عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۶
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۴۷
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۱
فرخی یزدی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵۳
فرخی یزدی : دیگر سرودهها
شمارهٔ ۹ - قطعه
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵
گویند که در شرع نبی باده حرام است
در کیش من آن باده که بی دوست به جام است
کس روز وصال تو نداند که کدام است
کآن روز همان صبح نگشته است که شام است
در بزم تمام است غم اریار نماند
ور ماند و بیگانه رود عیش تمام است
تا مرغ دل آزاد نگردید ندانست
کآرامی اگر هست در آن گوشه دام است
آن چشم که چون آهوی وحشی رمد از من
ای غیر ندانم به چه افسون به تو رام است؟
در طره ی خود شیفته تر از همه دلها
داند که دلی هست و نداند که کدام است؟!
از رحمت خاصش به من ای شیخ سخن گوی
افسانه ی دوزخ پی تهدید عوام است
نه طاقت سنگ ستمت دارم ازین بیش
نه قوت پرواز از آن گوشه ی بام است
گفتم که دلش ز آرزوی وصل تو بگداخت
گفتا ز چه پس فکر (سحاب) این همه خام است؟
در کیش من آن باده که بی دوست به جام است
کس روز وصال تو نداند که کدام است
کآن روز همان صبح نگشته است که شام است
در بزم تمام است غم اریار نماند
ور ماند و بیگانه رود عیش تمام است
تا مرغ دل آزاد نگردید ندانست
کآرامی اگر هست در آن گوشه دام است
آن چشم که چون آهوی وحشی رمد از من
ای غیر ندانم به چه افسون به تو رام است؟
در طره ی خود شیفته تر از همه دلها
داند که دلی هست و نداند که کدام است؟!
از رحمت خاصش به من ای شیخ سخن گوی
افسانه ی دوزخ پی تهدید عوام است
نه طاقت سنگ ستمت دارم ازین بیش
نه قوت پرواز از آن گوشه ی بام است
گفتم که دلش ز آرزوی وصل تو بگداخت
گفتا ز چه پس فکر (سحاب) این همه خام است؟
سحاب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
دو عقیقت دو چشمه ی نوش است
هم گهر پاش و گهر پوش است
تا به خون ریختن نویدم داد
در تنم خون ز شوق در جوش است
صبر و هوشی نماند زانکه لبت
رهزن صبر و آفت هوش است
با وجود خیال او چه عجب
اگرم نام خود فراموش است
شیخ کز باده کرد منعم دوش
دیدم امشب که مست و مدهوش است
فاش گردد چو عیب ها اگرش
فتد این خرقه ای که بر دوش است
ننگش از تاج شاهی آنکه ز تو
حلقه ی بندگیش در گوش است
فارغ از رشک غیرم و غم هجر
تا خیال توام هم آغوش است
پرده ی ما نمیدرند (سحاب)
که خطابخش ما خطا پوش است
هم گهر پاش و گهر پوش است
تا به خون ریختن نویدم داد
در تنم خون ز شوق در جوش است
صبر و هوشی نماند زانکه لبت
رهزن صبر و آفت هوش است
با وجود خیال او چه عجب
اگرم نام خود فراموش است
شیخ کز باده کرد منعم دوش
دیدم امشب که مست و مدهوش است
فاش گردد چو عیب ها اگرش
فتد این خرقه ای که بر دوش است
ننگش از تاج شاهی آنکه ز تو
حلقه ی بندگیش در گوش است
فارغ از رشک غیرم و غم هجر
تا خیال توام هم آغوش است
پرده ی ما نمیدرند (سحاب)
که خطابخش ما خطا پوش است
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
گویند که در قریه ی فین کآب و هوایش
مستحسن اطباع و پسند سلق افتد
از صبح که خورشید بر آرد ز افق سر
تا شام که خور باز به سمت افق افتد
