بود از که اینگونه کار
خدا کرد بربدمنش تیره، رای
سخن های وی دردلش کرد جای
به بر خواندش آن بخت وارون ندیم
نپرسیده کرد از میانش دو نیم
وزان پس به حاجت یکی برگماشت
سبک خود علم سوی هامون فراشت
گروها گروه از پی وی سپاه
پی آن دو تن برگرفتند راه
درآن تیره شب اندران پهندشت
سواران پراکنده شد هفت و هشت
پژوهشکنان ای یل ارجمند
غریوان سپاه و خروشان سمند
زگرد سواران هوا کله بست
زنعل تکاور همی برق جست
توگفتی برست از بن هر گیاه
یکی مرد با نیزه ی کینه خواه
وزان سوی سالار با پای خویش
ره کوفه را داشت پویان به پیش
چو خورشید سر بر زد از تیغ کوه
بدیدش سپهدارگرد گروه
بگفتا: بدان یار کامد سپاه
پس و پشت بنگر به گرد سیاه
شو آماده از بهر ناورد کین
چو شیرافکنان برشکن آستین
بدو گفت مرد ای یل نامدار
زمن چشم ناورد مردان مدار
من این کار دشوار آسان کنم
به بیغوله ای خویش پنهان کنم
تو را می سپارم به یزدان فرد
که هم بخت یاری و هم شیر مرد
بگفت این و بدرود مهتر نمود
به بیراهه ای شد روان همچو دود
سپهبد بدان ره که بودش شتافت
رخ از بیم سوی دگر بر نتافت
پیاده همی رفت زان سان دلیر
پیاده که پوید سوی غاب شیر
نه بیمش زتنهایی خویش بود
نه از های و هوی بداندیش بود
به ناگاه آن شیر پرکین و خشم
درختی کهن شاخش آمد به چشم
به خود گفت آن به که براین درخت
برآیم بیاسایم آنجا دو لخت
چو آسوده گشتم برآیم به راه
که بی اسب نتوان شدن رزمخواه
به نزد درخت آمد آن ارجمند
به شاخش بیفکند پیچان کمند
در انبوه آن شاخ ها شد نهان
تو گفتی که شیری است در نیستان
وزان سوی چون دیو جسته زبند
همی تاخت عامر به هر سو سمند
زبس تاخت از تابش آفتاب
چو دوزخ تنش گشت پر التهاب
چو از دور آن سایه گستر بدید
بزد اسب و خود را بدان سو کشید
گمانش که نزد درخت است آب
ندانست کانجاست مرگش به خواب
چو آید قضا می شود مرد کور
به پای خود ایدون رود سوی گور
چو روباه را روز آید به شام
دود تا بر شیر سوی کنام
چو آمد ندید اندر آنجای آب
برفت از عطش ازتنش توش و تاب
فرود آمد و اسب را بر درخت
ببست و درآن سایه افکند رخت
کمر برگشود و زخفتان گره
فکند از بر سینه یکسو زره
به دامان همی باد برخود وزید
زگرما چو اژدر همی بردمید
زمان تا زمان سود پهلو به خاک
سروریش پرخاک گشتی رخ بد نهاد
رسیدی به وی چون تف جانگزای
به شیر خدا گفتی او ناسزای
چو بشنید از او سخن های زشت
دلاور از سر، بردباری بهشت
چو باز شکاری زشاخ درخت
به پرواز آمد سوی تیره بخت
بیامد به پیش اندرش ایستاد
چو چشم بداندیش بر وی افتاد
سراسیمه برجست و گفتا: که ای؟
در این شاخ چون مرغ بهر چه ای؟
بگفتا: که هستم براهیم یل
تو را از آسمان می رسم چون اجل
همانم که دوش از جهان آفرین
تو را خواستم کشته از تیغ کین
تو پاسخ بدادی به بیغاره ام
ببستی در آن بند بیچاره ام
ندانستی این را که با کردگار
منش ناید و خود پسندی به کار
هم ایدون به خود زار لختی بموی
زشمشیر من بسته جان آفرین
فرستمت ایدون به دیگر سرای
که دانی کدام است شیر خدای
بگفت این و برسینه ی او نشست
بپیچید موی پلیدش به دست
به خنجر سرش را زتن دور کرد
بر او اشکم کرکسان، گور کرد
زهی دست پرورده ی بو تراب
که بودش دل شیر و چنگ عقاب
کسی را که یزدان بخواهد بلند
زبند و زدارش نیاید گزند
وزان پس به یکران او شد سوار
سرش را به فتراک بر بست زار
بزد اسب و زی کوفه آمد چو باد
وزان سوی مختار فرخ نژاد
چو برزد سر از کوه رخشنده شید
براهیم یل را به لشگر ندید
پژوهش چو بنمود و بازش نیافت
بدانست کو سوی دشمن شتافت
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۳ - به درک فرستادن امیر مختار نافع و
یکی پیش ایوان کیوان غلام
اسیر بیاورد نافع به نام
که این بد منش بدنگهبان رود
چو درکربلا شه نبرد آزمود
نهشت این بد اندیش ناپاکزاد
که عباس سالار حیدر نژاد
برد آب زی پرده گی های شاه
بپیماید از روی زی برده راه
شد آگه چو مختار یل کو چه کرد
بفرمود کز وی برآرند گرد
مر او را دم تیغ کیفر بداد
که از دوزخش رستگاری مباد
چو روز دگر میر برگاه شد
پی کشتن دشمن شاه شد
سه تن را به زنجیر سخت استوار
فرو بسته بودند زی نامدار
یک نام او حارث ابن بشیر
که بودی بسی نابکار و شریر
دوم پور جارود قاسم به نام
که نفرینش بادا زخیر الانام (ع)
سوم حارث نوفل کینه جوی
بداندیش و بدگوهر و زشتخوی
امیر آن سه ناپاک را چون بدید
چو سوزنده آتش زجا بردمید
بگفتا: ازایشان چه سرزد گناه؟
چه کردند این بد نژادان به شاه؟
بگفتند: کان حارث ابن بشیر
سوی خیمه ی شاه بگشاد تیر
بفرمود مختار کو را زپای
فکندند با دشنه ی سر گرای
وزان پس جهانجوی فرخنده خوی
سوی حارث نوفل آورد روی
بدو گفت: کز کارت آگه منم
کسی کت کند عمر،کوته منم
چو آتش به کین چون زبانه زدی
به زینب (ع) چرا تازیانه زدی؟
تو را شرم نامد زدخت رسول؟
نگشتی هراسان زشوی بتول؟
کنونت بدان گونه کیفر کنم
که از خویش خوشنود حیدر کنم
بفرمود تا چوب داری زدند
بدو بر فرو هشته پیچان کمند
کشندش به دار آن تن نابکار
که بودی چنان تن سزاوار دار
زند روزبانش به پهلوی و مشت
همی تازیانه هزاری درشت
به فرمان میر مهین روزبان
بدو کرد دل سخت و نامهربان
ببردش کشان برزده آستین
به دارش بیاویخت پر خشم و کین
هزاری بزد تازیانه به روی
که سست آمد اندام آن زشتخوی
امان خواست از میر و مامی نیافت
تن آسایی از انتقامی نیافت
رده گردش از هرکرانه زدند
هزاری دگر تازیانه زدند
بدانسان که اندامش ازهم گسیخت
چو سیلاب خون پلیدش بریخت
بد اندیش چون تشنه بد آب خواست
زمژگان مختار سیلاب خاست
بگفتش: تو را آب شمشیر بس
چنین کیفر از پنجه ی شیر بس
دریغا چرا زاده ی بوتراب
نه او را امان داد دشمن نه آب
بفرمود پس با زدوده پرند
گسستند اندام او بند بند
وزان پس بریدند از تن سرش
چنین بود در این جهان کیفرش
به دیگر سرا کردگار جهان
کشد زین بتر کیفر از بدگمان
پس آنگه به فرمان آن پاکرای
شد از پور جارود پردخته جای
چو آن روز بگذشت روز دگر
برآورد رخشنده خورشید سر
اسیر بیاورد نافع به نام
که این بد منش بدنگهبان رود
چو درکربلا شه نبرد آزمود
نهشت این بد اندیش ناپاکزاد
که عباس سالار حیدر نژاد
برد آب زی پرده گی های شاه
بپیماید از روی زی برده راه
شد آگه چو مختار یل کو چه کرد
بفرمود کز وی برآرند گرد
مر او را دم تیغ کیفر بداد
که از دوزخش رستگاری مباد
چو روز دگر میر برگاه شد
پی کشتن دشمن شاه شد
سه تن را به زنجیر سخت استوار
فرو بسته بودند زی نامدار
یک نام او حارث ابن بشیر
که بودی بسی نابکار و شریر
دوم پور جارود قاسم به نام
که نفرینش بادا زخیر الانام (ع)
سوم حارث نوفل کینه جوی
بداندیش و بدگوهر و زشتخوی
امیر آن سه ناپاک را چون بدید
چو سوزنده آتش زجا بردمید
بگفتا: ازایشان چه سرزد گناه؟
چه کردند این بد نژادان به شاه؟
بگفتند: کان حارث ابن بشیر
سوی خیمه ی شاه بگشاد تیر
بفرمود مختار کو را زپای
فکندند با دشنه ی سر گرای
وزان پس جهانجوی فرخنده خوی
سوی حارث نوفل آورد روی
بدو گفت: کز کارت آگه منم
کسی کت کند عمر،کوته منم
چو آتش به کین چون زبانه زدی
به زینب (ع) چرا تازیانه زدی؟
تو را شرم نامد زدخت رسول؟
نگشتی هراسان زشوی بتول؟
کنونت بدان گونه کیفر کنم
که از خویش خوشنود حیدر کنم
بفرمود تا چوب داری زدند
بدو بر فرو هشته پیچان کمند
کشندش به دار آن تن نابکار
که بودی چنان تن سزاوار دار
زند روزبانش به پهلوی و مشت
همی تازیانه هزاری درشت
به فرمان میر مهین روزبان
بدو کرد دل سخت و نامهربان
ببردش کشان برزده آستین
به دارش بیاویخت پر خشم و کین
هزاری بزد تازیانه به روی
که سست آمد اندام آن زشتخوی
امان خواست از میر و مامی نیافت
تن آسایی از انتقامی نیافت
رده گردش از هرکرانه زدند
هزاری دگر تازیانه زدند
بدانسان که اندامش ازهم گسیخت
چو سیلاب خون پلیدش بریخت
بد اندیش چون تشنه بد آب خواست
زمژگان مختار سیلاب خاست
بگفتش: تو را آب شمشیر بس
چنین کیفر از پنجه ی شیر بس
دریغا چرا زاده ی بوتراب
نه او را امان داد دشمن نه آب
بفرمود پس با زدوده پرند
گسستند اندام او بند بند
وزان پس بریدند از تن سرش
چنین بود در این جهان کیفرش
به دیگر سرا کردگار جهان
کشد زین بتر کیفر از بدگمان
پس آنگه به فرمان آن پاکرای
شد از پور جارود پردخته جای
چو آن روز بگذشت روز دگر
برآورد رخشنده خورشید سر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۴ - به درک فرستادن مختار، خولی اصبحی را
سریر مهی جای مختار گشت
به درگاه بسته صف بارگشت
فروزنده ی دین یل خوب کیش
بفرمود با نامداران خویش
که از کشتن این فرو مایگان
که خونشان نیارزد همی رایگان
اگر چند شادم، دلم شاد نیست
روانم زبند غم آزاد نیست
به دست من این دشنه ی سرگرای
کشنده ی شهنشاه دین بر به جای
چرا زان بزرگان نیارد کسی
که کردند بر شه ستم ها بسی؟
کجا رفته خصم شه ابطحی؟
پلید جهان خولی اصبحی؟
که جوشد زکینش همی سینه ام
چرا او امان یابد از کینه ام؟
نیابم امان از خدای جهان
اگر بینم او را ببخشم امان
دم تیغ من عاشق خون اوست
چنین فتنه گر تیغ مفتون اوست
بیاریدش از وی اگر آگهید
به دستان سوی درگهش ره دهید
بگویید کت میر زنهار داد
نمود ایمن و سوی خود بار داد
همی خواهم از وی پژوهش کنم
از آن پس که لختی نکوهش کنم
به عبدالله کامل آنگاه گفت
که فرمان میر است باید شنفت
ازیدر به بنگاه خولی بتاز
ببارش به سوی من اینجا فراز
زمردان ببر نیز پنجاه تن
پی پاس خود همره خویشتن
یکی مرد دژخیم همره بدار
بگو تا زند سرکشان را به دار
فرستاده ی میر بیرون شتافت
سوی خانه آن دد و دون شتافت
دو زن دید در پرده بدخواه را
یکی دوست، دیگر عدو، شاه را
همی داشت کوفیه با شاه، عشق
بد اندیش زن بود اهل دمشق
برآن دو چنین گفت: خولی کجاست؟
نهفته رخ از میر کشور چراست؟
بدو گفت شامیه کز جای خویش
به جای دگر رفته یکماه پیش
ندانم کجا رفته آگه نی ام
شناسای ماوای گمره نی ام
بدو گفت کوفیه نیز آن سخن
که گفتش به پاسخ بداندیش زن
ولی کرد ایما یکی سوی او
که مرد شقی را به سرداب جوی
به انگشت بنمود سرداب را
که بگشای از این جایگه باب را
بشد مرد و سرداب را درگشاد
بدید آن سرو پیکر بدنژاد
زسردابش آورد با خود برون
همی کرد نفرینش از حد فزون
به خواریش دست از پی دست بست
