عبارات مورد جستجو در ۲۰۵ گوهر پیدا شد:
اسیری لاهیجی : اسرار الشهود
بخش ۴۵ - حکایت حسن بصری
از امام عصر و شیخ تابعین
پیشوای جمله ارباب یقین
پیر بصره آن که نامش بد حسن
باز پرسیدند بر وجه حسن
بهترین وقت تو کی بوده است
حالت خوش کی رخت بنموده است
شیخ گفتا پیش ازین روزی پگاه
من به بام خانه بودم دیرگاه
اندر آن همسایه زن با شوهرش
می شنیدم گفت کای ناخوش منش
من به سر بردم به تو پنجاه سال
با تو بودم یک جهت در جمله حال
در غم و شادی و در بود و نبود
در کم و در بیش و در نقصان و سود
ننگ و نامت را نگه می داشتم
تخم مهرت را به دل می کاشتم
در فراق و وصل و در شکر و گله
مننبودم با تو یار ده دله
سرد و گرمت را به جان کردم قبول
من نگشتم از جفای تو ملول
هر بلایی نیز کاید می کشم
با همه جور و جفایت دلخوشم
لیک نتوانم شنید ای بیوفا
آنکه بگزینی تو یاری را به ما
هستم امرت را به جان فرمان بری
کی توانم دیدنت با دیگری
من نخواهم تن بدین یک چیز داد
حال من اینست ای نیکو نهاد
می کشم پیوسته این جور و جفا
تا ترا بینم ترا ای بیوفا
نی برای آنکه تو یاری دگر
برگزینی هر دم ای بیدادگر
وقت من خوش گشت از گفتار او
مست گشتم بی می و جام و سبو
گشت آب از چشمۀ چشمم روان
یافتم معنی لایغفر از آن
دل به دستش د ه گرت هست آگهی
تا ز قید هر دو عالم وارهی
غیر جانان را درون جان و دل
جا مده ور نه شوی خوار و خجل
جز به عشق او مکن جان را گرو
بندۀ حق شو پی باطل مرو
پای بند عشق او کن جان و دل
جز خیال دوست اندر جان مهل
لازم ار گفتی کسی با پادشا
کز غم عشق توگشت فارغ آن گدا
طاقت عشقش ندارد هر دلی
چون کند در قطره دریا منزلی
یک دلی باید به پ هن ای جهان
تا غم عشقش کند منزل در آن
می نماید عشق از کون و مکان
آینه عشق اند ذرات جهان
وقف عشقش ساز ملک جان و دل
تختۀ دل شو ز نقش آب و گل
آفتاب عشق چون تابد به جان
جان او را در جهان ماند نهان
عشق حق چون در دلت مأوا کند
جان او را در زمان شیدا کند
چون محبت یافت در دل ذره ای
گشت عالم پیش او یک پرده ای
هر که جامی از محبت نوش کرد
عقل را دیوانه و مدهوش کرد
لذت جام محبت هر ک ه یافت
روی دل از لذت کونین تافت
کی شود هشیار مست جام عشق
عقل مجنون گشت از پیغام عشق
هر که در راه محبت قایم است
جنت و حورش حلیم و نایم است
هر که را عشق و محبت داد حق
پیش او یک سان نماید فیل و بق
جان ما از عشق چون یابد مدد
کی به هوش آید ز مستی تا ابد
از محبت آن زمان یابی اثر
کز وجود خو ی ش گردی بیخبر
چون شراب بیخودی در داد عشق
رسم مستی و جنون بنهاد عشق
غیر عاشق خود چه داند حال عشق
شمه ای بشنو تو از احوال عشق
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۱۲ - ابومحمّدسهل بن عبداللّه التُسْتَری
و از این طایفه بود ابومحمّدسهل بن عبداللّه التُسْتَری یکی بود از امامان قوم و او را در آن وقت همتا نبود اندر معاملات و ورع و صاحب کرامات بود و ذاالنّون مصری را دیده بود بمکّه، آنگه که بحجّ شد، وفات وی چنانک گویند اندر سنۀ ثلاث و ثمانین و مأتین بود.
سهل گفت من سه ساله بودم و مرا قیام شب بودی و اندر نماز خال خویش محمّدبن سوار می نگریستمی و وی را قیام شب بودی و بسیار بودی که گفتی یا سهل بخسب که دلم مشغول همی داری.
