عبارات مورد جستجو در ۱۴۷۰ گوهر پیدا شد:
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶ - تتبع مخدومی جامی
منکه دارم از مژه بر دیده چندین خار را
جمله در چشمم نروبم گر در خمار را
میفروش از لطف بنماید حریفان چاره چیست
بهر می وجه کم و مخموری بسیار را
چرخ پر انجم شود از مکر شیخ اندر سماع
چون بپوشد بخیه کرده فرقه پندار را
ترک دین و زهد چون فرمودیم ای مغبچه
باز کن خشت خم و بگشا گره زنار را
دور ساغر را غنیمت دان که نقاش ازل
کرده مبهم سر این نه گردش پرگار را
در خرابات مغان رندان دریا دل دهند
از پی یک جرعه می این گنبد زر کار را
عمر ضایع شد به لا یعنی پی آخر نفس
یک نفس هم صرفه میکن بهر استغفار را
چون من آلوده جویم چونکه بگشادند باز
بر رخ پاکان عالم پرده اسرار را
فانیا راه فنا نتوان به پندار و خودی
قطع این ره بایدت بفکن ز خود این بار را!
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۶ - ایضا له
زهی از تاب می گل گل شگفته باغ رخسارت
ز هر گلخار خاری در دل عشاق بیمارت
بدان رخسار و قامت گر نمایی جلوه در گلشن
قیامت افتد از قامت ز رعنایی رفتارت
به دام زلف هر سو دانه خالت عجب نبود
اگر مرغان باغ قدس را سازی گرفتارت
بدان سان حسن و استغنای خوبی گر نگه داری
حق یاری امیدم آنکه باشد حق نگهدارت
مرا شد عشق و قسمت شد ترا زهد و ریا ای شیخ
به کار من مرا بگذار و رو تو هم پی کارت!
برون از دورت ای گردون محقر کلبه ای خواهم
که می بارد غبار درد و غم از طاق زر کارت
درم بگشای پیر دیر که اینک آمدم سرخوش
به عذر توبه و تقوی بگردن بسته زنارت
گدای عشق را اندک تفقد گر کنی امروز
بود ای پادشاه حسن فردا اجر بسیارت
تو ای فانی که در سر هر چه بودت رهن میکردی
عجب نبود که سر مانی کنون چون نیست دستارت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۷۷ - تتبع خواجه
زیر نه طاق فلک غیر کجی کار کجاست؟
راستی در خم این گنبد دوار کجاست؟
دلم از خانقه و زهد و ریایی بگرفت
راه میخانه کجا ساقی عیار کجاست؟
مسجد و شیخ مرا جانب عجب افکندند
دیر کو مغبچه شوخ قدح خوار کجاست؟
سر توحید چو خواهی ببر از درد دلت
جز خرابات مغان محرم اسرار کجاست؟
کجی و کوتهی دیر ملولم دارند
راست خواهم الف قامت دلدار کجاست؟
باده عشق چو خوردی خبر از خود مطلب
کندرین میکده از خویش خبردار کجاست؟
در سر کوی وفا خاک شد اینک سر من
تا برو رخش جفا جلوه دهد یار کجاست؟
فانی آن رو نتوان بی مژه و زلفش یافت
گل بیخار کجا مخزن بی مار کجاست؟
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱ - تتبع خواجه
دید آن که پی من به خرابات فنا رفت
سرها چو حباب آمد و بر باد فنا رفت
در هجر تو آه دل من بوده که تا صبح
گفتند خلایق که مگر باد صبا رفت
در راه به زهاد بسی عربده کردست
آن کافر بد مست که دوش از بر ما رفت
غایب چو شد از ما دگر از ماش مجوئید
او بود پری رفت و ندانیم کجا رفت
سر منزل عشق تو بود کوی فنا زانک
هر چند که شاه آمد ازان سوی گدا رفت
رفت آن مه و گفتا که بیایم به برت زود
آن شوخ بلای دل غمگین چه بلا رفت
آن روز که می شد صفت مردمی از خلق
گویا ز همه بیشتر آئین وفا رفت
از صوفی رعنا چه صفا چشم توان داشت؟
کش عمر گرامی همه در زرق و ریا رفت
هر کس طرفی زد قدم از حادثه دهر
زین حادثه فانی به خرابات فنا رفت
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷ - مخترع
