عبارات مورد جستجو در ۱۵۱۹ گوهر پیدا شد:
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۱ - در مدیح رکن الدین
بهار امسال خوشتر می نماید
که از صد گونه زیور می نماید
نسیم از غیب نافه میگشاید
صبا از جیب عنبر می نماید
تماشا را سوی بستان خرامید
که از فردوس خوشتر مینماید
همه شاخی چو طوبی می ببالد
همه حوضی چو کوثر مینماید
هر آن زینت که بستان داد بیرون
همه زیبا و در خور مینماید
گهی صورت چو مانی مینگارد
گهی لعبت چو آزر مینماید
صبا گوئی که عطار ی گرفتست
که از دم مشک اذفر مینماید
چمن گوئی ببزازی نشستست
که صد رزمه ز ششتر مینماید
گل ازرخسار آتش میفروزد
بنفشه زلف چنبر می نماید
بچشم نرگس جماش بنگر
که گوئی از دهان زر مینماید
هوا از بید خنجرها کشیدست
زمین ازلاله مغفر مینماید
بدامن ابر لؤلؤ می فشاند
بخرمن باغ گوهر مینماید
ز غنچه تیر و پیکان می بکارد
زلاله عود و مجمر مینماید
ازان نرگس همی سرمست خسبید
که لاله شکل ساغر مینماید
اگر ملک ریاحین سربسر باغ
کنون برگل مقرر مینماید
چه معنی نرگس شوخ از زروسیم
بسربر تاج و افسر مینماید
ورقهای گل از برکرد بلبل
کنون تکرار بی مر مینماید
مگر از صدررکن الدین بیاموخت
که حجتها ز دفتر مینماید
نکو باشد بهار امسال و ازوی
صفات خواجه بهتر مینماید
زمین حلمی زمان حکمی ملک طبع
که صبح از رای انور مینماید
بچشم همت او جرم خورشید
بقدر از ذره کمتر می نماید
بدادن جود حاتم می بکاهد
بدانش علم حیدر می نماید
فتاده در خم چوگان حکمش
زمین چون گوی عنبر مینماید
از آن طوطی جان جوید حدیثش
که شیرین همچو همچو شکر مینماید
زجودش قطره دان بحر اخضر
که از لؤلؤ توانگر مینماید
زرایش شعله دان چشمه نور
کز این چرخ مدور مینماید
بلطف از سنگ گل بیرون دماند
بعنف از آب آذر مینماید
هر آن بدره که شمس آرد سوی کان
بچشم او محقر می نماید
هران نظکی که آن در مدح او نیست
بایزید کان مبتر می نماید
زبوی خلق او همچون دم صبح
همه عالم معطر می نماید
زقدرش چرخ اعظم میفرازد
ز رویش سعد اکبر مینماید
بپیش رفعت او چرخ اعلی
چو حلقه زانسوی در مینماید
بوقت حجت و حل مسائل
زبانش تیز خنجر می نماید
ز بهر مجلس او روز وعظش
فلک نه پایه منبر مینماید
سخن را مدح او قیمت فزاید
که فعل تیغ گوهر می نماید
همه اسرار غیب از پیش رایش
چو آیینه مصور می نماید
طمع را هر تمنائی که بودست
زجود او میسر می نماید
کمر بسنه زبهر خدمت او
فلک همچون دو بیکر مینماید
خداوندا مکن اسراف در جود
که کان را کیسه لاغر مینماید
بپیش آرزوی دشمنانت
فلک سد سکندر می نماید
زصافی طبع تو طرفه است کابم
بنزد او مکدر می نماید
بلی این سرگردانی تو بامن
همه چرخ سبکسر می نماید
خداوندا بفضل خویش بپذیر
مراین عذری که چاکر مینماید
که هر بیت از قصیده چون گواهیست
که بر پاکیش محضر مینماید
کرم فرما و برجانش ببخشای
که الحق نیک مضطر می نماید
بر حلمت گناهش هیچ ننمود
وگرچه سخت منکر مینماید
برای عفو تو جرمی بباید
که مه در شب نکوتر مینماید
نیم خالی زدرگاه تو ورچه
مرا هرکس زهر در مینماید
زگردون نیست خالی جرم خورشید
وگرصد جای دیگر مینماید
زبهر مدح تو پرورده ام لفظ
سخن زیرا مخمر می نماید
همی تا دهر ابلق زای باشد
همی تا چرخ اختر می نماید
مطیع و رام بادت ابلق دهر
که چرخت خود مسخر مینماید
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۴۳ - در مدح بدرالین عمر
رخ خوب تو ناموس قمر برد
لب لعل تو بازار شکر برد
بنفشه گر چه بازاری همیداشت
چو زلف دید سردر یکدیگربرد
گل سرخ از تو می بربست طرفی
که رویت آب گل از یانظر برد
چو خورشبد از رخ تو نور برداشت
قمر زو بردو پس گل از قمر برد
بلعلت کردم از زلف تظلم
که از صبر و دل و جانم اثر برد
بزیر لب همی خندید و میگفت
برو سهلست اگر خود اینقدر برد
نپرسی زین دل مسکینم آخر
که باخوی تو عمری چون بسر برد
هر آنکو برزبان نام تو آورد
چو لاله در دهان خون جگر برد
چه جوئی از من مسکین تو باری
که هجران تو از من خشک و تر برد
بقصد جان من رنجه مکن دست
که جان خودرخت خویش اینک بدرد
ترا این بنده دانی بد نبودست
وگربد بودرفت و دردسر برد
بدم نزدیک تو چون حلقه در گوش
غمت چون حلقه ام زانسوی در برد
زباغ حسن تو کمتر خورد بر
کسی کو رنج برتو بیشتر برد
دلم چون عاجز از کارتو درماند
زتو شکوه ببدرالدین عمر برد
هنر مندی که گردون با همه قدر
زطبع گوهر پاکش هنر برد
جوان بختی که خورشید سعادت
زفرطالع سعدش نظر برد
صبا از بوی خلق اومدد یافت
صدف از نظم لفظ او گهر برد
بمجلس جلوه همچون زهره آورد
