عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : بخش اول
المقالة الاولی
سالک آمد تا جناب جبرئیل
همچو موری مرده پیش زنده پیل
گفت ای سلطان اسرار علوم
نقش غیب الغیب را جان تو موم
ای برادر خواندهٔ خیل رسل
مهدی اسلام و هادی سبل
هم تو روح القدس و هم روح الامین
هم امین وحی رب العالمین
هم اولوالعزم از تو رفته پیش صف
هم گرفته مرسلین از تو شرف
حامل قرآن و تورات و زبور
صد کتاب آورده از حق جمله نور
خانهٔ خاص تو خدر کبریا
منزل پاک تو جان مصطفی
صد هزاران پر طاوسی تراست
در مقام قدس قدوسی تراست
انبیا را ترجمانی کردهٔ
شرح صد عالم معانی کردهٔ
عاجزم وز خان و مان افتادهام
بی سرو بن در جهان افتادهام
در دلم دردیست ار درمانش هست
چاره کن چون رگی باجانش هست
جبرئیلش گفت راه خویش گیر
در سلامت رو صلاحی پیش گیر
ما درین دردیم همچون تو مدام
تو برو خود درد ما ما را تمام
یک مقام خاص دارم از هزار
بیشتر زان نبودم یک ذره بار
گر به انگشتی کنم زانجا گذر
همچو انگشتم بسوزد بال و پر
این دمم سدره ست باری منتها
تا کیم آید خبر از مبتدا
بر من از هیبت که آید هر نفس
شرح نتوان داد آن با هیچکس
زانکه کس طاقت ندارد آن سماع
زان کند هر دوجهان جان را وداع
تا که حمال کلام او شدم
ذره ذره ز احترام او شدم
نه توانم بار آن هرگز کشید
نه توانم ذل بی آن عز کشید
زین همه هیبت که بر جان منست
آنچه بس پیداست پنهان منست
من نیم از خوف شاد او هنوز
می نیارم کرد یاد او هنوز
تو سر خود گیر کاینجا راه نیست
ورنه سر زن چون سرت آگاه نیست
سالک آمد پیش پیر راهبر
قصهٔ خود بازگفتش سر بسر
پیر گفتش هست جبریل امین
روح یعنی امر رب العالمین
ذرهٔ گر جبرئیلی بایدت
امر را جانی سبیلی بایدت
مدتی جبریل طاعت کرد و کار
سال آن هفتاد ره هر یک هزار
تا خدا را یاد کردن زهره داشت
پیش از آن دایم خموشی بهره داشت
باز همچندان که اول کرد کار
تا که حاجت خواه شد از کردگار
عمرها در طاعت و در راه شد
تا بنامش خواند و حاجت خواه شد
این همه اورا چو میبایست کرد
تو چه خواهی کرد ای فرتوت مرد
جبرئیل از بعد چندین ساله کار
یافت گنج یاد کرد کردگار
تو زننگ خویش نندیشی دمی
بر تهور نام او گوئی همی
یاد او مغز همه سرمایهاست
ذکر او ارواح را پیرایهاست
گر ملایک را نبودی یاد او
نیستندی بندهٔ آزاد او
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
چون ز لیلی گشت مجنون بی قرار
روز و شب در شهر میگردید خوار
گفت لیلی را کسی کان خیره مرد
جمله گرد شهر میگردد بدرد
گفت اگر در عشق باشد استوار
یک دمش با شهر گردیدن چکار
بعدازان شد سر بصحرا در نهاد
پای ناکامی بسودا در نهاد
گشت میکردی بصحرا ژاله بار
از سرشکش گشته صحرا لاله زار
گفت لیلی هست او در عشق سست
نیست صحرا گشتن از عاشق درست
بعدازان در ناتوانی اوفتاد
مردن او را زندگانی اوفتاد
بودش از بی طاقتی بیم هلاک
زار میخفتی میان خار و خاک
گفت لیلی نیست او در عشق زار