هر لحظه شتابند سوی چشمه زنی چند
کز پرتو روشان به صحاری تتق افتد
وز بیم قرقچی گه آمد شد ایشان
غوغا و فغانی به تمام طرق افتد
بیچاره فقیری که فتد گیر قرقچی
بیچاره تر آن کس که میان قرق افتد
بس صدمه مراین را که به سر می رسد از سنگ
بس قید مر آن را که زپا بر عنق افتد
مستحسن اطباع و پسند سلق افتد
از صبح که خورشید بر آرد ز افق سر
تا شام که خور باز به سمت افق افتد
هر لحظه شتابند سوی چشمه زنی چند
کز پرتو روشان به صحاری تتق افتد
وز بیم قرقچی گه آمد شد ایشان
غوغا و فغانی به تمام طرق افتد
بیچاره فقیری که فتد گیر قرقچی
بیچاره تر آن کس که میان قرق افتد
بس صدمه مراین را که به سر می رسد از سنگ
بس قید مر آن را که زپا بر عنق افتد
سحاب اصفهانی : قطعات
شمارهٔ ۱۹
خان بزرگ خطه ی شروان اگرچه فخر
بر میر گنجه والی تفلیس می کند
سر پیش او فرود نیارم، چگونه کس
تعظیم این چنین جنبی پیس می کند
ابلیس را ز سجده ی آدم چو بود ننگ
آدم چگونه سجده بر ابلیس می کند
جناب واعظ و مفتی کز آن دو گر گویم
صفات نیک فزون از شماره خواهد شد
چو یافتند که در آتش خصومت هم
زمان زمان دلشان پر شراره خواهد شد
از آن مخاصمه و جنگ عاقبت حاصل
مراد چرخ و امید ستاره خواهد شد
قرار شد که دو دختر به یکدیگر بدهند
به فکر اینکه در این کار چاره خواهد شد
میان آن دو نخواهد شد التیام، عبث
در این میانه... چند پاره خواهد شد
بر میر گنجه والی تفلیس می کند
سر پیش او فرود نیارم، چگونه کس
تعظیم این چنین جنبی پیس می کند
ابلیس را ز سجده ی آدم چو بود ننگ
آدم چگونه سجده بر ابلیس می کند
جناب واعظ و مفتی کز آن دو گر گویم
صفات نیک فزون از شماره خواهد شد
چو یافتند که در آتش خصومت هم
زمان زمان دلشان پر شراره خواهد شد
از آن مخاصمه و جنگ عاقبت حاصل
مراد چرخ و امید ستاره خواهد شد
قرار شد که دو دختر به یکدیگر بدهند
به فکر اینکه در این کار چاره خواهد شد
میان آن دو نخواهد شد التیام، عبث
در این میانه... چند پاره خواهد شد
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۸
سحاب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۳۵
عمعق بخاری : قصاید
شمارهٔ ۲ - قصیده
عنان همت مخلوق اگر بدست قضاست
چرا دل تو چراگاه چون و چند و چراست؟
گر اعتقاد درستست، اعتراض محال
ور اعتراض ثوابست، اضطراب خطاست
بلاست جستن بیشی و پیش دستی باز
همیشه همت ما مبتلای این دو بلاست
بجد و جهد نگردد زیادت و نقصان
هر آنچه بر من و بر تو ز روزگار قضاست
کمال جویی و دانی که مرد راست کمال
ز راستی و درستی چنین کی آید راست؟
صفات خاص خداوند بنده را نسزد
بهیچ حال خدایی و بندگی نه رواست
طریق آز درازست و بار حرص گران
بزیر هر نفسی صد هزارگونه بلاست
اگر بدندان ذره کنی هزاران کوه
هر آینه نشود غیر آنچه یزدان خواست
قضا قضاست و شاهد درست، قاضی عدل
ترا بدانچه قضا اقتضا نمود رضاست
بهیچ حال من از زیر بند او نجهم
بهر صفت که بر آرد مرا، رضا و سزاست
جز آنکه طعنه و تعریض دوستان نشاط
برین دلم بتر از صد هزار تیر جفاست
بپریم همه کس سرزنش کنند همی
گناه من چه درین؟ از خدای باید خواست
نه اختیار منست این، چو اختیار کسیست
که هر چه بر من و تو حکم کرد، حکم رواست
نماز شام، شب عید، چون طلایه ماه
بر آمد از فلک و نور شمع روز بکاست
