عبارات مورد جستجو در ۴۴۱۰ گوهر پیدا شد:
سعدی : باب ششم در ضعف و پیری
حکایت شمارهٔ ۷
توانگری بخیل را پسری رنجور بود، نیک خواهان گفتندش مصلحت آنست که ختم قرآنی کنی از بهر وی یا بذل قربانی. لختی به اندیشه فرو رفت و گفت مصحف مهجور اولیتر است که گله دور.
صاحب دلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبانست و زر در میان جان
به دیناری چو خر در گل بمانند
ور الحمدی بخواهی صد بخوانند
صاحب دلی بشنید و گفت ختمش به علت آن اختیار آمد که قرآن بر سر زبانست و زر در میان جان
به دیناری چو خر در گل بمانند
ور الحمدی بخواهی صد بخوانند
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۸
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۱۰
فقیره درویشی حامله بود مدّت حمل بسر آورده و مرین درویش را همه عمر فرزند نیامده بود گفت اگر خدای عزّوجل مرا پسری دهد جزین خرقه که پوشیده دارم هر چه ملک منست ایثار درویشان کنم. اتفاقاً پسر آورد و سفره درویشان به موجب شرط بنهاد. پس از چند سالی که از سفر شام باز آمدم به محلت آن دوست برگذشتم و از چگونگی حالش خبر پرسیدم گفتند به زندان شحنه دَرست. سبب پرسیدم کسی گفت پسرش خمر خورده است و عربده کرده است و خون کسی ریخته و خود از میان گریخته پدر را به علت او سلسله در نای است و بند گران بر پای. گفتم این بلا را به حاجت از خدای عزّوجل خواسته است.
زنان باردار، ای مرد هشیار
اگر وقت ولادت مار زایند
از آن بهتر به نزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند
زنان باردار، ای مرد هشیار
اگر وقت ولادت مار زایند
از آن بهتر به نزدیک خردمند
که فرزندان ناهموار زایند
سعدی : باب هفتم در تأثیر تربیت
حکایت شمارهٔ ۱۶
پارسایی بر یکی از خداوندن نعمت گذر کرد که بنده ای را دست و پای استوار بسته عقوبت همیکرد گفت ای پسر همچو تو مخلوقی را خدای عزّوجل اسیر حکم تو گردانیده است و ترا بر وی فضیلت داده شکر نعمت باری تعالی بجای آر و چندین جفا بر وی مپسند نباید که فردای قیامت به از تو باشد و شرمساری بری.
او را تو بده درم خریدی
آخر نه به قدرت آفریدی
ای خواجه ارسلان و آغوش
فرمانده خود مکن فراموش
در خبرست از خواجه عالم صلی الله علیه و سلم که گفت بزرگترین حسرت روز قیامت آن بود که یکی بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ.
بر غلامی که طوع خدمت تست
خشم بی حد مران و طیره مگیر
که فضیحت بود به روز شمار
بنده آزاد و خواجه در زنجیر
او را تو بده درم خریدی
آخر نه به قدرت آفریدی
ای خواجه ارسلان و آغوش
فرمانده خود مکن فراموش
در خبرست از خواجه عالم صلی الله علیه و سلم که گفت بزرگترین حسرت روز قیامت آن بود که یکی بنده صالح را به بهشت برند و خواجه فاسق را به دوزخ.
بر غلامی که طوع خدمت تست
خشم بی حد مران و طیره مگیر
که فضیحت بود به روز شمار
بنده آزاد و خواجه در زنجیر
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۲
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۴
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۳۴
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۴۳
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۵۶
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۵۷
سعدی : باب هشتم در آداب صحبت
بخش ۹۰
کسایی مروزی : دیوان اشعار
پیری
کسایی مروزی : ابیات پراکنده از فرهنگهای لغت
شمارهٔ ۴۹
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۵
فسون وهم چه مقدار رهزن افتادست
که ذر بر تو مراکار با من افتادست
کجا روم که چو اشکم ز سعی بخت نگون
به پیش پا همه از پا فتادن افتادست
چو غنچه محرم زانوی دل شو و دریاب
که در طلسمگریبان چه دامن افتادست
چرا جنون نکند فطرت از تصور من
که عمرهاست نگاه تو بر من افتادست
به غیر سوختن از عشق نیست جان بردن
بت آتشی به قفای برهمن افتادست
صدای کوه به این نغمه گوش میمالد
که سنگ و خشت همه در فلاخن افتادست
نه نخل دانم و نیگلبن اینقدر دانم
که راه نشو و نماها بهگلخن افتادست
در احتیاج نم جبهه میدهد آواز
