عبارات مورد جستجو در ۹۹۳۹ گوهر پیدا شد:
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۳ - در مدح سیداجل عمادالدین ابوالفضل طورانی
چو شاه زنگ برآورد لشکر از ممکن
فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن
چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا
شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن
هلال عید پدید آمد از کنار فلک
منیر چون رخ یار و به خم چو قامت من
نهان و پدا گفتی که معنیایست دقیق
ورای قوت ادراک در لباس سخن
خیال انجم گردون همی به حسن و جمال
چنان نمود که از کشتزار برگ سمن
یکی چو فندق سیم و یکی چو مهرهٔ زر
یکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدن
به چرخ بر به تعجب همی سفر کردم
به کام فکرت و اندیشه از وطن به وطن
به هیچ منزل و مقصد نیامدم که درو
مجاوری نبد از اهل آن دیار و دمن
مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم
دراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدن
به پیش خویش باری حساب کون و فساد
نهاده تختهٔ مینا و خامهٔ آهن
وزو فرود یکی خواجهٔ ممکن بود
به روی و رای منیر و به خلق و خلق حسن
خصال خویش چون روی دلبران نیکو
ضمیر پاکش چون رای زیرکان روشن
به پنجم اندر زایشان زمامکش ترکی
که گاه کینه ببندد زمانه را گردن
به گرز آهنسای و به نیزه صخرهگذار
به تیر موی شکاف و به تیغ شیر اوژن
فرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدم
بنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقن
رخش زمی شده چون لعل و بربطی به کنار
که با نوای حزینش همی نماند حزن
وزان سپس به جوانی دگر گذر کردم
که بود در همه فن همچو مردم یک فن
صحیفه نقش همی کرد بیدوات و قلم
بدیهه شعر همی گفت بیزبان و دهن
خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان اهریمن
نجوم کرکس واقع بجدی درگفتی
که پیش یک صنمستی به سجده در دو شمن
ز بس تزاحم انجم چنان نمود همی
مجره از بر این کوژپشت پشتشکن
که روز بار ز میران و مهتران بزرگ
در سرای و ره بارگاه صدر زمن
جلال دین پیمبر عماد دولت و ملک
مدار داد و دیانت قرار فرض و سنن
جهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوست
نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن
سپهر قدری کاندر زمین دولت او
شکال شیر شکارست و پشه پیلافکن
به پای همت او نارسیده دست ملک
به شاخ دولت او ناگذشته باد فتن
نه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهر
نه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسن
ز بیم او بتوان دید در مظالم او
ضمیر دشمن او در درون پیراهن
ز تف هیبت او در دلش ببندد خون
چنانکه بر رخ عناب و در دل روین
به جنب رای منیرش سیاهروی خرد
به جای قدر رفیعش فرود قدر پرن
به پیش دستش و طبعش گه سخا و سخن
دفین دریا زیف و زبان عقل الکن
از آن جدا نتوان کرد جود را به حسام
بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن
حکایتی است از آن طبع آب در دریا
روایتی است از آن دست ابر در بهمن
هنر ز خدمت آن طبع یافتست شرف
گهر ز صحبت آن دست یافتست ثمن
ابا به پیش تو دربسته گردش ایام
و یا به مدح تو بگشاده گیتی توسن
یکی هزار کمر بیطمع چو کلک شکر
یکی هزار زبان بینصیب چون سوسن
جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست
جهان چنان که به جانست زندگانی تن
به فر بخت تو دایم به شش نتیجهٔ خوب
ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن
صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر
شجر به میوه و خارا به زر و خار به من
از آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواند
به رنگ زر عیار و به عهد سرو چمن
ز فر این بود آن سرفراز در بستان
ز شرم این بود این زرد روی در معدن
ز بهر رتبت درگاه تست زاینده
ز بهر مالش بدخواه تست آبستن
بسیط مرکز هامون به گونه گونه گهر
محیط گنبد گردان به گونه گونه محن
اگرچه قارن و قارون شود به قوت و مال
مخالفت ز گزاف زمانهٔ ریمن
به خاک درکندش هم ستاره چون قارون
به باد بردهدش هم زمانه چون قارن
وگر ز غبطت و غیرت به شکر تو ترنیست
زبان لال و لب پژمریدهٔ دشمن
از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا
چو سال و ماه به توفیق ایزد ذوالمن
به مدحت تو زبان زمانه تر بودست
از آن زمان که ترا تر شده است لب به لبن
همیشه تا که کند باد جنبش و آرام
هماره تا که کند ابر گریه و شیون
به ابر جود تو در باد خلق را روزی
به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن
موافقان تو پیوسته یار نعمت و زر
مخالفان تو همواره جفت محنت و رن
چو طبل رحلت روزه همی زند مه عید
به شکر رؤیت او رایت نشاط بزن
هزار عید چنین در سرای عمر بمان
هزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن
فرو گشاد سراپرده پادشاه ختن
چو برکشید شفق دامن از بسیط هوا
شب سیاه فرو هشت خیمه را دامن
هلال عید پدید آمد از کنار فلک
منیر چون رخ یار و به خم چو قامت من
نهان و پدا گفتی که معنیایست دقیق
ورای قوت ادراک در لباس سخن
خیال انجم گردون همی به حسن و جمال
چنان نمود که از کشتزار برگ سمن
یکی چو فندق سیم و یکی چو مهرهٔ زر
یکی چو لعل بدخشان یکی چو در عدن
به چرخ بر به تعجب همی سفر کردم
به کام فکرت و اندیشه از وطن به وطن
به هیچ منزل و مقصد نیامدم که درو
مجاوری نبد از اهل آن دیار و دمن
مقیم منزل هفتم مهندسی دیدم
دراز عمر و قوی هیکل و بدیع بدن
به پیش خویش باری حساب کون و فساد
نهاده تختهٔ مینا و خامهٔ آهن
وزو فرود یکی خواجهٔ ممکن بود
به روی و رای منیر و به خلق و خلق حسن
خصال خویش چون روی دلبران نیکو
ضمیر پاکش چون رای زیرکان روشن
به پنجم اندر زایشان زمامکش ترکی
که گاه کینه ببندد زمانه را گردن
به گرز آهنسای و به نیزه صخرهگذار
به تیر موی شکاف و به تیغ شیر اوژن
فرود ازو بدو منزل کنیزکی دیدم
بنفشه زلف و سمن عارضین و سیم ذقن
رخش زمی شده چون لعل و بربطی به کنار
که با نوای حزینش همی نماند حزن
وزان سپس به جوانی دگر گذر کردم
که بود در همه فن همچو مردم یک فن
صحیفه نقش همی کرد بیدوات و قلم
بدیهه شعر همی گفت بیزبان و دهن
خدنگهای شهاب اندر آن شب شبه گون
روان چو نور خرد در روان اهریمن
نجوم کرکس واقع بجدی درگفتی
که پیش یک صنمستی به سجده در دو شمن
ز بس تزاحم انجم چنان نمود همی
مجره از بر این کوژپشت پشتشکن
که روز بار ز میران و مهتران بزرگ
در سرای و ره بارگاه صدر زمن
جلال دین پیمبر عماد دولت و ملک
مدار داد و دیانت قرار فرض و سنن
جهان فضل ابوالفضل کز کفایت اوست
نظام ملک چنان کز نظام ملک حسن
سپهر قدری کاندر زمین دولت او
شکال شیر شکارست و پشه پیلافکن
به پای همت او نارسیده دست ملک
به شاخ دولت او ناگذشته باد فتن
نه ثور دهر ز عدلش کشیده رنج سپهر
نه شیر چرخ ز سهمش چشیده طعم وسن
ز بیم او بتوان دید در مظالم او
ضمیر دشمن او در درون پیراهن
ز تف هیبت او در دلش ببندد خون
چنانکه بر رخ عناب و در دل روین
به جنب رای منیرش سیاهروی خرد
به جای قدر رفیعش فرود قدر پرن
به پیش دستش و طبعش گه سخا و سخن
دفین دریا زیف و زبان عقل الکن
از آن جدا نتوان کرد جود را به حسام
بر آن دگر نتوان بست بخل را به رسن
حکایتی است از آن طبع آب در دریا
روایتی است از آن دست ابر در بهمن
هنر ز خدمت آن طبع یافتست شرف
گهر ز صحبت آن دست یافتست ثمن
ابا به پیش تو دربسته گردش ایام
و یا به مدح تو بگشاده گیتی توسن
یکی هزار کمر بیطمع چو کلک شکر
یکی هزار زبان بینصیب چون سوسن
جهان تنست و تو جان جهان و زنده بتست
جهان چنان که به جانست زندگانی تن
به فر بخت تو دایم به شش نتیجهٔ خوب
ز بهر جشن تو آبستن است شش مسکن
صدف به گوهر و نافه به مشک و نی به شکر
شجر به میوه و خارا به زر و خار به من
از آن سبب که چو اعداء و اولیاء تواند
به رنگ زر عیار و به عهد سرو چمن
ز فر این بود آن سرفراز در بستان
ز شرم این بود این زرد روی در معدن
ز بهر رتبت درگاه تست زاینده
ز بهر مالش بدخواه تست آبستن
بسیط مرکز هامون به گونه گونه گهر
محیط گنبد گردان به گونه گونه محن
اگرچه قارن و قارون شود به قوت و مال
مخالفت ز گزاف زمانهٔ ریمن
به خاک درکندش هم ستاره چون قارون
به باد بردهدش هم زمانه چون قارن
وگر ز غبطت و غیرت به شکر تو ترنیست
زبان لال و لب پژمریدهٔ دشمن
از آن چه نقص تواند بدن کمال ترا
چو سال و ماه به توفیق ایزد ذوالمن
به مدحت تو زبان زمانه تر بودست
از آن زمان که ترا تر شده است لب به لبن
همیشه تا که کند باد جنبش و آرام
هماره تا که کند ابر گریه و شیون
به ابر جود تو در باد خلق را روزی
به باد بذل تو بر باد ملک را خرمن
موافقان تو پیوسته یار نعمت و زر
مخالفان تو همواره جفت محنت و رن
چو طبل رحلت روزه همی زند مه عید
به شکر رؤیت او رایت نشاط بزن
هزار عید چنین در سرای عمر بمان
هزار بیخ خلاف از زمین ملک بکن
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۴ - در مدح امیر عادل ضیاء الدین مودود احمد عصمی
نماز شام چو خورشید گنبد گردان
به کوه رفت فرود و ز چشم گشت نهان
به فال نیک برون آمدیم و رای صواب
به عزم خدمت درگاه پیشوای جهان
به طالعی که ببسته است ز ابتدای وجود
به پیش طالع عالیش بر سپهر میان
تکاورانی در زیر زین به دولت او
چو ابر گاه مسیر و چو پیل گاه توان
ز نعلهاشان سطح زمین گرفته هلال
ز گوشهاشان روی هوا گرفته سنان
نه در مفاصل این سستیی ز بار رکاب
نه در طبیعت آن نفرتی ز باد عنان
به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم
جمازگان بیاباننورد که کوهان
چو بیشه بیشه درو درزهای خار و خسک
چو پاره پاره درو خامهای ریگ روان
کسی ندیده فرازش مگر به چشم ضمیر
کسی نرفته نشیبش مگر به پای گمان
به غارهاش درون مار گرزه از حشرات
به ناوهاش درون شیر شرزه از حیوان
ز تنگ عیشی بر ذروهاش برده همای
ز استخوان مسافر ذخیرهای گران
کسی به روز سفید و شب سیاه درو
بجز کبودی گردون همی نداد نشان
ز بیم دیو بدل در همی گداخت ضمیر
ز باد سر به تن در همی فسرد روان
هزاربار به هر لحظه بیش گفت دلم
که یارب این ره دلگیر کی رسد به کران
زمان زمان دهدم آن قدر که بوسه دهم
زمین حضرت آن مقصد زمین و زمان
ضیاء دین خدای آنکه حسن عادت او
زمانه دارد در زیر سایهٔ احسان
امیر عادل مودود احمد عصمی
که هست جوهری از عدل و عصمت یزدان
بزرگ بار خدایی که طبع و دستش را
همی نماز برد بحر و سجده آرد کان
بود عنایتش از نایبات چرخ پناه
دهد حمایتش از حادثات دهر امان
به غیرت از نفسش روح عیسی مریم
به خجلت از قلمش چوب موسی عمران
ز آب گرد برآرد به یاد باد افراه
ز شیر کین بستاند به شیر شادروان
هر آن کمر که نه ازبهر خدمتش زنار
هر آن سخن که نه در شکر نعمتش هذیان
نه ناشناسی تشبیه خواستم کردن
سر انامل او را به ابر در نیسان
خرد قلم بستد از اناملم بشکست
چه گفت زهی غیبت و زهی بهتان
به ابر نیسان آخر چه نسبت است او را
کزین همیشه گهر بارد و از آن باران
به اضطرار بود بذل آن و آن دشوار
به اختیار بود جود این و این آسان
عنان این چو سبک شد بیا ببین نعمت
رکاب آن چو گران شد بیا ببین طوفان
ایا محامد تو وقف گشته بر اقوال
و یا مدایح تو نقش گشته بر اذهان
محامد تو همی درنیایدم به ضمیر
مدایح تو همی در نگنجدم به دهان
تو آن کسی که نیارد به صدهزار قرون
تو آن کسی که نیارد به صدهزار قران
سپهر مثل تو از اتصال هفت اختر
زمانه مثل تو از امتزاج چار ارکان
حکایتی است ز فر تو فر افریدون
تشبهیست ز عدل تو عدل نوشروان
کمر ببسته به سودای خدمتت جوزا
کله نهاده ز تشویر رفعتت کیوان
مضای خشم تو بر نامهٔ اجل توقیع
نفاذ امر تو بر دعوی قضا برهان
قضا و امر ترا آن یگانگیست به ذات
که دست و پای دویی درنمیرسد به میان
به زیر دامن کین تو فتنهها مستور
به پیش دیدهٔ وهم تو رازها عریان
سپهر حلقهٔ حکم تو درکشیده به گوش
زمانه داغ هوای تو برنهاده بران
سپهر کیست که در خدمتت کند تقصیر
زمانه کیست که در نعمتت کند کفران
دهد لطایف طبع تو بحر را حیرت
کند شمایل حلم تو کوه را حیران
جهان ز عدل تو یارب چه خاصیت دارد
که شیر محتسب است اندرو و گرگ شبان
نهای نبی و سر کلک تست قابل وحی
نهای خدای و کف دست تست واهب جان
قوای غاذیه را در طباع جای نبود
اگرنه جود تو بودی به رزق خلق ضمان
جهان سفله نبیند به جود چون تو جواد
سپهر پیر نیارد به جاه چون تو جوان
به امتلا چو قناعت شوند آز و نیاز
اگر طفیلی خوان تو شان برد مهمان
ز شوق خدمت خوان تو در تنور اثیر
هزار بار حمل کرد خویش را بریان
تو آن جهان جلالی که در مراتب ملک
به هرچه از بد و نیک جهان دهی فرمان
سپهر گفت نیارد که این چراست چنین
زمانه زهره ندارد که آن چراست چنان
گر آسمان چو مخالف نداردت طاعت
وگر زمین چو موافق نیاردت عصیان
سیاست تو کند اختران آن اخگر
عنایت تو کند خارهای این ریحان
بزرگوارا احوال دهر یکسان نیست
که بد چو نیک نزاید ز دفتر حدثان
زمانه را به همه عمر یک خطا افتاد
بر آستان خداوند و درگه سلطان
به حکم شرعش کافر مدان به یک زلت
ز روی عفوش طاغی مخوان به یک طغیان
به عذر ماضی تا کین ز خصم بستاند
نشسته بر سر پایست و بر سر پیمان
چنان ز خواب کند بازشان که کس پس از این
خیال نیز نبیند به خواب در زیشان
نه دیر زود که خر بندگان لشکرگاه
به پالهنگ ببندند گردن الخان
چنان شود که شود موی بر تنش مسمار
چنان شود که شود پوست بر تنش زندان
به هر دیار که باشد مقام آن ملعون
به هر مقام که باشد مکان آن شیطان
به تف تیغ ز آبش برآورند بخار
به نعل اسب ز خاکش برآورند دخان
همیشه تا ز ورای کمال نیست کمال
همیشه ز ورای سپهر نیست مکان
همیشه باد مکان تو از ورای سپهر
همیشه باد کمال تو ایمن از نقصان
کشیده جامهٔ جاه ترا دوام طراز
نوشته نامهٔ عمر ترا ابد عنوان
به کوه رفت فرود و ز چشم گشت نهان
به فال نیک برون آمدیم و رای صواب
به عزم خدمت درگاه پیشوای جهان
به طالعی که ببسته است ز ابتدای وجود
به پیش طالع عالیش بر سپهر میان
تکاورانی در زیر زین به دولت او
چو ابر گاه مسیر و چو پیل گاه توان
ز نعلهاشان سطح زمین گرفته هلال
ز گوشهاشان روی هوا گرفته سنان
نه در مفاصل این سستیی ز بار رکاب
نه در طبیعت آن نفرتی ز باد عنان
به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم
جمازگان بیاباننورد که کوهان
چو بیشه بیشه درو درزهای خار و خسک
چو پاره پاره درو خامهای ریگ روان
کسی ندیده فرازش مگر به چشم ضمیر
کسی نرفته نشیبش مگر به پای گمان
به غارهاش درون مار گرزه از حشرات
به ناوهاش درون شیر شرزه از حیوان
ز تنگ عیشی بر ذروهاش برده همای
ز استخوان مسافر ذخیرهای گران
کسی به روز سفید و شب سیاه درو
بجز کبودی گردون همی نداد نشان
ز بیم دیو بدل در همی گداخت ضمیر
ز باد سر به تن در همی فسرد روان
هزاربار به هر لحظه بیش گفت دلم
که یارب این ره دلگیر کی رسد به کران
زمان زمان دهدم آن قدر که بوسه دهم
زمین حضرت آن مقصد زمین و زمان
ضیاء دین خدای آنکه حسن عادت او
زمانه دارد در زیر سایهٔ احسان
امیر عادل مودود احمد عصمی
که هست جوهری از عدل و عصمت یزدان
بزرگ بار خدایی که طبع و دستش را
همی نماز برد بحر و سجده آرد کان
بود عنایتش از نایبات چرخ پناه
دهد حمایتش از حادثات دهر امان
به غیرت از نفسش روح عیسی مریم
به خجلت از قلمش چوب موسی عمران
ز آب گرد برآرد به یاد باد افراه
ز شیر کین بستاند به شیر شادروان
هر آن کمر که نه ازبهر خدمتش زنار
هر آن سخن که نه در شکر نعمتش هذیان
نه ناشناسی تشبیه خواستم کردن
سر انامل او را به ابر در نیسان
خرد قلم بستد از اناملم بشکست
چه گفت زهی غیبت و زهی بهتان
به ابر نیسان آخر چه نسبت است او را
کزین همیشه گهر بارد و از آن باران
به اضطرار بود بذل آن و آن دشوار
به اختیار بود جود این و این آسان
عنان این چو سبک شد بیا ببین نعمت
رکاب آن چو گران شد بیا ببین طوفان
ایا محامد تو وقف گشته بر اقوال
و یا مدایح تو نقش گشته بر اذهان
محامد تو همی درنیایدم به ضمیر
مدایح تو همی در نگنجدم به دهان
تو آن کسی که نیارد به صدهزار قرون
تو آن کسی که نیارد به صدهزار قران
سپهر مثل تو از اتصال هفت اختر
زمانه مثل تو از امتزاج چار ارکان
حکایتی است ز فر تو فر افریدون
تشبهیست ز عدل تو عدل نوشروان
کمر ببسته به سودای خدمتت جوزا
کله نهاده ز تشویر رفعتت کیوان
مضای خشم تو بر نامهٔ اجل توقیع
نفاذ امر تو بر دعوی قضا برهان
قضا و امر ترا آن یگانگیست به ذات
که دست و پای دویی درنمیرسد به میان
به زیر دامن کین تو فتنهها مستور
به پیش دیدهٔ وهم تو رازها عریان
سپهر حلقهٔ حکم تو درکشیده به گوش
زمانه داغ هوای تو برنهاده بران
سپهر کیست که در خدمتت کند تقصیر
زمانه کیست که در نعمتت کند کفران
دهد لطایف طبع تو بحر را حیرت
کند شمایل حلم تو کوه را حیران
جهان ز عدل تو یارب چه خاصیت دارد
که شیر محتسب است اندرو و گرگ شبان
نهای نبی و سر کلک تست قابل وحی
نهای خدای و کف دست تست واهب جان
قوای غاذیه را در طباع جای نبود
اگرنه جود تو بودی به رزق خلق ضمان
جهان سفله نبیند به جود چون تو جواد
سپهر پیر نیارد به جاه چون تو جوان
به امتلا چو قناعت شوند آز و نیاز
اگر طفیلی خوان تو شان برد مهمان
ز شوق خدمت خوان تو در تنور اثیر
هزار بار حمل کرد خویش را بریان
تو آن جهان جلالی که در مراتب ملک
به هرچه از بد و نیک جهان دهی فرمان
سپهر گفت نیارد که این چراست چنین
زمانه زهره ندارد که آن چراست چنان
گر آسمان چو مخالف نداردت طاعت
وگر زمین چو موافق نیاردت عصیان
سیاست تو کند اختران آن اخگر
عنایت تو کند خارهای این ریحان
بزرگوارا احوال دهر یکسان نیست
که بد چو نیک نزاید ز دفتر حدثان
زمانه را به همه عمر یک خطا افتاد
بر آستان خداوند و درگه سلطان
به حکم شرعش کافر مدان به یک زلت
ز روی عفوش طاغی مخوان به یک طغیان
به عذر ماضی تا کین ز خصم بستاند
نشسته بر سر پایست و بر سر پیمان
چنان ز خواب کند بازشان که کس پس از این
خیال نیز نبیند به خواب در زیشان
نه دیر زود که خر بندگان لشکرگاه
به پالهنگ ببندند گردن الخان
چنان شود که شود موی بر تنش مسمار
چنان شود که شود پوست بر تنش زندان
به هر دیار که باشد مقام آن ملعون
به هر مقام که باشد مکان آن شیطان
به تف تیغ ز آبش برآورند بخار
به نعل اسب ز خاکش برآورند دخان
همیشه تا ز ورای کمال نیست کمال
همیشه ز ورای سپهر نیست مکان
همیشه باد مکان تو از ورای سپهر
همیشه باد کمال تو ایمن از نقصان
کشیده جامهٔ جاه ترا دوام طراز
نوشته نامهٔ عمر ترا ابد عنوان
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۴۶ - در مدح یکی از امیران
چون شمع روز روشن از ایوان آسمان
ناگه در اوفتاد به دریای بیکران
روشن زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان
آورد پای مهر چو در دامن زمین
بگرفت دست ماه گریبان آسمان
بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین
در خاک تیره شد ملک روم را مکان
تا هم میان صرح ممرد به پیش چشم
بر روی او فشاند همه گنج شایگان
گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن
وز در و لعل چتر سکندر برو نشان
زهره چو گوی سیمینبر چرخ و بر درش