محمدبن الواصل البصری گوید که از سهل شنیدم گفت کی خال مرا گفت یاد نکنی آن خدایرا کی ترا بیافرید گفتم چگونه یاد کنم گفت بدل بگوی آنگاه که اندر جامۀ خواب از این پهلو بر آن پهلو گردی چنانکه زبانت نجنبد اَللّهُ معی اَللّهُ ناظرُ اِلَیَّ اَللّهُ شاهِدی گفت بچند شب آن همی گفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب هفت بار بگو، بگفتم پس او را خبر دادم گفت هر شب یازده بار بگوی آن همی گفتم حلاوتی اندر دلم فرا دید آمد چون سالی برآمد خالم گفت نگاه دار آنچه تو را آموختم و دائم بر آن باش تا اندر گور شوی که اندر دنیا و آخرة ترا آن بر دهد و سالها بگذشت و همان همی گفتم حلاوة اندر سرّ من پدیدار آمد، پس خالم گفت یا سهل هرکه خدای با او بود و وی را بیند از معصیت بباید پرهیزد، پس خلوت اختیار کردم و مرا بدبیرستان فرستادند گفتم که ترسم که همّت من پراکنده شود با معلّم شرط کنید بر آنک ساعتی بنزدیک وی باشم و چیزی بیاموزم دیگر برخیزم آنگاه بدبیرستان شدم و قرآن بیاموختم و شش ساله بودم یا هفت ساله و صوم الدّهر داشتمی و قوت من نان جوین بودی، بدوازده سالگی مرا مسئله افتاد و سیزده ساله بودم که اندر خواستم که مرا ببصره فرستند تا این مسئله پرسم بیامدم و بپرسیدم و هیچ کس از علماء بصره جواب نداد بعبّادان آمدم نزدیک مردی او را ابوحبیب حمزة بن عبداللّه العبّادانی گفتند از وی بپرسیدم جواب داد و بنزدیک وی بایستادم یکچندی و فایده هائی بود مرا از سخن وی و آداب وی پس با تستر آمدم و قوت خویش با آن آوردم که مرا به درمی جو خریدند و بآس کردند و نان پختند و هر شب وقت سحرگاه بیک وقیه روزه گشادمی بی نان و خورش و بی نمک، آن درم مرا سالی بسنده بود پس عزم کردم که هر سه شب یکباره روزه گشایم و فرا پنج روز بردم، پس فرا هفت روز بردم پس فرا بیست و پنج روز بردم و بیست سال بر این بودم پس سیاحت کردم چندین سال پس با تستر آمدم و شب تا روز قیام کردمی.
نصربن احمد گوید که سهل گفت هر عمل کننده که عمل کند نه باقتدا اگر طاعت بود و اگر معصیت همه راحت نفس بود و هر فعل کی کند باقتدا همه عذاب نفس بود.
ابوعلی عثمانی : باب دوم
بخش ۷۴ - ابوعبداللّه محمّدبن خفیف الشّیرازی
و از ایشان بود ابوعبداللّه محمّدبن خفیف الشّیرازی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیْهِ، صحبت رُرَیْم و جُرَیْری و ابن عطا و پیران دیگر کرده بود و شیخ الشُیوخ بود و یگانۀ وقت، وفاة او اندر سنه احدی و سبعین و ثلثمایه بود.
ابن خفیف گوید ارادت رنج دائم است و ترک راحت.
گوید مرید را هیچ چیز بتر از مسامحۀ نفس نبود اندر رخصت فرا پذیرفتن و تأویل جستن.
پرسیدند ویرا از قرب گفت قرب تو از وی بالتزام موافقت و قرب او از تو بدوام توفیق بود.
ابوعبداللّه صوفی گوید ابوعبداللّه خفیف گوید بسیار بود کی اندر ابتدا رکعتی نماز ده هزار بار قُلْ هُوَاللّهُ اَحَدٌ برخواندمی و اندر یک رکعت همه قرآن برخواندمی و بسیار بودی که از بامداد تا نماز دیگر هزار رکعت نماز کردمی.
