عبارات مورد جستجو در ۸۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۱۵
لاله است این که از جگر خاک سرزده؟
یا لیلی است سر ز سیه خانه برزده
عنبر به جام باده گلگون فکنده اند؟
یا بخت ماست غوطه به خون جگر زده
در چادر شکوفه نهفته است برگ سبز؟
یا طوطی است غوطه به تنگ شکر زده
از اشتیاق روی تو ای نوبهار حسن
دستی است شاخ گل که گلستان به سرزده
چون وا نمی کند گره از دل، چه حاصل است
زان دستها که سرو به طرف کمر زده؟
صائب چو زخم سینه گل بخیه گیر نیست
زخمی که روزگار مرا بر جگر زده
یا لیلی است سر ز سیه خانه برزده
عنبر به جام باده گلگون فکنده اند؟
یا بخت ماست غوطه به خون جگر زده
در چادر شکوفه نهفته است برگ سبز؟
یا طوطی است غوطه به تنگ شکر زده
از اشتیاق روی تو ای نوبهار حسن
دستی است شاخ گل که گلستان به سرزده
چون وا نمی کند گره از دل، چه حاصل است
زان دستها که سرو به طرف کمر زده؟
صائب چو زخم سینه گل بخیه گیر نیست
زخمی که روزگار مرا بر جگر زده
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۰۷
خط حجاب آن رخ گلرنگ شد یکبارگی
دستگاه بوسه ما تنگ شد یکبارگی
چین ابرو کرد شمشیر تغافل در نیام
چشم جادو تایب از نیرنگ شد یکبارگی
خط ظالم بس که لعل آبدارش را مکید
در نظرها خشکتر از سنگ شد یکبارگی
روی چون آیینه او از غبار خط سبز
بر دل روشن، گران چون زنگ شد یکبارگی
صفحه رویی که مد زلف بر وی بار بود
تخته مشق خط شبرنگ شد یکبارگی
چون شرر از شوخ چشمی های خط سنگدل
شوخی حسنش نهان در سنگ شد یکبارگی
شد دراز از خط مشکین دست تاراج خزان
شاخ گل عریان ز آب و رنگ شد یکبارگی
خط کشید از دست من سررشته آن زلف را
طالع ناساز بی آهنگ شد یکبارگی
زین ستم کز خط به حسن او رسید، از سر مرا
عقل و هوش و دانش و فرهنگ شد یکبارگی
یک دم از سرگشتگی یک جا نمی گیرد قرار
با فلاخن زلف او همسنگ شد یکبارگی
سبزه بیگانه خط باغ را تسخیر کرد
غنچه خندان او دلتنگ شد یکبارگی
روی چون خوشید او صائب ز آه و دود خط
با سیه روزان خود همرنگ شد یکبارگی
دستگاه بوسه ما تنگ شد یکبارگی
چین ابرو کرد شمشیر تغافل در نیام
چشم جادو تایب از نیرنگ شد یکبارگی
خط ظالم بس که لعل آبدارش را مکید
در نظرها خشکتر از سنگ شد یکبارگی
روی چون آیینه او از غبار خط سبز
بر دل روشن، گران چون زنگ شد یکبارگی
صفحه رویی که مد زلف بر وی بار بود
تخته مشق خط شبرنگ شد یکبارگی
چون شرر از شوخ چشمی های خط سنگدل
شوخی حسنش نهان در سنگ شد یکبارگی
شد دراز از خط مشکین دست تاراج خزان
شاخ گل عریان ز آب و رنگ شد یکبارگی
خط کشید از دست من سررشته آن زلف را
طالع ناساز بی آهنگ شد یکبارگی
زین ستم کز خط به حسن او رسید، از سر مرا
عقل و هوش و دانش و فرهنگ شد یکبارگی
یک دم از سرگشتگی یک جا نمی گیرد قرار
با فلاخن زلف او همسنگ شد یکبارگی
سبزه بیگانه خط باغ را تسخیر کرد
غنچه خندان او دلتنگ شد یکبارگی
روی چون خوشید او صائب ز آه و دود خط
با سیه روزان خود همرنگ شد یکبارگی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۲۳
نه چنان دانه دل سوخت ز سودای کسی
که شود سبز ز آب رخ زیبای کسی
آب ازان در قدم سرو به خاک افتاده است
که ندارد خبر از قامت رعنای کسی
خانه زادست سیه مستی صاحب نظران
چون قدح چشم ندارند به صهبای کسی
من گرفتم نکنم راز نهان را اظهار
چه کنم آه به غمازی سیمای کسی؟
دعوی جلوه مستانه مکن ای شمشاد
کاین قبایی است که زیباست به بالای کسی
نه چنان شعله کشیده است که خاموش شود
آتش شوق من از دامن صحرای کسی
چه خیال است که از سینه دگر یاد کند
دل هر کس رود از جا به تماشای کسی
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من
که مرا جمع کند زلف دلارای کسی
سر به سر فاختگان حلقه بیرون درند
سرکش افتاده ز بس سرو دلارای کسی
سرمه در دیده انجم کشد از بیتابی
مشت خاکسترم از آتش سودای کسی
هر نفس می زنم آتش به جهان از غیرت
که مبادا شکند خار تو در پای کسی
از غم روی زمین تنگ نگردد صائب
گرچه در سینه عاشق نبود جای کسی
که شود سبز ز آب رخ زیبای کسی
آب ازان در قدم سرو به خاک افتاده است
که ندارد خبر از قامت رعنای کسی
خانه زادست سیه مستی صاحب نظران
چون قدح چشم ندارند به صهبای کسی
من گرفتم نکنم راز نهان را اظهار
چه کنم آه به غمازی سیمای کسی؟