که آب شو، گرت آتش به خرمن افتادست
تلاش نقش نگین میرسد به قبر آخر
به دوش دل ز جهان بارکندن افتادست
شرر نیام که کنم کار خود به خنده تمام
چو شمع تا به سحر سر بهگردن افتادست
بهار رنگ ندارد گل دگر بیدل
در آب چشمهٔ ادراک روغن افتادست
که ذر بر تو مراکار با من افتادست
کجا روم که چو اشکم ز سعی بخت نگون
به پیش پا همه از پا فتادن افتادست
چو غنچه محرم زانوی دل شو و دریاب
که در طلسمگریبان چه دامن افتادست
چرا جنون نکند فطرت از تصور من
که عمرهاست نگاه تو بر من افتادست
به غیر سوختن از عشق نیست جان بردن
بت آتشی به قفای برهمن افتادست
صدای کوه به این نغمه گوش میمالد
که سنگ و خشت همه در فلاخن افتادست
نه نخل دانم و نیگلبن اینقدر دانم
که راه نشو و نماها بهگلخن افتادست
در احتیاج نم جبهه میدهد آواز
که آب شو، گرت آتش به خرمن افتادست
تلاش نقش نگین میرسد به قبر آخر
به دوش دل ز جهان بارکندن افتادست
شرر نیام که کنم کار خود به خنده تمام
چو شمع تا به سحر سر بهگردن افتادست
بهار رنگ ندارد گل دگر بیدل
در آب چشمهٔ ادراک روغن افتادست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
با کمال بینقابی پردهدارم شیونست
همچو درد از دل برون جوشیدنم پیراهنست
سجده ریزی دانه را آرایش نشو ونماست
درطریق سرکشها خاکگشتن هم فنست
عافیتگمکردهٔ تا چند خواهی تاختن
هوش اگرداری دماغ جستجویت رهزنست
رهنورد عجز را سعی قدم درکار نیست
شمع را سیرگریبان نیز از خود رفتنست
لالهزار دل سراسر موج عبرت میزند
هرگل داغیکه میبینی شکافتگلخنست
اختیاری نیستگردش از نظرها نگذرد
در تماشاگه عبرت چشم ما پرویزنست
وحشتی میباید اسباب جنون آماده است
صد گریبانچاکیات موقوف چین دامنست
چشم برهم نه اگرآسوده خواهی زیستن
در هلاکتگاه امکان ربط مژگان جوشنست
خوشهپردازی نمیارزد به تشویش درو
زندگی نذر عزیزان،گر دماغ مردنست
بیدل از بس در شکنج لاغری فرسودهایم
ناله و داغ دل خونگشته طوق وگردنست
همچو درد از دل برون جوشیدنم پیراهنست
سجده ریزی دانه را آرایش نشو ونماست
درطریق سرکشها خاکگشتن هم فنست
عافیتگمکردهٔ تا چند خواهی تاختن
هوش اگرداری دماغ جستجویت رهزنست
رهنورد عجز را سعی قدم درکار نیست
شمع را سیرگریبان نیز از خود رفتنست
لالهزار دل سراسر موج عبرت میزند
هرگل داغیکه میبینی شکافتگلخنست
اختیاری نیستگردش از نظرها نگذرد
در تماشاگه عبرت چشم ما پرویزنست
وحشتی میباید اسباب جنون آماده است
صد گریبانچاکیات موقوف چین دامنست
چشم برهم نه اگرآسوده خواهی زیستن
در هلاکتگاه امکان ربط مژگان جوشنست
خوشهپردازی نمیارزد به تشویش درو
زندگی نذر عزیزان،گر دماغ مردنست
بیدل از بس در شکنج لاغری فرسودهایم
ناله و داغ دل خونگشته طوق وگردنست
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱۲
سعیجاه آرزوی خاک شدن در سر داشت
موج از بهر فسردن طلب گوهر داشت
دل آزاد به پرواز خیالات افسرد
حفف ازآن خانهٔ آیینه که بام و در داشت
از هنر رنگ صفای دل ما پنهان ماند
صفحهٔ آینه ننگ از رقم جوهر داشت
امتیاز آینهپردازی تحصیل غناست
زین چمن گل به سر آن داشت که مشتی زر داشت
نشئهٔ ناز تعین می جام رمقی ست
سر بیگردن فرصت چو حباب افسر داشت
وحدت آن نیست که کثرت گرهش باز کند
نقطه مُهر عجبی بر سر این دفتر داشت
رنج دعوی نبری عرصهٔفرصت تنگ است
شررکاغذ آتش زده این محضر داشت
تا چو شک از مژه جستیم به خاک افتادیم
بال ما را عرق شرم رهایی تر داشت
دل نه امروز گرفتهست سر راه نفس
نشئه در خم به نطر آبلهٔ ساغر داشت
آسمان نیست که ما دل ز جهان برداریم
دل زمین است زمین راکه تواند برداشت
تا فنا موج نزد جوهر هستی گم بود
بعد پرواز عیان گشت که رنگم پر داشت
هر طرف میگذرم پیریام انگشتنماست
قد خم گشته به دوشم علمی دیگر داشت
همچو موج گهرم عمر به غلتانی رفت
فرصت لغزش پا تا به کجا لنگر داشت
گر به تحسین نگشاید لب یاران برجاست
در نیستان قلم، معنی ما شکر داشت
بیدل آشفتگی از طورکلام تو نرفت
این جنون سلسله یکسر خط بی مسطر داشت
موج از بهر فسردن طلب گوهر داشت
دل آزاد به پرواز خیالات افسرد
حفف ازآن خانهٔ آیینه که بام و در داشت
