عبارات مورد جستجو در ۲۳۹۴ گوهر پیدا شد:
سنایی غزنوی : الباب السّابع فصل فی‌الغرور و الغفلة والنسیان و حبّ‌الامانی والتّهور فی امور الدّنیا و نسیان‌الموت والبعث والنشر
اندر صفت بیابان گوید
تنگی راه را صفت بشنو
در رهی نازموده خیره مرو
ره چو سوفار و خار چون پیکان
مار رنگین درو چو توز کمان
تیز و گریان کنندت از گرما
امّ‌غیلان او چو ابن‌ذکا
خاره در تفّ او چو خاره سبک
شوره بر سنگ او چو شاره تُنُک
مرده خاکش ز هجر بی‌آبی
کفنش کرده شوره سیمابی
مهمهش با مهابت ارقم
چون دم ابیض و دل بلعم
شده از تفّ شورهٔ بدرنگ
همچو سیماب ریزه در وی سنگ
سایه یک دم درو نیاسوده
غول و خضرش سراب پیموده
نابسوده برِ هلاکش را
ادهم روزگار خاکش را
پیش چشم و خیال پر کینه
خاک سرمه سراب آیینه
ابر بهمن درو سموم شده
مار بر خاک او چو موم شده
بوده هامون او چو هاویه راست
خاک همچون دل معاویه راست
که نرفتی ز سهم آن هامون
خضر بی‌آب و بی‌دلیل برون
خضر بی‌رهبر اندران صحرا
نتوانست رفت برعمیا
زانکه از روی حقد و پر کینی
راه چون پشت آینهٔ چینی
قمر آنجا طریق گم کرده
شمس در وی شعاع بسپرده
جزع در چشمهاش خوان آرای
غول بر گوشها فقاع گشای
از پی قوت و قوّت مردم
گندمش پر ز نیش چون گزدم
نرگس اندر خیال بود چنین
آفتابی میانهٔ پروین
چشمهٔ آفتاب ابر آلود
تشت شمعی میان تودهٔ دود
گرچه از بهر مهر دل داری
شش درم ساخت کرد دیناری
قلزم قیر و قار تا ابراج
برفشانده تلاطم امواج
صحن بی‌امن او چو خانهٔ بیم
مانده بی‌آب همچو روی یتیم
باد سردش ز دل بریده امید
ریگ گرمش به مرگ داده نوید
تا سمومش صمام گوش آمد
دست او پای‌بند هوش امد
گزدم از خار او کند مسواک
مار افعی درو نیابد خاک
خاک او روی آب نادیده
گل او پشت مردم دیده
نان ندید آنکه ز آب او شد شاد
جان نبرد آنکه دل برو بنهاد
تب زردست رشتهٔ چَه اوی
مرگ سرخست رفتن ره اوی
زین بیابان بسی ترا بهتر
خانه و آب سرد و دیگ کبر
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
خواب عبداللّٰه‌بن عمربن‌الخطّاب
دید یک شب به خواب عبداللّٰه
پدر خویش را عُمر ناگاه
گفت یا میر عادل خوش خوی
حال خود با من این زمان برگوی
با تو ایزد چه کرد بر گو حال
بعد از این مدّت دوازده سال
گفت از آن روز باز تا امروز
در حسابم کنون شدم پیروز
کار من صعب بود با غم و درد
عاقبت عفو کرد و رحمت کرد
گوسفندی ضعیف در بغداد
رفت بر پول و ناگهان بفتاد
گشت رنجور و پای وی بشکست
صاحب وی به دامنم زد دست
گفت انصاف من بده بتمام
که تو بودی امیر بر اسلام
تا به امروز من دوازده سال
بوده‌ام مانده در جواب سؤال
ای ستوده شه نکو کردار
باز پرسند از تو این مقدار
چون چنین بُد خطاب با عمری
چه رود روز حشر با دگری
هان و هان تاز خود نگردی مست
ورنه گردی به روز محشر پست
ای ز انصاف ملک دلکش‌تر
همه کس بر تو خوش رهی خوشتر
آنت خواهم که هرکجا پویند
همه نیکان ترا نکو گویند
بهر رغم ستم‌گرایان را
الکنی کن عمرستایان را
عدل عمّر چو ظلم با عدلت
بذل حاتم چو بخل با بذلت
عدل تایید جاه شاه بُوَد
غبغب اندر گلو چه جاه بود
آن چنان داد کن که از پی داد
کس ز عدل عُمر نیارد باد
خوش بود خاصه از جهانگیران
