عبارات مورد جستجو در ۹۰۵ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش هفدهم
(۱۰) حکایت سفیان ثوری رحمه الله
مگر سُفیان ثوری چون جوان بود
ز کوژی قامت او چون کمان بود
یکی گفت ای امام آن جهانی
چرا پشتت دو تا شد در جوانی
بصورت وقتِ این پشت دو تا نیست
که پشت تو چنین دیدن روا نیست
چه افتادست، ما را حال برگوی
نشانی ده بیانی کن خبرگوی
چنین گفت او که استادیم بودست
که دایم راه رفتست و نمودست
چو وقت مرگِ او آمد پدیدار
ببالینش شدم می‌دیدمش زار
بغایت اضطرابی در درونش
که می‌جوشید همچون بحر خونش
همه جان ودلش پر آتش رشک
بیک یک مژّه صد صد دانهٔ اشک
میان جامه در لرزیده چون برگ
دل او را امیدی بر در مرگ
بدو گفتم که شیخا این چه حالست
زبان بگشاد کایمان در وبالست
به پنجه سال در خون گشته‌ام من
کنون از تیغِ مرگ آغشته‌ام من
خطاب آمد که تو مردودِ مائی
تو زین در دور شو، ما را نشائی
چو زو بشنیدم این خود را بکُشتم
طراقی زان برون آمد ز پشتم
چو قول او چنان وقتی چنین بود
چنین شد پُشت من چون روی این بود
نصیب اوستادم چون چنینست
کجا شاگرد را امّید دینست
چو شد انجامِ اُستاد این درستم
من از شاگردی خود دست شستم
چراغی را که ره بر باد باشد
نمی‌دانم که چون آزاد باشد
چراغ روح تو چون مُرد ناگاه
نیابی سوی او یا بوی او راه
چراغ مُرده را چندانکه جوئی
نیابی هیچ جائی، چند پوئی
چراغ مُرده را ماتم مکن تو
که افسوسست هین مشنو سخن تو
خنک آن سگ که مُردورست از عمِ
ولی بیچاره این فرزندِّآدم
ز مردن غم نصیب کس نبودی
اگر انگیختن از پس نبودی
ازین وادی خاموشان خبر خواه
وگر داری خبر زیشان عِبَر خواه
بدانش زنده شو یکبار آخر
بمیر ای مرده دل ز اغیار آخر
جهودی را که کارش اوفتادست
بخوان مصطفی راهش گشادست
ترا گر نیز کار افتد بزودی
درین معنی نه کمتر از جهودی
عطار نیشابوری : بخش هجدهم
(۱۰) حکایت شیخ ابوسعید با قمار باز
بصحرا رفت شیخ مهنه ناگاه
گروهی گرم رَو را دید در راه
که می‌رفتند بر یک شیوه یک جای
ازار پای چرمین کرده در پای
یکی را شاد بر گردن گرفته
بسی رندانش پیرامن گرفته
مگر پرسید آن شیخ زمانه
که کیست این مرد، گفتند ای یگانه
امیر جملهٔ اهل قمارست
که او در پیشهٔ خود مردِ کارست
ازو پرسید شیخ عالم افروز
که از چه یافتی این میری امروز
جوابش داد رند نانمازی
که من این یافتم از پاک بازی
بزد یک نعره شیخ و گفت دانی
که دارد پاک بازی را نشانی
امیرست و سرافراز جهانست
که کژبازی بلای ناگهانست
همه شیران که مرد راه بودند
جهان عشق را روباه بودند
بهُش رَو، نیک بنگر، با خبر باش
بلا می‌بارد اینجا، بر حذر باش
اگر داری سر گردن نهادن
برای جان فشانی تن نهادن
مسلَّم باشدت این پاک بازی
وگر نه ناقصی و نانمازی