یک نفس با خواب عاشق را چه کار
بعدازان شد عشق لیلی غالبش
گم شد از مطلوب جان طالبش
یکدمش فریاد واویلی نماند
از قدم تا فرق جز لیلی نماند
تن فرو داد و چنان در کار شد
کز وجود خویشتن بیزار شد
دل ز دستش رفت و در خون محو گشت
جمله لیلی ماند مجنون محو گشت
گر همی بودیش میل صد طعام
خواندی آن جمله لیلی را بنام
از زفانش البته هرگز یکدمی
نامدی بیرون به جز لیلی همی
در نمازش ای عجب بی عمد او
ذکر لیلی آمدی الحمد او
در تشهد در رکوع و در سجود
نام لیلی بودی او را در وجود
گر نشستی هیچ و گر برخاستی
زو همه لیلی و لیلی خواستی
این خبر گفتند با لیلی مگر
گفت اکنون عشقش آمد کارگر
تا که در گنجید چیزی دیگرش
می نیامد عشق لیلی در خورش
چون کنون برخاست اوکلی ز دست
عشق من کلی بجای او نشست
گنجدی در عشق اگر درگنجدی
عاشق این جاسنجدی کم سنجدی
تا بود یک ذره از هستی بجای
کفر باشد گر نهی در عشق پای
عشق در خود محو خواهد هر که هست
ورنه نتوان برد سوی عشق دست
هرکه انگشتی برد آنجایگاه
همچو انگشتی بسوزد پیش راه
عشق از فانی توان آموختن
فانی آنجا کی تواند سوختن
گر تو پیش عشق فانی میروی
غرق آب زندگانی میروی
ور ز هستی میبری یک ذره تو
تا ابد زان ذره مانی غره تو
تا بود یک ذره هستی در میان
برکناری از صفای صوفیان
صوفئی نتوان بکسب اندوختن
در ازل آن خرقه باید دوختن
عطار نیشابوری : بخش اول
الحكایة و التمثیل
پیره زالی برد پیش بوسعید
کودکی را تا بود او را مرید
آن جوان در کار مرد آمد ولیک
زرد گشت و ناتوان از ضعف نیک
برگ بی برگی و بی خویشی نداشت
طاقت خواری و درویشی نداشت
خاست مرد و شیخ را گفت این زمان
صوفیم ناکرده کردی ناتوان
خواستم تا صوفئی گردانیم
همچو خویش از خویشتن برهانیم
تو مرا در دام مرگ انداختی
کار من جمله ز برگ انداختی
گفت چون صوفی نشاند بوسعید
صوفی او چون تو باشد ای مرید
لیک چون صوفی نشاند کردگار
لاجرم چون بوسعید آید بکار
هرچه آن از من رود چون من بود
دوست از من گر رود دشمن بود
راست ناید صوفئی هرگز بکسب
خر کجاگردد بجد و جهد اسب
لیک اگر دولت رسد ازجای خویش
یک خر عیسی بود صد اسب بیش
جد وجهدت را چو رای دیگرست
صوفئی کردن ز جای دیگرست
جد وجهدت بی ثوابی کی بود
لیک گنجشگی عقابی کی بود
گر همه عالم ثواب تو بود
تا تو باشی تو عذاب تو بود
صوفئی سنگیست مبهوت آمده
سنگ رفته لعل و یاقوت آمده
تا بذات اندر تبدل نبودت
جزو باشی ذات تو کل نبودت
در حقیقت گرچه توکل آمدی
لیک این ساعت همه ذل آمدی
گر شود ذل تودر کل ناپدید
تو بکلی کل شوی ذل ناپدید
ور بماند ذرهٔ از ذل تو
پس بود آن ذره ذلت غل تو
هست صوفی ذل در کل باخته
ذل و کل در کل کل انداخته
کل کل در کل کلات آمده
بی صفت بی فعل و بی ذات آمده
پای ناگاهی فرو رفتن بگنج
پیشهٔ نبود که آموزی برنج
هست صوفی مرد بی رنج آمده
پای او ناگاه در گنج آمده
صوفئی باید ترا اندیشه کن
تا که دانی گنج یابی پیشه کن
لیک جد و جهد میباید ترا
تادر این گنج بگشاید ترا