بمیدان حمله همچون شیر نر برد
بمیدان هنر اسب کرم تاخت
بچوگان وغا گوی ظفر برد
بنات النغش را خود منصبی ساخت
که در پیشش کمر شمشیر زر برد
چو سوی لب برد جام می لعل
تو گوئی ماه را نزدیک خور برد
نخیزد زان بزرگی این تواضع
که صد سجده برهر مختصر برد
نهال نو رسیده از بزرگی
که خلقش رونق باد سحر برد
چو رای صیدش آمد شیر گردون
بحیلت جانی از دستش بدر برد
بروز عرض او بهرتفاخر
مه و خورشید در پیشش سپر برد
اجل چون کرد قصد جان خصمش
سر پیکان اورا راهبر برد
ثبات حزم او سنک از قضا یافت
نفاذ امر تک از قدر برد
چه دستست اینکه از بس بخشش و جود
بچشم هر کسی را خطر برد
همیشه تا بگویند اینکه خورشید
زخاور رخت سوی باختر برد
تو مطر بخوان و مهماندار و می خور
که خصمت نوحه خوان و مویه گر برد
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - لغز حمام
چه گوئی چیست آن شکل مدور
که دارد خیمه با گردون برابر
چو ایوانی کشیده بر سر آب
چو خرگاهی زده بر روی آذر
هوایش روشن و آبش موافق
زمینش صافی و سقفش مصور
چوخلق عاقلان هم پاک و هم خوش
چو طبع زندگی هم گرم وهم تر
زمین او به رنگ چرخ ازرق
هوای او چو جرم ماه انور
ندیده خاک او هرگز تخلخل
نگشته آب او هرگز مکدر
زآبش رشک برده آب حیوان
زحوضش شرم خورده حوض کوثر
زهر سقفش یکی ماهست رخشان
بگرد هر مهی تابان سه اختر
برهنه گشته در وی همچو در حشر
بزرگ و خرد و درویش و توانگر
زخوشی راست پنداری بهشتی است
که دوزخ هست در اجزاش مضمر
بهشتست او ازان معنی که هرگز
نه سرما اندرو بینی و نه خور
به دوزخ نیک می ماند از آن روی
کز اتش میشود کارش مقرر
همه آلودگان آیند در وی
برون آیند ازو پاک و مطهر
خطا گفتم که این کعبه است لیکن
نه از بنیاد ابراهیم آذر
بلی کعبه است و جز احرام بسته
نه مؤمن اندرو آید نه کافر
تو کعبه دیده هرگز که در وی
روا نبود نماز هیچ جانور
درین کعبه خلاف آن پیاپی
مسلمان باشد و ترسا به هم در
در آن کعبه اگر سنگی سیاهست
که رو بر روی وی مالند بیمر
درین کعبه یکی سنگ سیاهست
که مالد روی زیر پایها در
فکنده اندرو سجاده بر آب
خشن پوشی سیه روئی مجدر
تو دیدی سنگ کاید بر سر آب
چو یک زنگی بآب اندر شناور
یکی لعبت درو از بهر خدمت
دو روی و ده زبان و زرد و لاغر
بشکل جدول تقویم بر وی
بسی خطهای بی پرگار و مسطر
کند مشاطگی زلف خوبان
که این صنعت شدست اورا میسر
نمیگردد ززلف دلبران سیر
هزارش ره نهادند اره برسر
بموئی کار او اویخته و او
هنوز آویخته بر موی دلبر
میان بست ازبن سی و دو دندان
برای خدمت زلف معنبر
خط شمشاد قدان دوست دارد
که اورا هم از ان اصل است مادر
کند ریش وزیر و زلف خاتون
ضعیفی دیده چونین ستمگر؟
طراز دوش او القاب شاهی
که در ملک است ثانی سکندر
سپهر تاج بخش اعظم اتابک
پناه مملکت خاقان اکبر
جوانبختی جهانبخشی که گردون
نبیند نیز چون او عدل گستر
اگر چه اصل او دریا و ابر است
هنر از خود نماید همچو گوهر
چنان کز ( یاء بیتی) کعبه نازد
بدین القاب نازد چرخ اخضر
مبارک باد این جای همایون
مربی مرا خورشید کشور
شهاب ا لدین خالص میر عادل
که عالم گردد از خلقش معطر
بوقت مکرمت لطف مجسم
بگاه تجربت عقل مصور
بروی مملکت بر خال عصمت
بدست سلطنت در گوی عنبر
دل او معدن جودست و دانش
کف او مرکز کلکست و خنجر
همه عمر ار کنم حصر معانیش
نگردد هیچ معنی زو مکرر
همیشه تا نماید تیغ زرین
همی این زرد گو زین سبز چنبر
معمر باد در این بیت معمور
ممتع باد ازین ایوان و منظر
سپهرش خاضع و بختش مساعد
جهانش بنده و ایام چاکر
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۷۳ - در وصف بنا و مدح خواجه رکن الدین
ای خورده کوب سقفت ایوان چرخ اطلس
خم گشته زیر طاقت نه طارم مقرنس
ای درجوار قدرت این چنبر مدور
وی در حریم جاهت این عالم مسدس
حیرت زده زحسنت این قبه مزخرف
عاجز شده زنقشت این گلشن مقرنس
از نقش دلگشایت گوی زمین منقش
وزعکس شمسه هایت روی هوا مشمس
ای سایه لطیفت بر سطح سقف مینا
وی پایه رفیعت بر سقف چرخ اطلس
ماه سپهر دین را از ذروه تو مطلع
شاخ گل طرب را در ساحت تو مغرس
از بوسها زمینت چون آسمان مجدرد
وزاستلام خاکت چون سطح آب املس
گر رازچرخ خواهی از طرف بام بشنو
ور سر غیب خواهی از رای خواجه بررس
خورشید دین و دنیا کانبخش رکن دین کوست
از نقصها منزه وز عیب ها مقدس
صدری که از بزرگی وزرفعت مناصب
جائی رسیده کانجا هرگز قدم نزد کس
گردون مگر بنامش زرمیزند از ان ماند
دینار ماه و خورشید اندر ازل مکاس
دربدو آفرینش چون عقل دید دستش
گفت این بوجه روزی تا حشر خلق را بس