دعوی جلوه مستانه مکن ای شمشاد
کاین قبایی است که زیباست به بالای کسی
نه چنان شعله کشیده است که خاموش شود
آتش شوق من از دامن صحرای کسی
چه خیال است که از سینه دگر یاد کند
دل هر کس رود از جا به تماشای کسی
نه چنان گشت پریشان دل صد پاره من
که مرا جمع کند زلف دلارای کسی
سر به سر فاختگان حلقه بیرون درند
سرکش افتاده ز بس سرو دلارای کسی
سرمه در دیده انجم کشد از بیتابی
مشت خاکسترم از آتش سودای کسی
هر نفس می زنم آتش به جهان از غیرت
که مبادا شکند خار تو در پای کسی
از غم روی زمین تنگ نگردد صائب
گرچه در سینه عاشق نبود جای کسی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵۱
هزار عقد محبت به این و آن بندی
همین به کشتن من تیغ بر میان بندی
ترا که هر مژه تیغ کجی است زهرآلود
چه لازم است که شمشیر بر میان بندی؟
ز تلخ گویی من عیش عالمی تلخ است
به بوسه ای چه شود گر مرا دهان بندی؟
درین دو هفته که گل می توان ز روی تو چید
در وصال چه بر روی دوستان بندی؟
به جرم خیرگی بوالهوس مسوز مرا
گناه گرگ چرا بر سگ شبان بندی؟
چو نیست رنگ وفا بر عذار گل صائب
درین ریاض چه افتاده آشیان بندی؟
همین به کشتن من تیغ بر میان بندی
ترا که هر مژه تیغ کجی است زهرآلود
چه لازم است که شمشیر بر میان بندی؟
ز تلخ گویی من عیش عالمی تلخ است
به بوسه ای چه شود گر مرا دهان بندی؟
درین دو هفته که گل می توان ز روی تو چید
در وصال چه بر روی دوستان بندی؟
به جرم خیرگی بوالهوس مسوز مرا
گناه گرگ چرا بر سگ شبان بندی؟
چو نیست رنگ وفا بر عذار گل صائب
درین ریاض چه افتاده آشیان بندی؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷۸
به محفلی که رخ از باده لاله زار کنی
چه خون که در دل بی رحم روزگار کنی
دگر به صید غزالان نمی کنی رغبت
دل رمیده ما را اگر شکار کنی
کجا به فکر من بی شراب می افتی؟
تو کز مکیدن لب چاره خمار کنی
به لاله زار گر افتد رهت، ز پرکاری
به طوف خاک شهیدان خود شمار کنی
تو کز حیا نکنی شانه زلف را هرگز
چه التفات به دلهای بی قرار کنی؟
ز عطسه خون غزالان به خاک می ریزد
اگر کمند خود از زلف مشکبار کنی
چه خنده ها که به وضع جهان کنی چون صبح
نفس شمرده زدن را اگر شعار کنی
به فکر دوری بی اختیار اگر باشی
ز هر چه هست جدایی به اختیار کنی
نفس بر آتش سوزنده بال و پر گردد
مباد شکوه ز اوضاع روزگار کنی
چه حاجت است به جام جهان نما صائب
اگر تو آینه سینه بی غبار کنی
چه خون که در دل بی رحم روزگار کنی
دگر به صید غزالان نمی کنی رغبت
دل رمیده ما را اگر شکار کنی
کجا به فکر من بی شراب می افتی؟
تو کز مکیدن لب چاره خمار کنی
به لاله زار گر افتد رهت، ز پرکاری
به طوف خاک شهیدان خود شمار کنی
تو کز حیا نکنی شانه زلف را هرگز
چه التفات به دلهای بی قرار کنی؟
ز عطسه خون غزالان به خاک می ریزد
اگر کمند خود از زلف مشکبار کنی
چه خنده ها که به وضع جهان کنی چون صبح
نفس شمرده زدن را اگر شعار کنی
به فکر دوری بی اختیار اگر باشی
ز هر چه هست جدایی به اختیار کنی
نفس بر آتش سوزنده بال و پر گردد
مباد شکوه ز اوضاع روزگار کنی
چه حاجت است به جام جهان نما صائب
اگر تو آینه سینه بی غبار کنی
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۰۸
آتش به خرمن از گل باغی ندیده ای
جوش جنون ز چشمه داغی ندیده ای
پروانه وار سیلی آتش نخورده ای
در دودمان آه چراغی ندیده ای
با ناله یک سراسر گلشن نرفته ای
با عندلیب گوشه باغی ندیده ای
از لاله زار آبله یک گل نچیده ای
در پای شوق، خار سراغی ندیده ای
با چاک سینه دست و گریبان نبوده ای
در دست خود ز داغ ایاغی ندیده ای
عمرت چو گل به خنده شادی گذشته است
زخمی نیازموده و داغی ندیده ای
صائب ز مرگ این همه اندیشه ات ز چیست؟
هرگز ز عمر خویش فراغی ندیده ای
جوش جنون ز چشمه داغی ندیده ای
پروانه وار سیلی آتش نخورده ای
در دودمان آه چراغی ندیده ای
با ناله یک سراسر گلشن نرفته ای
با عندلیب گوشه باغی ندیده ای
از لاله زار آبله یک گل نچیده ای
در پای شوق، خار سراغی ندیده ای
با چاک سینه دست و گریبان نبوده ای
در دست خود ز داغ ایاغی ندیده ای
عمرت چو گل به خنده شادی گذشته است
زخمی نیازموده و داغی ندیده ای
صائب ز مرگ این همه اندیشه ات ز چیست؟
هرگز ز عمر خویش فراغی ندیده ای