زانکه در راهی که سلطانان گنج
گنجها دیدند بی رنج و برنج
صد نشان دادند ازان ره پیش تو
تا بجنبد نفس کافر کیش تو
سر بدان راه آور و مردانه وار
گنج میجو با دلی پرانتظار
زانکه در راهی که گنج آنجا نهند
هیچ نبود شک که رنج آنجا نهند
گر تو در راهی دگر پویندهٔ
گنج نیست آنجا که تو جویندهٔ
در رهی رو کان نشانت دادهاند
جهد کن تا سر بدانت دادهاند
جهد میکن روز و شب در کوی رنج
بو که ناگاهی ببینی روی گنج
هان و هان گر گنج دین بینی تو مست
ظن مبر کز جهد تو آمد بدست
زانکه آنجا جهد را مقدار نیست
گنج را جز گنج کس بر کار نیست
هرکرا بنمود آن محض عطاست
وانکه را ننمود از حکم قضاست
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
بود شاهی را غلامی سیمبر
هم ادب از پای تا سر هم هنر
چون بخندیدی لب گلرنگ او
گلشکر گشتی فراخ از تنگ او
ماه را خورشید رویش مایه داد
مهر را زلف سیاهش سایه داد
دام مشکینش چوشست انداختی
جان بهای و دل ز دست انداختی
راستی از بس کژی کان شست بود
صیدش از هفتاد فرقت شست بود
ابروی او در کژی طاق آمده
راستی محراب عشاق آمده
مردمی چشم او در جادوئی
ترک تازش در میان هندوئی
از میانش بود دل در هیچ و بس
وز دهانش روح در ضیق النفس
لعل او را وصف کردن راه نیست
زانکه کس از آب خضر آگاه نیست
این غلام دلربای جان فزای
پیش شاه خویش استادی بپای
از قضا روزی مگر در پیش شاه
کرد بسیاری همی در خود نگاه
شاه حالی دشنهٔ زد بر دلش
جان بداد و آن جهان شد منزلش
پس زفان در خشم او بگشاد شاه
گفت تا چندی کنی بر خود نگاه
گه علم میبینی و بازوی خویش
گه نظاره میکنی بر موی خویش
گه کنی در پا و در موزه نگاه
گه نهی از پیش و گاه از پس کلاه
گه شوی مشغول در انگشتری
خودپرستی تو و یا خدمت گری
چون چنین تو عاشق خویش آمدی
بهر خدمت از چه در پیش آمدی
ترک خدمت گیر و خود را میپرست
بعدازین برخیز و با خود کن نشست
دعوی خدمت کنی با شهریار
خود ز عشق خویش باشی بی قرار
گرچه خود را سخت بخرد میکنی
در حقیقت خدمت خود میکنی
من ز تو بر مینگیرم یک نظر
تو زخود دیدن نمیآئی بسر
مردم دیده چو خود بینی نکرد
جای خود جز دیده میبینی نکرد
کار نزدیکان خطر دارد بسی
چون تواند جست نزدیکی کسی
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
گفت روزی شبلی افتاده کار
در بردیوانگان شد سوکوار
دید آنجا پس جوان دیوانهٔ
آشنا با حق نه چون بیگانهٔ
گفت شبلی را که مردی روشنی
گر سحرگاهان مناجاتی کنی
از زفان من بگو با کردگار
کوفکندی در جهانم بی قرار
دور کردی از پدر وز مادرم
ژندهٔ بگذاشتی اندر برم
پردهٔ عصمت ز من برداشتی
در غریبی بی دلم بگذاشتی
کردی آواره ز خان و مان مرا
آتشی انداختی در جان مرا
آتش تو گرچه در جانم خوشست
برجگر بیآییم زان آتشست
بستی از زنجیر سر تا پای من
تا رهائی یابم ازتو وای من
گر ترا گویم چه میسازی مرا
در بلای دیگر اندازی مرا
نه مرا جامه نه نانی میدهی
نان چرا ندهی چو جانی میدهی