ابر ار ز بحر طبعش بر خاک قطره پاشد
نرگس نروید اعمی سوسن نزاید اخرس
برجیس روز حکمش صف نعال بگزید
خورشید گفت برخیزاین نیست جا یهرخس
بردرگه جلالش نتوان رسید هرگز
اینهرزه گرد گردون هرزه چه میدودبس
باد این بنای عالی فهرست عزورفعت
واوراق عمر دشمن برکنده و مدرس
هر دیده کان گشاد ست آسیب چشم بدرا
بادا درآن تصرف منقارها ی گرکس
جمال‌الدین عبدالرزاق : قصاید
شمارهٔ ۹۸ - در شکایت از روزگار
منم آنکس که عقل را جانم
منم آنکس که روح را مانم
دعوی فضل را چو معنایم
معنی عقل را چو برهانم
گلشن روح را چو صد برگم
باغ دل را هزار دستانم
نثر را نو شکفته بستانم
نظم را دسته بسته ریحانم
دفتر فضل را چو فهرستم
نامه عقل را چو عنوانم
دیده عقل و شرع را نورم
گوهر نظم و نثر را کانم
بحر علمم که واسع الرحمم
کوه حلمم که ثابت ارکانم
از بلندی قدر و پستی جای
آفتابی برج میزانم
گرچه از ساز عیش بی برگم
در نوا بلبل خوش الحانم
بحر و کانم ازان همی خیزد
از دل و دیده لعل و مرجانم
عیب خود بیش ازین نمیدانم
کز عراقم نه از خراسانم
ورنه شاید بگاه نظم سخن
گر عنان ا زفلک نگردانم
گرنه ابرم چرا که بی طمعی
برخس و خار گوهر افشانم
در ره حرص تنگ حوصله ام
در قناعت فراخ میدانم
با چنین معطیان و ممدوحان
شکر حق را که صنعتی دانم
ای بسا عطلت ارزبان بودی
عامل آسیای دندانم
بعد از ایزد که واهب الرزقست
این سه انگشت میدهد نانم
مدح انگشت خویش خواهم گفت
زانکه من جیره خوار ایشانم
چه عجب گر بدینسخن که مراست
حسرتی میبرند اقرانم
شاعرم من نه ساحرم هم نه
پس چه ام سرلطف یزدانم
بی سر و پای تافته گویم
بی دل و دست چفته چوگانم
گاه خندان چو شمع و میگریم
گاه گریان چو ابر و خندانم
دور نبود اگر زروی شرف
یاد گیرد فرشته دیوانم
آه ازین لاف و ژاژ بیهوده
راستی شاعری گرانجانم
تا کی این من چنین و من چونان
چند ازین من فلان و بهمانم
از من این احتمال کس نکند
ور خود اعشی قیس و حسانم
چکنم چون نماند ممدوحی
مدح بر خویشتن همیخوانم
ورنه معلوم هر کسست که من
مرد کی ژاژخای و کشخانم
شکمم از طعام خالی ماند
لاجرم همچو چنگ نالانم
همه احوال خویشتن گفتم
چون بگفتم من از سپاهانم
اینچنین خواجگان دون همت
که همی نام گفت نتوانم
تا دل اندر مدیحشان بستم
بکف نیستی گروگانم
لقمه و خرقه ایست مقصودم
من بدین قدر آخر ارزانم
حاش لله که من بر این طمعم
سگ به از من گراینسخن رانم
غرض از قصه خواندن ایننظمست
ورنه کی من زقوت درمانم
بسته چار میخ طبعم ازان
خسته نه سپهر گردانم
حال من هیچ می نگیرد نظم
ورچه بر اهل نظم سلطانم
همچو شخصی نگاشته بی روح
در کف روزگار حیرانم
من بدین طبع و این جزالت لفظ
راست مسعود سعد سلمانم
جمال‌الدین عبدالرزاق : مقطعات
شمارهٔ ۷۹ - انقلاب اصفهان
دیدی تو اصفهانرا آنشهر خلد پیکر
آن سدره مقدس آن عدن روح پرور
آن بارگاه ملت وان تختگاه دولت
آن روی هفت عالم وانچشم هفت کشور
هر کوچه جویباری محکم بمهر عصمت
هر خانه سایه سایه با یکدگر مجاور
از غایت سخاوت زردار او تهی دست
وزمایه قناعت درویش او توانگر
اکنون ببین در آنخلد طوبی بیخ کنده
ولدان مو بریده حوران کشته شوهر
شهری چو چشم خوبان آراسته بمردم
خالی شده ز مردم حالی چو چشم عبهر
همچون صباح کاذب خطی ولی مبتر
همچون سراب شوره حظی ولی مزور
لطف خدای دیدی اکنون سیاستش بین
انواع لطف دیدی آثار قهربنگر
مشک از عنابچین در شد قار همچو کافور
لؤلؤ ز غصه در بحر شد قیر همچو عنبر
نحل اربداندی این ممکن که گردد از سهم
شهد شچو شحم حنظل مومشچو سنگمرمر
آتش پرست را گو برگیر نار و زنار
کایدر نماند اصلا نه مسجد و نه منبر
بنگر بدین عجایب طوفان و کوه جودی
دجال و مهد مهدی غرقاب و بیت مشعر
جمال‌الدین عبدالرزاق : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
دوش در گلستان سحرگاهی
پرده برداشت غنچه ناگاهی
چشم بلبل بر او فتاد از دور
کرد ربی و ربک اللهی
گل بصد لطف گفت خندانش
برگ مهمان بساز یک ماهی
گفت نرگس فدای مقدم گل
شکل این شش ستاره و ماهی
بهر گل دارم این ببار آری
چه کند سیم؟ عمر کوتاهی
بر نرگس دوید بلبل و گفت
که تو بر لشگر چمن شاهی
عاشقی مفلسم حریف بدست
وجه یک ماه چاره راهی
منم امروز از زر و سیمت
وامخواهی برای دلخواهی
تا بآن عاشقیت آموزم
تا کنم مطربیت گه گاهی
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۹۵
پیراهن و فوطه بر تن روشن تو
می رقص کند بناز گرد تن تو
گه دست گریبان زده در گردن تو
گه پای ترا بوسه دهد دامن تو
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۹۸