ابوعبداللّه گوید از ابواحمد صغیر شنیدم که روزی درویشی درآمد و فرا شیخ ابوعبداللّه خفیف گفت مرا وسواس رنجه میدارد شیخ گفت صوفیان که من دیدم بر دیو سخرّیت کردندی اکنون دیو بر صوفی سخریّت همی کند.
ابوالعباس کَرْخی گوید از ابوعبداللّه خفیف شنیدم گفت از نوافل باز ماندم اکنون بدل هر رکعتی کی مرا ورد بود اکنون دو رکعت نشسته همی کنم از آن خبر کی نماز نشسته نیمۀ نماز بر پای بود.
ابوعلی عثمانی : باب ۵۳ تا آخر
بخش ۱۲ - فصل
و هر مرید که اندر دل او چیزی را از دنیا قدر بود و خطر، اسم ارادت برو مجاز بود و اگر اختیاری ماند بازو، در آنچه از آن بیرون آمده بود، از معلوم، که خواهد که یکی را بدان مخصوص کند یا نوعی را از انواع بِرّ در آن اندیشه کند یا شخصی را دون شخصی اختیار کند، او متکلّف بود در حال خویش و بر خطر بود که زود باز سر عادت خویش گردد زیرا که قصد مرید باید که در آن بود تا از علاقتها بیرون آید نه بدان اعمال بِرّ کند و زشت بود مرید را که از معلوم، جمله، بیرون آید پس اسیر خرقه بود، باید که بودن و نابودن آن چیز نزدیک وی، هر دو یکی بود تا با درویشی بدان سبب نقار نکند و با کسی مضایقه نکند بدان، اگر همه گبری باشد.
ابن یمین فَرومَدی : قطعات
شمارهٔ ١٢٨
سود دنیا و دین اگر خواهی
مایه هر دوشان نکو کاریست
راحت بندگان حق جستن
عین تقوی و زهد و دینداریست
گر در خلد را کلیدی هست
بیش بخشیدن و کم آزاریست
ابن یمین فَرومَدی : رباعیات
شمارهٔ ۱۳۲
نقش عیادت ار چه بصورت عبادتست
لیکن بنقطه ئی ز عبادت زیادتست
پرسیدن شکسته دلان اهل فضل را
نقصان فضل نیست کمال سعادتست
ابن یمین فَرومَدی : اشعار عربی
شمارهٔ ١٢ - ترجمه
در بذل طعام کوش و افشای سلام
شبها بنماز کوش و الناس ینام
با خویش گشاده کن ره وصلت خویش
پس رو بسلامت بسوی دار سلام
اوحدالدین کرمانی : الباب الاول: فی التوحید و التقدیس و الذکر و نعت النبوة
شمارهٔ ۱۲۲
آن را که فراموش نئی یادش کن
پیوسته غم تو می خورد شادش کن
در عشق تو پیر گشت رنجش منمای
در بندگیت به مزد آزادش کن
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۲۲۴
آیات کتاب حق همی خوان و مپرس
واین ناقهٔ پی بریده می ران و مپرس
خواهی که سِرَت زپرده بیرون نشود
می بین و مگو با کس و می دان و مپرس
اوحدالدین کرمانی : الباب الثامن: فی الخصال المذمومة و ما یتولد منها
شمارهٔ ۴۳
آن کس که سرشته باشد از آب منی
او را نرسد که او کند کبر و منی
این است حدیث مصطفای مدنی
من اکرمَ عالماً فقَد اکرمَنی
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۵۲
کسی بکعبه رود کز صفای سینه پاک
سر نیاز نهد کعبه را سجود کند
تو خودپرستی و مست از غرور اگر روزی
سجود کعبه کنی کعبه را چه سود کند
اهلی شیرازی : معمیات
بخش ۱۱ - انس
قلب روی اندوده نستانند در بازار حشر
خالصی باید که بیرون آید از آتش سلیم
غالب دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
به عشق از دو جهان بی نیاز باید بود
