عبارات مورد جستجو در ۱۰۹۸ گوهر پیدا شد:
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۴
کجا نقصان پذیرد عشق از دمسردی ناصح
نباشد از هوای سرد پروا گرمی تب را
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۱۳۱
تلاش تیرگی با آتش دل در نمیگیرد
که تیغ شعله هرگز رنگ خاکستر نمیگیرد
واعظ قزوینی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۲۱۷
می گلگون فنا نشأة دیگر دارد
از بر افروختن رنگ خزان دانستم
غزالی : رکن اول - در عبادات
بخش ۷۰ - آداب باطن
اما آداب در تلاوت نیز شش است :
ادب اول
آن که عظمت سخن بداند که سخن خدای تعالی است و قدیم است و صفت وی است قایم به ذات وی و آنچه بر زبان می رود حروف است و همچنان که آتش به زبان گفتن آسان است و هر کسی طاقت آن دارد، اما طاقت نفس آتش ندارد، همچنین حقیقت معانی این حروف اگر آشکارا شود، هفت آسمان و هفت زمین طاقت تجلی آن ندارد و از این بود که حق تعالی گفت، « لو انزلنا هذا القران جبل لرایته خاشعا متصدعا من خشیه الله ».
ولیکن جمال و عظیم قرآن را به کسوت حروف بپوشیده اند تا زبانها و دلها طاقت آن بدارد و جز در این کسوت حروف به آدمی رسانیدن صورت نبندد و این دلیل آن نکند که ورای حروف کاری عظیم نیست، همچنان که بهایم را راندن و آب دادن و کار فرمودن به سخن آدمی ممکن نیست که وی را طاقت فهم آن نیست، لاجرم آوازها نهاده اند نزدیک به آواز بهایم تا ایشان را بدان آگاهی دهند و ایشان آواز بشنوند و کار بکنند و حکمت آن ندانند که گاو به بانگی که بر وی می زنندد زمین نرم می کند و حکمت زمین نرم کردن نداند که مقصود آن است تا هوا در میان خاک شود و آب به هر دو آمیخته شود تا چون هر سه جمع شوند آن را شاید که غذای تخم گردد و وی را تربیت کند.
نصیب بیشتر آدمیان از قرآن هم آوازی و ظاهر معنی بیش نیست تا گروهی پنداشتند که قرآن خود حروف و اصوات است و این غایت ضعف و سلیم دلی است و این همچنان بود که کسی پندارد که حقیقت آتش الف و تا و شین است و نداند که آتش اگر کاغذ را بیند بسوزد و طاقت وی ندارد، اما این حروف همیشه در کاغذ باشد و هیچ اثر نکند در وی و چنان که هر کالبدی را روحی است که با وی بماند، معنی حروف چون روح است و حروف چون کالبد و شرف کالبد به سبب روح است و شرف حروف به سبب روح معانی است و پیدا کردن تمامی تحقیق این در چنین کتاب ممکن نگردد.
ادب دوم
آن که عظمت حق تعالی که این سخن وی است در دل حاضر کند پیش از قرآن خواندن و بداند که سخن که می خواند و در چه خطر می نشیند که وی می گوید، «لایمسه الاالمطهرون» و چنان که ظاهر مصحف را نبساود الا دستی پاک، حقیقت سخن حق را درنیابد الا دلی پاک از نجاست، اخلاق بدو آراسته به نور تعظیم و توقیر و از این بود که هرگه عکرمه مصحف بازکردی، وی را غشی افتاد و گفتی، «هو کلام ربی، هو کلام ربی»، هیچ کس عظمت قرآن نداند تا عظیم حق تعالی نشناسد و این عظمت در دل حاصل نیاید تا از صفات و افعال او باز نه اندیشد، چون عرش و کرسی و هفت آسمان و هفت زمین و هرچه در میان ایشان است از ملایکه و جن و انس و بهایم و حشرات و جمادات و نباتات و اصناف خلایق در دل حاضر کند و بداند که این قرآن کلام آن است که این همه در قبضه قدرت اوست که اگر همه را هلاک کند باک ندارد و در کمال وی هیچ نقص نبود و آفریننده و دارنده و روزی دهنده همه اوست، آنگاه باشد که شمه ای از عظمت در دل وی حاضر شود.
ادب سیم
آن که دل حاضر دارد در خواندن و غافل نشود و حدیث النفس وی را به جانب پراکنده بیرون نبرد و هرچه به غفلت خوانده ناخوانده داند و دیگر بار باز سر شود که این همچنان بود که کسی به تماشا در بستانی شود و آنگاه غافل باشد از عجایب بستان تا بیرون آید که این قرآن تماشاگه مومنان است و در وی عجایب حکمتهاست که کسی که در آن تامل کند به هیچ چیز دیگر نپردازد پس اگر کسی معنی قرآن نداند، نصیب وی اندک باشد، لیکن باید که عظمت آن در دل وی حاضر بود تا پراکنده اندیشه نبود.