ساقی ما که به گردش می گلفام افکند
ای بسا فتنه که در گردش ایام افکند
هوش رندان بشد از جام می او گویا
داروی بیهوشی آمیخته در جام افکند
آتشین می که به من داشت ولی داد به غیر
آتشم در دل بی طاقت و آرام افکند
سوخت مرغ چمنم وقت صبوح از افغان
چون نظر جانب آن سرو گلندام افکند
نیست بر آب شمر موج ز تحریک نسیم
که اجل از پی مرغان طرف دام افکند
مگر آن مغبچه مست برون رفت از دیر
کین همه تفرقه در کشور اسلام افکند
شیخ شد مست به دیر و بربت مصحف سوخت
تهمتش بر من دیوانه بدنام افکند
شاید از خوبی انجام رسد ز آغازش
هر که ز آغاز نظر جانب انجام افکند
چاره ای نیست به جز دادن دین فانی را
چونکه دل در کف آن کافر خود کام افکند
امیرعلیشیر نوایی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۰ - در طور شیخ
کس نخل ناز چون قدت ای سیمبر ندید
چون لعل می پرست تو گلبرگ تر ندید
جان از لب تو راند سخن لیک ازان دهن
ظاهر نکرد هیچ تکلم مگر ندید
با حسن و دلبری چو تو فرزند نازنین
مادر به مهد ناز ترا و پدر ندید
بس کن خدای را تو مؤذن فغان خویش
کس شام نامرادی ما را سحر ندید
ور حسن حالتیست کزان نطق عاجز است
کانرا بغیر مردم صاحب نظر ندید
ساقی خمار می کشد جام می بیار
چون کس خلاص بی می ازین درد سر ندید
فانی طریق رندی ما را مدار عیب
زاهد که کس بما به جز این خود هنر ندید
امیرعلیشیر نوایی : مقطعات
شمارهٔ ۲۰
کاتبی کز نقطه ای بیجا گهش
خوب شکل چوب گیرد نیک ننگ
باید آن ننگ خلائق را شکست
هم به چوب انگشت ها هم سر به سنگ
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۲۲
حذرای عاقلان غافل وار
حذر ای جاهلان غفلت کار
زین گذرگاه دیو نفس شکر
زین بیابان غول روح شکار
زین سرای فریب و دار فنا
زین مقام غرور و عیب و عوار
هان معطل به سر مبر ایام
هین معول مکن بر این مکار
در ره سیل جای خواب مساز
در بیابان شوره تخم مکار
سخت زشت است نزد دیده و عقل
غره بودن بدین دو روزه قرار
بس شگرف است پیش اهل خرد
دور بودن ز مهر این غدار
نیست چیزی نهاد خانه خاک
هیچ دان اصل گنبد دوار
این یکی کلبه ئیست پر ز فریب
واندگر گنبدیست پر زنگار
زاین حفاظ و وفا خیال مبند
زآن سکون و بقا امید مدار
تا ز تو نگذرد تو زاو بگذر
تا بنگذاردت تواش بگذار
ماجرای گذشتگان برخوان
قصه حال رفتگان یادآر
کس از آن رفتگان نیامد باز
کس از آن خفتگان نشد بیدار
بس جوانمرد را بکشت و نشد
کس از این گنده پیر برخور دار
دل ما سنگ و این همه حجت
چشم ما شوخ و اینهمه آثار
زاد سروی که بر فرازد سر
قامت دلبریست خوش رفتار
هر بنفشه که بر دمد ز زمین
هست زلف بتی پری دیدار
هر گلی کز چمن به بار آید
عارض شاهدیست گلرخسار
ای دریغا که شد جهان بی مهر
از خصال حمیده احرار
آه و دردا که یک جهان پر شد
از فرومایگان و از اشرار
دور آزادگان نگر که فتاد
کف مشتی لیئم ناهموار
همه با هم دو روی همچو درم
همه ناپایدار چون دینار
همه مردم ولی نه مردم سان
همه صورت ولی نه معنی دار
همه چون نی همیشه یاوه درای
همه چون دف مدام سیلی خوار
همه عاشق شده به جاهک خویش
همه واله به بادک و بازار
همه کبرند و لاف و باد و بروت
همه ریشند و جبه و دستار
همچو نرگس همه به زر معروف
چون شکوفه نکرده سیم نثار
چون بنفشه گرانسر اندر کبر
لیک چون گل دریده شان شلوار
آنکش امسال خواجه می خوانی
بود از جمع جبه دزدان پار
وآنکش امروز مرد می دانی
می ستد سیم چون زنان پیرار