چند باشم گرسنه این جایگاه
گر نداری نان زجائی وام خواه
این بگفت وپارهٔ شد هوشیار
بعد از آن بگریست لختی زار زار
گفت ای شیخ آنچه گفتم بیشکی
گر بگوئی بو که درگیرد یکی
رفت شبلی از برش گریان شده
در تحیر مانده سرگردان شده
چونب رون رفت از در آن خانه زود
دادش آواز از پس آن دیوانه زود
گفت زنهار ای امام رهنمای
تانگوئی آنچه گفتم با خدای
زانکه گر با او بگوئی اینقدر
زآنچه میکرد او کند صد ره بتر
من نخواهم خواست از حق هیچ چیز
زآنکه با او درنگیرد هیچ نیز
او همه با خویش میسازد مدام
هرچه گوئی هیچ باشد والسلام
دوستان را هر نفس جانی دهد
لیک جان سوزد اگر نانی دهد
هر بلا کین قوم راحق داده است
زیر آن گنج کرم بنهاده است
عطار نیشابوری : بخش دوم
الحكایة ‌و التمثیل
خواجه‌ای در شهر ما دیوانه شد
وز خرد یکبارگی بیگانه شد
نه لباسی بودش و نه طعمهٔ
کس ندادش لقمهٔ بی لطمهٔ
بود پنجه سال تادیوانه بود
در زفان کودکان افسانه بود
سیم رفته روی چون زر مانده
در بدر در خاک هر درمانده
دیده پرخون دل پر آتش آمده
لب فرو بسته بلاکش آمده
دید یک روزی جوانی تازه را
خویشتن آراسته آوازه را
پای در مسجد نهاد آن سرفراز
کان جوان را بود هنگام نماز
پیر دیوانه بدو گفت ای پسر
در رو ودر رو هلا زین زودتر
زانکه من دررفتهام بسیار هم
کردهام چون تو بسی این کار هم
هم نمازی بودم وهم حق پرست
تاثریدی این چنینم درشکست
گر چو من شوریده دین میبایدت
ور ثریدی این چنین میبایدت
پای در نه زود تا دستت دهند
نه بهر وقتی که پیوستت دهند
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
این سخن نقلست در قوت القلوب
زان بزرگ پای دین پاک از عیوب
گفت هر روز ازملایک عالمی
سوخته گردد ز نور حق همی
ز ابتداتا انتهای روزگار
چند دانی نسل آدم را شمار
راست هم چندان بهر روزی ملک
از سماک انگشت گردد تا سمک
میبسوزند این همه روحانیان
پس دگر میآید آنگه در میان
ای عجب هر روز چندین سوخته
خیل دیگر خویشتن بر دوخته
چون ملایک حاضر و جمع آمدند
سر بسر پروانهٔ شمع آمدند
این همه هر روز میسوزند پاک
دیگران در آرزوی آن هلاک
تاملک کردند آدم را سجود
عشقشان یک ذره آمد در وجود
ره بحق چون جان آدم یافتند
تا ابد در خدمتش بشتافتند
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
کاملی گفتست آن بیگانه را
کاخر ای خر چند روبی خانه را
چند داری روی خانه پاک تو
خانه چاهی کن برافکن خاک تو
تا چو خاک تیره برگیری ز راه
چشمهٔ روشن برون جوشد ز چاه
آب نزدیکست چندینی متاب
چون فرو بردی دو گز خاک اینت آب
کار باید کرد مرد کار نیست
ورنه تا آب از تو ره بسیار نیست
ای دریغا روبهی شد شیر تو
تشنه میمیری ودریا زیر تو
تشنه ازدریا جدائی میکنی
بر سر گنجی گدائی میکنی
ای عجب چندان ملک در دردورنج
بر سر گنجند و میجویند گنج
تا نیامد جان آدم آشکار
ره ندانستند سوی کردگار
ره پدید آمد چو آدم شد پدید
زو کلید هر دو عالم شد پدید
آنچه حمله عرش میپنداشتند