ادب چهارم
آن که در معانی هر کلمتی اندیشه می کند تا فهم کند و اگر به یک بار فهم نکند اعادت می کند و اگر از وی لذتی یابد اعادت می کند که آن اولیتر از بسیار خواندن و ابوذر می گوید رضی الله عنه که رسول (ص) یک شب تا روز در نماز این یک آیت اعادت می کرد، «ان تعذبهم عبادک، و ان تغفر لهم فانک انت العزیز الحکیم» و « بسم الله الرحمن الرحیم» بیست بار اعادت کرد و سعید بن جبیر شبی در این آیت تامل کرد که، «و امتازو الیوم ایها المجرمون» و اگر آیتی می خواند و معنی آیتی دیگر می اندیشد حق آن آیت نگزارده باشد.
عامر بن قیس از وسواس گله می کرد گفتند، «آن حدیث دنیا باشد» گفت، «اگر کارد در سینه من کنند بر من آسانتر از آن که در نماز حدیث دنیا اندیشم، ولیکن دل مشغول آید که پی حق تعالی چون ایستم و چون بازگردم؟» این جمله وسواس می دانست، به حکم آن که هرکلمه که در نماز می خواند باید که جز آن معنی در آن وقت هیچ چیز نیندیشد و چون اندیشه دیگر بود، اگرچه هم از دین بود وسواس بود بلکه باید که در هر آیتی جز از معانی وی نه اندیشد و چون آیات صفات حق تعالی خواند در اسرار صفات تامل کند تا معنی قدوس و عزیز و جبار و حکیم و امثال این چیست؟ و چون آیات افعال خواند چون، «خلق السموات و الارض» از عجایب خلق، عظمت خالق فهم کند و کمال علم و قدرت وی بشناسد تا چنان شود که در هرچه نگرد حق را بیند و از وی بیند و همه به وی بیند و چون این آیت خواند که، «انا خلقنا الانسان من نطفه»، در عجایب نطفه اندیشد که یک قطره آب یک صفت از وی چگونه چیزهای مختلف پدید آید، چون گوشت و پوست و رگ و استخوان و غیر آن و آنگاه از وی اعضا چون سر و دست و پای و چشم و زبان و غیر آن چون آفریده شد و آنگاه عجایب جواهر معانی چون سمع و بصر و حیات و غیر آن چون آفریده شد و آنگاه عجایب جواهر معانی چون سمع و بصر و حیات و غیر آن چون آفریده شد و چون پدید آمد؟
و معنی قرآن همه شرح کردن دشوار بود و مقصود از این تنبیه بر جنس تفکر در قرآن و معانی قرآن سه تن را ظاهر نشود: یکی آن که اول تفسیر قرآن ظاهر نخوانده باشد و عربیت نشناخته باشد دیگر آن که گناهی بزرگ از کبایر مصر باشد، یعنی بدعتی اعتقاد کرده باشد و دل وی تاریک شده بود به ظلمت بدعت و معصیت و دیگر آن که در کلام اعتقادی خوانده باشد و بر ظاهر ایستاده و هرچه به خلاف آن به دل وی بگذرد از آن نفرت گیرد و ممکن نگردد که این کس هرگز از آن ظاهر فراتر شود.
ادب پنجم
آن که دل وی به صفتهای مختلف می گردد، چنان که معانی آیات می گردد، چون به آیات خوف رسد، همه دل وی بیم و زاری گردد و چون به آیات رحمت رسد، گشادگی و خرمی در وی پدید آید و چون صفات حق تعالی شنود، عین تواضع و شکستگی گردد و چون به محالات کفار شنود که در حق خدای تعالی گفته اند، چون شریک و فرزند، آواز نرم تر کند و با شرم و خجالت خواند و همیچنین هر آیتی را معنیی است و آن معنی را مقتضائی است باید که بدان صفت می گردد تا حق آیت گزارده باشد.
ادب ششم
آن که قرآن چنان شنود که از حق تعالی شنود و تقدیر کند که از وی می شنود در حال. و یکی از بزرگان می گوید، «من قرآن می خواندم و حلاوت آن می نیافتم تا تقدیر کردم که از رسول می شنوم، پس از آن فراتر شدم، تقدیر کردم که از جبرئیل می شنوم و حلاوت زیادت یافتم، پس فراتر شدم و به منزلت مهین رسیدم و اکنون چنان می خوانم که از حق تعالی می شنوم بی واسطه و اکنون لذتی می یابم که هرگز نیافته بودم.»