مجاز سوز حقیقت گداز باید بود
به جیب حوصله نقد نشاط باید ریخت
به جان شکوه تغافل طراز باید بود
چو لب ز هرزه نوایان شوق نتوان شد
چو دل ز پرده سرایان راز باید بود
چو بزم عشرتیان تازه رو توان جوشید
چو شمع خلوتیان جان گداز باید بود
کمر نهفته به تاراج خویش باید بست
شریک مصلحت سعی ناز باید بود
چو شوق بال گشاید توان به خود بالید
چو ناز جلوه گر آید نیاز باید بود
به صحن میکده سرمست می توان گردید
به کنج صومعه وقت نماز باید بود
به خون تپیده ذوق نگاه نتوان زیست
شهید آن مژه های دراز باید بود
نگه ز دیده بیدار جو که سائل را
به کدیه طالب درهای باز باید بود
چه بر ز راحت آزادگی خوری غالب؟
ترا که این همه با برگ و ساز باید بود
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۲۸ - رسیدن فرامرز به نخجیر برهمن و سئوال کردن
چو بگذشت یک ماه دیگر چنین
رسیدند نزدیک خاور زمین
جزیره پدید آمد از دورجای
زملاح پرسید آن پاک رای
چه جایست گفتش بدان خرمی
کزو تازه گردد دل آدمی
چنین داد پاسخ خردمند مرد
که از روی بیشی بدان در مگرد
تو این را مقام برهمن شناس
به دانش گشاده دل با سپاس
گروهی همه پاک و یزدان پرست
نشسته کنون چون کسی زیردست
همه کارشان دانش و نیکوییست
به دانایی و رادی و فرهیست
همیشه زیزدان بودشان سخن
به هر جای بر انجمن انجمن
خورش کم کنند آنچه آید به کار
زبیخ گیا باشد ومیوه دار
به ماهی بسازند روزی خورش
روانشان به دانش کند پرورش
زنا آمده کار و نگذشته هم
زچیزی که خواهد بدن بیش و کم
زهرچه بپرسی دهند آگهی
زبانشان به پاسخ نبینی تهی
چو بشنید مرد جوان این سخن
پسند آمدش گفت مرد کهن
بدو گفت ما را بباید شدن
به نزدیک ایشان زمانی بدن
بپرسیم گفتار و هم بشنویم
درآن مرز،یک چند هم بغنویم
مگر بهره یابیم از پندشان
نیوشیم گفتار دلبندشان
چو ملاح گفت و سپهبد شنود
روان کرد کشتی بدان مرز زود
چو تنگ اندرآمد به هامون سپاه
برهمن خبر یافت آمد به راه
به ساحل چوآمد یل پهلوان
ابا هرکه بودند پیر جوان
برهمن همه پیشباز آمدند
پذیره به رسم نماز آمدند
ستایش نمودند و پوزش بسی
برآن چهره دلفروزش بسی
بگفتند کای گرد خورشید چهر
جهانگیر و گردنکش و پر زمهر
زیزدانت باد آفرین و درود
زنیکویی مهتری تار و پود
همین بوم و بر برتو فرخنده باد
همه دشمنان پیش تو بنده باد
خنک این جزیره به فرتو شیر
برهمن نگردد زروی تو سیر
که خشنود گردد زما مرد گرد
که چنگ یلان دارد و دستبرد
زدرویشی خویش یک سو شویم
زراه تکلف بی آهو شویم
اگر سوی ما شب گذاری رواست
که داننده راز هرکس خداست
پذیرفت ازیشان سپهبد،سپاس
چنین گفت با مرد یزدان شناس
به یزدان سپاس ای خردمند مرد
کزآن پس که دیدم بسی رنج و درد
مرا بخت فرخ بدین داد دست
که دیدم رخ مرد یزدان پرست
سپاس شما بر من این مایه بس
نباید که باشد زما رنجه کس
از آن پس بفرمود پرده سرای
کشیدند بر دشت فرخنده جای
سپهبد بر او به زانو نشست
گشاده دل و دست کرده به بست
بیامد برهمن نشست او برش
گیا بسته بر خویش و چشم و سرش
