عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
دلم فریفتهٔ آن شمایل عربیست
که شکل و شیوه او را هزار بوالعجبیست
خیال لعل لبش در درون سینه من
چو باده در دل پر خون شیشهٔ حلبیست
بکشت فتنهٔ چشمش مرا و می‌بینم
که همچنان نظرش سوی من به بولعجبیست
مرید پیر مغانم که شیخ هر قومی
میان قوم چو اندر میان فرقه نبیست
مخار پای دل رهروان به خار جفا
که این طریقهٔ بد راه و رسم بولهبیست
مرو ز راه ادب تا بلندبخت شوی
که شوربختی مردم ز راه کم ادبیست
کجاست بانی قصر ارم که ترکیبش
به قصر شاه کنون خشت شرفهٔ طنبیست
ز جام لم یزلی جرعه‌ای به من دادند
مگوی مستی من ذوق بادهٔ عنبیست
مکن ز گردش دوران شکایت ابن حسام
که عادت فلک دون پرست منقلبیست
برو به آب قناعت بشوی دست طمع
که بیش حرمت مردم ز فرط کم طلبیست
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
به جرعه ای که ز جام جهان نما بخشند
کرشمه ایست که صد جام جم به ما بخشند
نصیبه ای به گدایان مگر حواله شود
در ان مقام که صد گنج بی بها بخشند
به تیغ غمزه ی خوبان بنه سر تسلیم
که کشتگان چنین تیغ را بقا بخشند
زغیر قطع نظر کن که چشم ان داری
که از مکاشفه ی وحدتت لقا بخشند
اگر تو گوشه ی چشمی به ما کنی شاید
زخاک پای تو انجا که توتیا بخشند
دلا بیا که زدیوان فضل او روزی
کرام او به کرم رقعه ای به ما بخشند
اگرچه درگه لطف تو منزل جودست
پدید نیست که این منزلت کرا بخشند
به کوی دوست به دریوزه آید ابن حسام
بود که خلعت خاصی بدین گدا بخشند
مراکه غرقه ی دریای جرم و عصیانم
مگر به عصمت مردان آشنا بخشند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
اگر ساقی به بزم ما قلندر وار بنشیند
بسا صوفی که اندر حلقه ی خمّار بنشیند
به زاریّ دل زارم ترا ای دل نیازارم
کزان زاری ترا بر دل مباد آزار بنشیند
به عزم رفتن از مجلس به هر باری که برخیزی
از آن برخاستن بر دل مرا صدبار بنشیند
چو خشم فتنه انگیزش کند مستی و مستوری
نماند هیچ زاهد راکه او هشیار بنشیند
کسی در معرض مردان برآرد نام منصوری
که برخیزد زسر و آنگه به پای دار بنشیند
کسی در دیده ی مردم بود چون مردم دیده
که همچون دیده ی گلگون میان خار بنشیند
دل ابن حسام از رنج و از تیمار بیمار است
مگر دلبر به تیمار دل بیمار بنشیند
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰
دانی چه گفت سالک خمّار خانه دوش
بشنو نصیحت از نفس پیر می فروش
با درد ما بساز و ز درمان سخن مگوی
صوفی شو و ز راه صفا دُرد ما بنوش
یا حسن ما مشاهده کن یا نظر ببند
یا یاد دوست کن به زبان یا به لب خموش
انکار سالکان طریقت صواب نیست
در سلک ما درآی و در انکار ما مکوش
اینجا ریا و دلق مزوّر نمی خرند
بیزارم از عبادت زهّاد خودفروش
تا عیب تو بپوشی به زیر خاک
بنیان غیب،عیب ترا کرد خاکپوش
چون پنبه گشت موی بناگوش ما سپید
تا بر کشیم پنبه ی غفلت ز گوش هوش
ابن حسام قافله از پیش می روند
وز پس به الرحیل ندا می کند سروش
واپس چه خفته ای که فغان می کند درای
در پیش راه دور،جرس می زند خروش
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۰
تا شمع جمال تو بر افروخت به مَجمَع
بنشست شعاع نظر شمع مشعشع
خورشید ز رخسار تو در عین حجابست
تا باز شد از پرتو رخسار تو بُرقع
واعظ فزع روز قیامت که بیان کرد
گر بخت جوان بادی و از عمر تمتع
خاک در آنم که به روبند حواری
هِجرانُکَ ذا مِن فَزع الاَکبَرِ افزَع
در ره به ادب باش وتواضع که به هر گام
خاک در او را به سر ریشه ی مقنع
زاهد نفس سوختگان سرد نباشد
فرقیست به زیر پی و تاجیست مرصّع
هان ابن حسام این دو نفس فرصت ایام
پرهیز که آتش نزنندت به مرقع
برخور ز جوانی و تمتُّع طلب از عمر
در یاب و مکن تکیه برین عمر مودّع
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱۴
الا یا ساقی البَزم الحَقیق
أدر کأسأ دهاقاً من رحیق
شرابٌ سائقٌ للشاربینا
تشابه لونها لون العقیق
وفکُر خیال لعلکَ لی دقیقً
دقیقُ الفکر فی فکر الدّقیق
مرادک واسعً فاطلب تَجدها
فإنَّ الکسل آتٍ باالمضیق
مشاهدهُ الحبیب مجاهدات
وصالُ الحلِّ فی فجٍ عمیق
عقیقی لیس فی الدنیا عتیق
فمالی لا اری فیها عنیق
رفیقی تطلب الدُّنیا و رفقاً
و لیس لها التَّرفق باالرَّفیق
تأملها و لا منها تألم
و کن فیها کأبناء الطَّریق
رجال ٌ أذ رؤا دنیا دَنیّا
تأمل کیف قنعوا بالسَّویق
فحاذر مکرها یابن الحسام
وکالحسَّان و واثقٌ بالوثیق
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۵
