عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
جامی : دفتر اول
بخش ۸۱ - در بیان آنکه مراد به انسان کمل افراد انسان است نه اناسی حیوانی که اولئک کالانعام بل هم اضل در شأن ایشان است
حد انسان به مذهب عامه
حیوانیست مستوی القامه
پهن ناخن برهنه پوست ز موی
به دو پا رهسپر به خانه و کوی
هر که را بنگرند کاینسان است
می برندش گمان که انسان است
وان که خود را گمان برد ز خواص
می فزاید بر این معانی خاص
شیخ خود بین برد ز نادانی
ظن که آن شد کمال انسانی
که کند خانقاه و صومعه جای
واکشد پا ز باغ و راغ و سرای
کند اسباب شیخی آماده
بنشیند به روی سجاده
ابلهی چند گرد او گردند
تابع کرد و ورد او گردند
بر خلایق مقدمش دارند
هر چه گوید مسلمش دارند
صد کرامت به نام او سازند
تا سلیمی به دامش اندازند
مقتدای زمانه خواجه فقیه
با درون خبیث و نفس سفیه
حفظ کرده ست چند مسئله ای
در پی افکنده از خران گله ای
سینه پر کینه دل پر از وسواس
کرده ضایع به گفت و گوی انفاس
عمر خود کرده در خلاف و مرا
صرف حیض و نفاس و بیع و شرا
گشته مشعوف لایجوز و یجوز
مانده عاجز به کار دین چو عجوز
با چنین کار و بار کرده قیاس
خویشتن را که هست اکمل ناس
همچنین تا به درزی و جولاه
همه زین گونه اند روی به راه
هر کسی را به خود گمان آنست
که همین اوست آن که انسانست
جنبش هر کسی ز جای وی است
روی هر کس به فکر و رای وی است
جامی : دفتر اول
بخش ۸۳ - تمثیل حال انسان به گندم که با وجود آنکه گیاه سبز است و خواص گندم از اغتذا و غیره در وی از قوت به فعل نیامده است اطلاق این اسم بر وی می کنند اما مجازا لاحقیقة
پیر دهقان چو دانه گندم
در زمین بهر کشت سازد گم
هفته ای را ز زیر خاک کثیف
بر زند سر یکی گیاه ضعیف
چون ازین حال بگذرد یکچند
شود از تربیت قوی و بلند
بعد ازان خوشه آورد بر سر
دانه در وی هنوز تازه و تر
نورسی گر درین همه احوال
کند از پیر سالخورده سؤال
کین چه چیز است، در مقابل آن
غیر گندم نیایدش به زبان
لیک پوشیده نیست مردم را
کانچه خاصیت است گندم را
هست در وی هنوز بالقوه
فهی بالفعل غیر ممحوه
نه ازو نان پزد کسی و نه آش
نشود صرف در وجوه معاش
اسم گندم لبیب ذو تمییز
به تجوز کند بر او تجویز
لیک چون پخته و رسیده شود
به سرا و دکان کشیده شود
نام گندم محاسب ارزاق
به حقیقت بر او کند اطلاق
آدمی را شود طعام و غذی
بلکه او را شود تمام مذی
هستی خود کند در او فانی
سر برآرد ز جیب انسانی
همچنین هر که از زمین و بال
نکشیده ست سر به اوج کمال
چون گیاه فتاده بر خاک است
نام مردم بر او نه ز ادراک است
مگر از تاب علم و آب عمل
همه احوال او شود مبدل
گردد از وی صفات نقصان گم
چون گیاهی که می شود گندم
شود اندر خدای همواره
چون غذا محو در غذا خواره
بر بنی نوع خود شود فایق
آن که این اسم را بود لایق
لیک گر بازجویی آن انسان
که بود فعل و سیرتش این سان
یابیش زیر گنبد دولاب
همچو سیمرغ و کیمیا نایاب
جامی : دفتر اول
بخش ۸۴ - در تأسف و تلهف بر نایافت صحبت عزیزانی که اذا رأوا ذکر الله نشان ایشان است و اولئک الذین انعم الله علیهم در شأن ایشان است
سالها شد که روی در دیوار
دل برآرم به گرد شهر و دیار
تا بیایم نشان آدمیی
کاید از وی نسیم محرمیی
بروم خاک پای او باشم
نقد جان زیر پای او پاشم
یک زمان یکزبان شوم با او
دو بگویم دو بشنوم با او
چشم باشم چو مجلس آراید
گوش باشم چو نکته فرماید
دیدنش از خدا دهد یادم
کند از دیدن خود آزادم
