عبارات مورد جستجو در ۱۳۲۳ گوهر پیدا شد:
فرخی سیستانی : قصاید (گزیدهٔ ناقص)
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - در دعای سلطان و تقاضای ملازمت سفر
ای برگذشته از ملکان پایگاه تو
قدر تو بر سپهر برآورده گاه تو
ماه منیر صورت ماه درفش تو
روز سپید سایهٔ چتر سیاه تو
جان ملوک را فزع آید ز تیغ تو
جاه ملوک را حسد آید ز جاه تو
مریخ روز معرکه شاها غلام تست
چونانکه زهره روز میزدست داه تو
جز جود بر تو هیچ کسی پادشاه نیست
گنج ترا تهی کند این پادشاه تو
برتر گناه نزد تو بخلست و هیچ کس
زین روی بر تو چیره نبیند گناه تو
تو کارها تبه نکنی ور تبه کنی
از راست کرده‌های جهان به تباه تو
هر دشمنی که بند تو و چاه تو بدید
او را اجل برون برد از بند و چاه تو
بر گرد رزمگاه تو گر باد بگذرد
ناخسته گشته نگذرد از رزمگاه تو
آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو
و آن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو
باز عدوی تو بهراسد ز کبک تو
کوه مخالف تو، نسنجد به کاه تو
فربه شده‌ست و روز فزون گنج و ملک تو
زان نیز کاسته تن بدخواه جاه تو
ای پیشگاه بارخدایان روزگار
ای بر بهشت جسته شرف پیشگاه تو
با عزم رفتنی و مرا رای رفتنست
از بهر خدمت تو ملک، با سپاه تو
یابندگان مرا به ره اندر عدیل کن
تا در دو دیده سرمه کنم خاک راه تو
اندر پناه خویش مرا جایگاه ده
کایزد نگاهدار تو باد و پناه تو
هر شاعری به گاه امیری بزرگ شد
نشگفت اگر بزرگ شدم من به گاه تو
فضل تو بر همه شعرا گستریده شد
گسترده باد بر تو رضای اله تو
باشد همیشه عز و سعادت ترا قرین
کردار تو بود به سعادت گواه تو
ماه منیر و مهر فروزنده پرتوی
هست از مه درفش و ز چتر سیاه تو
تا سال و ماه و روز و شبست اندرین جهان
فرخنده باد روز و شب و سال و ماه تو
اندر نبرد پشت و پناه تو کردگار
وندر میزد مونس جان تو ماه تو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵
دل نام تو بر نگین نویسد
جان نقش تو بر جبین نویسد
شاهان به تو عبده نویسند
روح القدست همین نویسد
رضوان لقب تو یوسف الحسن
بر بازوی حور عین نویسد
خورشید به تهمت خدائیت
ابن الله بر نگین نویسد
خال تو بر آتشین صحیفه
پنج آیت عنبرین نویسد
چون پر مگس خط تو بر لب
بر گل خط انگبین نویسد
خونی که به تیر غمزه ریزی
هم شکر تو بر زمین نویسد
تیغت چو به خون من شود تر
بر دست تو آفرین نویسد
نقش الحجر است بر دلت جور
کس یارب بر دل این نویسد
بر خاک در تو خون چشمم
خاقانی جرعه چین نویسد
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۲
ای تماشاگه جان بر طرف لاله‌ستان تو
مطلع خورشید زیر زلف مه جولان تو
تا نهادی حسن را دار الخلافه زیر زلف
هست دار الملک فتنه در سر مژگان تو
حلق خلقی را به طوق شوق تو در بند کرد
زلف مشک افشان شهر آشوب مه چوگان تو
ای به خوان زلف تو یوسف طفیلی آمده
کیست کو بی‌خون دل یک لقمه خورد از خوان تو
کی برد سر در گریبان خرد آن را که هست
پای در دام هوا و دست در دامان تو
از پی آن کاتش هجر تو دارم یادگار
نزد من آب حیات است آتش هجران تو
جان خاقانی فدای روح جان افروز توست
گرچه خصم اوست جانا یار جانان جان تو
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰۴ - مطلع پنجم
ای عندلیب جان‌ها طاووس بسته زیور
بگشای غنچهٔ لب بسرای غنهٔ تر
ای غنچهٔ دهانت از چشم سوزنی کم
سوزن شکاف غمزه‌ت سوسن نمای عبهر
ای سوخته رخ تو در زار گریه آتش
بیمار دو لب تو در زهر خنده شکر
نوشین مفرح آن لب جو سنگ خال مشکین
مشکین جو تو دیدم با جو شدم برابر
تو می‌خوری به مجلس بر خاک جرعه ریزی
من خاک خاک باشم کز جرعه یابم افسر
پیشت چو جرعه بوسم خاک و چو جرعه بینم
برچینمش به مژگان سازم سرشک احمر
گر باده می‌نگیرم بر من مگیر جانا
من خون خورم نه باده، من غم کشم نه ساغر
ز آن آب آذر آسا ز آن سان همی هراسم
کز آب، سگ گزیده، شیر سیه ز آذر
خاقانی آمد از جان چون حلقه بر در تو
بی‌پا و سر چو حلقه حلقه به گوش چون در
تو شاه نیکوانی تاج تو زلف مشکین
مانا که چتر سلطان سایه‌ت فکنده بر سر
هست اعشی عرب را از من سرشک خجلت
چون سیف ذوالیزن را از سیف دین مظفر
از چار و هفت گیتی سلطان خلاصه آمد
مختار چار ملت سردار هفت کشور
افسر خدای خسرو کشور گشای رستم
ملکت طراز عادل ملت فروز داور
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴۵ - در مدح امام ناصر الدین ابراهیم
در این دامگاه ارچه همدم ندارم
بحمدالله از هیچ غم غم ندارم
مرا با غم از نیستی هست سری
که کس را در این باب محرم ندارم
ندارم دل خلق و گر راست خواهی
سر صحبت خویشتن هم ندارم
چو از عالم خویش بیگانه گشتم
سر خویشی هر دو عالم ندارم
به سیمرغ مانم ز روی حقیقت
که از هیچ مخلوق همدم ندارم
به نام و به وحدت چنو سر فرازم
که این هر دو معنی ازو کم ندارم
مرا کشت زاری است در طینت دل
که حاجت به حوا و آدم ندارم
مرا عز و ذلی است در راه همت
که پروای موسی و بلعم ندارم
به پیش کس از بهر یک خندهٔ خوش
قد خویش چون ماه نو خم ندارم
چو در سبز پوشان بالا رسیدم
دگر جامهٔ حرص معلم ندارم
به کافور عزلت خنک شد دل من
سزد گر ز مشک عمل شم ندارم
دهان خشک و دل خسته‌ام لیکن از کس
تمنای جلاب و مرهم ندارم
به پا ز هر کس نگرم گرچه بر خوان
یکی لقمه بی‌شربت سم ندارم
به دیو امل عقل غره نسازم
به باد طمع طبع خرم ندارم
مرا باد و دیو است خارم اگرچه
سلیمان نیم حکم و خاتم ندارم
پیاده نباشم ز اسباب دانش
گر اسباب دنیا فراهم ندارم
هنر درخور معرکه دارم آخر
اگر ساخت درخورد ادهم ندارم
از آنم به ماتم که زنده است نفسم
چو مرد از پسش هیچ ماتم ندارم
گلستان جان آرزومند آب است
از آن دیده را هیچ بی‌نم ندارم
چو از حبس این چار ارکان گذشتم
طربگاه جز هفت طارم ندارم
اگرچه بریده پرم، جای شکر است
که بند قفس سخت محکم ندارم
برآرم پر و برپرم کشیانه
به از قبهٔ چرخ اعظم ندارم
نه خاقانیم گر همی عزم تحویل
مصمم از این کلبهٔ غم ندارم
مرا پای بسته است خاقانی ایدر
چرا عزم رفتن مصمم ندارم
همانا که این رخصت از بهر خدمت
ز درگاه صدر معظم ندارم