به مشت و لگد کرد با خاک پست
بدو گفت با لابه مرد شریر
که از من فزون از شمر زر بگیر
مبر سوی میر جهانجو مرا
که بی شک کشد بیند ار او مرا
ندارم بر او زمانی امان
یقین دانم این نیست شک و گمان
بدو گفت عبداله دین پرست
بدار از سخن های بیهوده دست
جهان گر همه پر زسیم و زراست
از آن سیم و زر،کشتنت بهتر است
بگفت این وزد تازیانه بدوی
چنان کز تن وی زخون راند جوی
زن خوب کردار کوفی نژاد
چو این دید گفت: ای ستوده نهاد
ببند این دمشقیه را نیز خوار
ببر همره شوهر نابکار
مرا نیز با خویش از بارگاه
ببر سوی مختار کشور پناه
که گویم بدو از بداندیش زن
چه دیدم و زین شوهر تیره تن
ببرد آن سه را پیش مختار مرد
بدو آفرین کاینچنین کار کرد
چو مختار چشمش به خولی فتاد
ستم های آن بد گهر کرد یاد
خروشید و برجامه افکند چاک
شد از غم دل نازکش دردناک
به شکرانه بوسید روی زمین
بنالید پیش جهان آفرین
بگفت: ای خداوند بالا و پست
تویی آفریننده ی هر چه هست
زهر بد به تو بر پناهنده ام
به پاداش مرد از تو خواهنده ام
تو را زیبد از من پرستنده گی
که دیدم زعون تو پاینده گی
زمانم نیامد بسر تاکنون
که دردستم این بد گهر شد زبون
همی خواهم این گر ببخشی مرا
که چندان بمانم به گیتی درا
که از قاتلان خداوند دین
نبینم نشانی به روی زمین
چه پردختم این گر بمیرم رواست
همین است بر سر مراگر هواست
چو گفت: این سترد از جبین خاک را
به برخواست کوفی زن پاک را
بدو گفت: کای نیکخو پرده گی
که حوران مینو تو را برده گی
چه دیدی ازین مرد و این زن بگوی
مدار ایچ پنهان و با من بگوی
که زهرا (س) به خلد ازتو خوشنود باد
اجل دشمنان تو را زود باد
ببوسید زن پای میر دلیر
بگفت: ای دلاورتر از شرزه شیر
ز داد تو این کشور آسوده باد
به پایت سر دشمنان سوده باد
همان سال کاندر صف نینوا
حسین علی (ع) را نگون شد لوا
از آن پس که کار شه انجام یافت
زقتلش بداندیش او کام یافت
جهان سر به سرگشت ماتمکده
شد از قتل شه، مصطفی (ص) غمزده
به شام دویم روز این ماجرا
پرستش همی کردم اندر سرا
همین زشت نستوده کردار زن
که اهریمان را بود راهزن
به نزد من آمد رخ آراسته
به شادی فزوده زغم کاسته
نگارین کف و کرده هر هفت سخت
چو قطامه ی زشت میشوم تخت
به رقص اندر از شادی و خرمی
نوا شامیانه سرودی همی
بدوگفتم: این شادی ازبهر چیست؟
چنین نغمه و رقص بیهوده نیست
بگو تا سبب چیست این کار را؟
مر این زشت و نستوده کردار را؟
اگر چند در خانه بیگانه نیست
بداندیش مرد تو در خانه نیست
هر آن زن که در پیش او نیست شوی
نکو نیست بنماید از پرده روی
زمانی برقصد گهی کف زند
گهی نغمه خواند گهی دف زند
مرا گفت: شوی من آمد زراه
از این پیشتر کاندر آید سپاه
از آن آمدم شادمان سوی تو
که آرم به تو مژده ی شوی تو
به فتح و ظفر بازگشته است مرد
مرا فتح شوهر چنین شاد کرد
بگفتمش فتحی که گویی چه بود؟
بداندیش را دشمنی با که بود؟
بگفتا: که با شاه و مولای تو
خداوند دادار والای تو
حسین علی (ع) نورچشم بتول (س)
طراز برو زیب دوش رسول (ص)
چو بشنیدم این آستین بر زدم
دریدم گریبان و برسر زدم
شدم سوی بیغوله رفته زتوش
نشستم ز دل برکشیدم خروش
نرفته دمی بیهش از غم شدم
به هوش خود آندم که باز آمدم
بدیدم گذشته زشب چند پاس
رسیده زمان نیاز و سپاس
زبیغوله ی خویش بهر وضوی
درآن شب برون آمدم آب جوی
بدیدم یکی نور برخاسته
زخانه کزو ماه و خور کاسته
چو دیدم درست آن درخشنده نور
چو خور تافتی از میان تنور
به خود گفتم آتش که افروخته؟
کزان رخت بخت مرا سوخته
اگر آتش است آتش این روشنی
ندارد نگه چون بدوی افکنی
وگر نیست آتش پس این نور چیست؟
تنور است این، وادی طور نیست
درختی که موسی از آن تافت نور
همانا پدید آمد از این تنور
برفتم بدیدم فروزان سری
پر از نور بر روی خاکستری
به پیراهن آن پر از نور سر
بسی سبز مرغان پیوسته پر
سری کافسرش زیور عرش بود
پر ازخون و خاکسترش فرش بود
به خود گفتم: آوخ که افتاده خوار
به خاکستر آیینه ی کردگار
سرکیست یارب به خاک تنور؟
که مهمان ما گشته از راه دور
تن این سر نور گستر کجاست؟
فتاده به خاکستر آمد چراست؟
همی گفتم این و خروشان شدم
چو دیگ از تف غصه جوشان شدم
چو این مویه برسر زمن ساز شد
بدیدم در آسمان باز شد
یکی هودج از آسمان شد فرود
درو چار تن با نوی پاک بود
همه چو درخشنده سیاره گان
زدیدارشان خیره نظاره گان
به گرد اندرونشان زهر سوزده
هزار از بهشتی نگاران رده
سیه پوش هر زن چو گیسوی خویش
خراشیده با ناخنان روی خویش
خروشان برفتند سوی تنور
چو دیدند نور سر شه زدور
زهودج بجستند تازان به خاک
پی دیدن آن سر تابناک
چو گرد فروزان تنور آمدند
همه غرق در بحر نور آمدند
بر سر نهادند برخاک روی
بگفتند: کای کشته ی پاکخوی
خدیو قدر،پادشاه قضا
نیا مصطفی (ص) و پدر مرتضی (ع)
کجا بود زهرا(س) در آن روزگار؟
که از پیکرت سر بریدند زار
اگر دیده بود این گزند تو را
همان دختران نژند تو را
همان خواهر دستگیر تو را
همان دختران اسیر تو را
همان بسته در بند بیمار تو
همان بانوان گرفتار تو
ندانیم کاو را چه رفتی به سر
چه می کردی آن دخت خیرالبشر
چرا ای سر اینسان به خاکستری؟
تو کز ماه و خورشید والاتری
ببراد دستی که کردت جدا
زتن ای سر برگزیده ی خدا
بسوزاد در آتش آن کاین تنور
تو را داد جای ای درخشنده نور
چو لختی بدینگونه آن بانوان
بدان سر گرستند زار و نوان
دوباره در آسمان گشت باز
همه پرده های فلک شد فراز
به ارکان عالم هیاهو فتاد
تزلزل به نه چرخ و شش سوفتاد
یکی هودج آمد فرود از سپهر
که کردی همی پرده داریش مهر
بر اطراف هودج طبق های نور
نثار از خداوند بردست حور
در آن هودج آرام جان رسول
همال علی (ع)، مام زینب (س)، بتول (س)
پریشان دو پر چین کمند سیاه
نهفته بر اندر پرند سیاه
خراشیده خورشید را با هلال
دو هفته مه او زخون گشته آل
دل آزرده از مرگ فرزند خویش
خروشان ز داغ جگر بند خویش
روان کرده از چشمه ی چشم سیل
ملایک به گرد اندرش خیل خیل
همی گفت: ای جان مادر حسین
عزیز خدا و پیمبر، حسین
چو آن هودج آمد به روی زمین
زهودج برون گشت بانوی دین
چو گویم که او را چه آمد به چشم
دل نازکش ترسم آید به خشم
سری دید پر خون به خاک تنور
کزو داشت بیننده ی مهر، نور
سری افسر آرای عرش برین
سری زیب دوش رسول امین
بزد دست و آن سر زخاکسترا
برآورد و بگرفتش اندر برا
ببوسید و برحنجرش لب نهاد
همی کرد از خنجر شمر یاد
بزد بوسه بر بوسه گاه رسول
همی گفت زار ای روان بتول (ع)
که کشتت، که تاراج کرد افسرت؟
که سرهشت بر روی خاکسترت؟
عزیز من، اینجای، جای تو نیست
چنین خاکساری سزای تو نیست
چه کرد آن بداندیش مهمان نواز
که ساز ضیافت چنین کرد ساز
به خاکستر اندر که مهمان نشاند؟
که بر فرق مهمان خود تیغ راند؟
الا ای نهال خرامان من
همان با وفا دوستداران من
چه آمد بسرشان زچرخ بلند؟
چگونه به خاک زمینشان فکند؟
شدند آن نهالان رعنا قلم
که بر چرخ اعلا زدندی علم
برادر شد از کف پسر کشته شد
به خون تازه دامادم آغشته شد
گلو پاره شد شیر خوار مرا
بدان آمد انجام کار مرا
که از پیکرم سر نمودند دور
چنینش بدادند جا درتنور
نه با من به کین دشمنان خاستند
که از حشمت مرتضی کاستند
نه با من ستیزه روا داشتند
که حق نبی خوار بگذاشتند
نه از من بداندیش پوشیده چشم
که آورد کیهان خدا را به خشم
من و دشمنانم به روز شمار
بیاییم در محضر کردگار
کشد کیفر من جهان آفرین
که در راه او کشته گشتم چنین
من ای مادر احمدی (ص) خلق و خوی
به نزد خدایم تو بر من مجوی
بهل داوری تا به روز شمار
در آنجا کف دادخواهی برآر
چو گفت این، سرشاه و خاموش گشت
ز غم بانوی خلد مدهوش گشت
من از ناله ی دخت خیرالبشر
فتادم برون رفت هوشم زسر
ندیدم اثر یافتم چون توان
نه از آن دو هودج نه از بانوان
برفتم سرشاه برداشتم
بشستم به سجاده بگذاشتم
ببوسیدمش جبهه و روی و موی
همی تا سحر مویه کردم بدوی
چو زان راستگو زن امیر این شنید
چو گل جامه ی صبر برتن درید
به سر زد بنالید و بگریست زار
برآورد از دل فغان چون هزار
همه انجمن زار بگریستند
برآن کشته ی خوار بگریستند
سپس گفت مختار کای نیک زن
ز دل تاب بردی توانم ز تن
بدین بنده گی کردن و مهر تو
شود سرخ روز جزا چهر تو
زن ناپسندیده و شوی زشت
به کیفر بود نارشان سرنوشت
بفرمود پس آتش افروختند
زن شوم بدکار را سوختند
چو هنگام کیفر به خولی رسید
ابا تیغ، دژخیم سویش دوید
بریدش دو دست آنکه از تن سرش
بیفکند و سوزاند در آذرش
جهان گشت پرداخته زان پلید
که گیتی چنین نابکاری ندید
نیامد به دیگر سرا زینهار
که بادش عذاب ابد کردگار
پس ا زکشتن خولی اهرمن
بیاورد مردی ز در چار تن
یکی بود عمار و دیگر یزید
سیم مالک آن کو عذابش مزید
به درگاه بسته صف بارگشت
فروزنده ی دین یل خوب کیش
بفرمود با نامداران خویش
که از کشتن این فرو مایگان
که خونشان نیارزد همی رایگان
اگر چند شادم، دلم شاد نیست
روانم زبند غم آزاد نیست
به دست من این دشنه ی سرگرای
کشنده ی شهنشاه دین بر به جای
چرا زان بزرگان نیارد کسی
که کردند بر شه ستم ها بسی؟
کجا رفته خصم شه ابطحی؟
پلید جهان خولی اصبحی؟
که جوشد زکینش همی سینه ام
چرا او امان یابد از کینه ام؟
نیابم امان از خدای جهان
اگر بینم او را ببخشم امان
دم تیغ من عاشق خون اوست
چنین فتنه گر تیغ مفتون اوست
بیاریدش از وی اگر آگهید
به دستان سوی درگهش ره دهید
بگویید کت میر زنهار داد
نمود ایمن و سوی خود بار داد
همی خواهم از وی پژوهش کنم
از آن پس که لختی نکوهش کنم
به عبدالله کامل آنگاه گفت
که فرمان میر است باید شنفت
ازیدر به بنگاه خولی بتاز
ببارش به سوی من اینجا فراز
زمردان ببر نیز پنجاه تن
پی پاس خود همره خویشتن
یکی مرد دژخیم همره بدار
بگو تا زند سرکشان را به دار
فرستاده ی میر بیرون شتافت
سوی خانه آن دد و دون شتافت
دو زن دید در پرده بدخواه را
یکی دوست، دیگر عدو، شاه را
همی داشت کوفیه با شاه، عشق
بد اندیش زن بود اهل دمشق
برآن دو چنین گفت: خولی کجاست؟
نهفته رخ از میر کشور چراست؟
بدو گفت شامیه کز جای خویش
به جای دگر رفته یکماه پیش
ندانم کجا رفته آگه نی ام
شناسای ماوای گمره نی ام
بدو گفت کوفیه نیز آن سخن
که گفتش به پاسخ بداندیش زن
ولی کرد ایما یکی سوی او
که مرد شقی را به سرداب جوی
به انگشت بنمود سرداب را
که بگشای از این جایگه باب را
