عبارات مورد جستجو در ۲۴۳۴۸ گوهر پیدا شد:
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۱ - حکایت اشتر و گاو و قج که در راه بند گیاه یافتند هر یکی می‌گفت من خورم
اشتر و گاو و قچی در پیش راه
یافتند اندر روش بندی گیاه
گفت قچ بخش ار کنیم این را یقین
هیچ کس از ما نگردد سیر ازین
لیک عمر هرکه باشد بیش تر
این علف اوراست اولی گو بخور
که اکابر را مقدم داشتن
آمده‌ست از مصطفی اندر سنن
گرچه پیران را درین دور لئام
در دو موضع پیش می‌دارند عام
یا در آن لوتی که آن سوزان بود
یا بر آن پل کز خلل ویران بود
خدمت شیخی بزرگی قایدی
عام نارد بی‌قرینه‌ی فاسدی
خیرشان این است چه بود شرشان؟
قبحشان را باز دان از فرشان
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۲ - مثل
سوی جامع می‌شد آن یک شهریار
خلق را می‌زد نقیب و چوبدار
آن یکی را سر شکستی چوب زن
وان دگر را بر دریدی پیرهن
در میانه بی‌دلی ده چوب خورد
بی‌گناهی که برو از راه برد
خون چکان رو کرد با شاه و بگفت
ظلم ظاهر بین چه پرسی از نهفت؟
خیر تو این است جامع می‌روی
تا چه باشد شر و وزرت ای غوی
یک سلامی نشنود پیر از خسی
تا نپیچد عاقبت از وی بسی
گرگ دریابد ولی را به بود
زان که دریابد ولی را نفس بد
زان که گرگ ارچه که بس استمگری ست
لیکش آن فرهنگ و کید و مکر نیست
ورنه کی اندر فتادی او به دام
مکر اندر آدمی باشد تمام
گفت قچ با گاو و اشتر ای رفاق
چون چنین افتاد ما را اتفاق
هر یکی تاریخ عمر ابدا کنید
پیرتر اولی‌ست باقی تن زنید
گفت قچ مرج من اندر آن عهود
با قچ قربان اسماعیل بود
گاو گفتا بوده‌ام من سالخورد
جفت آن گاوی کش آدم جفت کرد
جفت آن گاوم کش آدم جد خلق
در زراعت بر زمین می‌کرد فلق
چون شنید از گاو و قچ اشتر شگفت
سر فرود آورد و آن را برگرفت
در هوا برداشت آن بند قصیل
اشتر بختی سبک بی‌قال و قیل
که مرا خود حاجت تاریخ نیست
کین چنین جسمی و عالی گردنی‌ست
خود همه کس داند ای جان پدر
که نباشم از شما من خردتر
داند این را هرکه زاصحاب نهاست
که نهاد من فزون‌تر از شماست
جملگان دانند کین چرخ بلند
هست صد چندان که این خاک نژند
کو گشاد رقعه‌های آسمان؟
کو نهاد بقعه‌های خاکدان؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۸۴ - منادی کردن سید ملک ترمد کی هر کی در سه یا چهار روز به سمرقند رود به فلان مهم خلعت و اسپ و غلام و کنیزک و چندین زر دهم و شنیدن دلقک خبر این منادی در ده و آمدن به اولاقی نزد شاه کی من باری نتوانم رفتن
سید ترمد که آن جا شاه بود
مسخره‌ی او دلقک آگاه بود
داشت کاری در سمرقند او مهم
جست‌الاقی تا شود او مستتم
زد منادی هر که اندر پنج روز
آردم زان جا خبر بدهم کنوز
دلقک اندر ده بد و آن را شنید
بر نشست و تا به ترمد می‌دوید
مرکبی دو اندر آن ره شد سقط
از دوانیدن فرس را زان نمط
پس به دیوان دردوید از گرد راه
وقت ناهنگام ره جست او به شاه
فجفجی در جملهٔ دیوان فتاد
شورشی در وهم آن سلطان فتاد
خاص و عام شهر را دل شد ز دست
تا چه تشویش و بلا حادث شده‌ست
یا عدوی قاهری در قصد ماست؟
یا بلایی مهلکی از غیب خاست
که ز ده دلقک به سیران درشت
چند اسبی تازی اندر راه کشت
جمع گشته بر سرای شاه خلق
تا چرا آمد چنین اشتاب دلق؟
از شتاب او و فحش اجتهاد
غلغل و تشویش در ترمد فتاد
آن یکی دو دست بر زانوزنان
وان دگر از وهم واویلی‌کنان
از نفیر و فتنه و خوف نکال
هر دلی رفته به صد کوی خیال
هر کسی فالی همی‌زد از قیاس
تا چه آتش اوفتاد اندر پلاس؟
راه جست و راه دادش شاه زود
چون زمین بوسید گفتش هی چه بود؟
هرکه می‌پرسید حالی زان ترش
دست بر لب می‌نهاد او که خمش
وهم می‌افزود زین فرهنگ او
جمله در تشویش گشته دنگ او
کرد اشارت دلق کی شاه کرم
یک‌دمی بگذار تا من دم زنم
تا که باز آید به من عقلم دمی
که فتادم در عجایب عالمی
بعد یک ساعت که شه از وهم و ظن
تلخ گشتش هم گلو و هم دهن
که ندیده بود دلقک را چنین
که ازو خوش‌ترنبودش هم‌نشین
دایما دستان و لاغ افراشتی
شاه را او شاد و خندان داشتی
آن چنان خندانش کردی در نشست
که گرفتی شه شکم را با دو دست
که ز زور خنده خوی کردی تنش
رو در افتادی ز خنده کردنش
باز امروز این چنین زرد و ترش
دست بر لب می‌زند کی شه خمش
وهم در وهم و خیال اندر خیال
شاه را تا خود چه آید از نکال؟
که دل شه با غم و پرهیز بود
زان که خوارمشاه بس خون‌ریز بود
بس شهان آن طرف را کشته بود
یا به حیله یا به سطوت آن عنود
این شه ترمد ازو در وهم بود
وز فن دلقک خود آن وهمش فزود
گفت زوتر بازگو تا حال چیست؟
این چنین آشوب و شور تو ز کیست؟
گفت من در ده شنیدم آن که شاه
زد منادی بر سر هر شاه‌راه
که کسی خواهم که تازد در سه روز
تا سمرقند و دهم او را کنوز
من شتابیدم بر تو بهر آن
تا بگویم که ندارم آن توان
این چنین چستی نیاید از چو من
باری این اومید را بر من متن
گفت شه لعنت برین زودیت باد
که دو صد تشویش در شهر اوفتاد
از برای این قدر خام‌ریش
آتش افکندی درین مرج و حشیش
همچو این خامان با طبل و علم
که الاقانیم در فقر و عدم
لاف شیخی در جهان انداخته
خویشتن را بایزیدی ساخته
هم ز خود سالک شده واصل شده
محفلی واکرده در دعوی‌کده
خانهٔ داماد پرآشوب و شر
قوم دختر را نبوده زین خبر
ولوله که کار نیمی راست شد
شرط‌هایی  که ز سوی ماست شد
خانه‌ها را روفتیم آراستیم
زین هوس سرمست و خوش برخاستیم
زان طرف آمد یکی پیغام؟ نی
مرغی آمد این طرف زان بام؟ نی
زین رسالات مزید اندر مزید
یک جوابی زان حوالیتان رسید؟
نی ولیکن یار ما زین آگه است
زان که از دل سوی دل لابد ره است
پس از آن یاری که اومید شماست
از جواب نامه ره خالی چراست؟
صد نشان است از سرار و از جهار
لیک بس کن پرده زین دربرمدار
باز رو تا قصهٔ آن دلق گول
که بلا بر خویش آورد از فضول
پس وزیرش گفت ای حق را ستن
بشنو از بنده‌ی کمینه یک سخن
دلقک از ده بهر کاری آمده‌ست
رای او گشت و پشیمانش شده‌ست
ز آب و روغن کهنه را نو می‌کند
او به مسخرگی برون‌شو می‌کند
غمد را بنمود و پنهان کرد تیغ
باید افشردن مرو را بی‌دریغ
پسته را یا جوز را تا نشکنی
نی نماید دل نی بدهد روغنی
مشنو این دفع وی و فرهنگ او
درنگر در ارتعاش و رنگ او
گفت حق سیماهم فی وجههم
زان که غمازاست سیما و منم
این معاین هست ضد آن خبر
که به شر بسرشته آمد این بشر
گفت دلقک با فغان و با خروش
صاحبا در خون این مسکین مکوش
بس گمان و وهم آید در ضمیر
کان نباشد حق و صادق ای امیر
ان بعض الظن اثم است ای وزیر
نیست استم راست خاصه بر فقیر
شه نگیرد آن که می‌رنجاندش
از چه گیرد آن که می‌خنداندش؟
گفت صاحب پیش شه جاگیر شد
کاشف این مکر و این تزویر شد
گفت دلقک را سوی زندان برید
چاپلوس و زرق او را کم خرید
می‌زنیدش چون دهل اشکم‌ تهی
تا دهل‌وار او دهدمان آگهی
تر و خشک و پرو تی باشد دهل
بانگ او آگه کند ما را ز کل
تا بگوید سر خود از اضطرار
آن چنان که گیرد این دل‌ها قرار