از هنر رنگ صفای دل ما پنهان ماند
صفحهٔ آینه ننگ از رقم جوهر داشت
امتیاز آینهپردازی تحصیل غناست
زین چمن گل به سر آن داشت که مشتی زر داشت
نشئهٔ ناز تعین می جام رمقی ست
سر بیگردن فرصت چو حباب افسر داشت
وحدت آن نیست که کثرت گرهش باز کند
نقطه مُهر عجبی بر سر این دفتر داشت
رنج دعوی نبری عرصهٔفرصت تنگ است
شررکاغذ آتش زده این محضر داشت
تا چو شک از مژه جستیم به خاک افتادیم
بال ما را عرق شرم رهایی تر داشت
دل نه امروز گرفتهست سر راه نفس
نشئه در خم به نطر آبلهٔ ساغر داشت
آسمان نیست که ما دل ز جهان برداریم
دل زمین است زمین راکه تواند برداشت
تا فنا موج نزد جوهر هستی گم بود
بعد پرواز عیان گشت که رنگم پر داشت
هر طرف میگذرم پیریام انگشتنماست
قد خم گشته به دوشم علمی دیگر داشت
همچو موج گهرم عمر به غلتانی رفت
فرصت لغزش پا تا به کجا لنگر داشت
گر به تحسین نگشاید لب یاران برجاست
در نیستان قلم، معنی ما شکر داشت
بیدل آشفتگی از طورکلام تو نرفت
این جنون سلسله یکسر خط بی مسطر داشت
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۳۲
وعده افسونان طلسم انتظارم کردهاند
پای تا سر یک دل امیدوارم کردهاند
تا نباشم بعد از این محروم طوف دامنی
خاک بر جا ماندهای بودم غبارمکردهاند
برنمیآیم زآغوش شکست رنگ خوبش
همچو شمع از پرتو خود در حصارم کردهاند
بعد مردن هم ز خاک منگرانجانی نرفت
از دل سنگین همان لوح مزارم کردهاند
یک نفس بیچاک نتوان یافت جیب هستیام
زخمی خمیازه مانند خمارم کردهاند
نخل تمثال مرا نشو و نمو پیداست چیست
صافی آیینهای را آبیارم کردهاند
میتوان صد رنگ گل چید از طلسم وضع من
چون جنون تعمیر بنیاد از بهارم کردهاند
حامل نقد نشاطم کیسهٔ داغ است و بس
همچو شمع از سوختنگل درکنارمکردهاند
بیبهاری نیست سیر تیرهروزی های من
انتخاب از داغ چندین لالهزارم کردهاند
هستیام حکم فنا دارد نمیدانم چو صبح
تهمتآلود نفس بهر چه کارم کردهاند
تا بود دل در بغل نتوان کفیل راز شد
بیخبر کایینه دارم، پردهدارم کردهاند
بیهوایی نیست بیدل شبنم واماندهام
ازگداز صد پری یک شیشهوارمکردهاند
پای تا سر یک دل امیدوارم کردهاند
تا نباشم بعد از این محروم طوف دامنی
خاک بر جا ماندهای بودم غبارمکردهاند
برنمیآیم زآغوش شکست رنگ خوبش
همچو شمع از پرتو خود در حصارم کردهاند
بعد مردن هم ز خاک منگرانجانی نرفت
از دل سنگین همان لوح مزارم کردهاند
یک نفس بیچاک نتوان یافت جیب هستیام
زخمی خمیازه مانند خمارم کردهاند
نخل تمثال مرا نشو و نمو پیداست چیست
صافی آیینهای را آبیارم کردهاند
میتوان صد رنگ گل چید از طلسم وضع من
چون جنون تعمیر بنیاد از بهارم کردهاند
حامل نقد نشاطم کیسهٔ داغ است و بس
همچو شمع از سوختنگل درکنارمکردهاند
بیبهاری نیست سیر تیرهروزی های من
انتخاب از داغ چندین لالهزارم کردهاند
هستیام حکم فنا دارد نمیدانم چو صبح
تهمتآلود نفس بهر چه کارم کردهاند
تا بود دل در بغل نتوان کفیل راز شد
بیخبر کایینه دارم، پردهدارم کردهاند
بیهوایی نیست بیدل شبنم واماندهام
ازگداز صد پری یک شیشهوارمکردهاند
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۰۱ - در ستایش رواق منور امام ثامن ضامن السلطان علی بن موسی الرضا علیهالآف التحیة و الثناء و تاریخ سال تعمیر و نگارش آن
زهی به منزلت از عرش برده فرش تو رونق
زمین ز یُمن تو محسود هفتکاخ مطبَّق
تویی که خاک تو با آب رحمت است مخمر
توییکه فیض تو با فر سرمدست ملفّق
چو دین احمد مرسل مبانی تو مشید
چو شرع حیدر صفدر قواعد تو موثق
ز هرچه عقل تصور کند فضای تو اوسع
ز هرچه وهم تخیل کند بنای تو اوثق
ز آستان تو حصنی است نه سپهر معظم
ز خاکروب تو گردیست هفتکاخ مروق
کدام مظهر بیچون بود به خاک تو مدفون
که از زمین تو خیزد همی خروش اناالحق
حصانت تو بر از صد هزار حصن مشیّد
رزانت تو بر از صدهزار کوه محلق
ز بس رفیعی و محکم زبس منیعی و معظم
به راستی که خموشیست در ثنای تو اوفق
چنان نماید سرگشته در فضای تو گردون
که در محیط یکی بادبان گسیخته زورق
به نزد نزهت تو نزهت بهشت مضیع
به جنب ساحت تو ساحت سپهر مضیق
ز صد یکی نتواند حدیث وصف توگفتن