سرایندهٔ فرامرزنامه : فرامرزنامه
بخش ۱۳۲ - سئوال چهارم فرامرز از برهمن
سپهبد چو بشنید گفتار او
به دل خرم از کار و دیدار او
دگر گفت کای پیر دانش پژوه
چه چیز است نیکو میان گروه
کزو دل بود تازه و شادمان
پسندیده نزد خدا باشد آن
چنین گفت کان شش فرشته بود
که از نور یزدان سرشته بود
نخستین ازو داد و انصاف دان
که باشد خردمند از او شادمان
کلید در کام،دادست و بس
به بیداد هرگز مزن یک نفس
زخود دادن بهره نیک وبد
به از هرچه گویی به نزد خرد
اگر داده باشی ای نامجوی
شوی بر همه آرزو کامجوی
ره رستگاری زدیو پلید
زکردار خوبی بیامد پدید
دوم ای هنرور دگر شرم دان
در خوبی وراه و آزرم دان
کجا شرم،بخشایش ایزدیست
زبی شرم و آرزم باید گریست
چو با شرم باشی و آهستگی
به آهستگی نیز شایستگی
تو را نزد دانا بود آبروی
بود پیش تو هرکسی راهجوی
ره پاک یزدان بود پیش تو
فروزنده دارد دل و کیش تو
سیم نیکخویی به از هرچه هست
که خوشخو بود بی گمان حق پرست
بود سال و مه خرم و تازه روی
دگر مردمان خوش به دیدار اوی
به جان،هرکسی دوستدارش بود
به هر نیک و بد غمگسارش بود
زهر کام دستش نماند تهی
به دوزخ نهد روزگار بهی
نکو خواه مردم بود روز وشب
به گفتار نیکو گشاده دو لب
نداند غم و رنج و اندوه ودرد
نه تیمار و اندیشه نه راه سرد
چهارم تو نیکی و رادی شناس
که رادی به یزدان بود باسپاس
زرادی فزونی و هم مهتریست
همه خوبی و نیکی و بهتریست
همه روزه خرم زکردار خود
پسندیده مردم پر خرد
جوان خردمند برتر منش
به گیتی زکس نشنود سرزنش
به هردو سرا خرم و نیک نام
زیزدان بیابد همه ناز و کام
به پنجم هنر،بردباری نکوست
چه با خویش وبیگانه دشمن چه دوست
کجا بردباری سر مردمیست
به نابرد باران بباید گریست
تو را در دل هرکسی جا کند
بر دوستانت دل آرا کند
خردمند پیروز با سنگ وهنگ
به نیک و بد خود شتاب ودرنگ
به هوش وبه اندیشه سنگ و رای
درآرد زمین و زمان زیر پای
هرآن آرزو کاندر آرد به دل
زامید هرگز نگردد خجل
ششم بهتر از پارسایی بدان
کزو نیکنامی بود جاودان
زبان و دل و دست و چشم از خرد
شناسا بگردد به کردار بد
نگوید بد و نیز بد نشنود
همیشه به گفتار بد نگرود
بدو نیک گیتی برش با خطر
نه دینار جوید نه در وگهر
همه روزه ترسان به گفتار زشت
به امید کز حق بیابد بهشت
به امید آمرزش کردگار
هراسان گذارد همه روزگار
همین است ای نامور پهلوان
که گفتم به نزد تو روشن روان
چو گفتار داننده آمد به بن
به پایان رسانید ز هر در سخن
فرامرز گفتا که شادان زئی
همیشه ابا نیکی و فرهی
برهمن از آن پس به پدرود کرد
فرامرز را گفت او سود کرد
ایرانشان : کوش‌نامه
بخش ۳۵ - آغاز سرگذشت کوش پیل دندان
سرِ داستان آفرینِ خدای
که او کرد گردونِ بپای
جهان کرد روشن به خورشید و ماه
برآور روز از شبان سیاه
به شش روز از این سان جهان آفرید
به سنگ اندر آتش نهان آفرید
بهار آفرید از پس ماه دی
شکر شد به فرمانش پیدا ز نی
جهان را به نزدیک او جاه نیست
ز رازش همانا کس آگاه نیست
که چون کوش را بر نشاند به گاه