دنبال برج عقرب مانند صولجان
بهرام تافت از فلک پنجمین همی
چونان که دیده سرخ کند شرزهٔ ژیان
پروین چو وقت حمله گرانتر کنی رکاب
جوزا چو گاه پویه سبکتر کنی عنان
گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون
یکسر به جوی آبخور آید ز آشیان
برجیس چون شمامهٔ کافور پر عبیر
کیوان چو بر بنفشهستان برگ ارغوان
دیو از شهاب گشته گریزان بر آن مثال
چون خصم منهزم ز سنان خدایگان
اندر چنین شبی که غضنفر شدی ذلیل
وندر چنین شبی که دلاور بدی جبان
من روز سوی راه نهاده به فال سعد
امید خود بریده ز پیوند و خانمان
راهی چنان که آید ازو جسم را خلل
راهی چنانکه آید ازو روح را زیان
ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو پشک مار
زین طبع را عفونت و زان عقل را فغان
در آب او سمک نرود جز به سلسله
بر کوه او ملک نرود جز به نردبان
هرچند سنگ و ریگ و که و غار او نمود
رنج دل و بلای تن و آفت روان
زان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز
راندم همی مدیح خداوند بر زبان
قطب جلال شاه معظم که روزگار
بر حصن قدر و حشمت او هست بادبان
گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع
یک تن نپرورید قرینش به صد قران
تیرش به گاه حمله چو پوید به سوی خصم
کلکش به گاه پویه چو جنبد به پرنیان
این داعیست دست امل را به سوی دل
وان هادیست پای اجل را به سوی جان
شاهان همی روند ز عصان او نگون
مرغان همی پرند در ایام او ستان
ای بر هزار میر شده میر و شهریار
وی تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو ابر تند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
جان را بود ز هیبت رمح تو سر به سنگ
دل را شود ز هیبت گرز تو سرگران
سازند کار جنگ شجاعان جنگجو
از بهر روز کینه دلیران کاردان
گرزت چنان بکوبد خصم ترا به حرب
کش چون خوی از مسام برون جوشد استخوان
گویی که شرزه شیر گشاید همی کمین
وقتی که در مصاف شها برکشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز بیم تو ترکش ز دوکدان
ای گشته جفت رای ترا همت بلند
وی طبع و رای پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی درگه عالی نهاده روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
یابد اگر قبول خداوند بیخلاف
حاصل شود هوای دل بنده بیگمان
تا بید گل نگردد و شمشاد یاسمین
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بقا بپای
وانرد سرای جاه و جمال و بها بمان
ناگه در اوفتاد به دریای بیکران
روشن زمین و فرق هوا را ز قیر و مشک
بهر سپهر کوژ ردا کرد و طیلسان
آورد پای مهر چو در دامن زمین
بگرفت دست ماه گریبان آسمان
بر طارم فلک چو شه زنگ شد مکین
در خاک تیره شد ملک روم را مکان
تا هم میان صرح ممرد به پیش چشم
بر روی او فشاند همه گنج شایگان
گردون چو تاج کسری بر معجزات حسن
وز در و لعل چتر سکندر برو نشان
زهره چو گوی سیمینبر چرخ و بر درش
دنبال برج عقرب مانند صولجان
بهرام تافت از فلک پنجمین همی
چونان که دیده سرخ کند شرزهٔ ژیان
پروین چو وقت حمله گرانتر کنی رکاب
جوزا چو گاه پویه سبکتر کنی عنان
گردان بنات نعش چو مرغی که سرنگون
یکسر به جوی آبخور آید ز آشیان
برجیس چون شمامهٔ کافور پر عبیر
کیوان چو بر بنفشهستان برگ ارغوان
دیو از شهاب گشته گریزان بر آن مثال
چون خصم منهزم ز سنان خدایگان
اندر چنین شبی که غضنفر شدی ذلیل
وندر چنین شبی که دلاور بدی جبان
من روز سوی راه نهاده به فال سعد
امید خود بریده ز پیوند و خانمان
راهی چنان که آید ازو جسم را خلل
راهی چنانکه آید ازو روح را زیان
ریگش چو نیش کژدم و سنگش چو پشک مار
زین طبع را عفونت و زان عقل را فغان
در آب او سمک نرود جز به سلسله
بر کوه او ملک نرود جز به نردبان
هرچند سنگ و ریگ و که و غار او نمود
رنج دل و بلای تن و آفت روان
زان در دلم نبود اثر زانکه همچو حرز
راندم همی مدیح خداوند بر زبان
قطب جلال شاه معظم که روزگار
بر حصن قدر و حشمت او هست بادبان
گردون به هفت کوکب و گیتی به چار طبع
یک تن نپرورید قرینش به صد قران
تیرش به گاه حمله چو پوید به سوی خصم
کلکش به گاه پویه چو جنبد به پرنیان
این داعیست دست امل را به سوی دل
وان هادیست پای اجل را به سوی جان
شاهان همی روند ز عصان او نگون
مرغان همی پرند در ایام او ستان
ای بر هزار میر شده میر و شهریار
وی تا دو پشت جد و پدر شاه و پهلوان
گرگ از نهیب عدل تو اندر دیار تو
از بیم میش بدرقه گیرد سگ شبان
روزی که تیغ تیز بگرید چو ابر تند
وز خون تازه خاک بخندد چو گلستان
جان را بود ز هیبت رمح تو سر به سنگ
دل را شود ز هیبت گرز تو سرگران
سازند کار جنگ شجاعان جنگجو
از بهر روز کینه دلیران کاردان
گرزت چنان بکوبد خصم ترا به حرب
کش چون خوی از مسام برون جوشد استخوان
گویی که شرزه شیر گشاید همی کمین
وقتی که در مصاف شها برکشی کمان
آرش اگر بدیدی تیر و کمانت را
نشناختی ز بیم تو ترکش ز دوکدان
ای گشته جفت رای ترا همت بلند
وی طبع و رای پیر ترا دولت جوان
این بنده سوی درگه عالی نهاده روی
تا از حوادث فلکی باشدش امان
یابد اگر قبول خداوند بیخلاف
حاصل شود هوای دل بنده بیگمان
تا بید گل نگردد و شمشاد یاسمین
تا ارغوان سمن نشود سرو خیزران
اندر حریم جود و جلال و بقا بپای
وانرد سرای جاه و جمال و بها بمان
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۶ - در مدح ناصرالدین طاهربن مظفر
صاحب روزگار و صدر زمین
نصرت کردگار ناصر دین
طاهربن المظفر آنکه ظفر
هست در کلک و خاتمش تضمین
آنکه بیداغ طاعتش تقدیر
ناید از آسمان به هیچ زمین
وانکه بیمهر خازنش در خاک
ننهد آفتاب هیچ دفین
قدرش را بر سپهر تکیه زند
قاب قوسین را دهد تزیین
ور قلم در جهان کشد قهرش
بارز کون را کند ترقین
رای او چون در انتظام شود
دختر نعش را کند پروین
نهی او چون در اعتراض آید
حدثان را قفا کند ز جبین
بشکند امتداد انعامش
به موازین قسط بر شاهین
آسمان چون نگینش پیروزهست
دهر از آن آمدش به زیر نگین
گر عنان فلک فرو گیرد
به خط استوا در افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد
شبش از روز بگسلد در حین
هر کجا حلم او گذارد پی
پی کند شعلهای آتش کین
هر کجا امن او کشد باره
نکشد بار قفلها زرفین
باس او دست چون دراز کند
دست یابد تذرو بر شاهین
ای ترا حکم بر زمین و زمان
وی ترا امر بر شهور و سنین
از یسار تو دهر برده یسار
به یمین تو چرخ خورده یمین
بر در کبریای تو شب و روز
اشهب روز و ادهم شب زین
نوک کلک تو رازدار قضا
نوز ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین
آسمان را زبان کلک تو داد
در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد
ساز صورتگران فروردین
قدرت تو به عینه قدرست
خود خردشان نمیکند تعیین
نتواند که گوید آنک آن
نتواند که گوید اینک این
چون تو صاحبقران نباشد ازانک
همه چیزیت هست جز که قرین
لاف نسبت زند حسود ولیک
شیر بالش نشد چو شیر عرین
به جسد کی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین
صاحبا بنده را در این یکسال
در مدیح تو شعرهاست متین
واندر ابیات آن معانی بکر
چون خط و زلف تو خوش و شیرین
هرکه او را وسیلتی است چنان
نه همانا که حالتیست چنین
گه ز خاک تحیرش بستر
گه ز خشت تحسرش بالین
سخنش چون دهد نتیجه که هست
سخنش بکر و دولتش عنین
همه از روزگار باید دید
شادی شادمان و حزن حزین
شاهمات عنا شدم که نکرد
یک پیاده عنایتش فرزین
چه کنم گو کشیده دار کمان
چه کنم گو گشاده دار کمین
آخر این روزگار جافی را
که به جاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب
تا چه میخواهد از من مسکین
فلک تند را نگویی هان
دولت کند را نگویی هین
وقت کوچ است و عرصه تنگ و مرا
دل به تیمار چرخ راه رهین
نیست در سکنهٔ زمانه کسی
کاضطراب مرا دهد تسکین
تو کن احسان که هرکه جز تو بود
ننهد پای زانسوی تحسین
تا زمین را طبیعت است آرام
تا زمان را گذشتن است آیین
از زمانت به خیر باد دعا
وز زمینت به طبع باد آمین
ساحت بارگاه عالی تو
برتر از بارگاه علیین
یمن و یسری که از زمان زاید
دایمت بر یسار باد و یمین
روزگار آفرین شب و روزت
حافظ و ناصر و مغیث و معین
نصرت کردگار ناصر دین
طاهربن المظفر آنکه ظفر
هست در کلک و خاتمش تضمین
آنکه بیداغ طاعتش تقدیر
ناید از آسمان به هیچ زمین
وانکه بیمهر خازنش در خاک
ننهد آفتاب هیچ دفین
قدرش را بر سپهر تکیه زند
قاب قوسین را دهد تزیین
ور قلم در جهان کشد قهرش
بارز کون را کند ترقین
رای او چون در انتظام شود
دختر نعش را کند پروین
نهی او چون در اعتراض آید
حدثان را قفا کند ز جبین
بشکند امتداد انعامش
به موازین قسط بر شاهین
آسمان چون نگینش پیروزهست
دهر از آن آمدش به زیر نگین
گر عنان فلک فرو گیرد
به خط استوا در افتد چین
ور زمام زمانه باز کشد
شبش از روز بگسلد در حین
هر کجا حلم او گذارد پی
پی کند شعلهای آتش کین
هر کجا امن او کشد باره
نکشد بار قفلها زرفین
باس او دست چون دراز کند
دست یابد تذرو بر شاهین
ای ترا حکم بر زمین و زمان
وی ترا امر بر شهور و سنین
از یسار تو دهر برده یسار
به یمین تو چرخ خورده یمین
بر در کبریای تو شب و روز
اشهب روز و ادهم شب زین
نوک کلک تو رازدار قضا
نوز ظن تو رهنمای یقین
طوق و داغ ترا نماز برند
فلک از گردن و جهان ز سرین
آسمان را زبان کلک تو داد
در مقادیر کارها تلقین
آفتاب از بهشت بزم تو برد
ساز صورتگران فروردین
قدرت تو به عینه قدرست
خود خردشان نمیکند تعیین
نتواند که گوید آنک آن
نتواند که گوید اینک این
چون تو صاحبقران نباشد ازانک
همه چیزیت هست جز که قرین