چون طمانینه‌ست صدق و با فروغ
دل نیارامد به گفتار دروغ
کذب چون خس باشد و دل چون دهان
خس نگردد در دهان هرگز نهان
تا درو باشد زبانی می‌زند
تا بدانش از دهان بیرون کند
خاصه که در چشم افتد خس ز باد
چشم افتد در نم و بند و گشاد
ما پس این خس را زنیم اکنون لگد
تا دهان و چشم ازین خس وا رهد
گفت دلقک ای ملک آهسته باش
روی حلم و مغفرت را کم‌خراش
تا بدین حد چیست تعجیل نقم؟
من نمی‌پرم به دست تو درم
آن ادب که باشد از بهر خدا
اندر آن مستعجلی نبود روا
وانچه باشد طبع و خشم و عارضی
می‌شتابد تا نگردد مرتضی
ترسد ار آید رضا خشمش رود
انتقام و ذوق آن فایت شود
شهوت کاذب شتابد در طعام
خوف فوت ذوق هست آن خود سقام
اشتها صادق بود تاخیر به
تا گواریده شود آن بی‌گره
تو پی دفع بلایم می‌زنی
تا ببینی رخنه را بندش کنی
تا از آن رخنه برون ناید بلا
غیر آن رخنه بسی دارد قضا
چارهٔ دفع بلا نبود ستم
چاره احسان باشد و عفو و کرم
گفت الصدقه مرد للبلا
داو مرضاک بصدقه یا فتی
صدقه نبود سوختن درویش را
کور کردن چشم حلم‌اندیش را
گفت شه نیکوست خیر و موقعش
لیک چون خیری کنی در موضعش
موضع رخ شه نهی ویرانی است
موضع شه اسب هم نادانی است
در شریعت هم عطا هم زجر هست
شاه را صدر و فرس را درگه است
عدل چه بود؟ وضع اندر موضعش
ظلم چه بود؟ وضع در ناموقعش
نیست باطل هر چه یزدان آفرید
از غضب وز حلم وز نصح و مکید
خیر مطلق نیست زین‌ها هیچ چیز
شر مطلق نیست زین‌ها هیچ نیز
نفع و ضر هر یکی از موضع است
علم ازین رو واجب است و نافع است
ای بسا زجری که بر مسکین رود
در ثواب از نان و حلوا به بود
زان که حلوا بی‌اوان صفرا کند
سیلی اش از خبث مستنقا کند
سیلی‌یی در وقت بر مسکین بزن
که رهاند آنش از گردن زدن
زخم در معنی فتد از خوی بد
چوب بر گرد اوفتد نه بر نمد
بزم و زندان هست هر بهرام را
بزم مخلص را و زندان خام را
شق باید ریش را مرهم کنی
چرک را در ریش مستحکم کنی
تا خورد مر گوشت را در زیر آن
نیم سودی باشد و پنجه زیان
گفت دلقک من نمی‌گویم گذار
من همی‌گویم تحری‌یی بیار
هین ره صبر و تانی در مبند
صبر کن اندیشه می‌کن روز چند
در تانی بر یقینی بر زنی
گوشمال من به ایقانی کنی
در روش یمشی مکبا خود چرا
چون همی‌شاید شدن در استوا؟
مشورت کن با گروه صالحان
بر پیمبر امر شاورهم بدان
امرهم شوری برای این بود
کز تشاور سهو و کژ کمتر رود
این خردها چون مصابیح انوراست
بیست مصباح از یکی روشن‌تراست
بوک مصباحی فتد انور میان
مشتعل گشته ز نور آسمان
غیرت حق پرده‌یی انگیخته‌ست
سفلی و علوی به هم آمیخته‌ست
گفت سیروا می‌طلب اندر جهان
بخت و روزی را همی‌کن امتحان
در مجالس می‌طلب اندر عقول
آن چنان عقلی که بود اندر رسول
زان که میراث از رسول آن است و بس
که ببیند غیب‌ها از پیش و پس
در بصرها می‌طلب هم آن بصر
که نتابد شرح آن این مختصر
بهر این کرده‌ست منع آن با شکوه
از ترهب وز شدن خلوت به کوه
تا نگردد فوت این نوع التقا
کان نظر بخت است و اکسیر بقا
در میان صالحان یک اصلحی‌ست
بر سر توقیعش از سلطان صحی‌ست
کان دعا شد با اجابت مقترن
کفو او نبود کبار انس و جن
در مری‌اش آن که حلو و حامض است
حجت ایشان بر حق داحض است
که چو ما او را به خود افراشتیم
عذر و حجت از میان بر داشتیم
قبله را چون کرد دست حق عیان
پس تحری بعد ازین مردود دان
هین بگردان از تحری رو و سر
که پدید آمد معاد و مستقر
یک زمان زین قبله گر ذاهل شوی
سخرهٔ هر قبلهٔ باطل شوی
چون شوی تمییزده را ناسپاس
بجهد از تو خطرت قبله‌ شناس
گر ازین انبار خواهی بر و بر
نیم ساعت هم ز هم دردان مبر
که در آن دم که ببری زین معین
مبتلی گردی تو با بئس القرین
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۳ - داستان آن مرد کی وظیفه داشت از محتسب تبریز و وامها کرده بود بر امید آن وظیفه و او را خبر نه از وفات او حاصل از هیچ زنده‌ای وام او گزارده نشد الا از محتسب متوفی گزارده شد چنانک گفته‌اند لیس من مات فاستراح بمیت انما المیت میت الاحیاء
آن یکی درویش زاطراف دیار
جانب تبریز آمد وام دار
نه هزارش وام بد از زر مگر
بود در تبریز بدرالدین عمر
محتسب بد او به دل بحر آمده
هر سر مویش یکی حاتم‌کده
حاتم ار بودی گدای او شدی
سر نهادی خاک پای او شدی
گر بدادی تشنه را بحری زلال
در کرم شرمنده بودی زان نوال
ور بکردی ذره‌یی را مشرقی
بودی آن در همتش نالایقی
بر امید او بیامد آن غریب
کو غریبان را بدی خویش و نسیب
با درش بود آن غریب آموخته
وام بی‌حد از عطایش توخته
هم به پشت آن کریم او وام کرد
که به بخشش هاش واثق بود مرد
لا ابالی گشته زو و وام‌جو
بر امید قلزم اکرام‌خو
وام‌داران روترش او شادکام
همچو گل خندان از آن روض الکرام
گرم شد پشتش ز خورشید عرب
چه غمستش از سبال بولهب
چون که دارد عهد و پیوند سحاب
کی دریغ آید ز سقایانش آب؟
ساحران واقف از دست خدا
کی نهند این دست و پا را دست و پا؟
روبهی که هست زان شیرانش پشت
بشکند کله‌ی پلنگان را به مشت
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۷ - مثل دوبین هم‌چو آن غریب شهر کاش عمر نام کی از یک دکانش به سبب این به آن دکان دیگر حواله کرد و او فهم نکرد کی همه دکان یکیست درین معنی کی به عمر نان نفروشند هم اینجا تدارک کنم من غلط کردم نامم عمر نیست چون بدین دکان توبه و تدارک کنم نان یابم از همه دکان‌های این شهر و اگر بی‌تدارک هم‌چنین عمر نام باشم ازین دکان در گذرم محرومم و احولم و این دکان‌ها را از هم جدا دانسته‌ام
گر عمر نامی تو اندر شهر کاش
کس بنفروشد به صد دانگت لواش
چون به یک دکان بگفتی عمرم
این عمر را نان فروشید از کرم
او بگوید رو بدان دیگر دکان
زان یکی نان به کزین پنجاه نان
گر نبودی احول و اندر نظر
او بگفتی نیست دکانی دگر
پس زدی اشراق آن نااحولی
بر دل کاشی شدی عمر علی
این ازین جا گوید آن خباز را
این عمر را نان فروش ای نانبا
چون شنید او هم عمر نان درکشید
پس فرستادت به دکان بعید
کین عمر را نان ده ای انباز من
راز یعنی فهم کن ز آواز من
او همت زان سو حواله می‌کند
هین عمر آمد که تا بر نان زند
چون به یک دکان عمر بودی برو
در همه کاشان ز نان محروم شو
ور به یک دکان علی گفتی بگیر
نان ازین جا بی‌حواله و بی‌زحیر
احول دو بین چو بی‌بر شد ز نوش
احول ده بینی ای مادر فروش
اندرین کاشان خاک از احولی
چون عمر می‌گرد چو نبوی علی
هست احول را درین ویرانه دیر
گوشه گوشه نقل نو ای ثم خیر
ور دو چشم حق شناس آمد تورا
دوست پر بین عرصهٔ هر دو سرا
وا رهیدی از حواله‌ی جا به جا
اندرین کاشان پر خوف و رجا
اندرین جوغنچه دیدی یا شجر
همچو هر جو تو خیالش ظن مبر
که تورا از عین این عکس نقوش
حق حقیقت گردد و میوه‌فروش
چشم ازین آب از حول حر می‌شود
عکس می‌بیند سبد پر می‌شود
پس به معنی باغ باشد این نه آب
پس مشو عریان چو بلقیس از حباب
بار گوناگونست بر پشت خران
هین به یک چوب این خران را تو مران
