عبارات مورد جستجو در ۱۱۵ گوهر پیدا شد:
مجیرالدین بیلقانی : ملمعات
شمارهٔ ۱۲
اقبل العید بقدح غلب الدهر و فاز
وسقی الخمر فقد حل لنا الشرب و جاز
عید فرخنده به اقبال رسیدست فراز
باز خواهید می لعل که عید آمد باز
موسم طاب و یوم حسن غرته
واشرب الراح و عاشره بلهو و مجاز
جام می ده به من امروز و مرا غصه مده
عمر کوته تر از آنتس مکن قصه دراز
انما العمر و ما تابعه ظل ضحی
فحذ الحظ من الظل برفق و و فاز
عید خرم نشود تا نکند عیش درو
شاه عادل قزل ارسلان ملک بنده نواز
قطران تبریزی : قصاید
شمارهٔ ۱۸۲ - فی المدیحه
ایا بهار من و عید نیکوان سپاه
چو ماه ز ابر همی تابی از قبای سیاه
بصید رفتی و پدرام بازگشتی شام
برنگ و بوی رخ و زلف خویشتن می خواه
میئی که وقت سحر زو نسیم گیرد گل
میئی که گاه شب از وی فروغ گیرد ماه
اگر بسنگ نمایی عقیق گردد سنگ
وگر بکاه رسانی عبیر گردد کاه
چو آب و آتش فروز باد شکن
بطعم انده و شادی فزای و انده کاه
تباه اگر بخورد زو شود بوقت درست
درست اگر بخورد زو نگردد ایچ تباه
ایا ز چهره تو ماه و گل سیاه و خجل
یکی باول روز و یکی به آخر ماه
برنگ تو به بناگوش و طلعت و رخ و بر
قبای و جعد و سر زلف و دل برنگ گناه
بگاه خویش بود خوشگوار و خوش همه چیز
می آر کوست همی خوشگوار در همه گاه
بود حلال می اندر بهشت از کف حور
تو هستی ای بت حور و بهشت مجلس شاه
ز دوده رای شه خسروان ابونصر آن
که هست رای وی از راز روزگار آگاه
شهی که شاه خراسان و روم همبر اوست
چنان بود که ستاره بوند همبر ماه
خرد پناه ملوک او بدل پناه خرد
سپاه بهشت شهان او بتیغ پشت سپاه
اگر کسی بسریر و کلاه گشت بزرگ
بزرگ گشت بدو شاهی و سریر و کلاه
موافقان را از چاه برکشید بتخت
مخالفان را از تخت درفکنده بچاه
بجنگش اندر رنج و بصلحش اندر گنج
بکینش اندر چاه و بمهرش اندر جاه
خوشی و خوش منشی از دلش نتابد روی
بدی و بد کنشی زی دلش نیابد راه
اگر بمهر کند سوی سنگ خاره نظر
و گر بخشم کند سوی شیر شرزه نگاه
شود ز دولت او سنگ خاره چون یاقوت
شود ز هیبت او شیر شرزه چون روباه
مه درخشان با رای او بود تاری
بلند گردون با قدر او بود کوتاه
اگر ببادیه ابر سخاش برگذرد
در او پری نتواند گشت جز بشناه
ایا بطاعت ایزد همیشه رای تو راست
ایا بخدمت تو گشته پشت چرخ دو تاه
پناه تست خدا و پناه خلق تویی
خدای را بتو همچون ترا بخلق نگاه
خدای کار توزان سال و ماه دارد راست
که هم خدای پرستی و هم خدای پناه
همی نپاید بر عاصیان ملک تو ناز
همی نپاید بر داعیان ملک تو آه
همیشه تا بود آشوب دلبران در شهر
همیشه تا بود آرام خسروان بر گاه
ز دلبرانت ملا باد جاودان مجلس
ز خسروانت ملاء باد جاودان خرگاه
خجسته بادت عید و همه مدار تو عید
قرینت باد سعادت معینت باد الاه
خدای عرش بمن بر دلت رحیم کناد
بمن نمای تو آن روی خسروی یک راه
اگر خطایی کردم بس است پاداشن
وگر گناهی کردم بس است باد افراه
قطران تبریزی : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹
ای جان بدسگالان جفت گداز کرده
وی طبع نیک خواهان انباز ناز کرده
شد روزه خجسته عید مبارک آمد
