عبارات مورد جستجو در ۱۴۰۲ گوهر پیدا شد:
آذر بیگدلی : قطعات
شمارهٔ ۴۰ - ماده تاریخ (۱۱۷۱ه.ق)
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۴
زهی خواجه صدر انجام غلامت
خهی خسرو چرخ دراهتمامت
تو دستور شرقی و مغرب به حکمت
تو مشهور غربی و مشرق مقامت
کشیده به حد جنوب است خیلت
رسیده به قطب شمالی خیامت
ازین سقف نیلی لقب باش صاحب
زر افشانده بر گیتی از جود عامت
ده و دو بروج است یک حد اسمت
فلک حلقه در گوش دو میم نامت
بر آفاق و انفس نشان بزرگیت
بر افلاک و انجم عطای عظامت
امینی شهان را امامی جهان را
ندانم چه خوانم امین یا امامت
دلت کان و گوهر بنات ضمیرت
کفت بحرو لولو خط با نظامت
بهاری بود خلد عدن از رضایت
شراری بود دوزخ از انتقامت
ز تعظیم لبیک گوید جوابت
اگر بشنود چرخ اعظم پیامت
بر اطراف عالم همه سیم بارد
اگر ابر طوفی زند گرد بامت
به عمر از پی آب حیوان نپوید
اگر خضر یک جرعه نوشد ز جامت
ز خسف و ز کسف ایمن آید مه و خور
گر آیند در سایه اعتصامت
زمین گویی از پهنه کبریایت
فلک برجی از قلعه احتشامت
به قدر کرم گردهی نان دو نان
که گوید که این آس نه در تمامت
از آن کام جاروب عطلت برآید
که این آسیاها نگردد به کامت
صبا واله اشهب باد پایت
قضا عاشق ادهم تیز گامت
به قصد عدو گر نمائی قیامی
قیامت شود آشکار از قیامت
اگر کمترین پایه جوئی زدوران
سر چرخ اعظم بود زیر گامت
وگر کمترین بنده خواهی ز عالم
شه اختران گوید ای من غلامت
پس از لفظ اشهد که گفتی ان الله
دگر با الف در نپیچیده لامت
میانجی کلام قدیم آمد ار نی
حدیث قدم رفتی اندر کلامت
گر از روم و هند آری اندیشه در دل
شود بی گمان قیصر روم رامت
وگر نیت و رای بیت الله آری
حرم پیشواز آید از احترامت
بزرگا کریما روفا رحیما
به ذات کریمی که کرد از کرامت
که وقت سحر می گذارم به خلوت
دعائی که آن هست بر بنده و امت
دل و جان من بر دعای تو وقف است
روان می فرستم به هر صبح و شامت
به پیک سحر می سپارم دعایت
به دست صبا می فرستم سلامت
نگر تا نگردی گرانبار ازین حال
اگر نظم و نژی فرستد غلامت
از او شعر شیرین طلب طبع خرم
اگر چه دهد دردسر چون مدامت
الا تا بود بام و شام جهان باد
چراغ جهان وقف بر بام و شامت
گه با میان وجه نان با میانت
گه شام دخل شبان خرج شامت
حیات تو بادا که تا حشر باشد
حیات جهان از کف چون عمامت
فلک طالع حشمت مستقیمت
جهان تابع دولت مستد امت
دوام است فرجام کردار نیکو
دلیل است کردار تو بر دوامت
خهی خسرو چرخ دراهتمامت
تو دستور شرقی و مغرب به حکمت
تو مشهور غربی و مشرق مقامت
کشیده به حد جنوب است خیلت
رسیده به قطب شمالی خیامت
ازین سقف نیلی لقب باش صاحب
زر افشانده بر گیتی از جود عامت
ده و دو بروج است یک حد اسمت
فلک حلقه در گوش دو میم نامت
بر آفاق و انفس نشان بزرگیت
بر افلاک و انجم عطای عظامت
امینی شهان را امامی جهان را
ندانم چه خوانم امین یا امامت
دلت کان و گوهر بنات ضمیرت
کفت بحرو لولو خط با نظامت
بهاری بود خلد عدن از رضایت
شراری بود دوزخ از انتقامت
ز تعظیم لبیک گوید جوابت
اگر بشنود چرخ اعظم پیامت
بر اطراف عالم همه سیم بارد
اگر ابر طوفی زند گرد بامت
به عمر از پی آب حیوان نپوید
اگر خضر یک جرعه نوشد ز جامت
ز خسف و ز کسف ایمن آید مه و خور
گر آیند در سایه اعتصامت
زمین گویی از پهنه کبریایت
فلک برجی از قلعه احتشامت
به قدر کرم گردهی نان دو نان
که گوید که این آس نه در تمامت
از آن کام جاروب عطلت برآید
که این آسیاها نگردد به کامت
صبا واله اشهب باد پایت
قضا عاشق ادهم تیز گامت
به قصد عدو گر نمائی قیامی
قیامت شود آشکار از قیامت
اگر کمترین پایه جوئی زدوران
سر چرخ اعظم بود زیر گامت
وگر کمترین بنده خواهی ز عالم
شه اختران گوید ای من غلامت
پس از لفظ اشهد که گفتی ان الله
دگر با الف در نپیچیده لامت
میانجی کلام قدیم آمد ار نی
حدیث قدم رفتی اندر کلامت
گر از روم و هند آری اندیشه در دل
شود بی گمان قیصر روم رامت
وگر نیت و رای بیت الله آری
حرم پیشواز آید از احترامت
بزرگا کریما روفا رحیما
به ذات کریمی که کرد از کرامت
که وقت سحر می گذارم به خلوت
دعائی که آن هست بر بنده و امت
دل و جان من بر دعای تو وقف است
روان می فرستم به هر صبح و شامت
به پیک سحر می سپارم دعایت
به دست صبا می فرستم سلامت
نگر تا نگردی گرانبار ازین حال
اگر نظم و نژی فرستد غلامت
از او شعر شیرین طلب طبع خرم
اگر چه دهد دردسر چون مدامت
الا تا بود بام و شام جهان باد
چراغ جهان وقف بر بام و شامت
گه با میان وجه نان با میانت
گه شام دخل شبان خرج شامت
حیات تو بادا که تا حشر باشد
حیات جهان از کف چون عمامت
فلک طالع حشمت مستقیمت
جهان تابع دولت مستد امت
دوام است فرجام کردار نیکو
دلیل است کردار تو بر دوامت
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۴
زهی زمانه نامهربان نادره کار
خهی سپهر نگونسار ناکس غدار
چه رنج ها که ز تونیست برروان کرام
چو غصه ها که ز تو نیست بر دل ابرار
چه حکمت است که سیر لئیم طبع تو هست
خسیس پرور و عالم کش و کریم آزار
چه حالت است که مهر آوری به بی هنران
چه موجب است که داری زاهل دانش عار
یکی فرو بری از قهر تا به تحت ثری
یکی ز مهر برآری به گنبد دوار
گهی ز دست تو جام طرب خورد غافل
گهی ز کاس تو زهر تعب خورد هشیار
یکی منم که گرفتار فکر کار توام
که تا چگونه برم جان ز دست تو به کنار
نچیده ام گل شادی ز باغ دهر و کنون
زمانه بین که مرا چون نهاده در دل خار
به زهر خنده گهی بر بلا بخندم سست
گهی به خلوت بر خویشتن بگریم زار
چگونه ازدل پر غم برآورم پیکان
که تیر جور تو در وی نشسته تا سوفار
ز دست محنت ایام و جور چرخ فلک
مراست چشم تر اشکبار و جسم نزار
مثال گنبد خضرا چو کاسی از میناست
به رو زده از زر مغربی دو صد مسمار
منم چو مور گرفتار طاس دام فلک
ز طاس مور برون آمدن بود دشوار
چونیک درنگری شکل آسمان طاسیست
ستاره مور صفت اندر او هزار هزار
ز روزگار وفا کم طلب که مرغ وفا
نهان شده ست ز دیدار خلق عنقاوار
از این بترچه رسیده ست بر من مسکین
که خاطرش ز من آزرده شد بت عیار
عزیر خاطر آن پر هنر برنجیده ست
به تهمتی که زمن نقل کرده اند اشرار
به طعنه گفت مرا دوش دوستی مشفق
که ای فلانی شرمت باد ازین گفتار
نعوذبالله از چون توئی رواباشد
که بر ضمیر چنان دوستی نشسته غبار
تو کیستی و که باشی که هجو او گوئی
که هست او ز تو بهتر به مال و جاه و عقار
خهی سپهر نگونسار ناکس غدار
چه رنج ها که ز تونیست برروان کرام
چو غصه ها که ز تو نیست بر دل ابرار
چه حکمت است که سیر لئیم طبع تو هست
خسیس پرور و عالم کش و کریم آزار
چه حالت است که مهر آوری به بی هنران
چه موجب است که داری زاهل دانش عار
یکی فرو بری از قهر تا به تحت ثری
یکی ز مهر برآری به گنبد دوار
گهی ز دست تو جام طرب خورد غافل
گهی ز کاس تو زهر تعب خورد هشیار
یکی منم که گرفتار فکر کار توام
که تا چگونه برم جان ز دست تو به کنار
نچیده ام گل شادی ز باغ دهر و کنون
زمانه بین که مرا چون نهاده در دل خار
به زهر خنده گهی بر بلا بخندم سست
گهی به خلوت بر خویشتن بگریم زار
چگونه ازدل پر غم برآورم پیکان
که تیر جور تو در وی نشسته تا سوفار
ز دست محنت ایام و جور چرخ فلک
