عبارات مورد جستجو در ۳۲۸۷ گوهر پیدا شد:
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۱۹ - تبارک الله ازین بخت و زندگانی من
تبارک الله ازین بخت و زندگانی من
که تا بمیرم زندان بود مرا خانه
اگر شنیدمی از دیگران حکایت خود
همه دروغ نمودی مرا چو افسانه
چو من مهندس دیدی که کردی از سمجی
بخاری و طنبی مستراح و کاشانه
ضعیف چشمم بی آفتاب چون خفاش
همی بسوزم بی شمع همچو پروانه
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز انده آن
که موی دیدم شاخ سپید در شانه
ازین زمانه من از غبن پشت دست گزم
که بست پایم صد ره به دام بی دانه
چو شیر خایم دندان ز درد و روزی بود
که بود بر من دندان شیر دندانه
زمانه گر نکشد محنت مرا گیتی
که نه سپهر به پهلو فرو برد خانه
چو شادیم ز درمسنگ داده بود فلک
روا بود که کنون غم دهد به پیمانه
من از که دارم امروز امید مهر و وفا
که دوست دشمن گشته ست و خویش بیگانه
از آن عقیم شد این طبع نیک ره به ثنا
که هست مکرمت هر که بینم افسانه
درست و راست چو دیوانگان بر آن گویم
که در تو گیرم ازین روزگار دیوانه
تو خویشتن را مسعود سعد رنجه مدار
اگر نخواهی محنت مباش فرزانه
نکو نگفتی و هرگز نکو نداند گفت
رمیده دیوی ماند میان ویرانه
اگر چه کار به دولت مخنثان دارند
غلام مردان باش و بگوی مردانه
که تا بمیرم زندان بود مرا خانه
اگر شنیدمی از دیگران حکایت خود
همه دروغ نمودی مرا چو افسانه
چو من مهندس دیدی که کردی از سمجی
بخاری و طنبی مستراح و کاشانه
ضعیف چشمم بی آفتاب چون خفاش
همی بسوزم بی شمع همچو پروانه
چو شانه شد جگرم شاخ شاخ ز انده آن
که موی دیدم شاخ سپید در شانه
ازین زمانه من از غبن پشت دست گزم
که بست پایم صد ره به دام بی دانه
چو شیر خایم دندان ز درد و روزی بود
که بود بر من دندان شیر دندانه
زمانه گر نکشد محنت مرا گیتی
که نه سپهر به پهلو فرو برد خانه
چو شادیم ز درمسنگ داده بود فلک
روا بود که کنون غم دهد به پیمانه
من از که دارم امروز امید مهر و وفا
که دوست دشمن گشته ست و خویش بیگانه
از آن عقیم شد این طبع نیک ره به ثنا
که هست مکرمت هر که بینم افسانه
درست و راست چو دیوانگان بر آن گویم
که در تو گیرم ازین روزگار دیوانه
تو خویشتن را مسعود سعد رنجه مدار
اگر نخواهی محنت مباش فرزانه
نکو نگفتی و هرگز نکو نداند گفت
رمیده دیوی ماند میان ویرانه
اگر چه کار به دولت مخنثان دارند
غلام مردان باش و بگوی مردانه
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۲۶ - مدح عبدالحمید بن احمد
ای فلک ار جای فرشته شدی
چند از این عادت اهریمنی
هر چه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی
خون رود از دیده من روز و شب
تا که به سوزنش همی آژنی
ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابدیده مگر آهنی
از تو بدردم که همی نفسری
وز تو برنجم که همی نشکنی
تا نکند صاحب یاری مرا
کم نکند چرخ فلک ریمنی
صدر همه عالم عبدالحمید
آن به محل عالی و دولت سنی
نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی
از همه کافی و ننازد به فخر
وز همه بی مثل و نیارد منی
گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نکند توسنی
ای به هنر چرخ و به رای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افکنی
فکرت اسرار فلک را دلی
قوت اقبال جهان را تنی
رایت مجدست که می برکشی
بیخ نیازست که می برکنی
هر چه جهان کرد همه یک زمان
ممکن باشد که تو بپراکنی
از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی
تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الکنی
معدن هر دولت صدر تو باد
زآنکه تو هر دانش را معدنی
حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
چند از این عادت اهریمنی
هر چه خوری از نفس من خوری
وآنچه زنی بر جگر من زنی
خون رود از دیده من روز و شب
تا که به سوزنش همی آژنی
ای دل سوزنده مگر آتشی
وی تن تابدیده مگر آهنی
از تو بدردم که همی نفسری
وز تو برنجم که همی نشکنی
تا نکند صاحب یاری مرا
کم نکند چرخ فلک ریمنی
صدر همه عالم عبدالحمید
آن به محل عالی و دولت سنی
نیست جدا خاطر او از هنر
نیست ز خورشید جدا روشنی
از همه کافی و ننازد به فخر
وز همه بی مثل و نیارد منی
گیتی بی او ندهد خرمی
گردون با او نکند توسنی
ای به هنر چرخ و به رای آفتاب
سایه همی بر سر خلق افکنی
فکرت اسرار فلک را دلی
قوت اقبال جهان را تنی
رایت مجدست که می برکشی
بیخ نیازست که می برکنی
هر چه جهان کرد همه یک زمان
ممکن باشد که تو بپراکنی
از پس یزدان جهان آفرین
در همه احوال امید منی
تا چو دلیری نبود بد دلی
تا چو فصیحی نبود الکنی
معدن هر دولت صدر تو باد
زآنکه تو هر دانش را معدنی
حشمت تو باقی و دولت بلند
دولت تو صافی و نعمت هنی
مسعود سعد سلمان : مقطعات
شمارهٔ ۱۳۲ - آفت مردمی پشیمانی است
ما به هر مجلسی ز تو زده ایم
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
همچو بلبل هزاردستانی
بسته کاری نکرده ای با ما
مردمی کرده ای فراوانی
زود در هر چه خواستیم از تو
داده ای خوب جزم فرمانی
آفت مردمی پشیمانیست
تا نگردی تو چون پشیمانی
بر فلک ایمنی مدار که او
شیر چنگیست مار دندانی
بسته مدتست هر شخصی
مانده غایتست هر جانی
نظم شکر و شکایتست از ما
خط حری و قسم کشخانی
وز چو ما مردمان سخن گویند
که فرو خواندش سخندانی
شکر منظوم را نخواهی یافت
تو چو مسعود سعد سلمانی
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۲ - ثنای عضدالدوله شیرزاد
گرچه خرم شده ست لوهاوور
باشد آن کس که می خورد معذور
منظر شاه خلد را ماند
که بر او ابر گوهر افشاند
در دل افروز مجلس عضدی
از همه نوع نعمت ابدی
شاه بر تخت و جام باده به دست
روزگار از نشاط او سرمست
عضدالدوله آنکه دولت حق
دست او کرده بر جهان مطلق
تیغ ملت که ملت تازی
کند از تیغ او سرافرازی
شیرزاد آنکه شیر در بیشه
باشد از بیم او در اندیشه
تا به هندوستان بماند شیر
او نگردد ز شیر کشتن سیر
من غلط می کنم که کس به جهان
ندهد نیز هیچ شیر نشان
خشت او بس که کرد شیران کم
شیر گردون بماند و شیر علم
منقطع کرد نسل شیران را
اعتباریست این دلیران را
همه فرمانبرانش را مانند
خدمتش را سزا و شایانند
پیشه کردند بندگی کردن
کس نپیچد ز امر او گردن
ور بپیچد زود بیند سر
چون سر شیر نر به کنگره بر
سخن جمله گفت خواهم من
در بزرگی شاه نیست سخن
آسمانیست جاه او به مثل
آفتابیست رای او به محل
خلق را قصه ایست آثارش
هند را عبره ایست پیکارش
بخشش او بلات کان گشتست
سخن او غذای جان گشتست
جود را ملجا است همت او
جاه را مرکزست حشمت او
حله پوش برهنه خنجر اوست
گوهری کاب او ز آذر اوست
جان ستانیست پاک همچون جان
پیکر و حد او یقین و گمان
مار زخمی که همچو مهره مار
ملک را هست بی خلاف به کار
باشد آن کس که می خورد معذور
منظر شاه خلد را ماند
که بر او ابر گوهر افشاند
در دل افروز مجلس عضدی
از همه نوع نعمت ابدی
شاه بر تخت و جام باده به دست
روزگار از نشاط او سرمست
عضدالدوله آنکه دولت حق
دست او کرده بر جهان مطلق
تیغ ملت که ملت تازی
کند از تیغ او سرافرازی
شیرزاد آنکه شیر در بیشه
باشد از بیم او در اندیشه
تا به هندوستان بماند شیر
او نگردد ز شیر کشتن سیر
من غلط می کنم که کس به جهان
ندهد نیز هیچ شیر نشان
خشت او بس که کرد شیران کم
شیر گردون بماند و شیر علم
منقطع کرد نسل شیران را
اعتباریست این دلیران را
همه فرمانبرانش را مانند
خدمتش را سزا و شایانند
پیشه کردند بندگی کردن
کس نپیچد ز امر او گردن
ور بپیچد زود بیند سر
چون سر شیر نر به کنگره بر
سخن جمله گفت خواهم من
در بزرگی شاه نیست سخن
آسمانیست جاه او به مثل
آفتابیست رای او به محل
خلق را قصه ایست آثارش
هند را عبره ایست پیکارش
بخشش او بلات کان گشتست
سخن او غذای جان گشتست
جود را ملجا است همت او
جاه را مرکزست حشمت او
حله پوش برهنه خنجر اوست
گوهری کاب او ز آذر اوست
جان ستانیست پاک همچون جان
پیکر و حد او یقین و گمان
مار زخمی که همچو مهره مار
ملک را هست بی خلاف به کار
مسعود سعد سلمان : مثنویات
شمارهٔ ۱۱ - مدح ابوالقاسم دبیر
باز ابوالقاسم آن خیاره دبیر
کودکست و به رأی و دانش پیر
کلک او بر رقم که پیوندد
هر دبیری که دید بپسندد
تازی و پارسی نکو داند
هر چه راند همه نکو راند
گر ز طیبت درو گشادگی است
چه شد آنجا بزرگ زادگی است
هیچ عیب دگر جز آتش نیست
که تن سنگی گرانش نیست
ار ضعیف ار قوی دهند شراب
طبع بی تاب او ندارد تاب
چون کند پر کم و ندارد جای
طشت سازد ز آستین قبای
