عبارات مورد جستجو در ۱۶۱۷ گوهر پیدا شد:
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۰۱
ای دیدن تو روشنی دیدهٔ دل
یاد تو سکون دل شوریدهٔ دل
انصاف دهم که سخت افسوس بود
سَودای تو در دماغ پوسیدهٔ دل
اوحدالدین کرمانی : الباب الثالث: فی ما یتعلق باحوال الباطن و المرید
شمارهٔ ۱۲۵
هر چند که من به خویشتن می نرسم
وز محنت دل به شغل تن می نرسم
بر نامه و نامه بر حسدها دارم
کایشان به تو می رسند و من می نرسم
اوحدالدین کرمانی : الباب الخامس: فی حسن العمل و ما یتضمّنه من المعانی ممّا اطلق علیه اسم الحسن
شمارهٔ ۴۸
زان پیش که من شیفته رسوا گردم
وندر مجلس چو نقل رسوا گردم
گر بر دل جمع زحمتی هست زمن
هرچند که جا خوش است تا واگردم
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۸
داری سر آنک عشق بازی با ما
ببُری زهمه خلق و بسازی با ما
کار دو جهان در سر کار تو کنیم
گر شرط کنی که کژ نبازی با ما
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۵۵
عاشق باید که او مشوش باشد
وز دیده و دل در آب و آتش باشد
ناخوش باشد زعاشقان معشوقی
معشوق که عاشقی کند خوش باشد
اوحدالدین کرمانی : الباب السادس: فی ما هو جامع لشرایط العشق و المشاهَده و الحسن و الموافقه و ما یلیق بهذا الباب
شمارهٔ ۷۰
گفتی که چو باد عشق گرد انگیزد
از دیدهٔ تو سیل چرا می ریزد
در آتش سودای تو می سوزد دل
چشم آب بر آن آتش دل می ریزد
اوحدالدین کرمانی : الباب السابع: فی خصال الحمیده عن العقل و العلم و ما یحذو جذو هذا النمط
شمارهٔ ۳
گفتم که شود به عقل پیدا حالم
تا من به زبان حال بَر وی نالم
آنجا که رسید عقل گفتا زنهار
گر بیشترک روم بسوزد بالم
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۳۵
در پای تو گردد سر هر گردن پست
وز دست تو نالد دل هر تن پیوست
این از تو نمی سزد که من در غم تو
از پای فتادم و نمی گیری دست
اوحدالدین کرمانی : الباب التاسع: فی السفر و الوداع
شمارهٔ ۴۴
هر جا که غم است زنگ آیینهٔ ماست
هر تیر بلا که هست در سینهٔ ماست
شادی زبرم بزود برمی گردد
هم درد که او حریف دیرینهٔ ماست
اوحدالدین کرمانی : الباب العاشر: البهاریات
شمارهٔ ۳۴
در رقص بتم چو آستین تر می کرد
صد شیوه شمایلش به هم بر می کرد
می آمد و آرزویش در پا می ریخت
می رفت و امید خاک بر سر می کرد
اوحدالدین کرمانی : الفصل الاول - فی الطامات
شمارهٔ ۳
الریح مع العود ترد بالبال
عودوا فلعلّ مصلحُ احوالی
لاتبعد اخضرا رعود الباب
و الراح مع العود یداوی حالی
اوحدالدین کرمانی : الفصل الثانی - فی الاقاویل المختلفة خدمة السلطان
شمارهٔ ۴۰
فریاد که آن سرو چمن می جنبد
وآن راحت جان انجمن می جنبد
او بخت من است از آنک خواب آلود است
غمگینم از آنک بخت من می جنبد
اوحدالدین کرمانی : الباب الثانی عشر: فی الوصیة و الاسف علی مافات و ذکر الفناء و البقاء و ذکر مرتبته و وصف حالته رضی الله عنه
شمارهٔ ۴۶
دلدار چو دید خسته و غمگینم
آمد نفسی نشست بر بالینم
با گرمی همی گفت که ای مسکینم
هم می ندهد دل که چنینت بینم
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۸
ای آمدهٔ به وعده باز آمده راست