رحمت طفل و حرمت پیران
آن چنان باد پادشاهی تو
که نخواهد عدوت و خواهی تو
دولتت با دوام مقرون باد
سایل درگه تو قارون باد
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت در حلم و بردباری نوشیروان
حاجبی بُرد جام نوشروان
دید آن شاه و کرد ازو پنهان
دل خازن ز بیم شه برخاست
جام جُستن گرفت از چپ و راست
خازن از بیم جان خود بشتاب
هرکسی را همی نمود عذاب
جان خازن بتافت از پی جام
گشت از بیم شاه خون‌آشام
به امید و به راحت و غم و درد
هرکسی را مطالبت می‌کرد
شاه گفتش مرنج و باد مسنج
بی‌گنه را مدار در غم و رنج
دل خود را به جای خود بازآر
بی‌گنه را بدین گنه مازار
چیست بهتر ز خیره جوشیدن
پرده‌ای بر گناه پوشیدن
کانکه برداشت جام ندهد باز
وانکه دانست فاش نکند راز
شاه روزی میان رهگذری
دزد خود را بدید با کمری
کرد اشارت به خنده بی‌باری
کین از آن جام هست گفت آری
آنت بخشودن اینت بخشیدن
آنت پاشیدن اینت پوشیدن
گبری از دزد برگرفت آن را
نیم از آن بس بُوَد مسلمان را
چکنی پس چو دست رس داری
تو و آزردن و ستمگاری
قفس از جور تو چو بشکستم
رستمی تو من از ستم رَستم
هیچ کوته مدار از این و از آن
به زیان و به سود دست و زبان
به زبان می خراش جانها را
به تبر می‌تراش کانها را
آخرالامر از این خراش و تراش
بانگ مرگت شود به عالم فاش
ظالمی کو به جور شد موصوف
جور او شانه گشت و جان تو صوف
گِرد او بهر نان و آب مگرد
خونش خور گر حلال خواهی خورد
خون صورت همی نگویم من
تو بهانه مریس و کفر متن
خون او خور تو از دعای سحر
که دعای سحر به از خنجر
شاه چون عادلست باید بود
با سپاه و رعیّت از پی سود
روز روشن به جود کوشیدن
شب تاری به راز پوشیدن
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
حکایت در عدل و سیاست و جود پادشاه
روزی از روزها به وقت بهار
رفت محمود زاولی به شکار
دید زالی نشسته بر سرِ راه
رویش از دود ظلم گشته سیاه
بر تن از ظلم و جور پیراهن
از گریبان دریده تا دامن
هر زمان گفتی ای ملک فریاد
چیست این ظلم و چیست این بیداد
چاوشی رفتا تا کند دورش
دید از دور شاه و دستورش
راند محمود اسب را برِ زال
تا همی باز پرسد آن احوال
کاین چه آشوب و بانگ و فریادست
باز گو کز که بر تو بیدادست
گنده پیر ضعیف تیره روان
آب حسرت ز دیده کرد روان
گفت زالی ضعیف و درویشم
کس نیازارد از کم و بیشم
پسری دارم و دو دختر خُرد
پدر هر سه شد دو سال که مرد
از غم نان و جامهٔ ایشان
می‌دوم بر طریق درویشان
خوشه چینم به وقت کِشت و درو
ارزن و باقلی و گندم و جو
سال تا سال از آن بُوَد نانم
تا نگویی که من تن‌آسانم
بر من از چیست جور تو پیدا
آخر امروز را بُوَد فردا
چند از این ظلم و رعیت آزردن
مال و ملک یتیمگان خوردن
بودم اندر دهی مهی مزدور
از برای یکی سبد انگور
دی سرِ ماه بود و من ز نشاط
بستدم مزد تا روم به رباط
پنج ترک آمد از قضا پیشم
خواند از ایشان یکی برِ خویشم
بگرفت آن سبد ز گردن من
من برآوردم از عنا شیون
دیگری آمد و زدم چوبی
تا زمن برنخیزد آشوبی
گفتم این کیست وین که شاید بود
کو برآورد از تن من دود
گفت جاندار شاه محمودست
زین جَزَع مر ترا چه مقصودست
بر خود و جان خود مخور زنهار