سپهر تیره بیاراست رخ بمروارید
چنانکه گفتی دریای لؤلؤ لالاست
مه وثاق من، از بهر دیدن مه نو
دژم نمود سر زلف و از برم برخاست
دو دیده چون دو گهر بر رخ فلک بر دوخت
رخ سپهر بشمع رخان خود آراست
بچشم نیک بدید آخر، آن مه خندان
مهی که سایه مویست، یا سهیل و سهاست
چون ماه دید، بعادت بگفت: آنک ماه
بشرم گفتمش: ای ماه چهره، ماه کجاست؟
بنوک آن قلم سیمگون اشارت کرد
بگفت: آنک، در زیر زهره زهراست
نگاه کردم، نی ماه دیدم و نه فلک
بدین چه گفتم و گویم همی خدای گواست
نگار من ز سر کودکی و تنگدلی،
چه گفت؟ گفت که: بینایی از خدای عطاست
حقیقتست که پیری رسول عاقبتست
همیشه از بر پیری نهایتست و فناست
بشوخ چشمی نگذاشتی جوانی و عمر
کنون که پیر شدی، در دلت همان سوداست
ترا چه وقت تماشا و عشرتست و سفر؟
ترا نه پایه آسایش و نماز و دعاست
ز خویشتن تو برنجی همی و ماز عنا
نصیب ما همه از دولت تو رنج و عناست
جهان بمان بجوانان و درد سر بگسل
که کار عالم، تا هست، خار با خرماست
چو پرده حرم حرمت از میان برخاست
دهن ببستم، چونانکه عادت حکماست
ز راه دین سخن تلخ او نمودم خوش
از آنکه در سخن راست راستی پیداست
غلام پیر شهی ام، که صد هزاران پیر
ز فر بخت جوانش جوان دل و برناست
شنیدم که: بده سال جور و ظلم ملوک
به از دو روزه سرسام و فتنه و غوغاست
کنون شد این مثل، ای پادشه، مرا معلوم
بامتی که هلاکست و ملکتی که هباست
بهفته ای که مثال و خطاب تو بگسست
از آن طرف حداوش و او ز جندونساست
بر اهل قبله بر،از کافران رسید آن ظلم
کز آتش و تف خورشید روی بسته گیاست
نجست هیچ کس، الا اسیر یا مجروح
نماند هیچ زن، الا فضیحت و رسواست
سواد ساحت فرغانه بهشت آیین
چو کربلا همه آثار مشهد شهر است
کز آب چشم اسیران و موج خون شهید
نباتهاش تبر خون و خاکهاش حناست
هزار مسجد و محراب خالیست و خراب
هزار منبر اسلام بی دعا و ثناست
چرا دل تو چراگاه چون و چند و چراست؟
گر اعتقاد درستست، اعتراض محال
ور اعتراض ثوابست، اضطراب خطاست
بلاست جستن بیشی و پیش دستی باز
همیشه همت ما مبتلای این دو بلاست
بجد و جهد نگردد زیادت و نقصان
هر آنچه بر من و بر تو ز روزگار قضاست
کمال جویی و دانی که مرد راست کمال
ز راستی و درستی چنین کی آید راست؟
صفات خاص خداوند بنده را نسزد
بهیچ حال خدایی و بندگی نه رواست
طریق آز درازست و بار حرص گران
بزیر هر نفسی صد هزارگونه بلاست
اگر بدندان ذره کنی هزاران کوه
هر آینه نشود غیر آنچه یزدان خواست
قضا قضاست و شاهد درست، قاضی عدل
ترا بدانچه قضا اقتضا نمود رضاست
بهیچ حال من از زیر بند او نجهم
بهر صفت که بر آرد مرا، رضا و سزاست
جز آنکه طعنه و تعریض دوستان نشاط
برین دلم بتر از صد هزار تیر جفاست
بپریم همه کس سرزنش کنند همی
گناه من چه درین؟ از خدای باید خواست
نه اختیار منست این، چو اختیار کسیست
که هر چه بر من و تو حکم کرد، حکم رواست
نماز شام، شب عید، چون طلایه ماه
بر آمد از فلک و نور شمع روز بکاست
سپهر تیره بیاراست رخ بمروارید
چنانکه گفتی دریای لؤلؤ لالاست
مه وثاق من، از بهر دیدن مه نو
دژم نمود سر زلف و از برم برخاست
دو دیده چون دو گهر بر رخ فلک بر دوخت
رخ سپهر بشمع رخان خود آراست
بچشم نیک بدید آخر، آن مه خندان
مهی که سایه مویست، یا سهیل و سهاست