زلفی که همه سال دل و جان برد او
هرگز بوفا سوی کسی ننگرد او
گویند که سرخ است و سیه بایستی
چون سرخ نباشد که همه خون خورد او
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۰۱
در باغ شدم قصد سوی می کرده
جام می لعل را پیاپی کرده
گل را دیدم ز آب رعنائی خویش
از شرم تو سرخ گشته و خوی کرده
جمال‌الدین عبدالرزاق : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۵
نه چون رخ تو گلی بود یاسمنی
نه چون قد تو سرو بود در چمنی
نقاش ازل که روی خوب تو نگاشت
از تو چه دریغ داشت الا دهنی
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۱۱ - رزم شهریار بافرانک و اظهار عاشقی فرانک گوید
تنش بود لرزان دلش بود سست
خروشان و جوشان بکردار کوس
سپهبد چه دیدش فرو ماند سخت
کزین مرد گویا که برگشته بخت
چه آمد بر شهریار آن سوار
فرود آمد از باره راه وار
به سرچشمه آمد رخی پر ز خوی
چه مردی که سرمست باشد ز می
چه روی سپهدار فرخنده دید
زمین بوسه داد آفرین گسترید
سپهبد بدو گفت حال تو چیست
چه مردی و دردت ز کردارکیست
چنین داد پاسخ که ای نامجوی
کنون نیست هنگام این گفتگوی
کنون برنشین این سمند مرا
نگه دار پیمان کمند مرا
بیا و ببین تا سرانجام چیست
فتاده ز سربخودم از دست کیست
چنین داد پاسخ بدو شهریار
بمن تا نگوئی نکردم سوار
جوان گفت ای گرد نیکو سیر
مرا نام بهزاد هندی شمر
یکی قلعه دارم بدین کوهسار
ز گردان جنگی در او صد هزار
برادر یکی هست مهتر ز من
جهانجوی شیرافکن صف شکن
جهانجوی را نام شیرافکن است
سرافراز در جنگ شیراوژن است
بدین دشت بهر شکار آمدیم
بدام بلا در گذار آمدیم
بدان سنگلاخی که بینی ز دور
چه نزدیک گشتیم برخاست شور
یکی نعره آمد از آن کوهسار
چه تندر که غرد بگاه بهار
سواری پدید آمد از سنگلاخ
میان تنگ و سر گرد و سینه فراخ
یکی تنگ حلقه زره در برش
برخ برقع و خود زر بر سرش
تو گوئی که شیر است در پشت بور
که دید است دشتی پر از نره گور
برآشفت ما را چه دید آن سوار
که ای نامور گرد خنجرگزار
خرد نیست ما ناشما را بسر
که کردید زی صیدگاهم گذر
ندانید کاین صیدگاه منست
بدین صیدگه جایگاه منست
به نخجیرگاه یلانتان چه کار
که چون شیر آئید بهر شکار
مگر آنکه نشنیدی این داستان
که میگفت با بچه شیر ژیان
که زی صیدگاه هژبران متاز
به نیروی بازوی مردی مناز
بجائی که شیران شکار افکنند
بدانجا یلان کی شکار افکنند
بگفت این و برکند از جای اسب
خروشان و جوشان چه ارزگشسب
بما بر یکی حمله کرد آن سوار
بشد راست هنگامه گیر و دار
برادرم شیرافکن آمد بجوش
برآورد گرزگران را بدوش
مرا شد از آن تندیش دست کند
برو بر یکی حمله آورد تند
سوار اندر آمد چه شیر ژیان
بزد دست بگرفت او را میان
درختی که بد اندرین کوهسار
دلاور ببستش بدان استوار
چه بردار بستش دلاور دو دست
سبکبار بر کوهه زین نشست
بمن بریکی حمله آورد سخت
بلرزیدم از بیم او چون درخت
گریزان شدم من به پیش دلیر
چه گوریکه بگریزد از نره شیر
فتاد از سرم خود و کیش از میان
گسسته کمر رفت رنگ از رخان
برادر کنون در کمند وی است
بر آن دشت در زیر بند وی است
کنون گرتو او را رهائی ز بند
سرم را رسانی به چرخ بلند
که تا بد ز تو فره پهلوان
جهانجو فرامرز پشت گوان
فرامرز را مانی ای نامور
گمانم ازآن تخمه داری گهر
ز هنگام کیخسرو تاجدار
فرامرز را دیده ام چندبار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای گرد بهزاد خنجرگزار
فرامرز را گر بمانم رواست
نشد کج گمانی که بردی تو راست
مرا هست گوهر ز سهراب گرد
که گوی دلیری ز گردان ببرد
جهانجوی برزوی باب من است
و زین تخمه در جوی آب من است
من او را هم اکنون رهانم ز بند
به نیروی بازوی چرخ بلند
ز گردان بهزاد کرد سه چار
رسیدند از راه با گیر و دار
سپهبد نشست از بر اسب زود
برانگیخت آن باره مانند دود
بدان سنگلاخ آمد از گرد راه
زنعل ستورش رخ مه سیاه
چه آمد یکی نامور دید سخت
یکی نره گوری زده بر درخت
همی پخت گور و همی خورد شیر
نبد آگه از شیر شمشیر گیر
چه آمد به نزدیک جنگی هژبر
یکی برخروشید مانند ببر
چو آن نعره بشنید برجست تفت
نشست از بر اسب و نیزه گرفت
دلیر اندر آمد سوی کارزار
خروشید کای نامدار سوار
چه نامی بگو و نژادت ز کیست
بدین دشت و این رزم کام تو چیست
هم اکنون چه شیرافکنت دست بخت
به بندم دودست و زنم بردرخت
بر آتش چو نخجیر بریان کنم
دل مادرت برتو گریان کنم
بدو پهلوان گفت کای جنگجوی
ز مردان نزیبد چنین گفتگوی
نه من از تو درگاه کین کمترم
نه تو کوه البرز من صرصرم
نخستین بگو نام ای نام دار
چرا بسته ای روی در کارزار