امام امم ناصر الدین که در دین
امامت جز او را مسلم ندارم
براهیم خوش‌نام کز مدحش الا
صفات براهیم ادهم ندارم
فلک خورد سوگند بر همت او
که در کون جز تو مقدم ندارم
ز خصمی که ناقص فتاده است نفسش
کمال تو را هیچ مبهم ندارم
گر او هست دجال خلقت برغمش
تو را کم ز عیسی مریم ندارم
وگر فعل ارقم کند من که چرخم
زمرد جز از بهر ارقم ندارم
زهی دین طرازی که بی‌نقش نامت
در آفاق یک حرف معجم ندارم
از آنگه که خاک درت سرمه کردم
به چشم سعادت درون نم ندارم
اگرچه ز انصاف با دشمن و دوست
دم مدح رانم سر ذم ندارم
به دنبال تو چون سگی برنیایم
که طبع هنر کم ز ضیغم ندارم
اگر تن به حضرت نیارم عجب نی
که رخشی سزاوار رستم ندارم
رخ از آب زمزم نشویم ازیرا
که آلوده‌ام روی زمزم ندارم
ز صدر تو گر غائبم جز به شکرت
زبان بر ثنای دمادم ندارم
دعاهات گفتم به خیرات بپذیر
اگرچه دعای مقسم ندارم
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۲۰۵ - در حال بیماری به اشتیاق خراسان
به خراسان شوم ان‌شاءالله
آن ره آسان شوم ان‌شاءالله
چون طرب در دل و دل در ملکوت
ره به پنهان شوم ان‌شاءالله
خضر پنهان گذرد بر ره و من
خضر دوران شوم ان‌شاءالله
ایمن از کوه‌نشینان به گذر
باد آبان شوم ان‌شاءالله
پیش آن بادپرستان به شکوه
کوه ثهلان شوم ان‌شاءالله
قمع آن را که کند کوه پناه
موج طوفان شوم ان‌شاءالله
ملک عزلت طلبم و افسر عقل
بو که سلطان شوم ان‌شاءالله
تا زند چتر سیه بخت سپید
ابر نیسان شوم ان‌شاءالله
چه نشینم به وباخانهٔ ری
به خراسان شوم ان‌شاءالله
عندلیبم چه کنم خارستان
به گلستان شوم ان‌شاءالله
همه سر عقلم و چون عزم کنم
همه تن جان شوم ان‌شاءالله
خاک شوره شده‌ام جهد کنم
کب حیوان شوم ان‌شاءالله
بکنم دیو دلی‌ها به سفر
تا سلیمان شوم ان‌شاءالله
چون صفا یافتگان ز اشک طرب
تر گریبان شوم ان‌شاءالله
چون شگرفان ره از گرد سفر
خشک دامان شوم ان‌شاءالله
نمک افشان شدم از دیده کنون
شکرافشان شوم ان‌شاءالله
گر چو نرگس یرقان دارم، باز
گل خندان شوم ان‌شاءالله
خشک چون شاخ درمنه شده‌ام
تازه ریحان شوم ان‌شاءالله
سنگ زردم شده معلول به وقت
لعل رخشان شوم ان‌شاءالله
چشم یارم همه بیماری و باز
همه درمان شوم ان‌شاءالله
عرض آورد به گوشم سر و گفت
که به پایان شوم ان‌شاءالله
چون ز شربت به جلاب آمده‌ام
به ز بحران شوم ان‌شاءالله
به مزور ز جواب آیم هم
رغم خصمان شوم ان‌شاءالله
وز مزور ز جواب آیم هم
مرغ پران شوم ان‌شاءالله
تب مرا گفت که سرسام گذشت
من پس آن شوم ان‌شاءالله
نه نه تا حکم ز سلطان چه رسد
تا به فرمان شوم ان‌شاءالله
گر دهد رخصه، کنم نیت طوس
خوش و شادان شوم ان‌شاءالله
بر سر روضهٔ معصوم رضا
شبه رضوان شوم ان‌شاءالله
گرد آن روضه چو پروانهٔ شمع
مست جولان شوم ان‌شاءالله
خاقانی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱۳
ز آن نوش کند زهره شراب سخنم
کز فرق فلک گذشت آب سخنم
درد سر شش ماهه به ناچیز شود
هرکس که به سر بزد گلاب سخنم
خاقانی : ترجیعات
شمارهٔ ۳ - در مدح سلطان مظفر الدین قزل ارسلان
لاف از دم عاشقان زند صبح
بی‌دل دم سرد از آن زند صبح
چون شعلهٔ آه بی‌دلان نقب
در گنبد جان ستان زند صبح
بازیچهٔ روزگار بیند
بس خنده که بر جهان زند صبح
صبح ارنه مرید آفتاب است
چون آه مریدسان زند صبح
گر عاشق شاه اختران نیست
پس چون دم صبح جان فشان زند صبح
چون شاهد و شاه بیند از دور
خنده ز میان جان زند صبح
شاهد پس پرده دارد اینک
شاید که دم از نهان زند صبح
آن یک دو نفس که دارد از عمر
با شاهد رایگان زند صبح
بس بی‌خبر است ز اندکی عمر
ز آن خندهٔ غافلان زند صبح
معشوق من است صبح اگر نی
چون خندهٔ بی‌دهان زند صبح
چون نافهٔ مشک شب بسوزد
بس عطسه که آن زمان زند صبح
خوش خوش چو یهود پارهٔ زرد
بر ازرق آسمان زند صبح
وز زیور اختران به نوروز
تاج قزل ارسلان زند صبح
دارای جهان، جهان دولت
بل داور جان و جان دولت
صبح آتشی از نهان برآورد
راز دل آسمان برآورد
آن مؤذن سرخ چشم سرمست
قامت به سر زبان برآورد
امروز به که عمود زد صبح
پس خنجر زرفشان برآورد
جائی که عمود و خنجر آمد
آنجا چه نفس توان برآورد
آن کیست که بی‌میانجی صبح
دست طرب از میان برآورد
کاس می و قول کاسه‌گر خواه
چون کوس پگه فغان برآورد
بربط که به طفل خفته ماند
بانگ از بر دایگان برآورد
وز چوب زدن رباب فریاد
چون کودک عشر خوان برآورد
چنگ است پلاس پوش پیری
سینه سوی کتف از آن برآورد
دف کز تن آهوان سلب داشت
آواز گوزن سان برآورد
نای است گلو فشرده پس چیست
کز سرفه قنینه جان برآورد
از بس که ره دهان گرفته است
بانگ از ره دیدگان برآورد
چون شاه حبش دم تظلم
پیش قزل ارسلان برآورد
سلطان کرم مظفر الدین
در جسم ظفر روان دولت
ساغر گوهر از دهان فرو ریخت
ساقی شکر از زبان فرو ریخت
در جام صدف دو بحر دارد
یک دجله به جرعه دان فرو ریخت
چون خون سیاوشان صراحی
خوناب دل از دهان فرو ریخت
در کین سیاوش ارغنون زن
آن زخمهٔ درفشان فرو ریخت
گوئی سر زخمه شاخ طوبی است
کو میوهٔ جان چنان فرو ریخت
یا مریم نخل خشک بفشاند
خرمای تر از میان فرو ریخت
چون عاشق بوسه زن لب خم
در حلق قنینه جان فرو ریخت
هر جان که ز خم ستد قنینه
در باطیه جان کنان فرو ریخت
نالان چو کبوتری که از حلق
خون در لب بچگان فرو ریخت
گوئی که مسیح مرغ جان ساخت
وز دم ببرش روان فرو ریخت
سرخاب رخ فلک ده از می
گو آبله از رخان فرو ریخت
از جرعه زمین چو آسمان کن
چون گوهر آسمان فرو ریخت
صبح از نم ژاله اشک داود
بر مرغ زبور خوان فرو ریخت
در دری ابر خاطر من
پیش قزل ارسلان فرو ریخت
اسکندر نامجوی گیتی
کیخسرو کامران دولت
تاج گهر آسمان برانداخت
زرین صدف از نهان برانداخت
روز آمد و کعبتین بی‌نقش
زان رقعهٔ اختران برانداخت
تا یافت محک شب از سپیدی
صراف فلک دکان برانداخت
گوئی خم صرع‌دار شد چرخ
کان زرد کف از دهان برانداخت
افعی زمردین بپیچید
مهره به سر زبان برانداخت
سرد است هوا هنوز خورشید
بر کوه دواج از آن برانداخت
اینک ز تنوره لشکر جن
بر لشکر دیو جان برانداخت
گوئی شرری که جست از انگشت
هندو به هوا سنان برانداخت
مریخ چو با زحل درآمیخت
پروین سهیل‌سان برانداخت