نهد بر سر پیل دندان کلاه؟
از این کار مر هر که را آگهی ست
دل اندر جهان بستن از ابلهی ست
که آن کام کاندر جهان کوش راند
نه کس راند و نه نیز چندان بماند
کرا دید در پنج سیصد به سال
همه سال با شادکامی و مال
سرانجام خاکش فرو خورد خوار
همین است راه و همین است کار
چو رازش بخوانی بمانی شگفت
خردمند از این، پند شاید گرفت
جهاندیده گوید چنان کِم شنید
که ضحاک چون کوش را برکشید
سوی چین فرستادش از باختر
بدو داد خاور زمین سربسر
بدو گفت هر جا که یابی نشان
ز فرزند جمشید از آن بیهشان
چنان کن کز ایشان بر آری دمار
که هستند دژخیم و بد روزگار
بدان گه که کردم من او را تباه
چنین گفت ما را ز پیش سپاه
که آید یکی شهریاری پدید
که کین من از تو بخواهد کشید
چنان کرد باید که اندر جهان
نماند کس از تخمه ی گمرهان
مکن کودک خُرد از ایشان رها
که مار است از آغاز کرد، اژدها
چو دشمن به دشمن ندارد کسی
به فرجام از او رنج بیند بسی
ز دشمن نیاید تو را دوستی
وگر باوی از خون و از پوستی
زبانی فریبنده دارد نخست
ولیکن دلش باز جویی درست
زبان چرب و شیرین، دل از دشمنی
بگسترده چون دام، آهرمنی
اگر دست یابد بفرسایدت
وگر لابه سازی نبخشایدت
چو آمد به چین کوش و با او سپاه
نشان جست از ایشان همی چندگاه
همه بیشه و کوه و دریا بجُست
از ایشان ندید او نشانی درست
نجم‌الدین رازی : سایر اشعار
شمارهٔ ۱
پاک کن ز آلایش و آرایش خود راه را
تا شوی سرهنگ عالی رتبت این درگاه را
جغدوار اندر خراب این جهان ماوی مگیر
تا شوی باز خشین مر دست شاهنشاه را
نفس تو دجال تست و روح تو عیسی تو
گر کشد دجال را عیسی برفتی راه را
آفرینش را همه پی کن به تیغ «لااله»
تا جهان صافی شود سلطان «الاالله» را
ور چون یوسف چاه و گاه و ملک می خواهی بیا
همچو او یک چند مسکن ساز قعر چاه را
یا بیا جاروب «لا» بر گیر ابراهیم وار
پس فرو روب از فلک شعری و مهر و ماه را
چون تو این مردانگی کردی سزاوار آمدی
گر زنی بر فرق گردون خیمه و خرگاه را
قوت جان اندر دو عالم عشق و توحید است و بس
این قدر معلوم باشد مردم آگاه را
گر ترا ای «نجم» این قوت است چون عیسی بمان
بهر این مشتی خران و گاو، بار کاه را
غم مخور زو باش چون دجال اگر سحری کند
سر بجا بادا چو عیسی شاه داود شاه را.
قاسم انوار : مقطعات
شمارهٔ ۲۹
ای برادر، گر ره صورت روی
تا قیامت بوی معنی نشنوی
جان جاویدان اگر خواهی، بخوان
مثنوی معنوی مولوی
ملا احمد نراقی : مثنوی طاقدیس
بخش ۲۲ - راه وصول به مقصد
ای برادر این ره بازار نیست
زاد این ره درهم و دینار نیست
راه عشق است این نه راه شهر و ده
ترک سر کن پس در این ره پای نه
هست این ره راه اقلیم و فنا
شرط این ره توبه از میل و هوا
مرکب این راه عزم است و وفا
توشه ی آن رنج و اندوه و عنا
آب عذبش اشک اندوه و غم است
عجز و زاری هرچه برداری کم است
ای خنک آن جان که زاری کار اوست
اندرین ره عجز و ذلت یار اوست
از توکل بایدت بر کف عصا
جامه ی ره کن ز تسلیم و رضا
بایدت بر تن سلاح از یاد دوست
ای خوش آن کو یاد او همراه اوست