مرده گیر این خران زشت نهاد
پست گیر این خسان بیهده کار
تیز در ریش این چنین خواجه
... در ... آنچنان عیار
همه بیکار همچو تیغ حطیب
همچو سوزن همه به بن برکار
نه در این ذره ای وفا و کرم
نه در آن ریزه ای حیا و وقار
چون ازین هر دو مرد خالی شد
پس چه او و چه نقش بر دیوار
همه در کار خویش کور و لیک
چشمهاشان به عیب جستن چار
همه ابلیس در صفات و ز جهل
نزدشان جبرئیل بی مقدار
همه نا اهلی و ظرافت سرد
همه ایزاء و چربک و آزار
هیچ این سفلگان به هیچ مگیر
کس ازین ناکسان به کس مشمار
این چه خلقند مردمان فریاد
وین چه قومند الامان زنهار
حسبته الله ای مسیح درآی
بیخ دجال سیرتان بردار
ای محمد خدای را بر خیز
زین ابوجهلیان برآر دمار
ای صرافیل صورحشر بدم
و ز سر این خران ببرافسار
ای تو در شعر وارث همگر
صاحب افکار و نکته ابکار
ای به چوگان نطق و نظم دری
گوی دانش ربوده از اغیار
جامه ای کآن ز طبع بافته ای
هستش اندیشه پود و معنی تار
شعر باد است هان و هان پس ازین
عمر بر باد بیهده مگذار
مدح این منعمان سفله مگوی
هجو این ممسکان مکن تکرار
که نه ممدوح باد و نه مهجو
که نه شاعر پرست و نه اشعار
خوارکردی به هرزه نفس عزیز
رنجه کردی ضمیر گوهر بار
شعر در جنب علم بی هنریست
زو نخواهد شدن هنر اظهار
چون هبا شد به خیره عمر عزیز
گر بود ملک مصر باشد خوار
آبرویت چو شد به باد آنگه
شعر گو باش لولو شهوار
شین باشد عدیل زاغ شدن
مثل من طوطیئی شکر گفتار
شکر علم جوی چون طوطی
هم به زاغان رها کن این مردار
پای در راه علم باقی نه
دست ازین هزل و ترهات بدار
آخر از شاعری چه یافته اند
انوری و سنائی و پندار
مجد همگر : قصاید
شمارهٔ ۵۶
کجاست در همه ملک جهان سلیمانی
که مهر دل نسپارد به دست شیطانی
به امر نافذ چون باد را دهد فرمان
چرا نه دیو هوی راکند به زندانی
چو علم منطق طیر از فروغ دانش اوست
به نقص جهل چرا دل نهد به نقصانی
مشیر عقل مرا هر زمان همی گوید
بدان لغت که ندارد حروف و الحانی
که ای نشمین جانت ورای عالم قدس
مده رضا که شوی خاکروب ویرانی
نه شین باشد کز چارمین سپهر مسیح
به حرص پیله وری بهر مکسب نانی
در آید و به مراد هوای مشتی خر
گیاه و خاشه فروشد به کنج دکانی
به خرقه ای نه رکیک است میل قارونی
به لقمه ای نه دریغ است حرص لقمانی
به داستان گذشته نگر که می خوانند
که رستمی بدو روئین تنی و دستانی
به زیر پای فناپست کرد یک یک را
فلک به شعبده اختری به دستانی
بمانده نام همه زنده در جهان ز آنست
که دیده اند از ایشان هنر به هرسانی
به جز هنر نکند نام رفته را باقی
اگر فسانه سامی ست یا نریمانی
حدیث حاتم و یحیی و معن ازان مانده ست
که کرده اند در ایام خویش احسانی
نگر که نقش فریدون و کیقباد هنوز
همی نگارند امروز بر هر ایوانی
غرض ز نقش همین است وبس که در هر جنس
کند روایت از ایشان سخن سخنرانی
شدم به دخمه کاووس و یافتم غاری
ز سنگ خاره در او ساخته ستودانی
ز خاک آنان کز بادشان جهان پر بود
نماند چندان کز خاکشان پرآید انبانی
زمین باغ ارم پی به پی بپیمودم
ز خاک آن نه گلی یافتم نه ریحانی
از آن هزار ستون سقف خانه زرین
نمانده جز سنگی بر کنار میدانی
نه رخش رستم دیدم نه تخت کیخسرو
نه زان سرای و حواشی دری و دربانی
نشان جای فریبرز و طوس و بیژن و گیو
بجستم و نشنیدم ز هیچ دهقانی
سخن ز شاعر طوس آشکار گشت ارنه
نه معنی سده ماند و نه صورت مانی
تو آن فسانه و بازی مدان که ذوالقرنین