طاوس غراب‌خوار هر دم
گاورس ز چینه‌دان برانداخت
در خرگه دوخت روبه سرخ
چون سوزن بی‌کران برانداخت
گوئی که دوباره تیر خونین
نمردود به آسمان برانداخت
یا تاج زر از سر شه زنگ
تیغ قزل ارسلان برانداخت
تاج سر و گوهر سلاطین
بل گوهر تاج از آن دولت
مجلس به دو گلستان بر افروز
دیده به دو دلستان برافروز
یک شب به دو آفتاب بگذار
یک دل به دو عشق دان برافروز
ساقی دو طلب قدح دو بستان
بزم دل ازین و آن برافروز
از لالهٔ آن و سوسن این
در سینه دو بوستان برافروز
هست از حجر و شجر دو آتش
زان دیده وز آن رخان برافروز
در سوختهٔ شب از دو آتش
یک شعله زن و جهان برافروز
چون صبح و شفق دو جام درخواه
شب چون دل عاشقان برافروز
بر روی دو مه که چون دوصبحند
تا وقت دو صبح جان برافروز
با چار لب و دو شاهد از می
سه یک بخور و روان برافروز
خاشاک دو رنگ روز و شب را
آتش زن و در زمان برافروز
چون روز رسد دو روزن چشم
ز آن خوانچهٔ زرفشان برافروز
خوانچه کن و از دومی زمین را
چون خوانچهٔ آسمان برافروز
دل عود کن و دو دیده مجمر
پیش قزل ارسلان برافروز
سردار ملوک هفت اقلیم
روئین‌تن هفت‌خوان دولت
راز زمی آسمان برافکند
بنیاد دی از جهان برافکند
نوروز دو اسبه یک سواری است
کسیب به مهرگان برافکند
از پشت سیاه زین فرو کرد
بر زردهٔ کامران برافکند
سلطان یک اسبه سایهٔ چتر
بر ماهی آسمان برافکند
ماهی چو صدف گرش فرو خورد
چون یونسش از دهان برافکند
پرواز گرفت روز و بر شب
تب‌های دق از نهان برافکند
چون روز کشید دهرهٔ عدل
شب زهرهٔ خون‌فشان برافکند
گوئی صف آقسنقر آواز
بر خیل قراطغان برافکند
ابر آمد و چون گوزن نالید
بر کوه لعاب از آن برافکند
گرچه کفن سپید یک چند
بر سبزهٔ مرده‌سان برافکند
باد آن کفن سپید برداشت
بس سندس و پرنیان برافکند
بر چادر کوه گازر آسا
از داغ سیه نشان برافکند
بر کتف جهان ردای نوروز
فر قزل ارسلان برافکند
چون حیدر خانه‌دار اسلام
شاهنشه خاندان دولت
یک اهل دل از جهان ندیدم
دل کو؟ که ز دل نشان ندیدم
چند از دل و دل که در دو عالم
یک دلدل دل روان ندیدم
صد قافلهٔ وفا فرو شد
یک منقطع از میان ندیدم
سر نامهٔ روزگار خواندم
عنوان وفا بر آن ندیدم
بیداد به دشمنان نکردم
و انصاف ز دوستان ندیدم
چون طفل که هشت ماهه زاید
می بگذرم و جهان ندیدم
صد روزه به درد دل گرفتم
عیدی به مراد جان ندیدم
از خشمگنی کز آسمانم
ماه نو از آسمان ندیدم
چون سگ به زبان جراحت خویش
می‌شویم و مهربان ندیدم
هرچند جراحت از زبان است
مرهم به جز از زبان ندیدم
چون عیسی فارغم که با خود
جز سوزن سوزیان ندیدم
چون سوزن اگر شکسته گشتم
جز چشم وسری زیان ندیدم
از دام دورنگی زمانه
خاقانی را امان ندیدم
عادل‌تر خسروان عالم
الا قزل ارسلان ندیدم
چون عدل سپاهدار اسلام
چون عقل نگاهبان دولت
از عشوهٔ آسمان مرا بس
وز چاشنی جهان مرا بس
آن پرده و این خیال بازی است
از زحمت این و آن مرا بس
زین ابلق روزگار دیدن
بر آخور آسمان مرا بس
در دخمهٔ چرخ مردگانند
زین جادوی دخمه‌بان مرا بس
بر بی‌نمکی خوان گیتی
این چشم نمک‌فشان مرا بس
دل ندهد و جان ستاند ایام
زین ده دل و جان‌ستان مرا بس
موقوف روانم و روان هیچ
زین هودج ناروان مرا بس
بیم سرم از سر زبان است
این درد سر زبان مرا بس
تا درد سرم فرو نشاند
این اشک گلاب سان مرا بس
رنجور نفاق دوستانم
ز آمیزش دوستان مرا بس
با صورت خلوه، جلوه کردم
این شاهد غم نشان مرا بس
خاقانی را سخن همین است
کز گفتن جان و جان مرا بس
چرخ ار ندهد قصاص خونم
عدل قزل ارسلان مرا بس
جمشید زمانه شاه مغرب
اقطاع ده جهان دولت
ای دل به نوای جان چه باشی
بی‌برگ و نوا نوان چه باشی
تاری است روان گسسته ده‌جای
چندین به غم روان چه باشی
لوح ازل و ابد فرو خوان
بنگر که تو زین و آن چه باشی
آینده و رفته را نگه کن
بشمر که تو در میان چه باشی
بر خوان فلک جز این دو نان نیست
آتش خور این دو نان چه باشی
جز آتش خور گرت خورش نیست
در مطبخ آسمان چه باشی
روئین دژت ار گشادنی نیست
در محنت هفت‌خوان چه باشی
با عبرت گورخانهٔ جان
در عشرت گورخان چه باشی
با این همهٔ کرهٔ جهانی
جز در رمهٔ جهان چه باشی
تقویم مهین حکم شش روز
امروز تویی نهان چه باشی
هر سال چو پنج روز تقویم
گم بودهٔ بی‌نشان چه باشی
از کیسهٔ سال و مه چو آن پنج
دزدیدهٔ رایگان چه باشی
خاقانی عاریه است عمرت
از عاریه شادمان چه باشی
گردانهٔ لطف خواهی الا
مرغ قزل ارسلان چه باشی
استاد سرای اوست تقدیر
استاده بر آستان دولت
عزمش گره گمان گشاید
حزمش رصد زمان گشاید
با قوت عزم او عجب نیست
گر چنبر آسمان گشاید
هر عقدهٔ جوز هرکه مه راست
رمحش به سر سنان گشاید
بند دم کژدم فلک را
زان نیزهٔ مارسان گشاید
خضر الهامی که چون سکندر
لشکر کشد و جهان گشاید
وز خاک سکندر و پی خضر
صد چشمه به امتحان گشاید
دریا چو نمک ببندد از سهم
چون لشکر شاه ران گشاید
وز بس دم دی مهی عدو را
بز چهره نمک‌ستان گشاید
رانده است منجم قدر حکم
کفاق شه کیان گشاید
حصنی است فلک دوازده برج
کاقبال خدایگان گشاید
هر عقده که روزگار بندد
دست شه کامران گشاید
وز گرد مصاف روی نصرت
شاهنشه شه‌نشان گشاید
یعنی که نقاب شهربانو
فاروق عجم‌ستان گشاید
ابخاز که هست ششدر کفر
گرزش به یکی زمان گشاید
روئین دژ روس را علی روس
تیغ قزل ارسلان گشاید
چرخ است کبودهٔ به داغش
افشرده به زیر ران دولت
سندان به سنان چنان شکافد
چون صور که آسمان شکافد
گر تخت کیان زند به توران
جیحون به سر بنان شکافد
دیدی که شکاف مصطفی ماه
او خورشید آنچنان شکافد
گر نیل روان شکافت موسی
او دریای دمان شکافد
چون خنجر زهرگون کشد شاه
بس زهره که آن زمان شکافد
چون تیغ زند سر پلنگان
همچون سم آهوان شکافد
بس سینه که چون زبان افعی
زان تیغ نهنگ‌سان شکافد
شمشیر دو قطعتش به یک زخم
پهلوی سه پهلوان شکافد
گر تیغ علی شکافت فرقی
او البرز از سنان شکافد
چاکر به ثنا زبان کند موی
تا موی به امتحان شکافد
بکران بهشت جعد سازند
زان موی که این زبان شکافد
آه از دل پر زنم چو پسته
کز پری دل دهان شکافد
دریای سخن منم اگرچه
هرکس صدف بیان شکافد
امروز منم زبان عالم
تیغ تو شها زبان دولت
بی‌حکم تو آسمان نجنبد