سخنش را چو جا کنم در گوش
سازدم از سخنوری خاموش
وه کزین کس نشانه پیدا نیست
اثری در زمانه قطعا نیست
ور کسی را برم گمان که وی است
چون شود ظاهر آنچنان که وی است
یابمش معجبی به خود مغرور
طورش از اهل دین و دانش دور
نه ازین کار در دلش دردی
نه ازین راه بر رخش گردی
نه ز علم و دراستش خبری
نه ز سر وراثتش اثری
سخن او به غیر دعوی نی
همه دعوی و هیچ معنی نی
کار او روز و شب خلاف هوا
ورد او صبح و شام نفی سوا
آن هوا را کند خلاف ولی
که بود عشق حضرت مولی
وان سوا را کند به نفی ز جان
که بود غیر او نه غیر خدای
طالبان را شود به توبه دلیل
بنماید به سوی زهد سبیل
توبه از آمدن به خانه او
زهد از خوان لولیانه او
چون پی گفتگو نهد مجلس
تا شود مایه بخش هر مفلس
به یکی لحظه سازدش روزی
مایه غیبت شبانروزی
رهنما نیست آن که راهزن است
بر سر راه خلق چاه کن است
چون شود گم به سوی حق ره ازو
هست شیطان نعوذ بالله ازو
گر کسی را بود شکیبایی
وقت تنهایی است و یکتایی
خانه در کوی انزوا کردن
رو به دیوار عزلت آوردن
دل به یکباره در خدا بستن
خاطر از فکر خلق بگسستن
بر در دل نشستن از پی پاس
تا به بیهوده نگذرد انفاس
ور ز غوغای نفس اماره
از جلیسی نباشدت چاره
شو انیس کتابهای نفیس
انها فی الزمان خیر جلیس
مصحفی جوی روشن و خوانا
راست چون طبع مردم دانا
وز حدیث صحیح مصطفوی
ناشی از خلق و سیرت نبوی
نسخه ای چون بخاری و مسلم
که ز سقم و علل بود سالم
وز تفاسیر آنچه مشهور است
که ز تحریف مبتدع دور است
وز اصول و فروع شرع هدی
آنچه الیق نماید و اولی
وز فنون ادب چو نحو و چو صرف
آنچه باشد در آن علوم شگرف
وز رسالات اهل کشف و شهود
وز مقالات اهل ذوق و وجود
آنچه باشد به عقل و فهم قریب
که شود منکشف به فکر لبیب
وز دواوین شاعران فصیح
وز مقولات ناظمان ملیح
آنچه قبضت کند به بسط بدل
چه قصاید چه مثنوی چه غزل
چون تو را جمع گردد این اسباب
روی دل ز اختلاط خلق بتاب
گوشه ای گیر و گوش با خود دار
دیده عقل و هوش با خود دار
بگذر از نفس و صاحب دل باش
حسب الامکان مراقب دل باش
از کلام و حدیث غیرهما
بهره وقت خود بگیر اما
نه چنان کان به غفلت انجامد
دل به غیر خدای آرامد
نیست مانند عمر را مپسند
صرف آن جز به یار بی مانند
صرفه در صرف عمر کن حرفه
که ز کوشش فزون بود صرفه
جامی : دفتر اول
بخش ۸۶ - در بیان معنی استعاذت و حقیقت آن و بیان آنکه شیطان مظهر اسم مضل است پس استعاذت از وی به اسم هادی و مظاهر آن باید کرد
هست حق را دو اسم کارگزار
هر یکی را مظاهر بسیار
مظهر آن خلاف مظهر این
آن سوی کفر خوانده وین سوی دین
آن دو اسم اسم هادی است و مضل
فاش گفتم که حل شود مشکل
مظهر آن نبی و اتباعش
مظهر این بلیس و اشیاعش
آن هدایت کند به صدق و صواب
وین دلالت کند به کفر و حجاب
آنت خواند به قرب و نزدیکی
وینت راند به بعد و تاریکی
روی آن در صیانت خاطر
روی این در عمارت ظاهر
استعاذت که امر کرد بدان
ایزدت در قرائت قرآن
اولا آن بود که از ره دل
رو به هادی کنی ز اسم مضل
سر ذلت نهی به خاک نیاز
که تویی کارساز کارم ساز
زیر حکم مضل مفرسایم
آن من باش تا بیاسام
ثانیا آنکه که از ره صورت
نکند نفس و دیو مغرورت
هر چه در وی ضلالتی بینی
دامن از وی تمام درچینی
وانچه در وی هدایتی یابی
روی همت به سوی او تایی
ثالثا آنکه این خجسته کلام
به زبان آوری به صدق تمام
تا زبان چون جوارح و ارکان
استعاذت کند به وفق جنان
نه که گویی اعوذ و تازی تیز
سوی شیطان و نفس شورانگیز