هزار صاحب و صابی هزار صابر و عمعق
چو بر فرود سپهر برین که پردهٔ نیلی
به دامن تو نمودار هفت طارم ازرق
سپهر را بشکافد ز هم تجلی نورت
چنانکه صخرهٔ صمّا شود ز صاعقه منشق
چه قبهیی توکه گر رفع پایهٔ تو نبودی
زمین شدی متزلزل بسان تودهٔ زیبق
چه بقعهای تو که نبود بهای یک کف خاکت
هزار تخت مرصع هزار تاج مغرق
چه سدهای تو که در ساحت تو هست هماره
اساس شرع منظم امور کفر معوق
چهکعبهایتو که اینک ز بهر طوف حریمت
دمی ز پویه نیاساید این تکاور ابلق
کدام کاخ همایونی ای عمارت میمون
که هست برتری سدهات ز سدره محقق
کدام بقعهٔ میمونی ای بنای همایون
که از سُمُوّ سموات برده قدر تو رونق
کدام آیت رحمت به ساحتت شده نازل
که میزند ز شرف عرصهات به عرش برین دق
تویی که خاک تو را همچو تاج از پی زیور
فلک نهاده به تارک فرشته هشته به مفرق
تویی که چرخ ترنجی درین سرای سپنجی
ز شکل طا ق رواقت دهانمشاده چو فسنق
چنان که هوش به سر فیض با فضای تو منضم
چنانکه روح به تن روح با هوای تو ملصق
ز بهر حفظ فضایت قضا ز روز نخستین
بهگرد بازهٔ خاک از محیط ساخته خندق
اگر به طور تجلی کند فروغ فضایت
شود ز جلوهٔ آن طور چون تراب مدقق
به سر سپهر برین را بود هوای پریدن
بدان امید که گردد به خاک کوی تو ملحق
ز نور بیضهٔ بیضا ربوده فر تو فره
فراز طارم امکان زده است قدر تو بعدق
فرود قبهٔ تو ماند این زبر شده خرگه
بهکوی خاک به دامان آسمان معلق
عیون اهل خرد از غبار توست مکحل
رقاب خلق به طوق پرستش تو مطوق
به نزد قبّهٔ عالیت هفت گنبد گردون
چو پیش کوه دماوند هفت دانهٔ جوزق
دلیکه نیست هواخواه آستان تو بادا
طعین تیغ مصیقل نشان سهم مفوق
اگر نه مرکز چرخستی ای بنای مشید
چرا به گرد تو میگردد این دوازده جوسق
ز صد یکی ز فزون اندکی نمود نیارد
شمار منقبتت را دوصد جریر و فرزدق
مگر تو مقصد ایجادی ای رواق معظم
که هستهستی نه چرخ از وجود تو مشتق
مگر سراچهٔ عدلی که در هوای تو تیهو
مقام امن نیابد مگر به چنگل باشق
مگر تو روضه سلطان هشتمی که به خاکت
کند ز بهر شرف سجده هفت طارم ازرق
خدیو خطهٔ امکانکه از عنایت یزدان
فراز خرگه لاهوت برفراشته سنجق
علی عالی اعلی امام ثامن ضامن
که از طفیل وجودش وجود گشته منسق
سپهر عدل مهینگوهر محیط خلافت
جهان جود بهینزادهٔ رسول مصدق
قوام دهر نظام جهان وسیلهٔ هستی
امین شرع ولیّ خدا خلیفه ی بر حق
زهی عظیم بنا بقعهایکه هست ز فرّت
بنای شرع مشید اساس عدل محلق
چو بود طاق رواق تو از نقوش معرا
چو از طراز هیولا جمال هستی مطلق
سپهر مرتبه شعبانعلیکه باد وجودش
به روزگار موید ز کردگار موفّق
نمود عزمکهگردد حدود طاق رواقت
به طرز قصر سنمار و بارگاه خورنق
به نیل و دوده و گلغونه و مداد مزین
به زر و نقره و شنگرف و لاجورد منمّق
به سعی باقر شاپور کلک مانی خامه
که شکل پیل کشد نوک خامهاش به پر بق
به لوح صنع مجسمکند بدایعکلکش
نسیم مشک و شمیم عبیر و نکهت زنبق
چنانکه نیز مصور کند به صنعت خامه
نعیب زاغ و نعیق کلاغ و صیحهٔ عقعق
به رنگریزی کلکش کند عیان به مهارت
نشید بلبل و پرواز سار و جنبش لقلق
به ساحت تو رقم کرد نقشها که ز رشکش
زبان اهل بیان چون زبان خامه شود شق
چو گشت چنبر و سقف تو از نقوش نو آیین
چو نای فاخته و گردن حمامه مطوق
نهال فکرت قاآنی از سحاب معانی
به بوستان سخنگشت در ثنای تو مورق
پس از ورود سرود از برای سال طرازت
زهی زمین تو مسجود نه رواق معلق
زمین ز یُمن تو محسود هفتکاخ مطبَّق
تویی که خاک تو با آب رحمت است مخمر
توییکه فیض تو با فر سرمدست ملفّق
چو دین احمد مرسل مبانی تو مشید
چو شرع حیدر صفدر قواعد تو موثق
ز هرچه عقل تصور کند فضای تو اوسع
ز هرچه وهم تخیل کند بنای تو اوثق
ز آستان تو حصنی است نه سپهر معظم
ز خاکروب تو گردیست هفتکاخ مروق
کدام مظهر بیچون بود به خاک تو مدفون
که از زمین تو خیزد همی خروش اناالحق
حصانت تو بر از صد هزار حصن مشیّد
رزانت تو بر از صدهزار کوه محلق
ز بس رفیعی و محکم زبس منیعی و معظم
به راستی که خموشیست در ثنای تو اوفق
چنان نماید سرگشته در فضای تو گردون
که در محیط یکی بادبان گسیخته زورق
