عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۶۹
ای بدنیا مشتغل از کار دین غافل مباش
یک نفس از ذکر رب العالمین غافل مباش
هر دم اندر حضرت دیان ز بی دینی تو
صد شکایت می کند دنیا چو دین غافل مباش
تا چو کودک در شکم آسوده دارد مر ترا
رو بنه بر خاک و بر پشت زمین غافل مباش
بر سر خوانی که حلوا جمله زهرآلود شد
نیش دارد همچو زنبور انگبین غافل مباش
گر چه در صحرای دنیا دانه نعمت بسیست
همچو مرغ از دام او ای دانه چین غافل مباش
ور چو یوسف همچو مادر بر تو می لرزد پدر
از برادر خصم داری در کمین غافل مباش
خلق پیش از تو بسی رفتند و بودندی چو من
مرگ داری در قفا ای پیش بین غافل مباش
دشمن تو نفس تست ای دوست از خود کن حذر
همنشین تست خصم از همنشین غافل مباش
تو ید بیضا نداری چون کلیم و بحر سحر
دست تو ثعبان شد اندر آستین غافل مباش
عاشقان پیوسته حاضر تو همیشه غافلی
گر دلت جان دارد از جان آفرین غافل مباش
تو سلیمانی و دین چون خاتم و دیوست نفس
از کفت خواهد ربود انگشترین غافل مباش
هر سلیمان را که خاتم دار حکمست این زمان
سحر دیوانست در زیر نگین غافل مباش
نفس را چون خر اگر در زیر بار دین کشی
توسن چرخ آیدت در زیر زین غافل مباش
در نعیم آباد جنت گر سرور جان خوهی
زآن دلی کز بهر او باشد حزین غافل مباش
سیف فرغانی اگر چه همچو من در راه دوست
پیش ازین حاضر نبودی بعد ازین غافل مباش
در خود ار خواهی که بینی دم بدم آثار حق
یک دم از اخبار ختم المرسلین غافل مباش
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۰
نصیحت می کنم بشنو بر آن باش
بدل گر مستمع بودی بجان باش
چو ملک فقر می خواهی بهمت
برو بر تخت دل سلطان نشان باش
بتن گر همچو انسان بر زمینی
بدل همچون ملک بر آسمان باش
درین مرکز که هستی همچو پرگار
بسر بیرون بپای اندر میان باش
بهمت کش بلندی وصف داتست
سوی بام معالی نردبان باش
برغبت خدمت زنده دلی کن
ز مردن بعد از آن ایمن چو جان باش
چو رفتی در رکاب او پیاده
برو با اسب دولت هم عنان باش
در دولت شود بر تو گشاده
گرت گوید چو سگ بر آستان باش
میان مردم ار خواهی بزرگی
رها کن خرده گیری خرده دان باش
ببد کردن بجای دشمن ای دوست
اگرچه می توانی ناتوان باش
بزر پاشیدن اندر پای یاران
چودی گر چند بی برگی خزان باش
اگرچه نیستی زرگر چو خورشید
چو ابر اندر سخا گوهرفشان باش
ز معنی چون صدف شو سینه پر در
ولیکن همچو ماهی بی زبان باش
گر از دیو آمنی خواهی پری وار
برو از دیده مردم نهان باش
چو سرمه تا بهر چشمی درآیی
برو روشن چو میل سرمه دان باش
گر از منعم نیابی خشک نانی
بآب شکر او رطب اللسان باش
چو نعمت یافتی بهر دوامش
باخلاص اندر آن الحمدخوان باش
ولیک از طبع دون مشنو که گوید
چو سگ بر هر دری از بهر نان باش
چو گشتی قابل منت بمعنی
بصورت مظهر نعمت چو خوان باش
چو نفست آتش شهوت کند تیز
برو از آب صبر آتش نشان باش
گرت شادی بود از غم براندیش
گرت انده رسد رحب الجنان باش
چو آب اینجا بدادن بذل کن سیم
چو زر آنجا از آتش بی زیان باش
نصیب هرکسی از خود جدا کن
گدا را نان و سگ را استخوان باش
بلطف ای سیف فرغانی ز مردم
چو چشم مست خوبان دلستان باش
باحسان مردم رنجور دل را
چو روی نیکویان راحت رسان باش
بجود ارچه بآبت دست رس نیست
حیات خلق را علت چو نان باش
سبک سر را که از دنیاست شادان
چو گر بر تن چو غم بر دل گران باش
از آب جوی مستغنی چو بحری
بخاک خویش مستظهر چو کان باش
بذکر ار آخر افتادی چو تاریخ
بنام نیک اول چون نشان باش
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۲
حبذا عرصه ملکی که تویی سلطانش
ملک گردد چو بهشت ار تو شوی رضوانش
در همه مملکت امروز سلیمانی نیست
کآدمی را نبود درد سر از دیوانش
ای که در مملکت قیصر و خاقان شاهی
می کن اندیشه که کو قیصر و کو خاقانش
هرکرا دست تصرف ز تو باشد بر خلق
از وی انصاف طلب ور ندهد بستانش