تا بتوفیق خدا برداشتند
آن دل پر نور آدم بود و بس
زانکه آدم هر دو عالم بود و بس
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
دید بوموسی مگر یک شب بخواب
بر سر خود عرش همچون آفتاب
روز دیگر رفت سوی بایزید
زانکه بوموسی ز جان بودش مرید
گفت تا تعبیر خوابم او کند
مرهم جان خرابم او کند
چون بر او رفت خلق آشفته بود
زانکه شیخ آن شب ز دنیا رفته بود
چون کفن کردند و شستندش پگاه
بر جنازه بر گرفتندش ز راه
گفت بوموسی که چندانی که من
میزدم بر خلق ماتم خویشتن
کز جنازه گوشهٔ آرم بدوش
مینداد آنکس بمن گشتم خموش
زیر آن در رفتم و کردم مقام
تا جنازه بر سر آوردم تمام
چون جنازه بر سرم شد استوار
گشت حالی بایزیدم آشکار
گفت ای بینندهٔ خواب صواب
نیک بنگر آنک آن تعبیر خواب
شخص ما عرش است برگیر وبرو
فهم کن زان خواب تعبیر و برو
گر ملک نزدیک تو کاملترست
جانت از دل دل ز جان غافلترست
در ملک از دیدهٔدل کن نظر
زانکه عقل این قول دارد مختصر
هر دو عالم از برای آدمیست
از ملک بی آدمی مقصود چیست
زانکه صد عالم ملک بنشاندهاند
تا همه در کار مردم ماندهاند
گرچه امروز این گهر در خاک بود
باک نبود زانکه گنجی پاک بود
باش تا فردا محک کردگار
نقد مردان را پدید آرد عیار
عطار نیشابوری : بخش پنجم
الحكایة و التمثیل
رفت سوی آسیائی بوسعید
آسیا را دید در گشتن مزید
ساعتی استاد آخر بازگشت
با گروه خویش صاحب راز گشت
گفت هست این آسیا استاد نیک
چشم نامحرم نمیبیند و لیک
زانکه با من گفت این ساعت نهان
کاین زمان صوفی منم اندر جهان
در تصوف گر تو رنجی میبری
من بسم پیر تو در صوفیگری
روز و شب در خود کنم دایم سفر
پای بر جایم ولیکن در گذر
گرچه میجنبم نمیجنبم ز جای
میروم از پا بسر از سر بپای
میستانم بس درشت از هر کسی
میدهم بس نرم و میگردم بسی
گر همه عالم شود زیر و زبر
نیست جز سرگشتگی کارم دگر
لاجرم پیوسته در کار آمدم
کار را همواره هموار آمدم
همچو من شو گر تو هستی مرد کار
ورنه بنشین چون نداری دردکار
کار او پیوسته اندر جان نشست
یک نفس بی کار مینتوان نشست
او چو میداند که کار از بهر اوست
گر برای او بخون گردم نکوست
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
گفت چون صحرا همه پربرف گشت
رفت ذوالنون در چنان روزی بدشت
دید گبری را ز ایمان بی خبر
دامنی ارزن درافکنده بسر
برف میرفت و بصحرا میدوید
دانه میپاشید و هرجا میدوید
گفت ذوالنونش که ای دهقان راه
از چه میپاشی تو این ارزن پگاه
گفت در برفست عالم ناپدید
چینه مرغان شد این دم ناپدید
مرغکان را چینه پاشم این قدر
تا خدا رحمت کند بر من مگر
گفت ذوالنونش که چون بیگانه
کی پذیرد تو مگر دیوانهٔ
گفت اگر نپذیرد این بیند خدا
گفت بیند گفت بس باشد مرا
رفت ذوالنون سوی حج سالی دگر
بر رخ آن گبر افتادش نظر
دید او را عاشق آسا در طواف
گفت ای ذوالنون چرا گفتی گزاف
گفتی آن نپذیرد و بیند ولیک
دید و بپسندید و بپذیرفت نیک