هر که برگیرد سلاح از یاد او
زوگریزد دشمن و صیاد او
بر تن خود چون سلاح آراستی
وز سر نفس و هوا برخاستی
خیر بادی گو رفیقان را نخست
کن وداع این سبک مغزان سست
خاکیان و خاک را با هم گذار
پاک کن ز آیینه جان این غبار
وانگهی کن ترک عادات و رسوم
پس یکی کن جمله افکار و هموم
کن وداع آنگاه ترک خویش گیر
پس بگو بسم الله و ره پیش گیر
ترک این بدنامی و هستی بگوی
راه شهر نیستی خود بجوی
چشم افکن بر بلاد نیستی
راه می پیما به یاد نیستی
هرچه را از هستیت باشد اثر
پشت پایی زن بر آن و در گذر
هان بتنهایی نپیمایی سبیل
همرهی باید تورا در ره دلیل
هرکه را در ره دلیلی شد رفیق
گشت ایمن او ز قطاع طریق
منزل این ره فزونست از شمار
هم زصد افزون و هم از صدهزار
اندر این ره راهزن باشد بسی
دیو و غول و اهرمن باشد بسی
اندر آن کوه و کمر بسیار هست
هم بیابان هست و هم کهسار هست
باشد اندر ره بسی گردابها
بوی خون می آیدش از آبها
در بیابانش بریزد پر عقاب
مغرب از مشرق نداند آفتاب
مرکب مردان در آن ره پی شده
نامهای عمرهاشان طی شده
هر قدم در ره سراب بیحد است
کس نه و فریاد آمد آمد است
از سرابش نیکبختان را غریب
تا که را آبش بود یا رب نصیب
چون خلیلی را فریبد از سراب
تا به هذا ربی آغاز خطاب
در پس صد پرده افزون او نهان
این همی گوید که دیدم ناگهان
صد هزاران ساله ره تا کوی دوست
می زند فریاد کاینک بوی اوست
گر نبودی خلت حق همرهش
دیده ی بینا و جان آگهش
کی رها گشتی ز چنگ رهزنان
کی سراب از آب دانستی عیان
کی ره وجهت وجهی یافتی
وز گروه آفلین رو تافتی
چون نداری ای پسر جان خلیل
هین منه پا اندرین ره بیدلیل
کرده دیو اندر کنار ره کمین
آتشی افروخته در هر زمین
خود کند آواز سگ در گرد آن
تا بیفتد کاروان اندر کمان
منزلش پندارد آنجا رو نهد
خویش را در دام آن سگ افکند
آن سگ او را بندد آن دم دست و پای
خون او را هم بریزد جابجای
گر دلیلی باشدت در ره رفیق
او خلاصی بخشدت در هر مضیق
آنچه را گفتم بود در راه لیک
سربسر باشد طلسم ای یار نیک
بشکنی گر این طلسم بوالعجب
فارغ و آسوده گردی از تعب
هیچ ازینها بینی اندر پیش نیست
یک قدم از خود به مقصد بیش نیست
لیک باشد از منت این نکته یاد
کان قدم بر فرق خود باید نهاد
ملا احمد نراقی : باب چهارم
فصل - حلم و کظم غیظ
بدان که ضد غضب، «حلم» است، که عبارت است از اطمینان نفس، به حیثی که قوه غضب به آسانی او را حرکت ندهد و مکاره روزگار او را به زودی مضطرب نگرداند .
و «کظم غیظ»، که عبارت است از فرو بردن خشم، و خود را در حالت غضب نگاهداشتن، اگر چه حلم نیست و لیکن آن نیز ضدیت با غضب دارد که نمی گذارد آثار غضب ظهور نماید.
پس این دو صفت شریفه، ضد غضبند و هر دو از اخلاق حسنه و صفات فاضله اند اما صفت حلم: پس آن اشرف کمالات نفسانیه است بعد از صفت علم، بلکه علم را بدون حلم نفعی و اثری و شجره دانائی را بی باغبانی بردباری ثمری نیست و از این جهت است که هر وقت که مدح علم می شود حلم نیز با او ذکر می شود.