لاف نسبت زند حسود ولیک
شیر بالش نشد چو شیر عرین
به جسد کی شود ضعیف قوی
به ورم کی شود نزار سمین
صاحبا بنده را در این یکسال
در مدیح تو شعرهاست متین
واندر ابیات آن معانی بکر
چون خط و زلف تو خوش و شیرین
هرکه او را وسیلتی است چنان
نه همانا که حالتیست چنین
گه ز خاک تحیرش بستر
گه ز خشت تحسرش بالین
سخنش چون دهد نتیجه که هست
سخنش بکر و دولتش عنین
همه از روزگار باید دید
شادی شادمان و حزن حزین
شاهمات عنا شدم که نکرد
یک پیاده عنایتش فرزین
چه کنم گو کشیده دار کمان
چه کنم گو گشاده دار کمین
آخر این روزگار جافی را
که به جاه تو دارد این تمکین
خود نپرسی یکی ز روی عتاب
تا چه میخواهد از من مسکین
فلک تند را نگویی هان
دولت کند را نگویی هین
وقت کوچ است و عرصه تنگ و مرا
دل به تیمار چرخ راه رهین
نیست در سکنهٔ زمانه کسی
کاضطراب مرا دهد تسکین
تو کن احسان که هرکه جز تو بود
ننهد پای زانسوی تحسین
تا زمین را طبیعت است آرام
تا زمان را گذشتن است آیین
از زمانت به خیر باد دعا
وز زمینت به طبع باد آمین
ساحت بارگاه عالی تو
برتر از بارگاه علیین
یمن و یسری که از زمان زاید
دایمت بر یسار باد و یمین
روزگار آفرین شب و روزت
حافظ و ناصر و مغیث و معین
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۶ - مدح سلطان سعید سنجربن ملکشاه
ای ز یزدان تا ابد ملک سلیمان یافته
هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته
ای ز رشک رونق بزمت سلیمان را خدای
از تضرع کردن هبلی پشیمان یافته
منبر از یادت جناب خطبه عالی داشته
دولت از نامت دهان سکه خندان یافته
هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین
روزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافته
اختران را شوکتت بر سمت طاعت رانده
آسمان را همتت در تحت فرمان یافته
بارها از شرم رایت آسمان خورشید را
زیر سیلاب عرق در موج طوفان یافته
پیش چوگان مرادت گوی گردون را قضا
بیتصرف سالها چون گوی میدان یافته
کرده موزن حل و عقد آفرینش را قدر
تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته
منهیان ربع مسکون زاب روی عدل تو
فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته
در میان دولتی با حلق ملکی گشته سخت
هر کمندی کز کف عزم تو دوران یافته
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بدسگالت را حریف آب دندان یافته
زلفوارش سر ز تن ببریده جلاد اجل
بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته
از مصافت قایل تکبیر حیران مانده باز
وز نفاذت نامهٔ تقدیر عنوان یافته
هم ز بیم لمعهٔ تیغ تو جاسوس ظفر
مرگ را در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافته
جرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساخته
ابلق ایام را افتان و خیزان یافته
زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار
یک نشان معجز از موسی عمران یافته
ناقهٔ صالح، عصای موسی و روح پدر
هرسه را در بطن مادر دیده بیجان یافته
سالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تو
وحش و طیر و دام ودد را چرخ مهمان یافته
هرکجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزم
اژدهای رایت از باد ظفر جان یافته
آفتاب از سمت رزمت چون به مغرب آمده
چهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافته
وز گشادت روز دیگر چون به خود پرداخته
دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته
وز بخار خون خصمانت هوای معرکه
بیمزاج انجم استعداد باران یافته
پس به مدتها ز خاک رزمگاهت روزگار
رستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته
خسروا من بنده در اثناء این خدمت که هست
گوش و هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافته
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت
هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته
شاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منم
کز قبول حضرتت اقبال حسان یافته
تا توان گفتن همی با خسرو سیارگان
کای زکیوان پاسبان وز ماه دربان یافته
بادت اندر خسروی سیاره از فوج حشم
ای مه منجوق چترت قدر کیوان یافته
هرچه پنهان قضا حزم تو پیدا داشته
هرچه دشوار قدر عزم تو آسان یافته
هرچه جسته جز نظیر از فضل یزدان یافته
ای ز رشک رونق بزمت سلیمان را خدای
از تضرع کردن هبلی پشیمان یافته
منبر از یادت جناب خطبه عالی داشته
دولت از نامت دهان سکه خندان یافته
هرچه دعوی کرده از رتبت امیرالمؤمنین
روزگار از پایهٔ تخت تو برهان یافته
اختران را شوکتت بر سمت طاعت رانده
آسمان را همتت در تحت فرمان یافته
بارها از شرم رایت آسمان خورشید را
زیر سیلاب عرق در موج طوفان یافته
پیش چوگان مرادت گوی گردون را قضا
بیتصرف سالها چون گوی میدان یافته
کرده موزن حل و عقد آفرینش را قدر
تا ز عدل شاملت معیار و میزان یافته
منهیان ربع مسکون زاب روی عدل تو
فتنه را پنجاه ساله نان در انبان یافته
در میان دولتی با حلق ملکی گشته سخت
هر کمندی کز کف عزم تو دوران یافته
بارها آحاد فراشانت شیر چرخ را
در پناه شیر شادروان ایوان یافته
حادثه در نرد درد و فتنه در شطرنج رنج
بدسگالت را حریف آب دندان یافته
زلفوارش سر ز تن ببریده جلاد اجل
بر دل هرک از خلافت خال عصیان یافته
از مصافت قایل تکبیر حیران مانده باز
وز نفاذت نامهٔ تقدیر عنوان یافته
هم ز بیم لمعهٔ تیغ تو جاسوس ظفر
مرگ را در چشمهٔ تیغ تو پنهان یافته
جرم خاک از بس و حل کز خون خصمت ساخته
ابلق ایام را افتان و خیزان یافته
زان اثرها کز سنانت یاد دارد روزگار
یک نشان معجز از موسی عمران یافته
ناقهٔ صالح، عصای موسی و روح پدر
هرسه را در بطن مادر دیده بیجان یافته
سالها بر خوان رزم از میزبان تیغ تو
وحش و طیر و دام ودد را چرخ مهمان یافته
هرکجا طی کرده یک پی نعل اسبت خاک رزم
اژدهای رایت از باد ظفر جان یافته
آفتاب از سمت رزمت چون به مغرب آمده
چهره چون قوس قزح پر اشک الوان یافته
وز گشادت روز دیگر چون به خود پرداخته
دیده چون رخسار مه پر زخم پیکان یافته
وز بخار خون خصمانت هوای معرکه
بیمزاج انجم استعداد باران یافته
پس به مدتها ز خاک رزمگاهت روزگار
رستنی را صورت و ترکیب مرجان یافته
خسروا من بنده در اثناء این خدمت که هست
گوش و هوش از گوهرش سرمایهٔ کان یافته
قصد آن کردم که ذوالقرنین ثانی گویمت
هر غلامت از تو در هر مکرمت آن یافته
شاد باش ای مصطفی سیرت خداوند این منم
کز قبول حضرتت اقبال حسان یافته
تا توان گفتن همی با خسرو سیارگان
کای زکیوان پاسبان وز ماه دربان یافته
بادت اندر خسروی سیاره از فوج حشم
ای مه منجوق چترت قدر کیوان یافته
هرچه پنهان قضا حزم تو پیدا داشته
هرچه دشوار قدر عزم تو آسان یافته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷۸ - در مدح عمادالدین فیروز شاه عادل
ای تیغ تو ملک عجم گرفته
انصاف تو جای ستم گرفته
اقبال جناب ترا گزیده
باقی جهان جمله کم گرفته
پشتی شده در نیک و بد جهان را
هر پشت که پیش تو خم گرفته
از نام خدای و رسول نامت
ترکیب حروف و رقم گرفته
وآنگه ز زبان بیعناء سکه
در چهره زر و درم گرفته
اطراف بساط عریض جاهت
آفاق حدوث و قدم گرفته
اسرار فلک مشرف وقوفت
تا شام ابد در قلم گرفته
گه سقف سپهر از خیال بزمت
آرایش باغ ارم گرفته
گه قطر زمین از ثبات رزمت
تا پشت سمک رنگ و نم گرفته
فرمان تو آن مستحق طاعت
بیعنف رقاب امم گرفته
انصاف تو در ماجرای شیران
آهو بچگان را حکم گرفته
عفو تو قبول شفا شکسته
خشم تو مزاج الم گرفته
بذلت در و دیوار آرزو را
در نقش و نگار نعم گرفته
هر هفتهای از جنبش سپاهت
گیتی همه کوس و علم گرفته
در موکب تو اژدهای رایت
شیران عرین را به دم گرفته
هرجا که سپاه تو پی فشرده
در سنگ نشان قدم گرفته
حفظ تو جهان را چو بر باری
در سایهٔ فضل و کرم گرفته
شام و شفق از آفتاب رایت
دوکان ز بر صبحدم گرفته
در لوح زبان جای خاکپایت
اندازهٔ واو قسم گرفته
عدل تو به احداث عشقبازی
بس تیهو و شاهین به هم گرفته
از تخت تو وقت سؤال سائل
تا عرش صداء نعم گرفته
آز از کرب امتلاء دایم
ویرانهٔ کتم عدم گرفته
در عرض سپاه تو مرغ و ماهی
یکسر همه حکم حشم گرفته
در پیکر دیو از شهاب رمحت
خون صورت شاخ بقم گرفته
بدخواه تو را خاک مادرآسا
از پشت پدر در شکم گرفته
از نالهٔ خصم تو گوش گردون
خاصیت جذر اصم گرفته
چشمش که زباست به وقت خوابش
از نم صفت لاتنم گرفته
او آمده و فتنه را به عمیا
در دزدی آن متهم گرفته
ای تو ز ثنا بیش و خسروان را
دامن خسک مدح و ذم گرفته
حاسد به کمالت کند تشبه
لیکن چو به فربه ورم گرفته
تا در حرم آسمان نگردد
بر کس در شادی و غم گرفته
شادی تو باد ای حریم گیتی
از عدال تو امن حرم گرفته
در سلک سماطین روز بارت
کیوان سر صف خدم گرفته
در حلقهٔ خنیاگران بزمت
خاتون فلک زیر و بم گرفته
عمر تو مقامات نوح دیده
جاه تو ولایات جم گرفته
هر عید عرب تا به روز محشر
جشن تو سواد عجم گرفته
انصاف تو جای ستم گرفته
اقبال جناب ترا گزیده
باقی جهان جمله کم گرفته
پشتی شده در نیک و بد جهان را
هر پشت که پیش تو خم گرفته
از نام خدای و رسول نامت
ترکیب حروف و رقم گرفته
وآنگه ز زبان بیعناء سکه
در چهره زر و درم گرفته
اطراف بساط عریض جاهت
آفاق حدوث و قدم گرفته
اسرار فلک مشرف وقوفت
تا شام ابد در قلم گرفته
گه سقف سپهر از خیال بزمت
آرایش باغ ارم گرفته
گه قطر زمین از ثبات رزمت
تا پشت سمک رنگ و نم گرفته
فرمان تو آن مستحق طاعت
بیعنف رقاب امم گرفته
انصاف تو در ماجرای شیران
آهو بچگان را حکم گرفته