اندر گشاده یابی این در فراز کرده
درهای رنج بادا بر تو فراز دائم
درهای عیش بادت بیوسته باز کرده
از خلق بی نیازی هستی جهانیان را
از خواسته ببخشش دل بی نیاز کرده
چون می خوری امیرا باده طراز میخور
کر مشگ ناب کردی بر گل طراز کرده
گر شعر کوته آمد چون می خورم بشادی
شعر دراز خوانم فردا نماز کرده
اثیر اخسیکتی : ترکیبات
شمارهٔ ۲ - مدح سلطان مظفرالدین قزل ارسلان
ای بنده ی لب تو لب آبدار می
گلگونه کرد عکس رخت برعذار می
تخت هوس نهاده رخت بربساط گل
رخت خرد فکنده لبت در جوار می
چون صبح جامه چاک زده غنچه حباب
پیش نسیم زلف تو بر جویبار می
برخیزد از مقرنس سقف فلک نشان
صد نرگسه ز شعله ی انجم شرارمی
در هم شکن شماری زنگاری فلک
چون از قسیمه موج برآرد بحارمی
عالم سیاه کردان بر ذوالخمار غم
دست طرب چو لعل کند ذوالفقارمی
عکس می است شعله ی مجلس فروز عید
روز طرب بباده برافروز روز عید
دست زمان نقاب گشاد از جمال عید
دلاله عروس طرب شد دلال عید
چشم سیه سپید زمانه بدید و گفت:
با او گسسته عین کمال از جمال عید
خالی است عید بر لب ایام تا بحشر
خط زوال دست بریده ز خال عید
سعد فلک چو آینه چشم است جمله تن
بر بوی عکس از رخ مسعود فال عید
بر ارغنون بلبله ی ارغوان نمای
حال طرب خوش است که خوش بادحال عید
گر نو بهار عشرت خسرو دهد مثال
بستان روزگار بگیرد نهال عید
عین کمال عید رخ اوست دور باد
عین کمال فتنه، ز عین کمال عید
چرخ ظفر مظفر دین عالم کرم
در شان خستگان عنا مرهم کرم
دریا گه سخا زغلامان دست اوست
در روی مهر طبع کرم پای بست اوست
دُردی کشی است ازشکر، شکراو، از آنک
در مجلس نوال شده مست مست اوست
دیری است تا که مسند شاهی نهاده چشم
بر پای انتظار به بوی نشست اوست
جای بلند پایه وجود فراخ او
هرچند نسبت همه خلق است هست اوست
میدان دهر اگرچه فراخ است تنک اوست
ایوان چرخ اگرچه بلند است پست اوست
تیری همی نه بینم در جعبه سخن
کان در مصاف گاه نه بامرد شست اوست
همچون کمان پنبه زنان بشکلی است خصم
ور خودز آهن است نه مردان شست اوست
صدرش چوپای مرد فتوح است روزگار
گر زان ستانه لاف زند حق بدست اوست
ماهی که آفتاب سزد دورباش او
بهرام تند طبع سزد خیل تاش او
کان، دایم از سخاش بخروار زر کشد
جان، دایم از بیانش بدامن گهر کشد
سیمرغ مشرقی است به پرواز رایتش
زان طول و عرض گیتی درزیر پر کشد
هم کفته فلک شکند هم عمود صبح
گر حلم او زمانه به معیار بر کشد
بر در گه کمالش شبدیز آسمان
هرمه دو بار کردن در طوق زر کشد
پیش کمال او که جهانی است پایدار
فانی جهان، هر آنچه کشد مختصر کشد
اقبال گرنه بوسه دهد آستان او
دست تصرف اجلش دربدر کشد
عزمش بپشت باد برافکنده راحله
یعنی که بار اسب سبکبار خر کشد
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲۴
عید است، مگردان صنما روی ز گل
مینا طلب از لاله، قدح جوی ز گل
در پای گلی، بکف چو گیری جامی
گل رنگ ز می گیرد و می بوی ز گل
آذر بیگدلی : رباعیات
شمارهٔ ۱۶۸
عید است چه مانده ای صباحی بسرای؟!
من بلبل و تو فاخته، با من بسرای!
از مهر و وفا و دوستداری بسرای!
تا عمر نیامده است بر سر بسرای!