بر اسب قضا عنان نجنبد
از گوشهٔ چار بالش تو
اقبال به سالیان نجنبد
مسجود زمین و آسمان است
تخت تو که از مکان نجنبد
یعنی که به عرش و کعبه ماند
چون کعبه و عرش از آن نجنبد
بی‌عزم تو رایض فلک را
رگ در تن مرکبان نجنبد
مهماز ز پای عزم بگشای
تا ابلق آسمان نجنبد
عدل تو اساس شد جهان را
تا مسمار جهان نجنبد
لنگی است صلاح پای لنگر
تا کشتی سر گران نجنبد
چون حیدر ذوالفقار برکش
تا چرخ جهودسان نجنبد
افیون لب فتنه را چنان ده
کز خواب به امتحان نجنبد
از خرمگس زمانه فریاد
کز مروحهٔ زمان نجنبد
لال است عدوت گرچه اه گفت
کز گفتن اه زبان نجنبد
بی‌مدحت تو کلید گفتار
اندر غلق دهان نجنبد
پیشت کند آسمان زمین بوس
کای درگهت آسمان دولت
چتر ظفرت نهان مبینام
بی‌رایت تو جهان مبینام
پرواز همای بختت الا
بر کرکس آسمان مبینام
ماوی گه جیفهٔ حسودت
جز سینهٔ کرکسان مبینام
در سرسام حسد عدو را
دردی است که نضج آن مبینام
چون شمع و قلم به صورت او را
جز زرد و سیه زبان مبینام
بر منشور کمال طغرا
الا قزل ارسلان مبینام
بی‌جلوهٔ سکهٔ قبولت
یک نقد هنر روان مبینام
بر سکهٔ ملک و خاتم دین
جز نام تو جاودان مبینام
بر قلهٔ نه حصار مینا
جز قدر تو دیدبان مبینام
همچون هرمان حصار عمرت
محتاج به پاسبان مبینام
بر ملکت مصر و قاهره هم
جز قهر تو قهرمان مبینام
زین دزد صفیر زن که چرخ است
نقبیت به باغ جان مبینام
بی‌مدحت تو به باغ دانش
یک مرغ صفیرخوان مبینام
صدر تو که کعبهٔ معالی است
جز قبلهٔ انس و جان مبینام
تا دیدهٔ خصم را بدوزی
جز تیز تو در کمان مبینام
لطف ازلیت پاسبان باد
شمشیر تو پاسبان دولت
انوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴۷
دل در هوست ز جان برآید
جان در غمت از جهان برآید
گو جان و جهان مباش اندیک
مقصود تو از میان برآید
سودیست تمام اگر دلی را
یک غم ز تو رایگان برآید
همخانهٔ هرکه شد غم تو
زودا که ز خان و مان برآید
وانکس که فرو شود به کویت
دیرا که از او نشان برآید
گویی که اگرچه هست کامم
تا کام دل فلان برآید
لیکن ز زبان این و آنست
هر طعنه که از زبان برآید
نشنیدستی چنان توان مرد
ای جان جهان که جان برآید
دل طعنهٔ تو بدید بخرید
تا دیدهٔ این و آن برآید
ارزان مفروش انوری را
گر باز خری گران برآید
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱ - در مدح علاء الدین ابوعلی الحسن الشریف
سپهر رفعت و کوه وقار و بحر سخا
علاء دین که سپهریست از سنا و علا
خلاصهٔ همه اولاد خاندان نظام
خلاصهٔ به حقیقت خلاصهٔ به سزا
نظام داد مقامات ملک را به سخن
چنانکه کار مقیمان خاک را به سخا
خدایگان وزیران که در مراتب قدر
برش سپهر بود چون بر سپهر سها
شکسته طاعت او قامت صبی و مسن
ببسته قدرت او گردن صباح و مسا
سخن ز سر قدر برکشد به جذب ضمیر
درو نه رنگ صواب آمده نه بوی خطا
ز باد صولت او خاک خواهد استعفا
ز تف هیبت او آب گیرد استسقا
نهد رضا و خلافش اساس کون و فساد
دهد عتاب و نوازش نشان خوف و رجا
اگر نه واسطهٔ عقد عالم او بودی
چه بود فایده در عقد آدم و حوا
زه ای رکاب ثبات ترا درنگ زمین
زه ای عنان سخای ترا شتاب صبا
به درگه تو فلک را گذر به پای ادب
به جانب تو قضا را نظر به عین رضا
به زیر سایهٔ عدل تو فتنها پنهان
به پیش دیدهٔ وهم تو رازها پیدا
نواهی تو ببندد همی گذار قدر
اوامر تو بتابد همی عنان قضا
تو اصل دادن و دادی چو حرف اصل کلام
تو اصل دانش و دینی چو صوت اصل صدا
ز رشک طبع تو دارد مزاج دریا تب
گمان مبر که ز موج است لرزه بر دریا
صدف که دم نزند دانی از چه خاصیت است
ز شرم نطق تو وز رشک لؤلؤی لالا
ز نور رای تو روشن شده است رای سپهر
وگرنه کی رودی آفتاب جز به عصا
تو آن کسی که ز باران فتح باب کفت
مزاج سنگ شود مستعد نشو و نما
تویی که گر سخطت ابر ژاله بار شود
اجل برون نتواند شدن ز موج فنا
به صد قران بنزاید یکی نتیجه چو تو
ز امتزاج چهار امهات و هفت آبا
به سعد و نحس فلک زان رضا دهند که او
به خدمت تو کمر بسته دارد از جوزا
تبارک‌الله از آن آب‌سیر آتش‌فعل
که با رکاب تو خاکست و با عنانت هوا
به شکل آب رود چون فرو شود به نشیب
به سیر باد رود چون برآید از بالا
زمردین سمش اندر وغا به قوت جذب
ز دیده مهرهٔ افعی برون کشد ز قفا
مگر به سایهٔ او برنشاندش تقدیر
وگرنه کی به غبارش رسد سوار ذکا
به دخل و خرج عیاری که نعلش انگیزد
کند ز صحرا کوه و کند ز که صحرا
زمانه سیری کامروزش ار برانگیزی
به عالمی بردت کاندرو بود فردا
بزرگوارا من بنده گرچه مدتهاست
که بازماندم از اقبال خدمت تو جدا
جدا نبود زمانی زبان من ز ثنات
چه باخواص و عوام و چه در خلا و ملا
به نعت هرکه سخن رانده‌ام فزون آمد
همم مدیح ز اندازه هم طمع ز عطا
مگر به مدح تو کز غایت کمال و بهات
چنانک خواست دلم خاطرم نکرد وفا
سخن ببست مرا اندرین قصیده ز عجز
همی چه گویم بس نیست این قصیده گوا
اگر به مدح و ثنا هرکسی ستوده شود
تو آن کسی که ستوده به تست مدح و ثنا
به ناسزا چه برم بیش ازین مدایح خویش
سزای مدح تویی وتراست مدح سزا
به شبه و شکل تو گر دیگران برون آیند
زمانه نیک شناسد زمرد از مینا
خدای داند کز خجلت تو با دل ریش
که تا به مقطع شعر آمدستم از مبدا
همی چه گفتم گفتم که زیره و کرمان
همی چه گفتم گفتم که بصره و خرما
همیشه تا که بود در بقای عالم کون
امید عاقبت اندر حساب بیم و بلا
حساب عمر تو در عافیت چنان بادا
که چون ابد ز کمیت برون شود احصا
به هرچه گویی قول تو بر زمانه روان
به هرچه خواهی حکم تو بر ستاره روا
بر استقامت حال تو بر بسیط زمین
بر آسمان کف کف الخضیب کرده دعا
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۷ - در مدح خواجه ناصرالدین طاهر
نصر فزاینده باد ناصر دین را
صدر جهان خواجهٔ زمان و زمین را
صاحب ابوالفتح طاهر آنکه ز رایش
صبح سعادت دمید دولت و دین را
آنکه قضا در حریم طاعتش آورد
رقص کنان گردش شهور و سنین را
وانکه قدر در ادای خدمتش افکند
موی‌کشان گردن ینال و تگین را
وانکه به سیر و سکون یمین و یسارش
نطق و نظر داده‌اند کلک و نگین را
قلزم و کان را نه مستفید نخست‌اند
کلک و نگین آن یسار و اینت یمین را