راه را پیش گیر و بانگ مدار
من ز گفتار وی بترسیدم
راه اشکار تو بپرسیدم
به سرِ راه تو دویدم تفت
از من آرام و صبر جمله برفت
من ترا حال خویش کردم درس
از دعای من ضعیف بترس
گر نیابم ز نزد تو من داد
در سحر نزد او کنم فریاد
آه مظلوم در سحر بیقین
بتر از تیر و ناوک و زوبین
در سحرگه دعای مظلومان
نالهٔ زار و آه محرومان
بشکند شیر شرزه را گردن
درکش از ظلم خسروا دامن
آنچه در نیم شب کند زالی
نکند چون تو خسروی سالی
گر تو انصاف من نخواهی داد
روزی از ملک خود نباشی شاد
این چه بیرسمی و ستمگاریست
وین چه فرعونی و چه جبّاریست
گرت در ملک عادلی بودی
باد کاهی ز من نبربودی
آخر از حشر یاد باید کرد
شاه را عدل و داد باید کرد
تخت سلطان چه تو بسی دیده‌ست
داد و بیداد هرکس اشنیده‌ست
بگذرد دور عمر تو ناگاه
بر سرِ دیگری نهند کلاه
خورد او مال و تو حساب دهی
اندر آن روز چون جواب دهی
اندر آن روز کی رسد فریاد
مر ترا هیچ بنده و آزاد
ماند محمود زاولی حیران
اندر آن گنده پیر چیره زبان
زار زار از حدیث او بگریست
گفت ما را چنین چه باید زیست
تا نیارد که از رزی انگور
سوی خانه برد زنی مزدور
روز حشر آخر این بپرسندم
بنگر از جهل من چه خرسندم
ملک اگر هست یا نه این چه غمست
بر من این غم ز نام من ستمست
خصم من گر همین زن پیرست
در قیامت مرا چه تدبیرست
زن نگردد اگر ز من خشنود
در قیامت چه زار خواهد بود
گفت آخر نگر کیند ایشان
که نمایند رنج درویشان
زال را پیش خواند و گفت بگوی
آنچه باید ترا مراد بجوی
زار بگریست زال و گفت ای شاه
گرچه دستم ز مال شد کوتاه
به خدا ار به من دهی صد گنج
برنخیزد ز جان من این رنج
خسرو از بهر عدل باید و داد
ورنه هرکس ز پشت آدم زاد
تا چه باید که چون تو باشی شاه
بادی از پیش من رباید کاه
خورد سوگند شهریار جهان
به خدا و پیمبر و قرآن
گفت هر پنج را برآویزم
اسب از اینجای پس برانگیزم
زود هر پنج را بیاوردند
حلقشان سوی ریسمان بردند
هریکی را به گوشه‌ای آویخت
لشکر از دیدگان همی خون ریخت
زال را گفت هان شدی خشنود
از تو بر رهزنان نصیب این بود
باغی از خاص خود بدو بخشید
تا ازو جود و عدل هردو بدید
خسرو کامران چنین باید
تا ازو ملک و دین برآساید
هرکه در ملک و دین چنین باشد
درخور حمد و آفرین باشد
دست انصاف تا تو بگشادی
این جهان بست کلّهٔ شادی
گر تو نیکی کنی جزا یابی
در جهان جاودان بقا یابی
سنایی غزنوی : الباب الثامن ذکرالسطان یستنزل‌الامان
اندر معنی بیداری ملوک و سلاطین و حفظ و بخشش ایشان
شاه محمود زاولی به شکار
رفت روزی ز روزگار بهار
با گروهی ز خاصگان سپاه
کرد نخچیر شاه داد پناه
از برِ شاه آهویی برخاست
که به جستن تو گفتیی که صباست
گرم کرد اسب شاه از پی صید
تا کند مر ورا سبکتر قید
بارهٔ شاه هرچه بیش شتافت
گرد صید دونده کمتر یافت
تا جدا گشت شه ز لشکر خویش
پی آهو ندید در برِ خویش
در پی صید چونکه شد حیران
سوی لشکر ز ره بتافت عنان
بود بیران دهی به ره اندر
از عمارت درو نمانده اثر
شاه را آبدست حاجت کرد
سوی بیرانه ده ارادت کرد
راند باره در آن ده ویران
چون سوی صید آهوان شیران
آمد از بارگی فرو چون باد
اسب دربست و بند خویش گشاد
چونکه فارغ شد از مراد برفت