بگشت در پی آب حیات دورانی
نیافت آب حیات و بخفت در دل خاک
بماند در دل او حسرتی و حرمانی
خضر به آب رسید و حیات باقی یافت
ز دولتی که نیابیش هیچ نقصانی
از این خلاصه معنی طلب که عمر ابد
نیافت جز به چنین وضع هیچ انسانی
زمانه زود ملالی ست دیر پیوندی
سپهر سخت کمانی ست سست پیمانی
سیاه کاسه جهان سفله میزبانست از آنک
نخورد جز جگر از خوانش هیچ مهمانی
یکی منم که ز بس اعتبار می نگرم
به چشم عبرت بین در جهان چو حیرانی
فرو گرفته دو چشم امل ز هر کامی
کشیده داشته دست طمع ز هر خوانی
نه کنج عافیتم هست بی دل آزاری
نه گنج عاقبتم هست چون تن آسانی
نه همچو صاحب طبعان مرا فراغ دلی ست
نه همچو صاحب صدران سری وسامانی
مرا خدای جهان از همه جهان داده ست
دلی چو گنجی در سینه ای چو ویرانی
زکنج این دل چون گنج هر دم آن آرم
که آفتاب به صد سال نارد از کانی
ز در غنی ام بی بار نامه بحری
ز لعل شادم بی منت بدخشانی
عذاب نارم تاکی بود چو دوزخیان
زهر بهشت لقائی ... انی
گهی به عشوه زبونم به بوی پیوندی
گهی به وعده اسیرم به دست هجرانی
گهی دو گوش نهم بر سماع آوازی
گهی دودیده کنم وقف هر شبستانی
گهی ببندم جان را به بند مرغولی
گهی بخارم دل را به تیر مژگانی
به دل چه پویم در جستجوی دلجویی
به جان چه جویم از گفتگوی جانانی
منم ز دوست پر آزار و دوست بی مهری
منم به درد گرفتار و نیست درمانی
چگونه ناله من نشنود عدو چو مرا
بر آید از بن هر موی هر دم افغانی
ز آب دیده من قطره ای ویعقوبی
ز شرح کلبه من شمه ای و کنعانی
چگونه خون نشود آب چشم من چو دلم
که زیر هر مژه ای بر گشاده شریانی
به گریه کوشم و پیدا بود کاثر چکند
ز آب دیده من بر دل چو سندانی
چو سرو پای به گل مانده ام چه فایده زانک
صبا ز لاله کند بر سرم گل افشانی
چو شمع بر سر پایم ز سر بریده طمع
چه سودم ار دهد آتش به عاریت جانی
خراب شد به هوی خانمان و بنیادم
من از هوس به هوی بر نهاده بنیانی
منم ز کرده پشیمان و با ندم همدم
به جز ندم چه بود حاصل پشیمانی
ز صدر دست بشستم من و کریجی تنگ
ز صدر دست من و دست آبد ستانی
مرا ز دوست چه چون قانعم به دستاری
مرا ز خلق چه چون راضیم به خلقانی
مرا از آن چه فواید بود که خوانندم
وزیر شاهی و تمغانویس خاقانی
مرا از آن چه تفاخر بود که بنویسم
رسالتی ز زبان شهی به سلطانی
مرا چو سامان نبود چه سودم ار گویند
که بود جد تو ز ابنای دهر ساسانی
مرا چه نام بر آید از آنکه برخوانم
مکاتبات فلانی به ذکر بهمانی
مرا از آن چه منافع بود که ثبت کنم
خطاب صاحب صدری و متن عنوانی
هزار بار مرا به بود ز شغل دیوانی
اگر به مدح شه آرم به نظم دیوانی
خدایگان علی دانش و ابوبکر اسم
که عدل را عمری، شرم راست عثمانی
محمد آیت شاهی که حسن اعمالش
ز خاک پارس پدید آورید حسانی
صفات ذاتش اگر جمع نامدی در ذهن
گهر نزادی از خاطر پریشانی
گر آفتاب ندادی زکات نور به ماه
نظر نیافتی اندر زمین گلستانی
وگر هوا ز بخار بحار ترنشدی
زمین نیافتی از چشم ابر بارانی
وگر سپهر نبستی به گریه کله ابر
به خنده لب نگشادی گلی به بستانی
براق وهم به گرد کمال تو نرسد
اگر به سیر شود مه به حدس کیوانی
اگر چو چرخ کند بر زمانه تاختنی
وگر چو مهر کند بر سپهر جولانی
به قیروان نرود پای کاروان پویی
به آسمان نرسد دست آسیابانی
چه یابد از مه و مهر سپهر چو بینی
چه بیند از حمل و ثور چرخ چوپانی
سپهر و اختر و ارکان دگر چو تو نارند