نه که گویی اعوذ و آری روی
سوی بدسیرتان ناخوشخوی
تا ز هر بد عنانت کوته نیست
یک اعوذت اعوذبالله نیست
بلکه آن پیش صاحب عرفان
نیست الا اعوذ بالشیطان
گاه گویی اعوذ و گه لاحول
لیک فعلت بود مکذب قول
بر دهان جام زهر مرگ آمیز
بر زبان آنکه می کنم پرهیز
چند باشی به حیله و تلبیس
منزل دیو و سخره ابلیس
سوی خویشت دو اسبه می راند
به زبانت اعوذ می خواند
طرفه حالی که دزد بیگانه
گشته همراه صاحب خانه
می کند همچو او فغان و نفیر
در به در کو به کو که دزد بگیر
استعاذت ازان گدا آموز
که سگ ترک چون شود کین توز
به تک از سگ گریز گیرد پیش
رو نهد سوی ترک نیک اندیش
خویش را افکند به خرگاهش
کند از عجز خویش آگاهش
که خدا را برس به فریادم
ور نه سگ می کند ز بنیادم
ترک چون ضعف حال او بیند
زاری و ابتهال او بیند
در جوار خودش پناه دهد
ایمن از سگ سرش به راه دهد
جامی : دفتر اول
بخش ۸۸ - انتقال از استعاذه به بسمله
چون زبان و جنان و ارکان را
که تصرف در آنست شیطان را
به تعوذ چنانکه می دانی
پاک گردی ز لوث شیطانی
ز آیت لایمسسه الا
آمدی در شمار مستثنا
مس دیو رجیم را یله کن
به دل و جان مساس بسمله کن
چون ز دیو رجیم رفتی راه
بسمل نفس کن به بسم الله
ایمن از دیو و فارغ از شیطان
قربت حق طلب بدین قربان
جامی : دفتر اول
بخش ۸۹ - اشارة حرفیة الی الباء
با که از بسمله ست حرف نخست
بر بواقی ازان ترفع جست
که ز رفعت گذشت و خفض گزید
به چنین رفعتی ز خفض رسید
به تواضع چو ساخت خود را پست
حق گرفتش بدان ترفع دست
پست شو پست تا بلند شوی
بهره بفکن که بهره مند شوی
دانه اول فتاد پست به خاک
تا ازان سر کشید بر افلاک
چون خود از جیب کسر بر زد سر
آن صفت شد به جار او منجر
زانکه مجرور خویش را جار است
خو گرفتن ز جار ناچار است
هر که دارد ز خصلتی مایه
اثر آن رسد به همسایه
کرد گویی بدین حیث اشعار
آن که الجار گفت ثم الدار
فقر خواهی به اهل فقر نشین
همنشینی به اهل فقر گزین
تا کنی کسب ازان فریق اثری
گر چه زان کسب نبودت خبری
طبع دزدد ز یار بهتر خوی
نافه گیرد ز مشک اذفر بوی
عامل اندر حروف بسمله نیست
غیر «بی » از حروف عامله نیست
از عمل نیست یک نفس خالی
از عمل یافت منصب عالی
درجات رفیع در دو سرا
مبتنی بر عمل فتاد تو را
رو ز قرآن الیه یصعد خوان
کش بود تا به یرفعه میدان
تا بدانی که طیب از کلمات
یعنی ارواح ناجی از ظلمات
چون به اوج بقا کنند صعود
جز به قدر عمل نخواهد بود
«بی » که بنشست در مقام «الف »
چون خلیفه به جای مستخلف
آنچه مستخلف از ترفع شان
داشت بنمود در خلیفه عیان
طول قد الف ازین معنی
می نماید کنون ز صورت «بی »
ور نه «بی » در مواضع دیگر
منخفض بود و نافراخته سر
پادشاهان خلیفگان حق اند
در خلافت همه بر این نسق اند
هر چه دارند اتصاف بدو
ز اقتدار و نفاذ امر علو
وصف های حق است عز و جل
گشته ظاهر ولی به قدر محل
جامی : دفتر اول
بخش ۹۴ - فی بیان قوله علیه السلام رب تال للقرآن و القرآن یلعنه
رب تال یفوه بالقرآن
و هو یفضی به الی الخذلان
خواجه را نیست جز تلاوت کار
لیکن آن طرد و لعنت آرد بار
لعنت است اینکه بهر لهجه و صوت
شود از تو حضور خاطر فوت
فکر حسن غنا برد هوشت
متکلم شود فراموشت
نشود بر دل تو تابنده
کین کلام خداست یابنده
باده نوشی مدام با اوباش
تا شود صاف حلق تو ز خراش
حلق باید ز خلط بلغم پاک
گر بود معده پر حرام چه باک
لعنت است اینکه سازدت پی سیم
روز و شب با امیر و خواجه ندیم
مجلس ناکسان بیارایی