بینوایی که ورابر جگر آبی نبود
جهد کن گر ندهی تا نستانی نانش
مهر دنیای دنی در دل خود سخت مگیر
کآزمودند بسی سست بود پیمانش
خانه یی را که ازو همچو تو رفتند بسی
چند از بهر نشستن کنی آبادانش
ملک عقبی متعلق بکسی خواهد بود
که تعلق نکند هیچ بدنیا جانش
حاصل عمر تو وقتست، گرامی دارش
مایه کار تو عمرست، غنیمت دانش
پادشاهی که باندوه رعیت شادست
همچو شادیست بقایی نبود چندانش
با همه حسن نظر کن که چه کوته عمرست
گل که از گریه ابرست لب خندانش
حصن اقبال خود از همت درویشان ساز
چون تو در کشتی نوحی چه غم از طوفانش
آسمان بار شود پشت زمین را چون کوه
گر حمایت نکند همت درویشانش
نقد شعری که عیارش نه چنین است، بدان
که زراندود تکلف بود آن، مستانش
سیف فرغانی از بهر تو همچون سعدی
« مشک دارد نتواند که کند پنهانش »
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۶
ای جان تو مسافر مهمان سرای خاک
رخت اندرو منه که نه یی تو سزای خاک
آنجا چو نام تست سلیمان ملک خلد
اینجا چو مور خانه مکن در سرای خاک
ای از برای بردن گنجینهای مور
چون موش نقب کرده درین تودهای خاک
زیر رحای چرخ که دورش بآب نیست
جز مردم آرد می نکند آسیای خاک
ای از برای گوی هوا نفس خویش را
میدان فراخ کرده درین تنگنای خاک
فرش سرایت اطلس چرخست چون سزد
اینجا سریر قدر تو بر بوریای خاک
ای داده بهر دنیی دون عمر خود بباد
گوهر چو آب صرف مکن در بهای خاک
در جان تو چو آتش حرصست شعله ور
تن پروری بنان و بآب از برای خاک
در دور ما از آتش بیداد ظالمان
چون دوذ و سیل تیره شد آب و هوای خاک
بلقیس وار عدل سلیمان طلب مکن
کز ظلم هست سیل عرم در سبای خاک
آتش خورم بسان شترمرغ کآب و نان
مسموم حادثات شد اندر وعای خاک
ای کوردل تو دیده نداری از آن ترا
خوبست در نظر بد نیکو نمای خاک
داوری درد خود مطلب از کسی که نیست
یک تن درست در همه دارالدوای خاک
زین بادخانه آب دمادم مخور از آنک
از خون لبالبست درین دورانای خاک
در شیب حسرتند ز بالای قصر خود
این سروران پست شده زیر پای خاک
بس خوب را که از پی معنی زشت او
صورت بدل کنند بزیر غطای خاک
ای مرده دل ز آتش حرصی که در تو هست
در موضعی که گور تو سازند وای خاک
گر عقل هست در سر تو پای بازگیر
زین چاه سر گرفته نادلگشای خاک
بیگانه شد ز شادی و با اند هست خویش
ای کاش آدمی نشدی آشنای خاک
از خرمن زمانه بکاهی نمی رسی
با خر به جز گیاه نباشد عطای خاک
دایم تو از محبت دنیا و حرص مال
نعمت شمرده محنت دارالبلای خاک
بستان عدن پرگل و ریحان برای تست
تو چون بهیمه عاشق آب و گیای خاک
ساکن مباش بر سر نطع زمین چو کوه
کز فتنه زلزله است کنون در فنای خاک
جانت بسی شکنجه غم خورد و کم نشد
انس دلت ز خانه وحشت فزای خاک
در صحن این خرابه غباری نصیب تست
ورچه چو باد سیر کنی در فضای خاک
خلقی درین میانه چو خاشاک سوختند
کآتش گرفت خاصه درین دور جای خاک
آتش چو شاخ و برگ بسوزد درخت را
در تخم پروری نکند اقتضای خاک
خود شیر شادیی نرساند بکام تو
این سالخورده مادر اندوه زای خاک
عبرت بسی نمود اگر جانت روشنست
آیینه مکدر عبرت نمای خاک
گویی زمان رسید که از هیضه قی کند
کز حد بشد ز خوردن خلق امتلای خاک
آتش مثال حله سبز فلک بپوش
برکن ز دوش صدره آب و قبای خاک
بی عشق مرد را علم همتست پست
بی باد ارتفاع نیابد لوای خاک
ره کی برد بسینه عاشق هوای غیر
خود چون رسد بدیده اختر فدای خاک
تا آدمی بود بود این خاک را درنگ
کآمد حیات آدمی آب بقای خاک
وآنکس که خاک از پی او بود شد فنا
فرزانه را سخن نبود در فنای خاک
حرصم چو دید آب مرا گفت خاک خور
قومی که چون منید هلموا صلای خاک
گفتم برای پند تو نظمی چنین بدیع
کردم ز بحر طبع خود آبی فدای خاک
ای قادری که جمله عیال تواند خلق
از فوق عرش اعلی تا منتهای خاک
از نیکویی چو دلبر خورشید رو شوند
در سایه عنایت تو ذره های خاک
