عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۲
درد دل گویم از نهان بشنو
راز، بی‌زحمت زبان بشنو
جوش دریای غصه باور کن
موج خون بنگر و فغان بشنو
بر کنار دو جوی دیدهٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو
لرزهٔ برق در سحاب دل است
نالهٔ رعد ز امتحان بشنو
پیش کوه ار غمان من گویی
کوه را بانگ الامان بشنو
چون بخندد عدو ز گریهٔ من
دل به خشمم کند که هان بشنو
تندرستی ورای سلطانی است
از دو تن پرس و شرح آن بشنو
یا ز دربان تن‌درست بپرس
یا ز سلطان ناتوان بشنو
حال شب‌های هجر خاقانی
چون بخواهی ز این و آن بشنو
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱
روز دانش به ازین بایستی
آسمان مرد گزین بایستی
رفته چون رفت طلب نتوان کرد
چشم ناآمده بین بایستی
پیش‌گاه ستم عالم را
داور پیش نشین بایستی
کیسهٔ عمر سپردیم به دهر
دهر غدار امین بایستی
گر به اندازهٔ همت طلبم
فلکم زیر نگین بایستی
سایه‌ای ماند ز من، من غلطم
هستی سایه یقین بایستی
ناله گر سوی فلک رفت رواست
سایه باری به زمین بایستی
نیست صیادی و عالم پر صید
صید را شیر عرین بایستی
کار خاقانی هم به بتر است
کار گیتی به از این بایستی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۴
شوریده کرد ما را عشق پری جمالی
هر چشم زد ز دستش داریم گوشمالی
زنجیر صبر ما را بگسست بند زلفی
بازار زهد ما را بشکست عشق خالی
با سرکشی که دارد خوئی چه تندخوئی
الحق فتاد ما را حالی چه صعب حالی
امروز پیشم آمد نالان و زار و گریان
حالی بسوخت جانم کردم ازو سؤالی
گفتم که ای نگارین این گریه بر چه داری
گفتا که بی‌جمالت روزی بود چو سالی
یارب چه صورت است آن کز پرتو جمالش
هر دیده‌ای به رنگی بیند ازو خیالی
خاقانی آفرین گوی آن را کز آب و خاکی
این داندآفریدن سبحانه تعالی
خاقانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۹۶
قم بکرة و خذها با کورة الحیات
فالدیک قدینادی هات السلاف هات
در جام زیبقی کن گوگرد سرخ ذاتی
آن کیمیای جان‌ها وان گوهر نباتی
راحا کعین دیک اصفی من الفرات
فالدیک فی اذان والکاس فی الصلوة
لب تشنگان جان را سیارهٔ حیاتی
بل یوسفان دل را از چاه غم نجاتی
هات‌الصبوح فاشرب مستدرک الفوات
انعم بها صبوحی واجمع بهاشتات
می خواه و دیو دل باش ارچه ملک صفاتی
از سرزنش چه ترسی نه قاضی‌القضاتی
حفت الیک روحی حتی انحنت قناتی
لاالخیر فی حیاتی لاالضر من مماتی
خاقانیا چو دیدی از عمر بی‌ثباتی
نطع هوس برافشان پندار شاه ماتی
وصف خدایگان خوان گر مرد معجزاتی
اقبال پادشه را از سیل حادثاتی
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱ - در یکتاپرستی و ستایش حضرت خاتم الانبیاء
جوشن صورت برون کن در صف مردان درآ
دل طلب کز دار ملک دل توان شد پادشا
تا تو خود را پای بستی باد داری در دو دست
خاک بر خود پاش کز خود هیچ نگشاید تو را
با تو قرب قاب قوسین آنگه افتد عشق را
کز صفات خود به بعد المشرقین افتی جدا
آن خویشی، چند گوئی آن اویم آن او
باش تا او گوید ای جان آن مائی آن ما
نیست عاشق گشتن الا بودنش پروانه وار
اولش قرب و میانه سوختن، آخر فنا
لاف یک رنگی مزن تا از صفت چون آینه
از درون سو تیرگی داری و بیرون سو صفا
آتشین داری زبان و دل سیاهی چون چراغ
گرد خود گردی از آن تردامنی چون آسیا
رخت از این گنبد برون بر، گر حیاتی بایدت
زان که تا در گنبدی با مردگانی هم وطا
نفس عیسی جست خواهی راه کن سوی فلک
نقش عیسی در نگارستان راهب کن رها
بر گذر زین تنگنای ظلمت اینک روشنی
درگذر زین خشک سال آفت اینک مرحبا
بر در فقر آی تا پیش آیدت سرهنگ عشق
گوید ای صاحب خراج هر دو گیتی اندر آ
شرب عزلت ساختی از سر ببر باد هوس
باغ وحدت یافتی از بن بکن بیخ هوا
با قطار خوک در بیت المقدس پا منه
با سپاه پیل بر درگاه بیت الله میا
سر بنه کاینجا سری را صد سر آید در عوض
بلکه بر سر هر سری را صد کلاه آید عطا
هر چه جز نور السموات از خدائی عزل کن
گر تو را مشکوة دل روشن شد از مصباح لا
چون رسیدی بر در لاصدر الا جوی از آنک
کعبه را هم دید باید چون رسیدی در منا
ور تو اعمی بوده‌ای بر دوش احمد دار دست
کاندر این ره قائد تو مصطفی به مصطفا
اوست مختار خدا و چرخ و ارواح و حواس
زان گرفتند از وجودش منت بی‌منتها
هشت خلد و هفت چرخ و شش جهات و پنج حس
چار ارکان و سه ارواح و دو کون از یک خدا
چون مرا در نعت چون اویی رود چندین سخن
از جهان بر چون منی تا کی رود چندین جفا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۰ - رشید الدین وطوط در مدح خاقانی قصیده‌ای مشتمل بر سی و یک بیت سرود و برای او فرستاد که اولش این است «ای سپهر قدر را خورشید و ماه وی سریر فضل را دستور و شاه» «افضل الدین بوالفضایل بحر فضل فیلسوف دین فزای کفرکاه» خاقانی در جواب وی گفته است
مگر به ساحت گیتی نماند بوی وفا
که هیچ انس نیامد ز هیچ انس مرا
فسردگان را همدم چگونه برسازم
فسردگان ز کجا و دم صفا ز کجا
درخت خرما از موم ساختن سهل است
ولیک از آن نتوان یافت لذت خرما
مرا ز فرقت پیوستگان چنان روزی است
که بس نماند که مانم ز سایه نیز جدا