مراست چشم تر اشکبار و جسم نزار
مثال گنبد خضرا چو کاسی از میناست
به رو زده از زر مغربی دو صد مسمار
منم چو مور گرفتار طاس دام فلک
ز طاس مور برون آمدن بود دشوار
چونیک درنگری شکل آسمان طاسیست
ستاره مور صفت اندر او هزار هزار
ز روزگار وفا کم طلب که مرغ وفا
نهان شده ست ز دیدار خلق عنقاوار
از این بترچه رسیده ست بر من مسکین
که خاطرش ز من آزرده شد بت عیار
عزیر خاطر آن پر هنر برنجیده ست
به تهمتی که زمن نقل کرده اند اشرار
به طعنه گفت مرا دوش دوستی مشفق
که ای فلانی شرمت باد ازین گفتار
نعوذبالله از چون توئی رواباشد
که بر ضمیر چنان دوستی نشسته غبار
تو کیستی و که باشی که هجو او گوئی
که هست او ز تو بهتر به مال و جاه و عقار
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۷
ننگ مردان اصیلک گوژو
کز جهان باد نقش و نامش گم
رسمی از شید در جهان آورد
که بدو شوم باد حاشا گم
گرچه از زرق پشت دارد خم
شکمی دارد از حرام چو خم
روز تا شب همی فروشد دم
شب همه شبی همی فشاند دم
همه روز ازنفاق با تسبیح
همه شب از سماع بادم دم
مردمی کز صفات انسان نیست
سگ بود آنکه خواندش مردم
دشمن آدمیست چون ابلیس
مایه وحشت است چون گندم
به نفس قاتل است چون افعی
به صفت موذی است چون کژدم
منکر شرع ملت است مدام
دوستدار خلیفه پنجم
اژدرکشتنی ست چون آتش
درخور آتش است چون هیزم
سگ نژاد آمده ز مرکز آب
بدنهاد آمده ز مبرز ام
تیر هجوم که می زنم بر وی
سگ زنست ارچه هست جوشن سم
بگسلانم به نعلق سخنش
گر چو پروین شود بر این طارم
وقتش آمد که گویم ای خربط
چه زنی بر در تمنا سم
طلب شغل اگر کنی پس ازین
طالعت را بد آید از انجم
خاک شو خاک کآتش شرمت
ننشیند به آب صد قلزم
خارپشتی بدان سرشت درشت
چه زنی لاف نرمی قاقم
بنده آن دمم که گویندت
ایهاالتیثس قد عزلت فقم
گوشه عزل گیر و تیز شمار
ریش را رنگ کن چو قاضی رم
کز جهان باد نقش و نامش گم
رسمی از شید در جهان آورد
که بدو شوم باد حاشا گم
گرچه از زرق پشت دارد خم
شکمی دارد از حرام چو خم
روز تا شب همی فروشد دم
شب همه شبی همی فشاند دم
همه روز ازنفاق با تسبیح
همه شب از سماع بادم دم
مردمی کز صفات انسان نیست
سگ بود آنکه خواندش مردم
دشمن آدمیست چون ابلیس
مایه وحشت است چون گندم
به نفس قاتل است چون افعی
به صفت موذی است چون کژدم
منکر شرع ملت است مدام
دوستدار خلیفه پنجم
اژدرکشتنی ست چون آتش
درخور آتش است چون هیزم
سگ نژاد آمده ز مرکز آب
بدنهاد آمده ز مبرز ام
تیر هجوم که می زنم بر وی
سگ زنست ارچه هست جوشن سم
بگسلانم به نعلق سخنش
گر چو پروین شود بر این طارم
وقتش آمد که گویم ای خربط
چه زنی بر در تمنا سم
طلب شغل اگر کنی پس ازین
طالعت را بد آید از انجم
خاک شو خاک کآتش شرمت
ننشیند به آب صد قلزم
خارپشتی بدان سرشت درشت
چه زنی لاف نرمی قاقم
بنده آن دمم که گویندت
ایهاالتیثس قد عزلت فقم
گوشه عزل گیر و تیز شمار
ریش را رنگ کن چو قاضی رم
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۳۸۰
میرزاده عشقی : مقطعات
شمارهٔ ۸ - کابینه نیم بند!
در نخستین روزهای اسفندماه هزار و سیصد و یک خورشیدی که کابینه مرحوم حسن مستوفی (مستوفی الممالک) متزلزل شد، نخست وزیر مزبور در برابر مخالفتهای دسته مخالف که دولتش را «کابنیه نیم بند» نامیدند بسختی ایستادگی کرد و شب هفدهم اسفندماه در مجلس شورای ملی با اکثریت شصت و چهار رأی تثبیت شد، عشقی فردای آن شب بهواخواهی این کابینه «سرمقاله قرن بیستم را به نام «کابینه هفت جوش » نوشت که دولت وقت برغم مخالفین هفت جوش گردید. ضمنا این قطعه را همانشب سرود و روز بعد انتشار داد که ساعت سه دیشب کابینه با اکثریت شصت و چهار رأی تثبیت گشت. قطعه ذیل فی البدیهه سروده شده:
ای یار لطیفه گوی مرشد!
با آن همه منطق چرندی
«کابینه نیم بند» خواندی
این دولت آبروی مندی
دیدی که بر غم گفته تو
شد دولت شصت و چاربندی
از من تو بگو به مرشد خود
کای خائن صد هزار فندی
گویا تو خیال کرده بودی
با این سخنان ریشخندی:
کابینه کند سقوط و از نو
چون بز بپری تو بر بلندی
زین پس تو به این خیال: آن به
در خانه بمانی و بگندی!
پس از انتشار قطعه بالا روزنامه قانون یکی از جراید طرفدار قوام السلطنه تحت عنوان «کابینه نیم بندی » در جواب عشقی مقاله یی نوشت. میرزاده عشقی هم در پاسخ آن مقاله قطعه ذیل را بگفت و در روزنامه قرن بیستم (مورخ سی ام بهمن هزار و سیصد و یک) منتشر ساخت:
آن زن که عفیف و بی کمال است
ز آن عالمه لوند بهتر
آن میوه که بو ندارد اصلا
زآن میوه که کرده گند بهتر
زآن دولت عهد با عدو بند
کابینه نیم بند بهتر
سپس یکی از مخالفین عشقی (که نام او بر این بنده مؤلف مجهول است) قطعه پایین را در روزنامه قانون چاپ کرد:
آن زن که نجیبه و عفیف است
در خانه نشسته باد بهتر
بر خود در خلوت و ره غیر
بگشوده و بسته باد بهتر
ور بند از ارش نیست محکم
آن بند، گسسته باد بهتر
آنگاه شادروان عشقی اشعار زیر را تحت عنوان «زن نجیبه » در قرن بیستم انتشار داد و بدین ترتیب جر و بحث روزنامه قانون و روزنامه قرن بیستم راجع به کابینه مستوفی الممالک پایان یافت.
گفتی که زن نجیبه باید:
در خانه نشسته، کم خروشد
آن زن که نجیبه است با کس
از خانه برون، همی نجوشد
هر جا که رود تو مطمئن باش
در حفظ خود او، نکو بکوشد
و آن زن که لوند بود برعکس
پند و سخن تو، کی نیوشد؟
هم عصمت خود، دهد به رندان
هم آبروی تو را فروشد!
آن به که زن لوند خانه:
بنشیند و خون دل بنوشد!
ای یار لطیفه گوی مرشد!
با آن همه منطق چرندی
«کابینه نیم بند» خواندی
این دولت آبروی مندی
دیدی که بر غم گفته تو
شد دولت شصت و چاربندی
از من تو بگو به مرشد خود
کای خائن صد هزار فندی
گویا تو خیال کرده بودی
با این سخنان ریشخندی:
کابینه کند سقوط و از نو
چون بز بپری تو بر بلندی
زین پس تو به این خیال: آن به
در خانه بمانی و بگندی!
پس از انتشار قطعه بالا روزنامه قانون یکی از جراید طرفدار قوام السلطنه تحت عنوان «کابینه نیم بندی » در جواب عشقی مقاله یی نوشت. میرزاده عشقی هم در پاسخ آن مقاله قطعه ذیل را بگفت و در روزنامه قرن بیستم (مورخ سی ام بهمن هزار و سیصد و یک) منتشر ساخت:
آن زن که عفیف و بی کمال است
ز آن عالمه لوند بهتر
آن میوه که بو ندارد اصلا
زآن میوه که کرده گند بهتر
زآن دولت عهد با عدو بند
کابینه نیم بند بهتر
سپس یکی از مخالفین عشقی (که نام او بر این بنده مؤلف مجهول است) قطعه پایین را در روزنامه قانون چاپ کرد:
آن زن که نجیبه و عفیف است
در خانه نشسته باد بهتر
بر خود در خلوت و ره غیر
بگشوده و بسته باد بهتر
ور بند از ارش نیست محکم
آن بند، گسسته باد بهتر
آنگاه شادروان عشقی اشعار زیر را تحت عنوان «زن نجیبه » در قرن بیستم انتشار داد و بدین ترتیب جر و بحث روزنامه قانون و روزنامه قرن بیستم راجع به کابینه مستوفی الممالک پایان یافت.
گفتی که زن نجیبه باید:
در خانه نشسته، کم خروشد
آن زن که نجیبه است با کس
از خانه برون، همی نجوشد
هر جا که رود تو مطمئن باش
در حفظ خود او، نکو بکوشد
و آن زن که لوند بود برعکس
پند و سخن تو، کی نیوشد؟
هم عصمت خود، دهد به رندان
هم آبروی تو را فروشد!
آن به که زن لوند خانه:
بنشیند و خون دل بنوشد!