و حضرت رسول صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «خداوند مرا به سبب علم، بی نیاز کن و به صفت حلم، مرا زینت ده» و باز آن حضرت فرمودند که «پنج چیز از طریقه پیغمبران مرسل است، یکی از آنها را صفت حلم شمرده اند» و نیز فرمودند که «طلب کنید مرتبه بلند را در نزد خدا عرض کردند که به چه چیز حاصل می شود؟ فرمودند: هر که دوستی تو را قطع کند تو با او پیوند کن و هر که از نیکی خود تو را محروم سازد تو با او نیکی و احسان کن و هر که به نادانی با تو رفتار کند تو حلم بورز» و فرمود که «بنده مسلم به واسطه حلم، به مرتبه کسی می رسد که روزها را روزه می گیرد و شبها را به عبادت به سر می برد» و فرمودند که «خدا دوست دارد بنده حلیم را و دشمن دارد فحش گوی بی مبالات را» و فرمودند که «سه چیز است که هر یکی از آنها را نداشته باشد هیچ عملی او را فائده نمی بخشد: یکی: تقوائی که او را از معاصی باز دارد دوم: حلمی که به آن زبان سفها را از او کوتاه کند سیم: خلق نیکی که در میان مردم زندگانی کند و از آن جناب مروی است که چون خلایق در روز قیامت جمع شوند منادی ندا کند که کجایند اهل فضل؟ پس طایفه ای برخیزند و به شتاب به جانب بهشت خرامند ملائکه به ایشان برخورند و گویند چرا به شتاب به جانب بهشت روانه اید؟ گویند: ما اهل فضل هستیم گویند: چه فضل و مزیتی از برای شما بود؟ گویند: هر وقت که ظلمی به ما می رسید صبر می کردیم و کسی که به ما بدی می کرد از او عفو می کردیم و کسی که به ما نادانی می کرد حلم می نمودیم ملائکه گویند: بلی اهل فضل هستید، داخل بهشت شوید» و باز آن حضرت فرمودند که «هرگز خدا به جهالت و نادانی کسی را عزیز نکرد و هرگز با حلم و بردباری کسی را ذلیل نگردانید» و از حضرت امیرالمومنین صلوات الله علیه مروی است که «خیر و خوبی این نیست که مال و اولاد کسی زیاد شود، بلکه آن است که عمل او بسیار، و حلم او عظیم گردد» و از حضرت امام جعفر صادق علیه السلام مروی است که ناصر و یاور از برای هر کسی حلم او کافی است و اگر حلم نداشته باشد خود را بر حلم بدارد» و آن حضرت فرمودند که «چون میان دو نفر نزاعی واقع می شود دو ملک نازل می شوند و به هر کدام که بی خردی و سفاهت می کند می گویند: گفتی و گفتی، و خود سزاواری به آنچه گفتی، و جزای آن به تو خواهد رسید و به آن یک که حلم ورزید می گویند: حلم ورزیدی و صبر کردی، زود باشد که خدا تو را بیامرزد، اگر حلم خود را به انجام رسانی» «و روزی آن حضرت غلامی را از پی شغلی فرستادند، آن غلام دیر کرد، از عقب او آمدند، دیدند در مکانی خوابیده، حضرت بر بالین او نشستند و او را باد زدند تا بیدار شد، فرمود: این غلام به خدا قسم که این قدر اختیار نداری که شب و روز بخوابی، شب از توست و روز از ماست».
و اما کظم غیظ: اگر چه فضیلت و شرافت آن بقدر حلم نباشد، لیکن هرگاه کسی بر آن مداومت نماید معتاد می شود و صفت حلم از برای او هم می رسد و از این جهت حضرت پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند که «علم، به تعلم هم می رسد و حلم به تحلم، که کظم غیظ باشد» و خداوند عظیم در کتاب کریم خود مدح فرموده است کسانی را که خشم خود را فرو می برند» و اخبار در شرافت و بسیاری اجر و ثواب آن بی نهایت است از جناب پیغمبر صلی الله علیه و آله و سلم مروی است که «هر که خشم خود را فرو برد در جائی که هرگاه خواهد تواند خشم گیرد خدا در روز قیامت دل او را از خشنودی و رضا مملو خواهد ساخت» و آن حضرت فرمودند که «هیچ بنده ای جرعه ای نیاشامید که اجر آن بیشتر باشد از جرعه غیظی که از برای خدا فرو برد» و حضرت امام محمد باقر علیه السلام فرمودند: که «هیچ بنده ای خشم خود را فرو نبرد مگر اینکه خدا در دنیا و آخرت عزت او را زیاد می کند» و مروی است که «صبر کن بر دشمنان نعمت خود، به درستی که کسی که در حق تو معصیت خدا را کند هیچ مکافاتی بالاتر و بهتر از آن نیست که تو اطاعت خدا را در حق او کنی».