منتظر ایستاده ده فراش
تا چگونه رود حدیث هراش
هر چه خورده بود براندازد
معده پر شده بپردازد
آنچنانش برندمست و خجل
که نشاطش فرو مرد در دل
پس بشستن قبا دهد ناچار
نرسد چند گه به خدمت بار
چون بدانند علت تأخیر
اینک آید خیانت و تقصیر
زود بینی که از حوالت شاه
سوی هر دستگاه یابد راه
کودکست و به رأی و دانش پیر
کلک او بر رقم که پیوندد
هر دبیری که دید بپسندد
تازی و پارسی نکو داند
هر چه راند همه نکو راند
گر ز طیبت درو گشادگی است
چه شد آنجا بزرگ زادگی است
هیچ عیب دگر جز آتش نیست
که تن سنگی گرانش نیست
ار ضعیف ار قوی دهند شراب
طبع بی تاب او ندارد تاب
چون کند پر کم و ندارد جای
طشت سازد ز آستین قبای
منتظر ایستاده ده فراش
تا چگونه رود حدیث هراش
هر چه خورده بود براندازد
معده پر شده بپردازد
آنچنانش برندمست و خجل
که نشاطش فرو مرد در دل
پس بشستن قبا دهد ناچار
نرسد چند گه به خدمت بار
چون بدانند علت تأخیر
اینک آید خیانت و تقصیر
زود بینی که از حوالت شاه
سوی هر دستگاه یابد راه
فرخی سیستانی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴۵
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۵۶
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۸۳
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۱۵۱
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۰۴
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۵
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۲۹۶
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۲۶
مسعود سعد سلمان : رباعیات
شمارهٔ ۳۹۴
سیف فرغانی : رباعیات
شمارهٔ ۲۰
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸۷
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹۹
مولوی : فیه ما فیه
فصل پنجم - این سخن برای آنکس است که او بسخن محتاجست
این سخن برای آنکس است که او بسخن محتاجست که ادراک کند، اما آنک بی سخن ادراک کند باوی چه حاجت سخنست آخر آسمانها و زمینها همه سخنست پیش آنکس که ادراک میکند و زاییده از سخنست که کُنْ فَیکُوْنُ پس پیش آنک آواز پست را میشنود مشغله و بانک چه حاجت باشد.
حکایت شاعری تازی گوی پیش پادشاهی آمد و آن پادشاه ترک بود پارسی نیز نمیدانست، شاعر برای او شعر عظیم غراّ بتازی گفت و آورد چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهل دیوان جمله حاضر امرا و وزرا آن چنانک ترتیب است شاعر بپای اِستاد و شعر را آغاز کرد، پادشاه در آن مقام که محل تحسين بود سر میجنبانید و در آن مقام که محل تعجب بود خيره میشد و در آن مقام که محل تواضع بود التفات میکرد، اهل دیوان حيران شدند که پادشاه ما کلمهٔ بتازی نمیدانست این چنين سرجنبانیدن مناسب در مجلس ازو چون صادر شد مگر که تازی میدانست چندین سال از ما پنهان داشت و اگر ما بزبان تازی بی ادبیها گفته باشیم وای برما، او را غلامی بود خاص اهل دیوان جمع شدند و او را اسب و استر و مال دادند و چندان دیگر بر گردن گرفتند که ما را ازین حال آگاه کن که پادشاه تازی میداند یا نمیداند و اگر نمیداند در محلّ سرجنبانید چون بود کرامات بود الهام بود تا روزی غلام فرصت یافت در شکار و پادشاه را دلخوش دید بعد از آن که شکار بسیار گرفته بود ازوی پرسید پادشاه بخندید گفت واللهّ من تازی نمیدانم اماّ آنچ سرمیجنبانیدم و تحسين میکردم که معلومست (که مقصود او ازآن شعر چیست سر میجنبانیدم و تحسين میکردم که معلومست) پس معلوم شد که اصل مقصودست آن شعر فرع مقصودست که اگر آن مقصود نبودی آن شعر نگفتی پس اگر بمقصود نظر کنند دُوی نماند دُوی در فروعست اصل یکیست همچنانک مشایخ اگرچه بصورت گوناگونند و بحال وافعال و احوال (واقوال) مباینت است اماّ از روی مقصود یک چیزست و آن طلب حقسّت چنانک بادی که در سرای بوزد گوشهٔ قالی برگيرد اضطرابی و جنبشی در گلیم ها پدید آرد، خس و خاشاک را بر هوا برد، آب حوض را زِره زِره گرداند، درختان و شاخها و برگها را در رقص آرد آن همه احوال متفاوت و گوناگون مینماید، اما زِروی مقصود واصل و حقیقت یک چیزست زیرا جنبیدن همه از یک بادست گفت که ما مقصریم فرمود کسی را این اندیشه آید و این عتاب باو فرو آید که اَه در چیستم و چرا چنين میکنم این دلی و دوستی و عنایت است که وَیَبْقَی الْحُبُّ مَا بَقِیَ الْعِتَابُ زیرا عتاب با دوستان کنند با بیگانه عتاب نکنند، اکنون این عتاب نیز متفاوت است بر آنک او رادرد میکند و از آن خبردارد دلیل محبّت و عنایت در حق او باشد، اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیل محبت نکند چنانک قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند این را عقلا عتاب نگویند اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنندعتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنين محل پدید آید پس مادام که در خود دردی و پشیمانیی میبینی دلیل عنایت و دوستی حقسّت اگر در برادر خود عیب میبینی آن عیب در توست که درو میبینی عالم همچنين آیینه است نقش خود رادرو میبینی که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچ ازو میرنجی از خود میرنجی.
گفت پیلی را آوردند بر سرچشمهٔ که آب خورد خود را در آب میدید و میرمید او میپنداشت که از دیگری می رمد نمیدانست که از خود میرمد همه اخلاق بد از ظلم و کين و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در تست نمیرنجی چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی آدمی را از گر و دنبل خود فِرخجی نیاید دست مجروح در آش میکند و بانگشت خود میلیسد و هیچ از آن دلش برهم نمیرود چون بر دیگری اندکی دنبلی یا نیم ریشی ببیند آن آش او را نفارد و نگوارد همچنين اخلاق چون گرهاست و دنبلهاست چون دروست از آن نمیرنجد وبر دیگری چون اندکی ازان ببیند برنجد و نفرت گيرد همچنانک توازو میرمی او را نیز معذور می دار اگراز تو برمد و برنجد رنجش تو عذر اوست زیرا رنج تو از دیدن آنست و او نیز همان میبنید که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ نگفت اَلْکَافِرِ زیرا که کافر را نه آنست که مرآة نیست اِلاّ از مرآة خود خبر ندارد. پادشاهی دل تنگ بر لب جوی نشسته بود امرا ازو هراسان و ترسان و بهیچ گونه روی او گشاده نمیشد مسخرهٔ داشت عظیم مقربّ امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی ترا چنين دهیم، مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد میکرد پادشاه بروی او نظر نمیکرد (و سربر نمیداشت) که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند در جوی نظر میکرد و سربرنمیداشت، مسخره گفت پادشاه را که در آب (جوی) چه میبینی، گفت قلتبانی را میبینم مسخره جواب داد که ای شاه عالم بنده نیز کور نیست اکنون همچنين است اگر تو درو چیزی میبینی و می رنجی آخراو نیز کور نیست همان بیند که تو میبینی. پیش او دو اَنَا نمیگنجد، تو اَنَا میگویی و او اَنَا یا تو بمير پیش او یا او پیش تو بميرد تادوی نماند اما آنک او بیمرد امکان ندارد نه در خارج و نه در ذهن که وَهُوَالْحَیُّ الَّذِيْ لایَمُوْتُ او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی اکنون چون مردن او ممکن نیست تو بمير تا او بر تو تجلّی کند و دوی برخیزد. دو مرغ را برهم بندی باوجود جنسیت و آنچ دو پرداشتند بچهار مبدلّ شد نمیپردّ زیرا که دوی قایمست اماّ اگر مرغ مرده را بروبندی بﭙﺮدّ زیرا که دوی نمانده است. آفتاب را آن لطف هست که پیش خفاش بميرد، اماّ چون امکان ندارد میگوید که ای خفاش لطف من بهمه رسیده است خواهم که در حقّ تونیز احسان کنم تو بمير که چون مردن تو ممکنست تا از نور جلال من بهرهمند گردی و از خفاشی بيرون آیی و عنقای قاف قربت گردی، بندهای از بندگان حق را این قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد، از خدا آن دوست را می خواست خدای (عزوّجل)ّ قبول نمیکرد، ندا آمد که من او را نمیخواهم (که بینی) آن بندهٔ حق الحاح میکرد و از استدعا دست باز نمیداشت که خداوندا درمن خواست او نهادهٔ از من نمیرود، در آخر ندا آمد خواهی که آن برآید سر را فدا کن و تونیست شو و ممان و ازعالم برو، گفت یارب راضی شدم. چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد چون بندهٔ را آن لطف باشد که چنان عمری را که یک روزهٔ آن عمر بعمر جملهٔ عالم اولّا و آخراً ارزد فدا کرد آن لطف آفرین را این لطف نباشد، اینت محال امّا فنای او ممکن نیست باری تو فنا شو.