شهی زمانه پناهی مهمی قضارانی
وگر بخواهد کآرد قضا مگر که زنو
سپهری آورد و اختری و ارکانی
ولی قضا دست در ناممکنات خود نزند
که هست داده او هر چه دارد امکانی
به عدل شامل و رای صواب و عصمت ذات
ترا بر اهل زمین حاصل است رجحانی
بدین دلیل ترادر جهان تقلد ملک
مقرر است و بدین قائم است برهانی
کنونت بهر صلاح امم امامت خلق
مسلم است به تسلیم هر مسلمانی
دراین زمان که فلک تیر بار شد عدلت
ز حفظ بر سر گیتی کشید خفتانی
در این فتور که خورده ست ثور آب از نیل
ز ملکت تو که داند که هست تورانی
سدید رای تو گر سد نگشتی ایران را
به روزگار که گفتی که بود ایرانی
مخالفان تو گرچه بنام شاهانند
بر امر ونهی جهانشان چو نیست فرمانی
سزد که چون شه شطرنج دستبرد اجل
به پای پیل کند ماتشان چون خذلانی
عدوت را تن اگر زآهن است زود شود
به روز خوف تو هر تاره موی سوهانی
مه از برای قبولی ز خاک میدانت
گهی چو گوی نماید گهی چو چوگانی
به روز کوشش گردان شیر دل که شود
هوای معرکه از نیزه چون نیستانی
تو راست چون اسد آهنگ ضرب خصم کنی
مخالفت سپرد راه کج چو سرطانی
گهی ز تیغ ز کشته چو پشته هامونی
دهی به حجت هامون به خاک هامانی
ز غیرت شب چترت که ظل ممدودش
کشید بر افق گوی خاک دامانی
به ذکر شکر تو هر الکنی ست منطیقی
به وصف ذات تو هر ناقلی ست سحبانی
شب سیاه دل تیره روی هر سحری
به دست صبح فرو میدرد گریبانی
به جود شاملت آن کرده ای که دردوران
نکرد هیچ سحابی به هیچ نیسانی
نه سیم و زر که اگر فی المثل گهر بخشی
به وزن آن ننماید قیام وزانی
اگر خواص دم سرد دشمنت نبدی
غمام برف ندادی به هر زمستانی
جهان پناها شاهابدان خدا که جهان
نبود او بد و جزا و نبد جهانبانی
به ذات پاک خداوند هست ونیست که نیست
از این عظیم تر اندر ضمیر ایمانی
به رازقی که به وی زنده اند هرانسی
به خالقی که ورا بنده اند هر جانی
به حاکمی که ز عقلی گماشت دستوری
به داوری که ز عدلی نهاد میزانی
بدان معلم اول که داد تعلیمش
ز نفس ناطقه طفلی ز دل دبستانی
بدان صفی که ز عالیترین قد مگه قرب
فتاد در درک اهبطو به نسیانی
بدان نبی که مناجات رب لاتذرش
سپرد طایفه کفر را به طوفانی
بدان خلیل که از بهر قرب حضرت قدس
زگوشه جگر خویش ساخت قربانی
بدان کلیم که از چوب یادگار شعیب
به چشم ساحر مصری نمود ثعبانی
بدان مسیح که از باد دم باذن الله
ز پاره گل نم دیده ساخت حیوانی
بدان حبیب که یک قرص سیم از انگشتش
دو ماهی آمد بر گرد نیلگون خوانی
گهی زمرد دندان فشرد بردردی
گهی فدای یکی سنگ کرد دندانی
گهش میسر و میمون قدوم رهبینی
گهش مذکر زیبا رسوم رهبانی
به یار غار کزو پخته گشت هر خامی
به ذره خوار کزو ذره خورد هر جانی
بدان شهید که در خانه کرد فریادی
بدان سعید که در کوفه یافت فرمانی
به نوشداروی جان امام عدل به حق
کایام مبطلش از زهر ساخت مهمانی
به قهر دشنه که بر حلق یافت مظلومی
به شاه تشنه که تا حشر ماند عطشانی
به تیر بار که فرمود بر عدو حری
به شیرخوار که بر حلق خورد پیکانی
به خون پاک شهیدان کربلا که از آن
نمود لاله ستانی چنان بیابانی
بدان عرض که به حکم قدیم حق پیوست
به نفس پاک اولالعزم سر فرقانی
به سبع طولی و سمع المثانی و طاها
کزان هر آیه به معنی ست جان قرآنی
به رایتی که مظفر شده ست بر نصری
به آیتی که مفسر شده ست در شانی
به عفوتو که از و زنده ماند اقلیمی
به جان تو که بدو قائم است کیهانی