غزالی : رکن دوم - رکن معاملات
بخش ۶۲ - اصل هفتم
بدان که سفر دو است: یکی به باطن و یکی به ظاهر. سفر باطن سفر دل است در ملکوت آسمان و زمین و عجایب صنع ایزد تعالی و منازل راه دین و سفر مردان این است که به تن در خانه نشسته باشند و در بهشتی که پهنای وی هفت آسمان و زمین است جولاهان می کنند، چه عالمهای ملکوت بهشت عارفان است. آن بهشتی که منع و قطع را به وی راه نیست و حق تعالی بدین سفر دعوت می کند بدین آیت که می گوید، «اولم ینظروا فی ملکوت السموات و الارض و ما خلق الله من شییء»
و کسی که از این سفر عاجز آید، باید که به ظاهر سفر کند و کالبد را برد تا از جایی فایده ای گیرد. و مثل این چون کسی بود که به پای خویش به کعبه رسد و مثل آن دیگر چون کسی بود که بر جای نشسته، کعبه وی آید و گرد وی طواف می کند و اسرار خویش با وی می گوید و تفاوت میان این و آن بسیار است. و از این بود که شیخ ابو سعید ابوالخیر رحمهم الله گفتی که نامردان را پای آبله گردد و مردان را سرین و ما آداب سفر ظاهر در این کتاب یاد کنیم در دو باب که شرح سفر باطن دقیق بود و در چنین کتاب شرح نپذیرد:
باب اول در نیت سفر و آداب و انواع آن
باب دوم در علم رخصتهای سفر.
حمیدالدین بلخی : مقامات حمیدی
المقامة الرابعة عشر - فی الوعظ
حکایت کرد مرا دوستی که در سفر یار موافق بود و در حضر جار ملاصق که: وقتی از اوقات بحکم ضیق حال و اختلال مال از مسقط الهام و منبت الاقلام قصد انتقال کردم و رای ارتحال.
والحر لا یرضی بذلة نفسه
و بما یوخر یومه من امسه
فقذاة مشربه وکدرة حاله
و افول کوکبه و کسفة شمسه
و یخاف نازلة المذلة بغتة
فلربما نزل الکریم برمسه
بتاز صدمت ایام در شکست مباش
بلند قدری اندر مضیق پست مباش
باختیار در ایام پایمال مشو
ز احتقار در اجناس زیر دست مباش
مراد خویش چو مردان بهر مکان بطلب
اگر ز من نشدستی زمین پرست مباش
شراب ناب خور از جام آفتاب فلک
بعشوه های غرور سراب مست مباش
ز بعد صورت هستی چو نیست خواهی شد
همیشه در پی سوادی نیست، هست مباش
پس دل از اقامت برداشتم و نماز با اقامت بگذاشتم، گاه چون سوسمار در رمال وگاه چون پلنگ در جبال، گاهی چون ماهی در آب و گاه چون عقاب در هضاب میرفتم از بیداء به بیداء تا برسیدم بصور و صیدا، خاک آن تربت را با آب غربت سازگار دیدم و نفس را در آن خطه جای آرام و قرار.
روزکی چند در آن حدایق بودم و از بوایق سفر بیاسودم، از هر گوشه ای توشه ای می جستم، دل را مکانی طلب می کردم و منزل را امانی
تایکروز بامداد پگاهی رسیدم بجایگاهی، جمعی دیدم نشسته و قومی ایستاده، منبری آراسته و نهاده، پیری متلبس متطلس با روی زرد و دمی سرد و سینه ای پردرد، از وعظ شمعی افروخته و خلقی را پروانه وار سوخته.
جمعی از وعد و عید او متحیر و از زجر و تهدید او متغیر، هر یک بر گناهی آهی می کرد و بر تبذیری تشویری می خورد، آب از دیده ها می دوید و بر سینه ها می چکید.
گوشها پر سماع و خروش و سینه ها پر شعاع و جوش، چشم بگشادم و گوش بنهادم و استماع را قصد اجتماع کردم، پیر واعظ بزبان فصیح می گفت: ای مسلمانان هر که را در سر سودائیست بداند که امروز را فردائی است.
بدانخدای که این افلاک را بر پای بداشت و این املاک را بر جای که هر حسنه را مکافاتی و هر سیئه را مجازاتی هر حلال را حسابی و هر حرام را عذابی و هر یک را مرجعی و مآبی.
مرگ جوانان در جوانیتان پند داد سودمند نبود و موکل پیریتان بند بر نهاد گزند نکرد، مپندارید که عیش و طیش بآخر نخواهد رسید و لباس عمر بفرجام نخواهد درید کلا و حاشا و لا یکون الا ماشاء منادی شرع در خروش است و واعظ شیب بر بناگوش.
چندین بشیر و نذیر بر در تو آمدند تو بدان پند نپذیرفتی و چندین حکم محکم و قضای مبرم بسر تو رسید اعتبار نگرفتی، در شارع شریعت بازیها کردی و با منادیان حق طنازی ها نمودی
ای بدخول آبی موجود شده و ای بخروج بادی معدوم گشته، این چه باد ریاست است و آتش سیاست، که نه بر غرفات سقف گیتی تخته وقف تست و نه بر شرفات ایوان عالم ارقام نام تو، باش تا اجل معهود دامن امل نامحدود بگیرد و چراغ حیات بوزش باد ممات بمیرد.