بشد مرد و سرداب را درگشاد
بدید آن سرو پیکر بدنژاد
زسردابش آورد با خود برون
همی کرد نفرینش از حد فزون
به خواریش دست از پی دست بست
به مشت و لگد کرد با خاک پست
بدو گفت با لابه مرد شریر
که از من فزون از شمر زر بگیر
مبر سوی میر جهانجو مرا
که بی شک کشد بیند ار او مرا
ندارم بر او زمانی امان
یقین دانم این نیست شک و گمان
بدو گفت عبداله دین پرست
بدار از سخن های بیهوده دست
جهان گر همه پر زسیم و زراست
از آن سیم و زر،کشتنت بهتر است
بگفت این وزد تازیانه بدوی
چنان کز تن وی زخون راند جوی
زن خوب کردار کوفی نژاد
چو این دید گفت: ای ستوده نهاد
ببند این دمشقیه را نیز خوار
ببر همره شوهر نابکار
مرا نیز با خویش از بارگاه
ببر سوی مختار کشور پناه
که گویم بدو از بداندیش زن
چه دیدم و زین شوهر تیره تن
ببرد آن سه را پیش مختار مرد
بدو آفرین کاینچنین کار کرد
چو مختار چشمش به خولی فتاد
ستم های آن بد گهر کرد یاد
خروشید و برجامه افکند چاک
شد از غم دل نازکش دردناک
به شکرانه بوسید روی زمین
بنالید پیش جهان آفرین
بگفت: ای خداوند بالا و پست
تویی آفریننده ی هر چه هست
زهر بد به تو بر پناهنده ام
به پاداش مرد از تو خواهنده ام
تو را زیبد از من پرستنده گی
که دیدم زعون تو پاینده گی
زمانم نیامد بسر تاکنون
که دردستم این بد گهر شد زبون
همی خواهم این گر ببخشی مرا
که چندان بمانم به گیتی درا
که از قاتلان خداوند دین
نبینم نشانی به روی زمین
چه پردختم این گر بمیرم رواست
همین است بر سر مراگر هواست
چو گفت: این سترد از جبین خاک را
به برخواست کوفی زن پاک را
بدو گفت: کای نیکخو پرده گی
که حوران مینو تو را برده گی
چه دیدی ازین مرد و این زن بگوی
مدار ایچ پنهان و با من بگوی
که زهرا (س) به خلد ازتو خوشنود باد
اجل دشمنان تو را زود باد
ببوسید زن پای میر دلیر
بگفت: ای دلاورتر از شرزه شیر
ز داد تو این کشور آسوده باد
به پایت سر دشمنان سوده باد
همان سال کاندر صف نینوا
حسین علی (ع) را نگون شد لوا
از آن پس که کار شه انجام یافت
زقتلش بداندیش او کام یافت
جهان سر به سرگشت ماتمکده
شد از قتل شه، مصطفی (ص) غمزده
به شام دویم روز این ماجرا
پرستش همی کردم اندر سرا
همین زشت نستوده کردار زن
که اهریمان را بود راهزن
به نزد من آمد رخ آراسته
به شادی فزوده زغم کاسته
نگارین کف و کرده هر هفت سخت
چو قطامه ی زشت میشوم تخت
به رقص اندر از شادی و خرمی
نوا شامیانه سرودی همی
بدوگفتم: این شادی ازبهر چیست؟
چنین نغمه و رقص بیهوده نیست
بگو تا سبب چیست این کار را؟
مر این زشت و نستوده کردار را؟
اگر چند در خانه بیگانه نیست
بداندیش مرد تو در خانه نیست
هر آن زن که در پیش او نیست شوی
نکو نیست بنماید از پرده روی
زمانی برقصد گهی کف زند
گهی نغمه خواند گهی دف زند
مرا گفت: شوی من آمد زراه
از این پیشتر کاندر آید سپاه
از آن آمدم شادمان سوی تو
که آرم به تو مژده ی شوی تو
به فتح و ظفر بازگشته است مرد
مرا فتح شوهر چنین شاد کرد
بگفتمش فتحی که گویی چه بود؟
بداندیش را دشمنی با که بود؟
بگفتا: که با شاه و مولای تو
خداوند دادار والای تو
حسین علی (ع) نورچشم بتول (س)
طراز برو زیب دوش رسول (ص)
چو بشنیدم این آستین بر زدم
دریدم گریبان و برسر زدم
شدم سوی بیغوله رفته زتوش
نشستم ز دل برکشیدم خروش
نرفته دمی بیهش از غم شدم
به هوش خود آندم که باز آمدم
بدیدم گذشته زشب چند پاس
رسیده زمان نیاز و سپاس
زبیغوله ی خویش بهر وضوی
درآن شب برون آمدم آب جوی
بدیدم یکی نور برخاسته
زخانه کزو ماه و خور کاسته
چو دیدم درست آن درخشنده نور
چو خور تافتی از میان تنور
به خود گفتم آتش که افروخته؟
کزان رخت بخت مرا سوخته
اگر آتش است آتش این روشنی
ندارد نگه چون بدوی افکنی
وگر نیست آتش پس این نور چیست؟
تنور است این، وادی طور نیست
درختی که موسی از آن تافت نور
همانا پدید آمد از این تنور
برفتم بدیدم فروزان سری
پر از نور بر روی خاکستری
به پیراهن آن پر از نور سر
بسی سبز مرغان پیوسته پر
سری کافسرش زیور عرش بود
پر ازخون و خاکسترش فرش بود
به خود گفتم: آوخ که افتاده خوار
به خاکستر آیینه ی کردگار
سرکیست یارب به خاک تنور؟
که مهمان ما گشته از راه دور
تن این سر نور گستر کجاست؟
فتاده به خاکستر آمد چراست؟
همی گفتم این و خروشان شدم
چو دیگ از تف غصه جوشان شدم
چو این مویه برسر زمن ساز شد
بدیدم در آسمان باز شد
یکی هودج از آسمان شد فرود
درو چار تن با نوی پاک بود
همه چو درخشنده سیاره گان
زدیدارشان خیره نظاره گان
به گرد اندرونشان زهر سوزده
هزار از بهشتی نگاران رده
سیه پوش هر زن چو گیسوی خویش
خراشیده با ناخنان روی خویش
خروشان برفتند سوی تنور
چو دیدند نور سر شه زدور
زهودج بجستند تازان به خاک
پی دیدن آن سر تابناک
چو گرد فروزان تنور آمدند
همه غرق در بحر نور آمدند
بر سر نهادند برخاک روی
بگفتند: کای کشته ی پاکخوی
خدیو قدر،پادشاه قضا
نیا مصطفی (ص) و پدر مرتضی (ع)
کجا بود زهرا(س) در آن روزگار؟
که از پیکرت سر بریدند زار
اگر دیده بود این گزند تو را
همان دختران نژند تو را
همان خواهر دستگیر تو را
همان دختران اسیر تو را
همان بسته در بند بیمار تو
همان بانوان گرفتار تو
ندانیم کاو را چه رفتی به سر
چه می کردی آن دخت خیرالبشر
چرا ای سر اینسان به خاکستری؟
تو کز ماه و خورشید والاتری
ببراد دستی که کردت جدا
زتن ای سر برگزیده ی خدا
بسوزاد در آتش آن کاین تنور
تو را داد جای ای درخشنده نور
چو لختی بدینگونه آن بانوان
بدان سر گرستند زار و نوان
دوباره در آسمان گشت باز
همه پرده های فلک شد فراز
به ارکان عالم هیاهو فتاد
تزلزل به نه چرخ و شش سوفتاد
یکی هودج آمد فرود از سپهر
که کردی همی پرده داریش مهر
بر اطراف هودج طبق های نور
نثار از خداوند بردست حور
در آن هودج آرام جان رسول
همال علی (ع)، مام زینب (س)، بتول (س)
پریشان دو پر چین کمند سیاه
نهفته بر اندر پرند سیاه
خراشیده خورشید را با هلال
دو هفته مه او زخون گشته آل
دل آزرده از مرگ فرزند خویش
خروشان ز داغ جگر بند خویش
روان کرده از چشمه ی چشم سیل
ملایک به گرد اندرش خیل خیل
همی گفت: ای جان مادر حسین
عزیز خدا و پیمبر، حسین
چو آن هودج آمد به روی زمین
زهودج برون گشت بانوی دین
چو گویم که او را چه آمد به چشم
دل نازکش ترسم آید به خشم
سری دید پر خون به خاک تنور
کزو داشت بیننده ی مهر، نور
سری افسر آرای عرش برین
سری زیب دوش رسول امین
بزد دست و آن سر زخاکسترا
برآورد و بگرفتش اندر برا
ببوسید و برحنجرش لب نهاد
همی کرد از خنجر شمر یاد
بزد بوسه بر بوسه گاه رسول
همی گفت زار ای روان بتول (ع)
که کشتت، که تاراج کرد افسرت؟
که سرهشت بر روی خاکسترت؟
عزیز من، اینجای، جای تو نیست
چنین خاکساری سزای تو نیست
چه کرد آن بداندیش مهمان نواز
که ساز ضیافت چنین کرد ساز
به خاکستر اندر که مهمان نشاند؟
که بر فرق مهمان خود تیغ راند؟
الا ای نهال خرامان من
همان با وفا دوستداران من
چه آمد بسرشان زچرخ بلند؟
چگونه به خاک زمینشان فکند؟
شدند آن نهالان رعنا قلم
که بر چرخ اعلا زدندی علم
برادر شد از کف پسر کشته شد
به خون تازه دامادم آغشته شد
گلو پاره شد شیر خوار مرا
بدان آمد انجام کار مرا
که از پیکرم سر نمودند دور
چنینش بدادند جا درتنور
نه با من به کین دشمنان خاستند
که از حشمت مرتضی کاستند
نه با من ستیزه روا داشتند
که حق نبی خوار بگذاشتند
نه از من بداندیش پوشیده چشم
که آورد کیهان خدا را به خشم
من و دشمنانم به روز شمار
بیاییم در محضر کردگار
کشد کیفر من جهان آفرین
که در راه او کشته گشتم چنین
من ای مادر احمدی (ص) خلق و خوی
به نزد خدایم تو بر من مجوی
بهل داوری تا به روز شمار
در آنجا کف دادخواهی برآر
چو گفت این، سرشاه و خاموش گشت
ز غم بانوی خلد مدهوش گشت
من از ناله ی دخت خیرالبشر
فتادم برون رفت هوشم زسر
ندیدم اثر یافتم چون توان
نه از آن دو هودج نه از بانوان
برفتم سرشاه برداشتم
بشستم به سجاده بگذاشتم
ببوسیدمش جبهه و روی و موی
همی تا سحر مویه کردم بدوی
چو زان راستگو زن امیر این شنید
چو گل جامه ی صبر برتن درید
به سر زد بنالید و بگریست زار
برآورد از دل فغان چون هزار
همه انجمن زار بگریستند
برآن کشته ی خوار بگریستند
سپس گفت مختار کای نیک زن
ز دل تاب بردی توانم ز تن
بدین بنده گی کردن و مهر تو
شود سرخ روز جزا چهر تو
زن ناپسندیده و شوی زشت
به کیفر بود نارشان سرنوشت
بفرمود پس آتش افروختند
زن شوم بدکار را سوختند
چو هنگام کیفر به خولی رسید
ابا تیغ، دژخیم سویش دوید
بریدش دو دست آنکه از تن سرش
بیفکند و سوزاند در آذرش
جهان گشت پرداخته زان پلید
که گیتی چنین نابکاری ندید
نیامد به دیگر سرا زینهار
که بادش عذاب ابد کردگار
پس ا زکشتن خولی اهرمن
بیاورد مردی ز در چار تن
یکی بود عمار و دیگر یزید
سیم مالک آن کو عذابش مزید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۶ - به درک فرستادن مختار منقذ ابن مره ی عبدی قاتل علی اکبر (ع) را
همانگه یکی از غلامان پیر
بیامد ببوسید پیش سریر
یکی زشت مردش گرفتار بند
بداندیش و نستوده ناهوشمند
که او منقذ مره اش نام برد
دلش تیره از بدگهر مام بود
چه گویم نگویم که را کشته بود
که را؟ تن به خون اندر آغشته بود
که ترسم دل مرتضی بشکند
حسن (ع) درجنان دست برسر زند
پیمبر (ص) ز سوگش بنالد به درد
شود چهر ه ی بانوی خلد، زرد
شود تازه داغ دل باب او
همان عمه و مام بی تاب او
چو مختار دید آن بداندیش را
ستمکار بی دین بد کیش را
فرود آمد از تخت و بر خاک سود
دو روی و خدا را ستایش نمود
بزد بانگ بر او که ای بد نژاد
تو را از کف من رهایی مباد
بسی در قفای تو بشتافتند
به نیروی بخت آخرت یافتند
ندانستی ای دشمن کردگار
به زشتی سرآید تو را روزگار
مرا بر شما کردگار جهان
کند حاکم و چیره و قهرمان
تو را گر زهم بگسلم بند بند
نباشد مرا کشتنت سودمند
که خون پلیدت نریزد به هیچ
از آن پس که کردی زگیتی بسیچ
ولی کشتنت هم به دست من است
گرت سر نبرم شکست من است
گرت زنده مانی، به دیگر سرای
بمانم خجل پیش کیهان خدای
تو دانی چه کردی، که را کشته ای؟
به خون جسم پاک که آغشته ای؟
نبیره ی نبی (ص) را بکشتی به تیغ
زقتل تو من هم ندارم دریغ
از آن پیش کارم زمانت به سر
یکی باز گو با من ای بدگهر