نشاط اصفهانی : قصاید
شمارهٔ ۶
بشکل جام می آمد هلال عید پدید
اشارتیست که دور هلال جام رسید
کسی ندیده قرین مهر با هلال و کنون
ز شکل جام و می آمد هلال و مهر پدید
چه نقشهای غریب و چه رنگهای عجیب
که نقشبند بهاری بروی باغ کشید
برون ز زیر سفیداب سوده شد زنگار
عیان ز توده ی زنگار زعفران گردید
درخت ثور مگر شد که بر سرشاخش
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
شدست منزل پروین و خانه ی ناهید
چه رنجها و چه غمها بباغ و باده کشان
که از رسیدن دیماه و ماه روزه رسید
بساز عشرت مستان و زینت بستان
بچرخ ماه بر آمد بشاخ غنچه دمید
ز پرده های نواهای مطرب و بلبل
چه پرده ها که ز ناموس زهدها بدرید
بهای باده ببین گشت تا چه حد ارزان
که داد دانش و دین شیخ و جام و باده خرید
کرم ببین که در این فصل اگر چه زاهد بود
کسی زهمت پیر مغان نشد نومید
گرفت راه خرابات رند و جرعه گرفت
کشید رخت به میخانه شیخ و باده کشید
نشسته بودم با بخت خویشتن در جنگ
که کس مباد چو من مانده در غم جاوید
بباد رفت مرا گلستان عمر و دریغ
که دست من گلی از گلبن مراد نچید
کنون که عید و بهار است و روز و شب بنشاط
جوان و پیر چه رند شقی چه شیخ سعید
بروز خویش بباید مرا چو ابر گریست
ببخت خویش بباید مرا چو گل خندید
سروش عشق بگوشم رساند مژده که هان
غمین مباش که اینک ز راه یار رسید
نثار مقدم او جان رسیده بود بلب
ز در در آمد و بنشست یار وسویم دید
چه گفت گفت که گر عید روزه داران شد
چه گفت گفت که در باغ اگر شکوفه دمید
غمت مباد که باشد وثاق تو اینک
هم از جمالم گلشن هم از وصالم عید
نشسته یار و به پیشش ستاده من حیران
چو پیش خواجه ی بدخو گناهکار عبید
نبود جرأت گفتار اگر نبود مرا
خطابهای فصیح و جوابهای سدید
نبود رخصتش از ناز اگر نبود نهان
بریز خشم و عتابش هزار لطف و نوید
ز حد گذشت چو هنگامه های ناز و نیاز
بر رسید چو افسانه های وعدو وعید
دلش بخستگی و ناتوانیم بخشود
لبش ببستگی و بی زبانیم بخشید
ز روی لطف مرا خواند و پیش خویش نشاند
پس آنگه این لغز از من بامتحان پرسید
که باز گوی بمن خود چه باشد آن مرغی
که هیچ باز نیامد چو ز آشیانه پرید
نه جسم دارد و نه جان و زوست جان در جسم
نه گوش دارد و نه لب وزوست گفت و شنید
چه گوهر است که جا کرد در هزار صدف
اگرچه بود یکی قطره چون زا بر چکید
درون بحر گهرجای دارد این عجب است
که گوهر است و در آن بحر ژرف جای گزید
یکیست درو شده گوشوار چندین گوش
یکیست شمع و بسد خانه نور از آن تابید
جواب گفتمش این نیست جز سخن کامروز
در آن فرید کسی کوست در زمانه فرید
دلش جواهر آثار غیب را مخزن
لبش خزاین اسرار عرش راست کلید
تویی که طبع ترا بحر خواستم گفتن
تویی که رای تو با مهر خواستم سنجید
زمانه گفت که این قطره است و آن دریا
سپهر گفت که این دره است و آن خورشید
از آن زمان که من از تو جدا همی شده ام
جدا زهم نتوانم چه ماه روزه چه عید
دی و بهار و گل و خار و گلخن و گلزار
صباح و شام و ضیاء و ظلام و سایه و شید
از افتراق تو روزم چو روزگار سیاه
در اشتیاق تو چشمم از انتظار سفید
یکی نسیم ز کنعان به مصر آمده بود
یکی شمیم به شیراز از اسفهان بوزید
چه بود همره آن بود بوی پیرهنی
چه داشت این زیکی نامه بهر من تعویذ
بچشم کوری از آن بوی نور آمد باز
بجسم مرده از این نامه جان تازه رسید
چه نامه نامه و در آن قصیده ی غرا
چگونه غرا غیرت ده ظهیر و رشید
نه آن نبی و هم آن مهبط هزاران وحی
نه آن نبی و بر اعجاز خویش گشته شهید
ز نظم خویش توانم محیط مدحش شد
درون شکل حبابی محیط اگر گنجید
همان نه بهتر پویم ره ثنا بدعا
همان نه بهتر گویم به کردگار مجید
بزرگوار خدایا چه بودی ار بودی
همیشه تا که بهار و خزان و روزه و عید
زتو بساطم چونان که بوستان زبهار
بتو نشاطم چونان که روزه دار بعید
امیدوار چنانم کسی نگیرد عیب
که شد رسید مکرر در این قوافی و عید
در این دو روزه که میگشت ماه روزه تمام
نبود ورد زبانم جز این که عید رسید
طغرل احراری : مسدسات
شمارهٔ ۳ - بر فرد گلشنی بخارائی
گلشن دهر که نبود گل عیشش جاوید
هیچ در غنچه او بوی وفا کس نشمید
صبح آسایش او مطلع اندوه دمید
سحر از باد صبا صرصر بیداد وزید
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
بارها در دل من بود تمنای پسر
لطف سازد به من خسته خداوند اگر
آمد آخر ز کرم نخل مرادم به ثمر
ماند حسرت به دل و کرد ازین دار سفر
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
شیوه ابن خلیل ساخته خود قربان کرد
نقد جان ساخت گرو رو به سوی جانان کرد
اشک حسرت ز غمش بر رخ ما طوفان کرد
گلشنی را ز غمش بلبل خوش الحان کرد
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
موسم عیش و نشاط است و فرح شاد همه
یکسر از کلفت و اندوه و غم آزاد همه
رسته از جبر و ستم غصه و بیداد همه
کنده کوه الم و داد چو فرهاد همه!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
یاد باد آنکه ز مینای طرب ساغر می
همچو خیام بنوشیدم ازان پی در پی
بود در محفل ما چنگ و رباب و دف و نی
کی زدم تکیه به کاوس کی و حاتم طی؟!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
دوش افتاد مرا جانب میخانه گذر
خواستم از کف ساقی بستانم ساغر
داد آغاز مرا هاتف ایام قدر
که نه وقت طرب است گلشن تو ماند ز بر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
تا شدم دور ز شاهین معانی طغرل
ریخت در جام نشاطم بدل می حنظل
لطفی و عاصم و صهبا ز همه باد افضل
نظم هر یک بدهد نکهت عود و عنبر!