اگر به گوش من از مردمی دمی برسد
به مژده مردمک چشم بخشمش عمدا
اگر مرا ندای ارجعی رسد امروز
وگر بشارت لاتقنطوا رسد فردا
به گوش هوش من آید ندای اهل بهشت
نصیب نفس من آید نوید ملک بقا
ندای هاتف غیبی ز چار گوشهٔ عرش
صدای کوس الهی به پنج نوبهٔ لا
خروش شهپر جبریل و صور اسرافیل
غریو سبحهٔ رضوان و زیور حورا
لطافت حرکات فلک به گاه سماع
طراوت نغمات ملک به گاه ندا
صریر خامهٔ مصری میانهٔ توقیع
صهیل ابرش تازی میانهٔ هیجا
نوای باربد و ساز بربط و مزمار
طریق کاسه‌گر و راه ارغنون و سه‌تا
صفیر صلصل و لحن چکاوک و ساری
نفیر فاخته و نغمهٔ هزار آوا
نوازش لب جانان به شعر خاقانی
گزارش دم قمری به پردهٔ عنقا
مرا از این همه اصوات آن خوشی نرسد
که از دیار عزیزی رسد سلام وفا
چنان که دوشم بی‌زحمت کبوتر و پیک
رسید نامهٔ صدر الزمان به دست صبا
درست گوئی صدر الزمان سلیمان بود
صبا چو هدهد و محنت سرای من چو سبا
از آن زمان که فرو خواندم آن کتاب کریم
همی سرایم یا ایها الملاء به ملا
بهار عام شکفت و بهار خاص رسید
دو نوبهار کز آن عقل و طبع یافت نوا
بهار عام جهان را ز اعتدال مزاج
بهار خاص مرا شعر سید الشعرا
سزد که عید کنم در جهان به فر رشید
که نظم و نثرش عیدی مؤبد است مرا
اگر به کوه رسیدی روایت سخنش
زهی رشید جواب آمدی به جای صدا
ز نقش خامهٔ آن صدر و نقش نامهٔ او
بیاض صبح و سواد دل مراست ضیا
ز نظم و نثرش پروین و نعش خیزد و او
بهم نیامد پروین و نعش در یک جا
عبارتش همه چون آفتاب و طرفه‌تر آن
که نعش و پروین در آفتاب شد پیدا
برای رنج دل و عیش بد گوارم ساخت
جوارشی ز تحیت مفرحی ز ثنا
معانیش همه یاقوت بود و زر یعنی
مفرح از زر و یاقوت به برد سودا
به صد دقیقه ز آب در منه تلخ ترم
به سخره چشمهٔ خضرم چو خواند آن دریا
زبون‌تر از مه سی روزه‌ام مهی سی‌روز
مرا به طنز چو خورشید خواند آن جوزا
طویلهٔ سخنش سی و یک جواهر داشت
نهادمش به بهای هزار و یک اسما
به سال عمرم از او بیست و پنج بخریدم
شش دگر را شش روز کون بود بها
مگر که جانم از این خشک سال صرف زمان
گریخت در کنف او به وجه استسقا
که او به پنج انامل به فتح باب سخن
ز هفت کشور جانم ببرد قحط و غلا
حیات بخشا در خامی سخن منگر
که سوخته شدم از مرگ قدوة الحکما
شکسته دل تر از آن ساغر بلورینم
که در میانهٔ خارا کنی ز دست رها
بدان قرابهٔ آویخته همی مانم
که در گلو ببرد موش، ریسمانش را
فروغ فکر و صفای ضمیرم از عم بود
چو عم بمرد، بمرد آن همه فروغ و صفا
جهان به خیره کشی بر کسی کشید کمان
که برکشیدهٔ حق بود و برکشندهٔ ما
ازین قصیده نمودار ساحری کن از آنک
بقای نام تو است این قصیدهٔ غرا
به هرکسی ز من این دولت ثنا نرسد
خنک تو کاین همه دولت مسلم است تورا
اگر خری دم ازین معجزه زند که مراست
دمش بیند که خر، گنگ بهتر از گویا
کمان گروههٔ گبران ندارد آن مهره
که چار مرغ خلیل اندر آورد ز هوا
اگرچه هرچه عیال منند خصم منند
جواب ندهم الا انهم هم السفها
که خود زبان زبانی به حبس گاه جحیم
دهد جواب به واجب که اخسئوا فیها
محققان سخن زین درخت میوه برند
وگر شوند سراسر درختک دانا
دعای خالص من پس رو مراد تو باد
که به ز یاد توام نیست پیشوای دعا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۱ - در صفت عشق و مدح شیخ الاسلام ناصر الدین ابراهیم
عشق بیفشرد پا بر نمط کبریا
برد به دست نخست هستی ما را ز ما
ما و شما را به نقد بی خودیی در خور است
زانکه نگنجد در او هستی ما و شما
چرخ در این کوی چیست؟ حلقهٔ درگاه راز
عقل در این خطه کیست؟ شحنهٔ راه فنا
بر سر این سر کار کی رسی ای ساده دل
بر در این دار ملک، کی شوی این بینوا
هست به معیار عشق گوهر تو کم عیار
هست به بازار دل یوسف تو کم بها
دیدهٔ ظاهر بدوز، بارگه اینک ببین
جوشن صورت بدر، معرکه اینک درآ
بهرهٔ درگاه دان هم خطر و هم خطاب
بهر شهنشاه دان هم صفت و هم صفا
در صفت مردان بیار قوت معنی از آنک
در ره صورت یکی است مردم و مردم گیا
اول، غسلی بکن زین سوی نیل عدم
پس به تماشا گذر آن سوی مصر بقا
گیرم چون گل نه‌ای ساخته خونین لباس
کم ز بنفشه مباش دوخته نیلی وطا
خیز که استاده‌اند راهروان ازل
بر سر راهی که نیست تا ابدش منتها
مرکب همت بتاز یک ره و بیرون جهان
از سر طاق فلک تا به حد استوا
مردمهٔ چشم ساز نعل پی صوفیان
دانهٔ دل کن نثار بر سر اصحابنا
در کنف فقر بین سوختگان خام نوش
بر شجر لا نگر مرغ‌دلان خوش نوا
هر یکی از رنگ و رای چون فلک و آفتاب
هر یکی از قرب و قدر چون ملک و پادشا
خادم این جمع دان و آبده دستشان
قبهٔ ازرق شعار، خسرو زرین غطا
صاحب دلق و عصا چون خضر و چون کلیم
گنج روان زیر دلق مار نهان در عصا
کرده به دیوان دل چرخ و زمین را لقب
پیر تجشم نهاد زشت شبانگه لقا
از گه عهد الست چیره زبان در بلی
پیش در لا اله بسته میان هم چو لا
کرده به هنگام حال حلهٔ نه چرخ چاک
داده به وقت نوا نقد دو عالم عطا
رستهٔ دهر و فلک دیده و بشناخته
رایج این را دغل بازی آن را دغا
بهر فریدون راز کرده ز عصمت علم
در صف فغفور آز کرده به همت غزا
از اثر داغشان هردم سلطان عشق
گوید خاقانیا خاک توام مرحبا