تو سیف را از آتش دوزخ نگاه دار
ای قدرتت بر آب نهاده بنای خاک
از بندگانت نعمت خود وامگیر ازآنک
«ناورد محنتست درین تنگنای خاک »
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۷۹
ای که اندر ملک گفتی می نهم قانون عدل
ظلم کردی ای اشاراتت همه بیرون عدل
این امیرانی که بیماران حرص اند و طمع
همچو صحت از مرض دورند از قانون عدل
دست چون شمشیرشان هر ساعتی در پای ظلم
بر سر میدان بیدادی بریزد خون عدل
زآن همی ترسم که ناگه سقف بر فرش اوفتد
خانه دین را که بس باریک شد استون عدل
ظالمان سرگشته چون چرخند تا سرگین جور
گاو جهل این خران انداخت بر گردون عدل
چون هلال دولت این ظالمان شد بدر تام
هر شبی نقصان پذیرد ماه روزافزون عدل
دیگران دروی چو مجمر عود احسان سوختند
وین خسان را هیمه سرگین است در کانون عدل
آب عدل و دست احسان شوید از روی زمین
چرک ظلم این عوانان را بیک صابون عدل
گرچه عدل و دین نمی دانی ولی می دان که هست
راستی معنی دین و نیکویی مضمون عدل
اطلس دولت چو در پوشیدی احسان کن بدور
بهر عریانان ظلمت صدره یی زاکسون عدل
حاکمی عادل همی باید که دندان برکند
مار ظلم این عقارب را بیک افسون عدل
باد لطفش وانشاندی آتش این ظلم را
خاک را گر آب دادی ایزد از جیحون عدل
آمدی جمشید و مهدی تا شدی سرکوفته
مار ضحاکان ظلم از گرز افریدون عدل
تا امام خود نسازی شرع را در کار ملک
هرچه تو حاکم کنی چون ظلم باشد دون عدل
گر خوهی تا نظم گیرد کار ملک و دین ز تو
جهد کن تا جمله افعالت شود موزون عدل
تا مزاج مملکت صحت پذیرد بعد ازین
خلط ظلم از طبع بیرون کن بافتیمون عدل
ظلمت ظلمت گر از پشت زمین برخاستی
روی بنمودی بمردم چهره گلگون عدل
حرص زرگر کم بدی در تو عروس ملک را
گوش عقد در شدی از لؤلوی مکنون عدل
سیف فرغانی چو پیدا گشت بوم شوم ظلم
راست چون عنقا نهان شد طایر میمون عدل
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۱
ایا دلت شده از کار جان بتن مشغول
دمی نکرده غم جانت از بدن مشغول
دوای این دل بیمار کن، چرا شده ای
چو گر گرفته بتیمار کرد تن مشغول
بگنده پیر جهان کهن فریفته ای
چو نوجوان که نخستین شود بزن مشغول
ز کار آخرتت کرد شغل دنیا منع
چو مرغ را طلب دانه از وطن مشغول
شتردلی و (خر نفس و) گاو طبعت کرد
از آن چراگه خرم بدین عطن مشغول
بمدح دنیی دون نفس زاغ همت تو
چو عندلیب با ستایش چمن مشغول
لباس دینت کهن شد برای جامه نو
ز ساز مرگ همی داردت کفن مشغول
برای منصب و مالی ز علم و دین بیزار
ز بهر کسب معاشی بمکر و فن مشغول
بعشق بازی با قید زلف مه رویان
دل سیاه تو غازیست بر رسن مشغول
ز ملک و ملک برآیی چو در ولایت تو
تو خفته نفسی و دشمن بتاختن مشغول
نه مرد آخرتی؟ چون بشغل دنیا کرد
ترا ز رفتن ره نفس راهزن مشغول؟
بلی معاویه جاه جوی نگذارد
اگر بکار خلافت شود حسن مشغول
عقاب وار اگر چه گرفته ای بالا
ولی دلت سوی پستیست چون زغن مشغول
دل چو شمع فروزنده را بر آتش آز
فتیله وار چه داری بسوختن مشغول
چو مرغ اوج نگیری درین هوا چون تو
در آشیانه چو فرخی بپر زدن مشغول
ز ذکردوست اگر طالبی درین صحرا
چو مرغ باش قدم سایرودهن مشغول
الاهی از پی شادی و راحت دنیا
مرا مدار بغمهای دلشکن مشغول
ز ساز فقر مرا غیر جامه چیزی نیست
نه آلتی که بکاری توان شدن مشغول
بخرقه یی که مرا هست، همچو یعقوبم
ببوی طلعت یوسف بپیرهن مشغول
بخویشتن ز تو مشغولم، آنچنانم کن
که بعد ازین بتو باشم ز خویشتن مشغول
ترا بنزد تو هردم شفیع می آرم
بحق آنک مگردان مرا بمن مشغول
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۸۸
ای همه آن تو، حاجت زین و آن تا کی خوهیم
بی کسان را کس تویی از ناکسان تا کی خوهیم
از امیران جود جوییم از عوانان مردمی
ما ز گربه موش و از سگ استخوان تا کی خوهیم
مرده حرصند ایشان، مردمی آب بقاست
ما دم آب بقا از مردگان تا کی خوهیم