عفو تو قبول شفا شکسته
خشم تو مزاج الم گرفته
بذلت در و دیوار آرزو را
در نقش و نگار نعم گرفته
هر هفتهای از جنبش سپاهت
گیتی همه کوس و علم گرفته
در موکب تو اژدهای رایت
شیران عرین را به دم گرفته
هرجا که سپاه تو پی فشرده
در سنگ نشان قدم گرفته
حفظ تو جهان را چو بر باری
در سایهٔ فضل و کرم گرفته
شام و شفق از آفتاب رایت
دوکان ز بر صبحدم گرفته
در لوح زبان جای خاکپایت
اندازهٔ واو قسم گرفته
عدل تو به احداث عشقبازی
بس تیهو و شاهین به هم گرفته
از تخت تو وقت سؤال سائل
تا عرش صداء نعم گرفته
آز از کرب امتلاء دایم
ویرانهٔ کتم عدم گرفته
در عرض سپاه تو مرغ و ماهی
یکسر همه حکم حشم گرفته
در پیکر دیو از شهاب رمحت
خون صورت شاخ بقم گرفته
بدخواه تو را خاک مادرآسا
از پشت پدر در شکم گرفته
از نالهٔ خصم تو گوش گردون
خاصیت جذر اصم گرفته
چشمش که زباست به وقت خوابش
از نم صفت لاتنم گرفته
او آمده و فتنه را به عمیا
در دزدی آن متهم گرفته
ای تو ز ثنا بیش و خسروان را
دامن خسک مدح و ذم گرفته
حاسد به کمالت کند تشبه
لیکن چو به فربه ورم گرفته
تا در حرم آسمان نگردد
بر کس در شادی و غم گرفته
شادی تو باد ای حریم گیتی
از عدال تو امن حرم گرفته
در سلک سماطین روز بارت
کیوان سر صف خدم گرفته
در حلقهٔ خنیاگران بزمت
خاتون فلک زیر و بم گرفته
عمر تو مقامات نوح دیده
جاه تو ولایات جم گرفته
هر عید عرب تا به روز محشر
جشن تو سواد عجم گرفته
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۴ - در صفت قصر و باغ منصوریه و مدح ناصرالدین طاهر
ویحک ای صورت منصوریه باغی و سرای
یا بهشتی که به دنیات فرستاد خدای
گر به عینه نه بهشتی نه جهانی که جهان
عمر کاهست و تو برعکس جهان عمرفزای
نیلگون برکهٔ عنبر گل بسد عرقت
آسمانیست که در جوف زمین دارد جای
جویبار تو گهر سنگ شده دریاوار
شاخسار تو صدفوار شده گوهر زای
برده رضوان ز بهشت از پی پیوندگری
از تو هر فضله که انداخته بستان پیرای
بوده نقاش قضا در شجرت متواری
گشته فراش صبا در چمنت ناپروای
لب گل گشته به شادی وصالت خندان
دل بلبل شده از بیم فراقت دروای
شکن آب شمرهای ترا رقص هوا
سایهٔ برگ درختان ترا فر همای
دست فرسوده خزان ناشده طوبی کردار
نوبهار تو در این گنبد گیتیفرسای
سایهٔ قصر رفیع تو نپیموده تمام
به ذراع شب و روز انجم گیتی پیمای
گفته با جملهٔ زوار صریر در تو
مرحبا برمگذر خواجه فرود آی و درآی
هین که آمد به درت موکب میمون وزیر
هرچه دانی و توانی ز تکلف بنمای
به لب غنچهٔ گل دست همایونش ببوس
به سر زلف صبا گرد رکابش بزدای
مجمر غنچه پر از عود قماریست بسوز
هاون لاله پر از عنبر ساراست بسای
آصف ملک سلیمان دوم خیمه بزد
هین چو هدهد کلهی برنه و دربند قبای
ارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیست
ماحضر فاخته را گو که نشیدی بسرای
تا چوگل درنفتد جام به مستی ز کفت
همچو نی باش میانبسته و چون سرو بپای
قمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوان
تا بیایند و بسازند بهم بربط و نای
مجلس خواجهٔ دنیاست توقف نسزد
خیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپای
خواجهٔ کل جهان آنکه خدایش کردست
جاودان بر سر احرار جهان بارخدای
آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجود
فلکش پای سپر شد ملکش دستگرای
آنکه در خاصیت انصافش اگر خوض کند
سخن کاه نگوید ابدا کاهربای
وانکه در ناصیهٔ روز نبیند تقدیر
از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای
ای زمان بیعدد مدت تو دور قصیر
وی جهان بیمدد عدت تو دستگزای
آفتابی اگر او چون تو شود زاید نور
آسمانی اگر او چون تو بود ثابترای
عفوبخشی نبود چون کرمت عذرپذیر
فتنهبندی نبود چون قلمت قلعهگشای
گر چو خورشید شود خصم تو گو شو که شود
دست قهرت به گل حادثه خورشیداندای
ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین
اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای
تا جهان را نبود از حرکت آسایش
در جهان ساکن وز اندوه جهان میآسای
مجلس لهو تو پر مشغله و هو یاهو
خانهٔ خصم تو پر ولوله و ها یا های
هست فرمانت روان بر همه اطراف جهان
در جهان هرچه مراد تو بود میفرمای
یا بهشتی که به دنیات فرستاد خدای
گر به عینه نه بهشتی نه جهانی که جهان
عمر کاهست و تو برعکس جهان عمرفزای
نیلگون برکهٔ عنبر گل بسد عرقت
آسمانیست که در جوف زمین دارد جای
جویبار تو گهر سنگ شده دریاوار
شاخسار تو صدفوار شده گوهر زای
برده رضوان ز بهشت از پی پیوندگری
از تو هر فضله که انداخته بستان پیرای
بوده نقاش قضا در شجرت متواری
گشته فراش صبا در چمنت ناپروای
لب گل گشته به شادی وصالت خندان
دل بلبل شده از بیم فراقت دروای
شکن آب شمرهای ترا رقص هوا
سایهٔ برگ درختان ترا فر همای
دست فرسوده خزان ناشده طوبی کردار
نوبهار تو در این گنبد گیتیفرسای
سایهٔ قصر رفیع تو نپیموده تمام
به ذراع شب و روز انجم گیتی پیمای
گفته با جملهٔ زوار صریر در تو
مرحبا برمگذر خواجه فرود آی و درآی
هین که آمد به درت موکب میمون وزیر
هرچه دانی و توانی ز تکلف بنمای
به لب غنچهٔ گل دست همایونش ببوس
به سر زلف صبا گرد رکابش بزدای
مجمر غنچه پر از عود قماریست بسوز
هاون لاله پر از عنبر ساراست بسای
آصف ملک سلیمان دوم خیمه بزد
هین چو هدهد کلهی برنه و دربند قبای
ارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیست
ماحضر فاخته را گو که نشیدی بسرای
تا چوگل درنفتد جام به مستی ز کفت
همچو نی باش میانبسته و چون سرو بپای
قمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوان
تا بیایند و بسازند بهم بربط و نای
مجلس خواجهٔ دنیاست توقف نسزد
خیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپای
خواجهٔ کل جهان آنکه خدایش کردست
جاودان بر سر احرار جهان بارخدای
آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجود
فلکش پای سپر شد ملکش دستگرای
آنکه در خاصیت انصافش اگر خوض کند
سخن کاه نگوید ابدا کاهربای
وانکه در ناصیهٔ روز نبیند تقدیر
از کجا ز آینهٔ رای ممالک آرای
ای زمان بیعدد مدت تو دور قصیر
وی جهان بیمدد عدت تو دستگزای
آفتابی اگر او چون تو شود زاید نور
آسمانی اگر او چون تو بود ثابترای
عفوبخشی نبود چون کرمت عذرپذیر
فتنهبندی نبود چون قلمت قلعهگشای
گر چو خورشید شود خصم تو گو شو که شود
دست قهرت به گل حادثه خورشیداندای
ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین
اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای
تا جهان را نبود از حرکت آسایش
در جهان ساکن وز اندوه جهان میآسای
مجلس لهو تو پر مشغله و هو یاهو
خانهٔ خصم تو پر ولوله و ها یا های
هست فرمانت روان بر همه اطراف جهان
در جهان هرچه مراد تو بود میفرمای
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۹ - در مدح دستور جلالالدین عمر
ای چو عقل اول از آلایش نقصان بری
چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری
مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا
پایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری
سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام
گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری
تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد
گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری
تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو
ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری
باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای
گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری
فرق باشد خاصه اندر جلوهگاه اعتبار
آخر از نقش الهی تا به نقش آزری
آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب
آنکه بیتمکین او ناید ز افسر افسری
گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد
کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری
آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست
همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری
گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند
درع داودی کند در دستها زین پس پری
ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست
میتوانی چون همی از آفرینش بگذری
بر بساط بارگاهت جای میجست آفتاب
چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری
باد را هردم بساطت گوید ای بیهودهرو
عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری
در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود
سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی میکند از خدمت تو انوری
تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا میننگری
گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار
مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری
ور ز روی بندگی ترتیب نظمی میکند
تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری
عقل فتوی میدهد کین یک تجاوز جایزست
ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری
راستی به، طوطیان خطهٔ اسلام را
با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری
نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی
بیتقاضا خود خداوندا نه آن غم میخوری
اندرین نوبت خرد تهدید میکردش که هان
جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری
عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن
شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری
لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت
تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری
چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر
مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری
سایهٔ او بس ترا بر سر که اندر ضمن او
نوربخش اختران ننهاد جز نیکاختری
چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت
بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری
تا بود در کارگاه عالم کون و فساد
چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری
بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام
دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری
پایهٔ گردون مسلم دور گردون زیردست
سایهٔ سلطان مربی حفظ یزدان بر سری
از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست
نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری
چون سپهرت بر جهان از بدو فطرت برتری
مسند تست آن کزو عالی نسب شد کبریا
پایهٔ تست آن کزو ثابت قدم شد مهتری
سایه و خورشید نتوانند پیمودن تمام
گر ز جاه خویش در عالم بساطی گستری
تا تو باشی مشتری را صدر و مسند کی رسد
گر دوات زر شود خورشید پیش مشتری
تو در آن جمع بدین منصب رسیدستی کزو
ماه با پیکی برون شد زهره با خنیاگری
باز پس ماند ز همراهیت اگر آصف بود
کاروانی کی رسد هرگز به گرد لشکری
آصف ار آن ملک را ضبط آنچنان کردی به رای
گم کجا کردی سلیمان مدتی انگشتری
فرق باشد خاصه اندر جلوهگاه اعتبار
آخر از نقش الهی تا به نقش آزری
آن شنیدستی که روزی کلکت از روی عتاب
آنکه بیتمکین او ناید ز افسر افسری
گفت نیلوفر چو کلک از آب سر بیرون کشد
کیست او تا پیش کلک اندر سرش افتد سری
آفتاب از بیم آن کین جرم را نسبت بدوست
همچو کلکت زرد شد بر گنبد نیلوفری
گر نفاذ دیو بندت باس آهن بشکند
درع داودی کند در دستها زین پس پری
ای به جایی در خداوندی کز آنسو جای نیست
میتوانی چون همی از آفرینش بگذری
بر بساط بارگاهت جای میجست آفتاب
چرخ گفتش خویش را چند بر جایی بری
باد را هردم بساطت گوید ای بیهودهرو
عرش داری زیر پاهان تا به غفلت نسپری
در چنین حضرت که از فرط تحیر گم شود
سمت وزن و قافیت بر بونواس و بحتری
از قصور مایه یا از قلت سرمایه دان
گر تحاشی میکند از خدمت تو انوری
تو خود انصافش بده در بارگاه آفتاب
هیچکس خفاش را گوید چرا میننگری
گر خلافی رفتش اندر وعده روزی درگذار
مشمر از عصیان و خود دانم ز خدمت بشمری
ور ز روی بندگی ترتیب نظمی میکند
تا ازو روزی چنان کز بندگان یاد آوری
عقل فتوی میدهد کین یک تجاوز جایزست
ورنه حسان کیست خود در معرض پیغمبری
راستی به، طوطیان خطهٔ اسلام را
با وجودت خامشی دانی چه باشد کافری
نیست مطلوبش مواجب زانکه در هر نوبتی
بیتقاضا خود خداوندا نه آن غم میخوری
اندرین نوبت خرد تهدید میکردش که هان
جای می بین حاصلت زیفست و ناقد جوهری
عشق گفت ای انوری دانی چه منیوش این سخن
شاعری سودا مپز رو ساحری کن ساحری
لیکن ار انصاف خواهی هیچ حاجت نیستت
تا طریق فرخی گویی و طرز عنصری
چون بگفتی صدر دنیا صاحب عادل عمر
مدح کلی گفته شد دیگر چه معنی پروری
سایهٔ او بس ترا بر سر که اندر ضمن او
نوربخش اختران ننهاد جز نیکاختری
چاکر او باش آیا گر مسلم گرددت
بس خداوندی که بر اقران کنی زان چاکری
تا بود در کارگاه عالم کون و فساد
چار ارکان را بهم گه صلح و گاهی داوری
بسته بادا بر چهار ارکان به مسمار دوام
دور عمرت زانکه عالم را تو رکن دیگری
پایهٔ گردون مسلم دور گردون زیردست
سایهٔ سلطان مربی حفظ یزدان بر سری
از جهان برخور بدان منگر که در خورد تو نیست
نیست او در خورد تو لیکن تو او را درخوری
انوری : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۹۱ - در صفت بزم و مدح ملک اعظم عماد الدین فیروزشاه و دستور بزرگ
حبذا بزمی کزو هردم دگرگون زیوری
آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری
کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان
از چنین بزمی تواند داد هردم زیوری
مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند
گر میان هر دو بنشانند عادل داوری
با هوای سقف او رونق نبیند نافهای
با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری
در خیال نقش بترویان او واله شوند
گر ز دور هر گریبان سر برآرد آزری
جنتست آن عرصه گر بیوعده یابی جنتی
کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری
ساغرش پر بادهٔ رنگین چنان آید به چشم
کز میان آب روشن برفروزی آذری
آتش سیال دیدستی در آب منجمد
گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری
هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت
روزگار از عرصهٔ او یک عرض را جوهری
آسمان دیگر است از روی رتبت گوییا
واندرو هر ساکنی قایم مقام اختری
آفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبند
شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری
دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر
خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری
تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی
هر زمان از سدهٔ قصر تو سازد خاوری
آفتابی گر بخواهد برگشاید نور اوی
جاودان از نیمروز اندر شب گیتی دری
گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر
هریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری
جرم کیوان آن معمر هندوی باریکبین
پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری
مشتری اندر ادای خطبهٔ این خسروی
معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری
والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات
بر درش بودی به هر دستی کشیده خنجری
زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب
بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری
تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او
میبریدی کاغذی یا میشکستی دفتری
ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد
شاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بری
آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت
ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری
چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی
چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری
جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید
بزم را سائل نوازی رزم را کینآوری
بوستان ملک را چه از شبیخون خزان
تا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهری
گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب
آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری
ور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمان
زهره هرگز درنیاید نیز جز با چادری
ابر میبارید روزی پیش دستت بیخبر
برق میخندید و میگفت اینت عاقل مهتری
ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود
قطرهٔ باران کند از هر حشیشی عرعری
معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا
هریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری
در چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیش
ز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادری
بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا
پهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستری
دختران روزگارند این حوادث وین بتر
کو چو زاید دختری دخترش زاید دختری
روز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه را
تا سوار خویش را یابد بباید رهبری
از پس گرد سپه برق سنان آبدار
همچنان باشد که اندر پردهٔ شب اخگری
آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه
تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری
هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژالهوار
هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکری
لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی
ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری
اژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشد
وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری
عقل با رمح تو فتوی میدهد اکنون که چوب
شاید ار ثعبان شود بیمعجز پیغمبری
خنجرت سبابهٔ پیغمبرست از خاصیت
زان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفری
با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است
بر سر خصم لعین چه مغفری چه معجری
بر زبان خنجرت روزی به طنازی برفت
کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری
گفت نصرت نی مرا بازوی شه میپرورد
لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری
خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه
گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری
تا مرا از لجهٔ دریای حرمان دوستوار
فیالمثل بر تختهای بردی کشان یا معبری
هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی
چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری
لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار
ماندهام در قعر دریای عنا چون لنگری
روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها
آن چنان بیرحمتی نامهربانی کافری
هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی
تا نبودی چون منش باری شکایت گستری
تا صبا از سر جهان را هر بهاری بیدریغ
در کنار دایهٔ گردون نهد چون دلبری
بیدریغت باد ملک اندر کنار خسروی
تا نیاید گردش ایام را پیدا سری
خصم چون پرگار سرگردان و رای صایبت
استوای کارهای ملک را چون مسطری
آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب
از سعود آسمان گردت مجاور معشری
آسمان بر عالمی بندد زمین بر کشوری
کشوری و عالمی را هم زمین هم آسمان
از چنین بزمی تواند داد هردم زیوری
مجلس کو دعوی فردوس را باطل کند
گر میان هر دو بنشانند عادل داوری
با هوای سقف او رونق نبیند نافهای
با زمین صحن او قیمت نیابد عنبری
در خیال نقش بترویان او واله شوند
گر ز دور هر گریبان سر برآرد آزری
جنتست آن عرصه گر بیوعده یابی جنتی
کوثرست آن باده گر مستی فزاید کوثری
ساغرش پر بادهٔ رنگین چنان آید به چشم
کز میان آب روشن برفروزی آذری
آتش سیال دیدستی در آب منجمد
گر ندیدستی بخواه از ساقیانش ساغری
هست مصر جامع هستی از آن خارج نیافت
روزگار از عرصهٔ او یک عرض را جوهری
آسمان دیگر است از روی رتبت گوییا
واندرو هر ساکنی قایم مقام اختری
آفتاب و ماه او پیروزشاه و صاحبند
شه سلیمان عنصری دستور آصف گوهری
دیر مان ای حضرتی کز سعی بنای سپهر
خاک را حاصل نخواهد گشت مثلث دیگری
تا چه عالی حضرتی کاین آفتاب خسروی
هر زمان از سدهٔ قصر تو سازد خاوری
آفتابی گر بخواهد برگشاید نور اوی
جاودان از نیمروز اندر شب گیتی دری
گر کواکب را مسلم گشتی این عالی سپهر
هریکی بودندی اندر فوج دیگر چاکری
جرم کیوان آن معمر هندوی باریکبین
پاسبان تو نشاندی هر شبی بر منظری
مشتری اندر ادای خطبهٔ این خسروی
معتکف بنشسته بودی روز و شب بر منبری
والی عقرب ز بهر منع و رد حادثات
بر درش بودی به هر دستی کشیده خنجری
زهره اندر روزهای عیش و خلوتهای شب
بسته بودی خویشتن بر دامن خنیاگری
تیر مستوفی به دیوان در چو شاگردان او
میبریدی کاغذی یا میشکستی دفتری
ای خداوندی که تا بیخ صنایع شاخ زد
شاخ هستی را ندادند از تو کاملتر بری
آسمان قدری که صاحب افسر گردون نیافت
ملک آب و خاک را همچون تو صاحب افسری
چون لب ساغر بخندد هر ندیمت صاحبی
چون سر خنجر بگرید هر غلامت قیصری
جام و خنجر چون تو یک صاحب قران هرگز ندید
بزم را سائل نوازی رزم را کینآوری
بوستان ملک را چه از شبیخون خزان
تا چو چشم بخت تو بیدار دارد عبهری
گر شود پاس تو در ملک طبیعت محتسب
آسمان انگشت ننهد تا ابد بر منکری
ور نشاندی نائبی بر چارسوی آسمان
زهره هرگز درنیاید نیز جز با چادری
ابر میبارید روزی پیش دستت بیخبر
برق میخندید و میگفت اینت عاقل مهتری
ابر اگر از فتحباب دستت آبستن شود
قطرهٔ باران کند از هر حشیشی عرعری
معن و حاتم گر بدیدندی دل و دست ترا
هریکی بر بخل آن دیگر نوشتی محضری
در چنان دوران که عمری در سه کشور بلکه بیش
ز ایمنی زادن سترون شد چو گردون مادری
بالش عالیت سد فتنه شد ورنه کجا
پهلویی در ایمنی هرگز نسودی بستری
دختران روزگارند این حوادث وین بتر
کو چو زاید دختری دخترش زاید دختری
روز هیجا کز خروش و گرد جیشت سایه را
تا سوار خویش را یابد بباید رهبری
از پس گرد سپه برق سنان آبدار
همچنان باشد که اندر پردهٔ شب اخگری
آسمان ابریق شریان را گشاید نایژه
تا بشوید روزگار از گرد هیجا خنجری
هر کمان ابری بود بارنده پیکان ژالهوار
هر سنان برقی شود هر بارگیری صرصری
چون بجنبانی عنان صرصر که پیکرت
بانگ شب خوش باد جان برخیزد از هر پیکری
لشکری را هیزم دوزخ کنی در ساعتی
ای تو تنها هم پناه لشکر و هم لشکری
اژدهای رمح تو خلقی به یک دم درکشد
وانگهی فربه نگردد اینت معجز لاغری
عقل با رمح تو فتوی میدهد اکنون که چوب
شاید ار ثعبان شود بیمعجز پیغمبری
خنجرت سبابهٔ پیغمبرست از خاصیت
زان به هر ایما چو مه از هم بدرد مغفری
با چنین اعجاز کاندر خنجر تو تعبیه است
بر سر خصم لعین چه مغفری چه معجری
بر زبان خنجرت روزی به طنازی برفت
کاسمان چون من نیارد هیچ نصرت پروری
گفت نصرت نی مرا بازوی شه میپرورد
لاجرم هر ذوالفقاری را بباید حیدری
خسروا من بنده را در مدت این هفت ماه
گر میسر گشتی اندر هفت کشور یاوری
تا مرا از لجهٔ دریای حرمان دوستوار
فیالمثل بر تختهای بردی کشان یا معبری
هستمی از بس که سر بر آستانت سودمی
چون دگر ابنای جنس خویش اکنون سروری
لیکن از بس قصد این ناقص عنایت روزگار
ماندهام در قعر دریای عنا چون لنگری
روزگار این جنس با من بس که دارد قصدها
آن چنان بیرحمتی نامهربانی کافری
هم توانستی گرم شاکر ترک زین داشتی
تا نبودی چون منش باری شکایت گستری
تا صبا از سر جهان را هر بهاری بیدریغ
در کنار دایهٔ گردون نهد چون دلبری
بیدریغت باد ملک اندر کنار خسروی
تا نیاید گردش ایام را پیدا سری
خصم چون پرگار سرگردان و رای صایبت
استوای کارهای ملک را چون مسطری
آسمان ملک را دایم تو بادی آفتاب
از سعود آسمان گردت مجاور معشری
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳
دلم در دام عشق افتاد هیلا
فتاده هر چه بادا باد هیلا
چو دل را در غمش فریادرس نیست
مرا از دست دل فریاد هیلا
بر آب چشم من کشتی برانید
که توفان در جهان افتاد هیلا
بده ساقی، چو کشتی ساغر می
به یاد دجلهٔ بغداد هیلا
منم وامق، تویی عذرا وفا کن
تویی شیرین منم فرهاد، هیلا
ز اشک و سوز و آه من حذر کن
که بارانست و برق و باد هیلا
چو داد بیدلان دادی، نگارا
مکن بر جان من بیداد هیلا
گر از جور تو روزی پیش سلطان
چو مظلومان بخاهم داد هیلا
مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز
که خسرو دل به شیرین داد هیلا
ز قول اوحدی بر بیدلان خوان
غزلهایی که داری یاد هیلا
فتاده هر چه بادا باد هیلا
چو دل را در غمش فریادرس نیست
مرا از دست دل فریاد هیلا
بر آب چشم من کشتی برانید
که توفان در جهان افتاد هیلا
بده ساقی، چو کشتی ساغر می
به یاد دجلهٔ بغداد هیلا
منم وامق، تویی عذرا وفا کن
تویی شیرین منم فرهاد، هیلا
ز اشک و سوز و آه من حذر کن
که بارانست و برق و باد هیلا
چو داد بیدلان دادی، نگارا
مکن بر جان من بیداد هیلا
گر از جور تو روزی پیش سلطان
چو مظلومان بخاهم داد هیلا
مگو از تلخ و شور، ای مطرب، امروز
که خسرو دل به شیرین داد هیلا
ز قول اوحدی بر بیدلان خوان
غزلهایی که داری یاد هیلا
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷
باد سهند بین که : برین مرغزارها
چون میکند ز نرگس و لاله نگارها؟
در باغ رو، که دست بهار از سر درخت
بر فرقت از شکوفه بریزد نثارها
ساقی، میان ببند که هنگام عشرتست
می در پیالها کن و گل در کنارها
نتوان شکایت ستم روزگار کرد
گر من درین حدیث کنم روزگارها
وقتی من اختیار دلی داشتم به دست
عشق آمد و ز دست ببرد اختیار ها
گر بر دل تو هست غباری ز داغ غم
بنشین، که جام می بنشاند غبارها
تا این بهار نامه بود، هیچ مجلسی
بییاد اوحدی نبود در بهارها
چون میکند ز نرگس و لاله نگارها؟
در باغ رو، که دست بهار از سر درخت
بر فرقت از شکوفه بریزد نثارها
ساقی، میان ببند که هنگام عشرتست
می در پیالها کن و گل در کنارها
نتوان شکایت ستم روزگار کرد
گر من درین حدیث کنم روزگارها
وقتی من اختیار دلی داشتم به دست
عشق آمد و ز دست ببرد اختیار ها
گر بر دل تو هست غباری ز داغ غم
بنشین، که جام می بنشاند غبارها
تا این بهار نامه بود، هیچ مجلسی
بییاد اوحدی نبود در بهارها
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰
نوبهارست و دل پر هوس و بادهٔ ناب
حبذا روی نگار و لب کشت و سر آب
صبح برخیز و بر گل به صبوحی بنشین
چون به آواز خوش مرغ درآیی از خواب
عیش نیکوست کسی را که تواند کردن
ای توانای خردمند، چه داری؟ دریاب
اگر آن زلف تو در بردن عقل از همه روی
وی لب تو در غارت دین از همه باب
کافران روی به محراب نکردند، ولی
بکنند ار خم ابروی تو باشد محراب
اوحدی پیش تو صد نامه فرستاد از شوق
که نه آثار وفا دید و نه ایثار جواب
حبذا روی نگار و لب کشت و سر آب
صبح برخیز و بر گل به صبوحی بنشین
چون به آواز خوش مرغ درآیی از خواب
عیش نیکوست کسی را که تواند کردن
ای توانای خردمند، چه داری؟ دریاب
اگر آن زلف تو در بردن عقل از همه روی
وی لب تو در غارت دین از همه باب
کافران روی به محراب نکردند، ولی
بکنند ار خم ابروی تو باشد محراب
اوحدی پیش تو صد نامه فرستاد از شوق
که نه آثار وفا دید و نه ایثار جواب
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴
امروز چون گذشتی برما؟ عجب، عجب!
ماه نوی که گشتی پیدا، عجب، عجب!
خوبت رخست و زیبا، بنشین، نکو، نکو
شاد آمدی و خرم، فرما، عجب، عجب!
بخت من و من آسان با تو؟ بیا، بیا
خوی تو و تو ساکن باما، عجب، عجب!
چونت ز دل برآمد، جانا که بیرقیب
بر من گذار کردی تنها؟ عجب، عجب!
دری و دور گشته ز دریای چشم ما
ای در باز گشته ز دریا، عجب، عجب
آگاه چون نکردی ما را ز آمدن
ناگاه چون فتادی اینجا؟ عجب، عجب!
زینهاست کاوحدی به تو دادست دل چنین
زان دل چگونه آمد اینها؟ عجب، عجب!
ماه نوی که گشتی پیدا، عجب، عجب!
خوبت رخست و زیبا، بنشین، نکو، نکو
شاد آمدی و خرم، فرما، عجب، عجب!
بخت من و من آسان با تو؟ بیا، بیا
خوی تو و تو ساکن باما، عجب، عجب!
چونت ز دل برآمد، جانا که بیرقیب
بر من گذار کردی تنها؟ عجب، عجب!
دری و دور گشته ز دریای چشم ما
ای در باز گشته ز دریا، عجب، عجب
آگاه چون نکردی ما را ز آمدن
ناگاه چون فتادی اینجا؟ عجب، عجب!
زینهاست کاوحدی به تو دادست دل چنین
زان دل چگونه آمد اینها؟ عجب، عجب!