روز عید است و همه شاد و فرحمند به عید
من به غم همدم و صد مرحله از عید بعید
الهامی کرمانشاهی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - وله فی المدح
هلال غره ی شوّال را زدوده حسام
پدید گشت چو تیغ خدایگان ز نیام
چه روی داده ندانم هلال را کاین سان
خمیده پشت بر آمد ز چرخ مینافام؟
خود ار به روزه گشودن جواز داد چراست
چون روزه داران لاغر تن و ضعیف اندام؟
به شکل سیمین جامی پدید گشت و درین
کنایتی است که از می کشید باید جام
کنون به گوشه ی ابرو هلال رندان را
خبر دهد که سر آمد زمان ماه صیام
حرام کرد می، ار زانکه ماه روزه به ما
کنون مباح شد آن می که پیش بود حرام
مقیم مسجد بودم مهی اگر چه کنون
کنم به میکده سالی اگر دهند مُقام
زمان بزم خواص آمد و فراغت و حال
هزار شکر که رستم ز ازدحام عوام
کنون رکوع صراحی به بزم مستان بین
به ماه پیش دیدی بسی رکوع امام
بنوش باده به فتوای من به ناله ی چنگ
بویژه از کف مه طلعتی لطیف اندام
کسی که کشتهٔ تیر نگاه یار نگشت
عجب مراست که چون می نهد به محشر گام؟
بنوش جامی و جامی مرا بده که کشم
به طاق ابروی عمّ شهنشه اسلام
حسام سلطنت آن نامور امیر که هست
درنده ناخن تیغش چو پنجهٔ ضرغام
برد ضیا ز فروغ ضمیر او خورشید
کند حذر ز نهیب حسام او بهرام
زمانه بودی چون بُختی گسسته مهار
به دست او نسپردی گرش خدای زمام
نه باد راست به آیین عزم او جنبش
نه کوه راست به کردار حزم او آرام
خدایگانا در نامه ی ملوک جهان
ترا نخست به مردی نگاشت باید نام
دل عدو شکرد هیبت تو چون زوبین
صف سپه شکند صولت تو چون صمصام
ملک به است ز کیخسرو [و] ز افریدون
تو در نبرد دلاورتری ز رستم و سام
شهان جهان بگرفتند اگر به تیغ و سپاه
تو شهر و باره گشایی همی به پیک و پیام
هر آنکه گردش چشمی نظر ز لطف تو دید
دگر نگردد گرد دلش غم ایام
چو پسته هر که نخندد به عهد تو ز خوشی
زمانه اش به در آرد [ز] پوست چون بادام
اگرچه چرخ بپرورد شیرمرد بسی
زمانه را چو تو شیری برون نشد ز کنام
که جز تو پیکر گردان درید با دم تیغ؟
که جز تو گردن مردان کشید در خم خام؟
هلال نیست که گردد پدید هر سر ماه
ز رشک تیغ تو کاهد به چرخ بدر تمام
همی بگردد تا گرد خاکدان افلاک
همی بتابد تا در دل فلک اجرام
ز فیض رحمت پروردگار و رأفت شاه
تو را سعادت جاوید باد و عزّ مدام
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۴۸
روزه رفت و رسید عید فراز
عود پیش آر و کار عید بساز
رمضان را پدید گشت انجام
خیز تا خرمی کنیم آغاز
روزه از تاختن فرود آسود
ساقیا با شراب و جام بتاز
آتش محتسب فرو مرده است
ای مغنی بلند کن آواز
از جهان چمنگ روزه کوته شد
چنگ برگیر و رود را بنواز
علم عید برفراشته اند
علم شادی وطرب بفراز
بازگشت از نمازگه مردم
خیز تا پیش می بریم نماز
نوبت روزه دراز گذشت
پس از این ما و زلفکان دراز
بر لباس طرب طراز کنیم
از سر زلف نیکوان طراز
گرمه روزه بازداشت ز می
مه شوالمان ندارد باز
جبر یک ماه تا به یازده ماه
ما و رود و می و نشاط و گراز
گر زما این گنه بود چه کنیم
در توبه نکرده اند فراز
گنهان را امید عفو بود
چون نگویی خدای را انباز
آدمی زاده بی گنه نبود
ایمنی نیست کبک را از باز
گر مرا بر صراط باید رفت
مدح صدر اجل بس است جواز
شرف ساده عمده اسلام
مجد دین داروی امید و نیاز
آفتاب علو علی که به قدر
همه با آفتاب گوید راز
گوی برده لطافتش ز عراق
دل ربوده فصاحتش ز حجاز
نظم او گشته معدن اعجاب
سخن اوست مایه اعجاز
ذکر او با زمانه در گردش
رای او با ستاره در پرواز
نشود مردم ذلیل عزیز