این بساط ممدود فرسوده گردد واین انفاس معدود پیموده آید، این ترکیب مشرف وترتیب مزخرف روی بتخریب نهد و انتصاب قامت از انتساب استقامت بگردد، اطناب عروق و اعصاب از درستی رای سستی کند و منظر قامت روی بنشیب و پستی آورد.
فراش اجل فراش امل را در نوردد و ساقی هادم لذات خاشاک و قذات در اقداح افراح اندازد، آنگاه بدانی که این گفته ها را ملامتی است و این کرده ها را غرامتی و مکافات و مجازات را روز قیامتی.
لیجزی الذین اساوا بما عملوا و یجزی الذین احسنو بالحسنی
یا عارف الدنیا و اسرارها
من عرف الدنیا لما اختارها
لا تکرم النفس اذا مااشتهت
اذهی لا تعلم اخطارها
ماالتفتت نفس الی راحة
لو عرف الانفس مقدارها
دل در جهان مبند که یاری است بی وفا
جامی است بی شراب و شرابی است بی صفا
نوشش مچش که زهرافاعی است در عقب
خمرش مخور که رنج خمار است در قفا . . .
نقش کرم مجوی که الدار قدخلت
نام هنر مپرس که الربع قدعفا
پس گفت ای طایفه غربا و زمره ادبا، مراتب سببی مقدم است بر قرابت نسبی و لحمه ادبی زیادت است از لحمی و عصبی که از قرابت سببی نسیم نسبت آید و از قرابت نسبی خصومت و نصب زاید و من برکارگاه کربت باشما همتار و پودم و ببارگاه غربت همزاد و بود، الا آنکه حالی چون حروف جمع یکرقکعه ایم و ساکن یک بقعه
پس دیگر بار بسر وعظ باز شد و از انجام سخن بآغاز شد و گفت ای گرسنگان بادریوزه و ای تهی شکمان بی روزه، خوش باشید که اجوع یومین و اشبع یوما صفت انبیا و نعت اولیاست که راحت دنیامنتهای همت کورانست و علف مدخر عالم مبتغای طبیعت ستوران
فرعون لئیم روزی هزار بره بر خوان مینهاد و موسی کلیم در زیر گلیم از گرسنگی ندای انی لما انزلت الی من خیر فقیر در میداد که نه از آن عزت هزتی تقاضا می کرد و نه از آن قلت زلتی.
فرمان آمد که ای موسی خوش باش که شربت مکالمه را سینه صافی شاید و طعام مؤانست را معده خالی باید که الاکلة مع الاکة مضرتان و البطنة مع الفطنة ضرتان تو از آن عزیزتری که ترا بنان و آب و خور و خواب بازگذاریم کس بود که بفراموشی ده من طعام بخورد، روزه را بپذیریم و در مواعید مکالمه اگر تو خلالی در ندان کنی بر تو بگیریم.
در راه عشق بر تو بگویم نفس نفس
وز کوی شوق بر تو شمارم قدم قدم
در کوره محبت و در بوته هوی
گو تا زند زبانه آتش علم علم
ای سرهنکانی که لباس طریقت قبای شماست و ای کسانی که کسای حقیقت وطاء و ردای شما از نو و کهنه بصورت برهنه و از قصب ممزج بمعنی متوج و مدوج تاج و دواج سبب رواج مؤنثان و مخنثان است نه پوشش مردان میدان.
لنا الترس حجل و الجیاد سریر
لناالسیف شنف و الحدید حریر
هر که نه بجامه علم پوشیده است بی جامه است و هر که نه بعمامه علم آراسته است بی عمامه که هر که را در صف بندگی وصفت خواجگی دو پیراهن دادند.
حلاوت ایمان در بهای یکی نهادند که طراوت جامه دوگانی با حلاوت مسلمانی جمع نشود، پس چون ذیل سخن دراز شد، عنان سخن باز کشید و گفت بدانید که من عزم بلاد بنی شیبه دارم و قصد زیارت خاک طیبه.
هر کرا بر دستارچه مروت عقدی است و در کیسه فتوت نقدی، ابر وار راد باید بود و آزاده وار آزاد، که هر آینه بیابد مکافات این سخا و مجازات این عطا یوم الحشر و الجزاء والله یضاعف لمن یشاء هر که بود چون مار از پوست از جامه بیرون آمد و از کفش و عمامه آزاد شد و شیخ چون سیر صدمه عمامه شد و چون پیاز ده جامه.
چون گل مقصود از چمن امید برست و بیافت آنچه از قوم میجست، جمله اثقال احمال در آغوش کرد و صاحب القمیصین لایجد حلاوة الایمان را فراموش کرد
چون از پایه منبر بزیر آمد، چون ماهی غوطه خورد و چون نهنگ و تمساح عبره کرد بعد از آن خیال او ندیدم و مقال او نشنیدم.