نزیبد که مردان ببندند روی
به میدان در آیند سر کینه جوی
چنین داد پاسخ سوارش که بس
نباشد برابر بعنقا مگس
پدر نام من کرد شاپور گرد
بسی کرده ام در جهان دستبرد
همیشه مرا رای نخجیر هست
کمند و کمان گرز و شمشیر هست
همه ساله در دشت شیر افکنم
به تیغ و کمند و به تیر افکنم
بگو با من اکنون تو را نام چیست
که مادر بجانت بخواهد گریست
سپهبد چنین گفت با آن سوار
مرا نام نامی بود شهریار
ز نسل جهانجوی برزو منم
به تیر و به شمشیر بازو منم
ز سهراب و برزو نژاد منست
فلک زیر اسب چو باد منست
برزمی که من دست یازم به تیغ
بجز خون نبارد ز بارنده میغ
برزم دلیران چو رای آورم
سر سروران زیرپای آورم
چو نام دلاور رسیدش بگوش
درآمد چو دریای جوشان خروش
بزد دست برداشت پیچان سنان
درآمد بکردار شیر ژیان
سرنیزه برنامور راست کرد
به یک حمله ز اسبش جدا خواست کرد
سپهبد به پیچید ز افزار اسب
بزد تیغ در دم چو آرزگشسب
به دو نیم کردش سنان بلند
بزد دست و برداشت پیچان کمند
برافکند و آمد سرش زیر دام
سپهبد بپیچید و بر پس لگام
ز بالا همی خواست کاردش زیر
جوان نعره ای زد بکردار شیر
بزد تیغ ببرید بند ورا
جدا کرد از خود کمند ورا
به تنگ اندرش رفت مانند شیر
برآورد شمشیر شیر دلیر
دو گرد دلاور بشمشیر تیز
نمودند در دشت کین رستخیز
ز گرد سواران فلک تیره شد
برایشان دو چشم ملک خیره شد
زمین شد سیه آسمان شد کبود
سپهبد ندانست کان یل که بود
سرانجام کامد بر نامور
بزد تیغ افکندش از اسب سر
سپهبد به تندی و تیزی چو شیر
فرو جست ازپشت آن بور زیر
جوان نیز آمد بزیر از سمند
چو شیری که در خشم آمد ز بند
میان جهانجوی بگرفت تنگ
جهانجوی هم تیز بارید چنگ
میان جوان را ببر درگرفت
جوان ماند ازآن زور بازو شگفت
بکشتی گرفتن درآویختند
ز پی گرد بر چرخ مه ریختند
سپهبد سرانجام یازید دست
گرفتش کمربند چون فیل مست
برآوردش از جای و زد بر زمین
بزد دست و برداشت خنجر ز کین
همی خواست کز تن ببرد سرش
بخون غرقه سازد بر و پیکرش
برآهیخت چون خنجر آبدار
جوان نعره ای زد چو ابر بهار
که تندی مکن ای جوان دلیر
چه گر تند باشد با نخجیر شیر
شکاری کزین گونه در قید تست
دلش مدتی شد که در صید تست
بدین دشت و نخجیر جویان بدم
ز بهر تو هر سو هراسان بدم
فرانک منم دخت هیتال شاه
که برد از رخم رشگ تابنده ماه
شنیدم بسی ازدلیریت من
برسم فسانه بهر انجمن
دلم آرزوی وصال تو کرد
قدم را فدای خیال تو کرد
ز لشکر چو ماندی جدا ای سوار
بدانگه که رفتی بسوی شکار
دلم خواست تا آرمت در کمند
نشینم برافراز سرکش سمند
کنون مدتی شد که در کوه و غار
گریزانم ای نامور شهریار
ز سر مغفر هندوئی کرد دور
نمایان شد از ابر رخشنده هور
سپهبد رخی دید کز آفتاب
گرو برده از خوبی و آب تاب
نه دختر که بودی چو حور و پری
کمین بنده اش زهره و مشتری
دو چوکان زلفش شده گوی باز
به میدان گل در نشیب و فراز
دو زلفش به گل سنبل مشکبوی
لبش غنچه دندان چو شبنم بروی
دو جادوی مستش فریبنده بود
به پیش رخش ماه شرمنده بود
چه گویم من از خوبی روی او
که مه بود هندوی هندوی او
نگاری پری چهره و سرو قد
برخ همچو لعل و به لب چون بسد
جهانجوی را دل براو گرم شد
پذیرنده شرم آزرم شد
بیفکند خنجر ز کف کامیاب
تذروی برون شد ز چنگ عقاب
فرانک چنین گفت کای نامور
درخت مراد من آمد ببر
دلیریکه اکنون به بند من است
سرش زیر خم کمند من است
کنون مدتی شد که از باب من
گریزان شدست او بدین انجمن
گرفتست یک قلعه در کوهسار
بدزدی گرفتست در که قرار
کنونش چنین بسته نزدیک شاه
فرستم چه کو نیست با من سپاه
بدان تابداند شه نامدار
که از دخت او شد هنر آشکار
کنون خیز تا سوی ایوان رویم
بشادی ابا همدگر بغنویم
که دنیا سپنجی ست نااعتبار
غنیمت بود دیدن روی یار
چنین داد پاسخ بدو شهریار
که ای از رخت مهر و مه شرمسار
نه خوب آمد از مردم باخرد
که بد را مکافات با بد سزد
خردمند آنست کز رای کیش
به جای بدی نیکی آرد به پیش
خرد را در این کار در کار بند
برون آور این مرد را از کمند
بود آنکه جائی بکار آیدت
درختی که کاری ببار آیدت
ز نیکی هر آنکس که رای آورد
سراسر بدی زیر پای آورد
فرانک چنین داد پاسخ بدوی
که ای شیر آشفته تندخوی
هر آن چیز گوئی بجان آن کنم
بفرمان تو جان کروکان کنم
ولیکن همی ترسم ای نامدار
که بد بینم آخر سرانجام کار
برفت و برون آوریدش ز بند
چو شیر افکن آن دید برساخت بند
که گر در سرای من آیند شاد
نگیرم ازین رزم و اندوه یاد
شود روشن از رویتان خان من
دو روزی بباشید مهمان من
همی خواست تا هر دوان را به بند
در آرد بافسون و نیرنگ و بند