تا نیابد ز صدر او اعزاز
چرخ را اقتدا به همت اوست
رمه را اقتدا بود به نهاز
هیچ سر خرد نهفته نماند
تا همی کلک او بود غماز
سبز گشت از سخاش کشت امید
سیر گشت از عطاش معده آز
ای همه خلق را ز گشت فلک
مجلس صدر تو مفر و مفاز
به سخا با تو برنیاید ابر
چون مرکب کجا بود مجتاز؟
زشت را کی بود ملاحت خوب
زاغ را کی بود جلادت باز
تا ستوده است در سخا تعجیل
تا گزیده است در سخن ایجاز
عمر بین عیش کن سعادت یاب
شاد زی خصم کش عدو پرداز
تو قرین نشاط و عیش به عید
حاسد تو قرین گرم و گداز
ادیب صابر : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
عید است و حق عید بباید شناختن
وز باده نوش کردن و بربط نواختن
شرع است حق روزه به طاعت گزاردن
شرط است حق عید به عشرت شناختن
اکنون که چنگ و نای به یک جای ساختند
وقت است وقت با قدح باده ساختن
چوگان زلف و گوی زنخدان یار گیر
در روز عید رسم بود گوی باختن
بر اسب باده سوی طرب تاختن بریم
زیرا به عید رسم بود اسب تاختن
گر کینه آختن ز ره و رسم عادت است
از غم سزد به قوت می کینه آختن
ور سر فراختن ز بزرگی و همت است
باید به مدح صدر اجل سر فراختن
مخدوم ساده سید مشرق که کار اوست
ناصح عزیز کردن و حاسد گداختن
وحیدالزمان قزوینی : شهرآشوب کوچک
بخش ۱۱ - صفت قصاب
قصابان راست روی رخشان
پر نور چو صُبح عید قربان
دامن ها شان همیشه از خون
چون دامن آسمان شفق گون
چون دیده ی گوسفند قربان
بی شام بود صباح ایشان
سازند، ز خون، کارد، رنگین
با مهر، قران ماه نو بین
وصف مژه های شوخ ایشان
گر نظم کند کسی بسامان
سازد دل را ز شوق پاره
هر مصرع شعر چون قناره
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۳۴ - شیخ سعدی فرماید
جان من جان من فدای تو باد
هیچت از دوستان نیاید یاد
در جواب او
صد عرقچین فدای طایقه باد
هیچ از قالبش نیاید یاد
چشم عین البقر بقد خیاط
برسانادو چشم بد مرساد
تا چه کرد انکه نقش کمخابست
که درفتنه بر جهان بگشاد
انکه کز را نهاد بر بالا
دان که پیموده است یکسرباد
پنبه با قزبجفت هم رفتند
از میان ناگهان قصبچه بزاد
بقچه دربارگاه رخت بدید
پایه خویش و صندلی بنهاد
خرمی گر نبودی و فرجی
کی شدی روز عید(قاری) شاد
نظام قاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۲ - مولانا محمد حافظ فرماید
عیدست و اول گل و یاران در انتظار
ساقی بروی یار ببین ماه و می بیار
در جواب او
خازن بعید ابلق سنجاب من بیار
بنگر هلال را چودم قاقم آشکار
این مه فزود خرقه نان در لباس عید
کاری بکرد همت پاکان روزکار
خواهی که دامنت ندرد زود و آستین
از رخت قلب شو چو فراویز در کنار
دلال رخت بر تن عریان من ببخش
ور نو بدست نیست برو کهنه بیار
در پیش شاخ آمدم از دگمها بیاد
چون غنچه جلوه داده بر اطراف جویبار
آویختند چمته که در بند سیم ماند
تا حست ازان عزیز که ترکش شد اختیار
خوش خلعتیست فاخر و خوش جامه سلیم
یارب زچشم زخم و گزندش نگاهدار
دامن مکش ز گفته قاری که جیب تو
گویش سزد که باشد ازین در شاهوار
میرزا حبیب خراسانی : رباعیات
شمارهٔ ۴۳
عید است و ببر کرده همه جامه نو
من جامه بجام باده بنهاده گرو
یکجام می کهنه بنوشی شب عید
بهتر که بتن پوشی صد جامه نو
سوزنی سمرقندی : قصاید
شمارهٔ ۶۸ - در مدح ملک الدهاقین
آراسته بعید برون آمد آن نگار
از فرق تا قدم همه آرایش بهار
با صورتی که هر که بر او بنگرید گفت
بادش بهار برخی ره عید برخی آر
برخاسته ز خیل ملایک ازو نفیر
وز قامتش قیامتی از سرو جویبار
آمد بعیدگاه چو سرو آن بچهره گل
بر برق چون براقی گلگون شده سوار
گل بود بار سرو چو آن بت پیاده شد