پای نظر پی کند بلندی قدرش
رغم اشارت‌کنان شک و یقین را
قفل قدر بشکند تفحص حزمش
کفش نهان خانهاء غث وسمین را
غوطه توان داد روز عرض ضمیرش
در عرق آفتاب چرخ برین را
حسرت ترتیب عقد گوهر کلکش
در ثمین کرده اشک در ثمین را
بی‌شرف مهر خازنش ننهادست
در دل کان آفتاب هیچ دفین را
بی‌مدد عزم قاهرش نگشادست
کوکبهٔ روزگار هیچ کمین را
واهب روح ازپی طفیل وجودش
قابل ارواح کرده قالب طین را
جز به در جامه خانه کرم او
کسوت صورت نمی‌دهند جنین را
تا افق آستانش راست نکردند
شعله نزد روز نیک هیچ حزین را
بی‌دم لطفش به خاک در بنشاندند
باد صبا را نه بلکه ماء معین را
فاتحهٔ داغش از زمانه همی خواست
شیر سپهر از برای لوح سرین را
گفت قضا کز پی سباع نوشتست
کاتب تقدیر حرز روح امین را
ای ز پی آب ملک و رونق دولت
دافعهٔ فتنه کرده رای رزین را
وز پی احیای دین خزان و بهاری
بر سر خر زین ندیده خنگ تو زین را
رای تو بود آنکه در هوای ممالک
رایحهٔ صلح داد صرصر کین را
رحم تو بود آنکه فیض رحمت سلطان
بدرقه شد یک جهان حنین و انین را
ورنه تو دانی که شیر رایت قهرش
مثله کند شیر چرخ و شیر عرین را
حصن هزار اسب اگرچه بر سر آن ملک
سد قدیمست حصنهای حصین را
کعبهٔ دهلیز شه چو دید فصیلش
سجده‌کنان بر زمین نهاد جبین را
خود مدد تیغ پادشا چه بکارست
خاصه تهیاء کارهای چنین را
سیر سریع شهاب کلک تو بس بود
رجم چنان صد هزار دیو لعین را
غیبت خوارزم شاه چون پس شش ماه
چشمهٔ خون دید چشم حادثه‌بین را
دست به فتراک اصطناع تو در زد
معتصم ملک ساخت حبل متین را
شاد زی، ای در ظهور معجز تدبیر
روی‌سیه کرده رسم سحر مبین را
ناصر تو خیر ناصرست و معین است
طاعت تو خیر طاعتست معین را
باغ وجود از بهار عدل تو چونانک
رشک فزاید نگارخانهٔ چین را
ملت و ملک از تو در لباس نظامند
بی‌تو نه آنرا نظام باد و نه این را
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۲ - در مدح خاقان اعدل ابوالمظفر عمادالدین پیروز شاه
نوش لب لعل تو قیمت شکر شکست
چین سر زلف تو رونق عنبر شکست
نوبت خوبی بزن هین که سپاه خطت
کشور دیگر گشاد لشکر دیگر شکست
نسخهٔ زلف تو برد آنکه بر اطراف صبح
طرهٔ میگون شب خم به خم اندر شکست
لعل تو در خنده شد رشتهٔ پروین گسست
جزع تو سرمست گشت ساغر عبهر شکست
جرعهٔ جام لبت پردهٔ عیسی درید
نقطهٔ نون خطت خامهٔ آزر شکست
رهرو امید را عشوهٔ تو پی برید
خانهٔ اندیشه را غمزهٔ تو در شکست
جان من آزرم جوی بس که به تو درگریخت
کبر تو بیگانه‌وار بس که به من برشکست
مشکن اگر جان کشم پیش غمت خدمتی
شیر شکاری بسی آهوی لاغر شکست
با تو نیارد گشاد مهر فلک مهر کان
کبر تو چون جود شاه قاعدهٔ زر شکست
خسرو فیروزشاه آنکه به رزم و به بزم
بذلش لشکر فزود باسش لشکر شکست
تا عدد لشکرش در قلم آرد قضا
از ورق آسمان کاغذ و دفتر شکست
گرد سپاهش به روز شعلهٔ خورشید کشت
عکس سنانش به شب لمعه در اختر شکست
تیزی تیغش ببرد گرمی آتش ببین
تیغ چه جنس از عرض نفس چه جوهر شکست
کرد بشیر علم خانهٔ خورشید دو
گرچه به تمثال چتر قدر دو پیکر شکست
کی بود از روم و چین پیک ظفر در رسد
کان دو سپاه گران شاه مظفر شکست
جوشن چینی به تیر بر تن فغفور دوخت
مغفر رومی به گرز بر سر قیصر شکست
وقت هزیمت چو خصم سرزد و از بیم جان
گه ره و بی‌ره برد گه که و گه درشکست
کیش فدا برگشاد راز نهان گفتیی
زهره بر آن رزمگاه حقهٔ زیور شکست
شاه بدان ننگریست گفت که روز حنین
مال مهاجر گرفت جیش پیمبر شکست
وهم نیارد شمرد آنکه شه از حمل و حمل
در پی اشتر سپرد در سم استر شکست
اسب سکندر نبود رخشش چندانک رفت
در ظلمات مصاف گوهر احمر شکست
تا سگ خر بندگانش وحشی دنیا گرفت
تا لگد پاسبانش چنبر افسر شکست
آنکه بدو صد هزاره بنده و بندی رسید
نایب مؤمن گماشت تا بت کافر شکست
ای ملکی کز ملوک هرکه ز تو سر بتافت
سختی دیوار دهر عاقبتش سر شکست
از ملکان عهد تو هرکه شکست از نخست
مذهب باطل گرفت بیعت داور شکست
حزم تو از بس درنگ بیخ خطر خشک سوخت
عدل تو از بس شتاب شاخ ستم برشکست
مرگ ز باس تو کرد آنچه به چشم ستم
درشد و چون دست یافت پای برادر شکست
ناصیهٔ سکه را نام تو مطلوب گشت
چون کله خطبه را نعت تو بربر شکست
پشت ظفر تیغ تست گر نکشی بشکند
شعله چو مستور گشت پشت سمندر شکست
کوس تو در حربگاه زخمه به آهنگ برد
گریهٔ خصم از نهیب در فم خنجر شکست
رزق زمین بوس اگر خصم ببرد از درت
زان چه ترا جام بخت بر لب کوثر شکست
از حسد فتح تو خصم تو پی کرد اسب
همچو جحی کز خدوک چرخهٔ مادر شکست
خصم تو گرید بسی کز پی پیکان زر
تیر تو در چشم و دل هر دو مخیر شکست
حیدر شرع کرم بازوی احسان تست
کین در روزی گشاد وان در خیبر شکست
سدهٔ قدرت کجاست وای که سیمرغ وهم
در پی بوسیدنش جملهٔ شهپر شکست
دست سخن کی رسد در تو که از باس تو
تا که سخن رنگ زد رنگ سخنور شکست
در صف آن کارزار کز فزع کر و فر
زلزلهٔ رزمگاه گوشهٔ محور شکست
شست به پیغام تیر خطبهٔ جان فسخ کرد
دست به ایمای تیغ منبر پیکر شکست
حدت دندان رمح زهرهٔ جوشن درید
صدمهٔ آسیب گرز تارک مغفر شکست
گوهر خنجر چو شد لعل به خون گفتیی
لعب هوا بر سراب اخگر آذر شکست
تشنگی خاک رزم دردی اوداج خورد
بر سر ارواح مست مرگ چو ساغر شکست
حملهٔ تو تنگ کرد عرصهٔ موقف چنانک
پهلوی خصمان چونال یک‌بهٔک اندر شکست
هرچه از آن پس برید تیغ مثنی برید
هرچه از آن پس شکست گرز مکرر شکست
بی‌مدد عمرو و زید جز تو به یک چشم زد
لشکر چون کوه قاف کس به خدا ار شکست
زین همه اندر گذر با سخن خواجه آی
کز سخنش سحر را زیب شد و فر شکست
صاحب صاحب‌قران چون تو سلیمان نداشت
آصف او صف دیو نیک مزور شکست
باز در ایام تو از پی تسکین ملک
خواجه چه صفهای دیو یک به دگر بر شکست
معرکهٔ مکر دیو ظل عمر بشکند
چرخ که نظاره بود دید که منکر شکست
دین به عمر شد قوی گرچه پس از عهد او
باقی ناموس کفر خنجر حیدر شکست
خواجه به تدبیر و رای سدی دیگر کشید
رخنهٔ یاجوج بست سد سکندر شکست
تربیت خواجه کن زانکه نیارد ز بیم
بیعت تدبیر او چرخ مدور شکست
آنچه به کلک او کند خنجر از آن عاجزست
از وزرا کس به کلک صولت خنجر شکست
گرچه ز بس موج جود بحر محیط کفش