رو به هنر صدر جوی بر در صدر جهان
رو به صفت بازگرد بر در اصحاب ما
جاه براهیم بین گشته براهیم‌وار
مکرم اخوان فقر بر سر خوان رضا
حافظ اعلام شرع ناصر دین رسول
کز مدد علم اوست نصرت حزب خدا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۳ - مطلع سوم
نافهٔ آهو شده است ناف زمین از صبا
عقد دو پیکر شده است پیکر باغ از هوا
روح روان است آب بی‌عمل امتحان
زر خلاص است خاک بی‌اثر کیمیا
شاخ شکوفه فشان سنقر کانند خرد
هر نفسی بال و پر ریخته‌شان از قضا
دفتر گل را فلک کرد به شنگرف رنگ
زرین شیرازه زد هر ورقی را جدا
بر قد لاله قمر دوخت قباهای رش
خشتک نفطی نهاد بر سر چینی قبا
دوش نسیم سحر بر در من حلقه زد
گفتم هان کیست؟ گفت : قاصدیم آشنا
جان مرا هدیه کرد بوی سر زلف یار
از نفحات ربیع در حرکات صبا
گفتم ز اسرار باغ هیچ شنیدی بگوی
گفت دل بلبل است در کف گل مبتلا
گفتم کامروز کیست تازه سخن در جهان
گفت که خاقانی است بلبل باغ ثنا
مادح شیخ امام، عالم عامل که هست
ناصر دین خدای مفتخر اولیا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۴ - مطلع چهارم
داد مرا روزگار مالش دست جفا
با که توانم نمود نالش از این بی وفا
در سرم افکند چرخ با که سپارم عنان
بر لبم آورده جان با که گزارم عنا
محنت چون خون و گوشت در تنم آمیخته است
تا نشود جان ز تن، زو نتوان شد رها
برنتوانم گرفت پرهٔ کاهی ز ضعف
گرچه به صورت یکی است روی من و کهربا
گر ز غمم صد یکی شرح دهم پیش کوه
آه دهد پاسخم کوه به جای صدا
پای نهم در عدم بو که به دست آورم
هم نفسی تا کند درد دلم را دوا
این همه محنت که هست درد دو چشم من است
هیچ نکوعهد نیست کو شودم توتیا
هیچ نکرده گناه تا کی باشم به گوی
خستهٔ هر ناحفاظ بستهٔ هر ناسزا
از لگد حادثات سخت شکسته دلم
بسته خیالم که هست این خلل از بوالعلا
پیش بزرگان ما آب کسی روشن است
فعل سگ گنجه است قدح خر روستا
خود به ولوغ سگی بحر نگردد نجس
خود به وجود خری خلد نیابد وبا
این چو مگس می‌کند خوان سخن را عفن
وان چو ملخ می‌برد کشتهٔ دین را نما
من شده چون عنکبوت در پی آن در بدر
بانگ کشیده چو سار از پی این جا بجا
یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل
خانه و کاشانه‌شان باد چو شهر سبا
هم بنماید چنین هم شود از قدر صدر
درد ورا انحطاط رنج ورا انتها
عازر ثانی منم یافته از وی حیات
عیسی دلها وی است داده تنم را شفا
آستر نطع اوست قبله‌گه آسمان
منتظر جمع اوست قبله‌گه مصطفی
گر دو شود قبله‌مان بس عجبی نی از آنک
او به شماخی نهاد کعبهٔ دیگر بنا
در ازل آن کعبه بود قبلهٔ دین هدی
تا ابد این کعبه باد قبلهٔ مجد و علا
ای فضلا پروری کز شرف نام تو
مدعیان را درید قافیهٔ من قفا
تا به نوای مدیح وصف تو برداشتم
رود رباب من است رودهٔ اهل ریا
بهر خواص تو را مائدهٔ خوش مذاق
ساختم از جان پاک بنگر و در ده صلا
هست طریق غریب اینکه من آورده‌ام
اهل سخن را سزد گفتهٔ من پیشوا
خصم نگردد به زرق هم سخن من از آنک
همدم بلبل نشد بوالعجب از گندنا
گر ز درت غایبم جان بر تو حاضر است
مهره چو آمد به دست مار به کف گو میا
بر محک رغبتم بیش مزن بهر آنک
رد شدهٔ عالمم قلب همه دست‌ها
نقش کژ من مبین خاصه که دانسته‌ای
سر لان تسمع خیر من ان تری
نایدت از بود من هیچ غرض جز سخن
نیستم از مدح تو هیچ عوض جز دعا
بر در صدر تو باد خیمه زده تا ابد
لشکر جاه و جلال موکب عز و علا
شهر بد اندیش باد خاصه شبستان او
موقف خسف عظیم موضع مرگ فجا
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۱ - در مدح خواجه همام الدین حاجب و یاد کردن از مرگ منوچهر
شهری به فتنه شد که فلانی از آن ماست
ما عشق باز صادق و او عشق دان ماست
آنجا که دست ماست درو حلقه زان اوست
وانجا که پای اوست سر و سجده زان ماست
هر دل که زیر سایهٔ زلفش نشان دهند
مرغی است پر بریده که از آشیان ماست
تا بر درش به داغ سگی نامزد شدیم
گردون درم خرید سگ پاسبان ماست
با ترک تاز شحنهٔ عشقش میان جان
سلطان عقل هندوی جان بر میان ماست
پیغام دادمش که نشانی بدان نشان
کز گاز بر کنارهٔ لعلت نشان ماست
مگذار کاتشی شده بر جان ما زند
این هجر کافر تو که آفت رسان ماست
هم خود ز روی لطف جوابم نوشت و گفت
خاقانیا مترس که جان تو جان ماست
ما طفل وار سر زده و مرده مادریم
اقبال پهلوان عجم دایگان ماست
ما بیدقیم و مات عری گشته شاه ما
میر اجل نظارهٔ احوال دان ماست
شروان و بای ظلم گرفته است و قحط عدل
انصاف تاج بخش کیان میزبان ماست
عادل همام دولت و دین مرزبان ملک
کز عدل او مبشر مهدی زمان ماست
دین لاف زد زمانک اسفاهدار گفت
دولت زبان گشاد که این مرزبان ماست
دولت به گوش عزم تو این رمز گفته است
کاندر رکاب تو ملکان هم عنان ماست
اسلام فخر کرد به دور همام و گفت
ملت درست پهلو ازین پهلوان ماست
نازند روشنان فلک در قران سعد
کاین سعدها ز مهتر صاحب قران ماست
لافند مادران گهر در مزاج صلح
کاین صلح ما ز میر سپهر آستان ماست
تا میر حاجب افسر حجاب روزگار
برداشت آن حجاب که بند روان ماست
ما زله خوار مائدهٔ میر حاجبیم
نعمان روزگار طفیلی خوان ماست