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۸ - تاریخ فوت مریم
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۱۹ - تاریخ فوت میرزا احمد
دریغ و درد که از محفل جهان چون شمع
بچشم اشکفشان رفت میرزااحمد
ز شوق صحبت روحانیان ز عالم تن
بسوی عالم جان رفت میرزااحمد
ازاین چمن شد و مرغان بناله میگویند
فغان که رفت و جوان رفت میرزااحمد
چو زد بهم پروبال و بآشیانه قدس
ز دامگاه جهان رفت میرزااحمد
نوشت ازپی تاریخ رحلتش مشتاق
که از جهان بجنان رفت میرزااحمد
بچشم اشکفشان رفت میرزااحمد
ز شوق صحبت روحانیان ز عالم تن
بسوی عالم جان رفت میرزااحمد
ازاین چمن شد و مرغان بناله میگویند
فغان که رفت و جوان رفت میرزااحمد
چو زد بهم پروبال و بآشیانه قدس
ز دامگاه جهان رفت میرزااحمد
نوشت ازپی تاریخ رحلتش مشتاق
که از جهان بجنان رفت میرزااحمد
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۲۷
سیدمحمد آنکه فلک از وفات او
پنهان دریغ میخورد و آشکار حیف
زین گلستان نچیده گلی شد برون دریغ
زین بوستان نخورده بری بست بار حیف
نخلش ز پا فتاد ز جور سپهر آه
سروش نگون شد از ستم روزگار حیف
غافل ز رشته در سادات بر زمین
افتاده گم شد آن گهر ابدار حیف
القصه از جفای فلک چون بباد رفت
آن گل که بود چندیش از ساخسار حیف
مشتاق گفت از پی تاریخ رحلتش
زان کوکب سپهر سیادت هزار حیف
پنهان دریغ میخورد و آشکار حیف
زین گلستان نچیده گلی شد برون دریغ
زین بوستان نخورده بری بست بار حیف
نخلش ز پا فتاد ز جور سپهر آه
سروش نگون شد از ستم روزگار حیف
غافل ز رشته در سادات بر زمین
افتاده گم شد آن گهر ابدار حیف
القصه از جفای فلک چون بباد رفت
آن گل که بود چندیش از ساخسار حیف
مشتاق گفت از پی تاریخ رحلتش
زان کوکب سپهر سیادت هزار حیف
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۳۹ - در فتح هندوستان
نادر دوران شه گیتیستان کاورده است
در کمند حکمش ایزد گردن گردن کشان
شهسواری کز سبک سیری شبی را طی کند
تابد از مغرب چو خورشید از سوی مشرق عنان
تاجداری کافسر زرین او چون آفتاب
از درخشانی بود آئینه پرداز جهان
معدلت کیشی که در ایام عدل او سزد
بهر حفظ گله کوشش گرگ را بیش از شبان
نصرتاندیشی که تا افتد بفکر رزم خصم
بشکفد گلها فتحش گلستان در گلستان
شوکتاندیشی که تا افتد به فکر رزم خصم
سنجیش صد حیف ار کاهی کشد کوه گران
عاقبتبینی که چشم باطنش از نور عقل
دیده در آئینه آغاز انجام جهان
آتش صد فتنه را یکدم کشد شمشیر او
هست گوئی آب تیغش آتش آتش نشان
چون درافتد چرخ با مور سر کویش که نیست
پشه را تاب نبرد از ضعف با پیل دمان
شصت صافش دارد آن قوت کزو تا جسته است
راست تیرش بگذرد از چنبر نه آسمان
هر شرارش برق صد خرمن بود روز صاف
اژدر تیغش چو گردد از دهن آتشفشان
گشت از تیغ جهان گیرش چو فتح قندهار
کرد از آنجا رو بهند آن خسرو گیتیستان
شد چو در هندوستان داخل زایران در رسید
نالهزان کشور ز بیم تیغ او بر آسمان
زد رقم مشتاق تاریخش که شاهنشه در او
گشت چون داخل برآمد ناله از هندوستان
در کمند حکمش ایزد گردن گردن کشان
شهسواری کز سبک سیری شبی را طی کند
تابد از مغرب چو خورشید از سوی مشرق عنان
تاجداری کافسر زرین او چون آفتاب
از درخشانی بود آئینه پرداز جهان
معدلت کیشی که در ایام عدل او سزد
بهر حفظ گله کوشش گرگ را بیش از شبان
نصرتاندیشی که تا افتد بفکر رزم خصم
بشکفد گلها فتحش گلستان در گلستان
شوکتاندیشی که تا افتد به فکر رزم خصم
سنجیش صد حیف ار کاهی کشد کوه گران
عاقبتبینی که چشم باطنش از نور عقل
دیده در آئینه آغاز انجام جهان
آتش صد فتنه را یکدم کشد شمشیر او
هست گوئی آب تیغش آتش آتش نشان
چون درافتد چرخ با مور سر کویش که نیست
پشه را تاب نبرد از ضعف با پیل دمان
شصت صافش دارد آن قوت کزو تا جسته است
راست تیرش بگذرد از چنبر نه آسمان
هر شرارش برق صد خرمن بود روز صاف
اژدر تیغش چو گردد از دهن آتشفشان
گشت از تیغ جهان گیرش چو فتح قندهار
کرد از آنجا رو بهند آن خسرو گیتیستان
شد چو در هندوستان داخل زایران در رسید
نالهزان کشور ز بیم تیغ او بر آسمان
زد رقم مشتاق تاریخش که شاهنشه در او
گشت چون داخل برآمد ناله از هندوستان
مشتاق اصفهانی : ماده تاریخ
شمارهٔ ۴۳
حیف از اسماعیل آن روشن دل صافی ضمیر
کامد او را سنگ بر مینای هستی ناگهان
با دلی چون شیشه ساعت پر از گرد ملال
بست بازرگانی عاقبت زین خاکدان
مرهم لطفی ندید از گیتی و با خویش برد
لالهسان داغی که بردش بر جگر زین گلستان
بود از این گلزار فانی تنگدل ناگه رسید
بر دماغ او شمیمی از بهشت جاودان
طایر روحش بهم زد بالی و پرواز کرد
رو بسوی گلشن فردوس از این تنگ آشیان
از دم سرد نسیم مرگ چون پاشیده شد
دفتر عمرش ز یکدیگر چو اوراق خزان
کلک مشتاق از پی تاریخ فوت او نوشت
باد الهی جای اسمعیل گلگشت چنان
کامد او را سنگ بر مینای هستی ناگهان
با دلی چون شیشه ساعت پر از گرد ملال
بست بازرگانی عاقبت زین خاکدان
مرهم لطفی ندید از گیتی و با خویش برد
لالهسان داغی که بردش بر جگر زین گلستان
بود از این گلزار فانی تنگدل ناگه رسید
بر دماغ او شمیمی از بهشت جاودان
طایر روحش بهم زد بالی و پرواز کرد
رو بسوی گلشن فردوس از این تنگ آشیان
از دم سرد نسیم مرگ چون پاشیده شد
دفتر عمرش ز یکدیگر چو اوراق خزان
کلک مشتاق از پی تاریخ فوت او نوشت
باد الهی جای اسمعیل گلگشت چنان
الهامی کرمانشاهی : خیابان اول
بخش ۹۲ - دلجویی کردن امام علیه السلام ازدختر جناب مسلم و مویه گری او درمرگ پدر
زسالار بد دختری خردسال
که مانست خورشید رادرجمال
درآغوش خود شاه بنشا ختش
پدرورا بوسید و بنواختش
چو آن بی پدر کودک هوشیار
چنان مهر دید از جهانشهریار
خروشید و گفت ای مهین عم راد
که جان آفرینت نگهدار باد
ندیدم چنین مهر ازین پیش من
که بینم کنون ازتو با خویشتن
گمانم که دشمن بتیمم نمود
زمرگ پدر دهل دو نیمم نمود
شهنشه بدو گفت و بگریست زار
که ای ازپسر عم – مرا یادگار
تو را گر پدر کشته شد غم مخور
که هست تو را من به جای پدر
بگو ازچه آگاه گشتی چنین
که بابت شده کشته ی تیغ کین
بگفتا تورا هست رسمی قدیم
که اینسان نوازش کنی با یتیم
پس ازدل خروشی برآورد زار
به سوگ پدر همچو ابر بهار
دوگیسوی مشکین پریشان نمود
ره ناله از نای دل برگشود
چو مردان و زن های هاشم نژاد
شنیدند آن مویه زان پاکزاد
همه درفغان و خروش آمدند
ز مرگ سپهبد به جوش آمدند
زن و مرد آل علی هرکه بود
به سوگ سپهدار زاری نمود
دهان ها پر از ویله و سینه چاک
به جای کله بر سرتیره خاک
همه مویه گر گرد شاه آمدند
ابا ناله و اشک و آه آمدند
همه زار گفتند کای نامدار
دلیر و سپهدار و خنجر گذار
پسر عم شاه مدینه رسول
گرامی چو جان پیش شوی بتول
ستوده گهر میر رزم آزمای
نبیره ی ابوطالب پاکرای
جوانمرد عم زاده ی شاه دین
به تیغ ستم کشته ی را ه دین
زدامان شه گشته دستت رها
فرو رفته اندر دم اژدها
همه دوده را زار بگذاشته
به خلد برین رایت افراشته
که ازما بدینسان تورا دور کرد؟
که ما را دو بیننده بی نور کرد
که شه را زمرگ تو بی یار کرد
کدامین بداختر چنین کارکرد؟
دریغ آن برو جوشن پهلوی
دریغ آن سر و افسر خسروی
دریغ آن درخت گشن شاخ و برگ
که با تیشه از ریشه افکند مرگ
دریغ ای جهان را تو چشم و چراغ
که مرا را زتو بهره شد درد و داغ
تو چون کشته گشتی به شمشیر کین
مماناد بی تو سپهر و زمین
فراوان چو زین گونه کردند یاد
شهنشه به اندرزشان لب گشاد
شکیب از غم و رنج بخشودشان
ز دل زنگ تیمار بزدودشان
که مانست خورشید رادرجمال
درآغوش خود شاه بنشا ختش
پدرورا بوسید و بنواختش
چو آن بی پدر کودک هوشیار
چنان مهر دید از جهانشهریار
خروشید و گفت ای مهین عم راد
که جان آفرینت نگهدار باد
ندیدم چنین مهر ازین پیش من
که بینم کنون ازتو با خویشتن
گمانم که دشمن بتیمم نمود
زمرگ پدر دهل دو نیمم نمود
شهنشه بدو گفت و بگریست زار
که ای ازپسر عم – مرا یادگار
تو را گر پدر کشته شد غم مخور
که هست تو را من به جای پدر
بگو ازچه آگاه گشتی چنین
که بابت شده کشته ی تیغ کین
بگفتا تورا هست رسمی قدیم
که اینسان نوازش کنی با یتیم
پس ازدل خروشی برآورد زار