هیبت جیحون گسست سد دو کشور شکست
تا که در افواه خلق هست که از چار طبع
اصل فساد جهان فرع دو گوهر شکست
آتش اعدادی نوح شوکت طوفان نشاند
گردن کفران عاد سیلی صرصر شکست
بیعتی شاه باد دست جهان کز جهان
پای ستم عدل شاه تا شب محشر شکست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۸ - در مدح مودود شاه زنگی
بازآمد آنکه دولت و دین در پناه اوست
دور سپهر بندهٔ درگاه جاه اوست
مودود شه مؤید دین پهلوان شرق
کامروز شرق و غرب جهان در پناه اوست
گردون غبار پایهٔ تخت بلند او
خورشید عکس گوهر پر کلاه اوست
سیر ستارگان فلک نیست در بروج
بر گوشهای کنگرهٔ بارگاه اوست
چشم مجاهدان ظفر نیست بر قدر
بر سمت ظل رایت و گرد سپاه اوست
ای بس همای بخت که پرواز می‌کند
در سایه‌ای که بر عقب نیکخواه اوست
هم سبز خنگ چرخ کمین بارگیر او
هم دستگاه بهر کهین دستگاه اوست
بر آستان چرخ به منت قدم نهد
گردی که مایه و مددش خاک راه اوست
انصاف اگر گواه دوام است لاجرم
انصاف او به دولت دایم گواه اوست
روزش چنین که هست همیشه به کام باد
کاین ایمنی نتیجهٔ روز پگاه اوست
منصور باد رایت نصرت‌فزای او
کاین عافیت ز نصرت تشویش کاه اوست
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۱ - در مدح ملک عادل یوسف
ملک یوسف ای حاتم طی غلامت
ملوک جهان جمله در اهتمامت
خداوند خاص و خداوند عامی
از آن بندگی می‌کند خاص و عامت
جهان کیست پروردهٔ اصطناعت
فلک چیست دروازهٔ احتشامت
نه جز بذل از شهریاری مرادت
نه جز عدل در پادشاهی امامت
رخ خطبه رخشان ز تعظیم ذکرت
لب سکه خندان ز شادی نامت
اجل پرتو شعلهای سنانت
ظفر ماهی چشمهای حسامت
بر اطراف گردون غبار سپاهت
در اوتاد عالم طناب خیامت
بزن بر در خسروی کوس کسری
که زد بی‌نیازی علم گرد بامت
زهی فتنه و عافیت را همیشه
قیام و قعود از قعود و قیامت
سلامت ز گیتی به پیش تو آمد
پگه زان کند بامدادان سلامت
تو آن ابر دستی که گر هفت دریا
همه قطره گردد نیاید تمامت
عطا وام ندهی عجب اینکه دایم
جهانیست از شکر در زیر وامت
گروهی نهند از کرام ملوکت
گروهی نهند از ملوک کرامت
من آنها ندانم همین دانم و بس
که زیبند اینها و آنها غلامت
اگر لای توحید واجب نبودی
صلیبش به هم در شکستی کلامت
منافع رسان در زمین دیر ماند
بس است این یک آیت دلیل دوامت
چو از تست نفع مقیمان عالم
درو تا مقیمست باشد مقامت
جهانی تو گویی که هرگز ندارد
جهان‌آفرین ساعتی بی‌نظامت
چو در رزم رانی مواکب فزونت
چو در بزم باشی خزاین حطامت
به فردوس بزم تو کوثر درآمد
برون شد ز در چون درآمد مدامت
چو از روی معنی بهشتست بزمت
تو می خور چرا، می نباشد حرامت
فلک ساغر ماه نو پیش دارد
چو ساقی جرع باز ریزد ز جامت
همی بینم ای آفتاب سلاطین
اگر سوی گردون شود یک پیامت
که خاتم یمانی شود در یمینت
که گوهر ثریا شود بر ستامت
تو خورشید گردون ملکی و چترت
که خیره است ازو خرمن مه غمامت
عجب آنکه نور تو هرگز نپوشد
اگر چند در سایه گیرد مدامت
نه‌ای منتقم زانکه امکان ندارد
چو خلق عدم علت انتقامت
کجا شد عنان عناد تو جنبان
که حالی نشد توسن چرخ رامت
کجا شد رکاب جهاد تو ساکن
که حالی نشد کار ملکی به کامت
بود هیچ ملکی که صیدت نگردد
چو باشد سخا دانه و عدل دامت
الا تا که صبح است در طی شامی
مدار جهان باد بر صبح و شامت
مبادا که یک لالهٔ فتح روید
نه در سبزهٔ خنجر سبز فامت
مبادا که خورشید نصرت برآید
جز از سایهٔ زردهٔ تیزکامت
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۷ - در مدح امیرالامرا عزالدین طغر لتگین
ایام زیر رایت رای امیر باد
ایام او همیشه چو رایش منیر باد
روزش به فرخی همه نوروز باد و عید
ماهش ز خرمی همه نیسان و تیر باد
میزان آسمان را عدلش عدیل گشت
سلطان اختران را رایش نظیر باد
در بارگاه حضرتش از احترام و جاه
مریخ قهرمان و عطارد دبیر باد
آنرا که دست حادثه از پای بفکند
دست عنایت و کرمش دستگیر باد
وانرا که راه در شب ادبار گم شود
خورشید رای او به هدایت مشیر باد
بهر نظام عالم سفلی به سوی او
هر ساعتی ز عالم علوی سفیر باد
آنجا که از بلندی قدرش سخن رود
چرخ بلند با همه رفعت قصیر باد
وانجا که از احاطت علمش مثل زنند
بحر محیط با همه وسعت غدیر باد
ای دولت جوان تو فرماندهٔ جهان
گردون پیر پیش تو فرمان‌پذیر باد
آنجا که ظل دامن بخت جوان تست
از جان جیب پیرهن چرخ پیر باد
گردون ز رفعت تو به پایه بلند گشت
در پای همت تو به عبره عسیر باد
جود تو فتح بابست در خشکسال آز
زان فتح باب دست تو ابر مطیر باد
حلم ترا چو مرکز ارکان قرار داد
حکم ترا چو انجم گردون مسیر باد
گرم و ترست وعدهٔ وصلت چو روح و می
امید من به منزلت شهد و شیر باد
سردست و خشک طبع سنانت چو طبع مرگ
در طبع بدسگالت ازو زمهریر باد
با دیو دولت تو به دیوان ملک در
کلک ترا مزاج شهاب اثیر باد
وان رازها که در سر افلاک و انجمست
از نحس و سعد رای ترا در ضمیر باد
آن خاصیت که از پی نشر خلایقست
تا نفخ صور کلک ترا در صریر باد
تا زیرکان ز زیر به ناله مثل زنند
دایم ز چرخ نالهٔ خصمت چو زیر باد
از رشک اشک حاسد تو چون بقم شدست
از رنج روی دشمن تو چون زریر باد
از جنبش سپهر یکی باد بی‌قرار
وز نفرت زمانه یکی با نفیر باد
تیر تو بر نشانهٔ اقبال و کار تو
دایم به راستی و روانی چو تیر باد
وز یاد کرد تیر و کمان تو جان خصم
دایم چو در کمان فلک جرم تیر باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۹ - در مدح علاء الدین
صاحبا عید بر تو خرم باد
کل گیتی ترا مسلم باد
از تو آباد ظلم ویران شد
به تو بنیاد عدل محکم باد
حزم و عزمت چو بر سؤال و جواب
بر قضا و قدر مقدم باد
خدمت چرخ جز به درگه تو
چون تیمم به ساحل یم باد
خطبه تعظیم یافت از نامت
همچنین سال و مه معظم باد
دایم از فتح باب ابر سخات
خشک‌سال نیاز را نم باد
در یمین تو خامهٔ آصف
در یسار تو خاتم جم باد
خواستم گفت ملک هفت زمینت
همه زیر نگین خاتم باد
آسمان گفت گر منم چو نگینش
اندر آن رقعه نام من هم باد
موکب حزمت ار نهفته رود
اشهب روزگار ادهم باد
گرد جیش تو در دماغ ظفر
چون دم آستین مریم باد
از بلندی سرای قدر ترا
سقف افلاک سطح طارم باد