تا بدان یک دو خرده بربایی
خانه شان مزبله ست و قرآن نور
دار این نور را ز مزبله دور
شرم بادت که بهر مزبله ای
سازی از نور قدس مشعله ای
لعنت است اینکه همت تو تمام
گشت مصروف لفظ و حرف کلام
نقد عمرت ز فکرت معوج
خرج شد در رعایت مخرج
صرف کردی همه حیات سره
در قراآت سبعه و عشره
گر شود مدی از ادای تو کم
حرف غم در دلت شود مدغم
فوت کردی سعادت سرمد
غم نخوردی برابر یک مد
همچنین هر چه از کلام خدا
جز خدا قبله دل است تو را
موجب لعن و مایه طرد است
جبذا مقبلی کز آن فرد است
معنی لعن چیست مردودی
به مقامات بعد خوشنودی
هر که ماند از خدا به یک سر مو
آمد اندر مقام بعد فرو
گر چه ملعون نشد ز حق مطلق
هست ملعون به قدر بعد از حق
زانکه اندر مقام یکتایی
نیست مو را مجال گنجایی
جامی : دفتر اول
بخش ۹۶ - در بیان آنکه حکم لعنت مخصوص به تالیان قرآن نیست بلکه هر عملی ناشی از عجب و ریا و سایر محبطات عمل می شود از این قبیل است
حکم لعنت ز فعل بی اخلاص
نیست با قاریان قرآن خاص
بس مصلی که در میان نماز
می کند بر خدای عرض نیاز
چون در صدق نیست باز بر او
می کند لعنت آن نماز بر او
این بود حال سایر قربات
چون صیام و قیام و حج و زکات
هر چه اخلاص نیست اکسیرش
گر زر ناب کم ز مس گیرش
چیست اخلاص آنکه کسب و عمل
پاک سازی ز شوب نفس دغل
نه در آن صاحب غرض باشی
نه ازان طالب عوض باشی
کیسه خود ازو بپردازی
سایه خود بر او نیندازی
حول خود از میانه برداری
قوت خود تمام بگذاری
حول و قوت ز فضل حق بینی
گل حکمت ز باغ حق چینی
بخشش محض بینی اش ز خدا
بر تو جاری شده ز وهب عطا
لیک با این همه خجل باشی
فعل ناکرده منفعل باشی
زانکه آن فعل گر چه فضل حق است
مبتنی بر قضای ما سبق است
مظهر آن تویی و در ظاهر
ساری احکام مظهر و سایر
گر چه خالیست فعل حق ز خلل
ناقص آمد عمل ز نقص محل
آب باران که فصل فروردین
آمد از آسمان به سوی زمین
بود شیرین ولی به عرصه دشت
شور شد چون به خاک شوره گذشت
بود جان بخش بوی باد شمال
که وزید از مهب لطف و جمال
بر بیابان گرم کرد مرور
یافت اسم سموم و نعت حرور
جامی : دفتر اول
بخش ۹۷ - در بیان آنکه مخلص مکسور اللام مادام که اخلاص را مضاف به خود می بیند در عین اشراک است و المخلصون علی خطر عظیم اشارت بدین تواند بود و چون به فضل حق سبحانه خلاصی از خودش دست داد و آن اخلاص را مضاف به حق سبحانه مشاهده کرد مخلص باشد بفتح اللام بلکه مخلص باشد و هم مخلص مخلص مفتوح اللام به اعتبار اضافت فعل اخلاص به حق و مخلص مکسوراللام به اعتبار مظهریت خودش مر فعل حق را سبحانه و لهذا مخلصین در شأن انبیا علیهم السلام به روایتی کسر و فتح لام نازل شده است
مرد مخلص نگشته از خود پاک
باشد اخلاص او همه اشراک
نفسش از چرک شرک ناشده صاف
دارد اخلاص را به خویش مضاف
نیست پیش محقق آگاه
مخلصان را جز این خطر در راه
چون رهاند حقش ز نفس دغل
کسر لامش شود به فتح بدل
بود مخلص کنون شود مخلص
دهدش مخلصی ز خود مخلص
بلکه چون خود ز نفس ناکس رست
کسر او فتح و فتح او کسر است
گر به اخلاص خود شود حاضر
بیند اخلاص حق ز خود ظاهر
مخلص آید ولی به حق نه به خود
به حق آموزد این سبق نه به خود
مخلص مخلصی که در قرآن
انبیا راست نازل اندر شان
در عبارت بود دو صیغه ولی
در حقیقت بود به یک معنی
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۰ - تمثیل
سگکی می شد استخوان به دهان
کرده ره بر کنار آب روان
بس که آن آب صاف و روشن بود
عکس آن استخوان در آب نمود