از مدحتش که زنده کن دوستان اوست
تا نفخ صور صور دوم در دهان ماست
خصم ار بزرجمهری یا فسردگی کند
تایید میر باد که حرز امان ماست
ما را چه باک مزدک و بیم بزرجمهر
چون کیقباد قادر و نوشین روان ماست
ما کاروان گنج روان را روان کنیم
کاقبال میر بدرقهٔ کاروان ماست
بخت همام گفت که ما را همای دان
کز مغز کرکسان فلک استخوان ماست
رمح همام گفت که عنقا ز زخم ما
بریان شود که بابزن او سنان ماست
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست
تیز همام گفت که ما اژدها سریم
تا طاق گنج خانهٔ نصرت کمان ماست
رخش همام گفت که ما باد صرصریم
مفلوج گشته کوه ز زور و توان ماست
گرز همام گفت که ما کوه آهنیم
نقرس گرفته باد ز زخم گران ماست
عدل همام گفت که ما حرز امتیم
ما در ضمان خلق و خدا در ضمان ماست
رای همام گفت که ما حصن دولتیم
کز هشت چشم چار ملک دیده بان ماست
دست همام گفت که ما ابر رحمتیم
همت محیط ما و سخا آسمان ماست
آن بلبل همای فر زاغ فرق بین
کو خاص گلستان خواص بنان ماست
روز و شب است ابلق دو رنگ و گفته‌اند
کز نام پهلوان عجم داغ ران ماست
پرز پلاس آخور خاص همام دین
دستارچهٔ معنبر و برگستوان ماست
کیخسرو است شاه و همام است زال زر
مهلان او تهمتن توران ستان ماست
ما امتیم و شاه رسول است و او عمر
فرزند او که فرخ علی کامران ماست
ای مرزبان کشور پنجم که درگهت
هفتم سپهر ما نه که هشتم جنان ماست
بعد از هزار دور تو را یافت چرخ و گفت
پیرانه سر وجود تو بخت جوان ماست
از خاک درگهت به مکانی رسیده‌ایم
کامروز عرش را همه رشک از مکان ماست
گر جان ما به مرگ منوچهر غم زده است
تو دیر زی که دولت تو غم نشان ماست
گر معتقدتر از تو شنیدیم هیچ میر
پس اعتقاد رافضیان رسم و سان ماست
گر شیردل از تو شناسیم هیچ مرد
مندیل حیض سگ صفتان طیلسان ماست
محمود همتی تو و ما مدح خوان تو
شاید که جان عنصری اشعار خوان ماست
مداح توست و مخلص توست و مرید توست
تا طبع ما و سینهٔ ما و روان ماست
هر چند این قصیده گواهی است راست گوی
بر دعوی وفاق تو کاندر نهان ماست
اخلاص و صدق و منقبه داریم و خود نداشت
غدر و نفاق و منقصه تا خاندان ماست
ما را گمان فتد که بمانی هزار سال
معلوم صد هزار یقین در گمان ماست
نوروز را به خدمت صدرت مبارکی است
وز مدحتت مبارکی دودمان ماست
منشور حاجبی و امیریت تازه گشت
وین تازگی ز بهر صلاح جهان ماست
گوئیم جاودانت بقاباد و این دعاست
آمین پس از دعا مدد جاودان ماست
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۳۹ - در ستایش صفوة الدین بانوی شروان شاه اخستان
بانوی تاجدار مرا طوقدار کرد
طوق مرا چو تاج فلک آشکار کرد
چون پیر روزه دار برم سجده، کو مرا
چون طفل شیر خوار عرب طوقدارکرد
تا لاجرم زبان من از چاشنی شکر
چون کام روزه‌دار و لب شیر خوار کرد
بودم به طبع سنقر حلقه به گوش او
اکنون ز شکر گوش مرا گوشوار کرد
هنگام آنکه خلعه دهد باغ را بهار
آن گنج زر فشان خزان اختیار کرد
از زر کش و ممزج و اطلس لباس من
چون خیمهٔ خزان و شراع بهار کرد
زربفت روز را فلک از اطلس هوا
خواهد بر این ممزج و زرکش نثار کرد
کرد آفتاب و صبح کلاه و لباچه‌ام
این زرکش مغرق و آن زرنگار کرد
و آنگه ز ماه و زهره کلاه و لباچه را
هم قوقه و هم انگلهٔ شاهوار کرد
از جنس کارگاه نشابور و کار روم
بر من خراج روم و نشابور خوار کرد
بر اسب بخت کرد سوارم به تازگی
تا خلعتم ممزج اسب و سوار کرد
از رزمه رزمه اطلس و کیسه کیسه سیم
دست سمن ستان و برم لاله‌زار کرد
چون آفتاب زرد و شفق خانهٔ مرا
از زرد و سرخ زرکش اطلس نگار کرد
تا خجلتم بسان شفق سرخ روی ساخت
شکرم چو آفتاب زبان صد هزار کرد
در روزه بودم از سخن و جامهٔ دو عید
بر من فکند و عهد مرا عیدوار کرد
دیدم دو عید و روزه گشادم به اب شکر
هر کو دو عید دید ز روزه کنار کرد
هر دم به آب شکر وضو تازه می‌کنم
تا فرض شکر او بتوانم گزار کرد
درگاه اوست قبله و من در نماز شکر
تکبیر بسته‌ام که دلم حق گزار کرد
چون چرخ در رکوع و چو مهتاب در سجود
بردم نماز آنکه مرا زیر بار کرد
اصل و تبارش از عرب است و کیان ملک
با من کرم به نسبت اصل و تبار کرد
انعامش از تبار گذشته است و چون توان
ذرات آفتاب فلک را شمار کرد
اقبال صفوة الدین بانوی روزگار
ناساز روزگار مرا سازگار کرد
خلقند شرم سار ز فریاد من که من
فریاد می‌کنم که مرا شرم سار کرد
غرقم به بحر منت و آواز الغریق
چندان زدم که حلقهٔ حلقم فکار کرد
از بس که گفتم ای ملکه بس بس از کرم
جمع ملائکه در گوش استوار کرد
خاقانی است بر در او زینهاریی
وین زینهاری از کرمش زینهار کرد
گر بر درش درختک دانا شدم چه باک
کاقبال او درخت کدو را چنار کرد
بلقیس بانوان و سلیمان شه اخستان
من هدهدی که عقل به من افتخار کرد
هدهد کنون که خلعت بلقیس عهد یافت
بختش به خلعت ملک امیدوار کرد
تا بشنود جهان که فلان مرغ را به وقت
بلقیس خرقه‌دار و سلیمان شعار کرد
این بین بی‌من از قلم من فتاد از آنک
نتوان عطای شه به ستم خواستار کرد
زیرا به خاک و خاره دهد خرقه آفتاب
هرک آفتاب دید چنین اعتبار کرد
بینی به آفتاب که برتافت بامداد