هم مرا در آشنائی راه داد
هم مرا جان ودلی آگاه داد
هم مرا در خانهٔ خود پیش خواند
هم مرا حیران راه خویش خواند
هست در بیت اللهم همخانگی
باز رستم زان همه بیگانگی
زان سخن حالی بشد ذوالنون ز جای
گفت ارزان میفروشی ای خدای
گبری چل ساله چون از گردنش
می بیندازی بمشتی ارزنش
دوستی خود بدشمن میدهی
این چنین ارزان بارزن میدهی
هاتفی در سر او آواز داد
کانکه او را خواند حق یا باز داد
گر بخواندش نه بعلت خواندش
ور براندش نه بعلت راندش
کار خلقست آنکه ملت ملتست
هرچه زان درگه رود بی علتست
عطار نیشابوری : بخش هشتم
الحكایة و التمثیل
بود خوش دیوانهٔ در زیر دلق
گفت هر چیزی که دروی ماند خلق
علتست و من چو هستم دولتی
میرسم از عالم بی علتی
از ره بی علتیم آوردهاند
در جنون دولتیم آوردهاند
لاجرم کس را بسرم راه نیست
از جنونم هیچ جان آگاه نیست
هرکه در بی علتی حق فتاد
در خوشی جاودان مطلق فتاد
هرچه دید و هرچه بروی رفت نیز
خوش شمرد آن جمله چون جان عزیز
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بود ذوالنون را مریدی پاکباز
هم بمعنی اهل دل هم اهل راز
در حضورش چل چله افتاده بود
تا بچل موقف تمام استاده بود
مدت چل سال جانی غرق راز
پاسبان حجرهٔ دل بود باز
نه درین چل سال حرفی گفته بود
نه درین چل سال یکشب خفته بود
روزی آمد پیش ذوالنون دردناک
سرنهاد از عجز خود بر روی خاک
طاعت چل سالهٔ خود بر دوام
آنچه کرده بود بر گفتش تمام
گفت اگرچه هر چه گفتی کردهام
همچو روز اولین در پردهام
نه دری در سینه میبگشایدم
نه جمالی روی میبنمایدم
نه زحق خطی بنامم میرسد
نه بدل از وی پیامم میرسد
بر نمیگیرد بهیچم چون کنم
چند سوزم چند پیچم چون کنم
تا نگوئی کاین شکایت کردنست
لیک بدبختی حکایت کردنست
دل گرفتن نیست از طاعت مرا
لیک ذوقی نیست یک ساعت مرا
تو طبیبی غمگنان را چاره کن
داروی این عاشق خونخواره کن
شیخ چون بشنود ازآن سرگشته راز
گفت امشب ترک کن کلی نماز
نان بخور سیر و بخسب امشب تمام
تا گر از لطفت نمیآید پیام
بو که از عنفی کند در تو نگاه
زانکه پندارم بلطفت نیست راه
هرکسی را از رهی دیگر برند
گه زپای آرند و گه از سر برند
این سخن درویش چون بشنود رفت
بود تشنه سیر خورد و سیر خفت
مصطفی رادید هم آن شب بخواب
ای عجب در شب که بیند آفتاب
گفت میگوید خداوندت سلام
میدهد از حضرت خویشت پیام
کی بهمت رنجها برده بسی
کی کند هرگز زیان بر ما کسی
تحفهٔ خود یادگار تو نهم
هرچه خواهی در کنار تو نهم
گرچه تو چل ساله داری رنج راه
گنج دولت بخشمت این جایگاه
در عوض گنج کرم بازت دهم
خلعت و انعام و اعزازت دهم
لیکن از ماسوی ذوالنون برسلام
گو که هان ای مدعی ناتمام
ای همه تزویر و ناموس آمده
پاک رفته پیش و سالوس آمده
عاشقان را میکنی از ما نفور
تا ز راه ما همی گردند دور
همچو غول از رهزنی دم میزنی
کار مشتی خسته بر هم میزنی
گر نیندازم بصد رسوائیت
نی خدایم چند از رعنائیت
تا تو دست از رهزنی کوته کنی