ثقیلی آمد بالای دست بزرگی نشست، فرمود که ایشان را چه تفاوت کند بالا یازیرچراغند، چراغ اگر بالاییی طلبد برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظ یابند و اگر نه هرجا که چراغ باشد خواه زیر خواه بالا او چراغست که آفتاب ابدیست، ایشان اگر جاه و بلندی دنیا طلبند غرضشان آن باشد که خلق را آن نظر نیست که بلندی ایشان را ببینند، ایشان میخواهند که بدام دنیا اهل دنیا را صید کنند تا بآن بلندی دگر ره یابند و در دام آخرت افتند چنانک مصطفی (صلوات اللهّ) علیه مکهّ و بلاد را برای آن نمیگرفت که او محتاج آن بود برای آن میگرفت که تا همه را زندگی بخشد و روشنایی کرامت کند، هَذَا کَفُّ مُعَوَّدٌ بِانْ یُعْطِیَ مَا هُوَ مُعَوَّدٌ بِاَنْ یَأخُذَ ایشان خلق را میفریبند تا عطا بخشند نه برای آنک ازیشان چیزی برند، شخصی که دام نهد و مرغکان را بمکر در دام اندازد تا ایشان را بخورد و بفروشد آنرا مکر گویند، اما اگر پادشاهی دام نهد تا باز اعجمی بی قیمت را که ازگوهر خود خبر ندارد بگيرد و دست آموز ساعد خود گرداند تا مشرف ومعلم ومؤدب گردد این را مکر نگویند اگرچه صورت مکرست این را عين راستی و عطا و بخشش و مرده زنده کردن و سنگ را لعل گردانید ومنیّ مرده را آدمی ساختن دانند و افزون ازین، اگر باز را آن علم بودی که او را چرا میگيرند محتاج دانه نبودی بجان ودل جویان دام بودی و بدست شاه پراّن شدی خلق بظاهر سخن ایشان نظر میکنند ومیگویند که ما ازین بسیار شنیدهایم توی برتوی اندرون ما ازین جنس سخنها پرست وَقَالُوْا قُلُوْبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللهُّ بِکُفْرِهِمْ کافرون میگفتند که دلهای ما غلاف این جنس سخنهاست و ازین پریّم حق تعالی جواب ایشان می فرماید که حاشا که ازین پرباشند پر از وسواسند و خیالند و پر شرک و شکنّد بلک پر از لعنتند که بَلْ لَعَنَهُمُ اللّهِ بِکُفْرِهِمْ کاشکی تهی بودندی از آن هذیانات، باری قابل بودندی که ازین پذیرفتندی قابل نیز نیستند حق تعالی مهرکرده است بر گوش ایشان وبرچشم و دل ایشان تا چشم لون دیگر بیند یوسف را گرگ بیند و گوش لون دیگر شنود، حکمت را ژاژ و هذیان شمرد و دل را لونی دگر که محل وسواس و خیال گشته است همچون زمستان ازتشکل و خیال تو بر تو افتاده است از یخ و سردی جمع گشته است خَتَمَ اللهُّ عَلَی قُلُوْبِهِمْ وَعَلَی سَمْعِهِم وَعَلَی اَبْصَارِهِمْ غِشَاوَة چه جای اینست که ازین پر باشند بوی نیز نیافتهاند و نشنیدهاند در همه عمر نه ایشان و نه آنهاکه بایشان تفاخر میآورند ونه تَبارکِ ایشان کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پُر آب مینماید و از آنجا سيراب میشوند و میخورند و بر لب بعضی تهی مینماید، چون در حق او چنين است ازین کوزه چه شکر گویدشكر آنکس گوید که بوی پُر مینماید این کوزه. چون حق تعالی آدم را گل و آب بساخت که خَمَرّ طِیْنَةَ آدَمَ اَرْبَعِیْنَ یَوْماً قالب او راتمام بساخت و چندین مدت بر زمين مانده بود، ابلیس علیه اللعنة فرود امد و در قالب او رفت ودر رگهاء او جمله گردید و تماشا کرد وآن رگ و پی پرخون و اخلاط را بدید، گفت اوه عجب نیست که ابلیس که من در ساق عرش دیده بودم خواهد پیدا شدن اگر این نباشد (عجب نیست) آن ابلیس اگر هست این باشد والسلّام علیکم.
حکایت شاعری تازی گوی پیش پادشاهی آمد و آن پادشاه ترک بود پارسی نیز نمیدانست، شاعر برای او شعر عظیم غراّ بتازی گفت و آورد چون پادشاه بر تخت نشسته بود و اهل دیوان جمله حاضر امرا و وزرا آن چنانک ترتیب است شاعر بپای اِستاد و شعر را آغاز کرد، پادشاه در آن مقام که محل تحسين بود سر میجنبانید و در آن مقام که محل تعجب بود خيره میشد و در آن مقام که محل تواضع بود التفات میکرد، اهل دیوان حيران شدند که پادشاه ما کلمهٔ بتازی نمیدانست این چنين سرجنبانیدن مناسب در مجلس ازو چون صادر شد مگر که تازی میدانست چندین سال از ما پنهان داشت و اگر ما بزبان تازی بی ادبیها گفته باشیم وای برما، او را غلامی بود خاص اهل دیوان جمع شدند و او را اسب و استر و مال دادند و چندان دیگر بر گردن گرفتند که ما را ازین حال آگاه کن که پادشاه تازی میداند یا نمیداند و اگر نمیداند در محلّ سرجنبانید چون بود کرامات بود الهام بود تا روزی غلام فرصت یافت در شکار و پادشاه را دلخوش دید بعد از آن که شکار بسیار گرفته بود ازوی پرسید پادشاه بخندید گفت واللهّ من تازی نمیدانم اماّ آنچ سرمیجنبانیدم و تحسين میکردم که معلومست (که مقصود او ازآن شعر چیست سر میجنبانیدم و تحسين میکردم که معلومست) پس معلوم شد که اصل مقصودست آن شعر فرع مقصودست که اگر آن مقصود نبودی آن شعر نگفتی پس اگر بمقصود نظر کنند دُوی نماند دُوی در فروعست اصل یکیست همچنانک مشایخ اگرچه بصورت گوناگونند و بحال وافعال و احوال (واقوال) مباینت است اماّ از روی مقصود یک چیزست و آن طلب حقسّت چنانک بادی که در سرای بوزد گوشهٔ قالی برگيرد اضطرابی و جنبشی در گلیم ها پدید آرد، خس و خاشاک را بر هوا برد، آب حوض را زِره زِره گرداند، درختان و شاخها و برگها را در رقص آرد آن همه احوال متفاوت و گوناگون مینماید، اما زِروی مقصود واصل و حقیقت یک چیزست زیرا جنبیدن همه از یک بادست گفت که ما مقصریم فرمود کسی را این اندیشه آید و این عتاب باو فرو آید که اَه در چیستم و چرا چنين میکنم این دلی و دوستی و عنایت است که وَیَبْقَی الْحُبُّ مَا بَقِیَ الْعِتَابُ زیرا عتاب با دوستان کنند با بیگانه عتاب نکنند، اکنون این عتاب نیز متفاوت است بر آنک او رادرد میکند و از آن خبردارد دلیل محبّت و عنایت در حق او باشد، اما اگر عتابی رود و او را درد نکند این دلیل محبت نکند چنانک قالی را چوب زنند تا گرد ازو جدا کنند این را عقلا عتاب نگویند اما اگر فرزند خود را و محبوب خود را بزنندعتاب آن را گویند و دلیل محبت در چنين محل پدید آید پس مادام که در خود دردی و پشیمانیی میبینی دلیل عنایت و دوستی حقسّت اگر در برادر خود عیب میبینی آن عیب در توست که درو میبینی عالم همچنين آیینه است نقش خود رادرو میبینی که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ آن عیب را از خود جدا کن زیرا آنچ ازو میرنجی از خود میرنجی.