وانگه که شد سوار گل آورد سرو بار
تیر و کمان قبضه و بازوش را یکی
تیر و کمان غمزه و ابروش را هزار
پیش از نماز عید بقربان گشاد دست
وز تیر غمزه کرد دل عاشقان فکار
این رسم نو که دید که پیش از نماز عید
قربان بتیر غمزه کند لعبت تتار
گفتم بتیر غمزه چو قربان عاشقان
آیین نو نهادی و این بودت اختیار
از بهر تیر بازو قربان پدید کن
گفتا پدید نیست بداندیش افتخار
فرزند پادشاه دهاقین علی که هست
عالی محل و قدر بنزدیک شهریار
خورشید آسمان معالی و مرتبت
کز نور روی اوست منور همه دیار
خورشیدوار نور دهد بر همه جهان
جمشیدوار چون بنشیند بصدر بار
خورشید را ببرج محل چون بود شرف
او را شرف زیادت از آن دان هزار بار
از قدر بر مثال سپهر است سرفراز
وز حلم بر مثال زمین است بر دیار
دستش با بر نیسان ماند گه سخا
گر باشد ابر نیسان ز رنجش و زر نثار
هست از نسیم خلق وی آورده خلق را
شاخ درست دولت و اقبال برگ و بار
انعام و بر برحسب رزق خلق کرد
در بنده پروریدن او را نه اختیار
ای بیشمار دولت و اقبال یافته
در روزگار دولت تو اهل روزگار
در هر یکی رسیده زتو جود بی قیاس
وز هریکی رسیده بتو شکر بیشمار
آنی ز مهتران که نیاید بنام نیک
پار تو زین کنار جهان تا بدان کنار
زان تا بنام نیک برانی جهان ترا
از مهر دایه وار بپرورد در کنار
گر یار نیک خواهی شو نیکنام باش
تنها نماند آنکه بود نام نیکش یار
مهتر بسی است لیک نه همچو تو کامران
گلها بسی بود نه همه همچو کامگار
در باغ مهتری چو گل کامگار باش
تا نیکخواه بوی برد بدسگال خار
آیین عید کردی جشن بهار ساز
هم در بهار خانه چو بتخانه بهار
آواز ده بساقی و این بیت را بخوان
خیز ای بت بهشتی آن جام می بیار
اردیبهشت ماه بسر بر بیک صبوح
کاردی بهشت کرد جهانرا بهشت وار
با مطرب هزار نوا باده تو نوش کن
در موسمی که زاغ هزیمت شد از هزار
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - وله
تیغ هلال تافت چو شوال را زکف
ماه صیام را سپر افتاد از کتف
پر باده گشت شاهد مه پاره را ایاغ
خود باد ماند زاهد بیچاره را بکف
تا کی غراب بلبل گلدسته های شهر
وز نعره عذر خواه خطیئات ما سلف
امسال سلخ مه بتر اوقات تلخ کرد
مجموع روزه یک طرف وسلخ یکطرف
ای ماه از من و رمضان قصه ای شنو
تا گوش تو شود گهر آمیز چون صدف
ده روز پیش از آنکه دمد روزه را هلال
مصروع وش لبم زتمارض فشاند کف
خادم چو دید حال من این گونه رفت و زود
آورد سوی خانه طبیبی بصد لطف
آنگه طبیب کرد چو دقت به نبض من
خورد از دروغ بر طمع سیم و زر اسف
گفت این بود تبی که شود منتهی بدق
باید دو بیست روز خورد می بنای و دف
پرشد دلم زوجد ولیکن ز روی زرق
گفتم که ای زپشت فلاطون بهین خلف
حاشا که من شراب خورم خاصه درصیام
ور خود یقین کنم که بلاشک شوم تلف
گفتا نعوذبالله از این رای منحرف
کو شد وجوب حفظ بدن رامن الحرف
سقف و ستون زد آنکه بدین از صلوه و صوم
خود گفت روزه را گه امراض نه برف
من چونکه دیدمش یدبیضا است درعلاج
گفتم بخادمک که شراب آرو لاتخف
او جست و رقص کرد و می آورد و جای نقل
بخشید بوسه ای که زشکر برد شرف
یک اربعین مدام زدم جام تا که باز
دوش از هلال عید رسید آیت شعف
تجدید عهد من بر حیق عتیق شد
تا خواجه را زدر مدایح برم تحف
آن خواجه که داده قضا خط بندگیش
بل از قدر بود بسجلش قد اعترف
تیری که از کمان خیالش کمانه کرد
تا پر فرو نشیند از اقبال بر هدف
ای از تو فخر لشکر ایران چنانکه بود
جیش قریش مفتخر از شحنه النجف
تخت تو را دو صد چو نهم چرخ در پناه
چتر ترا هزار چو خورشید در کنف