چون ماه دید، بعادت بگفت: آنک ماه
بشرم گفتمش: ای ماه چهره، ماه کجاست؟
بنوک آن قلم سیمگون اشارت کرد
بگفت: آنک، در زیر زهره زهراست
نگاه کردم، نی ماه دیدم و نه فلک
بدین چه گفتم و گویم همی خدای گواست
نگار من ز سر کودکی و تنگدلی،
چه گفت؟ گفت که: بینایی از خدای عطاست
حقیقتست که پیری رسول عاقبتست
همیشه از بر پیری نهایتست و فناست
بشوخ چشمی نگذاشتی جوانی و عمر
کنون که پیر شدی، در دلت همان سوداست
ترا چه وقت تماشا و عشرتست و سفر؟
ترا نه پایه آسایش و نماز و دعاست
ز خویشتن تو برنجی همی و ماز عنا
نصیب ما همه از دولت تو رنج و عناست
جهان بمان بجوانان و درد سر بگسل
که کار عالم، تا هست، خار با خرماست
چو پرده حرم حرمت از میان برخاست
دهن ببستم، چونانکه عادت حکماست
ز راه دین سخن تلخ او نمودم خوش
از آنکه در سخن راست راستی پیداست
غلام پیر شهی ام، که صد هزاران پیر
ز فر بخت جوانش جوان دل و برناست
شنیدم که: بده سال جور و ظلم ملوک
به از دو روزه سرسام و فتنه و غوغاست
کنون شد این مثل، ای پادشه، مرا معلوم
بامتی که هلاکست و ملکتی که هباست
بهفته ای که مثال و خطاب تو بگسست
از آن طرف حداوش و او ز جندونساست
بر اهل قبله بر،از کافران رسید آن ظلم
کز آتش و تف خورشید روی بسته گیاست
نجست هیچ کس، الا اسیر یا مجروح
نماند هیچ زن، الا فضیحت و رسواست
سواد ساحت فرغانه بهشت آیین
چو کربلا همه آثار مشهد شهر است
کز آب چشم اسیران و موج خون شهید
نباتهاش تبر خون و خاکهاش حناست
هزار مسجد و محراب خالیست و خراب
هزار منبر اسلام بی دعا و ثناست
عمعق بخاری : رباعیات
شمارهٔ ۱۶
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۷۵
نه درد دلم را دوا می کنی
نه بر گفته ی خود وفا می کنی
نه یک شب به حالم کنی رحمتی
نه فکری ز روز جزا می کنی
نه کام دلم یک نفس می دهی
نه از بند جورم رها می کنی
چرا زخم بر دوستان می زنی
چرا کام دشمن روا می کنی
به خون غریبان کمر بسته ای
مکن جان مکن جان خطا می کنی
جفا با اسیران مسکین چرا
به کام دل ناسزا می کنی
فغانی برآرم ز جور تو من
بگویم که با من چه ها می کنی
چو جان در وفایت دهم مردوار
جفا با من آخر چرا می کنی
تو را در جهان نیست عیبی جز این
که بیداد بر آشنا می کنی
نه بر گفته ی خود وفا می کنی
نه یک شب به حالم کنی رحمتی
نه فکری ز روز جزا می کنی
نه کام دلم یک نفس می دهی
نه از بند جورم رها می کنی
چرا زخم بر دوستان می زنی
چرا کام دشمن روا می کنی
به خون غریبان کمر بسته ای
مکن جان مکن جان خطا می کنی
جفا با اسیران مسکین چرا
به کام دل ناسزا می کنی
فغانی برآرم ز جور تو من
بگویم که با من چه ها می کنی
چو جان در وفایت دهم مردوار
جفا با من آخر چرا می کنی
تو را در جهان نیست عیبی جز این
که بیداد بر آشنا می کنی
جهان ملک خاتون : مقطعات
شمارهٔ ۷
طبیب اصفهانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۴
چو باشد مایل بیداد شاهی
چه خیزد از فغان دادخواهی
ببخشا بر تهیدستان خدا را
بشکر آنکه داری دستگاهی
شبست و وادی و گمکرده راهم
مگر آید زغیبم خضر راهی
زخیل آن سگانم کو ندارد
بغیر از آستان تو پناهی
عجب دارم که چون میرم باین سوز
گلی روید زخاکم یا گیاهی
در آن ملکی که شاهی داورش نیست
مبارک ملکی و فرخنده شاهی!