تا به لشکر رود چو باد بتفت
پس چو نزدیک باره آمد شاه
سوی دیوار باره کرد نگاه
رخنه‌ای دید اندر آن دیوار
خرقه‌ای اندر آن سیاه چو قار
گوشهٔ خرقه از شکاف به در
باد می‌برد زیر و گاه زبر
سر تازانه خسرو اندر آخت
خرقه زان جایگه برون انداخت
خرقهٔ کهنه بر زمین افتاد
بود پوسیده بند او بگشاد
پنج دینار بُد در او موزون
مُهر او کرده نام افریدون
شاه از آن گشت شاد و داشت به فال
با همه خسروی و عزّ و جلال
برگرفت و نهاد اندر جیب
زان گرفتنش هیچ نامد عیب
سیم را چون خدای کرد عزیز
پس تو لابد عزیز دارش نیز
مر عزیزی که یار داری تو
خوار گردی چو خوار داری تو
اندر آن جایگاه بیش نماند
باره را بر نشست و تیز براند
به سلامت بسوی لشکرگاه
باز شد با مراد خرّم شاد
خواست دینار شاه پنج هزار
کرد با آن دُرست یافته یار
جمله را شه به سایلان بخشید
از چنان شه چنین طریق سزید
شاه از آن پس چو زی شکار شدی
هوس آن وطنش یار شدی
اسب راندی در آن خرابه چو باد
کردی آن روزگار و آن زر یاد
هرکه او خرّمی ز جایی دید
طبعش آن جایگاه را بگزید
چون بدان جایگاه باز رسید
خرّمی در دلش فراز رسید
تا نبیند دلش نیارامد
زانکه دل با مراد یار آمد
خواجه این خرده را مگردانی
خو پذیر است نفس انسانی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
حکایت
آن شنیدی که در حد مرداشت
بود مردی گدای و گاوی داشت
از قضا را وبای گاوان خاست
هرکرا پنج بود چار بکاست
روستایی ز بیم درویشی
رفت تا بر قضا کند پیشی
بخرید آن حریص بی‌مایه
بدل گاو خر ز همسایه
چون برآمد ز بیع روزی بیست
از قضا خر بمرد و گاو بزیست
سر برآورد از تحیّر و گفت
کای شناسای رازهای نهفت
هرچه گویم بود ز نسناسی
چون تو خر را ز گاو نشناسی
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
حکایت و ضرب‌المثل
آن شنیدی که از کم آزاری
رندی اندر ربود دستاری
آن دوید از نشاط در بستان
وین دوان شد به سوی گورستان
آن یکی گفتش از سرِ سردی
که بدیدم سلیم دل مردی
تو بدین سو همی چه پویی تفت
کانکه دستار برد زان سو رفت
مرد دستار برده فصلی گفت
نیک بشنو کهآن به اصلی گفت
گفت ای خواجه گرچه زان سون شد
نه ز بندِ زمانه بیرون شد
چه دوم بیهده سوی بستان
خود همی یابمش به گورستان
من همین یک دو روز صبر کنم
روی در روی این دو قبر کنم
که بدین جا خود از سرای مجاز
مرگ سیلی‌زنانش آرد باز
زود باشد که از سرای سپنج
آورندش به پیش من بی‌رنج
آنکه راز دل و نهان داند
داد من زو به جمله بستاند
تا بدین سان که کرد ما را عور
عوری خود بیند اندر گور
از چنین اقربا چه اندیشی
تا خوشی چیست در چنین خویشی
اصل دین چون علَم بلند کند
با چنین اصل ریشخند کند
خویش ناخوش به سوی من به مثل
هست موی زهار و موی بغل
بر کنی بد رها کنی ناخوش
تیره زو آب و گنده زو آتش
قیمتی در قیامت ایمانست
نه نسب‌نامهای انسانست
تخمهای که شهوتی نبود
بَرِ آن جز قیامتی نبود
نبود روز حشر نوبت طین
نوبت دین بود به یوم‌الدّین
باش تا بگسلد به وقت نشور
نسلهای جهان ز صدمت صور
چکنی خویشی کسی که عیان
ببرد آبت ار نیابد نان
گر شره سوی جانش حمله برد
بچه را لقمه سازد و بخورد
مثل خویش بد چو دهقانست
دست او پای‌بند اقرانست