اگر چون پاک بازان میکنی کار
چو عیسی سوزنی با خود بمگذار
اگر جز سوزنی با تو بهم نیست
جز آن سوزن حجابت بیش و کم نیست
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحکایه و التمثیل
سفالی را بیارایند زیبا
فرو پوشند او را شعر و دیبا
کنند از حیله چشما روی آغاز
که چشما روی دارد چشم بدبار
اگر شخصی ببیند رویش از دور
چنان داند که پیدا شد یکی حور
چو خلقانش ببیند از درو بام
دراندازندش از بالا سرانجام
چو برخاک افتد از عمری نپیچی
نیابی جز سفالی چند هیچی
بجز نقشی نبینی از جهانش
بجز بادی نبینی در میانش
تو هم ای خواجه چشما روی امروز
چو چشما روی زیبا روی امروز
ولیکن صبر هست ای خفته در راه
که تا در راهت اندازند ناگاه
اگر چه جای تو در زیر خاکست
ولیکن جای پاک از جای پاکست
دریغا جوهرت در تنگ پرده
بزنگار طبیعت رنگ برده
فرشته گر ببیند جوهر تو
دگر ره سجده آرد بر در تو
نه مسجود ملایک جوهر تست
نه تاجی از خلافت بر سر تست
خلیفهٔ زادهٔ گلخن رها کن
بگلشن شو گدا طبعی قضا کن
اگرچه پادشاهی پاس خود دار
عصی آدم سپند چشم بددار
بمصر اندر برای تست شاهی
تو چون یوسف چرا در قعر چاهی
از آن بر ملک خویشت نیست فرمان
که دیوی هست بر جای سلیمان
اگر حاصل کنی انگشتری باز
بفرمان آیدت دیو و پری باز
تو شاهی هم در آخر هم در اول
ولی در پرده پنداری احول
دو می‌بینی یکی را و دو را صد
چه یک چه دو چه صد جمله توی خود
عطار نیشابوری : بخش شانزدهم
المقاله السادسه عشر
گرت ملک جهان زیر نگین است
بآخر جای تو زیر زمین است
نماند کس بدنیا جاودانی
بگورستان نگر گر می‌ندانی
جهان را چون رباطی با دود ردان
کزین در چون درآیی بگذری زان
تو غافل خفته وز هیچت خبرنه
بخواهی مرد گر خواهی وگرنه
کسی کش مرگ نزدیکی رسیدست
چنین گویند کو رگ برکشیدست
تو هم ای سست رگ بگشای دیده
کز اول بودهٔ رک برکشیده
ترا گر تو گدایی گر شهنشاه
سه گز کرباس و ده خشتست هم راه
اگر ملکت ز ماهی تا بماهست
سرانجامت برین دروازه راهست
چو بر بندند ناگاهت زنخدان
همه ملک جهان آنجا، زنخ دان
ز هر چیزی که داری کام وناکام
جدا می‌بایدت شد در سرانجام
بسی کردست گردون دست کاری
نخواهد بود کس را رستگاری
بدین عمری که چندین پیچ دارد
مشو غره که پی بر هیچ دارد
عطار نیشابوری : خسرونامه
رسیدن خسرو و گل باهم و رفتن بروم
زمانی بود گل چون ماه در میغ
برشه رفت با کرباس و با تیغ
که خون من بریز اکنون بصد سوز
که تا چون زنده مانم بیتو یک روز
بگفت این و هزار اشک جگر گون
بمه بر ریخت و مه را کرد پرخون
چو گرد از چشم هر دم میسترد آب
ز رود چشم گل پل را برد آب
چو خسرو را نظر بر دوست افتاد
ز شادی خون او در پوست افتاد
بجست از جای و پس در بر گرفتش
ز گلرخ همچو گل، رخ برشکفتش