بر یکی خر بار لعل و گوهراست
بر یکی خر بار سنگ و مرمراست
بر همه جوها تو این حکمت مران
اندرین جو ماه بین عکسش مخوان
آب خضراست این نه آب دام و دد
هر چه اندر وی نماید حق بود
زین تک جو ماه گوید من مهم
من نه عکسم هم‌حدیث و همرهم
اندرین جو آنچه بر بالاست هست
خواه بالا خواه در وی دار دست
از دگر جوها مگیر این جوی را
ماه دان این پرتو مه‌ روی را
این سخن پایان ندارد آن غریب
بس گریست از درد خواجه شد کئیب
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۸ - توزیع کردن پای‌مرد در جملهٔ شهر تبریز و جمع شدن اندک چیز و رفتن آن غریب به تربت محتسب به زیارت و این قصه را بر سر گور او گفتن به طریق نوحه الی آخره
واقعه‌ی آن وام او مشهور شد
پای مرد از درد او رنجور شد
از پی توزیع گرد شهر گشت
از طمع می‌گفت هر جا سرگذشت
هیچ ناورد از ره کدیه به دست
غیر صد دینار آن کدیه‌ پرست
پای مرد آمد بدو دستش گرفت
شد به گور آن کریم بس شگفت
گفت چون توفیق یابد بنده‌یی
که کند مهمانی فرخنده‌یی
مال خود ایثار راه او کند
جاه خود ایثار جاه او کند
شکر او شکر خدا باشد یقین
چون به احسان کرد توفیقش قرین
ترک شکرش ترک شکر حق بود
حق او لا شک به حق ملحق بود
شکر می‌کن مر خدا را در نعم
نیز می‌کن شکر و ذکر خواجه هم
رحمت مادر اگر چه از خداست
خدمت او هم فریضه‌ست و سزاست
زین سبب فرمود حق صلوا علیه
که محمد بود محتال الیه
در قیامت بنده را گوید خدا
هین چه کردی آنچه دادم من تورا؟
گوید ای رب شکر تو کردم به جان
چون ز تو بود اصل آن روزی و نان
گویدش حق نه نکردی شکر من
چون نکردی شکر آن اکرام ‌فن
بر کریمی کرده‌یی ظلم و ستم
نه ز دست او رسیدت نعمتم؟
چون به گور آن ولی‌نعمت رسید
گشت گریان زار و آمد در نشید
گفت ای پشت و پناه هر نبیل
مرتجی و غوث ابناء السبیل
ای غم ارزاق ما بر خاطرت
ای چو رزق عام احسان و برت
ای فقیران را عشیره و والدین
در خراج و خرج و در ایفاء دین
ای چو بحر از بهر نزدیکان گهر
داده و تحفه سوی دوران مطر
پشت ما گرم از تو بود ای آفتاب
رونق هر قصر و گنج هر خراب
ای در ابرویت ندیده کس گره
ای چو میکائیل راد و رزق‌ده
ای دلت پیوسته با دریای غیب
ای به قاف مکرمت عنقای غیب
یاد ناورده که از مالم چه رفت
سقف قصد همتت هرگز نکفت
ای من و صد همچو من در ماه و سال
مر تورا چون نسل تو گشته عیال
نقد ما و جنس ما و رخت ما
نام ما و فخر ما و بخت ما
تو نمردی ناز و بخت ما بمرد
عیش ما و رزق مستوفی بمرد
واحد کالالف در رزم و کرم
صد چو حاتم گاه ایثار نعم
حاتم ار مرده به مرده می‌دهد
گردکان‌های شمرده می‌دهد
تو حیاتی می‌دهی در هر نفس
کز نفیسی می‌نگنجد در نفس
تو حیاتی می‌دهی بس پایدار
نقد زر بی‌کساد و بی‌شمار
وارثی نا بوده یک خوی تورا
ای فلک سجده کنان کوی تورا
خلق را از گرگ غم لطفت شبان
چون کلیم الله شبان مهربان
گوسفندی از کلیم الله گریخت
پای موسی آبله شد نعل ریخت
در پی او تا به شب در جست و جو
وان رمه غایب شده از چشم او
گوسفند از ماندگی شد سست و ماند
پس کلیم الله گرد از وی فشاند
کف همی‌مالید بر پشت و سرش
می‌نواخت از مهر همچون مادرش
نیم ذره طیرگی و خشم نی
غیر مهر و رحم و آب چشم نی
گفت گیرم بر منت رحمی نبود
طبع تو بر خود چرا استم نمود؟
با ملایک گفت یزدان آن زمان
که نبوت را نمی‌زیبد فلان
مصطفی فرمود خود که هر نبی
کرد چوپانیش برنا یا صبی
بی‌شبانی کردن و آن امتحان
حق ندادش پیشوایی جهان
گفت سایل هم تو نیز ای پهلوان؟
گفت من هم بوده‌ام دهری شبان
تا شود پیدا وقار و صبرشان
کردشان پیش از نبوت حق شبان
هر امیری کو شبانی بشر
آن‌چنان آرد که باشد موتمر
حلم موسی‌وار اندر رعی خود
او به جای آرد به تدبیر و خرد
لاجرم حقش دهد چوپانی یی
بر فراز چرخ مه روحانی یی
آن چنان که انبیا را زین رعا
بر کشید و داد رعی اصفیا
خواجه باری تو درین چوپانی‌ات
کردی آنچه کور گردد شانی‌ات
دانم آن جا در مکافات ایزدت
سروری جاودانه بخشدت
بر امید کف چون دریای تو
بر وظیفه دادن و ایفای تو
وام کردم نه هزار از زر گزاف
تو کجایی تا شود این درد صاف؟
تو کجایی تا که خندان چون چمن
گویی بستان آن و ده چندان ز من؟
تو کجایی تا مرا خندان کنی؟
لطف و احسان چون خداوندان کنی؟
تو کجایی تا بری در مخزنم؟
تا کنی از وام و فاقه ایمنم؟
من همی‌گویم بس و تو مفضلم
گفته کین هم گیر از بهر دلم
چون همی‌گنجد جهانی زیر طین؟
چون بگنجد آسمانی در زمین؟
حاش لله تو برونی زین جهان
هم به وقت زندگی هم این زمان
در هوای غیب مرغی می‌پرد
سایهٔ او بر زمینی می‌زند
جسم سایه‌ی سایهٔ سایه‌ی دل است
جسم کی اندر خور پایه‌ی دل است؟
مرد خفته روح او چون آفتاب
در فلک تابان و تن در جامه خواب
جان نهان اندر خلا همچون سجاف
تن تقلب می‌کند زیر لحاف
روح چون من امر ربی مختفی‌ست
هر مثالی که بگویم منتفی‌ست
ای عجب کو لعل شکربار تو
وان جوابات خوش و اسرار تو؟
ای عجب کو آن عقیق قندخا
آن کلید قفل مشکل‌های ما؟
ای عجب کو آن دم چون ذوالفقار
آن که کردی عقل‌ها را بی‌قرار؟
چند همچون فاخته کاشانه‌جو
کو و کو و کو و کو و کو و کو؟
کو؟ همان‌جا که صفات رحمت است
قدرت است و نزهت است و فطنت است
کو؟ همان‌جا که دل و اندیشه‌اش
دایم آن‌جا بد چو شیر و بیشه‌اش
کو؟ همان‌جا که امید مرد و زن
می‌رود در وقت اندوه و حزن
کو؟ همان‌جا که به وقت علتی
چشم پرد بر امید صحتی
آن طرف که بهر دفع زشتی‌یی
باد جویی بهر کشت و کشتی‌یی
آن طرف که دل اشارت می‌کند
چون زبان یا هو عبارت می‌کند
او مع‌الله است بی کو کو همی
کاش جولاهانه ماکو گفتمی
عقل ما کو تا ببیند غرب و شرق
روح‌ها را می‌زند صد گونه برق؟
جزر و مدش بد به بحری در زبد
منتهی شد جزر و باقی ماند مد
نه هزارم وام و من بی دسترس
هست صد دینار ازین توزیع و بس
حق کشیدت ماندم در کش‌مکش
می‌روم نومید ای خاک تو خوش
همتی می‌دار در پر حسرتت
ای همایون روی و دست و همتت
آمدم بر چشمه و اصل عیون
یافتم در وی به جای آب خون
چرخ آن چرخ است آن مهتاب نیست
جوی آن جوی است آب آن آب نیست
محسنان هستند کو آن مستطاب؟
اختران هستند کو آن آفتاب؟
تو شدی سوی خدا ای محترم
پس به سوی حق روم من نیز هم
مجمع و پای علم ماوی القرون
هست حق کل لدینا محضرون
نقش‌ها گر بی‌خبر گر با خبر
در کف نقاش باشد محتصر
دم به دم در صفحهٔ اندیشه‌شان
ثبت و محوی می‌کند آن بی‌نشان
خشم می‌آرد رضا را می‌برد
بخل می‌آرد سخا را می‌برد
نیم لحظه مدرکاتم شام و غدو
هیچ خالی نیست زین اثبات و محو
کوزه‌گر با کوزه باشد کارساز
کوزه از خود کی شود پهن و دراز؟
چوب در دست دروگر معتکف
ورنه چون گردد بریده و مؤتلف
جامه اندر دست خیاطی بود
ورنه از خود چون بدوزد یا درد؟
مشک با سقا بود ای منتهی
ورنه از خود چون شود پر یا تهی؟
هر دمی پر می‌شوی تی می‌شوی
پس بدان که در کف صنع ویی
چشم‌بند از چشم روزی که رود
صنع از صانع چه سان شیدا شود