که فرزند شه را بکشتی چرا؟
پی سیم و زر، دین بهشتی چرا؟
بگفت: ای طرازنده خرگاه را
نه تنها بکشتم من آن شاه را
هزاری سوار از دلیران کار
مرا بود درکشتنش دستیار
امیرش بگفت: ار بدینسان نبود
که یارست بر وی نبرد آزمود
بدان تاجور حیدر ثانیا
نکشتش یکی تن به آسانیا
نجنبید مهرت بدان روی و موی
که شمشیر کین آختی سوی اوی
چرا بودی ای بدگهر سنگدل؟
نگشتی زکردار خود تنگدل؟
بگفت این و بارید خون از دو چشم
دریده گریبان طاقت زخشم
سه حمله به لشگر دلیرانه برد
هزاری که از تیغ او جان سپرد
هرآنکس که آن دست و شمشیر دید
دل از هستی خویش یکجا برید
تو پنداشتی مرتضی زنده شد
به ترک سران تیغ بارنده شد
اگر چند کودک بد و خردسال
کس از سالخوردان نبودش همال
نبودی اگر تشنه در دشت جنگ
ندادی پی زیست، ما را درنگ
بدم من سواره به قلب سپاه
به نزد عمر در صف رزمگاه
بدیدم چو سیمای والای او
همان فره و برزو بالای او
همانگه دل و دستم از کار شد
مرا سست نیروی پیکار شد
سپه را بدیدم به رخ رنگ مرگ
نشسته است و لرزنده چون بید برگ
نه دستی توانست تیغ آختن
نه در توسنی زهره ی تاختن
هم آخر سرآمد ورا روزگار
زتیغ من اندر صف کارزار
بفرمود پس مهتر ارجمند
گسستند اندام او بندبند
سرش برگرفتند و آتش زدند
به شکرانه حق را ثناگر شدند
دگر روز آن ملحد زشت روی
که عبداله مسلم ازکین اوی
به خون خفت در پهنه ی رزمگاه
سر و جان خود کرد قربان شاه
کشاندند و بردند نزدش اسیر
چو دیدش جهانجوی روشن ضمیر
بیامد ببوسید پیش سریر
یکی زشت مردش گرفتار بند
بداندیش و نستوده ناهوشمند
که او منقذ مره اش نام برد
دلش تیره از بدگهر مام بود
چه گویم نگویم که را کشته بود
که را؟ تن به خون اندر آغشته بود
که ترسم دل مرتضی بشکند
حسن (ع) درجنان دست برسر زند
پیمبر (ص) ز سوگش بنالد به درد
شود چهر ه ی بانوی خلد، زرد
شود تازه داغ دل باب او
همان عمه و مام بی تاب او
چو مختار دید آن بداندیش را
ستمکار بی دین بد کیش را
فرود آمد از تخت و بر خاک سود
دو روی و خدا را ستایش نمود
بزد بانگ بر او که ای بد نژاد
تو را از کف من رهایی مباد
بسی در قفای تو بشتافتند
به نیروی بخت آخرت یافتند
ندانستی ای دشمن کردگار
به زشتی سرآید تو را روزگار
مرا بر شما کردگار جهان
کند حاکم و چیره و قهرمان
تو را گر زهم بگسلم بند بند
نباشد مرا کشتنت سودمند
که خون پلیدت نریزد به هیچ
از آن پس که کردی زگیتی بسیچ
ولی کشتنت هم به دست من است
گرت سر نبرم شکست من است
گرت زنده مانی، به دیگر سرای
بمانم خجل پیش کیهان خدای
تو دانی چه کردی، که را کشته ای؟
به خون جسم پاک که آغشته ای؟
نبیره ی نبی (ص) را بکشتی به تیغ
زقتل تو من هم ندارم دریغ
از آن پیش کارم زمانت به سر
یکی باز گو با من ای بدگهر
که فرزند شه را بکشتی چرا؟
پی سیم و زر، دین بهشتی چرا؟
بگفت: ای طرازنده خرگاه را
نه تنها بکشتم من آن شاه را
هزاری سوار از دلیران کار
مرا بود درکشتنش دستیار
امیرش بگفت: ار بدینسان نبود
که یارست بر وی نبرد آزمود
بدان تاجور حیدر ثانیا
نکشتش یکی تن به آسانیا
نجنبید مهرت بدان روی و موی
که شمشیر کین آختی سوی اوی
چرا بودی ای بدگهر سنگدل؟
نگشتی زکردار خود تنگدل؟
بگفت این و بارید خون از دو چشم
دریده گریبان طاقت زخشم
سه حمله به لشگر دلیرانه برد
هزاری که از تیغ او جان سپرد
هرآنکس که آن دست و شمشیر دید
دل از هستی خویش یکجا برید
تو پنداشتی مرتضی زنده شد
به ترک سران تیغ بارنده شد
اگر چند کودک بد و خردسال
کس از سالخوردان نبودش همال
نبودی اگر تشنه در دشت جنگ
ندادی پی زیست، ما را درنگ
بدم من سواره به قلب سپاه
به نزد عمر در صف رزمگاه
بدیدم چو سیمای والای او
همان فره و برزو بالای او
همانگه دل و دستم از کار شد
مرا سست نیروی پیکار شد
سپه را بدیدم به رخ رنگ مرگ
نشسته است و لرزنده چون بید برگ
نه دستی توانست تیغ آختن
نه در توسنی زهره ی تاختن
هم آخر سرآمد ورا روزگار
زتیغ من اندر صف کارزار
بفرمود پس مهتر ارجمند
گسستند اندام او بندبند
سرش برگرفتند و آتش زدند
به شکرانه حق را ثناگر شدند
دگر روز آن ملحد زشت روی
که عبداله مسلم ازکین اوی
به خون خفت در پهنه ی رزمگاه
سر و جان خود کرد قربان شاه
کشاندند و بردند نزدش اسیر
چو دیدش جهانجوی روشن ضمیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۳۹ - گریختن شمر پلید با سنان انس و پانزده نفر
تنی چند از یاران خود را خواند
سخن ها زکردار مختار راند
نیابیم گفت او که دانم امان
سرآرد مر این مرد ما را زمان
ازآن پیش کز ما کشد کیفرا
روا نیست ما را درنگ ایدرا
همان به ره بصره گیریم پیش
رهانیم جان از بداندیش خویش
پناهنده زی مصعب آریم روی
بزرگست زنهار جوییم از وی
رهیدن به هنگام و بگریختن
به از ماندن و خون خود ریختن
کیمن کرده مختار در کشتنم
ز دشمن کشی ها مرادش منم
مرا تا در این شهر نارد به دست
تن آسوده لختی نخواهد نشست
زچنگال قهرش نیابم رها
کنم گرمکان در دم اژدها
شما نیز اگر جا به کام نهنگ
گزینید، آرد زکینتان به چنگ
بتازید کز کوفه بیرون رویم
به زنهار مصعب هم ایدون رویم
پلید و سنان با سه پنج دگر
سوی بصره گشتند هامون سپر
شنید ای پرستنده ی خیر نام
که خوشنود ازو باد خیرالانام
پرستنده هجده به همراه برد
به دنبال آن ناکسان ره سپرد
همی تاخت پوینده تا دیدشان
به نیرو هماورد گردیدشان
بداندیش بدخوی، شمر پلید
چو او را به کین سخت کوشنده دید
بر آویخت با جنگجوینده مرد
بزد دست و آهیخت تیغ نبرد
پس از حمله ای چند زخمی بزرگ
بزد بر سر نامجوی سترگ
از آن زخم برگشت خیر از نبرد
به یاران آن بد گهر حمله کرد
سه دیگر زیاران او نیز کشت
پلید ستمگر به زخم درشت
وزان پس سوی بصره شد رهسپار
به همراه یاران خود نابکار
عنان تافت زو زخم خورده سوار
بیامد به درگاه سالار زار
بدو گفت مختار چون آمدی؟
همانا زدشمن زبون آمدی
نفرموده بودم تو را من ستیز
همانا زدشمن شدی در گریز؟
به کشتن بدادی غلامان من
بگشتی همانا ز پیمان من
بدو خیر گفت: ای امیر گزین
گناهی نباشد مرا اندرین
همی خواستم کان پلید شریر
شود کشته در دست من یا اسیر
زمان مانده بودش زمن شد رها
نشد کاری افسون بدان اژدها
به بو عمرو و عبداله آنگه امیر
بفرمود کاندر قفای شریر
شتابید و او را به چنگ آورید
مبادا که لختی درنگ آورید
به همره برید آنچه بایست مرد
زدشمن به گردون برآرید گرد
به فرمان سالار کار آگها
برفتند بو عمرو و عبداللها
وزانسوی شمر آن شریر جهان
به کلبانیه رفت با همرهان
درآنجا شد آسوده از رنج راه
پلید تبه گوهر دل سیاه
به مصعب یکی نامه بنگاشت زود
به نزدیک خود خواند مردی یهود
بگفت: این زمن سوی مصعب رسان
بیندیش و پنهانش دار ازکسان
بگفت این زود بر جهود آن زمان
یکی تازیانه زکین بدگمان
جهود استد آن نامه نادیده مزد
روان شد چنان در شبانگاه، دزد
ز زخم همان تازیانه جهود
دژم بود و ره را بگرداند زود
به راهی روان شد که انجام کار
به بو عمرو و عبداله آمد دچار
چو بشناخت آن دو سرفراز را
سبب جست زایشان تک و تاز را
سبک نامه ی شمر بسپردشان
بدانسو که بدجای او بردشان
یکی خیمه شمر اندرو خفته بود
که خود کار چون بختش آشفته بود
رده گرد آن خیمه مردان زدند
ز خصم نهان گشته پرسان شدند
ز بانگ تک اسب و آوای مرد
شد آن خفته بیدار و، رخ گشته زرد
زجا جست بی مغفر و جوشنا
به کف تیغ عریان، برهنه تنا
به بو عمر و یارانش آورد روی
تنی را بکشت از سواران اوی
سرانجام برگشت بخت پلید
به بند بلا، هم نبردش کشید
چو شمر ستمگر گرفتار شد
ز یزدان روا کام مختار شد
کشیدند بو عمرو و عبداللهش
نگون تن فکنده به خاک رهش
سوی کوفه بردند خندان و شاد
به درگاه مختار فرخ نژاد
پدیدار شد چون ستمگر زدور
کله سود مختار برتاج هور
چنان خنده زد میربا یال و سفت
که آواز آن خنده هر کس شنفت
وزان پس بدانگونه بگریست زار
که درگلشن و باغ، ابر بهار
وزان پس چنین گفت با انجمن
کزین خنده و گریه رانم سخن
از آنرو نخستین زدم خنده خوش
که دیدم سرو خود این کینه کش
پس از خنده بگریستم بهر آن
که یاد آمدم از شه انس و جان
من و دیدن شمر در بند خویش؟
خدا را سزد شکر ز اندازه بیش
سپس گفت آن بدرگ شوم را
بتر دشمن شاه مظلوم را
کشای موی، برگشته بخت آورند
پی کیفرش پیش تخت آورند
بد اندیش را روزبانان به کین
کشیدند سوی امیر گزین
بدو گفت مختارکای بدنژ اد
نکردی همانا از این روز یاد
که افتی چنین درکمند منا
تنت سوده گردد به بند منا
چو بود آن همه کین و پیکار تو
تفو برتو و زشت کردار تو
بریدی سر شاه آزاده گان
مهین سرور مصطفی (ص) زاده گان
زتن دور کردی سری را که هور
از او یافت تا چارمین چرخ نور
به خون شستی آن چهره و موی را
که سودی پیمبر بدان روی را
تنی را به خون درکشیدی زکین
کزو زنده جان بود روح الامین
بریدی سر ای دشمن تیره رای
زشاه جوانان مینو سرای
از آن دم که از پیکر شهریار
فکندی به خنجر سر تاجدار
شب و روز پیش جهان آفرین
بسودم همی روی و مو بر زمین
که پاید مرا روز تا آن زمان
زبخشایش داور آسمان
که از خون تو خاک را گل کنم
به سوگ تو سور ای سیه دل کنم
جهان آفرین را سپاس آورم
که گشت آسمان تاکنون بر سرم
بدیدم ترا چون زنان بسته دست
برخویش ای زشت شیطان پرست
پس آنگاه دژخیم را باز خواند
سرافراز با او چنین راز راند
که بر پای بنمای داری بلند
بیفکن از آن دار، پیچان کمند
بداندیش را زنده بردارکن
دو پایش ببند و نگونسار کن
بزن برتنش نیش خنجر همی
که خنجر مر او راست کیفر همی
بکن با دم گاز چرمش زتن
ابرجای آن کنده، مسمار زن
ببر گوشت هر دم ز اعضای
بنه آهن سرخ بر جای او
چو کردی چنین آتشی بر فروز
تن دوزخی را به آتش بسوز
کشان شمر دون را مرآن هوشمند
بیاورد و برزد به دار بلند
به زخم شکنجه تنش را بخست
بریدش دوگوش و دو پا و دو دست
همی مردمان از کران تا کران
بخستند جسمش به سنگ گران
بدی جای به جسم پلیدش هنوز
که آن مرد دژخیم پیروز روز
چو کوه آتش پر شرر بر فروخت
تنش را در آن دار آتش بسوخت
در این گیتی اینگونه کیفر بدید
وزان گیتی اما چه بیند پلید
بدین کار بادا ز داد آفرین
به مختار فرخ نژاد آفرین
علی (ع) باد از و شاد خوار و بتول(س)
شکفته شود زو روان رسول (ص)
اگر چند کرد آنچه بایست کرد
سپهدار مختار فرزانه مرد
ولی شمر ناپاک گوهر کجا
سرافراز سبط پیمبر کجا