با چنین ضعف یقین بر تو توکل چون کنیم
قوت حبل المتین از ریسمان تا کی خوهیم
آدمی آنست کو سگ را چو مردم نان دهد
ما بگو هر آدمی نان از سگان تا کی خوهیم
دیگران روزی ز حق دارند و از وی می خوهند
آنچه ما را درخورست از دیگران تا کی خوهیم
پادشاهان از در سلطان ما دارند ملک
ما چو مسکین در بدر از خلق نان تا کی خوهیم
مردمی از مردم آخر زمان جستن خطاست
قوت بازوی مردان از زنان تا کی خوهیم
از تن اهل کرم این گرد نان سر می برند
گردران مردمی زین گردنان تا کی خوهیم
این نفس سردان دل درویش چون یخ بشکنند
ما فقاع جود ازین افسردگان تا کی خوهیم
ملک ابلیس است این ویرانه پردیو و دد
مادر و انس دل و آرام جان تا کی خوهیم
اهل این دور آدمی را چون شیاطین ره زنند
ما نشان راه تو از ره زنان تا کی خوهیم
سیف فرغانی ز جور ظالمان سگ صفت
شد جهان پر رنج از راحت نشان تا کی خوهیم
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۰
دلا گر دولتی داری طلب کن جای درویشان
که نوردوستی پیداست در سیمای درویشان
برون شو از مکان و کون تا زیشان نشان یابی
چو در کون و مکان باشی نیابی جای درویشان
بر ایشان که بشناسند گوهرهای مردم را
توانگر گر بود چون زر نگیرد جای درویشان
چو مهر خوب رویانست در هر جان ترا جانی
اگر دولت ترا جا داد در دلهای درویشان
مقیم مقعد صد قند درویشان بی مسکن
بنازد جنت ار فردا شود مأوای درویشان
مبر از صحبت ایشان که همچو باد در آتش
در آب و خاک اثر دارد دم گیرای درویشان
فلک را گرچه بازیهاست بر بالای اوج خود
زمین را سرفرازیهاست زیر پای درویشان
بتقدیر ارچه گردون را همه زین سو بود گردش
بگردد آسمان زآن سو که گردد رای درویشان
شب قدرست و روز عید هر ساعت مه و خور را
اگر خود را بگنجانند در شبهای درویشان
اگر چه جان ز مستوری چو صورت در نظر ناید
بتن در روی جان بیند دل بینای درویشان
بزیر پای ایشانست در معنی سر گردون
بصورت گرچه گردونست بر بالای درویشان
ز درهای سلاطین ار گدایان نان همی یابند
سلاطین ملک می یابند از درهای درویشان
چو مردان سیف فرغانی مکن بیرون اگر مردی
ز دل اندوه درویشی ز سر سودای درویشان
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۱ - کتب الی الشیخ العارف سعدی الشیرازی
نمی دانم که چون باشد بمعدن زر فرستادن
بدریا قطره آوردن بکان گوهر فرستادن
شبی بی فکر این نقطه بگفتم در ثنای تو
ولیکن روزها کردم تأمل در فرستادن
مرا از غایت شوقت نیامد در دل این معنی
که آب پارگین نتوان سوی کوثر فرستادن
مرا آهن در آتش بود از شوقت، ندانستم
که مس از ابلهی باشد بکان زر فرستادن
چو بلبل در فراق گل ازین اندیشه خاموشم
که بانگ زاغ چون شاید بخنیاگر فرستادن
حدیث شعر من گفتن بپیش طبع چون آبت
بآتش گاه زردشتست خاکستر فرستادن
بر آن جوهری بردن چنین شعر آنچنان باشد
که دست افزار جولاهان بر زرگر فرستادن
ضمیرت جام جمشیدست و دروی نوش جان پرور
بر او جرعه یی نتوان ازین ساغر فرستادن
سوی فردوس باغی را نزیبد میوه آوردن
سوی طاوس زاغی را نشاید پر فرستادن
بر جمع ملک نتوان بشب قندیل بر کردن
سوی شمع فلک نتوان بروز اختر فرستادن
اگر از سیم و زر باشد ور از در و گهر باشد
بابراهیم چون شاید بت آزر فرستادن
ز باغ طبع بی بارم ازین غوره که من دارم
اگر حلوا شود نتوان بدان شکر فرستادن
تو کشورگیر آفاقی و شعر تو ترا لشکر
چنین لشکر ترا زیبد بهر کشور فرستادن
مسیح عقل می گوید که چون من خرسواری را
بنزد مهدیی چون تو سزد لشکر فرستادن؟
چو چیزی نیست در دستم که حضرت را سزا باشد
ز بهر خدمت پایت بخواهم سر فرستادن
سعادت می کند سعیی که با شیرازم اندازد
ولکن خاک را نتوان بگردون بر فرستادن
اگر با یکدگر ما را نیفتد قرب جسمانی
نباشد کم ز پیغامی بیکدیگر فرستادن
سراسر حامل اخلاص ازین سان نکتها دارم
ز سلطان سخن دستور و از چاکر فرستادن