چشم‌داری تو به چشم خود نگر
منگر از چشم سفیهی بی‌خبر
گوش داری تو به گوش خود شنو
گوش گولان را چرا باشی گرو؟
بی ز تقلیدی نظر را پیشه کن
هم برای عقل خود اندیشه کن
مولوی : دفتر ششم
بخش ۹۹ - دیدن خوارزمشاه رحمه الله در سیران در موکب خود اسپی بس نادر و تعلق دل شاه به حسن و چستی آن اسپ و سرد کردن عمادالملک آن اسپ را در دل شاه و گزیدن شاه گفت او را بر دید خویش چنانک حکیم رحمةالله علیه در الهی‌نامه فرمود چون زبان حسد شود نخاس یوسفی یابی از گزی کرباس از دلالی برادران یوسف حسودانه در دل مشتریان آن چندان حسن پوشیده شد و زشت نمودن گرفت کی و کانوا فیه من الزاهدین
بود امیری را یکی اسبی گزین
در گله‌ی سلطان نبودش یک قرین
او سواره گشت در موکب بگاه
ناگهان دید اسپ را خوارزمشاه
چشم شه را فر و رنگ او ربود
تا به رجعت چشم شه با اسب بود
بر هر آن عضوش که افکندی نظر
هر یکش خوش‌تر نمودی زان دگر
غیر چستی و گشی و روحنت
حق برو افکنده بد نادر صفت
پس تجسس کرد عقل پادشاه
کین چه باشد که زند بر عقل راه؟
چشم من پرست و سیراست و غنی
از دو صد خورشید دارد روشنی
ای رخ شاهان بر من بیذقی
نیم اسبم در رباید بی حقی؟
جادویی کرده‌ست جادو آفرین
جذبه باشد آن نه خاصیات این
فاتحه خواند و بسی لا حول کرد
فاتحه‌ش در سینه می‌افزود درد
زان که او را فاتحه خود می‌کشید
فاتحه در جر و دفع آمد وحید
گر نماید غیر هم تمویه اوست
ور رود غیر از نظر تنبیه اوست
پس یقین گشتش که جذبه زان سری‌ست
کار حق هر لحظه نادرآوری‌ست
اسب سنگین گاو سنگین ز ابتلا
می‌شود مسجود از مکر خدا
پیش کافر نیست بت را ثانی‌یی
نیست بت را فر و نه روحانی‌یی
چیست آن جاذب نهان اندر نهان
در جهان تابیده از دیگر جهان؟
عقل محجوب است و جان هم زین کمین
من نمی‌بینم تو می‌توانی ببین
چون که خوارمشه ز سیران باز گشت
با خواص ملک خود همراز گشت
پس به سرهنگان بفرمود آن زمان
تا بیارند اسب را زان خاندان
همچو آتش در رسیدند آن گروه
همچو پشمی گشت امیر همچو کوه
جانش از درد و غبین تا لب رسید
جز عمادالملک زنهاری ندید
که عمادالملک بد پای علم
بهر هر مظلوم و هر مقتول غم
محترم‌تر خود نبد زو سروری
پیش سلطان بود چون پیغامبری
بی‌طمع بود او اصیل و پارسا
رایض و شب‌خیز و حاتم در سخا
بس همایون‌رای و با تدبیر و راد
آزموده رای او در هر مراد
هم به بذل جان سخی و هم به مال
طالب خورشید غیب او چون هلال
در امیری او غریب و محتبس
در صفات فقر وخلت ملتبس
بوده هر محتاج را همچون پدر
پیش سلطان شافع و دفع ضرر
مر بدان را ستر چون حلم خدا
خلق او برعکس خلقان و جدا
بارها می‌شد به سوی کوه فرد
شاه با صد لابه او را دفع کرد
هر دم ار صد جرم را شافع شدی
چشم سلطان را ازو شرم آمدی
رفت او پیش عماد الملک راد
سر برهنه کرد و بر خاک اوفتاد
که حرم با هر چه دارم گو بگیر
تا بگیرد حاصلم را هر مغیر
این یکی اسب است جانم رهن اوست
گر برد مردم یقین ای خیردوست
گر برد این اسب را از دست من
من یقین دانم نخواهم زیستن
چون خدا پیوستگی‌یی داده است
بر سرم مال ای مسیحا زود دست
از زن و زر و عقارم صبر هست
این تکلف نیست نی تزویری است
اندرین گر می‌نداری باورم
امتحان کن امتحان گفت و قدم
آن عمادالملک گریان چشم‌مال
پیش سلطان در دوید آشفته‌حال
لب ببست و پیش سلطان ایستاد
راز گویان با خدا رب العباد
ایستاده راز سلطان می‌شنید
وندرون اندیشه‌اش این می‌تنید
کی خداگر آن جوان کژ رفت راه
که نشاید ساختن جز تو پناه
تو از آن خود بکن از وی مگیر
گرچه او خواهد خلاص از هر اسیر
زان که محتاجند این خلقان همه
از گدایی گیر تا سلطان همه
با حضور آفتاب با کمال
رهنمایی جستن از شمع و ذبال؟
با حضور آفتاب خوش‌مساغ
روشنایی جستن از شمع و چراغ؟
بی‌گمان ترک ادب باشد ز ما
کفر نعمت باشد و فعل هوا
لیک اغلب هوش‌ها در افتکار
همچو خفاشند ظلمت دوستدار
در شب ار خفاش کرمی می‌خورد
کرم را خورشید جان می‌پرورد
در شب ار خفاش از کرمی‌ست مست
کرم از خورشید جنبنده شده‌ست
آفتابی که ضیا زو می‌زهد
دشمن خود را نواله می‌دهد
لیک شهبازی که او خفاش نیست
چشم بازش راست‌بین و روشنی‌ست
گر به شب جوید چو خفاش او نمو
در ادب خورشید مالد گوش او
گویدش گیرم که آن خفاش لد
علتی دارد ترا باری چه شد؟
مالشت بدهم به زجر از اکتیاب
تا نتابی سر دگر از آفتاب؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۳ - حکایت آن پادشاه و وصیت کردن او سه پسر خویش را کی درین سفر در ممالک من فلان جا چنین ترتیب نهید و فلان جا چنین نواب نصب کنید اما الله الله به فلان قلعه مروید و گرد آن مگردید
بود شاهی شاه را بد سه پسر
هر سه صاحب فطنت و صاحب‌نظر
هر یکی از دیگری استوده‌تر
در سخا و در وغا و کر و فر
پیش شه زادگان استاده جمع
قرة العینان شه همچون سه شمع
از ره پنهان ز عینین پسر
می‌کشید آبی نخیل آن پدر
تا ز فرزند آب این چشمه شتاب
می‌رود سوی ریاض مام و باب
تازه می‌باشد ریاض والدین
گشته جاری عینشان زین هر دو عین
چون شود چشمه ز بیماری علیل
خشک گردد برگ و شاخ آن نخیل
خشکی نخلش همی‌گوید پدید
که ز فرزند آن شجر نم می‌کشید
ای بسا کاریز پنهان هم‌چنین
متصل با جانتان یا غافلین
ای کشیده ز آسمان و از زمین
مایه‌ها تا گشته جسم تو سمین
عاریه‌ست این کم همی‌باید فشارد
کانچه بگرفتی همی‌باید گزارد
جز نفخت کان ز وهاب آمده‌ست
روح را باش آن دگرها بیهده‌ست
بیهده نسبت به جان می‌گویمش
نی به نسبت با صنیع محکمش
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۴ - بیان استمداد عارف از سرچشمهٔ حیات ابدی و مستغنی شدن او از استمداد و اجتذاب از چشمه‌های آبهای بی‌وفا کی علامة ذالک التجافی عن دار الغرور کی آدمی چون بر مددهای آن چشمه‌ها اعتماد کند در طلب چشمهٔ باقی دایم سست شود کاری ز درون جان تو می‌باید کز عاریه‌ها ترا دری نگشاید یک چشمهٔ آب از درون خانه به زان جویی که آن ز بیرون آید
حبذا کاریز اصل چیزها
فارغت آرد ازین کاریزها
تو ز صد ینبوع شربت می‌کشی
هرچه زان صد کم شود کاهد خوشی
چون بجوشید از درون چشمه‌ی سنی
ز استراق چشمه‌ها گردی غنی
قرةالعینت چو ز آب و گل بود
راتبه‌ی این قره درد دل بود
قلعه را چون آب آید از برون
در زمان امن باشد بر فزون
چون که دشمن گرد آن حلقه کند
تا که اندر خونشان غرقه کند
آب بیرون را ببرند آن سپاه
تا نباشد قلعه را زان‌ها پناه
آن زمان یک چاه شوری از درون
به ز صد جیحون شیرین از برون
قاطع الاسباب و لشکرهای مرگ
همچو دی آید به قطع شاخ و برگ
در جهان نبود مددشان از بهار
جز مگر در جان بهار روی یار
زان لقب شد خاک را دار الغرور
کو کشد پا را سپس یوم العبور
پیش از آن بر راست و بر چپ می‌دوید
که بچینم درد تو چیزی نچید
او بگفتی مر تورا وقت غمان
دور از تو رنج و ده که در میان
چون سپاه رنج آمد بست دم
خود نمی‌گوید تورا من دیده‌ام
حق پی شیطان بدین سان زد مثل
که تورا در رزم آرد با حیل