وز نژندی به چشم بدخواهت
اشهب روزگار ادهم باد
دست سگبانت چون قلاده کشد
شیر گردون سگ معلم باد
چرخ اگر بارگاه تو نبود
تا قیامت شکسته طارم باد
زهره خنیاگریت گر نکند
تا ابد سور زهره ماتم باد
فتنه پیش زبان خامهٔ تو
چون زبانهای سوسن ابکم باد
پس به شکر تو تا زبان سنان
شاهراه حروف معجم باد
حبس خصم تو با زوال خلاص
چون نهانخانهٔ جهنم باد
بر رخی کز تو خال عصیانست
همه کارش چو زلف درهم باد
قهرمان تو موسوی دستست
ترجمان تو عیسوی دم باد
چتر میمون همت عالیت
سایه‌دار سپهر اعظم باد
همه سعی تو چون قران سعود
در مراعات نظم عالم باد
همه عون تو چون عنایت حق
در مهمات نسل آدم باد
بنده از مکرمات وافر تو
همچنین سال و مه مکرم باد
در خلافت و رضای تو همه سال
نحس و سعد زمانه مدغم باد
از همه فعلهات باطل دور
با همه رایهات حق ضم باد
رمحت از جنس معجز موسی
مرکب از نوع رخش رستم باد
گرد سم سمند تو مادام
در دو چشم عدوت توام باد
دست سرو ار دعای تو نکند
قامتش چون بنفشه پر خم باد
ور میان جز به خدمتت بندد
نیشکر در میان او سم باد
تا کم و بیش در شمار آید
دولتت بیش و دشمنت کم باد
قصبش بر سر از تو دری گشت
اطلسش در بر از تو معلم باد
مدتت با زمانه هم‌آواز
راست چونان که زیر با بم باد
دلت از صد هزار دل به تو شاد
تا دمی در تنست بی‌غم باد
جانت ای صدهزار جانت فدی
تا به جان زنده است خرم باد
جنبش فتح و آرمیدن ملک
همه در جنبش تو مدغم باد
حاسدت را چو پای درگل ماند
از غم و رنج دست بر هم باد
عدل تو شب چو روز روشن کرد
روز تو همچو عید خرم باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵۰ - در مدح سلطان‌الخواتین عصمةالدین مریم
هزار سال زیادت بقای خاتون باد
مه مبارک روزه برو همایون باد
هزار سال به میزان عدل و انصافش
امور دولت و اشغال خلق موزون باد
جهان رفعت و عز و جلال عصمت دین
که عز و عصمت با جانش هر دو مقرون باد
بر آسمان کمالش به هر قران که فتد
هزار سال طواف سعود گردون باد
بر آستان جلالش به هر قدم که نهد
هزار دشمنش اندر زمین چو قارون باد
ز شرم فکرت او روی شمس گلگونست
ز خون دشمن او تیغ چرخ گلگون باد
اگر تصرف گردون به کام او نبود
در انتظار وجود از وجود بیرون باد
وگر تفاخر دریا به دست او نبود
به جای در و گهر در دل صدف خون باد
ایا سخای تو توجیه رزق را قانون
برو مزید نباشد هموش قانون باد
ز رشک وسعت دریای طبع پر گهرت
کنار دریا از آب دیده جیحون باد
به روزگار تو ور هست فتنه فتنهٔ خواب
برو چو بخت حسودست همیشه مفتون باد
زمانه جمله چو بیمار وهم و حادثه‌اند
ز پاس و امن توشان باره باد و معجون باد
جریدهای تواریخ عهد دولت تو
ز رسمهای تو پر درج در مکنون باد
تمنیی که به اقبال روزگارت هست
در انتظار قبول تو باد و اکنون باد
ایا به دست تو در گوهر سخا تضمین
به پای قدر تو در اوج چرخ مضمون باد
خرابه‌ای که ضروریست بر بساط زمین
ز بس عمارت عدلت چو ربع مسکون باد
اگرنه از شکر شکر تو همیشه ترست
مذاق بنده لعابش چو آب افیون باد
به دشمنان تو بر، هرشب از کمین قضا
سپاه حادثه چرخ را شبیخون باد
به بارگاه تو در شیر فرش ایوان را
به خاصیت شرف و فر شیر گردون باد
به خدمت تو درم روزگار میمون گشت
ز جود و جاه تو کت روزگار میمون باد
ز خرمی که دلم عیش تو همی خواهد
بدان همی نرسد فکرتم که آن چون باد
همیشه تا به جهان در کمی و افزونیست
حسود جاه تو کم باد و جاهت افزون باد
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸۸
ای روزگار دولت تو روز روزگار
وی بر زمانه سایهٔ تو فضل کردگار
قادر به حکم بر همه‌کس آسمان صفت
فائض به جود بر همه خلق آفتاب‌وار
حزم تو دام و دانهٔ امروز دیده دی
جود تو نقد و نسیهٔ امسال داده پار
افلاک را به عز و جلال تو اهتزاز
وایام را به جاه و جمال تو افتخار
از آب تف هیبت تو برکشد دخان
وز سنگ جذب همت تو برکشد بخار
تا سد حزم تو نکشیدند در وجود
عالم نیافت عافیت عام را حصار
عقلی گه ذکا و سحابی گه سخا
بحری گه کفایت و کوهی گه وقار
هم عقل پیش نطق تو شخصی است بی‌روان
هم نطق پیش کلک تو نقدیست کم‌عیار
در ابر اگر ز دست تو یک خاصیت نهند
دست تهی برون ندمد هرگز از چنار
تا در ضمان رزق خلایق نشد کفت
ترکیب معده را نه به پیوست پود و تار
حکم تو همچو باد دهد خاک را مسیر
علم تو همچو خاک دهد باد را قرار
نی چرخ را به سرعت امر تو ره‌نورد
نه وهم را به پایهٔ قدر تو رهگذار
از خاک زور بازوی امرت برد شکیب
وز آب نعل مرکب عزمت کند غبار
آنجا که یک پیاده فرو کرد عزم تو
ملکی توان گرفت به نیروی یک سوار
مهر تو دوستان را در دل شکفته گل
کین تو دشمنان را در جهان شکسته خار
چون مور هرکه با کمر طاعت تو نیست
بیرون کشد قضای بد از پوستش چو مار
هم غور احتیاط ترا دهر در جوال
هم اوج بارگاه ترا چرخ در جوار
چندین سوابق از پی کام تو آفرید
از تر و خشک عالم خاک آفریدگار
ورنه چو ذات کامل تو کل عالمست
کردی بر آفرینش ذات تو اختصار
تا نیست اختران را آسایش از مسیر
تا نیست آسمان را آرامش از مدار
بادا مسیر امر تو چون چرخ بی‌فتور
بادا مدار عمر تو چون دور بی‌شمار
هم فتنه را به دست شکوه تو گوشمال
هم چرخ را ز نعل سمند تو گوشوار
تو بر سریر رفعت و اعدا چو خاک پست
تو در مقام عزت و حاسد چو خاک خوار
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹۴ - در مدح صاحب ناصرالملة والدین ابوالفتح طاهر
ای ز رای تو ملک و دین معمور
شب این روز و ماتم آن سور
حامل حرز نامهٔ امرت
صادر و وارد صبا و دبور
دولت تو چو ذکر تو باقی
رایت تو چو نام تو منصور
کلک تو شرع ملک را مفتی
دست تو گنج رزق را گنجور
سد حزم ترا متانت قاف
نور رای ترا تجلی طور
شاکر حفظ سایهٔ عدلت
ساکن و سایر وحوش و طیور
حرم حرمت تو شاید بود
که مفری بود ز سایه و نور
کرم از فیض دستت آورده
در جهان رسم رزق را مقدور
هرکجا صولتت فشرده قدم
زور بازوی آسمان شده زور
فتنه را از کلاه گوشهٔ جاه
کرده در دامن فنا مستور
دادی از روزگار دشمن و دوست
روز و شب را جهان ماتم و سور
با روای تو روز نامعروف
با وقوف تو راز نامستور
بوده آنجا که ذکر حامل ذکر
همه آیات شان تو مشهور