در آن حضرت که چون خاکست زر خشک سلطانی
گدایی را اجازت کن بشعر تر فرستادن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۵
هان ای رفیق خفته دمی ترک خواب کن
برخیز و عزم آن در میمون جناب کن
ساکن روا مدار تن سایه خسب را
جنبش چو ذره در طلب آفتاب کن
تا چون ستاره مشعله دار تو مه شود
بیدار باش در شب و در روز خواب کن
زین بیشتر زیاده بود گفتن ای پسر
عمرت کمی گرفت، برفتن شتاب کن
زآن پیشتر که بارگی وقت سرکشد
رو دست در عنان زن و پا در رکاب کن
اول در مجامله بر خویشتن ببند
پس خانه معامله را فتح باب کن
نفست بسی دراهم انفاس صرف کرد
زآن خرج و دخل روز بروزش حساب کن
در راه هرچه نفس بدان ملتفت شود
گر خود بهشت باشد از آن اجتناب کن
گر او بشهد آرزویی کام خوش کند
آن شور بخت را نمک اندر جلاب کن
خواهی که بر حقیقت کار افتدت نظر
بر روی حال خود ز شریعت نقاب کن
چون عشق دوست ولوله اندر دلت فگند
بر خویشتن چو زلزله خانه خراب کن
فعلی که عشق باطن آن را صواب دید
در ظاهر ار خطاست برو ارتکاب کن
هم پای برفراز سلالیم غیب نه
هم دست در مشیمه ام الکتاب کن
زآن پس بگو اناهو یا من هوانا
از معترض مترس و بجانان خطاب کن
بیم سرست سیف ازین شطحها ترا
شمشیر نطق را پس ازین در قراب کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۶
وصلست و هجر، آنچه بهست اختیار کن
دانی که وقت می گذرد عزم کار کن
اول چو چرخ گرد زمین و زمان برآی
وآنگه چو قطب گرد خود آخر مدار کن
گیتی شکارگاه سعادت نهاده اند
ای باز چشم دوخته، دولت شکار کن
عالم پر از گلست ز عکس جمال دوست
روی همه ببین(و) ورا اختیار کن
ای مفلس دریده گریبان ترا که گفت
دامن فرو گذار و تعلق بخار کن
خرگه زدی برای اقامت درو ولیک
جای تو نیست خیمه فرو گیر و بار کن
از آب چشم خاک ره دوست ساز گل
هر رخنه یی که در دل تست استوار کن
روز وصال در همه ایام سایرست
آن روز را تو چون شب قدر انتظار کن
ای یار ناگزیر که جان چون تو دوست نیست
با دوستان خویش مرا نیز یار کن
هرچند عاشقان تو نایند در شمار
در دفتر حسابم ازیشان شمار کن
جام وصالت از همه عشاق باز ماند
یک جرعه زآن نصیب من خاکسار کن
خواهم که در ره تو شوم کشته چون حسین
با من کنون معامله حلاج وار کن
آن ساعتی که باز رهانی مرا ز من
از زلف خود رسن، ز قد خویش دار کن
گر چنگ من بدامن وصلت رسد شبی
دستم، چنانکه چشم امیدم، چهار کن
بسیار در منازل هجرت دویده ایم
وقتست، بر جنیبت وصلم سوار کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۷
ایا سلطان ترا بنده ز سلطان بی نیازم کن
ز خسرو فارغم گردان و از خان بی نیازم کن
ز سلطان بی نیازی نیست در دنیا توانگر را
بمن ده ملک درویشی ز سلطان بی نیازم کن
چو شطرنج از پی بازیست هر شاهی که می بینم
مریز آب رخم را و ز شاهان بی نیازم کن
امیران همچو گرگان و رعیت گوسپندان شان
سگ درگاه خویشم خوان ز گرگان بی نیازم کن
اگر چون بحر عمانند هریک معدن لؤلو
مرا لولو نمی باید ز عمان بی نیازم کن
وگر دریای فیاضند وقت خود از آن دریا
ز فیضت قطره یی بر من بیفشان بی نیازم کن
همه از ضعف ایمانست بر غیر اعتماد من
ازین کافردلان یارب بایمان بی نیازم کن
جهان مأوای انسانست دروی نیک و بد باشد
ز بد مستغنیم دار وز نیکان بی نیازم کن
برای زندگی تن نخواهم منت جان را
بعشقم زنده دل گردان و از جان بی نیازم کن
مرا از بهر تن باید که نانی باشد اندر کف
ز جانم بار تن برگیر و از نان بی نیازم کن
طمع دردیست در انسان که باشد مال درمانش
ببر این درد را از من ز درمان بی نیازم کن
همه رنگست و بود نیاز نان را شاید این معنی
ز ننگ شرکت ایشان چو مردان بی نیازم کن
ز حرص آدمی یارب زمین انبار موران شد
تو از انبار این موران چو مرغان بی نیازم کن
قناعت مصر ملک است و جهان مانند کنعانی
چو یوسف ملک مصرم ده ز کنعان بی نیازم کن
ندیدم نعمت از اخوان و بر نعمت حسد دیدم