طبیب خسته را بیجا مرنجان
حذر میکن ز آه بی گناهی
چه خیزد از فغان دادخواهی
ببخشا بر تهیدستان خدا را
بشکر آنکه داری دستگاهی
شبست و وادی و گمکرده راهم
مگر آید زغیبم خضر راهی
زخیل آن سگانم کو ندارد
بغیر از آستان تو پناهی
عجب دارم که چون میرم باین سوز
گلی روید زخاکم یا گیاهی
در آن ملکی که شاهی داورش نیست
مبارک ملکی و فرخنده شاهی!
طبیب خسته را بیجا مرنجان
حذر میکن ز آه بی گناهی
طبیب اصفهانی : رباعیات
شمارهٔ ۱۲
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۴ - تأسف بر اوضاع حالیه ایران
مگر حال آن ملک برگشته است
همه جای اهریمنان گشته است
گروهی همه بد دل و بد نهاد
دل خود به خون کسان کرده شاد
مگر جور و بیداد افزون شده
جگرهای مردم همه خون شده
مگر شه گدا گشت و کشور خراب
رعیت زجورند در پیچ و تاب
همانا که شه نیستش آگهی
که شد خاک ایران زمردم تهی
همه مردم از دست بیداد شوم
گریزند در هند و قفقاز و روم
در آن جا به هر کار پست و رذیل
همی بگذرانند خوار و ذلیل
نه کس می بپرسد همی نامشان
نه هرگز روا می شود کام شان
همه لرک و بیچاره و لات و لوت
قناعت نموده زدنیا به قوت
فتاده به غربت درون خوار و زار
همه پایمالند در رهگذار
به غربت هم از جور شهبندران
ندارند آن بینوایان امان
مگر خود در ایران زمین جا نبود؟
برین بی کسان هیچ مأوا نبود؟
که پرکنده گشتند در کوه و دشت
به سرشان یکی اختر شوم گشت
به ایران یکی نامداری نماند
که بخت بد از شهر خویشش نراند
الا گر بدانی بخواهی گریست
که آواره گی های اینان زچیست
یکی ره گذر کن به ایران دیار
که بینی یکی هیبت افزا مزار
در آن ظلمت آباد وحشت سرای
نبینی یکی روح زنده به جای
به هر جا که بینی یکی شارسان
به ماننده ی گور و بیمارسان
همه رنگها رفته و روی زرد
پدیدار از چهره ها سوگ و درد
همه زهره ها کنده و باخته
همه پیکران زار و بگداخته
همه چشمها گود و بگسیخته
مگر آبروی همه ریخته!!