گفت پیلی را آوردند بر سرچشمهٔ که آب خورد خود را در آب میدید و میرمید او میپنداشت که از دیگری می رمد نمیدانست که از خود میرمد همه اخلاق بد از ظلم و کين و حسد و حرص و بیرحمی و کبر چون در تست نمیرنجی چون آن را در دیگری میبینی میرمی و میرنجی آدمی را از گر و دنبل خود فِرخجی نیاید دست مجروح در آش میکند و بانگشت خود میلیسد و هیچ از آن دلش برهم نمیرود چون بر دیگری اندکی دنبلی یا نیم ریشی ببیند آن آش او را نفارد و نگوارد همچنين اخلاق چون گرهاست و دنبلهاست چون دروست از آن نمیرنجد وبر دیگری چون اندکی ازان ببیند برنجد و نفرت گيرد همچنانک توازو میرمی او را نیز معذور می دار اگراز تو برمد و برنجد رنجش تو عذر اوست زیرا رنج تو از دیدن آنست و او نیز همان میبنید که اَلْمُؤْمِنُ مِرآةُ الْمُؤْمِنِ نگفت اَلْکَافِرِ زیرا که کافر را نه آنست که مرآة نیست اِلاّ از مرآة خود خبر ندارد. پادشاهی دل تنگ بر لب جوی نشسته بود امرا ازو هراسان و ترسان و بهیچ گونه روی او گشاده نمیشد مسخرهٔ داشت عظیم مقربّ امرا او را پذیرفتند که اگر تو شاه را بخندانی ترا چنين دهیم، مسخره قصد پادشاه کرد و هرچند که جهد میکرد پادشاه بروی او نظر نمیکرد (و سربر نمیداشت) که او شکلی کند و پادشاه را بخنداند در جوی نظر میکرد و سربرنمیداشت، مسخره گفت پادشاه را که در آب (جوی) چه میبینی، گفت قلتبانی را میبینم مسخره جواب داد که ای شاه عالم بنده نیز کور نیست اکنون همچنين است اگر تو درو چیزی میبینی و می رنجی آخراو نیز کور نیست همان بیند که تو میبینی. پیش او دو اَنَا نمیگنجد، تو اَنَا میگویی و او اَنَا یا تو بمير پیش او یا او پیش تو بميرد تادوی نماند اما آنک او بیمرد امکان ندارد نه در خارج و نه در ذهن که وَهُوَالْحَیُّ الَّذِيْ لایَمُوْتُ او را آن لطف هست که اگر ممکن بودی برای تو بمردی تا دوی برخاستی اکنون چون مردن او ممکن نیست تو بمير تا او بر تو تجلّی کند و دوی برخیزد. دو مرغ را برهم بندی باوجود جنسیت و آنچ دو پرداشتند بچهار مبدلّ شد نمیپردّ زیرا که دوی قایمست اماّ اگر مرغ مرده را بروبندی بﭙﺮدّ زیرا که دوی نمانده است. آفتاب را آن لطف هست که پیش خفاش بميرد، اماّ چون امکان ندارد میگوید که ای خفاش لطف من بهمه رسیده است خواهم که در حقّ تونیز احسان کنم تو بمير که چون مردن تو ممکنست تا از نور جلال من بهرهمند گردی و از خفاشی بيرون آیی و عنقای قاف قربت گردی، بندهای از بندگان حق را این قدرت بوده است که خود را برای دوستی فنا کرد، از خدا آن دوست را می خواست خدای (عزوّجل)ّ قبول نمیکرد، ندا آمد که من او را نمیخواهم (که بینی) آن بندهٔ حق الحاح میکرد و از استدعا دست باز نمیداشت که خداوندا درمن خواست او نهادهٔ از من نمیرود، در آخر ندا آمد خواهی که آن برآید سر را فدا کن و تونیست شو و ممان و ازعالم برو، گفت یارب راضی شدم. چنان کرد و سر را بباخت برای آن دوست تا آن کار او حاصل شد چون بندهٔ را آن لطف باشد که چنان عمری را که یک روزهٔ آن عمر بعمر جملهٔ عالم اولّا و آخراً ارزد فدا کرد آن لطف آفرین را این لطف نباشد، اینت محال امّا فنای او ممکن نیست باری تو فنا شو.
ثقیلی آمد بالای دست بزرگی نشست، فرمود که ایشان را چه تفاوت کند بالا یازیرچراغند، چراغ اگر بالاییی طلبد برای خود طلب نکند، غرض او منفعت دیگران باشد تا ایشان از نور او حظ یابند و اگر نه هرجا که چراغ باشد خواه زیر خواه بالا او چراغست که آفتاب ابدیست، ایشان اگر جاه و بلندی دنیا طلبند غرضشان آن باشد که خلق را آن نظر نیست که بلندی ایشان را ببینند، ایشان میخواهند که بدام دنیا اهل دنیا را صید کنند تا بآن بلندی دگر ره یابند و در دام آخرت افتند چنانک مصطفی (صلوات اللهّ) علیه مکهّ و بلاد را برای آن نمیگرفت که او محتاج آن بود برای آن میگرفت که تا همه را زندگی بخشد و روشنایی کرامت کند، هَذَا کَفُّ مُعَوَّدٌ بِانْ یُعْطِیَ مَا هُوَ مُعَوَّدٌ بِاَنْ یَأخُذَ ایشان خلق را میفریبند تا عطا بخشند نه برای آنک ازیشان چیزی برند، شخصی که دام نهد و مرغکان را بمکر در دام اندازد تا ایشان را بخورد و بفروشد آنرا مکر گویند، اما اگر پادشاهی دام نهد تا باز اعجمی بی قیمت را که ازگوهر خود خبر ندارد بگيرد و دست آموز ساعد خود گرداند تا مشرف ومعلم ومؤدب گردد این را مکر نگویند اگرچه صورت مکرست این را عين راستی و عطا و بخشش و مرده زنده کردن و سنگ را لعل گردانید ومنیّ مرده را آدمی ساختن دانند و افزون ازین، اگر باز را آن علم بودی که او را چرا میگيرند محتاج دانه نبودی بجان ودل جویان دام بودی و بدست شاه پراّن شدی خلق بظاهر سخن ایشان نظر میکنند ومیگویند که ما ازین بسیار شنیدهایم توی برتوی اندرون ما ازین جنس سخنها پرست وَقَالُوْا قُلُوْبُنَا غُلْفٌ بَلْ لَعَنَهُمُ اللهُّ بِکُفْرِهِمْ کافرون میگفتند که دلهای ما غلاف این جنس سخنهاست و ازین پریّم حق تعالی جواب ایشان می فرماید که حاشا که ازین پرباشند پر از وسواسند و خیالند و پر شرک و شکنّد بلک پر از لعنتند که بَلْ لَعَنَهُمُ اللّهِ بِکُفْرِهِمْ کاشکی تهی بودندی از آن هذیانات، باری قابل بودندی که ازین پذیرفتندی قابل نیز نیستند حق تعالی مهرکرده است بر گوش ایشان وبرچشم و دل ایشان تا چشم لون دیگر بیند یوسف را گرگ بیند و گوش لون دیگر شنود، حکمت را ژاژ و هذیان شمرد و دل را لونی دگر که محل وسواس و خیال گشته است همچون زمستان ازتشکل و خیال تو بر تو افتاده است از یخ و سردی جمع گشته است خَتَمَ اللهُّ عَلَی قُلُوْبِهِمْ وَعَلَی سَمْعِهِم وَعَلَی اَبْصَارِهِمْ غِشَاوَة چه جای اینست که ازین پر باشند بوی نیز نیافتهاند و نشنیدهاند در همه عمر نه ایشان و نه آنهاکه بایشان تفاخر میآورند ونه تَبارکِ ایشان کوزه است که آنرا حق تعالی بر بعضی پُر آب مینماید و از آنجا سيراب میشوند و میخورند و بر لب بعضی تهی مینماید، چون در حق او چنين است ازین کوزه چه شکر گویدشكر آنکس گوید که بوی پُر مینماید این کوزه. چون حق تعالی آدم را گل و آب بساخت که خَمَرّ طِیْنَةَ آدَمَ اَرْبَعِیْنَ یَوْماً قالب او راتمام بساخت و چندین مدت بر زمين مانده بود، ابلیس علیه اللعنة فرود امد و در قالب او رفت ودر رگهاء او جمله گردید و تماشا کرد وآن رگ و پی پرخون و اخلاط را بدید، گفت اوه عجب نیست که ابلیس که من در ساق عرش دیده بودم خواهد پیدا شدن اگر این نباشد (عجب نیست) آن ابلیس اگر هست این باشد والسلّام علیکم.