بر دیده نشین که جات بر دیدهٔ ماست
شکر تو به سالها کجا دانم گفت
عذر تو به عمرها کجا دانم خواست
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۳۸
هم آه من سوخته کاری بکند
وین جور تو را چرخ شماری بکند
در[د] دل و آب دیده و آه سحر
کاری نکند این همه؟ آری بکند
اوحدالدین کرمانی : رباعیات الحاقی
شمارهٔ ۶۰
از دوست به هر رهگذری می پرسم
وز هر که بیابم خبری می پرسم
تا دشمن بدسگال واقف نشود
در دل وی و من از دگری می پرسم
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ناصح چه کار دارد در عشقِ یار با ما
جایی که عشق باشد او را چه کار با ما
ای پند گوی تا کی منعم کنی ز گریه
لطفی نمای و ما را یک دم گذار با ما
گنج مراد خواهی برخیز گرم چون شمع
در کنج نامرادی شب زنده دار با ما
گر بی قرار شد دل در عاشقی عجب نیست
چون روز اول این بود او را قرار با ما
گر عالمی به ظاهر یارند با خیالی
خوش نیست تا به معنی خوش نیست یار با ما
خیالی بخارایی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
بدین شوخی که تو بنیاد داری
عجب گر خاطری را شاد داری
فراموشت نخواهم کرد گفتی
فراموشت شد این هم یاد داری؟
هوای من نداری تا کی ای سرو
سر و کار مرا بی یاد داری
چه سعی است از نظر افتادن ای اشک
تو می دانی که پیش افتاد داری
خیالی آن پسر شوخ و تو سرکش
گله از بخت مادر زاد داری؟
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۹
دوش با باد دمی شکوه زهجران کردم
باد را از نفسی آتش سوزان کردم
آتش از شرح غمت در نی کلکم افتاد
من چرا شیر صفت جا به نیستان کردم
غیرتم میکشد ایدوست که نامت بردم
که چرا گوشزد خیل رقیبان کردم
رفتی و کرد عیان راز دورن مردم چشم
گرچه عمریست من این واقعه پنهان کردم
شوق آنزلف و بناگوش چو بر سر بودم
همه جا روز و شبی دست و گریبان کردم
نقش رخسار تو بردم بزمانی در چین
تا زصورتگرش نیک پشیمان کردم
از پی قافله ات گرد صفت میآیم
که در این راه سراغ مه کنعان کردم
آشفتهٔ شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۷۰۳
یاد باد آنکه گلستان پر از گل بودم
زیب دامان و کنار از گل و سنبل بودم
جلوه گر تازه گلی هر طرفی زینت باغ
من نواسنج در آن باغ چو بلبل بودم
گاه بر گوش و دلم حلقه زگیسو میکرد
گاه درکش مکش طره و کاکل بودم
گاه از گریه مینا زدمی خنده چو جام
گاه خاموش چو خم گاه بغلغل بودم
زیر زلفش گاه رخسار و لبش میخانه
اندر آن حلقه فراغت زگل مل بودم
گاهی از لعل لبی باده خلر در جام
گاهی از چهره بتی بس گل کابل بودم
گاه زافسونگری غمزه بخوابم میکرد
سرخوش از وصل و گهی مست تغافل بودم
گیسویش داد کمندم بکف ابروش کمان
از کمند و زکمان رستم زابل بودم
خواست تا بار سفر بندد و از ذوق وصال
صبر میکردم و امکان تحمل بودم
آتشی بود برافروخته گرچه عشقش
چون خلیلش همه در باغ توکل بودم
از پی رفتن اغیار و پی خفتن یار
گاه تعجیل و بگه گاه تعلل بودم
گه چو خالش شدم آشفته بر آتش ساکن
گاه در حلقه زلفش بتزلزل بودم
گرچه بد سلسله زلف بتان زنارم
لیک بر دست خدا دست توسل بودم
شافع حشر علی قاسم نیران و نعیم
که ولایش بصف محشر چون پل بودم