عاشقان را تا بکی گمره کنی
زین سخن ذوالنون چنان دلشاد شد
کز دو عالم تا ابد آزاد شد
چون زکار خویش مرد آید یکی
آنچه میجوید بیابد بی شکی
چند خواهی بود نه پخته نه خام
نیک خواهی کار میباید تمام
هرکه او در کار خود کامل بود
عاقبت مقصود او حاصل بود
عطار نیشابوری : بخش نهم
الحكایة و التمثیل
بوسعید مهنه در آغاز کار
پیش لقمان رفت روزی بی قرار
سنگ در یک دست میافراشت او
سوخته در دست دیگر داشت او
شیخ گفتش چیست سنگ و سوخته
گفت تا گردانمت آموخته
میزنم این سنگ بر سر محکمت
سوخته برمینهم چون مرهمت
زانکه این دردی که این ساعت تراست
این چنین درمانش خواهد گشت راست
گه ز ضرب او جراحت میرسد
گه ز مرهم نیز راحت میرسد
گر ز ضرب او جراحت نبودت
تا ابد اومید راحت نبودت
راحت خود را شدی پیوسته دوست
بی جراحت نیز فقرت آرزوست
عطار نیشابوری : بخش دهم
الحكایة و التمثیل
سایلی پرسید از آن دانای پاک
کاخرت چیست آرزو در زیر خاک
گفت آنجا بایدم جان در میان
در میان جان جمال حق عیان
چشم از هر سویم آورده درو
بی تشوش رویم آورده درو
تا قیامت همچنان خوش مانده
بی خبر از آب وآتش مانده
گردمی این زندگی میبایدت
پای تا سر بندگی میبایدت
بندگی از خود شناسی شد تمام
نیست مرد بی ادب صاحب مقام
عطار نیشابوری : بخش یازدهم
الحكایة و التمثیل
عیسی مریم بغاری رفته بود
در میان غار مردی خفته بود
گفت برخیز ای ز عالم بی خبر
کار کن تا توشهٔ یابی مگر
گفت من کار دو عالم کردهام
تا ابد ملکی مسلم کردهام
گفت هین کار تو چیست ای مرد راه
گفت دنیا شد مرا یکبرگ کاه
جملهٔ دنیا بنانی میدهم
نان بسگ چون استخوانی میدهم
مدتی شد تا ز دنیا فارغم
نیستم من طفل بازی بالغم
بالغم با لعب و با لهوم چکار
فارغم با غفلت و سهوم چکار
عیسی مریم چو بشنود این سخن
گفت اکنون هرچه میخواهی بکن
چون ز دنیا فارغی آزاد خفت
خواب خوش بادت بخفت و شاد خفت
چون ز دنیا نیستت غمخوارگی
کرده داری کارها یکبارگی
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
کاملی گفتست از پیران راه
هر که عزم حج کند از جایگاه
کرد باید خان ومانش را وداع
فارغش باید شد از باغ وضیاع
خصم را باید خوشی خشنود کرد
گر زیانی کرده باشی سود کرد
بعد از آن ره رفت روز و شب مدام
تا شوی تو محرم بیت الحرام
چون رسیدی کعبه دیدی چیست کار
آنکه نه روزت بود نه شب قرار
جز طوافت کار نبود بر دوام
کار سرگردانیت باشد مدام
تا بدانی تو که در پایان کار
نیست کس الا که سرگردان کار
عاقبت چون غرق خون افتادنست
همچو گردون سرنگون افتادنست
آنچه میجوئی نمیآید بدست
وز طلب یک لحظه مینتوان نشست
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
صوفئی را گفت مردی از رجال
کای جهان گردیده چون داری تو حال
گفت سی سال ای اخی بشتافتم
نه جوی زر دیدم و نه یافتم
وی عجب کردم من این ساعت نشست
تا مرا صد گنج زر آید بدست
آنکه در عمری جوی هرگز نیافت
دور نبود گر ز گنجی عز نیافت
نیست رویت یک جو زر یافتن