بر خاک ره نسج زراندوده بار کرد
چه سود ز آفتاب گریبان سرو را
کو زر و لعل در بن دامان نثار کرد
شاه جهانیان علی آسا که ذو الجلال
از گوهر زبان منش ذوالفقار کرد
زنگار خورده جنگ کند ذوالفقار من
کاخر به ذوالفقار توان کارزار کرد
شاه سخن منم شعرا دزد گنج من
بس دزد سر زده را تارومار کرد
از نام من شدند به آواز و طرفه نیست
صبحی که دزد سر زده را تار و مار کرد
نی نی اگرچه معجزه دارم چو عاجزم
بخت نهفته را نتوان آشکار کرد
امید آبروی ندارم به لطف شاه
کامسال کمتر است قبولی که پار کرد
مویی شدم که موی شکافم به تیر نطق
کسیب طالعم هدف اضطرار کرد
گوئی حریر سرخ ملخ را ز اشک خون
بیم سیاه پوشی دیدار سار کرد
می‌گفتم از سخن زر و زوری به کف کنم
امید زر و زور مرا خوار و زار کرد
ماری به کف مرا دو زبان است این قلم
دستم معزمی شده کافسون مار کرد
نی پاره‌ای به دست و سواری کنم بر او
چون طفل کو بر اسب کدوئین سوار کرد
کس نی سوار دید که با شه مصاف داد؟
وز نی ستور دید که در ره غبار کرد؟
مانم به کودکی که ز نارنج کفه ساخت
پنداشت کو ترازوی زر عیار کرد
بخت رمیده را نتوان یافت چون توان
ز آن تار کآفتاب تند پود و تار کرد
خود هیچ کرم یبد شنید است هیچ‌کس
کو تار بست و تخم نهاد و حصار کرد
یا هیچ عنکبوت سطرلاب کس بدید
کب دهن تنید و بدو بند غار کرد
آنم که با دو کعبه مرا حق خدمت است
آری بر این دو کعبه توان جان نثار کرد
این کعبه نور ایزد و آن سنگ خاره بود
آن کعبه پور آزر و این کردگار کرد
این کعبه در سرادق شروان سریر داشت
و آن کعبه در حدیقهٔ مکه قرار کرد
این کعبه در عجم عجمش سرگزیت داد
و آن کعبه در عرب عربش سبز ازار کرد
این کعبه را خدای ظفر در یمین نهاد
و آن کعبه را خلیل حجر در یسار کرد
آن کعبه ناف عالم و از طیب ساحتش
آفاق وصف نافهٔ مشک تتار کرد
این کعبه شاه اعظم و ایزد ز قدرتش
بر نو عروس فتح شه کام‌کار کرد
آن کعبه را کبوتر پرنده در حرم
کاخر ز بام کعبه نیارد گذار کرد
این کعبه را به جای کبوتر همای بخت
کاندر حرم مجاورت این دیار کرد
شش حج تمام بر در این کعبه کرده‌ام
کایزد به حج و کعبه مرا بختیار کرد
امسال قصد خدمت آن کعبه می‌کنم
کاین آرزو دلم گرو انتظار کرد
بانوی شرق و غرب مگر رخصه خواهدم
کامید این حدیث دو گوشم چهار کرد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۱ - قصیده
خوی فلک بین که چه ناپاک شد
طبع جهان بین که چه غمناک شد
آخر گیتی است نشانی بدانک
دفتر دل‌ها ز وفا پاک شد
سینهٔ ما کورهٔ آهنگر است
تا که جهان افعی ضحاک شد
گر برسد دست، جهان را بخور
زان مکن اندیشه که ناپاک شد
افعی اگرچه سر زهر گشت
خوردن افعی همه تریاک شد
رخصت این حال ز خاقانی است
کو به سخن بر سر افلاک شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۳ - قصیده
ای دل به سر مویی آزاد نخواهی شد
مویی شدی اندر غم، هم شاد نخواهی شد
در عافیت آبادت از رخنه درآمد غم
پس رخنه چنان گشتی کباد نخواهی شد
پولاد بسی دیدم کو آب شد از آتش
تو آب شدی زین پس پولاد نخواهی شد
ای غمزدهٔ خاکی کز آتش غم جوشی
آبی که جز از آتش بر باد نخواهی شد
تا داد همی جوئی رنجورتری مانا
کز خود شوی آسوده از داد نخواهی شد
تا چند کنی کوهی کورا نبود گوهر
در کندن کوه آخر فرهاد نخواهی شد
میدان ملامت را گر گوی شدی شاید
کایوان سلامت را بنیاد نخواهی شد
از مادر غم زادی آلودهٔ خون چون گل
با هیچ طرب چون مل هم‌زاد نخواهی شد
از ریزش اشک خون کوفه شدی از طوفان
روزی ز دل افروزی بغداد نخواهی شد
خواهی دم شاهی زن خواهی دم درویشی
کز غم به همه حالی آزاد نخواهی شد
خاقانی اگر عهدی یاد تو کند عالم
تو عهد کریمانی کز یاد نخواهی شد
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۵۶ - قصیده
لطف ملک العرش به من سایه برافکند
تا بر دل گم بوده مرا کرد خداوند
دل گفت له الحمد که بگذشتم از آن خوف
جان گفت له الفضل که وارستم ازین بند
چون کار دلم ساخته شد ساختم از خود
شیرین مثلی بشنو و با عقل بپیوند
مردی به لب بحر محیط از حد مغرب
سر شانه همی کرد و یکی موی بیفگند
برخاست از آنجا و سفر کرد به مشرق
باد آمد و باران زد و جایش بپراکند
مرد از پی سی سال گذر کرد بر آنجای
برداشت همان موی و بخندید بر آن چند
حال تن خاقانی و اندیشهٔ ابخاز
این است و چنین به مثل مرد خردمند
ابخاز حد مغرب و درگاه ملک بحر
مسکین تن نالانش به مویی شده مانند
آخر به کف آمد تن نالانش دگربار
گر خصم بر این نادره می‌خندد گو خند
اکنون من و این نی که سر ناخن حور است
کان نی که بن ناخن من داشت جهان کند
اینک دهنم بر صفت گنبدهٔ گل
این گنبد فیروزه به یاقوت و زر آکند
خرسند نگردد به همه ملک ری اکنون
آن دل که همی بود به خرسند خرسند
خاقانی و خاقاتن و کنار کر و تفلیس
جیحون شده آب کر و تفلیس سمرقند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۷ - این قصیدهٔ را نهزة الارواح و نزهة الاشباح گویند و در کعبهٔ معظمه انشاء کرده مطلع اول صفت عشق و مقصد صدق کند و باز شرح منازل و مناسک راه کعبه دهد از بغداد تا مکه
شب روان در صبح صادق کعبهٔ جان دیده‌اند