به نزد نزهت تو نزهت بهشت مضیع
به جنب ساحت تو ساحت سپهر مضیق
ز صد یکی نتواند حدیث وصف توگفتن
هزار صاحب و صابی هزار صابر و عمعق
چو بر فرود سپهر برین که پردهٔ نیلی
به دامن تو نمودار هفت طارم ازرق
سپهر را بشکافد ز هم تجلی نورت
چنانکه صخرهٔ صمّا شود ز صاعقه منشق
چه قبهیی توکه گر رفع پایهٔ تو نبودی
زمین شدی متزلزل بسان تودهٔ زیبق
چه بقعهای تو که نبود بهای یک کف خاکت
هزار تخت مرصع هزار تاج مغرق
چه سدهای تو که در ساحت تو هست هماره
اساس شرع منظم امور کفر معوق
چهکعبهایتو که اینک ز بهر طوف حریمت
دمی ز پویه نیاساید این تکاور ابلق
کدام کاخ همایونی ای عمارت میمون
که هست برتری سدهات ز سدره محقق
کدام بقعهٔ میمونی ای بنای همایون
که از سُمُوّ سموات برده قدر تو رونق
کدام آیت رحمت به ساحتت شده نازل
که میزند ز شرف عرصهات به عرش برین دق
تویی که خاک تو را همچو تاج از پی زیور
فلک نهاده به تارک فرشته هشته به مفرق
تویی که چرخ ترنجی درین سرای سپنجی
ز شکل طا ق رواقت دهانمشاده چو فسنق
چنان که هوش به سر فیض با فضای تو منضم
چنانکه روح به تن روح با هوای تو ملصق
ز بهر حفظ فضایت قضا ز روز نخستین
بهگرد بازهٔ خاک از محیط ساخته خندق
اگر به طور تجلی کند فروغ فضایت
شود ز جلوهٔ آن طور چون تراب مدقق
به سر سپهر برین را بود هوای پریدن
بدان امید که گردد به خاک کوی تو ملحق
ز نور بیضهٔ بیضا ربوده فر تو فره
فراز طارم امکان زده است قدر تو بعدق
فرود قبهٔ تو ماند این زبر شده خرگه
بهکوی خاک به دامان آسمان معلق
عیون اهل خرد از غبار توست مکحل
رقاب خلق به طوق پرستش تو مطوق
به نزد قبّهٔ عالیت هفت گنبد گردون
چو پیش کوه دماوند هفت دانهٔ جوزق
دلیکه نیست هواخواه آستان تو بادا
طعین تیغ مصیقل نشان سهم مفوق
اگر نه مرکز چرخستی ای بنای مشید
چرا به گرد تو میگردد این دوازده جوسق
ز صد یکی ز فزون اندکی نمود نیارد
شمار منقبتت را دوصد جریر و فرزدق
مگر تو مقصد ایجادی ای رواق معظم
که هستهستی نه چرخ از وجود تو مشتق
مگر سراچهٔ عدلی که در هوای تو تیهو
مقام امن نیابد مگر به چنگل باشق
مگر تو روضه سلطان هشتمی که به خاکت
کند ز بهر شرف سجده هفت طارم ازرق
خدیو خطهٔ امکانکه از عنایت یزدان
فراز خرگه لاهوت برفراشته سنجق
علی عالی اعلی امام ثامن ضامن
که از طفیل وجودش وجود گشته منسق
سپهر عدل مهینگوهر محیط خلافت
جهان جود بهینزادهٔ رسول مصدق
قوام دهر نظام جهان وسیلهٔ هستی
امین شرع ولیّ خدا خلیفه ی بر حق
زهی عظیم بنا بقعهایکه هست ز فرّت
بنای شرع مشید اساس عدل محلق
چو بود طاق رواق تو از نقوش معرا
چو از طراز هیولا جمال هستی مطلق
سپهر مرتبه شعبانعلیکه باد وجودش
به روزگار موید ز کردگار موفّق
نمود عزمکهگردد حدود طاق رواقت
به طرز قصر سنمار و بارگاه خورنق
به نیل و دوده و گلغونه و مداد مزین
به زر و نقره و شنگرف و لاجورد منمّق
به سعی باقر شاپور کلک مانی خامه
که شکل پیل کشد نوک خامهاش به پر بق
به لوح صنع مجسمکند بدایعکلکش
نسیم مشک و شمیم عبیر و نکهت زنبق
چنانکه نیز مصور کند به صنعت خامه
نعیب زاغ و نعیق کلاغ و صیحهٔ عقعق
به رنگریزی کلکش کند عیان به مهارت
نشید بلبل و پرواز سار و جنبش لقلق
به ساحت تو رقم کرد نقشها که ز رشکش
زبان اهل بیان چون زبان خامه شود شق
چو گشت چنبر و سقف تو از نقوش نو آیین
چو نای فاخته و گردن حمامه مطوق
نهال فکرت قاآنی از سحاب معانی
به بوستان سخنگشت در ثنای تو مورق
پس از ورود سرود از برای سال طرازت
زهی زمین تو مسجود نه رواق معلق
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۰ - در مطایبه فرماید
پگاه بام چو برشد غریو کوس از بام
شدم به جانب حمام با شتاب تمام
پس از ورود به حمام عرصهیی دیدم
وسیعتر ز بیابان نجد و وادی شام
نعوذ بالله حمام نه بیابانی
تهی ز امن و سلامت لبالب از دد و دام
ز هرطرف متراکم درو وحوش و طیور
ز هرطرف متراخم درو سوام و هوام
فضای تیرهاش از بسکه پرنشیب و فراز
محال بود در آن بیعصا نهادن گام
خزینه چون ره مازندران پر ازگل و لای
جماعتی چو خراطین درو گزیده مقام
ز گند آبکه باج از براز میطلبید
تمام جسته صداع و تمامکرده ز کام