که ز آستان جلال تو تا جدا ماندم
جهان خرم بر من شده ست زندانی
نه در شرور بدم همنشین شریری
نه در فتن شده ام همزبان فتانی
نه طاعت تو بهل کرده ام به معصیتی
نه نعمت تو بدل کرده ام به کفرانی
ز قول بنده نبوده ست هتک مستوری
به لفظ بنده نرفته ست کشف کتمانی
مگر حسود ز خود ساخت و ضع تلبیسی
مگر حقود ز من کرد نقل بهتانی
از ایزد امن و امانت اگر نخواسته ام
به ذات ایزد مومن ندارم ایمانی
دلم ز طعمه تخلیط هست ناهاری
تنم ز کسوت تلبیس هست عریانی
نعوذ بالله اگر مجرمم ببخش چو هست
فزون ز زلت من عفوشه فراوانی
اگر چه نیستم از زمره گنهکاران
همیشه هستم لرزنده چون هراسانی
چو اجر تو به ز طغیان نمی شود باطل
به حق حق که مکن باطلم ز طغیانی
چو حق بنده به عصیان نمی شود ضایع
به جان تو که مکن ضایعم به عصیانی
اگر ز حضرت دورم رواست گوشودور
گیاهی از چمنی برگی از گلستانی
ولی سزد که چو من هد هد ضعیفی را
تفقدی بنماید چنان سلیمانی
چو من دبیر بیابی به هر دیار ولیک
به هیچ جای نیابی چون من ثناخوانی
به دست فکر در این شعر خون خاطر من
بریخته ست و مرا بر تونیست تاوانی
سخن به قدر خود ار مختصر کنم شاید
که نیست مدح ترا چون بقات پایانی
مباد خالی تا گردن است وران با هم
ز طوق و داغ تو هر گردنی وهر رانی
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶
مده فریب مراین عقل خاص طبعت را
به طبع شعرپرست و به شعر عام فریب
ز فخر شعر نی جاه تو رسد به فراز
ز ننگ شعر سر قدر من رود به نشیب
اگر تو شعر بگوئی نماندت آزرم
من ار به شعر گرایم رساندم آسیب
نه ذوق یابد ازو لذت و نه تن قوت
اگر چه سازد زرگر ز زر و عنبر سیب
به استقامت احوال با زمانه بکوش
چو دور گشت باذنب تو نیز رو بازیب
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۷
ایا یگانه عالم که روزگار دو رنگ
نظیر تو به سه کشور به هیچ باب نیافت
چهار رکن جهان نیز پنج شش ره بیش
بگشت فکرت و در وهم زودیاب نیافت
ز هفت اختر و از هشت خلد و نه گردون
قضا شبیه تو کس را زخاک و آب نیافت
عروس عقل که از چشم غیب در پرده ست
ز دیده دلت از هیچ رو نقاب نیافت
ز وصلت کف و کلک تو بود در عالم
که تیغ فتنه دگر فرصت قراب نیافت
ترا ز دیده و دل هر که دوستدار نشد
به جز ز دیده شراب و ز دل کباب نیافت
خدایگانا ده سال شد که طالع من
ز دور چرخ به جز کوب و انقلاب نیافت
زمین کشته امیدش از جفای فلک
نمی ز ابر و فروغی ز آفتاب نیافت
طمع ز پارس ازان برگرفت کز خاکش
ز قلب نامش جز عشوه سراب نیافت
بر آن مبارک بومی که از عمارت عدل
به خواب جغد در او یک پی خراب نیافت
گذشت عمری تا شخص امن رخ بنمود
بگشت دوری تا چشم فتنه خواب نیافت
هزار نغمه بلبل شنیده هر دم و باز
سه سال شد که به جز ناله غراب نیافت
گه شباب در او محنت مشیب کشید
گه مشیب به جز حسرت شباب نیافت
ز اشک دیده بسی فتح باب یافت ولیک
ز هیچ دستی از جود فتح باب نیافت
گذشت دولت آن روزگار کز طالع
هزار گونه دعا را یکی حجاب نیافت
کنون فتاد به دوری که از تراجع بخت
ز صد هزار یکی نیز مستجاب نیافت
نوشته صفحه رحمت بسی ولیک کنون
زهرچه خواند به جز آیت عذاب نیافت
به صدر صاحب دیوان نوشت قصه خویش
جواب هیچ ازآن آسمان جناب نیافت
ز بخت دان که ندا کرد کوه را وانگه
ز کوه حلم به جای صدا جواب نیافت
چرا از اوج سما از سمو کتاب ندید
چرا ز چرخ علا از علو خطاب نیافت
چرا به درگهش از فخر اکتساب نکرد