مولوی : فیه ما فیه
فصل دهم - اینچ میگویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ کفتیست
اینچ میگویند که اَلْقُلُوْبُ تَتَشَاهَدُ کفتیست و حکایتی میگویند بریشان کشف نشده است و اگر نه سخن چه حاجت بودي چون قلب گواهي مي دهد گواهي زبان چه حاجت گردد، امير نایب گفت که آری دل گواهی می دهد اماّ دل را حظی هست جدا و گوش را حظیّ هست جدا چشم را حظیّست جدا و زبان را جدا بهر یکی احتیاج هست تا فایده افزونتر باشد، فرمود که اگر دل را استغراق باشد همه محو او گردند محتاج زبان نباشد آخر لیلی را که رحمانی نبود و جسمانی و نفس بود و از آب و گل بود عشق او را آن استغراق بود که مجنون را چنان فرو گرفته بود و غرق گردانیده که محتاج دیدن لیلی بچشم نبود و سخن او را بآواز شنیدن محتاج نبود که لیلی را از خود او جدا نمیدید که:
خَیَالُکَ فِي عَیْنِیْ وَاِسْمُکَ فِي فَمِيْ
وَذِکْرُکَ فِي قَلْبِيْ اِلَی اَیْنَ اَکْتُبُ
اکنون چون جسمانی را آن قوتّ باشد که عشق او را بدان حال گرداند که خود را از او جدا نبیند و حسهای او جمله درو غرق شوند ازچشم و سمع و شم و غيره که هیچ عضوی حظیّ دیگر نطلبد همه را جمع بیند و حاضر دارد اگر یک عضوی ازین عضوها که گفتیم حظیّ تمام یابد همه در ذوق آن غرق شوند و حظّی دیگر نطلبند، این طلبیدن حس حظیّ دیگر جدادلیل آن میکند که این یک عضو چنانک حق حظیّست تمام نگرفته است، حظیّ یافته است ناقص لاجرم در آن حظ غرق نشده است حس دیگرش حظ میطلبد عدد میطلبد هر حسی حظی جدا حواس جمعند از روی معنی از روی صورت متفرقند چون یک عضو را استغراق حاصل شد همه دروی مستغرق شوند چنانک مگس بالا میپرد و پرش میجنبد و سرش میجنبد و همه اجزاش میجنبد چون در انگبين غرق شد همه اجزاش یکسان شد هیچ حرکت نکند استغراق آن باشد که او در میان نباشد و او را جهد نماند و فعل و حرکت نماند غرق آب باشد هر فعلی را که ازو آید آن فعل او نباشد فعل آب باشد اگر هنوز در آب دست و پای میزند او را غرق نگویند یا بانگی میزند که آه غرق شدم این را نیز استغراق نگویند آخر این اَنَاالْحَقُّ گفتن مردم میپندارند که دعوی بزرگیست اناالحق عظیم تواضعست زیرا اینکه میگوید من عبدخدایم دو هستی اثبات میکند یکی خود را و یکی خدا را، اما آنک اناالحق میگوید خود را عدم کرد بباد داد می گوید اناالحق یعنی من نیستم همه اوست جز خدا راهستی نیست من بکلی عدم محضم وهیچم تواضع درین بیشترست اینست که مردم فهم نمیکنند اینکِ مردی بندگی کند برای خدا حِسْبةَ لِلّهِ آخر بندگی او درمیانست اگرچه برای خداست خود را میبیند و فعل خود را میبیند و خدای را میبیند او غرق آب نباشد غرق آب آنکس باشد که درو هیچ جنبشی و فعلی نماند، اماّ جنبشهای او جنبش آب باشد شيری در پی آهوی کرد آهو از وی میگریخت دو هستی بود یکی هستی شير و یکی هستی آهو، اما چون شير باو رسید و در زیر پنجهٔ او قهر شد واز هیبت شير بیهوش و بیخودشد درپیش شير افتاد این ساعت هستی شير ماند تنها هستی آهو محو شد ونماند استغراق آن باشد که حق تعالی اولیا را غير آن خوف خلق که میترسند از شير و از پلنگ و از ظالم حق تعالی او را از خود خایف گرداندو برو کشف گرداند که خوف از حقسّت و امن از حقست و عیش و طرب از حقست و خورد وخواب از حقست حق تعالی او را صورتی بنماید مخصوص محسوس در بیدای چشم باز صورت شير یا پلنگ یا آتش که او را معلوم شود که صورت شيرو پلنگ حقیقت که میبینم ازین عالم نیست صورت غیب است که مصوّر شده است و همچنين صورت خویش بنمایند بجمال عظیم و همچنين بستانها و انهار وحور و قصور و طعامها و شرابها و خلعتها و براقها و شهرها و منزلها و عجایبهای گوناگون و حقیقت می داند که ازین عالم نیست، حق آنها را در نظر او مینماید و مصوّر میگرداند پس یقين شود او را که خوف از خداست و امن ازخداست و همه راحتها و مشاهدها از خداست و اکنون این خوف او بخوف خلق نماند زیرا ازان این مشاهد است بدلیل نیست چون حق معين بوی نمود که همه ازوست فلسفی این را داند اماّ بدلیل داند دلیل پایدار نباشد و آن خوشی که ازدلیل حاصل بشود آن را بقایی نباشد تا دلیل را بوی میگویی خوش و گرم و تازه میباشد چون ذکر دلیل بگذرد گرمی و خوشی او نماند چنانک شخصی بدلیل دانست که این خانه را بناّیی هست و بدلیل داند که این بنّا را چشم هست کور نیست قدرت دارد عجز ندارد موجود بود معدوم نبود زنده بود و مرده نبود بر بنای خانه سابق بود این همه را داند امّا بدلیل داند دلیل پایدار نباشد زود فراموش شود امّا عاشقان چون خدمتها کردند بنّا را شناختند و عين الیقين دیدند و نان و نمک بهم خوردند و اختلاطها کردند هرگز بنا از تصوّر و نظر ایشان غایب نشود پس چنين کس فانی حق باشد در حق او گناه گناه نبود جرم جرم نبود چون او مغلوب و مستهلک آنست.
پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرین بکف گيرند که مهمان میآید و آن غلام مقربّ تر را نیز هم فرمود که قدحی بگير چون پادشاه روی نمود آن غلام خاص از دیدار پادشاه بیخود و مست شد قدح از دستش بیفتاد وبشکست دیگران چون ازو چنين دیدند گفتند مگر چنين میباید قدحها را بقصد بینداختند، پادشاه عتاب کرد چرا کردید گفتند که او مقربّ بودچنين کرد، پادشاه گفت ای ابلهان آن را او نکرد آن را من کردم از روی ظاهر همه صورتها گناه بود اما آن یک گناه عين طاعت بود بلک بالای طاعت و گناه بود خود مقصود از آن همه آن غلام بود باقی غلامان تبع پادشاهند پس تبع او باشند چون او عين پادشاهست و غلامی برو جز صورت نیست از جمال پادشاه پُرست حق تعالی میفرماید لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ هم اناالحق است معنیش اینست که افلاک را برای خود آفریدم این اناالحق است بزبان دیگر و رمزی دیگر سخنهای بزرگان اگر بصد صورت مختلف باشد چون حق یکیست و راه یکیست سخن دو چون باشد اما بصورت مخالف مینماید بمعنی یکیست و تفرقه در صورتست و در معنی همه جمعیت است چنانک اميری بفرماید که خیمه بدوزند یکی ریسما میتابد یکی میخ میزند یکی جامه میبافد و یکی دوزد و یکی میدردّ و یکی سوزن میزند این صورتها اگرچه از روی ظاهر مختلف و متفرقّاند اما از روی معنی جمعند و یکی کار میکنند و همچنين احوال این عالم نیز چون درنگری همه بندگی حق میکنند از فاسق و صالح و از عاصی و از مطیع و ازدیو و ملک مثلاً پادشاه خواهد که غلامان را امتحان کند و بیازماید باسباب تا با ثبات از بی ثبات پیدا شود و نیک عهد از بد عهد ممتاز گردد و با وفا از بی وفا او رامُوسوسی و مهیجّی میباید تا ثبات او پیدا شود اگر نباشد ثبات او چون پیدا شود پس آن موسوس و مهیج بندگی پادشاه میکند چون خواست پادشاه اینست که این چنين کندبادی فرستاد تا ثابت را از غيرثابت پیدا کند و پشه را از درخت و باغ جدا گرداند تا پشه برود و آنچ باشه باشد بماند، ملکی کنیزکی را فرمود که خود را بیارا و بر غلامان من عرض کن تا امانت و خیانت ایشان ظاهر شود فعل کنیزک اگرچه بظاهر معصیت مینماید
اما در حقیقت بندگی پادشاه میکند این بندگان خود را چون درین عالم دیدند نه بدلیل و تقلید بل معاینه بی پرده و حجاب که جمله از نیک و بد بندگی و طاعت حق میکند که وَاِنْ مِنْ شُیْیءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ پس در حق ایشان همين عالم قیامت باشد چون قیامت عبارت از آنست که همه بندگی خدا کنند و کاری دیگر نکنند جز بندگی او و این معنی را ایشان همين جا میبینند که لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقْیِناً عالم ازروی لغت این باشد که از عارف عالیتر باشد زیرا خدای را عالم گویند اما عارف نشاید گفتن، معنی عارف آنست که نمیدانست و دانست و این در حق خدا نشاید، اما از روی عرف عارف بیش است زیرا عارف عبارتست از آنچ بيرون از دلیل داند عالم را مشاهده و معاینه دیده است، عرفا عارف این را گویند آوردهاند که عالم به از صد زاهد و عالم به از صد زاهد چون باشد آخر این زاهد بعلم زهد بعلم زهد کرد زهد بی علم محال باشد آخر زهد چیست از دنیا اعراض کردن و روی بطاعت و آخرت آوردن آخر میباید که دنیا را بداند و زشتی و بی ثباتی دنیا را بداند و لطف و ثبات و بقای آخرت را بداند و اجتهاد در طاعت که چون طاعت کنم و چه طاعت این همه علمست پس زهد بی علم محال بود پس آن زاهد هم عالمست هم زاهد این عالم که به از صد زاهد است حق باشد معنیش را فهم نکردهاند علم دیگرست که بعد ازین زهد و علم که اولّ داشت خدای بوی دهد که این علم دوم ثمرهٔ آن علم و زهد باشد قطعاً این چنين عالم به از صدهزار زاهد باشد نظير این همچنانک مردی درختی نشاند و درخت بارداد قطعاً آن درخت که بارداد به از صد درخت باشد که بارنداده باشد زیرا آن درختان شاید که ببر نرسند که آفات در ره بسیارست حاجيی که بکعبه رسد به ازان حاجيی باشد که در بریهّ روانست که ایشان را خوفست برسند یا نرسند اما این بحقیقت رسیده است یک حقیقت به از هزار شکست امير نایب گفت آنک نرسید هم امید دارد فرمود کو آنک امید داردتا آنک رسید از خوف تا امن فرقی بسیارست و چه حاجتست بفرق بر همه این فرق ظاهرست سخن در امنست که از امن تا امن فرقهای عظیمست تفضیل محمد صلیّ اللّه علیه و سلمّ برانبیا آخر از روی امن باشد و اگر نه جمله انبیاء در امنند و از خوف گذشتهاند الا در امن مقامهاست که وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ الا که عالم خوف و مقامات خوف را نشان توان داد اما مقامات امن بی نشان است در عالم خوف نظر کنند هر کسی در راه خدا چه بذل میکند یکی بذل تن میکند و یکی بذل مال و یکی بذل جان یکی روزه یکی نماز یکی ده رکعت یکی صد رکعت پس منازل ایشان مصورّست و معینّ توان از آن نشان دادن همچنانک منازل قونیه با قیصریة معين است قیماز و اُپروخ و سلطان و غيره اما منازل دریا از انطالیه تا اسکندریه بینشانست آن را کشتیبان داند باهل خشکی نگوید چون نتوانند فهم کردن.