به سوگ پدر همچو ابر بهار
دوگیسوی مشکین پریشان نمود
ره ناله از نای دل برگشود
چو مردان و زن های هاشم نژاد
شنیدند آن مویه زان پاکزاد
همه درفغان و خروش آمدند
ز مرگ سپهبد به جوش آمدند
زن و مرد آل علی هرکه بود
به سوگ سپهدار زاری نمود
دهان ها پر از ویله و سینه چاک
به جای کله بر سرتیره خاک
همه مویه گر گرد شاه آمدند
ابا ناله و اشک و آه آمدند
همه زار گفتند کای نامدار
دلیر و سپهدار و خنجر گذار
پسر عم شاه مدینه رسول
گرامی چو جان پیش شوی بتول
ستوده گهر میر رزم آزمای
نبیره ی ابوطالب پاکرای
جوانمرد عم زاده ی شاه دین
به تیغ ستم کشته ی را ه دین
زدامان شه گشته دستت رها
فرو رفته اندر دم اژدها
همه دوده را زار بگذاشته
به خلد برین رایت افراشته
که ازما بدینسان تورا دور کرد؟
که ما را دو بیننده بی نور کرد
که شه را زمرگ تو بی یار کرد
کدامین بداختر چنین کارکرد؟
دریغ آن برو جوشن پهلوی
دریغ آن سر و افسر خسروی
دریغ آن درخت گشن شاخ و برگ
که با تیشه از ریشه افکند مرگ
دریغ ای جهان را تو چشم و چراغ
که مرا را زتو بهره شد درد و داغ
تو چون کشته گشتی به شمشیر کین
مماناد بی تو سپهر و زمین
فراوان چو زین گونه کردند یاد
شهنشه به اندرزشان لب گشاد
شکیب از غم و رنج بخشودشان
ز دل زنگ تیمار بزدودشان
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۴۰ - کشتن عبدالله ابن مسلم علیه السلام
امیر سپه دید چون رزم اوی
بترسید از آن شیر پرخاش جوی
فراری گوی بود درآن سپاه
که شمشیر زن بود وناورد خواه
بدش نام قدام پور اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
ورا خواند نزدیک و بااو بگفت
که بیغاره با ما شد امروز جفت
تو دیدی که از نیروی چند مرد
سرنیمی از ما در آمد به گرد
کنون بنگر این هاشمی زاد را
دلیر و جوانمرد و آزاد را
که بر لشگری تیغ یازد همی
تو گویی که بازیچه سازد همی
چه مانی؟برانگیز توسن زجای
نگون سازش از کوهه ی باد پای
وگرنه دگر نزد گردان مناز
بدین گردن زفت و دست دراز
چو قدام بشنید این سرزنش
ز سالار بد کیش و شیطان منش
بیامد به یکسوی میدان ستاد
چو بی نیزه دیدش مر آن بد نژاد
دگر باره درتاخت سوی جوان
بدو راست کرد آبداده سنان
بگشت از بر زین یلی دیومند
که زان نیزه بر وی نیاید گزند
چو زخم بد اختر زخود دور کرد
به جولان در آورد هامون نورد
چنان بر دهان زد پرند آورش
که سوی هوا جست نیم سرش
سرآمد چو روز بد اختر سوار
نشست از برد زین او نامدار
غلامی به همره بدش نامجوی
سپرد آن چمان چرمه ی خود بروی
چمید از بر باره ی گرمتاز
ربود از زمین آن سنان دراز
بیفشرد مردانه برباره ران
رکاب سبک پوی او شد گران
چو کوهی زآهن در آمد زجای
دم تیغ او شد سرو ترک سای
بجوشید از خشم خون درتنش
زغیرت برآمد رگ گردنش
رخان پر زچین ابروان پرگره
بپوشید بر تیزه پیکر زره
برآمد به یکران و برزد رکاب
روان شد سوی مرگ خود با شتاب
رسید و سنان کرد بر وی دراز
بزد نیزه بر نیزه اش سرفراز
چو دید آن تبه گوهر نابکار
زدوده سنان را و جنگی سوار
تو پنداشتی کز برش زهره ریخت
نیاورد تاب درنگ و گریخت
زپی تاخت مرد افکن او را سمند
که بربایدش با سنان بلند
چمان چرمه اش بود ناخورده آب
به پویه نیارست کردن شتاب
بدانست عبدالله نامدار
که از نیزه اش گشته ترسان سوار
زکف جانگزا نیزه یکسو فکند
به نرمی همی راند تازی سمند
بیازید بر میمنه تیغ نیز
برانگیخت در کوفیان رستخیز
پلیدی که او زشت فرجام داشت
که خود حمیر حمیری نام داشت
بسی نامور بود در تازیان
ز پیگار او دیو دیدی زیان
درآن حمله کردن دچار آمدش
برابر پی کارزار آمدش
دلاور به خودش چنان تیغ راند
کز آن زخم جانش زپیکر رهاند
چو دید آن چنین پور آن بد سیر
که بد کاملش نام زشت از پدر
به کین پدر تاخت بر وی سمند
برآهیخت از خشم برآن پرند
جهانجو به یک زخم خارا گزار
بپرداخت گیتی ازآن نابکار
چو کشت آن بد اندیش را یکتنه
به قلب اندر آن تاخت از میمنه
فزون ریخت زان دیو ساران به دشت
چو طومارشان برهم اندر نوشت
حصین آن بد اندیش خیرالانام
برادر یکی داشت صالح به نام
بیفتاد وی را در آن رزمگاه
به فرزانه فرزند مسلم نگاه
بزد اسب تا گیردش راه تنگ
سپهدار زاده ندادش درنگ
بزد نیزه اش بر میانش چنان
کز آنسوی او گشت پیدا سنان
تنش را بدان نیزه از تن ربود
بینداختش سوی چرخ کبود
به گاه فرود آمدن زد دو نیم
مر او را میان مرد بی ترس وبیم
سپه زهر ه درباختند از سوار
نشد جنگ را هیچ کس پایدار
سبک تاخت از قلب زی میسره
رمیدند از پیش او یکسره
تو گفتی به تن زان یل سخت کوش
همی کردستخوان دونان خروش
ستوده سوار آزموده سمند
برو بازو و تیغ و زن زورمند
چه گویی بماند کسی بر به جای
چو گردد چنین مرد زوی آزمای
بکشت اندر آن حمله قدامه را
دلیر تن اوبار خود کامه را
پلیدی بد آن بدرگ تیره تن
که مرز حبش بود او را وطن
وزان پس که بسیار کشت از سپاه
همی خواست برگردد از رزمگاه
پیاده رده سوی او تاختند
بدو تیغ و زوبین بیانداختند
دمشقی یکی مرد ناپاکدین
بزد تیغ و پی کرد اسبش زکین
چو پور سپهبد پیاده بماند
دژم گشت وبرناکسان تیغ راند
بشد خسته از جنگ جستن جوان
شد از زخم کاری تنش ناتوان
فرا برد دست آن دلیر گزین
که خون بسترد از درخشان جبین
پلیدی زتیر آتشی برفرخت
به هم دست و پیشانی وی بدوخت
بدو دیگران حمله کردند سخت
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
یکی تیغ زد بر تن روشنش
یکی چاک زد از سنان جوشنش
ز آسیب پیکان و شمشیر تیز
شد اندام گلفام او ریز ریز
به مینو شد آن جای مردی چمان
که گرید بر او دیده ی آسمان
چو فرزند خواهرش را کشته شاه
بدید اندر آن دشت آوردگاه
برون تاخت با هاشمی زاده گان
به بالین آن پو آزاده گان
بفرمود کان کشته برداشتند
به پیش سراپرده بگذاشتند
به گرد اندرش زار وگریان شدند
همه ز آتش سوک بریان شدند
به گوش آمد از پرده گیهای شاه
خروشی که بر شد زماهی به ماه
بدان پور جان پدر سوگوار
شد اندر بر حیدر تاجدار
درود از خداوند بر وی رساد
به بدخواه او چرخ نفرین کناد
جهانا پس از این جوانان ممان
بدینسان مگرد ای بلند آسمان
ببراد دستی که بگشاد تیغ
بدین هاشمی زاده گان ایدریغ
بترسید از آن شیر پرخاش جوی
فراری گوی بود درآن سپاه
که شمشیر زن بود وناورد خواه
بدش نام قدام پور اسد
که نفرین رسادش به روح و جسد
ورا خواند نزدیک و بااو بگفت
که بیغاره با ما شد امروز جفت
تو دیدی که از نیروی چند مرد
سرنیمی از ما در آمد به گرد
کنون بنگر این هاشمی زاد را
دلیر و جوانمرد و آزاد را
که بر لشگری تیغ یازد همی
تو گویی که بازیچه سازد همی
چه مانی؟برانگیز توسن زجای
نگون سازش از کوهه ی باد پای
وگرنه دگر نزد گردان مناز
بدین گردن زفت و دست دراز
چو قدام بشنید این سرزنش
ز سالار بد کیش و شیطان منش
بیامد به یکسوی میدان ستاد
چو بی نیزه دیدش مر آن بد نژاد
دگر باره درتاخت سوی جوان
بدو راست کرد آبداده سنان
بگشت از بر زین یلی دیومند
که زان نیزه بر وی نیاید گزند
چو زخم بد اختر زخود دور کرد
به جولان در آورد هامون نورد
چنان بر دهان زد پرند آورش
که سوی هوا جست نیم سرش
سرآمد چو روز بد اختر سوار
نشست از برد زین او نامدار
غلامی به همره بدش نامجوی
سپرد آن چمان چرمه ی خود بروی
چمید از بر باره ی گرمتاز
ربود از زمین آن سنان دراز
بیفشرد مردانه برباره ران
رکاب سبک پوی او شد گران
چو کوهی زآهن در آمد زجای
دم تیغ او شد سرو ترک سای
بجوشید از خشم خون درتنش
زغیرت برآمد رگ گردنش
رخان پر زچین ابروان پرگره
بپوشید بر تیزه پیکر زره
برآمد به یکران و برزد رکاب
روان شد سوی مرگ خود با شتاب
رسید و سنان کرد بر وی دراز
بزد نیزه بر نیزه اش سرفراز
چو دید آن تبه گوهر نابکار
زدوده سنان را و جنگی سوار
تو پنداشتی کز برش زهره ریخت
نیاورد تاب درنگ و گریخت
زپی تاخت مرد افکن او را سمند
که بربایدش با سنان بلند
چمان چرمه اش بود ناخورده آب
به پویه نیارست کردن شتاب
بدانست عبدالله نامدار
که از نیزه اش گشته ترسان سوار
زکف جانگزا نیزه یکسو فکند
به نرمی همی راند تازی سمند
بیازید بر میمنه تیغ نیز
برانگیخت در کوفیان رستخیز
پلیدی که او زشت فرجام داشت
که خود حمیر حمیری نام داشت
بسی نامور بود در تازیان