بگلرخ گفت مگری و سخن گوی
گلش گفت ای جهاندار سخنگوی
چگونه با تو بگشاید زبانم
که اشکم گشت مسمار دهانم
دهانم بسته شد چون مشک از رشک
گل تر چون کند رو خشک از اشک
دلم خونست و چشمم خون فشانست
کنارم پر دُرست و در میانست
دل خود را بکار آوردم آخر
ز غم دل بر کنار آوردم آخر
اگر با تو بپردازم دل پاک
بریزد خون ز سنگ خاره بر خاک
بگفت این و بیفتاد آن سمنبر
وزو برخاست فریادی ز منظر
شه بیدل ازو بیهوش تر شد
وزو نزدیک نزدیکان خبر شد
گلاب و مشک بر هر یک فشاندند
ز حیرت خیره در هر یک بماندند
چو باهوش آمدند آن هر دو بیدل
یکی میگفت ای جان، دیگری دل
جفای چرخ با هم باز گفتند
بسی از هر طریقی راز گفتند
خبر میداد گل ز احوال خود باز
تعجّب ماند شه در کار دمساز
بآخر شاه هرچ آن جایگه بود
بفرّخزاد بخشید و سپه زود
ز بسیاری که فرّخ سیم و زر یافت
جهان گفتی که قارونی دگر یافت
چه گر بسیار فرّخ سیم و زر داشت
اگر بودی دگر رایی دگر داشت
زری کان سر بمهر آفتابست
بیک جو زر از آن دلها کبابست
بصد صنعت چو زر از کان براید
بسی غافل ازو از جان براید
بهر شهرش برند آنگه بصد ناز
بسنجند ای عجب هر دم ز سرباز
بگردانند صد دستش بهر روز
ازو این یک دلازار آن دل افروز
گرش صد ره بگردانند از عز
نه کم گردد جوی نه بیش هرگز
جهانی کشته آمد بر سر او
ولی یک تن نشد دور از بر او
ز هر دستی بهردستی گذر کرد
بهر دستی که شد خونی دگر کرد
نصیب خلق ازو گر مرگ و دارست
ولی او فارغست و برقرارست
چو زر زیر زمین کردی چنین زود
ترا خود زر کند زیر زمین زود
ترا آن زر، که خونها خوردهیی تو
که تا یک جو بدست آوردهیی تو
ز دنیا میدواند تا بآتش
بلا به جان کن ای عیش تو ناخوش
زر و سیم تو داغ پهلوی تست
بدو نیکت همه روباروی تست
چو نبود کاروان را راه ایمن
متاعی به ز عوری نیست ممکن
چو ترک سیم و زر گفتی بیکبار
همه گیتی زر و سیم خود انگار
برو راه قناعت گیر و تسلیم
که همراهی نیاید از زر و سیم
جهان پر زرّ و سیم خفتگانست
سرای و باغ و شهر رفتگانست
چو با ایشان نماند ای مرد عاجز
کجا با تو بماند نیز هرگز
اگر صد گنج داری چون بمیری
جوی ارزی چراعبرت نگیری
اگردر چشم نرگس نور بودی
هم از سیم و هم از زر دور بودی
چو مردم نیست کز شوریده حالی
که عمری جان کند در جمع مالی
چو جوجو گرد کرد از مال بسیار
فلک با جانش بستاند بیکبار
کسی را گر همه دنیا شود راست
سگی باشی اگر زانت حسد خاست
همی هرچ آن ندارد پایداری
سر مویی نیرزد سر چه خاری
اگر روزی دو سه نودولتی چند
که هست آن در حقیقت بند در بند
بدعوی خویشتن را مینمایند
پر وبال غروری میگشایند
تو منگر آن و مشنو آن سخنها
که زود این نو شود چون آن کهن ها
چو کهنه خاک شد نو نیز گردد
که بیشک چیزها ناچیز گردد