شها، دشت لاهوت میدان تست
بهین خونبهای تو یزدان تست
میان و تو و داور کردگار
تو و من نماند ای خداوندگار
تو او گشتی و او تو شد بی شکی
نبینی دویی درمیان جز یکی
تو رفتی به جای تو آمد خدا
تو و او نباشید از هم جدا
حسین و خدا شد به معنی یکی
مرا جز یقین نیست در این شکی
اگر مسلم پاک یا کافرم
بدین اعتقاد از جهان بگذرم
ایا بنده ای کت خدایی بود
نه از کردگارت جدایی بود
ز دام غم، این بنده را وارهان
مهل تو رود در ره گمرهان
ببر دستش از دامن آن و این
ممانش ز بار غم اندوهگین
پناه از تو جوید پناهش بده
برات نجات ازگناهش بده
تو خواهشگرش باش روز جزای
ممانش گرفتار خشم خدای
نراند خدا هر که خوانی تواش
نخواند هم آنرا که رانی تواش
کنون باز گردم سوی داستان
که بشنیدم از گفته راستان
سخن ها زکردار مختار راند
نیابیم گفت او که دانم امان
سرآرد مر این مرد ما را زمان
ازآن پیش کز ما کشد کیفرا
روا نیست ما را درنگ ایدرا
همان به ره بصره گیریم پیش
رهانیم جان از بداندیش خویش
پناهنده زی مصعب آریم روی
بزرگست زنهار جوییم از وی
رهیدن به هنگام و بگریختن
به از ماندن و خون خود ریختن
کیمن کرده مختار در کشتنم
ز دشمن کشی ها مرادش منم
مرا تا در این شهر نارد به دست
تن آسوده لختی نخواهد نشست
زچنگال قهرش نیابم رها
کنم گرمکان در دم اژدها
شما نیز اگر جا به کام نهنگ
گزینید، آرد زکینتان به چنگ
بتازید کز کوفه بیرون رویم
به زنهار مصعب هم ایدون رویم
پلید و سنان با سه پنج دگر
سوی بصره گشتند هامون سپر
شنید ای پرستنده ی خیر نام
که خوشنود ازو باد خیرالانام
پرستنده هجده به همراه برد
به دنبال آن ناکسان ره سپرد
همی تاخت پوینده تا دیدشان
به نیرو هماورد گردیدشان
بداندیش بدخوی، شمر پلید
چو او را به کین سخت کوشنده دید
بر آویخت با جنگجوینده مرد
بزد دست و آهیخت تیغ نبرد
پس از حمله ای چند زخمی بزرگ
بزد بر سر نامجوی سترگ
از آن زخم برگشت خیر از نبرد
به یاران آن بد گهر حمله کرد
سه دیگر زیاران او نیز کشت
پلید ستمگر به زخم درشت
وزان پس سوی بصره شد رهسپار
به همراه یاران خود نابکار
عنان تافت زو زخم خورده سوار
بیامد به درگاه سالار زار
بدو گفت مختار چون آمدی؟
همانا زدشمن زبون آمدی
نفرموده بودم تو را من ستیز
همانا زدشمن شدی در گریز؟
به کشتن بدادی غلامان من
بگشتی همانا ز پیمان من
بدو خیر گفت: ای امیر گزین
گناهی نباشد مرا اندرین
همی خواستم کان پلید شریر
شود کشته در دست من یا اسیر
زمان مانده بودش زمن شد رها
نشد کاری افسون بدان اژدها
به بو عمرو و عبداله آنگه امیر
بفرمود کاندر قفای شریر
شتابید و او را به چنگ آورید
مبادا که لختی درنگ آورید
به همره برید آنچه بایست مرد
زدشمن به گردون برآرید گرد
به فرمان سالار کار آگها
برفتند بو عمرو و عبداللها
وزانسوی شمر آن شریر جهان
به کلبانیه رفت با همرهان
درآنجا شد آسوده از رنج راه
پلید تبه گوهر دل سیاه
به مصعب یکی نامه بنگاشت زود
به نزدیک خود خواند مردی یهود
بگفت: این زمن سوی مصعب رسان
بیندیش و پنهانش دار ازکسان
بگفت این زود بر جهود آن زمان
یکی تازیانه زکین بدگمان
جهود استد آن نامه نادیده مزد
روان شد چنان در شبانگاه، دزد
ز زخم همان تازیانه جهود
دژم بود و ره را بگرداند زود
به راهی روان شد که انجام کار
به بو عمرو و عبداله آمد دچار
چو بشناخت آن دو سرفراز را
سبب جست زایشان تک و تاز را
سبک نامه ی شمر بسپردشان
بدانسو که بدجای او بردشان
یکی خیمه شمر اندرو خفته بود
که خود کار چون بختش آشفته بود
رده گرد آن خیمه مردان زدند
ز خصم نهان گشته پرسان شدند
ز بانگ تک اسب و آوای مرد
شد آن خفته بیدار و، رخ گشته زرد
زجا جست بی مغفر و جوشنا
به کف تیغ عریان، برهنه تنا
به بو عمر و یارانش آورد روی
تنی را بکشت از سواران اوی
سرانجام برگشت بخت پلید
به بند بلا، هم نبردش کشید
چو شمر ستمگر گرفتار شد
ز یزدان روا کام مختار شد
کشیدند بو عمرو و عبداللهش
نگون تن فکنده به خاک رهش
سوی کوفه بردند خندان و شاد
به درگاه مختار فرخ نژاد
پدیدار شد چون ستمگر زدور
کله سود مختار برتاج هور
چنان خنده زد میربا یال و سفت
که آواز آن خنده هر کس شنفت
وزان پس بدانگونه بگریست زار
که درگلشن و باغ، ابر بهار
وزان پس چنین گفت با انجمن
کزین خنده و گریه رانم سخن
از آنرو نخستین زدم خنده خوش
که دیدم سرو خود این کینه کش
پس از خنده بگریستم بهر آن
که یاد آمدم از شه انس و جان
من و دیدن شمر در بند خویش؟
خدا را سزد شکر ز اندازه بیش
سپس گفت آن بدرگ شوم را
بتر دشمن شاه مظلوم را
کشای موی، برگشته بخت آورند
پی کیفرش پیش تخت آورند
بد اندیش را روزبانان به کین
کشیدند سوی امیر گزین
بدو گفت مختارکای بدنژ اد
نکردی همانا از این روز یاد
که افتی چنین درکمند منا
تنت سوده گردد به بند منا
چو بود آن همه کین و پیکار تو
تفو برتو و زشت کردار تو
بریدی سر شاه آزاده گان
مهین سرور مصطفی (ص) زاده گان
زتن دور کردی سری را که هور
از او یافت تا چارمین چرخ نور
به خون شستی آن چهره و موی را
که سودی پیمبر بدان روی را
تنی را به خون درکشیدی زکین
کزو زنده جان بود روح الامین
بریدی سر ای دشمن تیره رای
زشاه جوانان مینو سرای
از آن دم که از پیکر شهریار
فکندی به خنجر سر تاجدار
شب و روز پیش جهان آفرین
بسودم همی روی و مو بر زمین
که پاید مرا روز تا آن زمان
زبخشایش داور آسمان
که از خون تو خاک را گل کنم
به سوگ تو سور ای سیه دل کنم
جهان آفرین را سپاس آورم
که گشت آسمان تاکنون بر سرم
بدیدم ترا چون زنان بسته دست
برخویش ای زشت شیطان پرست
پس آنگاه دژخیم را باز خواند
سرافراز با او چنین راز راند
که بر پای بنمای داری بلند
بیفکن از آن دار، پیچان کمند
بداندیش را زنده بردارکن
دو پایش ببند و نگونسار کن
بزن برتنش نیش خنجر همی
که خنجر مر او راست کیفر همی
بکن با دم گاز چرمش زتن
ابرجای آن کنده، مسمار زن
ببر گوشت هر دم ز اعضای
بنه آهن سرخ بر جای او
چو کردی چنین آتشی بر فروز
تن دوزخی را به آتش بسوز
کشان شمر دون را مرآن هوشمند
بیاورد و برزد به دار بلند
به زخم شکنجه تنش را بخست
بریدش دوگوش و دو پا و دو دست
همی مردمان از کران تا کران
بخستند جسمش به سنگ گران
بدی جای به جسم پلیدش هنوز
که آن مرد دژخیم پیروز روز
چو کوه آتش پر شرر بر فروخت
تنش را در آن دار آتش بسوخت
در این گیتی اینگونه کیفر بدید
وزان گیتی اما چه بیند پلید
بدین کار بادا ز داد آفرین
به مختار فرخ نژاد آفرین
علی (ع) باد از و شاد خوار و بتول(س)
شکفته شود زو روان رسول (ص)
اگر چند کرد آنچه بایست کرد
سپهدار مختار فرزانه مرد
ولی شمر ناپاک گوهر کجا
سرافراز سبط پیمبر کجا
شها، دشت لاهوت میدان تست
بهین خونبهای تو یزدان تست
میان و تو و داور کردگار
تو و من نماند ای خداوندگار
تو او گشتی و او تو شد بی شکی
نبینی دویی درمیان جز یکی
تو رفتی به جای تو آمد خدا
تو و او نباشید از هم جدا
حسین و خدا شد به معنی یکی
مرا جز یقین نیست در این شکی
اگر مسلم پاک یا کافرم
بدین اعتقاد از جهان بگذرم
ایا بنده ای کت خدایی بود
نه از کردگارت جدایی بود
ز دام غم، این بنده را وارهان
مهل تو رود در ره گمرهان
ببر دستش از دامن آن و این
ممانش ز بار غم اندوهگین
پناه از تو جوید پناهش بده
برات نجات ازگناهش بده
تو خواهشگرش باش روز جزای
ممانش گرفتار خشم خدای
نراند خدا هر که خوانی تواش
نخواند هم آنرا که رانی تواش
کنون باز گردم سوی داستان
که بشنیدم از گفته راستان
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۳ - کشته شدن ابوخلیق شاعر بدست مختار
بزرگان چمیدند بر پیشگاه
غو کوس برشد زماهی به ماه
به فرزند مالک سپهدار گفت
که ای تیغ زن شیر با یال و سفت
تو نایب منابی مرا بر به تخت
بگستر دل آسوده بر تخت رخت
به یاران ببخشای و با دشمنان
بکن کار با تیغ و تیر و سنان
مرا بر سر ایدون شده آشکار
هوای بیابان و شور شکار
بگفت این و بنشاند برجای خویش
براهیم را آن یل پاک کیش
به زین چمان چرمه خود جا گرفت
ابا مهتران راه صحرا گرفت
سپهبد درفش امیری فراشت
وزان پس به داد و دهش دل گماشت
زدادش همه کشور آباد گشت
روان ها زبند غم آزاد گشت
یکی روز یاران پلیدی شریر
کشیدند بر پیشگاه امیر
بگفتند: کای سرور بی همال
مراین مرد بد گوهر کین سگال
خداوند طبع است و سنجد سخن
همی نو کند داستان کهن
کند در فن و شیوه ی شاعری
به گفتار دلکش همی ساحری
ولی با شه کربلا دشمن است
نه یزدان پرست است اهریمن است
از این پیش با شاه اهل ولا
سگالیده پیکار در کربلا
سخن سنج گفت: ای جهانجو امیر
یکی راستی بشنو و در پذیر
نیم من بداندیش پور بتول (س)
نرفتم به پیکار سبط رسول (ص)
نیم دشمن شاه دین، دوستم
چو مغز ار برون آری از پوستم
همی خورد سوگند و زاری نمود
به سوگند و زاری همی بر فزود
که من هیچ گه باحسین (ع) شهید
نکردم بدی دشمنم با یزید
بدو گفت سالار شمشیر زن
اگر با شهنشاه خونین کفن
نکردی به دشت بلا کارزار
مخور غم که یابی زما زینهار
نکردی بدی چون تو با شاه فرد
بدی با تو هرگز نخواهیم کرد
سخنگو ز اسپهبد این چون شنود
به مدحش یکی نغز چامه سرود
درآن چامه کردش نیایش همی
چو بد درخور او را ستایش همی
بدو گفت پرورده ی مرتضی
که همزاد بد تیغ او با قضا
ازین پیش بودی تو درکارزار
به فرزند مرجانه خدمتگزار
ابا دشمن مصطفی (ص) دوستی
بر راد مردان نه نیکوستی
بدو گفت گوینده با داغ و درد
که این است کارسخنگوی مرد
پی سیم و زر تا ستاند صله
کند مدحت خولی و حرمله
مراین فرقه رانیست کیشی درست
تفو باد بر چهر اینان نخست
سپس باد بر بو خلیق پلید
عذاب خدایی که جان آفرید
برای خور و پوشش ای بی همال
مرا پیشه بد مدح آن بد سگال
دلم داشت نفرین، زبانم درود
بدوکم زیان بود مدحش چه سود
براهیم گفتا: فزون از روان
نمایند خدمت به نابخردان
سپهبد چو بشناخت کانمرد کیست
زدینارگان، داد او را دویست
بگفت: از براهیم بستان صله
مکن مدحت خولی و حرمله
بمان تا که آید زنخجیر شیر
به کاخ امارت امیر دلیر
ستان آنچه خواهی زدینارگان
از آن راد مهتر همی رایگان
بدو پاسخ آورد حیلت سگال
که ای راد بخشنده ی بی همال
زدینارگان آنچه بیاد مرا
بدادی تو دیگر نشاید مرا
ببخشا بر این بنده منت بنه
به رفتن سوی خانه دستور ده
که درخانه ام هست مشتی عیال