معلوم من نشد که ز احداث روز و شب
با او چه کرد گردش ایام بلعجب؟
در جام او چه کرد جهان زهر یا شکر؟
در دست او چه داد فلک خار یا رطب؟
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۷۶
هستی باغی و ممکن نیست گهر
بر رسته در او هیچ خسی پوچ ثمر
لیکن نتوان درودش چون نتوان یافت
گلبن بی خار و بوستان بی سر خر
یغمای جندقی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۶
تا کی گوئی قطره فروهل یم جو
گشتم خفه زین پر نفسی ها کم گو
گفتی که خداست آدم آری آری
... شغال مرده سگ آدم کو
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۵۲ - به احمد صفائی فرزند خود نوشته
شاخه های سفارش که کشت و کار دمید و پسته و انار و هسته را در باغ نگارش کاشته بودم همه از گران خیزیها و سست آویزی های تو خرزهره و کبست رست و شرنگ و تریاک آور، شعر:
این مرتبه را دنگی و شوری باید
من گویم و خود تو نشنوی شوردنگی
کاش از آن پیش که هنگام درخت کاری سپری گردد و مرغ امید ما از آسیب بند و گزند سیاه دستی های تو کوب آزمای خسته بالی و شکسته پری، رهی را آگهی می دادی تا انجام این کار و فرجام این کرد از مردی خواهم، و درمان این رنج از خداوند دردی جویم. باری با آنکه سودی شگرف در پای رفت و زیانی ژرف دست افکند همچنان از تو سپاس اندیشم و نیز شرمنده بخت خویش که زودم از آن خوی زشت و نهاد اهریمن سرشت آگاه کردی تا شاه نشین از پا گاه و زفتی از آماه و پاداش از بادافراه بازدانستم و راه از چاه و گل از گیاه و درست از تباه دریافتم، کنونت که سرشت این است و سرنوشت چنین خار و گلت یک رنگ است و پشیز و گهریک سنگ، سود خود در زیان دوستان دانی و بهار دمن در خزان بوستان.
خواهشمندم ازین پس به نامه و پیامم روز تباه نخواهی و به سرد سرائی های تیتالم که ناخنه چشم و هزارپای گوش است رامش سال و ماه نبری، کمندت باب این نخجیر و مرغت مرد این انجیر نیست.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۸۰ - از قول میرزا حسن مطرب به میرزا محمدحسن مولانای اصفهانی نگاشته
خورشید بی ستاره را امروز به کوری برگشته اختران که روز ما چون شب زلفش تیره خواهند، دیدار کردم، و اندیشه مهر پیشه روان سرکاری را برون از ساختگی گفت و گزار فرمود مرا خانه و سامانی نیست، و به دور باش شاهانه تیاق اندیش و دربانی. در این ویرانه بر خردمند و دیوانه باز است و با دید پاکیزه و دامان پاک رامش آشنا و بیگانه بساز. چه خوشتر از آن که سپهر دانش و هوش و کیهان چشم و گوش چراغ دوده دانائی فروغ دیده بینائی، کلید درهای بسته، امید دل های شکسته، دانای رازهای نگفته، بینای خرده های نهفته، گوهر شناس موم و خارا، آئینه دار زشت و زیبا، سرکار ایاشن همایون سایه بر این مرز ویران گسترد و کلاغ کلبه ما را که نشان آبادی بر بال سیمرغ و پر هماست تختگاه شهریاران سازد. کاشم امروز سرافراز ساخته بود و کلاه گوشه بخت بلندم بر افسر مهر و ماه افراخته، پس از اینش اگر در سرافرازی ما کوتاهی خاست و نهاد دوست نوازش را در انجام این پیمان که مرا کام دیرین است و به کام اندر باده تلخ و آب شیرین تباهی رست، از تو خواهم دید و دانست، راه نمودی و توشه ندادی به خویش خواندی و در نگشادی.