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۵۷ - در تهنیت عید قربان
عید اضحی شد و از دولت این جشن جلیل
حا ج را کوی خلیل است و مرا روی خلیل
کوی جائیست زگل جنانیست زدل
آن پر از خان خلیل آن دگر از جان جلیل
گرد زمزم زده صف حاج و خلیلی است مرا
که بود با ذقنش جامه زمزم در نیل
گر خلیلی که مرا هست بهاجر گذرد
نه عجب گر کشد اندر قدمش اسماعیل
حجرالاسود اگر خال بحالش نکرد
آوردسجده چو بر بار خدا عبد ذلیل
حلقه کعبه اگر چنبر جعدش بیند
شود از حلقه بگوشان خروشان و دخیل
ای خلیل دل عاشق که بکوی تو زشوق
خویش را میش صفت ساخته قربان جبریل
عید قربان شد و من نیز برآنم که چو حاج
بندم احرام و سوی کعبه زنم طبل رحیل
گر بدوران امیر الامرا ننهم حج
پس در ایام که این رتبه نمایم تحصیل
چاکران دارم در پایه چو پرویز بزرگ
مرکبان دارم در پویه چو شبدیز اصیل
هم توانم که نهم تخت به یثرب از عاج
هم توانم که زنم هودج تا مکه بفیل
در منی با در و یاقوت نمایم جمرات
درحرم از مه و خورشید فرازم قندیل
بچه ترسایان گیرم بغنیمت از روم
که بود بر رخشان خط چو بزیبق انجیل
خرد سال اسبان آرم بهدیت از نجد
که کند برق زگرد رهشان دیده کحیل
از سقایت قدح حاج کنم مالامال
وزعمارت بصفا حصن کشم میلامیل
زی عراقی برم از لعل مرصع موزه
بحجازی دهم از سیم مطرز مندیل
اسبهائی بجنیبت رودم در موکب
که بدرند دل وگوش فلک را بصهیل
دیگهائی بخورش جوشدم اندر مطبخ
که از او بهره برد منعم وابنای سبیل
باری این قدر چو از من بظهور اید بذل
حاج را جوش تحیر فکند در تخییل
این بدان گوید این نیست مگر حضرت خضر
که خدایش بتفضل سوی ما کرده دلیل
آن بدین گوید اینگونه که پیمایدکیل
این بشر نیست همانا که بود میکائیل
عربان از عجمان پرسند از روی عجب
کیست این مرد که حاتم ببر اوست بخیل
گنج یابیده کس این طور نبخشد بطرب
مال دزدیده کس اینسان ندهد با تعجیل
می ندانند که این حشمت و این مکنت و ساز
جمله در یک صله ام داده براهیم خلیل
و آن کرمها که بمن کرده اگر شرح دهم
همه گویند امیر است و یا دجله نیل
آفتاب فلک یزد و ستوده یزدان
که بود بر سرش از پور ملک ظل ظلیل
کلک را پنجه او چون کف موسی و عصا
ملک را مقدم او چون دم عیسی و علیل
از ازل آدم بالنده بدین راد خلف
تا ابد حوانازنده از این پاک سلیل
خامه اش را بصریر است دم روح قدس
صارمش را بنهاد است فر عزرائیل
بحر وکان روزی همدست شدند از در شور
که توانند مگر جود ورا گشت کفیل
او بدرپاشی و زر بخشی بگشاد چو کف
آنچه خواندند کثیرش نبد الا که قلیل
مهچه رایت او کرد بهر سو اقبال
چرخ صد جای بخاک اوفتدش بر تقبیل
ای امیری که بر او رنگ چو بفروزی چهر
مهر و مه پیش تو بر رشوه سپارند اکلیل
دست حق در صدف قدرت خود تا بکنون
گوهر ذات تو را هیچ نپرورده عدیل
دل تو سر سویدای ملک راست امین
رای تو ملک فلک پهنه شه راست وکیل
دست تدبیر تو آنجا که شود عقده گشا
دیگر از جانب تقدیر نه قال است و نه قیل
دولت فرخ تو نایبه را سیل بنا
فکرت متقن تو حادثه را سد سبیل
تا بهر سال همی درگه حج ناسک را
زاستلام حجر اسلام پذیرد تکمیل
دور بدخواه تو از کاهش ادبار قصیر
عمر احباب تو زافزایش اقبال طویل
جیحون یزدی : قصاید
شمارهٔ ۹۴ - وله
عید روزه است مگر قاصدی از حضرت شاه
که برمیر بخلعت رسد از یک مه راه
نی همانا ببر میر چو دیر آمد عید
کرده از بیم شفاعت گر خود خلعت شاه
ای بت عید رخ ای خلعت خوبیت بتن
عید و خلعترا آماده کن از عیش سپاه
چه سپاهی همگی را سپر از روی سپید
چه سپاهی همگی را زره از موی سیاه
چه سپاهی که خدنگ همه در ترکش مهر