پی من به رنج اند و بیم و ملال
ندانند کامد بدین مرد پیر
چه از قهر و مهر جهانجو امیر
سپهبد بدو گفت: کای حیله گر
به فرزند مرجانه زین پیشتر
بسی سال بودی تو خدمتگزار
گریزی زما از چه هان زیست آر
زکردار تو در شگفتم بسی
زنیکان گریزان نباشد کسی
شدم از تو و کار تو بدگمان
نبی گر بد اندیش ایدر بمان
بدو گفت پرحیلت نابکار
که ای مهربان مهتر نامدار
مرا نیست جز راستی پیشه ای
ولیکن به دل دارم اندیشه ای
ز عبداله کامل نامجوی
کزین پیش گفتم هجا بهراوی
چو اندر سخن گفتم او را هجا
سزا نیست کایدر بمانم به جا
گرم بنگرد بخشدم کیفرا
به جای بدی آن نکو گوهرا
براهیم گفتش: هم ایدر بمان
زنیکان بدی ناید ای بد گمان
حکم باب مروان شوم پلید
که از او بداندیش تر، کس ندید
هجا گفت پیغمبر پاک را
خداوند دین شاه لولاک را
به گفتار بد پاک پیغمبرا
نجست از بداندیش خود کیفرا
تو از باب مروان بتر نیستی
هراسان و تیره دل از چیستی
دل آسوده مان اندرین انجمن
بپیوند از گفته ی خویشتن
یکی چامه در مدح شوی بتول (س)
علی ولی ابن عم رسول (ص)
که هربیت آن چونکه کلکت نوشت
دهد ایزدت خانه ای در بهشت
فسون پیشه گفتا: یک امشب امان
مرا بخش از چشم زخم زمان
بگویم یکی چامه ی آبدار
به توصیف یازنده ی ذوالفقار
امان دادش آن شب سپهدار راد
دل بد گهر زاده را کرد شاد
چو از باد شب مشعل روز مرد
به بحر سخن بد گهر غوطه خورد
دلش گنج اسرار حق چون نبود
نیارست شیر خدا را ستود
چو رخسار خورشید گردون نورد
برون آمد از پرده ی لا جورد
نشست از برگاه پیل دمان
چو خورشید رخشنده بر آسمان
سخنگوی را چاکران امیر
کشیدند و بردند پیش سریر
سپهبد بدو گفت: کای تیز هوش
بخوان چامه ای را که گفتی تو دوش
بدو گفت: کی شعر تر خیزدا
ز فکری که با غم بیامیزدا؟
سخن خاطری شاد خواهد همی
دلی از غم آزاد خواهد همی
در این بود اسپهبد شیر گیر
که بگشاد پرچم درفش امیر
زنخجیر باز آمد آن سرفراز
چو دیدش براهیم بردش نماز
چو بنشست برگاه مختار شاد
سپهدار را گفت: کای پاکزاد
کدام است این بسته دست اسیر؟
که باشد ستاده چنین سربه زیر
چو عبداله کامل نامجوی
بدید آن سرو گوش ناپاکخوی
نهشت آنکه اسپهبد زورمند
گشاید ز گوینده ی خویش بند
به مختار گفت: این پلید شریر
بدی زاده ی سعد دون را دبیر
به رزم شهنشاه فرمانروا
دبیر عمر بود در نینوا
به دفتر نوشتی همین دین تباه
شمار سوار و پیاده سپاه
دبیر سپاه است این نابکار
به دشت بلا بود طومار دار
شناسد مرآن دشمنان را که راه
گرفتند برخسرو کم سپاه
هر آنکس که زخمی زدی برامام
به دفتر نوشتیش این زشت نام
سپه را همی گفتی آرید جنگ
میارید در کینه جستن درنگ
بود بود خلیق سخنگوش نام
کزو خشمگین است خیرالانام
بدو گفت مختار کای بد نژاد
بگو نام آنان که داری به یاد
بگوی آنچه دیدی تو در کربلا
در آن دشت پر محنت و ابتلا
بدو بوخلیق بداندیش گفت:
کشم پرده پیشت ز راز نهفت
به سوگند سخت ار امانم دهی
ببخشی و منت به جانم نهی
چنین گفت مختار روشن روان
نیابم زدادار کیهان امان
هلم گر دمی دیده برهم زنی
و یا برلب خشک خود نم زنی
تو کردی بدی با شه انس و جان
نخواهی رهیدن زمن زنده جان
بگو کاورندم کنون آن بحل
که بنوشت کلک تو ای تیره دل
وگرنه کنم با دم گاز گرم
ز اندامت ای بد گهرزاده، چرم
بگفتا: که طومار کوفی سپاه
به مشکوی از جفت من بازخواه
پرستنده رفت و بیاورد زود
همان صفحه کان شوم بنوشته بود
بپرسید مختار زان بد نژاد
بگو تا زلشگر چه داری به یاد؟
مرآن ناکسان را شماره چه بود؟
پیاده چه بود و سواره چه بود؟
بد اندر رکاب شه انجمن
ز یاران و خویشان او چند تن؟
بکشتند چند آن ظفر پیشگان
به دشت نبرد از بد اندیشه گان؟
شه کربلا کشت چند از سپاه؟
به مشکوی از جفت من بازخواه
بدو گفت: کان لشگر نابکار
هزاری صد و بیست بودش سوار
پیاده درآن دشت پر خاشخور
بدی چار بیور هزار از شمر
دلیران و انصار شاه امم
زهفتاد بیش و زهشتاد کم
بدی مرد هجده جوان دلیر
زهاشم نژادان چو کوشنده شیر
مهین و کهین زن مبارک رده
کم از سی بدند و براز پانزده
زکوفی سپه کشته شد صد هزار
دگرها برستند از آن کارزار
از آنان بزرگان که کشته شدند
هزار و سه صد مرد جنگی بدند
از آنروز کان خسرو راستین
برون کرد دست یلی زآستین
بردست و شمشیر آن رهنمای
شد از یاد پیکار شیر خدای
همه انجمن زار بگریستند
بدان شاه بی یار بگریستند
بفرمود دژخیم را دین فروز
که این دوزخی را به آتش بسوز
ز سوزاندنش هیچ منما دریغ
از آن پس کزو پوست کندی به تیغ
کشیدند او را غلامان به زور
ز درگاه مختار کردند دور
بکندند چرمش پس آنگاه زود
به آتش فکندند و برخاست دود
پس از کشتن بو خلیق شریر
یکی مرد در پیشگاه امیر
غو کوس برشد زماهی به ماه
به فرزند مالک سپهدار گفت
که ای تیغ زن شیر با یال و سفت
تو نایب منابی مرا بر به تخت
بگستر دل آسوده بر تخت رخت
به یاران ببخشای و با دشمنان
بکن کار با تیغ و تیر و سنان
مرا بر سر ایدون شده آشکار
هوای بیابان و شور شکار
بگفت این و بنشاند برجای خویش
براهیم را آن یل پاک کیش
به زین چمان چرمه خود جا گرفت
ابا مهتران راه صحرا گرفت
سپهبد درفش امیری فراشت
وزان پس به داد و دهش دل گماشت
زدادش همه کشور آباد گشت
روان ها زبند غم آزاد گشت
یکی روز یاران پلیدی شریر
کشیدند بر پیشگاه امیر
بگفتند: کای سرور بی همال
مراین مرد بد گوهر کین سگال
خداوند طبع است و سنجد سخن
همی نو کند داستان کهن
کند در فن و شیوه ی شاعری
به گفتار دلکش همی ساحری
ولی با شه کربلا دشمن است
نه یزدان پرست است اهریمن است
از این پیش با شاه اهل ولا
سگالیده پیکار در کربلا
سخن سنج گفت: ای جهانجو امیر
یکی راستی بشنو و در پذیر
نیم من بداندیش پور بتول (س)
نرفتم به پیکار سبط رسول (ص)
نیم دشمن شاه دین، دوستم
چو مغز ار برون آری از پوستم
همی خورد سوگند و زاری نمود
به سوگند و زاری همی بر فزود
که من هیچ گه باحسین (ع) شهید
نکردم بدی دشمنم با یزید
بدو گفت سالار شمشیر زن
اگر با شهنشاه خونین کفن
نکردی به دشت بلا کارزار
مخور غم که یابی زما زینهار
نکردی بدی چون تو با شاه فرد
بدی با تو هرگز نخواهیم کرد
سخنگو ز اسپهبد این چون شنود
به مدحش یکی نغز چامه سرود
درآن چامه کردش نیایش همی
چو بد درخور او را ستایش همی
بدو گفت پرورده ی مرتضی
که همزاد بد تیغ او با قضا
ازین پیش بودی تو درکارزار
به فرزند مرجانه خدمتگزار
ابا دشمن مصطفی (ص) دوستی
بر راد مردان نه نیکوستی
بدو گفت گوینده با داغ و درد
که این است کارسخنگوی مرد
پی سیم و زر تا ستاند صله
کند مدحت خولی و حرمله
مراین فرقه رانیست کیشی درست
تفو باد بر چهر اینان نخست
سپس باد بر بو خلیق پلید
عذاب خدایی که جان آفرید
برای خور و پوشش ای بی همال
مرا پیشه بد مدح آن بد سگال
دلم داشت نفرین، زبانم درود
بدوکم زیان بود مدحش چه سود
براهیم گفتا: فزون از روان
نمایند خدمت به نابخردان
سپهبد چو بشناخت کانمرد کیست
زدینارگان، داد او را دویست
بگفت: از براهیم بستان صله
مکن مدحت خولی و حرمله
بمان تا که آید زنخجیر شیر
به کاخ امارت امیر دلیر
ستان آنچه خواهی زدینارگان
از آن راد مهتر همی رایگان
بدو پاسخ آورد حیلت سگال
که ای راد بخشنده ی بی همال
زدینارگان آنچه بیاد مرا
بدادی تو دیگر نشاید مرا
ببخشا بر این بنده منت بنه
به رفتن سوی خانه دستور ده
که درخانه ام هست مشتی عیال
پی من به رنج اند و بیم و ملال
ندانند کامد بدین مرد پیر
چه از قهر و مهر جهانجو امیر
سپهبد بدو گفت: کای حیله گر
به فرزند مرجانه زین پیشتر
بسی سال بودی تو خدمتگزار
گریزی زما از چه هان زیست آر
زکردار تو در شگفتم بسی
زنیکان گریزان نباشد کسی
شدم از تو و کار تو بدگمان
نبی گر بد اندیش ایدر بمان
بدو گفت پرحیلت نابکار
که ای مهربان مهتر نامدار
مرا نیست جز راستی پیشه ای
ولیکن به دل دارم اندیشه ای
ز عبداله کامل نامجوی
کزین پیش گفتم هجا بهراوی
چو اندر سخن گفتم او را هجا
سزا نیست کایدر بمانم به جا
گرم بنگرد بخشدم کیفرا
به جای بدی آن نکو گوهرا
براهیم گفتش: هم ایدر بمان
زنیکان بدی ناید ای بد گمان
حکم باب مروان شوم پلید
که از او بداندیش تر، کس ندید
هجا گفت پیغمبر پاک را
خداوند دین شاه لولاک را
به گفتار بد پاک پیغمبرا
نجست از بداندیش خود کیفرا
تو از باب مروان بتر نیستی
هراسان و تیره دل از چیستی
دل آسوده مان اندرین انجمن
بپیوند از گفته ی خویشتن
یکی چامه در مدح شوی بتول (س)
علی ولی ابن عم رسول (ص)
که هربیت آن چونکه کلکت نوشت
دهد ایزدت خانه ای در بهشت
فسون پیشه گفتا: یک امشب امان
مرا بخش از چشم زخم زمان
بگویم یکی چامه ی آبدار
به توصیف یازنده ی ذوالفقار
امان دادش آن شب سپهدار راد
دل بد گهر زاده را کرد شاد
چو از باد شب مشعل روز مرد
به بحر سخن بد گهر غوطه خورد
دلش گنج اسرار حق چون نبود
نیارست شیر خدا را ستود
چو رخسار خورشید گردون نورد
برون آمد از پرده ی لا جورد
نشست از برگاه پیل دمان
چو خورشید رخشنده بر آسمان
سخنگوی را چاکران امیر
کشیدند و بردند پیش سریر
سپهبد بدو گفت: کای تیز هوش
بخوان چامه ای را که گفتی تو دوش
بدو گفت: کی شعر تر خیزدا
ز فکری که با غم بیامیزدا؟
سخن خاطری شاد خواهد همی
دلی از غم آزاد خواهد همی
در این بود اسپهبد شیر گیر
که بگشاد پرچم درفش امیر
زنخجیر باز آمد آن سرفراز
چو دیدش براهیم بردش نماز
چو بنشست برگاه مختار شاد
سپهدار را گفت: کای پاکزاد
کدام است این بسته دست اسیر؟
که باشد ستاده چنین سربه زیر
چو عبداله کامل نامجوی
بدید آن سرو گوش ناپاکخوی
نهشت آنکه اسپهبد زورمند
گشاید ز گوینده ی خویش بند
به مختار گفت: این پلید شریر
بدی زاده ی سعد دون را دبیر
به رزم شهنشاه فرمانروا
دبیر عمر بود در نینوا
به دفتر نوشتی همین دین تباه
شمار سوار و پیاده سپاه
دبیر سپاه است این نابکار
به دشت بلا بود طومار دار
شناسد مرآن دشمنان را که راه
گرفتند برخسرو کم سپاه
هر آنکس که زخمی زدی برامام
به دفتر نوشتیش این زشت نام
سپه را همی گفتی آرید جنگ
میارید در کینه جستن درنگ
بود بود خلیق سخنگوش نام
کزو خشمگین است خیرالانام
بدو گفت مختار کای بد نژاد
بگو نام آنان که داری به یاد
بگوی آنچه دیدی تو در کربلا
در آن دشت پر محنت و ابتلا
بدو بوخلیق بداندیش گفت:
کشم پرده پیشت ز راز نهفت
به سوگند سخت ار امانم دهی