ز پیگار او دیو دیدی زیان
درآن حمله کردن دچار آمدش
برابر پی کارزار آمدش
دلاور به خودش چنان تیغ راند
کز آن زخم جانش زپیکر رهاند
چو دید آن چنین پور آن بد سیر
که بد کاملش نام زشت از پدر
به کین پدر تاخت بر وی سمند
برآهیخت از خشم برآن پرند
جهانجو به یک زخم خارا گزار
بپرداخت گیتی ازآن نابکار
چو کشت آن بد اندیش را یکتنه
به قلب اندر آن تاخت از میمنه
فزون ریخت زان دیو ساران به دشت
چو طومارشان برهم اندر نوشت
حصین آن بد اندیش خیرالانام
برادر یکی داشت صالح به نام
بیفتاد وی را در آن رزمگاه
به فرزانه فرزند مسلم نگاه
بزد اسب تا گیردش راه تنگ
سپهدار زاده ندادش درنگ
بزد نیزه اش بر میانش چنان
کز آنسوی او گشت پیدا سنان
تنش را بدان نیزه از تن ربود
بینداختش سوی چرخ کبود
به گاه فرود آمدن زد دو نیم
مر او را میان مرد بی ترس وبیم
سپه زهر ه درباختند از سوار
نشد جنگ را هیچ کس پایدار
سبک تاخت از قلب زی میسره
رمیدند از پیش او یکسره
تو گفتی به تن زان یل سخت کوش
همی کردستخوان دونان خروش
ستوده سوار آزموده سمند
برو بازو و تیغ و زن زورمند
چه گویی بماند کسی بر به جای
چو گردد چنین مرد زوی آزمای
بکشت اندر آن حمله قدامه را
دلیر تن اوبار خود کامه را
پلیدی بد آن بدرگ تیره تن
که مرز حبش بود او را وطن
وزان پس که بسیار کشت از سپاه
همی خواست برگردد از رزمگاه
پیاده رده سوی او تاختند
بدو تیغ و زوبین بیانداختند
دمشقی یکی مرد ناپاکدین
بزد تیغ و پی کرد اسبش زکین
چو پور سپهبد پیاده بماند
دژم گشت وبرناکسان تیغ راند
بشد خسته از جنگ جستن جوان
شد از زخم کاری تنش ناتوان
فرا برد دست آن دلیر گزین
که خون بسترد از درخشان جبین
پلیدی زتیر آتشی برفرخت
به هم دست و پیشانی وی بدوخت
بدو دیگران حمله کردند سخت
ز پای اوفتاد آن تناور درخت
یکی تیغ زد بر تن روشنش
یکی چاک زد از سنان جوشنش
ز آسیب پیکان و شمشیر تیز
شد اندام گلفام او ریز ریز
به مینو شد آن جای مردی چمان
که گرید بر او دیده ی آسمان
چو فرزند خواهرش را کشته شاه
بدید اندر آن دشت آوردگاه
برون تاخت با هاشمی زاده گان
به بالین آن پو آزاده گان
بفرمود کان کشته برداشتند
به پیش سراپرده بگذاشتند
به گرد اندرش زار وگریان شدند
همه ز آتش سوک بریان شدند
به گوش آمد از پرده گیهای شاه
خروشی که بر شد زماهی به ماه
بدان پور جان پدر سوگوار
شد اندر بر حیدر تاجدار
درود از خداوند بر وی رساد
به بدخواه او چرخ نفرین کناد
جهانا پس از این جوانان ممان
بدینسان مگرد ای بلند آسمان
ببراد دستی که بگشاد تیغ
بدین هاشمی زاده گان ایدریغ
الهامی کرمانشاهی : خیابان دوم
بخش ۵۷ - برانگیختن عمر – ازرق شامی رابه مبارزت ح قاسم
ز بیمش سپهدار ناپاکزاد
بلرزید چون بید از تند باد
یکی تیره دل مرد خنجر زنی
هژیر دژ آگاه مردافکنی
که او ازرق بدگهر داشت نام
نژاد وی از مرز ویران شام
بد استاده چون کوه آهن زدور
نمی کرد رای نبرد از غرور
به بر خواند او را سپهدار شوم
به نیرنگ آهن دلش کردموم
بدو گفت کای مردبا زور و فر
به سر پنجه و یال چون شیر نر
پر آوازه ی تست روی زمین
بدین یال و برز و برسهمگین
ز شاهنشه شامیان سالیان
بسی سود آید ترا بی زیان
به پاداش آن بخشش و خواسته
یکی کار کین را شو آراسته
برو زین دلاور بر آور دمار
مرا و سپه را دل آسوده دار
بدو گفت ازرق که در مصر و شام
به مردی چنانم بلندست نام
که با یک هزار از سواران کار
شمارندم انباز در روزگار
تو خواهی که نامم درآری به ننگ
ابا خردسالی فرستی به جنگ
به رزم یکی شیر مردم گمار
که گردد هنرهای من آشکار
زازرق عمر چون بدینسان شنفت
بدو خنده ی خشمگین کرد و گفت
چنانی که گفتی وزآن برتری
گواهم ترا اندرین داوری
ولیکن ازین دوده ی نامور
چنان چونکه باید نداری خبر
اگر نام این دودمان درابه کوه
بخوانند کوه از وی آید ستوه
ویا بر فلک در نوردد بهم
ویا بر به دریا خروشد زنم
همه با دلیری ز فرخنده مام
بزایند این دوده نیکنام
زکس این دلیری نیاموختند
ز حیدر به میراث اندوختند
تو مشمار بازیچه پیگارشان
ز نیروی یزدان بدان کارشان
از اینان یکی کودک خردسال
زما یک سپه مرد با سفت و یال
برو کانچه گفتم بیابی درست
اگر نه بهانه نبایدت جست
اگر زنده برگشتی ازاین جوان
زهر مرد افزونی اندر جهان
بگفتا نشاید به افسون وبند
مرا آوری پست نام بلند
بدین برز و بالا و این سفت ویال
نخواهم شدن پیش این خردسال
مرا چار پور است هریک دلیر
که رخ برنتابند از رزم شیر
فرستم به رزمش یکی زان چهار
که آید روا کام فرمانگزار
بگفت این و برگشت بر جای خویش
مهین زاده ی خویش را خواند پیش
برآراست او را به ساز ستیز
بگفتش که زی پهنه بشتاب نیز
سر این جوان را در آور به گرد
چو باد دمان سوی من باز گرد
مبادا که سست آوری کارزار
که نزد سپهبد شوم شرمسار
چو بشنید این، از پدر زشتخوی
به پیکار شهزاده آورد روی
هم از گرد ره بر جهانجو بتاخت
عنان درکشید وسنان برفراخت
چو شهزاده آن حمله از وی بدید
یکی نعره ای خشمگین بر کشید
بیفکند بر سینه ی نابکار
سنانی گزاینده مانند مار
ستمگر سپر داشت زآهن به دست
نشد کارگر نیزه درهم شکست
به خشم اندر آمد نبرده جوان
سنان را بیفکند و تیغ از میان
برآورد و بر بدگهر حمله کرد
همی خواست از وی بر آورد گرد
خم آورد هم نیزه یکسو فکند
کشید از میان آبداده پرند
سپر و برسر آورد داماد شاه
چو مه شد نهان زیر ابر سیاه
زتیغ بداختر سپر بردرید
سرتیغ بر دست قاسم رسید
شهنشاه زاده عنان گردکرد
بدانسوی میدان شد از پیش مرد
ز دستار یک لخت ببرید ودست
بدان لخت دستار محکم ببست
چو این دید یک تن ز یاران شاه
بیامد دمان سوی آوردگاه
یکی اسپر آوردش از شهریار
چو گردون ز سیاره گوهر نگار
سپر بستد و تاخت زی همنبرد
بگردید با تیغ برگرد مرد
زنو زاده ی ازرق کینه خواه
برآهیخت تیغی به فرزند شاه
به ناگه چمان چرمه اش کرد رم
سوار از چپ وراست بگرفت خم
تهی شد ز سر خود و از پا رکیب
در آمد ز پشت هیون برنشیب
چو آن دید شهزاده شد گرم تاز
بدو کرد دست دلیری دراز
بپیچد موی سرش را به دست
برآوردش از جایگاه نشست
همی تاخت پوینده ی خویش را
همی برد با خود بد اندیش را
در آن گرمی اش برزمین زد چنان
که در پیکرش خرد شد استخوان
به خونش همه پهنه آلوده کرد
تنش با تک باره فرسوده کرد
سنان و پرند آورش برگرفت
مبارزه طلب کردن از سر گرفت
به جامه در ازرق بیفکند چاک
بپاشید بر فرق خود تیره خاک
دگر پور خود را سلیحی گزین
بداد و فرستاد زی دشت کین
مگر کین رفته بجوید همی
ز رخ گرد ننگش بشوید همی
بد اختر چو آمد سوی رزمگاه
برآورد آوا به داماد شاه
که کشتی جوانی سرافراز را
دلیری یلی ناوک انداز را
که درشام چونان سواری نبود
به خونش کنم روی بختت کبود
بدو گفت فرزند ضرغام دین
چه مویی ز سوک برادر چنین؟
هم ایدون بر او روانت کنم
به دوزخ درون میهمانت کنم
بگفت این و بر وی بغرید سخت
سر از پای گم کرده شوریده بخت
چنان نیزه ای زد به پهلوی او
که نوکش برون جست زانسوی او
تهی گشت از اهرمن روزگار
درافتاد بر دشت پیکار خوار
دگر باره زآنان هماورد خواست
بزد بانک بر لشگر و مرد خواست
سیم پور ازرق درآمد ز جای
بیامد سوی شیر رزم آزمای
هم ازگرد ره سبط خیرالامم
مراو را به یک نیزه زد بر شکم
کش ازپشت بگذشت نوک سنان
برون شد زدست بد اختر عنان
درآمد ز پشت تکاور به خاک
پدر شد به سوک وی اندوهناک
چو این چارمین پور ازرق بدید
بدان کشته گان جامه برتن درید
تکاور به میدان ناورد راند
جوان را به دشنام لختی بخواند
چو با آن سرافراز شد روبرو
بیفکند پیچان سنان سوی او
شهنشاه زاده ندادش امان
بدو تاخت توسن چو باد دمان
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند وزان پهنه فریاد خاست
عنان را بپیچید نامرد ازو
سوی ازرق بد گهر کرد رو
همی رفت و خون می چکید از برش
زره پر زخون ونگون مغفرش
به نزد سپاه آمد و جان سپرد
روانش خدا سوی دوزخ ببرد
ز ازرق چو شد کشته آن چار پور
هش از مغز او گشت یکباره دور
همی از زنخ کند ریش پلید
گرازانه آوا ز دل بر کشید
بلرزید چون بید از تند باد
یکی تیره دل مرد خنجر زنی
هژیر دژ آگاه مردافکنی
که او ازرق بدگهر داشت نام
نژاد وی از مرز ویران شام
بد استاده چون کوه آهن زدور