جهان غمخانهٔ وزر و وبالست
که خمرش حب جاه و حب مالست
کسی کو در غم جاه اوفتادست
ز اوج چرخ در چاه اوفتادست
کسی کو مست گردد زین دو سیکی
نبیند نیز چشمش روی نیکی
توانگر را نگر درویش مانده
همه در کسب جاه خویش مانده
چو هر چیزی که میپوشی چنین خوش
شود آن سوخته آخر برآتش
ولی پایان کار، آن سوخته پاک
بصد خواری شود خاکستر و خاک
چو خاکستر شود نوشی که کردی
چو خواهد شد نجاست آنچه خوردی
بخورد و پوش میجویی ریاست
که این خاکسترست و آن نجاست
چو تو درخورد و پوش خویش مانی
ز ننگ خویش سر در پیش مانی
تو عاقل گر کفاف خویش داری
ترا آن بس چرا غم بیش داری
وگر میراث کوشی پیشه گیری
بصد خواری در این اندیشه میری
ترا چون سود دنیا بند جانست
دلت را بس گشایش در زیانست
چو در دنیا زیان از سود بهتر
بسی از بود اونابود بهتر
برعنایی و سالوس و تکبّر
نگردد کیسهٔ مقصود تو پر
اگرداری طمع زین سفره نانی
محاسن را کنی دستار خوانی
چوبر لوحی که هر نقشی رقم بود
همه دنیا ز پرّ پشّه کم بود
ز پرّ پشّه گرصد یک رسیدت
چو نمرود این چه کبر آمد پدیدت
که کبر از پرّ پشّه همچو نمرود
ز نیش پشهیی بنهی ز سر زود
مکن کبر و بعدل و داد میباش
قدم بر عدل نه آزاد میباش
بعدلی کژ مکن داد و ستانرا
که مرد عدل باید دلستان را
چه افزایی تو چندین بار خود را
ز خود بگذر فنا انگار خود را
بترک نام وننگ و نیک و بدگیر
مده سر پی ز دست و راه خود گیر
ز خود این خلق را آزاد پندار
همه کار جهان را باد پندار
چو عطّار از جهان راه یقین گیر
برو گر مرد راهی راه دین گیر
جهان بادیست پی بر باد مگذار
بجز یاد خدا از یاد بگذار
عطار نیشابوری : باب هشدهم: در همّت بلند داشتن و در كار تمام بودن
شمارهٔ ۳۲
از دورِ فلک زیر و زبر خواهی شد
رسوای جهانِ پرده در خواهی شد
از خواب درآی ای دلِ سرگشته که زود
تا چشم زنی به خواب درخواهی شد
عطار نیشابوری : باب بیستم: در ذُلّ و بار كشیدن و یكرنگی گزیدن
شمارهٔ ۸
دل عزت خویش جمله از خواری یافت
زور و زر خود ز ناله و زاری یافت
هرگز نکشد ز سرنگونساری سر
کاین سروری او زسرنگونساری یافت
عطار نیشابوری : باب بیست و دوم: در روی به آخرت آوردن و ترك دنیا كردن
شمارهٔ ۱۰
تو بیخبری و تا خبر خواهد بود
از جملهٔ عالمت گذر خواهد بود
برخیز که اینجا که فرو آمدهای
آرامگهِ کسی دگر خواهد بود
عطار نیشابوری : باب بیست و سوم: در خوف عاقبت و سیری نمودن از عمر
شمارهٔ ۳
خون شد همه جانها و جگرها همه ریش
و آگاه نگشت هیچ کس از کم و بیش
خوش خوش بشنو حدیث خویش ای درویش
از پس منشین که کار داری در پیش
عطار نیشابوری : باب چهل و چهارم: در قلندریات و خمریات
شمارهٔ ۴۵
ای دل چو درین راه خطرناک شوی
از کار زمین و آسمان پاک شوی
مهتاب بتافت، آسمان سیر ببین!