که تورا یاری دهم من با توام
در خطرها پیش تو من می‌دوم
اسپرت باشم گه تیر خدنگ
مخلص تو باشم اندر وقت تنگ
جان فدای تو کنم در انتعاش
رستمی شیری هلا مردانه باش
سوی کفرش آورد زین عشوه‌ها
آن جوال خدعه و مکر و دها
چون قدم بنهاد در خندق فتاد
او به قاهاقاه خنده لب گشاد
هی بیا من طمع‌ها دارم ز تو
گویدش رو رو که بیزارم ز تو
تو نترسیدی ز عدل کردگار
من همی‌ترسم دو دست از من بدار
گفت حق خود او جدا شد از بهی
تو بدین تزویرها هم کی رهی؟
فاعل و مفعول در روز شمار
روسیاهند و حریف سنگسار
ره زده و ره‌ زن یقین در حکم و داد
در چه بعدند و در بئس المهاد
گول را و غول را کو را فریفت
از خلاص و فوز می‌باید شکیفت
هم خر و خرگیر این جا در گل اند
غافل اند این‌جا و آن‌جا آفل اند
جز کسانی را که وا گردند از آن
در بهار فضل آیند از خزان
توبه آرند و خدا توبه ‌پذیر
امر او گیرند و او نعم الامیر
چون بر آرند از پشیمانی حنین
عرش لرزد از انین المذنبین
آن‌چنان لرزد که مادر بر ولد
دستشان گیرد به بالا می‌کشد
کی خداتان وا خریده از غرور
نک ریاض فضل و نک رب غفور
بعد ازینتان برگ و رزق جاودان
از هوای حق بود نز ناودان
چون که دریا بر وسایط رشک کرد
تشنه چون ماهی به ترک مشک کرد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۵ - روان شدن شه‌زادگان در ممالک پدر بعد از وداع کردن ایشان شاه را و اعادت کردن شاه وقت وداع وصیت را الی آخره
عزم ره کردند آن هر سه پسر
سوی املاک پدر رسم سفر
در طواف شهرها و قلعه‌هاش
از پی تدبیر دیوان و معاش
دست‌بوس شاه کردند و وداع
پس بدیشان گفت آن شاه مطاع
هر کجاتان دل کشد عازم شوید
فی امان الله دست افشان روید
غیر آن یک قلعه نامش هش‌ربا
تنگ آرد بر کله‌داران قبا
الله الله زان دز ذات الصور
دور باشید و بترسید از خطر
رو و پشت برج‌هاش و سقف و پست
جمله تمثال و نگار و صورت است
همچو آن حجره‌ی زلیخا پر صور
تا کند یوسف به ناکامش نظر
چون که یوسف سوی او می‌ننگرید
خانه را پر نقش خود کرد آن مکید
تا به هر سو که نگرد آن خوش‌عذار
روی او را بیند او بی‌اختیار
بهر دیده‌روشنان یزدان فرد
شش جهت را مظهر آیات کرد
تا به هر حیوان و نامی که نگرند
از ریاض حسن ربانی چرند
بهر این فرمود با آن اسپه او
حیث ولیتم فثم وجهه
از قدح‌ گر در عطش آبی خورید
در درون آب حق را ناظرید
آن که عاشق نیست او در آب در
صورت صورت خود بیند ای صاحب‌بصر
صورت عاشق چو فانی شد درو
پس در آب اکنون که را بیند؟ بگو
حسن حق بینند اندر روی حور
همچو مه در آب از صنع غیور
غیرتش بر عاشقی و صادقی‌ست
غیرتش بر دیو و بر استور نیست
دیو اگر عاشق شود هم گوی برد
جبرئیلی گشت و آن دیوی بمرد
اسلم الشیطان آن جا شد پدید
که یزیدی شد ز فضلش بایزید
این سخن پایان ندارد ای گروه
هین نگه دارید زان قلعه وجوه
هین مبادا که هوستان ره زند
که فتید اندر شقاوت تا ابد
از خطر پرهیز آمد مفترض
بشنوید از من حدیث بی‌غرض
در فرج جویی خرد سر تیز به
از کمینگاه بلا پرهیز به
گر نمی‌گفت این سخن را آن پدر
ور نمی‌فرمود زان قلعه حذر
خود بدان قلعه نمی‌شد خیلشان
خود نمی‌افتاد آن سو میلشان
کان نبد معروف بس مهجور بود
از قلاع و از مناهج دور بود
چون بکرد آن منع دلشان زان مقال
در هوس افتاد و در کوی خیال
رغبتی زین منع در دلشان برست
که بباید سر آن را باز جست
کیست کز ممنوع گردد ممتنع؟
چون که الانسان حریص ما منع
نهی بر اهل تقی تبغیض شد
نهی بر اهل هوا تحریض شد
پس ازین یغوی به قوما کثیر
هم ازین یهدی به قلبا خبیر
کی رمد از نی حمام آشنا؟
بل رمد زان نی حمامات هوا
پس بگفتندش که خدمتها کنیم
بر سمعنا و اطعناها تنیم
رو نگردانیم از فرمان تو
کفر باشد غفلت از احسان تو
لیک استثنا و تسبیح خدا
ز اعتماد خود بد از ایشان جدا
ذکر استثنا و حزم ملتوی
گفته شد در ابتدای مثنوی
صد کتاب ار هست جز یک باب نیست
صد جهت را قصد جز محراب نیست
این طرق را مخلصی یک خانه است
این هزاران سنبل از یک دانه است
گونه‌گونه خوردنی‌ها صد هزار
جمله یک چیزاست اندر اعتبار
از یکی چون سیر گشتی تو تمام
سرد شد اندر دلت پنجه طعام
در مجاعت پس تو احول بوده‌یی
که یکی را صد هزاران دیده‌یی
گفته بودیم از سقام آن کنیز
وز طبیبان و قصور فهم نیز
کان طبیبان همچو اسب بی‌عذار
غافل و بی‌بهره بودند از سوار
کامشان پر زخم از قرع لگام
سمشان مجروح از تحویل گام
ناشده واقف که نک بر پشت ما
رایض چستی‌ست استادی‌نما
نیست سرگردانی ما زین لگام
جز ز تصریف سوار دوست‌ کام
ما پی گل سوی بستان‌ها شده
گل نموده آن و آن خاری بده
هیچشان این نی که گویند از خرد
بر گلوی ما که می‌کوبد لگد؟
آن طبیبان آن‌چنان بنده‌ی سبب
گشته‌اند از مکر یزدان محتجب
گر ببندی در صطبلی گاو نر
باز یابی در مقام گاو خر؟
از خری باشد تغافل خفته‌وار
که نجویی تا کی است آن خفیه کار
خود نگفته این مبدل تا کی است
نیست پیدا او مگر افلاکی است؟
تیر سوی راست پرانیده‌یی
سوی چپ رفته‌ست تیرت دیده‌یی
سوی آهویی به صیدی تاختی
خویش را تو صید خوکی ساختی
در پی سودی دویده بهر کبس
نارسیده سود افتاده به حبس
چاه‌ها کنده برای دیگران
خویش را دیده فتاده اندر آن
در سبب چون بی‌مرادت کرد رب
پس چرا بدظن نگردی در سبب؟
بس کسی از مکسبی خاقان شده
دیگری زان مکسبه عریان شده
بس کس از عقد زنان قارون شده
بس کس از عقد زنان مدیون شده
پس سبب گردان چو دم خر بود
تکیه بر وی کم کنی بهتر بود
ور سبب گیری نگیری هم دلیر
که بس آفت‌هاست پنهانش به زیر
سر استثناست این حزم و حذر
زان که خر را بز نماید این قدر
آن که چشمش بست گرچه گربزست
ز احولی اندر دو چشمش خربزاست
چون مقلب حق بود ابصار را
که بگرداند دل و افکار را؟
چاه را تو خانه‌یی بینی لطیف
دام را تو دانه‌یی بینی ظریف
این تسفسط نیست تقلیب خداست
می‌نماید که حقیقت‌ها کجاست
آن که انکار حقایق می‌کند
جملگی او بر خیالی می‌تند
او نمی‌گوید که حسبان خیال
هم خیالی باشدت چشمی بمال
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۷ - دیدن ایشان در قصر این قلعهٔ ذات الصور نقش روی دختر شاه چین را و بیهوش شدن هر سه و در فتنه افتادن و تفحص کردن کی این صورت کیست
این سخن پایان ندارد آن گروه
صورتی دیدند با حسن و شکوه
خوب‌تر زان دیده بودند آن فریق
لیک زین رفتند در بحر عمیق
زان که افیونشان درین کاسه رسید
کاسه‌ها محسوس و افیون ناپدید
کرد فعل خویش قلعه‌ی هش‌ربا
هر سه را انداخت در چاه بلا
تیر غمزه دوخت دل را بی‌کمان
الامان و الامان ای بی‌امان
قرن‌ها را صورت سنگین بسوخت
آتشی در دین و دلشان بر فروخت
چون که روحانی بود خود چون بود؟
فتنه‌اش هر لحظه دیگرگون بود
عشق صورت در دل شه‌زادگان
چون خلش می‌کرد مانند سنان
اشک می‌بارید هر یک همچو میغ
دست می‌خایید و می‌گفت ای دریغ
ما کنون دیدیم شه ز آغاز دید
چندمان سوگند داد آن بی‌ندید؟
انبیا را حق بسیاراست از آن