برد بیچاره سگ گمان که مگر
هست در آب استخوان دگر
لب چو بگشاد سوی آن به شتاب
استخوانش از دهان فتاد در آب
نیست را هستی توهم کرد
بهر آن نیست هست را گم کرد
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۱ - قصه کلنگی که او را چون باز شکار کردن کبوتر هوس کرد و به واسطه این هوس از گرفتن کرم های آبی باز ماند و به شکار کبوتر نرسید بلکه خود شکاری دیگری شد
گازری در در نواحی بغداد
بود در کار گازری استاد
بر لب دجله گازری کردی
روزی خود ز گازری خوردی
بر لب آب دایما می دید
که کلنگی بزرگ می گردید
کرمکی چون ز آب بنمودی
نول کردی دراز و بربودی
به همان از جهان قناعت داشت
غیر آن جمله باد می پنداشت
داشت با عز من قنع پیوند
بود پروازگاهش اوج بلند
خوار ناکرده ذل من طمعش
بود بی ذلت طمع شبعش
ناگهان روزی از هوا بازی
تیز پری بلند پروازی
کرد سوی کبوتری آهنگ
نای او را گرفت سخت به چنگ
از سر همت بلند که داشت
اندکی خورد و بیشتر بگذاشت
از کرم نیست مدخلی کردن
خوان نهادن تمام خود خوردن
به ازان سفره حفره آتش
که نشد زو گرسنه ای دل خوش
چون بدید آن کلنگ ساده نهاد
آتشی در نهاد او فتاد
گفت من خود به جثه زو بیشم
شیوه او چرا نیندیشم
باد ازین کار و بار خویشم شرم
که به کرمی شوم چنین دلگرم
همه عالم پر از وحوش و طیور
چند باشم به کرمکی مغرور
بعد ازین همتی به کار کنم
لایق خویشتن شکار کنم
به جهان در دهم صلای کرم
خود خوردم طعمه و خورانم هم
این بگفت و گشاد بال چو باز
از زمین کرد بر هوا پرواز
از قضا دید کز میان هوا
شد مطوق حمامه ای پیدا
کرد بر وی به سان باز کمین
تا فرو گیردش به چنگل کین
سرنگون شد ز بخت بد فرمای
در غدیری فتاد پر گل و لای
ماند در لای و گل پر و بالش
شد به ادبار مبدل اقبالش
دید گازر و شکاریی بی فخ
گفت به به که نیک شد مطبخ
بر گرفتش روان و با دل شاد
رو به خلوتسرای خویش نهاد
کرد شخصی سؤال ازو به شگفت
کین چه مرغ است در جوابش گفت
این کلنگیست کرده شهبازی
خورده زین صنعت تبه بازی
ساخته از پی شکار فنی
کرده خود را شکار همچو منی
هر که افزون کشد قدم ز گلیم
افکند خویش را به ورطه بیم
باز را در شکار بودن به
جغد را جغدوار بودن به
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۲ - رحم اللاه مرئا عرف قدره و لم یتجاوز طوره
فرخ آن کس که وار خود بشناخت
کار خود را به وار خود پرداخت
شد به حکمت بلند آوازه
گام بیرون نزد ز اندازه
متقارب نهاد در ره گام
متجانب ز طفره نظام
هر که زد طفره از سر صرفه
تا به مقصد رسد به یک طرفه
نرسیدش به پای مقصد دست
گردن و پشت هر دو خرد شکست
مرغ نورس نگشته نیرومند
می پرد ز اوج آشیان بلند
می زند پر شر و بال و بال
می کند چرب گربه را چنگال
ور تو گویی که همت عالی
کز هوا و هوس بود خالی
طلب مقصد بلند کند
میل مقصود ارجمند کند
از امور دنی به بیهوده
نکند دامن خود آلوده
خوش نباشد که باز شه پرور
به هوای مگس گشاید پر
بد نماید که شیر آهو جوی
به شکار شکال آرد روی
گویم آری ولی حکیم ازل
که بود حکم او بری ز خلل
بهر هر مقصدی رهی بنمود
سوی هر خانه ای دری بگشود
طالبان را به لطف کرد خطاب
گفت فأتوا البیوت من ابواب
گر تو از در روی مبارک باد
تاج فضلت کلاه تارک باد
ور گذاری در و ز بام روی
هدف طعن خاص و عام شوی
طشت رسوائیت فتد از بام
دیگ اندیشه تو ماند خام
من نمی گویمت به کعبه مرو
همت خود مکن به کعبه گرو
می روی زادگیر و راحله جوی
روز و شب در قفای قافله پوی