نمی کرد رای نبرد از غرور
به بر خواند او را سپهدار شوم
به نیرنگ آهن دلش کردموم
بدو گفت کای مردبا زور و فر
به سر پنجه و یال چون شیر نر
پر آوازه ی تست روی زمین
بدین یال و برز و برسهمگین
ز شاهنشه شامیان سالیان
بسی سود آید ترا بی زیان
به پاداش آن بخشش و خواسته
یکی کار کین را شو آراسته
برو زین دلاور بر آور دمار
مرا و سپه را دل آسوده دار
بدو گفت ازرق که در مصر و شام
به مردی چنانم بلندست نام
که با یک هزار از سواران کار
شمارندم انباز در روزگار
تو خواهی که نامم درآری به ننگ
ابا خردسالی فرستی به جنگ
به رزم یکی شیر مردم گمار
که گردد هنرهای من آشکار
زازرق عمر چون بدینسان شنفت
بدو خنده ی خشمگین کرد و گفت
چنانی که گفتی وزآن برتری
گواهم ترا اندرین داوری
ولیکن ازین دوده ی نامور
چنان چونکه باید نداری خبر
اگر نام این دودمان درابه کوه
بخوانند کوه از وی آید ستوه
ویا بر فلک در نوردد بهم
ویا بر به دریا خروشد زنم
همه با دلیری ز فرخنده مام
بزایند این دوده نیکنام
زکس این دلیری نیاموختند
ز حیدر به میراث اندوختند
تو مشمار بازیچه پیگارشان
ز نیروی یزدان بدان کارشان
از اینان یکی کودک خردسال
زما یک سپه مرد با سفت و یال
برو کانچه گفتم بیابی درست
اگر نه بهانه نبایدت جست
اگر زنده برگشتی ازاین جوان
زهر مرد افزونی اندر جهان
بگفتا نشاید به افسون وبند
مرا آوری پست نام بلند
بدین برز و بالا و این سفت ویال
نخواهم شدن پیش این خردسال
مرا چار پور است هریک دلیر
که رخ برنتابند از رزم شیر
فرستم به رزمش یکی زان چهار
که آید روا کام فرمانگزار
بگفت این و برگشت بر جای خویش
مهین زاده ی خویش را خواند پیش
برآراست او را به ساز ستیز
بگفتش که زی پهنه بشتاب نیز
سر این جوان را در آور به گرد
چو باد دمان سوی من باز گرد
مبادا که سست آوری کارزار
که نزد سپهبد شوم شرمسار
چو بشنید این، از پدر زشتخوی
به پیکار شهزاده آورد روی
هم از گرد ره بر جهانجو بتاخت
عنان درکشید وسنان برفراخت
چو شهزاده آن حمله از وی بدید
یکی نعره ای خشمگین بر کشید
بیفکند بر سینه ی نابکار
سنانی گزاینده مانند مار
ستمگر سپر داشت زآهن به دست
نشد کارگر نیزه درهم شکست
به خشم اندر آمد نبرده جوان
سنان را بیفکند و تیغ از میان
برآورد و بر بدگهر حمله کرد
همی خواست از وی بر آورد گرد
خم آورد هم نیزه یکسو فکند
کشید از میان آبداده پرند
سپر و برسر آورد داماد شاه
چو مه شد نهان زیر ابر سیاه
زتیغ بداختر سپر بردرید
سرتیغ بر دست قاسم رسید
شهنشاه زاده عنان گردکرد
بدانسوی میدان شد از پیش مرد
ز دستار یک لخت ببرید ودست
بدان لخت دستار محکم ببست
چو این دید یک تن ز یاران شاه
بیامد دمان سوی آوردگاه
یکی اسپر آوردش از شهریار
چو گردون ز سیاره گوهر نگار
سپر بستد و تاخت زی همنبرد
بگردید با تیغ برگرد مرد
زنو زاده ی ازرق کینه خواه
برآهیخت تیغی به فرزند شاه
به ناگه چمان چرمه اش کرد رم
سوار از چپ وراست بگرفت خم
تهی شد ز سر خود و از پا رکیب
در آمد ز پشت هیون برنشیب
چو آن دید شهزاده شد گرم تاز
بدو کرد دست دلیری دراز
بپیچد موی سرش را به دست
برآوردش از جایگاه نشست
همی تاخت پوینده ی خویش را
همی برد با خود بد اندیش را
در آن گرمی اش برزمین زد چنان
که در پیکرش خرد شد استخوان
به خونش همه پهنه آلوده کرد
تنش با تک باره فرسوده کرد
سنان و پرند آورش برگرفت
مبارزه طلب کردن از سر گرفت
به جامه در ازرق بیفکند چاک
بپاشید بر فرق خود تیره خاک
دگر پور خود را سلیحی گزین
بداد و فرستاد زی دشت کین
مگر کین رفته بجوید همی
ز رخ گرد ننگش بشوید همی
بد اختر چو آمد سوی رزمگاه
برآورد آوا به داماد شاه
که کشتی جوانی سرافراز را
دلیری یلی ناوک انداز را
که درشام چونان سواری نبود
به خونش کنم روی بختت کبود
بدو گفت فرزند ضرغام دین
چه مویی ز سوک برادر چنین؟
هم ایدون بر او روانت کنم
به دوزخ درون میهمانت کنم
بگفت این و بر وی بغرید سخت
سر از پای گم کرده شوریده بخت
چنان نیزه ای زد به پهلوی او
که نوکش برون جست زانسوی او
تهی گشت از اهرمن روزگار
درافتاد بر دشت پیکار خوار
دگر باره زآنان هماورد خواست
بزد بانک بر لشگر و مرد خواست
سیم پور ازرق درآمد ز جای
بیامد سوی شیر رزم آزمای
هم ازگرد ره سبط خیرالامم
مراو را به یک نیزه زد بر شکم
کش ازپشت بگذشت نوک سنان
برون شد زدست بد اختر عنان
درآمد ز پشت تکاور به خاک
پدر شد به سوک وی اندوهناک
چو این چارمین پور ازرق بدید
بدان کشته گان جامه برتن درید
تکاور به میدان ناورد راند
جوان را به دشنام لختی بخواند
چو با آن سرافراز شد روبرو
بیفکند پیچان سنان سوی او
شهنشاه زاده ندادش امان
بدو تاخت توسن چو باد دمان
بزد تیغ و از پیکرش دست راست
بیفکند وزان پهنه فریاد خاست
عنان را بپیچید نامرد ازو
سوی ازرق بد گهر کرد رو
همی رفت و خون می چکید از برش
زره پر زخون ونگون مغفرش
به نزد سپاه آمد و جان سپرد
روانش خدا سوی دوزخ ببرد
ز ازرق چو شد کشته آن چار پور
هش از مغز او گشت یکباره دور
همی از زنخ کند ریش پلید
گرازانه آوا ز دل بر کشید
الهامی کرمانشاهی : خیابان چهارم
بخش ۵ - ذکر تولد مختار وفادار عیه الرحمه
به هر نامه اندر که دیدم چنین
خبر داده او را بزرگان دین
که مختار، از مام فرخ نژاد
به سال نخستین هجرت بزاد
چو ده ساله گشت او رسول خدای
بیفراشت خرگه به مینو سرای
پدرش، آن یل نامبردار بود
که در وقعه ی جسر سردار بود
درآن رزم، آن پهلو بی همال
تنش در پی پیل، شد پایمال
یلی را بخوشید دریای نیل
چو او گشت فرسوده، در پای پیل
مراین پور درکودکی راد، بود
گرانسنگ و ستوار بنیاد بود
بسی روز دیدند، کان بیقرین
نشسته به زانوی ضرغام دین
همی گفت حیدر که کاری بزرگ
پدید آید از این جوان سترگ
بخواهد زبد خواه ما کین ما
شود پیرو رسم و آیین ما
کسی را که اینگونه حیدر ستود
بدینسان ستودن که یارد فزود؟
یکی بنده بود از چهارم، امام
کزو بودی آن شاه دین، شادکام
به درگاه شیر خدا و حسن (ع)
همی تابدند آن دو شاه زمن
بدی – راد مختار، بسته میان
پذیرای فرمان، همی سالیان
به گاه شه تشنه کام آن جوان
چو می گشت مسلم به کوفه روان
به بنگاه خود برد و پیمان نمود
چو یک چند مسلم درآنجا ببود
شد ازکوفه مختار کآرد سپاه
به امداد فرخ سپهدار شاه
چو او رفت مسلم به آسانیا
درآمد به کاشانه ی هانیا
چو روح سپهدار مسلم، چمید
به فردوس و پیش رسول آرمید
بشد راد مختار نیک اعتقاد
گرفتار زندان ابن زیاد
بماند او به زندان همی تا سپهر
زآل پیمبر ببرید مهر
به پیش نیا رفت شاه بهشت
به بد گوهران، ملک گیتی، بهشت
وزان پس که از شام سوی حرم
برفتند آل رسول امم (ص)
به زنجیر، بازوی او بسته بود
دل از زنده گی، پاک بگسسته بود
سرآمد برو چون زمانی دراز
به زندان یکی نامه بنمود ساز
کثیر معلمش بگرفت و برد
به هر کار، مختار – به پور عمر درمدینه سپرد
چو پور عمر شوی خواهرش بود
به هر کار، مختار یاورش پیام
چو فرزند فاروق عبداللها
زآزار مختار شد آگها
فرستاده را، سوی دارای شام
فرستاد و دادش بدنیسان پیام
که مختار را گر نخواهی فساد
رها کن ز زندان ابن زیاد
وگرنه ترا آورم نام، پست
که فرمان من مسپر دهر که هست
بترسید در دل، یزید پلید
چو پیغام پور خلیفه شنید
سوی پور مرجانه بنوشت زود
که مختار رابند – باید گشود
بشد پور مرجانه فرمانپذیر
رها کردش از سلسه، همچو شیر
چو آن شیر – از بند و زندان بجست
به مکه بشد – ایمن آنجا نشست
چو بگذشت چندی بدو روزگار
جهان را دگرگونه گردید کار
به شصت و سه ازهجرت اندر یزید
که بادا به دوزخ عذابش مزید
خبر داده او را بزرگان دین
که مختار، از مام فرخ نژاد
به سال نخستین هجرت بزاد
چو ده ساله گشت او رسول خدای
بیفراشت خرگه به مینو سرای
پدرش، آن یل نامبردار بود
که در وقعه ی جسر سردار بود
درآن رزم، آن پهلو بی همال
تنش در پی پیل، شد پایمال
یلی را بخوشید دریای نیل
چو او گشت فرسوده، در پای پیل
مراین پور درکودکی راد، بود
گرانسنگ و ستوار بنیاد بود
بسی روز دیدند، کان بیقرین
نشسته به زانوی ضرغام دین
همی گفت حیدر که کاری بزرگ
پدید آید از این جوان سترگ
بخواهد زبد خواه ما کین ما
شود پیرو رسم و آیین ما
کسی را که اینگونه حیدر ستود
بدینسان ستودن که یارد فزود؟