زان پیش که در زیر زمین خاک شوی
عطار نیشابوری : باب چهل و پنجم: در معانیی كه تعلق به گل دارد
شمارهٔ ۳۸
ای گل به دریغِ عمر دل پُر خون کن
ور ماتم خویش میکنی اکنون کن
وی صبح چو عمر گل به یک دم گرو است
آن دم بزن و از گروش بیرون کن
عطار نیشابوری : باب چهل و هفتم: در معانیی كه تعلق به شمع دارد
شمارهٔ ۶۰
چون شمع به یک نفس فرو مرده مباش
در کوی هوس عمر بسر برده مباش
چون شمع فسرده آمد اندر ره عشق
میسوزندش که نیز افسرده مباش
عطار نیشابوری : بیان الارشاد
در بیان نصیحت و نگاهداشت صحبت
ز عهد خویش داد خویش بستان
اگر غافل شوی باشی چو مستان
نفسهای تو معدود است یکسر
کند بر هر یکی حکمی بمحشر
موزع کن بخود اوقات و ساعت
بروز و شب بانواع عبادت
بشرط آنکه چون کوشیده باشی
بجد و جهد خود پوشیده باشی
مکن بعد از فریضه هیچ کاری
مگر باری که برداری ز یاری
چو خدمت هست ترک نافله گوی
بخدمت برده‌اند از هر کسی گوی
بخدمت کوش تا یابی تو حرمت
بخدمت مرد گردد اهل صحبت
بهین جمله خدمتهاست خدمت
سر جمله سعادتهاست خدمت
یقین میدان شهی یابی ز خدمت
نجات از گمرهی یابی زخدمت
سلوک راه و معراج معانی
شود پیدا ز خدمت تا که دانی
منه منت به پیش راه درویش
مقامی نیست نک این باب اندیش
چنان خدمت کن ای یار یگانه
که منّت بر تو باشد جاودانه
چو خدمت کردی و منت نهادی
یقین آن رنج را بر باد دادی
چو برگ منتی دیدی تو برخیز
از آن صحبت بپای جهد بگریز
کزان صحبت نیابی هیچ کاری
بجز ضایع گذشتن روزگاری
بدان در راه صحبت بس خطرهاست
نفسها را بصحبت بس اثرهاست
بد افتد مر ترا از بد قرینت
اگر یک دم بود او هم نشینت
در آن یک دم خرابیها نماید
که شرح آن بگفتن در نیاید
اگر هم صحبت نیکست در راه
فزاید مر ترا در صحبتش جاه
چو قدر صحبت او را بدانی
چشی زان صحبت آب زندگانی
گر آن صحبت دمی معدود باشد
از آن هم صحبتش مسعود باشد
مثال کیمیا دان صحبت چند
که بر افعال و اعمال تو افکند
تمامت را برنگ خود برآرد
بتوبه روز بدبختی سرآرد
بجان و جاه و مال ای مرد درویش
که تا تو داده باشی داد صحبت
تقرب کن تو با همصحبت خویش
بود بر جا همان بنیاد صحبت
منه تفضیل خود را بر یکی مور
کز آن معنی شود چشم دلت کور
اگر فضلی شناسی خویشتن را
بود بر تو فضیلت اهر من را
بخود گر زانکه داری نیک ظن را
همان قدری شناسی خویشتن را
ز تو بیقدر تر اندر دو عالم
نباشد هیچکس ز اولاد آدم
ز رحمت باشی الحق بیکرانه
چو کردی خویش بینی در میانه
نظر بر فضل او میدار دائم
بلطف حق درین ره باش قائم
که کردارت بکاری باز ناید
تمامی کارت از فضلش گشاید
همی کن کار و بفکن از نظر دور
که تا باشی از آن پیوسته مسرور
بدست و کسب خود میکن تو کاری
که راحت می‌رسد از تو بیاری
سئوال و خواستن رادر فرو بند
که بگشاید از این معنی دو صد بند
مگر گردی تو حاجتمند مطلق
سئوالی کرد شاید از در حق
که باشی اندر و دور از ذخیره
شود مرد از ذخیره سخت خیره
مخور جز بر ضرورت لقمه وقف
صفا هرگز نیارد لقمه وقف
بود مردار مال وقف پیشم
بود این مرتبه آئین و کیشم