ور نه غولی شوی بیابانی
هم ز کعبه هم از وطن مانی
بلکه فرسوده پای و خونین دل
باز گردی ز اولین منزل
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۳ - قصه غوری و حج رفتن او به یک تگ و بازگشتن او از منزل اول
به تمنای سیر و نیت گشت
واعظی بر حدود غور گذشت
بامدادان به مسجدی برخاست
بهر حضار مجلسی آراست
صفت کعبه و فضیلت حج
به براهین بیان نمود و حجج
نکته ها گفت جمله عشق آمیز
بیتها خواند جمله شوق انگیز
غوریی کش ز عشق لم یزلی
بود سری درون جان ازلی
چون ز واعظ شنید آن سخنان
جست از جای خویش نعره زنان
وصف خانه شنید و مستانه
خاست بر یاد صاحب خانه
چند باشی تو نیز افسرده
جنبشی کن اگر نه یی مرده
جنبشی نی که آب و گل جنبد
بل کز آب و گل تو دل جنبد
پای بیرون نهد ازین گل و آب
روی در مستقر حسن ماب
شعله بر زد ز سینه آتش او
جانب کعبه شد عنان کش او
کهنه گرگاو در برابر داشت
گرد در پا و کرک در بر داشت
در کفش زاد نی و راحله نی
همرهش کاروان و قافله نی
پرس پرسان که کعبه کو و کجاست
وز ره او نشان راست کراست
دو سه فرسنگ رفت بس بی سنگ
وین جهان فراخ بر وی تنگ
پایدان پاره پای آبله شد
معده از رنج جوع در گله شد
آتش شوق او نشست فرو
شست از وصل کعبه دست فرو
ای بسا آتشی که ناگه جست
پرورش چون نیافت زود نشست
شرری را که جست ز آهن و سنگ
بی فروزینه مشکل است درنگ
وز فروزینه چون مدد یابد
بهره ای از بقای خود یابد
ور تو با هیمه اش دهی پیوند
شعله گردد به قدر هیمه بلند
تا به حدی که عالم افروزد
هر چه یابد ز خشک و تر سوزد
گیرد آنسان زبانه او زور
که نماند نشاندنش مقدور
همچنین جذبه کز درون خیزد
به گریبان جان درآویزد
گر چه باشد ضعیف و زود زوال
یابد از تربیت جمال و کمال
باید اول که بر خبر باشی
تا که آن جذبه از چه شد ناشی
منشأش را ز دست نگذاری
روی همت به سوی او آری
گوش داری ز شر اضدادش
کنی از اهل جذبه امدادش
هر که یابی ازان نمد کلهش
تاج سازی به فرق خاک رهش
خانه گیری به کوی و برزن او
نگذاری ز چنگ دامن او
یار از یار خلق دزدد و خوی
میوه از میوه رنگ گیرد و بوی
پهلوان باش و داد کار بده
یا نه پهلو به پهلوانی نه
پهلوانی که از زبردستی
باشدش پای بر سر هستی
افکند از فغان و شیون تو
بار هستی ز دوش و گردن تو
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۴ - قصه آن پهلوانی که مخنثی را دید که در جوار کعبه خود را بر خاک انداخته و از خوف گناهان خود فریاد و زاری برگفته گفت خداوندا این مخنث را بیامرز یا بار گناهان او را بر گردن من نه که از بیم تو بخواهد مرد
پهلوانی ز پر دلان عجم
می زد اندر طواف کعبه قدم
دید گریان مخنثی بر خاک
روی بنهاده پیرهن زده چاک
نوحه ای برگرفته عالم سوز
کای گنه بخش معذرت آموز
از گنه گر چه کوه البرزم
به کمال کرم بیامرزم
پهلوان را بسوخت دل گفتا
کای خداوند مکه و بطحا
لطف کن داد این مخنث ده
یا گناهش به گردن من نه
ور نه از بیم تو بخواهد مرد
داغ حرمان به گور خواهد برد
گر چنین پهلوان نباشد یافت
روی از همرهان نشاید تافت
هر که یابی ز طور او بویی
کش بود جذب حق سر مویی
رشته صحبتش ز کف مگذار
زانکه موییست در رسن بسیار
هر که تنها رود چو آن غوری
باز گردد به درد و رنجوری
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۶ - در بیان آنکه چون پیری غالب یا یاری طالب یافت نشود عزلت بهتر از صحبت نماید چنانکه درین روزگار اختیار عزلت و ترک صحبت باید کرد
کل من کان یوثر العزله