تمام نیت غسل جماعکرده بدل
به غسل توبهکه ننهند پا در آن حمّام
به صحن او که بدی پر ز شیر و ببر و پلنگ
ز خوف جان نشدی شخص بیسنان و حسام
زکثرت وزغ و سوسمار دیوارش
به دیدگان متحرک همی نمود مدام
به نور خانهاش اندر جماعی همه عور
چو کودکیکه برون آید از مشیمهٔ مام
قضیب در کف و از غایب برودتشان
بسان خایهٔ حلّاج رعشه در اندام
ز بس که پرده ز عیب کسان برافکندی
کسی نیافت که حمّام بود یا نمّام
ستاده زنگیکی بدقواره تیغ به دست
به هم کشیده جبن از غضب چوکفّ لئام
به طرز صفحهٔ مسطر کشیده تن لاغر
پدید چون خط مسطر همه عروق و عظام
به دستش اندر طاسی به شکلکون و در او
چو قطرههای منی برف میچکید از بام
جبین چو ریشهٔ حنظل سرین چو شلغم خشک
بدن چو شیشهٔ قطران لبان چو بلغم خام
ز غبغب سیهش رسته مویهای سپید
چو بر دوات مرکب تراشهٔ اقلام
چو پنبهیی که به سوراخ اِستِ مرده نهند
پدید رستهٔ دندانش از میانهٔ کام
ز فوطه نرم قضیبش عیان به شکل زلو
ولی به گاه شَبَق سختتر ز سنگ رخام
به هرکجا که پریچهره دلبری دیدی
همی ز بهر تواضع ز جا نمود قیام
سرش چو خواجهٔ منعم فراز بالش نرم
ولی به خود چو مساکین نموده خواب حرام
دو خایه از مرض فتق چون دو بادنجان
به زیر آن دو سیهچشمهیی چو شام ظلام
ستاده بودم حیرانکه ناگه از طرفی
نگار من به ادب مر مرا نمود سلام
پرند نیلی بربسته بر میان گفتی
به چرخ نیلی مأوا گزیده ماه تمام
ز پشت فوطه شده آشکار شق سرین
چو بدر کز دو طرف جلوهگر شود ز غمام
بدیدم آنچه بسی سال عمر نشنیدم
که آفتاب نماید به زمهریر مقام
خزینه شد ز تنش زندهرود آب زلال
ز لای و گِل نه نشان ماند در خزینه نه نام
چون جِرم ماه که روشن شود ز تابش مهر
ز عکس رویش رومی شد آن سیاه غلام
همه قبایح زنگی به حسن گشت بدل
شبان تیره بدل شد به صبح آینهفام
فرشتهگشت مگر زنگیککه عورت او
نهفته ماند ز ابصار بلکه از اوهام
بلی چه مایه امور شنیعه در عالم
که نغز و دلکش و مستحسن است در فرجام
مگر نه رجس و پلیدست نطفه در اصلاب
مگر نه زشت و کثیفست مضغه در ارحام
یکی شود صنمی جانفزای در پایان
یکی شود قمری دلربای در انجام
مگر نه فتنهٔ طوفان به امن گشت بدل
چو برکمبنهٔ جودی سفعنه جست آرام
مگر نه آدم خاکی چو در وجود آمد
تهی ز فرقت جن گشت ساحت ایام
مگر نه دوست چو بخشد عسل شود حنظل
مگرنه یار چو گوید شکر شود دشنام
مگرنه نور وجودات بزم عالم را
خلاصکرد ز چنگال ظلمت اعدام
مگر نه گشت همه رسم جاهلیت طی
ز کردگار چو مبعوث شد رسول انام
سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب
شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام
گر این قصیدهٔ دلکش به کوه برخوانی
صدا برآید کاحسنت ازین بدیع کلام
شدم به جانب حمام با شتاب تمام
پس از ورود به حمام عرصهیی دیدم
وسیعتر ز بیابان نجد و وادی شام
نعوذ بالله حمام نه بیابانی
تهی ز امن و سلامت لبالب از دد و دام
ز هرطرف متراکم درو وحوش و طیور
ز هرطرف متراخم درو سوام و هوام
فضای تیرهاش از بسکه پرنشیب و فراز
محال بود در آن بیعصا نهادن گام
خزینه چون ره مازندران پر ازگل و لای
جماعتی چو خراطین درو گزیده مقام
ز گند آبکه باج از براز میطلبید
تمام جسته صداع و تمامکرده ز کام
تمام نیت غسل جماعکرده بدل
به غسل توبهکه ننهند پا در آن حمّام
به صحن او که بدی پر ز شیر و ببر و پلنگ
ز خوف جان نشدی شخص بیسنان و حسام
زکثرت وزغ و سوسمار دیوارش
به دیدگان متحرک همی نمود مدام
به نور خانهاش اندر جماعی همه عور
چو کودکیکه برون آید از مشیمهٔ مام
قضیب در کف و از غایب برودتشان
بسان خایهٔ حلّاج رعشه در اندام
ز بس که پرده ز عیب کسان برافکندی
کسی نیافت که حمّام بود یا نمّام
ستاده زنگیکی بدقواره تیغ به دست
به هم کشیده جبن از غضب چوکفّ لئام
به طرز صفحهٔ مسطر کشیده تن لاغر
پدید چون خط مسطر همه عروق و عظام
به دستش اندر طاسی به شکلکون و در او
چو قطرههای منی برف میچکید از بام
جبین چو ریشهٔ حنظل سرین چو شلغم خشک
بدن چو شیشهٔ قطران لبان چو بلغم خام
ز غبغب سیهش رسته مویهای سپید
چو بر دوات مرکب تراشهٔ اقلام
چو پنبهیی که به سوراخ اِستِ مرده نهند