آسمانی که در عناد وغلو
هیچ خصم تو نیست جز مقهور
آفتابی که در نظام جهان
هیچ سعی تو نیست مشکور
نه قضایی که در مصالح کل
منشی رای تو دهد منشور
عزم تو توامان تقدیرست
که نباشد درو مجال فتور
گر دهد در دیار آب و هوا
مهدی عدل تو قرار امور
جوشن کینه برکشد ماهی
کمر حمله بگسلد زنبور
هرچه در سلک حل و عقد کشد
کلکت آن عالمی بدو معمور
یا بود کنه فکرت خسرو
یا بود سر سینهٔ دستور
موقف حشر چیست بارگهت
در او در صریر نایب صور
کز عدم کشتگان حادثه را
متسلسل همی کند محشور
دامنت گر سپهر بوسه دهد
ننشیند برو غبار غرور
به خدای ار به ملک کون زند
قلزم همت تو موج سرور
گرچه اندر سبای حضرت تو
باد و دیوند مسرع و مزدور
نشود هوش تو سلیمان‌وار
به چنان بار نامها مغرور
نشو طوبی نه آن هوا دارد
که تغیر پذیرد از باحور
طبع غوره است آنکه رنگ رخش
به تعدی بگردد از انگور
نفس تو معتدل مزاجی نیست
کز تف کبریا شود محرور
رو که کاملتر از تو مرد نزاد
مادر دهر در سرور و شرور
لاف مردی زند حسود ولیک
نام زنگی بسی بود کافور
معتدل جاه بادی از پی آنک
به بقا اعتدال شد مذکور
ای بقای ترا خواص دوام
وی عطای ترا لزوم وفور
وانکه من بنده بوده‌ام نه به کام
مدتی دیر از این سعادت دور
وین که در کنج کلبه‌ای امروز
بر فراق توام چو سنگ صبور
تا بدانی که اختیاری نیست
خود مخیر کجا بود مجبور
به خدایی که از مشیت اوست
رنج رنجور وشادی مسرور
که مرا در همه جهان جانیست
وان ز حرمان خدمتت رنجور
از چنین مجلس ای نفیر از بخت
تا چرا داردم همیشه نفور
ای دریغا اگر بضاعت من
عیب قلت نداردی و قصور
تا از این سان که فرط اخلاصیست
خط قربت بیابمی موفور
تا ز عمر آن قدر که مایه دهند
کنمی بر ثنای تو مقصور
گرچه زانجا که صدق بندگیست
نیستم نزد خویشتن معذور
چه کنم در صدور اهل زمان
ای بساط تو برده آب صدور
سخنم دلپذیرتر ز لقاست
غیبتم خوشگوارتر ز حضور
حال من بنده در ممالک هست
حلا آن یخ‌فروش نیشابور
از چه برداشتم حساب مراد
کان‌نشد چون حساب ضرب کسور
چون صدف تا که یک نفس نزنم
با کلامی چو لؤلؤ منثور
هر دری نیستنم چو گربهٔ رس
شاید ار نیستم چو سگ ساجور
سگ قصاب حرص را ارزد
استخوان ریزه بر قفا ساطور
جرعهٔ جام جود اگر بخورم
نکند درد منتم مخمور
مرد باش ای حمیت قانع
خاک خور ای طبیعت آزور
پادشاهم به نطق دور مشو
شو بپرس از قصاید دستور
آمدم با سخن که نتوان کرد
از جوال شره برون طنبور
دخترانند خاطرم را بکر
همه باشکل و باشمایل حور
در شبستان روزگار عزب
در ملاقات و انبساط حذور
همهرا عز و نسبت تو جهاز
همه بر نقش و سایهٔ تو غیور
درنگر گر کرای خطبه کند
مکن از التفاتشان مهجور
ای بجایی که هرچه تو گویی
شد بر اوراق آسمان مسطور
نظری کن به من چنانکه کنند
تا بدان تربیت شور منظور
تا فلک طول دهر پیماید
به ذراع سنین و شبر شهور
از سنین و شهور دور تو باد
طول ایام و امتداد دهور
روز اقبال تو چو دور سپهر
جاودان فارغ از حجاب ظهور
شب خصم تو تا به صبح آبد
چون شب نیم‌کشتگان دیجور
سخنت حجت و قضا ملزم
قلمت آمر و جهان مامور
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۰۰ - در مدح ناصرالدین ابوالفتح طاهر
ای به نسبت با تو هرچه اندر ضمیر آمد حقیر
پایهٔ تست آنکه ناید از بلندی در ضمیر
از وزارت را جلال و آفرینش را کمال
ای جهان را صدر و دین را مجد و دنیا را مجیر
صاحب صاحب نشانی خواجهٔ سلطان نشان
راستی به می‌ندانم پادشاهی یا وزیر
حضرتت قصریست او را کمترین سقفی سپهر
مسندت اصلی است او را کمترین فرعی مدیر
رفق امید افکنت خواهندگان را پایمرد
جود عاجز پرورت افتادگان را دستگیر
کهربا رنگ آمد اندر بیشهٔ قهرت بقم
ارغوان رنگ آمد اندر باغ انصافت زریر
در زمین دولتت چون طول و عرض آسمان
دور آسانی طویل و عمر دشواری قصیر
داده سرهنگان درگاهت دو پیکر را کمر
کرده شاگردان دیوانت عطارد را دبیر
طوف حاجت را به از کوی تو کو رکن مقام
کشت روزی را به از دست تو کو ابر مطیر
با دل و دست تو هم در عرض اول گشته‌اند
آب از فوج سراب و بحر از خیل غدیر
آستان دیگری کی قبلهٔ عالم شود
در جهان تا مرحبا گویان در تست از صریر
بس بود در معرض آرام و آشوب جهان
کارداران نفاذت هم بشیر و هم نذیر
گرچه قومی در نظام کارها صورت کنند
کاسمان فرمان‌گذارست و زمین فرمان‌پذیر
عاقلان دانند کاندر حل و عقد روزگار
کار کن بخت جوان تست نه گردون پیر
زیر قهر منهیان حزم تو امروز هست
هرچه در فردا نهانست از قلیل و از کثیر
نام امکان از چه معنی در جهان واقع شود
کان نیابی گر بخواهی جز یکی یعنی نظیر
خصم اگر گوید که من همچون توام گو آب را
بس که بندد چون هوا جنبان شود نقش حریر
لیک از ناهید گردون پرس تا بر شاهرود
هیچ تار عنکبوت انرد طنین آمد چو زیر
کی بود ماه مقنع همچو ماه آسمان
گرچه کوته دیدگان را در خیال افتد منیر
مشرق صبح حسود تو ز شام آبستن است
زانکه هرگز برنیاید هیچ صبحش جز که قیر
بختی بخت تو نامد زیر ران کبریا
گو جرس چندان که خواهی می‌کن از جنبش نفیر
آفتاب آسمان درع و مه کوکب حشم
از سپاه دی کی اندیشند تیز و زمهریر
صاحبا صدرا خداوندا کریما بنده را
تا که باشد هست از این خدمت چو از جان ناگزیر
احتیاج او که هرگز جز به درگاهت مباد
در اضافت هست با انعام تو چون طفل و شیر
گر کمان التفات از ره فرو گردی رواست
در هوای تو بحمدالله دلی دارم چو تیر
صدق او نقدیست اندر خدمتت نیکو عیار
چند بر سنگش زنی خود ناقدی داری بصیر
عرضه کن بر رای خود گر هیچ غش یابی درو
بعد از آن گر کیمیا داری بخیلی برمگیر
ده زبان چون سوسن و ده‌دل چو سیرم کس ندید
آخرم تا کی دهی بی‌جرم در لوزینه سیر
گر فطیری در تنوری بستم آن دوران گذشت
چرخ از آن سهوم برون آورد چون موی از خمیر
تا که باشد آسمانی را که خاک صدر تست
شکل ذاتی احسن‌الاشکال و هوالمستدیر
تا که باشد آفتابی را که عکس رای تست
لون ذاتی احسن‌الالوان و هوالمستنیر
تابع رای تو بادا آسمان اندر مدار
مسرع حکم تو بادا آفتاب اندر مسیر
طاعتت را سخت پیمان هم وضیع و هم شریف
خدمتت را نرم گردون هم صغیر و کم کبیر
پاسبان و پرده‌دار حضرتت کیوان و ماه
مطرب و مدحت سرای مجلست ناهید و تیر