تا بود سایه هست زیر درخت
چون فرو ریخت برگ بندد رخت
خرمنش چون ز دانه باشد پُر
پشک اشتر نمایدش چون دُر
سالی ار هیچ خشکی آغازد
زود دهقان پزشکی آغازد
ننگ بر شد بر آسمان برین
نام گم شد چو نم نیافت زمین
برزگر رفت و نان و دوغ ببرد
ماله و جفت و داس و یوغ ببرد
با چنین قوم چون کنی خویشی
گر نه برخیره سغبهٔ خویشی
یار آن باش کت کند یاری
شب مستی و روز هشیاری
سنایی غزنوی : الباب التاسع فیالحکمة والامثال و مثالب شعراء‌المدّعین ومذّمة‌الاطباء والمنجّمین
التمثیل فی احوال المنجّم الجاهل عندالملک العالم
بود وقتی منجّمی کانا
همچو اهل زمانه نابینا
پادشاهی ورا به خدمت خواند
گاه و بی‌گاه پیش خود بنشاند
پادشا مر ورا سؤالی کرد
مشکلش از ره محالی کرد
پادشا زیرک و جهان‌بین بود
ظاهر و باطنش پر از دین بود
گفت روزی برای خود بگزین
رو به تقویم حال خویش ببین
آن زمان کت همه کمال بُوَد
کوکب نحس در وبال بُوَد
طالعت را همه شرف باشد
حال تو بر تو منکشف باشد
هیچ نکبت نباشدت پیدا
خیز و دل شادمانه پیش من آ
تاترا خلعتی دهم در خور
تا شود فقر و فاقه‌ات کمتر
مرد ابله برفت و روز گزید
وآنچه مقصود شاه بود ندید
بامدادی بَرِ شه آمد زود
که از آن بهترینش روز نبود
شاه چون دید مرد را دلشاد
صد در از رنج و غم برو بگشاد
گفت در حال گردنش بزنید
بسته ویرا ز پیش من بکشید
مرد دژخیم مر ورا بکشید
برد واندر زمان سرش ببرید
می ندانست روز نیک از بد
بود تقلید امام او نه خرد
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر تفضیل سخن خویش گوید
از همه شاعران به اصل و به فرع
من حکیمم به قول صاحب شرع
شعر من شرح شرع و دین باشد
شاعر راست گوی این باشد
قسم من دان ز جملهٔ شعرا
از پیمبر من از خدای آلا
قدر من کم کند عدو گه گاه
چون دبیران ز نقش بسم‌اللّٰه
کی شود ز آفت دبیر و قلم
قدر بسم‌اللّٰه از دو مُدبر کم
کس بنگرفت ماهی از تابه
دیو باشد مقیم گرمابه
حایض او من شده به گرمابه
ماهی او من طپیده در تابه
مرغ خانه که اندر آب افتاد
دان که در ورطهٔ عذاب افتاد
بندهٔ دین و چاکر ورعم
شاعری راست گوی و بی‌طمعم
همچو آبم به هرکجا باشم
تا نیابی گران‌بها باشم
من شناسم که چیست نور شراب
که بسی خورده‌ام غرور سراب
آب نایافته گران باشد
چون بیابند رایگان باشد
آب چون کم بود به جان جویند
چون بیابند کون بدان شویند
آنگهی کاب را عزیز کنند
در زمان جای او گمیز کنند
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
التمثیل
از پی نای و چنگ بوالخداش
خانه‌ای تنگ ساخت بوالنباش
تا همی گربه نای دارد و چنگ
موش را چیست به ز خانهٔ تنگ
تا بود گربه مهتر بازار
نبود موش جلد دوکان‌دار
تا بود گربه در کمان کمین
موش را گلشن است زیر زمین
تیز کرده است ای خردمندان
گربهٔ مرگ چنگل و دندان
تا کرا همچو موش دریابد
سوی جانش چو گربه بشتابد
اندرین کارگه به روز و به شب
چنگلش تاب‌دار و جان در تب
چون ز تاب و تبت کشید به دم
از وجودت ربود سوی عدم
می‌نوازد همی ترا الحق
آن طبیب طمع خر احمق
می‌نداند ز روی کم عقلی
پشت معنی نمود بی‌نقلی
چنگ و دندان چو مرگ دریازد
موش را گربه هیچ ننوازد
پیشوای کسی که بنده بُوَد
پند او از نبی بسنده بُوَد