سرکار ابراهیم خان نیز هر هنگام از اندیشه خویش باز آید و خامه زیبا نگارش رابویه چهره پردازی فراز، اینک روی گشاده ایستاده ام و چشم پالائی و چهره آرائی را آماده. شنیدم در پایان پیری استاد سخن آذر بیگدلی را فرمان آبشخورد رخت به شیراز افکند. جوانان سخن سنجش از در پرده دری بزمی از باده مست و بردگان سایه پرست برآراستند و بی آنکه از هنجار انجمن و اندیشه رسوائی آگاه باشد به مهمان خواستند. یکی از زنان رامشگر به دستوری و انگیز میزبان پیر پارسا را سرودگویان همی پیرامن گشت و به اندازی خواست که خواسته آنان است. گریبان گشاده بر دامن نشست و پیله گرا دست در گردن انداخت و آنچه نشاید گفت کردن گرفت. سرکار آذرش گرم خیز و نرم آویز آستین بر روی گسترد و دست فرا موی کشید و گفت، بیت:
جان چو بیرون شد پی تیر آمدی
بر سرت گردم چرا دیر آمدی
سرکار ابراهیم خان نیز آنگاه در اندیشه ما رفت که گل فرسوده خار است و شنگرف آلوده زنگار.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۲۴ - نامه ای است از کسی به کسی، کلک یغمائی مترجم آن است
قبله گاها:
اگر محول حال جهانیان نه قضاست
چرا مجاری احوال بر خلاف رضاست
کسی ز چون و چرا دم نمی تواند زد
که کارگاه حوادث ورای چون و چراست
ای عزیز آخر دیدی که بوستان بی سر خر و انجمن خالی از خطر نیست. با وجود این همه مردم مختلف اللحیه همانا محفلت را تکیه بکتاش باید گفت. من اینکه پی سپر و خود را از این مخاطرات بیرون خواهم افکند اگر چه حمل بر بدعهدی خواهی کرد و این حرمت را به بیوفائی نسبت خواهی داد. الفراق ممالا یطاق من سنن المرسلین، رفتم تا کی و کجا به شرف حضور حضرت که وام دل بود و او کام جان دید روزی شود. یا عزیز این چه اوضاع است که در هر مجلس و محفلت شهود می افتد، این ایوان بزم است یا میدان رزم، اگر میدان رزم است ما مردم میدان نیستیم و اگر ایوان بزم، این همه اصحاب رزم کیستند، غرض من زیاده تاب درنگ نداشتم آسیمه سر روی به صحرا گذاشتم.
یغمای جندقی : بخش اول
شمارهٔ ۱۴۲ - به دوستی نگارش رفت
دلم می خواهد این نامه به آئین زمانه نگارش افتد و روزگار پریشان خود را به کیش و کردار ایشان گزارش کنم. جانم خاک رهت باد و روانم گرد گذرگاهت، کجائی، چه جائی چه می دهی و چه می ستانی چه می زنی و چه می خوانی؟ بختت مهربان است یا سرگران، همرهان یار دلند یا بار دل، از خواجه و شیخ چه اندوخته ای و از این و آن چه آموخته ای، مردم را با تو آشتی یا جنگ است و ترا با ایشان اندیشه نام یا ننگ. بدان فرگاه که چرخش خاک درگاه است و اختر میخ خرگاه، چونانکه روزگار رفته راهی داری یا داستان بیماری های دروغ دیر بسته خاک گذرگاه است و کاوش باز است و دست چالش دراز. آن دشمن دستان دست بهرام بازو دوست گردیده یا همچنان ساز اندیش نیرو است و در پهنه پرخاش رزم آورد . آن کارهای دیگر ناگفته گویاست بر چه روش و سبک است و کدام منش و رنگ، بدان خدای که مرا بندگی داد و ترا خداوندی، اندوه و خرسندی، خواری و ارجمندی، کاهش و فزایش، بی تابی و آسایش، بلندی و پستی، هشیاری و مستی، هر چه هست بی کاست و فزود نگارش و همراه هر که دانی و توانی به بنده خاکسار خویش فرست، که سراپای تن و جانم دیده و از چشمداشت سفید است.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۱۸ - به سرکار نواب والا نگاشته
پستی خویشتن را درپای هستی آن فرخ جان و فرخنده تن مایه ارجمندی و پایه سربلندی یافته رنج افزای انجمن والا می گردم، دیروز که سرای آزاده راستان شاهزاده راستین سیف الدوله به دیدار گیتی فروز سرکاری بهشتی همه کام و رامش بود و سپهری همه نام و آرامش، سنجیده گفتی که پیش از شناخت در نکوهش گولان خود کام و دیوان آدمی نام از دل بر زبان رانده بودم و از خامه بر نامه نشانده خواستند، چون روزگاری است از این راه و روش بر کنارم و بیرون از آن خوی و منش روزگار، چندانکه سگالش دور پوی پهنه پویائی فراخ افکند و اندیشه دیرپای درنگ سهلان سنگ گران آورد، از آن گم گشته نام و نشانی به چنگ نیفتاد و پای پویائی و پیشانی جویائی از هر راه به سنگ آمد. ناگزر فرمایش والا انجام نیافت و کمند بویه سرکاری را این کمینه شکار که کمترین نخجیر دام است و لاغرترین مرغ بام، آرایش فتراک کام نگشت. پس از آنکه بندگان والا را رای شتاب بر ساز درنگ پیشی گرفت و از تخت مشکو بر رخش بازگشت رخت کشیدند، رهی همچنان راه اندیشه می تاخت و به پای پیمایش سامان سگالش می سپرد. مگرش به نیروی کوشش بدست آرم و بدست بستگان سرکاری باز سپارم، همه شب خوابم از تاب اندیشه سپری بود، و هوش آب هنجار آذر لگام را چاراسبه جای بر رخش دربدری. با این همه از گم گشته خویش نشانی ندیدم و نامی نیز نشنیدم، ولی بر همان اندام و انداز و انجام و آغاز ژاژی تنک مایه و لاغی سبک سایه که خوی یاوه درای و خامه سرد سرای قصاب از در آزمون و روی آرزو در هم سرشته است و بر پارچه پرندی نوشته در کهنه نگارش های باستانی فرا چنگ افتاد.