کتف کوژ و گردن شده سرنگون
تو گویی یکی را به تن نیست خون
فرو رفته چشمان و بینی دراز
زسیما پدیدار سوز و گداز
همه مرغ ماتم همه فال شوم
به ویرانه بگزیده جا همچو بوم
چون او مردگان اند در گور تن
فسرده همه خونشان در بدن
همه در اسارت و در بندگی
نه آگه ز آزادی و زندگی
به حرمان جاوید از هر حقوق
مگر گشته زآباء علوی عقوق
زلذات گیتی ندیده مگر
شماتت ابر مردن یکدگر
همه زرد و بی جان و زار و نزار
شب و روز بر حال خود سوگوار
کسی مالک مال و ناموس نیست
ندانند فریاد رس را که کیست
بریده یکی را دو دست و دو پای
تنی مانده بر پا و جانی به جای
یکی را به خنجر ببریده پی
یکی را به ناخن درون کرده نی
یکی را دو دست و دو پا و زبان
بریده شده چون تن بی روان
یکی را به مسمار کنده دو چشم
که هر کو ببیند بسوزد زخشم
یکی را زسر دور کرده دو گوش
که هر کس بدید آن برآرد خروش
یکی را بسفته به تن هر دو کتف
از این خستگان هر کسی در شگفت
یکی را بریده است دژخیم سر
یکی را کشیده به تنگ قجر
دل و جان انسان بیاید به درد
که کس با دد و دام زاین سان نکرد
سزد گر بر این حال گریان شوی
چو بر آتش تیز بریان شوی
«بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش زیک گوهرند»
«چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار»
«تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی»
همه جای اهریمنان گشته است
گروهی همه بد دل و بد نهاد
دل خود به خون کسان کرده شاد
مگر جور و بیداد افزون شده
جگرهای مردم همه خون شده
مگر شه گدا گشت و کشور خراب
رعیت زجورند در پیچ و تاب
همانا که شه نیستش آگهی
که شد خاک ایران زمردم تهی
همه مردم از دست بیداد شوم
گریزند در هند و قفقاز و روم
در آن جا به هر کار پست و رذیل
همی بگذرانند خوار و ذلیل
نه کس می بپرسد همی نامشان
نه هرگز روا می شود کام شان
همه لرک و بیچاره و لات و لوت
قناعت نموده زدنیا به قوت
فتاده به غربت درون خوار و زار
همه پایمالند در رهگذار
به غربت هم از جور شهبندران
ندارند آن بینوایان امان
مگر خود در ایران زمین جا نبود؟
برین بی کسان هیچ مأوا نبود؟
که پرکنده گشتند در کوه و دشت
به سرشان یکی اختر شوم گشت
به ایران یکی نامداری نماند
که بخت بد از شهر خویشش نراند
الا گر بدانی بخواهی گریست
که آواره گی های اینان زچیست
یکی ره گذر کن به ایران دیار
که بینی یکی هیبت افزا مزار
در آن ظلمت آباد وحشت سرای
نبینی یکی روح زنده به جای
به هر جا که بینی یکی شارسان
به ماننده ی گور و بیمارسان
همه رنگها رفته و روی زرد
پدیدار از چهره ها سوگ و درد
همه زهره ها کنده و باخته
همه پیکران زار و بگداخته
همه چشمها گود و بگسیخته
مگر آبروی همه ریخته!!
کتف کوژ و گردن شده سرنگون
تو گویی یکی را به تن نیست خون
فرو رفته چشمان و بینی دراز
زسیما پدیدار سوز و گداز
همه مرغ ماتم همه فال شوم
به ویرانه بگزیده جا همچو بوم
چون او مردگان اند در گور تن
فسرده همه خونشان در بدن
همه در اسارت و در بندگی
نه آگه ز آزادی و زندگی
به حرمان جاوید از هر حقوق
مگر گشته زآباء علوی عقوق
زلذات گیتی ندیده مگر
شماتت ابر مردن یکدگر
همه زرد و بی جان و زار و نزار
شب و روز بر حال خود سوگوار
کسی مالک مال و ناموس نیست
ندانند فریاد رس را که کیست
بریده یکی را دو دست و دو پای
تنی مانده بر پا و جانی به جای
یکی را به خنجر ببریده پی
یکی را به ناخن درون کرده نی
یکی را دو دست و دو پا و زبان
بریده شده چون تن بی روان
یکی را به مسمار کنده دو چشم
که هر کو ببیند بسوزد زخشم
یکی را زسر دور کرده دو گوش
که هر کس بدید آن برآرد خروش