وز آن پس برد هر دو را نزد شاه
بدان تا ببخشد شه او را گناه
جهانجوی گفتا نخستین بدوی
بیا در هیونی چو صرصر بپوی
که گنجی که در حصن عنبر بود
چه از سیم و لعل و چه از زر بود
ازین قلعه یکسر برون آوریم
وز آن پس به پشت هیون آوریم
به بهزاد شیرافکن آواز داد
که زی قلعه درتاز مانند باد
هیون آنچه در دست داری بیار
دلاور برفت و بیاراست کار
هیونان کفک افکن آورد چند
همه دشت پهلو و بالا بلند
برفتند گردان با گیر و دار
بدان قلعه با نامور شهریار
ز دربند دژ چون درآمد دلیر
یکی اژدها دید مانند قیر
سپهدار دانست کان اژدها
نباشد بجز جادوئی بی بها
زبان را بنام خدا برگشاد
خدای جهان را همی کرد یاد
سپهبد در گنج بگشود زود
برون برد از آن قلعه هر چیز بود
ز سیم و زر و لعل و یاقوت زرد
ز بیجاده و عنبر لاجورد
همه سوی هامون کشید از فراز
ابا کرد بهزاد گردن فراز
نماندند در قلعه جز سنگ و خشت
تهی کرد زآن قلعه چیزی به هشت
وز آن جایگه با فرانک چو باد
سوی خان بهزاد رفتند شاد
عثمان مختاری : شهریارنامه
بخش ۳۹ - بخشیدن جام انجمن نمای با آئینه حکمت ارژنگ شاه به شهریار گوید
چو زین باغ طاووس زرین پر
برون شد به شام از حد باختر
غزالان مشکین به باغ آمدند
همه چشمها چون چراغ آمدند
سه لشکر برابر فرود آمدند
برآمد خروش طلایه بلند
بفرمود ارژنگ تا تخت زر
نهادند و گردان پرخواشجوز
همه یکسره پیش شاه آمدند
کمر بر میان با کلاه آمدند
سپهدار آمد به نزدیک شاه
شه ارژنگ برخواست از روی گاه
ببوسید چشم و سر نامور
برو بر فشاندند زرو گهر
به گنجور گفت آنکه گفتم بیار
بنه آن بر نامور شهریار
برفت و بیاورد گنجور شاه
نهادند بر پهلوان سپاه
نخستین یکی جام گوهر بکار
بیاورد پیش یل نامدار
ز گوهر مرصع مر آن جام زر
نهادند گردان پر خواشخور
دویم نیز در پیش آن نامدار
یکی آئینه پاک و صاف از غبار
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - در مدح سلطان علاء الدوله ابو سعد مسعود بن ابراهیم بن مسعود
عرب را آسمانی حق گذار است
عجم را آفتابی سایه دار است
ملک مسعود ابراهیم مسعود
که صاحب خاتم این روزگار است
همایون خسروی که عدل و انصاف
به شاخ ملک او پر برت و بار است
نظرهای کریمش با طراوت
هنرهای عظیمش بی عوار است
براق همتش معراج پیمای
عقاب دولتش نهمت شکار است
بر جودش خراج بصره ناقص
بر قدرش عزیز مصر خوار است
نه بحر جود او دشوار عبره
نه موج باس او آسان گذار است
سپهر از وی سپهری عکس مانند
جهان از وی جهانی مستعار است
ز دامش جان شیرین در کشاکش
ز داغش ران گوران پرنگار است
همش در عقد ملک انسی و جنی
همش در حبس طاعت مور و مار است
چنان بر باس و امنش غالب آمد
که گفتی امن او فصل بهار است
چنان تنبیه سهمش کاری افتد
که گفتی سهم او روزشمار است
همه احکام کلیش آفریده
همه ارکان جزویش استوار است
نوندش کوه و صحرا را سماری
حسامش دین و دنیا را حصار است
یکی با معجز و برهان دلدل
یکی با رعد و برق ذوالفقار است
یکی خاکی که صرصر زو پیاده است
یکی آبی که بر آتش سوار است
از آن مر پشت ماهی را پشیزه
وز این دردیده کیوان شرار است
از آن بر علم بیطاران تطاول
وزین در مغز جباران خمار است
خدنگش جرم بی جان است لیکن
بدو هر گونه جرمی جان سپار است
شهاب از جرم سنگش فضله دربست
که شیطان از گشادش سنگسار است
کمان رستم دستان به سختی
کم از تنبوک نرم شهریار است
قضا را بازوی چرخش خجیدن
به اندامش کشیدن صعب کار است
به شکل پیل یک دیدش نگه کن
نعم چون پیل یک دیدش هزار است
زمین را هیکلش سد سکندر
هوا را قامتش قد چنار است
به تن چون گرد کوهی در سلاسل
بتک چون گردبادی در عیار است
نهنگ آب ورزش بادپرور
کزان یشک درازش مسته خور است
حکال حرب اندر حمله در وی
بلرزد گر حکا سامهار است
به جنب فتنه کافد خلقت او را
هم از بینی ببینی در مهار است
بیارای راوی از آثار شاهان
حکایتها کز ایشان یادگار است
کرا بود است از ایشان کار و باری
که بر درگاه سلطان کار و بار است
فلک ایوان قصرش دید و میدان
همه گیتیش گفت اندر کنار است
چه میدان موج اسب و پیل و مردم
چه ایوان عین بند و گیر و دار است
تو گفتی عرصه شطرنج دنیا است
که در عرصه دورویه کارزار است
همیشه تا شعار دین و اسلام
ز جاه و منزلت با پود و تار است
به ملک اندر قراری بار خسرو
که دارالملک او دارالقرار است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - در مدح منصور سعید
جشن فرخنده فروردین است
روز بازار گل و نسرین است
آب چون آتش عود افروز است
باد چون خاک عبیر آگین است
باغ پیراسته گلزار بهشت