مدار از کس دریغی لقمهٔ خویش
اگر باشد شه و ورهست درویش
که وقت احتیاج آب و نانی
بود یکسان شهی و پاسبانی
ولیکن صحبت از هر کس نگهدار
ز بد صحبت فرو بندد ترا کار
بدستت گرفتد وقتی دو تا نان
بنه نانی از آن برخوان اخوان
چو مردی هر دو را ایثار کن زود
اگر در دست داری خرج کن زود
در آن وجهی که صاحب شرع فرمود
خدا گردد از این ایثار خوشنود
تو برگ مرگ از قرآن همی ساز
که تا کارت بود پیوسته با ساز
حدیث و نص را نیکو نگهدار
بشرط آنکه آری هر دو در کار
اگر بیکار مانی این و آن را
یقین دان خصم کردی هر دو آن را
شفیعت خصم گردد در قیامت
ندارد سود آنگاهی ندامت
عطار نیشابوری : بخش چهارم
الحكایة و التمثیل
دفن میکردند مردی را بخاک
شد حسن در بصره پیش آن مغاک
سوی آن گور و لحد میبنگریست
بر سر آن گور برخود میگریست
پس چنین گفت او که کاری مشکلست
کاین جهان را گور آخر منزلست
وان جهان را اولین منزل همینست
اولین وآخرین زیر زمینست
دل چه بندی در جهان جمله رنگ
کاخرش اینست یعنی گور تنگ
چون نترسی زان جهان صعبناک
کاولش اینست یعنی زیر خاک
چند ازین چون آخر این خواهد بدن
وای ازان کاول چنین خواهد بدن
هیچ مردم از پس این پرده نیست
تا کسی او را بزاری مرده نیست
گر دمی خواهی زدن در پردهٔ
با کسی زن کو ندارد مردهٔ
هر چراغی را که باشد باد پیش
چون تواند برد راه آزاد پیش
چون تو پرسودا دماغی میبری
صرصری در ره چراغی میبری
مینترسی کاین چراغ زود میر
زود میری گر توانی زود گیر
گر بمیرد این چراغت ناگهی
ره بسر نابرده افتی در چهی
ره بسر بر پیش ازان ای بی دماغ
کز چنان بادت فرو میرد چراغ
چون چراغ توبمرد ای بی خبر
نه نشان ماند ازو و نه اثر
گر چراغ مرده را جوئی بسی
در همه عالم نشان ندهد کسی
هر چراغی را که بادی در ربود
گر بسی بر سر زنی ازوی چه سود
از چراغ مرده کس آگاه نیست
چون بمرد او خواه هست و خواه نیست
چون چراغ از جای بی جائی رسید
چون بدانجا باز شد، شد ناپدید
راه بینا زین جهان تا آن جهان
بیش یکدم نیست جان را بر میان
از درونت چون برآید آندمی
این جهانت آن جهان گردد همی
زین جهان تا آن جهان بسیار نیست
جز دمی اندر میان دیوار نیست
چون برآید آن دمت از جان پاک
سر نگونسارت در اندازد بخاک
مرگ را بر خلق عزم جان مست
جمله رادر خاک خفتن لازمست
عطار نیشابوری : بخش هفتم
الحكایة و التمثیل
خسروی قصری معظم ساز کرد
اوستاد کار کار آغاز کرد
در بر آن قصر زالی خانه داشت
از همه عالم همان ویرانه داشت
شاه را گفتند ای صاحب کمال
گر نباشد کلبهٔ این پیر زال
قصر نبود چار سو آن را بخر
تا شود قصرت مربع در نظر
پیرزن را خواند شاه سخت کوش
گفت گشت این کلبه را واجب فروش
تا مربع گردد این قصر بلند
این زمانت رخت میباید فکند
پیرزن گفتا که لا واللّه مگوی
از فروش این بنا ای شه مگوی
گر ترا ملک جهان گردد تمام
کار حرص تو کجا گیرد نظام
هر کرا حرص جهان ازجان نخاست
کی شود کارش بدین یک کلبه راست
ترک این گیر و مرا مپشول هیچ
تا زآه من نگردی پیچ پیچ
صبر کرد القصه روزی پادشاه
تا برفت آن پیره زن زان جایگاه