ببخشی و منت به جانم نهی
چنین گفت مختار روشن روان
نیابم زدادار کیهان امان
هلم گر دمی دیده برهم زنی
و یا برلب خشک خود نم زنی
تو کردی بدی با شه انس و جان
نخواهی رهیدن زمن زنده جان
بگو کاورندم کنون آن بحل
که بنوشت کلک تو ای تیره دل
وگرنه کنم با دم گاز گرم
ز اندامت ای بد گهرزاده، چرم
بگفتا: که طومار کوفی سپاه
به مشکوی از جفت من بازخواه
پرستنده رفت و بیاورد زود
همان صفحه کان شوم بنوشته بود
بپرسید مختار زان بد نژاد
بگو تا زلشگر چه داری به یاد؟
مرآن ناکسان را شماره چه بود؟
پیاده چه بود و سواره چه بود؟
بد اندر رکاب شه انجمن
ز یاران و خویشان او چند تن؟
بکشتند چند آن ظفر پیشگان
به دشت نبرد از بد اندیشه گان؟
شه کربلا کشت چند از سپاه؟
به مشکوی از جفت من بازخواه
بدو گفت: کان لشگر نابکار
هزاری صد و بیست بودش سوار
پیاده درآن دشت پر خاشخور
بدی چار بیور هزار از شمر
دلیران و انصار شاه امم
زهفتاد بیش و زهشتاد کم
بدی مرد هجده جوان دلیر
زهاشم نژادان چو کوشنده شیر
مهین و کهین زن مبارک رده
کم از سی بدند و براز پانزده
زکوفی سپه کشته شد صد هزار
دگرها برستند از آن کارزار
از آنان بزرگان که کشته شدند
هزار و سه صد مرد جنگی بدند
از آنروز کان خسرو راستین
برون کرد دست یلی زآستین
بردست و شمشیر آن رهنمای
شد از یاد پیکار شیر خدای
همه انجمن زار بگریستند
بدان شاه بی یار بگریستند
بفرمود دژخیم را دین فروز
که این دوزخی را به آتش بسوز
ز سوزاندنش هیچ منما دریغ
از آن پس کزو پوست کندی به تیغ
کشیدند او را غلامان به زور
ز درگاه مختار کردند دور
بکندند چرمش پس آنگاه زود
به آتش فکندند و برخاست دود
پس از کشتن بو خلیق شریر
یکی مرد در پیشگاه امیر
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۷ - قتل آن ده تن که اسب به کشته ی امام شهید تاخته بودند
کشان روزبانان به زنجیر در
کشیدند ده تن بر نامور
که برشه سمند ستم تاختند
به تن خرد، ستخوان او ساختند
مر آن ده بدند از نژاد حرام
تبه رایشان باب و، بدکاره مام
چو مختارشان کرده بشنید چیست
به آنان نگه کر و لختی گریست
همه انجمن نیز گریان شدند
دل از آتش درد بریان شدند
بپرسید از آن بد سگالان امیر
که ای شاه را دشمنان شریر
چه بردید از آن کارنستوده سود؟
تن کشته با نعل توسن که سود؟
تنی کش پیمبر همی خواند جان
نمودید خردش چرا استخوان؟
بتر زآنچه کردید هرگز که کرد؟
دلی کو کزین نیست پر داغ و درد؟
شما را زدادار، نفرین رساد
به شمشیر من کیفر کین رساد
بدوزندشان گفت، با چار میخ
بریزند خون با سنان ستیخ
بکوبند پس با سم باره شان
بسوزند تن های پتیاره شان
به فرموده دژخیم شد کار بند
بسایید تنشان به سم سمند
تن تیره شان اندر آتش نهاد
سپس داد خاک پلیدان به باد
همه جا به دوزخ درون بادشان
عذاب خدایی فزون بادشان
جزای نکو باد مختار را
گراینده این خوب کردار را
پیمبر از او باد خوشنود و شاد
که کیفر کشید و نکو داد، داد
کشیدند ده تن بر نامور
که برشه سمند ستم تاختند
به تن خرد، ستخوان او ساختند
مر آن ده بدند از نژاد حرام
تبه رایشان باب و، بدکاره مام
چو مختارشان کرده بشنید چیست
به آنان نگه کر و لختی گریست
همه انجمن نیز گریان شدند
دل از آتش درد بریان شدند
بپرسید از آن بد سگالان امیر
که ای شاه را دشمنان شریر
چه بردید از آن کارنستوده سود؟
تن کشته با نعل توسن که سود؟
تنی کش پیمبر همی خواند جان
نمودید خردش چرا استخوان؟
بتر زآنچه کردید هرگز که کرد؟
دلی کو کزین نیست پر داغ و درد؟
شما را زدادار، نفرین رساد
به شمشیر من کیفر کین رساد
بدوزندشان گفت، با چار میخ
بریزند خون با سنان ستیخ
بکوبند پس با سم باره شان
بسوزند تن های پتیاره شان
به فرموده دژخیم شد کار بند
بسایید تنشان به سم سمند
تن تیره شان اندر آتش نهاد
سپس داد خاک پلیدان به باد
همه جا به دوزخ درون بادشان
عذاب خدایی فزون بادشان
جزای نکو باد مختار را
گراینده این خوب کردار را
پیمبر از او باد خوشنود و شاد
که کیفر کشید و نکو داد، داد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۴۸ - کشتن مختار، کشنده ی عبدالرحمن ابن عقیل را
کشیدند زان پس دو مرد لعین
به دربار سالار نصرت قرین
که شد عبد رحمن سلیل عقیل
به شمشیر آن نابکاران قتیل
به فرمان میر آتش افروختند
تن دوزخی را در آن سوختند
یکی زشت مرد از نژاد حرام
که اش بود زید بن ورقاش نام
مرا و چون صف کربلا گشت راست
بیفکند عباس را دست راست
همین نابکار ستم پیشه را
بد آیین و خوی بد اندیشه را
به کین روزنابان کشیدند خوار
به درگاه مختار فرمانگزار
چو بدخواه را چشم سالار دید
به خشم آمد و لب به دندان گزید
دو رخ بر زمین سود شکرانه را
چو دید آن ز دادار بیگانه را
بفرمود تا از تنش هردو دست
به خنجر فکندند برخاک، پست
نگونسار کردند از آن پس به دار
زدندش به تن سنگ و پیکان هزار
سپس با همان دارش آتش زدند
چنین کیفر کرده را بستدند
به مینو شد از کار مختار راد
روان سپهدار عباس (ع) شاد
به دربار سالار نصرت قرین
که شد عبد رحمن سلیل عقیل
به شمشیر آن نابکاران قتیل
به فرمان میر آتش افروختند
تن دوزخی را در آن سوختند
یکی زشت مرد از نژاد حرام
که اش بود زید بن ورقاش نام
مرا و چون صف کربلا گشت راست
بیفکند عباس را دست راست
همین نابکار ستم پیشه را
بد آیین و خوی بد اندیشه را
به کین روزنابان کشیدند خوار
به درگاه مختار فرمانگزار
چو بدخواه را چشم سالار دید
به خشم آمد و لب به دندان گزید
دو رخ بر زمین سود شکرانه را
چو دید آن ز دادار بیگانه را
بفرمود تا از تنش هردو دست
به خنجر فکندند برخاک، پست
نگونسار کردند از آن پس به دار
زدندش به تن سنگ و پیکان هزار
سپس با همان دارش آتش زدند
چنین کیفر کرده را بستدند
به مینو شد از کار مختار راد
روان سپهدار عباس (ع) شاد
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵۰ - روایت منهال ابن عمرو
نگه چون سوی خوب دیدار او
فکندم گرستم زتیمار او
به پوزش ببوسیدمش پا و دست
مرا دید چون آن شه حق پرست
بفرمود ای پیرو یکدله
بگو گر خبر داری از حرمله
به جای است؟ آن بد گهر زنده جان
و یا گشته پر دخته از وی، جهان
به پاسخ بدو گفتم ای رهنمای
منش زنده در کوفه دیدم به جای
وزان پس ندانم چه بر وی گذشت
چو از گفته ی من شاه آگاه گشت
به یزدان برافراشت دست نیاز
چنین گفت: کای داور کارساز
چشان گرمی آتش و آهنش
به سوزنده دوزخ بسوزان تنش
چو من دور از آن خسرو دین شدم
زیثرب سوی کوفه باز آمدم
شدم پیش مختار شمشیر زن
که بینمش دیدار در انجمن
چو چشم سپهدار بر من فتاد
بخندید و فرمود: کای مرد راد
کجا رفته بودی در این چند گاه
گمانم رسی اینک از گرد راه
بدو گفتم: ای مهتر شاد کام
سفر کرده بودم به بیت الحرام
که ناگه درآمد زدر غلغله
کشان شد سوی انجمن، حرمله
فرو بسته دست و سر افکنده پیش
تنش دردناک و دل از غصه ریش
به شکرانه بنهاد برخاک روی
همی گفت فرزانه ی نامجوی
که جان آفرینا ستایش تو راست
زمن بر به پوزش نیایش تو راست
که کردی بدین دشمنم چیره دست
چنین دیدمش بسته در زیر دست
وزان پس به بدگوهر آورد روی
که پاسخ از آنچت بپرسم بگوی
چه کردی تو در پهنه ی نینوا
به رزم شهنشاه فرمانروا؟
بگو با چه نیرو بدو تاختی؟
تن خویش را دوزخی ساختی؟
نه مهمانتان بود آن شهریار؟
چرا پاک مهمان بکشتید زار؟
ببستید بر روی شه از چه آب؟
نمودید برکشتن او شتاب
توای بدنشان مرد، کارت چه بود؟
چه کردی چو لشگر نبرد آزمود؟
بگفتش: در آن رزم سخت ای امیر
به ترکش درم بود هفتاد تیر
چو شد شعله خیز آتش کارزار
ز هفتاد، من هفت بردم به کار
سه زآن ها سه پهلوی زهر آبگون
در آن رزمگه شد ز شستم برون
سپهدار یاران جانباز شاه
سرافراز عباس ناورد خواه
چو آمد به میدان و مردان بکشت
فزون از شمر همنبردان بکشت
از آن پس که از تن دو دستش بکاست
زدم زآن سه تیرش برچشم راست
دگر تیر برکودک شیرخوار
زدم کو بدی شاه را درکنار
چو بر ذو الجناح آن شه کاینات
بیامد زمیدان به رود فرات
یکی سنگ زد بوالحنوق پلید
به پیشانی اش تاکه خون زو چکید
به دامان پیراهن ان شاه فرد
ز پیشانی اش خون همی پاک کرد
به قلب همایون آن شهریار
زدم من سیم تیر زهر آبدار
بکشتم بدان چار تیر دگر
زآل علی (ع) چار فرخ گهر
چو گفت این سخن مرد پربند وریو
ز مختار و یاران برآمد غریو
فراوان گرستند و بر سر زدند
همی زار با مویه دم بر زدند
سپهدار مختار فرخنده نام
ستاننده ی خون شاه انام
بفرمود کورا زهم بندبند
گستند و تنش اندر آتش فکند
چو این دید منهال خیره بماند
خدا را به تکبیر و تسبیح خواند
بدو گفت مختار کاینت شگفت
زبانت از چه تسبیح راندن گرفت؟
چنین گفت منهال کای پاکزاد
مرا گفت سجاد آمد به یاد
بدیدم که حق را به پوش بخواند
چنین بر زبان مبارک براند
که یزدان چشاند بدین دشمنا
همی گرمی آتش و آهنا
به دست تو یزدان چو اینکار کرد
چنین کیفر مرد خونخوار کرد
به تسبیح از آن برگشادم زبان
چنان چون بود مرد تسبیح خوان
پر از خنده لب کرد مختار و گفت
چو من با ظفر گشتم امروز جفت
به شکرانه می بایدم روزه داشت
همی شکر نعمت بباید گذاشت
خداوند مختار مزد نکوی
ببخشد به مختار آزاده خوی
کنا از سزا دادن حرمله
دل اهل دوزخ پر از غلغله
پی کیفر بد چو نوبت رسید
به بدخواه عمرو و صبیح پلید
فکندم گرستم زتیمار او
به پوزش ببوسیدمش پا و دست
مرا دید چون آن شه حق پرست
بفرمود ای پیرو یکدله
بگو گر خبر داری از حرمله
به جای است؟ آن بد گهر زنده جان
و یا گشته پر دخته از وی، جهان
به پاسخ بدو گفتم ای رهنمای
منش زنده در کوفه دیدم به جای
وزان پس ندانم چه بر وی گذشت
چو از گفته ی من شاه آگاه گشت
به یزدان برافراشت دست نیاز
چنین گفت: کای داور کارساز
چشان گرمی آتش و آهنش
به سوزنده دوزخ بسوزان تنش
چو من دور از آن خسرو دین شدم
زیثرب سوی کوفه باز آمدم
شدم پیش مختار شمشیر زن
که بینمش دیدار در انجمن
چو چشم سپهدار بر من فتاد
بخندید و فرمود: کای مرد راد
کجا رفته بودی در این چند گاه
گمانم رسی اینک از گرد راه
بدو گفتم: ای مهتر شاد کام
سفر کرده بودم به بیت الحرام
که ناگه درآمد زدر غلغله
کشان شد سوی انجمن، حرمله
فرو بسته دست و سر افکنده پیش
تنش دردناک و دل از غصه ریش
به شکرانه بنهاد برخاک روی
همی گفت فرزانه ی نامجوی
که جان آفرینا ستایش تو راست