بیا بیا که دل بسته را گشاد دهیم
بیار باده که غم های دل به باد دهیم
غمی که مونس دیرینه بود در دل ما
اگر ز یاد برفت آن غمش به یاد دهیم
به وقت نزع فریدون نگر به سام چه گفت
که وقت شد که قبادی به کیقباد دهیم
روان خفته ی نوشیروان چه می گوید
که بهتر است که انصاف و عدل و داد دهیم
زبان بسته ی طایی به رهروی خوش گفت
که توشه ای بطلب تا که مات زاد دهیم
سروش غیب ندا می کند به ابن حسام
که ناامید چرایی که ما مراد دهیم
همین کرشمه تمامم که دوش ساقی گفت
وظیفه ای است مقرر ترا زیاد دهیم
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۴
گران جانی مکن جانا و بشنو
مکن تکیه برین چرخ سبک رو
میفکن عشرت امشب به فردا
که روز نو بیارد روزی نو
چو نتوان خورد بیش از روزی خویش 
رها کن تا توانی این تک و دو
بقا و ملک اگر پاینده بودی 
که دادی تخت کیخسرو به خسرو
تو چون طبل تهی دایم بفریاد
زمانه می زند طبل روا رو
دلا بیرون شو ار کاری نداری 
برون شو بایدت از خود برون شو
غلام همت آنم که پیشش
نسنجد حشمت دنیا به یک جو
شب ار در زاویه نبود چراغت
بمان تا مشعل ماه افکند ضو
بس است ابن حسام اینک که افتاد
ز مهر ماه رویان بر تو پرتو
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵
دل را حضور نیست دمی بی حضور او
خرم دلی که شاد بود با سرور او
پویندگان وادی ایمن توقُّفی
باشد که لمعه ای بدرخشید ز نور او
سالک به اهتمام ارادت وصال یافت
موسی و ذرّه ای ز تجلّی و طور او
درس زبور عشق به عشّاق می دهند
داوود را ترنّم زیر زبور او
آن را که در بهشت لقا وعده کرده اند
او را چه التفات به حور و قصور او
اسرار دنیوی چه متاعیست پر غرور
هان تا مگر نفریبد غرور او
ابن حسام تا نشوی ملتغت به غیر
پرهیز کن ز آتش قهر غیور او
ابن حسام خوسفی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۷۸
کدام زهد و چه تقوی که خالی از خللی
نکرده ام من مسکین به عمر خود عملی
عجب مدار ز لخشیدنم به حشر که من
نرفته ام قدمی بر بساط بی زللی
نَشُسته ام به همه عمر بر خلاف هوی
سواد خال خجالت ز چهره املی
به گرد موکب چابک رکاب ره نرسد
عنان به دست هوی داده ای چو من کِسِلی
نظر چگونه فتد بر تجلِّیات جلال
چو در مباصره باشد بهر طرف سبلی
عروس حسن عمل زینت آن زمان یابد
که هم ز کسوت تقوی درو کشی حللی
عنایت ار نبود دستگیر ابن حسام
چگونه راه رود پای بسته در وحلی
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
قاضی پسرش در رمضان خورد شراب
وآنگه به لواط کرد بیچاره شتاب
ای زمره اسلام بگویید جواب
کافر به اگر چنین مسلمان خراب
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۱
زادی که ره دراز می باید رفت
با روزه و با نماز می باید رفت
ترکیب تو چون ز خاک پرداخته اند
ای خال به خاک باز می باید رفت
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
در خانه خود به کمترین مایه قوت
بیچاره به سر کنی به صد صبر و سکوت
بر سفره مردم نکشی دست به لوت
تا پر نکنی شکم به سان الموت
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۶
ای هزل تمام هیچ و هازل همه هیچ
زنهار . چه زنهار که در هزل مپیچ
قولی که نه دین و شرع باشد مپسند
راهی که به سوی حق نباشد مپسیچ
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۱
نوک قلمت که مشک از او می بارد
بر صفحه گل عنبر تر بنگارد
برنامه هستی قلم انصافت
بنشاند عدل و ظلم از او بردارد
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
لطفت همه کارهای او نیکو کرد
آری همه کارهای ما نیک او کرد
او نیکو کرد و ما همه بد کردیم
ما را به نکو کاری خود بدخو کرد
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۰
بیچاره حسود بی بصر خواهد شد
چون کور شده است کورتر خواهد شد
از زیر و زبر چو گویمش کان فلکی
مانند فلک زیر و زبر خواهد شد
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۴
گر چه به قلم کام بسی دانی راند
وز نوک قلم مشک توانی افشاند
چون نامه خویشتن بباید خواندن
منویس کتابتی که نتوانی خواند
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۸
آنها که شراب را حکیمانه خورند
سرطست که می به شرط پیمانه خورند
اکنون که حرام شد حکیمان نخورند
پیمانه چو باشد اهل پیمانه خورند
ابن حسام خوسفی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۰
آن کس که عمل به جز مجازی نکند
در خدمت محمود ایازی نکند
از مردم دیده کی پذیرند نماز
تا خرقه به خون دل نمازی نکند