چرا ز حضرتش از بخت انتساب نیافت
چرا ز باغ وفا لاله خوشی ندمید
چرا ز بحر عطا لولو خوشاب نیافت
ازین بتر چه تحسر که خضربا لب خشک
ز بحر اخضر چندانکه جست آب نیافت
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۲
ابریست مطیر دست طاهر
کز پاشش گوهرش کمی نیست
آن خواجه آسمان مثابت
کش شبه و نظیر در زمی نیست
در طوس مقام او دریغ است
کآنجا اثر ز مردمی نیست
گو بار سفر کند از آن بوم
کاندر وی بومی خرمی نیست
بتوان خوردن هزار سوگند
کاندر همه طوس آدمی نیست
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۶۷
ننگ مردان اصیلک گوژو
کز جهان باد نقش و نامش گم
رسمی از شید در جهان آورد
که بدو شوم باد حاشا گم
گرچه از زرق پشت دارد خم
شکمی دارد از حرام چو خم
روز تا شب همی فروشد دم
شب همه شبی همی فشاند دم
همه روز ازنفاق با تسبیح
همه شب از سماع بادم دم
مردمی کز صفات انسان نیست
سگ بود آنکه خواندش مردم
دشمن آدمیست چون ابلیس
مایه وحشت است چون گندم
به نفس قاتل است چون افعی
به صفت موذی است چون کژدم
منکر شرع ملت است مدام
دوستدار خلیفه پنجم
اژدرکشتنی ست چون آتش
درخور آتش است چون هیزم
سگ نژاد آمده ز مرکز آب
بدنهاد آمده ز مبرز ام
تیر هجوم که می زنم بر وی
سگ زنست ارچه هست جوشن سم
بگسلانم به نعلق سخنش
گر چو پروین شود بر این طارم
وقتش آمد که گویم ای خربط
چه زنی بر در تمنا سم
طلب شغل اگر کنی پس ازین
طالعت را بد آید از انجم
خاک شو خاک کآتش شرمت
ننشیند به آب صد قلزم
خارپشتی بدان سرشت درشت
چه زنی لاف نرمی قاقم
بنده آن دمم که گویندت
ایهاالتیثس قد عزلت فقم
گوشه عزل گیر و تیز شمار
ریش را رنگ کن چو قاضی رم
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۸۳
ز غبن هدهد میمون که شد متابع زاغ
ز رشک ملک سلیمان که شد مسخر دیو
به گوش معنی بشنو که هر دمی صد بار
شهان سلغری از خاک برکشند غریو
کجاست آصف تا نوحه گر شود بر ملک
که بر و بحرش بی کد خدای ماند و خدیو
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۹۱
ده عادت ردیست که رسم است عامه را
کز وی شود روان و دل و عقل کاسته
عرض جمال و لاف سخا و صلف به زهد
مدح زنان خویش و تفاخر به خواسته
بخل سلام و خیر ریا و مکاس جای
مهمانی به نوبت و تشریف خاسته
مجد همگر : قطعات
شمارهٔ ۱۱۵
مردکی بود طامع و شیاد
نام آن غرم حیدر آبی
کودکان را ز بهر شفتالو
سیب وامرود دادی و آبی
گاه کدیه برای کسب حطام
دیده کردی چو چرخ دولابی
شب به بزم معاشرت رفتی
خفتی آنجا برای دبابی
تایکی مست خفته را گادی
جان بدادی ز رنج بی خوابی
تو همان حیدری ولی بی آب
می کن ای دون سفله بی آبی
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۴۲۰
کاری فلکا از تو میسر نشود
وز سفلگی تو کس توانگر نشود
یک گرسنه از تو خشک نانی نخورد
وز تو لب هیچ تشنه ای تر نشود
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۵۱۱
از نظم تباه دل نمی داری تنگ
وز دامن من باز نمی داری چنگ
من ننگ ز شعر نیک خود می دارم
وز شعر بد خود تو نمی داری ننگ
میرزاده عشقی : قالبهای نو
احتیاج
هر گناهی، که آدمی عمدا به عالم می کند
احتیاج است: آن که اسبابش فراهم می کند
ورنه، کی عمدا گناه، اولاد آدم می کند؟
یا که از بهر خطا خود را مصمم می کند!
احتیاج است: آن که زو طبع بشر، رم می کند
شادی یک ساله را، یک روزه ماتم می کند!
احتیاج است: آن که قدر آدمی کم می کند!