زمن بر به پوزش نیایش تو راست
که کردی بدین دشمنم چیره دست
چنین دیدمش بسته در زیر دست
وزان پس به بدگوهر آورد روی
که پاسخ از آنچت بپرسم بگوی
چه کردی تو در پهنه ی نینوا
به رزم شهنشاه فرمانروا؟
بگو با چه نیرو بدو تاختی؟
تن خویش را دوزخی ساختی؟
نه مهمانتان بود آن شهریار؟
چرا پاک مهمان بکشتید زار؟
ببستید بر روی شه از چه آب؟
نمودید برکشتن او شتاب
توای بدنشان مرد، کارت چه بود؟
چه کردی چو لشگر نبرد آزمود؟
بگفتش: در آن رزم سخت ای امیر
به ترکش درم بود هفتاد تیر
چو شد شعله خیز آتش کارزار
ز هفتاد، من هفت بردم به کار
سه زآن ها سه پهلوی زهر آبگون
در آن رزمگه شد ز شستم برون
سپهدار یاران جانباز شاه
سرافراز عباس ناورد خواه
چو آمد به میدان و مردان بکشت
فزون از شمر همنبردان بکشت
از آن پس که از تن دو دستش بکاست
زدم زآن سه تیرش برچشم راست
دگر تیر برکودک شیرخوار
زدم کو بدی شاه را درکنار
چو بر ذو الجناح آن شه کاینات
بیامد زمیدان به رود فرات
یکی سنگ زد بوالحنوق پلید
به پیشانی اش تاکه خون زو چکید
به دامان پیراهن ان شاه فرد
ز پیشانی اش خون همی پاک کرد
به قلب همایون آن شهریار
زدم من سیم تیر زهر آبدار
بکشتم بدان چار تیر دگر
زآل علی (ع) چار فرخ گهر
چو گفت این سخن مرد پربند وریو
ز مختار و یاران برآمد غریو
فراوان گرستند و بر سر زدند
همی زار با مویه دم بر زدند
سپهدار مختار فرخنده نام
ستاننده ی خون شاه انام
بفرمود کورا زهم بندبند
گستند و تنش اندر آتش فکند
چو این دید منهال خیره بماند
خدا را به تکبیر و تسبیح خواند
بدو گفت مختار کاینت شگفت
زبانت از چه تسبیح راندن گرفت؟
چنین گفت منهال کای پاکزاد
مرا گفت سجاد آمد به یاد
بدیدم که حق را به پوش بخواند
چنین بر زبان مبارک براند
که یزدان چشاند بدین دشمنا
همی گرمی آتش و آهنا
به دست تو یزدان چو اینکار کرد
چنین کیفر مرد خونخوار کرد
به تسبیح از آن برگشادم زبان
چنان چون بود مرد تسبیح خوان
پر از خنده لب کرد مختار و گفت
چو من با ظفر گشتم امروز جفت
به شکرانه می بایدم روزه داشت
همی شکر نعمت بباید گذاشت
خداوند مختار مزد نکوی
ببخشد به مختار آزاده خوی
کنا از سزا دادن حرمله
دل اهل دوزخ پر از غلغله
پی کیفر بد چو نوبت رسید
به بدخواه عمرو و صبیح پلید
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
نشست پهلوی من وز رقیب جام گرفت
گل تلافی من رنگ انتقام گرفت
قضا سمند نشاط کرام پیش آورد
قدر عنان مراد از کف لئام گرفت
به صد کمند نه استاد غم چو مست شدیم
در سرای به بستیم راه بام گرفت
معاندان بت پندار جمله بشکستند
که کار بت شکنی رونق تمام گرفت
نیافت صبحدم آغوش دوست از بر دوست
تمتعی که لب از ذکر این مقام گرفت
به جنگ و عربده راضی شدم ز شرم برآی
که تیغ غمزه دگر زنگ در نیام گرفت
«نظیری » و می و مطرب، گدای خواهد شد
فقیه شهر، که او عادت کرام گرفت
گل تلافی من رنگ انتقام گرفت
قضا سمند نشاط کرام پیش آورد
قدر عنان مراد از کف لئام گرفت
به صد کمند نه استاد غم چو مست شدیم
در سرای به بستیم راه بام گرفت
معاندان بت پندار جمله بشکستند
که کار بت شکنی رونق تمام گرفت
نیافت صبحدم آغوش دوست از بر دوست
تمتعی که لب از ذکر این مقام گرفت
به جنگ و عربده راضی شدم ز شرم برآی
که تیغ غمزه دگر زنگ در نیام گرفت
«نظیری » و می و مطرب، گدای خواهد شد
فقیه شهر، که او عادت کرام گرفت
یغمای جندقی : مراثی و نوحهها
شمارهٔ ۵۲
سوی مدینه ای صبا افتد اگر عبور تو
گفت بگو به فاطمه زینب ناصبور تو
در به بقیع بی خبر خفته تو و به کربلا
مال هبا و خون هدر با تن پاره پور تو
چون نرسانم از زمین آتش دل بر اختران
شد به اثیر هیر من، رفت به خاک هور تو
دانی اگر چگونه زد برق عطش به تشنگان
شعله بر آسمان برد ناله ز خاک گور تو
سوخت سموم تشنگی برگ بهار عیش من
خورد به مگر کشتگان لطمه سوگ سور تو
بگذری ار به کربلا شب نگری و روز ما
عیش نه ماتم آورد زانده ما سرور تو
تلخ به زهر تشنگی چند زید مذاق ما
وقت شد آنکه بر دمد چشمه آب شور تو
ظلم فلک به ظلمتم بست قوی گشای رخ
بو که ز دود نار غم باز رهم به نور تو
نه به خیال ما پدر، نی تو به فکر مادری
غفلت او شد از چه ره یا سبب غرور تو
خواهی جنت دگر بر به جحیم ما گذر
کوثر تو سرشک ما دیده ما قصور تو
آنچه به ما زغیبتت رفت در این مجاهدت
کی به مشاهدت کشد تا نفتد حضور تو
فرصت غیر تا به کی سوخت شرار غیرتم
چند مغایرت کند حوصله غیور تو
کیفر این خلاف را وعده به محشر افکنی
ماند قریب حسرتم دل ز قصاص دور تو
خیز و گذر به ماریه پس پی داد و داوری
قصه رستخیز ما واقعه نشور تو
با همه خردی از قضا والی و ویله امان
نیست بزرگ اگر زند پنجه به پیل مور تو
گفت بگو به فاطمه زینب ناصبور تو
در به بقیع بی خبر خفته تو و به کربلا
مال هبا و خون هدر با تن پاره پور تو
چون نرسانم از زمین آتش دل بر اختران
شد به اثیر هیر من، رفت به خاک هور تو
دانی اگر چگونه زد برق عطش به تشنگان
شعله بر آسمان برد ناله ز خاک گور تو
سوخت سموم تشنگی برگ بهار عیش من
خورد به مگر کشتگان لطمه سوگ سور تو
بگذری ار به کربلا شب نگری و روز ما
عیش نه ماتم آورد زانده ما سرور تو
تلخ به زهر تشنگی چند زید مذاق ما
وقت شد آنکه بر دمد چشمه آب شور تو
ظلم فلک به ظلمتم بست قوی گشای رخ
بو که ز دود نار غم باز رهم به نور تو
نه به خیال ما پدر، نی تو به فکر مادری
غفلت او شد از چه ره یا سبب غرور تو
خواهی جنت دگر بر به جحیم ما گذر
کوثر تو سرشک ما دیده ما قصور تو
آنچه به ما زغیبتت رفت در این مجاهدت
کی به مشاهدت کشد تا نفتد حضور تو
فرصت غیر تا به کی سوخت شرار غیرتم
چند مغایرت کند حوصله غیور تو
کیفر این خلاف را وعده به محشر افکنی
ماند قریب حسرتم دل ز قصاص دور تو
خیز و گذر به ماریه پس پی داد و داوری
قصه رستخیز ما واقعه نشور تو
با همه خردی از قضا والی و ویله امان
نیست بزرگ اگر زند پنجه به پیل مور تو
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۶
ای خواجه با تو من سخنی مختصر کنم
وز سر کار خویش دلت را خبر کنم
با دشمنان من چو تو پیوند میکنی
من نیز دوستی تو از دل بدر کنم
بازیچه میکنی سخنان مرا گمان
بازیچه ای برای تو ز این خوبتر کنم
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تا صد هزار بارت از خود بتر کنم
نام تو را که گشته بمهر و وفا سمر
نزد جهان بجور و جنایت سمر کنم
روشن چو آفتاب، جفای تو را بخلق
از خاوران بگیرم تا باختر کنم
باخوب و زشت و دوست و دشمن بهر طرف
از بی صفا دل توهمی شکوه سر کنم
ایخواجه بیم کن که زدست جفا و جور
کار تو را حواله بحکم قدر کنم
مپسند کز جفای تو نزد خدا و خلق
چندین هزار مشغله و شور و شر کنم
آهی زنم چنانکه دل جرخ تیره را
چون خرمن وجود عدو پر شرر کنم
گنجشکیم که ملک سلیمان بزور خویش
می بر کنم بیکدم و زیر و زبر کنم
با من تو روی خویش چو شکل دگر کنی
من نیز روی خویش بشکل دگر کنم
تدبیر کار من بکن ای خواجه ورنه من
تدبیر کار خویش به آه سحر کنم
دل برکنم ز روی تو، با جمع بیدلان
یک باره بار بسته ز کویت سفر کنم
وز سر کار خویش دلت را خبر کنم
با دشمنان من چو تو پیوند میکنی
من نیز دوستی تو از دل بدر کنم
بازیچه میکنی سخنان مرا گمان
بازیچه ای برای تو ز این خوبتر کنم
باور مکن که دست ز دامن بدارمت
تا صد هزار بارت از خود بتر کنم
نام تو را که گشته بمهر و وفا سمر
نزد جهان بجور و جنایت سمر کنم
روشن چو آفتاب، جفای تو را بخلق
از خاوران بگیرم تا باختر کنم
باخوب و زشت و دوست و دشمن بهر طرف
از بی صفا دل توهمی شکوه سر کنم
ایخواجه بیم کن که زدست جفا و جور
کار تو را حواله بحکم قدر کنم
مپسند کز جفای تو نزد خدا و خلق
چندین هزار مشغله و شور و شر کنم
آهی زنم چنانکه دل جرخ تیره را
چون خرمن وجود عدو پر شرر کنم
گنجشکیم که ملک سلیمان بزور خویش
می بر کنم بیکدم و زیر و زبر کنم
با من تو روی خویش چو شکل دگر کنی
من نیز روی خویش بشکل دگر کنم
تدبیر کار من بکن ای خواجه ورنه من
تدبیر کار خویش به آه سحر کنم
دل برکنم ز روی تو، با جمع بیدلان
یک باره بار بسته ز کویت سفر کنم
سیدای نسفی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
عقل و هوشم رفت تا آن تندخو خنجر کشید
کاروان گردد روان جایی که آتش سرکشید
دست افسوس است زنجیر نگه در کوی بخل
حلقه نتواند خموشی را ز گوش کر کشید
چشمه آئینه را پر کرد از آب حیات
انتقام خویش را از خضر اسکندر کشید
در دل او ناله ام هرگز نمیسازد اثر
صفحه آئینه را کی می توان مسطر کشید
قطره آبی که بحر انداخت در کام صدف
از گلویش ناگذشته در عوض گوهر کشید
از سپند من گریزان گشت آتش همچو برق
رخت هستی را سمندر زیر خاکستر کشید
کهکشان را برق آهم موی آتش دیده کرد
اژدهای ناله من آسمان را در کشید
بر حواس اهل دولت نیست هرگز امتیاز
کلک من یکسر خط بطلان به این دفتر کشید
آتشی از روی دل آئینه را زنگار کرد
انتقامی را که در دل داشت از جوهر کشید
نیک و بد را می کند اهل بصارت امتیاز
کی توان خرمهره را بر رشته گوهر کشید
زخم خون آلوده مرهم را نمی سازد قبول
خاک پای یار را نتوان به چشم تر کشید
سیدا آن گل تبسم ریز آمد در چمن
غنچه های باغ را بلبل به زیر پر کشید
کاروان گردد روان جایی که آتش سرکشید
دست افسوس است زنجیر نگه در کوی بخل
حلقه نتواند خموشی را ز گوش کر کشید
چشمه آئینه را پر کرد از آب حیات
انتقام خویش را از خضر اسکندر کشید
در دل او ناله ام هرگز نمیسازد اثر
صفحه آئینه را کی می توان مسطر کشید
قطره آبی که بحر انداخت در کام صدف
از گلویش ناگذشته در عوض گوهر کشید
از سپند من گریزان گشت آتش همچو برق
رخت هستی را سمندر زیر خاکستر کشید
کهکشان را برق آهم موی آتش دیده کرد
اژدهای ناله من آسمان را در کشید
بر حواس اهل دولت نیست هرگز امتیاز
کلک من یکسر خط بطلان به این دفتر کشید
آتشی از روی دل آئینه را زنگار کرد
انتقامی را که در دل داشت از جوهر کشید
نیک و بد را می کند اهل بصارت امتیاز
کی توان خرمهره را بر رشته گوهر کشید
زخم خون آلوده مرهم را نمی سازد قبول
خاک پای یار را نتوان به چشم تر کشید
سیدا آن گل تبسم ریز آمد در چمن
غنچه های باغ را بلبل به زیر پر کشید
سیدای نسفی : شهر آشوب
شمارهٔ ۳۱۹ - اوتی کش