صبح را چون محرمان کعبه عریان دیده‌اند
از لباس نفس عریان مانده چون ایمان و صبح
هم به صبح از کعبهٔ جان روی ایمان دیده‌اند
در شکر ریزند ز اشک خوش که گردون را به صبح
همچو پسته سبز و خون آلود و خندان دیده‌اند
وادی فکرت بریده محرم عشق آمده
موقف شوق ایستاده کعبهٔ جان دیده‌اند
روز و شب دیده دو گاو پیسه در قربانگهش
صبح را تیغ و شفق را خون قربان دیده‌اند
خوانده‌اند از لوح دل شرح مناسک بهر آنک
در دل از خط ید الله صد دبستان دیده‌اند
نام سلطان خوانده هم بر یاسج سلطان از آنک
دل علامت گاه یاسج‌های سلطان دیده‌اند
از کجا برداشته اول ز بغداد طلب
در کجا در وادی تجرید امکان دیده‌اند
صبح‌دم رانده ز منزل تشنگان ناشتا
چاشتگه هم مقصد و هم چشمه هم خوان دیده‌اند
در طواف کعبهٔ جان ساکنان عرش را
چون حلی دلبران در رقص و افغان دیده‌اند
در حریم کعبهٔ جان محرمان الیاس‌وار
علم خضر و چشمهٔ ماهی بریان دیده‌اند
در سجود کعبهٔ جان ساکنان سدره را
همچو عقل عاشقان سرمست و حیران دیده‌اند
در طریق کعبهٔ جان چرخ زرین کاسه را
از پی دریوزه جای کاسه گردان دیده‌اند
کشتگان کز کعبهٔ جان باز جانور گشته‌اند
ماهی خضرند گوئی کآب حیوان دیده‌اند
کعبهٔ جان ز آن سوی نه شهر جوی و هفت ده
کاین دو جا را نفس امیر و طبع دهقان دیده‌اند
بر گذشته زین ده و زآن شهر و در اقلیم دل
کعبهٔ جان را به شهر عشق بینان دیده‌اند
خاکیان دانند راه کعبهٔ جان کوفتن
کاین ره دشوار مشتی خاکی آسان دیده‌اند
کعبهٔ سنگین مثال کعبهٔ جان کرده‌اند
خاصگان این را طفیل دیدن آن دیده‌اند
هر کبوتر کز حریم کعبهٔ جان آمده
زیر پرش نامهٔ توفیق پنهان دیده‌اند
عاشقان اول طواف کعبهٔ جان کرده‌اند
پس طواف کعبهٔ تن فرض فرمان دیده‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۶۹ - مطلع سوم
دشت موقف را لباس از جوهر جان دیده‌اند
کوه رحمت را اساس از گوهر کان دیده‌اند
عرضگاه دشت موقف عرض جنات است از آنک
مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده‌اند
حوت و سرطان است جای مشتری وان برکه هست
مشتری صفوت که در وی حوت و سرطان دیده‌اند
کوه رحمت حرمتی دارد که پیش قدر او
کوه قاف و نقطهٔ فا هر دو یکسان دیده‌اند
سنگ ریزهٔ کوه رحمت برده‌اند از بهر کحل
دیده‌بانانی که عرض از کوه لبنان دیده‌اند
اصفیا را پیش کوه استاده سوزان دل چو شمع
همچو شمع از اشک غرق و خشک دامان دیده‌اند
هشتم ذیحجه در موقف رسیده چاشت گاه
شامگه خود را به هفتم چرخ مهمان دیده‌اند
شب فراز کوه، ز اشک شور جمع و نور شمع
ابر در افشان و خورشید زر افشان دیده‌اند
افتاب از غرب گفتی بازگشت از بهر حاج
چون نماز دیگری بهر سلیمان دیده‌اند
گفتی از مغرب به مشرق کرد رجعت آفتاب
لاجرم حاج از حد بابل خراسان دیده‌اند
از نسیم مغفرت کآبی و خاکی یافته
آتشی را از انا گفتن پشیمان دیده‌اند
وز فراوان ابر رحمت ریخته باران فضل
رانده‌ای را بر امید عفو شادان دیده‌اند
حج ما آدینه و ما غرق طوفان کرم
خود به عهد نوح هم آدینه طوفان دیده‌اند
چون کریمان کز عطای داده‌شان نسیان بود
عفو حق را از خطای خلق نسیان دیده‌اند
خلق هفتاد و سه فرقت کرده هفتاد و دو حج
انسی و جنی و شیطانی مسلمان دیده‌اند
حاج رانو نو در افزای از ملادک کرده حق
هر چه در شش صد هزار اعداد نقصان دیده‌اند
ای برید صبح سوی شام و ایران بر خبر
زین شرف کامسال اهل شام و ایران دیده‌اند
ای زبان آفتاب احرار کیهان را بگوی
دولتی کز حج اکبر حاج کیهان دیده‌اند
نز سموم آسیب و نز باران بخیلی یافته
نز خفاجه بیم و نز غزیه عصیان دیده‌اند
رانده زاول شب بر آن که پایه و بشکسته سنگ
نیم شب مشعل به مشعر نور غفران دیده‌اند
بامدادان نفس حیوان کرده قربان در منی
لیک قربان خواص از نفس انسان دیده‌اند
با سیاهی سنگ کعبه همبر آید در شرف
سرخی سنگ منی کز خون حیوان دیده‌اند
سعد ذابح بهر قربان تیغ مریخ آخته
جرم کیوانش چو سنگ مکی افسان دیده‌اند
چون بره کید به مادر گوسپند چرخ را
سوی تیغ حاج پویان و غریوان دیده‌اند
بی‌زبانان با زبان بی‌زبانی شکر حق
گفته وقت کشتن و حق را زباندان دیده‌اند
در سه جمره بود پیش مسجد خیف اهل خوف
سنگ را کانداخته بر دیو غضبان دیده‌اند
آمده در مکه و چون قدسیان بر گرد عرض
عرش را بر گرد کعبه طوف و جولان دیده‌اند
پیش کعبه گشته چون باران زمین بوس از نیاز
و آسمان را در طوافش هفت دوران دیده‌اند
عید ایشان کعبه وز ترتیب پنج ارکان حج
رکن پنجم هفت طوف چار ارکان دیده‌اند
رفته و سعی صفا و مروه کرده چار و سه
هم بر آن ترتیب کز سادات و اعیان دیده‌اند
پس برای عمره کردن سوی تنعیم آمده
هم بر آن آئین که حج را ساز و سامان دیده‌اند
حاج را دیوان اعمال است وانگه عمره را
ختم اعمال و فذلک‌های دیوان دیده‌اند
کعبه در دست سیاهان عرب دیده چنانک
چشمهٔ حیوان به تاریکی گروگان دیده‌اند
آنچه دیده دشمنان کعبه از مرغان به سنگ
دوستان کعبه از غوغا دو چندان دیده‌اند
بهترین جایی به دست بدترین قومی گرو
مهرهٔ جاندار و اندر مغز ثعبان دیده‌اند
نی ز ایزد شرم و نی از کعبه آزرم ای دریغ
جای شیران را سگان سور سکان دیده‌اند