که خبر کردند از پایان مان
کانچه می‌کاری نروید جز که خار
وین طرف پری نیابی زو مطار
تخم از من بر که تا ریعی دهد
با پر من پر که تیر آن سو جهد
تو ندانی واجبی آن و هست
هم تو گویی آخر آن واجب بده‌ست
او تواست اما نه این تو آن تواست
که در آخر واقف بیرون‌شواست
توی آخر سوی توی اولت
آمده‌ست از بهر تنبیه و صلت
توی تو در دیگری آمد دفین
من غلام مرد خودبینی چنین
آنچه در آیینه می‌بیند جوان
پیر اندر خشت بیند بیش از آن
ز امر شاه خویش بیرون آمدیم
با عنایات پدر یاغی شدیم
سهل دانستیم قول شاه را
وان عنایت‌های بی‌اشباه را
نک درافتادیم در خندق همه
کشته و خسته‌ی بلا بی‌ملحمه
تکیه بر عقل خود و فرهنگ خویش
بودمان تا این بلا آمد به پیش
بی‌مرض دیدیم خویش و بی ز رق
آن چنان که خویش را بیمار دق
علت پنهان کنون شد آشکار
بعد ازان که بند گشتیم و شکار
سایهٔ رهبر به است از ذکر حق
یک قناعت به که صد لوت و طبق
چشم بینا بهتر از سیصد عصا
چشم بشناسد گهر را از حصا
در تفحص آمدند از اندهان
صورت که بود عجب این در جهان؟
بعد بسیاری تفحص در مسیر
کشف کرد آن راز را شیخی بصیر
نز طریق گوش بل از وحی هوش
رازها بد پیش او بی روی‌پوش
گفت نقش رشک پروین است این
صورت شه‌زادهٔ چین است این
همچو جان و چون جنین پنهانست او
در مکتم پرده و ایوانست او
سوی او نه مرد ره دارد نه زن
شاه پنهان کرد او را از فتن
غیرتی دارد ملک بر نام او
که نپرد مرغ هم بر بام او
وای آن دل کش چنین سودا فتاد
هیچ کس را این چنین سودا مباد
این سزای آن که تخم جهل کاشت
وان نصیحت را کساد و سهل داشت
اعتمادی کرد بر تدبیر خویش
که برم من کارخود با عقل پیش
نیم ذره زان عنایت به بود
که ز تدبیر خرد سیصد رصد
ترک مکر خویشتن گیر ای امیر
پا بکش پیش عنایت خوش بمیر
این به قدر حیله معدود نیست
زین حیل تا تو نمیری سود نیست
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۰۸ - حکایت صدر جهان بخارا کی هر سایلی کی به زبان بخواستی از صدقهٔ عام بی‌دریغ او محروم شدی و آن دانشمند درویش به فراموشی و فرط حرص و تعجیل به زبان بخواست در موکب صدر جهان از وی رو بگردانید و او هر روز حیلهٔ نو ساختی و خود را گاه زن کردی زیر چادر وگاه نابینا کردی و چشم و روی خود بسته به فراستش بشناختی الی آخره
در بخارا خوی آن خواجیم اجل
بود با خواهندگان حسن عمل
داد بسیار و عطای بی‌شمار
تا به شب بودی ز جودش زر نثار
زر به کاغذپاره‌ها پیچیده بود
تا وجودش بود می‌افشاند جود
همچو خورشید و چو ماه پاک‌باز
آنچه گیرند از ضیا بدهند باز
خاک را زربخش که بود؟ آفتاب
زر ازو در کان و گنج اندر خراب
هر صباحی یک گره را راتبه
تا نماند امتی زو خایبه
مبتلایان را بدی روزی عطا
روز دیگر بیوگان را آن سخا
روز دیگر بر علویان مقل
با فقیهان فقیر مشتغل
روز دیگر بر تهی‌دستان عام
روز دیگر بر گرفتاران وام
شرط او آن بود که کس با زبان
زر نخواهد هیچ نگشاید لبان
لیک خامش بر حوالی رهش
ایستاده مفلسان دیواروش
هر که کردی ناگهان با لب سؤال
زو نبردی زین گنه یک حبه مال
من صمت منکم نجا بد یاسه‌اش
خامشان را بود کیسه و کاسه‌اش
نادرا روزی یکی پیری بگفت
ده زکاتم که منم با جوع جفت
منع کرد از پیر و پیرش جد گرفت
مانده خلق از جد پیر اندر شگفت
گفت بس بی‌شرم پیری ای پدر
پیر گفت از من تویی بی‌شرم ‌تر
کین جهان خوردی و خواهی تو ز طمع
کان جهان با این جهان گیری به جمع
خنده‌ش آمد مال داد آن پیر را
پیر تنها برد آن توفیر را
غیر آن پیر ایچ خواهنده ازو
نیم حبه زر ندید و نه تسو
نوبت روز فقیهان ناگهان
یک فقیه از حرص آمد در فغان
کرد زاری‌ها بسی چاره نبود
گفت هر نوعی نبودش هیچ سود
روز دیگر با رگو پیچید پا
ناکس اندر صف قوم مبتلا
تخته‌ها بر ساق بست از چپ و راست
تا گمان آید که او اشکسته‌پاست
دیدش و بشناختش چیزی نداد
روز دیگر رو بپوشید از لباد
هم بدانستش ندادش آن عزیز
از گناه و جرم گفتن هیچ چیز
چون که عاجز شد ز صد گونه مکید
چون زنان او چادری بر سر کشید
در میان بیوگان رفت و نشست
سر فرو افکند و پنهان کرد دست
هم شناسیدش ندادش صدقه‌یی
در دلش آمد ز حرمان حرقه‌یی
رفت او پیش کفن‌خواهی پگاه
که بپیچم در نمد نه پیش راه
هیچ مگشا لب نشین و می‌نگر
تا کند صدر جهان این جا گذر
بوک بیند مرده پندار به ظن
زر در اندازد پی وجه کفن
هر چه بدهد نیم آن بدهم به تو
هم‌چنان کرد آن فقیر صله‌جو
در نمد پیچید و بر راهش نهاد
معبر صدر جهان آن جا فتاد
زر در اندازید بر روی نمد
دست بیرون کرد از تعجیل خود
تا نگیرد آن کفن‌خواه آن صله
تا نهان نکند ازو آن ده دله
مرده از زیر نمد بر کرد دست
سر برون آمد پی دستش ز پست
گفت با صدر جهان چون بستدم
ای ببسته بر من ابواب کرم؟
گفت لیکن تا نمردی ای عنود
از جناب من نبردی هیچ جود
سر موتوا قبل موت این بود
کز پس مردن غنیمت‌ها رسد
غیر مردن هیچ فرهنگی دگر
در نگیرد با خدای ای حیله‌گر
یک عنایت به ز صدگون اجتهاد
جهد را خوف است از صدگون فساد
وان عنایت هست موقوف ممات
تجربه کردند این ره را ثقات
بلکه مرگش بی‌عنایت نیز هست
بی عنایت هان و هان جایی مایست
آن زمرد باشد این افعی پیر
بی زمرد کی شود افعی ضریر؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۰ - در تفسیر این خبر کی مصطفی صلوات‌الله علیه فرمود منهومان لا یشبعان طالب الدنیا و طالب العلم کی این علم غیر علم دنیا باید تا دو قسم باشد اما علم دنیا هم دنیا باشد الی آخره و اگر هم‌چنین شود کی طالب الدنیا و طالب الدنیا تکرار بود نه تقسیم مع تقریره
طالب الدنیا و توفیراتها
طالب العلم و تدبیراتها
پس درین قسمت چو بگماری نظر
غیر دنیا باشد این علم ای پدر
غیر دنیا پس چه باشد؟ آخرت
کت کند زین جا و باشد رهبرت
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۲ - مقالت برادر بزرگین
آن بزرگین گفت ای اخوان خیر
ما نه نر بودیم اندر نصح غیر؟
از حشم هر که به ما کردی گله
از بلا و فقر و خوف و زلزله
ما همی‌گفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج
این کلید صبر را اکنون چه شد؟
ای عجب منسوخ شد قانون؟ چه شد؟
ما نمی‌گفتیم که اندر کش مکش
اندر آتش همچو زر خندید خوش؟
مر سپه را وقت تنگاتنگ جنگ
گفته ما که هین مگردانید رنگ
آن زمان که بود اسبان را وطا
جمله سرهای بریده زیر پا
ما سپاه خویش را هی هی کنان
که به پیش آیید قاهر چون سنان
جمله عالم را نشان داده به صبر
زان که صبر آمد چراغ و نور صدر
نوبت ما شد چه خیره‌ سر شدیم
چون زنان زشت در چادر شدیم؟
ای دلی که جمله را کردی تو گرم
گرم کن خود را و از خود دار شرم
ای زبان که جمله را ناصح بدی
نوبت تو گشت از چه تن زدی؟
ای خرد کو پند شکرخای تو؟
دور توست این دم چه شد هیهای تو؟
ای ز دل‌ها برده صد تشویش را
نوبت تو شد بجنبان ریش را
از غری ریش ار کنون دزدیده‌یی
پیش ازین بر ریش خود خندیده‌یی
وقت پند دیگرانی های های