پدید رستهٔ دندانش از میانهٔ کام
ز فوطه نرم قضیبش عیان به شکل زلو
ولی به گاه شَبَق سختتر ز سنگ رخام
به هرکجا که پریچهره دلبری دیدی
همی ز بهر تواضع ز جا نمود قیام
سرش چو خواجهٔ منعم فراز بالش نرم
ولی به خود چو مساکین نموده خواب حرام
دو خایه از مرض فتق چون دو بادنجان
به زیر آن دو سیهچشمهیی چو شام ظلام
ستاده بودم حیرانکه ناگه از طرفی
نگار من به ادب مر مرا نمود سلام
پرند نیلی بربسته بر میان گفتی
به چرخ نیلی مأوا گزیده ماه تمام
ز پشت فوطه شده آشکار شق سرین
چو بدر کز دو طرف جلوهگر شود ز غمام
بدیدم آنچه بسی سال عمر نشنیدم
که آفتاب نماید به زمهریر مقام
خزینه شد ز تنش زندهرود آب زلال
ز لای و گِل نه نشان ماند در خزینه نه نام
چون جِرم ماه که روشن شود ز تابش مهر
ز عکس رویش رومی شد آن سیاه غلام
همه قبایح زنگی به حسن گشت بدل
شبان تیره بدل شد به صبح آینهفام
فرشتهگشت مگر زنگیککه عورت او
نهفته ماند ز ابصار بلکه از اوهام
بلی چه مایه امور شنیعه در عالم
که نغز و دلکش و مستحسن است در فرجام
مگر نه رجس و پلیدست نطفه در اصلاب
مگر نه زشت و کثیفست مضغه در ارحام
یکی شود صنمی جانفزای در پایان
یکی شود قمری دلربای در انجام
مگر نه فتنهٔ طوفان به امن گشت بدل
چو برکمبنهٔ جودی سفعنه جست آرام
مگر نه آدم خاکی چو در وجود آمد
تهی ز فرقت جن گشت ساحت ایام
مگر نه دوست چو بخشد عسل شود حنظل
مگرنه یار چو گوید شکر شود دشنام
مگرنه نور وجودات بزم عالم را
خلاصکرد ز چنگال ظلمت اعدام
مگر نه گشت همه رسم جاهلیت طی
ز کردگار چو مبعوث شد رسول انام
سحر چو گشت پدیدار روز گردد شب
شفق چو گشت نمودار صبح گردد شام
گر این قصیدهٔ دلکش به کوه برخوانی
صدا برآید کاحسنت ازین بدیع کلام
قاآنی شیرازی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳۸ - در ستایش پادشاه جمجاه ناصرالدین شاه غازی خلدالله سلطانهگوید
من ازین پس میخورم می گر حلالست ار حرام
نه ز منع مفتیان ترسم نه از غوغای عام
هی مزم از لعل خوبان تا همی خواهی شکر
هی خورم از چشم ترکان تا همی بینی مدام
گه نمایم رویشان را تا که گردد شام صبح
گه گشایم مویشان را تا که گردد صبح شام
پیش ازین گر باده میخوردم نهان در زیر سقف
بعد ازین مردانه نوشم جام بر بالای بام
زانکه در این آخر شوال لطف ایزدی
کردی عیدی فاش صدره خوشتر از عید صیام
داشت ایمن پادشه را از قرانی بس عظیم
کز نهیب آن قران نالید شیر اندر کنام
شه سلام عام کرد آن لحظه کابراهیموار
آتش نمرودیان شد بر تنش برد و سلام
چون ملک را بر سلامت آن سلام آمد دلیل
آسمان از خوشدلی عیدالسلامش کرد نام
لاجرم این ماه را آغاز و انجامست عید
اوّلش عیدالصیامست آخرش عیدالسلام
اول این ماه عیدی بود عیشش منقطع
آخر این ماه عیدی هست عیشش مستدام
شد به خلق آن عید ثابت از ظهور ماه نو
شد به خلق این عید فاش از دیدن ماه تمام
فطرهٔ آن یک حبوب و فطرهٔ این یک قلوب
عشرت آن تا به شام و عشرت این تا قیام
زاهد از آن عید غمگین شاهد از این عید شاد
باده در اینیک حلال و روزه در آنیک حرام
شیخ شهر آن عید شد بر منبر چوبین مقیم
شاه دهر این عید گشتش کرسی زرّین مقام
ناصرالدینشاه غازی کز بداندیشان ملک
خنجر خونریز او پیوسته گیرد انتقام
صبح با خورشید اگر یکباره فرماید طلوع
بسکه روشن کس نداند این کدامست آن کدام
بخت او هست از پس یزدان قدیری لمیزل
حزم او هست از پس ایزد علیمی لاینام
همچو طفلی کاو به مهد اندر خسبد بهر شیر
خنجرش از شوق خونریزی نخسبد در نیام
خسروا دی کاین جسارت رفت از گردون پیر
خشمگین گفتم تفو بر گوهرت ای کج خرام
تو نیی آن بندهکاندر خدمت شاه جوان
پیرگشتی وز شهنشه یافتی این احتشام
لرز لرزان گفت بالله این خطا از من نبود
خود تو میدانیکه من شه را به جانستم غلام
بندهٔ صادق خیانتکیکند با پادشه
شیعهٔ خالص جسارت کی نماید با امام
من همان ساعت که با شه این جسارت کرد خصم
جزو جزوم خواست از سستی پذیرد انهدام
بسکه خورشیدم ضعیف و زرد شد از پا فتاد
و اخر از خط شعاعی با عصا برداشت گام
روی کیوانم سیه شد عقد پروینم گسیخت
رفت ماهم در محاق و زهرهام بشکست جام