امير گفت هم گفت نیز فایده میکند اگر همه را ندانند اندک بدانند و پی برند و گمان برند، فرمود ای واللهّ کسی در شب تاری نشسته است بیدار بعزم آنک سوی روز ميروم اگرچه چگونگی رفتن را نمیداند اما چون روز را منتظرست بروز نزدیک میشود تا شخصی در شب تاریک و ابرپس کاروانی میرود نمیداند که کجا رسید و کجا میگذرد و چه قدر قطع مسافت کرد اماّ چون روز شد حاصل آن رفتن را ببیند سر بجایی برزند هرک حسبة للهّ اگرچه دو چشم برهم زند آن ضایع نیست فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ الا چون اندرون تاریکست و محجوب نمیبیند که چه قدرپیش رفته است آخر ببیند اَلدُّنْیَا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ هرچه اینجا بکارد آنجا برگيرد، عیسی علیه السلام بسیار خندیدی، یحیی علیه السلام بسیار گریستی یحیی بعیسی گفت که تو از مکرهای دقیق قوی ایمن شدی که چنين میخندی، عیسی گفت که تو ازعنایتها و لطفهای دقیق لطيف غریب حق قوی غافل شدی که چندینی میگریی ولییّ از اولیاء حق درین ماجرا حاضر بود، از حق پرسیدازین هر دو کرا مقام عالیترست جواب گفت که اَحْسَنُهُمْ بِیْ ظَنَّاً یعنی اَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِیْ بِیْ من آنجاام که ظن بندهٔ منست بهر بنده مرا خیالیست و صورتیست هرچ او مرا خیال کند من آنجا باشم من بندهٔ آن خیالم که حق آنجا باشد بیزارم ازان حقیقت که حق آنجا نباشد، خیالها را ای بندگان من پاک کنید که جایگاه و مقام منست اکنون تو خود را میآزما که ازگریه و خنده از صوم ونماز و از خلوت و جمعیت و غيره ترا کدام نافعترست و احوال تو بکدام طریق راستتر می شود و ترقیّت افزونتر آن کار را پیش گير اِسْتَفْتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتَاکَ الْمُفْتُوْنَ ترا معنی هست در اندرون فتوی مفتیان برو عرض دار تا آنچ او را موافق آید آن را گيرد همچنانک طبیب نزد بیمار میآید از طبیب اندرون می پرسد زیرا ترا طبیبی هست در اندرون و آن مزاج توست که دفع میکند و میپذیرد و لهذا طبیب بيرون از وی پرسد که فلان چیز که خوردی چون بود سبک بودی گران بودی خوابت چون بود از آنچ طبیب اندرون خبر دهد طبیب بيرون بدان حکم کند، پس اصل آن طبیب اندرونست و آن مزاج اوست چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد از ضعف چیزها بعکس بیند و نشانهای کژ دهد شکر را تلخ گوید و سرکه را شيرین پس محتاج شد بطبیب بيرونی که او را مدد دهد تا مزاج برقرار اول آید،
بعدازان او باز بطبیب خود نماید و ازو فتوی می ستاند همچنن مزاجی هست آدم را از روی معنی چون آن ضعیف شود حواس باطنه او هرچ بیند وهرچ گوید همه برخلاف باشد پس اولیا طبیبانند او را مدد کنند تا مزاجش مستقیم گردد و دل و دینش قوتّ گيرد که اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَاهِیَ آدمی عظیم چیزست دروی همه چیز مکتوب است حجب و ظلمات نمیگذارد که او آن علم را در خود بخواند حجب و ظلمات این مشغولیهای گوناگونست و تدبيرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون با این همه که در ظلماتست و محجوب پردهاست هم چیزی میخواند و ازان واقفست بنگر که چون این ظلمات وحجب برخیزد چه سان واقف گردد و از خود چه علمها پیدا کند آخر این حرفتها از درزیی و بنّایی و دروگریو زرگری و علم و نجوم و طب و غيره و انواع حرف الی مالاُ یعدولایحصی از اندرون آدمی پیدا شده است از سنگ وکلوخ پیدا نشد آنک میگویند زاغی آدمی را تعلیم کرد که مرده در گور کند آن هم از عکس آدمی بود که بر مرغ زد تقاضای آدمی او را بر آن داشت آخر حیوان جزو آدمیست جزو کل را چون آموزد چنانک آدمی خواهد که بدست چپ نویسد قلم بدست گيرد اگرچه دل قویست اما دست در نبشتن میلرزد اما دست بامر دل می نویسد چون امير میآید مولانا سخنهای عظیم میفرماید که سخن منقطع نیست از آنک اهل سخنست دایما سخن بوی ميرسد و سخن بوی متصل است در زمستان اگر درختها برگ و بر ندهد تا نپندارند که در کار نیستند ایشان دایما بر کارند زمستان هنگام دخل است تابستان هنگام خرج خرج را همه بینند دخل را نبینند چنانک شخصی مهمانی کند و خرجها کند این را همه بینند اما آن دخل را که اندک اندک جمع کرده بود برای مهمانی نبیند و نداند و اصل دخلست که خرج از دخل میآید ما را با آن کس که اتصال باشد دم بدم باوی در سخنیم (و یگانه و متصلیم) درخموشی و غیبت و حضور بلک در جنگ هم بهمیم و آمیختهایم اگرچه مشت بر هم دگر میزنیم باوی در سخنیم و یگانه و متصلیم آن رامشت مبين در آن مشت مویز باشد باور نمیکنی باز کن تا ببینی چه جای مویز چه جای درهای عزیز آخر دیگران رقایق و دقایق و معارف میگویند ازنظم و نثر اینک میل اميراین طرفست و با ماست از روی معارف و دقایق و موعظه نیست چون در همه جایها ازین جنس هست و کم نیست پس اینکِ مرا دوست میدارد و میل میکند این غير آنهاست او چیز دیگر میبیند و ورای آنکه از دیگران دیده است روشنایی دیگر میباید.
آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد (وگفت) که ترا چه بوده است و چه افتاده است خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی لیلی چه باشد و چه خوبی دارد بیا تا ترا خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و بتو بخشم چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند مجنون سرفروافکنده بود و پیش خود مینگریست پادشاه فرمود آخر سر را برگير ونظر کن گفت میترسم عشق لیلی شمشير کشیده است اگر بردارم سرم را بیندازد غرق عشق لیلی چنان گشته بود آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود آخر دروی چه دیده بود که بدان حال گشته بود.