گلبن آراسته حورالعین است
برج ثور است مگر شاخ سمن
که گلشن را شبه پروین است
گرد بستان ز فروغ لاله
گوئی آتشکده بر زین است
بیشه از سبزه وز جوی و درخت
چون زمین دگر از غزنین است
آب چین یافته در حوض از باد
همچو پر کار حریر چین است
بط چینی که به باد است درو
چون پیاد است که با نعلین است
بچه ماند به عروسی عالم
که سبک روح و گران کابین است
شه او زیبد منصور سعید
که همین خسرو و آن شیرین است
ذوفنون شاهی کاندر فن ملک
بر شاه عجمش تمکین است
در لفظش چو به سد شاخ انگیز
مشک خطش چو شکر شیرین است
روش تنین دارد قلمش
گرچه تریاک دو صد تنین است
خرد آئین کف رادش دید
مایه رزق جهان گفت این است
چون بها در گهر بیش بها
هنر اندر گهرش تضمین است
آن دبیری است که در جوزا تیر
بار قومش رقم ترقین است
وان سواری است که بر گردون ماه
پیش او چون زین بر خرزین است
نه چنو باشد و ماننده او
او شه و هر که جز او فرزین است
کبک را دل چو دل شاهین نیست
اگرش پر چو پر شاهین است
هست معراج نه چون خدمت اوست
هست بهرام نه چون چوبین است
چنگ در همت او زن که ترا
همتش رهبر علیین است
جود او کعبه زوار شناس
کعبه کش دربی زرفین است
تکیه بر بالش اقبالش دار
که ز تأییدش دار آفرین است
آفرین باد بر آن شخص کز او
حاسد او ز در نفرین است
با بقا ساخته با داش نفس
تا دعا ساخته با آمین است
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۵۹ - در مدح ابوسعید بابو
آمد آن تیر ماه سرد سخن
گرم در گفتگوی شد با من
زیر او در سؤال با من تیز
بم من در جواب او الکن
نه مرا با تکاب او پایاب
نه مرا با گشاد او جوشن
عرصهای بنات نعش تنم
گشت از او تنگ تر ز شکل پرن
غنچه های گل است پنداری
همه اطراف من کفیده دهن
غربت و عزل ای مسلمانان
به زمستان نبرده بودم ظن
دیولاخی چنین که دیو همی
زو به دوزخ فرو خزد برسن
جویش از آب بسته پر سیماب
کوهش از برق جسته بر آهن
از مسام زمین گذشته هواش
چون به درز حریر در سوزن
من مسکین مقیم گشته در او
اهل بدرود کرده و مسکن
مار کردار دست و پای مرا
شکم از آستین و از دامن
بدن از سنگ نی و از آتش طبع
بی خبر مانده کوره های بدن
هیچ درمان و هیچ حیلت نی
جز بر خواجه عمید شدن
تا فرو پوشدم به آذر ماه
ز آفتاب تموز پیراهن
خواجه بوسعد بابو آنکه نهد
کشف قدرش بگرد مه خرمن
حکم او را قضا جواد عنان
امر او را زمانه خوش گردن
عزم و حزمش دو نفس هر دو قوی
خلق و خلقش دو نقش هر دو حسن
از تفاخر چو کرم پیله سپهر
تار مهرش تنیده بر سر و تن
در ترازوی همت اعلاش
دانگ سنگ آمدست پر و پرن
موش سوراخ غور کینه او
کرده افسوس بر چه بیژن
ز آفرینش برون نهاده قدم
نظر رحم او بمرد و بزن
بوستان سعادتش فلکی است
چون مجره در او هزار چمن
تربتش عین منشاء احرار
بدل نشو عرعر و سوسن
طفل او چون رسیده غنچه گل
پیر او چون جوانه شاخ سمن
یارنی با نعیمهاش زوال
جفت نی با سرورهاش حزن
میوه دارانش میوه دلها
بعضی آورده بعضی آبستن
ای ز اصل کرم «عزیز» نهال
وز نهال شرف بدیع فتن
زنده کی ماندن این چراغ امید
گر ز جودش نیامدی روغن
هر که حرز سخات بر جان بست
نایدش دیو فقر پیرامن
بنده بی موی روبه بلغار
زده بر ابره ها خز ادکن
نه همانا که بر تواند کند
سبلت از روی او دی و بهمن
تا جهان را ز گردش گردون
شب و روز است تیره و روشن
مجلسی باد نیک خواه ترا
با می و با مغنی و گلشن
خانه ای باد بدسگال ترا
بی در و بی دریچه و روزن
طبع تو زورمند روزه گشا
عمر تو روزمند و عیدافکن
لفظها را ثنای تو دستان
فرقها را مدیح تو گرزن
«بوالفرج را ز غایت اخلاص
در مدیح تو حور روح سخن »
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۰ - ایضاً له
حضرتی شد بزرگ چون غزنین
لاهوار از قدوم شاه زمین
پشت مسعودیان ملک مسعود
روی بازار آل ناصر دین
تاجور خسروی که رشگ برد
به شب از در تاج او پروین
آنکه ماهی است روشن اندر صدر
وانکه شیری است شرزه اندر زین
ابوالفرج رونی : قصاید
شمارهٔ ۸۲ - در مدح سلطان مسعود بن ابراهیم و پسرش شیرزاد عضدالدولة
نو گشت به فر ملک این صفه زرین
این صفه زرین که بهشتی است نوآئین
این گنبد ثابت که در او ثابت گشتند
خورشید و مه و مشتری و زهره و پروین
این مجلس خرم که در او چهره نمودند
خیری و گل و نسترن و سوسن و نسرین
خضر است به باغ ملک آراسته از نور
حور است به قصر ملک آورده به کابین
وصاف چنین قبه نیارست در اوصاف
نقاش چنین نقش نپرداخته در چین
رود از خم طاقتش به صدا یافته از یاد
سحر از خط صنعتش نوا ساخته تلقین
سقفش به سرافرازی چون حشمت پیروز