چشم مرّیخم ز بس بارید خون شد لاله رنگ
روی برجیسم ز بس نالید شد بیجاده فام
دود آه من بُد آن ابری که خود دیدی به چشم
یک شب و یک روز گیتی را سیه کرد از ظلام
راست پرسی این قضای ایزدی کز شه گذشت
زان دو حکمت آشکاراکرد خلّاق انام
هم مجسمکرد فضل خویش را بر پادشاه
هم مصور ساخت قدر شاه را بر خاص و عام
خواست شه بیند به چشم خود که یزدانست و بس
آنکه دارد پاس او نه لشکر و گنج و نظام
اوست قادر اوست قاهر اوست غالب اوست حق
انّه من یدفع البلوی و من یحیی العظام
قدرت حق خواست در جیشی فزون از انس و جن
باد سر دیوی کشد خنگ سلیمان را لجام
ورنهگرگوی زمین سر تا قدم آتش شدی
کی توانستی کشیدن شعله در آن ازدحام
خسروا اکنون که دیدی این عنایت از خدای
در همه حالت به هر کاری بدو کن اعتصام
خامها را گر نسازد پخته فرّ ایزدی
نه ز زرّ پخته آید کار و نه از سیم خام
تا بود چرخ فلک گردان فلک بادت مطیع
تا بود ملک جهان باقی جهان بادت بهکام
نه ز منع مفتیان ترسم نه از غوغای عام
هی مزم از لعل خوبان تا همی خواهی شکر
هی خورم از چشم ترکان تا همی بینی مدام
گه نمایم رویشان را تا که گردد شام صبح
گه گشایم مویشان را تا که گردد صبح شام
پیش ازین گر باده میخوردم نهان در زیر سقف
بعد ازین مردانه نوشم جام بر بالای بام
زانکه در این آخر شوال لطف ایزدی
کردی عیدی فاش صدره خوشتر از عید صیام
داشت ایمن پادشه را از قرانی بس عظیم
کز نهیب آن قران نالید شیر اندر کنام
شه سلام عام کرد آن لحظه کابراهیموار
آتش نمرودیان شد بر تنش برد و سلام
چون ملک را بر سلامت آن سلام آمد دلیل
آسمان از خوشدلی عیدالسلامش کرد نام
لاجرم این ماه را آغاز و انجامست عید
اوّلش عیدالصیامست آخرش عیدالسلام
اول این ماه عیدی بود عیشش منقطع
آخر این ماه عیدی هست عیشش مستدام
شد به خلق آن عید ثابت از ظهور ماه نو
شد به خلق این عید فاش از دیدن ماه تمام
فطرهٔ آن یک حبوب و فطرهٔ این یک قلوب
عشرت آن تا به شام و عشرت این تا قیام
زاهد از آن عید غمگین شاهد از این عید شاد
باده در اینیک حلال و روزه در آنیک حرام
شیخ شهر آن عید شد بر منبر چوبین مقیم
شاه دهر این عید گشتش کرسی زرّین مقام
ناصرالدینشاه غازی کز بداندیشان ملک
خنجر خونریز او پیوسته گیرد انتقام
صبح با خورشید اگر یکباره فرماید طلوع
بسکه روشن کس نداند این کدامست آن کدام
بخت او هست از پس یزدان قدیری لمیزل
حزم او هست از پس ایزد علیمی لاینام
همچو طفلی کاو به مهد اندر خسبد بهر شیر
خنجرش از شوق خونریزی نخسبد در نیام
خسروا دی کاین جسارت رفت از گردون پیر
خشمگین گفتم تفو بر گوهرت ای کج خرام
تو نیی آن بندهکاندر خدمت شاه جوان
پیرگشتی وز شهنشه یافتی این احتشام
لرز لرزان گفت بالله این خطا از من نبود
خود تو میدانیکه من شه را به جانستم غلام
بندهٔ صادق خیانتکیکند با پادشه
شیعهٔ خالص جسارت کی نماید با امام
من همان ساعت که با شه این جسارت کرد خصم
جزو جزوم خواست از سستی پذیرد انهدام
بسکه خورشیدم ضعیف و زرد شد از پا فتاد
و اخر از خط شعاعی با عصا برداشت گام
روی کیوانم سیه شد عقد پروینم گسیخت
رفت ماهم در محاق و زهرهام بشکست جام
چشم مرّیخم ز بس بارید خون شد لاله رنگ
روی برجیسم ز بس نالید شد بیجاده فام
دود آه من بُد آن ابری که خود دیدی به چشم
یک شب و یک روز گیتی را سیه کرد از ظلام
راست پرسی این قضای ایزدی کز شه گذشت
زان دو حکمت آشکاراکرد خلّاق انام
هم مجسمکرد فضل خویش را بر پادشاه
هم مصور ساخت قدر شاه را بر خاص و عام
خواست شه بیند به چشم خود که یزدانست و بس
آنکه دارد پاس او نه لشکر و گنج و نظام
اوست قادر اوست قاهر اوست غالب اوست حق
انّه من یدفع البلوی و من یحیی العظام
قدرت حق خواست در جیشی فزون از انس و جن
باد سر دیوی کشد خنگ سلیمان را لجام
ورنهگرگوی زمین سر تا قدم آتش شدی
کی توانستی کشیدن شعله در آن ازدحام
خسروا اکنون که دیدی این عنایت از خدای
در همه حالت به هر کاری بدو کن اعتصام
خامها را گر نسازد پخته فرّ ایزدی
نه ز زرّ پخته آید کار و نه از سیم خام
تا بود چرخ فلک گردان فلک بادت مطیع
تا بود ملک جهان باقی جهان بادت بهکام