خَیَالُکَ فِي عَیْنِیْ وَاِسْمُکَ فِي فَمِيْ
وَذِکْرُکَ فِي قَلْبِيْ اِلَی اَیْنَ اَکْتُبُ
اکنون چون جسمانی را آن قوتّ باشد که عشق او را بدان حال گرداند که خود را از او جدا نبیند و حسهای او جمله درو غرق شوند ازچشم و سمع و شم و غيره که هیچ عضوی حظیّ دیگر نطلبد همه را جمع بیند و حاضر دارد اگر یک عضوی ازین عضوها که گفتیم حظیّ تمام یابد همه در ذوق آن غرق شوند و حظّی دیگر نطلبند، این طلبیدن حس حظیّ دیگر جدادلیل آن میکند که این یک عضو چنانک حق حظیّست تمام نگرفته است، حظیّ یافته است ناقص لاجرم در آن حظ غرق نشده است حس دیگرش حظ میطلبد عدد میطلبد هر حسی حظی جدا حواس جمعند از روی معنی از روی صورت متفرقند چون یک عضو را استغراق حاصل شد همه دروی مستغرق شوند چنانک مگس بالا میپرد و پرش میجنبد و سرش میجنبد و همه اجزاش میجنبد چون در انگبين غرق شد همه اجزاش یکسان شد هیچ حرکت نکند استغراق آن باشد که او در میان نباشد و او را جهد نماند و فعل و حرکت نماند غرق آب باشد هر فعلی را که ازو آید آن فعل او نباشد فعل آب باشد اگر هنوز در آب دست و پای میزند او را غرق نگویند یا بانگی میزند که آه غرق شدم این را نیز استغراق نگویند آخر این اَنَاالْحَقُّ گفتن مردم میپندارند که دعوی بزرگیست اناالحق عظیم تواضعست زیرا اینکه میگوید من عبدخدایم دو هستی اثبات میکند یکی خود را و یکی خدا را، اما آنک اناالحق میگوید خود را عدم کرد بباد داد می گوید اناالحق یعنی من نیستم همه اوست جز خدا راهستی نیست من بکلی عدم محضم وهیچم تواضع درین بیشترست اینست که مردم فهم نمیکنند اینکِ مردی بندگی کند برای خدا حِسْبةَ لِلّهِ آخر بندگی او درمیانست اگرچه برای خداست خود را میبیند و فعل خود را میبیند و خدای را میبیند او غرق آب نباشد غرق آب آنکس باشد که درو هیچ جنبشی و فعلی نماند، اماّ جنبشهای او جنبش آب باشد شيری در پی آهوی کرد آهو از وی میگریخت دو هستی بود یکی هستی شير و یکی هستی آهو، اما چون شير باو رسید و در زیر پنجهٔ او قهر شد واز هیبت شير بیهوش و بیخودشد درپیش شير افتاد این ساعت هستی شير ماند تنها هستی آهو محو شد ونماند استغراق آن باشد که حق تعالی اولیا را غير آن خوف خلق که میترسند از شير و از پلنگ و از ظالم حق تعالی او را از خود خایف گرداندو برو کشف گرداند که خوف از حقسّت و امن از حقست و عیش و طرب از حقست و خورد وخواب از حقست حق تعالی او را صورتی بنماید مخصوص محسوس در بیدای چشم باز صورت شير یا پلنگ یا آتش که او را معلوم شود که صورت شيرو پلنگ حقیقت که میبینم ازین عالم نیست صورت غیب است که مصوّر شده است و همچنين صورت خویش بنمایند بجمال عظیم و همچنين بستانها و انهار وحور و قصور و طعامها و شرابها و خلعتها و براقها و شهرها و منزلها و عجایبهای گوناگون و حقیقت می داند که ازین عالم نیست، حق آنها را در نظر او مینماید و مصوّر میگرداند پس یقين شود او را که خوف از خداست و امن ازخداست و همه راحتها و مشاهدها از خداست و اکنون این خوف او بخوف خلق نماند زیرا ازان این مشاهد است بدلیل نیست چون حق معين بوی نمود که همه ازوست فلسفی این را داند اماّ بدلیل داند دلیل پایدار نباشد و آن خوشی که ازدلیل حاصل بشود آن را بقایی نباشد تا دلیل را بوی میگویی خوش و گرم و تازه میباشد چون ذکر دلیل بگذرد گرمی و خوشی او نماند چنانک شخصی بدلیل دانست که این خانه را بناّیی هست و بدلیل داند که این بنّا را چشم هست کور نیست قدرت دارد عجز ندارد موجود بود معدوم نبود زنده بود و مرده نبود بر بنای خانه سابق بود این همه را داند امّا بدلیل داند دلیل پایدار نباشد زود فراموش شود امّا عاشقان چون خدمتها کردند بنّا را شناختند و عين الیقين دیدند و نان و نمک بهم خوردند و اختلاطها کردند هرگز بنا از تصوّر و نظر ایشان غایب نشود پس چنين کس فانی حق باشد در حق او گناه گناه نبود جرم جرم نبود چون او مغلوب و مستهلک آنست.
پادشاهی غلامان را فرمود که هر یکی قدحی زرین بکف گيرند که مهمان میآید و آن غلام مقربّ تر را نیز هم فرمود که قدحی بگير چون پادشاه روی نمود آن غلام خاص از دیدار پادشاه بیخود و مست شد قدح از دستش بیفتاد وبشکست دیگران چون ازو چنين دیدند گفتند مگر چنين میباید قدحها را بقصد بینداختند، پادشاه عتاب کرد چرا کردید گفتند که او مقربّ بودچنين کرد، پادشاه گفت ای ابلهان آن را او نکرد آن را من کردم از روی ظاهر همه صورتها گناه بود اما آن یک گناه عين طاعت بود بلک بالای طاعت و گناه بود خود مقصود از آن همه آن غلام بود باقی غلامان تبع پادشاهند پس تبع او باشند چون او عين پادشاهست و غلامی برو جز صورت نیست از جمال پادشاه پُرست حق تعالی میفرماید لَوْلَاکَ مَا خَلَقْتُ الْاَفْلَاکَ هم اناالحق است معنیش اینست که افلاک را برای خود آفریدم این اناالحق است بزبان دیگر و رمزی دیگر سخنهای بزرگان اگر بصد صورت مختلف باشد چون حق یکیست و راه یکیست سخن دو چون باشد اما بصورت مخالف مینماید بمعنی یکیست و تفرقه در صورتست و در معنی همه جمعیت است چنانک اميری بفرماید که خیمه بدوزند یکی ریسما میتابد یکی میخ میزند یکی جامه میبافد و یکی دوزد و یکی میدردّ و یکی سوزن میزند این صورتها اگرچه از روی ظاهر مختلف و متفرقّاند اما از روی معنی جمعند و یکی کار میکنند و همچنين احوال این عالم نیز چون درنگری همه بندگی حق میکنند از فاسق و صالح و از عاصی و از مطیع و ازدیو و ملک مثلاً پادشاه خواهد که غلامان را امتحان کند و بیازماید باسباب تا با ثبات از بی ثبات پیدا شود و نیک عهد از بد عهد ممتاز گردد و با وفا از بی وفا او رامُوسوسی و مهیجّی میباید تا ثبات او پیدا شود اگر نباشد ثبات او چون پیدا شود پس آن موسوس و مهیج بندگی پادشاه میکند چون خواست پادشاه اینست که این چنين کندبادی فرستاد تا ثابت را از غيرثابت پیدا کند و پشه را از درخت و باغ جدا گرداند تا پشه برود و آنچ باشه باشد بماند، ملکی کنیزکی را فرمود که خود را بیارا و بر غلامان من عرض کن تا امانت و خیانت ایشان ظاهر شود فعل کنیزک اگرچه بظاهر معصیت مینماید
اما در حقیقت بندگی پادشاه میکند این بندگان خود را چون درین عالم دیدند نه بدلیل و تقلید بل معاینه بی پرده و حجاب که جمله از نیک و بد بندگی و طاعت حق میکند که وَاِنْ مِنْ شُیْیءٍ اِلَّا یُسَبِّحُ بِحَمْدِهِ پس در حق ایشان همين عالم قیامت باشد چون قیامت عبارت از آنست که همه بندگی خدا کنند و کاری دیگر نکنند جز بندگی او و این معنی را ایشان همين جا میبینند که لَوْ کُشِفَ الْغِطَاءُ مَا ازْدَدْتُ یَقْیِناً عالم ازروی لغت این باشد که از عارف عالیتر باشد زیرا خدای را عالم گویند اما عارف نشاید گفتن، معنی عارف آنست که نمیدانست و دانست و این در حق خدا نشاید، اما از روی عرف عارف بیش است زیرا عارف عبارتست از آنچ بيرون از دلیل داند عالم را مشاهده و معاینه دیده است، عرفا عارف این را گویند آوردهاند که عالم به از صد زاهد و عالم به از صد زاهد چون باشد آخر این زاهد بعلم زهد بعلم زهد کرد زهد بی علم محال باشد آخر زهد چیست از دنیا اعراض کردن و روی بطاعت و آخرت آوردن آخر میباید که دنیا را بداند و زشتی و بی ثباتی دنیا را بداند و لطف و ثبات و بقای آخرت را بداند و اجتهاد در طاعت که چون طاعت کنم و چه طاعت این همه علمست پس زهد بی علم محال بود پس آن زاهد هم عالمست هم زاهد این عالم که به از صد زاهد است حق باشد معنیش را فهم نکردهاند علم دیگرست که بعد ازین زهد و علم که اولّ داشت خدای بوی دهد که این علم دوم ثمرهٔ آن علم و زهد باشد قطعاً این چنين عالم به از صدهزار زاهد باشد نظير این همچنانک مردی درختی نشاند و درخت بارداد قطعاً آن درخت که بارداد به از صد درخت باشد که بارنداده باشد زیرا آن درختان شاید که ببر نرسند که آفات در ره بسیارست حاجيی که بکعبه رسد به ازان حاجيی باشد که در بریهّ روانست که ایشان را خوفست برسند یا نرسند اما این بحقیقت رسیده است یک حقیقت به از هزار شکست امير نایب گفت آنک نرسید هم امید دارد فرمود کو آنک امید داردتا آنک رسید از خوف تا امن فرقی بسیارست و چه حاجتست بفرق بر همه این فرق ظاهرست سخن در امنست که از امن تا امن فرقهای عظیمست تفضیل محمد صلیّ اللّه علیه و سلمّ برانبیا آخر از روی امن باشد و اگر نه جمله انبیاء در امنند و از خوف گذشتهاند الا در امن مقامهاست که وَرَفَعْنَا بَعْضَهُمْ فَوْقَ بَعْضٍ دَرَجَاتٍ الا که عالم خوف و مقامات خوف را نشان توان داد اما مقامات امن بی نشان است در عالم خوف نظر کنند هر کسی در راه خدا چه بذل میکند یکی بذل تن میکند و یکی بذل مال و یکی بذل جان یکی روزه یکی نماز یکی ده رکعت یکی صد رکعت پس منازل ایشان مصورّست و معینّ توان از آن نشان دادن همچنانک منازل قونیه با قیصریة معين است قیماز و اُپروخ و سلطان و غيره اما منازل دریا از انطالیه تا اسکندریه بینشانست آن را کشتیبان داند باهل خشکی نگوید چون نتوانند فهم کردن.