یکی را بسفته به تن هر دو کتف
از این خستگان هر کسی در شگفت
یکی را بریده است دژخیم سر
یکی را کشیده به تنگ قجر
دل و جان انسان بیاید به درد
که کس با دد و دام زاین سان نکرد
سزد گر بر این حال گریان شوی
چو بر آتش تیز بریان شوی
«بنی آدم اعضای یکدیگرند
که در آفرینش زیک گوهرند»
«چو عضوی به درد آورد روزگار
دگر عضوها را نماند قرار»
«تو کز محنت دیگران بی غمی
نشاید که نامت نهند آدمی»
میرزا آقاخان کرمانی : نامهٔ باستان
بخش ۹۸ - خطاب به ابنای وطن گرامی
کنون ای مرا ملت هوشمند
چرایید در چاه غفلت نژند؟
برآیید و بینید کار شگفت
به آسان توانید گیتی گرفت
ولی تا شناسید از خیر و شر
ببایست خواندن حقوق بشر
که تا خود بدانید زآئین و راه
بد و نیک گیتی نباشد زشاه
اگر آگهیتان رسد کم و بیش
ببینید هر چیز در دست خویش
همه نیک بختی و بیچارگی
به دست شما هست یک بارگی
چرایید در چاه غفلت اسیر؟
کجایید ای مردم شیرگیر؟
چرا چنبری گشت پشت یلی؟
چرا کند شد خنجر زابلی
کجایند آن نامداران راد؟
همان ملت آسمانی نژاد
کجا شد فریدون با داد و دین؟
که پرداخت از ماردوشان زمین
کجا رفت آن کاوه ی نیک نام؟
که در کشور انداخت بلوای عام
برانداخت آین ضحاک را
چنان اژدها دوش ناپاک را
کجایند آن پهلوانان نیو؟
چو شیدوس و گستهم و گودرزوگیو
بزرگی ایران چرا شد به سر؟
چرائید نومید از دادگر؟
«فریدون فرخ فرشته نبود
زمشک و زعنبر سرشته نبود»
ز اژدر کشی یافت او فرهی
تو اژدر کشی کن فریدون توئی
منالید چندان زشاه و وزیر
جوانست دستور و شاه است پیر
به ویژه که چونین شه باهنر
نبسته است بر تخت ایران کمر
همش رای فرخ همش زور هنگ
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
فراوان هنرها و رایش نکو
سزد گر نگیری به بد یاد او
شهنشاه ما ناصرالدین بود
طرفدار قانون و آیین بود
دو صد حیف کاین پادشه بی کس است
فرید است و بی یار و بی مونس است
دریغا اگر مردم نیک رای
ببودند بر پای تختش بپای
اگر بود او را چه بوذرجمهر
ز نوشیروان بر گذشتی به مهر
و گر ملتی داشتی با خبر
گذشتی زاسکندر نامور
چرایید در چاه غفلت نژند؟
برآیید و بینید کار شگفت
به آسان توانید گیتی گرفت
ولی تا شناسید از خیر و شر
ببایست خواندن حقوق بشر
که تا خود بدانید زآئین و راه
بد و نیک گیتی نباشد زشاه
اگر آگهیتان رسد کم و بیش
ببینید هر چیز در دست خویش
همه نیک بختی و بیچارگی
به دست شما هست یک بارگی
چرایید در چاه غفلت اسیر؟
کجایید ای مردم شیرگیر؟
چرا چنبری گشت پشت یلی؟
چرا کند شد خنجر زابلی
کجایند آن نامداران راد؟
همان ملت آسمانی نژاد
کجا شد فریدون با داد و دین؟
که پرداخت از ماردوشان زمین
کجا رفت آن کاوه ی نیک نام؟
که در کشور انداخت بلوای عام
برانداخت آین ضحاک را
چنان اژدها دوش ناپاک را
کجایند آن پهلوانان نیو؟
چو شیدوس و گستهم و گودرزوگیو
بزرگی ایران چرا شد به سر؟
چرائید نومید از دادگر؟
«فریدون فرخ فرشته نبود
زمشک و زعنبر سرشته نبود»
ز اژدر کشی یافت او فرهی
تو اژدر کشی کن فریدون توئی
منالید چندان زشاه و وزیر
جوانست دستور و شاه است پیر
به ویژه که چونین شه باهنر
نبسته است بر تخت ایران کمر
همش رای فرخ همش زور هنگ
به خشکی پلنگ و به دریا نهنگ
فراوان هنرها و رایش نکو
سزد گر نگیری به بد یاد او
شهنشاه ما ناصرالدین بود
طرفدار قانون و آیین بود
دو صد حیف کاین پادشه بی کس است
فرید است و بی یار و بی مونس است
دریغا اگر مردم نیک رای
ببودند بر پای تختش بپای
اگر بود او را چه بوذرجمهر
ز نوشیروان بر گذشتی به مهر
و گر ملتی داشتی با خبر
گذشتی زاسکندر نامور