شاه گفت آن خانه راویران کنید
چارسویش با زمین یکسان کنید
هرچه دارد رخت او بر ره نهید
پس بنای قصر من آنگه نهید
پیره زن آخر چو باز آمد ز راه
کلبهٔ خود دید قصر پادشاه
رخت خود بر راه دید انداخته
کلبه را دیوار ایوان ساخته
آتشی در جان آن غمگین فتاد
چشم چون سیلاب ازان آتش گشاد
با دلی پرخون زدست شهریار
روی رادر خاک ره مالید زار
گفت اگر اینجا نبودم ای اله
تو نبودی نیز هم این جایگاه
تن زدی تا کلبهٔ احزان من
در هم افکندند بی فرمان من
این بگفت و با رخی تر خشک لب
برکشید از حلق جان آهی عجب
غلغلی در آسمان افتاد ازو
سرنگون شد حالی آن بنیاد ازو
حق تعالی کرد آن شه را هلاک
در سرای خود فرو بردش بخاک
عدل کن در ملک چون فرزانگان
تا نگردی سخرهٔ دیوانگان
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
شد بگورستان یکی دیوانه کیش
ده جنازه پیشش آوردند بیش
تا که بر یک مرده کردندی نماز
مردهٔ دیگر رسید از پی فراز
هر زمانی مردهٔ دیگر رسید
تا یکی بردند دیگر در رسید
مرد مجنون گفت بر مرده نماز
چند باید کرد کاریست این دراز
کی توان بر یک بیک تکبیر کرد
جمله را باید کنون تدبیر کرد
هرچه در هر دو جهان دون خداست
بر همه تکبیر باید کرد راست
بر در هر مردهٔ نتوان نشست
چار تکبیری بکن بر هر چه هست
ورنه دنیا زود مردارت کند
مرده تر از خویش صد بارت کند
نقد دنیا گرچه بسیاری بود
چون ز دستت رفت مرداری بود
عطار نیشابوری : بخش بیست و یکم
الحكایة و التمثیل
پیش آن دیوانه شد مردی جوان
گفت دارم پیرمردی ناتوان
فاتحه برخوان برای آن ضعیف
تا شفا بخشد خداوند لطیف
چوب را برداشت آن دیوانه زود
گفت بیرون نه قدم زین خانه زود
انبیا و اهل گورستان همه
منتظر بنشستهاند ایشان همه
تاکسی آنجا رود زین جایگاه
تو چرا می باز گردانی ز راه
ای دل آخر میبباید مرد زار
کار کن کامروز داری روزگار
بر پل دنیا چه منزل میکنی
خیز اگر ره توشهٔ حاصل میکنی
عطار نیشابوری : بخش بیست و سوم
الحكایة و التمثیل
دیر میآمد یکی از آب باز
صوفیان کرده زفان در وی دراز
بوسعید مهنه گفت ای مردمان
آب چون آرد فلانی این زمان
زانکه آب خوش که آن روزی ماست
درنیامد تا شدی این کار راست
چون درآید برکشد آن آب مرد
چون توان بیوقت هرگز آب خورد
حکم او راست و نگهدار اوست بس
در نگهداری نکوکار اوست بس
عطار نیشابوری : بخش سی و ششم
الحكایة و التمثیل
آن یکی دیوانه حیران میشتافت
کلهٔ در راه گورستان بیافت
کرد پرخاک و نهفتش بر زمین
آن یکی گفتش چرا کردی چنین
گفت مجنونش که ای از کار دور
بوده است این کله پر باد غرور
میکنم پرخاک این سر تا مگر
چون در آمد خاک باد آید بدر
گرچه سر بر آسمان داری کنون
در زمین چون آسمان گردی نگون
کار و بار تو در این عالم بود
چون تو رفتی آن همه ماتم بود
نیست آنجا جز فنا را هیچ روی
زانکه آنجا در نگنجد هیچ موی
عطار نیشابوری : وصلت نامه
فی الموت
از آتش دل چو دود برخواهی خواست
وز راه زیان و سود برخواهی خواست
وین کلبه که ایمن اندر او بنشینی
ایمن منشین که زود برخواهی خواست