یکی بنده بود از چهارم، امام
کزو بودی آن شاه دین، شادکام
به درگاه شیر خدا و حسن (ع)
همی تابدند آن دو شاه زمن
بدی – راد مختار، بسته میان
پذیرای فرمان، همی سالیان
به گاه شه تشنه کام آن جوان
چو می گشت مسلم به کوفه روان
به بنگاه خود برد و پیمان نمود
چو یک چند مسلم درآنجا ببود
شد ازکوفه مختار کآرد سپاه
به امداد فرخ سپهدار شاه
چو او رفت مسلم به آسانیا
درآمد به کاشانه ی هانیا
چو روح سپهدار مسلم، چمید
به فردوس و پیش رسول آرمید
بشد راد مختار نیک اعتقاد
گرفتار زندان ابن زیاد
بماند او به زندان همی تا سپهر
زآل پیمبر ببرید مهر
به پیش نیا رفت شاه بهشت
به بد گوهران، ملک گیتی، بهشت
وزان پس که از شام سوی حرم
برفتند آل رسول امم (ص)
به زنجیر، بازوی او بسته بود
دل از زنده گی، پاک بگسسته بود
سرآمد برو چون زمانی دراز
به زندان یکی نامه بنمود ساز
کثیر معلمش بگرفت و برد
به هر کار، مختار – به پور عمر درمدینه سپرد
چو پور عمر شوی خواهرش بود
به هر کار، مختار یاورش پیام
چو فرزند فاروق عبداللها
زآزار مختار شد آگها
فرستاده را، سوی دارای شام
فرستاد و دادش بدنیسان پیام
که مختار را گر نخواهی فساد
رها کن ز زندان ابن زیاد
وگرنه ترا آورم نام، پست
که فرمان من مسپر دهر که هست
بترسید در دل، یزید پلید
چو پیغام پور خلیفه شنید
سوی پور مرجانه بنوشت زود
که مختار رابند – باید گشود
بشد پور مرجانه فرمانپذیر
رها کردش از سلسه، همچو شیر
چو آن شیر – از بند و زندان بجست
به مکه بشد – ایمن آنجا نشست
چو بگذشت چندی بدو روزگار
جهان را دگرگونه گردید کار
به شصت و سه ازهجرت اندر یزید
که بادا به دوزخ عذابش مزید
ادیب صابر : قصاید
شمارهٔ ۹۹
کرا نیست دل در کف دلبری
نیابد به کام دل از دل، ری
بر از دل به کام دل آن کس برد
که دایم بود در برش دلبری
ولیکن چه درمان که اندر جهان
نماند همی دلبری در بری
نگه کن بدان باغ دلبر که بود
گشاده در او هر دلی را دری
به هر طرف او خرمن لاله ای
به هر گام او توده عنبری
از او هر درختی یکی خسروی
سر هر یکی را بدیع افسری
به پیمان هر افسری کشوری
به فرمان هر خسروی لشکری
ز بی مهری لشکر مهرگان
نبینی کنون افسری بر سری
بهار ار زمرد همی از درخت
درآویخت چون دلبری زیوری
خزان زان زمرد همی زر کند
زهی من غلام چنین زرگری
به دیدار این طرفه صنعت رواست
که بینا شود چشم هر عبهری
هم اکنون خزان بینی از شرم سر
درآرد به کافورگون چادری
به باغ اندر از میوه چندین بتان
ندانم که آراست بی آزری
درخت آنگهی کاسمان گونه بود
ندیدم چو اختر بر او پیکری
کنون کآسمان رنگ از او بازخواست
پدید آمد از هر سویش اختری
به گوهر بماند همی سیب سرخ
شنیدی چنین کم بها گوهری
گر آبی به اختر بماند رواست
که او مادری بود و این دختری
چرا نار ماننده اخگر است
که ناید چنین سودمند اخگری
چو انگور مر باده را مادر است
روان را به راحت بهین رهبری
فدا دارد از بهر فرزند جان
چنین مهربان کم بود مادری
به فرزند او جان بپرور که نیست
چنو در جهان هیچ جان پروری
نه چون می طرب گستری دید کس
نه چون خواجه هرگز درم گستری
عمید و عماد همه مملکت
مهین حق گزاری بهین مهتری
عمر کاندر احکام عدل آمده است
هر انگشت از دست او عمری
نه بی شکر او بر زبان نکته ای
نه بی مدح او در جهان دفتری
نه چون حکم او عدل را حاکمی است
نه جز کلک او ملک را داوری
نه اقرار حریش را منکری است
نه معروف رادیش را منکری
نه جان را به بایستگی دیگری است
نه او را به شایستگی دیگری
نه محکم تر از حزم او جوشنی است
نه بران تر از کلک او خنجری
نه در غیب او عیب را مظهری است
نه از علم او غیب را مضمری
به مهر ار اشارت کند بر زمین
پدید آید اندر زمان کوثری
به خشم ار نهد چشم زی آسمان
ثریا برابر شود با ثری
به جوهر عرض قایم آمد وز اوست
قیام مهمات هر جوهری
کرا در سر از مهر او مغز نیست
به گردن در از غم بود چنبری
کجا ذوالفقاری کند کلک او
نبینی تنی با سر عنتری
کجا قوت دست اقبال اوست
به بازی نسنجد در خیبری
کرا عنتر و خیبر آید به دست
بباید دل و زهره حیدری
هنر گر بگردد به گرد جهان
نیاید به از کلک او درخوری
بود در صف عاد بدخواه او
ازو هر صریری یکی صرصری
نه تابنده از طاعت او سری است
نه پاینده با زخم او مغفری
چو ابر ار به گوهر نه آبستن است
چه دارد خروشیدن تندری
سر شرع و علم مسلمانی اوست
ولیکن سرش چون دل کافری
خرد اعور دوربین خواندش
چنین دوربین دیده ای اعوری
خداوند اگر پیش خدمت نیم
همی گیرم از رنج دل کیفری
همی گردم اینک خرد کرده گم
چو گردی در این بی نوا کردری
گهی جامه چون خرمن لاله ای
گهی دیده چون حوض نیلوفری
نه چشم مرا صورت لعبتی
نه گوش مرا نغمت مزمری
زترمذ به راون چنان آمدم
چو با گوهری سوی بدگوری
به آخر چو بلعام باطل شدم
وز آغاز بودم چو پیغمبری
هر آن کاندر این ره بدیدی مرا
بر اسبی نشسته بدیدی خری
چو کشتی مرا مرکبی زیر ران
زپای و رکاب منش لنگری
رسیدیم و این شهر با شهره دید
که دیدنش در دیده زد نشتری
در او با بنا گشته هر بی بنی
براو چون علی گشته هر قنبری
نه در قوم او قیمت مردمی
نه در باغ او قامت عرعری
نه جز سرد و بی تاب طبع و دلی
نه جز خشک و بی آب جوی و جری
کنون اندر این شهر بی بر منم
دوم بالشی و سیوم بستری
نه مشک مرا یافته نافه ای
نه عود مرا ساخته مجمری
چه غم ها خورد دل که ماند جدا
چنین خاطبی از چنان منبری
ایا نقش کلک تو بر روی درج
چو بر سوسنی رسته سیسنبری
مرا روز هم رنگ سیسنبر سات
مرا دیده هم گونه معبری
به هر ساعتی باد ترمذ مرا
بسوزد دل و جان به گرم آذری
به اسبی نجستی رضای رهی
بیندیش از بهر من استری
ولیکن شرنگی که حاصل بود
سوی من به از وعده شکری
به استر بیرزد چو من بنده ای
به اسب ار نیرزد چو من چاکری
اگر پیش تو بودمی بستمی
ز خدمتگری بر میان میرزی
الا تا هوا و آتش و خاک و آب
بود مایه جان هر جان وری
از آن می که جان را زیادت کند
همه ساله بر دست تو ساغری
شرابی که خورشید را منظر است
همی خور به دیدار مه منظری
نه هست از تو امید را چاره ای
نه خورشید را چاره از خاوری
همی تا ستایش بود در جهان
ستایش بر از هر ستایشگری
زدفتر چو این خواندی آن را بخوان
«چنین خواندم امروز در دفتری»
نیابد به کام دل از دل، ری
بر از دل به کام دل آن کس برد
که دایم بود در برش دلبری
ولیکن چه درمان که اندر جهان
نماند همی دلبری در بری
نگه کن بدان باغ دلبر که بود
گشاده در او هر دلی را دری
به هر طرف او خرمن لاله ای
به هر گام او توده عنبری
از او هر درختی یکی خسروی
سر هر یکی را بدیع افسری
به پیمان هر افسری کشوری
به فرمان هر خسروی لشکری
ز بی مهری لشکر مهرگان
نبینی کنون افسری بر سری
بهار ار زمرد همی از درخت
درآویخت چون دلبری زیوری
خزان زان زمرد همی زر کند
زهی من غلام چنین زرگری
به دیدار این طرفه صنعت رواست
که بینا شود چشم هر عبهری
هم اکنون خزان بینی از شرم سر
درآرد به کافورگون چادری
به باغ اندر از میوه چندین بتان
ندانم که آراست بی آزری
درخت آنگهی کاسمان گونه بود
ندیدم چو اختر بر او پیکری
کنون کآسمان رنگ از او بازخواست
پدید آمد از هر سویش اختری
به گوهر بماند همی سیب سرخ
شنیدی چنین کم بها گوهری
گر آبی به اختر بماند رواست
که او مادری بود و این دختری
چرا نار ماننده اخگر است
که ناید چنین سودمند اخگری
چو انگور مر باده را مادر است
روان را به راحت بهین رهبری
فدا دارد از بهر فرزند جان
چنین مهربان کم بود مادری
به فرزند او جان بپرور که نیست
چنو در جهان هیچ جان پروری
نه چون می طرب گستری دید کس
نه چون خواجه هرگز درم گستری
عمید و عماد همه مملکت
مهین حق گزاری بهین مهتری
عمر کاندر احکام عدل آمده است
هر انگشت از دست او عمری
نه بی شکر او بر زبان نکته ای
نه بی مدح او در جهان دفتری
نه چون حکم او عدل را حاکمی است
نه جز کلک او ملک را داوری
نه اقرار حریش را منکری است
نه معروف رادیش را منکری
نه جان را به بایستگی دیگری است
نه او را به شایستگی دیگری
نه محکم تر از حزم او جوشنی است
نه بران تر از کلک او خنجری
نه در غیب او عیب را مظهری است
نه از علم او غیب را مضمری
به مهر ار اشارت کند بر زمین
پدید آید اندر زمان کوثری