حصل العزلت بلا مهله
چون بود عزلتت ز صحبت به
پا ز صحبت به کنج عزلت نه
عزلت آمد کلید گنج شهود
عزلت آمد علاج رنج وجود
اندر او عز و لت که متصل است
آن لت نفس عز جان و دل است
عینش از علم و «ز» ز زهد شناس
یعنی او راست علم و زهد اساس
نیست بی «عین » علم جز زلت
نست بی «زای » زهد جز علت
یافتن عز زین دو حرف عزلت تو
نیست بی این دو حرف جز لت تو
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۷ - اشارت به آنکه عزلت بر دو قسم است عزلت مریدان و هی بالاجسام عن مخالطة الاغیار و عزلت محققان و هی بالقلوب عن ملاحظة الاکوان
عزلت سالکان بود به جسد
عزلت عارفان به هوش و خرد
آن بود عزلت جسد که مدام
بگسلی از همه چه خاص و چه عام
در بر اهل زمانه در بندی
جا بجز کنج خانه نپسندی
پا نفرسایی از خروج و دخول
لب نیالایی از کلام فضول
به مقالات خلق دم نزنی
به ملاقاتشان قدم نزنی
خسرشان عین سود انگاری
بخلشان محض جود پنداری
پیش ازان کت برد اجل ز همه
ببری رشته امل ز همه
عزلت هوش آنکه غیر خدای
در حریم دلت نیابد جای
واکنی اندک اندک اندیشه
از همه تا شوی یک اندیشه
چون یک اندیشگیت پیشه شود
دولت گه گهت همیشه شود
هر چه بند تو بندگی گردد
بندگی جمله زندگی گردد
بی نشان بنده ای شوی احدی
جان فشان زنده ای شوی ابدی
بی نشانی و جانفشانی تو
گردد اسباب زندگانی تو
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۸ - در بیان آنکه ارباب عزلت و اصحاب خلوت بر سه طبقه اند طبقه اول آنکه نیت ایشان در عزلت و خلوت اجتناب از شر انام و اتقا از ضر خواص و عوام باشد
آن یکی از همه جهان بجهد
تا ز آسیب گمرهان برهد
کند از نفع و ضرشان حذری
تا نبیند ز شرشان شرری
رمد از خلق در سرار و جهار
تا زید ایمن از شرار و شرار
ای بسا کس که خرمنی اندوخت
جست ناگاه یک شرار و بسوخت
دوستداران که نیکخواهانند
روز دزدان و عمر کاهانند
روز عمر تو را به حیله و ریو
آلت دد کنند و عدت دیو
گاه هم پنجه ددت سازند
گاه در دام دیوت اندازند
بخردی گوهر خرد سفته است
مار بد به که یار بد گفته است
مار بد جز به گرد تن نتند
یار بد عقل و دین ز بن بکند
مار بد گر بیفکنی سنگی
جهد از خانه تو فرسنگی
رستن از یار بد بود دشوار
در ببندی در آید از دیوار
مار بد جز به عمرهای مدید
ناید اندر سرا و خانه پدید
باشد آسان ازو حذر کردن
نقد جان از کفش بدر بردن
یار بد از فسون و افسانه
با تو همخوابه است و همخانه
کی دهد دست رستن از کیدش
یا بدین پای جستن از قیدش
مار بد چون بینی اش دانی
یار بد را شناخت نتوانی
بس که خون جگر بباید خورد
تا شود آشکار جوهر مرد
مار بد خصم این جهان باشد
یار بد خصم جاودان باشد
آن تخاصم که اهل نار کنند
همه از جهد و جهل یار کنند
جهد کرده قوی ز جهل و عما
تا نگیرد ضعیف راه وفا
برده فرمان ضعیف و مانده قوی
بهر فرمانبریش ضال و غوی
شاید ار آن خلاف این کردی
به وفاق این هوای دین کردی
هر دو با یکدگر چو یار شدند
جاودان خوار و خاکسار شدند
چون شود دور این جهان سپری
همه از یکدگر شوند بری
غرق آتش جوارح و اعضا
یلعن البعض منهم بعضا
سروران رنج پیروان جویان
قول لامرحبا بهم گویان
پیروان در عتاب با آنان
ورد لامرحبا بکم خوانان
ظلم جو دست خود گزان کای کاش
رفتمی بر ره پیمبر فاش
یار نگرفتمی فلانی را
دل نیازردمی جهانی را
صافی است این سخن ز شوب غرض
رو ز قرآن بخوان و یوم یعض
دور باش از در خدا دوران
راه هجرت گزین ز مهجوران
زانکه آسان ز شرشان دوری