شکلش به دل افروزی چون صورت شیرین
با برگ گل از گلشن ریزان شده تکیه
تکیه شده در مجلس او با گل گلچین
خسرو عضدالدوله خرم شده در آن (وی)
مر پادشه شاهان سلطان سلاطین
مسعود که از اختر مسعود فروزد
در دایره کفر همی نایره دین
عالم ز رضا و سخطش پیش دل و چشم
گه چشمه خضر آرد گه کوره بر زین
احرار سرایش همه با حکمت لقمان
اترک سپاهش همه با حشمت افشین
در جنگ دلیریش پلنگ جگر آور
گوئی که رمیدستی گنجشک ز شاهین
در حق سواریش به چابک زبر چرخ
گفتی که فرودستی زین از بر خرزین
تا مار نه چون رمح بود شهد نه چون صبر
تا باز نه چون جغد بود مهر نه چون کین
این شیر در این بیشه آباد بماناد
به ازاده و با آنکه از او زاید آمین
ابوالفرج رونی : غزلیات
شمارهٔ ۱
روی چون حاصل نکوکاران
زلف چون نامه ی گنه داران
غمزه مانند آرزوی مضر
در کمین گاه طبع بیماران
«خیره اندر کرشمه ی چشمش
ذوق مستان و هوش هوشیاران
اندر آمد به مجلس و بنشست
چادرش بستدند از او یاران
زیر و بم را به غمره گویا کرد
تا بگفتند راز میخواران
دقیقی : ابیات پراکنده
شمارهٔ ۹ - قصیده
پری چهره بتی عیار و دلبر
نگاری سرو قدّ و ماه منظر
سیه چشمی که تا رویش بدیدم
سرشکم خون شدست و بر مشجر
اگر نه دل همی خواهی سپردن
بدان مژگان زهر آلود منگر
وگر نه بر بلا خواهی گذشتن
بر آتش بگذر و بردرش مگذر
بسان آتش تیزست عشقش
چنانچون دو رخش همرنگ آذر
بسان سرو سیمین است قدّش
ولیکن بر سرش ماه منور
فریش آن روی دیبا رنگ چینی
که رشک آرد بر او گلبرگ تر بر
فریش آن لب که تا ایدر نیامد
ز خلد آیین بوسه نامد ایدر
از آن شکر لبانست اینکه دایم
گدازانم چو اندر آب شکر
از آن لاغر میانست آنکه عشقم
چنین فربه شدست و صبر لاغر
به چهره یوسف دیگر ولیکن
به هجرانش منم یعقوب دیگر
اگر بت گر چنان پیکر نگارد
مریزاد آن خجسته دست بت گر
و گر آزر چنو دانست کردن
درود از جان من بر جان آزر
صنوبر دیدم و هرگز ندیدم
درخت سیم کش بر سر صنوبر
چنان کز چشم او ترمس نترسید
جهود خیبری از تیغ حیدر
چنان کان چشم او کردست با من
نکرد آن نامور حیدر به خیبر
چنان بر من کند او جور و بیداد
نکردند آل بوسفیان به شبیر
چنان چون من برو گریم نگریید
ابر شبیر زهرا روز محشر
مرا گوید ز چندین شعر شاهان
ز چندین عاشقانه شعر دلبر
به من ده تا بدارم یادگاری
به پرده ی چشم بنویسم به عنبر
به حلقه زلفک خویشش ببندم
چو تعویذی فرو آویزم از بر
کم از شعری که سوی ما فرستی
نه ام اندر خور گفتار وز در
مگر خود شعر بر من برنزیبد
مگر خود نیستم ای دوست در خور
ایا ناپاک دار این خواریم بس
بدین اندر نیارم سر به چنبر
چرا بنویسیم باری مدیحی
امیر نامداران شاه مهتر
کدامست آنکه گویی روی گیتی
بیفروزد به وسعد مظفر
چو نام آن نگار آمد به گوشم
فرو باریدم از چشم آب احمر
فراقش صورتی شد پیشم اندر
خیالی دیدمش مکروه و منکر
بترسیدم که ناگاهان کنارم
تهی گرداند از بستان عبهر
چو از من بگسلد کی بینمش باز
کی آید این گذشته رنج را بر
فرو بارید ابر از دیدگانم
بر آن خورشید کش بالا صنوبر
همی بگریستم تا ز آب چشمم
چو روی یار من شد روی کشور
چو روی یار من شد دهر گوئی
همی عارض بشوید بآب کوثر
به کردار درفش کاویانی
به نقش وشی و کوفی سراسر
بپوشیده لباس فرودینی
بیفکنده لباس ماه آذر
گل اندر بوستانان بشکفیده
بسان گل بنان باغ پر بر
تو گویی هر یکی حور بهشتی است
به دست هر یک از یاقوت مجمر
به صد گونه نگار آراسته باغ
به نقش و شی و نقش مسطر
به کاخ میر ما ماند به خوبی
گشاده بر همه آزادگان در
سحرگاهان که باد نرم جنبد
بجنباند درخت سرخ و اصفر
تو پنداری که از گردون ستاره
همی باریده بر دریای اخضر
نگار اندر نگار و لون در لون
هزاران در شده پیکر به پیکر
به زیر دیبه سبز اندر آنک
ترنج سبز و زرد از بار بنگر
یکی چون حقه ی از زرّ خفچه است
یکی چون بیضه ی بینی ز عنبر
بنفشه ز یر و زیر شاخ سوسن
چو بر دیبای زنگاری مزّبر
به شادروان شهر آزاد ماند
که اسکندر برو پاشید گوهر
درخت سبز تازه شام و شبگیر
که ماه از برهمی تابد بر او بر
درفش میر بوسعدست گوئی
فروزان از سرش بر تاج گوهر
به گیتی ز آب و آتش تیز تر نیست
دو جانند و دو سلطان ستمگر
تو را سیمرغ و تیر گز نباید
نه رخش جادو و زال فسونگر
گر او رفتی به جای حیدر گرد
به رزم شاه گردان عمرو و عنتر
نه ز آهن درع بایستی نه دلدل
نه سر پایانش بایستی نه مغفر
عدو را بهره از تو غل و پاوند
ولی را بهره از تو تاج و پر گر
یکی زردشت وارم آرزویست
که پیشت زند را بر خوانم از بر
در آب گرم در ماندست پایم
چو در زرفین در انگشت ازهر