در غم خود چون زنانی وای وای
چون به درد دیگران درمان بدی
درد مهمان تو آمد تن زدی؟
بانگ بر لشکر زدن بد ساز تو
بانگ بر زن چه گرفت آواز تو؟
آنچه پنجه سال بافیدی به هوش
زان نسیج خود بغلتانی بپوش
از نوایت گوش یاران بود خوش
دست بیرون آر و گوش خود بکش
سر بدی پیوسته خود را دم مکن
پا و دست و ریش و سبلت گم مکن
بازی آن توست بر روی بساط
خویش را در طبع آر و در نشاط
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۳ - ذکر آن پادشاه که آن دانشمند را به اکراه در مجلس آورد و بنشاند ساقی شراب بر دانشمند عرضه کرد ساغر پیش او داشت رو بگردانید و ترشی و تندی آغاز کرد شاه ساقی را گفت کی هین در طبعش آر ساقی چندی بر سرش کوفت و شرابش در خورد داد الی آخره
پادشاهی مست اندر بزم خوش
می‌گذشت آن یک فقیهی بر درش
کرد اشارت کش درین مجلس کشید
وان شراب لعل را با او چشید
پس کشیدندش به شه بی‌اختیار
شست در مجلس ترش چون زهر و مار
عرضه کردش می نپذرفت او به خشم
از شه و ساقی بگردانید چشم
که به عمر خود نخوردستم شراب
خوش‌ترآید از شرابم زهر ناب
هین به جای می به من زهری دهید
تا من از خویش و شما زین وارهید
می نخورده عربده آغاز کرد
گشته در مجلس گران چون مرگ و درد
همچو اهل نفس و اهل آب و گل
در جهان بنشسته با اصحاب دل
حق ندارد خاصگان را در کمون
از می احرار جز در یشربون
عرضه می‌دارند بر محجوب جام
حس نمی‌یابد از آن غیر کلام
رو همی گرداند از ارشادشان
که نمی‌بیند به دیده دادشان
گر ز گوشش تا به حلقش ره بدی
سر نصح اندر درونشان در شدی
چون همه ناراست جانش نیست نور
که افکند در نار سوزان جز قشور؟
مغز بیرون ماند و قشر گفت رفت
کی شود از قشر معده گرم و زفت؟
نار دوزخ جز که قشر افشار نیست
نار را با هیچ مغزی کار نیست
ور بود بر مغز ناری شعله‌زن
بهر پختن دان نه بهر سوختن
تا که باشد حق حکیم این قاعده
مستمر دان در گذشته و نامده
مغز نغز و قشرها مغفور ازو
مغز را پس چون بسوزد؟ دور ازو
از عنایت گر بکوبد بر سرش
اشتها آید شراب احمرش
ور نکوبد ماند او بسته‌دهان
چون فقیه از شرب و بزم این شهان
گفت شه با ساقی‌اش ای نیک‌پی
چه خموشی؟ ده به طبعش آر هی
هست پنهان حاکمی بر هر خرد
هرکه را خواهد به فن از سر برد
آفتاب مشرق و تنویر او
چون اسیران بسته در زنجیر او
چرخ را چرخ اندر آرد در زمن
چون بخواند در دماغش نیم فن
عقل کو عقل دگر را سخره کرد
مهره زو دارد وی است استاد نرد
چند سیلی بر سرش زد گفت گیر
درکشید از بیم سیلی آن زحیر
مست گشت و شاد و خندان شد چو باغ
در ندیمی و مضاحک رفت و لاغ
شیرگیر و خوش شد انگشتک بزد
سوی مبرز رفت تا میزک کند
یک کنیزک بود در مبرز چو ماه
سخت زیبا و ز قرناقان شاه
چون بدید او را دهانش باز ماند
عقل رفت و تن ستم‌پرداز ماند
عمرها بوده عزب مشتاق و مست
بر کنیزک در زمان درزد دو دست
بس طپید آن دختر و نعره فراشت
بر نیامد با وی و سودی نداشت
زن به دست مرد در وقت لقا
چون خمیر آمد به دست نانبا
بسرشد گاهیش نرم و گه درشت
زو بر آرد چاق چاقی زیر مشت
گاه پهنش واکشد بر تخته‌یی
درهمش آرد گهی یک لخته‌یی
گاه در وی ریزد آب و گه نمک
از تنور و آتشش سازد محک
این چنین پیچند مطلوب و طلوب
اندرین لعبند مغلوب و غلوب
این لعب تنها نه شو را با زن است
هر عشیق و عاشقی را این فن است
از قدیم و حادث و عین و عرض
پیچشی چون ویس و رامین مفترض
لیک لعب هر یکی رنگی دگر
پیچش هر یک ز فرهنگی دگر
شوی و زن را گفته شد بهر مثال
که مکن ای شوی زن را بد گسیل
آن شب گردک نه ینگا دست او
خوش امانت داد اندر دست تو؟
کانچه با او تو کنی ای معتمد
از بد و نیکی خدا با تو کند
حاصل این‌جا این فقیه از بی‌خودی
نه عفیفی ماندش و نه زاهدی
آن فقیه افتاد بر آن حورزاد
آتش او اندر آن پنبه فتاد
جان به جان پیوست و قالب‌ها چخید
چون دو مرغ سربریده می‌طپید
چه سقایه؟ چه ملک؟ چه ارسلان؟
چه حیا؟ چه دین؟ چه بیم و خوف جان؟
چشمشان افتاده اندر عین و غین
نه حسن پیداست این‌جا نه حسین
شد دراز و کو طریق بازگشت؟
انتظار شاه هم از حد گذشت
شاه آمد تا ببیند واقعه
دید آن‌جا زلزله‌ی القارعه
آن فقیه از بیم برجست و برفت
سوی مجلس جام را بربود تفت
شه چون دوزخ پر شرار و پر نکال
تشنهٔ خون دو جفت بدفعال
چون فقیهش دید رخ پر خشم و قهر
تلخ و خونی گشته همچون جام زهر
بانگ زد بر ساقی‌اش کی گرم‌دار
چه نشستی خیره ده در طبعش آر؟
خنده آمد شاه را گفت ای کیا
آمدم با طبع آن دختر تورا
پادشاهم کار من عدل است و داد
زان خورم که یار را جودم بداد
آنچه آن را من ننوشم همچو نوش
کی دهم در خورد یار و خویش و توش؟
زان خورانم من غلامان را که من
می‌خورم بر خوان خاص خویشتن
زان خورانم بندگان را از طعام
که خورم من خود ز پخته یا ز خام
من چو پوشم از خز و اطلس لباس
زان بپوشانم حشم را نه پلاس
شرم دارم از نبی ذو فنون
البسوهم گفت مما تلبسون
مصطفی کرد این وصیت با بنون
اطعموا الاذناب مما تاکلون
دیگران را بس به طبع آورده‌یی
در صبوری چست و راغب کرده‌یی
هم به طبع‌آور به مردی خویش را
پیشوا کن عقل صبراندیش را
چون قلاووزی صبرت پر شود
جان به اوج عرش و کرسی بر شود
مصطفی بین که چو صبرش شد براق
برکشانیدش به بالای طباق
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۱۸ - حکایت آن شخص کی خواب دید کی آنچ می‌طلبی از یسار به مصر وفا شود آنجا گنجیست در فلان محله در فلان خانه چون به مصر آمد کسی گفت من خواب دیده‌ایم کی گنجیست به بغداد در فلان محله در فلان خانه نام محله و خانهٔ این شخص بگفت آن شخص فهم کرد کی آن گنج در مصر گفتن جهت آن بود کی مرا یقین کنند کی در غیر خانهٔ خود نمی‌باید جستن ولیکن این گنج یقین و محقق جز در مصر حاصل نشود
بود یک میراثی مال و عقار
جمله را خورد و بماند او عور و زار
مال میراثی ندارد خود وفا
چون به ناکام از گذشته شد جدا
او نداند قدر هم کآسان بیافت
کو به کد و رنج و کسبش کم شتافت
قدر جان زان می‌ندانی ای فلان
که بدادت حق به بخشش رایگان
نقد رفت و کاله رفته و خانه‌ها
ماند چون جغدان در آن ویرانه‌ها
گفت یا رب برگ دادی رفت برگ
یا بده برگی و یا بفرست مرگ
چون تهی شد یاد حق آغاز کرد
یا رب و یا رب اجرنی ساز کرد
چون پیمبر گفت مؤمن مزهراست
در زمان خالی‌یی ناله گراست
چون شود پر مطربش بنهد ز دست
پر مشو کآسیب دست او خوش است
تی شو و خوش باش بین اصبعین
کز می لا این سرمست است این
رفت طغیان آب از چشمش گشاد
آب چشمش زرع دین را آب داد
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۰ - رجوع کردن به قصهٔ آن شخص کی به او گنج نشان دادند به مصر و بیان تضرع او از درویشی به حضرت حق
مرد میراثی چو خورد و شد فقیر
آمد اندر یا رب و گریه و نفیر
خود که کوبد این در رحمت‌نثار
که نیابد در اجابت صد بهار؟
خواب دید او هاتفی گفت او شنید
که غنای تو به مصر آید پدید
رو به مصر آن جا شود کار تو راست