اینک نگارندگی و بزم بهشت آئین سرکاری را به امید پذیرش بندگی شد، باز بر هر در شتافته آن یک را و نیز از این گونه کالا پست یا والا هر چه هست باز جسته، به خواست خدا در جنگ سرکاری نگارش خواهد رفت. تا تن را بازوی رفتن است و زبان را نیروی گفتن، جز راه بندگی نپویم و جز راز پرستندگی نگویم، مصرع: بندگان را تا چه اندیشه خدائی های تو.
یغمای جندقی : بخش دوم
شمارهٔ ۷۳ - در اظهار قرب معنوی نگاشته
پائی بسته و دستی گشاده، قلمی گرفته و دلی داده ام که زبان بی زبانی گشایم و نیستی هستی نمای خویش را به وجهی که در کسوت عبارت زیبا نماید باز نمایم، ولی پای تا سر فکرتم و سر تا پای حیرت که کاخ سخن را به کدام دست باید افراشت، و پیش طاق مصطبه نامه را بچه نقش باید نگاشت. اگر از صداع خمار مهاجرت شکایت کنم خاکم به دهان چه مباینت و کدام مفارقت؟ از یمن ساقی ارتباط ارواحم همواره باده جان افزای وصال در جام است و چنانچه از نشاط ساغر مواصلت چهره روایت را طراوت دهم مهرم بر زبان کدام قرب و چه مواصلت؟ بواسطه عدم اختلاط اشباح زهر روان فرسای مهاجرتم پیوسته در کام، هجری به وصل مخلوط دارم و شامی به صبح مربوط. از جهتی به مرحله ها دورم و به حیثیتی واقف بزم حضور.
سبحان الله چه حضوری چه غیابی چه فراقی چه وصالی، کیستم یا چیستم که طریق حضور و غیاب پویم و با وجود شریف خداوند وجود عدم آمود را مستمسک کرده از قرب و بعد سخن گویم، نقش بر آب را با هستی چه کار و موج سرآب را با حکایت اثبات خود فروشی چه بازار. امید که خرده نگیرند و عذری که در برائت ذمه این جسارت اقامه رفت بپذیرند، فرد:
گر بگویم که توام یا تو منی نیست عجب
از زبان تو برون آمده حرف از دهنم
بالجمله همان اولی که به عجز تمسک جسته و لب خامه عریضه نگار را از شهد این دعوی بزرگ که عقل دقیقش در تحقیق چون خر در وحل است و مگس در عسل فرو شست، شیوه صورت پرستان را اقتدا کنم و به سیاقی که معهود ارادتمندان است زبان کلک بیان را به قصه دوری صوری و مهجوری ضروری آشنا. بلی چنانچه رای عاطفت پیرا تفقد حال این عقیدت...اقتضا کند معلوم بود حال کسی کز تو جدا ماند دور دور از محفل حضور حسرت حربای محروم از آفتاب است و حالت سراپا ملالت ماهی مهجور از آب، تمیز شب از روز نتوانم، بلکه روز و شبی ندانم، تا دست بی مهر روزگارم از عقد حاشیه نشینان بزم سامی خارج افکنده پریشان تر از زاهدان سبحه گسسته ام و از عهدی که ساقی دور سپهرم باده درد انگیز دردآمیز حرمان از ساغر گماری دور وصال در مذاق ریخته تلخکام تر از شاهدان مینا شکسته، فرد:
نایدم آه ز ضعف از دل غمناک برون
ورنه می آمدم از عهده افلاک برون
چیزی که به دستیاری آن زنگ غمی از آئینه خاطر توان پرداخت و مستمسکی که در این گرفتاری خط آزادی دل از تنگنای ملالت توان ساخت، رقیمه جات مشتمله بر مژده استقامت ذات مسعود است، و وجود محمود چنان می پنداشتم دریافت این سعادت به توسط تو اصل عرایض میسر خواهد گشت، و اقلا پس از آنکه ده طغرا عریضه کمترین مشهود دیده حق بین افتد، باری اندیشه صدور خطاب و جوابی اگر همه عتابی است در ضمیر همایون خواهد گذشت، مصرع: بسوختیم در این آرزوی خام و نشد. معلوم است نامه من بنده را شایستگی جواب و به مدلول، مصرع:صیدی که دور شد ز حرم کشتنی بود. جز خون ریز خون گرفته ای که از ساحت حرم جرم حضور مساحت صحرای زنهار خوار محرومی گزیند صواب نیست ولی مباینت اضطراری را با مغایرت اختیاری فرقی هست، مصرع: آنکه روی از همه عالم به تو آورد نشاید.