بحق سوره یوسف ز اخوان بی نیازم کن
عطای تست چون باران سخاشان هست چون شبنم
بلی از منت شبنم بباران بی نیازم کن
چو از اقران صاحب نفس نقصانست حالم را
بدرویشان صاحب دل از اقران بی نیازم کن
منم مانند خاقانی و روم امروز شروانم
بتبریزم فگن یارب ز شروان بی نیازم کن
نگفتم همچو خاقانی ثنای هیچ خاقانی
تو از گنج عطای خود ز خاقان بی نیازم کن
دل دنیاطلب کورست هان ای سیف فرغانی
بگو در راه دین یارب ز کوران بی نیازم کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۹۸
دلا از آستین عشق دست کار بیرون کن
ز ملک خویش دشمن را بعون یار بیرون کن
حریم دوستست این دل اگر نه دشمن خویشی
بغیر از دوست چیزی را درو مگذار بیرون کن
تو چون گنجی و حب مال مارست ای پسر در تو
سخن بشنو برو از خود بافسون مار بیرون کن
اگر از دست حکم دوست تیغ آید ترا بر سر
سپر در رو مکش جوشن درین پیکار بیرون کن
تو در کعبه بتان داری ازین پندارها در دل
ز کعبه بت برون افگن ز دل پندار بیرون کن
چو در مسجد سگان یابی مسلمان وار بیرون ران
چو در کعبه بتان بینی برو زنهار بیرون کن
سرت را در فسار حکم خویش آورد نفس تو
گر از عقل افسری داری سر از افسار بیرون کن
چو کار عشق خواهی کرد دست افزار یک سونه
چو اندر کعبه خواهی رفت پای افزار بیرون کن
گرت در دل نیامد عشق و عاشق نیستی باری
برو با عاشقان او ز دل انکار بیرون کن
تو می گویی که هشیارم ولیکن از می غفلت
هنوز اندر سرت مستیست ای هشیار بیرون کن
گل و خارست پایت را درین ره هرچه پیش آید
هم از گل پا برون آور هم از پا خار بیرون کن
تو اندر خویشتن دایم چو بو در گل چه ماندستی
چو برگ از شاخ و چون میوه سر از ازهار بیرون کن
برو گر عاشق از جانی برو ای سیف فرغانی
گرت در دل جز او چیزیست عاشق وار بیرون کن
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۰
ای ترا در کار دنیا بوده دست افزار دین
وی تو از دین گشته بیزار و ز تو بیزار دین
ای بدستار و بجبه گشته اندر دین امام
ترک دنیا کن که نبود جبه و دستار دین
ای لقب گشته فلان الدین والدنیا ترا
ننگ دنیایی و از نام تو دارد عار دین
نفس مکارت کجا بازار زرقی تیز کرد
کز پی دنیا درو نفروختی صد بار دین
قدر دنیا را تو می دانی که گر دستت دهد
یک درم از وی بدست آری بصد دینار دین
قیمت او هم تو بشناسی که گر یابی کنی
یک جو او را خریداری بده خروار دین
خویشتن باز آر ازین دنیا خریدن زینهار
چون خریداران زر مفروش در بازار دین
کز برای سود دنیا ای زیان تو ز تو
بهر مال ارزان فروشد مرد دنیادار دین
از پی مالی که امسالت مگر حاصل شود
در پی این سروران از دست دادی پار دین
مصر دنیا را که دروی سیم و زر باشد عزیز
تو زلیخایی از آن نزد تو باشد خوار دین
دیو نفست گر مسخر شد مسلم باشدت
این که در دنیا نگه داری سلیمان وار دین
حق دین ضایع کنی هر روز بهر حظ نفس
آه از آن روزی که گوید حق من بگزار دین
کار تو چون جاهلان شد برگ دنیا ساختن
خود درخت علم تو روزی نیارد بار دین
بحث و تکرار از برای دین بود در مدرسه
وز تو آنجا فوت شد ای عالم مختار دین
آرزوی مسند تدریس بیرون کن ز دل
تا ترا حاصل شود بی بحث و تکرار دین
چشم جان از دیدن رخسار این رعنا ببند
تاگشاید بر دلت گنجینه اسرار دین
دست حکم طبع بیرون ناورد از دایره
نقطه دل را که زد بر گرد او پرگار دین
کار من گویی همه دینست و من بیدار دل
خواب غفلت کی گمارد بر دل بیدار دین
نزد تو کز مال دنیا خانه رنگین کرده ای
پرده بیرون در نقشیست بر دیوار دین
بیم درویشی اعمالست اندر آخرت
آن توانگر را که در دنیا نباشد یار دین
در دل دنیاپرست تو قضا چون بنگریست
گفت ناپاکست یارب اندرو مگذار دین
با چو تو کم عقل از دین گفت نتوان زآنکه هست
اندکی دنیا بر تو بهتر از بسیار دین
دین چو مقداری ندارد بهر دنیا نزد تو
آخرت نیکو بدست آری بدین مقدار دین!