چه سپاهی که کمند همه برگردن ماه
همه را جوشن گیسو همه را تیغ ابرو
همه را پیکان مژگان همه را نیزه نگاه
با سپاهی بچنین ساختگی کز قد و خط
مرز کشمیر ستانند و مقالید هراه
خیز و بر بدرقه صوم و پذیرائی عید
دل ببر بوسه بده کام بران جام بخواه
رفت عهدی که بهر صومعه با زاهد شهر
بود ما را زپی باغ جنان داغ جباه
هین ببر داغ زپیشانی و پیش آر ایاغ
که جهان گشت جنان از کرم ظل الله
کوی پر راجل سندس براستبرق چتر
دشت پر راکب سیمین تن زر بفت قباه
میکشان روی برو مغبچگان پشت به پشت
دل ربا بذله سرا عیش فزا محنت کاه
بسکه رندان زقدح جرعه فشاندند بخاک
آسمانرا به یم باده توان داد شناه
فلک از موجه می قلزم و ساغر کشتی
میر ملاح و بساط طربش لنگرگاه
بت شکن داور مسعود براهیم خلیل
که زآذر دمد از همت او مهر گیاه
سایه کاخ وی و زیر فلک یونس وحوت
پایه جاه وی و روی زمین یوسف و چاه
بر مقامات وی آزادگی اوست دلیل
بر بلندی وی افتادگی اوست گواه
نیست بی نامتر او را زقضا در ایوان
نیست بی کارتر او را زقدر بر درگاه
ای مهین داور لشکر شکن کشور گیر
که زسیف و قلمت رونق تاج آمد و گاه
جز بطبع تویم وکان بکه آرند درود
جز ز رای تو مه و خور زکه جویند پناه
با که هم پویه شودگر زتو بازآید بخت
با که هم پایه شود گر زتو رخ پیچد جاه
از زمین بوسی تو گردن افلاک بلند
برجهان بانی تو دست حوادث کوتاه
گر نگردد به ولایت چه مکانت بقلوب
ور نساید بترابت چه ملاحت بشفاه
داورا هست زیکسال فزونتر که زری
آمدم زحمت بزم تو بامید رفاه
طمعم بود که چون خلد بسازم صد ده
مقصدم بود که چون حور بیارم صد داه
گفتمی باده ننوشم پس از این جز لعلی
گفتمی جامه نپوشم پس از این جر دیباه
اسبها بندم مانند بزرگان عرب
بنده ها گیرم مانند امیران فراه
لیک ماندم چو دومه دیدمت از جان طلبی
رنج خود گنج امم راه خدا مسلک شاه
سیم پیش نظر تو است گران تر ازسنگ
کوه نزد کرم تو است سبکتر ازکاه
گفتم آن چیز که من خواستم آن بود از حرص
حق همین شیوه میراست و جز این شیوه تباه
چون تو من کاستم و زیستم از محنت و رشک
چون تو من سوختم و ساختم از حسرت و آه
خرگهم بود فلک بزمگهم بود زمین
جامه ام بود پلاسین خورشم بود گیاه
باده گر خواستم از اشک بیامودم رطل
توسن ارخواستم از گام بپیمودم راه
دل بدین قاعده خوش داشتم اما نگذاشت
ستم دزد که بر خانه من زد ناگاه
برد هر بدره که بود از پسزم عز علیه
برد هرصدره که بود از پدرم طاب ثراه
آنچه بگذاشت بمن صدق برآنست که تو
نپسندی که خورد شیر قفا از روباه
تا کز افواه برد مهرکلید مه نو
باد از تهنیتت پر زمیامن افواه
قوامی رازی : دیوان اشعار
شمارهٔ ۴۸ - غزلی است که در عید فطری گفته است
روزه چو بربست رخت؛ عید بیفکند بار
رسم رهی نقد کن؛ بوسه عیدی بیار
ماه شب عید هست ؛ چون سر چوگان تو
زان «ز» طرب همچو گوی؛ خلق بود بی قرار
روزه گیا می درود ؛ گوئی بر آسمان
عید بیامد بماند؛ داسش در مرغزار
هست به سالی دو بار؛ عید باسلام در
عید من از روی تو؛ هست به روزی سه بار
عید وصالت به یار؛ روزه هجران ببر
زانکه نباشد به عید؛ هیچ کسی روزه دار
ای رخ زیبای تو؛ بدر شب قدر من
نیست هلال آنکه هست؛ از بر چرخ آشکار
حور چو دست تو دید؛ داشته بر آسمان
کرد ز خلد برین؛ یاره زرین نثار
چون به مصلی شدی؛ توبه ز طاعت بکن
طاعت از این پس تو را؛ هیچ نیاید به کار
روزه شد و در ببست؛ ار نکند باورت
ای بت زنجیر زلف؛ ماه ببین حلقه وار
روی دل افروز توست؛ مایه نوروز و عید
عید نبیند کسی، کش تو نه ای در کنار
هست قوامیت «را»؛ از رخ خورشید فش
هم به مه روزه عید؛ هم به زمستان بهار