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶
بت خورشید رخ من به گذارست امشب
شب روان را رخ او مشعله دارست امشب
خاک مشکست و زمین عنبر و دیوار عبیر
باد گل بوی و هوا غالیه بارست امشب
دیدهٔ آن که نمیخفت و سعادت میجست
گو: نگه کن، که سعادت بگذارست امشب
آن بهشتی، که ترا وعده به فردا دادند
همه در حلقهٔ آن زلف چو مارست امشب
گل این باغچه بیخار نباشد فردا
گل بچینید، که بیزحمت خارست امشب
عید را قدر نباشد بر شبهای چنین
روز نوروز خود اندر چه شمارست امشب؟
تا قبولت نکند یار نیابی اقبال
مقبل آنست که در صحبت یارست امشب
ماهرویی که ز ما پرده همی کرد و حجاب
پرده از روی بر انداخت که: بارست امشب
دوست حاضر شده ناخوانده و دشمن غایب
اوحدی، پرورش روح چه کارست امشب؟
شب روان را رخ او مشعله دارست امشب
خاک مشکست و زمین عنبر و دیوار عبیر
باد گل بوی و هوا غالیه بارست امشب
دیدهٔ آن که نمیخفت و سعادت میجست
گو: نگه کن، که سعادت بگذارست امشب
آن بهشتی، که ترا وعده به فردا دادند
همه در حلقهٔ آن زلف چو مارست امشب
گل این باغچه بیخار نباشد فردا
گل بچینید، که بیزحمت خارست امشب
عید را قدر نباشد بر شبهای چنین
روز نوروز خود اندر چه شمارست امشب؟
تا قبولت نکند یار نیابی اقبال
مقبل آنست که در صحبت یارست امشب
ماهرویی که ز ما پرده همی کرد و حجاب
پرده از روی بر انداخت که: بارست امشب
دوست حاضر شده ناخوانده و دشمن غایب
اوحدی، پرورش روح چه کارست امشب؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۵
بهار آمد و باغ پیرایه بست
چمن سبز پوشید و در گل نشست
ز سرما زمین داغ بر چهره داشت
چو سبزه برست از سیاهی برست
چو بلبل در آمد به دستان ز شوق
برآید گل اکنون به هفتاد دست
بر گل بنفشه ز بیم قفا
زبان در کشیدست و افتاده پست
به بزم چمن غنچه هشیار ماند
نه چون نرگس و لاله مخمور و مست
نسیم گل از شرم بوی سمن
سحر گه ز دیوار بستان بجست
درست گل سرخ اگر شد روان
دل لاله چندین نباید شکست
یکی پنجه بگشاد بر شاخ بید
که مرغش در آمد چو ماهی بشست
اگر خردهای از گل آمد پدید
به شکرانه در باخت برگی که هست
نهادیم سوسن صفت سر در آب
که بودیم چون لاله دردی پرست
کنون اوحدی گر بنالد رواست
که چون بلبلش دل به خاری بخست
چمن سبز پوشید و در گل نشست
ز سرما زمین داغ بر چهره داشت
چو سبزه برست از سیاهی برست
چو بلبل در آمد به دستان ز شوق
برآید گل اکنون به هفتاد دست
بر گل بنفشه ز بیم قفا
زبان در کشیدست و افتاده پست
به بزم چمن غنچه هشیار ماند
نه چون نرگس و لاله مخمور و مست
نسیم گل از شرم بوی سمن
سحر گه ز دیوار بستان بجست
درست گل سرخ اگر شد روان
دل لاله چندین نباید شکست
یکی پنجه بگشاد بر شاخ بید
که مرغش در آمد چو ماهی بشست
اگر خردهای از گل آمد پدید
به شکرانه در باخت برگی که هست
نهادیم سوسن صفت سر در آب
که بودیم چون لاله دردی پرست
کنون اوحدی گر بنالد رواست
که چون بلبلش دل به خاری بخست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۸
آمد نسیم گل به دمیدن ز چپ و راست
ساقی، می شبانه بیاور، که روز ماست
در باغ شد شکفته به هر جانبی گلی
فریاد عندلیب ز هر جانبی بخاست
تا پیش شاخ گل ننشینی، قدح به دست
آشوب بلبلان بندانی که: از کجاست؟
هر دم بنفشهوار فرو میروم به خود
از فکر جام لاله که: خالی ز می چراست؟
شاهد، بسوز عود، که خواهیم عیش کرد
مطرب، بساز عود، که خواهیم عذر خواست
جز عشق هر هوس که پزی زین سپس، هدر
جز عیش هر عمل که کنی بعد ازین، هباست
من عمر خود به عمر گل اندر فزودمی
گر راه بودمی به سر این فزود و کاست
چون گل کلاهداری خود ترک میکند
بر ما عجب نباشد اگر پیرهن قباست
ای نو رسیده سبزه، که آبت ز سر گذشت
گر سرگذشت خویش ز ما بشنوی رواست
تا ما قفای گل بنبینیم چون هلیم
دست از می؟ ارچه سرزنش خلق در قفاست
جز یاد بید و سرو مکن پیش اوحدی
کو نشنود به وقت گل الا حدیث راست
ساقی، می شبانه بیاور، که روز ماست
در باغ شد شکفته به هر جانبی گلی
فریاد عندلیب ز هر جانبی بخاست
تا پیش شاخ گل ننشینی، قدح به دست
آشوب بلبلان بندانی که: از کجاست؟
هر دم بنفشهوار فرو میروم به خود
از فکر جام لاله که: خالی ز می چراست؟
شاهد، بسوز عود، که خواهیم عیش کرد
مطرب، بساز عود، که خواهیم عذر خواست
جز عشق هر هوس که پزی زین سپس، هدر
جز عیش هر عمل که کنی بعد ازین، هباست
من عمر خود به عمر گل اندر فزودمی
گر راه بودمی به سر این فزود و کاست
چون گل کلاهداری خود ترک میکند
بر ما عجب نباشد اگر پیرهن قباست
ای نو رسیده سبزه، که آبت ز سر گذشت
گر سرگذشت خویش ز ما بشنوی رواست
تا ما قفای گل بنبینیم چون هلیم
دست از می؟ ارچه سرزنش خلق در قفاست
جز یاد بید و سرو مکن پیش اوحدی
کو نشنود به وقت گل الا حدیث راست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۹۱
لاله افیون در شراب انداختست
نرگس و گل را خراب انداختست
از ریاحین چرخ در ناف زمین
نافهای مشک ناب انداختست
نغمهٔ شیرین مرغان سحر
شور در مستان خواب انداختست
عندلیب از عشق گل در بوستان
نالهٔ چنگ و رباب انداختست
شرم بادا لاله را! تا از چه روی
پیش ترک من نقاب انداختست؟
بر سر خوان غمش در هر طرف
از دل بریان کباب انداختست
ترک من تیری نیندازد خطا
خود چه گفتم؟ کی صواب انداختست؟
سرو مرد قامت او نیست، لیک
خر بسی خر در خلاب انداختست
عشقبازان در بهشتند،اوحدی
زهد ما را در عذاب انداختست
زود پوسد جامهٔ پرهیز ما
کین قصب بر ماهتاب انداختست
نرگس و گل را خراب انداختست
از ریاحین چرخ در ناف زمین
نافهای مشک ناب انداختست
نغمهٔ شیرین مرغان سحر
شور در مستان خواب انداختست
عندلیب از عشق گل در بوستان
نالهٔ چنگ و رباب انداختست
شرم بادا لاله را! تا از چه روی
پیش ترک من نقاب انداختست؟
بر سر خوان غمش در هر طرف
از دل بریان کباب انداختست
ترک من تیری نیندازد خطا
خود چه گفتم؟ کی صواب انداختست؟
سرو مرد قامت او نیست، لیک
خر بسی خر در خلاب انداختست
عشقبازان در بهشتند،اوحدی
زهد ما را در عذاب انداختست
زود پوسد جامهٔ پرهیز ما
کین قصب بر ماهتاب انداختست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۲
انجمن شهر ملای گلست
باده بیاور، که صلای گلست
نالهٔ مرغان سحرخوان به صبح
از سر عشقت، نه برای گلست
بر رخ خوبان جهان خط کشید
سبزه، که خاک کف پای گلست
باغ، که او خاک معنبر کند
سنبل او خواجه سرای گلست
پیرهن یوسف مصری، که شهر
پرصفت اوست، قبای گلست
سر به در دوست نهادند خلق
در همه سرها چو هوای گلست
اوحدی، اینها همه گفتی، ولی
با رخ آن ماه چه جای گلست؟
باده بیاور، که صلای گلست
نالهٔ مرغان سحرخوان به صبح
از سر عشقت، نه برای گلست
بر رخ خوبان جهان خط کشید
سبزه، که خاک کف پای گلست
باغ، که او خاک معنبر کند
سنبل او خواجه سرای گلست
پیرهن یوسف مصری، که شهر
پرصفت اوست، قبای گلست
سر به در دوست نهادند خلق
در همه سرها چو هوای گلست
اوحدی، اینها همه گفتی، ولی
با رخ آن ماه چه جای گلست؟
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۳
از جام عشق بین همه باغ و بهار مست
دوران دهر عاشق و لیل و نهار مست
ناهید در هبوط و قمر در شرف خراب
خورشید در طلوع و فلک ذرهوار مست
مجنون و عشق خسته و ایوب و صبر زار
توفان و نوح بیدل و منصور و دار مست
چندین پیاده بنگر و چندین سوار بین
گاهی پیاده بیدل و گاهی سوار مست
معشوق پردگی و خر پردهدار و باز
هم پردگی و پرده و هم پردهدار مست
آخر ز بهر کیست، نگویی، بدین صفت؟
چندین هزار بیدل و چندین هزار مست
هشیار بود تا به کنون اوحدی ولی
آمد زمان آن که شود هوشیار مست
دوران دهر عاشق و لیل و نهار مست
ناهید در هبوط و قمر در شرف خراب
خورشید در طلوع و فلک ذرهوار مست
مجنون و عشق خسته و ایوب و صبر زار
توفان و نوح بیدل و منصور و دار مست
چندین پیاده بنگر و چندین سوار بین
گاهی پیاده بیدل و گاهی سوار مست
معشوق پردگی و خر پردهدار و باز
هم پردگی و پرده و هم پردهدار مست
آخر ز بهر کیست، نگویی، بدین صفت؟
چندین هزار بیدل و چندین هزار مست
هشیار بود تا به کنون اوحدی ولی
آمد زمان آن که شود هوشیار مست
اوحدی مراغهای : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۸
این باغ سراسر همه پر باد وزانست
جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست
او را نتوان دید، که صورت نپذیرد
هر چند که صورتگر رخسار رزانست
بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل
آن خواجه، که سر جملهٔ این رنگ رزانست
آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی
در صنعت آن کار که انگشت گزانست
صد رنگ ببینیم درین باغ به سالی
کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست
هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی
کندر هوس او شکر انگشت گزانست
ای اوحدی، انگور خود از سایه نگهدار
تا غوره نماند، که شب میوه پزانست
جنبیدن این شاخ درخشان همه زانست
او را نتوان دید، که صورت نپذیرد
هر چند که صورتگر رخسار رزانست
بس رنگ بر آرد ز سر این خم پر از نیل
آن خواجه، که سر جملهٔ این رنگ رزانست
آن عقل، که بر هر غلط انگشت نهادی
در صنعت آن کار که انگشت گزانست
صد رنگ ببینیم درین باغ به سالی
کین چیست؟ بهار آمد و این چیست؟ خزانست
هر لحظه برون آید ازین صفه نباتی
کندر هوس او شکر انگشت گزانست
ای اوحدی، انگور خود از سایه نگهدار
تا غوره نماند، که شب میوه پزانست