کار برعکس است اگر دین می خوهی دنیا مجوی
همچنین ای خواجه گر دنیا خوهی بگذار دین
در چراگاه جهان خوش خوش همی کن گاولیس
چون خر نفس ترا بر سر نکرد افسار دین
اندرین دوری که نزد سروران اهل کفر
زین مسلمان مرتد می کند زنهار دین
سیف فرغانی برو آثار دین داران بجان
در کتب می جو، قوی می کن بدان آثار دین
خلق در دنیای باطل راه حق گم کرده اند
چون نمی جویند در قرآن و در اخبار دین
مجلس علمی طلب کز پرده های نقل او
دم بدم اندر نوا آید چو موسیقار دین
گرچه گفتار نکو از دین برون نبود ولیک
نزد حق کردار نیکست ای نکوگفتار دین
ورچه شعر از علم دین بیرون بود، چون عارفان
تا توانی درج کن در ضمن این اشعار دین
ای خروس تاجور چون ماکیان بر تخم خویش
خامش اندر گوشه یی بنشین، نگه می دار دین
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
چو بگذشت از غم دنیا بغفلت روزگار تو
در آن غفلت ببی کاری بشب شد روز کار تو
چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانی
که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو
چه روبه حیلها سازی ز بهر صید عوانی
تو مرداری خوری آنگه که سگ باشد شکار تو
تو همچون گربه آنجایی که آن ظالم نهد خوانی
مگر سیری نمی داند سگ مردار خوار تو
طعامش لحم خنزیرست و چون آبش خوری شاید
ز بی نانی اگر از حد گذشتست اضطرار تو
ز بیماری مزورهای چون کشکاب می سازد
ز بهر مرگ جان خود دل پرهیزکار تو
تو بی دارو و بی قوت نیابی زین مرض صحت
بمیرد اندرین علت دل بیمار زار تو
ترازان سیم می باید که در کار خودی دایم
چو کار او کنی هرگز نیاید زر بکار تو
ز حق بیزاری ار باشد سوی خلق التفات تو
زدین درویشی ار باشد بدنیا افتخار تو
زر طاعت بری آنجا که اخلاصی در آن نبود
بسی بر تو شکست آرد درست کم عیار تو
ز نقد قلب بر مردم زمین حشر تنگ آید
بصحرای قیامت در چو بگشایند بار تو
کجا پوشیده خواهد ماند افعالت در آن حضرت
که یکسانست نزد او نهان و آشکار تو
چو طاوسی تو در دنیا و در عقبی، کجا ماند
سیه پایی تو پنهان ببال چون نگار تو
بجامه قالب خود را منقش می کنی تا شد
تکلفهای بی معنی تو صورت نگار تو
بدین سرمایه خشنودی که از دنیا سوی عقبی
بخواهی رفت و راضی نی ز تو پروردگار تو
ازین سیرت نمی ترسی که فردا گویدت ایزد
که تو مزدور شیطانی و دوزخ مزد کار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۲
ایا سلطان لشکرکش بشاهی چون علم سرکش
که هرگز دوست با دشمن ندیده کارزار تو
ملک شمشیرزن باید، چو تو تن می زنی ناید
ز تیغی بر میان بستن مرادی در کنار تو
نه دشمن را بریده سر چو خوشه تیغ چون داست
نه خصمی را چو خرمن کوفت گرز گاوسار تو
عیالان رعیت را بحسبت کدخدایی کن
چو کدبانوی دنیا شد برغبت خواستار تو
مروت کن، یتیمی را بچشم مردمی بنگر
که مروارید اشک اوست در گوشوار تو
خری شد پیشکار تو که دروی نیست یک جو دین
دل خلقی ازو تنگست اندر روز بار تو
چو آتش برفروزی تو بمردم سوختن هردم
ازان کان خس نهد خاشاک دایم بر شرارتو
چو تو بی رای و بی تدبیر او را پیروی کردی
تو در دوزخ شوی پیشین و از پس پیشکار تو
بباطل چون تو مشغولی ز حق و خلق بی خشیت
نه خوفی در درون تو نه امنی در دیار تو
نه ترسی نفس ظالم را ز بیم گوشمال تو
نه بیمی اهل باطل را ز عدل حق گزار تو
بشادی می کنی جولان درین میدان، نمی دانم
در آن زندان غم خواران که باشد غمگسار تو
بپای کژروت روزی درآیی ناگهان در سر
وگر سم بر فلک ساید سمند راهوار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۳
ایا دستور هامان وش که نمرودی شدی سرکش
تو فرعونی و چون قارون بمالست افتخار تو
چو مردم سگسواری کن اگرچه نیستی زیشان
وگرنه در کمین افتد سگ مردم سوار تو
بگرد شهر هر روزی شکارت استخوان باشد
که کهدانی سگی چندند شیر مرغزار تو
چو تشنه لب از آب سرد آسان برنمی گیرد
دهان از نان محتاجان سگ دندان فشار تو
بگاو آرند در خانه بعهد توکه و دانه
ز خرمنهای درویشان خران بی فسار تو
بظلم انگیختی ناگه غباری وز عدل حق