در بر نامرد، پشت مرد را خم می کند!
ای که شیران را کنی روبه مزاج
احتیاج ای احتیاج!
از اداره رانده: مرد بخت برگردیده ئی!
سقف خانه از فشار برف و گل خوابیده ئی!
زن در آن، از هول جان خود، جنین زائیده ئی!
نعش ده ساله پسر، در دست سرما دیده ئی!
از پدر دور وز نان ناخورده ام بشنیده ئی!
رفت دزدی خانه یک مملکت دزیده ئی
شد ز راه بام بالا، با تن لرزیده ئی
اوفتاد از بام و، شد نعش ز هم پاشیده ئی!
کیست جز تو، قاتل این لاعلاج؟
احتیاج ای احتیاج!
بی بضاعت دختری، علامه عهد جدید
داشت بر وصل جوان سرو بالائی امید
لیک چون بیچاره، زر، در کیسه اش بد ناپدید
عاقبت هیزم فروش پیر سر تا پا پلید
کز زغال کنده دایم دم زدی، وز چوب بید
از میان دکه، کیسه کیسه، زر بیرون کشید
مادرش را دید و دختر را، به زور زر خرید
احتیاج آمیخت با موی سیه، ریش سفید
از تو شد این نامناسب ازدواج!
احتیاج ای احتیاج!
مردکی پیر و پلید و احمق و معلول و لنگ
هیچ نافهمیده و ناموخته غیر از جفنگ
روی تختی با زنی زیبای در قصری قشنگ
آرمیده چون که دارد سکه سنگ زرد رنگ
من جوان شاعر معروف از چین تا فرنگ
دائما باید میان کوچه های پست و تنگ!
صبح بگذارم قدم تا شام بردارم شلنگ
چون ندارم سنگ سکه نیست باد این سکه سنگ!
مرده باد آن کس که داد آن را رواج!
احتیاج ای احتیاج!
میرزاده عشقی : قالبهای نو
در نکوهش روزگار
آسمانت فتنه بار است و زمینت فتنه زار
دست زرعت تخم غم پاش است و تخم دلفگار
ای عجب! زین تخمکار و وا اسف ز آن تخم زار
تخم در دل ریخته، از دیده روید زارزار
وه ز تو ای زارع آزرم کار
روزگار، ای روزگار!
دوستی با دشمنان و دشمنی با دوستان
با بدان خوبی و با خوبان بدی ای قلتبان!
چیره سازی بدسگالان را به نیکان هر زمان
تا به کی با من رقیبی، این چنین چون این و آن
با رقیبانم همیشه یار غار
روزگار، ای روزگار!
از عدم آورده اند و می برندم در عدم
زندگی راه مزارست، از رحم در هر قدم
اندرین ره فتنه است و شور و شر و هم و غم
کاش می دانستمی این نکته را اندر رحم
تا که می کردم رحم بر خود مزار
روزگار، ای روزگار!
خیره و بی اعتبار و رهگذار و بد رهی
هر قدم در رهگذارت زیر پا بینم چهی
وایکه گرداننده گردیدن مهر و مهی!
پرده دار روزگار و خیمه ساز شب گهی
چون تو تا دیدم، مداری بی قرار
روزگار، ای روزگار!
خوش بود گر با تو در یک جلسه، بنشینم به داد
تا مدلل سازم از تو، من جنایات زیاد
بر تو بایستی، نه بر ما، محشر یوم المعاد
تا جزایت با سیاست آنچه می بایست داد
ای جنایتکار، چرخ بد مدار
روزگار، ای روزگار!
گر تو عادل بودی، آخر خلقت ظالم چه بود؟
گر تو یکسان خلق کردی، جاهل و عالم چه بود؟
ور تو سالم بوده ای، این کار ناسالم چه بود؟
توده یی محکوم امر و آمری حاکم چه بود؟
روزگار، ای بدشعار نابکار
روزگار، ای روزگار!
باز را چنگال: گنجشکان، بیازردن چراست؟
شیر را بر گو که آهوی حزین خوردن چراست؟
زنده گر سازی پس از این زندگی، مردن چراست؟
خلق را در گیتی آوردن، سپس بردن چراست؟
ای سبک بن خانه بی اعتبار
روزگار، ای روزگار!
از چه روی خوبرویان را، چنین افروختی
کز شرارش قلب عشاق جهان را سوختی
از چه (عشقی) را لب آزاد گفتن، دوختی
وین قدر سرمگو: در خاطرش، اندوختی
روزگار ای تلخکام ناگوار
روزگار، ای روزگار!