کرد کدیه ت را قبول او مرتجاست
در فلان موضع یکی گنجی‌ست زفت
در پی آن بایدت تا مصر رفت
بی‌درنگی هین ز بغداد ای نژند
رو به سوی مصر و منبت‌گاه قند
چون ز بغداد آمد او تا سوی مصر
گرم شد پشتش چو دید او روی مصر
بر امید وعدهٔ هاتف که گنج
یابد اندر مصر بهر دفع رنج
در فلان کوی و فلان موضع دفین
هست گنجی سخت نادر بس گزین
لیک نفقه‌ش بیش و کم چیزی نماند
خواست دقی بر عوام‌الناس راند
لیک شرم و همتش دامن گرفت
خویش را در صبر افشردن گرفت
باز نفسش از مجاعت برطپید
ز انتجاع و خواستن چاره ندید
گفت شب بیرون روم من نرم نرم
تا ز ظلمت نایدم در کدیه شرم
همچو شبکوکی کنم شب ذکر و بانگ
تا رسد از بام هایم نیم دانگ
اندرین اندیشه بیرون شد به کوی
وندرین فکرت همی شد سو به سوی
یک زمان مانع همی‌شد شرم و جاه
یک زمانی جوع می‌گفتش بخواه
پای پیش و پای پس تا ثلث شب
که بخواهم یا بخسبم خشک‌لب؟
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۱ - رسیدن آن شخص به مصر و شب بیرون آمدن به کوی از بهر شبکوکی و گدایی و گرفتن عسس او را و مراد اوحاصل شدن از عسس بعد از خوردن زخم بسیار و عسی ان تکرهوا شیا و هو خیر لکم و قوله تعالی سیجعل الله بعد عسر یسرا و قوله علیه‌السلام اشتدی ازمة تنفرجی و جمیع القرآن و الکتب المنزلة فی تقریر هذا
ناگهانی خود عسس او را گرفت
مشت و چوبش زد ز صفرا نا شکفت
اتفاقا اندر آن شب‌های تار
دیده بد مردم ز شب‌دزدان ضرار
بود شب‌های مخوف و منتحس
پس به جد می‌جست دزدان را عسس
تا خلیفه گفت که ببرید دست
هر که شب گردد وگر خویش من است
بر عسس کرده ملک تهدید و بیم
که چرا باشید بر دزدان رحیم؟
عشوه‌شان را از چه رو باور کنید؟
یا چرا زیشان قبول زر کنید؟
رحم بر دزدان و هر منحوس‌دست
بر ضعیفان ضربت و بی‌رحمی است
هین ز رنج خاص مسکل ز انتقام
رنج او کم بین ببین تو رنج عام
اصبع ملدوغ بر در دفع شر
در تعدی و هلاک تن نگر
اتفاقا اندر آن ایام دزد
گشته بود انبوه پخته و خام دزد
در چنین وقتش بدید و سخت زد
چوب‌ها و زخم‌های بی‌عدد
نعره و فریاد زان درویش خاست
که مزن تا من بگویم حال راست
گفت اینک دادمت مهلت بگو
تا به شب چون آمدی بیرون به کو؟
تو نه‌یی زین جا غریب و منکری
راستی گو تا به چه مکر اندری؟
اهل دیوان بر عسس طعنه زدند
که چرا دزدان کنون انبه شدند
انبهی از توست و از امثال توست
وانما یاران زشتت را نخست
ورنه کین جمله را از تو کشم
تا شود ایمن زر هر محتشم
گفت او از بعد سوگندان پر
که نیم من خانه‌سوز و کیسه‌بر
من نه مرد دزدی و بی‌دادی‌ام
من غریب مصرم و بغدادی‌ام
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۲ - بیان این خبر کی الکذب ریبة والصدق طمانینة
قصهٔ آن خواب و گنج زر بگفت
پس ز صدق او دل آن کس شکفت
بوی صدقش آمد از سوگند او
سوز او پیدا شد و اسپند او
دل بیارامد به گفتار صواب
آن چنان که تشنه آرامد به آب
جز دل محجوب کو را علتی‌ست
از نبیش تا غبی تمییز نیست
ورنه آن پیغام کز موضع بود
بر زند بر مه شکافیده شود
مه شکافد وان دل محجوب نی
زان که مردود است او محبوب نی
چشمه شد چشم عسس ز اشک مبل
نی ز گفت خشک بل از بوی دل
یک سخن از دوزخ آید سوی لب
یک سخن از شهر جان در کوی لب
بحر جان‌افزا و بحر پر حرج
در میان هر دو بحر این لب مرج
چون یپنلو در میان شهرها
از نواحی آید آن‌جا بهرها
کالهٔ معیوب قلب کیسه‌بر
کالهٔ پر سود مستشرف چو در
زین یپنلو هر که بازرگان‌تراست
بر سره و بر قلب‌ها دیده‌وراست
شد یپنلو مر ورا دار الرباح
وان دگر را از عمی دار الجناح
هر یکی ز اجزای عالم یک به یک
بر غبی بند است و بر استاد فک
بر یکی قند است و بر دیگر چو زهر
بر یکی لطف است و بر دیگر چو قهر
هر جمادی با نبی افسانه‌گو
کعبه با حاجی گواه و نطق‌خو
بر مصلی مسجد آمد هم گواه
کو همی‌آمد به من از دور راه
با خلیل آتش گل و ریحان و ورد
باز بر نمرودیان مرگ است و درد
بارها گفتیم این را ای حسن
می‌نگردم از بیانش سیر من
بارها خوردی تو نان دفع ذبول
این همان نان است چون نبوی ملول؟
در تو جوعی می‌رسد تو ز اعتلال
که همی‌سوزد ازو تخمه و ملال
هرکه را درد مجاعت نقد شد
نو شدن با جزو جزوش عقد شد
لذت از جوع است نه از نقل نو
با مجاعت از شکر به نان جو
پس ز بی‌جوعی‌ست وز تخمه‌ی تمام
آن ملالت نه ز تکرار کلام
چون ز دکان و مکاس و قیل و قال
در فریب مردمت ناید ملال؟
چون ز غیبت و اکل لحم مردمان
شصت سالت سیری‌یی نامد از آن؟
عشوه‌ها در صید شله‌ی کفته تو
بی ملولی بارها خوش گفته تو
بار آخر گویی‌اش سوزان و چست
گرم‌تر صد بار از بار نخست
درد داروی کهن را نو کند
درد هر شاخ ملولی خو کند
کیمیای نو کننده دردهاست
کو ملولی آن طرف که درد خاست؟
هین مزن تو از ملولی آه سرد
درد جو و درد جو و درد درد
خادع دردند درمان‌های ژاژ
ره‌زنند و زرستانان رسم باژ
آب شوری نیست درمان عطش
وقت خوردن گر نماید سرد و خوش
لیک خادع گشته و مانع شد ز جست
ز آب شیرینی کزو صد سبزه رست
هم‌چنین هر زر قلبی مانع است
از شناس زر خوش هرجا که هست
پا و پرت را به تزویری برید
که مراد تو منم گیر ای مرید
گفت دردت چینم او خود درد بود
مات بود ار چه به ظاهر برد بود
رو ز درمان دروغین می‌گریز
تا شود دردت مصیب و مشک‌بیز
گفت نه دزدی تو و نه فاسقی
مرد نیکی لیک گول و احمقی
بر خیال و خواب چندین ره کنی
نیست عقلت را تسوی روشنی
بارها من خواب دیدم مستمر
که به بغداد است گنجی مستتر
در فلان سوی و فلان کویی دفین
بود آن خود نام کوی این حزین
هست در خانه‌ی فلانی رو بجو
نام خانه و نام او گفت آن عدو
دیده‌ام خود بارها این خواب من
که به بغداد است گنجی در وطن
هیچ من از جا نرفتم زین خیال
تو به یک خوابی بیایی بی‌ملال؟
خواب احمق لایق عقل وی است
همچو او بی‌قیمت است و لاشی است
خواب زن کمتر ز خواب مرد دان
از پی نقصان عقل و ضعف جان
خواب ناقص‌عقل و گول آید کساد
پس ز بی‌عقلی چه باشد خواب؟ باد
گفت با خود گنج در خانه‌ی من است
پس مرا آن‌جا چه فقر و شیون است؟
بر سر گنج از گدایی مرده‌ام
زان که اندر غفلت و در پرده‌ام
زین بشارت مست شد دردش نماند
صد هزار الحمد بی‌لب او بخواند
گفت بد موقوف این لت لوت من
آب حیوان بود در حانوت من
رو که بر لوت شگرفی بر زدم
کوری آن وهم که مفلس بدم
خواه احمق‌دان مرا خواهی فرو
آن من شد هرچه می‌خواهی بگو
من مراد خویش دیدم بی‌گمان
هرچه خواهی گو مرا ای بد دهان
تو مرا پر درد گو ای محتشم
پیش تو پر درد و پیش خود خوشم
وای اگر بر عکس بودی این مطار
پیش تو گلزار و پیش خویش راز
مولوی : دفتر ششم
بخش ۱۲۳ - مثل
گفت با درویش روزی یک خسی
که تورا این‌جا نمی‌داند کسی
گفت او گر می‌نداند عامی‌ام
خویش را من نیک می‌دانم کی‌ام
وای اگر برعکس بودی درد و ریش
او بدی بینای من من کور خویش
احمقم گیر احمقم من نیک‌بخت
بخت بهتر از لجاج و روی سخت
این سخن بر وفق ظنت می‌جهد
ورنه بختم داد عقلم هم دهد