در طواف کعبه چون شوریدگان از وجد و حال
عقل را پیرانه سر در ام صبیان دیده‌اند
ذات حق سلطانان و کعبه دار ملک
مصطفی را شحنه و منشور قرآن دیده‌اند
چون ز راه مکه خاقانی به یثرب داد روی
پیش صدر مصطفی ثانی حسان دیده‌اند
بنده خاقانی سگ تازی است بر درگاه او
بخ بخ آن تازی سگی کش پارسی خوان دیده‌اند
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۳ - در بیان عشق و گوشه نشینی و ستایش عصمة الدین خواهر منوچهر
از همه عالم کران خواهم گزید
عشق دل جویی به جان خواهم گزید
دولت یک روزه در سودای عشق
بر همه ملک جهان خواهم گزید
آفتابی از شبستان وفا
بی‌سپاس آسمان خواهم گزید
چشم من دریای گوهر هست لیک
گوهری بیرون از آن خواهم گزید
داستان شد عشق مجنون در جهان
از جهان این داستان خواهم گزید
هر کجا زنبور خانهٔ عاشقی است
جای چون شه در میان خواهم گزید
دوست با درد وفا خواهم گرفت
تیغ در خورد میان خواهم گزید
گرچه غدر دوستان از حد گذشت
هم وفای دوستان خواهم گزید
کبک مهرم کز قفس بیرون شوم
هم قفس را آشیان خواهم گزید
با خیال یار ناپیدا هنوز
خلوتا کاندر نهان خواهم گزید
من کنم یاری طلب هرگز مدان
کز طلب کردن کران خواهم گزید
این طلب بی‌خویشتن خواهم نمود
این رطب بی‌استخوان خواهم گزید
گر نیابم یار باری بر امید
هم نشین غم نشان خواهم گزید
گر ز نومیدی شوم مجروح دل
محرمی مرهم رسان خواهم گزید
گوشه‌ای از خلق و کنجی از جهان
بر همه گنج روان خواهم گزید
زیر این روئین دژ زنگار خورد
هر سحر گه هفت خوان خواهم گزید
دیدم این منزل عجب خشک آخور است
از قناعت میزبان خواهم گزید
در بن دژ چون کمین گاه بلاست
از بصیرت دیدبان خواهم گزید
بر در این هفت ده قحط وفاست
راه شهرستان جان خواهم گزید
نیست در ده جز علف خانه بدان
کز علف قوت روان خواهم گزید
چون به بازار جوان مردان رسم
در صف لالان دکان خواهم گزید
بر دکان قفل گر خواهم گذشت
قفلی از بهر دهان خواهم گزید
چون مرا آفت ز گفتن می‌رسد
بی‌زبانی بر زبان خواهم گزید
گر چه گم کردم کلید نطق را
مدح بلقیس زمان خواهم گزید
ورچه آزادم ز بند هر غرض
مهر شاه بانوان خواهم گزید
عصمة الدین شاه مریم آستین
کآستانش بر جنان خواهم گزید
گوهر کان فریدون ملک
کز جوار او مکان خواهم گزید
بارگاهش کعبهٔ ملک است و من
قبله‌گاه از آستان خواهم گزید
آسمان ستر و ستاره رفعت است
رفعتش بر فرقدان خواهم گزید
آسیه توفیق و ساره سیرت است
سیرتش بر انس و جان خواهم گزید
رابعه زهد و زبیده همت است
کزدرش حصن امان خواهم گزید
حرمت از درگاه او خواهم گرفت
گوهر اصلی زکان خواهم گزید
یک سر موی از سگان در گهش
بر هزبر سیستان خواهم گزید
خاک پای خادمانش را به قدر
بر کلاه اردوان خواهم گزید
شاه انجم خادم لالای اوست
خدمت لالاش از آن خواهم گزید
گنج بخشا یک دو حرف از مدح تو
بر سه گنج شایگان خواهم گزید
گر به خدمت کم رسم معذور دار
کز پی عنقا نشان خواهم گزید
سرپرستی رنج و خدمت آفت است
من فراق این و آن خواهم گزید
سال‌ها رای ریاضت داشتم
از پس دوری همان خواهم گزید
پیل را مانم که چون جستم ز خواب
صحبت هندوستان خواهم گزید
خفته بودم همتم بیدار کرد
این ریاضت جاودان خواهم گزید
گر به زر گویمت مدح، آنم که بت
بر خدای غیب‌دان خواهم گزید
کافرم دان گر مدیح چون توئی
بر امید سوزیان خواهم گزید
در دعای حضرت تو هر سحر
آفرین از قدسیان خواهم گزید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۵ - در رثاء امام ابو عمر و اسعد
بیدقی مدح شاه می‌گوید
کوکبی وصف ماه می‌گوید
بلکه مزدور دار خانهٔ نحل
صفت عدل شاه می‌گوید
ذره در بارگاه خورشید است
سخن از بارگاه می‌گوید
مور در پایگاه جمشید است
قصه از پیشگاه می‌گوید
خاطرم وصف او نداند گفت
گر چه هر چند گاه می‌گوید
باز پرسید تا مناقب او
مویه‌گر بر چه راه می‌گوید
نور پیغمبرش همی خواند
یاش سایهٔ الاه می‌گوید
مفتی مطلقش همی خواند
داور دین پناه می‌گوید
امتش دین فزای می‌خواند
ملتش کفرگاه می‌گوید
آفتابش به صد هزار زبان
سایهٔ پادشاه می‌گوید
پشت دنیا ز مرگ او بشکست
روی دین ترک جاه می‌گوید
از سر دین کلاه عزت رفت
سر دریغا کلاه می‌گوید
چشم بیدار شرع شد در خواب
راز با خوابگاه می‌گوید
والله ار کس ثناش داند گفت
هر که گوید تباه می‌گوید
خاطرم نیز عذر می‌خواهد
که نه بر جایگاه می‌گوید
هر حدیثی گناه می‌شمرد
پس حدیث از گناه می‌گوید
اشک من چون زبان خونین هم
حیلت عذرخواه می‌گوید
مرثیت‌های او مگر دل خاک
بر زبان گیاه می‌گوید
غم آن صبح صادق ملت
آسمان شام گاه می‌گوید
گر سوار از جگر سپه سازد
غم دل با سپاه می‌گوید
چشم خور اشک ران به خون شفق
راز با قعر چاه می‌گوید
دانش من گواه عصمت اوست
بشنو آنچ این گواه می‌گوید
آه کز فرقت امام جهان
جان خاقانی آه می‌گوید
تا شد از عالم اسعد بو عمرو
عالونم وا اسعداه می‌گوید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۹۹ - مطلع دوم
ای نهان داشتگان موی ز سر بگشایید
وز سر موی سر آغوش به زر بگشایید
ای تذ روان من آن طوق ز غبغب ببرید
تاج لعل از سر و پیرایه ز بر بگشایید
آفتابم گرو شام و شما بسته حلی
آن حلی همچو ستاره به سحر بگشایید