امير گفت هم گفت نیز فایده میکند اگر همه را ندانند اندک بدانند و پی برند و گمان برند، فرمود ای واللهّ کسی در شب تاری نشسته است بیدار بعزم آنک سوی روز ميروم اگرچه چگونگی رفتن را نمیداند اما چون روز را منتظرست بروز نزدیک میشود تا شخصی در شب تاریک و ابرپس کاروانی میرود نمیداند که کجا رسید و کجا میگذرد و چه قدر قطع مسافت کرد اماّ چون روز شد حاصل آن رفتن را ببیند سر بجایی برزند هرک حسبة للهّ اگرچه دو چشم برهم زند آن ضایع نیست فَمَنْ یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذرَّةٍ خَیْراً یَرَهُ الا چون اندرون تاریکست و محجوب نمیبیند که چه قدرپیش رفته است آخر ببیند اَلدُّنْیَا مَزْرَعَةُ الآخِرَةِ هرچه اینجا بکارد آنجا برگيرد، عیسی علیه السلام بسیار خندیدی، یحیی علیه السلام بسیار گریستی یحیی بعیسی گفت که تو از مکرهای دقیق قوی ایمن شدی که چنين میخندی، عیسی گفت که تو ازعنایتها و لطفهای دقیق لطيف غریب حق قوی غافل شدی که چندینی میگریی ولییّ از اولیاء حق درین ماجرا حاضر بود، از حق پرسیدازین هر دو کرا مقام عالیترست جواب گفت که اَحْسَنُهُمْ بِیْ ظَنَّاً یعنی اَنَا عِنْدَ ظَنِّ عَبْدِیْ بِیْ من آنجاام که ظن بندهٔ منست بهر بنده مرا خیالیست و صورتیست هرچ او مرا خیال کند من آنجا باشم من بندهٔ آن خیالم که حق آنجا باشد بیزارم ازان حقیقت که حق آنجا نباشد، خیالها را ای بندگان من پاک کنید که جایگاه و مقام منست اکنون تو خود را میآزما که ازگریه و خنده از صوم ونماز و از خلوت و جمعیت و غيره ترا کدام نافعترست و احوال تو بکدام طریق راستتر می شود و ترقیّت افزونتر آن کار را پیش گير اِسْتَفْتِ قَلْبَکَ وَ اِنْ اَفْتَاکَ الْمُفْتُوْنَ ترا معنی هست در اندرون فتوی مفتیان برو عرض دار تا آنچ او را موافق آید آن را گيرد همچنانک طبیب نزد بیمار میآید از طبیب اندرون می پرسد زیرا ترا طبیبی هست در اندرون و آن مزاج توست که دفع میکند و میپذیرد و لهذا طبیب بيرون از وی پرسد که فلان چیز که خوردی چون بود سبک بودی گران بودی خوابت چون بود از آنچ طبیب اندرون خبر دهد طبیب بيرون بدان حکم کند، پس اصل آن طبیب اندرونست و آن مزاج اوست چون این طبیب ضعیف شود و مزاج فاسد گردد از ضعف چیزها بعکس بیند و نشانهای کژ دهد شکر را تلخ گوید و سرکه را شيرین پس محتاج شد بطبیب بيرونی که او را مدد دهد تا مزاج برقرار اول آید،
بعدازان او باز بطبیب خود نماید و ازو فتوی می ستاند همچنن مزاجی هست آدم را از روی معنی چون آن ضعیف شود حواس باطنه او هرچ بیند وهرچ گوید همه برخلاف باشد پس اولیا طبیبانند او را مدد کنند تا مزاجش مستقیم گردد و دل و دینش قوتّ گيرد که اَرِنِی الْاَشْیَاءَ کَمَاهِیَ آدمی عظیم چیزست دروی همه چیز مکتوب است حجب و ظلمات نمیگذارد که او آن علم را در خود بخواند حجب و ظلمات این مشغولیهای گوناگونست و تدبيرهای گوناگون دنیا و آرزوهای گوناگون با این همه که در ظلماتست و محجوب پردهاست هم چیزی میخواند و ازان واقفست بنگر که چون این ظلمات وحجب برخیزد چه سان واقف گردد و از خود چه علمها پیدا کند آخر این حرفتها از درزیی و بنّایی و دروگریو زرگری و علم و نجوم و طب و غيره و انواع حرف الی مالاُ یعدولایحصی از اندرون آدمی پیدا شده است از سنگ وکلوخ پیدا نشد آنک میگویند زاغی آدمی را تعلیم کرد که مرده در گور کند آن هم از عکس آدمی بود که بر مرغ زد تقاضای آدمی او را بر آن داشت آخر حیوان جزو آدمیست جزو کل را چون آموزد چنانک آدمی خواهد که بدست چپ نویسد قلم بدست گيرد اگرچه دل قویست اما دست در نبشتن میلرزد اما دست بامر دل می نویسد چون امير میآید مولانا سخنهای عظیم میفرماید که سخن منقطع نیست از آنک اهل سخنست دایما سخن بوی ميرسد و سخن بوی متصل است در زمستان اگر درختها برگ و بر ندهد تا نپندارند که در کار نیستند ایشان دایما بر کارند زمستان هنگام دخل است تابستان هنگام خرج خرج را همه بینند دخل را نبینند چنانک شخصی مهمانی کند و خرجها کند این را همه بینند اما آن دخل را که اندک اندک جمع کرده بود برای مهمانی نبیند و نداند و اصل دخلست که خرج از دخل میآید ما را با آن کس که اتصال باشد دم بدم باوی در سخنیم (و یگانه و متصلیم) درخموشی و غیبت و حضور بلک در جنگ هم بهمیم و آمیختهایم اگرچه مشت بر هم دگر میزنیم باوی در سخنیم و یگانه و متصلیم آن رامشت مبين در آن مشت مویز باشد باور نمیکنی باز کن تا ببینی چه جای مویز چه جای درهای عزیز آخر دیگران رقایق و دقایق و معارف میگویند ازنظم و نثر اینک میل اميراین طرفست و با ماست از روی معارف و دقایق و موعظه نیست چون در همه جایها ازین جنس هست و کم نیست پس اینکِ مرا دوست میدارد و میل میکند این غير آنهاست او چیز دیگر میبیند و ورای آنکه از دیگران دیده است روشنایی دیگر میباید.
آوردهاند که پادشاهی مجنون را حاضر کرد (وگفت) که ترا چه بوده است و چه افتاده است خود را رسوا کردی و از خان و مان برآمدی و خراب و فنا گشتی لیلی چه باشد و چه خوبی دارد بیا تا ترا خوبان و نغزان نمایم و فدای تو کنم و بتو بخشم چون حاضر کردند مجنون را و خوبان را جلوه آوردند مجنون سرفروافکنده بود و پیش خود مینگریست پادشاه فرمود آخر سر را برگير ونظر کن گفت میترسم عشق لیلی شمشير کشیده است اگر بردارم سرم را بیندازد غرق عشق لیلی چنان گشته بود آخر دیگران را چشم بود و لب و بینی بود آخر دروی چه دیده بود که بدان حال گشته بود.