همی خواهیم بارانی که بنشاند غبار تو
بجاه خویش مفتونی و چون زین خاک بگذشتی
بهر جانب رود چون آب مال مستعار تو
ز خر طبعی تو مغروری بدین گوساله زرین
که گاو سامری دارد امل در اغترار تو
بسیج راه کن مسکین، درین منزل چه می باشی
امل را منتظر، چون هست اجل در انتظار تو
چو سنگ آسیا روزی ز بی آبی شود ساکن
درین طاحون خاک افشان اگر چرخی مدار تو
نگیری چون هوا بالا و این خاکت خورد بی شک
چو آب ارچه بسی باشد درین پستی قرار تو
تو نخل بارور گشتی بمال و دست رس نبود
بخرمای تو مردم را ز بخل همچو خار تو
رهت ندهند اندر گور سوی آسمان زیرا
چو قارون در زمین ماندست مال خاکسار تو
ازین جوهر که زر خوانند محتاجان ورا یک جو
بمیتین برتوان کند از یمین کان یسار تو
ترا در چشم دانایان ازین افعال نادانان
سیه رو می کند هر دم سپیدی عذار تو
مسلمان وقتها دارد ز بهر کسب آمرزش
ولی آن وقت بیرونست از لیل و نهار تو
ترا در قوت نفس است ضعف دین و آن خوشتر
که نفس تست خصم تو و دین تو حصار تو
حصارت را کنی ویران و خصمت را دهی قوت
که دینت رخنها دارد ز حزم استوار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۶
ایا بازاری مسکین نهاده در ترازو دین
چو سنگت را سبک کردی گران زآنست بار تو
تو گویی سودها کردم، ازین دکان چو برخیزی
ببازار قیامت در پدید آید خسار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۷
ایا درویش رعناوش چو مطرب با سماعت خوش
بنزد ره روان بازیست رقص خرس وار تو
چه گویی نی روش اینجا بخرقه است آب روی تو
چه گویی همچو گل تنها برنگست اعتبار تو
بهانه بر قدر چه نهی قدم در راه نه، گرچه
ز دست جبر در بندست پای اختیار تو
باسب همت عالی توانی ره بسر بردن
گر آید در رکاب جهد پای اقتدار تو
بدرویشی بکنجی در برو بنشین و پس بنگر
جهانداران غلام تو جهان ملک و عقار تو
ترا عاری بود زآن پس شراب از جام جم خوردن
چو شد در جشن درویشی ز خرسندی عقار تو
ز تلخی ترش رویان شد آخر کام شیرینت
چو شور آب قناعت شد شراب خوش گوار تو
ترا در گلستان جان هزارانند چون بلبل
وزین باب ار سخن گویی بود فصل بهار تو
سخن مانند بستانست و ذکر دوست دروی گل
چو بلبل صد نوا دارد درین بستان هزار تو
تو چنگی در کنار دهر و صاحب دل کند حالت
چو زین سان در نوا آید بریشم وار تار تو
چو تیز آهنگ شد قولت، نباشد سیف فرغانی
غزل سازی درین پرده که باشد دستیار تو
سیف فرغانی : قصاید و قطعات
شمارهٔ ۱۰۸ - (و باز بسعدی فرستاده است)
بسی نماند ز اشعار عاشقانه تو
که شاه بیت سخنها شود فسانه تو
ببزم عشق ترشح کند چو آب حیات
زلال ذوق ز اشعار عاشقانه تو
بمجلسی که کسان ساز عشق بنوازند
هزار نغمه ایشان و یک ترانه تو
چو بر رباب غزل پرده ساز شد طبعت
بچنگ زهره بریشم دهد چغانه تو
چو بر بساط سخن اسب خود روان کردی
دمی ز شاه معطل نبود خانه تو
چو دام شعر ترا گشت مرغ جانها صید
میان دانه دلهاست آشیانه تو
کسی که حلقه آن در زند بپای ادب
بیاید و بنهد سر بر آستانه تو
ز شعر تر همه پر کرد خوان درویشی
ادام از آب دهن یافت خشک نانه تو
بنزد تو زر سلطان سفال رنگین است
از آنکه گوهر نفس است در خزانه تو
بدین صفت که ترا سرکش بنان شد رام
مگر عصای کلیم است تازیانه تو
ز جیب فکر چو سر بر کند سخن در حال
چو موی راست شود فرق او بشانه تو
تو بحر فضل و ترا در میانه گوهر نظم
سخن بگو که خموشی بود کرانه تو
از آن ز دایره اهل عصر بیرونی
که غیر نقطه دل نیست در میانه تو
از آن بخلق چو سیمرغ روی ننمایی
که ناپدید چو عنقا شدست لانه تو
ترازویی که گرت در کفی بود دنیا
ز راستی نگراید جوی زبانه تو
ترا که کرسی دل زین خرابه بیرونست
بهشت وار ز عرشست آسمانه تو
بترک ملک دو عالم چهار تکبیرست
یکی نماز تهجد یکی دوگانه تو
ز خمر عشق قدحهاست هریکی غزلت
چو آب گشته روان از شرابخانه تو
نشانه ییست سخنهای تو ولی نه چنانک
بتیر طعنه مردم رسد نشانه تو
ز نفس ناطقه پرس این سخن چو ایامیست
که مرغ روح همی پرورد بدانه تو
بدولت شرف نفس تو عزیز شود
متاع شعر که خوارست در زمانه تو