شد شکسته کمرم دست برآید ز جیب
سر زنان ندبه کنان جیب گهر بگشایید
مهره از بازو و معجر ز جبین باز کنید
یاره از ساعد و یکدانه ز بر بگشایید
موی بند بزر از موی زره ور ببرید
عقرب از سنبلهٔ ماه سپر بگشایید
پس به مویی که ببرید ز بیداد فلک
همه زنار ببندید و کمر بگشایید
گیسوان بافته چون خوشه چه دارید هنوز
بند هر خوشه که آن بافته‌تر بگشایید
سکهٔ روی به ناخن بخراشید چو زر
خون به رنگ شفق از چشمهٔ خور بگشایید
بامدادان همه شیون به سر بام برید
ز آتشین آب مژه موج شرر بگشایید
پس آن کعبهٔ دل جان چو حجر بگذارید
به وفا زمزم خونین ز حجر بگشایید
آنک آن مرکب چوبین که سوارش قمر است
ره دروازه بر آن تنگ مقر بگشایید
آنک آن چشمهٔ حیوان پس ظلمات مدر
تشنگان را ره ظلمات مدر بگشایید
آنک آن یوسف احمد خوی من در چه و غار
زیور فخر و فراز مصر و مضر بگشایید
آنک آن تازه بهار دل من در دل خاک
از سحاب مژه خوناب مطر بگشایید
سرو سیمین قلم زن شد و در وصف رخش
سر زرین قلم غالیه خور بگشایید
سرو چون مهر گیا زیر زمین حصن گرفت
در حصنش به سواران ثغر بگشایید
مادرش بر سر خاک است به خون غرق و ز نطق
دم فرو بست عجب دارم اگر بگشایید
این همه عجز ز اشکال قدر ممکن نیست
که شما مشکل این غم به هنر بگشایید
عقدهٔ بابلیان را بتوانید گشاد
نتوانید که اشکال قدر بگشایید
این توانید که مادر به فراق پسر است
پیش مادر سر تابوت پسر بگشایید
پدر سوخته در حسرت روی پسر است
کفن از روی پسر پیش پدر بگشایید
تا ببیند که به باغش نه سمن ماند و نه سرو
در آن باغ به آیین و خطر بگشایید
از پی دیدن این داغ که خاقانی راست
چشم بند امل از چشم بشر بگشایید
جای عجز است و مرا نیست گمانی که شما
گره عجز به انگشت ظفر بگشایید
خاقانی : قصاید
شمارهٔ ۱۲۸ - در رثاء امام محمد بن یحیی خراسانی و خفه شدن او به دست غزان
تا درد و محنت است در این تنگنای خاک
محنت برای مردم و مردم برای خاک
جز حادثات حاصل این تنگنای چیست
ای تنگ حوصله چه کنی تنگنای خاک
این عالمی است جافی و از جیفه موج زن
صحرای جان طلب که عفن شد هوای خاک
خواهی که جان به شط سعادت برون بری
بگریز از این جزیرهٔ وحشت فزای خاک
خواهی که در خورنگه دولت کنی مقام
برخیز ازین خرابهٔ نا دل‌گشای خاک
دوران آفت است چه جویی سواد دهر
ایام صرصراست چه سازی سرای خاک
هرگز وفا ز عالم خاکی نیافت کس
حق بود دیو را که نشد آشنای خاک
خود را به دست عشوهٔ ایام وامده
کز باد کس امید ندارد وفای خاک
اجزات چون به پای شب و روز سوده شد
تاوان طلب مکن ز قضا در فضای خاک
خاکی که زیر سم دو مرکب غبار گشت
پیداست تا چه مایه بود خون بهای خاک
لاخیر دان نهاد جهان و رسوم دهر
لاشیء شناس برگ سپهر و نوای خاک
چون وحش پای بند سپهر و زمین مباش
منگر وطای ازرق و مگزین غطای خاک
ای مرد چیست خودفلک و طول و عرض او
دودی است قبه بسته معلق و ورای خاک
شهباز گوهری چه کنی قبه‌های دود
سیمر پیکری چه کنی توده‌های خاک
گردون کمان گروههٔ بازی است کاندرو
گل مهره‌ای است نقطهٔ ساکن نمای خاک
تا کی ز مختصر نظری جسم و جان نهی
این از فروغ آتش و آن از نمای خاک
جان دادهٔ حق است چه دانی مزاج طبع
زر بخشش خور است چه خوانی عطای خاک
خاقانیا جنیبت جان وا عدم فرست
کان چرب آخورش به ازین سبز جای خاک
نحلی، جعل‌نه‌ای، سوی بستان قدس شو
طیری نه عنکبوت، مشو کدخدای خاک
میلی بهر بها بخر و در دو دیده کش
باری نبینی این گهر بی‌بهای خاک
خاصه که بر دریغ خراسان سیاه گشت
خورشید زیر سایهٔ ظلمت فزای خاک
گفتی پی محمد یحیی به ماتم‌اند
از قبهٔ ثوابت تا منتهای خاک
او کوه حلم بود که برخاست از جهان
بی‌کوه کی قرار پذیرد بنای خاک؟
از گنبد فلک ندی آمد به گوش او
کای گنبد تو کعبهٔ حاجت روای خاک
بر دست خاکیان خپه گشت آن فرشته خلق
ای کاینات واحزنا از جفای خاک
دید آسمان که در دهنش خاک می‌کنند
واگه نبد که نیست دهانش سزای خاک
ای خاک بر سر فلک آخر چرا نگفت
کاین چشمهٔ حیات مسازید جای خاک
جبریل بر موافقت آن دهان پاک
می‌گوید از دهان ملایک صلای خاک
تب لرزه یافت پیکر خاک از فراق او
هم مرقد مقدس او شد شفای خاک
با عطرهای روضهٔ پاکش عجب مدار
گر طوبی بهشت برآرد گیای خاک
سوگند هم به خاک شریفش که خورده نیست
زو به نواله‌ای دهن ناشتای خاک
در ملت محمد مرسل نداشت کس
فاضل‌تر از محمد یحیی فنای خاک
آن کرد روز تهلکه دندان نثار سنگ
وین کرد، گاه فتنه دهان را فدای خاک
کو فر او که بود ضیا بخش آفتاب
کو لطف او که بود کدورت زدای خاک
زان فکر و حلم چرخ و زمین بی‌نصیب ماند
این گفت وای آتش و آن گفت وای خاک
خاک درش خزاین ارواح دان چرخ
فیض کفش معادن اجساد زای خاک
سنجر به سعی دولت او بود دولتی
باد سیاستش شده مهر آزمای خاک
بی‌فر او چه سنجد تعظیم سنجری
بی‌پادشاه دین چه بود پادشای خاک
پاکا! منزها! تو نهادی به صنع خویش
در گردنای چرخ سکون و بقای خاک
خاک چهل صباح سرشتی به دست صنع
خود بر زبان لطف براندی ثنای خاک
خاقانی است خاک درت حافظش تو باش
زین مشت آتشی که ندارند رای خاک
جوقی لئیم یک دو سه کژ سیر و کوژ سار
چون پنج پای آبی و چون چار پای خاک