به خشم ار نهد چشم زی آسمان
ثریا برابر شود با ثری
به جوهر عرض قایم آمد وز اوست
قیام مهمات هر جوهری
کرا در سر از مهر او مغز نیست
به گردن در از غم بود چنبری
کجا ذوالفقاری کند کلک او
نبینی تنی با سر عنتری
کجا قوت دست اقبال اوست
به بازی نسنجد در خیبری
کرا عنتر و خیبر آید به دست
بباید دل و زهره حیدری
هنر گر بگردد به گرد جهان
نیاید به از کلک او درخوری
بود در صف عاد بدخواه او
ازو هر صریری یکی صرصری
نه تابنده از طاعت او سری است
نه پاینده با زخم او مغفری
چو ابر ار به گوهر نه آبستن است
چه دارد خروشیدن تندری
سر شرع و علم مسلمانی اوست
ولیکن سرش چون دل کافری
خرد اعور دوربین خواندش
چنین دوربین دیده ای اعوری
خداوند اگر پیش خدمت نیم
همی گیرم از رنج دل کیفری
همی گردم اینک خرد کرده گم
چو گردی در این بی نوا کردری
گهی جامه چون خرمن لاله ای
گهی دیده چون حوض نیلوفری
نه چشم مرا صورت لعبتی
نه گوش مرا نغمت مزمری
زترمذ به راون چنان آمدم
چو با گوهری سوی بدگوری
به آخر چو بلعام باطل شدم
وز آغاز بودم چو پیغمبری
هر آن کاندر این ره بدیدی مرا
بر اسبی نشسته بدیدی خری
چو کشتی مرا مرکبی زیر ران
زپای و رکاب منش لنگری
رسیدیم و این شهر با شهره دید
که دیدنش در دیده زد نشتری
در او با بنا گشته هر بی بنی
براو چون علی گشته هر قنبری
نه در قوم او قیمت مردمی
نه در باغ او قامت عرعری
نه جز سرد و بی تاب طبع و دلی
نه جز خشک و بی آب جوی و جری
کنون اندر این شهر بی بر منم
دوم بالشی و سیوم بستری
نه مشک مرا یافته نافه ای
نه عود مرا ساخته مجمری
چه غم ها خورد دل که ماند جدا
چنین خاطبی از چنان منبری
ایا نقش کلک تو بر روی درج
چو بر سوسنی رسته سیسنبری
مرا روز هم رنگ سیسنبر سات
مرا دیده هم گونه معبری
به هر ساعتی باد ترمذ مرا
بسوزد دل و جان به گرم آذری
به اسبی نجستی رضای رهی
بیندیش از بهر من استری
ولیکن شرنگی که حاصل بود
سوی من به از وعده شکری
به استر بیرزد چو من بنده ای
به اسب ار نیرزد چو من چاکری
اگر پیش تو بودمی بستمی
ز خدمتگری بر میان میرزی
الا تا هوا و آتش و خاک و آب
بود مایه جان هر جان وری
از آن می که جان را زیادت کند
همه ساله بر دست تو ساغری
شرابی که خورشید را منظر است
همی خور به دیدار مه منظری
نه هست از تو امید را چاره ای
نه خورشید را چاره از خاوری
همی تا ستایش بود در جهان
ستایش بر از هر ستایشگری
زدفتر چو این خواندی آن را بخوان
«چنین خواندم امروز در دفتری»
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
زیستم بس که به تدبیر خود از خامی ها
رفت نام و نسبم در سر خودکامی ها
ورع و شیب زبون خم ایامم کرد
یاد دوران جوانی و می آشامی ها
طایری نیست که تاری ز منش برپا نیست
صید یک مرغ نکردم ز کهن دامی ها
روز عشرت به صداع سر مخمور گذشت
تر نگردید دماغم ز تنک جامی ها
دل به لهو و لعب عمر منه کاین مرغان
تکیه بر باد کنند از سبک آرامی ها
خلعت سرو به اندام تو خوش ببریدند
جامه زیبنده نماید ز خوش اندامی ها
شکر پیری که هوا و هوس از جوش نشاند
چون می کهنه برون آمدم از خامی ها
پیش از مرگ خود از آفت هستی رستم
به اجل باز نماندم ز سبک گامی ها
در خرابات سر ناموران گردیدیم
بس که اندیشه نکردیم ز بدنامی ها
لوث تقصیر چو از آب کرم شسته شود
دلق درویش برآید ز سیه فامی ها
ساز و برگ و می و مطرب به «نظیری » جمعست
بوی خیر آیدش از نیک سرانجامی ها
رفت نام و نسبم در سر خودکامی ها
ورع و شیب زبون خم ایامم کرد
یاد دوران جوانی و می آشامی ها
طایری نیست که تاری ز منش برپا نیست
صید یک مرغ نکردم ز کهن دامی ها
روز عشرت به صداع سر مخمور گذشت
تر نگردید دماغم ز تنک جامی ها
دل به لهو و لعب عمر منه کاین مرغان
تکیه بر باد کنند از سبک آرامی ها
خلعت سرو به اندام تو خوش ببریدند
جامه زیبنده نماید ز خوش اندامی ها
شکر پیری که هوا و هوس از جوش نشاند
چون می کهنه برون آمدم از خامی ها
پیش از مرگ خود از آفت هستی رستم
به اجل باز نماندم ز سبک گامی ها
در خرابات سر ناموران گردیدیم
بس که اندیشه نکردیم ز بدنامی ها
لوث تقصیر چو از آب کرم شسته شود
دلق درویش برآید ز سیه فامی ها
ساز و برگ و می و مطرب به «نظیری » جمعست
بوی خیر آیدش از نیک سرانجامی ها
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
دچار هرکه شوی جز سراغ یار مگیر
سپند بر سر آتش شو و قرار مگیر
چو وعده دررسد، او خود به یاد می آرد
به ذوق خویش سر راه انتظار مگیر
ز آب و دانه همه وحشیان برآمده اند
سر شکار نداری پی شکار مگیر
تو آن درخت نیی کز تو بر توان خوردن
پی نظاره خوشی، گل فشان و بار مگیر
حقوق صحبت اگر وعده ایست کم مشمار
وفای دوست اگر پرسشی است خوار مگیر
چو لاله سوخته دل یا چو سرو فارغ باش
هزار رنگ مشو، طور نوبهار مگیر
شراب غیر «نظیری » خمار می آرد
قدح ز ساقی بیگانه زینهار مگیر
سپند بر سر آتش شو و قرار مگیر
چو وعده دررسد، او خود به یاد می آرد
به ذوق خویش سر راه انتظار مگیر
ز آب و دانه همه وحشیان برآمده اند
سر شکار نداری پی شکار مگیر
تو آن درخت نیی کز تو بر توان خوردن
پی نظاره خوشی، گل فشان و بار مگیر
حقوق صحبت اگر وعده ایست کم مشمار
وفای دوست اگر پرسشی است خوار مگیر
چو لاله سوخته دل یا چو سرو فارغ باش
هزار رنگ مشو، طور نوبهار مگیر
شراب غیر «نظیری » خمار می آرد
قدح ز ساقی بیگانه زینهار مگیر
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
ای که نامه می نویسی سوی من فرمان نویس
خدمتی کز دست می آید مرا بر جان نویس
دوستان تا نامه واکردن پریشان می شوند
لطف فرما هرکسی را نام بر عنوان نویس
چند عرض آبرومندی به نام کشوری
در سر نامه نمی گنجیم بر پایان نویس
گرد جور خویش و پیمان درست ما بگرد
هرکجا در جور نقصی هست بر پیمان نویس
گر در آیینه نمی خواهی که بینی مثل خویش
آیتی از رشک و عنبر بر مه تابان نویس
گرمی سودای ما تا هست این بازار هست
چشم من افشانگرست و روی تو ریحان نویس
کلک روح افزای را در پرسش در رنجه ساز
یعنی از بهر «نظیری » نسخه درمان نویس
خدمتی کز دست می آید مرا بر جان نویس
دوستان تا نامه واکردن پریشان می شوند
لطف فرما هرکسی را نام بر عنوان نویس
چند عرض آبرومندی به نام کشوری
در سر نامه نمی گنجیم بر پایان نویس
گرد جور خویش و پیمان درست ما بگرد
هرکجا در جور نقصی هست بر پیمان نویس
گر در آیینه نمی خواهی که بینی مثل خویش
آیتی از رشک و عنبر بر مه تابان نویس
گرمی سودای ما تا هست این بازار هست
چشم من افشانگرست و روی تو ریحان نویس
کلک روح افزای را در پرسش در رنجه ساز
یعنی از بهر «نظیری » نسخه درمان نویس
نظیری نیشابوری : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
بزم خالی می شود مطرب خموش
ساقیا جامی بده جامی بنوش
تلخی از میگون لبان در کام ریز
نیم مستم از شراب نیم جوش
در دم آخر گران تر ده قدح
تا برندم مست از مجلس بدوش
دل به بدخویی نمی آید به دست
لطف و حسنت هست، در خوبی بکوش
گر گره بگشایی از بند قبا
خار گردد گل به جیب گل فروش
غمزه صد جا پرده دل می درد
تو خوشی می گوی و پندی می نیوش
تو درم بگشای، هرکس خوب نیست
پرده گو بر روی نازیبا بپوش
هیچ می دانی که در صحرا و باغ
تا سحر از غیب می آید سروش
خار و گل در جوش و ما شب خفته ایم
ناطقان خاموش و گنگان در خروش
صد چو بلبل مست دستانت شود
گر برآری پنبه همچون گل ز گوش
در غمم گفتی «نظیری » را چه رفت
هقل هوش و هقل هوش و هقل و هوش
ساقیا جامی بده جامی بنوش
تلخی از میگون لبان در کام ریز
نیم مستم از شراب نیم جوش
در دم آخر گران تر ده قدح
تا برندم مست از مجلس بدوش
دل به بدخویی نمی آید به دست
لطف و حسنت هست، در خوبی بکوش
گر گره بگشایی از بند قبا
خار گردد گل به جیب گل فروش
غمزه صد جا پرده دل می درد
تو خوشی می گوی و پندی می نیوش
تو درم بگشای، هرکس خوب نیست
پرده گو بر روی نازیبا بپوش
هیچ می دانی که در صحرا و باغ
تا سحر از غیب می آید سروش
خار و گل در جوش و ما شب خفته ایم
ناطقان خاموش و گنگان در خروش
صد چو بلبل مست دستانت شود
گر برآری پنبه همچون گل ز گوش
در غمم گفتی «نظیری » را چه رفت
هقل هوش و هقل هوش و هقل و هوش