چون توانی گنج گوهر یافتن
آنکه او را هیچ در ده راه نیست
مه دهی گر جوید او آگاه نیست
گر همه شب روز میباید ترا
درد درمان سوز میباید ترا
من که درد عشق در جان منست
وی عجب این درد درمان منست
مینیابم آنچه میجویم همی
وین طلب ساکن نمیگردد دمی
در میان این و آن درماندهام
تا که جان دارم بجان درماندهام
هست دریای محبت بی کنار
لاجرم یک تشنگی شد صد هزار
عطار نیشابوری : بخش دوازدهم
الحكایة و التمثیل
سائلی جویندهٔ راه کمال
کرد او از شیخ گرگانی سؤال
گفت چون نبود ترا میل سماع
گفت ما را از سماع است انقطاع
زانکه هست اندر دلم یک نوحه گر
کو زمانی گر ز دل آید بدر
جملهٔ ذرات عرش و فرش پاک
نوحه گر گردند دایم یا هلاک
گر شود ظاهر چنین دردی که هست
تا ابد باید در آن ماتم نشست
با چنین دردی که درجان منست
کی سماع و رقص درمان منست
گر نیارم درد خویش امروز گفت
قصهٔ این غصه و این سوز گفت
تن زنم تا بوکه مرگم در رسد
ره بسوی روز برگم در رسد
عطار نیشابوری : بخش سیزدهم
المقالة الثالثة عشره
سالک سرگشته چون مستی خراب
شد دلی پرتاب پیش آفتاب
گفت ای سلطانسرگیتی نورد
در جهان بسیار دیده گرم و سرد
ای بفیض و روشنی برده سبق
بوده برچارم سما زرین طبق
گرم کردی ذات ذریات را
عاشقی آموختی ذرات را
گرنهٔ سلطان علم چون میزنی
کوس زرین صبحدم چون میزنی
هست انگشتیت در هر روزنی
ذره ذره دیدهٔ چون روشنی
تو بحق چشم و چراغ عالمی
این جهان را وان جهان را محرمی
گاه سنگ از فیض گوهر میکنی
گاه مس بی کیمیا زر میکنی
رخش گردون زیر ران داری مدام
ملکت هر دوجهان داری مدام
پختگی جملهٔ خامان ز تست
زینت و زیب نکو نامان ز تست
من ز مقصودم جدا افتادهام
سرنگون در صد بلا افتادهام
گر ز مقصودم نشانی میدهی
مرده را انگار جانی میدهی
آفتاب این قصه را چون کرد گوش
بر رخش پروین اشک آمد بجوش
گفت من هم نیز غمگینم چو تو
دم بدم سرگشتهٔ اینم چو تو
روی زردم زین غم و جامه کبود
میزنم تک در فراز ودر فرود
روز و شب زین عشق افروزندهام
سال و ماه از شوق این سوزندهام
پای از سر می ندانم سر ز پای
میدوم هر ساعت از جائی بجای
چشمهٔ بی آب از این غم ماندهام
دایماً در تاب ازین غم ماندهام
گه سپر بر آب اندازم ز میغ
گه بقتل خویش دست آرم بتیغ
گاه بر خاک اوفتم زین درد من
گه برایم سرخ و گاهی زرد من
صد هزاران رنگ در کار آورم
تا مگر بوئی پدیدار آورم
بی سر و بن گرچه میگردم چو گوی
کار می برنایدم از رنگ و بوی
من که چشمم وین همه گردیدهام
کافرم گر هیچ بوئی دیدهام
گردهٔ هر شب برم در کوی او
تا مگر چیزی کند بر روی او
من ز تو حیران ترم بگذر ز من
زانکه نگشاید ترا این در ز من
سالک آمد پیش پیر دیده ور
کرد از حال خودش حالی خبر
پیر گفتش آفتاب اندر صفت
بارگاه همتست و معرفت
هرکه صاحب همت آمد مرد شد
همچو خورشید از بلندی فرد شد
گر چو گوهر همت عالی بود
بر سر زر جای تو خالی بود
گر بهر چیزی فرود آئی براه
کی توانی خورد جام از دست شاه