ندهد دست جز به مهجوری
جامی : دفتر اول
بخش ۱۰۹ - تمثیل
گفت روباه بچه با روباه
کای ز مکر سگان ده آگاه
بازیی کن مراکنون تعلیم
که بدان از سگم نباشد بیم
گفت ازان بازیی نبینم به
که تو در دشت باشی او در ده
چشم وی بر تو چشم تو بر وی
نفتد ور نه افتدت در پی
بکشد ور نه حق شود یاور
پوستینت ز پشت و پوست ز سر
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۰ - طبقه ثانی آنکه نیت ایشان اجتناب از آنست که شر ایشان متعدی به غیر شود و هذا ارفع من الاول فان فی الاول سوء الظن بالناس و فی الثانی سؤ الظن بنفسه و سؤ الظن بنفسک اولی لأنک بنفسک اعرف
وان دگر رخت و بار برده به غار
وز صغار و کبار کرده کنار
نیتش آنکه هیچ آسوده
زو نگردد به هرزه فرسوده
به حدیث رسول صدق اندیش
هست هفتاد شعبه ایمان بیش
هست ازان جمله شعبه ادنی
کردن از راه خلق دفع اذی
هیچ اذایی به راه خلق خدای
نیست بدتر ز نفس بدفرمای
منصف متصف به هوش و خرد
خلق را نیک دید و خود را بد
همه کس را ز خویش بهتر دید
بد خود را به خلق نپسندید
تا کسی کم کشد ازو باری
در دلی کم خلد ازو خاری
بار خود را به دوششان نگذاشت
خار خود را ز راهشان برداشت
جامی : دفتر اول
بخش ۱۱۱ - سؤال و جواب راهب
راهبی راه بی غبار گرفت
دامن کوه و کنج غار گرفت
نگشادش گره ز هیچ گروه
از قناعت نهاد پشت به کوه
مرد را کوه خوش هم آوازیست
پر دل و بردبار همرازیست
تیغ تیزش اگر نهند به سر
ننهد پا ز جای خویش بدر
نقد کان بسته بر کمر دایم
در مقام کرم بود قایم
همچو اوتاد بس قوی حال است
روز و شب مستقر ابدال است
حق تعالی که کرد خلق جبال
پی اظهار کبریا و جلال
قال فیها هدی و ارشادا
و جعلنا الجبال اوتادا
راهب القصه به کوه فشرد
نقد اوقات خود به کوه سپرد
ننهادی ز کوه بیرون پای
بلکه بودی چو کوه پا بر جای
روزی از صوب شهر عرصه دشت
راز جویی به سوی کوه گذشت
گفت کای کان حلم و کوه شکوه
چند باشی چو کان نهان در کوه
قدم از کان خویش بیرون نه
گوهر خویش را رواجی ده
تا گهر جای کرده در کان است
قیمت او ز خلق پنهان است
چون ز کان جلوه گر شود به دکان
قیمت او شود به شهر عیان
گفت دارم کشیده تنگ به بر
سگکی خویش از پلنگ بتر
نا معلم سگی که روز شکار
کند از بهر خویش ورزشکار
می کند پوست از وفاکیشان
می درد پوستین درویشان
کرده ام بند در بن غارش
تا رهد عالمی ز آزارش
خورد این سگ به کوه زخم پلنگ
به که آرد به زخم خلق آهنگ
نیست اندر اصول دینداری
هیچ بدتر ز مردم آزاری
باشد آزار خلق غم فرسود
خار و خاشاک کشتزار وجود
پاک شو پاک کین خس و خاشاک
ندمد جز ز طینت ناپاک
گفت با سگ کسی که ای ز جهان
گشته قانع به یک دو لقمه نان
خیر و شر جهان شناخته ای
با بد و نیک خلق ساخته ای
به چه خصلت حرامزاده تو را
می شود از حلالزاده جدا
گفت چون در رهیم پیش آید
بی سبب دست جور بگشاید
از چپ و راست چوب و سنگ کند
گه به چوبم گهی به سنگ زند
ای که همت به سوی آن داری
که شوی شهره در نکوکاری
غیر ازینت مباد اندیشه
که کم آزاریت شود پیشه
نه کم آزاریی بدان آیین
که به بی غیرتی کشد در دین
حکم خلاق را نهی یک سوی
به رضای خلایق آری روی
شوی اندر جریده اشرار
بنده راضی کند خدا آزار
بل کم آزاریی طبیعت کوب
به خرد نیک و در شریعت خوب
اگر آزار ور کم آزاریست
چون به وفق شریعت باریست
برساند به گنج امیدت
برهاند ز رنج جاویدت
ور نباشد به وفق شرع خدای
باشد انده فزای و محنت زای
اندهی موجب هزار ندم
محنتی مثمر هزار الم