مستدعی چنان است که خلاف ماضی را امضا و بنان و خامه وحی ترجمان را گاه گاه به احتمال رحمت نگارش حرفی دو رضا فرموده، مراسم بنده پروری و فرایض عاطفت گستری را قضا فرمایند، چنانچه رجوع خدمتی نیز ضمیمه آن آید، مصرع: کرده باشی رحمتی وانگه به جای خویشتن.
رفیق اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
بود هر درد را درمان شکی نیست
ولی دردا که درد من یکی نیست
به راه عشق رو گر مرد راهی
کز این به سالکان را مسلکی نیست
به هر تارک بود آن خاک در تاج
ولی این تاج بر هر تارکی نیست
به قتل من چه حاجت ناوک آن
که تیر غمزه کم از ناوکی نیست
خوشم با مجلس مستان که آنجا
بزرگی را جدل با کوچکی نیست
رفیق از غم به صورت کو چه پیر است
به دل کودک‌تر از وی کودکی نیست
نظام قاری : فردیات
شمارهٔ ۷
از قدک تا باطلس چرخی
زآسمان تا بریسمان فرقست
میرزا حبیب خراسانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
میبرد خیل غم اسیر مرا
ساقی از دست غم بگیر مرا
شرزه شیری است غم که باده کند
بر چنین شرزه شیر چیر مرا
آهوی چشم تو خلاص کند
مگر از چنگ شرزه شیر مرا
گر نگیری به یک قدح دستم
کشد اندیشه ی خیر ،خیر مرا
وقت صبح است و باز مرغ سحر
میزند سوی می صفیر مرا
باده ی صاف و باد صبحدمان
می دهد نکهت عبیر مرا
نوجوانان ساده رخ کردند
از غم عشق خویش پیر مرا
روزگارم به ضرب مشت، خمیر
کرد و ماند آرزو فطیر مرا
در همه کار ناتوانم لیک
بینی اندر هنر دلیر مرا
در بیان و اصول و فقه و حدیث
همه دان ناقد و بصیر مرا
نیستم شاعر ار چه شعر بود
خوشتر از عمق و جریر مرا
شعر من بینات قرآن است
بمخوان شاعر و دبیر مرا
شاعری و دبیری اندر وزن
می نسنجد به یک شعیر مرا
خاک بر سر که با همه دانش
کرده ابلیس دستگیر مرا
روز و شب پالهنگ در گردن
می کشاند سوی سعیر مرا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۹
جز داغ سینه گل نکند در بهار ما
از جوی شعله آب خورد لاله‌زار ما
هر رنگ لاله‌ای که شکست آفتاب شد
پژمردگی نچید گلی از بهار ما
در چار فصل، گلبن ما را شکفتگی است
گل بسته است عقد اخوّت به خار ما
ما صاف طینتان به جهان صلح کرده‌ایم
آیینه تیرگی نکشد از غبار ما
ما را به خاک تیره برابر نمود عشق
این بود در جهان سبب اعتبار ما
هر چند لاغریم ولیکن ز روز و شب
تازد دو اسبه دور فلک در شکار ما
فیّاض گرچه طرز سخن تازه بود لیک
این طرز تازه‌تر شده در روزگار ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
یا بمن خود را ازین بیگانه‌تر بایست داشت
یا مرا با خویش یکرنگانه‌تر بایست داشت
من که جَستم دانه‌ریزی‌ها چه تأثیرم کند
صید را در دام، غمخوارانه‌تر بایست داشت
عقل غارت کرده‌تر چندان که لطف آماده‌تر
پاره‌ای دیوانه را دیوانه‌تر بایست داشت
پنجة بی‌طاقتی برتافت آخر زور صبر
اندکی این خانه را ویرانه‌تر بایست داشت
بر تو دست این دشمنان از دوستی‌ها یافتند
خویش را زین محرمان بیگانه‌تر بایست داشت
خواستی از روی معنی جا کنی در طبع من
پاس این صورت ترا رندانه‌تر بایست داشت
یا ترا یک پیرهن یارانه‌تر بایست بود
یا مرا یک پرده بی‌تابانه‌تر بایست داشت
خویش‌داری‌ها عجب مردانه صیدم کرده بود
حیف، صیدی این چنین مردانه‌تر بایست داشت
شعله را سوز از پر پروانه افزون‌تر خوشست
شمع را فیّاض ازین پروانه‌تر بایست داشت
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۹
مکن دراز به زیر سپهر پا گستاخ
که کرده‌اند برای کسی بلند این کاخ
عجب که کام خود از آسمان توانی دید
که کوته است ترا دست و میوه بر سر شاخ
اثر ندارد هر چند گوش گردون را
به دست ناله دریدیم پرده‌های صماخ
سرایتی به دل نازک تو نتواند
اگر چه گریة من سنگ می‌کند سوراخ
گلوی شیشة قسمت چو تنگ شد فیّاض
چه نفع دارد اگر دامن خم است فراخ