با تن دردناک و با دل ریش
نرسد کس به کامهٔ دل خویش
سنایی غزنوی : الباب العاشر فی سبب تصنیف الکتاب و بیان کتابة هذا الکتاب رعایة لذوی الالباب
اندر افتخار خویش فرماید
ذم شنیدی ز مرغ عیسی‌رو
مدحم اکنون ز آفتاب شنو
گرچه چون من سخنگزاری نیست
بهتر از شاه گوش داری نیست
ورچه زین به سخن گزارد شاه
چشم دارم که گوش دارد شاه
خود چه گویم که در سپید و سیاه
نیک دانم که نیک داند شاه
همچو شمس است شعر من تابان
لیک جرمش در آسمان پنهان
مثلّ مادح تو چون جانست
فعل پیدا و ذات پنهانست
نافه و نحل و پیله را مانم
که ز پیدا بهست پنهانم
مه که خورشید را برو بندند
چون جدا گشت ازو برو خندند
بر کهی کز مهان نهان باشد
گر بخندند جای آن باشد
باشد از دور خوش به گوش مجاز
از من آوازه وز دهل آواز
خاصه سست و ضعیفم و واله
چون دل نافه و تن ناقه
چون نباشد بر اوج گردون مه
پس عُطارد همیشه تنها به
همچو ابرم ز دست مشتی گل
آب در چشم و آتش اندر دل
آب و آتش ز دیده و دل من
غرقه دارد همیشه منزل من
باد در زیر امر و فرمانت
ملک هم گوشهٔ سلیمانت
عقل و فرهنگ و جود دین تو باد
نقش جاوید بر نگین تو باد
آفریننده باد یار ترا
کافرید او بزرگوار ترا
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۲۴
آن کودک نعل‌بند داس اندر دست
چون نعل بر اسب بست از پای نشست
زین نادره‌تر که دید در عالم بست
بدری بسم اسب هلالی بربست
مهستی گنجوی : رباعیات
رباعی شمارۀ ۶۱
چون زور کمان در بر و دوش تو رسد
تیرش به لب چشمهٔ نوش تو رسد
گوئی زهش از حدیث من تافته‌اند
زیرا که به صد حیله به گوش تو رسد
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۴
آن قصر که بهرام درو جام گرفت،
آهو بچه کرد و روبَهْ آرام گرفت؛
بهرام که گور می‌گرفتی همه عمر،
دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۵
مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ توس،
در چنگ گرفته کلّهٔ کیکاوس،
با کلّه همی‌گفت که: افسوس، افسوس!
کو بانک جَرَس‌ها و کجا نالهٔ کوس؟
خیام : گردش دوران [۵۶-۳۵]
رباعی ۵۶
آن قصر که بر چرخ همی‌زد پهلو،
بر درگهِ او شهان نهادندی رو،
دیدیم که بر کنگره‌اش فاخته‌ای
بنشسته همی‌گفت که: «کوکو، کوکو؟»
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۶۵
دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد،
کاو گِل به لگد می‌زد و خوارش می‌کرد،
وان گِل به زبانِ حال با او می‌گفت:
ساکن، که چو من بسی لگد خواهی‌خورد!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۷۱
در کارگه کوزه‌گری کردم رای،
بر پلهٔ چرخ دیدم استاد به‌پای،
می‌کرد دلیر کوزه را دسته و سر،
از کَلّهٔ پادشاه و از دست گدای!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۷۲
این کوزه چو من عاشق زاری بوده‌است،
در بندِ سرِ زلفِ نگاری بوده‌است؛
این دسته که بر گردن او می‌بینی:
دستی است که بر گردن یاری بوده‌است!
خیام : ذرات گردنده [۷۳-۵۷]
رباعی ۷۳
در کارگهِ کوزه‌گری بودم دوش،
دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛
هر یک به زبانِ حال با من گفتند:
«کو کوزه‌گر و کوزه‌خر و کوزه‌فروش؟»